عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۶ - شنیدن داود علیه السلام سخن هر دو خصم وسال کردن از مدعی علیه
چون که داوود نبی آمد برون
گفت هین چون است این احوال؟ چون؟
مدعی گفت ای نبی الله داد
گاو من در خانه او در فتاد
کشت گاوم را بپرسش که چرا
گاو من کشت او؟ بیان کن ماجرا
گفت داوودش بگو ای بوالکرم
چون تلف کردی تو ملک محترم؟
هین پراکنده مگو حجت بیار
تا به یک سو گردد این دعوی و کار
گفت ای داوود بودم هفت سال
روز و شب اندر دعا و در سوآل
این همی‌جستم ز یزدان کی خدا
روزی‌یی خواهم حلال و بی‌عنا
مرد و زن بر ناله من واقفند
کودکان این ماجرا را واصف‌اند
تو بپرس از هر که خواهی این خبر
تا بگوید بی‌شکنجه بی ضرر
هم هویدا پرس و هم پنهان ز خلق
که چه می‌گفت این گدای ژنده‌دلق
بعد این جمله دعا و این فغان
گاوی اندر خانه دیدم ناگهان
چشم من تاریک شد نه بهر لوت
شادی آن که قبول آمد قنوت
کشتم آن را تا دهم در شکر آن
که دعای من شنود آن غیب‌دان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۹ - در خلوت رفتن داود تا آنچ حقست پیدا شود
در فرو بست و برفت آن گه شتاب
سوی محراب و دعای مستجاب
حق نمودش آنچه بنمودش تمام
گشت واقف بر سزای انتقام
روز دیگر جمله خصمان آمدند
پیش داوود پیمبر صف زدند
هم چنان آن ماجراها باز رفت
زود زد آن مدعی تشنیع زفت
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۴ - برون رفتن به سوی آن درخت
چون برون رفتند سوی آن درخت
گفت دستش را سپس بندید سخت
تا گناه و جرم او پیدا کنم
تا لوای عدل بر صحرا زنم
گفت ای سگ جد او را کشته‌یی
تو غلامی خواجه زین رو گشته‌یی
خواجه را کشتی و بردی مال او
کرد یزدان آشکارا حال او
آن زنت او را کنیزک بوده است
با همین خواجه جفا بنموده است
هر چه زو زاییده ماده یا که نر
ملک وارث باشد آن‌ها سر به سر
تو غلامی کسب و کارت ملک اوست
شرع جستی شرع بستان رو نکوست
خواجه را کشتی به استم زار زار
هم برین جا خواجه گویان زینهار
کارد از اشتاب کردی زیر خاک
از خیالی که بدیدی سهمناک
نک سرش با کارد در زیر زمین
باز کاوید این زمین را هم چنین
نام این سگ هم نبشته کارد بر
کرد با خواجه چنین مکر و ضرر
هم چنان کردند چون بشکافتند
در زمین آن کارد و سر را یافتند
ولوله در خلق افتاد آن زمان
هر یکی زنار ببرید از میان
بعد ازان گفتش بیا ای دادخواه
داد خود بستان بدان روی سیاه
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۷ - گریختن عیسی علیه السلام فراز کوه از احمقان
عیسی مریم به کوهی می‌گریخت
شیرگویی خون او می‌خواست ریخت
آن یکی در پی دوید و گفت خیر
در پی ات کس نیست چه گریزی چو طیر؟
با شتاب او آن چنان می‌تاخت جفت
کز شتاب خود جواب او نگفت
یک دو میدان در پی عیسیٰ براند
پس به جد جد عیسیٰ را بخواند
کز پی مرضات حق یک لحظه بیست
که مرا اندر گریزت مشکلی‌ست
از که این سو می‌گریزی ای کریم؟
نه پی ات شیر و نه خصم و خوف و بیم
گفت از احمق گریزانم برو
می‌رهانم خویش را بندم مشو
گفت آخر آن مسیحا نه تویی
که شود کور و کر از تو مستوی؟
گفت آری گفت آن شه نیستی
