عبارات مورد جستجو در ۵۳۷ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
هر آنچه بود ندارد وجود اوست عبث
چو جامه را نبود تار و پود اوست عبث
به بزم نغمه سرایان چو کاسهٔ طنبور
سری که عشق ندارد سرود اوست عبث
چو نیست روشنئی در دل آن گلست نه دل
چو پرتوی ندهد شمع دود اوست عبث
فغان چه سود دهد چون گمان وصلی نیست
ندارد آنکه امیدی سرود اوست عبث
چو زاهد از پی جنت ثنای حق گوید
ثنای حق نبود آن درود اوست عبث
چو در دلش نبود نور عشق و آه کشد
چو چرب تر بود آن خشک و دود اوست عبث
اگر نه پختگی عاشقان غرض باشد
کجا جهنم و مؤمن درود اوست عبث
اگر بدل نرسد دم بدم زحق فیضی
نعیم هشت بهشت و خلود اوست عبث
برای سنگدلان خون دل مریز ای فیض
بکوه هر که برد لعل جود اوست عبث
چو جامه را نبود تار و پود اوست عبث
به بزم نغمه سرایان چو کاسهٔ طنبور
سری که عشق ندارد سرود اوست عبث
چو نیست روشنئی در دل آن گلست نه دل
چو پرتوی ندهد شمع دود اوست عبث
فغان چه سود دهد چون گمان وصلی نیست
ندارد آنکه امیدی سرود اوست عبث
چو زاهد از پی جنت ثنای حق گوید
ثنای حق نبود آن درود اوست عبث
چو در دلش نبود نور عشق و آه کشد
چو چرب تر بود آن خشک و دود اوست عبث
اگر نه پختگی عاشقان غرض باشد
کجا جهنم و مؤمن درود اوست عبث
اگر بدل نرسد دم بدم زحق فیضی
نعیم هشت بهشت و خلود اوست عبث
برای سنگدلان خون دل مریز ای فیض
بکوه هر که برد لعل جود اوست عبث
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
بر دل و جان رواست درد در سروتن چراست درد
تا که رسد ز تن بجان تا نپرد تمام مرد
میرسد از بدن بجان میکشد این بسوی آن
گر بتنست و گر بجان هر چه بود سزاست درد
مغز ز پوست میکشد هر دو بدوست میکشد
مرد چو گرم درد شد شد دلش از دو کون سرد
درد دواست مرد را مرد دواست درد را
رد بود آنکه نبودش بیگه و گاه رنج و درد
درد بود غذای روح مایهٔ شادی و فتوح
هر که بدرد گشت جفت شد ز غم زمانه فرد
علت و سقم آب و گل هست شفای جان و دل
سرخی روی جان بود روی تنت چو گشت زرد
کرد تن و سوار جان این شده پردهٔ بر آن
در طلب سوار تاز یاوه مگرد گرد گرد
درد چو در تو نیست هیچ بیهده در سخن مپیچ
گرم سخن شدی تو فیض هست سخن ولیک سرد
تا که رسد ز تن بجان تا نپرد تمام مرد
میرسد از بدن بجان میکشد این بسوی آن
گر بتنست و گر بجان هر چه بود سزاست درد
مغز ز پوست میکشد هر دو بدوست میکشد
مرد چو گرم درد شد شد دلش از دو کون سرد
درد دواست مرد را مرد دواست درد را
رد بود آنکه نبودش بیگه و گاه رنج و درد
درد بود غذای روح مایهٔ شادی و فتوح
هر که بدرد گشت جفت شد ز غم زمانه فرد
علت و سقم آب و گل هست شفای جان و دل
سرخی روی جان بود روی تنت چو گشت زرد
کرد تن و سوار جان این شده پردهٔ بر آن
در طلب سوار تاز یاوه مگرد گرد گرد
درد چو در تو نیست هیچ بیهده در سخن مپیچ
گرم سخن شدی تو فیض هست سخن ولیک سرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
عید است و هرکس از غلط غیری گرفته یار خود
مائیم و در خود عالمی دار خود و دیار خود
داریم با خود گفتگو داریم در خود جستجو
خود بیدل و در خویشتن جویندهٔ دلدار خود
گم کردهٔ خویشیم ما از خلق در پیشیم ما
از ما ببر تعلیم کار آنگاه شو سر کار خود
گفتی که دشوار است کار دشوار کار خود خودی
خود را مبین حق را ببین آسان کن این دشوار خود
از خود علم افراشتی خود را کسی پنداشتی
کس اوست تو خود تا کسی بگذر ازین پندار خود
دل را خودی بارست بار جانرا خودی عارست عار
ما بیخودان وارستهایم از بار خود از عار خود
ما بار بر کس کی شویم بار کسان هم میکشیم
بار دو عالم را بدوش برداشته با بار خود
نوروز و هرکس هر طرف با دلبری و چنگ و دف
فیض و غم و شبهای تار با نالهای زار خود
مائیم و در خود عالمی دار خود و دیار خود
داریم با خود گفتگو داریم در خود جستجو
خود بیدل و در خویشتن جویندهٔ دلدار خود
گم کردهٔ خویشیم ما از خلق در پیشیم ما
از ما ببر تعلیم کار آنگاه شو سر کار خود
گفتی که دشوار است کار دشوار کار خود خودی
خود را مبین حق را ببین آسان کن این دشوار خود
از خود علم افراشتی خود را کسی پنداشتی
کس اوست تو خود تا کسی بگذر ازین پندار خود
دل را خودی بارست بار جانرا خودی عارست عار
ما بیخودان وارستهایم از بار خود از عار خود
