عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۹
کجا از تیغ سرگرم محبت باک می دارد؟
سرعاشق کمند وحدت از فتراک می دارد
ندارد پاک گوهر شکوه ای از تلخی دوران
صدف در سینه دریا دهن را پاک می دارد
مپرس از زاهدان خشک سر گوهر عرفان
که از دریا لب ساحل خس و خاشاک می دارد
زچوب خشک گردد شعله بیباک سرکش تر
کجا از دار پروا عاشق بیباک می دارد؟
لباس غنچه تنگی می کند بر خنده گلها
فلک دانسته اهل عشق را غمناک می دارد
ندارد زلف آن بیباک پروا از غبار خط
کجا اندیشه چشم شوخ دام از خاک می دارد؟
میفشان آستین بی نیازی برنواسنجی
که چون گل هر طرف چندین گریبان چاک می دارد
مکن زنهار تکلیف قبا دیوانه ما را
که عاشق از گریبان حلقه فتراک می دارد
به بخت تیره صائب صلح کن با نور آگاهی
که زنگ از بخت سبز آیینه ادراک می دارد
سرعاشق کمند وحدت از فتراک می دارد
ندارد پاک گوهر شکوه ای از تلخی دوران
صدف در سینه دریا دهن را پاک می دارد
مپرس از زاهدان خشک سر گوهر عرفان
که از دریا لب ساحل خس و خاشاک می دارد
زچوب خشک گردد شعله بیباک سرکش تر
کجا از دار پروا عاشق بیباک می دارد؟
لباس غنچه تنگی می کند بر خنده گلها
فلک دانسته اهل عشق را غمناک می دارد
ندارد زلف آن بیباک پروا از غبار خط
کجا اندیشه چشم شوخ دام از خاک می دارد؟
میفشان آستین بی نیازی برنواسنجی
که چون گل هر طرف چندین گریبان چاک می دارد
مکن زنهار تکلیف قبا دیوانه ما را
که عاشق از گریبان حلقه فتراک می دارد
به بخت تیره صائب صلح کن با نور آگاهی
که زنگ از بخت سبز آیینه ادراک می دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۱
دل بی غم نصیب از نقطه سودا نمی دارد
که هرگز آب شیرین عنبر سارا نمی دارد
بدار ای ناصح بیکار دست از جستجوی ما
که از خود رفته در دنبال نقش پا نمی دارد
ندارد راه در دارالامان خامشی آفت
صدف اندیشه ای از تلخی دریا نمی دارد
به نور شمع نتوان برد راه از خویشتن بیرون
که این ظلمت چراغی جز دل بیتا نمی دارد
مکن از بیخودی منع دل سودایی صائب
که وحشت دیده دست از دامن صحرا نمی دارد
که هرگز آب شیرین عنبر سارا نمی دارد
بدار ای ناصح بیکار دست از جستجوی ما
که از خود رفته در دنبال نقش پا نمی دارد
ندارد راه در دارالامان خامشی آفت
صدف اندیشه ای از تلخی دریا نمی دارد
به نور شمع نتوان برد راه از خویشتن بیرون
که این ظلمت چراغی جز دل بیتا نمی دارد
مکن از بیخودی منع دل سودایی صائب
که وحشت دیده دست از دامن صحرا نمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۲
هنرور را هنر گرد غم از دل برنمی دارد
که پروای لب خشک صدف گوهر نمی دارد
دلیل جوهر ذاتی است دلجویی ضعیفان را
که هر تیغی که باشد کند، سوزن بر نمی دارد
اگر خواهی دل روشن به آه گرم زور آور
که این آیینه غیر از آه، روشنگر نمی دارد
برآ از خویشتن گر شهپر پرواز می خواهی
که تا در بیضه باشد مرغ بال و پر نمی دارد
زنقش آرزو ساده است لوح سینه عاشق
که چون آیینه گردد صیقلی جوهر نمی دارد
لب میگون او را نیل چشم زخم باشد خط
وگرنه آتش یاقوت خاکستر نمی دارد
که پروای لب خشک صدف گوهر نمی دارد
دلیل جوهر ذاتی است دلجویی ضعیفان را
که هر تیغی که باشد کند، سوزن بر نمی دارد
اگر خواهی دل روشن به آه گرم زور آور
که این آیینه غیر از آه، روشنگر نمی دارد
برآ از خویشتن گر شهپر پرواز می خواهی
که تا در بیضه باشد مرغ بال و پر نمی دارد
زنقش آرزو ساده است لوح سینه عاشق
که چون آیینه گردد صیقلی جوهر نمی دارد
لب میگون او را نیل چشم زخم باشد خط
وگرنه آتش یاقوت خاکستر نمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۴
تمنای فروغ آن ماه سیما برنمی دارد
کرم بی خواست چون افتد تقاضا بر نمی دارد
چوکار افتاد شیرین بی سخن انجام می یابد
که فرهاد اهتمام کارفرما برنمی دارد
درین وادی مرا بر رهنوردی رشک می آید
که تا خاری نیارد در نظر پا بر نمی دارد
کسی کان قامت بی سایه را دیده است در جولان
زسرو بوستان ناز دو بالا بر نمی دارد
به دشمن هر که یکرنگ است دل را تیره می سازد
مثال طوطیان آیینه ما برنمی دارد
مگر در پرده دل با خیال او نظر بازم
وگرنه آن رخ نازک تماشا برنمی دارد
گوارا می شود از جبهه واکرده سختیها
که بار کوه جز دامان صحرا برنمی دارد
زسنگ کودکان شد مومیایی استخوان ما
همان صائب جنون دست از سر ما برنمی دارد
کرم بی خواست چون افتد تقاضا بر نمی دارد
چوکار افتاد شیرین بی سخن انجام می یابد
که فرهاد اهتمام کارفرما برنمی دارد
درین وادی مرا بر رهنوردی رشک می آید
که تا خاری نیارد در نظر پا بر نمی دارد
کسی کان قامت بی سایه را دیده است در جولان
زسرو بوستان ناز دو بالا بر نمی دارد
به دشمن هر که یکرنگ است دل را تیره می سازد
مثال طوطیان آیینه ما برنمی دارد
مگر در پرده دل با خیال او نظر بازم
وگرنه آن رخ نازک تماشا برنمی دارد
گوارا می شود از جبهه واکرده سختیها
که بار کوه جز دامان صحرا برنمی دارد
زسنگ کودکان شد مومیایی استخوان ما
همان صائب جنون دست از سر ما برنمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۵
دل بیمار من ناز مداوا برنمی دارد
گرانی از دم جان بخش عیسی بر نمی دارد
نماند از خون دل چندان که مژگانی کنم رنگین
همان دست از دل آن مژگان گیرا برنمی دارد
مگر با خار دیوارش نظر بازی کنم، ورنه
گل این بوستان بار تماشا برنمی دارد
مبادا هیچ کافر را الهی خصم کم فرصت!
