عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
مائیم و عشق و کنج خرابات و روی یار
ساقی ز جام لعل لبت بادهئی بیار
چون بر دوام دور زمان اعتماد نیست
این پنج روز غایت مقصود دل شمار
برخیز تا بعزم تفرج برون رویم
زین تنگنای خانه بصحرای لاله زار
کز بوستان دمید چو بر خد دلبران
برگ بنفشه برطرف سرو جویبار
بستان اگر چه جای نشاطست و خرمی
خرم مشو درو که ز دوران روزگار
هر سنبلی ز زلف نگاریست لاله رخ
هر لالهای ز خون جوانیست شهریار
خواجو ز دور چرخ چوامروز فرصتست
دریاب جام بادهٔ صافی و روی یار
ساقی ز جام لعل لبت بادهئی بیار
چون بر دوام دور زمان اعتماد نیست
این پنج روز غایت مقصود دل شمار
برخیز تا بعزم تفرج برون رویم
زین تنگنای خانه بصحرای لاله زار
کز بوستان دمید چو بر خد دلبران
برگ بنفشه برطرف سرو جویبار
بستان اگر چه جای نشاطست و خرمی
خرم مشو درو که ز دوران روزگار
هر سنبلی ز زلف نگاریست لاله رخ
هر لالهای ز خون جوانیست شهریار
خواجو ز دور چرخ چوامروز فرصتست
دریاب جام بادهٔ صافی و روی یار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
با عقیق لب او لعل بدخشان کم گیر
با گل عارض او لالهٔ نعمان کم گیر
سخن سرکشی سرو سهی بیش مگوی
قد یارم نگر و سرو خرامان کم گیر
با وجود لب لعل و خط مشگ آسایش
یاد ظلمت مکن و چشمهٔ حیوان کم گیر
شب تاریک اگرت وصل میسر گردد
با رخش چشمهٔ خورشید درخشان کم گیر
میلت ار جز بتماشای گلستان نکشد
در جمالش نگر و طرف گلستان کم گیر
غمزهاش بین و دگر شوخی عبهر کم گوی
خط سبزش نگر و سبزهٔ بستان کم گیر
وصل آن حور پریچهره گرت دست دهد
نام جنت مبر وملک سلیمان کم گیر
گوش بر قول مغنی کن و برطرف چمن
صبحدم نغمهٔ مرغان خوش الحان کم گیر
خواجو این منزل ویرانه به اندازهٔ تست
از اقالیم جهان خطهٔ کرمان کم گیر
با گل عارض او لالهٔ نعمان کم گیر
سخن سرکشی سرو سهی بیش مگوی
قد یارم نگر و سرو خرامان کم گیر
با وجود لب لعل و خط مشگ آسایش
یاد ظلمت مکن و چشمهٔ حیوان کم گیر
شب تاریک اگرت وصل میسر گردد
با رخش چشمهٔ خورشید درخشان کم گیر
میلت ار جز بتماشای گلستان نکشد
در جمالش نگر و طرف گلستان کم گیر
غمزهاش بین و دگر شوخی عبهر کم گوی
خط سبزش نگر و سبزهٔ بستان کم گیر
وصل آن حور پریچهره گرت دست دهد
نام جنت مبر وملک سلیمان کم گیر
گوش بر قول مغنی کن و برطرف چمن
صبحدم نغمهٔ مرغان خوش الحان کم گیر
خواجو این منزل ویرانه به اندازهٔ تست
از اقالیم جهان خطهٔ کرمان کم گیر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱
نشست شمع سحر ای چراغ مجلسیان خیز
بیار باده و بشنو نوای مرغ سحرخیز
سپیده نافه گشایست و باد غالیه افشان
شراب مشک نسیمست و مشک غالیه آمیز
کنون که غنچه بخندید و باد صبح برآمد
بگیر داد صبوحی ز بادهٔ طرب انگیز
چراغ مجلس مستان ز شمع چهره برافروز
ز بهر نقل حریفان شکر ز پسته فرو ریز
مرا که خال تو فلفل فکنده است برآتش
چرا ز غالیه دلبند میکنی و دلاویز
برون ز شکر شیرین سخن مگوی که فرهاد
به نیم جو نخرد خسروی ملکت پرویز
بسوز مجمر و دود از دل عبیر برآور
بساز بربط و آتش ز جان عود برانگیز
بگیر سلسلهٔ زلف دلبران سمن رخ
برآر شور ز یاقوت شاهدان شکرریز
مرا مگوی که پرهیز کن ز میکده خواجو
که مست عشق نداند حدیث توبه و پرهیز
بیار باده و بشنو نوای مرغ سحرخیز
سپیده نافه گشایست و باد غالیه افشان
شراب مشک نسیمست و مشک غالیه آمیز
کنون که غنچه بخندید و باد صبح برآمد
بگیر داد صبوحی ز بادهٔ طرب انگیز
چراغ مجلس مستان ز شمع چهره برافروز
ز بهر نقل حریفان شکر ز پسته فرو ریز
مرا که خال تو فلفل فکنده است برآتش
چرا ز غالیه دلبند میکنی و دلاویز
برون ز شکر شیرین سخن مگوی که فرهاد
به نیم جو نخرد خسروی ملکت پرویز
بسوز مجمر و دود از دل عبیر برآور
