عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۶ - درویشی که از عشق عابدی را مدهوش دید
گفت درویشی که روزی از قضا
می شدم اندر بیابان با رضا
در میان آن بیابان مهیب
ناگهان دیدم یکی شخص غریب
بر زمین استاده او بر هر دو پا
واله و حیران و سر سوی سما
چشمها وا کرده بود اندر هوا
همچو کوهی ایستاده پا به جا
نزد او رفتم که تا پرسم سخن
خود نکرد او التفاتی سوی من
دادم آوازی جواب من نگفت
در عجب ماندم از آن گفت و شنفت
دست بنهادم که تا جنبانمش
او نمی جنبید قطعاً مرده وش
من ز حال او عجب حیران شدم
سه شبانروزی تمام آنجا بدم
تا مگر آید دمی بر حال خود
واقفم گرداند او از نیک و بد
همچنان آن مست جام بیخودی
بود مخمور شراب سرمدی
او به خود نامد در آن ایام هیچ
ماندم از حالش عجب در پیچ پیچ
در مناجات آمدم کای ذوالمنن
واقف این سر پنهان بی سخن
واقفم گردان برین سر نهان
بر دل من کشف کن این داستان
اندر آ ن بودم که خوابم در ربود
مرغ جانم زین قفس طیران نمود
در زمان دیدم ک ه آمد سوی من
پیر نورانی و گفت ای ممتحن
در چه حالی وز چه حیران گشته ای
وز چه رو آش فته و سر گشته ای
گفتمش آخر بگو این مرد کیست
این چنین حیران و و اله بهر چیست
گفت این مردی ک ه اندر کار او
گشته ای حیران، شنو حالش نکو
زاهد و عابد بد او هفتاد سال
مشتغل اندر عبادت لایزال
در دل او کرد حق روزی نظر
چون ز غیر حق ندید آنجا اثر
جز محبت او نمی جست از خدا
می نبود اندر دلش جا غیر را
داد او را از محبت بهره ای
قدر ی ک عشری ز عشری ذره ای
زان محبت اینچنین حیران شدست
از کمال شوق زینسان آمدست
پایش اندر خاک و سر سوی سما
هر دو دیده باز کره در هوا
تا قیامت اینچنین استاده است
آتش عشقش به جان افتاده است
حق تنش را از سباع و از هوام
منع فرم و ده است تا یوم القیام
جن و انس و با ملک جمع ار شوند
هیچ نتوانند بیدارش کنند
مقصد و مقصود از ایجاد ما
جز محبت نیست یکدم با خدا
این جوابم داد و رفت از پیش من
من شدم بیدار و حیران زین سخن
هر کجا سلطان عشقش جاکند
صد جهان در هر نفس شیدا کند
ای کریم منعم و پرودگار
ز ین محبت شمه ای بر ما گمار
تا ازین فکر و خیالات عجب
وارهد این جان پر رنج و تعب
پردۀ ناموس را برهم درد
ننگ بگذارد ز هستی بگذرد
مست جام عشق گردد آن چنان
کز خودی هرگز نیابد او نشان
محو گردد در جمال با کمال
فارغ آید از فراق و از وصال
نیست گردد او ز هستی مجاز
بی خبر آید ز ناز و وز نیاز
از غم دنیای دون و ملک و مال
خاطرش آسوده باشد لایزال
پردۀ او باز برخیزد ز راه
یابد او بی ما و من قرب اله
از محبت گردد او محبو ب حق
گر چه طالب بود ، شد مطلوب حق
قوت و قوت یابد از دیدار دوست
فانی از خودگشته و باقی به اوست
رفت از فکر و خیال و خواب خور
از غم دنیای دون شد بیخبر
پیش او یکسان نماید مدح و ذم
گشت فارغ از وجود و از عدم
آنچنان محو است در نور بقا
کو نمی داند بقا را از فنا
یا ر بیند پیش او اغیار ن ی ست
غی ر جانان در جهان دیار نیست
جز نظر بر حسن جان افزای یار
نیست او را در دو عالم هیچ کار
چون دویی برخاست ، جمله وحدتست
تا نپنداری مقام کثرتست
هر ک ه او را دیدۀ بینا بود
هر چه بیند ، حق در او پیدا بود
هر که دارد در جهان نقش وجود
جمله مرآت جمال دوست بود
گر تو هستی در جهان صاحبنظر
در جه ا ن منگر به روی او نگر
دیده بر دیدار او داریم ما
غیر حسنش در نظر ناریم ما
هر که ز انوار الهی بهره یافت
مهر نورش دید کز هر ذره تافت
اوست معنی ، جمله عالم صورتست
او کتاب ه ر چه بینی آیتست
او چو دریا و دو عالم موج دان
او می و جمله جهان را جام خوان
دیدۀ روشن بیار و نور بین
دل مصفی کن ، بهشت و حور بین
حق چو جان و جمله عالم چون تن است
همچو خور در کاینات این روشن است
صورت کثرت حجاب وحدتست
گر چه وحدت را ظهور از کثرتست
نیست غیر از یار در عالم عیان
در حقیقت اوست پیدا و نهان
می شدم اندر بیابان با رضا
در میان آن بیابان مهیب
ناگهان دیدم یکی شخص غریب
بر زمین استاده او بر هر دو پا
واله و حیران و سر سوی سما
چشمها وا کرده بود اندر هوا
همچو کوهی ایستاده پا به جا
نزد او رفتم که تا پرسم سخن
خود نکرد او التفاتی سوی من
دادم آوازی جواب من نگفت
در عجب ماندم از آن گفت و شنفت
دست بنهادم که تا جنبانمش
او نمی جنبید قطعاً مرده وش
من ز حال او عجب حیران شدم
سه شبانروزی تمام آنجا بدم
تا مگر آید دمی بر حال خود
واقفم گرداند او از نیک و بد
همچنان آن مست جام بیخودی
بود مخمور شراب سرمدی
او به خود نامد در آن ایام هیچ
ماندم از حالش عجب در پیچ پیچ
در مناجات آمدم کای ذوالمنن
واقف این سر پنهان بی سخن
واقفم گردان برین سر نهان
بر دل من کشف کن این داستان
اندر آ ن بودم که خوابم در ربود
مرغ جانم زین قفس طیران نمود
در زمان دیدم ک ه آمد سوی من
پیر نورانی و گفت ای ممتحن
در چه حالی وز چه حیران گشته ای
وز چه رو آش فته و سر گشته ای
گفتمش آخر بگو این مرد کیست
این چنین حیران و و اله بهر چیست
گفت این مردی ک ه اندر کار او
گشته ای حیران، شنو حالش نکو
زاهد و عابد بد او هفتاد سال
مشتغل اندر عبادت لایزال
در دل او کرد حق روزی نظر
چون ز غیر حق ندید آنجا اثر
جز محبت او نمی جست از خدا
می نبود اندر دلش جا غیر را
داد او را از محبت بهره ای
قدر ی ک عشری ز عشری ذره ای
زان محبت اینچنین حیران شدست
از کمال شوق زینسان آمدست
پایش اندر خاک و سر سوی سما
هر دو دیده باز کره در هوا
تا قیامت اینچنین استاده است
آتش عشقش به جان افتاده است
حق تنش را از سباع و از هوام
منع فرم و ده است تا یوم القیام
جن و انس و با ملک جمع ار شوند
هیچ نتوانند بیدارش کنند
مقصد و مقصود از ایجاد ما
جز محبت نیست یکدم با خدا
این جوابم داد و رفت از پیش من
من شدم بیدار و حیران زین سخن
هر کجا سلطان عشقش جاکند
صد جهان در هر نفس شیدا کند
ای کریم منعم و پرودگار
ز ین محبت شمه ای بر ما گمار
تا ازین فکر و خیالات عجب
وارهد این جان پر رنج و تعب
پردۀ ناموس را برهم درد
ننگ بگذارد ز هستی بگذرد
مست جام عشق گردد آن چنان
کز خودی هرگز نیابد او نشان
محو گردد در جمال با کمال
فارغ آید از فراق و از وصال
نیست گردد او ز هستی مجاز
بی خبر آید ز ناز و وز نیاز
از غم دنیای دون و ملک و مال
خاطرش آسوده باشد لایزال
پردۀ او باز برخیزد ز راه
یابد او بی ما و من قرب اله
از محبت گردد او محبو ب حق
گر چه طالب بود ، شد مطلوب حق
قوت و قوت یابد از دیدار دوست
فانی از خودگشته و باقی به اوست
رفت از فکر و خیال و خواب خور
از غم دنیای دون شد بیخبر
پیش او یکسان نماید مدح و ذم
گشت فارغ از وجود و از عدم
آنچنان محو است در نور بقا
کو نمی داند بقا را از فنا
یا ر بیند پیش او اغیار ن ی ست
غی ر جانان در جهان دیار نیست
جز نظر بر حسن جان افزای یار
نیست او را در دو عالم هیچ کار
چون دویی برخاست ، جمله وحدتست
تا نپنداری مقام کثرتست
هر ک ه او را دیدۀ بینا بود
هر چه بیند ، حق در او پیدا بود
هر که دارد در جهان نقش وجود
جمله مرآت جمال دوست بود
گر تو هستی در جهان صاحبنظر
در جه ا ن منگر به روی او نگر
دیده بر دیدار او داریم ما
غیر حسنش در نظر ناریم ما
هر که ز انوار الهی بهره یافت
مهر نورش دید کز هر ذره تافت
اوست معنی ، جمله عالم صورتست
او کتاب ه ر چه بینی آیتست
او چو دریا و دو عالم موج دان
او می و جمله جهان را جام خوان
دیدۀ روشن بیار و نور بین
دل مصفی کن ، بهشت و حور بین
حق چو جان و جمله عالم چون تن است
همچو خور در کاینات این روشن است
صورت کثرت حجاب وحدتست
گر چه وحدت را ظهور از کثرتست
نیست غیر از یار در عالم عیان
در حقیقت اوست پیدا و نهان
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۹ - وصف الحال آنچه در روش اهل طریقت بر این فقیر روی نموده جه تنبیه طالبان و عاشقان ذکر کرده میشود.
چونکه درد عشق دامانم گرفت
شحنۀ عقلش گریبانم گرفت
شعله زن شد آتش عشقش چنان
کز نفس ش د سوخته کون و مکان
ز آتش سودای او می سوختم
باز همچون لاله می افروختم
ترک عشقش کرد یغما جان و دل
جان ما را دل گرفت از آب و گل
عشق او چون در دلم منزل گرفت
جان ما را از دو عالم دل گرفت
کام جانم لذت عشقش چو یافت
از غم و فکر دو عالم روی تافت
جز خیال او نبودم مونسی
جز غمش همدم نگشتم با کسی
گه ز خمش مست بودم گه خمار
گه ز زلف مشک بویش بیقرار
چارۀ این درد می نشناختم
روز و شب با سوختن می ساختم
دایماً لب خشک بودم دیدم تر
قوت جانم بود از خون جگر
درد خود با هر که می کردم بیان
از دوایش کس نمی گفتی نشان
ناگهان مردی ز ابدال خدا
پیشم آمد از ره صدق و صفا
رنگ رویم زرد دید و ت ن نزار
آمده جانم به لب از درد یار
گفت ای از درد عشقش چاره جو
چیست احوال تو شرحش بازگو
گفتم از سودای او دیوانه ام
وز غم دنیای دون بیگانه ام
طالب یارم نه جویای دلیل
نیستم پروای علم قال و قیل
گر چه کوشیدم بسی در باب علم
هیچ معلومم نشد ابواب علم
من ندانم چارۀ این کار چیست
بی وصال او چو نتوانیم زیست
گفت هر کو وصل حق را طالب است
سوز عشق اندر دل او غالب است
تا به راه عشق باشد یک جهت
پیر باید جست کامل معرفت
تا به راه عشق ارشادش کند
در وصال دوست دل شادش کند
هر کرا پیری نباشد در طریق
کی شود سر مست از جام رحیق
گفتمش پیری که باشد راهبر
از بد و نیک ره حق با خبر
کیست ایندم گو نشان او مرا
تا کنم بر امر او جان را فدا
گفت آن رهبر که ر ه را مقتداست
جملۀ اوتاد را او پیشواست
قطب اقطاب است و غوث اعظم است
وارث علم و کمال خاتم است
هست چون خور در جهان او نوربخش
زان سبب گشته است نامش نوربخش
چون شنیدم نام او بیخود شدم
لحظه ای شد باز با خود آمدم
گفتم آخر او کجا دارد مقام
گو نشان منزل آن نیکنام
تا به ارشاد تو گردم با خبر
از جمال جانفزای او مگر
گفت اودر کوره فقر است روی
گ ر خدا خواهی برو او را بجوی
مولدش از قاین است و حالیا
کوه گیلان شد مقام آن کیا
اوست ایندم مقتدای اهل دین
مقتدای ره رو ان با یقین
خادمان آستانش بیگمان
هر یکی معروف گشته در جهان
سید است و جامع جمله کمال
بی نظیر اندر علوم و کشف حال
آسمان فقر را خورشید اوست
مغز عالم اوست عالم همچو پوست
چون شنیدم این سخن زان مرد راه
گشت تابان در دلم صد مهر و ماه
موجزن شد بحر شوقش در دلم
عشق ا و سر بر زد از آب و گلم
عقل و صبر و طاقتم یکباره شد
عشق بنشست و خرد آواره شد
رفت از دستم زمام اختیار
ز اشتیاقش گشت جانم بیقرار
سال تاریخش بود بی کیف و کم
هشتصد و چل بود و نه ، نی بیش و کم
غره ماه رجب یوم الاحد
یافتم از فیض رحمانی مدد
صبحدم پنهان ز خویش و اقربا
بهر طوف کعبۀ صدق و صفا
آمدم بیرون ز شهر لاهجان
یکتنه تنها پیاده بهر آن
تا مبادا دوستا ن بیخرد
مانعم آیند و کارم بد شود
یک دو روزی می شدم تنها به راه
بعد از آ ن دیدم دو شخص نیکخواه
هر دو آن یار موافق مهربان
هر دو از اسرار معنی محرمان
هر دو طالب گش ته مطلوب مرا
در طل بکاری دو یار با صفا
هر دو گشتند اندر آن راهم رفیق
هر سه با هم همزبان یار شفیق
خوش همی رفت یم مست جام شوق
جمله با هم از کمال عشق و ذوق
هر یکی از مژد ۀ وصل حبیب
آ س ت ین افشان و فارغ از رقیب
دایماً با شادی و عیش و طرب
گشته آزاد از غم و رنج و تعب
از کمال شوق وعشق آن لقا
پا ز سر نشناختیم و سر ز پا
چونکه شد نزدیک ایام وصال
آرزویش کرد صبرم پایمال
بعد روزی چند با شوق تمام
آ مدیم آخر به درگاه امام
آستان کعبۀ عز و شر ف
گشته ما را سجده گاه از هر طرف
معتکف بر آستان عز و ناز
خوش همی بودیم با سوز و نیاز
روز دیگر آن امام اولیا
آمد و بنشست در دارالصفا
روز میعاد و لقا بود آن زمان
خادمی آمد که هان ای بیدلان
وقت دیدارست و هنگام وصال
مژده مژده تشنگان کامد زلال
آفتاب نور ب خش انس و جان
نور می بخشد به جان عاشقان
شکر ایزد را که آخر رو ی دوست
دید جانی کز فراقش چاره جوست
خادم اندر پیش و ما از پس روان
تا شدیم آنجا که بود آن شاه جان
چونکه دیدم روی آن قطب زمان
بیخبر گشتم ز جان و از جهان
اوفتادم در زمین چون خاک راه
از تجلی جمال روی شاه
چون بدیدم پرتو رخسار او
گشت تابان در دلم انوار هو
چ ونکه با خود آمدم از بیخودی
در دلم جوشید راز سرمدی
خواستم برخیزم و افتم به پاش
جان و سر شکرانه گردانم فداش
دیدم آن سلطان دین بر پای خاست
یک بیک در بر گرفت از چپ و راست
خیر مقدم گفت و پیش خود نشاند
گر د غم از خاطر یک ی ک فشاند
از طریق فقر حرفی چند گفت
در دریای معانی خوش بسفت
روز دیگر حال مارا باز جست
گفت اندر راه باید بود چست
گر براه عشق خواهی زد قدم
ترک دنیا گوی و عقبی نیز هم
گفتمش ای رهب ر راه خدا
بهر ارشاد آمدم راهی نما
گفت اول توبه باید کردنت
از هوی و از هوسها مردنت
تا نمیری کی به حق زنده شوی
آب حیوان جو که پاینده شوی
گفتمش بر حکم تو دل بسته ام
تو طبیب حاذق و من خسته ام
هر چه فرمایی به جان فرمان برم
سر ز امرت گر بپیچم کافرم
توبه داد از هر چه در ره مانعست
وز حریم قرب جان را دافعست
امر کامل گفت امر حق شمار
گر همی خواهی که یابی وصل یار
نهی حق دان هر چه مرشد نهی کرد
قند نوشی کن چه باید زهر خورد
صیقل جانست این ترک هوی
از خلاف نفس دل را شد صفا
هر کجا باشی به یادش شاد باش
از غم دنیای دون آزاد باش
ش رط این ره سالکا دانی که چیست
آنکه در هستی حق گردی تو نیست
خانۀ دل را که هست آن جای یار
از غبار غیر دایم پاک دار
دایماً با یاد او دلشاد باش
نقش غیر از لوح ج ا نت بر تراش
هر چه آید بر تو میدان از قضا
بر قضای حق بده جان را فدا
دایماً جویای وصل یار باش
ترک خواب شب بگو بیدار باش
مست غ فلت تا بکی ، بیدار شو
در بلا و درد و غم هشیار شو
کبر و عجب و نخوت و ناموس و نام
ترک گو در راه عشق و شو تمام
جز خیال دوست در دل جا مده
غیر بار عشق او بر جان منه
اختیار خود به دست پیر ده
بر سر خود یک قدم هرگز منه
زهر اگر آید ز دست کاملان
نوش دارو خوانش و تریاک دان
عجز و مسکینی شعار خویش دان
خویش را خواجه مگو درویش دان
توتیا کن خاک پای اهل دل
نیستی بگزین و هستی را بهل
بر هوای نفس راه حق مرو
پند نیکو خواه را نیکو شنو
هر چه نپسندی تو آن بر خویشتن
بر کسی مپسند و بشنو این سخن
در طریق عش ق او یکروی باش
رو بدریا همچو آب جوی باش
از همه لذات نفسانی گذر
تا بیابی از وصال حق خبر
از خدا غیر از خدا چیزی مجوی
بحر چون داری چرا جویی تو جوی
این وصیت کردنش ذکر خفی
با شرایط کرد تلقین آن صفی
گفت این ذکر خفی را ورد ساز
در طریقت باش دایم با نیاز
شب چو برخیزی تهجد می گراز
بعد از آن ذکر خفی کن بیشمار
گر تو داری طالبا دل در طلب
ی ک زمان مگذار ذکر چار ضرب
دل چو صیق ل یافت از ذکر خدا
گشت چون آیینه روشن با صفا
هر چه باشد ا ندرو بنمایدت
دان ک ه رحمانش چو گویی شایدت
ساله ا بودم م لازم بر درش
گشته محکوم غلام کمترش
می کشیدم هیزم مطبخ به دوش
گشته بودم بندۀ حلقه بگوش
گاه خادم بودم اندر مطبخش
گه به پیش اشتران بارکش
گ ه مکاری بودم و گه گله بان
گاه فراش در آن آست ان
روز تا شب پا برهنه گرسنه
می د ویدم بهر خدمت یکتنه
شب نه فرشم بود و نه بالین سر
نه مراد نفس و نه خواب و نه خور
اکثر شبها ز روی شوق یار
گاه خندان گاه گریان زار زار
در مقام عشق و در کوی طلب
در ریاضت بود جانم روز و شب
در نماز و گریه و ذکر و نیاز
برده ام شبها بسی با سوز و ساز
اربعی ن ها ب وده ام خلوت نشین
بر امی د قرب رب الع المین
اندر ین سیر و ریاضات وسلوک
سالها بگذشت عمر ما به بوک
گه به لطفش ب ود می امی دوار
گه ز خوف قهر ، لرزان چون چنار
چون ز آلایش مزکی گشت نفس
کوکب سعد آمد و بگذشت نحس
عاقبت اندر میان کش مکش
جذبه عشقش مرا بربود خوش
گشت جانم واقف اسرار حق
در دلم تابنده شد انوار حق
سوی بالا جان من پرواز کرد
خویشتن را با ملک انباز کرد
ظلمت عالم مبدل شد به نور
گشت ظاهر معنی اللّه نور
یک جهان دی د م به معنی صد جهان
صد هزاران آفتاب و آسمان
هر یکی تابنده تر از دیگری
هر یک از دیگر به معنی برتری
حق تجلی کرد بر من بیجهت
در فنای صرف گشتم بی صفت
زان فنا چون آمدم دیگر به هوش
داد جام دیگر و گفتا بنوش
چونکه کردم نوش جام لایزال
یافتم ره در نهایات وصال
باز دیدم از کمال عشق و ذوق
جمله ذرات جهان از تحت وفوق
از کم ا ل بیخودی منصور وار
هر یکی گویان انا الحق آشکار
کرد پرواز از قفس شهباز جان
بال برهم زد گذشت از آسمان
بیگمان بشنو که من در هر فلک
سالها بودم م صاحب با ملک
ما حریفان و خدا ساقی شده
مست و بیخود از می باقی شده
جمله ذرات جهان را زین شراب
دیدم از عین الیقین مست و خراب
هر یکی را مستی نوع دگر
این یکی از مستی و آن یک بیخبر
جام ما در یاد حق سا قی شده
هر دو عالم جرعۀ باقی شده
هر زمان از تاب انو ار لقا
می شدم مستغرق جام فنا
جان از آن مستی چو می آ مد به صحو
می شد از جام تجلی باز محو
باز از آنجا جان ما طیران نمود
درگذشت از عرش و فرش و هر چه بود
آشیان مرغ جان شد لامکان
لامکان چه آنچه ناید در بیان
صد هزاران دور بی دور و زمان
در مقام لامکان بودم مکان
ذات حق بی کیف با جمله صفات
هر زمان کردی تجلی بی جهات
جملۀ ذرات می گشتی فنا
باز پیدا می شدی اندر بقا
آنچه بر جان و دلم شد منکشف
فهم و ایمان کو که گردد معترف
باز دیدم جمله عالم شد سراب
از تعطش بودم اندر اضطراب
در کشیدم جمله را در یک نفس
من ندیدم خویشتن را زان سپس
چون بکلی از خودی گشتم فنا
از حیات جاودان دیدم بقا
هستی موهوم شد یکباره نیست
کشف شد کاین جمله هستی خود یکیست
قطره در دریا فتادن خود فناست
عین دریا گشتن و قطره بقاست
چون ز خود فانی شدم باقی به حق
فارغ آمد جانم از درس و سبق
دیدم آنگه خویش بحر بیکران
جملۀ ذرات عالم موج آن
