عبارات مورد جستجو در ۳۶۰ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸۹ - علاج بر جمله
اما علاج بر جمله مرکب است از معجون علم و عمل:
اما علمی آن است که حق تعالی را بشناسد تا بداند که کبریا و عظمت جز وی را نسزد و خود را بشناسد تا بداند که از وی حقیرتر و خوارتر و ذلیل تر و ناکس تر هیچ چیز نیست. و این مسهلی بود که بیخ و مادت علت از باطن بکند. اگر کسی به تمامی این بداند او را یک آیت قرآن کفایت بود. این که گفت، «قتل الانسان ما اکفره، من ای شیء خلقه فقدره، ثم السبیل یسره، ثم اماته فاقبره، ثم اذاشاء انشره». حق تعالی وی را قدرت خویش تعریف کرد و اول و آخر و میانه کار با وی بگفت.
اما اول آن که گفت، «من ای شیء خلقه؟» باید که بداند که هیچ چیز ناچیزتر از وی نیست و نباشد و وی نیست بود که وی را نه نام بود و نه نشان، اندر کتم عدم بود و اندر ازل الا ازل تا به وقت آفرینش، چنان که گفت، «هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شیئا مذکورا»، پس حق تعالی خاک را بیافرید که از وی خوارتر نیست، نطفه و علقه که پاره آب است و خون است بیافرید و از وی پلیدتر هیچ نیست و وی را از نیست هست کرد. و اصل وی آب و خاک ذلیل و خون پلید ساخت. و پاره گوشت بود نه سمع و نه بصر و نه نطق و نه قوّت و حرکت، بلکه جمادی بود از خود بی خبر تا به چیزی دیگر چه رسد. پس وی را سمع و بصر و ذوق و نطق و قوت و قدرت و دست و پا و چشم و جمله اعضا بیافرید، چنان که همی بیند که از این هیچ چیز نه اندر خاک و نه اندر نطفه و نه اندر خون. اندر وی چندین عجایب و بدایع بیافرید تا جلال و عظمت آفریدگار بدان بشناسد نه بدان تکبر کند که نه از جهت خود آورده است تا بدان تکبر کند، چنان که گفت، «و من آیاته ان خلقکم من تراب ثم اذا انتم بشر تتشرون» اول کار وی این است. نگاه کن تا جای کبر است یا جای آن که از خود ننگ دارد.
و اما میانه کار وی آن است که وی را اندر این عالم آورد و مدتی بداشت و این قوتها و این اندامها به وی داد. اگر کار وی به دست وی کردی و وی را بی نیاز کردی روا بودی که اندر غلط افتادی و پنداشتی که کسی است. این نیز نکرد بلکه گرسنگی و تشنگی و سرما و گرما و درد و رنج و صدهزار بلای مختلف بر وی معلق بیاویخت تا اندر هیچ ساعت بر خویشتن ایمن نبود که باشد که بمیرد یا کر گردد یا کور شود یا دیوانه شود یا بیمار یا افگار شود یا از گرسنگی و تشنگی هلاک شود و منفعت وی در داروهای تلخ کرد تا اگر سود کند در حال رنجور شود و زیان وی اندر چیزهای خوش نهاد تا اگر لذتی یابد رنج آن بازکشد. و هیچ چیز از کار وی به دست وی نکرد تا آن چه خواهد که بداند بنداند و آن که خواهد که فراموش کند نتواند و آن چه خواهد که نیندیشد بر دل وی غلبه همی گیرد و آن چه که خواهد که بیندیشد دل وی از آن همی گریزد و با این همه عجایب صنع و جمال و کمال وی را بیافرید چنان عاجزش گرداند که از وی مدبرتر و ناکس تر و درمانده تر هیچ چیز نباشد.
و اما آخر کار وی آن است که بمیرد. نه سمع ماند و نه بصر و نه قوت و نه جمال و نه تن و نه اعضا. مرداری گنده شود که همه از وی بینی فراگیرند و نجاستی شود اندر شکم کرم و حشرات زمین، آنگاه به آخر خاکی شود خوار و ذلیل و اگر بدین بماندی سود کردی و با چهارپایان برابر بودی. این دولت نیز نیافت بلکه وی را حشر کنند و اندر قیامت اندر مقام هیبت بدارند. آسمانها بیند شکافته و ستارگان فرو ریزنده و آفتاب و ماهتاب گرفته و کوهها چون پشم غنده شده و زمین به دل گردانید و زبانیه کمند همی اندرازند و دوزخ همی غرد و ملایکه صحیفه ها اندر دست یک یک همی نهد تا هر چه اندر همه عمر کرده باشند از فضایع و رسوائیها همی بیند و یک یک همی خوانند و تشویر همی خورند و همی گویند بیا جواب ده تا چرا گفتی و چرا خوردی و چرا نشستی و چرا خاستی و چرا نگرستی و چرا اندیشیدی؟ پس اگر والعیاذبالله از این عهده بیرون نتواند آمد، وی را به دوزخ اندازند و گوید کاشکی من خوکی بودمی یا سگی یا خاکی که این همه از این حال رسته اند. کسی که ممکن است که حال وی از حال سگ و خوک بتر باشد وی را چه جای تکبر بود و چه محل فخر بود که اگر همه درهای آسمان و زمین نوحه مصیبت ادبار وی کنند و منشور فضایح و رسوائیهای وی خوانند هنوز مقصر باشد.
و هرگز دیدی که پادشاهی یکی را به جنایتی بگرفت و اندر زندان کرد و اندر خطر آن بود که وی را بردار کنند و نکالی گردانند و وی اندر به تفاخر و کبر مشغول شود و همه خلق دنیا اندر زندان پادشاه عالم اند و جنایت بسیار دارند و عاقبت نمی شناسند. چه جای کبر و بخر بود با چنین حال؟ هر که خود را چنین بشناخت این معرفت مسهل وی باشد که بیخ کبر به کلیت از باطن وی بکند و هیچ کس را از خود ناکس تر نبیند، بلکه خواهد که خاکی بودی یا مرغی بودی یا جمادی بودی و اندر این خطر نبودی.
