عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۵۶ - کوش در پیشگاه فریدون
چو یک سال در کاخ قارن بماند
فریدون فرّخ ورا پیش خواند
چو چشمش برآمد به تاج کیی
بدید آن بزرگی و فرّخ پیی
به رخساره بپسود روی زمین
همی خواند بر تاج شاه آفرین
بخندید در روی او شاه و گفت
که بخت تو بنمود روی از نهفت
از این پس نبینی جز از کام خویش
چو آغاز یابی سرانجام خویش
چو از شاه بشنید کوش این نواخت
زمین را ببوسید و سر برافراخت
همی گفت کای نیکدل شهریار
خردپرور و راد و آمرزگار
از این پس یکی بنده باشمت پیش
پشیمانم از کار و کردار خویش
اگر شاه پاداش کردار من
بفرماید اندر خور و کار من
سرِ دار باشد مرا جایگاه
مگر بر من آمرزش آید ز شاه
فریدون فراوانش بنواخت و گفت
که با رای تو راستی باد جُفت
بخوبی سوی خانه کردش گُسی
فرستاد با او بزرگان بسی
فرستاد نزدش ز هرگونه ساز
ز دینار و اسبان گردنفراز
چو روز آمد، او را بخوبی بخواند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
یکی خوان شاهانه آراستند
بخوردند و پس جام می خواستند
به مستی بدو گفت شاه بلند
که زندان به از پیشگاه بلند!
تو آن سختی از خوی بد یافتی
که از راه ما روی برتافتی
کنون آن همه سختی اندر گذشت
گذشته بد و نیک چون باد دشت
از این پس بیابی ز ما آرزوی
چو از مغز بیرون کنی تیره خوی
زمین را به رخساره بپسود کوش
بدو گفت کای خسرو پاک هوش
بدین مهربانی و نیکودلی
روا دارم ار جان من بگسلی
سزد گر به زیر پی اسب شاه
ازاین پس کنم خویشتن را تباه
که بخشایش آورد ازآن پس که من
گنهکار دیدم همی خویشتن
چو من بنده را، بند و زندان سزاست
چه زندان، مرا تیغ برّان جزاست
بدان تا کس از بندگان سترگ
نتابد ز فرمان شاه بزرگ
ولیکن بدان شهریارا، که من
گنهکار دیدم همی خویشتن
نبودم دلیری که آیم برت
ببوسم سر و خسروی افسرت
کنون گر بیازاریم کام توست
وگر خود ببخشاییم نام توست
چو دیدم بزرگی و آرام شاه
گر از من کنون درگذاری گناه
از این پس یکی بنده باشم به در
کمر بسته پیش شه تاجور
بخندید در روی او شهریار
بدو گفت اندیشه در دل مدار
همه در گذارم من از تو گناه
به گردون رسانمت از این پس کلاه
ز پرده چو پیدا شدند اختران
ز باده سر سرکشان شد گران
خرد چون گریزان شد از جام می
سوی خانه رفتند از آن بزم کی
ز پرده چو بنمود روی آفتاب
به می کرد مغز دلیران شتاب
فریدون فرّخ ورا پیش خواند
چو چشمش برآمد به تاج کیی
بدید آن بزرگی و فرّخ پیی
به رخساره بپسود روی زمین
همی خواند بر تاج شاه آفرین
بخندید در روی او شاه و گفت
که بخت تو بنمود روی از نهفت
از این پس نبینی جز از کام خویش
چو آغاز یابی سرانجام خویش
چو از شاه بشنید کوش این نواخت
زمین را ببوسید و سر برافراخت
همی گفت کای نیکدل شهریار
خردپرور و راد و آمرزگار
از این پس یکی بنده باشمت پیش
پشیمانم از کار و کردار خویش
اگر شاه پاداش کردار من
بفرماید اندر خور و کار من
سرِ دار باشد مرا جایگاه
مگر بر من آمرزش آید ز شاه
فریدون فراوانش بنواخت و گفت
که با رای تو راستی باد جُفت
بخوبی سوی خانه کردش گُسی
فرستاد با او بزرگان بسی
فرستاد نزدش ز هرگونه ساز
ز دینار و اسبان گردنفراز
چو روز آمد، او را بخوبی بخواند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
یکی خوان شاهانه آراستند
بخوردند و پس جام می خواستند
به مستی بدو گفت شاه بلند
که زندان به از پیشگاه بلند!
تو آن سختی از خوی بد یافتی
که از راه ما روی برتافتی
کنون آن همه سختی اندر گذشت
گذشته بد و نیک چون باد دشت
از این پس بیابی ز ما آرزوی
چو از مغز بیرون کنی تیره خوی
زمین را به رخساره بپسود کوش
بدو گفت کای خسرو پاک هوش
بدین مهربانی و نیکودلی
روا دارم ار جان من بگسلی
سزد گر به زیر پی اسب شاه
ازاین پس کنم خویشتن را تباه
که بخشایش آورد ازآن پس که من
گنهکار دیدم همی خویشتن
چو من بنده را، بند و زندان سزاست
چه زندان، مرا تیغ برّان جزاست
بدان تا کس از بندگان سترگ
نتابد ز فرمان شاه بزرگ
ولیکن بدان شهریارا، که من
گنهکار دیدم همی خویشتن
نبودم دلیری که آیم برت
ببوسم سر و خسروی افسرت
کنون گر بیازاریم کام توست
وگر خود ببخشاییم نام توست
چو دیدم بزرگی و آرام شاه
گر از من کنون درگذاری گناه
از این پس یکی بنده باشم به در
کمر بسته پیش شه تاجور
بخندید در روی او شهریار
بدو گفت اندیشه در دل مدار
همه در گذارم من از تو گناه
به گردون رسانمت از این پس کلاه
ز پرده چو پیدا شدند اختران
ز باده سر سرکشان شد گران
خرد چون گریزان شد از جام می
سوی خانه رفتند از آن بزم کی
ز پرده چو بنمود روی آفتاب
به می کرد مغز دلیران شتاب
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۵۷ - هدایای فریدون به کوش
فرستاد مر کوش را خواند پیش
چو آمد، نشاندش بنزدیک خویش
یکی مایه ور پایگه ساختش
فراوانش بستود و بنواختش
چو برگشت و آمد بنزدیک شاه
یکی خلعت آراست او را پگاه
ز تخت گرانمایه و تاج زر
پرستنده خوبان زرّین کمر
از اسبان تازی و هر گونه ساز
ز خوبان چنگی و بربط نواز
هزار اشتر ماده پر خواسته
یکایک به دیبا بیاراسته
صد از زرّناب و صد از بویها
صد از جامه و گونه گون مویها
دگر آلت رزم و ساز یلی
زره بود با خنجر کابلی
درفشی گرانمایه ی پُربها
بدو داد با پیکر اژدها
از آن خواسته خیره شد چشم کوش
ز شادی روانش برآمد بجوش
ندید و ندارد کس آن را به یاد
که خسرو فرستاد زی دیوزاد
ز خورشید دریا چو آمد بجوش
بپوشید تن جامه ی شاه، کوش
بر اسب شهنشاه گیتی نشست
کمر بر میان بَست و بگشاد دست
همی راند با قارن نیکخواه
چنین تا رسیدند در پیشگاه
دو کرسی نهادند در پیش تخت
نشستند با شاه دو نیکبخت
به دست خودش خسرو دادگر
ز فیروزه دادش کیانی کمر
بدو گفت شاه از ره مرغوا
که فیروز بادی و فرمانروا
کمر بر میان بست کوش سترگ
به فرمان کو شهریار بزرگ
دو رخ کوش بر خاک تیره پسود
نیایش همی بر ستایش فزود
چو آمد، نشاندش بنزدیک خویش
یکی مایه ور پایگه ساختش
فراوانش بستود و بنواختش
چو برگشت و آمد بنزدیک شاه
یکی خلعت آراست او را پگاه
ز تخت گرانمایه و تاج زر
پرستنده خوبان زرّین کمر
از اسبان تازی و هر گونه ساز
ز خوبان چنگی و بربط نواز
هزار اشتر ماده پر خواسته
یکایک به دیبا بیاراسته
صد از زرّناب و صد از بویها
صد از جامه و گونه گون مویها
دگر آلت رزم و ساز یلی
زره بود با خنجر کابلی
درفشی گرانمایه ی پُربها
بدو داد با پیکر اژدها
از آن خواسته خیره شد چشم کوش
ز شادی روانش برآمد بجوش
ندید و ندارد کس آن را به یاد
که خسرو فرستاد زی دیوزاد
ز خورشید دریا چو آمد بجوش
بپوشید تن جامه ی شاه، کوش
بر اسب شهنشاه گیتی نشست
کمر بر میان بَست و بگشاد دست
همی راند با قارن نیکخواه
چنین تا رسیدند در پیشگاه
دو کرسی نهادند در پیش تخت
نشستند با شاه دو نیکبخت
به دست خودش خسرو دادگر
ز فیروزه دادش کیانی کمر
بدو گفت شاه از ره مرغوا
که فیروز بادی و فرمانروا
کمر بر میان بست کوش سترگ
به فرمان کو شهریار بزرگ
دو رخ کوش بر خاک تیره پسود
نیایش همی بر ستایش فزود
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۵۸ - سخن گفتن فریدون با کوش درباره ی باختر و سیاهان
فریدون بدو گفت کز باختر
یکی رنج پیش آمد و دردسر
که ایرانیان اندر این سالیان
گشاده ندیدند خود را میان
سیاهان نوبین برون آمدند
ز ماهی به دریا فزون آمدند
از ایشان همه مرز ویران شده ست
کنام پلنگان و شیران شده ست
ز نوبی چنان است شش ماهه راه
که در خاک او کرد نتوان نگاه
شده مردم آواره از مرز و بوم
یکی سوی خاور، یکی سوی روم
دوباره فرستادم او را سپاه
ز کُشته همه باختر شد سیاه
چو آباد شد مرز باز آمدند
سیاهان دگر کینه ساز آمدند
دگر باره تاراج گشت آن زمین
چنین بود رای جهان آفرین
همی در دل اندیشه آید فراز
که گر من کنم کشور آباد باز
دگر باره نوبی بیاید چو مورد
شود باختر باز در جنگ و شور
برآرد به گردون از آن مرز خاک
ز مردم شود باختر نیز پاک
مر این کار را جز تو کس نیست مرد
که از جان نوبی برآری تو گرد
سپاهی گزین کن ز مردان کین
ز گنج آنچه باید همی برگزین
از ایدر تو برکش سوی باختر
تو را دادم آن بوم و بر سر بسر
که بر روی گیتی از آن به زمین
نیابی همانا به ایران و چین
همان زر بروید بسان گیا
گیاها همه مایه ی کیمیا
همه کوه و کانش پر از گوهر است
تو را شاید و با تو اندر خور است
یکی رنج پیش آمد و دردسر
که ایرانیان اندر این سالیان
گشاده ندیدند خود را میان
سیاهان نوبین برون آمدند
ز ماهی به دریا فزون آمدند
از ایشان همه مرز ویران شده ست
کنام پلنگان و شیران شده ست
ز نوبی چنان است شش ماهه راه
که در خاک او کرد نتوان نگاه
شده مردم آواره از مرز و بوم
یکی سوی خاور، یکی سوی روم
دوباره فرستادم او را سپاه
ز کُشته همه باختر شد سیاه
چو آباد شد مرز باز آمدند
سیاهان دگر کینه ساز آمدند
دگر باره تاراج گشت آن زمین
چنین بود رای جهان آفرین
همی در دل اندیشه آید فراز
که گر من کنم کشور آباد باز
دگر باره نوبی بیاید چو مورد
شود باختر باز در جنگ و شور
برآرد به گردون از آن مرز خاک
ز مردم شود باختر نیز پاک
مر این کار را جز تو کس نیست مرد
که از جان نوبی برآری تو گرد
سپاهی گزین کن ز مردان کین
ز گنج آنچه باید همی برگزین
از ایدر تو برکش سوی باختر
تو را دادم آن بوم و بر سر بسر
که بر روی گیتی از آن به زمین
نیابی همانا به ایران و چین
همان زر بروید بسان گیا
گیاها همه مایه ی کیمیا
همه کوه و کانش پر از گوهر است
تو را شاید و با تو اندر خور است
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۶۰ - سخن گفتن فریدون با کوش درباره ی گزینش سپاه
چو از مغز می رفت و آمد به هوش
سوی شاه شد نامبردار کوش
ببوسید تخت و به کش کرد دست
بدو گفت کای شاه یزدان پرست
نماید مرا روز رفتن به راه
همان تا چه مایه گزینم سپاه
فریدون فرو شد به اندیشه دیر
بدو گفت کای نامدار دلیر
تو را فوردین روز رفتن بود
وز ایدر سپه برگرفتن بود
که این روز را فوردین است نام
شوی شاد و پیروز آیی به کام
مه فوردین روز هم فوردین
ره باختر گیر با فرّ و دین
ز گفتار او سر برافراخت و یال
مر آن ماه و آن روز را کرد فال
مرا گفت هم فرّ و هم دین بود
سرم برتر از ماه و پروین بود
برون رفت خسرو سپه را بخواند
به هر کس که آمد درم برفشاند
چو ماه آمد و روز نزدیک شد
ز گرد سپه روز تاریک شد
از آن پس برون رفت خسرو به دشت
یکی گِردِ پُر مایه لشکر بگشت
چنین گفت با کوش کاکنون سوار
گزین کن ز لشکر تو سیصد هزار
چنین داد پاسخ سرافراز کوش
که شاها تو گفتار بنده نیوش
تو گفتی که آن مرز آباد نیست
فراوان سپه بردن از داد نیست
که در باختر نیست چندان خورش
که یابد سپاه گران پرورش
خورش چون نیابند پهن و فراخ
نه پالیز ماند نه ایوان نه کاخ
به بیداد یابد همه دست چیز
سیاهان همین کار دارند نیز