از ظهور ما جهان قایم شده
هر دو عالم مظهر ما آمده
هستی ما گشته هستی جهان
بی وجود ما همه کون ومکان
علم ما گشته محیط هر چه هست
ماضی و مستقبل و بالا و پست
دایر از ما بوده دوران زمان
بی نشان گشته مقید در نشان
شرح آن حالت نیاید در صفت
گر بگویم صد ه زاران معرفت
کی تواند قال گشتن گرد حال
در نیابد حال جز اهل کمال
خود کجا آید عیان اندر بیان
کی توان جستن نشان از بی نشان
بحر اندر کوزه کی گنجد بگو
حال کامل برتر است از گفت و گو
در نیابد جز قدم راز قدم
چیست نادیده قدم شرح قلم
آنچه می بیند قدم یکدم بحال
کی نویسد خود قلم پنجاه سال
آن معانی کی شود مکشوف دل
کی در آید در عبارات و سجل
آنچه دیدم من به چشم دل عیان
نیست ممکن صد یکش کردن بیان
زانکه نامحدود ناید در حدود
بحر مطلق چون در آید در قیود
می نیفزاید عبارت جز حجاب
سر معنی کی بگنجد در کتاب
چون حجاب ذ ا ت می گردد صفات
از صفت کی کشف خواهدگشت ذات
کشف ای معنی شنو در نیستی
چون شوی فانی بدانی کیستی
وصف حال خود از آ ن کردم که تا
بو که ره یابی به سر اولیا
تا مگر پیدا شود در تو طلب
راه یابی در مقام قرب رب
واشناسی رهنما از رهزنان
واقف آیی از طریق رهروان
تا بدانی هر که شد جویای گنج
می کشد او از برای گنج رنج
تا بدانی پیر باید راه را
گر همی جویی تو قرب شاه را
هر که این ره می رود بی رهنما
کی شود با بهره از نور لقا
هر که مقتول محبت گشت او
خون بهایش حق بود بی گفت و گو
تا بدانی طور کشف و حال را
تا نگویی فقر قیل و قال را
تا بدانی کیست کامل در میان
آنکه شد دریای بی قعر و کران
کاملان را هست حالاتی چنین
گر نداری کشف کن تصدیق این
لی مع اللّه کاشف این حالتست
من رآنی هم ازین یک آیتست
هست سبحانی درین معنی گواه
شد اناالحق نص برین بی اشتباه
نیست اندر جبه ام جز حق شنو
منکر احوال ره بینان مشو
هر که دعوی کرد او از دو گواه
گشت قاضی عاجزش بی اشتباه
چون نبی و هم ولی شاهد شدند
دعویم را هر دو مثبت آمدند
مدعی را کی رسد انکار آن
منکرش گو میکن انکار عیان
شحنۀ عقلش گریبانم گرفت
شعله زن شد آتش عشقش چنان
کز نفس ش د سوخته کون و مکان
ز آتش سودای او می سوختم
باز همچون لاله می افروختم
ترک عشقش کرد یغما جان و دل
جان ما را دل گرفت از آب و گل
عشق او چون در دلم منزل گرفت
جان ما را از دو عالم دل گرفت
کام جانم لذت عشقش چو یافت
از غم و فکر دو عالم روی تافت
جز خیال او نبودم مونسی
جز غمش همدم نگشتم با کسی
گه ز خمش مست بودم گه خمار
گه ز زلف مشک بویش بیقرار
چارۀ این درد می نشناختم
روز و شب با سوختن می ساختم
دایماً لب خشک بودم دیدم تر
قوت جانم بود از خون جگر
درد خود با هر که می کردم بیان
از دوایش کس نمی گفتی نشان
ناگهان مردی ز ابدال خدا
پیشم آمد از ره صدق و صفا
رنگ رویم زرد دید و ت ن نزار
آمده جانم به لب از درد یار
گفت ای از درد عشقش چاره جو
چیست احوال تو شرحش بازگو
گفتم از سودای او دیوانه ام
وز غم دنیای دون بیگانه ام
طالب یارم نه جویای دلیل
نیستم پروای علم قال و قیل
گر چه کوشیدم بسی در باب علم
هیچ معلومم نشد ابواب علم
من ندانم چارۀ این کار چیست
بی وصال او چو نتوانیم زیست
گفت هر کو وصل حق را طالب است
سوز عشق اندر دل او غالب است
تا به راه عشق باشد یک جهت
پیر باید جست کامل معرفت
تا به راه عشق ارشادش کند
در وصال دوست دل شادش کند
هر کرا پیری نباشد در طریق
کی شود سر مست از جام رحیق
گفتمش پیری که باشد راهبر
از بد و نیک ره حق با خبر
کیست ایندم گو نشان او مرا
تا کنم بر امر او جان را فدا
گفت آن رهبر که ر ه را مقتداست
جملۀ اوتاد را او پیشواست
قطب اقطاب است و غوث اعظم است
وارث علم و کمال خاتم است
هست چون خور در جهان او نوربخش
زان سبب گشته است نامش نوربخش
چون شنیدم نام او بیخود شدم
لحظه ای شد باز با خود آمدم
گفتم آخر او کجا دارد مقام
گو نشان منزل آن نیکنام
تا به ارشاد تو گردم با خبر
از جمال جانفزای او مگر
گفت اودر کوره فقر است روی
گ ر خدا خواهی برو او را بجوی
مولدش از قاین است و حالیا
کوه گیلان شد مقام آن کیا
اوست ایندم مقتدای اهل دین
مقتدای ره رو ان با یقین
خادمان آستانش بیگمان
هر یکی معروف گشته در جهان
سید است و جامع جمله کمال
بی نظیر اندر علوم و کشف حال
آسمان فقر را خورشید اوست
مغز عالم اوست عالم همچو پوست
چون شنیدم این سخن زان مرد راه
گشت تابان در دلم صد مهر و ماه
موجزن شد بحر شوقش در دلم
عشق ا و سر بر زد از آب و گلم
عقل و صبر و طاقتم یکباره شد
عشق بنشست و خرد آواره شد
رفت از دستم زمام اختیار
ز اشتیاقش گشت جانم بیقرار
سال تاریخش بود بی کیف و کم
هشتصد و چل بود و نه ، نی بیش و کم
غره ماه رجب یوم الاحد
یافتم از فیض رحمانی مدد
صبحدم پنهان ز خویش و اقربا
بهر طوف کعبۀ صدق و صفا
آمدم بیرون ز شهر لاهجان
یکتنه تنها پیاده بهر آن
تا مبادا دوستا ن بیخرد
مانعم آیند و کارم بد شود
یک دو روزی می شدم تنها به راه
بعد از آ ن دیدم دو شخص نیکخواه
هر دو آن یار موافق مهربان
هر دو از اسرار معنی محرمان
هر دو طالب گش ته مطلوب مرا
در طل بکاری دو یار با صفا
هر دو گشتند اندر آن راهم رفیق
هر سه با هم همزبان یار شفیق
خوش همی رفت یم مست جام شوق
جمله با هم از کمال عشق و ذوق
هر یکی از مژد ۀ وصل حبیب
آ س ت ین افشان و فارغ از رقیب
دایماً با شادی و عیش و طرب
گشته آزاد از غم و رنج و تعب
از کمال شوق وعشق آن لقا
پا ز سر نشناختیم و سر ز پا
چونکه شد نزدیک ایام وصال
آرزویش کرد صبرم پایمال
بعد روزی چند با شوق تمام
آ مدیم آخر به درگاه امام
آستان کعبۀ عز و شر ف
گشته ما را سجده گاه از هر طرف
معتکف بر آستان عز و ناز
خوش همی بودیم با سوز و نیاز
روز دیگر آن امام اولیا
آمد و بنشست در دارالصفا
روز میعاد و لقا بود آن زمان
خادمی آمد که هان ای بیدلان
وقت دیدارست و هنگام وصال
مژده مژده تشنگان کامد زلال
آفتاب نور ب خش انس و جان
نور می بخشد به جان عاشقان
شکر ایزد را که آخر رو ی دوست
دید جانی کز فراقش چاره جوست
خادم اندر پیش و ما از پس روان
تا شدیم آنجا که بود آن شاه جان
چونکه دیدم روی آن قطب زمان
بیخبر گشتم ز جان و از جهان
اوفتادم در زمین چون خاک راه
از تجلی جمال روی شاه
چون بدیدم پرتو رخسار او
گشت تابان در دلم انوار هو
چ ونکه با خود آمدم از بیخودی
در دلم جوشید راز سرمدی
خواستم برخیزم و افتم به پاش
جان و سر شکرانه گردانم فداش
دیدم آن سلطان دین بر پای خاست
یک بیک در بر گرفت از چپ و راست
خیر مقدم گفت و پیش خود نشاند
گر د غم از خاطر یک ی ک فشاند
از طریق فقر حرفی چند گفت
در دریای معانی خوش بسفت
روز دیگر حال مارا باز جست
گفت اندر راه باید بود چست
گر براه عشق خواهی زد قدم
ترک دنیا گوی و عقبی نیز هم
گفتمش ای رهب ر راه خدا
بهر ارشاد آمدم راهی نما
گفت اول توبه باید کردنت
از هوی و از هوسها مردنت
تا نمیری کی به حق زنده شوی
آب حیوان جو که پاینده شوی
گفتمش بر حکم تو دل بسته ام
تو طبیب حاذق و من خسته ام
هر چه فرمایی به جان فرمان برم
سر ز امرت گر بپیچم کافرم
توبه داد از هر چه در ره مانعست
وز حریم قرب جان را دافعست
امر کامل گفت امر حق شمار
گر همی خواهی که یابی وصل یار
نهی حق دان هر چه مرشد نهی کرد
قند نوشی کن چه باید زهر خورد
صیقل جانست این ترک هوی
از خلاف نفس دل را شد صفا
هر کجا باشی به یادش شاد باش
از غم دنیای دون آزاد باش
ش رط این ره سالکا دانی که چیست
آنکه در هستی حق گردی تو نیست
خانۀ دل را که هست آن جای یار
از غبار غیر دایم پاک دار
دایماً با یاد او دلشاد باش
نقش غیر از لوح ج ا نت بر تراش
هر چه آید بر تو میدان از قضا
بر قضای حق بده جان را فدا
دایماً جویای وصل یار باش
ترک خواب شب بگو بیدار باش
مست غ فلت تا بکی ، بیدار شو
در بلا و درد و غم هشیار شو
کبر و عجب و نخوت و ناموس و نام
ترک گو در راه عشق و شو تمام
جز خیال دوست در دل جا مده
غیر بار عشق او بر جان منه
اختیار خود به دست پیر ده
بر سر خود یک قدم هرگز منه
زهر اگر آید ز دست کاملان
نوش دارو خوانش و تریاک دان
عجز و مسکینی شعار خویش دان
خویش را خواجه مگو درویش دان
توتیا کن خاک پای اهل دل
نیستی بگزین و هستی را بهل
بر هوای نفس راه حق مرو
پند نیکو خواه را نیکو شنو
هر چه نپسندی تو آن بر خویشتن
بر کسی مپسند و بشنو این سخن
در طریق عش ق او یکروی باش
رو بدریا همچو آب جوی باش
از همه لذات نفسانی گذر
تا بیابی از وصال حق خبر
از خدا غیر از خدا چیزی مجوی
بحر چون داری چرا جویی تو جوی
این وصیت کردنش ذکر خفی
با شرایط کرد تلقین آن صفی
گفت این ذکر خفی را ورد ساز
در طریقت باش دایم با نیاز
شب چو برخیزی تهجد می گراز
بعد از آن ذکر خفی کن بیشمار
گر تو داری طالبا دل در طلب
ی ک زمان مگذار ذکر چار ضرب
دل چو صیق ل یافت از ذکر خدا
گشت چون آیینه روشن با صفا
هر چه باشد ا ندرو بنمایدت
دان ک ه رحمانش چو گویی شایدت
ساله ا بودم م لازم بر درش
گشته محکوم غلام کمترش
می کشیدم هیزم مطبخ به دوش
گشته بودم بندۀ حلقه بگوش
گاه خادم بودم اندر مطبخش
گه به پیش اشتران بارکش
گ ه مکاری بودم و گه گله بان
گاه فراش در آن آست ان
روز تا شب پا برهنه گرسنه
می د ویدم بهر خدمت یکتنه
شب نه فرشم بود و نه بالین سر
نه مراد نفس و نه خواب و نه خور
اکثر شبها ز روی شوق یار
گاه خندان گاه گریان زار زار
در مقام عشق و در کوی طلب
در ریاضت بود جانم روز و شب
در نماز و گریه و ذکر و نیاز
برده ام شبها بسی با سوز و ساز
اربعی ن ها ب وده ام خلوت نشین
بر امی د قرب رب الع المین
اندر ین سیر و ریاضات وسلوک
سالها بگذشت عمر ما به بوک
گه به لطفش ب ود می امی دوار
گه ز خوف قهر ، لرزان چون چنار
چون ز آلایش مزکی گشت نفس
کوکب سعد آمد و بگذشت نحس
عاقبت اندر میان کش مکش
جذبه عشقش مرا بربود خوش
گشت جانم واقف اسرار حق
در دلم تابنده شد انوار حق
سوی بالا جان من پرواز کرد
خویشتن را با ملک انباز کرد
ظلمت عالم مبدل شد به نور
گشت ظاهر معنی اللّه نور
یک جهان دی د م به معنی صد جهان
صد هزاران آفتاب و آسمان
هر یکی تابنده تر از دیگری
هر یک از دیگر به معنی برتری
حق تجلی کرد بر من بیجهت
در فنای صرف گشتم بی صفت
زان فنا چون آمدم دیگر به هوش
داد جام دیگر و گفتا بنوش
چونکه کردم نوش جام لایزال
یافتم ره در نهایات وصال
باز دیدم از کمال عشق و ذوق
جمله ذرات جهان از تحت وفوق
از کم ا ل بیخودی منصور وار
هر یکی گویان انا الحق آشکار
کرد پرواز از قفس شهباز جان
بال برهم زد گذشت از آسمان
بیگمان بشنو که من در هر فلک
سالها بودم م صاحب با ملک
ما حریفان و خدا ساقی شده
مست و بیخود از می باقی شده
جمله ذرات جهان را زین شراب
دیدم از عین الیقین مست و خراب
هر یکی را مستی نوع دگر
این یکی از مستی و آن یک بیخبر
جام ما در یاد حق سا قی شده
هر دو عالم جرعۀ باقی شده
هر زمان از تاب انو ار لقا
می شدم مستغرق جام فنا
جان از آن مستی چو می آ مد به صحو
می شد از جام تجلی باز محو
باز از آنجا جان ما طیران نمود
درگذشت از عرش و فرش و هر چه بود
آشیان مرغ جان شد لامکان
لامکان چه آنچه ناید در بیان
صد هزاران دور بی دور و زمان
در مقام لامکان بودم مکان
ذات حق بی کیف با جمله صفات
هر زمان کردی تجلی بی جهات
جملۀ ذرات می گشتی فنا
باز پیدا می شدی اندر بقا
آنچه بر جان و دلم شد منکشف
فهم و ایمان کو که گردد معترف
باز دیدم جمله عالم شد سراب
از تعطش بودم اندر اضطراب
در کشیدم جمله را در یک نفس
من ندیدم خویشتن را زان سپس
چون بکلی از خودی گشتم فنا
از حیات جاودان دیدم بقا
هستی موهوم شد یکباره نیست
کشف شد کاین جمله هستی خود یکیست
قطره در دریا فتادن خود فناست
عین دریا گشتن و قطره بقاست
چون ز خود فانی شدم باقی به حق
فارغ آمد جانم از درس و سبق
دیدم آنگه خویش بحر بیکران
جملۀ ذرات عالم موج آن
از ظهور ما جهان قایم شده
هر دو عالم مظهر ما آمده
هستی ما گشته هستی جهان
بی وجود ما همه کون ومکان
علم ما گشته محیط هر چه هست
ماضی و مستقبل و بالا و پست
دایر از ما بوده دوران زمان
بی نشان گشته مقید در نشان
شرح آن حالت نیاید در صفت
گر بگویم صد ه زاران معرفت
کی تواند قال گشتن گرد حال
در نیابد حال جز اهل کمال
خود کجا آید عیان اندر بیان
کی توان جستن نشان از بی نشان
بحر اندر کوزه کی گنجد بگو
حال کامل برتر است از گفت و گو
در نیابد جز قدم راز قدم
چیست نادیده قدم شرح قلم
آنچه می بیند قدم یکدم بحال
کی نویسد خود قلم پنجاه سال
آن معانی کی شود مکشوف دل
کی در آید در عبارات و سجل
آنچه دیدم من به چشم دل عیان
نیست ممکن صد یکش کردن بیان
زانکه نامحدود ناید در حدود
بحر مطلق چون در آید در قیود
می نیفزاید عبارت جز حجاب
سر معنی کی بگنجد در کتاب
چون حجاب ذ ا ت می گردد صفات
از صفت کی کشف خواهدگشت ذات
کشف ای معنی شنو در نیستی
چون شوی فانی بدانی کیستی
وصف حال خود از آ ن کردم که تا
بو که ره یابی به سر اولیا
تا مگر پیدا شود در تو طلب
راه یابی در مقام قرب رب
واشناسی رهنما از رهزنان
واقف آیی از طریق رهروان
تا بدانی هر که شد جویای گنج
می کشد او از برای گنج رنج
تا بدانی پیر باید راه را
گر همی جویی تو قرب شاه را
هر که این ره می رود بی رهنما
کی شود با بهره از نور لقا
هر که مقتول محبت گشت او
خون بهایش حق بود بی گفت و گو
تا بدانی طور کشف و حال را
تا نگویی فقر قیل و قال را
تا بدانی کیست کامل در میان
آنکه شد دریای بی قعر و کران
کاملان را هست حالاتی چنین
گر نداری کشف کن تصدیق این
لی مع اللّه کاشف این حالتست
من رآنی هم ازین یک آیتست
هست سبحانی درین معنی گواه
شد اناالحق نص برین بی اشتباه
نیست اندر جبه ام جز حق شنو
منکر احوال ره بینان مشو
هر که دعوی کرد او از دو گواه
گشت قاضی عاجزش بی اشتباه
چون نبی و هم ولی شاهد شدند
دعویم را هر دو مثبت آمدند
مدعی را کی رسد انکار آن
منکرش گو میکن انکار عیان
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۲ - حکایت بایزید بسطامی
بحر بی پایان عرفان بایزید
آنکه چشم دهر مثل او ندید
گفت چون از بایزیدی من برون
آمدم دیگر ندیدم چند و چون
چون نظر کردم به چشمم بیشکی
عاشق و معشوق را دیدم یکی
طالب و مطلوب عین یکدگر
گشت در هر جا به اسمی مشتهر
که دویی را هست در وحدت محال
اندرین منزل بود کثرت محال
نیست اینجا جز یکی ایمان و کفر
در بیان این زبان آمد به مهر
در پس در خویشتن را بازدار
پس درآ بیخود درون مردانه وار
تا ببینی خود به چشم دل عیان
آنچه من کردم درین معنی بیان
اوست عین جمله اشیا ای پسر
با تو گفتم راز پنهان سر بسر
هر کسی کو دیده گوید این سخن
خاک پایش توتیای دیده کن
ور به تقلید است گفتارش خطاست
نیست رهبر رهزن راه خداست
فرق کردن جز به توفیق خدا
نیست ممکن اهدنا یا ربن ا
از خدا توفیق جو اندر جهان
تا بدانی رهن ما از رهزنان
هر یکی دعوی که هان ما رهبریم
هادی ا ن راه حق را سروری م
لطف او گر نیست ما را دستگیر
دان که شیطان عقلها سازد اسیر
پس پناه آور به حق از مکر دیو
تا امان یابی مگر از مکر و ریو
ر اهرو را رهزنان بیحدند
الحذر طالب که اعدای بدند
هر یکی نوعی فریبت می دهند
هر زمان دامی دگرگون می نهند
آن یکی را دام شیخی لوت و بنگ
وان دگر را شکلهای شوخ و شنگ
وان یکی دزدی د ه حر ف کاملان
وان برد از راه مشت جاهلان
وان دگر را دام شیخی شد ریا
شید وزرقش کرده دور از کبریا
گر بپرسی گوید آن تقواست این
الحذر زین رهزنان راه دین
وان یکی تقلید دستاویز کرد
هر دم از حیلت بر آرد آه سرد
یعنی آه از آتش سودای یار
با دل سوزانم و جسم فگار
نیستش جز درد و سوز مال و جاه
با گدایی گوید او هستم چو شاه
باطنش آلودۀ حرص و حسد
او به ظاهر کرد تقوی را سند
تا فریبد عام کالانعام را
دایماً گسترده دارد دام را
مرغ اعمی چون نبیند دام او
سرنگون افتد به دامش کامجو
لیک شهبازی که از نور اله
دیده روشن گردد و آید ز چاه
دیده را بگشاد و دام و دانه دید
از جفای بند و زندان وارهید
راه کامل شد طریق اعتدال
ناقصان سرگشتۀ تیه ضلال
وصف انسانیت اخلاق حسن
نی چو حیوان بندۀ شهوت شدن
با تو گویم من صفات کاملان
تا بدانی کاملان از ناقصان
آنکه چشم دهر مثل او ندید
گفت چون از بایزیدی من برون
آمدم دیگر ندیدم چند و چون
چون نظر کردم به چشمم بیشکی
عاشق و معشوق را دیدم یکی
طالب و مطلوب عین یکدگر
گشت در هر جا به اسمی مشتهر
که دویی را هست در وحدت محال
اندرین منزل بود کثرت محال
نیست اینجا جز یکی ایمان و کفر
در بیان این زبان آمد به مهر
در پس در خویشتن را بازدار
پس درآ بیخود درون مردانه وار
تا ببینی خود به چشم دل عیان
آنچه من کردم درین معنی بیان
اوست عین جمله اشیا ای پسر
با تو گفتم راز پنهان سر بسر
هر کسی کو دیده گوید این سخن
خاک پایش توتیای دیده کن
ور به تقلید است گفتارش خطاست
نیست رهبر رهزن راه خداست
فرق کردن جز به توفیق خدا
نیست ممکن اهدنا یا ربن ا
از خدا توفیق جو اندر جهان
تا بدانی رهن ما از رهزنان
هر یکی دعوی که هان ما رهبریم
هادی ا ن راه حق را سروری م
لطف او گر نیست ما را دستگیر
دان که شیطان عقلها سازد اسیر
پس پناه آور به حق از مکر دیو
تا امان یابی مگر از مکر و ریو
ر اهرو را رهزنان بیحدند
الحذر طالب که اعدای بدند
هر یکی نوعی فریبت می دهند
هر زمان دامی دگرگون می نهند
آن یکی را دام شیخی لوت و بنگ
وان دگر را شکلهای شوخ و شنگ
وان یکی دزدی د ه حر ف کاملان
وان برد از راه مشت جاهلان
وان دگر را دام شیخی شد ریا
شید وزرقش کرده دور از کبریا
گر بپرسی گوید آن تقواست این
الحذر زین رهزنان راه دین
وان یکی تقلید دستاویز کرد
هر دم از حیلت بر آرد آه سرد
یعنی آه از آتش سودای یار
