عبارات مورد جستجو در ۲۶۶ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵۹
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۶
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
من اندر خرقه دوش از سوز می غرق عرق گشتم
همی با حق حق نزدیک و دور از ما خلق گشتم
ببرد اندر مقام قاب قوسینم عروق جان
جوار دوست را واصلتر از حد صدق گشتم
عجب سری ز جان دیدم که بر حل معمائی
کتاب روح میکردم ورق ناگه ورق گشتم
در او دیدم جمال یار و چون بشکافتم جانرا
نه تنها فالقالنور آمدم ربالفلق گشتم
عبث رحمتعلی نفکند در مرآت دل پرتو
چو بودم غرق عصیان رحمتش را مستحق گشتم
همی با حق حق نزدیک و دور از ما خلق گشتم
ببرد اندر مقام قاب قوسینم عروق جان
جوار دوست را واصلتر از حد صدق گشتم
عجب سری ز جان دیدم که بر حل معمائی
کتاب روح میکردم ورق ناگه ورق گشتم
در او دیدم جمال یار و چون بشکافتم جانرا
نه تنها فالقالنور آمدم ربالفلق گشتم
عبث رحمتعلی نفکند در مرآت دل پرتو
چو بودم غرق عصیان رحمتش را مستحق گشتم
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۳۴ - عاشق
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۷
دوش رفتم بسوی میکده با عجز و نیاز
ساقیم داد بکف ساغری از عشوه و ناز
وه چه ساغر که چو نوشیدمش آئینه دل
آمد ز ظلمت زنگار برون مهر طراز
جلوه گر گشت در آئینه ناگاه عیان
وه چه جلوه که ربودم بحقیقت ز مجاز
یافتیم چون بسراپرده تحقیق رهی
شاهدی راشدم از جان بحرم محرم راز
وه چه شاهد که ربوده مهش از شعبده
حقه مهر ز دست فلک شعبده باز
پای تا سرزر خالص شدم از هر غل و غش
بسکه دادم بجسد صیرفی عشق گداز
ریخت تا نور علی آن غزل از کلک و بیان
زهره گشتش ببساط و مه و خور زمزمه ساز
ساقیم داد بکف ساغری از عشوه و ناز
وه چه ساغر که چو نوشیدمش آئینه دل
آمد ز ظلمت زنگار برون مهر طراز
جلوه گر گشت در آئینه ناگاه عیان
وه چه جلوه که ربودم بحقیقت ز مجاز
یافتیم چون بسراپرده تحقیق رهی
شاهدی راشدم از جان بحرم محرم راز
وه چه شاهد که ربوده مهش از شعبده
حقه مهر ز دست فلک شعبده باز
پای تا سرزر خالص شدم از هر غل و غش
بسکه دادم بجسد صیرفی عشق گداز
ریخت تا نور علی آن غزل از کلک و بیان
زهره گشتش ببساط و مه و خور زمزمه ساز
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱
« اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ »
گفتم: ای اللّه! هر جزوِ مرا به انعامی به شهرِ خوشی و راحت برسان، و هزار دروازهٔ خوشی بر هر جزوِ من بگشای، و راه راست آن باشد که به شهر خوشی برساند، و راه کژ آن باشد که به شهر خوشی نرساند.
همچنین دیدم که اللّه مزهٔ جمله خوبان را در من و اجزای من درخورانید، گویی جمله اجزای من در اجزای ایشان اندرآمیخت و شیر از هر جزو من روان شد. و هر صورتی که مصوّر میشود از جمال و کمال و مزه و محبّت و خوشی، گویی این همه از ذات اللّه در شش جهت من پدید میآید؛ چنانکه کسی جامهٔ آبگونی دارد و بر آن جامه نقشهای گوناگون و صورتهای مختلف و لونلون باشد، همچنان اللّه از خود صد هزار صورت مینماید در من، از حس و دریافت او و صور باجمالان و خوبان و عشقهای ایشان، و موزونیها و صورت عقلیات و حور و قصور و آب روان و عجایبهای دیگر، لا الی نهایه. نظر میکنم و این صورتها را مشاهده میکنم که چندین جمال آراسته در من مینماید، و هر صورتی که میخواهم مینمایدم و میبینم که این همه از اجزای من پدید میآید.
و اللّه را دیدم که صد هزار ریاحین و گل و گلستان و سمن زرد و سپید و یاسمن پدید آورد، و اجزای مرا گلزار گردانید، و آنگاه آن همه را اللّه بیفشارد و گلاب گردانید و از بوی خوش وی حوران بهشت آفرید و اجزای مرا با ایشان درسرشت. اکنون حقیقت نگاه کردم همه صورتهای صورت، صورتِ میوهٔ اللّه است. اکنون این همه راحتها از اللّه به من میرسد در این جهان.
اگر گویند تو اللّه را میبینی یا نمیبینی، گویم که من به خود نبینم که «لَنْ تَرا نی» ؛ اما چو او بنماید، چه کنم که نبینم
و اللّه اعلم.
گفتم: ای اللّه! هر جزوِ مرا به انعامی به شهرِ خوشی و راحت برسان، و هزار دروازهٔ خوشی بر هر جزوِ من بگشای، و راه راست آن باشد که به شهر خوشی برساند، و راه کژ آن باشد که به شهر خوشی نرساند.
همچنین دیدم که اللّه مزهٔ جمله خوبان را در من و اجزای من درخورانید، گویی جمله اجزای من در اجزای ایشان اندرآمیخت و شیر از هر جزو من روان شد. و هر صورتی که مصوّر میشود از جمال و کمال و مزه و محبّت و خوشی، گویی این همه از ذات اللّه در شش جهت من پدید میآید؛ چنانکه کسی جامهٔ آبگونی دارد و بر آن جامه نقشهای گوناگون و صورتهای مختلف و لونلون باشد، همچنان اللّه از خود صد هزار صورت مینماید در من، از حس و دریافت او و صور باجمالان و خوبان و عشقهای ایشان، و موزونیها و صورت عقلیات و حور و قصور و آب روان و عجایبهای دیگر، لا الی نهایه. نظر میکنم و این صورتها را مشاهده میکنم که چندین جمال آراسته در من مینماید، و هر صورتی که میخواهم مینمایدم و میبینم که این همه از اجزای من پدید میآید.
و اللّه را دیدم که صد هزار ریاحین و گل و گلستان و سمن زرد و سپید و یاسمن پدید آورد، و اجزای مرا گلزار گردانید، و آنگاه آن همه را اللّه بیفشارد و گلاب گردانید و از بوی خوش وی حوران بهشت آفرید و اجزای مرا با ایشان درسرشت. اکنون حقیقت نگاه کردم همه صورتهای صورت، صورتِ میوهٔ اللّه است. اکنون این همه راحتها از اللّه به من میرسد در این جهان.
اگر گویند تو اللّه را میبینی یا نمیبینی، گویم که من به خود نبینم که «لَنْ تَرا نی» ؛ اما چو او بنماید، چه کنم که نبینم
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲
در نماز درآمدم، به اللّه نظر میکردم؛ چنانکه صفت کنند حور را، نیمهاش از کافور است و نیمهاش از زعفران و مویش از مُشک؛ و یا گویند فلان کس را سریست از شرم و پاییست از صدق و غیر وی، همچنان اللّه را میبینم همه رحمت و جلال و عظمت و کرم و قدرت و حکمت و قدم و حیات و اعطای مزهها. اکنون در اللّه و در این صفات بیکرانهٔ اللّه نظر میکنم تا مزهٔ نوعنوع را در وی مشاهده میکنم و طمع میدارم که این همه را به من دهد، و میبینم که میدهد.
