عبارات مورد جستجو در ۳۰۷ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
پیچ و تاب غم فزاید انبساط مرد را
دل طپیدن دست گلباز است عاشق درد را
هر که تن را دوست دارد دشمن جان خود است
به که افشانی ز دامان ذلت این گرد را
پشت و روی کار خود با چشم عبرت دیده است
چون گل رعنا نخواهد آنکه سرخ و زرد را
امتیاز اهل تجرد را بود از کسر نفس
نشکنند ارباب دفتر گوشهٔ هر فرد را
حاصلی جویا ز سرد و گرم عالم برنداشت
هر که نپسندید اشک گرم و آه سرد را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۵
عجب ز غنچه به آن لعل همسری کردن
به این دهن به لب او برابری کردن
نموده سر مکافات شیشهٔ ساعت
به دست با چو خودی قصد برتری کردن
کسی که آتش سودای عشق در سر داشت
به شمع بزم توانست همسری کردن
مگر دلم که زند دست و پا ز بیتابی
به بحر عشق که آرد شناوری کردن
به راه سوز و گداز، از نهال شمع آموز
ز سرگذشت و دعوای سروری کردن
کسی که دولت فقرش دهند می داند
که در قلندری آمد توانگری کردن
به غیر نعمت و بجز منقبت نمی آید
به نام غیر ز جویا ثناگری کردن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
کدورت غم هجرت بیک نگاه برفت
جمال کعبه چو دیدم غبار راه برفت
به آستان تو چندان بسجده سودم رخ
که سوده گشت رخ و نقش سجده گاه برفت
خوشم که طاعتم از سجده درت افزود
دریغ، باقی عمرم که در گناه برفت
عزیز مصر وصال است یوسف دل باز
ز خاطرش غم چاه از غرور جاه برفت
نوای مرغ سحر تا خبر ز عشق تو داد
صفای ورد سحرگه ز خانقاه برفت
بصد امید نگه داشتم ولی آن هم
دریغ و درد که با صد دریغ و آه برفت
چه طعن نامه سیاهی است بر منت اهلی
مگر گناه تو از نامه سیاه برفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
گذشت در هوست عمر و یک نفس باقی است
هنوز تا نفسی هست این هوس باقی است
بهار عمر خزان گشت و گل برفت از باغ
هنوز مرغ مرا ناله در قفس باقی است
بسوخت با تو شکر لب رقیب روسیهم
شکر نماند مرا زحمت مگس باقی است
برفت صید مرادم ز پیش چشم و هنوز
هزار تیر ملامت ز پیش و پس باقی است
اگرچه دین و دل از دست رفت غم نبود
بپایبوس تو ما را چو دسترس باقی است
اگرچه سوخت چو شمع و نفس نزد اهلی
هنوز طعنه یاران همنفس باقی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۳
چند باشی با بدان یاد از نکو خواهی بکن
یاد تنها ماندگان کنج غم گاهی بکن
تابکی چونشمع باشی شب نشین بزم غیر
جان من اندیشه از آه سحرگاهی بکن
بر منت چون ماه نو از گوشه ابرو نظر
گر بهر روزی میسر نیست درماهی بکن
عاشقان از پیش میرانی و میخوانی رقیب
منع نیکو خواه تا کی ترک بد خواهی بکن
بیش ازین راه نظر بر مردم چشمم مبند
تا توانی در دل اهل نظر راهی بکن
خامشی سودی ندارد بیش ازین کافر دلان
اهلی از سوز جگر گاهی تو هم آهی بکن
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۱ - تاریخ وفات پهلوان یار علی
پهلوان زمانه یار علی
که ز مرگش زمانه پر شورست
با همه زور از اجل افتاد
تا نگویی که کار بر زورست
پیر ما گفت بهر تاریخش
جای اصلی آدمی گورست
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۰ - رباعی
سبحان اله درین جوانی و هوس
روز و شبم اندیشه همین بودی بس
کاندر پیری ز من بباید کس را
خود پیر شدم مرا ببایست از کس
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۵ - وداع کردن فرامرز از نزد کاوس و تأسف خوردن رستم و پند دادن رستم،فرامرز را
پسر بار کرد و چو بربست کوس
سطخر گزین گشت چون آبنوس
به ماه دی برگ ریزان خروش