گریزند مردم ز ما دورتر
ز ما نیز گردند رنجورتر
بدانم فرستی همی با سپاه
که کشور کنم چون سیاهان تباه
وگر بازدارم به شمشیر و گنج
گزند سیاهان از آن مرز و رنج
همان مایه کز مرز چین آمدند
که با من به ایران زمین آمدند
پسند آید آن رای نزدیک شاه
بخندید و گفتا جز این نیست راه
بدو داد از ایرانیان چل هزار
سرافراز و برگستوانور سوار
گروهی که از چینیان زنده بود
گر آزاد بودند اگر بنده بود
شمرده برآمد ده و دو هزار
بدو دادشان تاجور شهریار
جهاندیده ی راز جوینده گفت
که این راز با راستی نیست جُفت
که کوش آن کجا شد سوی باختر
نبد پیل دندان، که بودش پسر
که کوش نخستین به زندان بمرد
به گیتی از او کودکی ماند خُرد
به دیدار و چهره بسان پدر
چو بر چهره بودش نشان پدر
فریدون مر او را همی خواند کوش
یکی سهمگن گرگی و تیزهوش
چو بالا برآورد و تن برکشید
سوی باختر رفت و لشکر کشید
ولیکن درست آن که او کوش بود
کز او کشور چین پُر از جوش بود
به هنگام رفتن بدو گفت شاه
که این مایه لشکر کشیدن به راه
همی بر دل من نیاید پسند
که ترسم که آید ز دشمن گزند
چنین پاسخش داد کای شهریار
از این روی اندیشه در دل مدار
که داننده ز آن کار دفتر کند
که بنده بدین مایه لشکر کند
خوش آمد دل شاه را آن سخُن
یکی رای دیگر نو افگند بن
دو ساله بفرمود روزی ز گنج
بدان نامداران و مردان رنج
سوی شاه شد نامبردار کوش
ببوسید تخت و به کش کرد دست
بدو گفت کای شاه یزدان پرست
نماید مرا روز رفتن به راه
همان تا چه مایه گزینم سپاه
فریدون فرو شد به اندیشه دیر
بدو گفت کای نامدار دلیر
تو را فوردین روز رفتن بود
وز ایدر سپه برگرفتن بود
که این روز را فوردین است نام
شوی شاد و پیروز آیی به کام
مه فوردین روز هم فوردین
ره باختر گیر با فرّ و دین
ز گفتار او سر برافراخت و یال
مر آن ماه و آن روز را کرد فال
مرا گفت هم فرّ و هم دین بود
سرم برتر از ماه و پروین بود
برون رفت خسرو سپه را بخواند
به هر کس که آمد درم برفشاند
چو ماه آمد و روز نزدیک شد
ز گرد سپه روز تاریک شد
از آن پس برون رفت خسرو به دشت
یکی گِردِ پُر مایه لشکر بگشت
چنین گفت با کوش کاکنون سوار
گزین کن ز لشکر تو سیصد هزار
چنین داد پاسخ سرافراز کوش
که شاها تو گفتار بنده نیوش
تو گفتی که آن مرز آباد نیست
فراوان سپه بردن از داد نیست
که در باختر نیست چندان خورش
که یابد سپاه گران پرورش
خورش چون نیابند پهن و فراخ
نه پالیز ماند نه ایوان نه کاخ
به بیداد یابد همه دست چیز
سیاهان همین کار دارند نیز
گریزند مردم ز ما دورتر
ز ما نیز گردند رنجورتر
بدانم فرستی همی با سپاه
که کشور کنم چون سیاهان تباه
وگر بازدارم به شمشیر و گنج
گزند سیاهان از آن مرز و رنج
همان مایه کز مرز چین آمدند
که با من به ایران زمین آمدند
پسند آید آن رای نزدیک شاه
بخندید و گفتا جز این نیست راه
بدو داد از ایرانیان چل هزار
سرافراز و برگستوانور سوار
گروهی که از چینیان زنده بود
گر آزاد بودند اگر بنده بود
شمرده برآمد ده و دو هزار
بدو دادشان تاجور شهریار
جهاندیده ی راز جوینده گفت
که این راز با راستی نیست جُفت
که کوش آن کجا شد سوی باختر
نبد پیل دندان، که بودش پسر
که کوش نخستین به زندان بمرد
به گیتی از او کودکی ماند خُرد
به دیدار و چهره بسان پدر
چو بر چهره بودش نشان پدر
فریدون مر او را همی خواند کوش
یکی سهمگن گرگی و تیزهوش
چو بالا برآورد و تن برکشید
سوی باختر رفت و لشکر کشید
ولیکن درست آن که او کوش بود
کز او کشور چین پُر از جوش بود
به هنگام رفتن بدو گفت شاه
که این مایه لشکر کشیدن به راه
همی بر دل من نیاید پسند
که ترسم که آید ز دشمن گزند
چنین پاسخش داد کای شهریار
از این روی اندیشه در دل مدار
که داننده ز آن کار دفتر کند
که بنده بدین مایه لشکر کند
خوش آمد دل شاه را آن سخُن
یکی رای دیگر نو افگند بن
دو ساله بفرمود روزی ز گنج
بدان نامداران و مردان رنج
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۶۱ - حرکت کوش و سپاه از آمل برای پیگار با سیاهان مازندران
از آمل روان گشت لشکر به راه
همی رفت یکی میل با کوش، شاه
وز آن جایگه راه موصل گرفت
بیابان و کهسار و منزل گرفت
فرستاد با نامه پنجه سوار
سوی شهر موصل بدان مرزدار
که ما را گذر بر تو آمد نخست
نباید که باشی تو در کار سست
علف ساز چندان که داری توان
که هست این سپاهی چو سیل روان
نباید که در راه تنگی بود
بدین مرز لشکر درنگی بود
چو آمد به موصل، بسی ساز دید
همان مرزبانی سزاوار دید
بدان مرزبانی درنگ آمدش
بسی ساز شاهان به چنگ آمدش
وز آن جا سوی مصر بنهاد روی
همه راه شادان دل و پوی پوی
ز لشکر سواری فرستاد پیش
نبشته یکی نامه بی کمّ و بیش
که ما را همی شاه گندآواران
فرستد به پیگار مازندران
دو ساله علف ساز با خوردنی
فراز آر هر گونه آوردنی
که آن کشوری هست ویران شده
کنام پلنگان و شیران شده
نباید که تنگی کند لشکرم
چو از مرز آباد تو بگذرم
فرستاد هنگام بانگ خروس
بیامد شتابان به نزد کیوس
که در شهر بوصیر بودش نشست
همه ساله از بخت شادان و مست
چو فسطاط ناکرده بودند نوز
به بوصیر بودی بهار و تموز
چو نامه به فرزند نوشان رسید
ز فرمان او هیچ چاره ندید
فراز آورید آنچه بودش به شهر
دگر خواست از لشکر و شهر بهر
همه دشت پُر خوردنی کرده بود
که از شهر، وز کشور آورده بود
به راه جزیره همی راند کوش
همه لشکر گشن پولادپوش
چو از راه برخاست آوای کوس
پذیره شدش با بزرگان کیوس
چو چشمش برآمد برآن رزمساز
پیاده شدش پیش و بردش نماز
بترسید از آن هول و سختی دلش
گهر کهربا کرد گِرد گلش
چو کوش آن چنان دید بنواختش
بپرسید و بر باره بنشاختش
به فرسنگ بوصیر آمد فرود
به یک دست باغ و دگر دست رود
کیوس سرافراز را پیش خواند
به نزدیکی پیشگاهش نشاند
بدو گفت کز ساز وز خوردنی
چه مایه فراز آمد آوردنی
چنین پاسخ آورد کای تاجور
از این آمدن دیر بودم خبر
خورش هست چندان که یک ساله شاه
ببخشد بر این نامبرده سپاه
دل کوش از آن نیکدل شاد شد
وز اندیشه ی لشکر آزاد شد
بدو گفت یک ساله داریم نیز
دو ساله نیازم نیاید به چیز
نباید فراوان زمین جز گیا
و گر هست کشور همه کیمیا
تو این خوردنی سر بسر بار کن
بر اشتر تو در کشور انبار کن
وزآن پس دگر هرچت آید به دست
به دست کسانت سوی مافرست
کیوس جهاندیده خواهش نمود
بر آن خواهش او را ستایش نمود
که ایدر بر آسای یکچندگاه
نپذرفت و برداشت یکسر سپاه
شتابان بیامد به شهر سماب
درخت و گیا دید و آب و تباب
که اکنون همی برقه خوانی به نام
یکی مرزبان اندر او شادکام
مر آن شهر و آن شاه با دستبرد
جهاندیده از حد مغرب شمرد
سراپرده زد کوش در مرغزار
پراگند هر جای مردان کار
کرا یافت آواره از شهر و جای
درم داد چندان که شد کدخدای
فرستاد هر کس سوی شهر خویش
چو از گنج بستد همی بهر خویش
به هر مرزبر کارداری گماشت
که هر کار داری یکی گنج داشت
بفرمود تا هر کرا یافتند
ز بیگانگی روی برتافتند
بدادند چندان که بایست چیز
سه ساله خراجش یله کرد نیز
از آن شهرها هفت بودند و پنج
که از بجّه و نوبه دیدند رنج
از ایشان یکی روبله کرد شهر
که گفتی که دارد ز فردوس بهر
دگر یونس و طَرفه و قیروان
مر آن هر سه را باغ و آب روان
بصیره دگر بیش و ناکور بود
که پیوسته از بجّه رنجور بود
زویله دگر بود و ماهی دگر
دگر شازده کشور نامور
دگر فاس و بجنک بودند و هوم
همه مرز پیوسته بامرز روم
کنون هوم را گر ندانی همی
جزیره ی بنی رعم خوانی همی
دگر شهر تاهرت و شهر مبات
گلاب آب و زعفرانش نبات
مر این شهرها را که کردیم یاد
همی داد هرگاه نوبی به باد
نبود اندر این کشور آباد جای
نه بر پای دیدند جایی سرای
مگر برقه کآن خوب و آباد بود
گریزنده را جای فریاد بود
ز مردم هرآن کس که بگذاشت جای
سوی اندلس رفت بی پرّ و پای
چو آگاه شد کوش، شد شادمان
که در اندلس یافت آن مردمان
قراطوس بود اندر آن شهر شاه
جوانی سرافراز با دستگاه
سپاهش فزونتر ز موران خُرد
وگر چون ستاره که نتوان شمرد
همی رفت یکی میل با کوش، شاه
وز آن جایگه راه موصل گرفت
بیابان و کهسار و منزل گرفت
فرستاد با نامه پنجه سوار
سوی شهر موصل بدان مرزدار
که ما را گذر بر تو آمد نخست
نباید که باشی تو در کار سست
علف ساز چندان که داری توان
که هست این سپاهی چو سیل روان
نباید که در راه تنگی بود
بدین مرز لشکر درنگی بود
چو آمد به موصل، بسی ساز دید
همان مرزبانی سزاوار دید
بدان مرزبانی درنگ آمدش
بسی ساز شاهان به چنگ آمدش
وز آن جا سوی مصر بنهاد روی
همه راه شادان دل و پوی پوی
ز لشکر سواری فرستاد پیش
نبشته یکی نامه بی کمّ و بیش
که ما را همی شاه گندآواران
فرستد به پیگار مازندران
دو ساله علف ساز با خوردنی
فراز آر هر گونه آوردنی
که آن کشوری هست ویران شده
کنام پلنگان و شیران شده
نباید که تنگی کند لشکرم
چو از مرز آباد تو بگذرم
فرستاد هنگام بانگ خروس
بیامد شتابان به نزد کیوس
که در شهر بوصیر بودش نشست
همه ساله از بخت شادان و مست
چو فسطاط ناکرده بودند نوز
به بوصیر بودی بهار و تموز
چو نامه به فرزند نوشان رسید
ز فرمان او هیچ چاره ندید
فراز آورید آنچه بودش به شهر
دگر خواست از لشکر و شهر بهر
همه دشت پُر خوردنی کرده بود
که از شهر، وز کشور آورده بود
به راه جزیره همی راند کوش
همه لشکر گشن پولادپوش
چو از راه برخاست آوای کوس
پذیره شدش با بزرگان کیوس
چو چشمش برآمد برآن رزمساز
پیاده شدش پیش و بردش نماز
بترسید از آن هول و سختی دلش
گهر کهربا کرد گِرد گلش
چو کوش آن چنان دید بنواختش
بپرسید و بر باره بنشاختش
به فرسنگ بوصیر آمد فرود
به یک دست باغ و دگر دست رود
کیوس سرافراز را پیش خواند
به نزدیکی پیشگاهش نشاند
بدو گفت کز ساز وز خوردنی
چه مایه فراز آمد آوردنی
چنین پاسخ آورد کای تاجور
از این آمدن دیر بودم خبر
خورش هست چندان که یک ساله شاه
ببخشد بر این نامبرده سپاه
دل کوش از آن نیکدل شاد شد
وز اندیشه ی لشکر آزاد شد
بدو گفت یک ساله داریم نیز
دو ساله نیازم نیاید به چیز
نباید فراوان زمین جز گیا
و گر هست کشور همه کیمیا
تو این خوردنی سر بسر بار کن
بر اشتر تو در کشور انبار کن
وزآن پس دگر هرچت آید به دست
به دست کسانت سوی مافرست
کیوس جهاندیده خواهش نمود
بر آن خواهش او را ستایش نمود
که ایدر بر آسای یکچندگاه
نپذرفت و برداشت یکسر سپاه
شتابان بیامد به شهر سماب
درخت و گیا دید و آب و تباب
که اکنون همی برقه خوانی به نام
یکی مرزبان اندر او شادکام
مر آن شهر و آن شاه با دستبرد
جهاندیده از حد مغرب شمرد
سراپرده زد کوش در مرغزار
پراگند هر جای مردان کار
کرا یافت آواره از شهر و جای
درم داد چندان که شد کدخدای
فرستاد هر کس سوی شهر خویش
چو از گنج بستد همی بهر خویش
به هر مرزبر کارداری گماشت
که هر کار داری یکی گنج داشت
بفرمود تا هر کرا یافتند
ز بیگانگی روی برتافتند
بدادند چندان که بایست چیز