به ترک سرفلک دست از سرما برنمی دارد
به می اصلاح سودا می کنم هر چند می دانم
که خامی را زعنبر جوش دریا برنمی دارد
ز نامردان به مردان زال دنیا بیشتر پیچد
که دست از دامن یوسف زلیخا بر نمی دارد
بدان هرگز نمی گردند خوب از صحبت نیکان
ز سوزن تنگ چشمی قرب عیسی بر نمی دارد
وطن هر چند دلگیرست بر غربت شرف دارد
به آهن، دل شرار از سنگ خارا بر نمی دارد
تو می اندیشی از خار ملامت، ورنه صاحبدل
نیارد در نظر تا خار را پا بر نمی دارد
اگرچه دامن ما بر فلک چون ابر می ساید
همان خار علایق دست از ما برنمی دارد
به هر نقش و نگاری کی مقید می شود صائب؟
دلی کز سرکشی عبرت ز دنیا برنمی دارد
گرانی از دم جان بخش عیسی بر نمی دارد
نماند از خون دل چندان که مژگانی کنم رنگین
همان دست از دل آن مژگان گیرا برنمی دارد
مگر با خار دیوارش نظر بازی کنم، ورنه
گل این بوستان بار تماشا برنمی دارد
مبادا هیچ کافر را الهی خصم کم فرصت!
به ترک سرفلک دست از سرما برنمی دارد
به می اصلاح سودا می کنم هر چند می دانم
که خامی را زعنبر جوش دریا برنمی دارد
ز نامردان به مردان زال دنیا بیشتر پیچد
که دست از دامن یوسف زلیخا بر نمی دارد
بدان هرگز نمی گردند خوب از صحبت نیکان
ز سوزن تنگ چشمی قرب عیسی بر نمی دارد
وطن هر چند دلگیرست بر غربت شرف دارد
به آهن، دل شرار از سنگ خارا بر نمی دارد
تو می اندیشی از خار ملامت، ورنه صاحبدل
نیارد در نظر تا خار را پا بر نمی دارد
اگرچه دامن ما بر فلک چون ابر می ساید
همان خار علایق دست از ما برنمی دارد
به هر نقش و نگاری کی مقید می شود صائب؟
دلی کز سرکشی عبرت ز دنیا برنمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۹
دو روزی بیش جان سنگینی تن بر نمی دارد
گرانی از گرانجانان فلاخن برنمی دارد
از ان در دل گره چون لاله کردیم آه سوزان را
که دود آه ما را هیچ روزن برنمی دارد
سبک باشد به چشم ما زسنگ کم ترازویش
گرانجانی که سنگ از راه دشمن بر نمی دارد
مکن ناسازگاری با ضعیفان در زبردستی
که بیجوهر بود تیغی که سوزن برنمی دارد
ره آزادگی باشد گلستان مرغ زیرک را
که چشم از رخنه دل جان روشن بر نمی دارد
ندارد قرب نیکان سود چون دل آهنین افتد
که تنگی را مسیح از چشم سوزن برنمی دارد
نباشد سیری از رنگین عذاران پاک چشمان را
که شبنم تا نسوزد دل زگلشن برنمی دارد
قدم بردار اگر داری نشان مردی ای رستم
که سختی بیش ازین در چاه، بیژن برنمی دارد
زبت نتوان به افسون توبه دادن بت پرستان را
که سیل این سنگ از راه برهمن برنمی دارد
مگر گردی زنعلین تعلق هست پایم را؟
که چوب از پیش راهم نخل ایمن بر نمی دارد
وصال مهرتابان یافت صبح از اختر افشانی
که اینجا دانه می ریزد که خرمن برنمی دارد؟
برون رو از فلک صائب دل روشن اگر خواهی
که از دل زنگ، این فیروزه گلشن برنمی دارد
گرانی از گرانجانان فلاخن برنمی دارد
از ان در دل گره چون لاله کردیم آه سوزان را
که دود آه ما را هیچ روزن برنمی دارد
سبک باشد به چشم ما زسنگ کم ترازویش
گرانجانی که سنگ از راه دشمن بر نمی دارد
مکن ناسازگاری با ضعیفان در زبردستی
که بیجوهر بود تیغی که سوزن برنمی دارد
ره آزادگی باشد گلستان مرغ زیرک را
که چشم از رخنه دل جان روشن بر نمی دارد
ندارد قرب نیکان سود چون دل آهنین افتد
که تنگی را مسیح از چشم سوزن برنمی دارد
نباشد سیری از رنگین عذاران پاک چشمان را
که شبنم تا نسوزد دل زگلشن برنمی دارد
قدم بردار اگر داری نشان مردی ای رستم
که سختی بیش ازین در چاه، بیژن برنمی دارد
زبت نتوان به افسون توبه دادن بت پرستان را
که سیل این سنگ از راه برهمن برنمی دارد
مگر گردی زنعلین تعلق هست پایم را؟
که چوب از پیش راهم نخل ایمن بر نمی دارد
وصال مهرتابان یافت صبح از اختر افشانی
که اینجا دانه می ریزد که خرمن برنمی دارد؟
برون رو از فلک صائب دل روشن اگر خواهی
که از دل زنگ، این فیروزه گلشن برنمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۰
دل حق جو نظر بر عالم باطل نمی دارد
که تیر راست کیشان تا هدف منزل نمی دارد
نیند آزادگان غافل ز احوال گرانباران
ثمر سرو و صنوبر غیربار دل نمی دارد
بخیل ترشرو ز ابرام محتاجان بود فارغ
که در چون بسته باشد از برون، سایل نمی دارد
مدار از چرخ امید گشاد دل که این دهقان
به خرمن دانه ای جز عقده مشکل نمی دارد
