عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۰
یکدم ز دل فکار بیرون نروی
زین سینه شعله زار بیرون نروی
این خاطر فتنه لاخ نه در خورتست
لیکن زوی ای نگار بیرون نروی
میرداماد : اشعار عربی
شمارهٔ ۲ - : بالله یا سکاری حی الحبیب قولو
بالله یا سکاری حی الحبیب قولو
هل ما اراه طیف اذ فزت بالوصال
ظمان قفر شوق فی توقه اتاکا
کی فی حماک یسقی من ذلک الزلال
یا قوم من نواکم فی مهجتی نصال
کم فی الهوی اداوی المجروح بالنصال
میرداماد : اشعار عربی
شمارهٔ ۷ - توجه به مشهد مقدس
طارت المهجه شوقا بجنان الطرب
لثمت سده مولی بشفاه الادب
افق الوصل بدا اذ ومض البرق وقد
رفض القلب سوی منیه تلک القبب
نحو اوج لسماء قصد القلب هوی
ولقد ساعدنی الدهر فیا من عجب
اصدقائی انا هذا و حبیبی و اری
روضه الوصل و لم تخش غواشی الحجب
انا فی مشهد مولای بطوس انا ذا
ساکب الدمع بعین ورثت من سحب
لاتسل عن نصل الهجر فکم فی کبدی
من ثغور ثغرت فیه و کم من ثقب
کنت لا اعرف هاتین اء عینای هما
ام کؤس ملئت من دم بنت العنب
بکره الوصل اتتنی قصصنا قصصا
من هموم لعبت بی بلیال الکرب
قال لی قلبک لم یرثو من نار هوی
قلت دعنی انا مادمت بهاذا الوصب
میرداماد : اشعار عربی
شمارهٔ ۸ - : یا قوم هواکم بصدری نزلا
یا قوم هواکم بصدری نزلا
والقلب بنار حبکم اشتالا
یا ساده بیت مقدس حبکم
قد اضعفی الفراق لن احتملا
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
باذی نفسی نیست که او یک نفسی نیست
شد با همه کس تا که نگوید کسی نیست
هر زنده دلی دل ز مسیحا نفسی یافت
آن را نفسی نیست که عیسی نفسی نیست
عالم همگی پرتو آن طلعت زیباست
موسی نظری نیست که روشن قبسی نیست
زاهد نبود آگه از اندیشه ی عشاق
هم فکرت عنقا به معانی مگسی نیست
شد قافله پیدا و از ایشان رسد آواز
کس هیچ نیازش به صدای جرسی نیست
جان از باختگان واقف از اندازه ی عشقند
دریا سپری در خور هر خار و خسی نیست
در کشمکش عشق بود عقل شهان مات
این بازی و برد از پی فیل و فرسی نیست
عشق تو بدان مایه که از دل برود غیر
سوزیست که در سینه ی هر بوالهوسی نیست
گر دین و دل اندر خم زلف تو شد از دست
ترک دل و دین بر سر آن طره بسی نیست
باشد که به پایت نهم سر به ارادت
چند ار که به وصل تو مرا دسترسی نیست
هشیار ز چشم تو در این شهر نمانده است
اینست که اندر پی مستان عسسی نیست
از خرمن دنیا نخورد گندمی آن مرد
کاین دور فلک در نظرش یک عدسی نیست
در عشق تو هر کس به تمنایی و حالی است
غیر از تو صفی را به صفا ملتمسی نیست
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
داشتم چشم بعهدی که کند یار بماند
قدر حسن خود و عشق من درویش بداند
گرچه خوبان به نمانند یکی بر سر پیمان
بودم امید که او عهد بآخر برساند
زانکه حسن و ادب و شاهی و درویشی و دانش
نگذارد که بافتاده کند هر چه تواند
غافل از آنکه جوانست و مرا این سر پیری
برسن بندد و هر سو پیِ بازی بدواند
لیک با این همه دانم که بجای من بی‌دل
دیگری را نگزیند که بپهلو بنشاند
زانکه داند چو صفی نیست یکی در همه عالم
که بود قابل مهرش خدائیش بخواند
بخدا خاک رهش را بدو گیتی نفروشم
کودکست آنکه دهد گوهر و جوزی بستاند
نه چون من یار پرستی که دهم دست بعهدش
نه چو او دوست نوازی که زبندم برهاند
