عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۲ - جواب زن به شوهر خود
زن جوابش داد کای مرد خدا
ای که هستی در عبادت پارسا
آنچه فرمودی درستوست ای رفیق
لیک گم کردی در این وادی طریق
آنکه او از تو توکل خواسته
هم وی این دکان کسب آراسته
فهو حسبی را شنیدستی از آن
و ابتغوا من فضله را هم بخوان
آن توکل از دل دانای توست
کسب و حرفت کار دست و پای توست
خواستند از دل توکل ای همام
وز جوارح کسب با سعی تمام
رو زمین از خار و از خس پاک کن
آب ده پس دانه اندر خاک کن
تکیه کن آنگه به لطف کردگار
گو خدایا دانه از خاکم برآر
قفل بر زن بر درد کان به شب
وانگهی بسپار دکان را به رب
از توکل هیچکس بابا نشد
تاره تزویج را پویا نشد
تا نگردی گرد تزویج و سفاد
کی توکل در برت کودک نهاد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۳ - جواب دادن مرد عارف زن خود را
گفت زن را مرد عارف در جواب
تو کجا و فهم آیات و کتاب
زن نداند جز کلافه چرخ و دوک
کی تواند گفت اسرار ملوک
زن ز پهلوی چپ آمد در نخست
راست فهمی از چپ آمد کی درست
عالمان در فهم قرآن ابلهند
فیلسوفان عاجزند و گمرهند
ره به تأویلش نیابد هیچکس
جز خدا و راسخون در علم و بس
هست قرآن را بطون اندر بطون
بطنها از حد تقریرم فزون
هست در هر بطنی از آن صد سبیل
وان سبیل از دودمان آن خلیل
چیست دانی بطنهای معتبر
معنی است و سر و سر سر و سر
هم چنین بالا رود تا سر غیب
سر پاک و خالی از هر نقص و عیب
سر پنهان در ظهور خویشتن
مختفی در غیب نور خویشتن
مختفی آمد به دریای ظهور
محتجب اندر حجب اما ز نور
تو ز قرآن نقش صورت دیده ای
سوره ای و آیه ای بشنیده ای
محملی می بینی از دور ای قرین
بیخبر لیک ار نه ای محمل نشین
آیدت بانگ جرس در گوش جان
کاروانی را ندانی کیست آن
آن یکی گوید که هست آن کاروان
ای رفیقان بی سخن از اصفهان
آنکه آید در مشامم بوی سیب
بوی سیب اصفهانی ای حبیب
آن دگر گوید که هست این از تتار
برد بوی مشک تاتارم ز کار
آن سیم گفتا که نی از اصفهان
باشد و نی از تتار این کاروان
این بود بانگ درای اهل روم
کاروان می یاید از آن مرز و بوم
هست قرآن همچو خورشید جهان
سر هرکس می شود پیدا از آن
چونکه تابد مهر روشن بر چمن
زان بروید یاسمین و نسترن
چون به گلبن افکند عکس آفتاب
غنچه ها آرد برون با آب و تاب
بر زمین شوره چون تابید هور
می نبینی اندران جز خاک شور
بر کثیفی چون شود پرتوفکن
پر تنن گردد از آن صد انجمن
هرکسی چون زد بفهم خویش لاف
زین سبب گردید پیدا اختلاف
جمله این اختلافات جهان
ز اختلاف فهم باشد ای فلان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۵ - تتمه جواب مرد عارف زن را
گو به زن آخر چه گفت آن مؤتمن
گفت قرآن می نفهمی دم مزن
گرچه سعی و کسب آمد در کتاب
هم توکل بندگان را در خطاب
هریکی تکلیف قومی دیگر است
هریکی را سوی راهی رهبر است
هرچه پنداری به قرآن اختلاف
جمله باشد زین نمط ای موشکاف
کسب باشد ز اهل بازار و دکان
قسمت این شد از توکل زادگان
عامه را خواهند سعی و اجتهاد
خاصه گان را حکم آمد اعتماد
چون تو آزادی توکل پیشه کن
ترک فکر و حیله و اندیشه کن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۸ - در بیان مذمت و نکوهش فلاسفه
آن یکی گردیده محو فلسفه
خویش را دانا شمرده از سفه
فکر او تحدید اطراف و جهات
کار او تشریح حیوان و نبات
از قدیم آمد جهان یا حادث است
آفریدش یا عبث یا عابثست
بیخبر لیکن ز احکام اله
می نداند جز نمازی گه گاه
صد دلیل آری پی تجرید نفس
نفس او لیکن به صد زنجیر حبس
طفره باطل می کند در آن و این
خود ولی از طفره ات از کار دین
سر خلق ک.. همی گوید درست
لیک نتواند که ک.. خویش شست
لیک می فهمد هیولای و صور
از هیولای خود اما بیخبر
نغز می گوید اشارات شفا
مبتلا لیکن به درد بی دوا
از نماز و روزه گر پرسند ازو
خنده آرد زیر لب چین بر برو
کان فلان این را برو از عامه پرس
نه ز من علامه فهامه پرس
اهل فضل و علم و دانش را بگو
از نماز و روزه و غسل و وضو
ای خیو بر روی علم و فضل تو
تیره صد مدرس بود از جهل تو
وهم و پنداری بهم آمیختی
شوری از چون و چرا آمیختی
نامش استدلال و برهان ساختی
مهره چیدی و قماری باختی
صد خطا زین گونه استدلالها
دیده ای در ماهها و سالها
برخلاف فهم تو قوم دگر
کرده استدلالها بیحد و مر
زینهمه واقع نباشد جز یکی
بلکه در آنهم بسی باشد شکی
پس چنین فهمی چرا باشد کمال
نام او کن وهم و تصویر و خیال
چون ندانی در پس دیوار چیست
یا کسی کو خانه را در کوفت کیست
یا تورا امشب چه می آید بسر
یا کجا باشد تورا فردا گذر
چون شدی آگه به حال لامکان
عالم ارواح و عقل قدسیان
چون به عقل خود شدی تا کوه قاف
چون زدی از فهم عقل روح لاف
از کجا آمد خبر برگو تورا
از فراز عرش تا تحت الثری
اسب ذهنت برحیا چون تاختی
از ازل را تا ابد چون یافتی
کی شمردی عقل را ای بوالفضول
این فضولیها چرا ای ذوالعقول
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۳ - تتمه حکایت مرد عارف و زن خود
گفت عارف در جواب جفت خویش
کی تو مغرور خیالات پریش
سعی کسب انبیا و مرسلین
آنچه گفتی جمله حق است و یقین
لیک در آن سعی و کسب اجتهاد
نی سبب کارد نه مطلب نی وراد
آنکه آب از هیبتش خشک ایستاد
کی شتابی می نمود از بهر زاد
آنکه از انگشت قرص مه شکافت
کی بهر در بهر قرصی می شتافت
آنکه خاک از یک نظر اکسیر کرد
سعی کسب او را کجا توقیر کرد
بلکه مقصدشان از آن ارشاد بود
کسبشان چون خواندن استاد بود
گرچه ابجد ورد سازد اوستاد
ورد وردان باشدش لیکن مراد
خواند او ابجد پی فر سمین
هم بخواندن کودکان اینک چنین
مرغ در پیش کریشک بر زمین
نوک زد یعنی از اینسان دانه چین
زن جوابش داد کی فرمند راد
اوستاد این جهان را اوستاد
آنچه فرمودی تو دانستم همه
لیک سودی می نکرد این دمدمه
زانکه با من گو تو هستی از کدام
ز انبیا و اولیائی یا عوام
اهل ارشادی برو ارشاد کن
ورنه از ارشاد استرشاد کن
گر فرخ شوری تو علم آموز باش
ورنه فرسندوج علم اندوز باش
گر تو هم پیغمبری استاد باش
کسب کن گو از ره ارشاد باش
ورنه از پیغمبران ارشاد گیر
کسب آب و نان از ایشان یاد گیر
آن یکی را ناقه در بیدا شکست
ناقه مرد و بار او در گل نشست