ترا گر هست در ره منزلی خواب فراغت کن
که چون ریگ روان، سرگشتگی منزل نمی دارد
نظر بر حق بود از خلق عارف را، که پروانه
نظر گاهی بغیر از شمع در محفل نمی دارد
غرض دلجویی بیرحمی قاتل بود، ورنه
زخاک و خون تپیدن لذتی بسمل نمی دارد
به تیغ از دامنش کوتاه اگر شد دست من، شادم
که خون بیگناهان دست از قاتل نمی دارد
ندارد قدر و قیمت در نظرها رشته بی گوهر
پریشان می شود زلفی که پاس دل نمی دارد
مرا افتاده صائب کار با خورشید رخساری
که تا دل را نسازد آب، دست از دل نمی دارد
که تیر راست کیشان تا هدف منزل نمی دارد
نیند آزادگان غافل ز احوال گرانباران
ثمر سرو و صنوبر غیربار دل نمی دارد
بخیل ترشرو ز ابرام محتاجان بود فارغ
که در چون بسته باشد از برون، سایل نمی دارد
مدار از چرخ امید گشاد دل که این دهقان
به خرمن دانه ای جز عقده مشکل نمی دارد
ترا گر هست در ره منزلی خواب فراغت کن
که چون ریگ روان، سرگشتگی منزل نمی دارد
نظر بر حق بود از خلق عارف را، که پروانه
نظر گاهی بغیر از شمع در محفل نمی دارد
غرض دلجویی بیرحمی قاتل بود، ورنه
زخاک و خون تپیدن لذتی بسمل نمی دارد
به تیغ از دامنش کوتاه اگر شد دست من، شادم
که خون بیگناهان دست از قاتل نمی دارد
ندارد قدر و قیمت در نظرها رشته بی گوهر
پریشان می شود زلفی که پاس دل نمی دارد
مرا افتاده صائب کار با خورشید رخساری
که تا دل را نسازد آب، دست از دل نمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۱
بجز تشویش خاطر عالم فانی نمی دارد
جهان دارالامانی غیر حیرانی نمی دارد
نباشد هیچ بنیادی زسیل حادثات ایمن
بغیر از خانه بر دوشی که ویرانی نمی دارد
زخورد و خواب بگذر گر دل بیدار می خواهی
که بیداری زپی خواب تن آسانی نمی دارد
سحرخیزی ز آب زندگی سیراب می گردد
که دست از دامن شبهای ظلمانی نمی دارد
گذارد بی سروپایی در آتش نعل سالک را
گهر در بحر آسایش زغلطانی نمی دارد
حجاب و شرم در کارست حسن لاابالی را
گریز از چاه و زندان ماه کنعانی نمی دارد
گرفتار ترا چشم ترحم نیست از مردم
که امید شفاعت صید قربانی نمی دارد
همان از دور می بوسم زمین هر چند می دانم
که دربان کریمان چین پیشانی نمی دارد
مپیچ از غنچه خسبی سر اگر آسودگی خواهی
که گل در غنچگی بیم از پریشانی نمی دارد
چه باشد دین و دل صائب که نتوان باخت در راهش؟
دو عالم باختن اینجا پشیمانی نمی دارد
جهان دارالامانی غیر حیرانی نمی دارد
نباشد هیچ بنیادی زسیل حادثات ایمن
بغیر از خانه بر دوشی که ویرانی نمی دارد
زخورد و خواب بگذر گر دل بیدار می خواهی
که بیداری زپی خواب تن آسانی نمی دارد
سحرخیزی ز آب زندگی سیراب می گردد
که دست از دامن شبهای ظلمانی نمی دارد
گذارد بی سروپایی در آتش نعل سالک را
گهر در بحر آسایش زغلطانی نمی دارد
حجاب و شرم در کارست حسن لاابالی را
گریز از چاه و زندان ماه کنعانی نمی دارد
گرفتار ترا چشم ترحم نیست از مردم
که امید شفاعت صید قربانی نمی دارد
همان از دور می بوسم زمین هر چند می دانم
که دربان کریمان چین پیشانی نمی دارد
مپیچ از غنچه خسبی سر اگر آسودگی خواهی
که گل در غنچگی بیم از پریشانی نمی دارد
چه باشد دین و دل صائب که نتوان باخت در راهش؟
دو عالم باختن اینجا پشیمانی نمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۴
به ذوق آشتی از دوستان رنجیدنی دارد
بساط دوستداری چیدن و واچیدنی دارد
اگر نتوان بر آن زلف سیه چون شانه پیچیدن
به یاد او دل شبها به خود پیچیدنی دارد
نشویی گر به شبنم گرد راه این غریبان را
چو گل بر روی مرغان چمن خندیدنی دارد
خزان ناامیدی گرورق را برنگرداند
نهال آرزومندی عجب بالیدنی دارد
حجاب عشق اگر دست از عنان شوق بردارد
به پای سرو چون آب روان غلطیدنی دارد
مشو ای خرمن گل از فریب بوالهوس ایمن
به دیدن نیست قانع هر که دست چیدنی دارد
زنالیدن نگردد سرمه مانع دردمندان را
جرس در پرده شبها عجب نالیدنی دارد
گشودم سرسری بر روی دنیا چشم، ازین غافل
که دیدنهای رسمی در عقب وادیدنی دارد
زکیفیت نباشد جلوه گاه دوستان خالی
به بوی می لب جام تهی بوسیدنی دارد
اگر در نوبهاران وانکردی چشم عبرت بین
به اوراق پریشان خزان گردیدنی دارد
ندارد جز پشیمانی ثمر آمیزش مردم
به عیاری زمردم خویش را دزدیدنی دارد
بهار عالم امکان تغافل بر نمی تابد
نچینی گر گل این باغ را بوییدنی دارد