اکنون دیدن من مر اللّه را به اندازهٔ نظر من است؛ اللّه خود را به من به همان اندازه مینماید که مرا نظر میدهد از قالب من و غیر قالب من . و دیدِ اللّه از من، دید این اجزای من است که از اللّه در وی چندین چشمه گشاده است، و همچون سفرهٔ پُر پیش من نهاده است. اکنون در پیش خویش یعنی در هوای پیش خویش همه اللّه را میبینم و همه صفاتش را میبینم، یعنی هیچ جای بیقدرت او و صنع او و کرم او نیست. و در همه اجزای خود میبینم اللّه را، و جمله صفات من، ادراک و دانش و قدرت و محبّت و عشق و جمال و تدبیر و مصلحت و بینایی و شنوایی و گیرایی و ذوق و عقل و هوش و طبع، این همه چشمهاست از الله و از صفات اللّه، که من از این چشمها در اللّه مینگرم و میبینمش، و همه رحمت و قدرت و عظمت و جمال بی نهایتش را میبینم؛ آخر این هفت ستارهٔ گردان مدد خوشیهای جهان میباشد، اگر این صفاتِ اللّه که محسوس من است و پیوسته به صفات من است مدد هر دو جهانی من بباشد چه عجب؟!
درین میانه هوشم برفت...
گفتم این طلب را اللّه در من نهاده است. ای اللّه! چو مرا طالب خود گردانیدهای زیاده گردان.
اکنون بیا تا اللّه را از بهر چه طلب میکنم. از بهر همه مرادها که همه مرادها از اللّه حاصل میشود. در سر مجموع مرادها نظر میکنم، هریک مراد را تمام نظر میکنم و میبینم که اللّه آن را چگونه زنده میکند و چگونه مدد میکند و هست میکند، و در این میان اللّه را و عین مزههای اللّه را و جمال اللّه را مشاهده میکنم و میبینم. پس از اللّه، همه مراد من اللّه است.
باز در چشمهٔ ادراک مزهٔ خوشیها نظر میکنم، میبینم که از اللّه مزه در خوشیها چگونه میآید که هستکنندهٔ مزه است. پس مزه قائم به فعلِ اللّه آمد، و فعل قائم به اللّه آمد، پس مزه قائم به اللّه آمد. و بر این صفت اللّه بی نهایت آمد، پس هرچند مزه از اللّه طلب میکنم و در اللّه نظر میکنم، مزهها بیابم بی نهایت. باز در صفت اللّه نگاه میکنم، میبینم که هم در من و در اجزای من این مزههای صفات اللّه چنان فروآید که من گران میشوم و عین مزه میشوم
و اللّه اعلم.
اکنون دیدن من مر اللّه را به اندازهٔ نظر من است؛ اللّه خود را به من به همان اندازه مینماید که مرا نظر میدهد از قالب من و غیر قالب من . و دیدِ اللّه از من، دید این اجزای من است که از اللّه در وی چندین چشمه گشاده است، و همچون سفرهٔ پُر پیش من نهاده است. اکنون در پیش خویش یعنی در هوای پیش خویش همه اللّه را میبینم و همه صفاتش را میبینم، یعنی هیچ جای بیقدرت او و صنع او و کرم او نیست. و در همه اجزای خود میبینم اللّه را، و جمله صفات من، ادراک و دانش و قدرت و محبّت و عشق و جمال و تدبیر و مصلحت و بینایی و شنوایی و گیرایی و ذوق و عقل و هوش و طبع، این همه چشمهاست از الله و از صفات اللّه، که من از این چشمها در اللّه مینگرم و میبینمش، و همه رحمت و قدرت و عظمت و جمال بی نهایتش را میبینم؛ آخر این هفت ستارهٔ گردان مدد خوشیهای جهان میباشد، اگر این صفاتِ اللّه که محسوس من است و پیوسته به صفات من است مدد هر دو جهانی من بباشد چه عجب؟!
درین میانه هوشم برفت...
گفتم این طلب را اللّه در من نهاده است. ای اللّه! چو مرا طالب خود گردانیدهای زیاده گردان.
اکنون بیا تا اللّه را از بهر چه طلب میکنم. از بهر همه مرادها که همه مرادها از اللّه حاصل میشود. در سر مجموع مرادها نظر میکنم، هریک مراد را تمام نظر میکنم و میبینم که اللّه آن را چگونه زنده میکند و چگونه مدد میکند و هست میکند، و در این میان اللّه را و عین مزههای اللّه را و جمال اللّه را مشاهده میکنم و میبینم. پس از اللّه، همه مراد من اللّه است.
باز در چشمهٔ ادراک مزهٔ خوشیها نظر میکنم، میبینم که از اللّه مزه در خوشیها چگونه میآید که هستکنندهٔ مزه است. پس مزه قائم به فعلِ اللّه آمد، و فعل قائم به اللّه آمد، پس مزه قائم به اللّه آمد. و بر این صفت اللّه بی نهایت آمد، پس هرچند مزه از اللّه طلب میکنم و در اللّه نظر میکنم، مزهها بیابم بی نهایت. باز در صفت اللّه نگاه میکنم، میبینم که هم در من و در اجزای من این مزههای صفات اللّه چنان فروآید که من گران میشوم و عین مزه میشوم
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۶
اللّه میگفتم و بر این اندیشه میگفتم که ای اللّه! همه تویی، من کجا روم؟ و نظر به چه کنم و به کی کنم؟
چون شاهد تویی و شاهدی تو میکنی، و این نظر من به تو میرود و به کرم تو میرود و در پی تو میرود و من زود آن را محو میکنم و به توییِ اللّه باز میآیم؛ و همچنین از صفات اللّه هرچه یادم میآید زود محو میکنم و به توییِ اللّه باز میآیم. و میگویم: اگر توییِ اللّه نبود، وجود من نبود و من محو بودم.
و چون وجود من و اوصاف من و حال من و دَمِ هستیِ من به تو هست میشود و باز هم به تو محو میشود، پس ای اللّه! اوّلم تویی و آخرم تویی، و بهشتم تویی و دوزخم تویی، و عینم تویی و غیبم تویی. من کجا نظر کنم و خود را به چه مشغول کنم جز به توییِ تو؟
حاصل، سرِرشتهٔ اللّه گفتن، از منی فراموش کردن است و توییِ اللّه را یاد داشتن.
اکنون اللّه میگویم، یعنی سمعم و بصرم و عقلم و روحم و دلم و ادراکم تویی ای اللّه! از خلل و کمال این معانی چه اندیشم؟ حاصل این است که با همه چیزها بیگانه شدن لازم است و خاص مر توییِ اللّه را لازم بودن، حیّا و میّتا و سقما و صحّة. اکنون این راه ما را جز به نورِ دل و ذوق نتوان رفتن، و عقل عقلای همه عالم از این راه و از این عالَم ما بویی نبردند.
***
صبحدم به مسجد آمدم، امام قرآن آغاز کرد. نظر کردم هرچه از مصنوعات دوزخ و بهشت و صفات اللّه و انبیاء و اولیاء و ملائکه و کفره و برره و ارض و سماء و جماد و نامی و عدم و وجود، این همه را صفات ادراک خود یافتم. اکنون نظر میکنم که اللّه اثر ادراک مرا به چه صفت میگرداند، سماء میگرداند و ارض میگرداند و مَلَک میگرداند و نبی میگرداند و ولی میگرداند، و کافر میگرداند و مؤمن میگرداند و شقّهای ادراک مرا به مشرق میرساند و به مغرب میرساند، و به سمرقند میرساند. تا چند عدد آدمی و حیوان در وقت نظر در شقّه ادراک من میآید، چون تاتار موی حقایق و تفاوتها اللّه در ادراک من پدید میآرد. اکنون نظر میکنم هماره در ادراک خود که اللّه او را چگونه میگرداند.