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۰ - در بیان شناختن شخصی آن مرد عارف را
بانگ زد کی رو سیاهان عنود
زد گریبان چاک و رخساره شخود
این گرفتاری که در چنگ شماست
دزد نبود این فلان مرد خداست
این چراغ خلوت اهل حق است
در ظلام دهر نور مطلق است
ای عجب کاین نور را نشناختند
تیغ ظلم و جور بر او آختند
اندک اندک آن خبر کردند فاش
بر در و دیوار افتاد ارتعاش
پادشه از حادثه آگاه شد
جانب بازار از خرگاه شد
پابرهنه آمد آن شاه سترگ
تا سیاستگاه آن مرد بزرگ
دید او را غرق خون خویشتن
در برش جلاد با تیغ دو من
شه چو دید این ماجرا حیران بماند
هم در آندم جمله جلادان بخواند
داد فرمان هلاک شیروان
هم امیر و هم عسس هم مهتوران
مرد زاهد با کف پرخون ز جا
جست و گفت ای پادشه بهر خدا
بیگنه خون گرفتاران مریز
نیست ایشان را گناهی هیچ چیز
هر گناهی هست بر دست منست
بالله این اندر خور ببریدنست
کیفر این دست بی انصاف داد
آفرین بر دست آن جلاد باد
بر نشان بنشست تیر شست او
من بنازم تیر او و شست او
گر کف من شد جدا نبود شگفت
کیفر کفر این کف کافر گرفت
مرتد فطری بد و خونش هدر
ریخت هرکس خون او لله در
شرک آورد آن خدای پاک را
خون بباید ریخت این بی باک را
دست من می داند و من جرم او
میرشب را با عسس مجرم مگو
کار ایشان عین خیر است و صواب
باید از ایشان نمودن احتساب
بود آن خوش باد کین نابود کرد
این بگفت و شاه را بدرود کرد
با کف ببریده دست خونچکان
شکرگویان سوی خانه شد روان
بر زمین نامد ز شادی پای او
شکر حق می ریخت از لبهای او
سر همی کردی بسوی آسمان
گفت ای پروردگار مهربان
من چگونه شکر الطافت کنم
شکر لطف قاف تاقافت کنم
هر بن موی من ارگردد دهان
هر دهانش را بدی هفتصد زبان
هر زبان هفتصد لغت گویا شود
در طریق شکر تو پویا شود
کی توانم ای برون از چند و چون
آیم از یک عهده ی شکرت برون
گه فتاد از بهر سجده بر زمین
بر زمین مالید رخسار و جبین
گاه کردی رو بسوی آسمان
در سپاس و حمد بگشودی زبان
کای خدا ای لطفت از اندازه بیش
دست لطفت مرهم دلهای ریش
من فدای لطفت بی پایان تو
بنده ی شرمنده ی احسان تو
نه فلک سرگشته و شیدای توست
مست و بیخود خاک از صهبای توست
جرعه ای دادی ز شوق افلاک را
جرعه ی دیگر بسیط خاک را
آن بر قاضی کمر از شوق بست
این ز شکر عشق تو افتاده مست
در هوایت آب و باد اندر طلب
این روان و آن دوان در روز و شب
کوه برجا خشک اگر بینی درست
ایستاده در حضور و محو توست
مرغها کاندر هوا طیران کنند
در هوای عشق تو جولان کنند
ماهیان در آب و موران در حجور
طایران در شاخ و کرمان در صخور
جمله بر خوان تو مهمان تو اند
جیره خوار خوان احسان تو اند
من کجا و وصف ذات پاک تو
ای ملایک قاصر از ادراک تو
من کجا و شرح نعمتهای تو
ای دو عالم سفره ی یغمای تو
کیست آن کو غرق نعمای تو نیست
چیست آن چیزی که آلای تو نیست
نک یکی این لطف خشم آمیز بین
خشم نازآلود عشق انگیز بین
لطف کردی سوی خود خواندی مرا
از در بیگانگان راندی مرا
عشوه ای کردی و کارم ساختی
آتش شوقم به جان انداختی
مدتی این آتشم خاموش بود
سوز عشق از خاطرم فرموش بود
دامنی امشب زدی بر نار من
من فدای یار شیرین کار من
شعله ی عشق من امشب تیز شد
آتش پنهانم اخگر ریز شد
ز آب حیوان خوشتر است این آتشم
من در این آتش سمندروش خوشم
در من امشب آتشی افروختی
هرچه با من غیر عشقت سوختی
ناری آمد شد عیان صد نور ازو
شد سراپایم درخت طور ازو
نور بخشد آتش سوزان تو
تا چه بخشد روی نورافشان تو
از کفت زخمی بتن آید مرا
ساخت زخمت زنده ی سرمد مرا
وه چه زخمت راحت صد درد من
هم دوای جان غم پرورد من
وه چه زخمی مرهم صد داغ من
روضه ی من گلشن من باغ من
زخم تو هر زخم را مرهم نهد
مرده ی صد ساله را صد جان دهد
روح بخشد قالب افسرده را
زنده ی جاوید سازد مرده را
زخم تو بر جان من همیون بود
زخم تو این مرهمت پس چون بود
آتشت اینست اگر ای شاه من
هفت دوزخ باد جولانگاه من
گر بود این زخمت ای سلطان داد
تیغ تو بر تارکم جاوید باد
آتشت شمع است من پروانه ام
در هوای زخم تو دیوانه ام
هرچه خواهی آتش ای آتش فروز
در من افکن خانمان من بسوز
آتشی بر جسم و جان من فکن
ریشه ی هستی من از بن بکن
گل بود زخم تو و بلبل منم
عندلیب آسا گرفتار گلم
عاشقم من بر تو و کردار تو
جان فدای نور تو و نار تو
چون جراحت از تو باشد مرهم است
مرهم از غیر تو زهر ارقم است
درد تو بر جان من درمان بود
سیف و خنجر لاله و ریحان بود
یک جهان جانی خوش ارزان یافتم
زخم دیگر زن که چندان یافتم
این اثرهایی ز زخم و آتش است
بلکه از دست نگار دلکش است
زخم و آتش از تو چون باشد نکوست
خوی فاعل ساری اندر فعل اوست
هرچه از زیبا رسد زیبا بود
زهر از شیرین لبان حلوا بود
گرچه در دشنام صد زهر اندر است
از لب شیرین ز شکر بهتر است
بوسه ای از آن نگار پارکین
بدتر از دشنام و با دشنام بین
زخم و مرهم در بر دانا یکی ست
گر تفاوت هست آن هم اند کی ست
امتیاز این دو از فاعل بود
در میانشان فرق از این حاصل بود
چون تویی فاعل جراحت راحت است
با تو گلخن باغ و دوزخ جنت است
در میان عابد و شاه وجود
زین نمط بگذشت بس گفت و شنود
تا زمین و آسمان پرنور شد
حلقه ی کروبیان پرشور شد
در میان جان و جانان رازهاست
خامه و دفتر ورا محرم کجاست
دوست را با دوست باشد صد سخن
کی توانش گفت در هر انجمن
راستی در خلوت جانان و جان
جسم هم محرم نباشد در میان
در ستایش بود عارف تا سحر
کردم اندر طاقدیسش مختصر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۲ - حکایت مدرسی که به جهت حضور شخصی که او را عالم تصور کرد درس نگفت
جمله شاگردانش اندر حاشیه
بود او چوپان و ایشان ماشیه
از در آمد ناگهان باکش و فش
یک هیولایی موقر شیخ وش
بر سرش عمامه ای چون گرز سام
در برش هم جبه ای کافور فام
آمد از در چست و بر مسند نشست
رنگ از روی مدرس رخت بست
کاین حریف من مگر رسطاستی
یا ابونصر است یا قسطاستی
از پی تعظیم او از جای جست
هر دو زانو را دوته کرد و نشست
هم خبر هم مبتدا فرموش کرد
پس زبان از کیف و کم خاموش کرد
از ادب با بیم ترک درس گفت
لب فرو بستند از گفت و شنفت
چون به استادی رسی خاموش باش
لب ببند و پای تا سر گوش باش
دم مزن در نزد استاد هنر
پیش جالینوس نام طب مبر
از شجاعت در بر حیدر ملاف
بی محابا پا منه اندر مصاف
