عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۹
قبول خاطر از نظاره منظور می بارد
به دل نزدیکی از روی نگاه دور می بارد
اثر بگذار تا شمعی بدارد بر سر خاکت
که از آیینه بر خاک سکندر نور می بارد
اگر خرمن ندارد مزرع ما خوشه چین دارد
اگر باران به کشت ما نبارد مور می بارد
که امشب می شود ساقی، که در بزم شراب ما
به جای پسته و بادام، چشم شور می بارد
به آب تیغ خون عاشقان از جوش ننشیند
همان گلبانگ وحدت از لب منصور می بارد
مگر برداشت از رخ پرده زلف آن بهشتی رو؟
که باران خجالت از جبین حور می بارد
زبرق انتقام ایمن مشو گر اهل آزاری
که آتش عاقبت در خانه زنبور می بارد
ثمر در پای خود افشاندن از هر نخل می آید
خوشانخلی که فیض خود به جای دور می بارد
اگر ملک دو عالم را کند یک کاسه اقبالش
همان از حرص چین از جبهه فغفور می بارد
مرو صائب به نور اختر طالع زره بیرون
که ره گم کردن از رفتار این شبکور می بارد
به دل نزدیکی از روی نگاه دور می بارد
اثر بگذار تا شمعی بدارد بر سر خاکت
که از آیینه بر خاک سکندر نور می بارد
اگر خرمن ندارد مزرع ما خوشه چین دارد
اگر باران به کشت ما نبارد مور می بارد
که امشب می شود ساقی، که در بزم شراب ما
به جای پسته و بادام، چشم شور می بارد
به آب تیغ خون عاشقان از جوش ننشیند
همان گلبانگ وحدت از لب منصور می بارد
مگر برداشت از رخ پرده زلف آن بهشتی رو؟
که باران خجالت از جبین حور می بارد
زبرق انتقام ایمن مشو گر اهل آزاری
که آتش عاقبت در خانه زنبور می بارد
ثمر در پای خود افشاندن از هر نخل می آید
خوشانخلی که فیض خود به جای دور می بارد
اگر ملک دو عالم را کند یک کاسه اقبالش
همان از حرص چین از جبهه فغفور می بارد
مرو صائب به نور اختر طالع زره بیرون
که ره گم کردن از رفتار این شبکور می بارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۰
سخن از لب فزون زان چشم چون بادام می بارد
حیا بیش از عرق زان چهره گلفام می بارد
به عاشق می کند خط مهربان آن حسن سرکش را
نبارد صبح اگر این ابر رحمت، شام می بارد
پس از کشتن چه حاصل گریه کردن بر سر خاکم؟
که بی حاصل بود ابری که بی هنگام می بارد
ندارد در تو فریاد گرفتاران اثر، ورنه
زعاجزنالی من خون زچشم دام می بارد
دل تاریک من از چشم بستن می شود روشن
اگر در خانه در بسته نور از جام می بارد
بخیل از حرف سایل گوش می گیرد، نمی داند
که از خاموشی اهل طمع ابرام می بارد
تو بیدل می کنی چون اسب توسن از سیاهی رم
وگرنه از سحاب تلخکامی کام می بارد
مخند ای نوجوان زنهار بر موی سفید ما
که این برف پریشان سیر بر هر بام می بارد
دل روشن طمع از نامجویی داشتم، غافل
که ظلمت بر عقیق از رهگذار نام می بارد
نگردد مست چون از دیدنش نظارگی صائب؟
که می جای عرق زان چهره گلفام می بارد
حیا بیش از عرق زان چهره گلفام می بارد
به عاشق می کند خط مهربان آن حسن سرکش را
نبارد صبح اگر این ابر رحمت، شام می بارد
پس از کشتن چه حاصل گریه کردن بر سر خاکم؟
که بی حاصل بود ابری که بی هنگام می بارد
ندارد در تو فریاد گرفتاران اثر، ورنه
زعاجزنالی من خون زچشم دام می بارد
دل تاریک من از چشم بستن می شود روشن
اگر در خانه در بسته نور از جام می بارد
بخیل از حرف سایل گوش می گیرد، نمی داند
که از خاموشی اهل طمع ابرام می بارد
تو بیدل می کنی چون اسب توسن از سیاهی رم
وگرنه از سحاب تلخکامی کام می بارد
مخند ای نوجوان زنهار بر موی سفید ما
که این برف پریشان سیر بر هر بام می بارد
دل روشن طمع از نامجویی داشتم، غافل
که ظلمت بر عقیق از رهگذار نام می بارد
نگردد مست چون از دیدنش نظارگی صائب؟
که می جای عرق زان چهره گلفام می بارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۱
زمژگان که ناخن در فضای سینه می بارد؟
که خون چون نافه ام از خرقه پشمینه می بارد
بود یک شمه از ناسازی گردون به میخواران
که ابر بی مروت در شب آدینه می بارد
به شیران طعمه از پهلوی خود گردون دهد، اما
اگر گاوی دهن را وا کند لوزینه می بارد
چراغ مهر از تردستی شبنم نمی میرد
عبث ابرتر مژگان به داغ سینه می بارد
اگر لب تشنه فیضی اثر بگذار در عالم
که بر خاک سکندر نور از آیینه می بارد
زرشک طبع گوهربار صائب بس که تب دارد
گهر همچون عرق از چهره گنجینه می بارد
که خون چون نافه ام از خرقه پشمینه می بارد
بود یک شمه از ناسازی گردون به میخواران
که ابر بی مروت در شب آدینه می بارد
به شیران طعمه از پهلوی خود گردون دهد، اما
اگر گاوی دهن را وا کند لوزینه می بارد
چراغ مهر از تردستی شبنم نمی میرد