گفتم ای اللّه! شرایط بندگی و اخلاص و قیام و رکوع و سجود و لرزیدن از هیبت در ادراک من ثابت دار، و ادراک مرا جمع میدار، تا ناگاه از اللّه متحیّر میشوم و از مکان به لا مکان میروم، و از حوادث به بیچون میروم، و از مخلوق به خالق میروم، و از خودی به بیخودی میروم، و میبینم که همه ممالک از جمله مدرکات من است.
***
نشسته بودم، گفتم که به چه مشغول شوم، اللّه الهام دادکه تویی را از بهر آن به تو دادهام تا چون در من خیره شوی و دلت از قربت من بگیرد، در خود نظر کنی و به خود مشغول شوی. گفتم پس دو موجود است، یکی اللّه و یکی من. اگر در اللّه نگرم خیره شوم، و اگر در خود نگرم فکار باشم. مگر خویشتن را در پیش بنهم و در اللّه مینگرم که ای اللّه! این آش وجود مرا تو در پیش من نهادهای بدین مرداری و بدین تلخی! و لقمهٔیست بدین منغصّی . زحمت من این است، این را از پیش گیر تا راحتِ تو ای اللّه! از پرده بیرون آید. با چنین، خوشی چگونه یابم؟ همین در خود نظر کنم و بس،که اللّه مرا این داده است تا این را به پیش بنهم و بگریم، و در حال او مینگرم که در جان کندن چه میکند و کی میمیرد...
دیدم که پارهپاره فکرتم کمتر میشد و خواب بر من مستولی میشد. گفتم مگر چنانست که جدّی نمیکنم و در اندیشه میآیم تا در خواب میشوم؛
و چون در خواب میشوم گویی درختی را مانم که در خاکم و اگر در خواب بیخبر میشوم گویی در عدمم، و چون بیدار میشوم گویی سر از خاک برمیآورم و چون پاره در خود نظر میکنم، گویی بلند میشوم، و چون به چشم نظر میکنم و به اندام حرکت میکنم، گویی شاخها بیرون آید از من، و چون به دل زیاده جدّ میکنم در تفکّر، گویی شکوفه بیرون میآرم، و چون به ذکر به زبان برمیآیم گویی میوه بیرون میآرم. همچنین پرده در پرده است، هرچند که جدّ کنم، گویی چیزهای عجبتر از من بیرون آید، و این همه را گویی که در دهان عدم است و عدم دهان بر دهان من نهاده است
و اللّه اعلم.
چون شاهد تویی و شاهدی تو میکنی، و این نظر من به تو میرود و به کرم تو میرود و در پی تو میرود و من زود آن را محو میکنم و به توییِ اللّه باز میآیم؛ و همچنین از صفات اللّه هرچه یادم میآید زود محو میکنم و به توییِ اللّه باز میآیم. و میگویم: اگر توییِ اللّه نبود، وجود من نبود و من محو بودم.
و چون وجود من و اوصاف من و حال من و دَمِ هستیِ من به تو هست میشود و باز هم به تو محو میشود، پس ای اللّه! اوّلم تویی و آخرم تویی، و بهشتم تویی و دوزخم تویی، و عینم تویی و غیبم تویی. من کجا نظر کنم و خود را به چه مشغول کنم جز به توییِ تو؟
حاصل، سرِرشتهٔ اللّه گفتن، از منی فراموش کردن است و توییِ اللّه را یاد داشتن.
اکنون اللّه میگویم، یعنی سمعم و بصرم و عقلم و روحم و دلم و ادراکم تویی ای اللّه! از خلل و کمال این معانی چه اندیشم؟ حاصل این است که با همه چیزها بیگانه شدن لازم است و خاص مر توییِ اللّه را لازم بودن، حیّا و میّتا و سقما و صحّة. اکنون این راه ما را جز به نورِ دل و ذوق نتوان رفتن، و عقل عقلای همه عالم از این راه و از این عالَم ما بویی نبردند.
***
صبحدم به مسجد آمدم، امام قرآن آغاز کرد. نظر کردم هرچه از مصنوعات دوزخ و بهشت و صفات اللّه و انبیاء و اولیاء و ملائکه و کفره و برره و ارض و سماء و جماد و نامی و عدم و وجود، این همه را صفات ادراک خود یافتم. اکنون نظر میکنم که اللّه اثر ادراک مرا به چه صفت میگرداند، سماء میگرداند و ارض میگرداند و مَلَک میگرداند و نبی میگرداند و ولی میگرداند، و کافر میگرداند و مؤمن میگرداند و شقّهای ادراک مرا به مشرق میرساند و به مغرب میرساند، و به سمرقند میرساند. تا چند عدد آدمی و حیوان در وقت نظر در شقّه ادراک من میآید، چون تاتار موی حقایق و تفاوتها اللّه در ادراک من پدید میآرد. اکنون نظر میکنم هماره در ادراک خود که اللّه او را چگونه میگرداند.
گفتم ای اللّه! شرایط بندگی و اخلاص و قیام و رکوع و سجود و لرزیدن از هیبت در ادراک من ثابت دار، و ادراک مرا جمع میدار، تا ناگاه از اللّه متحیّر میشوم و از مکان به لا مکان میروم، و از حوادث به بیچون میروم، و از مخلوق به خالق میروم، و از خودی به بیخودی میروم، و میبینم که همه ممالک از جمله مدرکات من است.
***
نشسته بودم، گفتم که به چه مشغول شوم، اللّه الهام دادکه تویی را از بهر آن به تو دادهام تا چون در من خیره شوی و دلت از قربت من بگیرد، در خود نظر کنی و به خود مشغول شوی. گفتم پس دو موجود است، یکی اللّه و یکی من. اگر در اللّه نگرم خیره شوم، و اگر در خود نگرم فکار باشم. مگر خویشتن را در پیش بنهم و در اللّه مینگرم که ای اللّه! این آش وجود مرا تو در پیش من نهادهای بدین مرداری و بدین تلخی! و لقمهٔیست بدین منغصّی . زحمت من این است، این را از پیش گیر تا راحتِ تو ای اللّه! از پرده بیرون آید. با چنین، خوشی چگونه یابم؟ همین در خود نظر کنم و بس،که اللّه مرا این داده است تا این را به پیش بنهم و بگریم، و در حال او مینگرم که در جان کندن چه میکند و کی میمیرد...
دیدم که پارهپاره فکرتم کمتر میشد و خواب بر من مستولی میشد. گفتم مگر چنانست که جدّی نمیکنم و در اندیشه میآیم تا در خواب میشوم؛
و چون در خواب میشوم گویی درختی را مانم که در خاکم و اگر در خواب بیخبر میشوم گویی در عدمم، و چون بیدار میشوم گویی سر از خاک برمیآورم و چون پاره در خود نظر میکنم، گویی بلند میشوم، و چون به چشم نظر میکنم و به اندام حرکت میکنم، گویی شاخها بیرون آید از من، و چون به دل زیاده جدّ میکنم در تفکّر، گویی شکوفه بیرون میآرم، و چون به ذکر به زبان برمیآیم گویی میوه بیرون میآرم. همچنین پرده در پرده است، هرچند که جدّ کنم، گویی چیزهای عجبتر از من بیرون آید، و این همه را گویی که در دهان عدم است و عدم دهان بر دهان من نهاده است
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۲
به مسجد رفتم، سرم درد میکرد. گفتم ذکر اللّه چنان میباید که بگویم که اللّه مرا فراغتی دهد از درد سر و از همه دردها و از همه اندیشهها. گفتم چو اللّه را یاد کنم باید که به هر وجهی که رقّت و خوشی آیدم آن را بگیرم و اللّه را بدان وجه یاد کنم و از وجوه دیگر که رقّتم نیاید آن را نفی میکنم از ذکر، و دیگر از آن هیچ نیندیشم، یعنی از حور و قصور و لرزیدن پیش وی از بیم دوزخ وی، در وقت ذکر اللّه هیچ ازینها نیندیشم.