در بر لوطی تو رقاصی مکن
با نهنگ بحر غواصی مکن
تا حریف خویش نشناسی درست
حمله سوی او مکن چالاک و چست
آن مدرس ساعتی خاموش بود
هم ز رنج و درد پا در جوش بود
عاقبت رو کرد سوی آن حریف
سر فرو افکند با نطق لطیف
گفت مولینا چرا دارد سکوت
می نبخشد روح ما را هیچ قوت
نیست قوت روحها قوت خلیص
زینت جان نی سراویل و قمیص
روحها را شد حیات از فضل و علم
زیور آنها حیا و جود و حلم
گفت گویم از چه ای شیخ جهان
گفت دانی آنچه روشن کن بیان
ما همه گوشیم بر فرمان تو
تشنه لب بر جرعه ی عنوان تو
گفت مولینا که ای استاد فرد
روزه را کی می توان افطار کرد
گفت هنگام غروب آفتاب
هست افطار صیام آنگه صواب
گفت آیا چیست حکم آن جناب
تا سحرگه گر کسی ماند بخواب
گفت باید روزه بودن تا سحر
کاشکی کردی سخن سر زودتر
گفت آیا با چنین فضل و کمال
شیخ ما را در چه باشد اشتغال
گفت من شرع شریف ساوه ام
با همه فضل اندر آنجا یاوه ام
گفت اندر کمره ام شرع شریف
با همه فضل و هنر آنجا نحیف
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۵ - در بیان اینکه وهم از حسد شیطان است و اشاره به قل الروح من امر ربی
کیست آن شهزاده روح پاک تو
درک آن بالاتر از ادراک تو
روح را خواهی اگر اصل و نسب
از قل الروح من امر ربه طلب
هان و هان بنگر که سلطان الست
روح را نسبت بخود فرموده است
گفته روح از عالم امر است و امر
نیست او را نسبتی با زید و عمرو
نسبتی دارد به رب خویشتن
عالم امر منست آن را وطن
دارد از پروردگار خود نژاد
آفرین بر این نژاد پاک باد
پرتوی زان آفتاب روشن است
نفخه ای از گلبن آن گلشن است
مظهر آثار تجرید وی است
مهبط انوار تمجید وی است
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۲ - در بیان راه تسخیر شیطان حصار دل را
خاصه وهمی کان ز جنس آتش است
زین رهش نسبت به دیو سرکش است
اصل دیو و دد هم از آتش بود
هرچه از آتش بود سرکش بود
هم غضب هم از سلال آذر است
آذر ایشان را پدر هم مادر است
زین ره ایشان راست با شیطان نسب
روح را هستند دشمن زین سبب
لیک تا باشد خرد منزل نشین
روح را باشد وزیر راستین
طوعاً و کرهاً بقیدش اندر است
روح را خواهی نخواهی چاکر است
لیکن از هم جنسی اهریمنان
هستشان با اهرمن میلی نهان
ره نمایند اهرمن را سوی دل
صد پیام آرند از وی متصل
وهم آرد بهر خدام حصار
هر زمانی وعده های بیشمار
از هوا آرد سوی دل مژده ها
وز هوس او را نماید جلوه ها
محفل آراید همی در بزم دل
اندر آن بنشسته خوبان چکل
لعبتی را گاه آراید چو مهر
پیش نفسش پرده برگیرد زچهر
گه کند از سیم و زر خروارها
پیش نفس آرد از آن قنطارها
گه کند صد چشمه در صحرا روان
گه ز روم و هند آرد کاروان
گه توراشد دشمنی سینه شکاف
نفس را با او گذارد در مصاف
در گه و بیگاه در شام و سحر
همنشین نفس سازد این صور
اندک اندک خو کند نفس نفیس
با هواها و هوسهای خبیس
جفت گردد روز و شب با این صور
در نماز و طاعت و در خواب و خور
زان خیالاتش نباشد انفکاک
سوی دلشان او رود بی بیم و باک
تا شوند از مدخل و مخرج خبیر
راهها یابند از بالا و زیر
عقل دوراندیش را غافل کند
رخنه ها اندر حصار دل کند
عقل گوید روح را کی شه بتاز
زین رفیقان الحذار و الحذار
ای خدا از این رفیقان الحذر
این سپاه دشمن است ای بیخبر
در حصار دل مده ره زینهار
این گروه حیله ساز نابکار
نفس محو جلوه های آن صور
پند عقل او را کجا بخشد اثر
نفس مسکین محو شیطان هوشیار
غافل از این کاروان در فکر کار
هر خیالی راست دیوی همعنان
آید این بیداد آن از پی نهان
تا هوایی را به دل افتد گذار
هست دیوی را در آن منزل قرار
چون هوا در خانه ی دل راه یافت
راه آنجا در گه و بیگاه یافت
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۷ - تتمه حکایت عبدالمطلب با ابرهه
هیچش از این خانه غم در دل نبود
ورنه حرفی هم از آن مشکل نبود
دل پریشان از برای ناقه داشت
برخلاص ناقه اش همت گماشت
یکدو اشتر در بر او اعتبار
بود افزون از سرای کردگار
اشتورانش گفت تا واپس دهند
بلکه واپس اشتر هرکس دهند
یافت عبدالمطلب آن هوشمند
کز وی این خواهش نیفتادش پسند
یا که خود این ماجرا اظهار کرد
بروی از این ره بسی انکار کرد
هم نکوهش کرد هم پرخاش کرد
سرزنشها و ملامتهاش کرد
کز دو اشتر دل پریشان داشتی
لیک امر کعبه سهل انگاشتی
گفت عبدالمطلب آن مرد راد
کز رخ شه چشم بدبین دورباد
من خداوندم شترها را ولی
خانه را باشد خداوندی قوی
من شتر را خواجه ام ای ارجمند
خانه دارد خواجه ای بس زورمند
من شتر را مالکم ای نیکمرد
خانه دارد مالکی یکتا و فرد
خانه را باشد خدایی چیره دست
چیش دستش پست هر بالا و پست
خانه را باشد خداوندی جلیل
کمتر از موری برش صد نره پیل
پیل چبود بختیان آسمان
از نهیب قائدش منکر شمان
مور لنگی را دهد فرمان اگر
خورد سازد استخوان پیل نر
پشه از امرش صف آرایی کند
پژمری شاهی و دارایی کند
عنکبوتی را کند گه پرده دار
گاه موری را کند آموزگار
چونکه گردد او ضعیفان را پناه
مور شیرافکن شود پر مورشاه
من شتر را بایدم درخواست کرد
کار خانه خواهد او خود راست کرد
خانه ای را کو خداوندش خداست
کی سخن در حق آن از من سزاست
من کیم تا شاه را یاری کنم
خانه ی او را نگهداری کنم
دارد او بنیاد عالم پایدار
خانه ی ایجاد از او شد استوار
کی پسندد خانه ی خود را خراب
این میان ما و تو باشد حباب
غم مرا باید خورم بر اشتوران
او غم خود می خورد ای پیلران
از من افتاده است پاس اشتوران
او به پاس خانه ی خود بیگمان
این بگفت وز انجمن بیرون شتافت
اشتوران بگرفت روبر کوه تافت
کوه مشرف بر سپاه و بر حرم
تا ببیند کار پیل و خانه هم
روز دیگر پرده ی شب چون درید
تیغ بر کف خور ز خاور سر کشید
اشهب خور روی در میدان نهاد
پیل شب را لرزه بر تن اوفتاد
آنچنان بر خویش از دهشت تپید
کاختورانش پشه سان از تن پرید
بختی خور با زمام زرنگار
سر برون آورد زین نیلی حصار
پیل شب را رنگ از پیکر پرید
رو بگردانید و تا مغرب دوید
ابرهه چون قلزمی آمد بجوش
وان سپاهش همچو ابری در خروش
پیشرو پیل سفید کوه تن
در عقب لشکر چو بحری موج زن
رو به سوی کعبه آوردند زود
تا برآرند از بنایش گرد و دود
چون رسید آن پیل تا حد حرم
یکسر مویی نزد دیگر قدم
خانه ی حق چون نمایان شد زدور
پیل را گفتی هماندم گشت مور