اما عملی آن است که راه متواضعان گیرد اندر همه احوال و افعال، چنان که رسول (ص) نان بر زمین خوردی و تکیه نزدی و گفتی، «من بنده ام. چنان نشینم و چنان خورم که بندگان خورند» و سلیمان را گفتند، «جامه نیکو اندر پوش». گفت، «بنده ام. اگر روزی آزاد شوم اندر آخرت از جامه نو اندر نمانم».
و بدان که یکی از اسرار نماز تواضع است که به رکوع و سجود حاصل آید که روی که عزیز است بر خاک نهند که دلیل تر است تا کبر بیفکند و در عرب چنان بود که پشت خم ندادندی، پس این سجده قهری عظیم است بر ایشان. و باید که هر چه کبر فرماید خلاف آن کند. و کبر بر صورت و بر زبان و بر چشم و بر پشت و بر جامه و بر همه حرکات و سکنات پیدا آید. باید که همه از خویشتن دور کند و به تکلف تا طبع گردد.
و آثار کبر بسیار است : یکی آن که خواهد که تنها فرانرود تا کسی با وی نباشد، باید که از این حذر کند. حسن بصری رحمهم الله هر که با وی رفتی بنگذاشتی. گفتی دل با این بر جای بنماند. و بوذر همی گوید، «چندان که با تو بیشتر همی روند تو از خدای تعالی دورتر همی شوی». و رسول (ص) اندر میان قوم رفتی، گاه بودی که ایشان را در پیش کردی. و دیگر آن که خواهد که مردمان در پیش وی بایستند و از بهر وی برپای خیزد و رسول (ص) کراهیت داشتی که کسی پیش وی برپای خاستی. و امیرالمومنین علی (ع) می گوید، «هر که خواهد که دوزخی را بیند، گو اندر مردی نگر نشسته و دیگری بر پای ایستاده پیش وی». و سفیان ثوری به مکه رسید. ابراهیم ادهم وی را بخواند که بیا تا ما را حکایت کنی. سفیان بیامد. ابراهیم ادهم گفت، «خواسم که بازنمایم تواضع وی را» و دیگر آن که نخواهد که درویشی پیش وی بنشیند و رسول(ص) دست به درویش دادی و تا درویش دست بنداشتی، وی همچنان می بودی. هر که بیمار و افگار بودی که دیگران را از وی حذر کردندی، با وی نان خودری. دیگر آن که در خانه خود کار نکند. و رسول(ص) کار بکردی. و عمرعبدالعزیز مهمانی داشت. چراغ همی بمرد. مهمان گفت، «روغن بیاورم؟» گفت، «نه که خدمت فرمودن مهمان را از مروت نیست». گفت، «غلام را بیدار کنم؟» گفت، «نه که پیشین خواب است که بخفته است». پس خود برخاست و دبه بیاورد و روغن اندر کرد. مهمان گفت، «خود بیاوردی یا امیرالمومنین؟» گفت، «آری. بشدم عمر بودم و باز آمدم همان عمرم».
دیگر آن که حوایج برگیرد که با سرای برد و رسول(ص) چیزی برگرفته بود و همی برد. یکی خواست که از وی فراستاند، نگذاشت و گفت، «خداوند کالا بدین اولیتر». و بوهریره هیزم بر پشت نهاده بودم همی شد اندر بازار و همی گفت امیر را راه دهید اندر آن وقت که امیر بود. عمر رضی الله عنه اندر بازار همی شد. گوشت اندر دست چپ درآویخته بود و دره اندر دست راست. دیگر آن که بیرون نشود تا جامه به تجمل نبود. عمر رضی الله عنه را دیدند اندر بازار و چارده بر ازار وی دوخته بعضی از ادیم. امیر المومنین علی(ع) جامه مختصر داشت. باوی عتاب کردند. گفت، «دل به دین خاشع شود و دیگران اقتدا کنند و درویشان را فرادل خوشی بود».
طاووس همی گوید، «چون جامه بشویم دل خو را باز نیابم به چند روز تا شوخگن شود، یعنی رعونتی و کبری یابم اندر دل خویش». عمرالعزیز را پیش از خلافت جامه ای خریدندی به هزار درم. گفتی سخت نیک است ولیکن نرم تر از این می بایست. و پس از خلافت جامه ای خریدندی به پنج درم. گفتی نیک است، ولیکن از این درشت تر می بایست. پس از وی سوال کردند که این چیست؟ گفت، «خدای تعالی مرانفسی داده است چشیده و یازنده. هر چه بچشد به درجه دیگر یازد ورای آن، تا اکنون که خلافت یافت، ورای این هیچ مرتبه نیست. اکنون به پادشاهی ابدی می بازد و آن طلب همی کند». و گمان مبر که جامه نیکو همه از تکبر بود که کس باشد که نکویی اندر همه پیز دوست دارد و نشان آن بود که اندر خلوت نیز دوست دارد و کس باشد که تکبر به جامه کهنه کند که خویشتن را به زاهدی فرانماید. عیسی(ع) گفت، «چیست که جامه رهبانان پوشیدید و باطنها به صورت گرگ کردید؟ جامه ملوک اندر پوشید و دل از بیم خدای تعالی نرم گردانید». عمر رضی الله عنه به شام رسید و جامه خلق داشت. گفتند، «اینجا دشمنانند. اگر جامه نیکوتر پوشی چه باشد؟» گفت، «خدای تعالی ما را به اسلام عزیز کرده است. اندر هیچ چیز دیگر عز طلب نکنیم».