سه ساله خراجش یله کرد نیز
از آن شهرها هفت بودند و پنج
که از بجّه و نوبه دیدند رنج
از ایشان یکی روبله کرد شهر
که گفتی که دارد ز فردوس بهر
دگر یونس و طَرفه و قیروان
مر آن هر سه را باغ و آب روان
بصیره دگر بیش و ناکور بود
که پیوسته از بجّه رنجور بود
زویله دگر بود و ماهی دگر
دگر شازده کشور نامور
دگر فاس و بجنک بودند و هوم
همه مرز پیوسته بامرز روم
کنون هوم را گر ندانی همی
جزیره ی بنی رعم خوانی همی
دگر شهر تاهرت و شهر مبات
گلاب آب و زعفرانش نبات
مر این شهرها را که کردیم یاد
همی داد هرگاه نوبی به باد
نبود اندر این کشور آباد جای
نه بر پای دیدند جایی سرای
مگر برقه کآن خوب و آباد بود
گریزنده را جای فریاد بود
ز مردم هرآن کس که بگذاشت جای
سوی اندلس رفت بی پرّ و پای
چو آگاه شد کوش، شد شادمان
که در اندلس یافت آن مردمان
قراطوس بود اندر آن شهر شاه
جوانی سرافراز با دستگاه
سپاهش فزونتر ز موران خُرد
وگر چون ستاره که نتوان شمرد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۶۲ - نامه ی کوش به نزدیک قراطوس، شاه اندلس درباره ی بازگردانیدن فراریان باختر
قراطوس را نامه ای کرد کوش
که ما را جهاندار با فرّ و هوش
سوی باختر زآن فرستاد زود
کزآن مرز یکباره برجست دود
چنان آرزو کرد، هر چند شهر
که دارد ز ویرانی و رنج بهر
شود یکسر آباد و مردم همه
سوی شهر خود بازگردد رمه
چو ایدر رسیدیم، جستیم کار
شنیدیم گفتار آموزگار
که آن مردمان اندر این کشورند
وز این پادشاهی همی نگذرند
کنون گر تو درباره ی خسروی
سزد گر به گفتار من بگروی
فرستی مرآن مردمان را به جای
که شاهان ما را چنین است رای
زن و بچّه و خواسته هرچه هست
بدان مردمان بازداری تو دست
چو این کرده باشی به نزد من آی
که آرم بجای تو خوبی بپای
همه پادشاهی و گنج آنچه هست
سراسر به تو بازداریم دست
وگر سر بپیچی و گردن کشی
همه چادر مرگ بر تن کشی
ز ما زخم بینی گرانتر ز کوه
که از رنج او کوه گردد ستوه
همان تیر پولاد همچون تگرگ
که سوفار او زهر و پیکانش مرگ
درود از بزرگان ایرانیان
هم از شاه توران و ارزانیان
یکی نامور را گزین کرد و گفت
که با راه تو ایمنی باد جُفت
ببر نامه و پاسخ او بیار
سخن هرچه پرسد تو پاسخ بیار
چو ببرید دریا فرستاده مرد
سوی بارگاه وی آهنگ کرد
به شهری کجا قُرْطُبه داشت نام
قراطوس شاه اندر او شادکام
بدو آفرین کرد و نامه بداد
بفرمود تا ترجمان کرد یاد
چو آگاه گشت از سخنهای کوش
بر آشفت و دیده دژم کرد زوش
فرستاده را گفت چندین سخن
نراند جهاندیده مرد کهن
چه مرد است این، وز که دارد نژاد
که بیداد گوید سخنها نه داد؟
نبیره ست مر کوش را، شاه، گفت
نژادی که برخیره نتوان نهفت
برادر پسر شاه ضحاک بود
چنان شاه خونریز و ناباک بود
شهنشاه مکران و ماچین و چین
یکی سهمگن مرد جوینده کین
از آن پس که ضحاک را شاه گُرد
ببست و به کوه دماوند برد
بکوشید با شاه هفتاد سال
نیامد کس او را به مردی همال
چو یکچند از او بختِ بیدار شد
به دست سپهبد گرفتار شد
به زندان شاه جهان بسته ماند
چهل سال کس نام او برنخواند
کنون شاه کردش ز زندان رها
بدادش بسی گوهر پُربها
سپه دادش و تخت و زرّین کلاه
سمیران و مغرب بدو داد شاه
یکی مرد با برز و گردنکش است
به هنگام کینه کُه آتش است
اگر پند بپذیری ای شهریار
نتابی ز هرچ او کند خواستار
که گر بر بتابی تو از او نخست
از آن پس کنی بندگیها درست
نه پوزش پذیرد نه پرسدت گرم
نه هم دارد از مردمیهات شرم
قراطوس ز اوّل بترسید سخت
ز گفتار آن مرد بیدار بخت
بپرسید تا چند دارد سپاه
چو دارد چنین بر بدی دستگاه
بدو گفت هشتاد بارش هزار
فزون است برگستوانور سوار
از ایران گزین کرده و ساخته
همه رزم را گردن افراخته
قراطوس بر وی بخندید و گفت
که خیره سری هیچ نتوان نهفت
مرا گر فزونی ست ششصد هزار
از این مایه ام کن نیاید سوار
از ایشان یکی و ده از دشمنان
ندارند ایرانیان را زیان
زمانه مر او را به تنگ آمده ست
که با این سپه سوی جنگ آمده ست
که ضحاک با فرّ و با برز اوی
بدان مایه ور لشکر و گرز اوی
ز ما جز درودی فزونی نجست
چرا رای شاه تو گشته ست سست
سیاهان مازندران سر بسر
نیارند از این آب کردن گذر
فرستاده گفت ای سرافراز شاه
به کار اندرون ژرفتر کن نگاه
من از پند راندم فراوان سخن
اگر بشنوی پند مرد کهن
بفرمود تا خادمان سرای
مر او را یکی خانه کردند جای
سه روزش گرامی همی داشتند
زمانیش بی بزم نگذاشتند
قراطوس با مردمان رای زد
سگالید هرگونه ای نیک و بد
نیامد مر او را همی هیچ رای
که آن مردمان را دهد باز جای
که پیوسته بودند با لشکرش
تهی ماند گفتی همی کشورش
که ما را جهاندار با فرّ و هوش
سوی باختر زآن فرستاد زود
کزآن مرز یکباره برجست دود
چنان آرزو کرد، هر چند شهر
که دارد ز ویرانی و رنج بهر
شود یکسر آباد و مردم همه
سوی شهر خود بازگردد رمه
چو ایدر رسیدیم، جستیم کار
شنیدیم گفتار آموزگار
که آن مردمان اندر این کشورند
وز این پادشاهی همی نگذرند
کنون گر تو درباره ی خسروی
سزد گر به گفتار من بگروی
فرستی مرآن مردمان را به جای
که شاهان ما را چنین است رای
زن و بچّه و خواسته هرچه هست
بدان مردمان بازداری تو دست
چو این کرده باشی به نزد من آی
که آرم بجای تو خوبی بپای
همه پادشاهی و گنج آنچه هست
سراسر به تو بازداریم دست
وگر سر بپیچی و گردن کشی
همه چادر مرگ بر تن کشی
ز ما زخم بینی گرانتر ز کوه
که از رنج او کوه گردد ستوه
همان تیر پولاد همچون تگرگ
که سوفار او زهر و پیکانش مرگ
درود از بزرگان ایرانیان
هم از شاه توران و ارزانیان
یکی نامور را گزین کرد و گفت
که با راه تو ایمنی باد جُفت
ببر نامه و پاسخ او بیار
سخن هرچه پرسد تو پاسخ بیار
چو ببرید دریا فرستاده مرد
سوی بارگاه وی آهنگ کرد
به شهری کجا قُرْطُبه داشت نام
قراطوس شاه اندر او شادکام
بدو آفرین کرد و نامه بداد
بفرمود تا ترجمان کرد یاد
چو آگاه گشت از سخنهای کوش
بر آشفت و دیده دژم کرد زوش
فرستاده را گفت چندین سخن
نراند جهاندیده مرد کهن
چه مرد است این، وز که دارد نژاد
که بیداد گوید سخنها نه داد؟
نبیره ست مر کوش را، شاه، گفت
نژادی که برخیره نتوان نهفت
برادر پسر شاه ضحاک بود
چنان شاه خونریز و ناباک بود
شهنشاه مکران و ماچین و چین
یکی سهمگن مرد جوینده کین
از آن پس که ضحاک را شاه گُرد
ببست و به کوه دماوند برد
بکوشید با شاه هفتاد سال
نیامد کس او را به مردی همال
چو یکچند از او بختِ بیدار شد
به دست سپهبد گرفتار شد
به زندان شاه جهان بسته ماند
چهل سال کس نام او برنخواند
کنون شاه کردش ز زندان رها
بدادش بسی گوهر پُربها
سپه دادش و تخت و زرّین کلاه
سمیران و مغرب بدو داد شاه
یکی مرد با برز و گردنکش است
به هنگام کینه کُه آتش است
اگر پند بپذیری ای شهریار
نتابی ز هرچ او کند خواستار
که گر بر بتابی تو از او نخست
از آن پس کنی بندگیها درست
نه پوزش پذیرد نه پرسدت گرم
نه هم دارد از مردمیهات شرم
قراطوس ز اوّل بترسید سخت
ز گفتار آن مرد بیدار بخت
بپرسید تا چند دارد سپاه
چو دارد چنین بر بدی دستگاه
بدو گفت هشتاد بارش هزار
فزون است برگستوانور سوار
از ایران گزین کرده و ساخته
همه رزم را گردن افراخته
قراطوس بر وی بخندید و گفت
که خیره سری هیچ نتوان نهفت
مرا گر فزونی ست ششصد هزار
از این مایه ام کن نیاید سوار
از ایشان یکی و ده از دشمنان
ندارند ایرانیان را زیان
زمانه مر او را به تنگ آمده ست
که با این سپه سوی جنگ آمده ست
که ضحاک با فرّ و با برز اوی
بدان مایه ور لشکر و گرز اوی
ز ما جز درودی فزونی نجست
چرا رای شاه تو گشته ست سست
سیاهان مازندران سر بسر
نیارند از این آب کردن گذر
فرستاده گفت ای سرافراز شاه
به کار اندرون ژرفتر کن نگاه
من از پند راندم فراوان سخن
اگر بشنوی پند مرد کهن
بفرمود تا خادمان سرای
مر او را یکی خانه کردند جای
سه روزش گرامی همی داشتند
زمانیش بی بزم نگذاشتند
قراطوس با مردمان رای زد
سگالید هرگونه ای نیک و بد
نیامد مر او را همی هیچ رای
که آن مردمان را دهد باز جای
که پیوسته بودند با لشکرش
تهی ماند گفتی همی کشورش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۶۴ - آگاه ساختن فریدون از نامه ی قراطوس و گذشتن کوش از دریا
چو آمد بر کوش و نامه بداد
یکایک بر او ترجمان کرد یاد
برآشفت سخت و پسایید دست
پس آن نامه بر نامه ی خویش بست
هیونی برافگند نزدیک شاه
به نامه درون گفت کای پیشگاه
قراطوس گردن بپیچد همی
کنون رزم ما را بسیچد همی
چو آن نامه کردم به نزدیک شاه
ز دریا گذر خواست کردن سپاه
ازآن پس رسانم به شاه آگهی
اگر رنج بینم، اگر فرّهی
هیون رفت و او رفتن آغاز کرد
به دریا گذشتن بسی ساز کرد
نپنداشت هرگز قراطوس شاه
که او بگذراند به دریا سپاه
از این داستان هیچ با کش نبود
نه بر چشم او کوش چیزی نمود
به دو مه چهل پاره کشتی بساخت
به دریا بسی بادبان برفراخت
ز بازارگانان بسی ساخت نیز
بخواست و به مردم بینباشت چیز
نخستین گذر کرد با سی هزار
از ایران، وز چین گزیده سوار
پس از پس فرستاد کشتی سپاه
گذر کرد یکسر به نزدیک شاه
سراپرده برزد برآن پهن دشت
که دیده ز دیدار او خیره گشت
لب آب پیوسته بادامنش
سپاه اندر آمد به پیرامنش
یکایک بر او ترجمان کرد یاد
برآشفت سخت و پسایید دست
پس آن نامه بر نامه ی خویش بست
هیونی برافگند نزدیک شاه
به نامه درون گفت کای پیشگاه
قراطوس گردن بپیچد همی
کنون رزم ما را بسیچد همی
چو آن نامه کردم به نزدیک شاه
ز دریا گذر خواست کردن سپاه
ازآن پس رسانم به شاه آگهی
اگر رنج بینم، اگر فرّهی
هیون رفت و او رفتن آغاز کرد
به دریا گذشتن بسی ساز کرد
نپنداشت هرگز قراطوس شاه
که او بگذراند به دریا سپاه
از این داستان هیچ با کش نبود
نه بر چشم او کوش چیزی نمود
به دو مه چهل پاره کشتی بساخت
به دریا بسی بادبان برفراخت
ز بازارگانان بسی ساخت نیز
بخواست و به مردم بینباشت چیز
نخستین گذر کرد با سی هزار
از ایران، وز چین گزیده سوار
پس از پس فرستاد کشتی سپاه
گذر کرد یکسر به نزدیک شاه
سراپرده برزد برآن پهن دشت
که دیده ز دیدار او خیره گشت
لب آب پیوسته بادامنش
سپاه اندر آمد به پیرامنش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۶۵ - آماده شدن قراطوس برای جنگ و نیرنگ کوش
چو آگاه شد زو قراطوس گفت
که این مرد اگر با خرد نیست جفت
اگر هست گردنکش و ریمن است
به مردی و نیروی خویش ایمن است
گر از لشکرم آگهی داشتی
چنین آب گستاخ نگذاشتی
بفرمود تا کوس بیرون برند
سراپرده ی او به هامون برند
فرستاد و لشکر همه بازخواند
عَرَض را به دینار دادن نشاند
گزین کرد از آن لشکر نامدار
سه باره صد و سی هزاران سوار
دل هر کس از رنج خود شاد کرد
به اسب و سلیحش تن آباد کرد
فرستاد کارآگهی را نخست
که آگاهی از دشمن آرد درست
برفت و به دانش بدانست مرد
بیامد قراطوس را یاد کرد
که دشمن فزون نیست پنجه هزار
