عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۶
در پرده خط، خال به صد ناز گرفتی
از مرغ دلم دانه چرا بازگرفتی
کردی ز شکنج قفس امروز برونم
کز بال و پرم قوّت پرواز گرفتی
دست تو به تعمیر دل ای عشق مبارک
هر رخنه که بود از گهر راز گرفتی
پیداست که ریزد پر و بال طلب ما
زین اوج که در جلوه گه ناز گرفتی
شد نغمهٔ کلک تو حزین آفت هوشم
زین شعبده، کار از کف اعجاز گرفتی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
تو و زهد خشک زاهد، من و عشق و می پرستی
تو و عیش و هوشیاری، من و گریه های مستی
سر برهمن ندارد، دل بی وفاش نازم
صنمی که برد از دل هوس خداپرستی
به ره وفا برآید چه ز بخت کوته ما؟
مژهٔ تو گر به دلها نکند درازدستی
ز حیات آنقدر غم بودم که گر بخواهد
در نیستی برآرد دلم از غبار هستی
سر همّت تو گردم به حزین خسته جان ریز
ته جرعهٔ نگاهی به زکات می پرستی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
نگذاشت نی به هوشم، از نالهٔ رسایی
بیگانه ام ز خود کرد، آواز آشنایی
در باغ می سراید، هر مرغ با نوایی
دارد دم بهاران، پیغام آشنایی
گویند کیست در شهر، غارتگر شکیبت
سروی ست سرفرازی، شوخی ست خوش ادایی
گرگان یوسف جان، ابنای روزگارند
مردیم از غریبی، ای بی کسی کجایی؟
بازوی زال دنیا، چند افکند به خاکت؟
بی درد، پشت دستی، نامرد، پشت پایی
دامن کشان گذر کرد، یار از سر مزارم
ای ناله های و هویی، ای گریه های هایی
تا آب رفتهٔ جان بازآوری به جویم
قاصد بگو حدیثی، از لعل جانفزایی
از خون دیده در عشق، ساقی پر است جامم
یا حبّذا نعیمی، فی جنهٔ الولایی
گفتی حزین بیدل، با دوریم بسازد
الصّبرُ منک صعب یا منتهی منایی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
به حسرت گفت با صیاد خون آغشته نخجیری
به این تفسیده صحرا، آمد آخر آب شمشیری
به عالم هر شبی دیدیم، صبحی در بغل دارد
خروشی سرکن ای مرغ سحر، تا کی نفس گیری؟
چو قمری، روزگاری شد، که طوق بندگی دارم
نمی سازد چرا آزاد سروت، بندهٔ پیری؟
مزن ای آسمان، سنگ ملامت بر سبوی ما
تو هم چون خم درین میخانه، تا هستی، زمین گیری
بگردان شمع من، بر گرد سر پروانهٔ خود را
که دارد کام جانم، ذوق بال افشانی از دیری
به رنگ شمع، بود از رشتهٔ جان تار افغانم
شب عمرم سحر گردید، با آه گلوگیری
بیا ساقی، خمارم می کشد، جامی تصدّق کن
سرت گردم، روا نبود به کار خیر تأخیری
دل آشفته تا بستم به او، از خویشتن رفتم
رَهِ خوابیدهٔ آن زلف را، بایست شبگیری
نباشد احتیاج لاله و گل، برّ مجنون را
ز هر سو می دمد، داغ پلنگی، پنجهٔ شیری
به شورانگیز فریادی، حکیمان را به وجد آرد
دل دیوانه ام در حلقه های زلف زنجیری
حزین از گوشهٔ بیت الحزن افسانه ای سر کن
نوای عندلیبان چمن را، نیست تأثیری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۶
دو خصم داده به هم دست و این فگار یکی
یکی تو دشمن جانیّ و روزگار یکی
به خون من دو زبردست، هم زبان شده اند
نگاه مست یکی، چشم میگسار یکی
دو فتنه گر به کمین دل رمیدهٔ ماست
کمند طره یکی، زلف تابدار یکی
یکی، دو کرده غمم را فریب وعدهٔ تو
بلای هجر یکی، درد انتظار یکی
نه در دلی و نه در دیدهٔ خراب مرا
ازین دو خانه، نیامد تو را به کار یکی
نیم به هجر تو تنها، دو همنشین دارم
دل شکسته یکی، جان بی قرار یکی
به عندلیب چمن نوبت فغان نرسد
حدیث جورت اگر گویم، از هزار یکی
کنون دو سلسله جنبان بود جنون مرا
خط عبیر شمیمت یکی، بهار یکی
خدنگ های تغافل خطا نمی گردد
ز شست غمزه ات، ای نازنین سوار، یکی
گدا و شاه به تنهایی از جهان رفتند
درین دیار، به یاری نشد دچار، یکی
به دهر، الفت و انصاف نیست یاران را
یکی حریف نشاط است و سوگوار، یکی
زگرد حادثه میدان روزگار پر است
خدا کند که برآید ازین غبار، یکی
ز بزم وصل، حزین این قدر خبر دارم
که بیخودانه، سرم داشت درکنار، یکی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
ز عاشق شکوه ای جز مهر ورزیدن نمی دانی
عبث رنجیده ای، اسباب رنجیدن نمی دانی
از آن، لب زیر دندان ندامت داری، ای عاقل
که چون دیوانگان، زنجیر خاییدن نمی دانی
گل داغی ز باغ زندگانی نیست در دستت
تهی کف می روی زاهد،که گل چیدن نمی دانی
نخوردی خون دل ای صوفی و در رقص طاماتی
چه مستی می کنی، چون باده نوشیدن نمی دانی؟
حزین اکنون نواسنج گلستان شد، تو ای بلبل
نفس را درگلو بشکن که نالیدن نمی دانی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
نمی ماند به مصر از پیرهن، جز تهمت چاکی
سفیدی می کند در راه شوقش، دیدهٔ پاکی
به دست کوته همّت بلند خویش می نازم
که از دنیا، به چشم اهل دنیا زد کف خاکی