عبث ابرتر مژگان به داغ سینه می بارد
اگر لب تشنه فیضی اثر بگذار در عالم
که بر خاک سکندر نور از آیینه می بارد
زرشک طبع گوهربار صائب بس که تب دارد
گهر همچون عرق از چهره گنجینه می بارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۳
مغیلان پای نازک طینتان را در حنا دارد
چه غم دارد ز خار آن کس که آتش زیر پا دارد؟
مکش رو در هم از حکم قضا، ور می کشی در هم
چه پروا آتش از چین جبین بوریا دارد؟
نشان مردمی در مردم عالم نمی یابم
اگر دارد وجودی مردمی، مردم گیا دارد
درین صحرای وحشت خضر دلسوزی نمی بینم
مگر هم گرم رفتاری چراغم پیش پا دارد
زمین خاکساری سایه گل بر نمی تابد
صبا با آن سبکروحی درین ره نقش پا دارد
درخت رز به صد رعنایی اول برون آمد
ز پا هرگز نیفتد هر که دستی در سخا دارد
به خاموشی ز مکر دشمن بد رگ مشو ایمن
چو توسن گوش خواباند لگدها در قفا دارد
ز پیش دیده صائب چنین دامن کشان مگذر
که چون بند قبا صد جا سر بند تو را دارد
چه غم دارد ز خار آن کس که آتش زیر پا دارد؟
مکش رو در هم از حکم قضا، ور می کشی در هم
چه پروا آتش از چین جبین بوریا دارد؟
نشان مردمی در مردم عالم نمی یابم
اگر دارد وجودی مردمی، مردم گیا دارد
درین صحرای وحشت خضر دلسوزی نمی بینم
مگر هم گرم رفتاری چراغم پیش پا دارد
زمین خاکساری سایه گل بر نمی تابد
صبا با آن سبکروحی درین ره نقش پا دارد
درخت رز به صد رعنایی اول برون آمد
ز پا هرگز نیفتد هر که دستی در سخا دارد
به خاموشی ز مکر دشمن بد رگ مشو ایمن
چو توسن گوش خواباند لگدها در قفا دارد
ز پیش دیده صائب چنین دامن کشان مگذر
که چون بند قبا صد جا سر بند تو را دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۴
کجا رخسار او تاب نگاه آشنا دارد؟
که آن گل خار در پیراهن از نشو و نما دارد
یکی صد شد فروغ آن لب لعل از غبار خط
که از گرد یتیمی چهره گوهر صفا دارد
به تیری ای کمان ابرو نشان کن استخوانم را
که از هر گوشه ای در چاشنی چندین هما دارد
مجو روی دل از آیینه رویان با تهیدستی
که از شبنم گل این باغ چشم رونما دارد
از ان روزی که چون گل دید آن چاک گریبان را
زبوی پیرهن در پیرهن اخگر صبا دارد
پشیمانی به گرد خاطرش هرگز نمی گردد
چنین سنگین دلی دوران کم فرصت کجا دارد؟
تبسم می کنی در روزگار خط، نمی دانی
که این شام سیه صبح قیامت در قفا دارد
مشو غافل زدوران خط پا در رکاب او
که آن ریحان سیراب از گل آتش زیر پا دارد
به فکر ما فراموشان پا در گل کجا افتد؟
که در هر گوشه ای چشم تو چندین آشنا دارد
مکن در راه او اندیشه از تاریکی سودا
که از هر لاله ای مجنون چراغی زیر پا دارد
سیه چشمی که در آیینه از تمکین نمی بیند
غم نومیدی و محرومی صائب کجا دارد؟
که آن گل خار در پیراهن از نشو و نما دارد
یکی صد شد فروغ آن لب لعل از غبار خط
که از گرد یتیمی چهره گوهر صفا دارد
به تیری ای کمان ابرو نشان کن استخوانم را
که از هر گوشه ای در چاشنی چندین هما دارد
مجو روی دل از آیینه رویان با تهیدستی
که از شبنم گل این باغ چشم رونما دارد
از ان روزی که چون گل دید آن چاک گریبان را
زبوی پیرهن در پیرهن اخگر صبا دارد
پشیمانی به گرد خاطرش هرگز نمی گردد
چنین سنگین دلی دوران کم فرصت کجا دارد؟
تبسم می کنی در روزگار خط، نمی دانی
که این شام سیه صبح قیامت در قفا دارد
مشو غافل زدوران خط پا در رکاب او
که آن ریحان سیراب از گل آتش زیر پا دارد
به فکر ما فراموشان پا در گل کجا افتد؟
که در هر گوشه ای چشم تو چندین آشنا دارد
مکن در راه او اندیشه از تاریکی سودا
که از هر لاله ای مجنون چراغی زیر پا دارد
سیه چشمی که در آیینه از تمکین نمی بیند
غم نومیدی و محرومی صائب کجا دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۵
توانگر در دل از سامان خود آزارها دارد
به قدر فلس، زیر پوست ماهی خارها دارد
مگو بی پرده چون منصور حرف حق به هر باطل
که عشق از بهر بی ظرفان مهیا دارها دارد
چه حرف است این که می باشد سبکباری در آزادی؟
که سرو از تنگدستی بر دل خود بارها دارد
مجو در سایه بال هما امنیت خاطر
که این گنج گهر را سایه دیوارها دارد
مکن تکلیف سیر کوچه و بازار مجنون را
که این دیوانه با سودای خود بازارها دارد
به افسون بهاران از قفس بیرون نمی آید
نواسنجی که زیر بال و پر گلزارها دارد
تو ای کوته نظر فکر نگار ساده رویی کن
که چشم موشکاف ما به آن خط کارها دارد
به فکر شربت بیمار من آن لب کجا افتد؟
که در هر گوشه ای چون چشم خود بیمارها دارد
نمی افتد به دست کوتاه من دامن فرصت
وگرنه شکوه من در بغل طومارها دارد