دیدم که تصرف اللّه مرا در کنار گرفته است، تا «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ» در ذکر اللّه یادم آمد بر وجه مخاطبه، یعنی که اللّه را میبینم و میزارم در پیش او، تا از کیفیت و جهات و تصور او هیچ نه اندیشم.
و نظر کردن به اللّه صراط مستقیم آمد، زیرا که رنج به آسایش بدل میشود؛ تا همچنین مست میشوم و در عجایبها که اللّه در ذکر مینماید فرومیروم.
اکنون اگر فروشوم و اگر بالا روم و اگر زیر شوم کجا روم؟ اگر دریاست، کیسهٔ اللّه است، و اگر آسمان است، صندوق اللّه است و اگر زمین است، خزینهٔ اللّه است.
باز چون ذکر آغاز میکنم، نخست بر وجه مغایبه میکنم؛ آنگاه زان پس بر وجه مخاطبه میکنم، از آنکه غایب بوده باشم که به الله آیم.
و ذکر اللّه به مخاطبه گویم که ای اللّه و ای خداوند! این گوشت من و کالبد من آستانهٔ درِ توست و من در آنجا خفتهام و نشستهام و در پیش توام و از پیش تو جای دیگر مینروم. و این کالبد من ای اللّه، کارگاه توست و حواس من منقش توست. در پیش تو نهادهام تا هر چه نقش میکنی، میکن. ای اللّه، من پیش تو آمدهام که خداوند من تویی، جز تو که را دارم اگر ازینجا بروم ای اللّه، کجا روم و چه جا دارم تا من آنجا فرود آیم و قرار گیرم، چو خداوند من تویی، جز تو خداوند دیگر نمیدانم که باشد
و اللّه اعلم.
دیدم که تصرف اللّه مرا در کنار گرفته است، تا «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ» در ذکر اللّه یادم آمد بر وجه مخاطبه، یعنی که اللّه را میبینم و میزارم در پیش او، تا از کیفیت و جهات و تصور او هیچ نه اندیشم.
و نظر کردن به اللّه صراط مستقیم آمد، زیرا که رنج به آسایش بدل میشود؛ تا همچنین مست میشوم و در عجایبها که اللّه در ذکر مینماید فرومیروم.
اکنون اگر فروشوم و اگر بالا روم و اگر زیر شوم کجا روم؟ اگر دریاست، کیسهٔ اللّه است، و اگر آسمان است، صندوق اللّه است و اگر زمین است، خزینهٔ اللّه است.
باز چون ذکر آغاز میکنم، نخست بر وجه مغایبه میکنم؛ آنگاه زان پس بر وجه مخاطبه میکنم، از آنکه غایب بوده باشم که به الله آیم.
و ذکر اللّه به مخاطبه گویم که ای اللّه و ای خداوند! این گوشت من و کالبد من آستانهٔ درِ توست و من در آنجا خفتهام و نشستهام و در پیش توام و از پیش تو جای دیگر مینروم. و این کالبد من ای اللّه، کارگاه توست و حواس من منقش توست. در پیش تو نهادهام تا هر چه نقش میکنی، میکن. ای اللّه، من پیش تو آمدهام که خداوند من تویی، جز تو که را دارم اگر ازینجا بروم ای اللّه، کجا روم و چه جا دارم تا من آنجا فرود آیم و قرار گیرم، چو خداوند من تویی، جز تو خداوند دیگر نمیدانم که باشد
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۷
شب برخاستم، نظر به ادراکات خود میکردم، دیدم که ادراکاتم چون مرغان دستآموز به ذات اللّه میرفت و پروبالشان میسوخت و اثر آن به دماغ و استخوان های من میزد و سر و دندانم درد میگرفت؛ و من بیسودای اللّه نمیشکیفتم و بدو نمیرسیدم.
چون صبح به مسجد آمدم، امام قرآن آغاز کرد و از حور و قصور خواندن گرفت؛ یعنی که اللّه میگوید اگر مرا دوست میدارید و دوستی خود را در اینها ظاهر کردهام. غزل دوستی مرا از تختهٔ پیشانیِ حور عین و آب زلال به دل ببرید و مرا در چشمهٔ نوشین اینها مشاهده کنید، و دلبریِ مرا در اینها مطالعه کنید؛ به جمال ذات من نرسید بیاینها.
و در این جهان این خوشیها را سزای طبع و هوا آفریدم، و در آن جهان آن خوشیها را جزای رضا آفریدم، تا هر دو جهان چهرهها را بر یاد دوستی من میبینند. و این همه که در این جهان است رخهای من است، و آن همه که در آن جهان است جمالهای من است. پس دیدهها بر صورتهای اللّه دارید و به دل در حقیقتها گردید، چون قوه گیرید در آن مجالس از دیدن جمالهای خوبان و کنیزکان من، آنگاه جمال من بتوانید دیدن.
دل به روح اللّه دارید و چشم در صورها به جمال اللّه دارید.
نظر در ادراک خود میکردم، دیدم که ادراک در من نبود، جای دیگر بود. و آن آمدن ادراک و رفتن ادراک در ضبط و اختیار من نیست. باز دیدم که آن ادراک منم، پس مرا اللّه میآرد و میبرد و هر زمانی گویی من به اللّه برجفسیده ام؛ هرگاه که اللّه آمد، مرا آورد.
و من صفتاللّهام؛ و هرگاه که اللّه رفت، مرا برد.
«وَ نفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی»
اکنون من فارغ باشم از وجود و تغییر احوال خود؛ چون من صفتاللّهام، در وقت اجل اللّه یکبارگی از من برود و در وقت خواب پاره برود و در وقت خیرگی من و غفلت من که چیزی معین نبود اندکی رود از من. باز در وقت ادراک معیّن من همچنان. باز اللّه چون ادراک نماید به من، مرا بسیار چیزها معلوم شود فصاعدا.
مثال آفتاب که ماه و ستارگان اتباع ویند، چون غارب شود جهان ظلمت شود، باز چون ستارگان و ماه بپاشند روشنتر بود، باز چون اثر آفتاب پدید آید و بلند شود همچنین روشنتر شود، همچنان من نیز در وقت عدم نیک مظلم باشم، باز وقت خواب روشنتر شوم، باز به وقت خیرگی روشنتر شوم، باز به وقت ادراک معیّن خود دیگر روشنتر شوم به اقبال اللّه، « هُدیً لِلْمُتَّقِینَ الَّذِینَ یؤُمِنُونَ بِالْغَیْبِ»
گفتم ای اللّه! من همگی ادراکم و ادراک را بر غیب به تو بربستم، و به یاد تو ادراک را صرف کردم
«وَ یُقِیمُونَ الصَّلاة»
یعنی به اقامت صلاة، ادراک را به خضوع به تو صرف کردم
«وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ ینُفِقُونَ»
و ادراک را به راه تو خرج کردم چون بهترینِ من ادراک است. ای اللّه! همه را مصروف به تو کردم زیرا که خون و ریم و گوشت حضرتت را نشاید.
از اللّه الهام آمد که خون و رگ و پی تو را به محل قبول نهادیم و عفو کردیم به برکت انصراف ادراک تو به ما، که «إِنَّ اللَّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنِینَ».