نبرده سواران و مردان کار
بخندید و گفتا، چنین است راست
وگرنه نشستن به دریا چراست؟
پشیمان شده ست از گذشتن به آب
نداند که ایران نبیند به خواب
وزآن کرده بود او به دریا درنگ
که آید قراطوس پیشش به جنگ
که شهری بزرگ است سخت استوار
نباید که او شهر گیرد حصار
چو سستی نماید درنگ آورد
قراطوس لشکر به جنگ آورد
چنان آمد آن کار کز پیش دید
قراطوس لشکر سوی او کشید
فرود آمد او بر دو فرسنگ کوش
سپاهی همه تشنه ی جنگ و جوش
طلایه بیامد بداد آگهی
که از خیمه جایی نمانده ست تهی
از آن شادمان گشت و گفتا رواست
همی هر کسی آن کند کش هواست
تو رو بازگرد و به لشکر مپای
چو آید طلایه تو سستی نمای
گذشت آن شب و روز دیگر به جنگ
نیامد که در کار سازد درنگ
طلایه فرستاد و فرمود کوش
کزآن سر طلایه ببینی، مکوش
چو آرند حمله میاویز دیر
بمان، تا شود بر تو دشمن دلیر
وزآن پس گریزان سوی لشکر آی
به آویزش اندر تو سستی نمای
طلایه بیامد به نزدیک شاه
نگهداشت آن رای باریک شاه
طلایه ی قراطوس نزدیک بود
یکی خویشتن را بدیشان نمود
بدیدندش از دور، جوشان شدند
یکایک چو رعد خروشان شدند
چو دیدند زخم درشت یلان
رمیدند ماننده ی بددلان
دلیران که از پس همی تاختند
همه ترگ و جوشن بینداختند
گریزان به نزدیک شاه آمدند
برهنه تن و بی کلاه آمدند
طلایه چو نزدیک لشکر کشید
نگه کرد و آن مایه لشکر بدید
بیامد قراطوس را گفت باز
ز کار طلایه که چون گشت باز
که مغز فریدون همانا خرد
ندارد، گر این سان چنو پرورد
بدین مایه لشکر سرافرازد او
سپاهی بدین بددلی سازد او
که با ما زمانی نیاویختند
هم از گرد یکباره بگریختند
خود از بهر این مایه بدخواه را
نبایست رنجه شدن شاه را
که ایشان ز ما همچو آهو ز یوز
گریزان شدند ای شه نیوسوز
قراطوس از آن گفته شد شادمان
تو گفتی که بروی سرآمد غمان
که این مرد اگر با خرد نیست جفت
اگر هست گردنکش و ریمن است
به مردی و نیروی خویش ایمن است
گر از لشکرم آگهی داشتی
چنین آب گستاخ نگذاشتی
بفرمود تا کوس بیرون برند
سراپرده ی او به هامون برند
فرستاد و لشکر همه بازخواند
عَرَض را به دینار دادن نشاند
گزین کرد از آن لشکر نامدار
سه باره صد و سی هزاران سوار
دل هر کس از رنج خود شاد کرد
به اسب و سلیحش تن آباد کرد
فرستاد کارآگهی را نخست
که آگاهی از دشمن آرد درست
برفت و به دانش بدانست مرد
بیامد قراطوس را یاد کرد
که دشمن فزون نیست پنجه هزار
نبرده سواران و مردان کار
بخندید و گفتا، چنین است راست
وگرنه نشستن به دریا چراست؟
پشیمان شده ست از گذشتن به آب
نداند که ایران نبیند به خواب
وزآن کرده بود او به دریا درنگ
که آید قراطوس پیشش به جنگ
که شهری بزرگ است سخت استوار
نباید که او شهر گیرد حصار
چو سستی نماید درنگ آورد
قراطوس لشکر به جنگ آورد
چنان آمد آن کار کز پیش دید
قراطوس لشکر سوی او کشید
فرود آمد او بر دو فرسنگ کوش
سپاهی همه تشنه ی جنگ و جوش
طلایه بیامد بداد آگهی
که از خیمه جایی نمانده ست تهی
از آن شادمان گشت و گفتا رواست
همی هر کسی آن کند کش هواست
تو رو بازگرد و به لشکر مپای
چو آید طلایه تو سستی نمای
گذشت آن شب و روز دیگر به جنگ
نیامد که در کار سازد درنگ
طلایه فرستاد و فرمود کوش
کزآن سر طلایه ببینی، مکوش
چو آرند حمله میاویز دیر
بمان، تا شود بر تو دشمن دلیر
وزآن پس گریزان سوی لشکر آی
به آویزش اندر تو سستی نمای
طلایه بیامد به نزدیک شاه
نگهداشت آن رای باریک شاه
طلایه ی قراطوس نزدیک بود
یکی خویشتن را بدیشان نمود
بدیدندش از دور، جوشان شدند
یکایک چو رعد خروشان شدند
چو دیدند زخم درشت یلان
رمیدند ماننده ی بددلان
دلیران که از پس همی تاختند
همه ترگ و جوشن بینداختند
گریزان به نزدیک شاه آمدند
برهنه تن و بی کلاه آمدند
طلایه چو نزدیک لشکر کشید
نگه کرد و آن مایه لشکر بدید
بیامد قراطوس را گفت باز
ز کار طلایه که چون گشت باز
که مغز فریدون همانا خرد
ندارد، گر این سان چنو پرورد
بدین مایه لشکر سرافرازد او
سپاهی بدین بددلی سازد او
که با ما زمانی نیاویختند
هم از گرد یکباره بگریختند
خود از بهر این مایه بدخواه را
نبایست رنجه شدن شاه را
که ایشان ز ما همچو آهو ز یوز
گریزان شدند ای شه نیوسوز
قراطوس از آن گفته شد شادمان
تو گفتی که بروی سرآمد غمان
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۶۶ - آرایش دو سپاه در میدان جنگ
بفرمود تا گاه بانگ خروس
زننده بزد نای رویین و کوس
جهان پُر شد از شور وز مشغله
برآمد ز روی زمین زلزله
خروش ستوران و بانگ گوان
درخشیدن تیغ و برگستوان
ز مریخ بستد دل ورای و هوش
همان زنده را زهره آمد به جوش
قراطوس را دو برادر بُدند
که با لشکر و تخت و افسر بُدند
چپ و راست لشکر بدیشان سپرد
که بودند هر دو دلیران گُرد
بداد از سپه هر یکی را سوار
ز جنگاوران و یلان صد هزار
به قلب اندرون خویش را جای کرد
درفش از پسِ پشت بر پای کرد
وزآن روی کوش جهانگیر باز
سپه را بفرمود تا کرد ساز
سپاهی به مردان خورّه سپرد
که سالار ایرانیان بود خرد
سوی راست لشکر فرستادشان
بسی تیغ و برگستوان دادشان
سلیح تن خویش و اسب نبرد
برادرش را داد و در قلب کرد
بدو گفت چون قلب دشمن ز جای
بجنبد تو در جنگ سستی نمای
چنان کن که دشمن شود بر تو چیر
قراطوس گردد ز غمری دلیر
به کمباره داد او سپاهی دگر
کجا اورمزد آمد او را به در
سواری که با قارن رزمزن
برابر همی داشتی خویشتن
به تن خویش او بود و پیوند اوی
گرامیتر او را ز فرزند اوی
سوی میسره کرد جایش پدید
برفت و سپه بر دو صف برکشید
زننده بزد نای رویین و کوس
جهان پُر شد از شور وز مشغله
برآمد ز روی زمین زلزله
خروش ستوران و بانگ گوان
درخشیدن تیغ و برگستوان
ز مریخ بستد دل ورای و هوش
همان زنده را زهره آمد به جوش
قراطوس را دو برادر بُدند
که با لشکر و تخت و افسر بُدند
چپ و راست لشکر بدیشان سپرد
که بودند هر دو دلیران گُرد
بداد از سپه هر یکی را سوار
ز جنگاوران و یلان صد هزار
به قلب اندرون خویش را جای کرد
درفش از پسِ پشت بر پای کرد
وزآن روی کوش جهانگیر باز
سپه را بفرمود تا کرد ساز
سپاهی به مردان خورّه سپرد
که سالار ایرانیان بود خرد
سوی راست لشکر فرستادشان
بسی تیغ و برگستوان دادشان
سلیح تن خویش و اسب نبرد
برادرش را داد و در قلب کرد
بدو گفت چون قلب دشمن ز جای
بجنبد تو در جنگ سستی نمای
چنان کن که دشمن شود بر تو چیر
قراطوس گردد ز غمری دلیر
به کمباره داد او سپاهی دگر
کجا اورمزد آمد او را به در
سواری که با قارن رزمزن
برابر همی داشتی خویشتن
به تن خویش او بود و پیوند اوی
گرامیتر او را ز فرزند اوی
سوی میسره کرد جایش پدید
برفت و سپه بر دو صف برکشید
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۶۷ - چاره ی دیگر کوش و گرفتار شدن قراطوس
چو پردخته شد او به کار سپاه
میان سپاهش نهان گشت شاه
برآمد خروش و بپیوست جنگ
شتاب اندر آمد بجای درنگ
غو کوس و آواز گرز یلان
نهان کرده بر چهره ی بددلان
خدنگ دو پیکان دل و دیده خست
کمند گوان دست و گردن ببست
سنان درخشان روان را بسوخت
چو آتش ز خون تیغها برفروخت
برآن دشت خون یلان جوی کرد
زمانه سر بددلان گوی کرد
چنان شد که اسب نبرد آزمای
بجز بر سر و سینه ننهاد پای
قراطوسیان دسترس یافتند
شب آمد همه روی برتافتند
طلایه برون رفت و بنشست جوش
سران سپه را بپرسید کوش
که امروز چون بودتان روزگار
چگونه ست دشمن گه کارزار
چنان پاسخ آورد گردنکشی
که دشمن چنان است چون آتشی
به زهره دلیر و به تن زورمند
فراوان نمودند ما را گزند
که ما سست بودیم در کارزار
چنانچون تو فرمودی ای شهریار
ندانیم کاین رای چون دیده ای
که سستی ز لشکر پسندیده ای
چنین پاسخش داد آری رواست
کند هرکسی آن که او را هواست
یکی چاره ای خواستم ساختن
دل از رنج دشمن بپرداختن
کنون کار از آن چاره اندر گذشت
ببینید فردا بر این پهن دشت
که من با قراطوس جنگ آورم
بگیرمش و ایدر به تنگ آورم
اسیران آن روز را پیش خواست
بپرسید و گفتا بگویید راست
که پیش قراطوس گستاختر
کدام است تا زو بپرسم خبر
نمودند پس مهتری را بدوی
ز بند گران زعفران کرده روی
کز این مرد نزدیکتر نیست کس
دگر کهترانیم با دسترس
مر او را بر خویشتن بازداشت
برآن دیگران بر نگهبان گماشت
بدو گفت فردا اگر ز انجمن
نمایی قراطوس را تو به من
به جان و به تن زینهارت دهم
بسی گوهر شاهوارت دهم
چو یابم بر این شهر بر دسترس
نیازارم از مردمان تو کس
تو را افسر خسروانی دهم
ز کشور یکی مرزبانی دهم
ز گفتار او شادمان گشت مرد
بدو گفت بنمایمش در نبرد
که جان خوشتر از شاه وز شهر نیز
هم از خویش و پیوند و فرزند و چیز
بهنگام طوفان زنی هوشمند
نه فرزند زیر پی اندر فگند؟
به مردان خورّه چنین گفت کوش
که امشب نهانی برو بی خروش
سوار و پیاده ببر شش هزار
سر راه دشمن بگیر استوار
چو دیدی که آمد هزیمت سپاه
درِ شهر باید که داری نگاه
نمان تا به شهر اندر آید یکی
که با رنج ازآن پس نماند یکی
سپه را به ره کرد و مردم برفت
درِ شهر با رهبری برگرفت
چو در پرده پنهان شدند اختران
ز خاور برافروخت شمعی گران
قراطوس لشکر بیاراست زود
برآن سان که آیین دوشینه بود
همی بود در قلبگه با سپاه
برآویخت و تیره شد از گَرد ماه
از ایرانیان کشته شد چند مرد
به انگُشت بنمودش اندر نبرد
چو بشناختش کوش، نزدیک شد
ز گرد سپه روز تاریک شد
بدو حمله آورد با ده هزار
از ایران سواران نیزه گزار
سپاه قراطوس برداشتند
بکُشتند بسیار و برگاشتند
بزد اسب کوش و برآورد جوش
خروشید کای شاه ناپاک هوش
چو نیروی مردی نداری به جنگ
چرا پیش مردان روی تیز چنگ
بزد چنگ و برداشت او را ز زین
به بالا برآورد و زد بر زمین
ببستند فرمانبرانش دو دست
وزآن پس بغرّید چون پیل مست
ز زین کوهه گرز گران برکشید
چو آتش بدان دشمنان بررسید
چو دیدند نیرو و آهنگ اوی
گرفتار سالار در چنگ اوی
رمید از نهیبش بدان سان سپاه
که خورشید در گرد گُم کرد راه
یکایک نهادند سر سوی شهر
از آن رزم رنج و غمان دید بهر
هزیمت به مردان خورّه رسید
بر این روی دروازه صف برکشید
چو پیش آمد آن لشکر کینه خواه
ز دروازه برگشت یکسر سپاه
پراگنده هر کس همی تاختند
همه تیغ و ترکش بینداختند
نرفت اندر آن شهر از ایشان یکی
ز ایرانیان کشته شد اندکی
شتابان همی تاخت تا شهر، کوش
سپاه از پسِ پشت پولادپوش
دل اندیشه، مغزش گرفتار بود
که دشمن چنان گشن و بسیار بود
همی گفت کایرانیان زین سپاه
نباید که گردند خیره تباه
چو مردان خورّه بیامد درست
گُل از روی کوش دلاور بُرست
بدو گفت مردان که ای نامجوی
چو دشمن تو را دید برگاشت روی
همه نیزه و تیغ برداشتیم
سواری در این شهر نگذاشتیم
پراگنده گشتند گردان همه
که گرگان ببینند روز دمه
از آن شادمان شد دل کوش، گفت
که مردی ز مردان نشاید نهفت
برآن شیر دل مهربانی فزود
فرود آمد او بر در شهر زود
فرستاد تا لشکری رخت خویش
بیاورد با مایه ور تخت خویش