که فسون غیب را ماویستی؟
چون بخوانی آن فسون بر مرده‌یی
برجهد چون شیر صید آورده‌یی؟
گفت آری آن منم گفتا که تو
نه ز گل مرغان کنی ای خوب‌رو؟
گفت آری گفت پس ای روح پاک
هرچه خواهی می‌کنی از کیست باک؟
با چنین برهان که باشد در جهان
که نباشد مر تو را از بندگان؟
گفت عیسیٰ که به ذات پاک حق
مبدع تن خالق جان در سبق
حرمت ذات و صفات پاک او
که بود گردون گریبان‌چاک او
کان فسون و اسم اعظم را که من
بر کر و بر کور خواندم شد حسن
بر که سنگین بخواندم شد شکاف
خرقه را بدرید بر خود تا به ناف
برتن مرده بخواندم گشت حی
بر سر لاشی بخواندم گشت شی
خواندم آن را بر دل احمق به ود
صد هزاران بار و درمانی نشد
سنگ خارا گشت و زان خو بر نگشت
ریگ شد کز وی نروید هیچ کشت
گفت حکمت چیست کآنجا اسم حق
سود کرد اینجا نبود آن را سبق
آن همان رنج است و این رنجی چرا
او نشد این را و آن را شد دوا؟
گفت رنج احمقی قهر خداست
رنج و کوری نیست قهر آن ابتلاست
ابتلا رنجی‌ست کان رحم آورد
احمقی رنجی‌ست کان زخم آورد
آنچه داغ اوست مهر او کرده است
چاره‌یی بر وی نیارد برد دست
زاحمقان بگریز چون عیسیٰ گریخت
صحبت احمق بسی خون‌ها که ریخت
اندک اندک آب را دزدد هوا
دین چنین دزدد هم احمق از شما
گرمی ات را دزدد و سردی دهد
همچو آن کو زیر کون سنگی نهد
آن گریز عیسی نه از بیم بود
ایمن است او آن پی تعلیم بود
زمهریر ار پر کند آفاق را
چه غم آن خورشید با اشراق را؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۸ - قصهٔ اهل سبا و حماقت ایشان و اثر ناکردن نصیحت انبیا در احمقان
یادم آمد قصهٔ اهل سبا
کز دم احمق صباشان شد وبا
آن سبا ماند به شهر بس کلان
در فسانه بشنوی از کودکان
کودکان افسانه‌ها می‌آورند
درج در افسانه‌شان بس سر و پند
هزل‌ها گویند در افسانه‌ها
گنج می‌جو در همه ویرانه‌ها
بود شهری بس عظیم و مه ولی
قدر او قدر سکره بیش نی
بس عظیم و بس فراخ و بس دراز
سخت زفت زفت اندازه‌ی پیاز
مردم ده شهر مجموع اندرو
لیک جمله سه تن ناشسته‌رو
اندرو خلق و خلایق بی‌شمار
لیک آن جمله سه خام پخته‌خوار
جان ناکرده به جانان تاختن
گر هزاران است باشد نیم تن
آن یکی بس دور بین و دیده‌کور
از سلیمان کور و دیده پای مور
وان دگر بس تیزگوش و سخت کر
گنج و در وی نیست یک جو سنگ زر
وان دگر عور و برهنه لاشه‌باز
لیک دامن‌های جامه‌ی او دراز
گفت کور اینک سپاهی می‌رسند
من همی‌بینم که چه قومند و چند
گفت کر آری شنودم بانگشان
که چه می‌گویند پیدا و نهان
آن برهنه گفت ترسان زین منم
که ببرند از درازی دامنم
کور گفت این که به نزدیک آمدند
خیز بگریزیم پیش از زخم و بند
کر همی‌گوید که آری مشغله
می‌شود نزدیک‌تر یاران هله
آن برهنه گفت آوه دامنم
از طمع برند و من ناآمنم
شهر را هشتند و بیرون آمدند
در هزیمت در دهی اندر شدند
اندر آن ده مرغ فربه یافتند
لیک ذره‌ی گوشت بر وی نه نژند
مرغ مرده‌ی خشک وز زخم کلاغ
استخوان‌ها زار گشته چون پناغ
زان همی‌خوردند چون از صید شیر
هر یکی از خوردنش چون پیل سیر
هر سه زان خوردند و بس فربه شدند
چون سه پیل بس بزرگ و مه شدند