ما بار بر کس کی شویم بار کسان هم میکشیم
بار دو عالم را بدوش برداشته با بار خود
نوروز و هرکس هر طرف با دلبری و چنگ و دف
فیض و غم و شبهای تار با نالهای زار خود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰
ای که میجوئی برون از خویشتن دلدار خویش
در درون جان تست از خویشتن جویار خویش
پردهٔ دلدار تو جویای دلدار تو است
جستجو بگذار تا بینی رخ دلدار خویش
گر نداری تو بصر وام کن از وی بصر
تا به بینی در درون جان خود دلدار خویش
از گل رویش درون خویش را گلزار کن
زین گلستانها گذر کن باش خود گلزار خویش
بگذر از دری که آب و گل بود بنیاد آن
مسکن از دل ساز و از جان دار با خوددار خویش
از دل و جان ساز دارو باش خود هم جان و دل
هم دار خویش باش و هم تو خود دیار خویش
گر تجارت میکنی خود را بیار خود فروش
تا زیانت سود گردد باش خود بازار خویش
بیبصیرت کار کردن پشت برره کردنست
رو بصیرت کن پس روی کن در کار خویش
بار بر کس گر نهی دوش خودت گردد گران
دوش خودخواهی سبک بر کس میفکن بار خویش
در حقیقت هست آزار کسان آزار خود
بگذر از آزار کس فارغ شو از آزار خویش
فیض را بس زار دیدم گفتمش زار کهٔ
گفت حاشا یار من من زار خویشم زار خویش
در درون جان تست از خویشتن جویار خویش
پردهٔ دلدار تو جویای دلدار تو است
جستجو بگذار تا بینی رخ دلدار خویش
گر نداری تو بصر وام کن از وی بصر
تا به بینی در درون جان خود دلدار خویش
از گل رویش درون خویش را گلزار کن
زین گلستانها گذر کن باش خود گلزار خویش
بگذر از دری که آب و گل بود بنیاد آن
مسکن از دل ساز و از جان دار با خوددار خویش
از دل و جان ساز دارو باش خود هم جان و دل
هم دار خویش باش و هم تو خود دیار خویش
گر تجارت میکنی خود را بیار خود فروش
تا زیانت سود گردد باش خود بازار خویش
بیبصیرت کار کردن پشت برره کردنست
رو بصیرت کن پس روی کن در کار خویش
بار بر کس گر نهی دوش خودت گردد گران
دوش خودخواهی سبک بر کس میفکن بار خویش
در حقیقت هست آزار کسان آزار خود
بگذر از آزار کس فارغ شو از آزار خویش
فیض را بس زار دیدم گفتمش زار کهٔ
گفت حاشا یار من من زار خویشم زار خویش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱
شکرلله که شد عیان ره حق
یافت جانم درین جهان ره حق
پیشتر ز آنکه پا زره ماند
دید چشم دلم عیان ره حق
در تنم بود مرغ روح قریب
برد او را به آشیان ره حق
در پس پرده ره عیان دیدم
دیدم از رهزنان نهان ره حق
در طلب خون دل بسی خوردم
نتوان یافت رایگان ره حق
از برونش سؤال میکردم
بود در جان من نهان ره حق
همه کس را نمیدهند نشان
هست مخصوص عاشقان ره حق
ای بسا عاقلی که آمد و رفت
رو نهان ماند در جهان ره حق
فیض در خودبخود سفر میکن
که ترا در دلست و جان ره حق
یافت جانم درین جهان ره حق
پیشتر ز آنکه پا زره ماند
دید چشم دلم عیان ره حق
در تنم بود مرغ روح قریب
برد او را به آشیان ره حق
در پس پرده ره عیان دیدم
دیدم از رهزنان نهان ره حق
در طلب خون دل بسی خوردم
نتوان یافت رایگان ره حق
از برونش سؤال میکردم
بود در جان من نهان ره حق
همه کس را نمیدهند نشان
هست مخصوص عاشقان ره حق
ای بسا عاقلی که آمد و رفت
رو نهان ماند در جهان ره حق
فیض در خودبخود سفر میکن
که ترا در دلست و جان ره حق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳
کبیرهایست که خود را گمان کنم هستم
گناه دیگر آن کز می خودی مستم
گناه خویش خودم دوزخ خودم هم خود
اگر ز خویش برستم ز هول پل رستم
بروی من ز سوی حق گشود چندین در
ز سوی خویش دری چون بر وی خود بستم
ز خود اگر فکنم خویش را رسم بخدا
بوصل او نرسم تا بخویش یا بستم
بود بد دو جهان جمله در من و از من
ز هر بدی برهم گر ز خویشتن رستم
مگیر تو بر من مسکین اگر بدی کردم
که تو کریمی و من از خرد تهی دستم
اگرچه مستم با هوشیار همراهم
که گر ز پای درآیم بگیرد او دستم
شکار معرفت خویش را فکندم دام
برون نیامد ازین بحر جز تهی دستم
بپای مردی عشق ار شکست خویش دهم
چو فیض در صف مردان حق ز بر دستم
گناه دیگر آن کز می خودی مستم
گناه خویش خودم دوزخ خودم هم خود
اگر ز خویش برستم ز هول پل رستم
بروی من ز سوی حق گشود چندین در
ز سوی خویش دری چون بر وی خود بستم
ز خود اگر فکنم خویش را رسم بخدا
بوصل او نرسم تا بخویش یا بستم