میان سپاهش نهان گشت شاه
برآمد خروش و بپیوست جنگ
شتاب اندر آمد بجای درنگ
غو کوس و آواز گرز یلان
نهان کرده بر چهره ی بددلان
خدنگ دو پیکان دل و دیده خست
کمند گوان دست و گردن ببست
سنان درخشان روان را بسوخت
چو آتش ز خون تیغها برفروخت
برآن دشت خون یلان جوی کرد
زمانه سر بددلان گوی کرد
چنان شد که اسب نبرد آزمای
بجز بر سر و سینه ننهاد پای
قراطوسیان دسترس یافتند
شب آمد همه روی برتافتند
طلایه برون رفت و بنشست جوش
سران سپه را بپرسید کوش
که امروز چون بودتان روزگار
چگونه ست دشمن گه کارزار
چنان پاسخ آورد گردنکشی
که دشمن چنان است چون آتشی
به زهره دلیر و به تن زورمند
فراوان نمودند ما را گزند
که ما سست بودیم در کارزار
چنانچون تو فرمودی ای شهریار
ندانیم کاین رای چون دیده ای
که سستی ز لشکر پسندیده ای
چنین پاسخش داد آری رواست
کند هرکسی آن که او را هواست
یکی چاره ای خواستم ساختن
دل از رنج دشمن بپرداختن
کنون کار از آن چاره اندر گذشت
ببینید فردا بر این پهن دشت
که من با قراطوس جنگ آورم
بگیرمش و ایدر به تنگ آورم
اسیران آن روز را پیش خواست
بپرسید و گفتا بگویید راست
که پیش قراطوس گستاختر
کدام است تا زو بپرسم خبر
نمودند پس مهتری را بدوی
ز بند گران زعفران کرده روی
کز این مرد نزدیکتر نیست کس
دگر کهترانیم با دسترس
مر او را بر خویشتن بازداشت
برآن دیگران بر نگهبان گماشت
بدو گفت فردا اگر ز انجمن
نمایی قراطوس را تو به من
به جان و به تن زینهارت دهم
بسی گوهر شاهوارت دهم
چو یابم بر این شهر بر دسترس
نیازارم از مردمان تو کس
تو را افسر خسروانی دهم
ز کشور یکی مرزبانی دهم
ز گفتار او شادمان گشت مرد
بدو گفت بنمایمش در نبرد
که جان خوشتر از شاه وز شهر نیز
هم از خویش و پیوند و فرزند و چیز
بهنگام طوفان زنی هوشمند
نه فرزند زیر پی اندر فگند؟
به مردان خورّه چنین گفت کوش
که امشب نهانی برو بی خروش
سوار و پیاده ببر شش هزار
سر راه دشمن بگیر استوار
چو دیدی که آمد هزیمت سپاه
درِ شهر باید که داری نگاه
نمان تا به شهر اندر آید یکی
که با رنج ازآن پس نماند یکی
سپه را به ره کرد و مردم برفت
درِ شهر با رهبری برگرفت
چو در پرده پنهان شدند اختران
ز خاور برافروخت شمعی گران
قراطوس لشکر بیاراست زود
برآن سان که آیین دوشینه بود
همی بود در قلبگه با سپاه
برآویخت و تیره شد از گَرد ماه
از ایرانیان کشته شد چند مرد
به انگُشت بنمودش اندر نبرد
چو بشناختش کوش، نزدیک شد
ز گرد سپه روز تاریک شد
بدو حمله آورد با ده هزار
از ایران سواران نیزه گزار
سپاه قراطوس برداشتند
بکُشتند بسیار و برگاشتند
بزد اسب کوش و برآورد جوش
خروشید کای شاه ناپاک هوش
چو نیروی مردی نداری به جنگ
چرا پیش مردان روی تیز چنگ
بزد چنگ و برداشت او را ز زین
به بالا برآورد و زد بر زمین
ببستند فرمانبرانش دو دست
وزآن پس بغرّید چون پیل مست
ز زین کوهه گرز گران برکشید
چو آتش بدان دشمنان بررسید
چو دیدند نیرو و آهنگ اوی
گرفتار سالار در چنگ اوی
رمید از نهیبش بدان سان سپاه
که خورشید در گرد گُم کرد راه
یکایک نهادند سر سوی شهر
از آن رزم رنج و غمان دید بهر
هزیمت به مردان خورّه رسید
بر این روی دروازه صف برکشید
چو پیش آمد آن لشکر کینه خواه
ز دروازه برگشت یکسر سپاه
پراگنده هر کس همی تاختند
همه تیغ و ترکش بینداختند
نرفت اندر آن شهر از ایشان یکی
ز ایرانیان کشته شد اندکی
شتابان همی تاخت تا شهر، کوش
سپاه از پسِ پشت پولادپوش
دل اندیشه، مغزش گرفتار بود
که دشمن چنان گشن و بسیار بود
همی گفت کایرانیان زین سپاه
نباید که گردند خیره تباه
چو مردان خورّه بیامد درست
گُل از روی کوش دلاور بُرست
بدو گفت مردان که ای نامجوی
چو دشمن تو را دید برگاشت روی
همه نیزه و تیغ برداشتیم
سواری در این شهر نگذاشتیم
پراگنده گشتند گردان همه
که گرگان ببینند روز دمه
از آن شادمان شد دل کوش، گفت
که مردی ز مردان نشاید نهفت
برآن شیر دل مهربانی فزود
فرود آمد او بر در شهر زود
فرستاد تا لشکری رخت خویش
بیاورد با مایه ور تخت خویش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۶۸ - خواندن ساکنان شهر به تسلیم
فرستاد از ایرانیان دو هزار
به لشکرگه مردم کینه دار
بدان تا نیارد به تاراج کس
نباشد سپه را بدان دسترس
وزآن پس سوی شهر پیغام کرد
که شاه شما کارِ بس خام کرد
از او زیردستان خود خواستیم
بدان آرزو نامه آراستیم
مرا ناسزا گفت و شاه مرا
ز بن ننگرید او سپاه مرا
گناه از نخست از وی آمد پدید
که از رای شاه جهان سرکشید
چو بگذشتم از آب، کردم درنگ
مگر سرش برگردد از راه جنگ
دهد زیردستان ما باز جای
نبودش جز از رزم و پرخاش رای
سپه پیشم آورد و صف برکشید
کنون بودنی بود و بود آنچه دید
شما سربسر در پناه منید
همان در پناه سپاه منید
اگر بودی او بر شما مهربان
از او مهربانتر منم بی گمان
وگر با شما او نکوکار بود
خردمند بود و بی آزار بود
فریدون فرّخ بی آزارتر
خردمندتر، هم نکوکارتر
نه از بهر ویرانی آمد سپاه
جز از داد و بخشش نفرمود شاه
به چیز شما نیست ما را نیاز
همان به که این در گشایید باز
وگرنه ز ما رنج یابید بهر
اگر ما به شمشیر گیریم شهر
به لشکرگه مردم کینه دار
بدان تا نیارد به تاراج کس
نباشد سپه را بدان دسترس
وزآن پس سوی شهر پیغام کرد
که شاه شما کارِ بس خام کرد
از او زیردستان خود خواستیم
بدان آرزو نامه آراستیم
مرا ناسزا گفت و شاه مرا
ز بن ننگرید او سپاه مرا
گناه از نخست از وی آمد پدید
که از رای شاه جهان سرکشید
چو بگذشتم از آب، کردم درنگ
مگر سرش برگردد از راه جنگ
دهد زیردستان ما باز جای
نبودش جز از رزم و پرخاش رای
سپه پیشم آورد و صف برکشید
کنون بودنی بود و بود آنچه دید
شما سربسر در پناه منید
همان در پناه سپاه منید
اگر بودی او بر شما مهربان
از او مهربانتر منم بی گمان
وگر با شما او نکوکار بود
خردمند بود و بی آزار بود
فریدون فرّخ بی آزارتر
خردمندتر، هم نکوکارتر
نه از بهر ویرانی آمد سپاه
جز از داد و بخشش نفرمود شاه
به چیز شما نیست ما را نیاز
همان به که این در گشایید باز
وگرنه ز ما رنج یابید بهر
اگر ما به شمشیر گیریم شهر
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۶۹ - تسلیم شهر و زنهار دادن کوش سپاه قراطوس را
بترسید مردم ز پیغام اوی
بدادند هم در زمان کام اوی
گشادند شهر و شدندش به پیش
همی هدیه ای ساخت هر یک ز خویش
فراوان گوهر بر سرش ریختند
بسی لابه و پوزش انگیختند
بپرسیدشان کوش و پس با سپاه
به شهر اندر آمد به ایوان شاه
سرای قراطوس پُر گنج دید
که دست نویسنده بر رنج دید
شتر خواست از دشت و مردان کار
بفرمود تا ساربان کرد بار
به یک هفته گنج قراطوس شاه
تهی کرد و برداشتش تاج و گاه
به هشتم به لشکرگه آورد گنج
رها کرد در شهر مردان رنج
سواران شمشیر زن سی هزار
چنین گفت با لشکری نامدار
که بی مُهر و فرمان من زآن سپاه
نباید که در شهر یابند راه
سپاه قراطوس را زآن سپس
فرستاد با نامه ها چند کس
که دادم شما را به جان زینهار
پیاده هر آن کس که هست و سوار
به لشکرگه آرید خرگاه خویش
به جان ایمن از تیغ بدخواه خویش
اگر پیش تو سرد گوید کسی
ز ما خواری آید بر او بر بسی
مگر خویش و پیوند آن تیره هوش
که گشتند با ما چنین سخت کوش
کشیدن سر از راه شاه بلند
نگر، تا چه بار آورد جز گزند
که ایشان گنهکار و بدگوهرند
به پادافراه تیغ ما در خورند
چو از تیغ کوش ایمنی یافتند
به لشکرگه خویش بشتافتند
دگر روز گردنکشان و سپاه
بسی هدیه بردند نزدیک شاه
نهادند رخسارگان بر زمین
همی خواند هرکس بر او آفرین
وزآن پس، چنین گفت هرکس که شاه
بیامرزد این بار ما را گناه
قراطوس بود و نیاگان او
نیاگان ما زیر فرمان او
نه رای و نه آیین بد داشتیم
که راه نیاگان خود داشتیم
چو گردن کشد بنده از شهریار
نباشد پسندیده ی هوشیار
کنون چون چنین روی برتافت بخت
از او بستد و شاه را داد تخت
همه بندگانیم بسته میان
وگر پیش تختش سرآید زمان
رمانش بی زفر ننهیم پای
گر آمرزش آرَد به ما بر بجای
به رخ تازه شد کوش و بنواختشان
به اندازه بر پایگه ساختشان
از این بار، گفتا، شما را گناه
ببخشودم و برنهادم به شاه
اگر بار دیگر ز فرمان من
بتابید گردن ز فرمان من
شما را بنزدیک من زینهار
نباشد، نه آمرزش آرم به کار
کنون شاد و خشنود گردید باز
سراسر بدین لشکر آرید ساز
به چیزی که آن دیگری راست، دست
نباید کشیدن چو بیهوش و مست
جز آن چیز کآن خود شما را بود
مگر بند کز سنگ خارا بود
چو برداری آن را که بنهاده ای
به بند اندری گرچه آزاده ای
سپاه آفرین کرد و گشتند باز
کشیدند نزدیک او رخت و ساز
وزآن پس به ایرانیان گفت شاه
که دشمن کنون با شما گشت راه
برایشان نباید که خواری کنید
همه خوبی و سازگاری کنید
بباشید با آن سپه یکدله
نخواهم که باشد کسی را گله
بیامیخت آن هر دو لشکر بهم
بهم بودشان شادمانی و غم
سراپرده ی دشمن و هرچه بود
بدیشان ببخشید و خوبی نمود
زن و بچه و گنج او گاه خواب
به کشتی فرستاد ازآن سوی آب
بدادند هم در زمان کام اوی
گشادند شهر و شدندش به پیش
همی هدیه ای ساخت هر یک ز خویش
فراوان گوهر بر سرش ریختند
بسی لابه و پوزش انگیختند
بپرسیدشان کوش و پس با سپاه
به شهر اندر آمد به ایوان شاه
سرای قراطوس پُر گنج دید
که دست نویسنده بر رنج دید
شتر خواست از دشت و مردان کار
بفرمود تا ساربان کرد بار
به یک هفته گنج قراطوس شاه
تهی کرد و برداشتش تاج و گاه
به هشتم به لشکرگه آورد گنج
رها کرد در شهر مردان رنج
سواران شمشیر زن سی هزار
چنین گفت با لشکری نامدار
که بی مُهر و فرمان من زآن سپاه
نباید که در شهر یابند راه
سپاه قراطوس را زآن سپس
فرستاد با نامه ها چند کس
که دادم شما را به جان زینهار
پیاده هر آن کس که هست و سوار
به لشکرگه آرید خرگاه خویش
به جان ایمن از تیغ بدخواه خویش
اگر پیش تو سرد گوید کسی
ز ما خواری آید بر او بر بسی
مگر خویش و پیوند آن تیره هوش
که گشتند با ما چنین سخت کوش
کشیدن سر از راه شاه بلند
نگر، تا چه بار آورد جز گزند
که ایشان گنهکار و بدگوهرند
به پادافراه تیغ ما در خورند
چو از تیغ کوش ایمنی یافتند
به لشکرگه خویش بشتافتند
دگر روز گردنکشان و سپاه
بسی هدیه بردند نزدیک شاه
نهادند رخسارگان بر زمین
همی خواند هرکس بر او آفرین
وزآن پس، چنین گفت هرکس که شاه
بیامرزد این بار ما را گناه
قراطوس بود و نیاگان او
نیاگان ما زیر فرمان او
نه رای و نه آیین بد داشتیم
که راه نیاگان خود داشتیم
چو گردن کشد بنده از شهریار
نباشد پسندیده ی هوشیار
کنون چون چنین روی برتافت بخت
از او بستد و شاه را داد تخت
همه بندگانیم بسته میان
وگر پیش تختش سرآید زمان
رمانش بی زفر ننهیم پای
گر آمرزش آرَد به ما بر بجای
به رخ تازه شد کوش و بنواختشان
به اندازه بر پایگه ساختشان
از این بار، گفتا، شما را گناه
ببخشودم و برنهادم به شاه
اگر بار دیگر ز فرمان من
بتابید گردن ز فرمان من