آن چنان کز فربهی هر یک جوان
در نگنجیدی ز زفتی در جهان
با چنین گبزی و هفت اندام زفت
از شکاف در برون جستند و رفت
راه مرگ خلق ناپیدا رهی‌ست
در نظر ناید که آن بی‌جا رهی‌ست
نک پیاپی کاروان‌ها مقتفی
زین شکاف در که هست آن مختفی
بر در ار جویی نیابی آن شکاف
سخت ناپیدا و زو چندین زفاف
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲۷ - مثلها زدن قوم نوح باستهزا در زمان کشتی ساختن
نوح اندر بادیه کشتی بساخت
صد مثل‌گو از پی تسخر بتاخت
در بیابانی که چاه آب نیست
می‌کند کشتی چه نادان وابلهی‌ست
آن یکی می‌گفت ای کشتی بتاز
وان یکی می‌گفت پرش هم بساز
او همی‌گفت این به فرمان خداست
این به چربک‌ها نخواهد گشت کاست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲۸ - حکایت آن دزد کی پرسیدند چه می‌کنی نیم‌شب در بن این دیوار گفت دهل می‌زنم
این مثل بشنو که شب دزدی عنید
در بن دیوار حفره می‌برید
نیم‌بیداری که او رنجور بود
طقطق آهسته‌اش را می‌شنود
رفت بر بام و فرو آویخت سر
گفت او را در چه کاری ای پدر؟
خیر باشد نیم شب چه می‌کنی؟
تو که یی؟ گفتا دهل‌زن ای سنی
در چه کاری؟ گفت می‌کوبم دهل
گفت کو بانگ دهل ای بوسبل؟
گفت فردا بشنوی این بانگ را
نعره یا حسرتا واویلتا
آن دروغ است و کژ و بر ساخته
سر آن کژ را تو هم نشناخته
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۳۰ - معنی حزم و مثال مرد حازم
یا به حال اولینان بنگرید
یا سوی آخر به حزمی در پرید
حزم چه بود؟ در دو تدبیر احتیاط
از دو آن گیری که دور است از خباط
آن یکی گوید درین ره هفت روز
نیست آب و هست ریگ پای‌سوز
آن دگر گوید دروغ است این بران
که به هر شب چشمه‌یی بینی روان
حزم آن باشد که بر گیری تو آب
تا رهی از ترس و باشی بر صواب
گر بود در راه آب این را بریز
ور نباشد وای بر مرد ستیز
ای خلیفه‌زادگان دادی کنید
حزم بهر روز میعادی کنید
آن عدوی کز پدرتان کین کشید
سوی زندانش ز علیین کشید
آن شه شطرنج دل را مات کرد
از بهشتش سخرهٔ آفات کرد
چند جا بندش گرفت اندر نبرد
تا به کشتی در فکندش روی‌زرد
این چنین کرده‌ست با آن پهلوان
سست سستش منگرید ای دیگران
مادر و بابای ما را آن حسود
تاج و پیرایه به چالاکی ربود
کردشان آن جا برهنه وزار و خوار
سال‌ها بگریست آدم زار زار
که زاشک چشم او رویید نبت
که چرا اندر جریده‌ی لاست ثبت؟
تو قیاسی گیر طراریش را
که چنان سرور کند زو ریش را
الحذر ای گل‌پرستان از شرش
تیغ لا حولی زنید اندر سرش
کو همی‌بیند شما را از کمین
که شما او را نمی‌بینید هین
دایما صیاد ریزد دانه‌ها
دانه پیدا باشد و پنهان دغا
هر کجا دانه بدیدی الحذر
تا نبندد دام بر تو بال و پر
زان که مرغی کو به ترک دانه کرد
دانه از صحرای بی‌تزویر خورد
هم بدان قانع شد و از دام جست
هیچ دامی پر و بالش را نبست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۲ - مخصوص بودن یعقوب علیه السلام به چشیدن جام حق از روی یوسف و کشیدن بوی حق از بوی یوسف و حرمان برادران و غیر هم ازین هر دو
آنچه یعقوب از رخ یوسف بدید
خاص او بد آن به اخوان کی رسید؟