کند ار دلبری از من بود از راه ارادت
ور نه گردش شود ار چرخ ز دامن بفشاند
غزلی دوش فرستاد وحیدالحق والدین
منش این نام نهادم که بتوحید بماند
بود این نیز جواب غزل حضرت عبدی
بخت با اوست مساعد که بیارش بکشاند
تو بهر پر که گشائی دم سیمرغ ببندی
شاهبازی و که شاهت ز پی صید پراند
هیچکس جان خود از تن نپراند پی‌صیدی
فلکش زهر اجل گر بپراند بچشاند
نفسی گر بخدا از بر من دور نشینی
غم هجرن تو این قالب خاکی بدراند
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
شاهدی کاهل نظر عشق جمالش دارند
دل به جا باشد اگر محو مثالش دارند
حسن او را همه دستی ز ارادت به دعاست
نی که اندیشه ز آسیب زوالش دارند
غیر مثلش که در اندیشه بود فرض محال
ممکنی نیست که در حکم محالش دارند
لب گشاید چو پی حل معما به سخن
اهل معنی عجب از حسن مقالش دارند
ناصح از عقل مگو کاین شتر از مستی عشق
رفته زان کار که در قید عقالش دارند
دل صفی بست به گیسوی تو چون اول عشق
بیم سرگشتگی افزون ز مآلش دارند
نکته دانان ره من یک تنه دانند که بست
زان به تاراج دل اندیشه ز خالش دارند
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
من بملک دل شهنشه بوده‌ام تا بوده‌ام
از رموز عشق آگه بوده‌ام تا بوده‌ام
دل بر آن گیسوی مشکین داده‌ام تا داده‌ام
محو آن رخسار چون مه بوده‌ام تا بوده‌ام
دفتر و سجاده یکسو هشته‌ام تا هشته‌ام
دور از زها دابله بوده‌ام تا بوده‌ام
درس عشق از خط ساقی خوانده‌ام تا خوانده‌ام
بحر علم علم الله بوده‌ام تا بوده‌ام
کوی جانان را بمژگان رفته‌ام تا رفته‌ام
خاک آن لیوان و در گه بوده‌ام تا بوده‌ام
راه با اهل طریقت رفته‌ام تا رفته‌ام
سالکانرا رهبر و ره بوده‌ام تا بوده‌ام
از من آلوده دامان کسب پاکی در‌خور است
چون ز خود بینی منزه بوده‌ام تا بوده‌ام
بر کمال اهل معنی بر ثبوت اهل فقر
خویش برهان موجه بوده‌ام تا بوده‌ام
گر ببخشد جرم عالم را صفی برجاست چون
بنده رحمتعلی شه بوده‌‌ام تا بوده‌ام
ریزه خوار خوان عرفانم جهانی گشت از آنک
ریزه خوار نعمت‌ الله بوده‌ام تا بوده‌ام
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
دلی که می‌کشد او را کمند گیسویی
کجاست راه که یابد رهایی از سویی
سزاست آنچه دل از دست طره ی تو کشد
که کرد بی خبر آهنگ سخت بازویی
جراحتی که را دل ز تیغ هجران یافت
گذشت از آنکه پذیرد به وصل دارویی
به هیچ راه نجستم یکی میان تو را
شد ار چه خاطر باریک بین من مویی
از آن کمر که تو بستی و بر گشودی خاست
دگر ز دیده ی دریانشین من جویی
شوم غبار و بگیرم ز مهر دامانت
اگر به قهر بگردانی از رهم رویی
صفی ز نام بط و باده مست و مخمور است
چه جای آنکه ز میخانه بشنود بویی
صفی علیشاه : قصاید
شمارهٔ ۳
ما را نبود جز بتو امید مراعات
در یاب فقیران خود ای پیر خرابات
هرگز نشد ابروی تو بر حاجت ماخم
تا چشم توان داشتن از غیر بحاجات
هر وعده که دادند بما صومعه داران
بگذار که بود آن همگی تسخر و طامات
در مدرسه و خانقه از زاهد و صوفی
حرفی که شنیدیم خبر بود و خرافات
این خرقه و سجاده نیرزید بیک جام
در میکده بود ار چه پر از عشق و عبادات
در کوی مغان باده فروشان نخریدند
برکهگل خم حاصل سی ساله طاعات
گشتیم مقبم در میخانه که بر گوش