مکن از نفس کافر دعوی تجرید را باور
که از قطع تعلق بر کمر زنارها دارد
مشو از انتظام کار نومید از پریشانی
که بی پرگار چون گردید دل، پرگارها دارد
مکن استادگی در بیع یوسف چون گرانجانان
که در مصر این متاع ناروا بازارها دارد
به بوی خون زصحرای ملامت پا مکش صائب
که زخم خار او در آستین گلزارها دارد
به قدر فلس، زیر پوست ماهی خارها دارد
مگو بی پرده چون منصور حرف حق به هر باطل
که عشق از بهر بی ظرفان مهیا دارها دارد
چه حرف است این که می باشد سبکباری در آزادی؟
که سرو از تنگدستی بر دل خود بارها دارد
مجو در سایه بال هما امنیت خاطر
که این گنج گهر را سایه دیوارها دارد
مکن تکلیف سیر کوچه و بازار مجنون را
که این دیوانه با سودای خود بازارها دارد
به افسون بهاران از قفس بیرون نمی آید
نواسنجی که زیر بال و پر گلزارها دارد
تو ای کوته نظر فکر نگار ساده رویی کن
که چشم موشکاف ما به آن خط کارها دارد
به فکر شربت بیمار من آن لب کجا افتد؟
که در هر گوشه ای چون چشم خود بیمارها دارد
نمی افتد به دست کوتاه من دامن فرصت
وگرنه شکوه من در بغل طومارها دارد
مکن از نفس کافر دعوی تجرید را باور
که از قطع تعلق بر کمر زنارها دارد
مشو از انتظام کار نومید از پریشانی
که بی پرگار چون گردید دل، پرگارها دارد
مکن استادگی در بیع یوسف چون گرانجانان
که در مصر این متاع ناروا بازارها دارد
به بوی خون زصحرای ملامت پا مکش صائب
که زخم خار او در آستین گلزارها دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۶
از ان سرو از درختان سرفرازی بیشتر دارد
که با دست تهی صد بینوا را زیر پا دارد
به کیش مردم بیدار دل کفرست نومیدی
چراغ اینجا امید بازگشتن از شرر دارد
از ان جوش نشاط از سینه خم کم نمی گردد
که از معموره آفاق خشتی زیر سر دارد
به دامانش نیاویزم، به دامان که آویزم؟
همین صبح است در عالم که آهی در جگر دارد
اگر از سینه مور ضعیفی پرده برداری
هزاران کوه غم بر دل از ان موی کمر دارد
صدف از تنگدستی شکوه ها دارد گره در دل
نمی داند که دریا چشم بر آب گهر دارد
گهی بر دل شبیخون می زند گاهی بر ایمانم
همیشه کاکل او فتنه ای در زیر سر دارد
شکست از سرکشیهای نهال او پر و بالم
خوشا قمری که یار خویش را در زیر پر دارد
سواد طره موج از بیاض گردن مینا
خوشاینده است اما زلف او جای دگر دارد
تلاش عشق داری، عقل رسمی را زسروا کن
نمی سنجد گوهر در ترازویی که سر دارد
از ان پیچیده ام بر رشته جان چون گره صائب
که اندک نسبت دوری به آن موی کمر دارد
که با دست تهی صد بینوا را زیر پا دارد
به کیش مردم بیدار دل کفرست نومیدی
چراغ اینجا امید بازگشتن از شرر دارد
از ان جوش نشاط از سینه خم کم نمی گردد
که از معموره آفاق خشتی زیر سر دارد
به دامانش نیاویزم، به دامان که آویزم؟
همین صبح است در عالم که آهی در جگر دارد
اگر از سینه مور ضعیفی پرده برداری
هزاران کوه غم بر دل از ان موی کمر دارد
صدف از تنگدستی شکوه ها دارد گره در دل
نمی داند که دریا چشم بر آب گهر دارد
گهی بر دل شبیخون می زند گاهی بر ایمانم
همیشه کاکل او فتنه ای در زیر سر دارد
شکست از سرکشیهای نهال او پر و بالم
خوشا قمری که یار خویش را در زیر پر دارد
سواد طره موج از بیاض گردن مینا
خوشاینده است اما زلف او جای دگر دارد
تلاش عشق داری، عقل رسمی را زسروا کن
نمی سنجد گوهر در ترازویی که سر دارد
از ان پیچیده ام بر رشته جان چون گره صائب
که اندک نسبت دوری به آن موی کمر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۷
مجو آسایش از دل تا مرادی در نظر دارد
که نخل ایمن نباشد از تزلزل تا ثمر دارد
ز ابراهیم ادهم پرس قدر ملک درویشی
که طوفان دیده از آسایش ساحل خبر دارد
نگردد سد راه عاشقان دنیا و اسبابش
که پیش صف رساند خویش را هر کس جگر دارد
ندارد دیده کوتاه بینان ناخن کاوش
وگرنه در گره هر قطره دریای گهر دارد
مهیای فنا را از علایق نیست پروایی
نیندیشد زخار آن کس که دامن بر کمر دارد
ندیدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستم
که در غربت بود هر کس عزیزی در سفر دارد
نگیرد هشت جنت جای جانان را، که خون گرید
اگر یعقوب غیر از ماه کنعان ده پسر دارد
زفکر عاقبت یک دم دلش فارغ نمی گردد
کجا در خاطر صائب غم دنیا گذر دارد؟
که نخل ایمن نباشد از تزلزل تا ثمر دارد
ز ابراهیم ادهم پرس قدر ملک درویشی
که طوفان دیده از آسایش ساحل خبر دارد
نگردد سد راه عاشقان دنیا و اسبابش
که پیش صف رساند خویش را هر کس جگر دارد
ندارد دیده کوتاه بینان ناخن کاوش
وگرنه در گره هر قطره دریای گهر دارد
