عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
گر خسته دل مرا بر آری حاجت
پیروز شوی بر آنچه داری حاجت
در محنت بنده یار ایّام مشو
کورا با من نیست بیاری حاجت
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
از بس که تنم ز آتش دل بگداخت
نتوان تنم از شمع همی باز شناخت
زین بیش مرا مسوز جانا که چو شمع
هر شب تنی از موم نمی شاید ساخت
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
امروز مرا ز چشم بارندگی است
تا شب زدلم رنج و پراکندگی است
نه فسق خوش و نه لذت بندگی است
پس مرگ چه باشد اگر این زندگی است؟
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۹
شمعم من اگر چه ز آتشم رنج تنست
هجران ویم بتر ز گردن زدنست
گر باز گرفته ام بجان آتش را
زانست که روشنایی چشم منست
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۱
گردون که همه گرد جفا می گردد
پیرامن رخت عمر ما می گرد
تیر اجل از شست رها می گردد
پشتم چو کمان از آن دو تا می گردد
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۹
ایّام جز از عشوۀ بسیار نداد
در دست کسی یک گل بی خار نداد
چون آخر کار جان بخواهد ستدن
پس هر چه زمانه داد انگار نداد
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۷
جایی که چنان صید ز دامی برود
معذور بود دل ارز جا می برود
در دامن اشک دست زد خون دل
تا بر پی یار چند گامی برود
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۱
بس جور که من ز دست جانان بردم
بس دست که از غصّه بدندان بردم
بس غصّه که آشکار و پنهان بردم
تا عمر عزیز را بپایان بردم
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۷۰
نزدیک من از شرم و ز تیمار نهان
باریک کنی همه تن خود چو میان
وز شادی و عیش در کنار دگران
چندان باشی که در نگنجی بجهان
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۷۵
چون نیشکرم کرده ز بیداد جهان
در سینۀ تنگ لفظ شیرین پنهان
در خاموشی چو پسته در کنج دهان
زنگار گرفتست مرا تیغ زبان
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۸۴
زلف که گرفت خون من در گردن
انداخت کمند عشق در هر گردن
نشگفت اگر شکست سر تا پایش
روزی صد ره چو می فتد بر گردن
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۰۷
زیبد اگر از تنگدلی بگریزی
در خرّمی و عیش فراخ آویزی
هم باده، گرت بجان ستانی میلست
هم جرعه ، اگگر دل دهدت خون ریزی
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - و قال ایضا فی الجربات
کوه بلاشدست ز رنج جرب تنم
بیچاره من که کوه بناخن همی کنم
رگهای من چو چنگ برون آمده ز پوست
پس من بناخنان خود آن رگ همی زنم
چون چوب خرگهست برو برپشیزها
انگشتهای کژ شده چون درهم افکنم
از بهر آنکه نیست گهرهای من خوشاب
هردم هزار دانۀ نا سفته بشکنم
چشمیست بازمانده درو قطرۀ سرشک
زاندام خسته، موضع هر چشم سوزنم
شخصم چو رشته ییست که گوهر دروکشند
وانگه چه هر زمانش بسوزن بیازنم
رگهای خون فسرده بر اندام زرد من
گویی زریر تعبیه در شاخ روینم
جوجو چو خوشه کردمش از زخم ناخنان
این تن که دانه دانه برآمد چو خرمنم
در خشک ریش اگر تو ببینی تن مرا
ماند بدان که زنگ برآورده آهنم
هستم میان فروشده ز اسیب کوبها
کز دست خویش زخم خورنده چو هاونم
کان گهر تن من و انگشت تیشه ام
اندام من چو زرّ و محکّست ناخنم
بسطیست در کفم که در و گنج قبض نیست
زان در گهر فشانی چون ابر بهمنم
پر ارزنست دستم و با بسطتی چنین
از دست در نیفتد یک دانه ارزنم
یکباره را زهای نهانم برون فتاد
براندرون ز بس که گشادست روزنم
گه چون سفن بدانۀ گوهر مرصّعم
گاهی ز خون دل چو بلور ملوّم
