عبارات مورد جستجو در ۴۵۱ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۳ - در مدح ظل السلطان علی شاه فرماید
نو بهارست بیا تا طرب از سر گیریم
سال نو بار غم کهنه ز دل بر گیریم
چون ربیع و رمضان هر دو به یک بار آیند
روزه گیریم ولی در مه دیگر گیریم
حیف باشد که می صافی احمر بنهیم،
از کف این فصل و، پی صوفی ابتر گیریم
گر، به در یوزه یکی کوزه می دست دهد
بار این روزه سی روزه ز سر برگیریم
صوفیان گر همه پیرامن منبر گیرند
گر، به دست افتدمان دامن دلبر گیریم
سبحه گر باید ازان زلف مسلسل سازیم
مصحف ار شاید ازان خط معنبر گیریم
چون گل حمرا بر گل بن خضرا بکشفت
از بتی ساده بطی باده احمر گیریم
باده روشن در ساحت گلشن نوشیم
طره سنبل در پای صنوبر گیریم
جنت باقی در چهره ساقی بینیم
شربت کوثر از چشمه ساغر گیریم
زاهد ار جنت و کوثر به فسون وعده دهد
ما به نقد این جا، این جنت و کوثر گیریم
وگر از جوی عسل حرف مکرر گوید
ما از آن تنگ شکر، قند مکرر گیریم
زهره در مجلس ما رقص کند چون به نشاط
ساغری از کف آن ماه منور گیریم
سبزه چون با سمن و یاسمن آمد به چمن
نسخه ای از خط آن سر و سمن بر، گیریم
در چنین فصلی انصاف کجا رفته که ما،
ترک عیش و طرب و ساقی و ساغر گیریم؟
گر کند ماه خدا، ما را زان ماه جدا
کافریم ارنه پی مذهب دیگر گیریم
چون دگر طاقت احکام پیمبر نبود
لاجرم طاعت هم نام پیمبر گیریم
گوهر کان بروجرد محمد که به نام
از همه عالم امکانش برتر گیریم
آن که چون کلک گوهر بارش رفتار کند
جیب و دامان ورق پر در و گوهر گیریم
کلک او را به غلط آهوی تبت گوئیم
خط او را به خطا نافه اذفر گیریم
بس خطا باشد اگر نافه آهوی ختا
با خط منشی شه زاده برابر گیریم
قره العین شهنشاه علی شاه که صد،
هم چو جمشید و فریدونش چاکر گیریم
سایه سایه یزدان که ز خورشید رخش
پرتوی ز انجم این طاق مخضر گیریم
نی خطا گفتم مهر و مه و اختر همه را
از یکی ذره درین معنی کم تر گیریم
آن ملک زاده که با شاه جهانش به جهان
هم چو داوود و سلیمان پیمبر گیریم
با ولی عهد شهنشاهش اما و ابا
چون دو سرور که ززهرا و ز حیدر گیریم
دو جهان بین جهان بان را در هر دو جهان
روشن از طلعت این هر دو برادر گیریم
میل آن را همه با جوشن و مغفر بینیم
ذیل این را همه در مسجد و منبر گیریم
بزم آن را همه چون روضه رضوان خواهیم
رزم این را همه با ناله تندر گیریم
عزم آن را همه آرایش لشکر دانیم
حزم این را همه آرامش کشور گیریم
عیش آن را همه مجموع و منظم نگریم
جیش این را همه منصور و مظفر گیریم
صدق این را همه چون جعفر صادق نگریم
تیغ آن را همه چون حیدر صف در گیریم
هوش این را همه با نغمه بربط شنویم
گوش آن را همه با ناله تندر گیریم
رای والای ترا عقل مجرد خوانیم
روی زیبای ترا روح مصور گیریم
خوی دل جوی ترا خلد مقدس یابیم
جود موجود ترا رزق مقدر گیریم
تا به رشح قلمت رنگ تشبه جستند
مشک و عنبر را بویا و معطر گیریم
تا به ذیل علمت عهد توسل بستند
ماه و پروین را تابان و منور گیریم
خیل خدام ترا یک سره در زهد و ورع
سید و سرور و سلمان و ابوذر گیریم
جز یکی منشی بدکار که در شنعت او
از فحول فضلا حجت و محضر گیریم
ظل ظل الله فرزند شهنشه را کاش،
آگه از رسم و ره منشی دفتر گیریم
زان چه هم نام نبی کرد در احکام نبی
داستان دگر اندر صف محشر گیریم
ای برازنده خدیوی که به تائید خدای
تاج را بر تو برازنده و در خور گیریم
زان ترا شاه جهان افسر شاهی بخشید
که ترا بر سر شاهان همه افسر گیریم
خسروا، دادگرا ترک ادب باشد اگر،
پرده از راز نهان پیش شهان برگیریم
گر اشارت کنی امروز و اجازت بخشی،
با وزیر الوزرا این سخن اندر گیریم
آن که در رای تو چون عرض جهان عرضه دهد
عقل را واله و سرگشته و ابتر گیریم
آن که طرزش را در چاکری حضرت تو،
راست مانند ارسطو و سکندر گیریم
ای وزیری که ز انصاف تو در کشور ری
دست شاهین را کوته ز کبوتر گیریم
چون پسندی تو که در عهد تو ما ساده رخان
پرده عصمت و ناموس ز رخ برگیریم؟
یا رخی را که چو خور در خور مستوری نیست
هم چو زشتان جهان در پس معجر گیریم؟
یا چو مابونان کوبنده قادر طلبیم
یا چو خاتونان روبنده و چادر گیریم؟
ما همه اهل کمال آباد از اهل کمال
پایه رفعت بالاتر و برتر گیریم
سخن ار گوئیم چون صاحب وصابی گوئیم
قلم ار گیریم چون مانی و آزر گیریم
حجره را با رخ افروخته خلخ سازیم
خانه را با قد افراخنه کشمر گیریم
همه از سنگ و گل و آب و نمک خیزد و ما،
از گل و لاله و لعل و می و شکر گیریم
باغ حسن ار زسلاطین جهان بستانیم
سیم و زر را به من از بهمن و نوذر گیریم
کاتب شاه جهانیم و زخورشید شهان
سرهر سال دو صد بدره مقرر گیریم
با چنین پایه چرا باید در سوق فسوق
صدفی سیم فروشیم و کفی زر گیریم؟
ما که خود محور افلاک جلالیم چرا
محور اندر کره ردف مدور گیریم؟
داوری در بر صدر الوزرا آوردیم
تا ازان کافر بد مذهب، کیفر گیریم
زان چه با تازه جوانان کند امروز مگر
انتقامی خوش از آن پیر معمر گیریم
داد ما خود بده امروز تو تا دست رجا،
به دعای ملک اعظم اکبر گیریم
دادگر فتح علی شاه که ذرات وجود
همه را با خط فرمانش یک سر گیریم
تا جهان هست شهنشاه جهان را به جهان،
زیب تخت و کمر و یاره و افسر گیریم
دوستانش را چون گل به بهاران نگریم
دشمنانش را چون خار در آذر گیریم
سال نو بار غم کهنه ز دل بر گیریم
چون ربیع و رمضان هر دو به یک بار آیند
روزه گیریم ولی در مه دیگر گیریم
حیف باشد که می صافی احمر بنهیم،
از کف این فصل و، پی صوفی ابتر گیریم
گر، به در یوزه یکی کوزه می دست دهد
بار این روزه سی روزه ز سر برگیریم
صوفیان گر همه پیرامن منبر گیرند
گر، به دست افتدمان دامن دلبر گیریم
سبحه گر باید ازان زلف مسلسل سازیم
مصحف ار شاید ازان خط معنبر گیریم
چون گل حمرا بر گل بن خضرا بکشفت
از بتی ساده بطی باده احمر گیریم
باده روشن در ساحت گلشن نوشیم
طره سنبل در پای صنوبر گیریم
جنت باقی در چهره ساقی بینیم
شربت کوثر از چشمه ساغر گیریم
زاهد ار جنت و کوثر به فسون وعده دهد
ما به نقد این جا، این جنت و کوثر گیریم
وگر از جوی عسل حرف مکرر گوید
ما از آن تنگ شکر، قند مکرر گیریم
زهره در مجلس ما رقص کند چون به نشاط
ساغری از کف آن ماه منور گیریم
سبزه چون با سمن و یاسمن آمد به چمن
نسخه ای از خط آن سر و سمن بر، گیریم
در چنین فصلی انصاف کجا رفته که ما،
ترک عیش و طرب و ساقی و ساغر گیریم؟
گر کند ماه خدا، ما را زان ماه جدا
کافریم ارنه پی مذهب دیگر گیریم
چون دگر طاقت احکام پیمبر نبود
لاجرم طاعت هم نام پیمبر گیریم
گوهر کان بروجرد محمد که به نام
از همه عالم امکانش برتر گیریم
آن که چون کلک گوهر بارش رفتار کند
جیب و دامان ورق پر در و گوهر گیریم
کلک او را به غلط آهوی تبت گوئیم
خط او را به خطا نافه اذفر گیریم
بس خطا باشد اگر نافه آهوی ختا
با خط منشی شه زاده برابر گیریم
قره العین شهنشاه علی شاه که صد،
هم چو جمشید و فریدونش چاکر گیریم
سایه سایه یزدان که ز خورشید رخش
پرتوی ز انجم این طاق مخضر گیریم
نی خطا گفتم مهر و مه و اختر همه را
از یکی ذره درین معنی کم تر گیریم
آن ملک زاده که با شاه جهانش به جهان
هم چو داوود و سلیمان پیمبر گیریم