در این بودم که زین قرآن خواند، ناظر معانی قرآن شدم و ناظر صنایع اللّه شدم. اندیشهام آمد که در جهان مینگرم رحمت و لطف و قهر و احسان و انعام الله را نظاره میکنم به مجرّد این تا چه شود و اللّه را از این چه حکمت خیزد و از این نظر مرا چه سود دارد. اللّه الهام داد که چون نظری کنی در جهان صفات ما، کمال ما را بدانی و از نعمتهای من آرزو بری و هوست کند که از من بطلبی و خاضع من باشی و دوستدار من باشی؛ و چون در مکاره نگری، از عقوبت من ترسان شوی و به هیبت در کار من نگاهداری. و این کارها مقرون به رضای من باشد. و آن کسی که در تجمل آسمانها و زمینهای من نظر نکند، او مردود من باشد. این را قهر کنم و آن را بنوازم، یکی را برمیآرم و یکی را فرومیآرم؛ خافض باشم و رافع باشم و قهّار باشم؛ و مذمّت آلههپرستان و ستارهپرستان را میگویم تا همه را نظر به وجه کریم من باشد.
و اگر گوئی که این چه حکمت باشد که کریم کار از بهر این کند و حکیم این ورزد، گویم خود حکمت جز این کدام را میدانی و کار از بهر چه کنند جز دوست را نواختن و دشمن را گداختن و تجمل خود را عرضه دادن و طالبان را دوست داشتن و ناملتفتان را مخذول گذاشتن؟
باز میدیدم که این نظر من اشارت اللّه است و محض فعل اللّه است. باز دیدم که نظرم چون به دماغ و سرم افتاد به وقت درد کردن، گویی که اللّه در ایشان مینگرد و همه اجزای من برمیخیزند و به تعظیم به خدمت الله میایستند و به زاری و ناله میباشند.
و همچنین اگر نظرم به وقت شادمانی به اجزای من میافتد، میبینم که همه اجزای من عاشقوار برخیزند و خدمت اللّه میکنند و اغانی تسبیح بر زبان میگیرند؛ و همچنین نظرم به هر جزوی از اجزای تن من و اجزای جهان که میافتد میبینم که زود به خدمت اللّه به تعظیم قیام مینمایند. باز گفتم که به خود باز روم و هم از خود نگاه کنم یعنی از روح خود نگاه کنم تا از او چه ادراک و چه صفت میخیزد و به چه پیوندد و چه آسیب میزند به روح من . دیدم که حواس خمسهٔ من از روح من چون پنج جوی میرفت، شیر و انگبین و آب و می؛ و من دیدم که این همه از روح من بیرون میآمد. باز نظر کردم که این روح من از کجا روان شده است با چندین شاخها. دیدم که این همه از اللّه روان شده است و نظرهای خود را و روح خود را و خود را میبینم که همه از اللّه روان شده است و جمله روحهای خلقان را میبینم با این شاخها همه از اللّه روان شده است، و جمله جمادات و نامیات و اختیارات و ارادات و قدرتها همه از او روان شده است.
باز این همه را میبینم به نور اللّه و صفات اللّه و سبحانیِ اللّه و چگونگی اللّه روان شده است، «وَسِعَ کُرْسِیُّه»، و میبینم همه جای کرسی حکم اللّه نهاده است و در همه چیزها حکم میکند و میبینم که پیوسته این صور را در آب حیات میفرستد
واللّه اعلم.
چون صبح به مسجد آمدم، امام قرآن آغاز کرد و از حور و قصور خواندن گرفت؛ یعنی که اللّه میگوید اگر مرا دوست میدارید و دوستی خود را در اینها ظاهر کردهام. غزل دوستی مرا از تختهٔ پیشانیِ حور عین و آب زلال به دل ببرید و مرا در چشمهٔ نوشین اینها مشاهده کنید، و دلبریِ مرا در اینها مطالعه کنید؛ به جمال ذات من نرسید بیاینها.
و در این جهان این خوشیها را سزای طبع و هوا آفریدم، و در آن جهان آن خوشیها را جزای رضا آفریدم، تا هر دو جهان چهرهها را بر یاد دوستی من میبینند. و این همه که در این جهان است رخهای من است، و آن همه که در آن جهان است جمالهای من است. پس دیدهها بر صورتهای اللّه دارید و به دل در حقیقتها گردید، چون قوه گیرید در آن مجالس از دیدن جمالهای خوبان و کنیزکان من، آنگاه جمال من بتوانید دیدن.
دل به روح اللّه دارید و چشم در صورها به جمال اللّه دارید.
نظر در ادراک خود میکردم، دیدم که ادراک در من نبود، جای دیگر بود. و آن آمدن ادراک و رفتن ادراک در ضبط و اختیار من نیست. باز دیدم که آن ادراک منم، پس مرا اللّه میآرد و میبرد و هر زمانی گویی من به اللّه برجفسیده ام؛ هرگاه که اللّه آمد، مرا آورد.
و من صفتاللّهام؛ و هرگاه که اللّه رفت، مرا برد.
«وَ نفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی»
اکنون من فارغ باشم از وجود و تغییر احوال خود؛ چون من صفتاللّهام، در وقت اجل اللّه یکبارگی از من برود و در وقت خواب پاره برود و در وقت خیرگی من و غفلت من که چیزی معین نبود اندکی رود از من. باز در وقت ادراک معیّن من همچنان. باز اللّه چون ادراک نماید به من، مرا بسیار چیزها معلوم شود فصاعدا.
مثال آفتاب که ماه و ستارگان اتباع ویند، چون غارب شود جهان ظلمت شود، باز چون ستارگان و ماه بپاشند روشنتر بود، باز چون اثر آفتاب پدید آید و بلند شود همچنین روشنتر شود، همچنان من نیز در وقت عدم نیک مظلم باشم، باز وقت خواب روشنتر شوم، باز به وقت خیرگی روشنتر شوم، باز به وقت ادراک معیّن خود دیگر روشنتر شوم به اقبال اللّه، « هُدیً لِلْمُتَّقِینَ الَّذِینَ یؤُمِنُونَ بِالْغَیْبِ»
گفتم ای اللّه! من همگی ادراکم و ادراک را بر غیب به تو بربستم، و به یاد تو ادراک را صرف کردم
«وَ یُقِیمُونَ الصَّلاة»
یعنی به اقامت صلاة، ادراک را به خضوع به تو صرف کردم
«وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ ینُفِقُونَ»
و ادراک را به راه تو خرج کردم چون بهترینِ من ادراک است. ای اللّه! همه را مصروف به تو کردم زیرا که خون و ریم و گوشت حضرتت را نشاید.
از اللّه الهام آمد که خون و رگ و پی تو را به محل قبول نهادیم و عفو کردیم به برکت انصراف ادراک تو به ما، که «إِنَّ اللَّهَ اشْتَری مِنَ الْمُؤْمِنِینَ».
در این بودم که زین قرآن خواند، ناظر معانی قرآن شدم و ناظر صنایع اللّه شدم. اندیشهام آمد که در جهان مینگرم رحمت و لطف و قهر و احسان و انعام الله را نظاره میکنم به مجرّد این تا چه شود و اللّه را از این چه حکمت خیزد و از این نظر مرا چه سود دارد. اللّه الهام داد که چون نظری کنی در جهان صفات ما، کمال ما را بدانی و از نعمتهای من آرزو بری و هوست کند که از من بطلبی و خاضع من باشی و دوستدار من باشی؛ و چون در مکاره نگری، از عقوبت من ترسان شوی و به هیبت در کار من نگاهداری. و این کارها مقرون به رضای من باشد. و آن کسی که در تجمل آسمانها و زمینهای من نظر نکند، او مردود من باشد. این را قهر کنم و آن را بنوازم، یکی را برمیآرم و یکی را فرومیآرم؛ خافض باشم و رافع باشم و قهّار باشم؛ و مذمّت آلههپرستان و ستارهپرستان را میگویم تا همه را نظر به وجه کریم من باشد.