برآمد بدین سان که بدرید گوش
جهاندار با تهمتن یک دو روز
برفتند با گرد گیتی فروز
سیوم چون برآمد غوغای نی
بخواند آن دلاور گو نیک پی
بدو گفت کای مرد آسان نبرد
ندیده هنوز از جهان گرم و سرد
بزرگ وقوی گرچه هستی به زور
کیاتر تویی چشم گیتی فروز
تو به دانی آیین آوردگاه
ولی بشنو از من همی رسم شاه
به گیتی کسی کو بود تا جور
چو خورشید تابد همی نور و فر
دهد نور نزدیک را نور خویش
نه هر کس که نزدیک تر نور خویش
درختی بود نامور شهریار
همیشه ورا حنظل و شهدبار
کسی را که داند سزاوار زهر
ز شهدش نبخشد همی هیچ بهر
هر آن کس که داند سزاوار نوش
زشهدش به تن درنسازد خروش
گرت کید پیش آید و سرنهد
به شکل رهی دست بر سر نهد
ببخش و مکش آن شه نامور
که شاخ بریده نروید دگر
به شب پاسدار هشیوار جفت
چو گل در میان دوصد خوار خفت
زبیگانه شربت چنان که ز زهر
نخستین ز جامش بفرمای بهر
گرت جفت باید به هندوستان
نگه کن بدان مرز جادوستان
زکید ارچه خورشید تابد به مهر
چنان دان که دشمن ترین از سپهر
زنوشاد اگر دیو باشد نکوست
که او یار هست و بود یار دوست
زدخت کسان دیده بربند دل
که نیکو نباشد چو آن دلگسل
چه ناپارسا بر سر تخت عاج
چه در گلخن افتاد زرینه تاج
تورا پارسایی و جنگی بهست
به هر انجمن نیکنامی بهست
چه باید کشی تنگی از مردمی
چه در دیو بستن به خون آدمی
چو دردی که پر مغز گلشن نهی
چه بایسته رازی که بارش تهی
چو گنجت فزونست بیشش مکن
خدا را نهان جز پرستش مکن
تو هر نیکنامی زیزدان شناس
شناسا چوگشتی همی کن سپاس
گرت دادخواهی زند بانگ تند
نباید که با او شوی هیچ کند
اگر بر تکاور سواری مپوی
بپرس و بده داد با او بگوی
ببر اندران رنج کشور ببخش
کمربستگان را همی زر ببخش
به هنگام کین هیچ گونه مخند
چو خندد شودکار شاهی به بند
سخن های شاهی همیدون بود
دلیری تو دانی که آن چون بود
بگفت این و بوسید چشمش به مهر
فرامرز بگریست پرآب چهر
جهاندار برگشت پس پیلتن
بدو گفت ای دیده انجمن
زتیزی یکی آتش افروختی
دو چشم من و زال زر سوختی
چو یابد از این آگهی زال پیر
زرنج دل خفته او مرده گیر
ولی چون به نزدیک کاوس کی
زبانت چنین گفته افکند پی
نیارم که گویم زره بازکرد
مبادا که بخت اندر آید به گرد
از این پس که رستم به زابلستان
نبیند تو را با می وگلستان
شود زعفران رنگ گلگون اوی
از آن غم شود خاک،بالین اوی
نبینم تو را چون به بزم شکار
چه گویم چه سازم بدان روزگار
همان مادرت بی دل و مستمند
شب وروز ترسان زبیم و گزند
امیدم چنانست که زنده به مهر
رساند تو با من خدای سپهر
نگهدار این رای فیروز من
به رزم و به بزم ای دل افروزمن
ستیزه مکن با بلایی بزرگ
بیندیش زان مار وآن تیره گرگ
به اندیشه ورای بربند کار
مگر بگذرد برتو این روزگار
حذرکن زکناس و با او مگرد
مبادا که هور اندر آید به گرد
دگر چون به ناکام جنگ آوری
به پیکار ایشان درنگ آوری
کمر سخت کن گرز را پیش دار
دلیری وفرهنگ با خویش دار
نگهدار مر بیژن و گیو را
جهاندیده گرگین یل نیو را
دلیری چو گرزم که در روز کین
ندارد کسی تاب او بر زمین
چو گرزم که لرزد زمین زیر او
زمین نالد از گرز و شمشیر او
پدر بر پدر چاکر سام شیر
هنرمند گرد سوار دلیر
دلیری چو گستهم که در روز کین
سنان برندارد ز روشن زمین
زراسب گرانمایه فرزند توس
که باشد به هرجا سزاوار کوس
نگه دار دلشان که هنگام کار
از ایشان یکی به که هندی هزار
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۶ - بخشیدن کیخسرو،رای هندی را به فرامرز
سپیده چو از باختر زد درفش
چوکافور شد روی چرخ بنفش