اندام من ز رخنه مشبّک نمایدت
گرنه ز خشک ریش بروپرده ها تنم
چون مار ارقشست تن من ز نقطه ها
از بس نشان آبله بر پشت و گردنم
زرد و گداختست تنم زانکه همچو شمع
زرداب می رود ز گریبان بدامنم
آکنده ام بگوهر و آراسته بلعل
آری عجب مدار که دریا و معدنم
با آسمان جربا پهلو همی زنم
کرد از طریق عدوی بیداد بر تنم
زانگشت من چراغ توان برفروختن
کز گونه گون طلاچو فتیله مدهنّم
گاورسۀ زرم اثر خرد کاریست
کاکنون بچرب دستی باری معیّنم
ابریست دست من که برو تعبیه ست در
من روز و شب در آن که کجا برپراکنم
از سوز سینه جوش برآورده ام از آنک
بفکند دست درد بیک ره نهنبنم
بر روی آب شکل حباب ار ندیده یی
در آبله ببین تن چون آب روشنم
بشکافتست پوست بر اندام من چونار
از بس که من بدانۀ لعلش بیاگنم
شد رخنه رخنه چون هدف تیر شخص من
با آنکه ناخنست بیکبار جوشنم
گریده همچو شمعم و سوزنده چون چراغ
کزپای تا بسر همه درموم و روغنم
برگ چنار دیدی شبنم بر او زده
دستم ببین اگر بودت برگ دیدنم
عجم و نقط ز زیبق و شنگرف زد مرا
گردون که کرد چوی الف کوفیان تنم
وین طرفه تر که نقطه یکی ده فزون شود
هرگه کزان یکی بسر انگشت حک کنم
هر دوستی که بود، بدین علت از برم
پهلو تهی همی کند اکنون چو دشمنم
آنجا که شاعران همه خارند پشت پای
من پشت دست خارم ، یارب چه کودنم !
از بس که بود در غم سوراخ لاجرم
گشتست پر ز سوراخ این مرده شیونم
برمن ز آه و ناله ی من هرشبی چون من
گرید بخون دل در و دیوار مسکنم
در خون خویشتن شده چون لعل و لاله ام
در خود زبان نهاده چو شمع و چو سوسنم
اجزای ذات من همه بیرون شد از مسام
گر آدمی ز پوست برون آید آن منم
سرگشته از تحمّل اعبا دردها
بر دل نهاده سنگ و دو تا چون فلاخنم
از بس که باد افسون بر خود همی دمم
برباد داده عمرتر از باد بیزنم
من خاک پای صدر جهانم عجب مدار
چون آسمان اگر بکواکب مزیّنم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۶۳ - وله ایضا فی استدعا التّبن
اسبم دی گفت می روم من
کاریت بجانب عدم نیست
گفتم که دمی بپای و گفتا
درآخور تو برون زدم نیست
میمیرم از آرزوی کاهی
و اندر تو به نیم جو کرم نیست
گر برگ ستور داریت نیست
بفروش چه داریم ستم نیست؟
جو ز آخر چرب باز کردی
یک توبره کاه خشک هم نیست؟
تا کی ز نشت وزین بر پشت؟
خود زین شکم تهیت غم نیست؟
جز راه به پشت من ندانی
می پنداری مرا شکم نیست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰۴ - وله ایضا
نیک درخط شده ام از قلمت
که مرا قصد بجان می دارد
عثرات من غمگین از بر
همه چون آب روان می دارد
همه در روی رهی می گوید
هر چه طبع تو نهان می دارد
با همه سر سبکی کوراهست
سر بر این خسته گران می دارد
یک زبانست بید گفتن من
ورچه دایم دو زبان می دارد
شبروی می کند اندر خط تو
راه بر خسته دلان می دارد
بامنش رای سیه کاریهاست
راستی را سر آن می دارد
گرچه از غایت صفرا باشد
که زبان تلخ چنان می دارد
در سرش چیزکی از سودا هست
کنده بر پای از آن می دارد
هست دیوانه تر از من صدره
که ز دست تو فغان می دارد
مدهش از پی سودا ترشی
که به سوداش زیان می دارد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۲ - ایضا له فی صفة الفرس
صوفی نهاد عادت اسبم تو کّلست
قانع بود بهر چه خداداد، می خورد
نه رسم ادّخار شناسد نه جمع لوت
هر چه آیدش بدست بننهاد می خورد
بی زحمت غراره و انبار و توبره
روزیّ خویش از عدم آباد می خورد
زنبیل و دلو کهنه و جاروب و بوریا
هر چ آن بیافت فارغ و آزاد می خورد
هر کاه گل که از نم باران علی الفتوح
از بام و در در آخرش افتاد می خورد
وقتی به ژاژ خایی شاگرد بنده بود