چشم کنجر چون به خانه اوفتاد
خشک شد چون چوب خشک و ایستاد
هیبت آن خانه بستش دست و پای
وان نشد مقدور جنبیدن ز جای
دور باش کعبه در دادش نهیب
آن نهیب افکند در پایش کتیب
یک نهیبی آمدش کز اضطراب
هم ذهاب از یاد رفتش هم ایاب
ماند برجا خشک و تن لرزان چو بید
آبش از چشمان چو چشمه می چکید
گه زبهر سجده غلتیدی به خاک
گه کشیدی نعره های هولناک
تا به بستش دست قدرت پا و دست
نیرویش را نیروی قدرت شکست
پیلبانان آنچه بر وی می زدند
ناخجش بر تارک و پی می زدند
پیش نامد یکقدم از جای خویش
رفته گویا تا شکم اندر خلیش
مانده آری در خلیش کارشان
در جبینش نکبت و ادبارشان
گر ببندد پای تن زالای گل
پای دل را لیک بندد لای گل
ای برادر اهل دنیا زین سبب
عاجزند اندر ره سعی و طلب
چونکه هستند از هوای طبع خویش
رفته از پا تا بسر اندر خلیش
در خلیش ملت اوهام خود
در خلیش طبع نافرجام خود
در خلیش کار و بار این جهان
در خلیش آن علایق ای فلان
در خلیش خانه و فرزند و زن
در سرش بگذشته سیصد نی نژن
یکقدم یارای رفتنشان نماند
قوت دل نیروی تنشان نماند
در میان ره چو خر در لای گل
مانده ای در گل نشسته پای دل
گاهی از مقصد چه آمد یادشان
از ثریا بگذرد فریادشان
آه مشتاقانه گاهی برکشند
گه بسوی راه مقصد سرکشند
پایشان لیکن چو باشد در خلیش
در خلیش نفس و طبع و وهم خویش
پیش رفتن یکقدم مقدورشان
نیست ایوای از دل مهجورشان
بارشان سنگین و مرکبشان ضعیف
با ضعیفی مانده در لای کثیف
از پس و از پیش دزدان در فریش
همرهان چست و چابک رفته پیش
پیش رفته کاروان سالارها
کرده طی شبگیرها ایوارها
در کریوه مانده این بیچارگان
بارشان سنگین و مرکب ناتوان
در جهانند در خلیشی پای خویش
پای دیگرشان جهد اندر خلیش
بارشان خروارها خروارها
راهشان کهسارها کهسارها
ناقه هاشان لنگ و لوک و لوث و کور
جاده هاشان سنگلاخ و لوش و لور
دزدهاشان در کمین در راهها
راههایی چاهها در چاهها
منهم از آن رهروان هستم یکی
عاجزی بیدست و پایی هوشکی
قد خمیده پایها پر آبله
مانده چندین مرحله از قافله
ناقه ام افتاده از پا ای دریغ
بار من خروار خروار ای دریغ
بار نبود اینکه من انباشتم
کوه را بر دوش خود بگذاشتم
ای خدا فریاد از این البرز کوه
جانم از این کوه آمد در ستوه
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۹ - تتمه حکایت ابرهه و استغاثه به ولی عصر ع
الغرض آن پیل برجا ایستاد
هست این حیوان خدایا یاجماد
گر جمادی گوش و خرطومت چراست
ور تو حیوانی تورا جنبش کجاست
هرچه آمد بر سرت ای پیل مست
هین کدامین چشم بدپایت ببست
هی چه شد این پیل را ای پیلبان
باز گردانیدش از ره ز امتحان
چون ز راه خانه آن پیل ژیان
باز گردید ابرآسا شد روان
ابر چبود بلکه چون ابر بهار
در دویدن شد نه شستن نه کیار
باز گردیدش بسوی کعبه رو
آب جنبش باز افتادش ز جو
در تحیر پیلبان و پیلران
پیل را خود لرزه ها بر استخوان
ناگهان شد لشکر حق آشکار
از هجومش شد هوا تاریک و تار
لشکر یزدان برآمد از افق
دام و دد را کرد در صحرا تتق
شد هوا تاریک از اسپاه حق
تا بگوید هر که کشت از راه حق
شد عیان فوج ابابیل از هوا
ای پلنگ ای شیر ای گرگ الصلا
هان و هان ای پیل ابابیل آمدت
ای سپاه کفر سجیل آمدت
آن سپاه آمد رده اندر رده
شد جهان بر این سپه ماتمکده
پس فکندند از هوا سجیل را
سربسر کشتند قوم پیل را
مرغکی از امر او لشکر شکست
خورد سنگی پیل را پیکر شکست
پیل از نهبش ز جنبش سر کشید
تندر از وژداخ جودش سرکشید
ای خدا این خانه ی دل هم ز توست
کرده ای معماری آن را نخست
کعبه را گر کرد معماری خلیل
هست معمار دل آن رب جلیل
آنکه آنجا چشمه ی زمزم نهاد
اندر آنجا دیده ی پرنم نهاد
جرعه ای زان تشنه گر سیراب کرد
قطره ای زین صد سقر بیتاب کرد
هم در اینجا چشمه های علم بین
بر کنارش رسته سرو و یاسمین
آب حیوان جوشد از ینبوع علم
خرم آن کو نوشد از ینبوع علم
آب حیوان علم باشد ای پسر
چون سکندر چند گردی دربدر
لیک آن علمی که آب زندگیست
ای برادر علم رسم بندگیست
راه و رسم بندگی دانی درست
چون شناسی خواجه ی خود را نخست
باید اول خواجه را بشناختن
پس لوای بندگی افراشتن
خواجه تا نشناسی ای جان عمو
قدر و شأنش را ندانی تا نگو
حق خدمت را ندانی تا کجاست
هم کدامین خدمتت او را سزاست
هست گر میراب رحمت در حرم
در دل عارف ز رحمت هست نم
از بحار رحمت رب جلیل
صد فرات و دجله و جیحون و نیل
در دل عارف روان باشد مدام
اندر آنها غوطه آرد صبح و شام
هست آنجا گر صفا گر سنگ خاک
صد صفا اینجا بود از نور پاک
گر در آنجا مشعر است ای ذیشعور
هست اینجا هم مشاعر را ظهور
اندر آن خوفست و اینجا خوف و بیم
خوف و بیم از سطوت رب علیم
هست آنجا گر منی اینجا منی است
کاین منایت سوی دوالمن رهنماست
گر در آنجا هست عرفات ای همام
اندر اینجا معرفت دارد مقام
گر در آنجا هست تقصیری گزین
اندر اینجا توبه از تقصیر بین
گر در آنجا هدی را قربان کنند
اندر اینجا هدیه ی جانان کنند
حاجیان گر گوسفندی می کشند
عاشقان از کشتن خود سرخوشند
تن به یاد دوست قربان می کنند
جان نثار راه جانان می کنند
خرم آن روز و خوشا آن روزگار
کاورم جان بهر راه او نثار
ای خنک آن صبح و خرم آن سحر
کافکنم آن جسم اندر رهگذر
بر تنم گر بگذرد آن شهسوار
جسم من در راه او گردد غبار
پس به دامانش نشیند گرد من
جان فدای شهسوار فرد من
من ببینم گرد خود در دامنش
پیکر خود گرد سم توسنش
گردد این سرگوی در چوگان او
هم تن و هم جان بلاگردان او
ای خوش آندم کامدم از در بشیر
ای صفایی خیز و جان بر دست گیر
کاینک آوردم پیامت زان نگار
خیز و جان کن بر پیام او نثار
از تو سر خواهد بت موزون تو
غرقه خواهد پیکرت در خون تو
بین سر خود را به دست خویشتن
بر پیام او جدا سازم ز تن
سر بود گوی خم چوگان او
تن نثار اندر ره یک ران او
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۳ - تتمه حکایت آن مرد شوریده حال
چون به آنجا آمد آن بی نام و ننگ
در کلیسا اندر آمد بیدرنگ
دور او جمع از یمین و از یسار
از مسلمان و نصاری صد هزار
این کلیسا گشت ایمان را مقر
کفر را بگسیخت زنار از کمر
چون به دیر آمد درون آن مرد راد
دید تمثال مسیح پاکزاد
آمد و در نزد آن صورت ستاد
رو سوی او کرد آن فرزانه راد
گفت با او هزاران احتشام
انت قلت یا بن مریم للانام