و اگر گوئی که این چه حکمت باشد که کریم کار از بهر این کند و حکیم این ورزد، گویم خود حکمت جز این کدام را میدانی و کار از بهر چه کنند جز دوست را نواختن و دشمن را گداختن و تجمل خود را عرضه دادن و طالبان را دوست داشتن و ناملتفتان را مخذول گذاشتن؟
باز میدیدم که این نظر من اشارت اللّه است و محض فعل اللّه است. باز دیدم که نظرم چون به دماغ و سرم افتاد به وقت درد کردن، گویی که اللّه در ایشان مینگرد و همه اجزای من برمیخیزند و به تعظیم به خدمت الله میایستند و به زاری و ناله میباشند.
و همچنین اگر نظرم به وقت شادمانی به اجزای من میافتد، میبینم که همه اجزای من عاشقوار برخیزند و خدمت اللّه میکنند و اغانی تسبیح بر زبان میگیرند؛ و همچنین نظرم به هر جزوی از اجزای تن من و اجزای جهان که میافتد میبینم که زود به خدمت اللّه به تعظیم قیام مینمایند. باز گفتم که به خود باز روم و هم از خود نگاه کنم یعنی از روح خود نگاه کنم تا از او چه ادراک و چه صفت میخیزد و به چه پیوندد و چه آسیب میزند به روح من . دیدم که حواس خمسهٔ من از روح من چون پنج جوی میرفت، شیر و انگبین و آب و می؛ و من دیدم که این همه از روح من بیرون میآمد. باز نظر کردم که این روح من از کجا روان شده است با چندین شاخها. دیدم که این همه از اللّه روان شده است و نظرهای خود را و روح خود را و خود را میبینم که همه از اللّه روان شده است و جمله روحهای خلقان را میبینم با این شاخها همه از اللّه روان شده است، و جمله جمادات و نامیات و اختیارات و ارادات و قدرتها همه از او روان شده است.
باز این همه را میبینم به نور اللّه و صفات اللّه و سبحانیِ اللّه و چگونگی اللّه روان شده است، «وَسِعَ کُرْسِیُّه»، و میبینم همه جای کرسی حکم اللّه نهاده است و در همه چیزها حکم میکند و میبینم که پیوسته این صور را در آب حیات میفرستد
واللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۸
به مسجد رفتم؛ ذکر میگفتم. رشید قبایی را دیدم. صورت او از پیش دلم نمیرفت. گفتم دوست و دشمن هر دو ملازم دلاند، تا با غیر اللّه بیگانه نشوم خلاص نیابم و دل سلیم نشود. گفتم تکلفی کنم و دل به اللّه مشغول گردانم تا دل به چیزی دیگر نپردازد. دیدم که صورت دل پیش نظرم میآید تا من از او به اللّه میرفتم هم از عرضش هم از اجزاش یعنی از رنگ سرخیش به اللّه میرفتم تا ببینم که این رنگ سرخیش و اجزای لعلیش از کجا مدد مییابد. دیدم که هر جزو رنگیش پنج حس دارد و چنگال اندر زده است به اللّه و مدد میگیرد از اللّه و همه اجزای دل همچنین مدد از اللّه میگیرد و همه اجزای عالم را میدیدم از عرض و غرض و هر چیزی که هست از موکلان و خزینهداران اللّه همه این مددها را از عقول و حواس پاک میگیرند.
در این عالم همه خیال عقل چون هلال روشن میبینم که موج میزنند با دستها و پایها و مدد میگیرند از عالم روح. باز در هر خیالی که نظر میکنم دری دیگر گشاده میشود لا الی نهایة. پس معلوم میشود که اگر درِ اللّه گشاده شود چه عجایبها که ببینم.
اکنون اول از عالم اجزا به عالم اعراض آمدیم، و از عالم اعراض به عالم عقول و حواس آمدیم، و باز این عالم از عالم ارواح مدد میگیرد و عالم ارواح از صفات اللّه مدد میگیرد و هر عالمی گدای عالم دیگر است؛ دستها باز کرده سائلوار، تا از آن عالم دیگر به کف وی چیزی دهند تا هرچه به حضرت اللّه نزدیکتر میشود، آن عالم پاکیزهتر میشود تا عالم عقل شد و آنگاه عالم روح شد و آنگاه عالم صفات اللّه شد. باز از ورای صفات اللّه عالم صد هزار روح است موج میزند و خیرگی میدارد از خوشی و راحت که در ادراک نیاید. لاجرم حضرت اللّه بیچون و بیچگونه آمد.
اکنون هر جزوی از اجزای دل را نظر میکنم که چگونه ساده و سوده و گردگرد چون خیال روشن معلق زنان از اللّه مدد میگیرد و بقا میستاند، و من آن را میبینم.
باز چون نظر میکنم که اللّه نظر مرا چگونه هست میکند، هرآینه میبینم که نظر من ناظر اللّه میباشد. عجب است که نظر من طرفی که سوی غیر اللّه است چو میبیند، درد غیرتش میگیرد؛ باز چون سوی اللّه مینگرد، آن درد غیرت نمیماند و از آن حبس بیرون میآید.
عجبم میآید از معتزلی که منکرست مر رؤیت اللّه را؛ گوید تصور اللّه نمیتوانم کردن، پس وجود نبود مر رؤیت اللّه را. گوییم اگر چه تصور نمیتوانیم کردن، دلیل آن نبود که موجود نشود؛ زیرا که این نظر ما موجود و مخلوق به فعل اللّه است اما نه متصل است به اللّه و نه منفصل است از اللّه، و جز این دو وجه در تصور ما نمیآید، با این همه موجود است این نظر ما به فعل اللّه همچنین حقیقت اللّه و صفات اللّه موجود است هرچند در تصور ما نمیآید، و همچنین است روح ما نیز.
باز وقتی که عاجز شدمی از ادراک اللّه، همین عدم و سادگی و محو میدیدم. گفتم پس اللّه همین عدم و محو و سادگی است، از آنک این همه از وی موجود میشود، از قدرت و علم و جمال و عشق پس این عدم ساده حاوی و محیط است مر محدثات را، و قدیم است و محدثات در وی چو خاربنی است در دریا. و میگویم: ای اللّه! معذوردار که ننمودی خود را به من، من سوآت همین عدم ساده دیدم.
اکنون مصور روح از مصورات واقع است، و هرچه جز مصورات واقع است آن را روح تصور نتواند کردن، چنانکه اللّه و اوصافِهِ و امور غیب. پس آنچه نامصور است محال نباشد
و اللّه اعلم.
در این عالم همه خیال عقل چون هلال روشن میبینم که موج میزنند با دستها و پایها و مدد میگیرند از عالم روح. باز در هر خیالی که نظر میکنم دری دیگر گشاده میشود لا الی نهایة. پس معلوم میشود که اگر درِ اللّه گشاده شود چه عجایبها که ببینم.
اکنون اول از عالم اجزا به عالم اعراض آمدیم، و از عالم اعراض به عالم عقول و حواس آمدیم، و باز این عالم از عالم ارواح مدد میگیرد و عالم ارواح از صفات اللّه مدد میگیرد و هر عالمی گدای عالم دیگر است؛ دستها باز کرده سائلوار، تا از آن عالم دیگر به کف وی چیزی دهند تا هرچه به حضرت اللّه نزدیکتر میشود، آن عالم پاکیزهتر میشود تا عالم عقل شد و آنگاه عالم روح شد و آنگاه عالم صفات اللّه شد. باز از ورای صفات اللّه عالم صد هزار روح است موج میزند و خیرگی میدارد از خوشی و راحت که در ادراک نیاید. لاجرم حضرت اللّه بیچون و بیچگونه آمد.
اکنون هر جزوی از اجزای دل را نظر میکنم که چگونه ساده و سوده و گردگرد چون خیال روشن معلق زنان از اللّه مدد میگیرد و بقا میستاند، و من آن را میبینم.
باز چون نظر میکنم که اللّه نظر مرا چگونه هست میکند، هرآینه میبینم که نظر من ناظر اللّه میباشد. عجب است که نظر من طرفی که سوی غیر اللّه است چو میبیند، درد غیرتش میگیرد؛ باز چون سوی اللّه مینگرد، آن درد غیرت نمیماند و از آن حبس بیرون میآید.