زمین،تازه شد کوه چون سندروس
زدرگاه برخاست آواز کوس
فرامرز با رستم پهلوان
برفتند نزدیک شاه جهان
فرامرز در باره شاه شد
سخن گفتن شاه همراه شد
که با من نکویی بسی کرد رای
هنر در دل خویشتن کرد جای
بدان گه که من اوفتادم برش
یکی نامداری ببد لشکرش
بسی نیکویی ها از او دیده ام
به دانش مر او را پسندیده ام
کنون چشم دارم زشاه جهان
که بخشد برو ملک هندوستان
بدان کو مرا دوستداری نمود
نباید بدو رنج و خواری نمود
چو بشنید شاهنشه دادگر
ورا گفت بخشیدمش سربه سر
ببر همچنانش به هندوستان
به سوی بر و بوم جادوستان
به خوبیش بر تخت شاهی نشان
از ایدر فراوان ببر سرکشان
که آن بوم و بر تا به دریای چین
به شاهی تو را دادم ای پاک دین
به خوبی بساز و میازار کس
نه از کارداران برنجید بس
کشاورز را نیکی آور به جای
زتو نام باید که ماند به جای
فرامرز،روی زمین داد بوس
بدو گفت ای شاه با پیل وکوس
یکی بنده ام پیش تختت به پای
چنان چون بفرمایی آرم به جای
شه هندوان را طلب کردشاه
بدو خلعتی داد زیبای گاه
نوازید بسیار و اندرزکرد
سپهدار هندی آن مرز کرد
بدو گفت من شاه را بنده ام
به فرمان و رایش سرافکنده ام
نپیچم من از چاکران تو سر
گرم دیده خواهند ای نامور
زمین را ببوسید وآمد به در
ره هند را تنگ بسته کمر
از آن پس که آمد برون شاه هند
سپهبد فرامرز نیکی پسند
ورا بر در خیمه خویشتن
ابا نامداران یکی انجمن
به می خوردن اندر نشستند شاد
یکی شب ببودند تا بامداد
چوخورشید بر چرخ بگذارد پای
خروش جرس خاست با بانگ نای
روان شد فرامرز با رای هند
سوی شهر خود از ره مرز سند
چو تنگ اندرآمد سوی هندوان
یکی آگهی آمد از پهلوان
که بر هندوان دیگری خسرو است
شهنشاهی ونامداری گو است
سرافراز مردی مهارک به نام
سپهدار و گردنکش وخویش کام
از آن گه که آن پهلوان سترگ
ازیدر بشد نزد شاه بزرگ
بزرگان هندوستان همچنان
گزیدند شاهی دلیر و جوان
نشاندند بر تخت و بر تاج زر
به فرمانش بستند یکسر کمر
همه عهد کردند مردان هند
بزرگان و گردان و شیران سند
که گر تیغ بارد به ما از سپهر
نسازیم با رای از روی مهر
همانا که کیخسرو از راه کین
ورا کرده باشد نهان در زمین
وگر زنده باشد در این بارگاه
نه دیهیم یابد نه تخت و نه گاه
چو این گفته بشنید مردی ژیان
شگفتی نمودش بیامد دمان
بر رای هند این سخن بازگفت
چو بشنید از او رای پاسخ بگفت
که آن بدرگ بدتن بدنژاد
مهارک که بر نخت من کرده یاد
یکی بنده ای بود باب مرا
پرستنده خاک و آب مرا
زفرمان من شاه کشمیر بود
بدان کشور و مرز،او میربود
من از جان گرامی ترش داشتم
سراو زهرکس برافراشتم
کنون او ز بدخویی و بد تنی
پدیدار کرده است اهریمنی
ره ایزدی هشت و از راه شد
چو بد گوهری کرده گمراه شد
نکو گفت دانای آموزگار
که از بدگهر،چشم نیکی مدار
به نوش ار کسی زهر را پرورد
مه و سال ها رنج و سختی برد
سرشتش دهد از می واز انگبین
به کام اندرش شیر و ماء معین
سرانجام،راز آشکارا کند
همان گونه خویش پیدا کند
فرامرز گفت ای جهان دیده شاه
توزان بدکنش،دل مگردان ز راه
به توفیق دادار فیروزگر
زتختش نگون اندرآرم به سر
یکی نامه باید نوشتن بدو
به نامه شود گونه این گفتگو
اگر رام گردد بدین بارگاه
بیاید سپارد تو را جایگاه
وگرنه به گرز وبه شمشیر تیز
برانگیزم از جان او رستخیز
بدو رای گفتا که فرمان،توراست
دلم بسته رای وفرمان،توراست
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۷ - نامه فرامرز با مهارک هندی
بفرمود شیر ژیان تا دبیر
بیاورد بر خامه مشک وعبیر
نویسد یکی نامه پاکیزه وار
به نزدیک آن مرد ناهوشیار