با دل سوزانم و جسم فگار
نیستش جز درد و سوز مال و جاه
با گدایی گوید او هستم چو شاه
باطنش آلودۀ حرص و حسد
او به ظاهر کرد تقوی را سند
تا فریبد عام کالانعام را
دایماً گسترده دارد دام را
مرغ اعمی چون نبیند دام او
سرنگون افتد به دامش کامجو
لیک شهبازی که از نور اله
دیده روشن گردد و آید ز چاه
دیده را بگشاد و دام و دانه دید
از جفای بند و زندان وارهید
راه کامل شد طریق اعتدال
ناقصان سرگشتۀ تیه ضلال
وصف انسانیت اخلاق حسن
نی چو حیوان بندۀ شهوت شدن
با تو گویم من صفات کاملان
تا بدانی کاملان از ناقصان
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۷ - اشارت به سخنان عیسی علیه السلام
عیسی مریم که روح اللّه بود
وز همه اسرار حق آگاه بود
گفت با امت بگویید ای گروه
علم در دریاست یا در دشت و کوه
یا ز بالای فلک یا زیر خاک
تا شوی گاهی زبر گاهی مغاک
علم در جان و دلت بسرشته اند
تخم دانش در زمینت کشته اند
گنج دانش را درین کنج خراب
کرده اند پنهان تو از خود بازیاب
منبع علم است دلهای شما
چون ملک شو با ادب پیش خدا
تا بدانی علمهای انبیا
کشف گردد بر تو حال اولیا
راز پنهان پیش تو پیدا شود
علم آید جهلها رسوا شود
آفتاب علم چون تابان شود
مشکل عالم برت آسان شود
گر شوی بیدار ازین خواب گران
صد نشان یابی ز یار بی نشان
مخزن اسرار ربانی تویی
وانچه تو جویای آنی هم تویی
کی براندازد نقاب اسرار دین
تا ببیند محرمی ز اهل یقین
کشف این معنی طلب ز ارشاد پیر
تا ز مهر او شوی بدر منیر
علم معنی از کتاب و اوستاد
حاصلت ناید مکن چندین عناد
گر تو خواهی رفت راه ذوالمنن
دست در فتراک ره بینان بزن
گر امان خواهی ز شیطان لعین
رو بجو جا در پناه شیخ دین
حال من لا شیخ له را گوش کن
شیخه الشیطان ز دانا گوش کن
هر که شد در سایۀ اهل خدا
گشت جانش آینۀ نور بقا
در دل عارف هر آنکو جای کرد
وارهید از رنج و محنتها و درد
شد دل عارف به معنی چون چراغ
هست نورش را ز ظلمتها فراغ
گشت از نورش منور هر چه هست
جسم و جان عالم بالا و پست
گر بدست آری چراغی اینچنین
از تو یابد نور شمع شرع دین
هر که دارد این چراغ او را چه باک
زین همه تاریک و خوف و هلاک
جام جم غیر از دل عارف مدان
کاندرو پیداست هر فاش و نهان
آن د ل ی کو قابل دیدار اوست
مغز عالم اوست عالم همچو پوست
دل که شد آیینۀ دیدار یار
هر دو عالم را طفیل او شمار
گر تو دل خواهی خلاف نفس جوی
رو به دریا تا بکی جویی تو جوی
از ریاضت جسم تو گردد چو جان
از هوسها می رسد دل را زیان
از هوای نفس اگر رو تافتی
در مقام اهل دل ره یافتی
بر هوای خود اگر این ره روی
از وصال دوست بویی نشنوی
هر چه فرماید تر ا این نفس دون
تو خلافش کن که هستی ذوفنون
نیست غایت مکرهای نفس را
می نماید سعد عین نحس را
حرص آرد در دلت کاین است زهد
زهر قاتل را کند شیرین چو شهد
در تو آرد صد هزاران مکر و ریو
می کند جنس ملک را عین دیو
او به چشمت می نماید نار، نور
پیر زالی در نظر آرد چو حور
هر زمانت آورد سوی هلاک
می فریبد گویدت جان فداک
او به مکرت وابرد از دوستان
چون شوی تنها کند او قصد جان
هر چه گوید کذب دانش ای پسر
تا رهی از حیله و مکرش مگر
گر به طاعت خواندت ایمن مباش
زانکه او را هست مکری در قفاش
گر به سوی روزه خواند یا نماز
اندرون دارد هزاران مکر باز
ور ترا او جانب حج آورد
آبرویت از ریا خواهد برد
ور همی گوید زکات مال ده
ریسمانش نیست خالی از گره
شهرتی جوید از آن با ننگ و نام
واندرین دعوی مشو ایمن ز دام
ور همی خواند ترا سوی غزا
زو مشو غافل که دارد صد دغا
وز همه اسرار حق آگاه بود
گفت با امت بگویید ای گروه
علم در دریاست یا در دشت و کوه
یا ز بالای فلک یا زیر خاک
تا شوی گاهی زبر گاهی مغاک
علم در جان و دلت بسرشته اند
تخم دانش در زمینت کشته اند
گنج دانش را درین کنج خراب
کرده اند پنهان تو از خود بازیاب
منبع علم است دلهای شما
چون ملک شو با ادب پیش خدا
تا بدانی علمهای انبیا
کشف گردد بر تو حال اولیا
راز پنهان پیش تو پیدا شود
علم آید جهلها رسوا شود
آفتاب علم چون تابان شود
مشکل عالم برت آسان شود
گر شوی بیدار ازین خواب گران
صد نشان یابی ز یار بی نشان
مخزن اسرار ربانی تویی
وانچه تو جویای آنی هم تویی
کی براندازد نقاب اسرار دین
تا ببیند محرمی ز اهل یقین
کشف این معنی طلب ز ارشاد پیر
تا ز مهر او شوی بدر منیر
علم معنی از کتاب و اوستاد
حاصلت ناید مکن چندین عناد
گر تو خواهی رفت راه ذوالمنن
دست در فتراک ره بینان بزن
گر امان خواهی ز شیطان لعین
رو بجو جا در پناه شیخ دین
حال من لا شیخ له را گوش کن
شیخه الشیطان ز دانا گوش کن
هر که شد در سایۀ اهل خدا
گشت جانش آینۀ نور بقا
در دل عارف هر آنکو جای کرد
وارهید از رنج و محنتها و درد
شد دل عارف به معنی چون چراغ
هست نورش را ز ظلمتها فراغ
گشت از نورش منور هر چه هست
جسم و جان عالم بالا و پست
گر بدست آری چراغی اینچنین
از تو یابد نور شمع شرع دین
هر که دارد این چراغ او را چه باک
زین همه تاریک و خوف و هلاک
جام جم غیر از دل عارف مدان
کاندرو پیداست هر فاش و نهان
آن د ل ی کو قابل دیدار اوست
مغز عالم اوست عالم همچو پوست
دل که شد آیینۀ دیدار یار
هر دو عالم را طفیل او شمار
گر تو دل خواهی خلاف نفس جوی
رو به دریا تا بکی جویی تو جوی
از ریاضت جسم تو گردد چو جان
از هوسها می رسد دل را زیان
از هوای نفس اگر رو تافتی
در مقام اهل دل ره یافتی
بر هوای خود اگر این ره روی
از وصال دوست بویی نشنوی
هر چه فرماید تر ا این نفس دون
تو خلافش کن که هستی ذوفنون
نیست غایت مکرهای نفس را
می نماید سعد عین نحس را
حرص آرد در دلت کاین است زهد
زهر قاتل را کند شیرین چو شهد
در تو آرد صد هزاران مکر و ریو
می کند جنس ملک را عین دیو
او به چشمت می نماید نار، نور
پیر زالی در نظر آرد چو حور
هر زمانت آورد سوی هلاک
می فریبد گویدت جان فداک
او به مکرت وابرد از دوستان
چون شوی تنها کند او قصد جان
هر چه گوید کذب دانش ای پسر
تا رهی از حیله و مکرش مگر
گر به طاعت خواندت ایمن مباش
زانکه او را هست مکری در قفاش
گر به سوی روزه خواند یا نماز
اندرون دارد هزاران مکر باز
ور ترا او جانب حج آورد
آبرویت از ریا خواهد برد
ور همی گوید زکات مال ده
ریسمانش نیست خالی از گره
شهرتی جوید از آن با ننگ و نام
واندرین دعوی مشو ایمن ز دام
ور همی خواند ترا سوی غزا
زو مشو غافل که دارد صد دغا
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۶۰ - حکایت ذوالنون مصری
شیخ ذوالنون مقتدای خاص و عام
آن انیس حضرت رب الانام
آنکه او از جان و دل آگاه بود
رهنمای رهروان راه بود
گفت یک روزی در ایام سفر
می شدم در بادیه بی پا و سر
کوه و صحرا جملگی پر برف بود
هیچ جا روی زمین خالی نبود
دیدم آنجا در میان ابر و میغ
ارزنی می ریخت گبری بی دریغ
گفتمش ای گبر بر گو قول راست
دانۀ بی دام پاشیدن چراست
گفت مرغان در سواد ابترند
می نیابند دانه و بس مضطرند
بهر آن می پاشم این ارزن که تا
سیر گردند مرغکان بینوا
حق مگر زین رو به من رحمت کند
در قیامت این بود ما را سند
گفتمش از دین چرا بیگانه ای
کی قبول افتد که پاشی دانه ای
گفت باری گر قبول دوست نیست
داند و بیند که آخر بهر کیست
پس بود این بینوا را خود همین
کو همی گوید که بهر کیست این
گفت ذوالنون وقت من خوش شد از آن
در طواف کعبه هر سو ی ی دوان
دیدم آنجا در طواف آن گبر را
عاشق و زار و نزار و بینوا
گفت دیدی عاقبت ای شیخ دین
کانچه می کشتم بر آمد اینچنین
حق به روی من در ایمان گشاد
پس مرا در خانۀ خود بار داد
هر چه بهر او کنی باشد قبول
انما الاعمال بشنو از رسول
از در لطفش کسی نومید ن ی ست
بر همه لاتقنطوا چون حجتی است
گفت ذوالنون وقت من خوش شد از آن
گفتم ای دانندۀ فاش و نهان
گبر چل ساله به مشت ارزنی
از کمال مرحمت مؤمن کنی
از همه بیگانگی پردازیش
آشنای رحمت خود سازیش
هر کرا حق خواند بی علت بخواند
وانکه را هم راند بی علت براند
رو مکن با خود قیاس کار او
فعل او بی علت است علت مجو
پس تو ای ذوالنون برو فارغ نشین
فعل او معلول با علت مبین
لاابالی دان جناب کبریا
نیست علت لایق فعل خدا
از خیال و عقل و فهم این برترست
اندرین ره بوعلی کور و کرست
باد استغنا وزیدن چون گرفت
نیست سوزش کز پی افسون گرفت
واگذار این کار خود را با خدا
پیشۀ خود ساز تسلیم و رضا
گر تو خواهی جان بری از دست غم
غرقه کن خود را به دریای عدم
حظ نفس خود مجو در راه دوست
مرد خودبین کی شود آگاه دوست
هر که راه عشق جانان می رود
ترک جان چون گفت آسان می رود
در طریقت هست چون هستی گناه
نیست شو گر وصل خواهی وصل شاه
زاد این ره نیست جز محو و فنا
اندرین ره توشه گر داری درآ
نفی خود کن آنگهی اثبات حق
بعد لااله بین آیات حق
خویش را ایثار راه یار کن
جان خود از وصل برخوردار کن
تو برون شو تا که یار آید درون
وصل بیچون را مجو در چند و چون
از حجاب خویش خود را وارهان
جانفشان شو جانفشان شو جانفشان
برفشان از هر دو عالم آستین
در مقام وحدت آ ایمن نشین
گر روی راه خدا بیخود برو
دوست خواهی از خودی بیگانه شو
اصل طاعتهاست محو و نیستی
تا تو هستی کی شناسی نیستی
وارهان خود را ز قید خویشتن
مست وصلش کرد بر کونین تن
آن انیس حضرت رب الانام
آنکه او از جان و دل آگاه بود
رهنمای رهروان راه بود
گفت یک روزی در ایام سفر
می شدم در بادیه بی پا و سر
کوه و صحرا جملگی پر برف بود
هیچ جا روی زمین خالی نبود
دیدم آنجا در میان ابر و میغ
ارزنی می ریخت گبری بی دریغ
گفتمش ای گبر بر گو قول راست
دانۀ بی دام پاشیدن چراست
گفت مرغان در سواد ابترند
می نیابند دانه و بس مضطرند
بهر آن می پاشم این ارزن که تا
سیر گردند مرغکان بینوا
حق مگر زین رو به من رحمت کند
در قیامت این بود ما را سند
گفتمش از دین چرا بیگانه ای
کی قبول افتد که پاشی دانه ای
گفت باری گر قبول دوست نیست
داند و بیند که آخر بهر کیست
پس بود این بینوا را خود همین
کو همی گوید که بهر کیست این
گفت ذوالنون وقت من خوش شد از آن
در طواف کعبه هر سو ی ی دوان
دیدم آنجا در طواف آن گبر را
عاشق و زار و نزار و بینوا
گفت دیدی عاقبت ای شیخ دین
کانچه می کشتم بر آمد اینچنین
حق به روی من در ایمان گشاد
پس مرا در خانۀ خود بار داد
هر چه بهر او کنی باشد قبول
انما الاعمال بشنو از رسول
از در لطفش کسی نومید ن ی ست
بر همه لاتقنطوا چون حجتی است
گفت ذوالنون وقت من خوش شد از آن
گفتم ای دانندۀ فاش و نهان
گبر چل ساله به مشت ارزنی
از کمال مرحمت مؤمن کنی
از همه بیگانگی پردازیش
آشنای رحمت خود سازیش
هر کرا حق خواند بی علت بخواند
وانکه را هم راند بی علت براند
رو مکن با خود قیاس کار او
فعل او بی علت است علت مجو
پس تو ای ذوالنون برو فارغ نشین
فعل او معلول با علت مبین
لاابالی دان جناب کبریا
نیست علت لایق فعل خدا
از خیال و عقل و فهم این برترست
اندرین ره بوعلی کور و کرست
باد استغنا وزیدن چون گرفت
نیست سوزش کز پی افسون گرفت
واگذار این کار خود را با خدا
پیشۀ خود ساز تسلیم و رضا
گر تو خواهی جان بری از دست غم
غرقه کن خود را به دریای عدم
حظ نفس خود مجو در راه دوست
مرد خودبین کی شود آگاه دوست
هر که راه عشق جانان می رود
ترک جان چون گفت آسان می رود
در طریقت هست چون هستی گناه
نیست شو گر وصل خواهی وصل شاه
زاد این ره نیست جز محو و فنا
اندرین ره توشه گر داری درآ
نفی خود کن آنگهی اثبات حق
بعد لااله بین آیات حق
خویش را ایثار راه یار کن
جان خود از وصل برخوردار کن
تو برون شو تا که یار آید درون
وصل بیچون را مجو در چند و چون
از حجاب خویش خود را وارهان
جانفشان شو جانفشان شو جانفشان
برفشان از هر دو عالم آستین
در مقام وحدت آ ایمن نشین
گر روی راه خدا بیخود برو
دوست خواهی از خودی بیگانه شو
اصل طاعتهاست محو و نیستی
تا تو هستی کی شناسی نیستی
وارهان خود را ز قید خویشتن
مست وصلش کرد بر کونین تن
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۶۱ - تمثیل
پیر بسطامی چو در میدان شتافت
در مقام قرب جانان راه یافت
آمد الهامش که ای خاص اله
هر چه می خواهی دلت از من بخواه
پیر گفتا نیست ما را هیچ خواست
عاشقان را چون تو مطلوبی کجاست
نیست بی تو صبر و آرامی مرا
من ترا خواهم ترا خواهم ترا
گفت حق تا از وجود بایزید
ذره ای ماند نخواهد بو شنید
تا تو هستی هست این خواهش محال
اولا د ع نفس پس آنگه تعال
اندرین ره در نگنجد ما و تو
یا تو گنجی در میانه یا که او
زین حجاب ما و من یکدم برآ
در مقام وصل او بی من درآ
شد من و مایی حجاب راه ما
تا تو پیدایی نهان باشد خدا
در حقیقت شد دویی کفر طریق
شو مسلمان تا نباشی زان فریق
کی شود پیدا جمال وحدتش
تا بود بر جا اثر از کثرتش
چونکه گردد نور وحدت آشکار
ظلمت کثرت نماند برقرا ر
نور خورشید جهان چون شد عیان
در زمان گردد همه کوکب نهان
کی توان از قید خود گشتن خلاص
جز به عون محرم درگاه خاص
گر نباشد همت پیران راه
کی بیابد راهرو قرب اله
گر تو خواهی قرب درگاه خدا
دامن رهبر مکن یکدم رها
راه پر خو فست و رهزن بیشمار
همرهی با کاروان کن هوش دار
از رفیقان سر مکش ای راهرو
زیر پاشان همچو خاک را شو
مغتنم دان سایۀ اهل کرم
بر هوای خود منه در ره قدم
هر که او در ظل اهل دل بود
عاقبت بی شک ز اهل دل شود
زانکه از اکسیر قرب اولیا
می شود مس وجودت کیمیا
پند مشفق را ز جان و دل پذیر
در دل اهل دلان رو جا بگیر
پیر باید اول وانگه سلوک
بی مربی هان مجو قرب ملوک
نه که هر کس کو ریاضت می کشد
از شراب وصل او جامی کشد
پیر رهدان گر نباشد رهبرت
از ریاضت نیست جز درد سرت
در مقام قرب جانان راه یافت
آمد الهامش که ای خاص اله
هر چه می خواهی دلت از من بخواه
پیر گفتا نیست ما را هیچ خواست
عاشقان را چون تو مطلوبی کجاست
نیست بی تو صبر و آرامی مرا
من ترا خواهم ترا خواهم ترا
گفت حق تا از وجود بایزید
ذره ای ماند نخواهد بو شنید
تا تو هستی هست این خواهش محال
اولا د ع نفس پس آنگه تعال
اندرین ره در نگنجد ما و تو
یا تو گنجی در میانه یا که او
زین حجاب ما و من یکدم برآ
در مقام وصل او بی من درآ
شد من و مایی حجاب راه ما
تا تو پیدایی نهان باشد خدا
در حقیقت شد دویی کفر طریق
شو مسلمان تا نباشی زان فریق
کی شود پیدا جمال وحدتش
تا بود بر جا اثر از کثرتش
چونکه گردد نور وحدت آشکار
ظلمت کثرت نماند برقرا ر
نور خورشید جهان چون شد عیان
در زمان گردد همه کوکب نهان
کی توان از قید خود گشتن خلاص
جز به عون محرم درگاه خاص
گر نباشد همت پیران راه
کی بیابد راهرو قرب اله
گر تو خواهی قرب درگاه خدا
دامن رهبر مکن یکدم رها
راه پر خو فست و رهزن بیشمار
همرهی با کاروان کن هوش دار
از رفیقان سر مکش ای راهرو
زیر پاشان همچو خاک را شو
مغتنم دان سایۀ اهل کرم
بر هوای خود منه در ره قدم
هر که او در ظل اهل دل بود
عاقبت بی شک ز اهل دل شود
زانکه از اکسیر قرب اولیا
می شود مس وجودت کیمیا
پند مشفق را ز جان و دل پذیر
در دل اهل دلان رو جا بگیر
پیر باید اول وانگه سلوک
بی مربی هان مجو قرب ملوک
نه که هر کس کو ریاضت می کشد
از شراب وصل او جامی کشد
پیر رهدان گر نباشد رهبرت
از ریاضت نیست جز درد سرت
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵ - جواب قطعه نواب عبدالله میرزای دارا که از جانب نایب السلطنه نوشته
ای بلند اختر برادر کاین ستم گر آسمان
دست خود را از گزند جاه تو کوتاه یافت
خواست تا ناگاه تازد باره بر خیل تو لیک
حافظان باره جاه ترا آگاه یافت
زان بنان و زان بیان هر لفظ و هر معنی که خاست
صد هزارن آفرین از السن و افواه یافت
نامه کامد به من زان خامه شیرین سخن
خویش را خاتون و نظم انوری را داه یافت
دیده و دل چون بدان خط معنبر رو نهاد
ساحتی شادی فزا و راحتی غم کاه یافت
لیک از آن سبک و سیاق و لفظ و معنی یافتم
کان دل نازک ز ما، بی موجبی اکراه یافت
ان بعض الظن ائم ای برادر جان چرا
در میان ما و تو بد خواه و بدگو راه یافت
گر شکایت داری از اقران خود آسوده باش
کاسمانت بر تر از اقران و از اشباه یافت
ای برادر غم مخور کز غدر اخوان حسود
یوسف کنعانی اول چاه و آخر جاه یافت
اول اندک صبر کرد آخر به بیداری بدید
آن چه در خواب از سجود آفتاب و ماه یافت
صبر کن جان برادر زان که کام دل به صبر
حضرت یعقوب باز از حضرت الله یافت
رو به درگاه شهنشه نه که هر کو در جهان
یافت عز و جاه از درگاه شاهنشاه یافت
خاصه زان پس کاین اساس عزل غیر و نصب تو
انتظام از اهتمام ظل ظل الله یافت
بشنو از من پند و در انجام کار خویش کوش
خواه خرج آن نصاب از پنج تا پنجاه یافت
تا نیائی در طلب هرگز نپائی در طرب
کو کسی کو در تجارت بی طلب تنخواه یافت؟
گر ندیدی چاکری مجرم که از یک لطف شاه
ایمنی از شر چندین دشمن بدخواه یافت
خود منم آن بنده عاصی که باز از یک نظر
جاه خود از اوج رفعت در حضیض چاه یافت
خاک درگاه شهنشه باش و عمر خضر بخش
کآب حیوان این صفت از خاک این درگاه یافت
دست خود را از گزند جاه تو کوتاه یافت
خواست تا ناگاه تازد باره بر خیل تو لیک
حافظان باره جاه ترا آگاه یافت
زان بنان و زان بیان هر لفظ و هر معنی که خاست
صد هزارن آفرین از السن و افواه یافت
نامه کامد به من زان خامه شیرین سخن
خویش را خاتون و نظم انوری را داه یافت
دیده و دل چون بدان خط معنبر رو نهاد
ساحتی شادی فزا و راحتی غم کاه یافت
لیک از آن سبک و سیاق و لفظ و معنی یافتم
کان دل نازک ز ما، بی موجبی اکراه یافت
ان بعض الظن ائم ای برادر جان چرا
در میان ما و تو بد خواه و بدگو راه یافت
گر شکایت داری از اقران خود آسوده باش
کاسمانت بر تر از اقران و از اشباه یافت
ای برادر غم مخور کز غدر اخوان حسود