اتخذنی و اتخذ امی الاه
من الاه لم یجز یعبد سواه
هین شما گفتید آیا این کلام
ما خدایا نیم معبود انام
این سخن چون گفت آن مرد اوفتاد
بر در و دیوار آن دیر ارتعاد
لرزه آمد بر کلیسا وز نهیب
ارتعاش افتاد بر خاج و صلیب
لال شد ناقوسشان و زنگ کر
پاره شد زنار و افتاد از کمر
صورت عیسی بن مریم بر زمین
سرنگون افتاد زین طاق زرین
شد بلند از جزو جزو اعضای او
صد خروش لاالاه غیر هو
ناله ها از وی برآمد زارزار
کی تو دانای نهان و آشکار
من که باشم تا بگویم این سخن
من کجا گفتم که خاکم بر دهن
این کرامت چون بدیدند آن گروه
نور حق افکند بر دلشان شکوه
پرتو اسلام بر جانشان نشست
ظلمت کفر از درونشان بار بست
هم فکندند از درون زنار را
هم ز گردن خاج نقش دار را
روی آوردند سوی آن عزیز
بوسه بر دستش زدند و پای نیز
کای چراغ محفل اهل یقین
وی ز تو خرم دل ارباب دین
ای درونت گنج اسرار خدا
وی برونت گمرهان را رهنما
ای زبانت دین نواز و کفر سوز
وی بیانت روح بخش و جانفروز
ای ز تو بنیاد اسلام استوار
وی به تو اسلامیان را افتخار
حق بود دینی که دین دارش تویی
راست آن راهی که سکارش تویی
ای خوش آن ملت که از تو زیب دید
مغز اهلش تا به محشر طیب دید
چون تو در اسلام اگر می یافتم
رو ز هر دینی دگر می تافتم
خوی پیغمبر در امت ساری است
در جداول آب چشمه جاری است
چون ز پیغمبر نداری تو نشان
خویش را از امت آن شه مخوان
چون نپذرفتی تو از او یک پیام
چون تورا پیغمبر آمد آن همام
چون نیفتادی تو او را در قفا
پس چرا خوانی تو او را پیشوا
چون خراج و باج نگذاری کجا
تو رعیت باشی و او پادشا
یک الف از علم او بگرفته یاد
چون تو شاگردی و او استاد راد
این سخنها چون شنید آن نیک رای
ناله اش از دل برآمد وای وای
گریه سر کرد آنگه از سوز جگر
گفتشان پس راستین با چشم تر
کی دریغا من مسلمان بودمی
کاش خاری در گلستان بودمی
مسلمین زارند از اسلام من
ننگ دارند از من و از نام من
می نخوانند از مسلمانان مرا
دور می دارند از عنوان مرا
نی به مسجد ره دهندم نی حرم
نی به دیناری خرندم نی درم
رانده اند از نزد خود ایشان مرا
ورنه ایشان از کجا و من کجا
چون شما ز اسلام دین آگه نه اید
مسلم و کامل مرا دانسته اید
نور آن گر بر کلیسا تافتی
کی نشان کس از کلیسا یافتی
گر به اینجا آمدی اسلام نام
نی نشان ماند از کلیسا و نه نام
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۵ - اتمام اذان مرحوم میرقدس سره و احرام بستن به نماز
آمد از بام و به گنبد پا نهاد
اندر آنجا رو به کعبه ایستاد
پشت بر بت روی بر بت آفرین
کرد و دست انداخت بر حبل المتین
چشمش اندر بتکده دل در حرم
اندرون پرنور بیرون از ظلم
گفت اقامت کرد نیت پس دو دست
برد بالا و به فرض احرام بست
چونکه گفت الله اکبر ناگهان
شد بلند آواز تکبیر از بتان
از بت و بتخانه و دیوار و در
از زمین و سقف و اشتیهای زر
بلکه از هر خشت و هر سنگ و رخام
هم ز فرش و زینت و زیور تمام
غلغل تکبیر چندان شد بلند
که زمین حیران شد و چرخ استمند
از پس تکبیر میر ارجمند
خویش را بیرون از آن گنبد فکند
پابرهنه چون برون از خانه جست
سقف و بنیادش همه درهم شکست
سقف و دیوارش همه شد سرنگون
پایه اش افتاد و بشکستش ستون
سنگ و خشت و آجرش شد ریز ریز
جا نماند از آن بناها هیچ چیز
شد غباری و غبارش باد برد
روزگار آن بتکده از یاد برد
بت پرستان را همه خرد و کلان
مانده انگشت تحیر بر دهان
جملگی را رفته از سر هنگ و هوش
پس بیکبار آمدند اندر خروش
کی دریغا عمرمان بر باد رفت
عمرمان نی بر طریق داد رفت
ای دریغا ما ز حق غافل شدیم
ما پرستار بت باطل شدیم
هرچه می خواهی بود باطل جز او
نشهد ان لاالله غیره
پس همه توحید گویان فوج فوج
رو بسوی میر کردند همچو موج
کای امیر پاک دین و پاک رای
ما بری از بت شدیم و بت ستای
ما گواهانیم بر توحید حق
توبه توبه ای امیر از ما سبق
پس سوی بتخانه ها برتاختند
جمله بتها را بخاک انداختند
آتشی هر گوشه ای افروختند
یا صمدگویان صنم را سوختند
هرکجا بتخانه ویران ساختند
طرح مسجد جای آن انداختند
همچو آن نصرانیان اندر هری
که شدند از دین نصرانی بری
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۶ - رجوع به تتمه حکایت مرد شوریده ی هروی و اهل کلیسا
پیش آن شوریده افتادند خاک
کی نجات ما ز هر عطب و هلاک
عرضه کن اسلام بر ما زودتر
دینمان از دست شیطان باز خر
پس ز ترسایان فزون از صدهزار
ملت اسلام کردند آشکار
گفت آن شوریده با یاران که بود
این اثر از گفته شیخ ودود
من نگفتم گفت شیخ افسانه نیست
گفت او چون گفت هر دیوانه نیست
یا غرض بودش همین زین گفتگو
یا خداد داد این اثر در گفت او
ترجمان باشد زبان اهل دین
ترجمان مصحف علم الیقین
اهل دین افسون گرانند ای فتی
گفتشان افسون ز پیر جانگزا
گرچه افسونگر بجز لفظی نخواند
معنی آن لفظ را در دل نراند
رفته چون افسونگری را در زبان
گشته از آن آب خاصیت روان
آن اثرها نی به معنی اندر است
آن اثر اندر دم افسونگر است
چون گرفت افسونگر از استاد دم
آن اثر اندر دمش شد لاجرم
اهل دین را دم ز پیغمبر بود
کی دمش از هندویی کمتر بود
اهل دین را دم ز قرآن و دعاست
اهل دین را دم ز آل مصطفی است
ای برادر هرکه زینها دم گرفت
از دم او نور عالم در گرفت
می زداید ظلمت از دلها دمش
هرکجا زخمی دم او مرهمش
پخته گرداند دمش هر خام را
می گشاید اشک خونین فام را
پرده ی کفر و شقاوت می درد
زنگهای کهنه از دل می برد
چون از ایشان دم نداری دم مزن
برف می ریزی دو لب بر هم مزن
تا ز سوز دین نگردد دل کباب
دم نگردد گرم ای عالیجناب
تا تورا سوزی نباشد در جگر
دم مزن کاندر دمت نبود اثر
من که از حال درونت آگهم
گر دمت بر من بگیرد ابلهم
گر بخوانی خطبهای کافیه
ور بپردازی بهم صد قافیه
ور بیاری استعارات و مجاز
قصه ها گویی همه دور و دراز
در نگیرد در کسی ای ذوفنون
تا تورا دردی نباشد در درون
نفس را اول برو در بند کن
پس برو آهنگ وعظ و پند کن
منبری بگذار بهر خود نخست
وانگهی برجه به منبر تند و چست
آتشی در دل برافروز آنگهی
گرم کن هنگامه ی وعظ ای رهی
چونکه شیخ از ماجرا آگاه شد
جانب شوریده با صد آه شد
با ندامت خواست از جا در بگاه
تا بر شوریده آمد عذرخواه
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۸ - در بیان طریق تحصیل علم و معرفت و رسیدن به اجتهاد و یقین