چو مشکین زبان مرغ شیرین سخن
به قرطاس بر درفشاند از دهن
زدریای فکرت برانگیخت موج
زکلک اندرآورد در فوج فوج
سرنامه، نام خداوند داد
نگارنده آدم از خاک و باد
خداوند دارای هردو سرای
به پیروزی و مهتری رهنمای
از او باد بر شاه ایران درود
که ایران وتوران ازاو باد زود
جهاندار بخشنده و پاک دین
برو تا جهانست بادآفرین
مر این نامه را گرد روشن روان
فرامرز،پورگو پهلوان
به نزد مهارک،بد بدنژاد
کجا نام باب،او نیارد به یاد
زبی دانشی بسته ای برتری
تو بد گوهری از سگان کمتری
زبد گوهری از تو این بس نشان
که بی نام بر تخت گردنکشان
نشینی واز خود نیایدت شرم
به گیتی ندانی همی سرد وگرم
کسی تاج و تخت از خداوند خود
بگیرد نشیند برو این سزد
تو را کردم آگه کزین برتری
شوی همچنان بر ره کهتری
وگر سر بتابی ز اندرز من
سرت را همی دور بینی زتن
تو دانی که چون من کنم رای جنگ
زتیغم بسوزد به دریا نهنگ
فرستاده ای جست مانند باد
روان کرد نزدیک آن بد نژاد
خود و رای و گردان ایران سپاه
ابا باده و رود و نخجیرگاه
گهی گور زد گه به نخجیر تاخت
گه آسایش از خوابگه بزم ساخت
فرستاده نزد مهارک رسید
ورا از بر تخت با تاج دید
به گرد اندرش نامور مهتران
رده برکشیده زهندی سران
بدو داد آن نامه دل شکن
دبیرش برو خواند آن انجمن
مهارک برآشفت مانند دیو
از آن نامه نام بردار نیو
یکی بانگ زد بر فرستاده تند
کجا سست شد پا زبن گشت کند
مرا همچنان رای داند مگر
به فیروزی بخت و فر وهنر
اگرمن کنم رای آوردگاه
کنم روز روشن به چشمش سیاه
فرستاده را خوار کرد و براند
همی آتش خشم زو برفشاند
هم اندر زمان لشکری گرد کرد
که شد روز روشن برو لاجورد
سپاهی همه خیره و گرزدار
یلان سرافراز خنجرگذار
ز قنوج و کشمیر واز مرز هند
زچین و زماچین واز مرز سند
زمردان گرد از در کارزار
برون کرده شد چار ره صد هزار
همان پیل باطوق وبا تخت زر
فزون از دو ششصد بدی بیشتر
روان کرد ازینان سپاهی گران
پر از خشم و کینه زجنگ آوران
غو کوس و گرد دلیران جنگ
زمان کرد تار و زمین کرد تنگ
وز آن سو فرستاده سر فراز
چوآمد به نزد فرامرز باز
یکایک زگفت مهارک بگفت
نکردش برو هیچ گونه نهفت
چو بشنید ازو نامور پهلوان
برآشفت مانند پیل ژیان
پر از خشم وکین کرد سوگند یاد
به مهر و نگین وبه کین وبه داد
به دارای کیوان هرمزد و شید
به بزم و به رزم وبه بیم و امید
که من زان سنگ بدرگ تیره جان
ستانم همه مرز هندوستان
به رزمش ز آورد پیچان کنم
چو برباب زن مرغ بریان کنم
بفرمود تا برنشیند سپاه
به تندی بشد سوی آوردگاه
یکی ژرف رودی به پیش آمدش
زپهنا به یک میل بیش آمدش
چو تنگ اندر آمد سوی ژرف رود
بفرمود تا لشکرآمد فرود
مهارک چو شنید کآمد سپاه
سوی ژرف رود آمد از جایگاه
پیامی فرستاد زی پهلوان
که از آب بگذر سپیده دمان
وگرنه بفرمای تا بگذرم
بدین ژرف دریا خود ولشکرم
به هامون چو آیم برآرای جنگ
یکی تا ببینی نهنگ و پلنگ
پیامش به گوش سپهبد رسید
زخشم مهارک دلش بر دمید
چنین داد پاسخ که بگشای راه
که از آب،من بگذرانم سپاه
به مردی،مرا باید آمدبرت
به هامون ز گفت تو بر لشکرت
مهارک چو بشنید گردآورید
سپه را چو تیره شب اندر رسید
لب رود،پر پشته بود از درخت
درختان شاخ آور جای سخت
بفرمود تا بر لب جویبار
کمین ها کنند از پی کارزار
که چون پهلوان با سپه سوی رود
درآید زبهر گذشتن فرود
به هنگام بیرون گذشتن زآب
به ایشان بگیرند ره بر شتاب
سگالش نمودند وبرخاستند
به هر سو کمینگه برآراستند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۶ - دانش پرستی کوش