شما را بنزدیک من زینهار
نباشد، نه آمرزش آرم به کار
کنون شاد و خشنود گردید باز
سراسر بدین لشکر آرید ساز
به چیزی که آن دیگری راست، دست
نباید کشیدن چو بیهوش و مست
جز آن چیز کآن خود شما را بود
مگر بند کز سنگ خارا بود
چو برداری آن را که بنهاده ای
به بند اندری گرچه آزاده ای
سپاه آفرین کرد و گشتند باز
کشیدند نزدیک او رخت و ساز
وزآن پس به ایرانیان گفت شاه
که دشمن کنون با شما گشت راه
برایشان نباید که خواری کنید
همه خوبی و سازگاری کنید
بباشید با آن سپه یکدله
نخواهم که باشد کسی را گله
بیامیخت آن هر دو لشکر بهم
بهم بودشان شادمانی و غم
سراپرده ی دشمن و هرچه بود
بدیشان ببخشید و خوبی نمود
زن و بچه و گنج او گاه خواب
به کشتی فرستاد ازآن سوی آب
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۷۰ - باز گردانیدن مردم باختر از اندلس
فرستاد از آن پس منادیگران
بدان کشور اندر کران تا کران
که از مردم باختر هر که راه
بجوید، بیاید به درگاه شاه
چو آواز برشد به درگاه و کوی
یکایک به درگاه کردند روی
کشاورز و دهقان همان پیشه ور
سوی کاخ کردند همی سربسر
همی دادشان هرچه بایست شاه
چنانچون بود در خور دستگاه
کشاورز، گاو و خر و گوسفند
همی بودشان جان و دل بهره مند
به دهقان خراجش یله کرد نیز
که از وی سه ساله نخواهند چیز
همان پیشه ور را زر و سیم داد
بدان شهرهاشان گسی کرد شاه
ز دریا گذر کرد از آن سوی باز
بیامد، بدید آن همه گنج و ساز
به شهری ز مغرب اریله به نام
فرود آمد آن خسرو شادکام
از آن خواسته هرچه بُد نامدار
ز بهر فریدون همه کرد بار
چنانچون شنیدم نگویم فزون
پر از بار شد ده هزاران هیون
همه مایه ور جامه و سیم و زر
همه مشک ناب و همه عود تر
همه تخت با افسر و گوشوار
همه گوهر اندر خور شهریار
بدان کشور اندر کران تا کران
که از مردم باختر هر که راه
بجوید، بیاید به درگاه شاه
چو آواز برشد به درگاه و کوی
یکایک به درگاه کردند روی
کشاورز و دهقان همان پیشه ور
سوی کاخ کردند همی سربسر
همی دادشان هرچه بایست شاه
چنانچون بود در خور دستگاه
کشاورز، گاو و خر و گوسفند
همی بودشان جان و دل بهره مند
به دهقان خراجش یله کرد نیز
که از وی سه ساله نخواهند چیز
همان پیشه ور را زر و سیم داد
بدان شهرهاشان گسی کرد شاه
ز دریا گذر کرد از آن سوی باز
بیامد، بدید آن همه گنج و ساز
به شهری ز مغرب اریله به نام
فرود آمد آن خسرو شادکام
از آن خواسته هرچه بُد نامدار
ز بهر فریدون همه کرد بار
چنانچون شنیدم نگویم فزون
پر از بار شد ده هزاران هیون
همه مایه ور جامه و سیم و زر
همه مشک ناب و همه عود تر
همه تخت با افسر و گوشوار
همه گوهر اندر خور شهریار
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۷۱ - نامه ی کوش پیل دندان به نزدیک فریدون
یکی نامه فرمود نزدیک شاه
که بنده چو آمد بدین جایگاه
مر این مردمان را که از باختر
گریزنده بودند و آسیمه سر
یکایک به جُستن چو بشتافتم
در این کشور اندلس یافتم
قراطوس شاهی و خودکامه ای
نبشتم به نزدیک او نامه ای
مگر مردمان را دهد باز جای
نپذرفت پند و نیامدش رای
به پاسخ برآن بر چو آشفته بود
که در نامه چندان سخن گفته بود
کز این پیشتر بنده نزدیک شاه
فرستاد و برخواند در پیشگاه
گذشتم به دریا و کردم درنگ
چنین تا خران اندر آمد به تنگ
بدان تا بیندیشد آن تیره رای
دهد زیردستان ما باز جای
سپاهی بهم کرد و آمد برم
که ده یک نبودند از آن لشکرم
به فرّ تو چون بر دمید آفتاب
ربودمش چون استخوان را عقاب
درفشش به دو نیم کردم به تیغ
سپاهش گرفتند راه گریغ
بدان استواری یکی شهر داشت
که بُرجش ز گردون همی برفراشت
برآورده دیوارش از سنگ خار
بجای گِل ارزیز برده بکار
به نیروی شاه جهان بستدم
همه کاخ و ایوان بهم بر زدم
ز گنج آنچه در خورد گنجور شاه
گزیدم، فرستادم اینک به راه
دگر بهر دادم بدین زیردست
که در کشورش داشتندی نشست
بدین کاردانان سپردیمشان
بدان شهرها باز بردیمشان
من ایدر همی کرد خواهم درنگ
چو از باختر بر دمد بوی و رنگ
شود یکسر آباد چون بود پیش
به آبشخور آید همی گرگ و میش
برآن روی لشکر کشم چندگاه
ز کار من آگاهی آید به شاه
نوشت و به عنوانش برزد نگین
فرستاد بر دست مردی گزین
مر او را سپردند و شد کاروان
به دَه کاروان بر یکی ساروان
ز برگستوانور سپه سه هزار
برفتند با او سوی شهریار
ببخشید دیگر همه بر سپاه
چه اسب و چه برگستوان و سپاه
که بنده چو آمد بدین جایگاه
مر این مردمان را که از باختر
گریزنده بودند و آسیمه سر
یکایک به جُستن چو بشتافتم
در این کشور اندلس یافتم
قراطوس شاهی و خودکامه ای
نبشتم به نزدیک او نامه ای
مگر مردمان را دهد باز جای
نپذرفت پند و نیامدش رای
به پاسخ برآن بر چو آشفته بود
که در نامه چندان سخن گفته بود
کز این پیشتر بنده نزدیک شاه
فرستاد و برخواند در پیشگاه
گذشتم به دریا و کردم درنگ
چنین تا خران اندر آمد به تنگ
بدان تا بیندیشد آن تیره رای
دهد زیردستان ما باز جای
سپاهی بهم کرد و آمد برم
که ده یک نبودند از آن لشکرم
به فرّ تو چون بر دمید آفتاب
ربودمش چون استخوان را عقاب
درفشش به دو نیم کردم به تیغ
سپاهش گرفتند راه گریغ
بدان استواری یکی شهر داشت
که بُرجش ز گردون همی برفراشت
برآورده دیوارش از سنگ خار
بجای گِل ارزیز برده بکار
به نیروی شاه جهان بستدم
همه کاخ و ایوان بهم بر زدم
ز گنج آنچه در خورد گنجور شاه
گزیدم، فرستادم اینک به راه
دگر بهر دادم بدین زیردست
که در کشورش داشتندی نشست
بدین کاردانان سپردیمشان
بدان شهرها باز بردیمشان
من ایدر همی کرد خواهم درنگ
چو از باختر بر دمد بوی و رنگ
شود یکسر آباد چون بود پیش
به آبشخور آید همی گرگ و میش
برآن روی لشکر کشم چندگاه
ز کار من آگاهی آید به شاه
نوشت و به عنوانش برزد نگین
فرستاد بر دست مردی گزین
مر او را سپردند و شد کاروان
به دَه کاروان بر یکی ساروان
ز برگستوانور سپه سه هزار
برفتند با او سوی شهریار
ببخشید دیگر همه بر سپاه
چه اسب و چه برگستوان و سپاه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۷۲ - گشادن کوه طارق
به دریا گذر کرد بار دگر
بگردید کشور همه سربسر
کسی کاو ز فرمانش گردن کشید
زمانه به خون برش دامن کشید
همان کوه طارق که نگشاد کس
گشاد او به مردان با دسترس
جهاندیده گوید که آن هفت کوه
ز دیدار او دیده گردد ستوه
نبیند سرِ تیغِ او تیره ابر
ز بر رفتنش کُنْد چنگال ببر
گشاده میان و به پیوسته سر
چنین آفریده ستشان دادگر
برآن هر یکی آبهای روان
درختان و نیلوفر و ارغوان
چنان جای بگذاشت و اندر گذشت
بیابان و دریا بریدند و دشت
بگردید کشور همه سربسر
کسی کاو ز فرمانش گردن کشید
زمانه به خون برش دامن کشید
همان کوه طارق که نگشاد کس
گشاد او به مردان با دسترس
جهاندیده گوید که آن هفت کوه
ز دیدار او دیده گردد ستوه
نبیند سرِ تیغِ او تیره ابر
ز بر رفتنش کُنْد چنگال ببر
گشاده میان و به پیوسته سر
چنین آفریده ستشان دادگر
برآن هر یکی آبهای روان
درختان و نیلوفر و ارغوان
چنان جای بگذاشت و اندر گذشت
بیابان و دریا بریدند و دشت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۷۳ - بازگشت به مغرب و کشتن قراطوس
چو آمد به دشت اریله فرود
سراپرده و خیمه زد پیش رود
چنان یافت مغرب که هرگز نبود
همه باغ و پالیز و کشت و درود
درخت برومند و آب روان
همه سبزه اندر خور خسروان
همه مرغزارش پر از گوسفند
همه جویبارش درخت بلند
از آن شادمانی یکی بزم ساخت
ز گردون همی تاج را برفراخت
قراطوسیان را بدان بزم خواند
سران سپه را به خوردن نشاند
قراطوس غمخواره در بند بود
به بند اندرون نیز خرسند بود
زن و بچّه و خویش و پیوند او
همه خوار و بیچاره در بند او
چو سرمست شد خواست او را به پیش
بدو گفت کای بدرگِ زشت کیش
ز فرمان ما سر چرا تافتی
چرا رزم را خیره پنداشتی
قراطوس از آن هول و تندی و خشم
نه پاسخش داد و نه بر کرد چشم
برآورد می در سرِ کوش جوش
بزد تیغ و انداختش سر ز دوش
دل مردم بزم از آن زخم تیغ
رمید و گرفتند راه گریغ
همی هرکسی گفت از این دو سپاه
که این دیو گم باد از تخت و گاه
بدان روز کاو این سپه یافت و گنج
که کشت آن سپاه دلاور برنج
بدین سان نکشته است اسیر ایچ کس
تو ای داور پاک، فریادرس
ز کار قراطوس و کردر کوش
همی هرکه بشنید از او رفت هوش
پراگنده شد سهم او در جهان
به نزد کهان و به نزد مهان
وز آن جایگه لشکر اندر کشید
همه باختر را سراسر بدید
نبودی جز این خواسته بس بدی
از او پوشش و بخش هرکس بدی
چنان خوب و آباد بود آن زمین
که گفتند هرگز نبود این چنین
سراپرده و خیمه زد پیش رود
چنان یافت مغرب که هرگز نبود
همه باغ و پالیز و کشت و درود
درخت برومند و آب روان
همه سبزه اندر خور خسروان
همه مرغزارش پر از گوسفند
همه جویبارش درخت بلند
از آن شادمانی یکی بزم ساخت
ز گردون همی تاج را برفراخت
قراطوسیان را بدان بزم خواند
سران سپه را به خوردن نشاند
قراطوس غمخواره در بند بود
به بند اندرون نیز خرسند بود
زن و بچّه و خویش و پیوند او
همه خوار و بیچاره در بند او
چو سرمست شد خواست او را به پیش
بدو گفت کای بدرگِ زشت کیش
ز فرمان ما سر چرا تافتی
چرا رزم را خیره پنداشتی
قراطوس از آن هول و تندی و خشم
نه پاسخش داد و نه بر کرد چشم
برآورد می در سرِ کوش جوش
بزد تیغ و انداختش سر ز دوش
دل مردم بزم از آن زخم تیغ
رمید و گرفتند راه گریغ
همی هرکسی گفت از این دو سپاه
که این دیو گم باد از تخت و گاه
بدان روز کاو این سپه یافت و گنج
که کشت آن سپاه دلاور برنج
بدین سان نکشته است اسیر ایچ کس
تو ای داور پاک، فریادرس
ز کار قراطوس و کردر کوش
همی هرکه بشنید از او رفت هوش
پراگنده شد سهم او در جهان
به نزد کهان و به نزد مهان
وز آن جایگه لشکر اندر کشید
همه باختر را سراسر بدید
نبودی جز این خواسته بس بدی
از او پوشش و بخش هرکس بدی
چنان خوب و آباد بود آن زمین
که گفتند هرگز نبود این چنین
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۷۴ - رسیدن خواسته بنزد فریدون و پاسخ نامه ی کوش
چو آن خواسته سوی ایران رسید
به نزدیک شاه دلیران رسید
همی خیره گشتند از آن خواسته
هیونان و آن بار آراسته
همی هرکسی گفت اگر در جهان
میان کهان و میان مهان
............................
............................
فریدون بدان خواسته بنگرید
از او هرچه شایسته تر برگزید
دگر بر سپاه و یلان بخش کرد
رخ هرکس از بهره ای رخش کرد
سوی کوش پاسخ چنین کرد شاه
که دادی تو داد، ای سزاوارِ گاه
همه آرزوهای من شد تمام
به خورشید روشن برآمدت نام
فراوان ز ما بر توباد آفرین
برآن نامداران ایران زمین
به نزدیک شاه دلیران رسید
همی خیره گشتند از آن خواسته
هیونان و آن بار آراسته
همی هرکسی گفت اگر در جهان
میان کهان و میان مهان
............................
............................