با ولی عهد شهنشاهش اما و ابا
چون دو سرور که ززهرا و ز حیدر گیریم
دو جهان بین جهان بان را در هر دو جهان
روشن از طلعت این هر دو برادر گیریم
میل آن را همه با جوشن و مغفر بینیم
ذیل این را همه در مسجد و منبر گیریم
بزم آن را همه چون روضه رضوان خواهیم
رزم این را همه با ناله تندر گیریم
عزم آن را همه آرایش لشکر دانیم
حزم این را همه آرامش کشور گیریم
عیش آن را همه مجموع و منظم نگریم
جیش این را همه منصور و مظفر گیریم
صدق این را همه چون جعفر صادق نگریم
تیغ آن را همه چون حیدر صف در گیریم
هوش این را همه با نغمه بربط شنویم
گوش آن را همه با ناله تندر گیریم
رای والای ترا عقل مجرد خوانیم
روی زیبای ترا روح مصور گیریم
خوی دل جوی ترا خلد مقدس یابیم
جود موجود ترا رزق مقدر گیریم
تا به رشح قلمت رنگ تشبه جستند
مشک و عنبر را بویا و معطر گیریم
تا به ذیل علمت عهد توسل بستند
ماه و پروین را تابان و منور گیریم
خیل خدام ترا یک سره در زهد و ورع
سید و سرور و سلمان و ابوذر گیریم
جز یکی منشی بدکار که در شنعت او
از فحول فضلا حجت و محضر گیریم
ظل ظل الله فرزند شهنشه را کاش،
آگه از رسم و ره منشی دفتر گیریم
زان چه هم نام نبی کرد در احکام نبی
داستان دگر اندر صف محشر گیریم
ای برازنده خدیوی که به تائید خدای
تاج را بر تو برازنده و در خور گیریم
زان ترا شاه جهان افسر شاهی بخشید
که ترا بر سر شاهان همه افسر گیریم
خسروا، دادگرا ترک ادب باشد اگر،
پرده از راز نهان پیش شهان برگیریم
گر اشارت کنی امروز و اجازت بخشی،
با وزیر الوزرا این سخن اندر گیریم
آن که در رای تو چون عرض جهان عرضه دهد
عقل را واله و سرگشته و ابتر گیریم
آن که طرزش را در چاکری حضرت تو،
راست مانند ارسطو و سکندر گیریم
ای وزیری که ز انصاف تو در کشور ری
دست شاهین را کوته ز کبوتر گیریم
چون پسندی تو که در عهد تو ما ساده رخان
پرده عصمت و ناموس ز رخ برگیریم؟
یا رخی را که چو خور در خور مستوری نیست
هم چو زشتان جهان در پس معجر گیریم؟
یا چو مابونان کوبنده قادر طلبیم
یا چو خاتونان روبنده و چادر گیریم؟
ما همه اهل کمال آباد از اهل کمال
پایه رفعت بالاتر و برتر گیریم
سخن ار گوئیم چون صاحب وصابی گوئیم
قلم ار گیریم چون مانی و آزر گیریم
حجره را با رخ افروخته خلخ سازیم
خانه را با قد افراخنه کشمر گیریم
همه از سنگ و گل و آب و نمک خیزد و ما،
از گل و لاله و لعل و می و شکر گیریم
باغ حسن ار زسلاطین جهان بستانیم
سیم و زر را به من از بهمن و نوذر گیریم
کاتب شاه جهانیم و زخورشید شهان
سرهر سال دو صد بدره مقرر گیریم
با چنین پایه چرا باید در سوق فسوق
صدفی سیم فروشیم و کفی زر گیریم؟
ما که خود محور افلاک جلالیم چرا
محور اندر کره ردف مدور گیریم؟
داوری در بر صدر الوزرا آوردیم
تا ازان کافر بد مذهب، کیفر گیریم
زان چه با تازه جوانان کند امروز مگر
انتقامی خوش از آن پیر معمر گیریم
داد ما خود بده امروز تو تا دست رجا،
به دعای ملک اعظم اکبر گیریم
دادگر فتح علی شاه که ذرات وجود
همه را با خط فرمانش یک سر گیریم
تا جهان هست شهنشاه جهان را به جهان،
زیب تخت و کمر و یاره و افسر گیریم
دوستانش را چون گل به بهاران نگریم
دشمنانش را چون خار در آذر گیریم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
دگر بهار چمن را چه دلگشا کردست
شکوفه بر سر سبزه نثارها کردست
چمن زلاله و گل آنچنان که آب روان
اگر گذشته، از آن روی بر قفا کردست
چنینکه چوب قفس پر گلست بلبل را
غریب ساخته صیادش ار رها کردست
نه از ترانه بلبل شکفته گل در باغ
که بره کسب هوا غنچه سینه وا کردست
چه عقده ها که ز خاطر گشود غنچه گل
بهار بین که گره را گره گشا کردست
چوبی می است از آن ساغر سفالین به
چه شد که نرگس جام خود از طلا کردست
هر آن نهال که از برگ دست بردارد
بهار گلشن کشمیر را دعا کردست
بحیرتم ز هوایش ببین که در یک طبع
هزار رنگ تلون چگونه جا کردست
بیادگار هوا را زهر گلی رنگیست
برنگ هر یک از آن جلوه ای جدا کردست
درین بهار کلیم آنکه هست قدرشناس
برای خار سرانجام رونما کردست
شکوفه بر سر سبزه نثارها کردست
چمن زلاله و گل آنچنان که آب روان
اگر گذشته، از آن روی بر قفا کردست
چنینکه چوب قفس پر گلست بلبل را
غریب ساخته صیادش ار رها کردست
نه از ترانه بلبل شکفته گل در باغ
که بره کسب هوا غنچه سینه وا کردست
چه عقده ها که ز خاطر گشود غنچه گل
بهار بین که گره را گره گشا کردست
چوبی می است از آن ساغر سفالین به
چه شد که نرگس جام خود از طلا کردست
هر آن نهال که از برگ دست بردارد
بهار گلشن کشمیر را دعا کردست
بحیرتم ز هوایش ببین که در یک طبع
هزار رنگ تلون چگونه جا کردست
بیادگار هوا را زهر گلی رنگیست
برنگ هر یک از آن جلوه ای جدا کردست
درین بهار کلیم آنکه هست قدرشناس
برای خار سرانجام رونما کردست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
امسال نوبهار قدم پیشتر گذاشت
گل نیز از بساط چمن پا بدر گذاشت
سوسن بوصف باغ زبانرا کبود کرد
نرگس ز شوق در قدح لاله سر گذاشت
برگ شکوفه رقعه معشوق باغ بود
زان بوسه داد نرگس و بر چشم تر گذاشت
شیرینی تبسم هر غنچه را مپرس
در شیر صبح خنده گلها شکر گذاشت
گل را غرور مشت زر خویش بس نبود
ابر بهار بر سر آن زر گهر گذاشت
نگذاشت یادگار بجز خرمن گلی
بر هر گل زمین که شکم ابرتر گذاشت
می آورد بسان گل زرد سر برون
نتوان بخاک گلشن کشمیر زر گذاشت
رمزیست اینکه عاشق و معشوق یکدلند
در پای خویش بید موله چو سر گذاشت
کوتاه ماند دست کلیم از گل مراد
هر چند آرزو بسر یکدگر گذاشت
گل نیز از بساط چمن پا بدر گذاشت
سوسن بوصف باغ زبانرا کبود کرد
نرگس ز شوق در قدح لاله سر گذاشت
برگ شکوفه رقعه معشوق باغ بود
زان بوسه داد نرگس و بر چشم تر گذاشت
شیرینی تبسم هر غنچه را مپرس
در شیر صبح خنده گلها شکر گذاشت
گل را غرور مشت زر خویش بس نبود
ابر بهار بر سر آن زر گهر گذاشت
نگذاشت یادگار بجز خرمن گلی
بر هر گل زمین که شکم ابرتر گذاشت
می آورد بسان گل زرد سر برون
نتوان بخاک گلشن کشمیر زر گذاشت
رمزیست اینکه عاشق و معشوق یکدلند
در پای خویش بید موله چو سر گذاشت
کوتاه ماند دست کلیم از گل مراد
هر چند آرزو بسر یکدگر گذاشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
ریاض ملک را دیگر بهار دلگشا آمد
بفرق دوست از نو سایه بال هما آمد
بروی ترکش اقبال تیر رفته برگشته
دعای مستجاب از آسمان حاجت روا آمد
ز گرد موکب اقبال چشم بخت روشن شد
بباغ خاطر افسردگان آب بقا آمد
بهای سرمه با خاک سیه خواهد برابر شد
چنین کز گرد راهت کاروان توتیا آمد
ازین کحل الجواهر قسمت من بیشتر باید
که اندر راه او چشم امیدم چارتا آمد
مبارک رجعتت مستلزم صدگونه عشرت شد
ببین تا آمدی نوروز فیروز از قفا آمد
کلیم از باغ امیدت گل شادی بدامن کن
نهال خوشدلی را موسم نشو و نما آمد
بفرق دوست از نو سایه بال هما آمد
بروی ترکش اقبال تیر رفته برگشته
دعای مستجاب از آسمان حاجت روا آمد
ز گرد موکب اقبال چشم بخت روشن شد
بباغ خاطر افسردگان آب بقا آمد
بهای سرمه با خاک سیه خواهد برابر شد
چنین کز گرد راهت کاروان توتیا آمد
ازین کحل الجواهر قسمت من بیشتر باید
که اندر راه او چشم امیدم چارتا آمد