چو از دانشِ سرکش نیک پی
یکایک شد آگاه فرخنده کی
خوش آمدش دیدار و کردار او
شکیبا نبودی به دیدار او
جوانی خردمند خورشید فش
به دیدار خوب و به گفتار خوش
نگه کرد تا شاه گیتی چه چیز
به دل دوست دارد، به دیدار نیز
برِ شاه گیتی ندید آن جوان
گرامی تر از نامه ی خسروان
شب و روز دفتر بُدی یار او
همه دانش آموختن کار او
فرستاد نزد برادر پیام
که ای شاه فرخنده ی نیکنام
چو جان داردم شاه ایران همی
برافروزدم زین دلیران همی
شب و روز با او بُوَم همنشست
اگر دفتر از پیش، اگر می به دست
همی هر زمان پیشش افزون شوم
رهایی نیابم که بیرون شوم
چو چیزی فرستی تو دانش فرست
که شاه جهان هست دانش پرست
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۳ - اسکندر در برابر پیکر کوشِ پیل دندان، سالار چین
همی راند یک روز و یک شب سیاه
رسیدند نزدیک سنگی سیاه
بتی بر سر سنگ دید از رخام
به نزدیک او شد شه نیکنام
نبشته چنین یافت بر دست اوی
که این پیکر کوش وارونه خوی
شه پیل دندان و سالار چین
خداوند فرمان و تاج و نگین
یکی کامرانی که اندر جهان
نبیند کس آن کاو بُدند از مهان
نراند کس آن کاو بر انده ست نیز
سرانجام بگذشت و بگذاشت چیز
برفت و به دستش همه باد ماند
خراب آمد و گیتی آباد ماند
گر آگاه گردید از کار من
ز فرمان و نیرو و کردار من
ز رای و ز مردی و گنج و سپاه
ز رزم و ز بزم و ز تخت و کلاه
نباید که بندد دل اندر جهان
که نوش آشکار و شرنگ از نهان
سه پانصد به گیتی بماندم درون
همه شهریاران به تیغم زبون
شکسته به دستم همی شد درست
ز خاک پی اسب من زر برست
ز سندان گذر کرد زوبین من
چنین آمدی باد نوشین من
کنونم فروریخت اندامها
چنین بود خواهد سرانجامها
سکندر فرو ریخت از دیده آب
همی گفت گیتی فسانه ست و خواب
اگر صد بمانیم وگر صد هزار
همین بود خواهد سرانجام کار
مرا کاشک زین دانشی راستان
کسی کردی آگاه از این داستان
بدانستمی کار و کردار کوش
که از سنگ دیدیم دیدار کوش
پر اندیشه ز آن جایگه برگرفت
شب و روز یک ماه دیگر برفت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۲ - فارک و بازماندگانش
به نوک چنین گفت فارک که من
چرا رنجه دارم همی خویشتن
مرا پادشاهی نخواهد رسید
ز دشمن چرا بیم باید کشید
چرا جایگاهی نباشم نهان
نگیرم یکی گوشه ای از جهان؟
همه درد را مایه بیم است و بس
بدان بیم بتّر ندیده ست کس
همه دردها تن گدازد نژند
مگر بیم کآرد روان را گزند
به جایی شوم کِم نیابند نیز
که جان خوشتر از پادشاهی و چیز
دژم گشت نونک ز گفتار اوی
بدو گفت کای شاه آزاده خوی
نخواهم که رانی از این در سخن
چرا جُست خواهی جدایی ز من؟
همی داغ دیگر نهی بر دلم
ز من بگسلی، من ز جان بگسلم
گر از من زمانی تو گردی نهان
جز از تو که باشد مرا در جهان؟
وگر ز آسمانی درآید گزند
چه ایدر، چه بر تیغ کوه بلند
نه بینی همانا ز یزدان گریز
نه با چرخ گردان توانی ستیز
فراوان بگفت و بنالید سخت
بدو ننگرست و بر آراست رخت
ره روم برداشت و شد تا به روم
نهان شد ز کوش و ز ضحّاک شوم
بیاموخت پرهیز فرزند را
همان دوده ی خویش و پیوند را
بدیشان چنین گفت کای مردمان
سر آورد یزدان به ما بر غمان
به بیگانه شهر ایمنی و سپنج
به از پادشاهی که با بیم و گنج
بباشید شادان دل و تندرست
مدارید پند مرا خوار و سست
مگویید کس را که ما خود که ایم
بدین مرز و کشور ز بهر چه ایم
به یزدان پرستی همی روزگار
بسر برد باید که این است کار
جهان چون گذاری، همی بگذرد
خرد دور از آن کس که انده خورد
کرا آرزو جفت و پیوند گشت
به غم خوردن جفت، خرسند گشت