این ز عشقش خویش در چه می‌کند
وان به کین از بهر او چه می‌کند
سفرهٔ او پیش این از نان تهی‌ست
پیش یعقوب است پر کو مشتهی‌ست
روی ناشسته نبیند روی حور
لا صلوة گفت الا بالطهور
عشق باشد لوت و پوت جان‌ها
جوع ازین روی است قوت جان‌ها
جوع یوسف بود آن یعقوب را
بوی نانش می‌رسید از دور جا
آن که بستد پیرهن را می‌شتافت
بوی پیراهان یوسف می‌نیافت
و آن که صد فرسنگ زان سو بود او
چون که بد یعقوب می‌بویید بو
ای بسا عالم ز دانش بی‌نصیب
حافظ علم است آن کس نه حبیب
مستمع از وی همی‌یابد مشام
گرچه باشد مستمع از جنس عام
زان که پیراهان به دستش عاریه‌ است
چون به دست آن نخاسی جاریه است
جاریه پیش نخاسی سرسری‌ست
در کف او از برای مشتری‌ست
قسمت حق است روزی دادنی
هر یکی را سوی دیگر راه نی
یک خیال نیک باغ آن شده
یک خیال زشت راه این زده
آن خدایی کز خیالی باغ ساخت
وز خیالی دوزخ و جای گداخت
پس که داند راه گلشن‌های او؟
پس که داند جای گلخن‌های او؟
دیدبان دل نبیند در مجال
کز کدامین رکن جان آید خیال
گر بدیدی مطلعش را ز احتیال
بند کردی راه هر ناخوش خیال
کی رسد جاسوس را آن جا قدم
که بود مرصاد و در بند عدم؟
دامن فضلش به کف کن کوروار
قبض اعمیٰ این بود ای شهره یار
دامن او امر و فرمان وی است
نیک بختی که تقیٰ جان وی است
آن یکی در مرغزار و جوی آب
وان یکی پهلوی او اندر عذاب
او عجب مانده که ذوق این ز چیست
وان عجب مانده که این در حبس کیست
هین چرا خشکی که این‌جا چشمه‌هاست
هین چرا زردی که این‌جا صد دواست
هم نشینا هین درآ اندر چمن
گوید ای جان من نیارم آمدن
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۸ - قصهٔ فریاد رسیدن رسول علیه السلام کاروان عرب را کی از تشنگی و بی‌آبی در مانده بودند و دل بر مرگ نهاده شتران و خلق زبان برون انداخته
اندر آن وادی گروهی از عرب
خشک شد از قحط بارانشان قرب
در میان آن بیابان مانده
کاروانی مرگ خود بر خوانده
ناگهانی آن مغیث هر دو کون
مصطفیٰ پیدا شد از ره بهر عون
دید آن جا کاروانی بس بزرگ
بر تف ریگ و ره صعب و سترگ
اشترانشان را زبان آویخته
خلق اندر ریگ هر سو ریخته
رحمش آمد گفت هین زوتر روید
چند یاری سوی آن کثبان دوید
گر سیاهی بر شتر مشک آورد
سوی میر خود به زودی می‌برد
آن شتربان سیه را با شتر
سوی من آرید با فرمان مر
سوی کثبان آمدند آن طالبان
بعد یک ساعت بدیدند آن چنان
بنده‌یی می‌شد سیه با اشتری
راویه پر آب چون هدیه‌بری
پس بدو گفتند می‌خواند تو را
این طرف فخر البشر خیر الوریٰ
گفت من نشناسم او را کیست او؟
گفت او آن ماه‌روی قندخو
نوع‌ها تعریف کردندش که هست
گفت مانا او مگر آن شاعر است
که گروهی را زبون کرد او به سحر؟
من نیایم جانب او نیم شبر
کش‌کشانش آوریدند آن طرف
او فغان برداشت در تشنیع و تف
چون کشیدندش به پیش آن عزیز
گفت نوشید آب و بردارید نیز
جمله را زان مشک او سیراب کرد
اشتران و هر کسی زان آب خورد
راویه پر کرد و مشک از مشک او
ابر گردون خیره ماند از رشک او
این کسی دیده‌ست کز یک راویه
سرد گردد سوز چندان هاویه؟
این کسی دیده‌ست کز یک مشک آب