یوسف کنعانی اول چاه و آخر جاه یافت
اول اندک صبر کرد آخر به بیداری بدید
آن چه در خواب از سجود آفتاب و ماه یافت
صبر کن جان برادر زان که کام دل به صبر
حضرت یعقوب باز از حضرت الله یافت
رو به درگاه شهنشه نه که هر کو در جهان
یافت عز و جاه از درگاه شاهنشاه یافت
خاصه زان پس کاین اساس عزل غیر و نصب تو
انتظام از اهتمام ظل ظل الله یافت
بشنو از من پند و در انجام کار خویش کوش
خواه خرج آن نصاب از پنج تا پنجاه یافت
تا نیائی در طلب هرگز نپائی در طرب
کو کسی کو در تجارت بی طلب تنخواه یافت؟
گر ندیدی چاکری مجرم که از یک لطف شاه
ایمنی از شر چندین دشمن بدخواه یافت
خود منم آن بنده عاصی که باز از یک نظر
جاه خود از اوج رفعت در حضیض چاه یافت
خاک درگاه شهنشه باش و عمر خضر بخش
کآب حیوان این صفت از خاک این درگاه یافت
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷ - در نکوهش آصف الدوله و سرداران فراری از جنگ روسیه
دین ز چه باقی است از بقای ولی عهد
ملک ز تیغ جهان گشای ولی عهد
دولت دنیا و پادشاهی عقبی
هر دو مهیاست از برای ولی عهد
مهر سپهر از چه شمع جمع جهان است
گر نه ضیا یابد از ضیای ولی عهد
باغ و بهار از چه جان فزاست اگر نیست
نسخه ای از حسن جان فزای ولی عهد؟
عید سعید از برای کسب سعادت
روی نهاده به خاک پای ولی عهد
کاست غمی کز عدوی دین خدا بود
شادی بزم طرب فزای ولی عهد
روز نو از سال نو به سینه نگنجد
هیچ غم از شادی لقای ولی عهد
نسر فلک را نگر که طایر و واقع
در کنف سایه همای ولی عهد
نیست قضا و قدر مگر دو پرستار
روز و شب اندر در سرای ولی عهد
هر چه رضای خدا و خلق در آن است
جمع کنند این دو با رضای ولی عهد
زان نبود در تمام عالم یک تن
کو نکند روز و شب ثنای ولی عهد
شیعی و مسلم نباشد آن که نگوید
از سر صدق و صفا دعای ولی عهد
زان که کنون ملجا تشیع و اسلام
نیست مگر سایه لوای ولی عهد
وان چه بود مدعای خلق دو عالم
جمله بود عین مدعای ولی عهد
دین نبی و ولی ندارد لاشک
هر که ندارد به دل و لای ولی عهد
زود بود کاسمان به لرزه در افتد
از فزع و بانگ کوس و نای ولی عهد
هر چه حبال و عصی روسی بینی
جمله شود خورد اژدهای ولی عهد
خاصه کزین پس رسد خزانه و لشکر
دم به دم از لطف اولیای ولی عهد
قبطی و سبطی نجات و غرق نخواهند
جز به یکی ضربت عصای ولی عهد
قدرت حق یک جهان بزرگی و رادی
جای دهد در بر قبای ولی عهد
نعت ولی عهد بود این که شنیدی
تا چه بود مدح پادشای ولی عهد
فتحعلی شاه کز برای مباهات
بردر دربار اوست جای ولی عهد
آن که کرم ها خسروانه او کرد
پادشهان را همه گدای ولی عهد
آن که کرم های خسروانه او کرد
پادشهان را همه گدای ولی عهد
وان که درم های بی کرانه او گشت
مایه این جود و هم سخای ولی عهد
شکر وجود و سپاس نعمت و، جودش
گرنه ولی عهد کرد وای ولی عهد
زان که ولی عهد را به یک نظر او کرد
منتخب از جمله ماسوای ولی عهد
بس سر سرباز و جان لشکر جان باز
ریخته در پای باد پای ولی عهد
باز فرستد سپاه و لشکر کین خواه
دم به دم و نو به نو برای ولی عهد
ما همه سر بر کفیم و گوش به فرمان
تا چه بود اقتضای رای ولی عهد
نه چو گروهی دغل که یک تن از ایشان
پای نیفشرد در قفای ولی عهد
توپ نخستین چو خاست یاد نکردند
عهد ولی عهد یا وفای ولی عهد
پشت بدادند آن چنان که تو گوئی
هیچ نبودند آشنای ولی عهد
وای بران ناکسان که شرم نکردند
نه ز ولی عهد و نز خدای ولی عهد
طایفه ای بی بها که هیچ ندانند
قدر وجود گران بهای ولی عهد
دشمن مال خدا و دین پیمبر
دوست جان خود و عطای ولی عهد
متقی از دست برد خرمن ار من
مدعی خوشه ختای ولی عهد
بالله اگر مبقی حیات بودشان
علت دیگر به جز حیای ولی عهد
جمله تیول و مواجب است و رسوم است
حاصل هر شهر و روستای ولی عهد
ور نرسد یک درم از آن چه بخواهند
آه و فغان خیزد از جفای ولی عهد
رقعه چو باران نوبهار ببارد
بر سر خدام بی نوای ولی عهد
ور ندهی یک زمان جواب فرستند
عرض شکایت به خاک پای ولی عهد
تا نه به هر ناسزا خوراند نعمت
این همه الحق بود سزای ولی عهد
خود نه سزا باشد این که هر کس و ناکس
جان دهد اندر ره ولای ولی عهد
ایزد دانا سزا ندید که گردد
جان چنین ناکسان فدای ولی عهد
کام و زبانش مباد گویا هرگز
گر نه ثنائی کند ثنای ولی عهد
تا مه و خورشید را بقاست مگیراد
ایزد یکتا ز ما بقای ولی عهد
در ره دین خدا و ملک شهنشاه
جان و سر ما شود فدای ولی عهد
ملک ز تیغ جهان گشای ولی عهد
دولت دنیا و پادشاهی عقبی
هر دو مهیاست از برای ولی عهد
مهر سپهر از چه شمع جمع جهان است
گر نه ضیا یابد از ضیای ولی عهد
باغ و بهار از چه جان فزاست اگر نیست
نسخه ای از حسن جان فزای ولی عهد؟
عید سعید از برای کسب سعادت
روی نهاده به خاک پای ولی عهد
کاست غمی کز عدوی دین خدا بود
شادی بزم طرب فزای ولی عهد
روز نو از سال نو به سینه نگنجد
هیچ غم از شادی لقای ولی عهد
نسر فلک را نگر که طایر و واقع
در کنف سایه همای ولی عهد
نیست قضا و قدر مگر دو پرستار
روز و شب اندر در سرای ولی عهد
هر چه رضای خدا و خلق در آن است
جمع کنند این دو با رضای ولی عهد
زان نبود در تمام عالم یک تن
کو نکند روز و شب ثنای ولی عهد
شیعی و مسلم نباشد آن که نگوید
از سر صدق و صفا دعای ولی عهد
زان که کنون ملجا تشیع و اسلام
نیست مگر سایه لوای ولی عهد
وان چه بود مدعای خلق دو عالم
جمله بود عین مدعای ولی عهد
دین نبی و ولی ندارد لاشک
هر که ندارد به دل و لای ولی عهد
زود بود کاسمان به لرزه در افتد
از فزع و بانگ کوس و نای ولی عهد
هر چه حبال و عصی روسی بینی
جمله شود خورد اژدهای ولی عهد
خاصه کزین پس رسد خزانه و لشکر
دم به دم از لطف اولیای ولی عهد
قبطی و سبطی نجات و غرق نخواهند
جز به یکی ضربت عصای ولی عهد
قدرت حق یک جهان بزرگی و رادی
جای دهد در بر قبای ولی عهد
نعت ولی عهد بود این که شنیدی
تا چه بود مدح پادشای ولی عهد
فتحعلی شاه کز برای مباهات
بردر دربار اوست جای ولی عهد
آن که کرم ها خسروانه او کرد
پادشهان را همه گدای ولی عهد
آن که کرم های خسروانه او کرد
پادشهان را همه گدای ولی عهد
وان که درم های بی کرانه او گشت
مایه این جود و هم سخای ولی عهد
شکر وجود و سپاس نعمت و، جودش
گرنه ولی عهد کرد وای ولی عهد
زان که ولی عهد را به یک نظر او کرد
منتخب از جمله ماسوای ولی عهد
بس سر سرباز و جان لشکر جان باز
ریخته در پای باد پای ولی عهد
باز فرستد سپاه و لشکر کین خواه
دم به دم و نو به نو برای ولی عهد
ما همه سر بر کفیم و گوش به فرمان
تا چه بود اقتضای رای ولی عهد
نه چو گروهی دغل که یک تن از ایشان
پای نیفشرد در قفای ولی عهد
توپ نخستین چو خاست یاد نکردند
عهد ولی عهد یا وفای ولی عهد
پشت بدادند آن چنان که تو گوئی
هیچ نبودند آشنای ولی عهد
وای بران ناکسان که شرم نکردند
نه ز ولی عهد و نز خدای ولی عهد
طایفه ای بی بها که هیچ ندانند
قدر وجود گران بهای ولی عهد
دشمن مال خدا و دین پیمبر
دوست جان خود و عطای ولی عهد
متقی از دست برد خرمن ار من
مدعی خوشه ختای ولی عهد
بالله اگر مبقی حیات بودشان
علت دیگر به جز حیای ولی عهد
جمله تیول و مواجب است و رسوم است
حاصل هر شهر و روستای ولی عهد
ور نرسد یک درم از آن چه بخواهند
آه و فغان خیزد از جفای ولی عهد
رقعه چو باران نوبهار ببارد
بر سر خدام بی نوای ولی عهد
ور ندهی یک زمان جواب فرستند
عرض شکایت به خاک پای ولی عهد
تا نه به هر ناسزا خوراند نعمت
این همه الحق بود سزای ولی عهد
خود نه سزا باشد این که هر کس و ناکس
جان دهد اندر ره ولای ولی عهد
ایزد دانا سزا ندید که گردد
جان چنین ناکسان فدای ولی عهد
کام و زبانش مباد گویا هرگز
گر نه ثنائی کند ثنای ولی عهد
تا مه و خورشید را بقاست مگیراد
ایزد یکتا ز ما بقای ولی عهد
در ره دین خدا و ملک شهنشاه
جان و سر ما شود فدای ولی عهد
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۹۲ - خطاب به محمودخان دنبلی قوریساول باشی
مخدوم محمود: حفظ الملک الودود قتل اصحاب الاخدود بالنار ذات الوقود یریدون لیطفو انورالله بافواههم والله متم نوره و لوکره المشرکون
سخن سربسته گفتی با حریفان
خدا را زین معما پرده بردار
قل موتو ابغیظکم قاتلهم الله انی یوفکون. شاهزاده اعظم روحی فداه اگر زر و سیم ندارد باک و بیم نداریم، بحمدلله دست و دل و روی او گشاده است و لیس باو سعهم فی الغنی و لکن معروفه اوسع. مگر حاتم طائی را جز کیسه خالی و همت عالی چیز دیگر بود؟ یا ولیعهد مرحوم مغفور البسه الله حلل النور بجز کوشش و جهد در راه دین خدا و خلوص و صدق در کار دولت پادشاه جزینه و دفینه دیگر داشت یا غیر این دو چیز یک فلس و پشیز، باخلاف وراث مخلفه و میراث گذاشت. یا با وصف کمال تنگ عیشی و صفرالوطابی هر ساله لامحاله یک دو کرور بخشش و ریزش نمیکرد، یا یکی از همین کرورات هشت گانه را در عین غارت زدگی و بی خانمانی از عهدة بر نیامد؟
آه از این قوم بی حمیت و بی دین که سرعت لافظه دارند و قوت حافظه ندارند؛ در حق کورند و در باطل بینا و در خیر نادان و در شر دانا. کما قال الشاعر:
تمیم بطرق اللوم اهدی من القطا
ولو سلکت سبل الهدایه ضلت
اگر بدیده انصاف بینی آنچه مایة غرور و توانگران شده که دعوی بیشی و پیشی کنند و طعنه مفلسی و درویشی زنند علم الله تعالی رنج است نه گنج، ماراست نه مال، بیم است نه سیم، بلاست نه طلا. دایما در هول گزند و آسیبند و غالبا در قول سوگند و اکاذیب ویل لکل همزه الذی جمع مالا وعدده یحسب ان ماله اخلده.
گوئیا باور نمیدارند روز داوری
کاین همه عیب و دغل در کار داور میکنند
گاه بواسطه خمس و زکاه در آتش میگذارند و گاه بواهمه پیشکش و مالیات از آب میگذرانند و گاه باندیشة حوادث و آفات در خاک میگذارند و شک نیست که عاقبت دردار دنیا بر باد خواهد رفت و وای از آن وقت که در عالم عقبی سر تکوی بهاجباههم و جنوبهم ظاهر شود و راز سیطوقون مابخلوا بآشکار گردد.
ان ربک لبالمر صاد والسلام خیر ختام
سخن سربسته گفتی با حریفان
خدا را زین معما پرده بردار
قل موتو ابغیظکم قاتلهم الله انی یوفکون. شاهزاده اعظم روحی فداه اگر زر و سیم ندارد باک و بیم نداریم، بحمدلله دست و دل و روی او گشاده است و لیس باو سعهم فی الغنی و لکن معروفه اوسع. مگر حاتم طائی را جز کیسه خالی و همت عالی چیز دیگر بود؟ یا ولیعهد مرحوم مغفور البسه الله حلل النور بجز کوشش و جهد در راه دین خدا و خلوص و صدق در کار دولت پادشاه جزینه و دفینه دیگر داشت یا غیر این دو چیز یک فلس و پشیز، باخلاف وراث مخلفه و میراث گذاشت. یا با وصف کمال تنگ عیشی و صفرالوطابی هر ساله لامحاله یک دو کرور بخشش و ریزش نمیکرد، یا یکی از همین کرورات هشت گانه را در عین غارت زدگی و بی خانمانی از عهدة بر نیامد؟
آه از این قوم بی حمیت و بی دین که سرعت لافظه دارند و قوت حافظه ندارند؛ در حق کورند و در باطل بینا و در خیر نادان و در شر دانا. کما قال الشاعر:
تمیم بطرق اللوم اهدی من القطا
ولو سلکت سبل الهدایه ضلت
اگر بدیده انصاف بینی آنچه مایة غرور و توانگران شده که دعوی بیشی و پیشی کنند و طعنه مفلسی و درویشی زنند علم الله تعالی رنج است نه گنج، ماراست نه مال، بیم است نه سیم، بلاست نه طلا. دایما در هول گزند و آسیبند و غالبا در قول سوگند و اکاذیب ویل لکل همزه الذی جمع مالا وعدده یحسب ان ماله اخلده.
گوئیا باور نمیدارند روز داوری
کاین همه عیب و دغل در کار داور میکنند
گاه بواسطه خمس و زکاه در آتش میگذارند و گاه بواهمه پیشکش و مالیات از آب میگذرانند و گاه باندیشة حوادث و آفات در خاک میگذارند و شک نیست که عاقبت دردار دنیا بر باد خواهد رفت و وای از آن وقت که در عالم عقبی سر تکوی بهاجباههم و جنوبهم ظاهر شود و راز سیطوقون مابخلوا بآشکار گردد.
ان ربک لبالمر صاد والسلام خیر ختام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۰۴ - از قول شاهنشاه مبرور به جناب حاجی سیدمحمد باقر نوشته
مسطورات آن جناب بنظر اصابت اثر رسید و چون وصول مکاتبات بقاعده مشهوره بدلی از حصول ملاقات میتواند شد؛ خاطر مهر مظاهر را که در هوای شوق دیدار بود زایدالوصف مسرور و مبتهج ساخت.
سابقا در باب مقرب الخاقان امین الدوله اظهاری کرده بودند و بر وفق خواهش آن جناب مقرر شد که اگر مصلحت خود را در تقلد اشغال دنیوی میداند بآستانه اقدس شتابد و اگر باقتضای سن و التزام تشرع راغب اعمال اخروی است بعتبات عالیات عرش درجات عازم شود و در هر حال بعد از فضل خدا بواسطه آن جناب در کنف رافت و توجه ما باشد؛ لیکن بعد از آن طور توسط آن جناب و این گونه تفقد ما چندی گذشت که به هیچ یک از این دو کار اقدام نکرده، در میان دنیا و آخرت معطل بود و بتواتر و شیاع رسید که در این ظرف مدت بیکار نبوده و بی سبب تعطیل جایز نداشته، بر آن جناب مستطاب بهتر معلوم است که تا حال چه مبلغ مال مردم در اصفهان تلف شده و چقدر دماء و نفوس در خارج و داخل آن ولایت بر باد فنا رفته. اگر سخن مردم در حق او صدق است واجب است که از آن، الایت اعراض کند و اگر مبنی بر اغراض است چه لازم است که در میان دارالخلافه و فارس بنشینند و غرض سهام تهمت گردد؟
بالجمله باز آنچه در باب مصلحت مملکت و آسودگی او بخاطر فاتر میرسد همین است که یا بخدمت ما در طهران یا بطاعت خدا در عتباب بپردازد و تا زود است بیکی از این دو کار اقدام کند و در هر صورت آن جناب مأذون است که بوکالت نواب همایون ما مشارالیه را اطمینان دهد. اما هرگاه از این مصلحت دید ما که محض خیرخواهی خلق و رافت درباره اوست تخلف کند از آن جناب خواهش داریم که او را در جوار خود راه ندهد و من بعد هرگونه خواهشی که باشد اظهار کند که معتقدانه در مقام انجام برآییم. والسلام
سابقا در باب مقرب الخاقان امین الدوله اظهاری کرده بودند و بر وفق خواهش آن جناب مقرر شد که اگر مصلحت خود را در تقلد اشغال دنیوی میداند بآستانه اقدس شتابد و اگر باقتضای سن و التزام تشرع راغب اعمال اخروی است بعتبات عالیات عرش درجات عازم شود و در هر حال بعد از فضل خدا بواسطه آن جناب در کنف رافت و توجه ما باشد؛ لیکن بعد از آن طور توسط آن جناب و این گونه تفقد ما چندی گذشت که به هیچ یک از این دو کار اقدام نکرده، در میان دنیا و آخرت معطل بود و بتواتر و شیاع رسید که در این ظرف مدت بیکار نبوده و بی سبب تعطیل جایز نداشته، بر آن جناب مستطاب بهتر معلوم است که تا حال چه مبلغ مال مردم در اصفهان تلف شده و چقدر دماء و نفوس در خارج و داخل آن ولایت بر باد فنا رفته. اگر سخن مردم در حق او صدق است واجب است که از آن، الایت اعراض کند و اگر مبنی بر اغراض است چه لازم است که در میان دارالخلافه و فارس بنشینند و غرض سهام تهمت گردد؟
بالجمله باز آنچه در باب مصلحت مملکت و آسودگی او بخاطر فاتر میرسد همین است که یا بخدمت ما در طهران یا بطاعت خدا در عتباب بپردازد و تا زود است بیکی از این دو کار اقدام کند و در هر صورت آن جناب مأذون است که بوکالت نواب همایون ما مشارالیه را اطمینان دهد. اما هرگاه از این مصلحت دید ما که محض خیرخواهی خلق و رافت درباره اوست تخلف کند از آن جناب خواهش داریم که او را در جوار خود راه ندهد و من بعد هرگونه خواهشی که باشد اظهار کند که معتقدانه در مقام انجام برآییم. والسلام
قائم مقام فراهانی : دیباچهها
دیباچه یکم
سبحانک لااحصی ثناء علیک انت کما اثنیت نفسک، ذات واجب عین کمال است و وصف امکان نقص و بال، مایة نقص خود چه داند که از عالم کمال سخن راند، بنده نفس را نزیبده بر حضرت قدس ثنا خواند. معانی چند که در طی لفظ آیند و از طبع به لحظ گرایند، غایت خیال انسانی است نه بالغ ثنای ربانی. طبع ناقص چه زاید که نعت کمالش توان خواند نه وهم و خیال نطق قاطر چه گوید که حمد و ثنایش توان گفت نه وهم و قیاس. پای دانش کجا و پایه ستایش نتایج خیال کجا؟ و معارج کمال عقل بشر محجوب و محبوس است و ذات خدا معقول و محسوس نیست. اگر از مجلس طبع به خلوت غیب راه بودی یا دیده حس بر منظر قدس نظر گشودی، شایستی راه عرفان رفتن و نعت یزدان گفتن. ولی اکنون جای شرم و انصاف است که با این قوة عقل و فکر دفتر حمد و شکر گشوده، نطق ابکم در میان آریم و کلک ابتر در بنان. حمد احد به فکر و خرد گوییم و شکر نعم بنوک قلم.
هیهات! هیهات! نه در عالم نقص و عیب عالم سر غیب توان شد، نه نادیده و ناشناخت را نعت توان گفت. نخست تمهید معرفت باید، آن گاه تقدیم محمدت شاید، ذات بی چون را به فکر و دانش ستودن یا به نادانی دعوی معرفت نمودن بدان ماند که مزکوم و ضریر از بدر منیر و مشک و عبیر و مهر روشن و عطر گلشن سخنی رانند. زندانی آب و خاک را با عالم پاک چه کار است و اعمی و مزکوم را با مرئی و مشموم چه بازار؟ تعالی شانه عما یقولوان، عجز از حمد عین محمدت است و اقرار به جهل عین معرفت. حضرتی را ستایش سزد و پرستش باید که در نعت وجود و شرح شهودش از عجز و قصور گزیری نیست و در قدس جمال و عز جلالش شبیه و نظیری نه.
وجود بی چون و چند، مبرا از مثل ومانند، بری از شبه وانباز، بر از انجام و آغاز، نه کس داننده اوست نه چیزی ماننده او. ولایفارقه الخیر و لا یقاس بالغیر لیس کمثله شیء و هوالسمیع البصیر.
عین وجودش نفس وجوب شد و انحای عدم از او مسلوب؛ تا حقیقت بسیطه آمد. تعالی شانه عن ذلک بل احاط علما و قدرا و هویت محیطه. نقص امکان با کمال وجوب مقابل افتاد تا سلب نقایص کرد و ثبت خصایص.
لم یلدولم یولدولم یکن له کفوا احد، چون جمیله صفات خوب از نشات وجوب بود خود بذاته عین صفات شد و جامع جمیع کمالات، فهو العلم کله والقدره کلها.