چو فرزند آمد، نباید که بیش
بگردد به پیرامن جفت خویش
به دانش برد رنج بهتر که آز
نگیردش اندازه اندر نیاز
اگر بر جهان پیشدستی کند
نورزدش، ایزد هرستی کند
از آن به که بفریبد او را جهان
وز آن پس کند زیر خاکش نهان
نه ایدر بود جاودانه بجای
نه ز آن سر دهندش بهشت خدای
شب و روز از این سان همی داد پند
چنین تا برآمد بر این سال چند
ز گیتی برون رفت شاه جهان
پراگنده شد تخمش اندر جهان
من از تخم اویم بر این کوهسار
چه بهتر ز خرسندی ای شهریار
فریدون فرّخ نیای من است
کنون سنگ و خاشاک جای من است
بدان سر مرا به پسندد خدای
ز شاهان که بر تخت دارند جای
که صد سال و هشتاد سال است بیش
که من دور گشتم ز خویشان خویش
ز روم آمدم تا به مرز یمن
بدین سان که بینی تو بی انجمن
وز آن جا کشیدم بدین کوهسار
برآوردم این خانه از سنگ خار
همی تا ببار آمد این نو درخت
مرا از خورش سختیی بود سخت
پرستش بُدی پیشه ی من به روز
چو پنهان شدی هور گیتی فروز
گیا بود و بیخ گیا خوردنم
وز آن هر زمان سست گشتی تنم
کنون چون برآور شد این میوه دار
خورش داد از او مر مرا کردگار
سپاسم ز یزدان که او داد راه
همو داردم شهریارا، نگاه
بخوردند از آن میوه شاه و سران
سکندر همی گفت با دیگران
همانا که این خود نه میوه ست خشک
که طعم شکر دارد و بوی مشک
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۵ - آغاز سرگذشت کوش پیل دندان
سرِ داستان آفرینِ خدای
که او کرد گردونِ بپای
جهان کرد روشن به خورشید و ماه
برآور روز از شبان سیاه
به شش روز از این سان جهان آفرید
به سنگ اندر آتش نهان آفرید
بهار آفرید از پس ماه دی
شکر شد به فرمانش پیدا ز نی
جهان را به نزدیک او جاه نیست
ز رازش همانا کس آگاه نیست
که چون کوش را بر نشاند به گاه
نهد بر سر پیل دندان کلاه؟
از این کار مر هر که را آگهی ست
دل اندر جهان بستن از ابلهی ست
که آن کام کاندر جهان کوش راند
نه کس راند و نه نیز چندان بماند
کرا دید در پنج سیصد به سال
همه سال با شادکامی و مال
سرانجام خاکش فرو خورد خوار
همین است راه و همین است کار
چو رازش بخوانی بمانی شگفت
خردمند از این، پند شاید گرفت
جهاندیده گوید چنان کِم شنید
که ضحاک چون کوش را برکشید
سوی چین فرستادش از باختر
بدو داد خاور زمین سربسر
بدو گفت هر جا که یابی نشان
ز فرزند جمشید از آن بیهشان
چنان کن کز ایشان بر آری دمار
که هستند دژخیم و بد روزگار
بدان گه که کردم من او را تباه
چنین گفت ما را ز پیش سپاه
که آید یکی شهریاری پدید
که کین من از تو بخواهد کشید
چنان کرد باید که اندر جهان
نماند کس از تخمه ی گمرهان
مکن کودک خُرد از ایشان رها
که مار است از آغاز کرد، اژدها
چو دشمن به دشمن ندارد کسی
به فرجام از او رنج بیند بسی
ز دشمن نیاید تو را دوستی
وگر باوی از خون و از پوستی
زبانی فریبنده دارد نخست
ولیکن دلش باز جویی درست
زبان چرب و شیرین، دل از دشمنی
بگسترده چون دام، آهرمنی
اگر دست یابد بفرسایدت
وگر لابه سازی نبخشایدت
چو آمد به چین کوش و با او سپاه
نشان جست از ایشان همی چندگاه
همه بیشه و کوه و دریا بجُست
از ایشان ندید او نشانی درست
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۳۲ - بازگشت آتبین به بسیلا به نزد طیهور شاه
وز آن روی چون آتبین بازگشت
بسیلا ز شادی پر آواز گشت
همی کرد و بازار برخاستند
بسیلا به دیبا بیاراستند
همی تا به نزدیک دربند تفت
جهاندیده طیهور و لشکر برفت
به بر درگرفت آتبین را به مهر
بدو گفت کای شاه فرخنده چهر
دل من به دیدار تو گشت شاد
که از دشمن خود کشیدی تو داد