مهیای فنا را از علایق نیست پروایی
نیندیشد زخار آن کس که دامن بر کمر دارد
ندیدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستم
که در غربت بود هر کس عزیزی در سفر دارد
نگیرد هشت جنت جای جانان را، که خون گرید
اگر یعقوب غیر از ماه کنعان ده پسر دارد
زفکر عاقبت یک دم دلش فارغ نمی گردد
کجا در خاطر صائب غم دنیا گذر دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۸
خوشا چشمی که بر روی عرقناکی نظر دارد
خوشا ابری که آب از چشمه خورشید بردارد
مشو ایمن زچشم شرمگین آن کمان ابرو
که چندین تیغ بی زنهار در زیر سپر دارد
نباشد دور از سیمین بران اسباب خودبینی
که صبح آیینه خورشید را در زیر سر دارد
چو بینم شیشه ای خالی زمی خونم به جوش آید
رگ ابری که بی آب است حکم نیشتر دارد
نگردد پرده چشم خدابین عالم ظاهر
که در آیینه، روی حرف طوطی با شکر دارد
مرا در پای خم برمی پرستی رشک می آید
که از فکر تو دستی چون سبو در زیر سر دارد
مده ره در حریم مغز خود زنهار نخوت را
کز این باد مخالف کشتی دولت خطر دارد
زپر گویی زبان موج بر خاشاک می غلطد
زلب بستن صدف مهر خموشی از گهر دارد
از ان پر گل بود دامان تر ابر بهاران را
که اشک بی شمار و خنده های مختصر دارد
مشو غافل ز احوال ضعیفان با فلک قدری
که گر از دیده سوزن فتد عیسی خطر دارد
چه باشد عالم فانی و عرض و طول آن صائب؟
همایی دولت روی زمین در زیر پا دارد
خوشا ابری که آب از چشمه خورشید بردارد
مشو ایمن زچشم شرمگین آن کمان ابرو
که چندین تیغ بی زنهار در زیر سپر دارد
نباشد دور از سیمین بران اسباب خودبینی
که صبح آیینه خورشید را در زیر سر دارد
چو بینم شیشه ای خالی زمی خونم به جوش آید
رگ ابری که بی آب است حکم نیشتر دارد
نگردد پرده چشم خدابین عالم ظاهر
که در آیینه، روی حرف طوطی با شکر دارد
مرا در پای خم برمی پرستی رشک می آید
که از فکر تو دستی چون سبو در زیر سر دارد
مده ره در حریم مغز خود زنهار نخوت را
کز این باد مخالف کشتی دولت خطر دارد
زپر گویی زبان موج بر خاشاک می غلطد
زلب بستن صدف مهر خموشی از گهر دارد
از ان پر گل بود دامان تر ابر بهاران را
که اشک بی شمار و خنده های مختصر دارد
مشو غافل ز احوال ضعیفان با فلک قدری
که گر از دیده سوزن فتد عیسی خطر دارد
چه باشد عالم فانی و عرض و طول آن صائب؟
همایی دولت روی زمین در زیر پا دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۹
اگرچه نطق در هر نکته صد تنگ شکر دارد
ولی شهد خموشی در نظر شان دگر دارد
زطوق بندگی راه نفس شد تنگ بر قمری
همان سرو از رعونت دست تمکین بر کمر دارد
مصور را کند بی دست و پا حسنی که شوخ افتد
نشد نقشی درست از روی او آیینه بردارد
زبی برگی نکردم روی خود را تلخ، تا دیدم
که بیش از فلس زیر پوست ماهی نیشتر دارد
میسر نیست دنیا دار را تحصیل آگاهی
نی از سیر مقامات است غافل تا شکر دارد
فزود از خط مشکین آب و رنگ لعل سیرابش
که زیر سبزه این آب روان حسن دگر دارد
نشست از خاطرم گرد غمی بخت سیه صائب
چه حرف است این که ابر تیره باران بیشتر دارد؟
ولی شهد خموشی در نظر شان دگر دارد
زطوق بندگی راه نفس شد تنگ بر قمری
همان سرو از رعونت دست تمکین بر کمر دارد
مصور را کند بی دست و پا حسنی که شوخ افتد
نشد نقشی درست از روی او آیینه بردارد
زبی برگی نکردم روی خود را تلخ، تا دیدم
که بیش از فلس زیر پوست ماهی نیشتر دارد
میسر نیست دنیا دار را تحصیل آگاهی
نی از سیر مقامات است غافل تا شکر دارد
فزود از خط مشکین آب و رنگ لعل سیرابش
که زیر سبزه این آب روان حسن دگر دارد
نشست از خاطرم گرد غمی بخت سیه صائب
چه حرف است این که ابر تیره باران بیشتر دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۰
اگرچه دست بر تاراج دل هر خوش کمر دارد
میان بهله دار ترک ما دست دگر دارد
اگرچه از حیا دارد نظر بر پشت پای خود
ولی مژگان شوخش از ته دلها خبر دارد
زمضمون نگاهش هیچ کس سر بر نمی آرد
زمژگان گرچه آن خط مبین زیر و زبر دارد
همان دم شاهدان غیب می گیرند از دستش
اگر صد نسخه از رخسار او آیینه بردارد
سراسر می رود در کوچه باغ عمر جاویدان
قد رعنای او را هر که در مد نظر دارد
به پای پرتو خورشید بیتابانه می افتد
همانا گل به حسن نیمرنگ او نظر دارد
نمی ریزند ترکان غیر خون بیگناهان را
بیاض گردن این قوم افشان دگر دارد
نماید هر نگینی در نگین دان جوهر خود را
ترا در خانه زین هر که می بیند جگر دارد
(فلک ناآشنا، طالع زبون، معشوق بی پروا
مگر روی مرا افتادگی از خاک بردارد)