گشت چندین مشک پر بی اضطراب؟
مشک خود روپوش بود و موج فضل
می‌رسید از امر او از بحر اصل
آب از جوشش همی‌گردد هوا
وان هوا گردد ز سردی آب‌ها
بلکه بی علت و بیرون زین حکم
آب رویانید تکوین از عدم
تو ز طفلی چون سبب‌ها دیده‌یی
در سبب از جهل بر چفسیده‌یی
با سبب‌ها از مسبب غافلی
سوی این روپوش‌ها زان مایلی
چون سبب‌ها رفت بر سر می‌زنی
ربنا و ربناها می‌کنی
رب می‌گوید برو سوی سبب
چون ز صنعم یاد کردی ای عجب؟
گفت زین پس من تورا بینم همه
ننگرم سوی سبب وان دمدمه
گویدش ردوا لعادوا کار تو‌ست
ای تو اندر توبه و میثاق سست
لیک من آن ننگرم رحمت کنم
رحمتم پرست بر رحمت تنم
ننگرم عهد بدت بدهم عطا
از کرم این دم چو می‌خوانی مرا
قافله حیران شد اندر کار او
یا محمد چیست این ای بحر خو؟
کرده‌یی روپوش مشک خرد را
غرقه کردی هم عرب هم کرد را
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۹ - مشک آن غلام ازغیب پر آب کردن بمعجزه و آن غلام سیاه را سپیدرو کردن باذن الله تعالی
ای غلام اکنون تو پر بین مشک خود
تا نگویی درشکایت نیک و بد
آن سیه حیران شد از برهان او
می‌دمید از لامکان ایمان او
چشمه‌یی دید از هوا ریزان شده
مشک او روپوش فیض آن شده
زان نظر روپوش‌ها هم بر درید
تا معین چشمهٔ غیبی بدید
چشم‌ها پر آب کرد آن دم غلام
شد فراموشش ز خواجه وز مقام
دست و پایش ماند از رفتن به راه
زلزله افکند در جانش الٰه
باز بهر مصلحت بازش کشید
که به خویش آ باز رو ای مستفید
وقت حیرت نیست حیرت پیش توست
این زمان در ره در آ چالاک و چست
دستهای مصطفیٰ بر رو نهاد
بوسه‌های عاشقانه بس بداد
مصطفیٰ دست مبارک بر رخش
آن زمان مالید و کرد او فرخش
شد سپید آن زنگی و زاده‌ی حبش
همچو بدر و روز روشن شد شبش
یوسفی شد در جمال و در دلال
گفتش اکنون رو به ده واگوی حال
او همی‌شد بی سر و بی پای مست
پای می‌نشناخت در رفتن ز دست
پس بیامد با دو مشک پر روان
سوی خواجه از نواحی کاروان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۲ - آمدن آن زن کافر با طفل شیرخواره به نزدیک مصطفی علیه السلام و ناطق شدن عیسی‌وار به معجزات رسول صلی الله علیه و سلم
هم ازان ده یک زنی از کافران
سوی پیغامبر دوان شد ز امتحان
پیش پیغامبر در آمد با خمار
کودکی دو ماهه زن را بر کنار
گفت کودک سلم الله علیک
یا رسول الله قد جئنا الیک
مادرش از خشم گفتش هی خموش
کیت افکند این شهادت را به گوش؟
این کی ات آموخت ای طفل صغیر
که زبانت گشت در طفلی جریر؟
گفت حق آموخت آن گه جبرئیل
در بیان با جبرئیلم من رسیل
گفت کو؟ گفتا که بالای سرت
می‌نبینی؟ کن به بالا منظرت
ایستاده بر سر تو جبرئیل
مر مرا گشته به صد گونه دلیل
گفت می‌بینی تو؟ گفتا که بلی
بر سرت تابان چو بدری کاملی
می‌بیاموزد مرا وصف رسول
زان علوم می‌رهاند زین سفول
پس رسولش گفت ای طفل رضیع
چیست نامت؟ باز گو و شو مطیع
گفت نامم پیش حق عبدالعزیز
عبد عزی پیش این یک مشت حیز
من ز عزی پاک و بیزار و بری
حق آن که دادت این پیغامبری
کودک دو ماهه همچون ماه بدر
درس بالغ گفته چون اصحاب صدر
پس حنوط آن دم ز جنت در رسید