مشو غافل زپیچ و تاب خط بر چهره خوبان
که مو بر آتش سوزان عجب پیچیدنی دارد
وصال شسته رویان می کند بیدار دلها را
به گرد باغ چون آب روان گردیدنی دارد
نمی ارزد به زخم خار و خس گلهای سیرابش
ازین گلزار صائب فکر دامن چیدنی دارد
بساط دوستداری چیدن و واچیدنی دارد
اگر نتوان بر آن زلف سیه چون شانه پیچیدن
به یاد او دل شبها به خود پیچیدنی دارد
نشویی گر به شبنم گرد راه این غریبان را
چو گل بر روی مرغان چمن خندیدنی دارد
خزان ناامیدی گرورق را برنگرداند
نهال آرزومندی عجب بالیدنی دارد
حجاب عشق اگر دست از عنان شوق بردارد
به پای سرو چون آب روان غلطیدنی دارد
مشو ای خرمن گل از فریب بوالهوس ایمن
به دیدن نیست قانع هر که دست چیدنی دارد
زنالیدن نگردد سرمه مانع دردمندان را
جرس در پرده شبها عجب نالیدنی دارد
گشودم سرسری بر روی دنیا چشم، ازین غافل
که دیدنهای رسمی در عقب وادیدنی دارد
زکیفیت نباشد جلوه گاه دوستان خالی
به بوی می لب جام تهی بوسیدنی دارد
اگر در نوبهاران وانکردی چشم عبرت بین
به اوراق پریشان خزان گردیدنی دارد
ندارد جز پشیمانی ثمر آمیزش مردم
به عیاری زمردم خویش را دزدیدنی دارد
بهار عالم امکان تغافل بر نمی تابد
نچینی گر گل این باغ را بوییدنی دارد
مشو غافل زپیچ و تاب خط بر چهره خوبان
که مو بر آتش سوزان عجب پیچیدنی دارد
وصال شسته رویان می کند بیدار دلها را
به گرد باغ چون آب روان گردیدنی دارد
نمی ارزد به زخم خار و خس گلهای سیرابش
ازین گلزار صائب فکر دامن چیدنی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۵
بدن را در زمین هرگز روان پاک نگذارد
که دام خویش را صیاد زیر خاک نگذارد
یکی صد شد زفیض صبح تأثیر سرشک من
که حق دانه پیش خود زمین پاک نگذارد
شهادت غافل از پاس ادب جان را نمی سازد
سر عاشق قدم بر دیده فتراک نگذارد
کجا خواهد لب گستاخ را راه سخن دادن؟
شکر خندی که دلها را گریبان چاک نگذارد
زصبح آفرینش بر نیاید آتشین رویی
که در کوی تو چون خورشید سر بر خاک نگذارد
به ور باده نتواند برآمد هر زبردستی
که را دیدی که پشت دست پیش تاک نگذارد؟
گزیدم با هزاران آرزو عشقش، ندانستم
که در دل آرزو آن شعله بیباک نگذارد
مرا چون آب بود از جلوه مستانه اش روشن
که قمری را به سرو آن قامت چالاک نگذارد
طلسم شیشه نتواند برآمد با می زورین
عبث سر در سر پرشور من افلاک نگذارد
گرفتم چون شرر در سینه خارا نهان گشتم
مرا در پرده نور شعله ادراک نگذارد
نماند از چشم تر در سینه صائب خرده رازم
که ابر نوبهاران دانه ای در خاک نگذارد
که دام خویش را صیاد زیر خاک نگذارد
یکی صد شد زفیض صبح تأثیر سرشک من
که حق دانه پیش خود زمین پاک نگذارد
شهادت غافل از پاس ادب جان را نمی سازد
سر عاشق قدم بر دیده فتراک نگذارد
کجا خواهد لب گستاخ را راه سخن دادن؟
شکر خندی که دلها را گریبان چاک نگذارد
زصبح آفرینش بر نیاید آتشین رویی
که در کوی تو چون خورشید سر بر خاک نگذارد
به ور باده نتواند برآمد هر زبردستی
که را دیدی که پشت دست پیش تاک نگذارد؟
گزیدم با هزاران آرزو عشقش، ندانستم
که در دل آرزو آن شعله بیباک نگذارد
مرا چون آب بود از جلوه مستانه اش روشن
که قمری را به سرو آن قامت چالاک نگذارد
طلسم شیشه نتواند برآمد با می زورین
عبث سر در سر پرشور من افلاک نگذارد
گرفتم چون شرر در سینه خارا نهان گشتم
مرا در پرده نور شعله ادراک نگذارد
نماند از چشم تر در سینه صائب خرده رازم
که ابر نوبهاران دانه ای در خاک نگذارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۶
به هر محفل بهشتی روی من منزل کجا گیرد؟
که از رضوان بهشت جاودان را رو نما گیرد
زشرم جلوه مستانه او سرو پا در گل
زطوق قمریان چون دود از روزن هوا گیرد
سر خورشید را چون صبح بیند در کنار خود
زروی صدق اگر دامان شب دست دعا گیرد
مده تن در گرفتن گر دل آزاده می خواهی
که در ششدر فتد جسمی که نقش بوریا گیرد
ندارد چشم احسان از خسیسان همت قانع
محال است استخوان را از دهان سگ هما گیرد
نهال دستگیری، دستگیری بار می آرد
نماند بر زمین هر کس که کوری را عصا گیرد
تمنای ترحم دارم از شمع جهانسوزی
که از خاکستر پروانه رخسارش جلا گیرد
زهر بیدل نیاید غوطه در دریای خون خوردن
که دارد زهره تا دامان آن گلگون قبا گیرد؟
چو خورشید درخشان در زوال خویش می کوشد
بلند اقبال چون از زیردستان سایه وا گیرد