علمش تقاضای معلومات نمود، عالم صفات پدید آورد، یعنی قدرت بروز کرد، پس از تجلی ذات اشعه صفات صوت اسماء جلوه گر گردید. هوالاول والاخر و الباطن و الظاهر.
ذاتش عین وجود است، عینش عین شهود جلوه کمال وحدت از عشوه شهود کثرت است و قوام نفس کثرت بدوام ذات وحدت، عرش رحمن بر قوایم اربع قرار گرفت، نور یزدان از هیاکل امکان ظهور یافت. الرحمن علی العرش استوی و هو بالافق الاعلی، از اطلاق بتقلید آمد، از احاطه بتجدید رسید، نسیم فیض از جهه فضل در جنبش آمد شعاع وجود بر بقاع شهود تابش گرفت، عوالم امروز خلق پیدا شد، حقایق جزو و کل هویدا گشت. الاله الخلق و الامر فتبارک الله احسن الخالقین، گوهر عقل از عالم امر پدید آورد، مایة نفس از سایه عقل شهود یافت، طبع ظل نفس شد و جسم از طبع حاصل آمد. طبایع اجسام بحکم ضرورت از هیولا صورت ترکیب یافت و عوالم ایجادبدین وضع و اسلوب نظم و ترتیب پذیرفت و اجرام منتج موالید سه گانه شد و موجب انتظام زمانه. پس از جمله موالید ثلاث جنس حیوان اکمل اجناس شد که قوة احساس داشت و نوع انسان اشرف انواع گشت که علت ابداع بود.
بالجمله چون اراده ازلی بر این بود که نخل امکان ببار آید و باغ کیهان بیاراید، حقیقت انسانی موجود شد و کنز مخفی مشهود گشت و از خود وجودی قابل آمد مدرک کلیات، جامع متقابلات که مخزن اسرار غیب و شهود شد و مطلع انوار قدس و انس گردید. عالم کبیر در جرم صغیر نهادند و نقش قضا و طلسم تقدیر کردند، آینه صفات کمال گردید و گنجینه جمال و جلال عشوه جمالش برهبری وپیشوائی شد، جلوه جلالش سروری و پادشاهی رهبران پاک بعالم خاک تشریف دادند. سروران ملک بعرصه دهر قدم نهادند، پیشوایان هادی راه دین گشتند، پادشاهان حامی خلق زمین. بهر سو غلغل هدایت انداخته شد و هر جا رایت حمایت افراخته، در هر عهد و عصر هم چنان پیشوای خلق خاص پیغمبری بود و پاس داری ملک با خدیوی و سروری؛ تا نوبت نبوت بخواجه کائنات و اشرف موجودات رسید و علت کیهان و معنی گنج پنهان آشکار گردید، دور عالم که در عهد آدم بمثابه نهالی تازه بود عمری در منهل نشو، قامت رشد بیفراخت و پایه بیخ دین قوی ساخت تا شاخ شکوه در کاخ شهود بگسترد و غصن نما بر اوج سما بر کشید و چون وقت آن رسید که شیوه زیب و فر دهد، رونق برک و بر، افزاید عهد جناب خاتم بود و فصل بهار عالم. رهبران پیش که راه آئین و کیش بخلق جهان نمودند به منزله پیشکاری بودند که تمهید قدوم سلطان کند و تنطیف بساط ایوان دهد، پس چون صفه پیشگاه پیراسته شد و مسند تاج و گاه آراسته گشت، خسرو ملک ثری و پرتو نور هدی و خواجه ارض و سما و سرور هر دو سرا محمد محمود مصطفی علیه آلاف التحیه و الثنا که مهمتر پیشوایان است و رهبر ره نمایان و سلطان انبیای رسل و سالار هادیان سبل و مبعوث بر جن و انس و جزو و کل، پای فتوت بگاه نبوت نهاد و مسند رسالت بمقدم جلالت بیاراست. دور جهان در عهد سعیدش حد کمال داشت و جمله ذرات کون، اعم از نیک و بد چنان در عهد خود تکمیل سعادت و تتمیم شقاوت کرده بودند که تقدیم اصلاح و ترتیب، جز بوجودی اتم واکمل و شهودی اجل و اجمل، صورت نمیبست. لاجرم حکمت خدائی و رحمت کبریائی مقتضی شد که خواجه گیتی خود بملک خویش گذر کرد و بر حال رعیت نظر. حضرتش حجت قاطعه بود و حقیقت جامعه و رحمت عامه و کلمه تامه؛ پادشاهی ظاهر با بینوائی باطن جمع داشت و ریاست نبوی با اسباب خسروی قرین فرمود. رسم دوئی و جدائی که از دیرباز بآیین جنبه جلالی و جمالی بود برانداخت. قهرش عین رحمت شد و مهرش محض حکمت. لطف و خشمش را معنی یکی بود و بصورت فرق اندکی. بنفس طاهر و رنگ ظاهر، سلطنت عدل کردی و به حکم باطن تربیت عقل نمودی و در هر حال از تعلیم حکم و احکام و تهذیب عقول و افهام ذاهل نبودی؛ تا قانون معاش و معاد اسرار ابداع و ایجاد را باشارت امر و نهی، دلایل تنزیل و وحی تعلیم خلق جهان کرد و چندان که شایست باعلان راز نهان موج ها از بحر حقایق اوج گرفت، سیل ها از موج معارف بپا خاست که هر کس در خور بخت خویش بهری از آن برد و نهری روان کرد. کافران پلید و مومنان سعید را که در پایه صدق و نفاق غایت استعداد و استحقاق بود چنان عرضه ترتیب ساخت که این مالک درجات عالیه شد و آن هالک درکات هاویه. فریق فی الجنه و فریق فی السعیر، قومی پاداش سرور از حجاب حضور گرفتند و قومی بی واسطه غیر بر رتبه خیر رسیدند و چون حق تربیت ادا شد و ظرف جمیع خلایق از ماء معین حقایق درخور وسع ممتلی ساخت، وعده روز وصل رسید و نوبت رجوع باصل آمد و از آن بسبب چندی که خسرو بارگاه ولایت، کشور سلطنت و هدایت در زیر نگین داشت و منت رهبری وحمایت بر خلق زمین؛ باز سلطنت ظاهر و باطن مجموع بود و حجاب فرق مابین جمال و جلال مرفوع، ولیکن در سایر اوقات همان ماده جنگ و جدال که باقتضای ذات مابین این دو وصف بود عود نموده، سنگ تفرقه در میان افتاد و رحمت جمالی از سطوت جلالی بر کران شد، چه تا موکب شریف نبوت از ساحت دنیا بجنت علیا خرامید، اصحاب شقاق اسباب نفاق فراهم کرده حق خلافت غصب کردند و رایت خلاف حق نصب. بعد از آن این شیوه شوم و عادت مذموم چنان ساری و سایر گشت که ائمه طاهرین سلام الله علیهم اجمعین با آن که شافع روز جزا بودند و شقه رایت غرا و قلاب قدر وقهار قضا و عترت مصطفی ص و اشبال مرتضی ع باز هر یک در هر عهد که گاه امامت بکام کرامت سپردند بموجب اقتضای زمانه از تخت و ملک کرانه گزیده بملکت اباطن اکتفا کردند و از سلطنت ظاهر اختفا.
نخست حضرت مجتبی ذیل طاهر بر ملک ظاهر افشانده، حضرتش هادی مطلق شد و زاده هند خلیفه ناحق. پس مسند خلافت از آل ابی طالب ع بدست غاصب افتاد و یک چند سیاست ملک و ریاست باس بآل امیه و عباس بود، صاحب عهد و عصر نیز باقتضای حکمت، التزام غیبت فرمود، امارات ایمان و اسلام که میراث خواجه انام بود بلغه ترک و تازی شد و نام ناموس پادشاهی در ورطه تباهی افتاد، گاهی شورش عرب بود و گاه فترت عجم و گاه فتنة ترک و دیلم؛ نه از شرم و ادب نام و نشان ماند نه از رسم کیان اسمی در میان. ملک عجم راه عدم گرفت، خیل عرب حفظ ادب نکرد، لشکر ترک فتنة سترگ برآورد، هر کجا سرکشی بود دعوی سروری کرد، بهره خودسری برد. هر کجا کهتری بود پایه مهتری خواست و رتبه برتری جست. مردم بی ادب را حرص و طمع بجائی رسید که بنده چند غاصب ملک خداوندی گشت و چاکری چند صاحب تخت سروری شد. ناکسان چشم پلید از کحل حیا بشستند و بر مستند خواجگان نشستند، کشتی ملک در گرداب فتن افتاد و خاتم جم در دست اهرمن. زاغ و زغن در باغ چمن راه یافت، دور زمن با رنج و محن خو گرفت، کار گیتی در اضطراب آمد، ملک و ملت در اختلال افتاد. دیده روزگار در راه انتظار بود و شوق و ولع بیفزود که باز گوهری جامع و خلقتی کامل از عالم غیب ظهور نماید که بحکم جامعیت وکمال، نزاع جلال جمال رفع کند و شهریاری باطن با تاج داری ظاهر جمع خسرو ملک صورت و معنی باشد و مالک رق دنیا و عقبی و وارث حق ملک و ملت و ناظم دین و دولت و صاحب تخت وتاج کیان شود و نایب صاحب عصر و زمان عمرها؛ سودای این خیال نقش ضمیر زمانه بود تا تیر مراد بر نشانه آمد و حکمت الهی را اقتضا کرد که بار دیگر ابر فیض و احسان از بحر فضل بی چون مایة ور شود و باران رحمت عام بر مزارع ارواح و اجسام بارد، پس طینتی شریف که در عهد ازل بر وجه اجل از ماء معین رحمت با دست و بنان قدرت تخمیر یافته بود و انوار جمالش بر عرش برین تافته، از صقع خلوت قدس بصدر محفل انس در آورده، مشکوه پرتو دانش کردند و مرآت صفات شاهد قدس که از دیده غیر در پرده غیب بود، عشوه خودنمائی کرد و قامت دلربائی بیفراخت. رحمت حق که از جمله جهان چهره نهان داشت، سایه شهود بر ساحت وجود بینداخت، گلشن طور گلبن نور بپرورد، وادی ایمن نخله روشن برآورد، شمع احسان در جمع انسان بیفروخت، آب حیوان در جوی امکان بیامد، نور یزدان از عرش رحمان بتابید، جنت موعود شاهد و مشهود شد. رحمت معهود ظاهر و معلوم گشت، شهریار زمان و زمین، مرزبان دنیا و دین، پرتو ذات حق، صورت جمال مطلق، آیت قدس وجود، غایت قوس سعود، سلطان انفس و آفاق، عنوان مصحف اخلاق، سایه لطف خدا، مایة جود وندی، آیه فتح و علاء فتحعلی شاه قاجار که عدل مصور است و عقل منور و نفس موید و روح مجرد، مقدم پاک بعالم خاک نهاده، بخت تاج و تخت بیفراخت و صدر جاه و قدر بیاراست.
الیوم انجزت الآمال ما وعدا
و کوکب المجد فی افق العلی صعدا
جهان و خلق جهان را کام دل حاصل شد، زمین و دور زمان را عیش و طرب شامل گشت، قدر مرکز خاک از اوج طارم افلاک در گذشت عالم حس و تکوین بر عالم قدس و تجرید بنازید، مزاج زمانه تغییر کرد، جهان خراب تعمیر یافت، چرخ فرتوت را عهد جوانی تازه شد، زال گیتی چهره صباحت غازه کرد؛ گلبن دهر گل های امل ببار آورد، گلشن روزگار را موسم نوبهار آمد، شاخ شوکت که برگ ریز بود عطر بیز گشت، باغ دولت که عرضه برد بود عرصه ورد گردید. ملک و ملت از دست غیر در آمد، غوغای زاغ از صحن باغ بیفتاد، باغ گل خاص بلبل شد و شاخ سرو جای تذرو و اختران را چندان پرتو روشنائی بود که مهر رخشان فروغ دهد؛ خسروان را چندان دعوی پادشاهی بود که شاه گیتی ظهور کند، اکنون زیور تاج و گاه، بجلوه فروجاه خدیوی است که شاه همه عالم است و ماه بنی آدم، مهتر نیکوان است و خسرو خسروان و خواجه تاج داران و خاتم شهریاران. دور فلک بنده اوست، جان جهان زنده باوست، مطلع قدر را بدر تمام است، صاحب عصر را نایب عام؛ نیابت ایام کند حراست ایام فرماید، خنگ گردون را رام سازد، توسن دهر را لگام آرد. والسلام
هیهات! هیهات! نه در عالم نقص و عیب عالم سر غیب توان شد، نه نادیده و ناشناخت را نعت توان گفت. نخست تمهید معرفت باید، آن گاه تقدیم محمدت شاید، ذات بی چون را به فکر و دانش ستودن یا به نادانی دعوی معرفت نمودن بدان ماند که مزکوم و ضریر از بدر منیر و مشک و عبیر و مهر روشن و عطر گلشن سخنی رانند. زندانی آب و خاک را با عالم پاک چه کار است و اعمی و مزکوم را با مرئی و مشموم چه بازار؟ تعالی شانه عما یقولوان، عجز از حمد عین محمدت است و اقرار به جهل عین معرفت. حضرتی را ستایش سزد و پرستش باید که در نعت وجود و شرح شهودش از عجز و قصور گزیری نیست و در قدس جمال و عز جلالش شبیه و نظیری نه.
وجود بی چون و چند، مبرا از مثل ومانند، بری از شبه وانباز، بر از انجام و آغاز، نه کس داننده اوست نه چیزی ماننده او. ولایفارقه الخیر و لا یقاس بالغیر لیس کمثله شیء و هوالسمیع البصیر.
عین وجودش نفس وجوب شد و انحای عدم از او مسلوب؛ تا حقیقت بسیطه آمد. تعالی شانه عن ذلک بل احاط علما و قدرا و هویت محیطه. نقص امکان با کمال وجوب مقابل افتاد تا سلب نقایص کرد و ثبت خصایص.
لم یلدولم یولدولم یکن له کفوا احد، چون جمیله صفات خوب از نشات وجوب بود خود بذاته عین صفات شد و جامع جمیع کمالات، فهو العلم کله والقدره کلها.
علمش تقاضای معلومات نمود، عالم صفات پدید آورد، یعنی قدرت بروز کرد، پس از تجلی ذات اشعه صفات صوت اسماء جلوه گر گردید. هوالاول والاخر و الباطن و الظاهر.
ذاتش عین وجود است، عینش عین شهود جلوه کمال وحدت از عشوه شهود کثرت است و قوام نفس کثرت بدوام ذات وحدت، عرش رحمن بر قوایم اربع قرار گرفت، نور یزدان از هیاکل امکان ظهور یافت. الرحمن علی العرش استوی و هو بالافق الاعلی، از اطلاق بتقلید آمد، از احاطه بتجدید رسید، نسیم فیض از جهه فضل در جنبش آمد شعاع وجود بر بقاع شهود تابش گرفت، عوالم امروز خلق پیدا شد، حقایق جزو و کل هویدا گشت. الاله الخلق و الامر فتبارک الله احسن الخالقین، گوهر عقل از عالم امر پدید آورد، مایة نفس از سایه عقل شهود یافت، طبع ظل نفس شد و جسم از طبع حاصل آمد. طبایع اجسام بحکم ضرورت از هیولا صورت ترکیب یافت و عوالم ایجادبدین وضع و اسلوب نظم و ترتیب پذیرفت و اجرام منتج موالید سه گانه شد و موجب انتظام زمانه. پس از جمله موالید ثلاث جنس حیوان اکمل اجناس شد که قوة احساس داشت و نوع انسان اشرف انواع گشت که علت ابداع بود.
بالجمله چون اراده ازلی بر این بود که نخل امکان ببار آید و باغ کیهان بیاراید، حقیقت انسانی موجود شد و کنز مخفی مشهود گشت و از خود وجودی قابل آمد مدرک کلیات، جامع متقابلات که مخزن اسرار غیب و شهود شد و مطلع انوار قدس و انس گردید. عالم کبیر در جرم صغیر نهادند و نقش قضا و طلسم تقدیر کردند، آینه صفات کمال گردید و گنجینه جمال و جلال عشوه جمالش برهبری وپیشوائی شد، جلوه جلالش سروری و پادشاهی رهبران پاک بعالم خاک تشریف دادند. سروران ملک بعرصه دهر قدم نهادند، پیشوایان هادی راه دین گشتند، پادشاهان حامی خلق زمین. بهر سو غلغل هدایت انداخته شد و هر جا رایت حمایت افراخته، در هر عهد و عصر هم چنان پیشوای خلق خاص پیغمبری بود و پاس داری ملک با خدیوی و سروری؛ تا نوبت نبوت بخواجه کائنات و اشرف موجودات رسید و علت کیهان و معنی گنج پنهان آشکار گردید، دور عالم که در عهد آدم بمثابه نهالی تازه بود عمری در منهل نشو، قامت رشد بیفراخت و پایه بیخ دین قوی ساخت تا شاخ شکوه در کاخ شهود بگسترد و غصن نما بر اوج سما بر کشید و چون وقت آن رسید که شیوه زیب و فر دهد، رونق برک و بر، افزاید عهد جناب خاتم بود و فصل بهار عالم. رهبران پیش که راه آئین و کیش بخلق جهان نمودند به منزله پیشکاری بودند که تمهید قدوم سلطان کند و تنطیف بساط ایوان دهد، پس چون صفه پیشگاه پیراسته شد و مسند تاج و گاه آراسته گشت، خسرو ملک ثری و پرتو نور هدی و خواجه ارض و سما و سرور هر دو سرا محمد محمود مصطفی علیه آلاف التحیه و الثنا که مهمتر پیشوایان است و رهبر ره نمایان و سلطان انبیای رسل و سالار هادیان سبل و مبعوث بر جن و انس و جزو و کل، پای فتوت بگاه نبوت نهاد و مسند رسالت بمقدم جلالت بیاراست. دور جهان در عهد سعیدش حد کمال داشت و جمله ذرات کون، اعم از نیک و بد چنان در عهد خود تکمیل سعادت و تتمیم شقاوت کرده بودند که تقدیم اصلاح و ترتیب، جز بوجودی اتم واکمل و شهودی اجل و اجمل، صورت نمیبست. لاجرم حکمت خدائی و رحمت کبریائی مقتضی شد که خواجه گیتی خود بملک خویش گذر کرد و بر حال رعیت نظر. حضرتش حجت قاطعه بود و حقیقت جامعه و رحمت عامه و کلمه تامه؛ پادشاهی ظاهر با بینوائی باطن جمع داشت و ریاست نبوی با اسباب خسروی قرین فرمود. رسم دوئی و جدائی که از دیرباز بآیین جنبه جلالی و جمالی بود برانداخت. قهرش عین رحمت شد و مهرش محض حکمت. لطف و خشمش را معنی یکی بود و بصورت فرق اندکی. بنفس طاهر و رنگ ظاهر، سلطنت عدل کردی و به حکم باطن تربیت عقل نمودی و در هر حال از تعلیم حکم و احکام و تهذیب عقول و افهام ذاهل نبودی؛ تا قانون معاش و معاد اسرار ابداع و ایجاد را باشارت امر و نهی، دلایل تنزیل و وحی تعلیم خلق جهان کرد و چندان که شایست باعلان راز نهان موج ها از بحر حقایق اوج گرفت، سیل ها از موج معارف بپا خاست که هر کس در خور بخت خویش بهری از آن برد و نهری روان کرد. کافران پلید و مومنان سعید را که در پایه صدق و نفاق غایت استعداد و استحقاق بود چنان عرضه ترتیب ساخت که این مالک درجات عالیه شد و آن هالک درکات هاویه. فریق فی الجنه و فریق فی السعیر، قومی پاداش سرور از حجاب حضور گرفتند و قومی بی واسطه غیر بر رتبه خیر رسیدند و چون حق تربیت ادا شد و ظرف جمیع خلایق از ماء معین حقایق درخور وسع ممتلی ساخت، وعده روز وصل رسید و نوبت رجوع باصل آمد و از آن بسبب چندی که خسرو بارگاه ولایت، کشور سلطنت و هدایت در زیر نگین داشت و منت رهبری وحمایت بر خلق زمین؛ باز سلطنت ظاهر و باطن مجموع بود و حجاب فرق مابین جمال و جلال مرفوع، ولیکن در سایر اوقات همان ماده جنگ و جدال که باقتضای ذات مابین این دو وصف بود عود نموده، سنگ تفرقه در میان افتاد و رحمت جمالی از سطوت جلالی بر کران شد، چه تا موکب شریف نبوت از ساحت دنیا بجنت علیا خرامید، اصحاب شقاق اسباب نفاق فراهم کرده حق خلافت غصب کردند و رایت خلاف حق نصب. بعد از آن این شیوه شوم و عادت مذموم چنان ساری و سایر گشت که ائمه طاهرین سلام الله علیهم اجمعین با آن که شافع روز جزا بودند و شقه رایت غرا و قلاب قدر وقهار قضا و عترت مصطفی ص و اشبال مرتضی ع باز هر یک در هر عهد که گاه امامت بکام کرامت سپردند بموجب اقتضای زمانه از تخت و ملک کرانه گزیده بملکت اباطن اکتفا کردند و از سلطنت ظاهر اختفا.