مبارک رجعتت مستلزم صدگونه عشرت شد
ببین تا آمدی نوروز فیروز از قفا آمد
کلیم از باغ امیدت گل شادی بدامن کن
نهال خوشدلی را موسم نشو و نما آمد
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵ - تاریخ کدخدائی و زن گرفتن شاه شجاع
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۷ - کتابه دولتخانه صفاپور
زهی دلکش بنای چرخ پایه
جهان از آب و رنگت برده مایه
بهار بوستان آفرینش
نظر باز جمالت چشم بینش
فتد عکست چو در آئینه صبح
نگنجد مهر خور در سینه صبح
صفاپور از تو زیبا روزگارست
بهار از پهلوی گل نامدار است
بر بام و درت کائینه زنگست
مجال دم زدن بر صبح تنگست
ورش گاهی مجال دم زدن هست
زخورشید آورد پیش نفس دست
شکوهت طاق کسری را شکسته
بپای کرسیت رفعت نشسته
ترا خورشید انور شد گرفتار
بسان آینه در بند دیوار
نشسته بر درت عیش زمانه
مربع همچو شکل آستانه
بسیرت گر بیابد مهر رخصت
شود خط شعاع انگشت حیرت
صدف تا باشد آب این خاک در را
فشرد از هر دو دست آب گهر را
رود از دیدنت چون هوش از کار
هوایت پاشدش آبی برخسار
نگه در دیده اول پای شوید
پس آنگه سوی گلزار تو بوید
در فیض و درت با هم نظر باز
همیشه چون ره دلها بهم باز
از آن منظور فیض آسمانی
که عشرتخانه شاه جهانی
سپهرت گر شرافت جاودان داد
ز یمن ثانی صاحبقران داد
شه روشندل از انوار تأیید
بفیض عام بخشیدن چو خورشید
از آنروزی که جان مهمان تن شد
دلش فیض الهی را وطن شد
از آن پرتو که او از غیب دیدست
بخورشید آینه داری رسیدست
اگر رایش نگردد پرتوافکن
نباشد خانه آئینه روشن
ز مهرش هر دلی گیرد سراغی
که اندر کعبه هم باید چراغی
حباب از حفظش ار یابد هوادار
جدا از بحر می ماند صدف وار
دویده ذکر خیرش در زمانه
چو اشعار کتابه دور خانه
دلش بیعلم کسبی هست روشن
نخواهد خانه آئینه روزن
جهان دایم از آن شاه زمانه
منور باد همچون چشم خانه
جهان از آب و رنگت برده مایه
بهار بوستان آفرینش
نظر باز جمالت چشم بینش
فتد عکست چو در آئینه صبح
نگنجد مهر خور در سینه صبح
صفاپور از تو زیبا روزگارست
بهار از پهلوی گل نامدار است
بر بام و درت کائینه زنگست
مجال دم زدن بر صبح تنگست
ورش گاهی مجال دم زدن هست
زخورشید آورد پیش نفس دست
شکوهت طاق کسری را شکسته
بپای کرسیت رفعت نشسته
ترا خورشید انور شد گرفتار
بسان آینه در بند دیوار
نشسته بر درت عیش زمانه
مربع همچو شکل آستانه
بسیرت گر بیابد مهر رخصت
شود خط شعاع انگشت حیرت
صدف تا باشد آب این خاک در را
فشرد از هر دو دست آب گهر را
رود از دیدنت چون هوش از کار
هوایت پاشدش آبی برخسار
نگه در دیده اول پای شوید
پس آنگه سوی گلزار تو بوید
در فیض و درت با هم نظر باز
همیشه چون ره دلها بهم باز
از آن منظور فیض آسمانی
که عشرتخانه شاه جهانی
سپهرت گر شرافت جاودان داد
ز یمن ثانی صاحبقران داد
شه روشندل از انوار تأیید
بفیض عام بخشیدن چو خورشید
از آنروزی که جان مهمان تن شد
دلش فیض الهی را وطن شد
از آن پرتو که او از غیب دیدست
بخورشید آینه داری رسیدست
اگر رایش نگردد پرتوافکن
نباشد خانه آئینه روشن
ز مهرش هر دلی گیرد سراغی
که اندر کعبه هم باید چراغی
حباب از حفظش ار یابد هوادار
جدا از بحر می ماند صدف وار
دویده ذکر خیرش در زمانه
چو اشعار کتابه دور خانه
دلش بیعلم کسبی هست روشن
نخواهد خانه آئینه روزن
جهان دایم از آن شاه زمانه
منور باد همچون چشم خانه
کلیم کاشانی : ترجیعات و ترکیبات
شمارهٔ ۳ - ترکیب بند در تهنیت نوروز و مدح شاه جهان
باد نوروزی ببستان مژده ها آورده است
بلبلان را مایه برگ و نوا آورده است
گل چها دربار خواهد داشت کز فیض بهار
هر کجا خاریست یک گلشن صفا آورده است
هر چه می آرد بهار از دیگری زیباترست
رونمائی از برای رونما آورده است
عاقلان را تا درین موسم چو خود دیوانه دید
بید مجنون سجده شکری بجا آورده است
هر متاعی را خریداریست در بازار عشق
گل همه برگ از سفر بلبل نوا آورده است
تا شود نظارگی بیگانه هوش و خرد
دیده نرگس نگاه آشنا آورده است
نو عروس لاله را وقف حنا بندان رسید
در میان، گل خورده خود را بجا آورده است
خار گشت از چرب نرمی رشته گلدسته ها
باغبان این سازگاری از کجا آورده است
یاسمن در محشر نشو و نمای بوستان
نامه ای چون روی ارباب وفا آورده است
زاری بلبل ز شوق گل بود پوشیده نیست
سبزه را مژگان تر یارب ز شوق نام کیست
بهر ضبط گوهر شبنم که زیب گلشن است
غنچه سرتاپا گریبان گل سراپا دامنست
یوسف گل در میان عصمت و تر دامنیست
کز پس و پیشست هر چاکی که در پیراهنست
چون نسوزد آتش غیرت سراپا شمع را
کز پر پروانه در پای شقایق خرمنست
سر بپیش افکنده نرگس فکر اینش برده است
کافتاب لاله چون دایم بشب آبستنست
رنگ و بوی لاله و گل را چه می سنجی بهم
از تن بیجان بسی ره تا بجان بی تنست
مفلسان باغ را بین غرق انعام بهار
سبزه کاتش زسر نگذشته سرو گلشنست
در لباس این رخصت عیش است کز نقاش صنع
لاله ساغر پیکر و نرگس صراحی گردنست
نیست شبنم اینکه تیغش را مرصع ساخته
حرف شادابی گلشن بر زبان سوسنست
سرو چون طاووس می بودی زپای خود خجل
گرنه جوش سبزه ساقش را بجای دامنست
سبزه را از بسکه سعی نامیه افراخته
در چمن هر دم غلط کرده بسروش فاخته
گل گرو از روی لیلی برده از خوش منظری
سبزه چون مژگان مجنون می نماید از تری
باغبان چون دید لطف طبع موزونان باغ
سرو را خضری تخلص داد و گلرا آذری
نوبهار از بسکه آمد مهربان در روزگار
غنچه را آورد باز از صنعت پیکانگری
عقده ها از بسکه وا شد زانبساط روزگار
مشکل ار از دست آید بازی انگشتری
غنچه و مینای می در کار هم خوش می کنند
بیزبان خنیاگری، بیدست پیراهن دری
زآب و رنگ لاله و گل نهرها بینی روان
در جهان آرا بپهنای خیابان هری
روز تا شب لاله زارش در نظر دارد سپهر
شام بردارد از آنرو نسخه نیک اختری
لطف خاک گلشنش زانسانکه از آسیب پا
گشته گلهای زمینش سربسر نیلوفری
تحفه دریا و کان مخزون جیب غنچه است
در بغل دارد دکان خویشتن را جوهری
برگ ناخن گشت و وا کرد از نقاب غنچه بند
پرده تقوی چو گل باید بیک جانب فکند
شمع گلبن هر قدر برگی که برمی آورد
از پی پروانه خود بال و پر می آورد
ناله بلبل ز بس در مغز گل جا کرده است
گر کسی گل را ببوید دردسر می آورد
سرو یک یک راز گلشن را بگوش ابر گفت
هر چه آنجا گفته او باران خبر می آورد
باغبان چشمش ز انوار تجلی پر شدست
یوسف گلرا از آن تاب نظر می آورد
سبزه را چون جوهر تیغست سجاده بر آب
پاکدامن رخت خود از آب بر می آورد
خار اگر بر روی بلبل می کشد تیغ جفا
در میان گل از وفاداری سپر می آورد
چشم بر راه بهار موکب شاهنشهیست
سرو کز دیوار گلشن سربدر می آورد
ظل حق صاحبقران ثانی و شاه جهان
رازدان آفرینش کار آگاه جهان
ای بصورت پادشاه پادشاهان آمده
وز ره معنی بعالم قطب دوران آمده
گوهر از رشک کلامت می درد بر خویشتن
زان صدف را جبه دایم بی گریبان آمده
تا نسیمی از قبولت بر گلستانها وزید
خار با گل خوش نما، چون چشم و مژگان آمده
میتراود از بلندیهای قدرت همچو ابر
کز پی اصلاح حال زیردستان آمده
از سرایتهای خلقت در سیاستگاه قرب
زخم تیغت همچو گل خونریز و خندان آمده
از پی دریوزه گوهر زدست و تیغ تو
زخم شمشیرت چو گل وا کرده دامان آمده