هر رهی رفتن ندارد پای مزد
ای بسی ره کاندران غول است و دزد
رهبری باید طلب کردن نخست
رهنمایی چابک و چالاک و چست
کاروانی خواستن دور از نفاق
کاروان سالارش از اهل وفاق
ره سپردن بر درای کاروان
پا نهادن جای یای کاروان
آنکه افتد گر خطایی در سفر
نزد اهل فقر باشد مغتفر
ور کشی بی سعی و جد و اجتهاد
نی سراغ از کاروان و اوستاد
رو نهد در راه و افتد در خطا
آن خطایش مغتفر باشد کجا
هم اگر بینی کسی را در رهی
نبودت از مقصد او آگهی
لیک آن ره را نباشد هیچ سو
مقصد امید و منزل آرزو
هیچ منزل دانی اندر راه نیست
ور بود غیر از هلاک جاه نیست
بر تو باشد جان من ارشاد او
هین فراموشت مبادا یاد او
پس غرض از آنچه گفتم ای رفیق
ز اختلاف مقصد و فرق طریق
در ثواب آنکه افتد در خطا
وز نکردن طعن کس در ابتدا
این بود این داده بر گفتار گوش
کز بقا آغاز بر هرکس مجوش
هر رهی کاید به منزل عاقبت
سوی مقصد باشد آن را خاتمت
کژی و دوری و دشواری آن
نزد آخر بین بود سهل ای فلان
هم خطایی هرکه در ره اوفتاد
بود سعی و بذل و جهد و اجتهاد
نزد ارباب خرد نبود ملوم
می نخوانند اهل عدل آن را ظلوم
هم رهی راکش ندانی تا کجاست
رهروان را کردن ظلمی خطاست
مقصد قوم خدا جوی ای نگار
گرچه باشد متحد ره بی شمار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۹ - بیان حدیث الطرق الی الله بعدد انفاس الخلایق
چشم جمله بر یکی از هر طرف
تیر باشد واحد و بی حد هدف
اینچنین فرمود آن آگاه حق
شد برابر با نفسها راه حق
راه حق باشد مقابل آشکار
با نفسهای خلایق در شمار
راهها بسیار و مقصدها یکی ست
اختلاف راه لیکن اند کیست
شعبه ها هستند از یک شاهراه
شاه یکتن باشد و بیحد سپاه
چون درخت و شاخهای بیشمار
یا چو رودی نهرها از هر کنار
هم یکی باشد ره حق هم هزار
معنی آن را بفهم ای هوشیار
راه را در یکجهت باشد گذر
آن جهت را جاده ها بیحد و مر
گر فتادی از جهت گشتی هلاک
جاده گر شد مختلف از آن چه باک
آن جهت را کیست دانی رهنمای
ره نمای مرسلین و اولیای
کاروانسالار این راه درست
مصطفی و مجتبی باشد نخست
از قفای آن شه عرش آشیان
حیدر است و یازده فرزند آن
جاده های آن جهت را اوستاد
عالمان باشند و اهل اجتهاد
پس جهت چون شد یکی انجام کار
جاده ها یکسر رسد از هر کنار
این بود مقصود از آنچه شد بیان
کاعتبار اندر جهت دان ای فلان
معنی دیگر هم آن را هست لیک
گر بفهمی گویمت هشدار نیک
اینجهت آمد مناط اعتبار
هست مقصد غیر آن را واگذار
آن خصوصیات باشد هرچه باش
یار باشد آنجهت دان جمله خاش
خاش اگر فرتوت و زشت افتد چه غم
چون بود فرزند او زیبا صنم
چون بود مقصد رضاجویی شاه
روز هر راهی که می خواهی بخواه
نیک باشد این سخن لیکن بدان
مطلق آن را هست شرطی اندران
طبع شاهنشه لطیف است و غیور
غیرتش پاشید از هم کوه طور
از لطافت کس نیاید غور او
وز غیوری کس نداند طور او
طبع نازک دارد و مشکل پسند
هر نثاری نیست او را در خورند
خود نموده راه خورشیدی خویش
تا رضاجویش نباشد در پریش
نور او افکنده بر راهی تتق
غیرتش فرموده راهی را قرق
لطف او فرموده راهی را خطر
غیرتش سد کرده آن راه دگر
آن شه خوبان چه در سر ناز داشت
بر سر هر ره قرقچی بازداشت
آن یکی ره را گشود و بار داد
رهروش را وعده ی دیدار داد
صد ره دیگر ببست آن تنگبار
گفت از آنها هرکه آید نیست بار
نیست راه کوی ما این راهها
می رود این راهها تا بامها
ای که پویی راه کوی وصل یار
رو بجو راهی که زان راه است بار
خواسته اول ز تو تعیین راه
ترک این جستن بود اول گناه
چونکه جستی باید آن ره را سپرد
هم از آن ره ره به کوی دوست برد
گر روی از غیر آن ره گمرهی
باز گرد ای راه رو گر آگهی
گر جز آنی برده غفلت از رهت
با خطا و جهل کرده گمرهت
با حمیت گردنت را کرده بند
یا سفیهی رو به ریش خود بخند
زین گروه البته بیرون نیستی
لیک بنگر جان من تا کیستی
سعی کن تا راه او جویی همی
چونکه جستی راه او پویی همی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۲۲ - اشاره به حدیث قدسی که فرمود دل دوستان خود را از طینت ابراهیم و موسی و عیسی و محمد ص آفریده ام
جان ابراهیم و موسای کلیم
جان عیسی و شه بطحا حریم
هر گلی زان غیرت صد بوستان
عطر گلهایش ز عطرستان جان
نی دی آنجا راه یابد نی خزان
نی ز با دست و نه از برقش زیان
گلشنی بادش نسیم زلف یار
دست قدرت اندر آنجا بازیار
گلشنی آبش ز ینبوع حیات
چار حدش هست بیرون از جهات
دل به عشق او سپار و شاد زی
از همه غمها برون آزاد زی
خیمه زد چون در دلت سلطان عشق
ملک دل گردیده شهرستان عشق
هم هوا زانجا گریزد هم هوس
جز یکی آنجا نیابی هیچکس
نی تورا باشد رضا و نی غضب
نی طرب باشد تورا و نی هرب
آنچه او خواهد همی خواهی و بس
نی هوا باشد تورا و نی هوس
بلکه خواهش از تو بگریزد چنان
کانچه تو خواهی نخواهی خواهد آن
نخل خواهش برفتد از بیخ و بن
گوش خواهش نشنود جز امر کن
گیرد اندر بزم اطمینان مقام
فادخلی فی جنتی آمد پیام
جنت او نی جنان سیب و نار
آن جنان بر خود پرستان واگذار
گر شدی از جنت او مختبر
رو بخوان عند ملیک مقتدر
بارگاه صدق و ایوان جلال
در جوار پادشاه ذوالجلال
نور این محفل بتابد چون به دل
پاک گردد از ظلام آب و گل
پاک گردد همسر پاکان شود
للخبیثین الخبیثات افکند
پا زند از جز یکی از کاینات
هم بجوید طیبین و طیبات
نی ز فردوسش نشاط و نی نعیم
نی ز دوزخ باک او را نی جحیم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۲۸ - سبب تعلق روح قدسی به بدن و مجاورت غضب و شهوت
در ملک چون قدرت رفتن ندید
حق تعالی آدمی را آفرید
آن گروه قدسیان پاکزاد
کز من ایشان را هزاران یاد باد
هریکی دارد به یک منزل مقر
کش از آن منزل نه یارای گذر
از ملایک شد حکایت این کلام
ان مامنا و له الا مقام
در شب معراج جبریل امین
حامل آیات رب العالمین
صفه ی ایوان حق را آشکار
گلشن کون و مکان را باز یار
ماند برجا چون برون شد زین عتاب
در نخستین منزل از ملک حجاب
گفت زین پس قدرت رفتار نیست
در پس این پرده ما را بار نیست
یکسر مویی اگر برتر پرم
صرصر غیرت فرو ریزد پرم
هان برو احمد تورا بدرود باد
کوکب نیروی تو مسعود باد
بال و پر بگشای و بالاتر خرام
ای تورا کروبیان یکسر غلام