و اندر جمله هر که خواهد که تواضع بیاموزد، سیرت پیغامبر(ص) بباید دانستن و به وی اقتدا کردن: بوسعید خدری همی گوید که رسول(ص) ستور را علف دادی و شتر ببستی و خانه برفتی و گوسفند را بدوشیدی و نعلین بردوختی و جامه را پاره برزدی. و با خادم خویش نان و چون خادم مانده شدی از دستاس کردن، وی را یاری دادی و از بازار چیزی خردی و اندر گوشه ازار با خانه بردی و بر درویش و توانگر و خرد و بزرگ ابتدا کردی به سلام و دست فرا ایشان دادی و میان بنده و آزاد و سیاه و سپید اندر فرق نکردی و جامه شب و روز هر دو یکی داشتی و هر بشولیده و بر خاک آلوده ای که وی را به دعوت خواندی اجابت کردی و هر چه پیش وی نهادندی اگر چه اندک بود. حقیر نداشتی و طعام شب بامداد را ننهادی. نیکوخو بود و کریم طبع و نیکو معاشرت بود و گشاده روی بود بی خنده و اندوهگین بود بی ترش رویی، متواضع بود بی مذلت و باهیبت بود بی درشتی، سخی بود بی اسراف، رحیم بود بر همگان و تنگ دل بود، همیشه سر اندر پیش افکنده داشتی و به هیچ کس طمع نداشتی، پس هر که سعادت خواهد به وی اقتدا کند، و از این بود که حق تعالی بر وی ثنا گفت، «و انک لعلی خلق عظیم».
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴ - به یکی از دوستان کرمان نگاشته
پس از بدرود ری و آهنگ کرمان تاکنون که کمابیش ماهی دو افزون گذشته گزارش کار خجسته روزگارت بند گزندی از دل مهر پیوند نگشوده و نوید به افتادکار و تندرستی که سرآمد آرزوهاست رنگ تیره روزی و اندوه از آئینه جان مستمند نزدوده. ندانم در راه از خورد و خواب و درنگ و شتاب بر سر کار و همراهان چه گذشت، و پس از رسیدخانه خردمند و دیوانه و آشنا و بیگانه راه و رفتار و گفت و گزار بر چه روش و کدام منش پیمودند، اگر چه رستگی ها و گسستگی های تو این این چیزها را بسته هست و بود و خسته کاست و فزود نیست، و در پیش آمد زشت و زیبا جز با خواست خدائی که همه اوست و با اوست، گفت و شنود نه، ویرانی و آبادی یک سنگ است و گرفتاری و آزادی یک رنگ بیچاره یغما را که فرو شکیب و بردباری نداده، و از بند اندیشه و پندار راه و رهایی و رستگاری نگشاده. کی و کجا دل از چشم داشت کام گیرد و چگونه و چون بی نامه و پیام آرام پذیرد تا سرگذشت خود را نگارش آرند، یاره نوردان گزارش کنند. جانم همخوابه لب و روزم همسایه شب خواهد شد، ناچار پژوهش و دریافت را نامه در مشت و خامه در انگشت کرده، رنج افزای فرخنده روان می گردم که از گوشه و کنار نگارنده راست گزار و گزارنده درست نگار به چنگ آورده درستی و شکست آنچه هست نگارندگی کن و جان خسته روان را که در راه جستجو گوش وهوش بر این گفتگو است رامش زندگی بخش. امیدوارم رهی را از نوید فرهی آگهی دهی و روز اندوه یاران را بی آنکه دلنگرانی دراز افتد، هنجار کوتهی بخشی بدست باش که کاری به جای خویشتن است.
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - جهانبان ملک نبوّت
سحرگه ز مهر مهی روح افزا
روان شد به دامانم از دیده دریا
دل اندر درون از غمش غرقه خون
همی لخت لخت و همی ناشکیبا
نگاهش ربود از کف جان مرا دل
چو مژگان چالاک هنگام یغما
نشستم به خاک رهش در گذرگه
چو دیدم قیام بت سرو بالا
دو زلفش به غارتگری فتنه پرور
دو چشمش به فتانی آشوب دنیا
نبیند دل ما دگر روز روشن
که جانان ببستش به زلف شب آسا
اگر ابروی اوست تیغ مهنّد
از آن تیغ داریم عیش مُهنّی
گهی از رخش محفلم روی غلمان
گهی از غمش کلبه ام موی حورا
گهی خندم از شوق لعلش چو ساغر
گهی گریم از هجر رویش چو مینا
گهی بنددم دل به موی دل آویز
گهی بخشدم جان ز روی دل آرا
گهی گوید از نازم آن ماه پیکر
که ای سنگدل خیره بی محابا
دلت را نهادم به کانون آتش
ز عارض بر او کردم آذر مهیا
دمش نرم چون موم و در سینه ام دل
چو خارا و بگداخت این موم خارا
ز وصلم دلش سرد چون مهر یوسف
مرا گرم جان همچو سوز زلیخا
غریبی و فقر و غم عشق دارم
بنام ایزد اسباب عشرت مهیا
اگر قسمتم نیست عیش موفّر
خدا روزیم کرده رنج موفّی
بگیتی نه حاصل شود عیش آری
نبینند اگر رنج پنهان و پیدا
به جامم اگر دوست ریزد بنوشم
شرنگ افاعی چو شهد مصفّی
مرا جان به تن آتش از حقد دشمن
مرا دل به غم عود مجمر ز اعدا
بسوزیم از بسکه دیدیم پنهان
بجنگیم از بس که دیدیم پیدا
به ویرانه ها دیو میشوم سیرت
به بیغوله ها غول عفریت سیما
همان به که از جان به تعجیل رانم
سخن در مدیح خداوند یکتا
همایون جهانبان ملک نبوت
که حق از ظهورش بود آشکارا