بدو آتبین گفت کای شهریار
همی خواستم تا به دریا کنار
مگر ماهیانی درنگ آورم
چو ایدر رسد کوش جنگ آورم
دگر باره اندیشه کردم که شاه
شود تنگدل گر شود کس تباه
بدو گفت طیهور کای نامجوی
به گِرد فزونی و بیشی مپوی
ز یزدان تو را دستگاه این بس
که از کاخ کس مویه نشنید کس
به شادی سوی شهر باز آمدی
به کاخ گل افشان فراز آمدی
گهر ریخت از مایه ها بر سرش
درم داد درویش را لشکرش
ز یزدان همی داشت، هر کس سپاس
که باز آمد آن شاه یزدان شناس
چنان بر دل شاه برگشت دوست
که بیگانه پنداشت گر پوست اوست
همه روز با وی سخن گفت شاه
وگر دیرتر شد برآشفت شاه
به طیهوریان بر همه خواسته
پراگند و شد کارش آراسته
چنان مهربان شد بر او مرد و زن
که بودی به بام و درش انجمن
فرع را کجا ترجمان بود نیز
فراوان فرستاد، هرگونه چیز
از اسبان پر مایه و ساز و زین
ز دینار وز تخت دیبای چین
شب و روز با او نشستی بهم
بهم بودشان شادمانی و غم
ز خوبی چنان بود شاه آتبین
هم از چابکی روز میدان کین
که هرگه که بیرون شدی از سرای
نبودی از انبوه نظّاره جای
به دیدار او آمدی مرد و زن
همی برفتادی بهم تن به تن
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۵۵ - گفتگوی قارن با کوش درباره ی بخشایش فریدون
وزآن پس بدو گفت قارن که شاه
ببخشود و بگذشت از تو گناه
نگر تا چه مایه نمودی گزند
بجای نیاگان شاه بلند
چو پاداش، آمرزش آمد پدید
ز فرمان او سر نباید کشید
از این پس چنین رو که فرمود شاه
تو آسان بمانی و خشنود شاه
چو بندی کمر پیش و فرمان کنی
چنانچون بفرمایدت آن کنی
تو را مایه ی شهریاری دهد
سرافرازی و کامگاری دهد
چو خشنود باشد ز تو شهریار
کند پیش تو بندگی روزگار
بدو گفت کوش: ای سرافراز مرد
چو شاه همایون مرا زنده کرد
نه من شیر سگ خوردم و گوشت گرگ
که گردن بپیچم ز شاه بزرگ
گر آن نیکویها ندانم نهان
سزاوار کشتن منم در جهان
وزآن پس به خوردن کشیدند دست
شب و روز با رامش و می به دست
سپهدار قارن در ایوان خویش
سرایی سزاوار مهمان خویش
بیاراست مانند باغ ارم
همه راست کرد اندر او بیش و کم
زنان شبستان او را همه
بدو بازبخشید شاه رمه
نگهداشت قارن همه کار او
خور و خواب و پوشش سزاوار او
بتان را ز پیشش بیاراستی
بدو دادی او را که او خواستی
بدان سان همی داشت او را بناز
به بگماز و خوبان بربط نواز
که یک روز ننشست بر دلش گرد
نه بر رویش آمد دم باد سرد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۵۶ - کوش در پیشگاه فریدون
چو یک سال در کاخ قارن بماند
فریدون فرّخ ورا پیش خواند
چو چشمش برآمد به تاج کیی
بدید آن بزرگی و فرّخ پیی
به رخساره بپسود روی زمین
همی خواند بر تاج شاه آفرین
بخندید در روی او شاه و گفت
که بخت تو بنمود روی از نهفت
از این پس نبینی جز از کام خویش
چو آغاز یابی سرانجام خویش
چو از شاه بشنید کوش این نواخت
زمین را ببوسید و سر برافراخت
همی گفت کای نیکدل شهریار
خردپرور و راد و آمرزگار
از این پس یکی بنده باشمت پیش
پشیمانم از کار و کردار خویش
اگر شاه پاداش کردار من
بفرماید اندر خور و کار من
سرِ دار باشد مرا جایگاه
مگر بر من آمرزش آید ز شاه
فریدون فراوانش بنواخت و گفت
که با رای تو راستی باد جُفت
بخوبی سوی خانه کردش گُسی
فرستاد با او بزرگان بسی
فرستاد نزدش ز هرگونه ساز
ز دینار و اسبان گردنفراز
چو روز آمد، او را بخوبی بخواند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
یکی خوان شاهانه آراستند
بخوردند و پس جام می خواستند
به مستی بدو گفت شاه بلند
که زندان به از پیشگاه بلند!