نیندازد زنخوت سایه بر روی زمین صائب
نهال سرکش او در دل هر کس که جا گیرد
که از رضوان بهشت جاودان را رو نما گیرد
زشرم جلوه مستانه او سرو پا در گل
زطوق قمریان چون دود از روزن هوا گیرد
سر خورشید را چون صبح بیند در کنار خود
زروی صدق اگر دامان شب دست دعا گیرد
مده تن در گرفتن گر دل آزاده می خواهی
که در ششدر فتد جسمی که نقش بوریا گیرد
ندارد چشم احسان از خسیسان همت قانع
محال است استخوان را از دهان سگ هما گیرد
نهال دستگیری، دستگیری بار می آرد
نماند بر زمین هر کس که کوری را عصا گیرد
تمنای ترحم دارم از شمع جهانسوزی
که از خاکستر پروانه رخسارش جلا گیرد
زهر بیدل نیاید غوطه در دریای خون خوردن
که دارد زهره تا دامان آن گلگون قبا گیرد؟
چو خورشید درخشان در زوال خویش می کوشد
بلند اقبال چون از زیردستان سایه وا گیرد
نیندازد زنخوت سایه بر روی زمین صائب
نهال سرکش او در دل هر کس که جا گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۷
مکن بر نفس رحمت با تو چون راه جفا گیرد
سزای کشتن است آن سگ که پای آشنا گیرد
مترس از نفس سرکش، پنجه تسخیر بیرون کن
که چون گیری گلوی اژدها شکل عصا گیرد
کسی کز خلق خواهد حاجت خود، مردنش اولی
غریق بحر به، آن کس که دستش ناخدا گیرد
نگردد با گرفتن بی نیازی جمع در یک جا
سزای آتش است آن تن که نقش بوریا گیرد
شود گرد خجالت، بر جبین خضر بنشیند
غباری از سر خاک سکندر چون هوا گیرد
کمانی کرده زه بیطاقتی در پیکر خشکم
که چون تیر هوایی استخوان من هوا گیرد
نهال میوه دارم، حق گزاری بار می آرم
بلند اقبال آن دستی که بازوی مرا گیرد
چراغ دولت پروانه روزی می شود روشن
که از خاکسترش آیینه رخساری جلا گیرد
نه در خار از جفا رنگی، نه در گل از وفا بویی
خوشا چشمی کز این گلزار چون شبنم هوا گیرد
حریف گوشه ابروی منت نیستم صائب
من و آیینه طبعی که بی صیقل جلا گیرد
سزای کشتن است آن سگ که پای آشنا گیرد
مترس از نفس سرکش، پنجه تسخیر بیرون کن
که چون گیری گلوی اژدها شکل عصا گیرد
کسی کز خلق خواهد حاجت خود، مردنش اولی
غریق بحر به، آن کس که دستش ناخدا گیرد
نگردد با گرفتن بی نیازی جمع در یک جا
سزای آتش است آن تن که نقش بوریا گیرد
شود گرد خجالت، بر جبین خضر بنشیند
غباری از سر خاک سکندر چون هوا گیرد
کمانی کرده زه بیطاقتی در پیکر خشکم
که چون تیر هوایی استخوان من هوا گیرد
نهال میوه دارم، حق گزاری بار می آرم
بلند اقبال آن دستی که بازوی مرا گیرد
چراغ دولت پروانه روزی می شود روشن
که از خاکسترش آیینه رخساری جلا گیرد
نه در خار از جفا رنگی، نه در گل از وفا بویی
خوشا چشمی کز این گلزار چون شبنم هوا گیرد
حریف گوشه ابروی منت نیستم صائب
من و آیینه طبعی که بی صیقل جلا گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۸
سبکسیر توکل کی پی هر رهنما گیرد؟
زمین بی نیازی نیست ممکن نقش پا گیرد
(زخورشید اختر ما تیره روزان کی جلا گیرد؟
چه پرتو چشم روزن از چراغ آسیا گیرد؟)
زمرگ تلخ پروا نیست بی برگ و نوایان را
چراغ تنگدستان خامشی را از هوا گیرد
ز ارباب طمع آزاد مردان می شمارندش
اگر پهلوی اهل فقر نقش بوریا گیرد
نه بر خود رحم دارد نفس نافرمان نه بر مردم
سگ دیوانه چون بیگانه پای آشنا گیرد
زخست تا نگیرد باز پس چشمش نیاساید
پر کاهی اگر از کشت گردون کهربا گیرد
زخورشید درخشان است نعل سایه در آتش
زهی غافل که جا در سایه بال هما گیرد
برد از راه بیرون هر دلیلی بی بصیرت را
به آسانی زدست کور هر طفلی عصا گیرد
زخون خویش غیرت می برم بر دامن پاکش
چسان بینم که آن دست بلورین را حنا گیرد؟
سیه دل شکوه از وضع جهان دارد، نمی داند
که عالم یوسفستان می شود چون دل جلا گیرد
نهالی را که رود نیل شایسته است میرابش
ز آب چاه کنعان تا به کی نشو و نما گیرد؟
چو دل شد آب، دست سعی از تدبیر کوته کن
که این دریا عنان اختیار از ناخدا گیرد
امید دستگیری دارد از مستغرق دریا
به مخلوق آن که از خالق زغفلت التجا گیرد
میان محرم و بیگانه فرقی نیست در غیرت
نخواهم خون من دامان آن گلگون قبا گیرد
زبس در خاکساری ریشه محکم کرده ام صائب
زپا افتد اگر استاده ای دست مرا گیرد
زمین بی نیازی نیست ممکن نقش پا گیرد
(زخورشید اختر ما تیره روزان کی جلا گیرد؟
چه پرتو چشم روزن از چراغ آسیا گیرد؟)
زمرگ تلخ پروا نیست بی برگ و نوایان را