عجبم میآید از معتزلی که منکرست مر رؤیت اللّه را؛ گوید تصور اللّه نمیتوانم کردن، پس وجود نبود مر رؤیت اللّه را. گوییم اگر چه تصور نمیتوانیم کردن، دلیل آن نبود که موجود نشود؛ زیرا که این نظر ما موجود و مخلوق به فعل اللّه است اما نه متصل است به اللّه و نه منفصل است از اللّه، و جز این دو وجه در تصور ما نمیآید، با این همه موجود است این نظر ما به فعل اللّه همچنین حقیقت اللّه و صفات اللّه موجود است هرچند در تصور ما نمیآید، و همچنین است روح ما نیز.
باز وقتی که عاجز شدمی از ادراک اللّه، همین عدم و سادگی و محو میدیدم. گفتم پس اللّه همین عدم و محو و سادگی است، از آنک این همه از وی موجود میشود، از قدرت و علم و جمال و عشق پس این عدم ساده حاوی و محیط است مر محدثات را، و قدیم است و محدثات در وی چو خاربنی است در دریا. و میگویم: ای اللّه! معذوردار که ننمودی خود را به من، من سوآت همین عدم ساده دیدم.
اکنون مصور روح از مصورات واقع است، و هرچه جز مصورات واقع است آن را روح تصور نتواند کردن، چنانکه اللّه و اوصافِهِ و امور غیب. پس آنچه نامصور است محال نباشد
و اللّه اعلم.
احمد شاملو : مدایح بیصله
سحر به بانگِ زحمت و جنون
احمد شاملو : مدایح بیصله
پاییزِ سنهوزه
برای منیژه قوامی
[آیدا با حیرت گفت: ــ درختِ لیموتُرش را
ببین که این وقتِ سال غرقِ شکوفه شده!
مگر پاییز نیست؟]
گرما و سرما در تعادلِ محض است و
همه چیزی در خاموشیِ مطلق
تا هیچ چیز پارسنگِ همسنگیِ کفهها نشود
و شاهینَکِ میزان
به وسواسِ تمام
لحظاتِ شباروزی کامل را
دادگرانه
میانِ روز و شبی که یکی در گذر است و یکی در راه
تقسیم کند
و اکنون
زمینِ مادر
در مدارش
سَبُکپای
از دروازهی پاییز
میگذرد.
□
پگاه
چون چشم میگشایم
عطرِ شکوفههای چترِ بیادعای لیموی تُرش
یورتِ همسایگان را
بهناز
با هم پیوسته است.
آنگاه در مییابم
به یقین
که ماه نیز
شبِ دوش
میباید
بَدرِ تمام
بوده باشد!
□
کنارِ جهانِ مهربان
به مورمورِ اغواگرِ برکه مینگرم،
چشم بر هم مینهم
و برانگیخته از بلوغی رخوتناک
به دعوتِ مقاومتناپذیرِ آب
محتاطانه
به سایهی سوزانِ اندامش
انگشت
فرومیبرم.
احساسِ عمیقِ مشارکت.
۱۰ شهریورِ ۱۳۶۹
سنهوزه
[آیدا با حیرت گفت: ــ درختِ لیموتُرش را
ببین که این وقتِ سال غرقِ شکوفه شده!
مگر پاییز نیست؟]
گرما و سرما در تعادلِ محض است و
همه چیزی در خاموشیِ مطلق
تا هیچ چیز پارسنگِ همسنگیِ کفهها نشود
و شاهینَکِ میزان
به وسواسِ تمام
لحظاتِ شباروزی کامل را
دادگرانه
میانِ روز و شبی که یکی در گذر است و یکی در راه
تقسیم کند
و اکنون
زمینِ مادر
در مدارش
سَبُکپای
از دروازهی پاییز
میگذرد.
□
پگاه
چون چشم میگشایم
عطرِ شکوفههای چترِ بیادعای لیموی تُرش
یورتِ همسایگان را
بهناز
با هم پیوسته است.
آنگاه در مییابم
به یقین
که ماه نیز
شبِ دوش
میباید
بَدرِ تمام
بوده باشد!
□
کنارِ جهانِ مهربان
به مورمورِ اغواگرِ برکه مینگرم،
چشم بر هم مینهم
و برانگیخته از بلوغی رخوتناک
به دعوتِ مقاومتناپذیرِ آب
محتاطانه
به سایهی سوزانِ اندامش
انگشت
فرومیبرم.
احساسِ عمیقِ مشارکت.
۱۰ شهریورِ ۱۳۶۹
سنهوزه
سهراب سپهری : شرق اندوه
تراو
در آ، که کران را برچیدم، خاک زمان رفتم، آب نگر پاشیدم.
در سفالینه چشم ، صدبرگ نگه بنشاندم، بنشستم.
آیینه شکستم، تا سرشار تو من باشم و من. جامه نهادم. رشته گسستم.
زیبایان خندیدند، خواب چرا دادمشان، خوابیدند.
غوکی می جست، اندوهش دادم، و نشست.
در کشت گمان، هر سبزه لگد کردم. از هر بیشه ، شوری به سبد کردم.
بوی تو می آمد، به صدا نیرو، به روان پر دادم، آواز در آ سر دادم.
پژواک تو می پیچید، چکه شدم، از بام صدا لغزیدم، و شنیدم.
یک هیچ ترا دیدم، و دویدم.
آب تجلی تو نوشیدم، و دمیدم.
در سفالینه چشم ، صدبرگ نگه بنشاندم، بنشستم.
آیینه شکستم، تا سرشار تو من باشم و من. جامه نهادم. رشته گسستم.
زیبایان خندیدند، خواب چرا دادمشان، خوابیدند.
غوکی می جست، اندوهش دادم، و نشست.
در کشت گمان، هر سبزه لگد کردم. از هر بیشه ، شوری به سبد کردم.
بوی تو می آمد، به صدا نیرو، به روان پر دادم، آواز در آ سر دادم.
پژواک تو می پیچید، چکه شدم، از بام صدا لغزیدم، و شنیدم.
یک هیچ ترا دیدم، و دویدم.
آب تجلی تو نوشیدم، و دمیدم.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
آوای گیاه
از شب ریشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ریختم.
بی پروا بودم : دریچه ام را به سنگ گشودم.
مغاک جنبش را زیستم.
هشیاری ام شب را نشکافت، روشنی ام روشن نکرد:
من ترا زیستم، شتاب دور دست!
رها کردم، تا ریزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند.
بیداری ام سر بسته ماند : من خابگرد راه تماشا بودم.
و همیشه کسی از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هدیه کرد.
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت ، و کنار من خوشه راز از دستش لغزید.
و همیشه من ماندم و تاریک بزرگ ، من ماندم و همهمه آفتاب.
و از سفر آفتاب، سرشار از تاریکی نور آمده ام:
سایه تر شده ام
وسایه وار بر لب روشنی ایستاده ام.
شب می شکافد ، لبخند می شکفد، زمین بیدار می شود.
صبح از سفال آسمان می تراود.
و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود.
بی پروا بودم : دریچه ام را به سنگ گشودم.
مغاک جنبش را زیستم.
هشیاری ام شب را نشکافت، روشنی ام روشن نکرد:
من ترا زیستم، شتاب دور دست!
رها کردم، تا ریزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند.
بیداری ام سر بسته ماند : من خابگرد راه تماشا بودم.
و همیشه کسی از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هدیه کرد.
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت ، و کنار من خوشه راز از دستش لغزید.
و همیشه من ماندم و تاریک بزرگ ، من ماندم و همهمه آفتاب.