می شود سویش روان تیغ زبانها همچو موج
بسکه با طبعت سخن با آب حیوان آمده
جوی آب زندگی با عرض فیض دست تو
تنگ میدان تر بسی از نهر شریان آمده
از نثار عالم بالاست ما را هرچه هست
گر گهر اعلاست ور ادنا ز عمان آمده
گرنه تیغت را خدا مفتاح هر فتح آفرید
می گشائی چون هزاران قلعه را از یک کلید
ز آسمانت هر زمان امداد فتح دیگرست
چون ظفر لشکر کشد اقبال تو سردفترست
کشته تیغ جهادت دیرتر جان می دهد
تیغ روحش چون پرد کز خون پر و بالش پرست
چون نباشد در شکار مملکتها تیز پر
تیغ اقبال تو شهباز ظفر را شهپرست
هر چه از رایت رسد خورشید بردارد بتن
آینه روئین تنست و عاجز روشنگرست
ساحل دریای جودت از وفور تشنگان
پایمال آرزو چون آبگاه لشکرست
انتظام کار و بار روزگار از عدل تست
خط اگر کرسی نشین شد هم ز سعی مسطرست
هر رقم از جوهر تیغت گواه نصرتست
هست مضمونش یکی صد خط اگر بر محضرست
در بدن جائیکه گم کرده است خصم از هیبت
جسته اندر کوچه تیغت که آن روشنترست
صاحب بحر و بری از روی استحقاق وارث
دشمنت را چشم و لب قسمت ازین خشک و ترست
سایه پروردگاری، آفتاب عدل و داد
تا بقای صاحب سایه است عمر سایه باد
پادشاها شمع تیغت آفتاب آثار باد
بر زبانش هر چه گفتارست آن کردار باد
صفحه هر سینه کز مهر تو چون خورشید نیست
نزد اهل دل چو تقویم کهن بیکار باد
خواه روز و خواه شب از بهر پاس دولتت
دیده اقبال چون چشم زره بیدار باد
بر جراحتها که خصم از ناوکت برداشته
سبزه تیغت بجای مرهم زنگار باد
هر که چون گل نشکفد در نوبهار عدل تو
گریه اش لاینقطع چون خنده سوفار باد
از تف دل شمع گردد گر همه مژگان خصم
از نهیبت همچنان عالم بچشمش تار باد
تا نشان خار و گل باشد ببستان سخن
تیغ خورشید سخن خار سر دیوار باد
بر سر هر ماه تا گردون زند گل از هلال
هر سر سال از گل فتح نوت گلزار باد
بلبلان را مایه برگ و نوا آورده است
گل چها دربار خواهد داشت کز فیض بهار
هر کجا خاریست یک گلشن صفا آورده است
هر چه می آرد بهار از دیگری زیباترست
رونمائی از برای رونما آورده است
عاقلان را تا درین موسم چو خود دیوانه دید
بید مجنون سجده شکری بجا آورده است
هر متاعی را خریداریست در بازار عشق
گل همه برگ از سفر بلبل نوا آورده است
تا شود نظارگی بیگانه هوش و خرد
دیده نرگس نگاه آشنا آورده است
نو عروس لاله را وقف حنا بندان رسید
در میان، گل خورده خود را بجا آورده است
خار گشت از چرب نرمی رشته گلدسته ها
باغبان این سازگاری از کجا آورده است
یاسمن در محشر نشو و نمای بوستان
نامه ای چون روی ارباب وفا آورده است
زاری بلبل ز شوق گل بود پوشیده نیست
سبزه را مژگان تر یارب ز شوق نام کیست
بهر ضبط گوهر شبنم که زیب گلشن است
غنچه سرتاپا گریبان گل سراپا دامنست
یوسف گل در میان عصمت و تر دامنیست
کز پس و پیشست هر چاکی که در پیراهنست
چون نسوزد آتش غیرت سراپا شمع را
کز پر پروانه در پای شقایق خرمنست
سر بپیش افکنده نرگس فکر اینش برده است
کافتاب لاله چون دایم بشب آبستنست
رنگ و بوی لاله و گل را چه می سنجی بهم
از تن بیجان بسی ره تا بجان بی تنست
مفلسان باغ را بین غرق انعام بهار
سبزه کاتش زسر نگذشته سرو گلشنست
در لباس این رخصت عیش است کز نقاش صنع
لاله ساغر پیکر و نرگس صراحی گردنست
نیست شبنم اینکه تیغش را مرصع ساخته
حرف شادابی گلشن بر زبان سوسنست
سرو چون طاووس می بودی زپای خود خجل
گرنه جوش سبزه ساقش را بجای دامنست
سبزه را از بسکه سعی نامیه افراخته
در چمن هر دم غلط کرده بسروش فاخته
گل گرو از روی لیلی برده از خوش منظری
سبزه چون مژگان مجنون می نماید از تری
باغبان چون دید لطف طبع موزونان باغ
سرو را خضری تخلص داد و گلرا آذری
نوبهار از بسکه آمد مهربان در روزگار
غنچه را آورد باز از صنعت پیکانگری
عقده ها از بسکه وا شد زانبساط روزگار
مشکل ار از دست آید بازی انگشتری
غنچه و مینای می در کار هم خوش می کنند
بیزبان خنیاگری، بیدست پیراهن دری
زآب و رنگ لاله و گل نهرها بینی روان
در جهان آرا بپهنای خیابان هری
روز تا شب لاله زارش در نظر دارد سپهر
شام بردارد از آنرو نسخه نیک اختری
لطف خاک گلشنش زانسانکه از آسیب پا
گشته گلهای زمینش سربسر نیلوفری
تحفه دریا و کان مخزون جیب غنچه است
در بغل دارد دکان خویشتن را جوهری
برگ ناخن گشت و وا کرد از نقاب غنچه بند
پرده تقوی چو گل باید بیک جانب فکند
شمع گلبن هر قدر برگی که برمی آورد
از پی پروانه خود بال و پر می آورد
ناله بلبل ز بس در مغز گل جا کرده است
گر کسی گل را ببوید دردسر می آورد
سرو یک یک راز گلشن را بگوش ابر گفت
هر چه آنجا گفته او باران خبر می آورد
باغبان چشمش ز انوار تجلی پر شدست
یوسف گلرا از آن تاب نظر می آورد
سبزه را چون جوهر تیغست سجاده بر آب
پاکدامن رخت خود از آب بر می آورد
خار اگر بر روی بلبل می کشد تیغ جفا
در میان گل از وفاداری سپر می آورد
چشم بر راه بهار موکب شاهنشهیست
سرو کز دیوار گلشن سربدر می آورد
ظل حق صاحبقران ثانی و شاه جهان
رازدان آفرینش کار آگاه جهان
ای بصورت پادشاه پادشاهان آمده
وز ره معنی بعالم قطب دوران آمده
گوهر از رشک کلامت می درد بر خویشتن
زان صدف را جبه دایم بی گریبان آمده
تا نسیمی از قبولت بر گلستانها وزید
خار با گل خوش نما، چون چشم و مژگان آمده
میتراود از بلندیهای قدرت همچو ابر
کز پی اصلاح حال زیردستان آمده
از سرایتهای خلقت در سیاستگاه قرب
زخم تیغت همچو گل خونریز و خندان آمده
از پی دریوزه گوهر زدست و تیغ تو
زخم شمشیرت چو گل وا کرده دامان آمده
می شود سویش روان تیغ زبانها همچو موج
بسکه با طبعت سخن با آب حیوان آمده
جوی آب زندگی با عرض فیض دست تو
تنگ میدان تر بسی از نهر شریان آمده
از نثار عالم بالاست ما را هرچه هست
گر گهر اعلاست ور ادنا ز عمان آمده
گرنه تیغت را خدا مفتاح هر فتح آفرید
می گشائی چون هزاران قلعه را از یک کلید
ز آسمانت هر زمان امداد فتح دیگرست
چون ظفر لشکر کشد اقبال تو سردفترست
کشته تیغ جهادت دیرتر جان می دهد
تیغ روحش چون پرد کز خون پر و بالش پرست
چون نباشد در شکار مملکتها تیز پر
تیغ اقبال تو شهباز ظفر را شهپرست
هر چه از رایت رسد خورشید بردارد بتن
آینه روئین تنست و عاجز روشنگرست
ساحل دریای جودت از وفور تشنگان
پایمال آرزو چون آبگاه لشکرست
انتظام کار و بار روزگار از عدل تست
خط اگر کرسی نشین شد هم ز سعی مسطرست
هر رقم از جوهر تیغت گواه نصرتست
هست مضمونش یکی صد خط اگر بر محضرست
در بدن جائیکه گم کرده است خصم از هیبت
جسته اندر کوچه تیغت که آن روشنترست
صاحب بحر و بری از روی استحقاق وارث
دشمنت را چشم و لب قسمت ازین خشک و ترست
سایه پروردگاری، آفتاب عدل و داد
تا بقای صاحب سایه است عمر سایه باد
پادشاها شمع تیغت آفتاب آثار باد
بر زبانش هر چه گفتارست آن کردار باد
صفحه هر سینه کز مهر تو چون خورشید نیست
نزد اهل دل چو تقویم کهن بیکار باد
خواه روز و خواه شب از بهر پاس دولتت
دیده اقبال چون چشم زره بیدار باد
بر جراحتها که خصم از ناوکت برداشته
سبزه تیغت بجای مرهم زنگار باد
هر که چون گل نشکفد در نوبهار عدل تو
گریه اش لاینقطع چون خنده سوفار باد
از تف دل شمع گردد گر همه مژگان خصم
از نهیبت همچنان عالم بچشمش تار باد