بساز بربط و آتش ز جان عود برانگیز
بگیر سلسلهٔ زلف دلبران سمن رخ
برآر شور ز یاقوت شاهدان شکرریز
مرا مگوی که پرهیز کن ز میکده خواجو
که مست عشق نداند حدیث توبه و پرهیز
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
بیار باده که وقت گلست و موسم باغ
ز مهر بردل پر خون لاله بنگر داغ
دماغ عقل معطر کن از شمامهٔ می
بود که بوی عفافش برون رود ز دماغ
گهی که زاغ شب از آشیان کند پرواز
ز عکس باده چو چشم خروس کن پر زاغ
اگر چراغ نباشد به تیره شب شاید
چرا که باغ برافروخت از شکوفه چراغ
بر آتش رخ گل آب میفشاند میغ
وز آب آینه گون زنگ میزداید ماغ
ببین که مرغ چمن دمبدم هزار سلام
بدست باد صبا میکند بباغ ابلاغ
ز رهگذار نسیم بهار رنگ آمیز
شدست ساحت بستان چو کلبهٔ صباغ
خوشا بطرف گلستان شراب نسرین بوی
ز دست لاله عذاران عنبرین اصداغ
چو راغ را شود از لاله شقه خون آلود
بخون لاله بباید گرفت دامن راغ
مگو حکایت پیمان و نام توبه مبر
که نیست از می و پیمانهام به توبه فراغ
به صحن باغ قدح نوش و غم مخور خواجو
که آنکه باغ بنا کرد برنخورد از باغ
ز مهر بردل پر خون لاله بنگر داغ
دماغ عقل معطر کن از شمامهٔ می
بود که بوی عفافش برون رود ز دماغ
گهی که زاغ شب از آشیان کند پرواز
ز عکس باده چو چشم خروس کن پر زاغ
اگر چراغ نباشد به تیره شب شاید
چرا که باغ برافروخت از شکوفه چراغ
بر آتش رخ گل آب میفشاند میغ
وز آب آینه گون زنگ میزداید ماغ
ببین که مرغ چمن دمبدم هزار سلام
بدست باد صبا میکند بباغ ابلاغ
ز رهگذار نسیم بهار رنگ آمیز
شدست ساحت بستان چو کلبهٔ صباغ
خوشا بطرف گلستان شراب نسرین بوی
ز دست لاله عذاران عنبرین اصداغ
چو راغ را شود از لاله شقه خون آلود
بخون لاله بباید گرفت دامن راغ
مگو حکایت پیمان و نام توبه مبر
که نیست از می و پیمانهام به توبه فراغ
به صحن باغ قدح نوش و غم مخور خواجو
که آنکه باغ بنا کرد برنخورد از باغ
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲
نکهت روضهٔ خلدست که میبیزد مشک
یا از آن حلقه زلفست که میریزد مشک
خیزد از چین سر زلف تو مشک ختنی
وین سخن نیست خطا زانکه ز چین خیزد مشک
خون شود نافهٔ آهوی تتاری ز حسد
کان مه از گوشهٔ خورشید درآویزد مشک
آن چه نعلست که لعل تو برآتش دارد
وین چه حالست که حالت ز مه انگیزد مشک
گر نخواهد که کشد گرد مهت گرد عبیر
از چه رو خط تو با غالیه آمیزد مشک
زلف عنبر شکن از روی تو سر میپیچید
چکند ز آتش اگر زانکه نپرهیزد مشک
همچو خواجو نکشد سر ز خطت مشک ختا
چون خط سبز تو بر برگ سمن بیزد مشک
یا از آن حلقه زلفست که میریزد مشک
خیزد از چین سر زلف تو مشک ختنی
وین سخن نیست خطا زانکه ز چین خیزد مشک
خون شود نافهٔ آهوی تتاری ز حسد
کان مه از گوشهٔ خورشید درآویزد مشک
آن چه نعلست که لعل تو برآتش دارد
وین چه حالست که حالت ز مه انگیزد مشک
گر نخواهد که کشد گرد مهت گرد عبیر
از چه رو خط تو با غالیه آمیزد مشک
زلف عنبر شکن از روی تو سر میپیچید
چکند ز آتش اگر زانکه نپرهیزد مشک
همچو خواجو نکشد سر ز خطت مشک ختا
چون خط سبز تو بر برگ سمن بیزد مشک
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴
زهی زلفت شکسته نرخ سنبل
گلستان رخت خندیده برگل
رسانده خط بیاقوت تو ریحان
کشیده سر ز کافور تو سنبل
عروسی را که او صاحب جمالست
چه دریابد گرش نبود تحمل
چو ریش خستگانرا مرهم از تست
مکن در کار مسکینان تغافل
اگر گل را نباشد برگ پیوند
چه سود از نالهٔ شبگیر بلبل
بجانت کانکه برجان دارم از غم
نباشد کوه سنگین را تحمل
اگر عمر منی ایشب برو زود
وگر جزو منی ای غم برو کل
چو از زلفش بدین روز اوفتادم
تو نیز ای شب مکن بر من تطاول
خوشا آن بزم روحانی که هر دم
کند مستی ببادامش تنقل
منه عود ای بت خوش نغمه از چنگ