چراغ تنگدستان خامشی را از هوا گیرد
ز ارباب طمع آزاد مردان می شمارندش
اگر پهلوی اهل فقر نقش بوریا گیرد
نه بر خود رحم دارد نفس نافرمان نه بر مردم
سگ دیوانه چون بیگانه پای آشنا گیرد
زخست تا نگیرد باز پس چشمش نیاساید
پر کاهی اگر از کشت گردون کهربا گیرد
زخورشید درخشان است نعل سایه در آتش
زهی غافل که جا در سایه بال هما گیرد
برد از راه بیرون هر دلیلی بی بصیرت را
به آسانی زدست کور هر طفلی عصا گیرد
زخون خویش غیرت می برم بر دامن پاکش
چسان بینم که آن دست بلورین را حنا گیرد؟
سیه دل شکوه از وضع جهان دارد، نمی داند
که عالم یوسفستان می شود چون دل جلا گیرد
نهالی را که رود نیل شایسته است میرابش
ز آب چاه کنعان تا به کی نشو و نما گیرد؟
چو دل شد آب، دست سعی از تدبیر کوته کن
که این دریا عنان اختیار از ناخدا گیرد
امید دستگیری دارد از مستغرق دریا
به مخلوق آن که از خالق زغفلت التجا گیرد
میان محرم و بیگانه فرقی نیست در غیرت
نخواهم خون من دامان آن گلگون قبا گیرد
زبس در خاکساری ریشه محکم کرده ام صائب
زپا افتد اگر استاده ای دست مرا گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۹
زدیدار تو از یوسف زلیخا مهر برگیرد
چراغ دیده یعقوب از روی تو درگیرد
نه زاهد ماند نه میخواره از حسن جهانسوزش
که چون گردید آتش شعله ور در خشک و تر گیرد
در آب زندگانی موی آتش دیده را ماند
رگ جانی که پیچ و تاب از ان موی کمر گیرد
از ان عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد
که آن روی لطیف از هر نگه رنگ دگر گیرد
ز سر پا کردگان را تا چه گلها بر سر افشاند
بیابانی که پای راهرو را در گهر گیرد
زخرمن جوی رزق، از خوشه چینان دست کوته کن
که مور پست فطرت دانه از مور دگر گیرد
سپر انداختم تا خون نباید خورد، ازین غافل
که این پیمانه چون شد سرنگون خون بیشتر گیرد
من آن لعل گرانقدرم بساط خاک را صائب
که بوسد دست خود هر کس مرا از خاک برگیرد
چراغ دیده یعقوب از روی تو درگیرد
نه زاهد ماند نه میخواره از حسن جهانسوزش
که چون گردید آتش شعله ور در خشک و تر گیرد
در آب زندگانی موی آتش دیده را ماند
رگ جانی که پیچ و تاب از ان موی کمر گیرد
از ان عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد
که آن روی لطیف از هر نگه رنگ دگر گیرد
ز سر پا کردگان را تا چه گلها بر سر افشاند
بیابانی که پای راهرو را در گهر گیرد
زخرمن جوی رزق، از خوشه چینان دست کوته کن
که مور پست فطرت دانه از مور دگر گیرد
سپر انداختم تا خون نباید خورد، ازین غافل
که این پیمانه چون شد سرنگون خون بیشتر گیرد
من آن لعل گرانقدرم بساط خاک را صائب
که بوسد دست خود هر کس مرا از خاک برگیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۰
به حسن نقش از ان نقاش هر کس چشم برگیرد
چو خار رهگذر هر لحظه دامان دگر گیرد
به کوشش نیست روزی، تن به قسمت ده که سرو اینجا
به چندین دست نتوانست دامان ثمر گیرد
براق عالم بالاست همت چون بلند افتد
نماند بر زمین هر کس جهان را مختصر گیرد
به نور دل تواند پنجه خورشید تابیدن
زروی صدق هر کس دامن پاک سحر گیرد
میندیش از غم عالم چو با عشق آشنا گشتی
که آتش خود زراه خود خس و خاشاک بر گیرد
درین دریا پرگوهر سعادت جستن از اختر
به آن ماند که موری دانه از مور دگر گیرد
نباشد در حریم حسن ره جز خاکساران را
که جز گرد یتیمی دامن پاک گهر گیرد؟
مکن از تیره روزی شکوه هنگام تهیدستی
که بی منت چنار تنگدست از خویش در گیرد
به اهل حق نپردازند صائب باطل آرایان
مگر منصور را دار فنا از خاک برگیرد
چو خار رهگذر هر لحظه دامان دگر گیرد
به کوشش نیست روزی، تن به قسمت ده که سرو اینجا
به چندین دست نتوانست دامان ثمر گیرد
براق عالم بالاست همت چون بلند افتد
نماند بر زمین هر کس جهان را مختصر گیرد
به نور دل تواند پنجه خورشید تابیدن
زروی صدق هر کس دامن پاک سحر گیرد
میندیش از غم عالم چو با عشق آشنا گشتی
که آتش خود زراه خود خس و خاشاک بر گیرد
درین دریا پرگوهر سعادت جستن از اختر
به آن ماند که موری دانه از مور دگر گیرد
نباشد در حریم حسن ره جز خاکساران را
که جز گرد یتیمی دامن پاک گهر گیرد؟
مکن از تیره روزی شکوه هنگام تهیدستی
که بی منت چنار تنگدست از خویش در گیرد
به اهل حق نپردازند صائب باطل آرایان