تا نشان خار و گل باشد ببستان سخن
تیغ خورشید سخن خار سر دیوار باد
بر سر هر ماه تا گردون زند گل از هلال
هر سر سال از گل فتح نوت گلزار باد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
باغ را باز مگر مژده گلریز آمد
که نسیم سحر از طرف چمن تیز آمد
توتیا رنگ غباری ز رهش پیدا شد
که صبا مشک فشان، غالیه آمیز آمد
نونو اسباب طرب ساخته کن، کاندر باغ
گل نوخاسته و سبزه نوخیز آمد
باز عشق توام از صبر جدایی فرمود
باز بیمار مرا نوبت پرهیز آمد
جام شاهی که ز خون جگرش پر کردند
خوار منگر، که زلال طرب انگیز آمد
که نسیم سحر از طرف چمن تیز آمد
توتیا رنگ غباری ز رهش پیدا شد
که صبا مشک فشان، غالیه آمیز آمد
نونو اسباب طرب ساخته کن، کاندر باغ
گل نوخاسته و سبزه نوخیز آمد
باز عشق توام از صبر جدایی فرمود
باز بیمار مرا نوبت پرهیز آمد
جام شاهی که ز خون جگرش پر کردند
خوار منگر، که زلال طرب انگیز آمد
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۹
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧٣ - قصیده
باد بهار میوزد از روی مرغزار
جان تازه میکند نفس باد نو بهار
چون بوی عنبرست بدم خاک بوستان
چون آب صندلست برنگ آب جویبار
گر عکس آسمان نفتادست بر زمین
چون آسمان زمین ز چه رو گشت مرغزار
زینسان که ابر میرود اندر هوای گل
دانم که در زدیده کند بر سرش نثار
باد بهار بین که چو فراش چست خاست
بر دشت و کوه شد بگه صبح پی سپار
افکنده فرش دشت ز دیبای هفت رنگ
واندر کشیده اطلس خارا بکوهسار
لاله بزیر قطره شبنم چو ساغریست
از لعل آبدار پر از در شاهوار
سرو سهی برقص و تمایل در آمدست
تا دست میزند ز سر خرمی چنار
چون گل شکفت اهل خرد را رسد که زود
گلشن کند چو بلبل سرمست اختیار
وقت نشاط و موسم عیش است ساقیا
در ده شراب ناب علی رغم روزگار
تا در جناب حضرت شاهنشه جهان
کالطاف او برون بود از حیز شمار
بوسم زمین بعزت و نوشم بکام دل
و آنگه بخوانم اینغزل عذب آبدار
ای در دلم ز عارض گلگونت خار خار
هستم زنور روی تو چون ذره بیقرار
جز قد خوشخرام تو سرو سهی که دید
کاورا بود ز سنبل و نسرین و لاله زار
سر تا قدم ز باده خوبیت هست مست
جز نرگست که می نرهد یکدم از خمار
بر چین زلف شام وشت باد صبحدم
گوئی گذار کرده که گشتست مشکبار
بر کف بوقت گل بجز از جام می منه
در دل ز روزگار بجز خرمی مدار
در دور گل قیام مکن جز کنار آب
کز کار آب صاف صفا گیرد آب کار
هنگام آن رسیده که ماهردوسرخوشان
در پای گل نشسته نه مست و نه هوشیار
گویم بگیر ساغر می گوئیم بده
گوئی بگیر شکر لب گویمت بیار
منشین نهان بخانه که صحرا چنان شدست
کز شرم نزهتش نشود جنت آشکار
در حیرتم ز صحن چمن تا چه گویمش
فردوس یا جمال تو یا بزم شهریار
شاه جهان طغایتمورخان که آفتاب
اندر پناه سایه چترش کند مدار
فخر شهان بافسر و اورنگ خسرویست
وین هر دو را بود بسرو پاش افتخار
بگذشت توسنش سوی میدان آسمان
نعلی فکنده بر سر راه از زر عیار
کردند نام آن مه نو کز پی شرف
گوش سپهر ساخت از آن نعل گوشوار
بحر محیط با همه آبی که اندروست
یکبار اگر بر او سپه شه کند گذار
این قبه زبرجدی از نه بده رسد
از بس که از محیط رود بر فلک غبار
گر ظلم را ز باغ جهان آرزو دهد
از دست عدل شه نخورد غیر کو کنار
گر بنگرد بخشم سوی هشتم آسمان
بیرون جهد ثوابت ازو چون شرر ز نار
هر گه میان ببست بزنار دشمنش
و آن کز ردای دوستی او کند شعار
گردد ز فر شاه جهان دوست تاجدار
و آنکس که دشمنی کندش گشت تاج دار
شاها توئی که جنبش دوران بصد قران
نارد یکی نظیر تو از هفت و از چهار
از یمن مدح تست که ابن یمین مدام
باشد ز عقد گوهر شهوار با یسار
بنده است روزگار ترا و بغیر او
هستند بندگان تو افزون ز صد هزار
تا کی بروزگار ستمگر سپاری ام
زینجمله بندگان بیکی دیگرم سپار
بادا بنای قصر کمال هنروریت
ایمن ز نقص و عیب جو این نیلگون حصار
جان تازه میکند نفس باد نو بهار
چون بوی عنبرست بدم خاک بوستان
چون آب صندلست برنگ آب جویبار
گر عکس آسمان نفتادست بر زمین
چون آسمان زمین ز چه رو گشت مرغزار
زینسان که ابر میرود اندر هوای گل
دانم که در زدیده کند بر سرش نثار
باد بهار بین که چو فراش چست خاست
بر دشت و کوه شد بگه صبح پی سپار
افکنده فرش دشت ز دیبای هفت رنگ
واندر کشیده اطلس خارا بکوهسار
لاله بزیر قطره شبنم چو ساغریست
از لعل آبدار پر از در شاهوار
سرو سهی برقص و تمایل در آمدست
تا دست میزند ز سر خرمی چنار
چون گل شکفت اهل خرد را رسد که زود
گلشن کند چو بلبل سرمست اختیار
وقت نشاط و موسم عیش است ساقیا
در ده شراب ناب علی رغم روزگار
تا در جناب حضرت شاهنشه جهان
کالطاف او برون بود از حیز شمار
بوسم زمین بعزت و نوشم بکام دل
و آنگه بخوانم اینغزل عذب آبدار
ای در دلم ز عارض گلگونت خار خار
هستم زنور روی تو چون ذره بیقرار
جز قد خوشخرام تو سرو سهی که دید
کاورا بود ز سنبل و نسرین و لاله زار
سر تا قدم ز باده خوبیت هست مست
جز نرگست که می نرهد یکدم از خمار
بر چین زلف شام وشت باد صبحدم
گوئی گذار کرده که گشتست مشکبار
بر کف بوقت گل بجز از جام می منه
در دل ز روزگار بجز خرمی مدار
در دور گل قیام مکن جز کنار آب
کز کار آب صاف صفا گیرد آب کار
هنگام آن رسیده که ماهردوسرخوشان
در پای گل نشسته نه مست و نه هوشیار
گویم بگیر ساغر می گوئیم بده
گوئی بگیر شکر لب گویمت بیار
منشین نهان بخانه که صحرا چنان شدست
کز شرم نزهتش نشود جنت آشکار
در حیرتم ز صحن چمن تا چه گویمش
فردوس یا جمال تو یا بزم شهریار
شاه جهان طغایتمورخان که آفتاب
اندر پناه سایه چترش کند مدار
فخر شهان بافسر و اورنگ خسرویست
وین هر دو را بود بسرو پاش افتخار
بگذشت توسنش سوی میدان آسمان
نعلی فکنده بر سر راه از زر عیار
کردند نام آن مه نو کز پی شرف
گوش سپهر ساخت از آن نعل گوشوار
بحر محیط با همه آبی که اندروست
یکبار اگر بر او سپه شه کند گذار
این قبه زبرجدی از نه بده رسد
از بس که از محیط رود بر فلک غبار
گر ظلم را ز باغ جهان آرزو دهد
از دست عدل شه نخورد غیر کو کنار
گر بنگرد بخشم سوی هشتم آسمان
بیرون جهد ثوابت ازو چون شرر ز نار
هر گه میان ببست بزنار دشمنش
و آن کز ردای دوستی او کند شعار
گردد ز فر شاه جهان دوست تاجدار
و آنکس که دشمنی کندش گشت تاج دار
شاها توئی که جنبش دوران بصد قران
نارد یکی نظیر تو از هفت و از چهار
از یمن مدح تست که ابن یمین مدام
باشد ز عقد گوهر شهوار با یسار
بنده است روزگار ترا و بغیر او
هستند بندگان تو افزون ز صد هزار
تا کی بروزگار ستمگر سپاری ام
زینجمله بندگان بیکی دیگرم سپار
بادا بنای قصر کمال هنروریت
ایمن ز نقص و عیب جو این نیلگون حصار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩۵ - وله ایضاً
روز نوروز و می اندر قدح و ما هشیار
راستی هست برینکار خرد را انکار
باز در بزم چمن نرگس سرمست نهاد
بر سر تبسی ء سیمین قدح زر عیار
بار دیگر بتماشا شه خوبان چمن
آمد از حجره خلوت بسوی صفه بار
از بر تخت زمرد چو سلاطین بنشست
بر سرش ابر هوادار گهر کرد نثار
باز بر عارض زیبای عروسان چمن
کرد مشاطه تقدیر ز صد گونه نگار
سبزه از قطره شبنم بگه صبح نمود
راست چون خنجر نوئین جهان گوهر دار