تا دماغ طفل و مادر بو کشید
هر دو می‌گفتند کز خوف سقوط
جان سپردن به برین بوی حنوط
آن کسی را کش معرف حق بود
جامد و نامیش صد صدق زند
آن کسی را کش خدا حافظ بود
مرغ و ماهی مر ورا حارس شود
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۳ - ربودن عقاب موزهٔ مصطفی علیه السلام و بردن بر هوا و نگون کردن و از موزه مار سیاه فرو افتادن
اندرین بودند کآواز صلا
مصطفیٰ بشنید از سوی علا
خواست آبی و وضو را تازه کرد
دست و رو را شست او زان آب سرد
هر دو پا شست و به موزه کرد رای
موزه را بربود یک موزه‌ربای
دست سوی موزه برد آن خوش‌خطاب
موزه را بربود از دستش عقاب
موزه را اندر هوا برد او چو باد
پس نگون کرد و از آن ماری فتاد
در فتاد از موزه یک مار سیاه
زان عنایت شد عقابش نیک خواه
پس عقاب آن موزه را آورد باز
گفت هین بستان و رو سوی نماز
از ضرورت کردم این گستاخی یی
من زادب دارم شکسته‌شاخی یی
وای کو گستاخ پایی می‌نهد
بی ضرورت کش هوا فتویٰ دهد
پس رسولش شکر کرد و گفت ما
این جفا دیدیم و بود این خود وفا
موزه بربودی و من درهم شدم
تو غمم بردی و من در غم شدم
گرچه هر غیبی خدا ما را نمود
دل در آن لحظه به خود مشغول بود
گفت دور از تو که غفلت در تو رست
دیدنم آن غیب را هم عکس توست
مار در موزه ببینم بر هوا
نیست از من عکس توست ای مصطفیٰ
عکس نورانی همه روشن بود
عکس ظلمانی همه گلخن بود
عکس عبدالله همه نوری بود
عکس بیگانه همه کوری بود
عکس هر کس را بدان ای جان ببین
پهلوی جنسی که خواهی می‌نشین
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۸ - جواب خروس سگ را
پس خروسش گفت تن زن غم مخور
که خدا بدهد عوض زین ات دگر
اسب این خواجه سقط خواهد شدن
روز فردا سیر خور کم کن حزن
مر سگان را عید باشد مرگ اسب
روزی وافر بود بی جهد و کسب
اسب را بفروخت چون بشنید مرد
پیش سگ شد آن خروسش روی‌زرد
روز دیگر هم چنان نان را ربود
آن خروس و سگ برو لب بر گشود
کی خروس عشوه‌ده چند این دروغ؟
ظالمی و کاذبی و بی‌فروغ
اسب کش گفتی سقط گردد کجاست؟
کور اخترگوی و محرومی ز راست
گفت او را آن خروس با خبر
که سقط شد اسب او جای دگر
اسب را بفروخت و جست او از زیان
آن زیان انداخت او بر دیگران
لیک فردا استرش گردد سقط
مر سگان را باشد آن نعمت فقط
زود استر را فروشید آن حریص
یافت از غم وز زیان آن دم محیص
روز ثالث گفت سگ با آن خروس
ای امیر کاذبان با طبل و کوس
گفت او بفروخت استر را شتاب
گفت فردایش غلام آید مصاب
چون غلام او بمیرد نان‌ها
بر سگ و خواهنده ریزند اقربا
این شنید و آن غلامش را فروخت
رست از خسران و رخ را بر فروخت
شکرها می‌کرد و شادی‌ها که من
رستم از سه واقعه اندر زمن
تا زبان مرغ و سگ آموختم
دیدهٔ سوء القضا را دوختم
روز دیگر آن سگ محروم گفت
کی خروس ژاژخا کو طاق و جفت؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۴ - حکایت آن زنی کی فرزندش نمی‌زیست بنالید جواب آمد کی آن عوض ریاضت تست و به جای جهاد مجاهدانست ترا
آن زنی هر سال زاییدی پسر
بیش از شش مه نبودی عمرور
یا سه مه یا چار مه گشتی تباه
ناله کرد آن زن که افغان ای الٰه