تو آن سختی از خوی بد یافتی
که از راه ما روی برتافتی
کنون آن همه سختی اندر گذشت
گذشته بد و نیک چون باد دشت
از این پس بیابی ز ما آرزوی
چو از مغز بیرون کنی تیره خوی
زمین را به رخساره بپسود کوش
بدو گفت کای خسرو پاک هوش
بدین مهربانی و نیکودلی
روا دارم ار جان من بگسلی
سزد گر به زیر پی اسب شاه
ازاین پس کنم خویشتن را تباه
که بخشایش آورد ازآن پس که من
گنهکار دیدم همی خویشتن
چو من بنده را، بند و زندان سزاست
چه زندان، مرا تیغ برّان جزاست
بدان تا کس از بندگان سترگ
نتابد ز فرمان شاه بزرگ
ولیکن بدان شهریارا، که من
گنهکار دیدم همی خویشتن
نبودم دلیری که آیم برت
ببوسم سر و خسروی افسرت
کنون گر بیازاریم کام توست
وگر خود ببخشاییم نام توست
چو دیدم بزرگی و آرام شاه
گر از من کنون درگذاری گناه
از این پس یکی بنده باشم به در
کمر بسته پیش شه تاجور
بخندید در روی او شهریار
بدو گفت اندیشه در دل مدار
همه در گذارم من از تو گناه
به گردون رسانمت از این پس کلاه
ز پرده چو پیدا شدند اختران
ز باده سر سرکشان شد گران
خرد چون گریزان شد از جام می
سوی خانه رفتند از آن بزم کی
ز پرده چو بنمود روی آفتاب
به می کرد مغز دلیران شتاب
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۸۶ - رای زدن فریدون با قارن
بفرمود تا قارن آمد برش
سر پهلوان همه لشکرش
بدو گفت گفتم تو را من ز پیش
که از ره بتابد چنان زشت کیش
چو آمدش گنج و بزرگی به دست
شد از گوهر خویش یکباره مست
بدو گفت قارن که شاه جهان
ندیده ست از او آشکار و نهان
گناهی جز آن کاندر این چندگاه
نیامد همی باز نزدیک شاه
بهانه همی سازد آن دیوزاد
که بر کشور و مرز بردم بکار
وگر راست خواهی سخن راست گفت
همه باختر با بهشت است جفت
چنان کردش آباد چون من شنود
که هرگز بدین آبداری نبود
چو اندیشه ی شاه در دل بماند
به نامه به درگاه بایدش خواند
اگر سر بتابد، نیاید به در
به پیگار او من ببندم کمر
بفرمود تا رفت پوینده پیش
به قارن بگفت آن همه کمّ و بیش
چنان کز دبیران خسرو شنید
همی پهلوان لب به دندان گزید
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۵۰ - راندن پیر، کوش را، و پشیمان شدن کوش
ز گفتار او کوش شد تنگدل
بزد اسب و برگشت خوار و خجل
چو بهری از آن بیشه ببرید راه
پُر اندیشه شد مغزِ سرگشته راه
گر آباد جایی ست، این مرد پیر
نگوید همی این سخن خیره خیر
همانا که دیر است تا ایدر است
هم از بهر کاری به رنج اندر است
همی داند او راه آباد جای
نباشد همی مرمرا رهنمای
اگر من از او بازگردم چنین
زیانی نباشد مر او را از این
نباید که این خانه بار دگر
نیابم، نیارم من این ره به در
گر من در این بیشه گردم هلاک
چنین مرد را از هلاکم چه باک
از ایدر گذشتن مرا روی نیست
که در بیشه بیش از تگاپوی نیست
بکوشم به هر چاره تا مرد پیر
مگر باشد از بد مرا دستگیر
بگشت از ره و بر در کاخ شد
چو با پیر فرزانه گستاخ شد
چو آواز دادش، برآمد به بام
بدو گفت ای تیره دل مرد خام
چو بودت، چرا بازگشتی ز راه
نیابی همانا همی تخت و گاه
بدو گفت کای مرد پاکیزه رای
یکی مردمی کن مرا ره نمای
چه باشد مرا گر تو یاری دهی
وز این بیشه ام رستگاری دهی
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۶
خسروا بشنو فزونی از چو من کم کاستی
راستی بتوان شنود آخر هم از ناراستی
کی روا دارد خرد آزار حق جستن شها
از برای بیوفایی باطلی کم کاستی
سر بسر دنیا نیرزد موری آزردن از آنک
چون به دست آید اگر پا داردی زیباستی
گر نه دنیا بیوفا بودی و مردم کش چنین
در جهان حاکم کنون هم آدم و حواستی
چون جهان بگرفت اسکندر زدار اهم نداشت
ور جهان داراستی شه در جهان داراستی
خسروا داود شاها ملک اگر باقی بدی
تا ابد ملک سلیمان نبی برجاستی
چون سلیمان شهریاری در زمانه کس نبود
هم به سوی تخته شد و آن تخت کش ماواستی
آن همه شاهان ایرانی و تورانی کجاند
کز نهیب تیغشان بسته کمر جوزاستی
ور نظر کردی به بزم ورزمشان گفتی خرد
کز سپاه و گنج هر شاهی جهان دریاستی
خاک تیره باز گفتی حال هر شه روشنت
تا شدی معلوم رایت خاک اگر گویاستی
آنکه نیکی کرد نام نیک از او باقی بماند
وربدی کردی به گیتی هم به بد رسواستی
بر گرفتی عبرت از حال ملوک باستان
چون شنیدی داستانشان هر که او داناستی
آنچه فردا دید خواهی غافلی امروز هم
باز دیدی عاقلی کش چشم دل بیناستی
هر کسی فردا چو کشت خویشتن خواهد درود
کشت خود امروز بهتر کشتئی گر خواستی
اینکه خلق از کار دنیا گشت نا پروا چنین
ای دریغ ار خلق را با کار دین پرواستی
شاه اگر کردی نظر در جام جم مانند جم
آنچه ناپیدای خلقستی ورا پیداستی