از سر سرو سهی نافه چو بگشاد صبا
شد سیه رو ز حسد نافه آهوی تتار
بسکه با طفل چمن باد صبا لطف نمود
بدعا گوئی او دست بر آورد چنار
در چنین موسم خرم ز درم باز آمد
از پی تهنیت آن سرو قد لاله عذار
آن پریوش که اگر پرده ز رخ بردارد
بقصور آورد اندر نظرش حور اقرار
گفتمش بوسه بیار از لب خود گفت بگیر
گفتمش باده بگیر از کف من گفت بیار
ز آن پس از بهر تماشا سوی گلزار شدیم
من و آنگل که مبیناد گلش زحمت خار
غنچه را یافتم از تیغ خور آغشته بخون
همچو پیکان امیر الامرا روز شکار
خسرو عهد و زمان داور دارای جهان
تالش آن وقت عطا ابر صفت گوهر بار
آنک در دور وی از غایت لطفی که در اوست
بجز از چنگ نیاید ز کسی ناله زار
بگه بزم چو جمشید بود جام بکف
بگه رزم چو خورشید بود تیغ گذار
نیم نعلی که بیفتد ز سم توسن او
سازد از بهر شرف ساعد گردونش سوار
نامد از کتم عدم خلق بصحرای وجود
تا نشد ضامن روزی کرمش در هر کار
ناید از محتسب عدل ویم هیچ شگفت
از میان نی اگر باز گشاید زنار
ای ترا مرتبه جائی که دبیر فلکی
بهمه عمر نیارد که بیارد بشمار
سالها موج بر آرد ز میان بحر وجود
چون تو یک گوهر شهوار نیفتد بکنار
ذات پاک تو درین عالم خاکی بمثل
هست مانند گهر از صدف و مهره مار
عاشق روی تو شد بخت جوان از پی آنک
نیست جز بر در عالی تو جائیش قرار
هر که سر از خط حکم تو ز خر طبعی تافت
بر سرش دست قضا کرد ز افسر افسار
چون کشیدی بگه کینه کمان در رخ خصم
پر شد از زه دهن ترک فلک چون سوفار
شد زمین شش طبق و هشت شد اجرام فلک
روز کین بسکه سپاه تو بر انگیخت غبار
خسروا ابن یمین چون دم مدح تو زند
دهد اقبال تو از گوهر موزونش یسار
گر چه سوسن شود اجزاء تنش جمله زبان
از هنرهات یکی گفته نیاید ز هزار
تا شود فصل بهار از مدد گریه ابر
گل خندان بطراوت چو رخ فرخ یار
باد خندان گل اقبال تو از آب حیات
باد گریان ز حسد خصم تو چون ابر بهار
راستی هست برینکار خرد را انکار
باز در بزم چمن نرگس سرمست نهاد
بر سر تبسی ء سیمین قدح زر عیار
بار دیگر بتماشا شه خوبان چمن
آمد از حجره خلوت بسوی صفه بار
از بر تخت زمرد چو سلاطین بنشست
بر سرش ابر هوادار گهر کرد نثار
باز بر عارض زیبای عروسان چمن
کرد مشاطه تقدیر ز صد گونه نگار
سبزه از قطره شبنم بگه صبح نمود
راست چون خنجر نوئین جهان گوهر دار
از سر سرو سهی نافه چو بگشاد صبا
شد سیه رو ز حسد نافه آهوی تتار
بسکه با طفل چمن باد صبا لطف نمود
بدعا گوئی او دست بر آورد چنار
در چنین موسم خرم ز درم باز آمد
از پی تهنیت آن سرو قد لاله عذار
آن پریوش که اگر پرده ز رخ بردارد
بقصور آورد اندر نظرش حور اقرار
گفتمش بوسه بیار از لب خود گفت بگیر
گفتمش باده بگیر از کف من گفت بیار
ز آن پس از بهر تماشا سوی گلزار شدیم
من و آنگل که مبیناد گلش زحمت خار
غنچه را یافتم از تیغ خور آغشته بخون
همچو پیکان امیر الامرا روز شکار
خسرو عهد و زمان داور دارای جهان
تالش آن وقت عطا ابر صفت گوهر بار
آنک در دور وی از غایت لطفی که در اوست
بجز از چنگ نیاید ز کسی ناله زار
بگه بزم چو جمشید بود جام بکف
بگه رزم چو خورشید بود تیغ گذار
نیم نعلی که بیفتد ز سم توسن او
سازد از بهر شرف ساعد گردونش سوار
نامد از کتم عدم خلق بصحرای وجود
تا نشد ضامن روزی کرمش در هر کار
ناید از محتسب عدل ویم هیچ شگفت
از میان نی اگر باز گشاید زنار
ای ترا مرتبه جائی که دبیر فلکی
بهمه عمر نیارد که بیارد بشمار
سالها موج بر آرد ز میان بحر وجود
چون تو یک گوهر شهوار نیفتد بکنار
ذات پاک تو درین عالم خاکی بمثل
هست مانند گهر از صدف و مهره مار
عاشق روی تو شد بخت جوان از پی آنک
نیست جز بر در عالی تو جائیش قرار
هر که سر از خط حکم تو ز خر طبعی تافت
بر سرش دست قضا کرد ز افسر افسار
چون کشیدی بگه کینه کمان در رخ خصم
پر شد از زه دهن ترک فلک چون سوفار
شد زمین شش طبق و هشت شد اجرام فلک
روز کین بسکه سپاه تو بر انگیخت غبار
خسروا ابن یمین چون دم مدح تو زند
دهد اقبال تو از گوهر موزونش یسار
گر چه سوسن شود اجزاء تنش جمله زبان
از هنرهات یکی گفته نیاید ز هزار
تا شود فصل بهار از مدد گریه ابر
گل خندان بطراوت چو رخ فرخ یار
باد خندان گل اقبال تو از آب حیات
باد گریان ز حسد خصم تو چون ابر بهار
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
خوش بهاریست بیا تا طرب از سر گیریم
جای در سایه شمشاد و صنوبر گیریم
چون نسیم سحری هر نفسی از سر لطف
طره سنبل و هم جیب سمنبر گیریم
دست در گردن سیمین صراحی آریم
وز سر ذوق بدندان لب ساغر گیریم
زردی رخ بنم چشم صراحی شوئیم
صبغه الله ز می ساغر احمر گیریم
پیش جام می اگر لاله ز خود لاف زند
خرده بر کودک نو خاسته کمتر گیریم
حالیا در ره رندی قدمی چند زنیم
اینره ار نیک نباشد ره دیگر گیریم
کار دل بیرخ دلبر نتوان یافت ز می
باده بر دست نهیم و پی دلبر گیریم
هرکجا دلبر من هست دل من بر اوست
در پی دلبر ازین پس پی دل برگیریم
عقل را بر شکن ای ابن یمین تا نفسی
یکدو جام از کف آنسرو سمنبر گیریم
جای در سایه شمشاد و صنوبر گیریم
چون نسیم سحری هر نفسی از سر لطف
طره سنبل و هم جیب سمنبر گیریم
دست در گردن سیمین صراحی آریم
وز سر ذوق بدندان لب ساغر گیریم
زردی رخ بنم چشم صراحی شوئیم
صبغه الله ز می ساغر احمر گیریم
پیش جام می اگر لاله ز خود لاف زند
خرده بر کودک نو خاسته کمتر گیریم
حالیا در ره رندی قدمی چند زنیم
اینره ار نیک نباشد ره دیگر گیریم
کار دل بیرخ دلبر نتوان یافت ز می
باده بر دست نهیم و پی دلبر گیریم
هرکجا دلبر من هست دل من بر اوست
در پی دلبر ازین پس پی دل برگیریم
عقل را بر شکن ای ابن یمین تا نفسی
یکدو جام از کف آنسرو سمنبر گیریم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
ای روی دلربای تو باغ و بهار حسن
وی خط مشکبار تو نقش و نگار حسن
در باغ حسن تا گل خود روی تو شکفت
از دل برون نمیرودم خار خار حسن
در کارگاه صنع که تعیین کارها
کردند و شد حواله بروی تو کار حسن
هستند بیقرار چو زلف تو عالمی
تا دیده دید در خم زلفت قرار حسن
گر ماه عارضت بگشاید ز رخ نقاب
دیار کس نشان ندهد در دیار حسن
یوسف برفت و حسن ازین کهنه دیر برد
تو آمدی و شد ز تو نو روزگار حسن
ابن یمین و چشم تو هرگز نمیشوند
خالی دمی ز مستی عشق و خمار حسن
وی خط مشکبار تو نقش و نگار حسن
در باغ حسن تا گل خود روی تو شکفت
از دل برون نمیرودم خار خار حسن
در کارگاه صنع که تعیین کارها
کردند و شد حواله بروی تو کار حسن
هستند بیقرار چو زلف تو عالمی
تا دیده دید در خم زلفت قرار حسن
گر ماه عارضت بگشاید ز رخ نقاب
دیار کس نشان ندهد در دیار حسن
یوسف برفت و حسن ازین کهنه دیر برد
تو آمدی و شد ز تو نو روزگار حسن
ابن یمین و چشم تو هرگز نمیشوند
خالی دمی ز مستی عشق و خمار حسن
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۸
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۶
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲ - در وصف بهار و مدح نظام الدین بوالعلای صاعد برادر رکن الدین
اینک نوبهار آورد بیرون لشگری
هر یکی چو ن نو عروسی درد گرگونزیوری
گر تماشا میکنی برخیز کاندر باغ هست