بود بد دو جهان جمله در من و از من
ز هر بدی برهم گر ز خویشتن رستم
مگیر تو بر من مسکین اگر بدی کردم
که تو کریمی و من از خرد تهی دستم
اگرچه مستم با هوشیار همراهم
که گر ز پای درآیم بگیرد او دستم
شکار معرفت خویش را فکندم دام
برون نیامد ازین بحر جز تهی دستم
بپای مردی عشق ار شکست خویش دهم
چو فیض در صف مردان حق ز بر دستم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷
خویشتن را در هوا کردیم گم
جاده در راه خدا کردیم گم
از عدم ما تا باقلیم وجود
آمدیم و راه را کردیم گم
منزل و مقصود و راه و راه رو
جمله را در ابتدا کردیم گم
سالک و مسلوک و مسلوک الیه
جمله ما بودیم و ما کردیم گم
هرچه ما را بو در اجناس و نقود
جمله را در راهها کردیم گم
ز ابتدا کردیم چون آهنگ راه
گ؟ اول خویش را کردیم گم
بر در شه چون عطا جویان شدیم
شاه را اندر عطا کردیم گم
کس نمیداند که چون شد کار ما
خود چه بود و این چرا کردیم گم
نیست پیدا کاخر این کار چیست
ز ابتدا تا انتها کردیم گم
گشت پنهان طرز جستجوی ما
هر چرا ما جابجا کردیم گم
بگذریم از جستجو و گفتگو
چونکه ما سر رشته را کردیم گم
گفتها بر جُستهها شد پردها
جُستها در گفتها کردیم گم
فیض را جان رفت در سودای او
عمر در اندیشها کردیم گم
یافتیم آخر درون خویشتن
هر چرادرهر کجا کردیم گم
جاده در راه خدا کردیم گم
از عدم ما تا باقلیم وجود
آمدیم و راه را کردیم گم
منزل و مقصود و راه و راه رو
جمله را در ابتدا کردیم گم
سالک و مسلوک و مسلوک الیه
جمله ما بودیم و ما کردیم گم
هرچه ما را بو در اجناس و نقود
جمله را در راهها کردیم گم
ز ابتدا کردیم چون آهنگ راه
گ؟ اول خویش را کردیم گم
بر در شه چون عطا جویان شدیم
شاه را اندر عطا کردیم گم
کس نمیداند که چون شد کار ما
خود چه بود و این چرا کردیم گم
نیست پیدا کاخر این کار چیست
ز ابتدا تا انتها کردیم گم
گشت پنهان طرز جستجوی ما
هر چرا ما جابجا کردیم گم
بگذریم از جستجو و گفتگو
چونکه ما سر رشته را کردیم گم
گفتها بر جُستهها شد پردها
جُستها در گفتها کردیم گم
فیض را جان رفت در سودای او
عمر در اندیشها کردیم گم
یافتیم آخر درون خویشتن
هر چرادرهر کجا کردیم گم
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷
رهی معیری : غزلها - جلد اول
گوهر تابناک
زبون خلق ز خلق نکوی خویشتنم
چو غنچه تنگدل از رنگ و بوی خویشتنم
به عیب من چه گشاید زبان طعنه حسود
که با هزار زبان عیبجوی خویشتنم
مرا به ساغر زرین مهر حاجت نیست
که تازه روی چو گل از سبوی خویشتنم
نه حسرت لب ساقی کشد نه منت جام
به حیرت از دل بیآرزوی خویشتنم
به خواب از آن نرود چشم خستهام تا صبح
که همچو مرغ شب افسانه گوی خویشتنم
به روزگار چنان رانده گشتم از هر سوی
که مرگ نیز نخواند بسوی خویشتنم
به تابناکی من گوهری نبود رهی
گهر شناسم و در جستجوی خویشتنم
چو غنچه تنگدل از رنگ و بوی خویشتنم
به عیب من چه گشاید زبان طعنه حسود
که با هزار زبان عیبجوی خویشتنم
مرا به ساغر زرین مهر حاجت نیست
که تازه روی چو گل از سبوی خویشتنم
نه حسرت لب ساقی کشد نه منت جام
به حیرت از دل بیآرزوی خویشتنم
به خواب از آن نرود چشم خستهام تا صبح
که همچو مرغ شب افسانه گوی خویشتنم
به روزگار چنان رانده گشتم از هر سوی
که مرگ نیز نخواند بسوی خویشتنم
به تابناکی من گوهری نبود رهی
گهر شناسم و در جستجوی خویشتنم
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
شمع خاموش
منع خویش از گریه و زاری نمی آید ز من
طفل اشکم خویشتن داری نمی آید ز من
با گل و خار جهان یک رنگم از روشندلی
صبح سیمینم سیه کاری نمی آید ز من
آتشی بویی ز دلجویی نمی آید ز تو
چشمه ام کاری به جز زاری نمی آید ز من
ای دل رنجور از من چشم همدردی مدار
خسته دردم پرستاری نمیآید ز من
امشب از من نکته موزون چه می جویی رهی
شمع خاموشم گهرباری نمی آید ز من
طفل اشکم خویشتن داری نمی آید ز من
با گل و خار جهان یک رنگم از روشندلی
صبح سیمینم سیه کاری نمی آید ز من
آتشی بویی ز دلجویی نمی آید ز تو
چشمه ام کاری به جز زاری نمی آید ز من
ای دل رنجور از من چشم همدردی مدار
خسته دردم پرستاری نمیآید ز من
امشب از من نکته موزون چه می جویی رهی
شمع خاموشم گهرباری نمی آید ز من
رهی معیری : منظومهها
گنجینه دل