نخست حضرت مجتبی ذیل طاهر بر ملک ظاهر افشانده، حضرتش هادی مطلق شد و زاده هند خلیفه ناحق. پس مسند خلافت از آل ابی طالب ع بدست غاصب افتاد و یک چند سیاست ملک و ریاست باس بآل امیه و عباس بود، صاحب عهد و عصر نیز باقتضای حکمت، التزام غیبت فرمود، امارات ایمان و اسلام که میراث خواجه انام بود بلغه ترک و تازی شد و نام ناموس پادشاهی در ورطه تباهی افتاد، گاهی شورش عرب بود و گاه فترت عجم و گاه فتنة ترک و دیلم؛ نه از شرم و ادب نام و نشان ماند نه از رسم کیان اسمی در میان. ملک عجم راه عدم گرفت، خیل عرب حفظ ادب نکرد، لشکر ترک فتنة سترگ برآورد، هر کجا سرکشی بود دعوی سروری کرد، بهره خودسری برد. هر کجا کهتری بود پایه مهتری خواست و رتبه برتری جست. مردم بی ادب را حرص و طمع بجائی رسید که بنده چند غاصب ملک خداوندی گشت و چاکری چند صاحب تخت سروری شد. ناکسان چشم پلید از کحل حیا بشستند و بر مستند خواجگان نشستند، کشتی ملک در گرداب فتن افتاد و خاتم جم در دست اهرمن. زاغ و زغن در باغ چمن راه یافت، دور زمن با رنج و محن خو گرفت، کار گیتی در اضطراب آمد، ملک و ملت در اختلال افتاد. دیده روزگار در راه انتظار بود و شوق و ولع بیفزود که باز گوهری جامع و خلقتی کامل از عالم غیب ظهور نماید که بحکم جامعیت وکمال، نزاع جلال جمال رفع کند و شهریاری باطن با تاج داری ظاهر جمع خسرو ملک صورت و معنی باشد و مالک رق دنیا و عقبی و وارث حق ملک و ملت و ناظم دین و دولت و صاحب تخت وتاج کیان شود و نایب صاحب عصر و زمان عمرها؛ سودای این خیال نقش ضمیر زمانه بود تا تیر مراد بر نشانه آمد و حکمت الهی را اقتضا کرد که بار دیگر ابر فیض و احسان از بحر فضل بی چون مایة ور شود و باران رحمت عام بر مزارع ارواح و اجسام بارد، پس طینتی شریف که در عهد ازل بر وجه اجل از ماء معین رحمت با دست و بنان قدرت تخمیر یافته بود و انوار جمالش بر عرش برین تافته، از صقع خلوت قدس بصدر محفل انس در آورده، مشکوه پرتو دانش کردند و مرآت صفات شاهد قدس که از دیده غیر در پرده غیب بود، عشوه خودنمائی کرد و قامت دلربائی بیفراخت. رحمت حق که از جمله جهان چهره نهان داشت، سایه شهود بر ساحت وجود بینداخت، گلشن طور گلبن نور بپرورد، وادی ایمن نخله روشن برآورد، شمع احسان در جمع انسان بیفروخت، آب حیوان در جوی امکان بیامد، نور یزدان از عرش رحمان بتابید، جنت موعود شاهد و مشهود شد. رحمت معهود ظاهر و معلوم گشت، شهریار زمان و زمین، مرزبان دنیا و دین، پرتو ذات حق، صورت جمال مطلق، آیت قدس وجود، غایت قوس سعود، سلطان انفس و آفاق، عنوان مصحف اخلاق، سایه لطف خدا، مایة جود وندی، آیه فتح و علاء فتحعلی شاه قاجار که عدل مصور است و عقل منور و نفس موید و روح مجرد، مقدم پاک بعالم خاک نهاده، بخت تاج و تخت بیفراخت و صدر جاه و قدر بیاراست.
الیوم انجزت الآمال ما وعدا
و کوکب المجد فی افق العلی صعدا
جهان و خلق جهان را کام دل حاصل شد، زمین و دور زمان را عیش و طرب شامل گشت، قدر مرکز خاک از اوج طارم افلاک در گذشت عالم حس و تکوین بر عالم قدس و تجرید بنازید، مزاج زمانه تغییر کرد، جهان خراب تعمیر یافت، چرخ فرتوت را عهد جوانی تازه شد، زال گیتی چهره صباحت غازه کرد؛ گلبن دهر گل های امل ببار آورد، گلشن روزگار را موسم نوبهار آمد، شاخ شوکت که برگ ریز بود عطر بیز گشت، باغ دولت که عرضه برد بود عرصه ورد گردید. ملک و ملت از دست غیر در آمد، غوغای زاغ از صحن باغ بیفتاد، باغ گل خاص بلبل شد و شاخ سرو جای تذرو و اختران را چندان پرتو روشنائی بود که مهر رخشان فروغ دهد؛ خسروان را چندان دعوی پادشاهی بود که شاه گیتی ظهور کند، اکنون زیور تاج و گاه، بجلوه فروجاه خدیوی است که شاه همه عالم است و ماه بنی آدم، مهتر نیکوان است و خسرو خسروان و خواجه تاج داران و خاتم شهریاران. دور فلک بنده اوست، جان جهان زنده باوست، مطلع قدر را بدر تمام است، صاحب عصر را نایب عام؛ نیابت ایام کند حراست ایام فرماید، خنگ گردون را رام سازد، توسن دهر را لگام آرد. والسلام
قائم مقام فراهانی : دیباچهها
دیباچه سیم
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لمن یقصر اللسان عن حمده
والصلواه علی عبده الرسول من عنده
و علی وصی النبی و ولی عهده
و الساده من ولده القاده من بعده
اما بعد: بر ضمیر منبر ارباب یقین پوشیده و پنهان نیست و در کتب اخبار و سیر مذکور و مضبوط است و رسایل ارباب فضایل شاهد و مشهود که بعد از غروب آفتاب رسالت، آرای علمای امت در مسئله امامت مختلف شد و ترجیح عقاید نصب و خفض مقصور ضمایر و مقصود خواطر گشت و تا حال که یک هزار و دویست و سی و دو است کمتر اتفاق افتاده که خصمی از اهل شقاق را در باب نبوت حضرت خاتم الانبیاء علیه آلاف التحیه و الثناء مجال انکاری و زبان گفتاری باشد و دراین باب بایراد جوابی وتالیف کتابی حاجت افتد.
لهذا هر یک از علمای راشدین و حکمای متقدمین که فصلی در علم دین نگاشته اند و متون صحایف بفنون ظرایف مشحون داشته، در تحقیق این مسئله طریق ایجاز و اقتصار پیش گرفته، روشنی روز و تابش مهر جهان افروز را که خود روشن تر از هر دلیل وموجب ایضاح هر سبیل است محتاج بدلیل اظهر و ایضاحی دیگر ندانسته اند و شاید در آن عهد و زمان عیار طبایع و افهام و بازار علوم و آداب بدین حد فاسد و کاسد نبوده که مدعیان ذوق سلیم را فرق مابین کتاب خالق وکلام خلایق ممکن و مقدور نباشد ومعجز مبین در مصحف متین به برهان شهود شاهد و مشهود نبینند و لکن در این عهد و ایام بمرور شهور اعوام رسوم علوم واسباب آداب بکلی مهمل و مندرس مانده و فهم مدرک با وهم مهلک مشتبه وملتبس شده، علم معانی را دور جوانی گذشته است و فن بدیع را فصل ربیع منقضی گشته. نه از رسم بیان اسمی در میان است، نه از قواعد حکمت و کلام حرفی در زبان. چهره فصاحت هر قدر جلوه صباحت کند موقع قبولی نخواهد یافت و شاهد عبارت هر چند حلیه بلاغت پوشد مورد التفاتی نخواهد گشت و جائی که ذوق طبایع مردم زمانه از درک صنایع ظاهر بقاصر آید، ظاهر است که در فهم معجزات تنزیل و کشف بواطن تفسیر تاویل چگونه خواهد بود و هر که لطف عبارت نداند حسن اشارت چه داند؟
پس در شرح دلایل معجزات و اثبات نبوت سید کاینات صلی الله علیه و آله مزید نبیین و تفصیلی ضرور است که هم کاشف استار حقایق و اسرار باشد و هم نزدیک بفهم مردم روزگار، تا صورت استقامت این طریقت بر وجه حقیقت بر مرآت ضمیر عارف و عامی در بادی نظر ظاهر و جلوه گر گردد و هیچ کس را از مسلمان و کافر و مصدق و منکر، بیم خطره وشبهتی و راه دعوی و حجتی نماند. حق جل و علا حضرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله را از سایر پیغمبران بایتان معجزه باقیه مخصوصه ممتاز کرده و مصحف پاک را در عالم خاک چون شمع در جمع و مهر بر سپهر بطرزی لامع و ساطع نموده که پرتو نور و جلوه ظهور آن در دیده هیچ ناظر و صفحه هیچ خاطر پوشیده و پنهان نمیتواند بود و تا آخر این عهد وزمان این معجزه مبین در ساحت زمین خواهد ماند و بر خلق جهان اتمام حجت و ایضاح محجت خواهد کرد و این نکتة مقرر است که اگر دیده اعمی چهره بیضا نبیند یا سمع اصم سجع نغم نیابد یا مشام مزکوم از عرف مشموم محروم ماند؛ نه از نقص نور شمس و آهنگ چنگ و نافه مشک است، بل بواسطه علتی در آلات حواس و قوی است که موجب حرمان گردد و چاره و درمان خواهد. ولی از گردش های زمانه دور نیست که بالمثل ضریری عدیم البصر بر انکار شمس و قمر حجت کند و بوهم گمراه خویش طریق جدل پیش گیرد و اباطیل چند که مایة تمسخر و ریشخند است در حضرت ناقدان بصیر و ناظران خبیر عرض دهد و بر اثبات وجود مهر و ماه گواه خواهد. چنان که در همین اوقات یک نفر پادری انگلیس هنری مارتن نام که با دین مبین اسلام حقدی تمام داشت بقصد مکر و دستان از ممالک انگلستان بدارالملک فارس نقل و تحویلی کرده چندی در صحبت علمای آن دیار بسر برد و اظهار میل بشریعت اسلام را بهانه ساخته، برسم استدعا و استفاده، زاهدی ساده را بر این داشت که شرحی بر اثبات نبوت خاصه مرقوم دارد و حقیقت طریقه اسلامیه را بر او مدلل و معلوم سازد تا در شعار ملت اسلام در آید و از باطل بحق گراید، زاهد مزبور نیز باقتضای زاهد التزام جهدی نموده دفتری پریشان از اخبار قدما و اقوال علما جمع کرد که حالی وصمت تفریق را آماده بود و خصم منافق کار خود را با مراددل موافق دیده، بیک بار پرده از روی کار برگرفت و بذل کید و کد در باب بحث و رد نموده و شرحی بر خلاف قاعده و ضابطه از اساطیر جدل و مغالطه پرداخت و در ممالک اسلام سایر و منتشر ساخت و هیچ یک از علماء اعلام ترهات او را در خور التفات و حرف ناصواب را قابل رد و جواب ندیده، صمت و سکوت را اصلح و انسب دانستند تا حقیقت این ماجرا بواسطه پیشکاران پیشگاه در پایه تخت خدیو فیروزبخت، خسرو دنیا و دین، شهریار زمان و زمین، آسمان عقل و عدل، آفتاب فضل و بذل، ابر نیسان بر و احسان سد طوفان کفر و کفران تاج و هاج شوکت و دولت، بحر مواج نعمت ونقمت، سایه رحمت و رافت اله شاهنشاه اسلام پناه فتحعلی شاه که تاابد تخت و بختش پاینده باد و عمر و ملکش فزاینده، معروض شد. غیرت دینداری و با همت شهریاری قرین گشته بر حسیب امر واشارت همایون، تکلیف تحقیق این مسئله بر کافه افاضل و زمره ارباب فضایل رفت و قرعه این فال بنام حکیم عهد و وحید عصر و دانای جهان و بینای نهان، استاد حکمت ربانی، ارشاد طاعت یزدانی تاج الحاج محمد رضای همدانی افتاد که هم منطق قول فصل بود و هم مجمع فرع و اصل و هم صارم بحث و جدل و هم عارف ملل و نحل. ولیت شعری بای نطق و لسان و ای بنان و بیان اخکی و اکتب نبذا و جزء امن کماله و خصاله و فضله و افضاله و هی مما لاتدرکها اللخط و لا یجمعها اللفظ و لاتدج فی العباره و لا تشرح بالاشاره تجل عن التمثیل و یزید علی التفصیل و لا ادری کیف اصنع واحتال فی هذه الحال الا انی افنع بقلیل عن قلیل و اقتدی بحکم ماقبل مالایدرک کله لایترک کله اقول عارفا فاحد نفسی معترفا به قصوری و عجزی انه عالم العلوم و سماءالنجوم و شمس الفلسفه و نفس المعرفه و معجزه الدهر و استاد الکل و منقبه الفضل و معراج العقل و منهاج العدل ومقیاس الفواید، انفاسه کالنفس اذا تصفت و القلب اذا تانس و الروح اذا تقدس و الصبح اذا تنفس. والاخلاق یحیکیها الصبح لو لایتبعه الروح والورد لو لا تخدشه الریاح و المسک لولا یعرضه السواد و الدر لولا یدرکه النفاد
والهمم کانها الژبحرالخضم والسیل العرم لبحر فی انقلابه والسیل فی اضطرابه و لشمایل کانها طلایع الشمس فی مطلع الفجر و مخایل البدر فی لیله القدر لولا برحت الشمس عن بیت الشرف و ععری البدر عن و سمه الکلف. والعمری لیس ماکتبت بالغا بوصف کنهه لایقا لعز وجهه بل هو ضرب من ضروب المثل و شان من شئون الکسل، اشبه صفاته بشیء ثم انزه ذاته عنه و ما زلت مترد دافی رائی، متحیرا فی امری، متقلبا بین التشبیه و التنزیه التجنیس و التقدیس.
لولا خشیت لقلت لیس کمثله
فی قدره الابداعع و الایجاد
کلا ولن تلقی عیون الدهر ما
لم فی الازال و الاباد
و هل یحری و یلق ان اقول البدر عبد من عباده، والشمس قدح من زناده، والمشتری مشتری لسعادته، والمریخ به ارادته، والزهره فی مجالسه، والرجل جذوه من مقابسه، والعطارد تلمیذ من تلامذته، مستعلی فی ملازمته، والسماء سمعه من سموه، والسماک اثر من علوه، والارض تربه من اقدامه، والریح هزه من احکامه، والنار شعله من حراره عتبه، والماء رشحه من غزاره طبعه، والخلد ریاض من رحمته، والنور بیاض من عزته، والعقل من اطوار تجرده، والروح من آثار تفقده، والقلب دار حفاظه، والنطق صب الفاظه، والعلم حاله من حالاته، والدین لازم من لوازم ذاته، کلا و یابی العقل ان یکون ما قلت حریا لشرح مدحه وافیا بوصف وصفه.
و کیف یحکی عن مشاهد القدس و معاهد الانس. مبتلی بمظالم النفس فی مظایق الحس و لم لا ملکت عنانی و سرحت بنانی و سعیت مع ضیق المجال فی الامرر المحال حتی هتکت عرض طبعی و اظهرت عقلی ففی کل ماقلت و کتبت و شرحت و اطنبت لم تیفق لی شیء احبه قریبا من شرح محامد اوصافه و مکارم اخلاقه و کلما طولت و فصلت ما کنت الاکمن لایعرف عیبنه عن رشده و یکشف سره بیده و یبالغ فی افضاح نفسه و ایضاح نقصه، اتوب الیک یا مولای مما تقصر عن مدایحک البیان
فان ترحم و تغفر لی فمالی و غیری بعد ما جاء الامان
و ان تک تاخذ العاصی فهذالسانی و البراعه و البیان
و من یهوی الوقوف والاطلاع بکمال فضل مولانا الجلیل وعلو مقامه فلینظر الی نتایج طبعه و نسایج اقلامنه و قد کفاه ادام الله بقائه فی کمال فطنته و جلال قدرته ما اورده فی طی صحیفتین شریفتین بکاد ان یکونا للدین بمنزله العینین و یقوما للدهر مقام النیرین یثبت فیهما النبوه الخاصه و العامه بالدلایل العقلیه التامه واآیات المرویه المرئیه فی الکتب السماویه والاخبار الصادقه الثابته فی الصحف السابقه.
منهما ما سطرها اولا بامرالسطان فی نقص اساطیر القسیس و محو اباطیل الابلیس، حاجا علی الخصم بمساوی حججه، سادا علیه فرجه و مخرجه، رادا الیه نباله، راشفا علیه نصاله فسود وجه المنکر بتسویدها و اکدالزامه بتاکیدها و تشیدها و امسی القسیس کانه من رجوم تهوی النجوم فیتبعها شهاب ثاقب من سماء ذات کواکب او ثعلب عدل عن مسلکه و جره الاجل ای مهلکه فاجترا الی الضرغام فی الآجام و لم یعرف حد نفسه حتی توارته الثری فی رمسه.
ای روبهک چرا نه نشینی به جای خویش
با شیر پنجه کردی و دئی سزای خویش
و بالجمله رساله اولین که غیرت رسایل اولین و آخرین بود بر وجهی که از آسیب نقص هر حاسد و بغض هر معاند، مصون و مأمون باشد سمت اکمال و اتمام یافت و چون قبل از اتمام آن پادری ملعون در قعر سقر ماوا و مقر گزیده بود بواسطه سفرای ملت عیسوی چون رعب شوکت خسروی در اقطار بلاد کفر سایر گشته، ارکان شرک و شقاق را در تزلزل آورد و عجز علمای نصاری از جرح و قدح ان ظاهر و آشکار شد و خاطر وحی مظاهر شاهنشاه اسلام پناه را که حافظ دین اله و حارس ملک یقین و حافظ شرع سیدالمرسلین است، شوق و میل کامل بتتمیم ذیل این مسائل حاصل آمد و بتکلیف کلک حکیم عهد اشارت راند که به نحوی که خط محور و بطلان بر لوح رسایل منکران کشد ، رقم اثبات و احکامی بر صفحه عقاید اهل اسلام زند چنان که بر رد کتاب پادری جوابی یا صواب گفته است و غبار کید و کین از ریاض دین مبین رفته؛ کتابی دیگر در شرح دلایل اعجاز و اثبات نوبت خاص مرقوم دارد.
پس بار دیگر عالم علوم آداب را رونق عهد شباب باز آمد وگلشن فضل و بلاغت را حسن و طراوت افزود، طبع فصاحت، رسم سماحت تازه کرد، سحاب حکمت، باران رحمت ببارید، شعله طور جلوه ظهور گرفت، پنجه موسی لمعه بیضا نمود، مریم منطق عیسی مصدق آورد و جبرئیل امین معجزات مبین در رساند، خامة استاد روزگار حدت ضرب ذوالفقار آشکار ساخته، آتشی تازه در خرمن کفر و عناد در انداخت و به ترقیم کتاب مجدد پرداخت که هم تتمیم رساله سابقه است و هم تحقیق عقاید صادقه. شعر:
لله در صحیفه تهدی الوری
سبل الهدی و مسالک الارشاد
سجدت نفوس القادسات لذکرها
فی معرض الانشاء والانشاد
عقلت ملائکه السماء بذیلها
لقضاء کل مهمه و مراد
خرت لها مهج اهرامس سجدا
و تخشعت کتخشع العباد
لوشاهدت صحف الفضایل فضلها
شهدت بفی محضر الاشهاد
نسخت بها نسخ الصایف کلها
حاشای غیر صحفه السجاد
کم من مسیح مرضع فی حجرها
متکلم فی ساعه المیلاد
خط کاجنحه الطواویس اغتدی
لحسوده کبراثن الآساد
معنی تسلسل کالعقود انه
لذوی الحقود سلاسل الاقیاد
کالما صفوا غیر ان ورائها
نار تذیب جوانح الحساد
تذکی زنادالدین و التقوی کما
تطفی شرا الکفر والالحاد
ذوقت با مطار الفضایل بعد ما
شرفت برشح انامل الاستاد
و چون اشتهار و انتشار این رسایل و مسائل در بلاد ثغور اصلح و اصوب بود و بنکایت اعدای دین مبین اقرب و انسب، مواکب دانای جهان باشارت دارای مهان چون نور وجود در قوس عروج و شمس سماء در طی بروج از ملک عراق بثغر آذربایجان تشریف قدوم بخشید و در حضرت نیابت سلطنت که مربع دین و مشرع شرع و مکمن دولت و مامن ملت است چون نقطه رأس در خانه شمس و درخت طوبی در روضه خلد، بسط ظل افاضت و بذل نور افادت فرمود تا مبانی کتاب ثانی که ثانی ترکیب مثانی است بیمن همت و فرط جهد ملک زاده ولی عهد که یاور ملک و داور عهد و امان زمان وپناه جهان و نیروی ظفر و بازوی خطر و غایت عنایت باری و آیت شمایل شهریاری است. البدر الشاهد و الشمس الجاهد و اللیث الصایل و الغیث الهاطل، ناصرالاسلام، منصور الاعلام، شاهرالاسیاف، مشهور الاعطاف، ناظرالجود و المعدله، منظور الملک و المملکه معهودالوفا، مفقودالجفا، منشورالندی، مقهورالعدی، الغازی فی سبیل الله عباس میرزا لازال للدین حامیا و للکفر ما حیا وللملک حارسا و للخلق سائسا سمت اتمام و اختتام پذیرفت وصیت این نام نیک چون دور دولت مدید تا آخر عهد و زمان در بسیط زمین و بساط جهان ماند و این بنده که بر حسب امر والا بتحریر فهرست کتاب و ترتیب فصول و ابواب مأمور بود ملخص مطالب را بموجب تفصیل معین و مشخص نموده در سلک کلک کشید و الله المستعان و هو نعم الوکیل
والسلام
الحمد لمن یقصر اللسان عن حمده
والصلواه علی عبده الرسول من عنده
و علی وصی النبی و ولی عهده
و الساده من ولده القاده من بعده
اما بعد: بر ضمیر منبر ارباب یقین پوشیده و پنهان نیست و در کتب اخبار و سیر مذکور و مضبوط است و رسایل ارباب فضایل شاهد و مشهود که بعد از غروب آفتاب رسالت، آرای علمای امت در مسئله امامت مختلف شد و ترجیح عقاید نصب و خفض مقصور ضمایر و مقصود خواطر گشت و تا حال که یک هزار و دویست و سی و دو است کمتر اتفاق افتاده که خصمی از اهل شقاق را در باب نبوت حضرت خاتم الانبیاء علیه آلاف التحیه و الثناء مجال انکاری و زبان گفتاری باشد و دراین باب بایراد جوابی وتالیف کتابی حاجت افتد.