که ساغر بانگ میدارد که غلغل
بزن مطرب که مستان صبوحی
ز می مستند و خواجو از تامل
گلستان رخت خندیده برگل
رسانده خط بیاقوت تو ریحان
کشیده سر ز کافور تو سنبل
عروسی را که او صاحب جمالست
چه دریابد گرش نبود تحمل
چو ریش خستگانرا مرهم از تست
مکن در کار مسکینان تغافل
اگر گل را نباشد برگ پیوند
چه سود از نالهٔ شبگیر بلبل
بجانت کانکه برجان دارم از غم
نباشد کوه سنگین را تحمل
اگر عمر منی ایشب برو زود
وگر جزو منی ای غم برو کل
چو از زلفش بدین روز اوفتادم
تو نیز ای شب مکن بر من تطاول
خوشا آن بزم روحانی که هر دم
کند مستی ببادامش تنقل
منه عود ای بت خوش نغمه از چنگ
که ساغر بانگ میدارد که غلغل
بزن مطرب که مستان صبوحی
ز می مستند و خواجو از تامل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶
هرگه که ز خرگه بچمن بار دهد گل
نرگس نکند خواب خوش از غلغل بلبل
ای خادم یاقوت لب لعل تو لؤلؤ
وی هندوی ریحان خط سبز تو سنبل
تا کی کند آن غمزهٔ عاشق کش معلول
در کار دل ریش من خسته تعلل
گر نرگس مستت نکند ترک تعدی
چندین چه کند زلف دراز تو تطاول
شرح شکن زلف تو بابیست مطول
کوتاه کنم تا نکشد سر به تسلسل
آن صورت آراسته را بیش میارای
کانجا که جمالست چه حاجت بتجمل
محمل مبر از منزل احباب که ما را
یکدم نبود بار فراق تو تحمل
المغرم یستغرق فی البحر غریقا
واللائم کالنائم فی الساحل یغفل
هر لحظه که خاموش شود ماه مغنی
از مرغ صراحی شنوم نعره که قل قل
ای آنکه جمال از رخ زیبای تو جزویست
غمهای جهان جزو غم عشق تو شد کل
بر باد هوا باده مپیمای که خواجو
از مل نشود بی خبر الا بتامل
نرگس نکند خواب خوش از غلغل بلبل
ای خادم یاقوت لب لعل تو لؤلؤ
وی هندوی ریحان خط سبز تو سنبل
تا کی کند آن غمزهٔ عاشق کش معلول
در کار دل ریش من خسته تعلل
گر نرگس مستت نکند ترک تعدی
چندین چه کند زلف دراز تو تطاول
شرح شکن زلف تو بابیست مطول
کوتاه کنم تا نکشد سر به تسلسل
آن صورت آراسته را بیش میارای
کانجا که جمالست چه حاجت بتجمل
محمل مبر از منزل احباب که ما را
یکدم نبود بار فراق تو تحمل
المغرم یستغرق فی البحر غریقا
واللائم کالنائم فی الساحل یغفل
هر لحظه که خاموش شود ماه مغنی
از مرغ صراحی شنوم نعره که قل قل
ای آنکه جمال از رخ زیبای تو جزویست
غمهای جهان جزو غم عشق تو شد کل
بر باد هوا باده مپیمای که خواجو
از مل نشود بی خبر الا بتامل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
خوشا با دوستان در بوستان گل
که خوش باشد بروی دوستان گل
شکوفه مو بدست و ابر دایه
صبا رامین و ویس دلستان گل
سمن را شد نفس باد و روان آب
چمن را گشت تن شمشاد و جان گل
ترنم میکند بر شاخ بلبل
تبسم میکند در بوستان گل
لبش با هم نمیآید از آنروی
که دارد خردهئی زر در دهان گل
کشد در برقبای فستقی سرو
نهد بر سر کلاه سایبان گل
چو باد از روی گل برقع برانداخت
برآمد سرخ همچون ارغوان گل
بگو با بلبل ای باد بهاری
که باز آمد علی رغم زمان گل
دلش سستی کند چون از نهالی
بصحن گلستان آید خزان گل
بیا خواجو که با مرغان شب خیز
نهادست از هوا جان در میان گل
می نوشین روان در ده که بگرفت
چو خسرو ملکت نوشیروان گل
که خوش باشد بروی دوستان گل
شکوفه مو بدست و ابر دایه
صبا رامین و ویس دلستان گل
سمن را شد نفس باد و روان آب
چمن را گشت تن شمشاد و جان گل
ترنم میکند بر شاخ بلبل
تبسم میکند در بوستان گل
لبش با هم نمیآید از آنروی
که دارد خردهئی زر در دهان گل
کشد در برقبای فستقی سرو
نهد بر سر کلاه سایبان گل
چو باد از روی گل برقع برانداخت
برآمد سرخ همچون ارغوان گل
بگو با بلبل ای باد بهاری
که باز آمد علی رغم زمان گل
دلش سستی کند چون از نهالی
بصحن گلستان آید خزان گل
بیا خواجو که با مرغان شب خیز
نهادست از هوا جان در میان گل
