عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۴
شدند جمع دل و زلف از آشنایی هم
شکستگان جهانند مومیایی هم
شود جهان لب پر خنده ای، اگر مردم
کنند دست یکی در گرهگشایی هم
فغان که نیست به جز عیب یکدگر جستن
نصیب مردم عالم ز آشنایی هم
شدند تشنه لبان جهان بیابان مرگ
چو موجهای سراب از غلط نمایی هم
درین قلمرو ظلمت چو رهروان نجوم
روند سوخته جانان به روشنایی هم
ز سنگ تفرقه روزگار بیخبرند
جماعتی که دلیرند در جدایی هم
شود بساط جهان پر زر تمام عیار
کنند کوشش اگر خلق در روایی هم
شدند شهره عالم چو بلبلان صائب
سخنوران جهان از سخنسرایی هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۳
کرسی دارست اوج اعتبار این جهان
دل منه بر دولت ناپایدار این جهان
با گرفتن گر چه دارد جنگ استغنای فقر
گوشه ای گیر از محیط بی کنار این جهان
برگ و بار او کف افسوس و بار دل بود
دل منه چون غافلان بر برگ و بار این جهان
پیش چشم شبنم روشن گهر یک کاسه است
چون گل رعنا خزان و نوبهار این جهان
رشته اشک ندامت، مد آه حسرت است
پیش چشم مو شکافان پود و تار این جهان
تا نگیرد دامنت را خون چندین بی گناه
سرسری بگذر چو باد از لاله زار این جهان
خنده برقی است کز ابر سیه ظاهر شود
شادی پا در رکاب نوبهار این جهان
پرتو خورشید را در دام روزن می کشد
هر که صائب دل نهد بر اعتبار این جهان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۹
تا چون درویشان توان با گاه گاهی ساختن
از سبک مغزی است با زرین کلاهی ساختن
خاک در چشمش، اگر گردد به ظاهر گوشه گیر
هر که بتواند پناه از بی پناهی ساختن
در تلاش نام نتوان چون عقیق ساده لوح
با دل پر خون به ننگ رو سیاهی ساختن
بستر و بالین ز خشت و خاک کن در زندگی
عاقبت چون خوابگاه از خاک خواهی ساختن
از برای طعمه چون قلاب گردن کج مکن
تا به آب خشک بتوان همچو ماهی ساختن
بهر قطع راه عقبی بال سامان دادن است
سیم و زر را پیشتر از خویش راهی ساختن
در هوای جذب دنیای خسیس ای سست مغز
رنگ خود چون کهربا تا چند کاهی ساختن؟
می تواند غوطه در دریای آتش زد دلیر
هر که بتواند به قرب پادشاهی ساختن
از محیط آفرینش فلس اگر داری طمع
با هزاران خار می باید چو ماهی ساختن
از گرانجانان به چوگان گوی سبقت بردن است
قامت خود خم به فرمان الهی ساختن
نیست ممکن صائب از روباه آید کار شیر
مصلحت نبود رعیت را سپاهی ساختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷۵
ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن
در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن
از نسیمی دفتر ایام بر هم می خورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
ایمنی خواهی، ز اوج اعتبار اندیشه کن
نیست بی زهر پشیمانی حضور این جهان
از رگ خواب فراغت همچو مار اندیشه کن
روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
چون شود لبریز جامت از خمار اندیشه کن
بوی خون می آید از آزار دلهای دونیم
رحم کن بر جان خود، زین ذوالفقار اندیشه کن
گوشه گیری دردسر بسیار دارد در کمین
در محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کن
زخم می باشد گران شمشیر لنگردار را
زینهار از دشمنان بردبار اندیشه کن
فتنه در دنبال دارد اختر دنباله دار