نه مهم بارست و سه ماهم فرح
نعمتم زوتر رو از قوس قزح
پیش مردان خدا کردی نفیر
زین شکایت آن زن از درد نذیر
بیست فرزند این‌چنین در گور رفت
آتشی در جانشان افتاد تفت
تا شبی بنمود او را جنتی
باقی‌یی سبزی خوشی بی ضنتی
باغ گفتم نعمت بی‌کیف را
کاصل نعمت‌هاست و مجمع باغ‌ها
ورنه لا عین رات چه جای باغ؟
گفت نور غیب را یزدان چراغ
مثل نبود آن مثال آن بود
تا برد بوی آن که او حیران بود
حاصل آن زن دید آن را مست شد
زان تجلی آن ضعیف از دست شد
دید در قصری نبشته نام خویش
آن خود دانستش آن محبوب‌کیش
بعد ازان گفتند کین نعمت وراست
کو به جان بازی به جز صادق نخاست
خدمت بسیار می‌بایست کرد
مر تورا تا بر خوری زین چاشت‌خورد
چون تو کاهل بودی اندر التجا
آن مصیبت‌ها عوض دادت خدا
گفت یا رب تا به صد سال و فزون
این چنینم ده بریز از من تو خون
اندر آن باغ او چو آمد پیش پیش
دید در وی جمله فرزندان خویش
گفت از من کم شد از تو گم نشد
بی دو چشم غیب کس مردم نشد
تو نکردی فصد و از بینی دوید
خون افزون تا ز تب جانت رهید
مغز هر میوه به است از پوستش
پوست دان تن را و مغز آن دوستش
مغز نغزی دارد آخر آدمی
یک دمی آن را طلب گر زان دمی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۱ - ملامت کردن اهل مسجد مهمان عاشق را از شب خفتن در آنجا و تهدید کردن مرورا
قوم گفتندش که هین این جا مخسب
تا نکوبد جان ستانت همچو کسب
که غریبی و نمی‌دانی ز حال
کندرین جا هر که خفت آمد زوال
اتفاقی نیست این ما بارها
دیده‌ایم و جمله اصحاب نهی
هر که آن مسجد شبی مسکن شدش
نیم‌شب مرگ هلاهل آمدش
از یکی ما تابه صد این دیده‌ایم
نه به تقلید از کسی بشنیده‌ایم
گفت الدین نصیحه آن رسول
آن نصیحت در لغت ضد غلول
این نصیحت راستی در دوستی
در غلولی خاین و سگ‌پوستی
بی‌خیانت این نصیحت از وداد
می‌نماییمت مگرد از عقل و داد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۵ - گفتن شیطان قریش را کی به جنگ احمد آیید کی من یاریها کنم وقبیلهٔ خود را بیاری خوانم و وقت ملاقات صفین گریختن
همچو شیطان در سپه شد صد یکم
خواند افسون که اننی جار لکم
چون قریش از گفت او حاضر شدند
هر دو لشکر در ملاقات آمدند
دید شیطان از ملایک اسپهی
سوی صف مؤمنان اندر رهی
آن جنودا لم تروها صف زده
گشت جان او ز بیم آتشکده
پای خود وا پس کشیده می‌گرفت
که همی‌بینم سپاهی من شگفت
ای اخاف الله ما لی منه عون
اذهبوا انی اریٰ ما لاترون
گفت حارث ای سراقه شکل هین
دی چرا تو می‌نگفتی این چنین؟
گفت این دم من همی‌بینم حرب
گفت می‌بینی جعاشیش عرب
می‌نبینی غیر این لیک ای تو ننگ
آن زمان لاف بود این وقت جنگ
دی همی‌گفتی که پایندان شدم
که بودتان فتح و نصرت دم‌به دم
دی زعیم الجیش بودی ای لعین
وین زمان نامرد و ناچیز و مهین
تا بخوردیم آن دم تو و آمدیم
تو به تون رفتی و ما هیزم شدیم
چون که حارث با سراقه گفت این
از عتابش خشمگین شد آن لعین
دست خود خشمین ز دست او کشید
چون ز گفت اوش درد دل رسید
سینه‌اش را کوفت شیطان و گریخت
خون آن بیچارگان زین مکر ریخت
چون که ویران کرد چندین عالم او