می نوشین روان در ده که بگرفت
چو خسرو ملکت نوشیروان گل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸
عارض ترکان نگر در چین جعد مشک فام
تا جمال حور مقصورات بینی فی الخیام
باده پیش آور که هردم باد عنبر بوی صبح
میدهد جانرا پیام از روضهٔ دارالسلام
مشعل خورشید فروزان شمع برگیر ای ندیم
باد شبگیری برآمد باده در ده ای غلام
ماه مطرب گو بزیر و بم در آور ساز را
کافتاب خاوری تشریف داد از راه بام
تا ترا در پیش بت رویان درست آید نماز
جامهٔ جانرا نمازی کن به آب چشم جام
عزت دیر مغان از ساکن مسجد مجوی
کافر مکی چه داند حرمت بیت الحرام
عار باشد در طریق عشق بیم از فخر و عار
ننگ باشد در ره مشتاق ترس از ننگ و نام
من ببوی خال مشکین تو گشتم پای بند
مرغ وحشی از هوای دانه میافتد به دام
کام دل خواجو بسانی نمیآید بدست
رو بنا کامی رضا ده تا رسانندت بکام
تا جمال حور مقصورات بینی فی الخیام
باده پیش آور که هردم باد عنبر بوی صبح
میدهد جانرا پیام از روضهٔ دارالسلام
مشعل خورشید فروزان شمع برگیر ای ندیم
باد شبگیری برآمد باده در ده ای غلام
ماه مطرب گو بزیر و بم در آور ساز را
کافتاب خاوری تشریف داد از راه بام
تا ترا در پیش بت رویان درست آید نماز
جامهٔ جانرا نمازی کن به آب چشم جام
عزت دیر مغان از ساکن مسجد مجوی
کافر مکی چه داند حرمت بیت الحرام
عار باشد در طریق عشق بیم از فخر و عار
ننگ باشد در ره مشتاق ترس از ننگ و نام
من ببوی خال مشکین تو گشتم پای بند
مرغ وحشی از هوای دانه میافتد به دام
کام دل خواجو بسانی نمیآید بدست
رو بنا کامی رضا ده تا رسانندت بکام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳
وقتست کز ورای سراپردهٔ عدم
سلطان گل بساحت بستان زند علم
دریا فکنده ذیل بغلتاق فستقی
هر دم عروس غنچه برون آید از حرم
از کلک نقشبند قضا در تحیرم
کز سبزه بر صحیفهٔ بستان زند رقم
آثار صنع بین که بتاثیر نامیه
هر دم لطیفهئی بوجود آید از عدم
صحن چمن ز زمزمهٔ بلبل سحر
گردد پر از ترنم زیر و نوای بم
از آب چشمه تیره شود چشمهٔ حیات
وز صحن باغ رشگ برد گلشن ارم
جعد بنفشه بین ز نسیم سحرگهی
همچون شکنج طره خوبان گرفته خم
گر در چمن بخنده درآید گل در روی
باور مکن که او بدوروئیست متهم
نرگس چو شوخ دیدگی از سر نمینهد
نازک دلست غنچه از آن میشود دژم
بیچاره لاله هست دلش در میان خون
گوئی ز دست باد صبا میبرد ستم
بر سرو سوسن از چه زبان میکند دراز
آزاده راز طعن زبان آوران چه غم
خواجو چو سرو تا نکنی پیشه راستی
نتوان نهاد در ره آزادگی قدم
بخرام سوی باغ که چون لعل دلبران
عیسی دمست نکهت انفاس صبحدم
و اطراف بوستان شده از سبزه و بهار
همچون بساط مجلس فرمانده عجم
بر یاد بزم آصف جمشید مرتبت
بر کف نهاده لالهٔ دلخسته جام جم
سلطان گل بساحت بستان زند علم
دریا فکنده ذیل بغلتاق فستقی
هر دم عروس غنچه برون آید از حرم
از کلک نقشبند قضا در تحیرم
کز سبزه بر صحیفهٔ بستان زند رقم
آثار صنع بین که بتاثیر نامیه
هر دم لطیفهئی بوجود آید از عدم
صحن چمن ز زمزمهٔ بلبل سحر
گردد پر از ترنم زیر و نوای بم
از آب چشمه تیره شود چشمهٔ حیات
وز صحن باغ رشگ برد گلشن ارم
جعد بنفشه بین ز نسیم سحرگهی
همچون شکنج طره خوبان گرفته خم
گر در چمن بخنده درآید گل در روی
باور مکن که او بدوروئیست متهم
نرگس چو شوخ دیدگی از سر نمینهد
نازک دلست غنچه از آن میشود دژم
بیچاره لاله هست دلش در میان خون
گوئی ز دست باد صبا میبرد ستم
بر سرو سوسن از چه زبان میکند دراز
آزاده راز طعن زبان آوران چه غم
خواجو چو سرو تا نکنی پیشه راستی
نتوان نهاد در ره آزادگی قدم
بخرام سوی باغ که چون لعل دلبران
عیسی دمست نکهت انفاس صبحدم
و اطراف بوستان شده از سبزه و بهار
همچون بساط مجلس فرمانده عجم
بر یاد بزم آصف جمشید مرتبت