کوهها اندر پس این پرده هاست
قله های قاف عز و کبریاست
چون تویی سیمرغ جان پرواز کن
همچو جان آنجا نشیمن ساز کن
چون تو سیمرغی برو تا کوه قاف
کی کبوتر را بود آنجا مصاف
کی کبوتر پر زند در کوهسار
منتهای سیر آن تا شاخسار
در ملایک شوق و غیرت چون ندید
قالب آدم ز عنصر آفرید
خشم و شهوت را در آن ترویج کرد
روح را پس با بدن تزویج کرد
تا ز شهوت میل و خواهش زایدش
هرچه بدهندش فزونتر بایدش
وز غضب آمد برو غیرت بدید
پرده ی هرجا ز غیرت بردرید
خشم و شهوت آلت کارند کار
روح ازین بر این دو مرکب شد سوار
خرم آن روحی که داند راه را
داند او میدان جولان گاه را
روح چون آمد سوار این دو رخش
نی به فرشش سر فرود آید نه عرش
گر دهندش ره به کرسی تا به فرش
می زند باز او ز غیرت سر به رخش
گر نه رخش او سر افکندی ز پی
می زدی تا عالم لاهوت هی
چون ندارد ره در آنجا لاجرم
از طلب آنجا فرو بسته است دم
باز گاهی واژگونه می جهد
از تجبر گرد دعوی می تند
یک دو ابله گرد خود جمع آورد
دعوی انی انالله می زند
ور نگوید در مقال از بیم خلق
حال او گوید به زیر کهنه دلق
تخته ای سازد که این عرش من است
خنجری سازد که این بطش من است
سجن پردازد که هین این دوزخ است
دشمنانم را همه دام فخ است
دور باش و های و هوی گیرودار
افکند کاین کبریا و آشکار
نزد او آرند فومی سر فرود
گاهی از بهر رکوع و گه سجود
ابلهی را بین خدا بازی کند
با خدای عرش انبازی کند
گو برو ای مبتلای صد زحیر
حد خود باش و بدرد خود بمیر
ای جوال گه به مبرز روی کن
آنچه بیرون آید از تو بوی کن
هم تو بر زیر بغل دستی بمال
نزد بینی بر ببین مجد و جلال
دست از این بازیچه بردار ای عمو
رو پی کاری که آید کار از او
زین جلال و احتشام ای مرد کار
سخت می مانی به آن ابریق دار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۳۵ - «سبوح قدوس رب الملائکة والروح» گفتن جبرئیل و بیهوش شدن ابراهیم خلیل
جمله را از بهر حق قربان نمود
جمله را قربان آن سلطان نمود
داده بود آن را خدای ذوالمنن
مال و فرزندی چو اسماعیل تن
آستین بر جمله افشاند از وفا
در ره آن پادشاه ذوالبها
یافت حق او را چو از خاصان خاص
نام خلت یافت از وی اختصاص
برگزید او را خداوند جلیل
خواند او را از برای خود خلیل
خلعت خلت رسید او را ز رب
آمد او را هم خلیل الله لقب
تارکش را افسر خلت رسید
مهر خلت شد به منشورش پدید
خواست از جا غیرت کروبیان
بحر غیرت گشت بزم قدسیان
غلغل سبحان ذی المجدالعلی
والجمال الفرد والعزو الثناء
شور و غوغا در میانشان درفکند
جملگی گفتند با بانگ بلند
کی خدا ای برتر از وهم و خیال
ای منزه از چه و چون و مثال
کی روا باشد که خاکی بس ذلیل
در حریم کبریا گردد خلیل
از عناصر زاده ی خاکی نسب
کی روا باشد که یابد این لقب
او کجا و رتبه ی خلت کجا
نطفه ای را اینچنین زینت کجا
مرد بقال از چه بس استاد بود
کی به پهلوی شهانش جای بود
موزه گر از جلد آهوی تتار
سازی آن را از برای سرمیار
این نکوهش نی بد اول یارشان
بود ز آغاز وجود این کارشان
یفسدو یسفک بخواندندش نخست
پس گنه کار و جهول عهد سست
این نبودی از حسد یا بغض و کین
حاش لله کی ملک هست اینچنین
بلکه از نادانی آن خلق پاک
بود از اطوار این فرزند خاک
چونکه اکثر ذات او نشناختند
جانب طعن و ملامت تاختند
از خلافت گاه در بحث و جدال
گه ز خلت در میانشان قیل و قال
آدمیزادا ببین تو چیستی
کان ملایک می نداند کیستی
قاصر از ادراک تو روحانیان
خدمتت را قدسیان بسته میان
تو خلیفه ی حقی و نایب مناب
جانشین پادشاه مستطاب
نسخه ی آیات ربانی استی
مظهر اوصاف رحمانی استی
ضرب دارالملک و اقلیم جلال
نقش دست نقشبند بی مثال
قدر خود بشناس اوج خود بدان
خویش را مفروش ارزان و مهان
اندرین بازار پرسودا و شر
مشتری بسیار داری ای پسر
مشتری افزون ز تعداد و شمار
جمله واکرده دکان از هر کنار
چونکه خود را می فروشی ای عمو
مشتری قدر دانی را بجو
قدر دان و صاحب گنج و گهر
تا تورا بر سر نهد اکلیل زر
بامدادان اسبهای خوش نژاد
برد میدان بهر بیع آن اوستاد
بانگ برزد کاسبها را ارخری
می فروشم فاش این المشتری
سوی استا شد روان از هر طرف
مشتریها کیسه ی زرشان بکف
مهتر سلطان یکی را می خرد
جانب اصطبل سلطان می برد
می برد آن را خرامان و چمان
تا به نزد پادشاه قدر دان
می دهندش جای جو قند و شکر
هم مویز خشک و هم حلوای تر
زین ز زر سازند و از سیمش لگام
جان او روبند در هر صبح و شام
صبحها کان شه برآن گردد سوار
در رکابش میرو سلطان صد هزار
سروران بوسند سمش از شعف
مهتوران گردند دورش هر طرف
آن یکی تیمار آن را انتظار
وان همی جوید ز سمش سنگ و خار
می خرد آن اسب دیگر یک فقیر
کهکشانش گاه و شعرایش سفیر
می نبیند کاه و جو الا به خواب
دایم از جوع البقر در اضطراب
نی صطبل او را نه آخور نی حصار
خوابگاه او نه جز خارا و خار
از یسار و از یمین جویای کاه
خاک بوید بهر جو تا صبحگاه
گه به هیزم کش دهد او را کرا
گه سپارد سوی حمالی ورا
زان بتر اسبی دگر کانرا خرد
مرد عصار و سوی دکانش برد
نی اثر بیند ز آب و نی زکاه
می خورد سرگین و آنهم گاه گاه
گردنش خم گشته زیر بار غنگ
شرحه شرحه گردنش از عاد سنگ
نیست تیمارش بجز از چوب تر
مهترش نی غیر گرز گاو سر
بسته چشم و دست و پا اندر حصار
گرز بر فرقش که هین روغن بیار
راه پیماید بسختی روز و شب
نی امید رحم و نی پای هرب
یکدمش آسایش و آرام نی
راه او را آخر و انجام نی
ره رود اما نبرد منزلی
زآمد و رفتن نه او را حاصلی
می رود اما نه صحرایی نه دشت
نی هوای تازه و نه سیرگشت
نی رهش را مبدئی و نی ختام
نی در آن ره منزلی و نی کنام
نی مجال خفتن او را نی شنو
تا تواند رفت گویندش برو
گر بگویم رفتم این ره سالها
ریختم هم یال و هم کوپالها
گویدش استا که جان اندر تنت
باشد این ره را بباید رفتنت
گر بگوید تابکی نبود جواب
جز که رو روای هیون با صد شتاب
ای تو در بازار این دنیای دون
مشتریها باشدت از حد فزون
چون هوا و نفس کافر کیش تو
دوستان سود خود اندیش تو
آن زن و فرزند و عم و خال تو
وان عیال خفته اندر فال تو
دشمن دیرینت آن دیو پلید
کو به تو چفسیده محکم چون کبید
جملگی آنها خریدار تو اند
در پی صید تو اشکار تو اند
می خرندت از برای بندگی
نی پی مولایی و فرخندگی
می خرندت زیر صد بارت کشند