شه لامکان و مکان سیر احمد
که از ظلّ او ماسوی شد هویدا
زهی حکمرانی که آلاف آلاف
جهان بود کردی ز قدرت به ایما
اگر چه رخت کرد ایجاد خورشید
اگر چه دمت کرد احیای عیسی
عجب نی گر از فیض انفاس بخشی
دم روح پرور به لعل مسیحا
شگفتی نه از توسن برق سیرت
که در شام اسری شدی عرش پیما
عجب صد هزاران عجب کز چه آمد
به جولان به میدان ارض از ثریا
نشد گر غیوب از ضمیر تو ناشی
نشد گر شهود از ظهور تو انشا
چسان پس شهودند آثار صنعت
چسان پس غیوبند نزد تو افشا
زمان شد دجاجی ز کوی تو کامد
پر و بالش از نه سماوات علیا
دجاجی که سیمین و زرین دو بیضه
نهانش به شهپر ز بدر است و بیضا
نخواندی اگر نام پاکت به طوفان
ندیدی اگر نور رویت به سینا
چگونه ز طوفان شدی نوح ایمن
چگونه کلیم اوفتادی به اغما
توئی معنی و جمله مخلوق صورت
تو صهبا و مجموع ایجاد مینا
دمی از لبت نائی نای سرمد
نمی از یمت بحر یاقوت حمرا
ز بوک و مگر نام نیکت منزه
ز چون و چرا عزّ و جاهت مبرّا
جهان پادشاها بمدح تو افسر
روان و زبان کرده پویا و گویا
مگر خانه هستیش بشکند سر
مگر دفتر عمرش آید مجزّا
کیم بنده طاغی سست طاعت
کیم برده یاغی سخت خود را
ولی از توام فضل آمد توقع
ولی از توام جود آمد تمنّی
به دیوان جرمم خدایا قلم کش
چه اولی، چه اخری، چه دنیا چه عقبی
ز آلام، تا دردناک ابن آدم
ز اعیاد تا عیش جو، پور حوا
تو را خصم، هر صبح چون شام ماتم
تو را دوست، هر شام چون صبح اضحی
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۲۸
آن عهد درست کز ازل بستم نیست
یک توبه که صدبار به نشکستم نیست
فضل تو مگر بیفشرد پای که من
جز عجز و امید هیچ در دستم نیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
چوزلف مه رخان ای آسمان چند
مرا داری پریشان حال ودربند
نشدوقتی که گردم از تو خشنود
نشد گاهی که باشم از تو خرسند
به کام من تو از کینی که داری
کنی زهر هلاهل گر خورم قند
مرا از ریش غم دل ریش منمای
مرا خوار وزبون زاین بیش مپسند
به محنت سر برم ایام تاکی
به حسرت بگذرانم روز تا چند
نیارم ازتو هیچ اندیشه دردل
به یکتا کردگار پاک سوگند
ندارم ازتوهرگز چشم یاری
اگر درفارس باشم یا سمرقند
نپندارم پر کاهی است یا کوه
کنی بار دلم گر کوه الوند
تونتوانی کنی پستم که هستم
بلند اقبال از امر خداوند
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱ - لک الحمد یا ذالعلا والکرم
لک الحمد یا ذالعلا والکرم
لک الشکر یا ذالعطا والنعم
به امر تو بر پا بود نه فلک
ثنا درفلک از تو گوید ملک
ز خاک وز آب وز باد وزنار
که هستند اضداد هم این چهار
چه خوش نقشها آشکارا کنی
عیان لعل از سنگ خارا کنی
دهی در دل سنگ جا شیشه را
به دلها دهی راه اندیشه را
کنی مشک درناف آهو ز خون
ز بحر عنبر اشهب آری برون
رطب اری از نخل واز نحل عسل
عجب بی مثالی عجب بی بدل
شکر آوری از نی و می زتاک
به دست تو بشاد حیات وهلاک
به گوهر دهی پرورش در صدف
یکی را دهی غم یکی را شعف
«ز یک قطره آب منی پروری
بتی گلرخ وبدهیش دلبری»
نشدهیچکس آگه از ذات تو
توشاهی ولیکن همه مات تو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در توبه و انابه
در هر گناه سخره دیوم بخیر خیر
یارب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر
من پیرو دیو پیرو چو گردیم هر دو جفت
هر لحظه صد گناه جوان زاید از دو پیر
راه سعیر میسپرم وز فساد مغز
سودای من بحور و بتکیه گه و سریر
یک پخته نی که گویدم ای خام پر ستیز
حور و سریر کی بود اندر ره سریر
مویم چو شیر گشت و شد از عمر شیر باز
کز یک گناه باز نگردم بعمر سیر
در سر و در علانیه کردم گناه و داشت
از سر و از علانیه من خبر خبیر
بودم دوان چو گو بدشت فساد و فسق
تا زنده و مراغه گرو بار ناپذیر
صیاد پیری آمد و بر اصطیاد من
داس و کمند و تیر گشاد از چهار تیر
یک تیر او زمستان یک تیر او بهار
یک تیر او تموز و دگر تیر ماه تیر
از داس پی زد و بکمندم ببند کرد
وانگاه از کمان بمن انداخت شصت تیر
چون شصت تیر خوردم شد تیره خاطرم
آنخاطری که نور ازو یافت ماه تیر
پیری چو عمر من بمه و سال صید کرد
شد روزهای روشن من چون شبان تیر
این سال و ماه و روز و شب عمر من زمن
چون من میپرد بدو پر چو شیر و قیر
چون قیر گشت نامه اعمال من ز جرم
بر من و بال و جرم زقمطیر و از نقیر
چون طفل خرد کو شود از تربیت بزرگ
جرم صغیر من شد از اصرار من کبیر
گر باد عفو خالق اکبر بمن وزد
نی از کبیر ماند جرمم نه از صغیر