در آتش می گرفتم خرمن حسرت نصیبان را
گر از سامان هستی، در بساطم بود خاشاکی
غبار از تربت من تا قیامت می کشد بالا
که روزی، بودم از افتادگان قد چالاکی
ز بوی خون من، می در رگ مخمور می آید
خدنگی خورده ام، از باده پیما چشم بی باکی
بیا در کوی عشق و رهن می کن دفتر دل را
که در یونان زمین عقل، نبود صاحب ادراکی
ز خورشید قیامت، نیست باکی، می پرستان را
برد ما را شراب بیخودی، تا سایهٔ تاکی
به پای شمع خود، چون شعلهٔ جواله می رقصد
ز آتش طلعتان، پروانه زد جام طربناکی
شکارانداز ما را، تاکی افتد رحم در خاطر
رگی داریم و شمشیری، سری داریم و فتراکی
به برگ لالهٔ خورشید محشر، شبنم افشاند
گل داغی که دارد در نظر، روی عرقناکی
فروغ شمع جان، شد در تن آلوده ظلمانی
که باید پرتو فانوس را، پیراهن پاکی
مقیّد بیش ازین نتوان به زندان بدن بودن
بکش سر ازگریبان، تابهکی چون دانه در خاکی؟
گر از دل زندگان مشربی، در ظلمت شب ها
ز آب زندگانی صلح کن، با چشم نمناکی
من آن دریا کشم کز باده سیرابی نمی دانم
قناعت می کند از تاک، زاهد گر به مسواکی
حزین از انفعال من، نخواهد شد سفید آنجا
گر صبح قیامت را، نمایم سینهٔ چاکی
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۴۳ - در مذمّت گرما
در جهنمکده هند که از تاب هوا
شعله ور چون پر پروانه بود، بال ملخ
دارد افسرده تو را، شعبده چرخ حزین
چه توان کرد کنون، ماهیت افتاده به فخ
بس که گرم است هوا، آید اگر دمسردی
می دهم گوش، زند بیهده چندان که زنخ
هرکسی را شطی از هر بن مویی جاریست
شاید ار سیل عرق، شوید ازین خاک، وسخ
نه همین جان اسیر، از تف ایام گداخت
تن هم از کاهش آلام، نحیف است چو نخ
روشنان فلکِ مجمره گردان بخیل
خنک آن دم، که نویسند برات تو به یخ
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳
لعلت به فسون نبرد از دل تب و تاب
گر شکّر لطف داد و گر زهر عتاب
القصه که در عشق جگرسوز چو شمع
از آه در آتشیم و از اشک در آب
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۴
کردی دلم از حسن گلوسوز کباب
نه پرتو لطف دیده نه برق عتاب
خواهیم به عشق، نیم بسمل شده ماند
کز گرمی خون ماست، شمشیر تو آب
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
افسوس که درد عشق و درمان هم نیست
داغ دل گرم و مهر جانان هم نیست
خون در طلب نعمت الوان نخورم
تنها نه که نان نمانده، دندان هم نیست
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
تا بر لب عاشق می گلگون ناید
از دیده نمی شود شط خون ناید
خود را به خم باده درانداز حزین
هر بار، سبو درست بیرون ناید
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۸
بس بوالعجب است زیر این چرخ اثیر
عبرتکده ای ست در نظر، عالم پیر
جان گشته به قید تن گرفتار، حزین
سیمرغ به دام عنکبوت است اسیر
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۷
تا عشق فکند در دلم تاب چو شمع
یک لمحه ندید دیدهام خواب چو شمع
فریاد ز مشرب سمندر زادم
زآتش رگ جان من خورد آب چو شمع
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۹
از کام دل است بس که عریان دستم
کوتاه فتاده از گریبان دستم
از بس که گزیدهام به دندان غضب
خونین شده چون پنجهٔ مژگان دستم
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۱
وبرانی عشق، باشد آباد شدن
از قید هزار منت آزاد شدن
ناخن به خراش سینه داریم حزین
نبود هنری، امّت فرهاد شدن
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۳
ای درد، ز مرگ فکر درمان نکنی
آزار دل شکسته حالان نکنی
در جان، غم یار دارم آسان ندهم
ای محنت هجر، مردن آسان نکنی
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۸
دل بر سر تیر است، گشاییم کمین را
از خامه طرازیم، صنم خانهء چین را
هر شیوه ات ای شوخ، ز بس ذوق فریب است
هرگز نشناسد کسی از مهر تو کین را
نه تنها می کند چون زهر، صحبتهای شیرین را
زبان تلخ، دشمن کام می سازد سخن چین را
ز شمع خویشتن از بس که آتش در سرم سوزد
رگ خوابم، پر پروانه سازد خشت بالین را
عبث بلبل زند با من، نوای حسرت آگین را
به خون دل لبم پرورده مصرعهای رنگین را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۹۴
روزی که غمزه اش به من خسته جنگ داشت
هر جای دل که دست نهادم، خدنگ داشت
می خواستم که خرقه به ساغر بیفشرم
ضعف خمار، دست مرا زیر سنگ داشت
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۵۴
خون من تیغ تو آندم که به خاک افشاند
رشحه ای کاش بر آن دامن پاک افشاند
ثمر عالم ایجاد جز این نیست، که صبر
جگری خون کند و دیده به خاک افشاند