چون برآرد خط، ز خال روی یار اندیشه کن
می توان از نبض پی بردن به احوال درون
مرد دریا نیستی در جویبار اندیشه کن
پشه با شب زنده داری خون مردم می خورد
زینهار از زاهد شب زنده دار اندیشه کن
چون فلک آغاز و انجامی ندارد آرزو
زین محیط بی سر و بن زینهار اندیشه کن
ای که می خندی چو گل در بوستان بی اختیار
از گلاب گریه بی اختیار اندیشه کن
این زمین و آسمان گردی و دودی بیش نیست
از دخان صائب بیندیش از غبار اندیشه کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹۲
خطر دارد به محفل از کمند وحدت افتادن
به گرداب بلا از حلقه جمعیت افتادن
کنون کز گرم رفتاری چراغی می شود روشن
گرانجانی است چون سنگ مزار از غفلت افتادن
ترا آن روز اهل دل شمارند از سبکباران
که بتوانی به رقص از بانگ طبل رحلت افتادن
ز اخوان راضیم تا دیدم انصاف خریداران
گوارا کرد بر من چاه را از قیمت افتادن
ترقی در تنزل بوده است اقبالمندان را
که ابراهیم ادهم شد تمام از دولت افتادن
درخت خشک از سعی بهاران برنمی گیرد
چه حاصل در کهنسالی به فکر طاعت افتادن؟
شکایت می کنند از تنگدستی کوته اندیشان
که کافر نعمتی بار آورد در نعمت افتادن
برات سرنوشت آسمانی برنمی گردد
چه لازم در طلسم اختیار ساعت افتادن؟
نیندازد زوال از حال خود خورشید تابان را
چه نقصان پاک گوهر را ز اوج عزت افتادن؟
مدار از حسن نیت دست در کار جهان صائب
که طاعت می کند اوقات را، خوش نیت افتادن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰۳
به روی سخت نتوان گفتگو را دلنشین کردن
به همواری تلاش نام باید چون نگین کردن
نگردد صاحب شان هر که چون زنبور نتواند
به تلخی زیستن صد خانه را پر انگبین کردن
چو طوطی سبز شد بال و پرم از زهر ناکامی
به اندک تلخیی نتوان سخن را شکرین کردن
دم مرگ است رویش را به کام دل تماشا کن
ندارد در عقب خجلت نگاه واپسین کردن
عیار وحشت او را نمی دانم، همین دانم
که ایام حیات من سرآمد در کمین کردن
اگر افتاده ای را همچو مور از خاک برداری
به کیش من به است از طاعت روی زمین کردن
سزاوار ستایش نیستند این ناقص احسانان
برای نان جو نتوان زبان را گندمین کردن
فریب خضر خوردم شد شکار خار دامانم
درین وادی عنان چون برق بایست آتشین کردن
ندارد استخوان پهلوی من چون صدف چربی
نه آسان است صائب قطره را در سمین کردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰۸
میسر نیست بی ابر تنک خورشید را دیدن
ازان رخسار در ایام خط گل می توان چیدن
گشودم بی تأمل دیده بر دنیا، ندانستم
که دیدن های رسمی دارد از دنبال وادیدن
جواهر سرمه بینش بود ارباب دولت را
ز جرم زیردستان از تحمل چشم پوشیدن
به شکر این که داری چون سلیمان دست بر خاتم
نمی باید گناه مور بر انگشت پیچیدن
چو دندان ریخت، دندان طمع از زندگی بر کن
که بازی را به آخر می رساند مهره برچیدن
ز جمعیت پریشان گردد اوراق حواس من
بود سی پاره را شیرازه از هنگامه پاشیدن
ز غفلت بر حیات خویش می لرزی، ازین غافل
که گردد زندگانی شمع را کوته ز لرزیدن
چرا آلوده کذب و خیانت می کنی خود را؟
چو بیش و کم نمی گردد حیات از سال دزدیدن
نمی دانند قدر گفتگوی عشق بی دردان
چه لازم در زمین شور صائب دانه پاشیدن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵۲
نیم غمگین که مرگ آرد مرا از زندگی بیرون