به دل خوردن قناعت کرده ام از نعمت الوان
شکار خویش را شهباز من در زیر پر دارد
اگرچه میوه جنت دل از جا می برد صائب
ولی سیب زنخدان بتان جای دگر دارد
میان بهله دار ترک ما دست دگر دارد
اگرچه از حیا دارد نظر بر پشت پای خود
ولی مژگان شوخش از ته دلها خبر دارد
زمضمون نگاهش هیچ کس سر بر نمی آرد
زمژگان گرچه آن خط مبین زیر و زبر دارد
همان دم شاهدان غیب می گیرند از دستش
اگر صد نسخه از رخسار او آیینه بردارد
سراسر می رود در کوچه باغ عمر جاویدان
قد رعنای او را هر که در مد نظر دارد
به پای پرتو خورشید بیتابانه می افتد
همانا گل به حسن نیمرنگ او نظر دارد
نمی ریزند ترکان غیر خون بیگناهان را
بیاض گردن این قوم افشان دگر دارد
نماید هر نگینی در نگین دان جوهر خود را
ترا در خانه زین هر که می بیند جگر دارد
(فلک ناآشنا، طالع زبون، معشوق بی پروا
مگر روی مرا افتادگی از خاک بردارد)
به دل خوردن قناعت کرده ام از نعمت الوان
شکار خویش را شهباز من در زیر پر دارد
اگرچه میوه جنت دل از جا می برد صائب
ولی سیب زنخدان بتان جای دگر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۲
دل عاشق کی از زلف معنبر دست بردارد؟
کجا مظلوم از دامان محشر دست بردارد؟
مجو در منتهای عاشقی صبر و شکیب از من
که کشتی در دل دریا زلنگر دست بردارد
دلیل حسن تدبیرست بی تدبیری عاشق
به بحر بیکران از خود شناور دست بردارد
چه حاجت با صراط المستقیم عقل عاشق را؟
قلم چون راست رو افتد زمسطر دست بردارد
نباشد لامکان پرواز را با آسمان کاری
که هر کس گشت دریاکش زساغر دست بردارد
زعاشق در حریم وصل خودداری نمی آید
به فریادی سپند از قرب مجمر دست بردارد
خداجو غافل از در یوزه دلها نمی گردد
محال است از صدف غواص گوهردست بردارد
به آب زندگانی شوید از دل گرد ظلمت را
گر از آیینه چون مردان سکندر دست بردارد
مکن نسبت به مور بینوا حال سلیمان را
زدنیا دست بی خاتم سبکتردست بردارد
سرانگشت پشیمانی گزیدن لذتی دارد
که طفل شیر از پستان مادر دست بردارد
حریص از هستی ناقص ندارد راحتی هرگز
مگس تا هست هیهات است از سر دست بردارد
نشست از صفحه دل گریه نقش آرزوها را
کی از خامی به جوش بحر عنبر دست بردارد؟
زحبس خواجه زر در زندگانی بر نمی آید
مگر در محو گشتن سکه از زر دست بردارد
به روی دست نتوان داشت اخگر را، عجب نبود
اگر از نامه ام بال کبوتر دست بردارد
مکن از تلخکامی شکوه با شیرین کلامیها
که چون نی با نوا گردد زشکر دست بردارد
فتد از گرد هر جا گردبادی هست در هامون
زمشت خاک ما روزی که صرصر دست بردارد
نگردد جمع در آیینه جوهر با صفا صائب
صفا هر دل که می خواهد زجوهر دست بردارد
کجا مظلوم از دامان محشر دست بردارد؟
مجو در منتهای عاشقی صبر و شکیب از من
که کشتی در دل دریا زلنگر دست بردارد
دلیل حسن تدبیرست بی تدبیری عاشق
به بحر بیکران از خود شناور دست بردارد
چه حاجت با صراط المستقیم عقل عاشق را؟
قلم چون راست رو افتد زمسطر دست بردارد
نباشد لامکان پرواز را با آسمان کاری
که هر کس گشت دریاکش زساغر دست بردارد
زعاشق در حریم وصل خودداری نمی آید
به فریادی سپند از قرب مجمر دست بردارد
خداجو غافل از در یوزه دلها نمی گردد
محال است از صدف غواص گوهردست بردارد
به آب زندگانی شوید از دل گرد ظلمت را
گر از آیینه چون مردان سکندر دست بردارد
مکن نسبت به مور بینوا حال سلیمان را
زدنیا دست بی خاتم سبکتردست بردارد
سرانگشت پشیمانی گزیدن لذتی دارد
که طفل شیر از پستان مادر دست بردارد
حریص از هستی ناقص ندارد راحتی هرگز
مگس تا هست هیهات است از سر دست بردارد
نشست از صفحه دل گریه نقش آرزوها را
کی از خامی به جوش بحر عنبر دست بردارد؟
زحبس خواجه زر در زندگانی بر نمی آید
مگر در محو گشتن سکه از زر دست بردارد
به روی دست نتوان داشت اخگر را، عجب نبود
اگر از نامه ام بال کبوتر دست بردارد
مکن از تلخکامی شکوه با شیرین کلامیها
که چون نی با نوا گردد زشکر دست بردارد
فتد از گرد هر جا گردبادی هست در هامون
زمشت خاک ما روزی که صرصر دست بردارد
نگردد جمع در آیینه جوهر با صفا صائب
صفا هر دل که می خواهد زجوهر دست بردارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۳
سر عاشق زتن کی هر می کم زور بردارد؟
که این خشت از سرخم باده منصور بردارد
اگر برق تجلی گوشه ابرو نجنباند
که از راه کلیم الله سنگ طور بردارد؟
پس از عمری به دستش تخته ای افتاده زین دریا
به زودی چون دل از دار فنا منصور بردارد؟
چو مجنونی که بوی نوبهارش بر مشام آید
مرا از دور چون بیند بیابان شور بردارد