چشم فروبسته اگر وا کنی
درتو بود هر چه تمنا کنی
عافیت از غیر نصیب تو نیست
غیر تو ای خسته طبیب تونیست
از تو بود راحت بیمار تو
نیست به غیر از تو پرستار تو
همدم خود شو که حبیب خودی
چاره خود کن که طبیب خودی
غیر که غافل ز دل زار تست
بی خبر از مصلحت کار تست
بر حذر از مصلحت اندیش باش
مصلحت اندیش دل خویش باش
چشم بصیرت نگشایی چرا؟
بی خبر از خویش چرایی چرا؟
صید که درمانده ز هر سو شده است
غفلت او دام ره او شده است
تا ره غفلت سپرد پای تو
دام بود جای تو ای وای تو
خواجه مقبل که ز خود غافلی
خواجه نه ای بنده نا مقبلی
از ره غفلت به گدایی رسی
ور به خود آیی به خدایی رسی
پیر تهی کیسه بی خانه ای
داشت مکان در دل ویرانه ای
روز به دریوزگی از بخت شوم
شام به ویرانه درون همچو بوم
گنج زری بود در آن خاکدان
چون پری از دیده مردم نهان
پای گدا بر سر آن گنج بود
لیک ز غفلت به غم ورنج بود
گنج صفت خانه به ویرانه داشت
غافل از آن گنج کهد ر خانه داشت
عاقبت از فاقه و اندوه و رنج
مرد گدا مرد و نهان ماند گنج
ای شده نالان ز غمو رنج خویش
چند نداری خبر از گنج خویش؟
گنج تو باشد دل آگاه تو
گوهر تو اشک سحرگاه تو
مایه امید مدان غیر را
کعبه حاجات مخوان دیر را
غیر ز دلخواه تو آگاه نیست
ز آنکه د لی رابدلی راه نیست
خواهش مرهم ز دل ریش کن
هر چه طلب می کنی از خویش کن
درتو بود هر چه تمنا کنی
عافیت از غیر نصیب تو نیست
غیر تو ای خسته طبیب تونیست
از تو بود راحت بیمار تو
نیست به غیر از تو پرستار تو
همدم خود شو که حبیب خودی
چاره خود کن که طبیب خودی
غیر که غافل ز دل زار تست
بی خبر از مصلحت کار تست
بر حذر از مصلحت اندیش باش
مصلحت اندیش دل خویش باش
چشم بصیرت نگشایی چرا؟
بی خبر از خویش چرایی چرا؟
صید که درمانده ز هر سو شده است
غفلت او دام ره او شده است
تا ره غفلت سپرد پای تو
دام بود جای تو ای وای تو
خواجه مقبل که ز خود غافلی
خواجه نه ای بنده نا مقبلی
از ره غفلت به گدایی رسی
ور به خود آیی به خدایی رسی
پیر تهی کیسه بی خانه ای
داشت مکان در دل ویرانه ای
روز به دریوزگی از بخت شوم
شام به ویرانه درون همچو بوم
گنج زری بود در آن خاکدان
چون پری از دیده مردم نهان
پای گدا بر سر آن گنج بود
لیک ز غفلت به غم ورنج بود
گنج صفت خانه به ویرانه داشت
غافل از آن گنج کهد ر خانه داشت
عاقبت از فاقه و اندوه و رنج
مرد گدا مرد و نهان ماند گنج
ای شده نالان ز غمو رنج خویش
چند نداری خبر از گنج خویش؟
گنج تو باشد دل آگاه تو
گوهر تو اشک سحرگاه تو
مایه امید مدان غیر را
کعبه حاجات مخوان دیر را
غیر ز دلخواه تو آگاه نیست
ز آنکه د لی رابدلی راه نیست
خواهش مرهم ز دل ریش کن
هر چه طلب می کنی از خویش کن
اقبال لاهوری : اسرار خودی
در بیان اینکه اصل نظام عالم از خودی است و تسلسل حیات تعینات وجود بر استحکام خودی انحصاردارد
پیکر هستی ز آثار خودی است
هر چه می بینی ز اسرار خودی است
خویشتن را چون خودی بیدار کرد
آشکارا عالم پندار کرد
صد جهان پوشیده اندر ذات او
غیر او پیداست از اثبات او
در جهان تخم خصومت کاشتهست
خویشتن را غیر خود پنداشتهست
سازد از خود پیکر اغیار را
تا فزاید لذت پیکار را
می کشد از قوت بازوی خویش
تا شود آگاه از نیروی خویش
خودفریبی های او عین حیات
همچو گل از خون وضو عین حیات
بهر یک گل خون صد گلشن کند
از پی یک نغمه صد شیون کند
یک فلک را صد هلال آورده است
بهر حرفی صد مقال آورده است
عذر این اسراف و این سنگین دلی
خلق و تکمیل جمال معنوی
حسن شیرین عذر درد کوهکن
نافهای عذر صد آهوی ختن
سوز پیهم قسمت پروانه ها
شمع عذر محنت پروانه ها
خامه ی او نقش صد امروز بست
تا بیارد صبح فردائی به دست
شعله های او صد ابراهیم سوخت
تا چراغ یک محمد بر فروخت
می شود از بهر اغراض عمل
عامل و معمول و اسباب و علل
خیزد ، انگیزد ، پرد ، تابد ، رمد
سوزد ، افروزد ، کشد ، میرد ، دمد
وسعت ایام جولانگاه او
آسمان موجی ز گرد راه او
گل به جیب فاق از گلکاریش
شب ز خوابش ، روز از بیداریش
شعله ی خود در شرر تقسیم کرد
جز پرستی عقل را تعلیم کرد
خود شکن گردید و اجزا آفرید
اندکی شفت و صحرا آفرید
باز از آشفتگی بیزار شد
وز بهم پیوستگی کهسار شد
وانمودن خویش را خوی خودی است
خفته در هر ذره نیروی خودی است
قوت خاموش و بیتاب عمل