ازین داغم که می آرد ز شغل بندگی بیرون
چنین کز قطع راه زندگانی مانده گردیدم
مگر خواب اجل آرد مرا از ماندگی بیرون
تهیدستی است بر اهل کرم از کوه سنگین تر
نیارد از گرانی ابر را بارندگی بیرون
کند همصحبت بد در نظرها خوار نیکان را
پر طاوس را پا آرد از زیبندگی بیرون
تواضع می فزاید رتبه ارباب دولت را
ز غلطانی نیاید گوهر از ارزندگی بیرون
ز پیری می کشد از ظلم دست خویش هم ظالم
خمیدن تیغ را آرد گر از برندگی بیرون
برآورد آن که از دوزخ من آلوده دامان را
مرا ای کاش می آورد از شرمندگی بیرون
رگ گردن فزود از طوق قمری سرو را صائب
ز رعنایی نیارد سرکشان را بندگی بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۲
مرا که دست به خواب است وقت گل چیدن
چه دل گشایدم از گرد باغ گردیدن؟
نظر ز روی تو خورشید برنمی دارد
اگر چه خوب تر از خود نمی توان دیدن
دو شیوه است گل و نرگس ریاض بهشت
شنیدن و نشنیدن، ندیدن و دیدن
بپوش چشم ز اوضاع روزگار که نیست
لباس عافیتی به ز چشم پوشیدن
ریاض حسن ترا دورباش حاجت نیست
که دست می رود ازکار، وقت گل چیدن
مخند هرزه که از عمر صبح روشن شد
که تیغ رشته عمرست هرزه خندیدن
توان ز غره آغاز کارها صائب
به روشنایی دل، سلخ عاقبت دیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۳
یک چند خواب راحت بر خود حرام گردان
در ملک بی نشانی خود را به نام گردان
کار جهان تمامی هرگز نمی پذیرد
پیش از تمامی عمر خود را تمام گردان
سودای آب حیوان بیم زیان ندارد
عمر سبک عنان را صرف مدام گردان
در یک جهان مکرر نتوان معاش کردن
خود را جهان دیگر از یک دو جام گردان
از صحبت لئیمان چون برق و باد بگریز
اوقات چون گرامی است صرف کرام گردان
از بندگی به شاهی راهی است چون کف دست
آزاده ای چو یابی خود را غلام گردان
چون دور هستی ما ساقی به آخر آید
بر گرد باده ما را چون خط جام گردان
یک نیم مست مگذار ساقی درین خرابات
هر ماه نو که سر زد ماه تمام گردان
دست از رکاب همت کوته مکن چو صائب
نه توسن فلک را با خویش رام گردان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲۵
بگشا ز بال همت عالی مکان گره
تا کی شوی چو بیضه درین آشیان گره؟
هر مشکلی ز صدق طلب باز می شود
ماند کی از حباب بر آب روان گره؟
سنگ نشان به دامن منزل رسید و ما
در راه گشته ایم ز خواب گران گره
قطع طریق عشق به قدر تأمل است
هر چند می شود ز کشیدن عنان گره
جوش نشاط از دل خم کم نمی شود
طوفان درین تنور بود جاودان گره
از رهبر و دلیل بود سیل بی نیاز
در راه شوق نیست ز سنگ نشان گره
سختی نمی رسد به قناعت رسیدگان
در لقمه هما نشود استخوان گره
این عقده ها که در دل مردم فتاده است
چون وا شود، زمین گره و آسمان گره
فتح سخن به پنجه تدبیر خلق نیست
ناخن چگونه باز کند از زبان گره؟
نتوان به دست عقده ز کار جهان گشود
کو برق تا گشاید ازین نیستان گره؟
بایست عقده باز شود از دل جرس
از دل شدی گشوده اگر از فغان گره
آسان نمی توان گره از موی باز کرد
چون وا شود مرا ز دل ناتوان گره؟
در گام اولین، کمر راه بشکند
رهرو کند چو دامن خود بر میان گره
صائب سری برآر که فرصت ز دست رفت
تا کی شوی چو غنچه درین گلستان گره؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵۵
در تمام عمر اگر یک روز عاشق بوده ای
از حساب زندگی روزشمار آسوده ای
چون می گلرنگ خون عاشقان غماز نیست
از غبار خط چرا این خاک بر لب سوده ای؟
از پشیمانی مشو غافل که روز بازخواست
برگ عیش توست هر دستی که بر هم سوده ای
بی قراران نیستند آسوده در زیر زمین
از گرانجانیتو بر روی زمین آسوده ای
بحر رحمت از تو هر ساعت به رنگی می شود
بس که دامن را به الوان گناه آلوده ای
تا ز خود بیرون نمی آیی سفر ناکرده ای
گر به مژگان سنگلاخ دهر را پیموده ای
ترک هستی کن که خاکت می فشارد در دهن
این می ناصاف را صدبار اگر پالوده ای
رو اگر در کعبه آری سجده بت می کنی
تا ز زنگار خودی آیینه را نزدوده ای
گرچه داری در میان خرمن افلاک جای
از غلوی حرص چون موران کمر نگشوده ای
پیش پای سیل افتاده است صحرای وجود
تو ز غفلت در خطرگاهی چنین آسوده ای
عشق را در پرده ناموس پنهان می کنی
چهره خورشید را صائب به گل اندوده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹۸
نیست اکسیری به عالم بهتر از افتادگی
قطره ناچیز گردد گوهر از افتادگی
از تواضع افسر خورشید زرین گشته است
کم نمی گردد فروغ گوهر از افتادگی
خصم سرکش را به نرمی می توان خاموش کرد
پست سازد شعله را خاکستر از افتادگی
می تواند یک نفس آفاق را تسخیر کرد
هر که چون پرتو کند بال و پر از افتادگی
از برای پرتو خود مهر می کرد اختیار
رتبه ای می بود اگر بالاتر از افتادگی
رتبه افتادگی این بس که شاهان جا دهند
سایه بال هما را بر سر از افتادگی
بر سر شاهان عالم می تواند پا گذاشت
هر که چون خورشید سازد افسر از افتادگی
خصم بالا دست را خواهی اگر عاجز کنی
هیچ فنی نیست صائب بهتر از افتادگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶۸
ازان همیشه بود تازه روی درویشی
که متصل به محیط است جوی درویشی
ز تندباد حوادث نمی شود خاموش
چراغ گوشه نشینان کوی درویشی
چو خضر سبز شود هر جا گذارد پای
کسی که حفظ کند آبروی درویشی
ز جام زر می بی دردسر مدار طمع
که این شراب بود در کدوی درویشی
یکی ز پرده نشینان اوست آب حیات
ز فقر اگر چه سیاه است روی درویشی
عبیر پیرهن یوسفی به باد رود
برآورد چو سر از جیب، بوی درویشی
به هوش باش که در گوش چرخ حلقه بسی
کشیده اند فقیران به هوی درویشی
در آن محیط که کشتی نوح در خطرست
درست از آب برآید سبوی درویشی
سفیدنامه تر از صبح نیک بختان است
مرقع دلم از شستشوی درویشی
ز چشم خانه آیینه بی غبارترست
حریم سینه ام از رفت و روی درویشی
ز حرف شکوه لب سایلان ازان تلخ است
که اغنیا نکنند آرزوی درویشی
بشوی از دو جهان دست چون فقیر شدی
که هست در ره فقر این وضوی درویشی
تو نامراد نه ای، زان به مدعا نرسی
وگرنه خاک مرادست کوی درویشی
اگر غنی به حضور فقیر راه برد
به صد چراغ کند جستجوی درویشی
ز صائب این غزل تازه را بخوان مطرب
به مجمعی که رود گفتگوی درویشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۰
ای آن که دل به دولت بیدار بسته ای
در راه برق، سد خس و خار بسته ای
ای بی خبر که تقویت نفس می کنی
غافل مشو که گرگ به پروار بسته ای
در پیش هر که غیر خدا بسته ای کمر
زنهار پاره ساز که زنار بسته ای
یک سو فکنده ای ز نظر پرده حیا
بر دل هزار پرده زنگار بسته ای
سازی روان ز هر مژه صد کاروان اشک
گر وا کنند آنچه تو در بار بسته ای