من آن لب تشنه ام کز سادگی بیرون روم از خود
اگر موج سرابی دست خود از دور بردارد
تواند هر که لب بر لب نهادن جویباران را
زهی غفلت که ناز چینی فغفور بردارد
به خون گرم هر کس داغ خود چون لاله به سازد
چرا ناز خنک از مرهم کافور بردارد؟
تواند هر که بر خود کرد شیرین تلخی عالم
چه افتاده است شهد از خانه زنبور بردارد؟
مشو در عین قدرت از ضعیفان جهان غافل
که از دوش سلیمان بار اینجا مور بردارد
زنور حسن مژگان موی آتش دیده می گردد
چه نقش از روی شیرین خامه شاپور بردارد؟
سبکروحی و تمکین لازم افتاده است پیری را
که طفل از جا کمانی را به صدمن زور بردارد
نهد در دامن ناز دگر از سرگرانیها
سری کز خواب ناز آن نرگس مخمور بردارد
وصال پاکدامانان به پاکان می رسد صائب
نسیم صبح مهر از غنچه مستور بردارد
که این خشت از سرخم باده منصور بردارد
اگر برق تجلی گوشه ابرو نجنباند
که از راه کلیم الله سنگ طور بردارد؟
پس از عمری به دستش تخته ای افتاده زین دریا
به زودی چون دل از دار فنا منصور بردارد؟
چو مجنونی که بوی نوبهارش بر مشام آید
مرا از دور چون بیند بیابان شور بردارد
من آن لب تشنه ام کز سادگی بیرون روم از خود
اگر موج سرابی دست خود از دور بردارد
تواند هر که لب بر لب نهادن جویباران را
زهی غفلت که ناز چینی فغفور بردارد
به خون گرم هر کس داغ خود چون لاله به سازد
چرا ناز خنک از مرهم کافور بردارد؟
تواند هر که بر خود کرد شیرین تلخی عالم
چه افتاده است شهد از خانه زنبور بردارد؟
مشو در عین قدرت از ضعیفان جهان غافل
که از دوش سلیمان بار اینجا مور بردارد
زنور حسن مژگان موی آتش دیده می گردد
چه نقش از روی شیرین خامه شاپور بردارد؟
سبکروحی و تمکین لازم افتاده است پیری را
که طفل از جا کمانی را به صدمن زور بردارد
نهد در دامن ناز دگر از سرگرانیها
سری کز خواب ناز آن نرگس مخمور بردارد
وصال پاکدامانان به پاکان می رسد صائب
نسیم صبح مهر از غنچه مستور بردارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۶
دل پرخون کجا از جسم پا در گل خبر دارد؟
کجا این دل به دریا کرده از ساحل خبر دارد؟
از سیر عالم بالا نگردد تن حجاب جان
که از نشو و نما این سرو پا در گل خبر دارد
از احوال نظربازان مدان معشوق را غافل
که از هر ذره ای خورشید روشندل خبر دارد
نبیند زیرپا چشمی که افتاده است بر منزل
دل حق جو کجا از عالم باطل خبر دارد؟
زدست و پای بیتابی زدن آسوده می گردد
هر آن موجی کز این دریای بی ساحل خبر دارد
دل گم گشته خود را سراغ از زلف جانان کن
که هر تاری از و چون سبحه از صددل خبر دارد
چه می پرسی شمار منزل از سیل سبک جولان؟
که هر کس کاهل افتاده است از منزل خبر دارد
زما بی حاصلان از حاصل دنیا چه می پرسی؟
که هر کس تخمی افشانده است از حاصل خبر دارد
ز ابراهیم ادهم پرس قدر ملک درویشی
که طوفان دیده از آسایش ساحل خبر دارد
به شکر خنده شیرین می کند صائب دهانش را
کسی کز تلخی محرومی سایل خبر دارد
کجا این دل به دریا کرده از ساحل خبر دارد؟
از سیر عالم بالا نگردد تن حجاب جان
که از نشو و نما این سرو پا در گل خبر دارد
از احوال نظربازان مدان معشوق را غافل
که از هر ذره ای خورشید روشندل خبر دارد
نبیند زیرپا چشمی که افتاده است بر منزل
دل حق جو کجا از عالم باطل خبر دارد؟
زدست و پای بیتابی زدن آسوده می گردد
هر آن موجی کز این دریای بی ساحل خبر دارد
دل گم گشته خود را سراغ از زلف جانان کن
که هر تاری از و چون سبحه از صددل خبر دارد
چه می پرسی شمار منزل از سیل سبک جولان؟
که هر کس کاهل افتاده است از منزل خبر دارد
زما بی حاصلان از حاصل دنیا چه می پرسی؟
که هر کس تخمی افشانده است از حاصل خبر دارد
ز ابراهیم ادهم پرس قدر ملک درویشی
که طوفان دیده از آسایش ساحل خبر دارد
به شکر خنده شیرین می کند صائب دهانش را
کسی کز تلخی محرومی سایل خبر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۸
اگرچه هر گلی زین گلستان جای دگر دارد
بهم غلطیدن گلها تماشای دگر دارد
زکوکو گفتن قمری چنین معلوم می گردد
که نعل طوق در آتش زبالای دگر دارد
زنبض بیقرارش می توان دریافت این معنی
که در مدنظر این موج دریای دگر دارد
در این صحرای پروحشت نفس را راست چون سازد؟
که صید وحشی من رو به صحرای دگر دارد
چرا زین خانه دلگیر بیرون پای نگذارد؟
اگر غیر از دل آن جان جهان جای دگر دارد
اگرچه از تماشا گوهر عبرت به دست افتد
نظر پوشیدن از دنیا تماشای دگر دارد
مرا از مستی سرشار چشم یار روشن شد
که این پیمانه زیر پرده مینای دگر دارد
به حرف و صوت از آیینه چون طوطی نیم قانع