بر کف نهاده لالهٔ دلخسته جام جم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶
نسیم زلف تو از نوبهار میشنوم
نشان روی تو از لالهزار میشنوم
ز چین زلف تو تاری مگر بدست صباست
کزو شامه مشک تتار میشنوم
بهر دیار که دور از تو میکنم منزل
ندای عشق تو از آن دیار میشنوم
لطیفهئی که خضر نقل کرد از آب حیات
از آن دو لعل لب آبدار میشنوم
حدیث این دل شوریده بین که موی بموی
از آن دو هندوی آشفته کار میشنوم
گلی بدست نمیآیدم برنگ نگار
ولی ز غالیه بوی نگار میشنوم
هنوز دعوی منصور همچنان باقیست
چرا که لاف انا الحق ز دار میشنوم
اثر نماند ز فرهاد کوهکن لیکن
صدای نالهاش از کوهسار میشنوم
سرشک دیدهٔ خواجو که آب دجله برد
حکایتش ز لب جویبار میشنوم
نشان روی تو از لالهزار میشنوم
ز چین زلف تو تاری مگر بدست صباست
کزو شامه مشک تتار میشنوم
بهر دیار که دور از تو میکنم منزل
ندای عشق تو از آن دیار میشنوم
لطیفهئی که خضر نقل کرد از آب حیات
از آن دو لعل لب آبدار میشنوم
حدیث این دل شوریده بین که موی بموی
از آن دو هندوی آشفته کار میشنوم
گلی بدست نمیآیدم برنگ نگار
ولی ز غالیه بوی نگار میشنوم
هنوز دعوی منصور همچنان باقیست
چرا که لاف انا الحق ز دار میشنوم
اثر نماند ز فرهاد کوهکن لیکن
صدای نالهاش از کوهسار میشنوم
سرشک دیدهٔ خواجو که آب دجله برد
حکایتش ز لب جویبار میشنوم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۸
خیز تا برگ صبوحی بچمن ساز کنیم
دیدهٔ مرغ صراحی بقدح باز کنیم
زاهدانرا بخروشیدن چنگ سحری
از صوامع بدر میکده آواز کنیم
باده از جام لب لعبت ساقی طلبم
مستی از چشم خوش شاهد طناز کنیم
بلبلان چون سخن از شاخ صنوبر گویند
ما حدیث قد آن سرو سرافراز کنیم
چنگ در حلقهٔ آن طره طرار زنیم
چشم در عشوهٔ آن غمزهٔ غماز کنیم
وقت آنست که در پای سهی سرو چمن
برفشانیم سردست و سرانداز کنیم
کعبهٔ روی دلارای پریرویان را
قبلهٔ مردمک چشم نظر باز کنیم
از لب روح فزا راح مروح نوشیم
همچو عیسی پس از آن دعوی اعجاز کنیم
سایهٔ شهپر سیمرغ چو بر ما افتاد
گر چه کبکیم چه اندیشهٔ شهباز کنیم
در قفس چند توان بود بیا تا چو همای
پر برآریم و برین پنجره پرواز کنیم
چون نواساز چمن نغمهسرا شد خواجو
خیز تا برگ صبوحی بچمن ساز کنیم
دیدهٔ مرغ صراحی بقدح باز کنیم
زاهدانرا بخروشیدن چنگ سحری
از صوامع بدر میکده آواز کنیم
باده از جام لب لعبت ساقی طلبم
مستی از چشم خوش شاهد طناز کنیم
بلبلان چون سخن از شاخ صنوبر گویند
ما حدیث قد آن سرو سرافراز کنیم
چنگ در حلقهٔ آن طره طرار زنیم
چشم در عشوهٔ آن غمزهٔ غماز کنیم
وقت آنست که در پای سهی سرو چمن
برفشانیم سردست و سرانداز کنیم
کعبهٔ روی دلارای پریرویان را
قبلهٔ مردمک چشم نظر باز کنیم
از لب روح فزا راح مروح نوشیم
همچو عیسی پس از آن دعوی اعجاز کنیم
سایهٔ شهپر سیمرغ چو بر ما افتاد
گر چه کبکیم چه اندیشهٔ شهباز کنیم
در قفس چند توان بود بیا تا چو همای
پر برآریم و برین پنجره پرواز کنیم
چون نواساز چمن نغمهسرا شد خواجو
خیز تا برگ صبوحی بچمن ساز کنیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۷
چه خوشست باده خوردن به صبوح در گلستان
که خبر دهد ز جنت دم صبح و باد بستان
چو دل قدح بخندد ز شراب ناردانی
دل خسته چون شکیبد ز بتان نار پستان
بسحر که جان فزاید لب یار و جام باده
بنشین و کام جانرا از لب پیاله بستان
چو نمیتوان رسیدن بخدا ز خودپرستی
بخدا که در ده از می قدحی بمی پرستان
برو ای فقیه و پندم مده اینزمان که مستم
تو که چشم او ندیدی چه دهی صداع مستان
که ز دست او تواند بورع خلاص جستن
که بعشوه چشم مستش بکند هزار دستان
چو سخن نگفت گفتم که چنین که هست پیدا
ز دهان او نصیبی نرسد بتنگدستان
تو جوانی و نترسی ز خدنگ آه پیران