فریدون بدان خواسته بنگرید
از او هرچه شایسته تر برگزید
دگر بر سپاه و یلان بخش کرد
رخ هرکس از بهره ای رخش کرد
سوی کوش پاسخ چنین کرد شاه
که دادی تو داد، ای سزاوارِ گاه
همه آرزوهای من شد تمام
به خورشید روشن برآمدت نام
فراوان ز ما بر توباد آفرین
برآن نامداران ایران زمین
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۷۷ - ساختن چند شهر در کوه طارق
چو نادیده جایی ز کشور نماند
سپه را سوی کوه طارق بخواند
بدید آن همه کوهها را که چون
که گفتی شده ست آسمان را ستون
ز دریا برافراخته هفت کوه
که از دیدنش دیده گردد ستوه
پس آخر یکی راه دشوار تنگ
نه آرام شیر و نه جای پلنگ
گرفته بر او جایگاه آدمی
ز بس چشمه و میوه و خرّمی
به پرواز اگر باز برتر شدی
همانا به یک روز بر سر شدی
سرآورده درهم چو انگشت دست
گشاده میانها به پرتاب شست
گذر کرده یک نیمه بر میغ بر
کلنگ آشیان کرده بر تیغ بر
چنان از بلندی سخن راندند
که کوه کلنگان همی خواندند
برآن کوهها کان ارزیز یافت
همان کان مسّ و دگر چیز یافت
چنین گفت با دل که ایدر نشست
بسازیم و دلها از اندیشه رَست
چو ایدر بیاریم فرزند و گنج
کی اندیشه زین هر دو یابیم و رنج
به گیتی از آن پس نداریم باک
ز شاهان، وز لشکر سهمناک
بفرمود تا موبدان هفت کوه
ببخشند بر مهتران و گروه
سپه اندر او جای خود ساختند
سر سال هفتم بپرداختند
برآورد شهری نه پهن و نه تنگ
همه باره ی شهر ارزیز و سنگ
به ایوان و طارم بیاراستش
به باغ و به گلشن بپیراستش
برآورد سی گنبد زرنگار
همان بیست ایوان گوهر نگار
برابر دو ایوان ز رخشان بلور
ز گوهر نگارش همه شیر و گور
ز صندل همه تختها در خورش
به گوهر بیاراسته پیکرش
همه فرش دیبای زربفت چین
که کس را نبود از بزرگان چنین
بیاراست و آن گه شبستانها
ببستند آذین در ایوانها
زن و بچّه و گنح در کوه برد
به دستور و گنجور و خسرو سپرد
سپاهش همه کدخدایی و رخت
کشیدند یکسر بدان کوه سخت
ز هر پیشه ای مردم آورد نیز
ببخشیدشانن ساز و هرگونه چیز
به مردم بیاراست بازارگاه
دو دروازه بر شهر بگشاد شاه
یکی سوی دریا، یکی سوی شهر
به هر دو، شب و روز مردم گذر
برآن هر دو زآهن دو در برنهاد
که هرگز ندارد چنان کس به یاد
وزآن پس دگر شهرها کرد چند
نهادش بزرگ و حصارش بلند
به هر شهر بر سیصد و شصت ده
که دِه به از شهرها بود و مه
پس آن کوهها خوشتر از راغ شد
دِه اندر دِه و باغ در باغ شد
پر از مردم و چارپای و گله
همه بی نگهبان کرده یله
برآن کوه چون مردم آرام کرد
مر آن آب را ناحهه نام کرد
دو سال اندر این شهر بنشست کوش
به کام دل و رامش و نای و نوش
خرامان گهی سوی نخچیر و دشت
یکی بر ره کوه و دریا گذشت
سپه را گهی سوی صحرا کشید
گهی سوی تاری و دریا کشید
یکی بی گمان وادی از سنگلاخ
کز آن خیزد آن رود پهن و فراخ
ز مرزی که نامش ستیر است رود
ز هر سو بدین وادی آرد فرود
کنون شهر و دهها و دریا و کوه
بجای است و بینند یکسر گروه
همانا عرب گشت از آن شادکام
که شهر بنی سالمش کرد نام
همی بیست سال اندر آن رنج برد
ز بهر زن و بچّه او گنج برد
بپرداخت و ایمن شد از روزگار
وز این آگهی شد سوی شهریار
ز تاح فریدون صد و بیست سال
گذر کرده بود و شده بی همال
دگرگونه گفتند کارآگهان
که هنگام جمشید شاه جهان
خلیل آمد از راه پیغمبری
درستی ندارد چنین داوری
کز او تا به پیغمبر مارکش
بود چار صد سال و سی سال و شش
همی داند آن کس بر او مهر بود
که موسی به گاه منوچهر بود
سپه را سوی کوه طارق بخواند
بدید آن همه کوهها را که چون
که گفتی شده ست آسمان را ستون
ز دریا برافراخته هفت کوه
که از دیدنش دیده گردد ستوه
پس آخر یکی راه دشوار تنگ
نه آرام شیر و نه جای پلنگ
گرفته بر او جایگاه آدمی
ز بس چشمه و میوه و خرّمی
به پرواز اگر باز برتر شدی
همانا به یک روز بر سر شدی
سرآورده درهم چو انگشت دست
گشاده میانها به پرتاب شست
گذر کرده یک نیمه بر میغ بر
کلنگ آشیان کرده بر تیغ بر
چنان از بلندی سخن راندند
که کوه کلنگان همی خواندند
برآن کوهها کان ارزیز یافت
همان کان مسّ و دگر چیز یافت
چنین گفت با دل که ایدر نشست
بسازیم و دلها از اندیشه رَست
چو ایدر بیاریم فرزند و گنج
کی اندیشه زین هر دو یابیم و رنج
به گیتی از آن پس نداریم باک
ز شاهان، وز لشکر سهمناک
بفرمود تا موبدان هفت کوه
ببخشند بر مهتران و گروه
سپه اندر او جای خود ساختند
سر سال هفتم بپرداختند
برآورد شهری نه پهن و نه تنگ
همه باره ی شهر ارزیز و سنگ
به ایوان و طارم بیاراستش
به باغ و به گلشن بپیراستش
برآورد سی گنبد زرنگار
همان بیست ایوان گوهر نگار
برابر دو ایوان ز رخشان بلور
ز گوهر نگارش همه شیر و گور
ز صندل همه تختها در خورش
به گوهر بیاراسته پیکرش
همه فرش دیبای زربفت چین
که کس را نبود از بزرگان چنین
بیاراست و آن گه شبستانها
ببستند آذین در ایوانها
زن و بچّه و گنح در کوه برد
به دستور و گنجور و خسرو سپرد
سپاهش همه کدخدایی و رخت
کشیدند یکسر بدان کوه سخت
ز هر پیشه ای مردم آورد نیز
ببخشیدشانن ساز و هرگونه چیز
به مردم بیاراست بازارگاه
دو دروازه بر شهر بگشاد شاه
یکی سوی دریا، یکی سوی شهر
به هر دو، شب و روز مردم گذر
برآن هر دو زآهن دو در برنهاد
که هرگز ندارد چنان کس به یاد
وزآن پس دگر شهرها کرد چند
نهادش بزرگ و حصارش بلند
به هر شهر بر سیصد و شصت ده
که دِه به از شهرها بود و مه
پس آن کوهها خوشتر از راغ شد
دِه اندر دِه و باغ در باغ شد
پر از مردم و چارپای و گله
همه بی نگهبان کرده یله
برآن کوه چون مردم آرام کرد
مر آن آب را ناحهه نام کرد
دو سال اندر این شهر بنشست کوش
به کام دل و رامش و نای و نوش
خرامان گهی سوی نخچیر و دشت
یکی بر ره کوه و دریا گذشت
سپه را گهی سوی صحرا کشید
گهی سوی تاری و دریا کشید
یکی بی گمان وادی از سنگلاخ
کز آن خیزد آن رود پهن و فراخ
ز مرزی که نامش ستیر است رود
ز هر سو بدین وادی آرد فرود
کنون شهر و دهها و دریا و کوه
بجای است و بینند یکسر گروه
همانا عرب گشت از آن شادکام
که شهر بنی سالمش کرد نام
همی بیست سال اندر آن رنج برد
ز بهر زن و بچّه او گنج برد
بپرداخت و ایمن شد از روزگار
وز این آگهی شد سوی شهریار
ز تاح فریدون صد و بیست سال
گذر کرده بود و شده بی همال
دگرگونه گفتند کارآگهان
که هنگام جمشید شاه جهان
خلیل آمد از راه پیغمبری
درستی ندارد چنین داوری
کز او تا به پیغمبر مارکش
بود چار صد سال و سی سال و شش
همی داند آن کس بر او مهر بود
که موسی به گاه منوچهر بود
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۷۸ - کارزار کوش پیل دندان با سیاهان بجّه و نوبی
پس از کار مغرب، سیاهان زفت
شدند آگه از راز جوینده گفت
که مغرب به جایی رسیده ست باز
ز زرّین و سیمین و هر گونه ساز
هم از چارپایان و کشت و درود
که هرگز بر آن سان نباشد شنود
نهانی سپاهی برفت و بدید
از آن بهتر آمد که نوبی شنید
بدین آگهی مژده آوردشان
به گفتار گستاختر کردشان
که کشور بدین خوبی و دلبری
تهی دیدم از شاه وز لشکری
همه دشت پر چارپای و یله
شبانی ندیدم به پیش گله
ز نوبی و بجّه هزارن هزار
فراز آمدند از پی کارزار
گروهی از ایشان همه پوی پوی
سوی روبله نیز بنهاد روی
دگر نیمه تازان به راه سوان
سوی کشور مصر پیر و جوان
سیاهان پیشین کشیدند دست
همه با زمین شهر کردند پست
ز مغرب برآورد خونبار موج
گریزان شده مردمان فوج فوج
سواران به کوش آگهی تاختند
که کشور سیاهان برانداختند
بخندید و از طارق آمد فرود
به ملّاح و کشتی گذر کرد و رود
به نامه سپه را همه باز خواند
درم داد، اسب و ز هرگونه راند
فراز آمدش مرد ششصد هزار
زره دار و برگستوانور سوار
ز دریا گذر کرد و آمد به دشت
ز جوشن همی آسمان خیره گشت
نخستین برآن لشکر آورد روی
کز او روبله گشت بی رنگ و بوی
سیاهان پراگنده بودند و مست
کشیده به تاراج و بیداد دست
نه آگاهی از کوش و چندین سپاه
نه جایی طلایه بمانده به راه
شبیخون ز کوش آمد و تاختن
خروش دلیران و کین آختن
سوی خنجر و تیغ بردند دست
از ایشان نه هشیار جست و نه مست
سیه چهرگان صف کشیدند پیش
دلیری نمودند و مردی ز خویش
پیاده، برهنه، نه اسب و نه ساز
به دست اندرش شاخ چوبی دراز
عمودی که خوانی همی تو فرسب
که از زخم او پست شد مرد و اسب
زدی زخم و اندر گذشتی ز مرد
بدیده تگاور بدیدیش گرد
وگر تیغ و تیر آمدی بر تنش
فسرده به خون اندرون دامنش
ندانستی آیین و راه گریز
دل از کینه و مغزشان از ستیز
دو دیده ز خون و رُخ انگشت رنگ
تناور به زور و دلاور به جنگ
به نیروی پیل و به چنگال شیر
به تن زورمند و به زَهره دلیر
نه برگاشتی روی با زخم مرد
ز پای اندر آوردی او را به گَرد
فراوان بکشتند از ایران سپاه
هم از دیو چهران بسی شد تباه
سپه را بسی ناسزا گفت کوش
همی گفت کای لشکر تیره هوش
شما را چه بوده ست بدین کارزار
شنیدید گفتار من سست خوار
گروهی سیاهان بی ساز و اسب
به دست اندرون چون شبانان فرسب
فزون نیست یک نیمه دشمن ز ما
همی ننگ آید مرا از شما
چه گویید با خسرو گرزکوب
که ما بس نبودیم با زخم چوب
مبادا جهان نیزه و تیغ تیز
که از زخم چوب آیدش رستخیز
بگفت این و با لشکر آهنگ کرد
ز خون خاک و سنگ ارغوان رنگ کرد
سپاه اندر آمد به شمشیر و تیر
ز کُشته زمین شد چو دریای قیر
ز جنگاوران و یلان کس نرست
همه کُشته گشتند و افگنده پست
چو نوبی بدید آن چنان زخم تیغ
نهانی گرفتند راه گریغ
یکایک شدند از جهان ناپدید
تو گفتی که کس روی نوبی ندید
چو پیروز شد کوش و آمد فرود
بدان شادکامی می آورد و رود
بفرمود تا هر کسی کُشته ای
سیاهی به خون اندر آغشته ای
بپختند و کردند بریان گرم
نه آزرم در دل نه در دیده شرم
تنی چند را پاره کردند نیز
بپخته ازآن دیگ و هرگونه چیز
تنی چند را پوست بیرون کشید
به گیتی کسی آن شگفتی ندید
گروهی به دو نیم کردند پست
گروهی بُریده سر و پای و دست
بدو هرکسی گفت کای شهریار
نگویی مرا تا چگونه ست کار
که با کُشتگان هیچ شاه این نکرد
نه بریان و پخته کسی دید مرد
بخندید و گفت این سپاهی ست نو
دلیران کینند و مردان گو
پراگنده ی کشور از بهر چیز
هم از بهر تاراج و کُشتن بنیز
هرآن کاو به لشکر گه آید فراز
بترسند از این هول و گردند باز
چو بینند از این سان ز ما دستبرد
نیایند دیگر به یک جای گرد
به ما بر بدان سان گمانی برند
که پخته همی گوشت مردم خورند
برآن کشتگان اشک ریزان شوند
ز بیم تن خود گریزان شوند
از ایشان زمین چون شبه رنگ کرد
بدان لشکر دیگر آهنگ کرد
رسید اندر ایشان بدان کوهسار
که حاجات خوانی بدین روزگار
به نزدیکی مصر چندان گروه
که پیدا نبود ایچ دریا و کوه
هوا نیلگون و زمین زاغ رنگ
ز رنگ سیاهان پولاد چنگ
چو لشکر بدیدند، برخاستند
همه چوبها را برافراختند
خروشان چو تندر، کشیدند صف
چو ببران به لبها ببستند کف
جهانجوی کوش و دلاور سپاه
دو منزل به یک روز ببرید راه
بدان ناتوانی فرود آمدند
سوی رامش و نای و رود آمدند
بدان تا برآساید از رنج راه
که بس خسته بودند شاه و سپاه
سیه چهرگان را گمانی فزود
که دشمن نیارست رزم آزمود
شما را شدستیب از این تاختن
همی رزم باید کنون ساختن
خروش آمد و گشت جنبان سپاه
شد از رنگشان روی هامون سیاه
سوار از طلایه سوی کوش تاخت
از آن هول گفتی که بیهوش یافت
که اینک سپاه اندر آمد به تنگ
شما را کنون نیست جای درنگ
جهانجوی کوش اندر آمد به اسب
سپه گشت مانند آذرگشسب
به لشکر چنین گفت کای سرکشان
دلیران ایران و گردنکشان
نخستین یکی تیر باران کنید
پس آهنگ جنگ سواران کنید
سوی نیزه و تیغ یازید دست
چو شیران تند و چو پیلان مست
کسی را که دستش به بند آورید
اگر گردنش در کمند آورید
به دندان تنش پاره پاره کنید
به کین اندر آیید و چاره کنید