باد چون مشاطه و باغ چون لعبت گری
از هر آنجانب که روی آری ز بس نقش بدیع
جبرئیل آنجا بگستر دست گوئی شهپری
لعبتان باغ پنداری ز فردوس آمدند
هر یکی در سر کشیده از شکوفه چادری
آسمان بر فرق نرگس دوخت شش ترکی کلاه
بوستان در پای سوسن ریخت هر سیم و زری
پر طوطی گشت گوئی جامه هر غنچه
چشم شاهین گشت گوئی دیده هر عبهری
عرض لشگر میدهد نوروز و ابرش عارضست
وز گل و نرگس مراو را چون ستاره لشگری
باد اندر آب میپوشد بهر دم جوشنی
خاک از آتش مینهد بر فرق لاله مغفری
غنچه پیدا میکند زان آب داده بیلکی
بید بیرون میکشد زین گندناگون خنجری
هست هر شاخی بزیبائی کنون چون طوطیی
هست هر حوضی بنیکوئی کنون چو نکوثری
لاله و نرگس نگر در باغ سرمست آمده
بر سر این افسری و بر کف آن ساغری
گر هوا چون معتدل گردد زعدلش بشکفد
غنچه ها کز بوی او گردد معطر کشوری
زاعتدال عدل سلطان شریعت بشکفد
غنچه کز یکدمش گردد فلک چون مجمری
خواجه عالم نظام دولت و دین بوالعلا
آنکه فرزندی چنو هرگز نزاید مادری
آنکه در صدر سیادت نیست چون او خواجه
وانکه بر چرخ سعادت نیست چون او اختری
آنکه از شاخ کرم ناید چنو نو باوه
وانکه در باغ شرف چون او نروید نوبری
آنکه تا خورشید قدرش تافت از او جشرف
مثل او نامد زکان آفرینش گوهری
زهره طبعی مشتری فری عطارد خامه
مهر تأثیری و کیوان رفعتی مه منظری
قرة العین شریعت میوه جان خرد
مردم چشم سلاطین خواجه هر سروری
آنکه خرد از زاد و چرخ اعظم او را بنده
وانکه طفل از سال و عقل پیر او را چاکری
نیست خوشبو تر ز خلقش دین و دولت را گلی
نیست شیرینتر ز لفظش عقل و جانرا شکری
چشم ملت روشنست از وی اگر چه هست خرد
لعبت چشم ار بود خرد آن نباشد منکری
خرد مشناس ار بچشم ستاره کوچکست
زانکه هست او در نهاد خود بزرگی رهبری
کلکرا منگر بخردی آنزبان دانیش بین
کز زبان دانی به آید مردم از هر جانوری
اوست همچون نقطه و عقلست خط مستقیم
خط ز نقطه حاصل آید لاشک از هر مسطری
اوست همچو نمر کز و چرخست همچو ندایره
لابد از مرکز پذیرد دایره هر چنبری
شد معنبر گوی گردون از نسیم خلق او
زانکه خوش دم ترازو ناید ز دریا عنبری
آسمان گر رسم نوروزی فرستد در خورش
از هلالش طوق باید زافتابش افسری
ای تو اندر مهد چون عیسی سخنگوی آمده
وی تو در طفلی چو موسی خصم زن دین پروری
از کمال منصب تست آفرینشها تمام
ورنه هستی آفرینش بی تو همچون ابتری
چشم روشن کرد گردون از وجودت ورنه چرخ
بود ازینیک چشمه خورشید همچون اعوری
چون وقار و علم و عقل و فر تو پیدا شود
مشتری از شرم سازد طیلسان را معجری
باش تا بر خط حکمت سر نهد هر گردنی
باش تا سرمه کشد از خاک پایت هر سری
باش تا تو کلک گیری وانگهی فتوی دهی
تا شود کلکت میان حق و باطل داوری
باش تاطوطی نطق تو شکر خائی کند
تا کند روح القدس از شاخ سدره منبری
تا هلالت بدر گردد بدر گردد نور پاش
تا نهالت سبز گردد سبز سایه گستری
بهر دفع چشم بد هر یک دو ماهی آفتاب
مر عطارد را بسوزد چون سپندی ز اخگری
زیبد از چرخ کبودت حلقه چوگان نیل
زانکه نامد ز آفتابی مثل تو نیلوفری
تا چو من باشند ابر و باد دایم در دو فصل
در ربیع این نقشبندی در خزان آن زرگری
با دی اندر سایه خورشید عالم رکن دین
ساخته در مدح هر دو بنده هر دم دفتری
هر یکی چو ن نو عروسی درد گرگونزیوری
گر تماشا میکنی برخیز کاندر باغ هست
باد چون مشاطه و باغ چون لعبت گری
از هر آنجانب که روی آری ز بس نقش بدیع
جبرئیل آنجا بگستر دست گوئی شهپری
لعبتان باغ پنداری ز فردوس آمدند
هر یکی در سر کشیده از شکوفه چادری
آسمان بر فرق نرگس دوخت شش ترکی کلاه
بوستان در پای سوسن ریخت هر سیم و زری
پر طوطی گشت گوئی جامه هر غنچه
چشم شاهین گشت گوئی دیده هر عبهری
عرض لشگر میدهد نوروز و ابرش عارضست
وز گل و نرگس مراو را چون ستاره لشگری
باد اندر آب میپوشد بهر دم جوشنی
خاک از آتش مینهد بر فرق لاله مغفری
غنچه پیدا میکند زان آب داده بیلکی
بید بیرون میکشد زین گندناگون خنجری
هست هر شاخی بزیبائی کنون چون طوطیی
هست هر حوضی بنیکوئی کنون چو نکوثری
لاله و نرگس نگر در باغ سرمست آمده
بر سر این افسری و بر کف آن ساغری
گر هوا چون معتدل گردد زعدلش بشکفد
غنچه ها کز بوی او گردد معطر کشوری
زاعتدال عدل سلطان شریعت بشکفد
غنچه کز یکدمش گردد فلک چون مجمری
خواجه عالم نظام دولت و دین بوالعلا
آنکه فرزندی چنو هرگز نزاید مادری
آنکه در صدر سیادت نیست چون او خواجه
وانکه بر چرخ سعادت نیست چون او اختری
آنکه از شاخ کرم ناید چنو نو باوه
وانکه در باغ شرف چون او نروید نوبری
آنکه تا خورشید قدرش تافت از او جشرف
مثل او نامد زکان آفرینش گوهری
زهره طبعی مشتری فری عطارد خامه
مهر تأثیری و کیوان رفعتی مه منظری
قرة العین شریعت میوه جان خرد
مردم چشم سلاطین خواجه هر سروری
آنکه خرد از زاد و چرخ اعظم او را بنده
وانکه طفل از سال و عقل پیر او را چاکری
نیست خوشبو تر ز خلقش دین و دولت را گلی
نیست شیرینتر ز لفظش عقل و جانرا شکری
چشم ملت روشنست از وی اگر چه هست خرد
لعبت چشم ار بود خرد آن نباشد منکری
خرد مشناس ار بچشم ستاره کوچکست
زانکه هست او در نهاد خود بزرگی رهبری
کلکرا منگر بخردی آنزبان دانیش بین
کز زبان دانی به آید مردم از هر جانوری
اوست همچون نقطه و عقلست خط مستقیم
خط ز نقطه حاصل آید لاشک از هر مسطری
اوست همچو نمر کز و چرخست همچو ندایره
لابد از مرکز پذیرد دایره هر چنبری
شد معنبر گوی گردون از نسیم خلق او
زانکه خوش دم ترازو ناید ز دریا عنبری
آسمان گر رسم نوروزی فرستد در خورش
از هلالش طوق باید زافتابش افسری
ای تو اندر مهد چون عیسی سخنگوی آمده
وی تو در طفلی چو موسی خصم زن دین پروری
از کمال منصب تست آفرینشها تمام
ورنه هستی آفرینش بی تو همچون ابتری
چشم روشن کرد گردون از وجودت ورنه چرخ
بود ازینیک چشمه خورشید همچون اعوری
چون وقار و علم و عقل و فر تو پیدا شود
مشتری از شرم سازد طیلسان را معجری
باش تا بر خط حکمت سر نهد هر گردنی
باش تا سرمه کشد از خاک پایت هر سری
باش تا تو کلک گیری وانگهی فتوی دهی
تا شود کلکت میان حق و باطل داوری
باش تاطوطی نطق تو شکر خائی کند
تا کند روح القدس از شاخ سدره منبری
تا هلالت بدر گردد بدر گردد نور پاش
تا نهالت سبز گردد سبز سایه گستری
بهر دفع چشم بد هر یک دو ماهی آفتاب
مر عطارد را بسوزد چون سپندی ز اخگری
زیبد از چرخ کبودت حلقه چوگان نیل
زانکه نامد ز آفتابی مثل تو نیلوفری
تا چو من باشند ابر و باد دایم در دو فصل
در ربیع این نقشبندی در خزان آن زرگری
با دی اندر سایه خورشید عالم رکن دین
ساخته در مدح هر دو بنده هر دم دفتری
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
بنام ایزد جهان همچون بهشتست
که خرم موسم اردیبهشتست
زمین از سبزه گوئی آسمانست
درخت از جامه پنداری فرشتست
بصحرا شو تماشا را سوی باغ
که روز بوستان و وقت کشتست
نه طوطی طرب را بال سستست
نه طاوس چمن را پای زشتست
حریفان همچو نرگس مست خفته
کلاه از زر ولی بالین زخشتست
فتاده مست عاشق در بر گل
قبا آنجا کلاه اینجا بهشتست
بهشت ار نیست جای او مخور غم
بنقد امروز باری در بهشتست
بنفشه در چمن مانند خطیست
که بنده در مدیح شه نبشتست
که خرم موسم اردیبهشتست