از عمل پابند اسباب عمل
چون حیات عالم از زور خودی است
پس بقدر استواری زندگی است
قطره چون حرف خودی ازبر کند
هستنی بی مایه را گوهر کند
باده از ضعف خودی بی پیکر است
پیکرش منت پذیر ساغر است
گرچه پیکر می پذیرد جام می
گردش از ما وام گیرد جام می
کوه چون از خود رود صحرا شود
شکوه سنج جوشش دریا شود
موج تا موج است در غوش بحر
می کند خود را سوار دوش بحر
حلقه ای زد نور تا گردید چشم
از تلاش جلوه ها جنبید چشم
سبزه چون تاب دمید از خویش یافت
همت او سینه ی گلشن شکافت
شمع هم خود را بخود زنجیر کرد
خویش را از ذره ها تعمیر کرد
خود گدازی پیشه کرد از خود رمید
هم چو اشک خر ز چشم خود چکید
گر بفطرت پخته تر بودی نگین
از جراحت ها بیاسودی نگین
می شود سرمایه دار نام غیر
دوش او مجروح بار نام غیر
چون زمین بر هستی خود محکم است
ماه پابند طواف پیهم است
هستی مهر از زمین محکم تر است
پس زمین مسحور چشم خاور است
جنبش از مژگان برد شان چنار
مایه دار از سطوت او کوهسار
تار و پود کسوت او آتش است
اصل او یک دانهٔ گردن کش است
چون خودی آرد به هم نیروی زیست
میگشاید قلزمی از جوی زیست
هر چه می بینی ز اسرار خودی است
خویشتن را چون خودی بیدار کرد
آشکارا عالم پندار کرد
صد جهان پوشیده اندر ذات او
غیر او پیداست از اثبات او
در جهان تخم خصومت کاشتهست
خویشتن را غیر خود پنداشتهست
سازد از خود پیکر اغیار را
تا فزاید لذت پیکار را
می کشد از قوت بازوی خویش
تا شود آگاه از نیروی خویش
خودفریبی های او عین حیات
همچو گل از خون وضو عین حیات
بهر یک گل خون صد گلشن کند
از پی یک نغمه صد شیون کند
یک فلک را صد هلال آورده است
بهر حرفی صد مقال آورده است
عذر این اسراف و این سنگین دلی
خلق و تکمیل جمال معنوی
حسن شیرین عذر درد کوهکن
نافهای عذر صد آهوی ختن
سوز پیهم قسمت پروانه ها
شمع عذر محنت پروانه ها
خامه ی او نقش صد امروز بست
تا بیارد صبح فردائی به دست
شعله های او صد ابراهیم سوخت
تا چراغ یک محمد بر فروخت
می شود از بهر اغراض عمل
عامل و معمول و اسباب و علل
خیزد ، انگیزد ، پرد ، تابد ، رمد
سوزد ، افروزد ، کشد ، میرد ، دمد
وسعت ایام جولانگاه او
آسمان موجی ز گرد راه او
گل به جیب فاق از گلکاریش
شب ز خوابش ، روز از بیداریش
شعله ی خود در شرر تقسیم کرد
جز پرستی عقل را تعلیم کرد
خود شکن گردید و اجزا آفرید
اندکی شفت و صحرا آفرید
باز از آشفتگی بیزار شد
وز بهم پیوستگی کهسار شد
وانمودن خویش را خوی خودی است
خفته در هر ذره نیروی خودی است
قوت خاموش و بیتاب عمل
از عمل پابند اسباب عمل
چون حیات عالم از زور خودی است
پس بقدر استواری زندگی است
قطره چون حرف خودی ازبر کند
هستنی بی مایه را گوهر کند
باده از ضعف خودی بی پیکر است
پیکرش منت پذیر ساغر است
گرچه پیکر می پذیرد جام می
گردش از ما وام گیرد جام می
کوه چون از خود رود صحرا شود
شکوه سنج جوشش دریا شود
موج تا موج است در غوش بحر
می کند خود را سوار دوش بحر
حلقه ای زد نور تا گردید چشم
از تلاش جلوه ها جنبید چشم
سبزه چون تاب دمید از خویش یافت
همت او سینه ی گلشن شکافت
شمع هم خود را بخود زنجیر کرد
خویش را از ذره ها تعمیر کرد
خود گدازی پیشه کرد از خود رمید
هم چو اشک خر ز چشم خود چکید
گر بفطرت پخته تر بودی نگین
از جراحت ها بیاسودی نگین
می شود سرمایه دار نام غیر
دوش او مجروح بار نام غیر
چون زمین بر هستی خود محکم است
ماه پابند طواف پیهم است
هستی مهر از زمین محکم تر است
پس زمین مسحور چشم خاور است
جنبش از مژگان برد شان چنار
مایه دار از سطوت او کوهسار
تار و پود کسوت او آتش است
اصل او یک دانهٔ گردن کش است
چون خودی آرد به هم نیروی زیست
میگشاید قلزمی از جوی زیست
اقبال لاهوری : اسرار خودی
حکایت شیخ و برهمن و مکالمه گنگ و هماله در معنی اینکه تسلسل حیات ملیه از محکم گرفتن روایات مخصوصه ملیه می باشد
در بنارس برهمندی محترم
سر فرو اندر یم بود و عدم
بهره ی وافر ز حکمت داشتی
با خدا جویان ارادت داشتی
ذهن او گیرا و ندرت کوش بود
با ثریا عقل او همدوش بود
آشیانش صورت عنقا بلند
مهر و مه بر شعله ی فکرش سپند
مدتی مینای او در خون نشست
ساقی حکمت به جامش می نبست
در ریاض علم و دانش دام چید
چشم دامش طایر معنی ندید
ناخن فکرش بخون آلوده ماند
عقده ی بود و عدم نگشوده ماند