جرم کثیر دارم لیکن چو بنگرم
با عفو کردگار قلیل آید این کثیر
آسایشی نباشدم از ناله های زار
آسوده بسکه بودم بر ناله های زیر
هستم چو نار دانه در تیرمه ز شر
وز خیر همچو یخ که بود در بهار و تیر
لیسیدم آستان بزرگان و مهتران
چون یوز مسته کو طلبد کاسه پنیر
مأمور امر حق بده بایست مرمرا
من گوش خوش گشاده بفرمانده و امیر
مدح وزیر گفتم و سلطان و یافتم
روزی ز روزنامه سلطان بی وزیر
آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست
هست از همه گزیر و زالله ناگزیر
دارای آسمان و زمین خالق بشر
کز وی بماست آمده خیرالبشر بشیر
آن صانعی که هست ز تأثیر صنع او
چندین هزار شمع شب آرای بر اثیر
ملک کمینه بنده عاصیش در بهشت
افزون بود زملک فریدون و اردشیر
از خرمی چو عرصه جنت شود زمین
چون بگذراند از بروی عارض مطیر
جنت رضای اوست و رضای ورا ثمر
چندین هزار نعمت الوان بی نظیر
حور و قصور و مرغ و می و شیر و انگبین
حوران خوب صورت و مرغان خوش صفیر
خشم ویست دوزخ و خشم ورا اثر
بی حد عنا و کرم و فروان غم و زحیر
اهل ورا عذاب ز هرگونه رنج و غم
وز درد آن برآمده از هر یکی نفیر
کس حمیم بر لب و زقوم بر اثر
یکروی تف نار و دگر روی ز مهریر
در زیر بار جرم و زلل مانده چون خزان
از هر سوئی شهیق برآورده و زفیر
گردنده و رونده بفرمان و حکم اوست
گردون مستدیر و مه و مهر مستنیر
لاشی ء و شی ء بقدرت و تقدیر او شوند
او بر هر آنچه نام بشئی اوفتد قدیر
ای آنکه یک مفکر روشن ضمیر را
کیفیت تو ناید در فکرت و ضمیر
هستی یکی و هست مرا بر یگانگیت
اقرار و دیده و دل از اقرار من قریر
هر چند کز گناه مرا آبروی نیست
باشد بتو هآب من و مرجع و مصیر
بپذیر توبه من و بگذر ز جرم من
وز آتش جحیم خلاصم ده ای مجیر
ور دیو با من از ره توبه جدل زند
من بنده را تو باش در آن معرکه نصیر
ای سوزنی چو سوزن ز نگاره خورده ای
بی آب و بی فروغ و فرومایه و حقیر
بیرنگ شو که تابد خیاط صنع حق
دوزد هم از پی تن تو حله و حریر
بسیار هزل گفتی یک چند زهد گوی
بنمای نقد نظم بهر ناقد بصیر
چون طبع را مخمر کردی برهد و پند
زان گفته ها چو موی برون آی از خمیر
چو نان شوی که باشی استاد شاعران
اندر تنور نظم تو بندند زو فطیر
بر مهر مصطفی زی و اصحاب و آل او
با دوستی شبرزی با دوستی شبیر
چون نامه بقای تو خواهند در نوشت
عنوان بنام حق کن و بر نام حق بمیر
یارب ز دیو دین مرا در حصار دار
زین پس همان بسلسله او مرا اسیر
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
ای چمن آرا خزان گشتم بهاری ده مرا
سبز گردان همچو سرو برگ و باری ده مرا
چون خضر گردان مرا میراب آب زندگی
گلشنم تا سبز گردد جویباری ده مرا
می برم بر آستان اهل دل روی نیاز
تا نگردم منفعل زان در براری ده مرا
خاطرم اکثر بود از نفس بی پروا ملول
تا ز غفلت ها کند آگاه یاری ده مرا
سرخرویی ده مرا و دشمنان را داغ کن
از بهار تندرستی لاله زاری ده مرا
از پریشانی دلم را نیست در یکجا قرار
خاطرم را جمع گردان و قراری ده مرا
تا شود روحم چو شبنم تازه از نظاره اش
چون خط روی جوانان سبزه زاری ده مرا
در گلستان سخن کلک مرا ممتاز کن
چون گل سوسن زبان آبداری ده مرا
سال‌ها چون سیدا ایمن شوم از حادثات
از لباس عافیت یارب حصاری ده مرا
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
خدای ساخته گنجینه گهر ما را
نموده مظهر خود پای تا بسر ما را
کمال عزت ما بین که حق بحد کمال
چو خواست جلوه کند ساخت جلوه گر ما را
برای اینکه کند خویش جلوه در انظار
بداد جلوه در انظار یکدگر ما را
ز عرش و فرش دل ما گزید مسکن خویش
نهاد تاج کرامت از آن بسر ما را
ز وصل خویش بشارت میان جن و ملک
به ما بداد و از آن نام شد بشر ما را
ز بر و بحر کند تا که صنع خود ظاهر
نمود کاشف اسرار بحر و بر ما را
ز خشک و تر همه اشیا طفیل خلقت ماست
بود تصرف از این رو بخشک و تر ما را
بسا خواص ز حکمت نهاده در اشیاء
ز حل و عقد همه کرده با خبر ما را
ز ما پدید شود تا که قدرتش داده است
به دست رشتهٔ هر صنعت و هنر ما را
برای ماست جهان ما برای طاعت حق
نکرده خلعت هستی عبث ببر ما را
چراغ عقل بما داده تا که پرتو آن
ببخشد آگهی از راه خیر و شر ما را
چو روی اصل محبت نموده خلقت ما
برخ گشوده هم از عشق خویش در ما را
عجب که خوانده شب و روز پنج ره بحضور
ز لطف و رحمت بیرون ز حد و مر ما را
صغیر دارد از او مسئلت که خود گردد