و اکنون بعلم من به از استاد می خورد
دشنام زشت می دهدم زان بهر دو گام
چون حدّ قذف چوبی هشتاد می خورد
چون نیستش ز بی علفی قوّت نهوض
بیچاره تازیانۀ بیداد می خورد
روز و شبش به وعدۀ تو دم همی دهم
وازان دمم که زندگیش باد می خورد
اسبی که انده علفش خاطرم بسوخت
وصفش کجا درین دل ناشاد می خورد
از عشق کاه بر رخ من بوس می دهد
بر یاد سبزه خنجر پولاد می خورد
تا می کند ز وعدۀ کاه و جو تو یاد
ای بس گرسنگس که بدان یاد می خورد


کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۵ - ایضا له
ایا رسیده ز فضل و هنر بدان رتبت
که تیر چرخ خطابت کند خداوندم
علوّ قدر ترا با فلک نهم همبر
پس آنگهی بنشینم که من خردمندم
فلک شدست غبار ستانة تو و لیک
بر آستان تواش خود غبار نپسندم
حدیث شوق ره مدح بر زبان بگرفت
ماند قوّت از این بیش جان بسی کندم
بیک کرشمه که با من خیال لطف تو کرد
همه جواهر اشک از نظر بیفکندم
زمانه از پی اظهار قدر خدمت تو
همه جواهر اشک از نظر بیفکندم
زمانه از پی اظهار قدر خدمت تو
ز حضرت تو جدا کرد روزکی چندم
چو از عنایت لطف تو عرصه خالی یافت
به گوشمال حوادث همی دهد پندم
بریده بادا پیوند او ز مرکز خویش
چنانکه چرخ ببرّید از تو پیوندم
نشسته بر در و لب کرده مهر و چشم براه
همیشه بهر خبر همچو قفل در بندم
اگرچه از فضلات این سرشک نامضبوط
به استین و بدامن بسی پراگندم
نثار خاک درت را ز اشک دزدیده
چو نار اغشیة دل به لعل آگندم
دریچه های نظر را ز بس تزاحم اشک
نمی توان که به مسمار خواب در بندم
فراق تست نه کاری دگر که افتادست
سخن ز گریه چه رانم؟ به خویش می خندم
قسم به ملهم فکری که داد استغنا
بنور صدق ضمیرت ز ذکر سوگندم
که نیست هرگز تشنه به آب و مرده به جان
چنان که من به لقای تو آرزومندم
بیادگار من این بیتهای خون آلود
بدار تا بجنایت مگر که پیوندم
که گر نگردم سوی تو زود پای گشاد
جوانب لطفت دست بسته آرندم
فذلک همه تفصیل رنج من این بس
که از لقای شریفت به نامه خرسندم
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۲
ای خسروی که از رخ دوشیزگان غیب
هر لحظه دست فکرت تو در کشد نقاب
در عرض گاه زینت بزم تو فی المثل
طاووس وقت جلوه نماید کم از غراب
حفظت به هر زمین که سپر در سپر کشید
ممکن بود که رخنه شود تیغ آفتاب
وز بیم میل قهر تو کان دم به دم بود
بر چشم دشمنانت نیارد گذشت خواب
شاها زکوة گوش و زبان را ز راه لطف
بشنو ز من سؤالی و تشریف ده جواب
آن کس که حکم کرد به طوفان باد و گفت
کاسیب آن عمارت عالم کند خراب
تشریف یافت از تو و اقبال دید و کس
در بند آن نشد که خطا گفت یا صواب
من بنده چون به پیش تو ابطال کرده ام
با من چرا ز وجه دگر می رود خطاب
بر من و بال شد هنر من که صد بلا
بر ساعتی که من به هنر کردم انتساب
گو نیست گرد عالم و گو پست شو فلک
بر من به نیم جو چو فکندم درین عذاب
طوفان من گذشت که نه ماه ساختم
از آب دیده شربت و از خون دل شراب
سهل است این سه ماه دگر نیز همچنین
تن در دهم به آنک نه نانم بود نه آب
لیکن ز دست فاقه بترسم که عاقبت
هم من ز جان بر آیم و هم خسرو از ثواب
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۹
صاحب جلد کت از راه ببرد
وین هم از جلدی آن قحبه زن است
ورنه این سیم سر زرین گوش
چه سزاوار چو تو سیم تن است
یک شبی حجره من روشن کن
که به عشق تو دلم مرتهن است
چند ازین غدر که حاجب رگ زد
تا درین زیر چه دستان و فن است
حاجبت رگ زد و گر حق خواهی
حاجبت بابت گردن زدن است
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۹۹
شطرنج مروت و کرم بردی
از جمله خسروان به بِه بازی
هم دست تو به بود اگر حالی
اسبی ز برای من بیندازی