که چو باد بر شکافد سپه هزار دستان
به چمن خرام خواجو دم صبح و ناله میکن
که ببوستان خوش آید نفس هزار دستان
که خبر دهد ز جنت دم صبح و باد بستان
چو دل قدح بخندد ز شراب ناردانی
دل خسته چون شکیبد ز بتان نار پستان
بسحر که جان فزاید لب یار و جام باده
بنشین و کام جانرا از لب پیاله بستان
چو نمیتوان رسیدن بخدا ز خودپرستی
بخدا که در ده از می قدحی بمی پرستان
برو ای فقیه و پندم مده اینزمان که مستم
تو که چشم او ندیدی چه دهی صداع مستان
که ز دست او تواند بورع خلاص جستن
که بعشوه چشم مستش بکند هزار دستان
چو سخن نگفت گفتم که چنین که هست پیدا
ز دهان او نصیبی نرسد بتنگدستان
تو جوانی و نترسی ز خدنگ آه پیران
که چو باد بر شکافد سپه هزار دستان
به چمن خرام خواجو دم صبح و ناله میکن
که ببوستان خوش آید نفس هزار دستان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۹
ببوستان می گل بوی لاله گون مستان
مگر ز دست سمن عارضان پردستان
جهان ز عمر تو چون داد خویش می گیرد
تو نیز کام دل از لذت جهان بستان
کنونکه فصل بهاران رسید و موسم گل
خوشا نواحی یزد و نسیم اهرستان
چه نکهتست مگر بوی دوستانست این
چه منزلست مگر طرف بوستانست آن
منم جدا شده از یار و منقطع ز دیار
چو بلبلان چمن دور مانده از بستان
سفر گزیدم و بسیار خون دل خوردم
چودر مصیبت سهراب رستم دستان
باختیار کسی هرگز اختیار کند
جرون و تشنگی و باد گرم و تابستان
مکن ملامت خواجو که عاقلان نکنند
ز بیم حکم قضا اعتراض برمستان
مگر ز دست سمن عارضان پردستان
جهان ز عمر تو چون داد خویش می گیرد
تو نیز کام دل از لذت جهان بستان
کنونکه فصل بهاران رسید و موسم گل
خوشا نواحی یزد و نسیم اهرستان
چه نکهتست مگر بوی دوستانست این
چه منزلست مگر طرف بوستانست آن
منم جدا شده از یار و منقطع ز دیار
چو بلبلان چمن دور مانده از بستان
سفر گزیدم و بسیار خون دل خوردم
چودر مصیبت سهراب رستم دستان
باختیار کسی هرگز اختیار کند
جرون و تشنگی و باد گرم و تابستان
مکن ملامت خواجو که عاقلان نکنند
ز بیم حکم قضا اعتراض برمستان
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۶
بوقت صبح ندانم چه شد که مرغ چمن
هزار نالهٔ شبگیر بر کشید چو من
مگر چو باد صبا مژدهٔ بهار آورد
بباد داد دل خسته در هوای سمن
در آن نفس که برآید نسیم گلشن شوق
رسد ببلبل یثرب دم اویس قرن
میان یوسف و یعقوب گر حجاب بود
معینست که نبود برون ز پیراهن
ز روی خوب تو دوری نمیتوانم جست
اگر چنانکه شوم فتنه هم بوجه حسن
ز خوابگاه عدم چون بحشر برخیزم
روایح غم عشق تو آیدم ز کفن
کند بگرد درت مرغ جان من پرواز
چنانکه بلبل سرمست در هوای چمن
ز سوز سینه چو یک نکته بر زبان آرم
زند زبانه چو شمع آتش دلم ز دهن
چو نور روی تو پرتو برآسمان فکند
چراغ خلوت روحانیان شود روشن
میان جان من و چین جعد مشکینت
تعلقیست حقیقی بحکم حب وطن
حدیث زلف تو میگفت تیره شب خواجو
برآمد از نفس او نسیم مشک ختن
هزار نالهٔ شبگیر بر کشید چو من
مگر چو باد صبا مژدهٔ بهار آورد
بباد داد دل خسته در هوای سمن
در آن نفس که برآید نسیم گلشن شوق
رسد ببلبل یثرب دم اویس قرن
میان یوسف و یعقوب گر حجاب بود
معینست که نبود برون ز پیراهن
ز روی خوب تو دوری نمیتوانم جست
اگر چنانکه شوم فتنه هم بوجه حسن
ز خوابگاه عدم چون بحشر برخیزم
روایح غم عشق تو آیدم ز کفن
کند بگرد درت مرغ جان من پرواز
چنانکه بلبل سرمست در هوای چمن
ز سوز سینه چو یک نکته بر زبان آرم
زند زبانه چو شمع آتش دلم ز دهن
چو نور روی تو پرتو برآسمان فکند
چراغ خلوت روحانیان شود روشن
میان جان من و چین جعد مشکینت
تعلقیست حقیقی بحکم حب وطن
حدیث زلف تو میگفت تیره شب خواجو
برآمد از نفس او نسیم مشک ختن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۳