به راه بندگی خویش راهبر ما را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
به ماه عارض خود زلف را حجاب مکن
سیاه روز من و روی آفتاب مکن
بکن هر آنچه که خواهی ولی مرو ز برم
مرا به آتش هجران خود کباب مکن
کنونکه خرمنم ای برق سوختی دیگر
برای رفتن خود این قدر شتاب مکن
بس است طعن رقیب و جفای چرخ مرا
دگر تو بر من آزرده دل عتاب مکن
برای بوسی از آن لب که هست آب حیات
فدای ناز تو گردم دل من آب مکن
بدین جمال ترا در جزا حسابی نیست
بریز خونم و اندیشه از حساب مکن
چو نیستت سر صحبت بمن سلام مرا
دریغ ای مه بی مهر از جواب مکن
درستکاری خود دیدهٔی بدل شکنی
که از شکستن دل گفتت اجتناب مکن
ز چشم مست تو از دست رفته‌ام ساقی
دگر حواله به من ساغر شراب مکن
بگفت دوش به گوش صغیر هاتف غیب
که تکیه جز به تولای بوتراب مکن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
الا که از می‌نخوت مدام بیخود و مستی
بخود نگر که چه بودی چه میشوی چه هستی
گرت بچرخ برین جا دهد بلندی طالع
اگر نه تن بتواضع دهی ملاف که پستی
چو در سجود خودستی مگو خدای پرستم
خداپرست شوی آنزمان که خود نپرستی
بغیر دوست بت است آنچه را که در نظر آری
رسی بمنصب خلت چون آن بتان بشکستی
دلت که خانهٔ یار است وقف غیر نمودی
ببین رهش بکه بگشودی و درش بکه بستی
بخلوتی که تو بایست با حبیب نشینی
بیخت خویش زدی پای و با رقیب نشستی
غمین مباش برفتی اگر ز دست صغیرا
که دوست دست تو گیرد چو دید رفته ز دستی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
خدایا آن صنم را مایل حسن آزمایی کن
چراغم را زرویش دودمان روشنایی کن
ز خاک قتلگاه عافیت بر من فشان گردی
لباس عیدی ام را سرخ چون دست حنایی کن
نگشتم از ازل در هیچ کاری قابل تحسین
اگر گویم مسلمانم، تو کافرماجرایی کن
هوس بر من شد از زلف بتان هر سو کمند افکن
تو این صید گرانجان را سبکپای رهایی کن
نیم از خویش غافل، می شناسم خونی خود را
به قتلم در لباس هر که خواهی خودنمایی کن
طغرای مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱ - ابیاتی از سرآغاز
زهی لطف سازنده آب و خاک
به رقص آور سبز طاووس تاک
مقام آفرین خمستان می
ترنم گشای گره زار نی
بلندی ده شیشه لعل کار
هوایی کن ابر یاقوت بار
شب افزای مشعل دوانان مل
سحرگه رسان چراغان گل
رقم پرور رقعه لاله ها
ورق شوی مجموعه ژاله ها
به چرخ آور باده لعل فام
جواهرتراش نگین دان جام
نوازنده ارغنون زبان
نگارنده پرده های فغان
خدایی که ساقی و جام آفرید
ز بهر بط باده، دام آفرید
سبوی فلک گرچه بی دسته است
به سرپنجه فیض او بسته است
خم می چو قامت برافراخته
سر خویش در راه او باخته
صراحی که خشک است پا تا به سر
کند سجده اش، لیک با چشم تر
چو نی از مقام غمش یاد کرد
ز هر بند، صد نغمه آزاد کرد
تر و خشک این بزمگه مست اوست
بساط می عشق در دست اوست
چو کردار ساقی به دست خداست
دهد گر قدح، می نخوردن خطاست
همان به که نوشم می خوشگوار
به تکلیف ساقی درین نوبهار...
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۲ - عبدالباطن
ز عبدالباطن ار جوئی نشانی
بود دایم بتکمیل معانی
رساند حق بمعلومات قلبش
نماید منکشف آیات قلبش
بحق گردد ز موجودات خلص
کند دل را بعشق دوست مختص
بکوشد بر صفای قلب و باطن
شود کشف مغیباتش معاین
چو روحانیت از حق یافت در سر
از این رو گشت مشرف بر سر ائر
بخواند خلق را بر معنویت
که بر معنی بود او را رؤیت
دگر تقدیس قلب و حسن میثاق
دگر تطهیر سر و کسب اخلاق
بتنزیه است او را حکم توحید
بد انسانی که عیسی راست در دید
از اینره چونکه از حق شده مخاطب
تو گفتی ما الهین ایم و غالب
تبرا جست از گفتار تشبیه
گرفت اندر تمسک حبل تنزیه
که پاک است از تشبه ذات سبحان
تو دانی کاین بمن کذبست و بهتان
تو دانی آنچه در من هست یا نیست
ندانم لیک من نفس تو بر چیست
خود این معنی اگر دانی موارد
بقدس نفس و تنزیه است شاهد
از اینره خلطه‌اش با خلق کم بود
جهان در چشم توحیدش عدم بود
هم آدم شد باین تنزیه موسوم
«ز انبئهم باسما» اینست معلوم
نبود آدم سلوکش گر بباطن
کجا دانست اسماء را مواطن
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۲ - نامه هفتم
عاشق بیچاره چو بیدار شد
مست رخ یار چو هشیار شد
هیچ اثری از رخ دلبر ندید
راست چو ماهی به زمین می طپید
زهره آن نه که برآرد خروش
طاقت آن نی که بباشد خموش
مضطرب و بی سر و سامان شده
عقل درین واقعه حیران شده
گفت خدایا چه کنم این زمان
پیش که گویم غم آن نوجوان