آه بر لب شاهد حرمان او
چهره غماز دل حیران او
رفت روزی نزد شیخ کاملی
آنکه اندر سینه پروردی دلی
گوش بر گفتار آن فرزانه داد
بر لب خود مهر خاموشی نهاد
گفت شیخ ای طائف چرخ بلند
اندکی عهد وفا با خاک بند
تا شدی آواره ی صحرا و دشت
فکر بیباک تو از گردون گذشت
با زمین در ساز ای گردون نورد
در تلاش گوهر انجم مگرد
من نگویم از بتان بیزار شو
کافری شایسته ی زنار شو
ای امانت دار تهذیب کهن
پشت پا بر مسلک آبا مزن
گر ز جمعیت حیات ملت است
کفر هم سرمایه ی جمعیت است
تو که هم در کافری کامل نه ای
در خور طوف حریم دل نه ای
مانده ایم از جاده ی تسلیم دور
تو ز آزر من ز ابراهیم دور
قیس ما سودائی محمل نشد
در جنون عاشقی کامل نشد
مرد چون شمع خودی اندر وجود
از خیال آسمان پیما چه سود
آب زد در دامن کهسار چنگ
گفت روزی با هماله رود گنگ
ای ز صبح آفرینش یخ به دوش
پیکرت از رودها زنار پوش
حق ترا با آسمان همراز ساخت
پات محروم خرام ناز ساخت
طاقت رفتار از پایت ربود
این وقار و رفعت و تمکین چه سود
زندگانی از خرام پیهم است
برگ و ساز هستی موج از رم است
کوه چون این طعنه از دریا شنید
هم چو بحر آتش از کین بردمید
گفت ای پهنای تو آئینه ام
چون تو صد دریا درون سینه ام
این خرام ناز سامان فناست
هر که از خود رفت شایان فناست
از مقام خود نداری آگهی
بر زیان خویش نازی ابلهی
ای ز بطن چرخ گردان زاده ای
از تو بهتر ساحل افتاده ای
هستی خود نذر قلزم ساختی
پیش رهزن نقد جان انداختی
همچو گل در گلستان خوددار شو
بهر نشر بو پی گلچین مرو
زندگی بر جای خود بالیدن است
از خیابان خودی گل چیدن است
قرنها بگذشت و من پا در گلم
تو گمان داری که دور از منزلم
هستیم بالید و تا گردون رسید
زیر دامانم ثریا آرمید
هستی تو بی نشان در قلزم است
ذروه ی من سجده گاه انجم است
چشم من بینای اسرار فلک
آشنا گوشم ز پرواز ملک
تا ز سوز سعی پیهم سوختم
لعل و الماس و گهر اندوختم
«در درونم سنگ و اندر سنگ نار
آب را بر نار من نبود گذار»
قطره ای؟ خود را به پای خود مریز
در تلاطم کوش و با قلزم ستیز
آب گوهر خواه و گوهر ریزه شو
بهر گوش شاهدی آویزه شو
یا خود افزا شو سبک رفتار شو
ابر برق انداز و دریا بار شو
از تو قلزم گدیه ی طوفان کند
شکوه ها از تنگی دامان کند
کمتر از موجی شمارد خویش را
پیش پای تو گذارد خویش را
سر فرو اندر یم بود و عدم
بهره ی وافر ز حکمت داشتی
با خدا جویان ارادت داشتی
ذهن او گیرا و ندرت کوش بود
با ثریا عقل او همدوش بود
آشیانش صورت عنقا بلند
مهر و مه بر شعله ی فکرش سپند
مدتی مینای او در خون نشست
ساقی حکمت به جامش می نبست
در ریاض علم و دانش دام چید
چشم دامش طایر معنی ندید
ناخن فکرش بخون آلوده ماند
عقده ی بود و عدم نگشوده ماند
آه بر لب شاهد حرمان او
چهره غماز دل حیران او
رفت روزی نزد شیخ کاملی
آنکه اندر سینه پروردی دلی
گوش بر گفتار آن فرزانه داد
بر لب خود مهر خاموشی نهاد
گفت شیخ ای طائف چرخ بلند
اندکی عهد وفا با خاک بند
تا شدی آواره ی صحرا و دشت
فکر بیباک تو از گردون گذشت
با زمین در ساز ای گردون نورد
در تلاش گوهر انجم مگرد
من نگویم از بتان بیزار شو
کافری شایسته ی زنار شو
ای امانت دار تهذیب کهن
پشت پا بر مسلک آبا مزن
گر ز جمعیت حیات ملت است
کفر هم سرمایه ی جمعیت است
تو که هم در کافری کامل نه ای
در خور طوف حریم دل نه ای
مانده ایم از جاده ی تسلیم دور
تو ز آزر من ز ابراهیم دور
قیس ما سودائی محمل نشد
در جنون عاشقی کامل نشد
مرد چون شمع خودی اندر وجود
از خیال آسمان پیما چه سود
آب زد در دامن کهسار چنگ
گفت روزی با هماله رود گنگ
ای ز صبح آفرینش یخ به دوش
پیکرت از رودها زنار پوش
حق ترا با آسمان همراز ساخت
پات محروم خرام ناز ساخت
طاقت رفتار از پایت ربود
این وقار و رفعت و تمکین چه سود
زندگانی از خرام پیهم است
برگ و ساز هستی موج از رم است
کوه چون این طعنه از دریا شنید
هم چو بحر آتش از کین بردمید
گفت ای پهنای تو آئینه ام
چون تو صد دریا درون سینه ام
این خرام ناز سامان فناست
هر که از خود رفت شایان فناست
از مقام خود نداری آگهی
بر زیان خویش نازی ابلهی
ای ز بطن چرخ گردان زاده ای
از تو بهتر ساحل افتاده ای
هستی خود نذر قلزم ساختی
پیش رهزن نقد جان انداختی
همچو گل در گلستان خوددار شو