مگر منصور را دار فنا از خاک برگیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۱
زبیتابان کجا آن مست بی پروا خبر گیرد؟
سپند ما مگر زان آتشین سیما خبر گیرد
زاحوال هواداران مشو غافل زبسیاری
که از هر ذره خورشید جهان آرا خبر گیرد
غم عقبی نگردد گرد دل آزاد مردان را
که از دنیا خبر دارد که از دنیا خبر گیرد؟
زمشت خار ما ای ابر رحمت سرگران مگذر
که با آن کثرت از هر موجه ای دریا خبر گیرد
نه از قاصد شکایت نه زمرغ نامه بردارم
که از خود بیخبر گردد کسی کز ما خبر گیرد
به پای مرغ می خارد سر شوریده خود را
زخار پا کجا مجنون بی پروا خبر گیرد؟
شود گردکسادی سرمه انصاف گوهر را
مگر در عهد خط آن ظالم از دلها خبر گیرد
سپرداری کند از موم سبز آیینه خود را
گر آن آیینه رو از طوطی گویا خبر گیرد
زبیدردی به فکر دردمندان کس نمی افتد
مگر ما از دل افگار و دل از ما خبر گیرد
بغیر از گردباد امروز در دامان این صحرا
که را داریم ما سرگشتگان کز ما خبر گیرد؟
زخونگرمان درین محفل نمی یابیم دلسوزی
مگر خونابه اشک از کباب ما خبر گیرد
دم جان بخش آخر کار خود را می کند صائب
اگر عیسی زبیماران به استغنا خبر گیرد
سپند ما مگر زان آتشین سیما خبر گیرد
زاحوال هواداران مشو غافل زبسیاری
که از هر ذره خورشید جهان آرا خبر گیرد
غم عقبی نگردد گرد دل آزاد مردان را
که از دنیا خبر دارد که از دنیا خبر گیرد؟
زمشت خار ما ای ابر رحمت سرگران مگذر
که با آن کثرت از هر موجه ای دریا خبر گیرد
نه از قاصد شکایت نه زمرغ نامه بردارم
که از خود بیخبر گردد کسی کز ما خبر گیرد
به پای مرغ می خارد سر شوریده خود را
زخار پا کجا مجنون بی پروا خبر گیرد؟
شود گردکسادی سرمه انصاف گوهر را
مگر در عهد خط آن ظالم از دلها خبر گیرد
سپرداری کند از موم سبز آیینه خود را
گر آن آیینه رو از طوطی گویا خبر گیرد
زبیدردی به فکر دردمندان کس نمی افتد
مگر ما از دل افگار و دل از ما خبر گیرد
بغیر از گردباد امروز در دامان این صحرا
که را داریم ما سرگشتگان کز ما خبر گیرد؟
زخونگرمان درین محفل نمی یابیم دلسوزی
مگر خونابه اشک از کباب ما خبر گیرد
دم جان بخش آخر کار خود را می کند صائب
اگر عیسی زبیماران به استغنا خبر گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۲
زبی مغزی هواجویی که دنبال هوس گیرد
نمی داند که آتش زودتر در خار و خس گیرد
پشیمانی است در دنبال احسان خسیسان را
که مهر از ماه نور خویش در هر ماه پس گیرد
سخن بی پرده از لیلی شنیدن از که می آید؟
که گوش خویش را مجنون زآواز جرس گیرد
زراه عجز پیش آ، گر اثر از ناله می خواهی
که دست کوته اینجا دامن فریادرس گیرد
ید طولاست در تحصیل روزی گوشه گیران را
وگرنه عنکبوت از تار سستی چون مگس گیرد؟
شوم در زندگی چون بار بر دلها، که در رفتن
نمی خواهم کسی آیینه ام پیش نفس گیرد
درین ده روزه هستی از گرفتاری مشو غافل
که مرغ دوربین در بیضه احرام قفس گیرد
نگردد مانع شور جنون زخم زبان صائب
کجا دامان سیل تندرو را خار و خس گیرد؟
نمی داند که آتش زودتر در خار و خس گیرد
پشیمانی است در دنبال احسان خسیسان را
که مهر از ماه نور خویش در هر ماه پس گیرد
سخن بی پرده از لیلی شنیدن از که می آید؟
که گوش خویش را مجنون زآواز جرس گیرد
زراه عجز پیش آ، گر اثر از ناله می خواهی
که دست کوته اینجا دامن فریادرس گیرد
ید طولاست در تحصیل روزی گوشه گیران را
وگرنه عنکبوت از تار سستی چون مگس گیرد؟
شوم در زندگی چون بار بر دلها، که در رفتن
نمی خواهم کسی آیینه ام پیش نفس گیرد
درین ده روزه هستی از گرفتاری مشو غافل
که مرغ دوربین در بیضه احرام قفس گیرد
نگردد مانع شور جنون زخم زبان صائب
کجا دامان سیل تندرو را خار و خس گیرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۳
دل عاشق چه لذت از بهشت جاودان گیرد؟
فروغ ماه می باید رگ خواب کتان گیرد
کدام آتش زبان کرد این دعا در حق من یارب
که دامن هر که را سوز،د مرا آتش به جان گیرد
ضعیفان خار و خاشا کند سیلاب حوادث را
که از شمع آتش اول در نهاد ریسمان گیرد
چه پروا دارد از برق اجل، کشت تهیدستان؟
چه دارد سرو در کف تاز دست او خزان گیرد؟
طلبکار ترا فردوس دامنگیر می گردد
اگر خار مغیلان دامن ریگ روان گیرد
کسی گل می تواند چید از افسانه بلبل
که حرز خامشی چون غنچه در زیر زبان گیرد