بار خدایا به کمال کرم
دست دلم گیر و برآور ز غم
طاقت این درد ندارم دگر
ای ملک الملک مرا باز خر
بنده درگاه توام یا اله
چاره من کن که تویی پادشاه
از همه عالم شده ام سیر من
می روم از دار جهان دیر من
گر شده ام عاشق و در عشق مست
شکر خدا را که نیم بت پرست
عاشقم امروز، به فریاد درس
جز تو ندارم به جهان هیچ کس
در دل او مهر مرا راه ده
چشم مرا دیدن آن ماه ده
بی رخ او صبر ندارم دگر
پادشها در من مسکین نگر
عاشق درویش درین ناله بود
خادمه اندر عقبش می شنود
باز به دو چشم پر آب، آن زمان
رفت به پیش بت نامهربان
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۲ - رحمت پروردگار
ساقی بیار باده که چون نیک بنگری
دنیا و هر چه هست در او اعتبار نیست
ما مست جام بادهٔ عشق و محبتیم
ما را شراب و کوثر و جنت به کار نیست
بر در گه خدای جهان آفرین کسی
چون من گناه کار، در این روزگار نیست
شادم از آن که با همه سنگینی گناه
مایوسیم ز رحمت پروردگار نیست
روز شمار، کار چو با مرتضی علی است
در دل مرا هراس ز روزشمار نیست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۴
ای خدایت زهر بلاحافظ
من برفتم ترا خداحافظ
غیر حق حافظی نمی بینم
حق ترا باد دائما حافظ
حافظ کشتی ار خداست ببحر
چه غم ار نیست ناخدا حافظ
ساقیا می ده و ز کس مندیش
زانکه باشد خدای ما حافظ
دیگر از مدعی چرا ترسم
شد حفیظم بمدعا حافظ
آنکه حفظش زمین بپا دارد
دائما هست در سما حافظ
نظم حافظ شنید نور و بگفت
مرحبا نظم و مرحبا حافظ
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۲
به مسجد رفتم، سرم درد می‌کرد. گفتم ذکر اللّه چنان می‌باید که بگویم که اللّه مرا فراغتی دهد از درد سر و از همه دردها و از همه اندیشه‌ها. گفتم چو اللّه را یاد کنم باید که به هر وجهی که رقّت و خوشی آیدم آن را بگیرم و اللّه را بدان وجه یاد کنم و از وجوه دیگر که رقّتم نیاید آن را نفی می‌کنم از ذکر، و دیگر از آن هیچ نیندیشم، یعنی از حور و قصور و لرزیدن پیش وی از بیم دوزخ وی، در وقت ذکر اللّه هیچ ازین‌ها نیندیشم.
دیدم که تصرف اللّه مرا در کنار گرفته است، تا «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ» در ذکر اللّه یادم آمد بر وجه مخاطبه، یعنی که اللّه را می‌بینم و می‌زارم در پیش او، تا از کیفیت و جهات و تصور او هیچ نه اندیشم.
و نظر کردن به اللّه صراط مستقیم آمد، زیرا که رنج به آسایش بدل می‌شود؛ تا همچنین مست می‌شوم و در عجایب‌ها که اللّه در ذکر می‌نماید فرومی‌روم.
اکنون اگر فروشوم و اگر بالا روم و اگر زیر شوم کجا روم؟ اگر دریاست، کیسهٔ‌ اللّه است، و اگر آسمان است، صندوق اللّه است و اگر زمین است، خزینهٔ اللّه است.
باز چون ذکر آغاز می‌کنم، نخست بر وجه مغایبه می‌کنم؛ آنگاه زان پس بر وجه مخاطبه می‌کنم، از آنکه غایب بوده باشم که به الله آیم.
و ذکر اللّه به مخاطبه گویم که ای اللّه و ای خداوند! این گوشت من و کالبد من آستانهٔ درِ توست و من در آنجا خفته‌ام و نشسته‌ام و در پیش توام و از پیش تو جای دیگر می‌نروم. و این کالبد من ای اللّه، کارگاه توست و حواس من منقش توست. در پیش تو نهاده‌ام تا هر چه نقش می‌کنی، می‌کن. ای اللّه، من پیش تو آمده‌ام که خداوند من تویی، جز تو که را دارم اگر ازین‌جا بروم ای اللّه، کجا روم و چه جا دارم تا من آنجا فرود آیم و قرار گیرم، چو خداوند من تویی، جز تو خداوند دیگر نمی‌دانم که باشد
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۴
می‌اندیشیدم که این اجزای ما چند هزار همسایه یافته است و این حروف اندیشه‌های ما چون سبزه و زعفران از کدام سینه‌ها رسته است و یا چون مورچه از عارض و نکین کدام خوبان برون روژیده است و در سینهٔ ما بر زبر یکدیگر افتاده است. باز می‌دیدم که اللّه به تنهایی در این پردهٔ غیب کارها می‌کند و همه کسانی را بر مراد می‌دارد و هیچ کس را به خود راه نمی‌دهد، نه از فرشته نه از نبی نه از ولی نه ظالم نه مظلوم. هیچکس بر چگونگی کار او واقف نمی‌شود و از آنجا بیرون هرکس را فرمان می‌فرستد و حکم و تقدیری می‌کند، و هیچکس را کاربر مراد او نمی‌دارد- استحالت و چگونگی را سدّ اسکندر کرده است تا هیچ از آن نگذرد. پایان تصویر و تخیّل هرکسی را گره زده است تا هیچکس از آن بیرون نیاید. هرکه قدم از آن حد بیرون نهد، چنان غارتش کنند که نیست شود و چنان سرما زندش که بفسرد و یا سموم چنان وزد که بسوزد.