لهذا هر یک از علمای راشدین و حکمای متقدمین که فصلی در علم دین نگاشته اند و متون صحایف بفنون ظرایف مشحون داشته، در تحقیق این مسئله طریق ایجاز و اقتصار پیش گرفته، روشنی روز و تابش مهر جهان افروز را که خود روشن تر از هر دلیل وموجب ایضاح هر سبیل است محتاج بدلیل اظهر و ایضاحی دیگر ندانسته اند و شاید در آن عهد و زمان عیار طبایع و افهام و بازار علوم و آداب بدین حد فاسد و کاسد نبوده که مدعیان ذوق سلیم را فرق مابین کتاب خالق وکلام خلایق ممکن و مقدور نباشد ومعجز مبین در مصحف متین به برهان شهود شاهد و مشهود نبینند و لکن در این عهد و ایام بمرور شهور اعوام رسوم علوم واسباب آداب بکلی مهمل و مندرس مانده و فهم مدرک با وهم مهلک مشتبه وملتبس شده، علم معانی را دور جوانی گذشته است و فن بدیع را فصل ربیع منقضی گشته. نه از رسم بیان اسمی در میان است، نه از قواعد حکمت و کلام حرفی در زبان. چهره فصاحت هر قدر جلوه صباحت کند موقع قبولی نخواهد یافت و شاهد عبارت هر چند حلیه بلاغت پوشد مورد التفاتی نخواهد گشت و جائی که ذوق طبایع مردم زمانه از درک صنایع ظاهر بقاصر آید، ظاهر است که در فهم معجزات تنزیل و کشف بواطن تفسیر تاویل چگونه خواهد بود و هر که لطف عبارت نداند حسن اشارت چه داند؟
پس در شرح دلایل معجزات و اثبات نبوت سید کاینات صلی الله علیه و آله مزید نبیین و تفصیلی ضرور است که هم کاشف استار حقایق و اسرار باشد و هم نزدیک بفهم مردم روزگار، تا صورت استقامت این طریقت بر وجه حقیقت بر مرآت ضمیر عارف و عامی در بادی نظر ظاهر و جلوه گر گردد و هیچ کس را از مسلمان و کافر و مصدق و منکر، بیم خطره وشبهتی و راه دعوی و حجتی نماند. حق جل و علا حضرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله را از سایر پیغمبران بایتان معجزه باقیه مخصوصه ممتاز کرده و مصحف پاک را در عالم خاک چون شمع در جمع و مهر بر سپهر بطرزی لامع و ساطع نموده که پرتو نور و جلوه ظهور آن در دیده هیچ ناظر و صفحه هیچ خاطر پوشیده و پنهان نمیتواند بود و تا آخر این عهد وزمان این معجزه مبین در ساحت زمین خواهد ماند و بر خلق جهان اتمام حجت و ایضاح محجت خواهد کرد و این نکتة مقرر است که اگر دیده اعمی چهره بیضا نبیند یا سمع اصم سجع نغم نیابد یا مشام مزکوم از عرف مشموم محروم ماند؛ نه از نقص نور شمس و آهنگ چنگ و نافه مشک است، بل بواسطه علتی در آلات حواس و قوی است که موجب حرمان گردد و چاره و درمان خواهد. ولی از گردش های زمانه دور نیست که بالمثل ضریری عدیم البصر بر انکار شمس و قمر حجت کند و بوهم گمراه خویش طریق جدل پیش گیرد و اباطیل چند که مایة تمسخر و ریشخند است در حضرت ناقدان بصیر و ناظران خبیر عرض دهد و بر اثبات وجود مهر و ماه گواه خواهد. چنان که در همین اوقات یک نفر پادری انگلیس هنری مارتن نام که با دین مبین اسلام حقدی تمام داشت بقصد مکر و دستان از ممالک انگلستان بدارالملک فارس نقل و تحویلی کرده چندی در صحبت علمای آن دیار بسر برد و اظهار میل بشریعت اسلام را بهانه ساخته، برسم استدعا و استفاده، زاهدی ساده را بر این داشت که شرحی بر اثبات نبوت خاصه مرقوم دارد و حقیقت طریقه اسلامیه را بر او مدلل و معلوم سازد تا در شعار ملت اسلام در آید و از باطل بحق گراید، زاهد مزبور نیز باقتضای زاهد التزام جهدی نموده دفتری پریشان از اخبار قدما و اقوال علما جمع کرد که حالی وصمت تفریق را آماده بود و خصم منافق کار خود را با مراددل موافق دیده، بیک بار پرده از روی کار برگرفت و بذل کید و کد در باب بحث و رد نموده و شرحی بر خلاف قاعده و ضابطه از اساطیر جدل و مغالطه پرداخت و در ممالک اسلام سایر و منتشر ساخت و هیچ یک از علماء اعلام ترهات او را در خور التفات و حرف ناصواب را قابل رد و جواب ندیده، صمت و سکوت را اصلح و انسب دانستند تا حقیقت این ماجرا بواسطه پیشکاران پیشگاه در پایه تخت خدیو فیروزبخت، خسرو دنیا و دین، شهریار زمان و زمین، آسمان عقل و عدل، آفتاب فضل و بذل، ابر نیسان بر و احسان سد طوفان کفر و کفران تاج و هاج شوکت و دولت، بحر مواج نعمت ونقمت، سایه رحمت و رافت اله شاهنشاه اسلام پناه فتحعلی شاه که تاابد تخت و بختش پاینده باد و عمر و ملکش فزاینده، معروض شد. غیرت دینداری و با همت شهریاری قرین گشته بر حسیب امر واشارت همایون، تکلیف تحقیق این مسئله بر کافه افاضل و زمره ارباب فضایل رفت و قرعه این فال بنام حکیم عهد و وحید عصر و دانای جهان و بینای نهان، استاد حکمت ربانی، ارشاد طاعت یزدانی تاج الحاج محمد رضای همدانی افتاد که هم منطق قول فصل بود و هم مجمع فرع و اصل و هم صارم بحث و جدل و هم عارف ملل و نحل. ولیت شعری بای نطق و لسان و ای بنان و بیان اخکی و اکتب نبذا و جزء امن کماله و خصاله و فضله و افضاله و هی مما لاتدرکها اللخط و لا یجمعها اللفظ و لاتدج فی العباره و لا تشرح بالاشاره تجل عن التمثیل و یزید علی التفصیل و لا ادری کیف اصنع واحتال فی هذه الحال الا انی افنع بقلیل عن قلیل و اقتدی بحکم ماقبل مالایدرک کله لایترک کله اقول عارفا فاحد نفسی معترفا به قصوری و عجزی انه عالم العلوم و سماءالنجوم و شمس الفلسفه و نفس المعرفه و معجزه الدهر و استاد الکل و منقبه الفضل و معراج العقل و منهاج العدل ومقیاس الفواید، انفاسه کالنفس اذا تصفت و القلب اذا تانس و الروح اذا تقدس و الصبح اذا تنفس. والاخلاق یحیکیها الصبح لو لایتبعه الروح والورد لو لا تخدشه الریاح و المسک لولا یعرضه السواد و الدر لولا یدرکه النفاد
والهمم کانها الژبحرالخضم والسیل العرم لبحر فی انقلابه والسیل فی اضطرابه و لشمایل کانها طلایع الشمس فی مطلع الفجر و مخایل البدر فی لیله القدر لولا برحت الشمس عن بیت الشرف و ععری البدر عن و سمه الکلف. والعمری لیس ماکتبت بالغا بوصف کنهه لایقا لعز وجهه بل هو ضرب من ضروب المثل و شان من شئون الکسل، اشبه صفاته بشیء ثم انزه ذاته عنه و ما زلت مترد دافی رائی، متحیرا فی امری، متقلبا بین التشبیه و التنزیه التجنیس و التقدیس.
لولا خشیت لقلت لیس کمثله
فی قدره الابداعع و الایجاد
کلا ولن تلقی عیون الدهر ما
لم فی الازال و الاباد
و هل یحری و یلق ان اقول البدر عبد من عباده، والشمس قدح من زناده، والمشتری مشتری لسعادته، والمریخ به ارادته، والزهره فی مجالسه، والرجل جذوه من مقابسه، والعطارد تلمیذ من تلامذته، مستعلی فی ملازمته، والسماء سمعه من سموه، والسماک اثر من علوه، والارض تربه من اقدامه، والریح هزه من احکامه، والنار شعله من حراره عتبه، والماء رشحه من غزاره طبعه، والخلد ریاض من رحمته، والنور بیاض من عزته، والعقل من اطوار تجرده، والروح من آثار تفقده، والقلب دار حفاظه، والنطق صب الفاظه، والعلم حاله من حالاته، والدین لازم من لوازم ذاته، کلا و یابی العقل ان یکون ما قلت حریا لشرح مدحه وافیا بوصف وصفه.
و کیف یحکی عن مشاهد القدس و معاهد الانس. مبتلی بمظالم النفس فی مظایق الحس و لم لا ملکت عنانی و سرحت بنانی و سعیت مع ضیق المجال فی الامرر المحال حتی هتکت عرض طبعی و اظهرت عقلی ففی کل ماقلت و کتبت و شرحت و اطنبت لم تیفق لی شیء احبه قریبا من شرح محامد اوصافه و مکارم اخلاقه و کلما طولت و فصلت ما کنت الاکمن لایعرف عیبنه عن رشده و یکشف سره بیده و یبالغ فی افضاح نفسه و ایضاح نقصه، اتوب الیک یا مولای مما تقصر عن مدایحک البیان
فان ترحم و تغفر لی فمالی و غیری بعد ما جاء الامان
و ان تک تاخذ العاصی فهذالسانی و البراعه و البیان
و من یهوی الوقوف والاطلاع بکمال فضل مولانا الجلیل وعلو مقامه فلینظر الی نتایج طبعه و نسایج اقلامنه و قد کفاه ادام الله بقائه فی کمال فطنته و جلال قدرته ما اورده فی طی صحیفتین شریفتین بکاد ان یکونا للدین بمنزله العینین و یقوما للدهر مقام النیرین یثبت فیهما النبوه الخاصه و العامه بالدلایل العقلیه التامه واآیات المرویه المرئیه فی الکتب السماویه والاخبار الصادقه الثابته فی الصحف السابقه.
منهما ما سطرها اولا بامرالسطان فی نقص اساطیر القسیس و محو اباطیل الابلیس، حاجا علی الخصم بمساوی حججه، سادا علیه فرجه و مخرجه، رادا الیه نباله، راشفا علیه نصاله فسود وجه المنکر بتسویدها و اکدالزامه بتاکیدها و تشیدها و امسی القسیس کانه من رجوم تهوی النجوم فیتبعها شهاب ثاقب من سماء ذات کواکب او ثعلب عدل عن مسلکه و جره الاجل ای مهلکه فاجترا الی الضرغام فی الآجام و لم یعرف حد نفسه حتی توارته الثری فی رمسه.
ای روبهک چرا نه نشینی به جای خویش
با شیر پنجه کردی و دئی سزای خویش
و بالجمله رساله اولین که غیرت رسایل اولین و آخرین بود بر وجهی که از آسیب نقص هر حاسد و بغض هر معاند، مصون و مأمون باشد سمت اکمال و اتمام یافت و چون قبل از اتمام آن پادری ملعون در قعر سقر ماوا و مقر گزیده بود بواسطه سفرای ملت عیسوی چون رعب شوکت خسروی در اقطار بلاد کفر سایر گشته، ارکان شرک و شقاق را در تزلزل آورد و عجز علمای نصاری از جرح و قدح ان ظاهر و آشکار شد و خاطر وحی مظاهر شاهنشاه اسلام پناه را که حافظ دین اله و حارس ملک یقین و حافظ شرع سیدالمرسلین است، شوق و میل کامل بتتمیم ذیل این مسائل حاصل آمد و بتکلیف کلک حکیم عهد اشارت راند که به نحوی که خط محور و بطلان بر لوح رسایل منکران کشد ، رقم اثبات و احکامی بر صفحه عقاید اهل اسلام زند چنان که بر رد کتاب پادری جوابی یا صواب گفته است و غبار کید و کین از ریاض دین مبین رفته؛ کتابی دیگر در شرح دلایل اعجاز و اثبات نوبت خاص مرقوم دارد.
پس بار دیگر عالم علوم آداب را رونق عهد شباب باز آمد وگلشن فضل و بلاغت را حسن و طراوت افزود، طبع فصاحت، رسم سماحت تازه کرد، سحاب حکمت، باران رحمت ببارید، شعله طور جلوه ظهور گرفت، پنجه موسی لمعه بیضا نمود، مریم منطق عیسی مصدق آورد و جبرئیل امین معجزات مبین در رساند، خامة استاد روزگار حدت ضرب ذوالفقار آشکار ساخته، آتشی تازه در خرمن کفر و عناد در انداخت و به ترقیم کتاب مجدد پرداخت که هم تتمیم رساله سابقه است و هم تحقیق عقاید صادقه. شعر:
لله در صحیفه تهدی الوری
سبل الهدی و مسالک الارشاد
سجدت نفوس القادسات لذکرها
فی معرض الانشاء والانشاد
عقلت ملائکه السماء بذیلها
لقضاء کل مهمه و مراد
خرت لها مهج اهرامس سجدا
و تخشعت کتخشع العباد
لوشاهدت صحف الفضایل فضلها
شهدت بفی محضر الاشهاد
نسخت بها نسخ الصایف کلها
حاشای غیر صحفه السجاد
کم من مسیح مرضع فی حجرها
متکلم فی ساعه المیلاد
خط کاجنحه الطواویس اغتدی
لحسوده کبراثن الآساد
معنی تسلسل کالعقود انه
لذوی الحقود سلاسل الاقیاد
کالما صفوا غیر ان ورائها
نار تذیب جوانح الحساد
تذکی زنادالدین و التقوی کما
تطفی شرا الکفر والالحاد
ذوقت با مطار الفضایل بعد ما
شرفت برشح انامل الاستاد
و چون اشتهار و انتشار این رسایل و مسائل در بلاد ثغور اصلح و اصوب بود و بنکایت اعدای دین مبین اقرب و انسب، مواکب دانای جهان باشارت دارای مهان چون نور وجود در قوس عروج و شمس سماء در طی بروج از ملک عراق بثغر آذربایجان تشریف قدوم بخشید و در حضرت نیابت سلطنت که مربع دین و مشرع شرع و مکمن دولت و مامن ملت است چون نقطه رأس در خانه شمس و درخت طوبی در روضه خلد، بسط ظل افاضت و بذل نور افادت فرمود تا مبانی کتاب ثانی که ثانی ترکیب مثانی است بیمن همت و فرط جهد ملک زاده ولی عهد که یاور ملک و داور عهد و امان زمان وپناه جهان و نیروی ظفر و بازوی خطر و غایت عنایت باری و آیت شمایل شهریاری است. البدر الشاهد و الشمس الجاهد و اللیث الصایل و الغیث الهاطل، ناصرالاسلام، منصور الاعلام، شاهرالاسیاف، مشهور الاعطاف، ناظرالجود و المعدله، منظور الملک و المملکه معهودالوفا، مفقودالجفا، منشورالندی، مقهورالعدی، الغازی فی سبیل الله عباس میرزا لازال للدین حامیا و للکفر ما حیا وللملک حارسا و للخلق سائسا سمت اتمام و اختتام پذیرفت وصیت این نام نیک چون دور دولت مدید تا آخر عهد و زمان در بسیط زمین و بساط جهان ماند و این بنده که بر حسب امر والا بتحریر فهرست کتاب و ترتیب فصول و ابواب مأمور بود ملخص مطالب را بموجب تفصیل معین و مشخص نموده در سلک کلک کشید و الله المستعان و هو نعم الوکیل
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای عربی
خطاب به آقا سیدمحمد مجتهد
قطرات اثینه انسکبت کالمرن من العیون و فقرات ادعیه انبعثت من القلب المحزون، تهدی الی حضره مولی الاعظم العلامه الافخم، صدر المجتهدین فخر المتبحرین، زینت الفضایل، الفاضل الباذل، السید السند، عالم معالم الاسلام، عارف قواعد الاحکام، محقق شرایع الدین، لمعه لوامع الیقین، تذکره الفضلاء ذخیره العلماء – سالک مسالک الایمان، مدرک مدارک القرآن، علم الهدی، عروه المله والدین، نصیر الاسلام والمسلمین، صانه الله سبحانه عن مصائب الزمان و نوائب الحدثان،
و بعد: فقد ادمی وفاه سید الجیل جرحا لایلتحم فتوره و امات موت الفاضل النبیل قلبا لایرجی نشوره، یا لها من مصیبه خصت بالانفس وعمت فی الافاق ملاءت من الدموع اقداح الاحداق لقد انهدم من ارکان الدین رکن لایمکن قیامه و ثلم فی الاسلام ثلمه لایسد انثلامه، اندرست مدارس الاحکام و عطلت معالم الحلال و الحرام، بکت علیه السماء بدموع ساجمه و تفجعت الارض بنفوس راجمه، ناحت علیه العنادل و انثکلت بر زئه الفضایل، قد کان علما بین العلماء و تاجا علی رأس الفضلاء سراجا و هاجا یستضئی باشراقه الاقارب و الاباعد وشجره مورقه یستظل بافنانها الصادر و الوارد و کان لحقایق اخبار النبی ص و الائمه خبیرا ولد قایق اسرار الوحی و التنزیل شرحا کبیرا نشر من طیب الافاده ما کان ریا و امر بالبر و المعروف مادام حیا و نهی النفس عن الهوی، فان الجنه هی الماوی عرضت علی المهموم هموم لاتقبل منه عدلا و صرفا و تجرع بفقده کاسا من الحزن صرفا، کم لیله بن ضجیع آلام و احزان و صباح اتبکرت فجیع هموم و اشجان و کم شفقت حبیب التجلد و الاصطبار و نزعت قمیص السکنیه و الوقار و الاولی ان نستمسک بعروه الصبر و الاستسلام سیما السید الاجل ادام الله سلامته و نشر فی الاقطار افاضته اوفق بالانقیاد لقضاء الله و ما قدره و الاستسلام برضائه و ما امره لما فیه من العلم و الحلم و العقل و الفضل و المعرفه بمجاری الاقدار و اختلاف اللیل و النهار و لو کانت الدنیا تدوم لاهلها لکان رسول الله فیها مخلدا
احمدالله علی سلامه ابناء الکرام الافاضل و سلایل الاخیار الامائل لاسیما من بینهم کالشمس بین الکواکب و شمسه القلاده بین الدرر الثواقب.
نجوم سماء کلما غاب کوکب
بداکوکب تاوی الیه کواکبه
والسلام علی سید الانام و آله البرره الکرام.
و بعد: فقد ادمی وفاه سید الجیل جرحا لایلتحم فتوره و امات موت الفاضل النبیل قلبا لایرجی نشوره، یا لها من مصیبه خصت بالانفس وعمت فی الافاق ملاءت من الدموع اقداح الاحداق لقد انهدم من ارکان الدین رکن لایمکن قیامه و ثلم فی الاسلام ثلمه لایسد انثلامه، اندرست مدارس الاحکام و عطلت معالم الحلال و الحرام، بکت علیه السماء بدموع ساجمه و تفجعت الارض بنفوس راجمه، ناحت علیه العنادل و انثکلت بر زئه الفضایل، قد کان علما بین العلماء و تاجا علی رأس الفضلاء سراجا و هاجا یستضئی باشراقه الاقارب و الاباعد وشجره مورقه یستظل بافنانها الصادر و الوارد و کان لحقایق اخبار النبی ص و الائمه خبیرا ولد قایق اسرار الوحی و التنزیل شرحا کبیرا نشر من طیب الافاده ما کان ریا و امر بالبر و المعروف مادام حیا و نهی النفس عن الهوی، فان الجنه هی الماوی عرضت علی المهموم هموم لاتقبل منه عدلا و صرفا و تجرع بفقده کاسا من الحزن صرفا، کم لیله بن ضجیع آلام و احزان و صباح اتبکرت فجیع هموم و اشجان و کم شفقت حبیب التجلد و الاصطبار و نزعت قمیص السکنیه و الوقار و الاولی ان نستمسک بعروه الصبر و الاستسلام سیما السید الاجل ادام الله سلامته و نشر فی الاقطار افاضته اوفق بالانقیاد لقضاء الله و ما قدره و الاستسلام برضائه و ما امره لما فیه من العلم و الحلم و العقل و الفضل و المعرفه بمجاری الاقدار و اختلاف اللیل و النهار و لو کانت الدنیا تدوم لاهلها لکان رسول الله فیها مخلدا
احمدالله علی سلامه ابناء الکرام الافاضل و سلایل الاخیار الامائل لاسیما من بینهم کالشمس بین الکواکب و شمسه القلاده بین الدرر الثواقب.
نجوم سماء کلما غاب کوکب
بداکوکب تاوی الیه کواکبه
والسلام علی سید الانام و آله البرره الکرام.