بهر نشر بو پی گلچین مرو
زندگی بر جای خود بالیدن است
از خیابان خودی گل چیدن است
قرنها بگذشت و من پا در گلم
تو گمان داری که دور از منزلم
هستیم بالید و تا گردون رسید
زیر دامانم ثریا آرمید
هستی تو بی نشان در قلزم است
ذروه ی من سجده گاه انجم است
چشم من بینای اسرار فلک
آشنا گوشم ز پرواز ملک
تا ز سوز سعی پیهم سوختم
لعل و الماس و گهر اندوختم
«در درونم سنگ و اندر سنگ نار
آب را بر نار من نبود گذار»
قطره ای؟ خود را به پای خود مریز
در تلاطم کوش و با قلزم ستیز
آب گوهر خواه و گوهر ریزه شو
بهر گوش شاهدی آویزه شو
یا خود افزا شو سبک رفتار شو
ابر برق انداز و دریا بار شو
از تو قلزم گدیه ی طوفان کند
شکوه ها از تنگی دامان کند
کمتر از موجی شمارد خویش را
پیش پای تو گذارد خویش را
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه توسیع حیات ملیه از تسخیر قوای نظام عالم است
ایکه با نادیده پیمان بسته ئی
همچو سیل از قید ساحل رسته ئی
چون نهال از خاک این گلزار خیز
دل بغائب بند و با حاضر ستیز
هستی حاضر کند تفسیر غیب
می شود دیباچهٔ تسخیر غیب
ما سوا از بهر تسخیر است و بس
سینهٔ او عرضهٔ تیر است و بس
از کن حق ما سوا شد آشکار
تا شود پیکان تو سندان گذار
رشته ئی باید گره اندر گره
تا شود لطف گشودن را فره
غنچه ئی؟ از خود چمن تعبیر کن
شبنمی؟ خورشید را تسخیر کن
از تو می آید اگر کار شگرف
از دمی گرمی گداز این شیر برف
هر که محسوسات را تسخیر کرد
عالمی از ذره ئی تعمیر کرد
آنکه تیرش قدسیان را سینه خست
اول آدم را سر فتراک بست
عقدهٔ محسوس را اول گشود
همت از تسخیر موجود آزمود
کوه و صحرا دشت و دریا بحر و بر
تختهٔ تعلیم ارباب نظر
ای که از تأثیر افیون خفته ئی
عالم اسباب را دون گفته ئی
خیز و وا کن دیدهٔ مخمور را
دون مخوان این عالم مجبور را
غایتش توسیع ذات مسلم است
امتحان ممکنات مسلم است
می زند شمشیر دوران بر تنت
تا ببینی هست خون اندر تنت
سینه را از سنگ زوری ریش کن
امتحان استخوان خویش کن
حق جهان را قسمت نیکان شمرد
جلوه اش با دیدهٔ مؤمن سپرد
کاروان را رهگذار است این جهان
نقد مؤمن را عیار است این جهان
گیر او را تا نه او گیرد ترا
همچو می اندر سبو گیرد ترا
دلدل اندیشه ات طوطی پر است
آنکه گامش آسمان پهناور است
احتیاج زندگی میراندش
بر زمین گردون سپر گرداندش
تا ز تسخیر قوای این نظام
ذوفنونیهای تو گردد تمام
نایب حق در جهان آدم شود
بر عناصر حکم او محکم شود
تنگی ات پهنا پذیرد در جهان
کار تو اندام گیرد در جهان
خویش را بر پشت باد اسوار کن
یعنی این جمازه را ماهار کن
دست رنگین کن ز خون کوهسار
جوی آب گوهر از دریا برآر
صد جهان در یک فضا پوشیده اند
مهر ها در ذره ها پوشیده اند
از شعاعش دیده کن نادیده را
وا نما اسرار نافهمیده را
تابش از خورشید عالم تاب گیر
برق طاق افروز از سیلاب گیر
ثابت و سیاره گردون وطن
آن خداوندان اقوام کهن
اینهمه ای خواجه آغوش تو اند
پیش خیز وحلقه در گوش تو اند
جستجو را محکم از تدبیر کن
انفس و آفاق را تسخیر کن
چشم خود بگشا و در اشیا نگر
نشه زیر پردهٔ صهبا نگر
تا نصیب از حکمت اشیا برد
ناتوان باج از توانایان خورد
صورت هستی ز معنی ساده نیست
این کهن ساز از نوا افتاده نیست
برق آهنگ است هشیارش زنند
خویش را چون زخمه بر تارش زنند
تو که مقصود خطاب انظری
پس چرا این راه چون کوران بری
قطره ئی کز خود فروزی محرم است
باده اندر تاک و بر گل شبنم است
چون بدریا در رود گوهر شود
جوهرش تابنده چون اختر شود
چون صبا بر صورت گلها متن
غوطه اندر معنی گلزار زن
آنکه بر اشیا کمند انداخت است
مرکب از برق و حرارت ساخت است
حرف چون طایر به پرواز آورد
نغمه را بی زخمه از ساز آورد
ای خرت لنگ از ره دشوار زیست
غافل از هنگامهٔ پیکار زیست
همرهانت پی به منزل برده اند
لیلی معنی ز محمل برده اند
تو بصحرا مثل قیس آواره ئی
خسته ئی وامانده ئی بیچاره ئی
علم اسما اعتبار آدم است
حکمت اشیا حصار آدم است
همچو سیل از قید ساحل رسته ئی
چون نهال از خاک این گلزار خیز
دل بغائب بند و با حاضر ستیز
هستی حاضر کند تفسیر غیب
می شود دیباچهٔ تسخیر غیب
ما سوا از بهر تسخیر است و بس
سینهٔ او عرضهٔ تیر است و بس
از کن حق ما سوا شد آشکار
تا شود پیکان تو سندان گذار
رشته ئی باید گره اندر گره