خط زنگاری نگر از سبزه بر گرد سمن
کاسهٔ یاقوت بین از لاله در صحن چمن
یوسف گل تا عزیز مصر شد یعقوب وار
چشم روشن میشود نرگس ببوی پیرهن
نو عروس باغ را مشاطهٔ باغ صبا
هر نفس میافکند در سنبل مشکین شکن
طاس زرین مینهد نرگس چمن را بر طبق
خط ریحان میکشد سنبل بر اوراق سمن
سرو را بین بر سماع بلبلان صبح خیز
همچو سرمستان ببستان پای کوب و دست زن
زرد شد خیری و مؤبد باد صبح و ویس گل
باغ شد کوراب و رامین بلبل و گل نسترن
گوئیا نرگس بشاهد بازی آمد سوی باغ
زانکه دایم سیم دارد بر کف و زر در دهن
ایکه گفتی جز بدن سرو روانرا هیچ نیست
آب را در سایهٔ او بین روانی بی بدن
غنچه گوئی شاهد گلروی سوسن بوی ماست
کز لطافت در دهان او نمیگنجد سخن
نوبت نوروز چون در باغ پیروزی زدند
نوبت نوروز سلطانی به پیروزی بزن
مرغ گویا گشت مطرب گفتهٔ خواجو بگوی
باد شبگیری برآمد باده در ساغر فکن
کاسهٔ یاقوت بین از لاله در صحن چمن
یوسف گل تا عزیز مصر شد یعقوب وار
چشم روشن میشود نرگس ببوی پیرهن
نو عروس باغ را مشاطهٔ باغ صبا
هر نفس میافکند در سنبل مشکین شکن
طاس زرین مینهد نرگس چمن را بر طبق
خط ریحان میکشد سنبل بر اوراق سمن
سرو را بین بر سماع بلبلان صبح خیز
همچو سرمستان ببستان پای کوب و دست زن
زرد شد خیری و مؤبد باد صبح و ویس گل
باغ شد کوراب و رامین بلبل و گل نسترن
گوئیا نرگس بشاهد بازی آمد سوی باغ
زانکه دایم سیم دارد بر کف و زر در دهن
ایکه گفتی جز بدن سرو روانرا هیچ نیست
آب را در سایهٔ او بین روانی بی بدن
غنچه گوئی شاهد گلروی سوسن بوی ماست
کز لطافت در دهان او نمیگنجد سخن
نوبت نوروز چون در باغ پیروزی زدند
نوبت نوروز سلطانی به پیروزی بزن
مرغ گویا گشت مطرب گفتهٔ خواجو بگوی
باد شبگیری برآمد باده در ساغر فکن
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۳
نسیم صبح کز بویش مشام جان شود مشکین
مگر هر شب گذر دارد بر آن گیسوی مشک آگین
اگر در باغ بخرامد سهی سرو سمن بویم
خلایق را گمان افتد که فردوسست و حور العین
چو آن جادوی بیمارش که خون خوردن بود کارش
ندیدم ناتوانی را کمان پیوسته بر بالین
مرا گر داستان نبود هوای گلستان نبود
که بی ویس پری پیکر ز گل فارغ بود رامین
طبیبم صبر فرماید ولی کی سودمند آید
که چون فرهاد میمیرم بتلخی از غم شیرین
چو آن خورشید تابانرا بوقت صبح یاد آرم
ز چشم اختر افشانم بیفتد رستهٔ پروین
مگوی از بوستان یارا که دور از دوستان ما را
نه پروای چمن باشد نه برگ لاله و نسرین
چرا برگردم از یاران که در دین وفاداران
خلاف دوستان کفرست و مهر دوستان از دین
کجا همچون تو درویشی بوصل شه رسد خواجو
که نتواند شدن هرگز مگس همبازی شاهین
مگر هر شب گذر دارد بر آن گیسوی مشک آگین
اگر در باغ بخرامد سهی سرو سمن بویم
خلایق را گمان افتد که فردوسست و حور العین
چو آن جادوی بیمارش که خون خوردن بود کارش
ندیدم ناتوانی را کمان پیوسته بر بالین
مرا گر داستان نبود هوای گلستان نبود
که بی ویس پری پیکر ز گل فارغ بود رامین
طبیبم صبر فرماید ولی کی سودمند آید
که چون فرهاد میمیرم بتلخی از غم شیرین
چو آن خورشید تابانرا بوقت صبح یاد آرم
ز چشم اختر افشانم بیفتد رستهٔ پروین
مگوی از بوستان یارا که دور از دوستان ما را
نه پروای چمن باشد نه برگ لاله و نسرین
چرا برگردم از یاران که در دین وفاداران
خلاف دوستان کفرست و مهر دوستان از دین
کجا همچون تو درویشی بوصل شه رسد خواجو
که نتواند شدن هرگز مگس همبازی شاهین
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۲
برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو
خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو
به سراپردهٔ آن ماهت اگر راه بود
برفکن پرده از آنروی که من دانم و تو
تا ببینی دل شوریدهٔ خلقی در بند
بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو
در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند
بشنو از برگ گل آن بوی که من دانم و تو
در دم صبح به مرغان سحر خوان برسان
نکهت آن گل خودروی که من دانم و تو
حال آن سرو خرامان که ز من آزادست
با من خسته چنان گوی که من دانم و تو
ساقیا جامهٔ جان من دردیکش را
بنم جام چنان شوی که من دانم و تو
چه توان کرد که بیرون ز جفاکاری نیست
خوی آن دلبر بدخوی که من دانم و تو
آه اگر داد دل خستهٔ خواجو ندهد
آن دلازار جفا جوی که من دانم وتو
خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو
به سراپردهٔ آن ماهت اگر راه بود
برفکن پرده از آنروی که من دانم و تو
تا ببینی دل شوریدهٔ خلقی در بند
بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو
در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند
بشنو از برگ گل آن بوی که من دانم و تو
در دم صبح به مرغان سحر خوان برسان
نکهت آن گل خودروی که من دانم و تو
حال آن سرو خرامان که ز من آزادست
با من خسته چنان گوی که من دانم و تو
ساقیا جامهٔ جان من دردیکش را
بنم جام چنان شوی که من دانم و تو
چه توان کرد که بیرون ز جفاکاری نیست
خوی آن دلبر بدخوی که من دانم و تو
آه اگر داد دل خستهٔ خواجو ندهد
آن دلازار جفا جوی که من دانم وتو
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۱
ای چیده سنبل تر در باغ دسته بسته
و افکنده شاخ ریحان بر لاله دسته دسته
ریحان مشک بیزت آب بنفشه برده
یاقوت قند ریزت نرخ شکر شکسته
زلف شکسته بسته در حلق جان جمعی
وانگه چنین پریشان ما زان شکسته بسته
دائم خیال قدت بر جویبار چشمم
چون سرو جویباری برطرف چشمه رسته
با حاجبان ابرو ذکر کمان چه گوئی
باید که گوشه گیری زان شست زه گسسته
برخیز تا ببینی قندیل آسمان را
چون شمع صبحگاهی پیش رخت نشسته
اکنون که در کمندم فرصت شمر که دیگر
مشکل بدامت افتد صیدی ز قید جسته
گر پسته با دهانت نسبت کند دهانرا
برخیز و مشت پر کن بشکن دهان پسته
خواجو بپرده سازی دست از رباب برده
مطرب به تیز چنگی نای رباب خسته
و افکنده شاخ ریحان بر لاله دسته دسته
ریحان مشک بیزت آب بنفشه برده
یاقوت قند ریزت نرخ شکر شکسته
زلف شکسته بسته در حلق جان جمعی
وانگه چنین پریشان ما زان شکسته بسته
دائم خیال قدت بر جویبار چشمم
چون سرو جویباری برطرف چشمه رسته
با حاجبان ابرو ذکر کمان چه گوئی
باید که گوشه گیری زان شست زه گسسته
برخیز تا ببینی قندیل آسمان را
چون شمع صبحگاهی پیش رخت نشسته
اکنون که در کمندم فرصت شمر که دیگر
مشکل بدامت افتد صیدی ز قید جسته
گر پسته با دهانت نسبت کند دهانرا
برخیز و مشت پر کن بشکن دهان پسته
خواجو بپرده سازی دست از رباب برده
مطرب به تیز چنگی نای رباب خسته
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۲
ای سنبل تازه دسته بسته
و افکنده برآب دسته دسته
خط تو بنفشهئی نباتی
قد تو صنوبری خجسته
آن هندوی پر دل تو در چین
بس قلب دلاوران شکسته
در دیدهٔ من خیال قدت
چون سرو ز طرف چشمه رسته
پیش دهن شکر فشانت
بی مغز بود حدیث پسته
چون زلف تو در کشاکش افتاد
شد رشتهٔ جان ما گسسته
دریاب که باز کی دهد دست
صیدی که بود ز قید جسته
برخیز و چراغ صبحگاهی
زاه سحرم نگر نشسته
خواجو دل خسته را بزنجیر
در جعد مسلسل تو بسته
و افکنده برآب دسته دسته
خط تو بنفشهئی نباتی
قد تو صنوبری خجسته
آن هندوی پر دل تو در چین
بس قلب دلاوران شکسته
در دیدهٔ من خیال قدت
چون سرو ز طرف چشمه رسته
پیش دهن شکر فشانت
بی مغز بود حدیث پسته
چون زلف تو در کشاکش افتاد
شد رشتهٔ جان ما گسسته
دریاب که باز کی دهد دست
صیدی که بود ز قید جسته
برخیز و چراغ صبحگاهی
زاه سحرم نگر نشسته
خواجو دل خسته را بزنجیر
در جعد مسلسل تو بسته