چو پیوسته گردید با این سپاه
به دندان کُنید این یلان را تباه
بدان تا به ما بر گمانی برند
که اینان همی آدمی را خورند
بترسند و گردند از این رزم باز
نیایند دیگر به آن جا فراز
چنان کرد لشکر که سالار گفت
چو سوفار با شست کردند جفت
تن تیره چهران چو پیکان نمود
گذر کرد و بیرون شد از پشت زود
گروهی بدان تیر باران بکُشت
گروهی به زوبین و زخم درشت
همان دیو چهران ز هر سو زنان
به چوب گران لشکری را زیان
برآن سر که زخم آمد از چوب ساج
نه فرخ کُله دید، از آن پس، نه تاج
هرآن اسب کاو زخم خورد از فرسب
شکسته شد آن استخوان اندر اسب
بسی کُشته آمد ز هر دو سپاه
برآمیخت بر هم سفید و سیاه
دلیران ایران کرا یافتند
به دندان دریدنش بشتافتند
گسستند چرمش ز پهلو و پشت
چنان هر گروهی یکی را بکُشت
جهانجوی چون اندر آن رزمگاه
بسی کرد ازآن دیو چهران تباه
اگر بر میان زد به دو نیم کرد
دل تیره چهران پُر از بیم کرد
برهنه تن دشمن و تیغ کوش
همانا که خون آید از غم به جوش
سیاهان از او کین گرفتند و خشم
همی تاب خشم اندر آمد به چشم
از آن سان همی بود یکچند جنگ
زمین گشته از کُشته بر زنده تنگ
پراگندگان سیاهان پیش
رسیدند و دیدند یاران خویش
چنان کُشته و افگنده بر دشت کین
که پیدا نبود از سیاهان زمین
یکی را سر و پای پخته به ریگ
یکی کرده بریان برآن گرم دیگ
یکی پوست کنده برآویخته
یکی را پی و استخوان ریخته
یکی را سگ آورده در زیر پای
شکم خورده و پُشت مانده بجای
همی هرکه آن دید بر دشت جنگ
نیارست کردن زمانی درنگ
ز بیم سر خویش برگشت و رفت
ره خانه ی خویش و کشور گرفت
بدین لشکر آمد درست آگهی
که شد دشت کین از سیاهان تهی
ز مردار خواران سپاهی درشت
بیامد همه نوبیان را بکُشت
دریدند و خوردند از ایشان بسی
از آن نامداران نماندش کسی
چنان خیره گشتند از این آگهی
که از رزم شد مغز ایشان تهی
شب تیره از رزم بگریختند
برآن کشتگان خون همی ریختند
چو از قوس خورشید سر بتافت
ز نوبی برآن دشت کین کس نیافت
سپه برنشاند و خود از پس برفت
چه مایه بکُشت و چه مایه گرفت
از آن زاغ چهران شوریده رای
ز سیصد یکی هم نشد بازجای
بیابان، یک ماهه ببرید کوش
همی رفت با لشکری سخت کوش
به راه سوان تا به تُوّه رسید
ازآن کینه شمشیر کین برکشید
کرا دید از ایشان بکُشت و بسوخت
از آن مرز نیز آتشی بر فروخت
همه شهرها کرد ویران و پست
بکشت آن کش آمد ز نوبی به دست
بفرمود پختن تنی چند باز
بدان تا همی گفت نوبی به راز
که اینان پلنگان کین گسترند
کجا پخته و خام مردم خورند
به هر مرز کاین آگهی رفت نیز
سراسر گرفتند راه گریز
شدند آگه از راز جوینده گفت
که مغرب به جایی رسیده ست باز
ز زرّین و سیمین و هر گونه ساز
هم از چارپایان و کشت و درود
که هرگز بر آن سان نباشد شنود
نهانی سپاهی برفت و بدید
از آن بهتر آمد که نوبی شنید
بدین آگهی مژده آوردشان
به گفتار گستاختر کردشان
که کشور بدین خوبی و دلبری
تهی دیدم از شاه وز لشکری
همه دشت پر چارپای و یله
شبانی ندیدم به پیش گله
ز نوبی و بجّه هزارن هزار
فراز آمدند از پی کارزار
گروهی از ایشان همه پوی پوی
سوی روبله نیز بنهاد روی
دگر نیمه تازان به راه سوان
سوی کشور مصر پیر و جوان
سیاهان پیشین کشیدند دست
همه با زمین شهر کردند پست
ز مغرب برآورد خونبار موج
گریزان شده مردمان فوج فوج
سواران به کوش آگهی تاختند
که کشور سیاهان برانداختند
بخندید و از طارق آمد فرود
به ملّاح و کشتی گذر کرد و رود
به نامه سپه را همه باز خواند
درم داد، اسب و ز هرگونه راند
فراز آمدش مرد ششصد هزار
زره دار و برگستوانور سوار
ز دریا گذر کرد و آمد به دشت
ز جوشن همی آسمان خیره گشت
نخستین برآن لشکر آورد روی
کز او روبله گشت بی رنگ و بوی
سیاهان پراگنده بودند و مست
کشیده به تاراج و بیداد دست
نه آگاهی از کوش و چندین سپاه
نه جایی طلایه بمانده به راه
شبیخون ز کوش آمد و تاختن
خروش دلیران و کین آختن
سوی خنجر و تیغ بردند دست
از ایشان نه هشیار جست و نه مست
سیه چهرگان صف کشیدند پیش
دلیری نمودند و مردی ز خویش
پیاده، برهنه، نه اسب و نه ساز
به دست اندرش شاخ چوبی دراز
عمودی که خوانی همی تو فرسب
که از زخم او پست شد مرد و اسب
زدی زخم و اندر گذشتی ز مرد
بدیده تگاور بدیدیش گرد
وگر تیغ و تیر آمدی بر تنش
فسرده به خون اندرون دامنش
ندانستی آیین و راه گریز
دل از کینه و مغزشان از ستیز
دو دیده ز خون و رُخ انگشت رنگ
تناور به زور و دلاور به جنگ
به نیروی پیل و به چنگال شیر
به تن زورمند و به زَهره دلیر
نه برگاشتی روی با زخم مرد
ز پای اندر آوردی او را به گَرد
فراوان بکشتند از ایران سپاه
هم از دیو چهران بسی شد تباه
سپه را بسی ناسزا گفت کوش
همی گفت کای لشکر تیره هوش
شما را چه بوده ست بدین کارزار
شنیدید گفتار من سست خوار
گروهی سیاهان بی ساز و اسب
به دست اندرون چون شبانان فرسب
فزون نیست یک نیمه دشمن ز ما
همی ننگ آید مرا از شما
چه گویید با خسرو گرزکوب
که ما بس نبودیم با زخم چوب
مبادا جهان نیزه و تیغ تیز
که از زخم چوب آیدش رستخیز
بگفت این و با لشکر آهنگ کرد
ز خون خاک و سنگ ارغوان رنگ کرد
سپاه اندر آمد به شمشیر و تیر
ز کُشته زمین شد چو دریای قیر
ز جنگاوران و یلان کس نرست
همه کُشته گشتند و افگنده پست
چو نوبی بدید آن چنان زخم تیغ
نهانی گرفتند راه گریغ
یکایک شدند از جهان ناپدید
تو گفتی که کس روی نوبی ندید
چو پیروز شد کوش و آمد فرود
بدان شادکامی می آورد و رود
بفرمود تا هر کسی کُشته ای
سیاهی به خون اندر آغشته ای
بپختند و کردند بریان گرم
نه آزرم در دل نه در دیده شرم
تنی چند را پاره کردند نیز
بپخته ازآن دیگ و هرگونه چیز
تنی چند را پوست بیرون کشید
به گیتی کسی آن شگفتی ندید
گروهی به دو نیم کردند پست
گروهی بُریده سر و پای و دست
بدو هرکسی گفت کای شهریار
نگویی مرا تا چگونه ست کار
که با کُشتگان هیچ شاه این نکرد
نه بریان و پخته کسی دید مرد
بخندید و گفت این سپاهی ست نو
دلیران کینند و مردان گو
پراگنده ی کشور از بهر چیز
هم از بهر تاراج و کُشتن بنیز
هرآن کاو به لشکر گه آید فراز
بترسند از این هول و گردند باز
چو بینند از این سان ز ما دستبرد
نیایند دیگر به یک جای گرد
به ما بر بدان سان گمانی برند
که پخته همی گوشت مردم خورند
برآن کشتگان اشک ریزان شوند
ز بیم تن خود گریزان شوند
از ایشان زمین چون شبه رنگ کرد
بدان لشکر دیگر آهنگ کرد
رسید اندر ایشان بدان کوهسار
که حاجات خوانی بدین روزگار
به نزدیکی مصر چندان گروه
که پیدا نبود ایچ دریا و کوه
هوا نیلگون و زمین زاغ رنگ
ز رنگ سیاهان پولاد چنگ
چو لشکر بدیدند، برخاستند
همه چوبها را برافراختند
خروشان چو تندر، کشیدند صف
چو ببران به لبها ببستند کف
جهانجوی کوش و دلاور سپاه
دو منزل به یک روز ببرید راه
بدان ناتوانی فرود آمدند
سوی رامش و نای و رود آمدند
بدان تا برآساید از رنج راه
که بس خسته بودند شاه و سپاه
سیه چهرگان را گمانی فزود
که دشمن نیارست رزم آزمود
شما را شدستیب از این تاختن
همی رزم باید کنون ساختن
خروش آمد و گشت جنبان سپاه
شد از رنگشان روی هامون سیاه
سوار از طلایه سوی کوش تاخت
از آن هول گفتی که بیهوش یافت
که اینک سپاه اندر آمد به تنگ
شما را کنون نیست جای درنگ
جهانجوی کوش اندر آمد به اسب
سپه گشت مانند آذرگشسب
به لشکر چنین گفت کای سرکشان
دلیران ایران و گردنکشان
نخستین یکی تیر باران کنید
پس آهنگ جنگ سواران کنید
سوی نیزه و تیغ یازید دست
چو شیران تند و چو پیلان مست
کسی را که دستش به بند آورید
اگر گردنش در کمند آورید
به دندان تنش پاره پاره کنید
به کین اندر آیید و چاره کنید
چو پیوسته گردید با این سپاه
به دندان کُنید این یلان را تباه
بدان تا به ما بر گمانی برند
که اینان همی آدمی را خورند
بترسند و گردند از این رزم باز
نیایند دیگر به آن جا فراز
چنان کرد لشکر که سالار گفت
چو سوفار با شست کردند جفت
تن تیره چهران چو پیکان نمود
گذر کرد و بیرون شد از پشت زود
گروهی بدان تیر باران بکُشت
گروهی به زوبین و زخم درشت
همان دیو چهران ز هر سو زنان
به چوب گران لشکری را زیان
برآن سر که زخم آمد از چوب ساج
نه فرخ کُله دید، از آن پس، نه تاج
هرآن اسب کاو زخم خورد از فرسب
شکسته شد آن استخوان اندر اسب
بسی کُشته آمد ز هر دو سپاه
برآمیخت بر هم سفید و سیاه
دلیران ایران کرا یافتند
به دندان دریدنش بشتافتند
گسستند چرمش ز پهلو و پشت
چنان هر گروهی یکی را بکُشت
جهانجوی چون اندر آن رزمگاه
بسی کرد ازآن دیو چهران تباه
اگر بر میان زد به دو نیم کرد
دل تیره چهران پُر از بیم کرد
برهنه تن دشمن و تیغ کوش
همانا که خون آید از غم به جوش
سیاهان از او کین گرفتند و خشم
همی تاب خشم اندر آمد به چشم
از آن سان همی بود یکچند جنگ
زمین گشته از کُشته بر زنده تنگ
پراگندگان سیاهان پیش
رسیدند و دیدند یاران خویش
چنان کُشته و افگنده بر دشت کین
که پیدا نبود از سیاهان زمین
یکی را سر و پای پخته به ریگ
یکی کرده بریان برآن گرم دیگ
یکی پوست کنده برآویخته
یکی را پی و استخوان ریخته
یکی را سگ آورده در زیر پای
شکم خورده و پُشت مانده بجای
همی هرکه آن دید بر دشت جنگ
نیارست کردن زمانی درنگ
ز بیم سر خویش برگشت و رفت
ره خانه ی خویش و کشور گرفت
بدین لشکر آمد درست آگهی
که شد دشت کین از سیاهان تهی
ز مردار خواران سپاهی درشت
بیامد همه نوبیان را بکُشت
دریدند و خوردند از ایشان بسی
از آن نامداران نماندش کسی
چنان خیره گشتند از این آگهی
که از رزم شد مغز ایشان تهی
شب تیره از رزم بگریختند
برآن کشتگان خون همی ریختند
چو از قوس خورشید سر بتافت
ز نوبی برآن دشت کین کس نیافت
سپه برنشاند و خود از پس برفت
چه مایه بکُشت و چه مایه گرفت
از آن زاغ چهران شوریده رای
ز سیصد یکی هم نشد بازجای
بیابان، یک ماهه ببرید کوش
همی رفت با لشکری سخت کوش
به راه سوان تا به تُوّه رسید
ازآن کینه شمشیر کین برکشید
کرا دید از ایشان بکُشت و بسوخت
از آن مرز نیز آتشی بر فروخت
همه شهرها کرد ویران و پست
بکشت آن کش آمد ز نوبی به دست
بفرمود پختن تنی چند باز
بدان تا همی گفت نوبی به راز
که اینان پلنگان کین گسترند
کجا پخته و خام مردم خورند
به هر مرز کاین آگهی رفت نیز
سراسر گرفتند راه گریز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۷۹ - یافتن زرّ رُسته
بدان مرز یک هفته آمد فراز
وز آن جا به راه سوان گشت باز
به راه اندرون زرّ رسته بیافت
که از ریگ همچون چراغی بتافت
فرود آمدند اندر آن ریگ گرم
که از تابش او همی سوخت چرم
بجست و بیاورد از آن هرکسی
شتروارها بار کرد او بسی
یله کرد از ایرانیان ده هزار
بدان تا بجویند زرّ عیار
بدادند یک ساله شان نان و آب
سوی ره مگیرید گفتا شتاب
براین ریگ سالی درنگ آورید
وز این زرّ رسته به چنگ آورید
فرتسم سر سالتان چارپای
بباشید با شادمانی به جای
برفت و ره باختر برگرفت
یکی گنج ازآن کان زر برگرفت
به هر مرز کآمد به شادی فرود
همه راه می بود و آواز رود
ببستند آذین و زر ریختند
ز دیوارها زعفران بیختند
وز آن جا به راه سوان گشت باز
به راه اندرون زرّ رسته بیافت
که از ریگ همچون چراغی بتافت
فرود آمدند اندر آن ریگ گرم
که از تابش او همی سوخت چرم
بجست و بیاورد از آن هرکسی
شتروارها بار کرد او بسی
یله کرد از ایرانیان ده هزار
بدان تا بجویند زرّ عیار
بدادند یک ساله شان نان و آب
سوی ره مگیرید گفتا شتاب
براین ریگ سالی درنگ آورید
وز این زرّ رسته به چنگ آورید
فرتسم سر سالتان چارپای
بباشید با شادمانی به جای
برفت و ره باختر برگرفت
یکی گنج ازآن کان زر برگرفت
به هر مرز کآمد به شادی فرود
همه راه می بود و آواز رود
ببستند آذین و زر ریختند
ز دیوارها زعفران بیختند