ما را نرسد بانگ منادی مقامات
دیدیم خم ابروی دلدار و گرفتیم
از کون و مکان گوشه در آن سر دم آفات
غیر از در میخانه هر آن در که تو بینی
ره نیست که گویم ز چه شد باز در اوقات
هر نام که می‌نشنوی از غیر پی و چنگ
صوتست و صدا در گذر از ننگ مقالات
بگذار که در پرده بود راز مشایخ
تا باز بماند بجهان نا موالات
تا کار چه بود ار که نکردی ز کرم ستر
آلودگی خرقه ما پیر خرابات
هیچ ار که نباشد ز جنون فایده این بس
کز عقل مفلسف نکشد بار افادات
راز پیر مغان مرشد ما گشت که خود رنگ
باشیم و نلافیم ز سالوس و کرامات
آن جوهر فردی که بسی بود در او حرف
آخر ز دهان بتحقیق شد اثبات
مفروشد اگر قافیه یا جمع مکن عیب
هم کرده بنا گوش تو با زلف محاذات
بگذشت صفی عمر و ترا اول عشق است
تا کی دگرت طی شود این مرحله هیهات
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
یغمای نگاه بین که آن دلبر شوخ
چیزی نگذاشت دیگر از بهر شیوخ
عقل و دل و دین بجمله شد غارت
علم و عمل از اشاره شد منسوخ
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
ای آنکه دل شکسته جای تو بود
عالم همه پرتو لقای تو بود
گویند که نفی غیر اثبات حق است
نفی که کنم که او سوای تو بود
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
خوش آنکه حدیث کفر و ایمان نشنید
افسانه کافر و مسلمان نشیند
جز جام شراب و دست ساقی نشناخت
جز نان نگار و حرف جانان نشنید
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
یارب نشود بلاکشی محرم هجر
عشق ار چه کشد و لیک داد از غم هجر
پروانه بشعله داد تن را بفراق
او را دو وصل کشت و ما را غم هجر
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
عمرت رود ارتمام برجرم و هوس
به زانکه رسد دمی جفای تو بکس
این خلق همه گیاه بستان حقند
گر سرو صنوبرند ور سنبل و خس
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
در خانه و شهر و خلوت و انجمنش
می‌جویم و نیست در میان جز سخنش
هر جا سخنی است می‌دهم دل که مگر
پی از سخنی برم بسر دهنش
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۴
خویش مکن زمانهان خیز و بیا سخن بگو
رمزی از آب لب و دهان بی‌لب و بی‌دهن بگو
عشق ترا چو سرجان از همه کس کنم نهان
نیست منی در این وصف رخت بمن بگو
از دل خویش بوی تو می‌شنوم بموی تو
می‌کشدم بسوی تو زلف تو زان‌شکن بگو
سر و قدا قیام کن در دل ما خرام کن
رخ بنما کلام کن گرد گل از چمن بگو
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۵
عجب آمدم که آمدم ز تو مژده وصالی
که بعمر خود ندادم بوصالت احتمالی
بنما رخ از چه شاهی ر حجاب طره گاهی
که شبی بروی ماهی نگرم ز بعد سالی
بتو زیید ار که خوبان برخت شوندقربان
که ندید چشم دوران ز تو خوبتر جمالی
بفقیه طعنه کم زن بسیه دلی و خامی
که ندیده روی ماهت که نبرده ره بحالی
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۶
دل رفت و راه از دستم زان نرگس مستانه
بی‌ساغر و می‌مستم حاجت چه به پیمانه
سجاده نشینی بس در صومعه با هر کس
دیگر نشوم زین پس دور از در میخانه
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۱۲
زلف تو دلم را به تپش آورد آری
چون دام ببیند بتپد قلب کبوتر