و از سفر آفتاب، سرشار از تاریکی نور آمده ام:
سایه تر شده ام
وسایه وار بر لب روشنی ایستاده ام.
شب می شکافد ، لبخند می شکفد، زمین بیدار می شود.
صبح از سفال آسمان می تراود.
و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
بی تار و پود
در بیداری لحظهها
پیکرم کنار نهر خروشان لغزید.
مرغی روشن فرود آمد
و لبخند گیج مرا برچید و پرید.
ابری پیدا شد
و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید.
نسیمی برهنه و بی پایان سرکرد
و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت.
درختی تابان
پیکرم را در ریشه سیاهش بلعید.
طوفانی سررسید
و جاپایم را ربود.
نگاهی به روی نهر خروشان خم شد:
تصویری شکست.
خیالی از هم گسیخت.
پیکرم کنار نهر خروشان لغزید.
مرغی روشن فرود آمد
و لبخند گیج مرا برچید و پرید.
ابری پیدا شد
و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید.
نسیمی برهنه و بی پایان سرکرد
و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت.
درختی تابان
پیکرم را در ریشه سیاهش بلعید.
طوفانی سررسید
و جاپایم را ربود.
نگاهی به روی نهر خروشان خم شد:
تصویری شکست.
خیالی از هم گسیخت.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
کو قطره وهم
سر برداشتم:
زنبوری در خیالم پر زد
یا جنبش ابری خوابم را شکافت ؟
در بیداری سهمناک
آهنگی دریا-نوسان شنیدم، به شکوه لب بستگی یک ریگ
و از کنار زمان برخاستم.
هنگام بزرگ
بر لبانم خاموشی نشانده بود.
در خورشید چمن ها خزنده ای دیده گشود:
چشمانش بیکرانی برکه را نوشید.
بازی ، سایه پروازش را به زمین کشید
و کبوتری در بارش آفتاب به رویا بود.
پهنه چشمانم جولانگاه تو باد، چشم انداز بزرگ!
در این جوش شگفت انگیز، کو قطره وهم؟
بال ها ، سایه پرواز را گم کرده اند.
گلبرگ ، سنگینی زنبور را انتظار می کشد.
به طراوت خاک دست می کشم،
نمناکی چندشی بر انگشتانم نمی نشیند.
به آب روان نزدیک می شوم،
نا پیدایی دو کرانه را زمزمه می کند.
رمزها چون انار ترک خورده نیمه شکفته اند.
جوانه شور مرا دریاب، نورسته زود آشنا!
درود ، ای لحظه شفاف! در بیکران تو زنبوری پر می زند.
زنبوری در خیالم پر زد
یا جنبش ابری خوابم را شکافت ؟
در بیداری سهمناک
آهنگی دریا-نوسان شنیدم، به شکوه لب بستگی یک ریگ
و از کنار زمان برخاستم.
هنگام بزرگ
بر لبانم خاموشی نشانده بود.
در خورشید چمن ها خزنده ای دیده گشود:
چشمانش بیکرانی برکه را نوشید.
بازی ، سایه پروازش را به زمین کشید
و کبوتری در بارش آفتاب به رویا بود.
پهنه چشمانم جولانگاه تو باد، چشم انداز بزرگ!
در این جوش شگفت انگیز، کو قطره وهم؟
بال ها ، سایه پرواز را گم کرده اند.
گلبرگ ، سنگینی زنبور را انتظار می کشد.
به طراوت خاک دست می کشم،
نمناکی چندشی بر انگشتانم نمی نشیند.
به آب روان نزدیک می شوم،
نا پیدایی دو کرانه را زمزمه می کند.
رمزها چون انار ترک خورده نیمه شکفته اند.
جوانه شور مرا دریاب، نورسته زود آشنا!
درود ، ای لحظه شفاف! در بیکران تو زنبوری پر می زند.
سهراب سپهری : حجم سبز
صدای دیدار
با سبد رفتم به میدان، صبحگاهی بود.
میوهها آواز میخواندند.
میوهها در آفتاب آواز میخواندند.
در طبقها، زندگی روی کمال پوستها خواب سطوح جاودان میدید.
اضطراب باغها در سایه هر میوه روشن بود.
گاه مجهولی میان تابش بهها شنا میکرد.
هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش میداد.
بینش همشهریان، افسوس،
بر محیط رونق نارنجها خط مماسی بود.
من به خانه بازگشتم، مادرم پرسید:
میوه از میدان خریدی هیچ؟
- میوههای بینهایت را کجا میشد میان این سبد جا داد؟
- گفتم از میدان بخر یک من انار خوب.
- امتحان کردم اناری را
انبساطش از کنار این سبد سر رفت.
- به چه شد، آخر خوراک ظهر ...
- ...
ظهر از آیینهها تصویر به تا دوردست زندگی میرفت.
میوهها آواز میخواندند.
میوهها در آفتاب آواز میخواندند.
در طبقها، زندگی روی کمال پوستها خواب سطوح جاودان میدید.
اضطراب باغها در سایه هر میوه روشن بود.
گاه مجهولی میان تابش بهها شنا میکرد.
هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش میداد.
بینش همشهریان، افسوس،
بر محیط رونق نارنجها خط مماسی بود.
من به خانه بازگشتم، مادرم پرسید:
میوه از میدان خریدی هیچ؟
- میوههای بینهایت را کجا میشد میان این سبد جا داد؟
- گفتم از میدان بخر یک من انار خوب.
- امتحان کردم اناری را
انبساطش از کنار این سبد سر رفت.
- به چه شد، آخر خوراک ظهر ...
- ...
ظهر از آیینهها تصویر به تا دوردست زندگی میرفت.
سهراب سپهری : ما هیچ، ما نگاه
نزدیک دورها
زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه.
رفتم نزدیک:
چشم ، مفصل شد.
حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق.
سایه بدل شد به آفتاب.
رفتم قدری در آفتاب بگردم.
دور شدم در اشاره های خوشایند:
رفتم تا وعده گاه کودکی و شن ،
تا وسط اشتباه های مفرح،
تا همه چیزهای محض.
رفتم نزدیک آب های مصور،
پای درخت شکوفه دار گلابی
با تنه ای از حضور.
نبض می آمیخت با حقایق مرطوب.
حیرت من با درخت قاتی می شد.
دیدم در چند متری ملکوتم.
دیدم قدری گرفته ام.
انسان وقتی دلش گرفت
از پی تدبیر می رود.
من هم رفتم.
رفتم تا میز،
تا مزه ماست، تا طراوت سبزی .
آنجا نان بود و استکان و تجرع:
حنجره می سوخت در صراحت ودکا.
باز که گشتم،
زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه ها جراحت.
حنجره جوی آب را
قوطی کنسرو خالی
زخمی می کرد.
با بدنی از همیشه.
رفتم نزدیک:
چشم ، مفصل شد.
حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق.
سایه بدل شد به آفتاب.
رفتم قدری در آفتاب بگردم.
دور شدم در اشاره های خوشایند:
رفتم تا وعده گاه کودکی و شن ،
تا وسط اشتباه های مفرح،
تا همه چیزهای محض.
رفتم نزدیک آب های مصور،
پای درخت شکوفه دار گلابی
با تنه ای از حضور.
نبض می آمیخت با حقایق مرطوب.
حیرت من با درخت قاتی می شد.
دیدم در چند متری ملکوتم.
دیدم قدری گرفته ام.
انسان وقتی دلش گرفت
از پی تدبیر می رود.
من هم رفتم.
رفتم تا میز،
تا مزه ماست، تا طراوت سبزی .
آنجا نان بود و استکان و تجرع:
حنجره می سوخت در صراحت ودکا.
باز که گشتم،
زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه ها جراحت.
حنجره جوی آب را
قوطی کنسرو خالی
زخمی می کرد.