باز دیدم که جهان همچون سرایی و کوشکی است که اللّه برآورده است و معانی مرا در وی چون اشخاص باخبر روان کرده، چنانک غلامان پادشاه در کوشک‌ها و رواق‌ها می‌نشینند و می‌خیزند، و جواهر من همچون دیوار سرای‌هاست که در وی معانی می‌روید. و این جهان کسی را خوش بود که او را در آن عدن اشتباهی باشد.
آخر از جهان من چگونه خوش نباشم، که همه فعل در من اللّه می‌کند، و خاک و هوای مرا و همه ذرّه‌های مرا به‌خودی‌خود می‌سازد و هست می‌کند، و می‌بینم که اجزای من خوش تکیه کرده است به تن آسایی بر فعل اللّه. اما در این جهان مرا فعلی می‌باید کرد و نظر می‌باید کرد، که تدبیر و رأی من و نظر من چون رگرگی باشد که جمع می‌شود تا چون دلو آب فعل اللّه را برکشد
و در وقت رنجوری خویشتن را بروی آب فعل الله بگسترانم، و نظر و ادراک خود را چون چشمه‌چشمه می‌بینم که بر روی آب ز فعل اللّه می‌رود، و می‌بینم که از چشمه نظر دیگر پدید می‌آید و می‌رود باللّه. و چون مریدان را خواهم که این را آشکارا کنم رنجم رسد، و چنان می‌نماید که از دریای نقد اللّه سنگریزه‌ها برمی‌آرم.
اکنون اجزای من از اللّه چیزی می‌نوشد، و ادراکات من دست‌آموز اللّه است و مزه از اللّه می‌گیرم، و حیات از اللّه می‌نوشم و مست از اللّه می‌شوم، و بالا و زیر نظر باللّه می‌کنم. و هرکجا که مرا از اللّه آگاهی بیش باشد، و از هر چیزی که آگاهی اللّه بیش یابم، آن چیز را و آن جای را تعظیم بیش می‌کنم، تا صورت بندد تعظیم اللّه پیش من. چنانک فرید را می‌گفتم که مرا تعظیم کن که تعظیم من تعظیم اللّه است، و تو را کسب آخرتی آن است، چو از همه چیز آگاهیِ اللّه را از من بیش می‌یابی
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۱
سؤال کرد یکی که اگر از گناهان که کرده‌ام استغفار کنم عجب آن گناه از من برخیزد. گفتم که تو در خود نظر کن که اللّه آن گناه را از تو برداشت یا نه. معنیِ این آن است که هرگاه از آن که کرده و استغفار کردی، اگر دیدی که آن خصلت اول که گناه کردی از دل تو پاک شد و از تو برفت که دگر گرد آن نگردی و آن گرانی و سیاهی آن از دل تو برخاست، بدان که اللّه تو را آمرزید از آن گناه. و اگر همچنان دل تو به آن گناه است و گرانی و سیاهیِ آن با توست بدان که تو را نیامرزیده است.
نشان آمرزش آن است که دل تو رقّتی یابد و آرامی‌ یابد به طاعت، و دلت نفور شود از معصیت. و اگر اندکی پریشانی معصیت بر جای باشد و یا سیاه‌دلی اندکی مانده باشد، اندک عتاب اللّه هنوز با تو باقی باشد و این از بهر آن است تا بدانی که اللّه تو را به استغفار آمرزید. هرگاه ببینی که عقوبت گرفتگی را از روح تو برداشت و تو را کشوفی یا راحتی داد و اوصاف ناخوش را از روح تو برداشت، تو را آمرزیده بود.
اگرچه مجرمان در عالم بسی هستند اما بر حضرت اللّه شفیعان رحیم‌دل هم بسی هستند از پیران ضعیف دلشکسته که روی به تجرید و تفرید آورده‌اند و زهّاد و عبّاد انفاس می‌شمرند و بر مصلّاها نشسته‌اند. ایشان را چون نظر به مجرمان می‌افتد به مرحمت نگاه می‌کنند و از تقدیر اللّه عاجزشان می‌بینند، از حضرت اللّه عفوشان می‌طلبند، زیرا که خواصّ حضرت اللّه همه رحیم‌دلان‌اند و نیکوگویان‌اند و عیب‌پوشان‌اند و بی‌غرضان‌اند و رشوت‌ناستانان‌اند و جفاکشانان‌اند.
و آن فرشتگان مقرّبان آسمان که فراغتی دارند از شهوت و حرص، بر عاجزیِ شهوتیان ببخشایند و بر اسیریِ حرصشان مرحمت نمایند و استغفار کنند برای مجرمان را. هر که را بینی که روی به طاعت آورده‌است، زینهار تا خوار نداری حالتِ او را .گویی که زمان انابت و رغبت کردن به اللّه چون مقرّب اللّه و خاص اللّه شدن است، زیرا که عذر خطرات فاسده و مجرمه می‌خواهد و آن خطرات فاسده چون عاصیان‌اند و خطرات ندم چون شفیع است مر ایشان را که از پس مردن ایشان را رحمت می‌فرستد تا در حشر مغفور برخیزند.
اکنون هرگاه که تو از غیر اللّه باخبر باشی از ریا و صور خلقان و ترس تن و غیر وی، تو بندهٔ اللّه نباشی و مخلص نباشی. اگر هیچ چیزی تو را یاد نیاید تو را عقاب نیاید، امّا اگر اللّه تو را یاد نیاید معذور نباشی. چه عذر آری؟ در تصرّف اللّه نبودی و معلوم او نبودی؟ کرمش پیوستهٔ تو نبود؟ صنعتش از تو دور بود؟ بیداریت نمی‌داد و خوابت نمی‌داد؟ هیچ عذری نیست تو را در ترک ذکر اللّه. همچنانکه جهان را یاد می‌کردی اللّه را یاد می‌کن تا آن نقش‌ها که غیر الله است از تو برود
و اللّه اعلم.