سیلاب حادثات ترا می کند ز جا
دامن اگر به دامن کهسار بسته ای
تاج زرست جای تو کوتاه بین و تو
دل بر صدف چو گوهر شهوار بسته ای
خواهی به باد داد سر سبز خود چو شمع
زینسان که دل به طره طرار بسته ای
جز شکوه حرفی از تو تراوش نمی کند
از شکر یک قلم لب اظهار بسته ای
نقد حیات داده ای از دست رایگان
چون سکه دل به درهم و دینار بسته ای
غیر از سیاه کردن اوراق عمر خویش
صائب دگر چه طرف ز گفتار بسته ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۰
چون رشته به همواری اگر نام برآری
از گرد گریبان گهر سر بدر آری
زان شهپر همت به تو کردند کرامت
تا بیضه گردون به ته بال و پر آری
آزادگی آن است که چون سرو درین باغ
غمگین نشوی گر گره دل ثمر آری
گردید چو صیقل قدت از دور فلک خم
آیینه دل را نشد از زنگ برآری
گر در دل خود تنگدلان بار دهندت
حاشا که دگر یاد ز تنگ شکر آری
روز سیه مرگ شود شمع مزارت
هر خار که از پای فقیری بدر آری
یک بار هم از بی خبری ها خبری گیر
تا چند به بازار روی و خبر آری؟
هرگز ننهی بر سخن هیچ کس انگشت
یک بار اگر نامه خود در نظر آری
تا کی سخن پوچ دهی عرض به مردم؟
تا چند ز دریا صدف بی گهر آری؟
گر ذوق شکستن به تو اقبال نماید
خود کشتی خود تحفه به موج خطر آری
فارغ شوی از حلقه زدن بر در دونان
یک بار اگر در دل شب دست برآری
زین راهبران راه به جایی نتوان برد
در خویش فرو رو که سر از عرش برآری
صائب شود آن روز ترا آینه روشن
کز هستی بی حاصل خود گرد برآری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۲
گر بگذری ز هستی آرام جان بیابی
گر خط کشی به عالم خط امان بیابی
آن گوهری که جویی در جیب آسمان ها
گر پاکشی به دامن در خود روان بیابی
تا همچو پیر کنعان چشم از جهان نپوشی
کی بوی پیرهن را در کاروان بیابی؟
تا هست رشته جان در پیچ و تاب می باش
شاید که وصل گوهر چون ریسمان بیابی
از روزی مقدر قانع به خون دل شو
تا آب و دانه خود در آشیان بیابی
بی زحمت تردد گردون نیافت قرصی
خواهی تو بی کشاکش نان از جهان بیابی؟
هر چند در سعادت مشهور چون همایی
مغز تو آب گردد تا استخوان بیابی
ز افسردگی جهان را افسرده می شماری
از رهروان چو گردی عالم روان بیابی
روزی که نفس سرکش فرمان پذیر گردد
نه توسن فلک را در زیر ران بیابی
خاک مراد عالم اکسیر خاکساری است
هر حاجتی که خواهی زین آستان بیابی
از بی نشان حجاب است نام و نشان سالک
بی نام و بی نشان شو تا بی نشان بیابی
چون باد صبحگاهی منشین ز پای صائب
شاید که برگ سبزی زان گلستان بیابی
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۲۱
کلام تلخ جبینان حلاوت آمیزست
زمین هند به آن تیرگی شکرخیزست
خدا غنی است ز عصیان ما سیه کاران
طبیب را چه زیان از شکست پرهیزست؟
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۷۸
می بی نمک صحبت احباب حرام است
می چیست، گر انصاف بود آب حرام است
با ساغر شبگیر، سراسر مزه دارد
در خانه نشستن شب مهتاب حرام است
در مشرب ما جوهریان گهر وقت
غیر از شب آدینه می ناب حرام است
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۹۰
می چسان مغز من آتش روان را پرورد؟
روغن بادام چون ریگ روان را پرورد؟
زود باشد غوطه در بحر تهیدستی زند
چون صدف هر کس یتیم دیگران را پرورد