تا شود لطف گشودن را فره
غنچه ئی؟ از خود چمن تعبیر کن
شبنمی؟ خورشید را تسخیر کن
از تو می آید اگر کار شگرف
از دمی گرمی گداز این شیر برف
هر که محسوسات را تسخیر کرد
عالمی از ذره ئی تعمیر کرد
آنکه تیرش قدسیان را سینه خست
اول آدم را سر فتراک بست
عقدهٔ محسوس را اول گشود
همت از تسخیر موجود آزمود
کوه و صحرا دشت و دریا بحر و بر
تختهٔ تعلیم ارباب نظر
ای که از تأثیر افیون خفته ئی
عالم اسباب را دون گفته ئی
خیز و وا کن دیدهٔ مخمور را
دون مخوان این عالم مجبور را
غایتش توسیع ذات مسلم است
امتحان ممکنات مسلم است
می زند شمشیر دوران بر تنت
تا ببینی هست خون اندر تنت
سینه را از سنگ زوری ریش کن
امتحان استخوان خویش کن
حق جهان را قسمت نیکان شمرد
جلوه اش با دیدهٔ مؤمن سپرد
کاروان را رهگذار است این جهان
نقد مؤمن را عیار است این جهان
گیر او را تا نه او گیرد ترا
همچو می اندر سبو گیرد ترا
دلدل اندیشه ات طوطی پر است
آنکه گامش آسمان پهناور است
احتیاج زندگی میراندش
بر زمین گردون سپر گرداندش
تا ز تسخیر قوای این نظام
ذوفنونیهای تو گردد تمام
نایب حق در جهان آدم شود
بر عناصر حکم او محکم شود
تنگی ات پهنا پذیرد در جهان
کار تو اندام گیرد در جهان
خویش را بر پشت باد اسوار کن
یعنی این جمازه را ماهار کن
دست رنگین کن ز خون کوهسار
جوی آب گوهر از دریا برآر
صد جهان در یک فضا پوشیده اند
مهر ها در ذره ها پوشیده اند
از شعاعش دیده کن نادیده را
وا نما اسرار نافهمیده را
تابش از خورشید عالم تاب گیر
برق طاق افروز از سیلاب گیر
ثابت و سیاره گردون وطن
آن خداوندان اقوام کهن
اینهمه ای خواجه آغوش تو اند
پیش خیز وحلقه در گوش تو اند
جستجو را محکم از تدبیر کن
انفس و آفاق را تسخیر کن
چشم خود بگشا و در اشیا نگر
نشه زیر پردهٔ صهبا نگر
تا نصیب از حکمت اشیا برد
ناتوان باج از توانایان خورد
صورت هستی ز معنی ساده نیست
این کهن ساز از نوا افتاده نیست
برق آهنگ است هشیارش زنند
خویش را چون زخمه بر تارش زنند
تو که مقصود خطاب انظری
پس چرا این راه چون کوران بری
قطره ئی کز خود فروزی محرم است
باده اندر تاک و بر گل شبنم است
چون بدریا در رود گوهر شود
جوهرش تابنده چون اختر شود
چون صبا بر صورت گلها متن
غوطه اندر معنی گلزار زن
آنکه بر اشیا کمند انداخت است
مرکب از برق و حرارت ساخت است
حرف چون طایر به پرواز آورد
نغمه را بی زخمه از ساز آورد
ای خرت لنگ از ره دشوار زیست
غافل از هنگامهٔ پیکار زیست
همرهانت پی به منزل برده اند
لیلی معنی ز محمل برده اند
تو بصحرا مثل قیس آواره ئی
خسته ئی وامانده ئی بیچاره ئی
علم اسما اعتبار آدم است
حکمت اشیا حصار آدم است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
رهی در سینهٔ انجم گشائی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جهان رنگ و بو فهمیدنی هست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
قطرهٔ آب
مرا معنی تازه ئی مدعاست
اگر گفته را باز گویم رواست
«یکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جائی که دریاست من کیستم؟
گر او هست حقا که من نیستم»
ولیکن ز دریا برآمد خروش
ز شرم تنک مایگی رو مپوش
تماشای شام و سحر دیده ئی
چمن دیده ئی دشت و در دیده ئی
به برگ گیاهی به دوش سحاب
درخشیدی از پرتو آفتاب
گهی همدم تشنه کامان راغ
گهی محرم سینه چاکان باغ
گهی خفته در تاک و طاقت گداز
گهی خفته در خاک بی سوز و ساز
ز موج سبک سیر من زاده ئی
ز من زاده ئی در من افتاده ئی
بیاسای در خلوت سینه ام
چو جوهر درخش اندر آئینه ام
گهر شو در آغوش قلزم بزی
فروزان تر از ماه و انجم بزی
اگر گفته را باز گویم رواست
«یکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جائی که دریاست من کیستم؟
گر او هست حقا که من نیستم»
ولیکن ز دریا برآمد خروش
ز شرم تنک مایگی رو مپوش
تماشای شام و سحر دیده ئی
چمن دیده ئی دشت و در دیده ئی
به برگ گیاهی به دوش سحاب
درخشیدی از پرتو آفتاب
گهی همدم تشنه کامان راغ
گهی محرم سینه چاکان باغ
گهی خفته در تاک و طاقت گداز
گهی خفته در خاک بی سوز و ساز
ز موج سبک سیر من زاده ئی
ز من زاده ئی در من افتاده ئی
بیاسای در خلوت سینه ام
چو جوهر درخش اندر آئینه ام
گهر شو در آغوش قلزم بزی
فروزان تر از ماه و انجم بزی