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۱ - در بیان معرفت علم
ای گرامی گوهر عالی نسب
دانش آموز و شناسائی طلب
رهنمایانی که بینا بوده اند
هم بدانش راه حق پیموده اند
مردم دانش ورای عالمست
دیو مردم هم ز نسل آدمست
ای بداغ جهل خود را سوخته
جز فراموشی دلت نا م وخته
سر برآر از خواب نادانی خویش
تا نمانی در پریشانی خویش
خالقی کز هر دو کونت برگزید
نی برای خواب و خوردت آفرید
در پی دانش رو ای فرزانه مرد
نیست عذری رو بنادانی مگرد
مردۀ جهلی چه سود آب و گلست
علم خوان تا زندگی یابد دلت
علم باید تا عمل گنجی بود
زانکه بی دانش عمل رنجی بود
علم بنیاد است و طاعت خانۀ
بی اساسی کی بود کاشانۀ
چیست دانش آنکه تن بیرون بری
تا بدانی کز همه نادان تری
چون بنادانی خود دانا شوی
روکنی بر تخت خود والا شوی
مردم از گفتن نبیند جز زیان
دانش اندر دل بود نی در زبان
گر عمل با علم تو پیوند نیست
جبه و دستار دانشمند نیست
خنده دیو است بیدانش عمل
شحنه شیطان بود مرد جدل
قیل و قالت ره ندارد هیچ سوی
معرفت حاصل کن ای بسیار گوی
گر تو علم صورتی داری بسی
بر لب دریای علمی چون خسی
در ره معنی اگر دانا شوی
چون صدف در قعر این دریا شوی
علم صورت پیشه آب و گلست
علم معنی رهبر جان و دلست
آنچه نگذارد تو را جز سوی دوست
مغز دانش آن بود بگذر ز پوست
جهد میکن تا ز خود یابی خبر
واجب این علمست اگر داری خبر
گر بجهد اینجا رسانی منزلت
آنچه مقصود است گردد حاصلت
کار دل باشد همه کشف و عیان
شرح این معنی نگنجد در بیان
حالتی از غیب غیب آید پدید
جز بذوق این حرف را نتوان شنید
گنج پنهانست علم معنوی
در تو آید چون ز خود بیرون شوی
علم تو معلول را در بر کشد
دفتر مقبول را خط درکشد
اول از علم شریعت بهره گیر
طفل را نبود غذائی به ز شیر
علم کسبی گر نباشد حاصلت
علم میراثی نیاید در دلت
زبده علمت حصول دین بود
اطلب العلم ای پسر در این بود
بندگی طاعت بود پندار نی
علم دانستن بود گفتار نی
دانش آموز و شناسائی طلب
رهنمایانی که بینا بوده اند
هم بدانش راه حق پیموده اند
مردم دانش ورای عالمست
دیو مردم هم ز نسل آدمست
ای بداغ جهل خود را سوخته
جز فراموشی دلت نا م وخته
سر برآر از خواب نادانی خویش
تا نمانی در پریشانی خویش
خالقی کز هر دو کونت برگزید
نی برای خواب و خوردت آفرید
در پی دانش رو ای فرزانه مرد
نیست عذری رو بنادانی مگرد
مردۀ جهلی چه سود آب و گلست
علم خوان تا زندگی یابد دلت
علم باید تا عمل گنجی بود
زانکه بی دانش عمل رنجی بود
علم بنیاد است و طاعت خانۀ
بی اساسی کی بود کاشانۀ
چیست دانش آنکه تن بیرون بری
تا بدانی کز همه نادان تری
چون بنادانی خود دانا شوی
روکنی بر تخت خود والا شوی
مردم از گفتن نبیند جز زیان
دانش اندر دل بود نی در زبان
گر عمل با علم تو پیوند نیست
جبه و دستار دانشمند نیست
خنده دیو است بیدانش عمل
شحنه شیطان بود مرد جدل
قیل و قالت ره ندارد هیچ سوی
معرفت حاصل کن ای بسیار گوی
گر تو علم صورتی داری بسی
بر لب دریای علمی چون خسی
در ره معنی اگر دانا شوی
چون صدف در قعر این دریا شوی
علم صورت پیشه آب و گلست
علم معنی رهبر جان و دلست
آنچه نگذارد تو را جز سوی دوست
مغز دانش آن بود بگذر ز پوست
جهد میکن تا ز خود یابی خبر
واجب این علمست اگر داری خبر
گر بجهد اینجا رسانی منزلت
آنچه مقصود است گردد حاصلت
کار دل باشد همه کشف و عیان
شرح این معنی نگنجد در بیان
حالتی از غیب غیب آید پدید
جز بذوق این حرف را نتوان شنید
گنج پنهانست علم معنوی
در تو آید چون ز خود بیرون شوی
علم تو معلول را در بر کشد
دفتر مقبول را خط درکشد
اول از علم شریعت بهره گیر
طفل را نبود غذائی به ز شیر
علم کسبی گر نباشد حاصلت
علم میراثی نیاید در دلت
زبده علمت حصول دین بود
اطلب العلم ای پسر در این بود
بندگی طاعت بود پندار نی
علم دانستن بود گفتار نی
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۴ - در بیان قبض و بسط میفرماید
در محبت چون زدی گام نخست
قبض و بسط از گردش احوال تست
هر فتوحی کز بر جانان رسد
بیدلان را مژده ی درمان رسد
بشکفد گلها ز باغ خوشدلی
روی دل گردد ز انده صیقلی
دل ز شادی چون شود مست و خراب
نفس را بوئی رساند از شراب
شرط باشد هر که میگیرد بدست
خاک را از جرعه ای سازند مست
نفس را از جرعه آرد در خوشی
دست بردارد ز بهر سرکشی
عزت عشقش کشد در پیچ و خم
آن همه شادی بدل گردد به غم
قسم او گردد ز باغ روزگار
هرگلی را بر جگر صد گونه خار
نفس گل را باشد این معنی عیان
مرغ دل را برتر آمد آشیان
راست پرسی این همه هستی تست
این همه درد سر از مستی تست
این سر پر درد را گر آگهی
در گریبان فناکش تا رهی
نیستی جولانگه اهل دلست
شاهراهِ عاشقان کاملست
جان عاشق دوست را طالب شود
نور حق باهستیش غالب شود
گفت مردی کاندرین ره کاملست
نیستی راهست و هستی منزلست
ره مخوفست ای غریب هر دری
جهد میکن تا ازین ره بگذری
چون فنا گردی فنا اندر فنا
از بقای حق رسی اندر بقا
قبض و بسط از گردش احوال تست
هر فتوحی کز بر جانان رسد
بیدلان را مژده ی درمان رسد
بشکفد گلها ز باغ خوشدلی
روی دل گردد ز انده صیقلی
دل ز شادی چون شود مست و خراب
نفس را بوئی رساند از شراب
شرط باشد هر که میگیرد بدست
خاک را از جرعه ای سازند مست
نفس را از جرعه آرد در خوشی
دست بردارد ز بهر سرکشی
عزت عشقش کشد در پیچ و خم
آن همه شادی بدل گردد به غم
قسم او گردد ز باغ روزگار
هرگلی را بر جگر صد گونه خار
نفس گل را باشد این معنی عیان
مرغ دل را برتر آمد آشیان
راست پرسی این همه هستی تست
این همه درد سر از مستی تست
این سر پر درد را گر آگهی
در گریبان فناکش تا رهی
نیستی جولانگه اهل دلست
شاهراهِ عاشقان کاملست
جان عاشق دوست را طالب شود
نور حق باهستیش غالب شود
گفت مردی کاندرین ره کاملست
نیستی راهست و هستی منزلست
ره مخوفست ای غریب هر دری
جهد میکن تا ازین ره بگذری
چون فنا گردی فنا اندر فنا
از بقای حق رسی اندر بقا
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
اجتناب از آهم آن مغرور خود سر می کند
پادشاهست احتراز از گرد لشکر می کند
بر تن غم پرور عاشق نشان بوریا
از برای خط زخمش کار مسطر می کند
ترک آسایش اگر لذت ندارد پس چرا
گل بآن نازک تنی از خار بستر می کند
دل زسر قسمتم خون شد که در یک بوستان
این بسر گل می زند آن خاک بر سر می کند
عقل اگر داری بچشم کم مبین دیوانه را
یکتن اقلیم بیابان را مسخر می کند
مقصدی نایاب را در پیش دارد زلف او
از کنار عارضش راه کمر سر می کند
گر بخورشیدش بسنجم زین تلافی می سزد
مدعی را در وفا با من برابر می کند
گر ندامت دارم از شیرین سخن بودن بجاست
این شکر منقار طوطی را بخون تر می کند
دیده بی آب ما دارد کلیم از دل غبار
مفلس آری شکوه دایم از توانگر می کند
پادشاهست احتراز از گرد لشکر می کند
بر تن غم پرور عاشق نشان بوریا
از برای خط زخمش کار مسطر می کند
ترک آسایش اگر لذت ندارد پس چرا
گل بآن نازک تنی از خار بستر می کند
دل زسر قسمتم خون شد که در یک بوستان
این بسر گل می زند آن خاک بر سر می کند
عقل اگر داری بچشم کم مبین دیوانه را
یکتن اقلیم بیابان را مسخر می کند
مقصدی نایاب را در پیش دارد زلف او
از کنار عارضش راه کمر سر می کند
گر بخورشیدش بسنجم زین تلافی می سزد
مدعی را در وفا با من برابر می کند
گر ندامت دارم از شیرین سخن بودن بجاست
این شکر منقار طوطی را بخون تر می کند
دیده بی آب ما دارد کلیم از دل غبار
مفلس آری شکوه دایم از توانگر می کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳
چه نیکو گفت با گردن کشی سر در گریبانی
که ما را نیز در میدان دلتنگیست جولانی
ز بیبرگی متاع خانه من نیست غیر از این
بجز بلبل نباشد آشیان را برگ و سامانی
گل رخساره ات آب دگر دارد، سرت گردم
برویت بوده امشب باز حیران چشم گریانی
گریبانگیر من شد آشنائی، وادئی خواهم
که از بیگانگی خارش نگیرد طرف دامانی
هزارم عقده پیش آمد براه ناامیدی هم
درین وادی سرابی را ندیدم بی نگهبانی
بگردان گرد هر مویت، دل و جان اسیرانرا
که امشب بهر زلفت دیده ام خواب پریشانی
بزیر سنگ طفلان شد تن دیوانه پوشیده
جنون خلقت زخارا داد هر جا دید عریانی
چو در گلشن نشینی شاخ گل در گوشه بزمت
نشیند منفعل از خویش چون ناخوانده مهمانی
سپند از گرمی آتش نبیند آنچه میبیند
کلیم از آب حیوان تغافل تا برد جانی
که ما را نیز در میدان دلتنگیست جولانی
ز بیبرگی متاع خانه من نیست غیر از این
بجز بلبل نباشد آشیان را برگ و سامانی
گل رخساره ات آب دگر دارد، سرت گردم
برویت بوده امشب باز حیران چشم گریانی
گریبانگیر من شد آشنائی، وادئی خواهم
که از بیگانگی خارش نگیرد طرف دامانی
هزارم عقده پیش آمد براه ناامیدی هم
درین وادی سرابی را ندیدم بی نگهبانی
بگردان گرد هر مویت، دل و جان اسیرانرا
که امشب بهر زلفت دیده ام خواب پریشانی
بزیر سنگ طفلان شد تن دیوانه پوشیده
جنون خلقت زخارا داد هر جا دید عریانی
چو در گلشن نشینی شاخ گل در گوشه بزمت
نشیند منفعل از خویش چون ناخوانده مهمانی
سپند از گرمی آتش نبیند آنچه میبیند
کلیم از آب حیوان تغافل تا برد جانی
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - تعریف جنگ فیل شاهزاده اورنگ زیب
بمهمانی گوش ارباب هوش
یکی قصه دارم بمن دار گوش
حدیثی سراسر بیان وقوع
بگویم بتو از زبان وقوع
حدیثی درو پیر و برنا یکی
بنقلش زبان قلمها یکی
زمردم من این نقل نشنیده ام
من از دل شنیدم، دل از دیده ام
چو آراید این قصه هنگامه را
شمارند افسانه شهنامه را
صباحی شهنشاه گیتی فروز
شه معدلت گستر ظلم سوز
شهنشاه آفاق شاه جهان
فلک رتبه ثانی صاحبقران
درش ملت و ملک را قبله گاه
جهان پادشاه و خلافت پناه
بگردش درآمد چو خور در سپهر
ازو شد جهان غرق انوار مهر
جهان صورت روز محشر گرفت
لب جوی را موج لشکر گرفت
سران سپاه و وجوه حشم
فتادند در سجده بر روی هم
که سجده شه ز نقش جبین
شود آبله دار روی زمین
خلایق چو بعد از زمین بوس شاه
گرفتند در خورد خود جایگاه
گهی از نظر فوج لشگر گذشت
گهی کوه پیکر تکاور گذشت
چو سیر خیال آشکارا شود
بعالم قیامت هویدا شود
فتادند فیلان جنگی بهم
پی جنگ خرطومها شد علم
ندیدم چنین جنگ در هیچ کیش
نه صلح از قفا نه کدورت زپیش
زمین گرم از شعله کین چنان
که آتش میانجی شود در میان
زدند آنچنان کله بر یکدگر
که شیر از صدایش ببازد جگر
سر هر دو خوردند بر هم چنان
که شد گردن هر دو در تن نهان
دو ابر سیه درهم آویختند
چو باران همه خون هم ریختند
زدی برق دندانشان دمبدم
بقلب سیاهی اندام هم
زمین خاک مالی دیگر برنتافت
همه گرد شد سوی بالا شتافت
چو شد سد راه تماشا غبار
بفرمود شاهنشه کامکار
که شهزاده های فلک احتشام
برآیند بر توسن خوشخرام
زقصر شرف سوی میدان روند
بنظاره جنگ فیلان روند
در آن محشر عام هر یک دلیر
رسیدند زانسانکه در بیشه شیر
در آن عرصه آسمانی فضا
گرفتند جا چون ثوابت جدا
بفیلان جنگی نظر دوختند
وزان جنگ بس حکمت آموختند
گرفتند تعلیم از فیل مست
بفوج غنیمان فکندن شکست
وگر پایداری بروز مصاف
اگر روبرو برخورد کوه قاف
چو این جنگ از کینه پرمایه بود
بساط جدل طی نمی گشت زود
برآئینه خاطر شاه تافت
که باید بآن عرصه خود هم شتافت
مبادا که شهزاده های دلیر
شمارند فیلان جنگی حقیر
دلیرانه تازند بر فیل مست
که با شیر این بیشه این نشئه هست
جنیبت طلب کرد و از پای خاست
زمین و زمان گفتی از جای خاست
درآمد به تند اشهبی برق سیر
هما کرده از سایه اش کسب خیر
سراسر بزرگان و گردنکشان
دوان در رکاب سعادت نشان
سران در رکاب مبارک اثر
ندانسته از شوق پا را ز سر
بآن عرصه چون شاه والا رسید
زمانی عنان تکاور کشید
خبر چونکه از مقدم شاه یافت
بآوردن در بدریا شتافت
ز سنگینی سایه پادشاه
بدل شد بابرام جوش سپاه
چو کم گشت آشوب از آن رستخیز
بفیلان جنگی اثر کرد نیز
زمانی سر از جنگ برداشتند
ولی چشم بر یکدگر داشتند
در اینوقت شطرنجی روزگار
که منصوبه بین است و بازی شمار
بنوعی دگر فیل این عرصه راند
که از وحشتش عقلها مات ماند
دوید از قضا ز آن دو فیل مهیب
یکی سوی شهزاده اورنگ زیب
بخشمی که پیش آیدش کوه اگر
دگر تا قیامت نبندد کمر
چو چرخی که چرخ آمدی گر فرو
نگرداندیش از ره کینه رو
صف چاره خلق درهم درید
بشهزاده شیر صولت رسید
بمردی ز جا یکسر مو نشد
ز راه چنین سیل یکسو نشد
ز پیشش عنان تکاور نتافت
زبردستی آسمان بر نتافت
بتمکین سرشته ز بس جوهرش
نجنبید جز نبض از پیکرش
بچشم جهان دهر تاریک شد
بخورشید آن ابر نزدیک شد
چو زین بیشتر صبر را جا نبود
درآویخت مانند آتش بدود
یکی برجه ای برق سان تافته
نظر از رگ غیرتش یافته
زقدرت چنان زد به پیشانیش
که جست از قفا برق رخشانیش
زبس برجه در کله اش شد نهان
سرش گشت فانوس شمع سنان
از آن رخنه کز بر چه شد در سرش
برون رفت مستی که بد در سرش
در آن کوه پیکر نهان شد سنان
دگر باره در رفت آهن بکان
ز برق سنان آتش کین فزود
همه شعله گردید آن تیره روز
ز خرطوم انداخت پیچان کمند
فتاد اسب شهزاده در شهر بند
گرفت اسب و شهزاده بروی سوار
زبیم آب شد زهره روزگار
بیفشاند بر اسب دندان کین
برآمد خروش از زمان و زمین
بدندانش شهزاده کامیاب
مقارن چو با صبحدم آفتاب
چو در اسب سامان جولان ندید
چو شهبازی از خانه زین پرید
هماندم که بر اسب پا را فشرد
روان دست جرأت بشمشیر برد
علم کرد شمشیر و بر وی درید
کز آن سوی فیل غنیمش دوید
چو نبود پسندیده پردلان
که گیرد یکی را دو تن در میان
ز روی مروت از آن دست داشت
به پیکار فیل غنیمش گذاشت
بتکلیف فطرت دلیری نمود
به سنی که تکلیف بروی نبود
درین سن اگر بودی افراسیاب
همی گشتی از دیدن فیل آب
نیاورده خلاق بالا و پست
غنیمی درین عرصه چون فیل مست
نیامد بدست قضا و قدر
سلاحی که بر وی شود کارگر
چو از جوش مستی نشد خشمگین
فشارد بر افلاک دندان کین
حذر کن زخرطوم آن پر جدل
در آن آستین است دست اجل
جدل با چنین تند خصم درشت
بگردون ستیزه است و بر کوه مشت
در آغاز و انجام این کارزار
همی دید شاهنشه کامکار
از آن شیردل چون بدید این جگر
بفرقش بیفشاند گنج گهر
سرش را زعزت بگردون رساند
برو فیلبار جواهر فشاند
بزر وزن شهزاده نامجوی
نمودند وزین گشت زر سرخ روی
نظر کرده شاه آفاق شد
بمردانگی در جهان طاق شد
پس آنگه سر گنجها را گشاد
تصدق بدرویش و محتاج داد
گدائی که بود از طلب در تعب
بآب گهر شست دست از طلب
چنان چشم حرص از گهر گشت پر
که مژگانش چون رشته شد پر زدر
فقیران ز بس گنج اندوختند
سپند از جواهر بر او سوختند
چنان داد همت در آفاق داد
که دست طلب از گرفتن فتاد
نیابد جز این کار از دست ما
که داریم بهر دعا بر خدا
همیشه بر اورنگ فرماندهی
بماناد در فر ظل اللهی
وزین چار شهزاده کامران
مسخر کند چار رکن جهان
یکی قصه دارم بمن دار گوش
حدیثی سراسر بیان وقوع
بگویم بتو از زبان وقوع
حدیثی درو پیر و برنا یکی
بنقلش زبان قلمها یکی
زمردم من این نقل نشنیده ام
من از دل شنیدم، دل از دیده ام
چو آراید این قصه هنگامه را
شمارند افسانه شهنامه را
صباحی شهنشاه گیتی فروز
شه معدلت گستر ظلم سوز
شهنشاه آفاق شاه جهان
فلک رتبه ثانی صاحبقران
درش ملت و ملک را قبله گاه
جهان پادشاه و خلافت پناه
بگردش درآمد چو خور در سپهر
ازو شد جهان غرق انوار مهر
جهان صورت روز محشر گرفت
لب جوی را موج لشکر گرفت
سران سپاه و وجوه حشم
فتادند در سجده بر روی هم
که سجده شه ز نقش جبین
شود آبله دار روی زمین
خلایق چو بعد از زمین بوس شاه
گرفتند در خورد خود جایگاه
گهی از نظر فوج لشگر گذشت
گهی کوه پیکر تکاور گذشت
چو سیر خیال آشکارا شود
بعالم قیامت هویدا شود
فتادند فیلان جنگی بهم
پی جنگ خرطومها شد علم
ندیدم چنین جنگ در هیچ کیش
نه صلح از قفا نه کدورت زپیش
زمین گرم از شعله کین چنان
که آتش میانجی شود در میان
زدند آنچنان کله بر یکدگر
که شیر از صدایش ببازد جگر
سر هر دو خوردند بر هم چنان
که شد گردن هر دو در تن نهان
دو ابر سیه درهم آویختند
چو باران همه خون هم ریختند
زدی برق دندانشان دمبدم
بقلب سیاهی اندام هم
زمین خاک مالی دیگر برنتافت
همه گرد شد سوی بالا شتافت
چو شد سد راه تماشا غبار
بفرمود شاهنشه کامکار
که شهزاده های فلک احتشام
برآیند بر توسن خوشخرام
زقصر شرف سوی میدان روند
بنظاره جنگ فیلان روند
در آن محشر عام هر یک دلیر
رسیدند زانسانکه در بیشه شیر
در آن عرصه آسمانی فضا
گرفتند جا چون ثوابت جدا
بفیلان جنگی نظر دوختند
وزان جنگ بس حکمت آموختند
گرفتند تعلیم از فیل مست
بفوج غنیمان فکندن شکست
وگر پایداری بروز مصاف
اگر روبرو برخورد کوه قاف
چو این جنگ از کینه پرمایه بود
بساط جدل طی نمی گشت زود
برآئینه خاطر شاه تافت
که باید بآن عرصه خود هم شتافت
مبادا که شهزاده های دلیر
شمارند فیلان جنگی حقیر
دلیرانه تازند بر فیل مست
که با شیر این بیشه این نشئه هست
جنیبت طلب کرد و از پای خاست
زمین و زمان گفتی از جای خاست
درآمد به تند اشهبی برق سیر
هما کرده از سایه اش کسب خیر
سراسر بزرگان و گردنکشان
دوان در رکاب سعادت نشان
سران در رکاب مبارک اثر
ندانسته از شوق پا را ز سر
بآن عرصه چون شاه والا رسید
زمانی عنان تکاور کشید
خبر چونکه از مقدم شاه یافت
بآوردن در بدریا شتافت
ز سنگینی سایه پادشاه
بدل شد بابرام جوش سپاه
چو کم گشت آشوب از آن رستخیز
بفیلان جنگی اثر کرد نیز
زمانی سر از جنگ برداشتند
ولی چشم بر یکدگر داشتند
در اینوقت شطرنجی روزگار
که منصوبه بین است و بازی شمار
بنوعی دگر فیل این عرصه راند
که از وحشتش عقلها مات ماند
دوید از قضا ز آن دو فیل مهیب
یکی سوی شهزاده اورنگ زیب
بخشمی که پیش آیدش کوه اگر
دگر تا قیامت نبندد کمر
چو چرخی که چرخ آمدی گر فرو
نگرداندیش از ره کینه رو
صف چاره خلق درهم درید
بشهزاده شیر صولت رسید
بمردی ز جا یکسر مو نشد
ز راه چنین سیل یکسو نشد
ز پیشش عنان تکاور نتافت
زبردستی آسمان بر نتافت
بتمکین سرشته ز بس جوهرش
نجنبید جز نبض از پیکرش
بچشم جهان دهر تاریک شد
بخورشید آن ابر نزدیک شد
چو زین بیشتر صبر را جا نبود
درآویخت مانند آتش بدود
یکی برجه ای برق سان تافته
نظر از رگ غیرتش یافته
زقدرت چنان زد به پیشانیش
که جست از قفا برق رخشانیش
زبس برجه در کله اش شد نهان
سرش گشت فانوس شمع سنان
از آن رخنه کز بر چه شد در سرش
برون رفت مستی که بد در سرش
در آن کوه پیکر نهان شد سنان
دگر باره در رفت آهن بکان
ز برق سنان آتش کین فزود
همه شعله گردید آن تیره روز
ز خرطوم انداخت پیچان کمند
فتاد اسب شهزاده در شهر بند
گرفت اسب و شهزاده بروی سوار
زبیم آب شد زهره روزگار
بیفشاند بر اسب دندان کین
برآمد خروش از زمان و زمین
بدندانش شهزاده کامیاب
مقارن چو با صبحدم آفتاب
چو در اسب سامان جولان ندید
چو شهبازی از خانه زین پرید
هماندم که بر اسب پا را فشرد
روان دست جرأت بشمشیر برد
علم کرد شمشیر و بر وی درید
کز آن سوی فیل غنیمش دوید
چو نبود پسندیده پردلان
که گیرد یکی را دو تن در میان
ز روی مروت از آن دست داشت
به پیکار فیل غنیمش گذاشت
بتکلیف فطرت دلیری نمود
به سنی که تکلیف بروی نبود
درین سن اگر بودی افراسیاب
همی گشتی از دیدن فیل آب
نیاورده خلاق بالا و پست
غنیمی درین عرصه چون فیل مست
نیامد بدست قضا و قدر
سلاحی که بر وی شود کارگر
چو از جوش مستی نشد خشمگین
فشارد بر افلاک دندان کین
حذر کن زخرطوم آن پر جدل
در آن آستین است دست اجل
جدل با چنین تند خصم درشت
بگردون ستیزه است و بر کوه مشت
در آغاز و انجام این کارزار
همی دید شاهنشه کامکار
از آن شیردل چون بدید این جگر
بفرقش بیفشاند گنج گهر
سرش را زعزت بگردون رساند
برو فیلبار جواهر فشاند
بزر وزن شهزاده نامجوی
نمودند وزین گشت زر سرخ روی
نظر کرده شاه آفاق شد
بمردانگی در جهان طاق شد
پس آنگه سر گنجها را گشاد
تصدق بدرویش و محتاج داد
گدائی که بود از طلب در تعب
بآب گهر شست دست از طلب
چنان چشم حرص از گهر گشت پر
که مژگانش چون رشته شد پر زدر
فقیران ز بس گنج اندوختند
سپند از جواهر بر او سوختند
چنان داد همت در آفاق داد
که دست طلب از گرفتن فتاد
نیابد جز این کار از دست ما
که داریم بهر دعا بر خدا
همیشه بر اورنگ فرماندهی
بماناد در فر ظل اللهی
وزین چار شهزاده کامران
مسخر کند چار رکن جهان