کز آن آیینه سیما دل تمنای دگر دارد
زمن پوشیده با اغیار می گردی، نمی دانی
که از هر داغ، عاشق چشم بینای دگر دارد
به فکر سینه دل در زلف مشکینش کجا افتد؟
که در هر حلقه ای دام تماشای دگر دارد
به سنگ کودکان مجنون از ان تن می دهد صائب
که در کهسار سیل تند غوغای دگر دارد
بهم غلطیدن گلها تماشای دگر دارد
زکوکو گفتن قمری چنین معلوم می گردد
که نعل طوق در آتش زبالای دگر دارد
زنبض بیقرارش می توان دریافت این معنی
که در مدنظر این موج دریای دگر دارد
در این صحرای پروحشت نفس را راست چون سازد؟
که صید وحشی من رو به صحرای دگر دارد
چرا زین خانه دلگیر بیرون پای نگذارد؟
اگر غیر از دل آن جان جهان جای دگر دارد
اگرچه از تماشا گوهر عبرت به دست افتد
نظر پوشیدن از دنیا تماشای دگر دارد
مرا از مستی سرشار چشم یار روشن شد
که این پیمانه زیر پرده مینای دگر دارد
به حرف و صوت از آیینه چون طوطی نیم قانع
کز آن آیینه سیما دل تمنای دگر دارد
زمن پوشیده با اغیار می گردی، نمی دانی
که از هر داغ، عاشق چشم بینای دگر دارد
به فکر سینه دل در زلف مشکینش کجا افتد؟
که در هر حلقه ای دام تماشای دگر دارد
به سنگ کودکان مجنون از ان تن می دهد صائب
که در کهسار سیل تند غوغای دگر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۰
مرا خرسندی از سامان دنیا محتشم دارد
دل خرسند هر کس دارد از دنیا چه غم دارد؟
نمی گردد به خاطر هیچ کس را فکر برگشتن
چه خاک دلنشین است این که صحرای عدم دارد
سبکسیری که چون تیرش زبان و دل یکی باشد
به هر جانب که رو آرد گشایش در قدم دارد
شکست از صبح صادق فوج شب با آن گرانسنگی
حذر کن از صفی کز راستی با خود علم دارد
نمی سازد به خون خویش رنگین دست و تیغی را
چه لذت از حیات خویشتن صید حرم دارد؟
میان خواب و بیداری زمانی هست عارف را
که هم فیض دل شب، هم صفای صبحدم دارد
کجی نبود صراط المستقیم عشق را صائب
به قدر پیچ و تاب رهرو این ره پیچ و خم دارد
دل خرسند هر کس دارد از دنیا چه غم دارد؟
نمی گردد به خاطر هیچ کس را فکر برگشتن
چه خاک دلنشین است این که صحرای عدم دارد
سبکسیری که چون تیرش زبان و دل یکی باشد
به هر جانب که رو آرد گشایش در قدم دارد
شکست از صبح صادق فوج شب با آن گرانسنگی
حذر کن از صفی کز راستی با خود علم دارد
نمی سازد به خون خویش رنگین دست و تیغی را
چه لذت از حیات خویشتن صید حرم دارد؟
میان خواب و بیداری زمانی هست عارف را
که هم فیض دل شب، هم صفای صبحدم دارد
کجی نبود صراط المستقیم عشق را صائب
به قدر پیچ و تاب رهرو این ره پیچ و خم دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۱
لب خوش بوسه ای در تنگنای حیرتم دارد
میان نازکی در پیچ و تاب غیرتم دارد
عجب دارم که کار من به رسوایی نینجامد
نگاه دشنه ریزی در کمین طاقتم دارد
غبارم، هیچکس را نیست بر من دست بالایی
همیشه خاکساری بر سریر عزتم دارد
اگرچه خود به خاک راه یکسانم ولی شادم
که بال لامکان سیری همای همتم دارد
ندارم رنگ و بوی کزخزان پهلو تهی سازم
چو سرو آزادی و بی حاصلی بی آفتم دارد
حضور گوشه خلوت به عنقا باد ارزانی
خیال او میان انجمن در خلوتم دارد
زبان شعله را از کام مجمر می کشم بیرون
سمندر داغها بر دل ز رشک جرأتم دارد
فغان از چرخ کم فرصت که با این جوهر ذاتی
همیشه زیر تیغ دشمن کم فرصتم دارد
مزن خود را زرشک ای بوالهوس بر تیغ آه من
که کوه طور پاس خود زبرق غیرتم دارد
چسان شکر ظفرخان را نسازم ورد خود صائب؟
که حق عرش پروازی به بال شهرتم دارد
میان نازکی در پیچ و تاب غیرتم دارد
عجب دارم که کار من به رسوایی نینجامد
نگاه دشنه ریزی در کمین طاقتم دارد
غبارم، هیچکس را نیست بر من دست بالایی
همیشه خاکساری بر سریر عزتم دارد
اگرچه خود به خاک راه یکسانم ولی شادم
که بال لامکان سیری همای همتم دارد
ندارم رنگ و بوی کزخزان پهلو تهی سازم
چو سرو آزادی و بی حاصلی بی آفتم دارد
حضور گوشه خلوت به عنقا باد ارزانی
خیال او میان انجمن در خلوتم دارد
زبان شعله را از کام مجمر می کشم بیرون
سمندر داغها بر دل ز رشک جرأتم دارد
فغان از چرخ کم فرصت که با این جوهر ذاتی
همیشه زیر تیغ دشمن کم فرصتم دارد
مزن خود را زرشک ای بوالهوس بر تیغ آه من
که کوه طور پاس خود زبرق غیرتم دارد
چسان شکر ظفرخان را نسازم ورد خود صائب؟
که حق عرش پروازی به بال شهرتم دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۲
به ذوقی تکیه بر شمشیر جسم لاغرم دارد
که شبنم در کنار گل حسد بر بسترم دارد
به دریای پر از شور حوادث آن صبورم من
که بی آرامی دریا خطر از لنگرم دارد