به یک پیمانه می، انداختی در آتش تهمت
عقیقی را که می بایست کوثر در دهان گیرد
مکش دست امید از دامن اشک پشیمانی
که یوسف می شود هر کس پی این کاروان گیرد
درین میدان کسی را می رسد لاف عنا نداری
که در وقت خرام او دل خود را عنان گیرد
به پیچ و تاب هر کس می تواند ساختن صائب
گهر را تنگ در آغوش خود چون ریسمان گیرد
فروغ ماه می باید رگ خواب کتان گیرد
کدام آتش زبان کرد این دعا در حق من یارب
که دامن هر که را سوز،د مرا آتش به جان گیرد
ضعیفان خار و خاشا کند سیلاب حوادث را
که از شمع آتش اول در نهاد ریسمان گیرد
چه پروا دارد از برق اجل، کشت تهیدستان؟
چه دارد سرو در کف تاز دست او خزان گیرد؟
طلبکار ترا فردوس دامنگیر می گردد
اگر خار مغیلان دامن ریگ روان گیرد
کسی گل می تواند چید از افسانه بلبل
که حرز خامشی چون غنچه در زیر زبان گیرد
به یک پیمانه می، انداختی در آتش تهمت
عقیقی را که می بایست کوثر در دهان گیرد
مکش دست امید از دامن اشک پشیمانی
که یوسف می شود هر کس پی این کاروان گیرد
درین میدان کسی را می رسد لاف عنا نداری
که در وقت خرام او دل خود را عنان گیرد
به پیچ و تاب هر کس می تواند ساختن صائب
گهر را تنگ در آغوش خود چون ریسمان گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۴
زدلسوزان که را دارم که جا در انجمن گیرد؟
مگر جا در حریم او سپند از بهر من گیرد
زخط شد صفحه رخسارجانان مصحف ناطق
سلیمان مور را مهر خموشی از دهن گیرد
جگرگاه بدخشان داغها دارد زرشک او
کجا رنگ از سهیل باده آن سیب ذقن گیرد؟
نگردد زلف از دیدار مانع موشکافان را
که از شام غریبان دوربین فیض وطن گیرد
خطا باشد به آن خط نسبت مشک ختن کردن
که یوسف زان غبار خط عبیر پیرهن گیرد
بود نعلش در آتش هر که چشمی هست در راهش
زلیخا نیست ممکن ره به بوی پیرهن گیرد
چنان در پله افتادگی ثابت قدم گشتم
که بندد بر زمین نقش آن که خواهد دست من گیرد
دم سرد خزان را حلقه بیرون در سازد
گلستانی که رنگ از شعله آواز من گیرد
کسی را می رسد لاف زبردستی درین میدان
که تیغ از دست کوه بیستون چون کوهکن گیرد
چه حرف است این که از آیینه طوطی می شود گویا؟
که آن آیینه رو بر طوطیان راه سخن گیرد
من از تردامنی صائب به این خوش می کنم دل را
که گردد سبز خار خشک اگر دامان من گیرد
مگر جا در حریم او سپند از بهر من گیرد
زخط شد صفحه رخسارجانان مصحف ناطق
سلیمان مور را مهر خموشی از دهن گیرد
جگرگاه بدخشان داغها دارد زرشک او
کجا رنگ از سهیل باده آن سیب ذقن گیرد؟
نگردد زلف از دیدار مانع موشکافان را
که از شام غریبان دوربین فیض وطن گیرد
خطا باشد به آن خط نسبت مشک ختن کردن
که یوسف زان غبار خط عبیر پیرهن گیرد
بود نعلش در آتش هر که چشمی هست در راهش
زلیخا نیست ممکن ره به بوی پیرهن گیرد
چنان در پله افتادگی ثابت قدم گشتم
که بندد بر زمین نقش آن که خواهد دست من گیرد
دم سرد خزان را حلقه بیرون در سازد
گلستانی که رنگ از شعله آواز من گیرد
کسی را می رسد لاف زبردستی درین میدان
که تیغ از دست کوه بیستون چون کوهکن گیرد
چه حرف است این که از آیینه طوطی می شود گویا؟
که آن آیینه رو بر طوطیان راه سخن گیرد
من از تردامنی صائب به این خوش می کنم دل را
که گردد سبز خار خشک اگر دامان من گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۵
حدیث تلخ را جاهل شراب ناب می گیرد
نمک در دیده بیدرد رنگ خواب می گیرد
یکی صد شد فروغ حسن گل از صحبت شبنم
چراغ نیک بختان روشنی از آب می گیرد
اگر سرگشتگان را بحر نزد خویش نگذارد
به گرد خویش گشتن را که از گرداب می گیرد؟
نیم در حالت مستی زغم ایمن که می دانم
مرا در رهگذار سیل دایم خواب می گیرد
همیشه وقت فیض از عرض مطلب می شوم غافل
سگ نفس مرا در صبح دایم خواب می گیرد
از ان از سایه خود می گریزم هر طرف صائب
که صید وحشی من سایه را قصاب می گیرد
نمک در دیده بیدرد رنگ خواب می گیرد
یکی صد شد فروغ حسن گل از صحبت شبنم
چراغ نیک بختان روشنی از آب می گیرد
اگر سرگشتگان را بحر نزد خویش نگذارد
به گرد خویش گشتن را که از گرداب می گیرد؟
نیم در حالت مستی زغم ایمن که می دانم
مرا در رهگذار سیل دایم خواب می گیرد
همیشه وقت فیض از عرض مطلب می شوم غافل
سگ نفس مرا در صبح دایم خواب می گیرد
از ان از سایه خود می گریزم هر طرف صائب
که صید وحشی من سایه را قصاب می گیرد