زمین از سبزه گوئی آسمانست
درخت از جامه پنداری فرشتست
بصحرا شو تماشا را سوی باغ
که روز بوستان و وقت کشتست
نه طوطی طرب را بال سستست
نه طاوس چمن را پای زشتست
حریفان همچو نرگس مست خفته
کلاه از زر ولی بالین زخشتست
فتاده مست عاشق در بر گل
قبا آنجا کلاه اینجا بهشتست
بهشت ار نیست جای او مخور غم
بنقد امروز باری در بهشتست
بنفشه در چمن مانند خطیست
که بنده در مدیح شه نبشتست
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱ - در منقبت ثامن الائمّه حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام
نسیم روح فزا از دیار دوست رسید
که کشتگان غم هجر را روان بخشید
بهار آمد و بهر نثار مقدم او
فشاند ابر بهاری زدیده مروارید
و عارض و خط دلجوی دوست سبزه و گل
به شاخسار شکفت و زجویبار دمید
قدح نهاده به کف لاله شد به طرف چمن
زمان عشرت و فصل گل است و دور نبید
جفا و جور رها کن به شکر این نعمت
که سرو قد ترا حدّ اعتدال رسید
ندیده هیچ زیانی هزار سود ببرد
هر آن که گنج ولی را به نقد مهر خرید
غلام همّت آن خواجه ی خردمندم
که درک فیض و سعادت به کسب مال گزید
ز تند باد حوادث فتاده کشتی دل
در آن محیط که او را کرانه نیست پدید
من و ملازمت آستان پیر مغان
که جام جم به گدایان آستان بخشید
مرا زباده غرض مهر احمد و آل است
که دل زساغر وحدت کَه اَلَست کشید
هُمای همّت من شاهباز اوج شرف
به بال شوق سوی آشیان قدس پرید
چو طفل طبع مرا مادر مشیّت زاد
به مهر عترت پاک رسول ناف برید
زبان به مدحت سلطان دین رضا بگشود
ز پیر عقل چو آموخت طرز گفت و شنید
شه سریر ولایت علی بن موسی
که جام زهر بلا را کشید و دم نکشید
امام ثامن ضامن که می تواند کرد
به یک اشاره به هر لحظه نه سپهر پدید
ولی ایزد یکتا که دست همت او
هماره قفل مهمات خلق راست کلید
«محیط» از شرف بندگی آل رسول
به دولت أبد و مُلک لایزال رسید
که کشتگان غم هجر را روان بخشید
بهار آمد و بهر نثار مقدم او
فشاند ابر بهاری زدیده مروارید
و عارض و خط دلجوی دوست سبزه و گل
به شاخسار شکفت و زجویبار دمید
قدح نهاده به کف لاله شد به طرف چمن
زمان عشرت و فصل گل است و دور نبید
جفا و جور رها کن به شکر این نعمت
که سرو قد ترا حدّ اعتدال رسید
ندیده هیچ زیانی هزار سود ببرد
هر آن که گنج ولی را به نقد مهر خرید
غلام همّت آن خواجه ی خردمندم
که درک فیض و سعادت به کسب مال گزید
ز تند باد حوادث فتاده کشتی دل
در آن محیط که او را کرانه نیست پدید
من و ملازمت آستان پیر مغان
که جام جم به گدایان آستان بخشید
مرا زباده غرض مهر احمد و آل است
که دل زساغر وحدت کَه اَلَست کشید
هُمای همّت من شاهباز اوج شرف
به بال شوق سوی آشیان قدس پرید
چو طفل طبع مرا مادر مشیّت زاد
به مهر عترت پاک رسول ناف برید
زبان به مدحت سلطان دین رضا بگشود
ز پیر عقل چو آموخت طرز گفت و شنید
شه سریر ولایت علی بن موسی
که جام زهر بلا را کشید و دم نکشید
امام ثامن ضامن که می تواند کرد
به یک اشاره به هر لحظه نه سپهر پدید
ولی ایزد یکتا که دست همت او
هماره قفل مهمات خلق راست کلید
«محیط» از شرف بندگی آل رسول
به دولت أبد و مُلک لایزال رسید
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۲ - در میلاد سعادت بنیاد امام زمان علیه السلام
عید است و کرده دلبر من دست و پا خضاب
خوش رنگ تازه ریخته از بهر دل برآب
دارد برای بردن دل، شیوه ها به چشم
ریزد بر آب رنگ و بَرَد دل زشیخ و شاب
تنها نه من زنرگس مستش شدم زدست
بر هر که بنگری زهمین باده شد خراب
ماه هلال ابروی من، بر فروخت چهر
وز پرتو جمال بِزد، راه آفتاب
سالی است در میان دل و لعل آن نگار
باقی است از برای یکی بوسه شکرآب
عیدانه را ستانم، امروز بوسه ای
زان لعل لب که ریزدم از کان شهد ناب
شد سال نو، زدست مده باده ی کهن
کین آب زندگی است در ایام، دیر یاب
آمد بهار و روز گُل است و زمان مُل
ساقی بیار باده به بانگ دف و رُباب
از سبزه شد بساط زُمرّد بسیط خاک
وز کف فشاند لؤلؤ لالا، بر آن سَحاب
از بهر دلربایی عُشّاق بی قرار
سُنبل بِتار طُره درافکند، پیچ و تاب
ز افغان عندلیب و هیاهوی می کِشان
بیدار چشم نرگس مَخمور شد زخواب
هم چون صنوبر قد جانان به چشم من
افکنده سایه سرو سهی در میان آب
ذرات کائنات به رقصند و در سماع
از یُمن مولد مَلک مالک الرقاب
کَهف امان پناه جهان صاحب الزمان
شاهی که سوده نُه فلکش جبهه بر جناب
مهدی ولی قائم موعود و منتظر
آخر امام و یازدهم نجل بوتراب
عنوان آفرینش و فهرست کُن فکان
کز دفتر وجود بود، فرد انتخاب
با پایه ی عنایت او، پاید آسمان
در سایه ی حمایت وی، تابد آفتاب
هستند ریزه خوار زخوان عطای او
از پیل تا به پشه، زشهباز تا ذباب
راعی شود زمعدلتش، گرگ بَر غَنم
غالب شود به مملکتش صعوه بر عقاب
بی امر او نریزد، یک برگ از درخت
بی فیض او، نبارد یک قطره از سحاب
باشد گه تجلّی یزدان بی مثال
آن ذات حق نما، چون برون آید از حجاب
گیرد زعدل و دادش، آرام روزگار
از ظلم و جور گیرد، هرگاه انقلاب
حَصر مَحامدش نتوان کرد از آن که هست
نطق الکن و محامد بی حد و بی حساب
درمانده ام (اَغِثُنی) یا صاحب الزمان
یا خاتم الائمه و یا تالی الکتاب
بگشا در عطا زکَرم بر رخ «محیط»
ای بی کف عطای تو مسدود، فتح باب
خوش رنگ تازه ریخته از بهر دل برآب
دارد برای بردن دل، شیوه ها به چشم
ریزد بر آب رنگ و بَرَد دل زشیخ و شاب
تنها نه من زنرگس مستش شدم زدست
بر هر که بنگری زهمین باده شد خراب
ماه هلال ابروی من، بر فروخت چهر
وز پرتو جمال بِزد، راه آفتاب
سالی است در میان دل و لعل آن نگار
باقی است از برای یکی بوسه شکرآب
عیدانه را ستانم، امروز بوسه ای
زان لعل لب که ریزدم از کان شهد ناب
شد سال نو، زدست مده باده ی کهن
کین آب زندگی است در ایام، دیر یاب
آمد بهار و روز گُل است و زمان مُل
ساقی بیار باده به بانگ دف و رُباب
از سبزه شد بساط زُمرّد بسیط خاک
وز کف فشاند لؤلؤ لالا، بر آن سَحاب
از بهر دلربایی عُشّاق بی قرار
سُنبل بِتار طُره درافکند، پیچ و تاب
ز افغان عندلیب و هیاهوی می کِشان
بیدار چشم نرگس مَخمور شد زخواب
هم چون صنوبر قد جانان به چشم من
افکنده سایه سرو سهی در میان آب
ذرات کائنات به رقصند و در سماع
از یُمن مولد مَلک مالک الرقاب
کَهف امان پناه جهان صاحب الزمان
شاهی که سوده نُه فلکش جبهه بر جناب
مهدی ولی قائم موعود و منتظر
آخر امام و یازدهم نجل بوتراب
عنوان آفرینش و فهرست کُن فکان
کز دفتر وجود بود، فرد انتخاب
با پایه ی عنایت او، پاید آسمان
در سایه ی حمایت وی، تابد آفتاب
هستند ریزه خوار زخوان عطای او
از پیل تا به پشه، زشهباز تا ذباب
راعی شود زمعدلتش، گرگ بَر غَنم
غالب شود به مملکتش صعوه بر عقاب
بی امر او نریزد، یک برگ از درخت
بی فیض او، نبارد یک قطره از سحاب
باشد گه تجلّی یزدان بی مثال
آن ذات حق نما، چون برون آید از حجاب
گیرد زعدل و دادش، آرام روزگار
از ظلم و جور گیرد، هرگاه انقلاب
حَصر مَحامدش نتوان کرد از آن که هست
نطق الکن و محامد بی حد و بی حساب
درمانده ام (اَغِثُنی) یا صاحب الزمان
یا خاتم الائمه و یا تالی الکتاب
بگشا در عطا زکَرم بر رخ «محیط»
ای بی کف عطای تو مسدود، فتح باب