ندارد بزم جانان محرمی محرومتر از من
ادب لب تشنه در آغوش آب کوثرم دارد
فروغ عشق خورشیدی است در ابر وجود من
که نیل چشم زخم از بخت چون نیلوفرم دارد
من آن یاقوت سیرابم که گر رو در محیط آرام
صدف دست تهی در پیش آب گوهرم دارد
به این تردامنی در حشر اگر از خاک برخیزم
خطرها آتش دوزخ زدامان ترم دارد
دل موری نشد مجروح از تیغ زبان من
چرا در پیچ و خم گردون چو زلف جوهرم دارد؟
نمی گردد به کشتن صاف با من سینه گردون
که این آیینه چشم صیقل از خاکسترم دارم
نظر در دامن دریای خم وا کرده ام صائب
کی از دست سبو چشم نوازش ساغرم دارد؟
که شبنم در کنار گل حسد بر بسترم دارد
به دریای پر از شور حوادث آن صبورم من
که بی آرامی دریا خطر از لنگرم دارد
ندارد بزم جانان محرمی محرومتر از من
ادب لب تشنه در آغوش آب کوثرم دارد
فروغ عشق خورشیدی است در ابر وجود من
که نیل چشم زخم از بخت چون نیلوفرم دارد
من آن یاقوت سیرابم که گر رو در محیط آرام
صدف دست تهی در پیش آب گوهرم دارد
به این تردامنی در حشر اگر از خاک برخیزم
خطرها آتش دوزخ زدامان ترم دارد
دل موری نشد مجروح از تیغ زبان من
چرا در پیچ و خم گردون چو زلف جوهرم دارد؟
نمی گردد به کشتن صاف با من سینه گردون
که این آیینه چشم صیقل از خاکسترم دارم
نظر در دامن دریای خم وا کرده ام صائب
کی از دست سبو چشم نوازش ساغرم دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۳
مرا از لاف نه عجز سخن کوته زبان دارد
زجوهر تیغ من بند خموشی بر زبان دارد
نه از منزل خبر دارم، نه از فرسنگ آگاهی
سرزنجیر مجنون مرا ریگ روان دارد
شکستم قدر خود از جستن درمان، ندانستم
که اینجا مومیایی نیز درد استخوان دارد
در آن صحرا که مرغ من زغفلت دانه می چیند
زمین از تار و پود دام در بر پرنیان دارد
چه بیدردست بلبل در میان نغمه پردازان
که با شغل گرفتاری دماغ گلستان دارد
پناهی نیست در روی زمین خوشتر زبی برگی
کجا خار سر دیوار پروای خزان دارد؟
کدامین گرمرو یارب ازین صحرا مسافر شد؟
که هر ریگی درین وادی عقیقی در دهان دارد
به دست خود سلیمان مور را از خاک می گیرد
که می گوید سبکروحی بزرگی را زیان دارد؟
به جرم این که چون گل خنده رو افتاده ام صائب
به قصد جان من هر خار تیری در کمان دارد
زجوهر تیغ من بند خموشی بر زبان دارد
نه از منزل خبر دارم، نه از فرسنگ آگاهی
سرزنجیر مجنون مرا ریگ روان دارد
شکستم قدر خود از جستن درمان، ندانستم
که اینجا مومیایی نیز درد استخوان دارد
در آن صحرا که مرغ من زغفلت دانه می چیند
زمین از تار و پود دام در بر پرنیان دارد
چه بیدردست بلبل در میان نغمه پردازان
که با شغل گرفتاری دماغ گلستان دارد
پناهی نیست در روی زمین خوشتر زبی برگی
کجا خار سر دیوار پروای خزان دارد؟
کدامین گرمرو یارب ازین صحرا مسافر شد؟
که هر ریگی درین وادی عقیقی در دهان دارد
به دست خود سلیمان مور را از خاک می گیرد
که می گوید سبکروحی بزرگی را زیان دارد؟
به جرم این که چون گل خنده رو افتاده ام صائب
به قصد جان من هر خار تیری در کمان دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۵
من و حسنی که نیل چشم زخم از آسمان دارد
کند در لامکان جولان و در هر دل مکان دارد
چسان مجنون نظر بردارد از چشم غزالانش؟
که گرگش حسن یوسف کاروان در کاروان دارد
درین محفل زبخت سبز، گل روشندلی چیند
که چون شمع از گداز جسم خود آب روان دارد
نباشد گر وطن، غربت گوارا می شود بر دل
قفس را تنگ بر من خارخار آشیان دارد
نپردازد به لیلی حیرت مجنون درین وادی
که پروای سر و سامان، که فکر خانمان دارد؟
به لنگر می توان گل چید ازین دریای پرشورش
وگرنه کشتی ما بال و پر از بادبان دارد
زبیدردی مدان گر عاشق صادق بود خندان
که صبح از پرتو خورشید تب در استخوان دارد
زحرف راست می سوزند دایم راستان صائب
که صبح صادق از خورشید آتش در دهان دارد
کند در لامکان جولان و در هر دل مکان دارد
چسان مجنون نظر بردارد از چشم غزالانش؟
که گرگش حسن یوسف کاروان در کاروان دارد
درین محفل زبخت سبز، گل روشندلی چیند
که چون شمع از گداز جسم خود آب روان دارد
نباشد گر وطن، غربت گوارا می شود بر دل
قفس را تنگ بر من خارخار آشیان دارد
نپردازد به لیلی حیرت مجنون درین وادی
که پروای سر و سامان، که فکر خانمان دارد؟
به لنگر می توان گل چید ازین دریای پرشورش
وگرنه کشتی ما بال و پر از بادبان دارد
زبیدردی مدان گر عاشق صادق بود خندان
که صبح از پرتو خورشید تب در استخوان دارد
زحرف راست می سوزند دایم راستان صائب
که صبح صادق از خورشید آتش در دهان دارد