یا کنندت پوست بر دارت کشند
آن یکی خواهد پی شبکاریت
وان دگر حمالی این عصاریت
وان کشد تا از تو کین جد و مام
کینه های آن نیاکان گرام
این خریداران گدایان طریق
جملگی عباس دوسند ای رفیق
آن خریداران عور کفش دزد
از تو خواهند آش و نان و کار مزد
یک خریدار دگر باشد تورا
پادشاه جمله شاهانش گدا
پادشاهی کشورش ملک وجود
کشورش را نی جهات و نی حدود
بلکه بر ملک عدم هم حکمران
بر وجود و بر عدم حکمش روان
سکه در لاهوت و در ناسوت زد
نوبت از لاهوت در ناسوت زد
قاف تا قافش همه گنج گران
سفره ی او از مکان تا لامکان
مشتری او انبیا و اولیا
ملک سرمد مایه دست قالها
عقد ایجابش اگر جویی همین
انّ الله اشتری من مؤمنین
مانده از تو یک قبول ای نیکبخت
سر بجنبان تکیه زن بالای تخت
بنده ی او گرد پس آزاد زی
رو غم او خور ز هر غم شادزی
بنده ی او همچو ابراهیم باش
پیش تیغ نار او تسلیم باش
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۳ - تأویل و تمثیل دو مرغ
عقل و نفسند این دو مرغ ای دوستان
کاشیان دارند در این بوستان
کاشیانشان این تن خاکی بود
سیرشان در جو افلاکی بود
متحد با یکدگر آغازشان
متفق اندر ازل پروازشان
آمدند از بوستان در توشکان
سر زدند از بیضه ی روحانیان
پر زدند از گلستان جاودان
آشیان بستند در این توشکان
با هم اینجا یار و دمساز آمدند
هردم از سویی به پرواز آمدند
ای بسا صیاد در این دشت و بام
دانها پاشیده و افکنده دام
صوت مرغان چمن آموخته
آتشی از بهرشان افروخته
از صفیر خود ره مرغان زنند
ای عجب خسبند و راه جان زنند
هان و هان ای مرغ نوآموز من
بلبل خوش نغمه ی فیروز من
این نوای عندلیب باغ نیست
غیر بانگ جان خروش زاغ نیست
نفس مسکین از فریب حرص و آز
سوی دانه می کند گردن دراز
بر هوای آن صفیر دلفریب
می رود بی صبر و آرام و شکیب
عقل می گوید که ای روح روان
ای تورا در لامکانها آشیان
از فریب این چمن ایمن مشو
زین صفیر مصطنع از ره مرو
نفس می گوید که ظن بد مبر
ان بعض الظن اثم کن زبر
عقل می گوید یقین است این نه ظن
حبک للشیئی یعمی دم مزن
نفس می گوید یقین گیرم ولی
کی فریبد چون منی را ای ولی
عقل گوید ناگهان بفریفتند
شهسواران اندرین ره شیفتند
نفس گوید گر فریبد سهل دان
ناامیدی کار هر نااهل دان
عمر هست و زندگانی بس دراز
توبه مقبول و در توبه است باز
توبه خواهم گرد با سوز و گداز
هم تلافیها به صد عجز و نیاز
بس نماز و روزه خواهم کرد من
از درش دریوزه خواهم کرد من
ور نکردم توبه رفتم زین سرای
هم نیم نومید از لطف خدای
ناامیدی کفر باشد ای عمو
رو بخوان لاتیأسوا لاتقنطوا
هین ببین این نفس کافر کیش را
چون فریبد عقل را و خویش را
گر تو می دانی خدا را ذوالکرم
این کرم در کار دنیا هست هم
پس چرا آن را به آن نگذاشتی
مقتدر خود را در آن پنداشتی
دانه امسال ای رئیس ده مریز
کاو رحیمست و دهد بی دانه نیز
یک سفر سرمایه مطلب ای ودود
کان کریم است و دهد بی مایه سود
آیه ی رحمت همین ای بوالهوس
آمده است از بهر کار دین و بس
در نماز و روزه و حج و جهاد
آیه ی لاتقنطوا داری بیاد
کار دنیا چونکه پیش آمد تورا
لیس للانسان الا ما سعی
آنکه در عقبی کریم است و رحیم
بهر دنیاکی بخیل است و لئیم
آنکه را در کار دین صد چاره است
بهر دنیایت چرا بیگانه است
ای تو دست آموز ابلیس پلید
پرده ی خود تابکی خواهی درید
دست تو در دست شیطان تا بچند
با خدا و خلق تا کی آسمند
دست خود از دست این ابتر بکش
رخت خود تا چشمه ی کوثر بکش
ای خدا فریاد از این نفس پلید
تا کجا آخر مرا خواهد کشید
می کشد نفسم که یا رب کشته باد
در میان خاک و خون آغشته باد
هر زمان امروز و فردا می کند
خاکم اندر چشم بینا می کند
گوش من بگرفته می گرداندم
هر کجا خواهد چو خر می راندم
هرچه می گویم که این چاهست چاه
عاقبت گوید برآری سر ز راه
هرچه می گویم بیابان است این
گویدم میرو که آسان است این
سوختم تا چند خواهم سوختن
شعله در جان تا بکی افروختن
سوختم آخر من ای فریادرس
رحمتی فرما مرا فریاد رس
کاشکی بودی سترون مام من
در جهان هرگز نبودی نام من
من نبردستم حسد بر هیچکس
جز به آنکس کو نزاد از مام و بس
رحمت حق بر تو باد ای نیکنام
این پسر را می نزادی کاش مام
کاش چون زادی نپروردی مرا
یا به غرقابی رها کردی مرا
یا مرا کردی رها در کوهسار
تا ز من گرگی برآوردی دمار
یا رسول الله یا مولی النعم
یا غیاث الخلق یا کهف الامم
یا محمد یا شفیع المذنبین
یا امین الله رب العالمین
سوره ی نور آیه ی رحمت تویی
خلق عالم را ولی نعمت تویی
ما همه بنده تو مولای همه
جمله چون قطره تو دریای همه
ای زمین و آسمان خاک درت
حضرت روح القدس یک چاکرت
نیست چون برجان خود رحمت مرا
رحم کن تو ای ولی نعمت مرا
خوانده در مصحف تورا احمد بنام
احمدم من هم غلامت را غلام
چونکه همنام توام خوارم مکن
حق همنامی که انکارم مکن
فخر دارم من به این ای شهریار
تو مرا مگذار خوار و شرمسار
ای امام عصر و سلطان زمان
ای جهان جان و ای جان جهان
ای ز تو روشن چراغ مهر و ماه
ای جهانت کشور و خلقت سپاه
ای وجودت لنگر چرخ و زمین
ای تورا ملک ابد زیر نگین
ای نبی را آخرین قایم مقام
ای ولی مؤتمن رکن انام
ای شه دوران و حق مشتهر
صاحب دوران امام منتظر
گرچه عالم سربه سر پر نور توست
چشم بدبین دور تا یا کور توست
حرمت جدت که در من یک نظر
مانده ام تنها به بند نفس در
همتی کن با من ای مولی رفیق
تا مگر یابم نجات از این مضیق
ای صفایی ای به صد غم مبتلا
ای غریق بحر عصیان و خطا
سخت می بینم تورا بس ناامید
خون دل از دیده ات خواهد چکید
گرچه نومیدی و یأس از خود بجاست
لیکن نومیدی ز لطف حق خطاست
ای بسا از تو بتر بخشیده است
گرچه دهر از تو بتر کم دیده است
تا توانی عجز و زاری پیش گیر
در حیوة خویش سوگ خویش گیر
دست در دامان پیغمبر فکن
کار خود با ساقی کوثر فکن
بلکه او ناخوانده غمخوار همه است
در دو عالم لطف او یار همه است
آری او باشد نگهدار همه
ما همه جسمیم و او جان همه
گرچه باشد جسم از جان بیخبر
جان بهر جزوی از آن دارد نظر
متصل باشد بهر عضوی از آن
ما همه جسمیم و آن مولاست جان
زابتدا تا انتها همراه ماست
از قدم تا فرق ما آگاه ماست
جسم او پیدا و پنهان کار او
سر به سر عالم پر از آثار او
نور او بر خوب و بر بد تافته
هرکسی زان قسمت خود یافته