پس بگفت انی بری منکم
کوفت اندر سینه‌اش انداختش
پس گریزان شد چو هیبت تاختش
نفس و شیطان هر دو یک تن بوده‌اند
در دو صورت خویش را بنموده‌اند
چون فرشته و عقل کایشان یک بدند
بهر حکمت‌هاش دو صورت شدند
دشمنی داری چنین در سر خویش
مانع عقل است و خصم جان و کیش
یک نفس حمله کند چون سوسمار
پس به سوراخی گریزد در فرار
در دل او سوراخ‌ها دارد کنون
سر ز هر سوراخ می‌آرد برون
نام پنهان گشتن دیو از نفوس
وندر آن سوراخ رفتن شد خنوس
که خنوسش چون خنوس قنفذ است
چون سر قنفذ ورا آمد شد است
که خدا آن دیو را خناس خواند
کو سر آن خارپشتک را بماند
می‌نهان گردد سر آن خارپشت
دم‌به دم از بیم صیاد درشت
تا چو فرصت یافت سر آرد برون
زین چنین مکری شود مارش زبون
گرنه نفس از اندرون راهت زدی
ره‌زنان را بر تو دستی کی بدی؟
زان عوان مقتضی که شهوت است
دل اسیر حرص و آز و آفت است
زان عوان سر شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهر توست راه
در خبر بشنو تو این پند نکو
بین جنبیکم لکم اعدیٰ عدو
طمطراق این عدو مشنو گریز
کو چو ابلیس است در لج و ستیز
بر تو او از بهر دنیا و نبرد
آن عذاب سرمدی را سهل کرد
چه عجب گر مرگ را آسان کند
او ز سحر خویش صد چندان کند
سحر کاهی را به صنعت که کند
باز کوهی را چو کاهی می‌تند
زشت‌ها را نغز گرداند به فن
نغزها را زشت گرداند به ظن
کار سحر این است کو دم می‌زند
هر نفس قلب حقایق می‌کند
آدمی را خر نماید ساعتی
آدمی سازد خری را وآیتی
این چنین ساحر درون توست و سر
ان فی الوسواس سحرا مستتر
اندر آن عالم که هست این سحرها
ساحران هستند جادویی‌گشا
اندر آن صحرا که رست این زهر تر
نیز روییده‌ست تریاق ای پسر
گویدت تریاق از من جو سپر
که ز زهرم من به تو نزدیک تر
گفت او سحر است و ویرانی تو
گفت من سحر است و دفع سحر او
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۲۴ - امرکردن سلیمان علیه السلام پشهٔ متظلم را به احضار خصم به دیوان حکم
پس سلیمان گفت ای زیبادوی
امر حق باید که از جان بشنوی
حق به من گفته‌ست هان ای دادور
مشنو از خصمی تو بی‌خصمی دگر
تانیاید هر دو خصم اندر حضور
حق نیاید پیش حاکم در ظهور
خصم تنها گر بر آرد صد نفیر
هان و هان بی‌خصم قول او مگیر
من نیارم رو ز فرمان تافتن
خصم خود را رو بیاور سوی من
گفت قول توست برهان و درست
خصم من باد است و او در حکم توست
بانگ زد آن شه که ای باد صبا
پشه افغان کرد از ظلمت بیا
هین مقابل شو تو و خصم و بگو
پاسخ خصم و بکن دفع عدو
باد چون بشنید آمد تیز تیز
پشه بگرفت آن زمان راه گریز
پس سلیمان گفت ای پشه کجا؟
باش تا بر هر دو رانم من قضا
گفت ای شه مرگ من از بود اوست
خود سیاه این روز من از دود اوست
او چو آمد من کجا یابم قرار؟
کو بر آرد از نهاد من دمار
هم چنین جویای درگاه خدا
چون خدا آمد شود جوینده لا
گرچه آن وصلت بقا اندر بقاست
لیک زاول آن بقا اندر فناست
سایه‌هایی که بود جویای نور
نیست گردد چون کند نورش ظهور
عقل کی ماند چو باشد سرده او؟
کل شیء هالک الا وجهه
هالک آید پیش وجهش هست و نیست
هستی اندر نیستی خود طرفه‌یی‌ست
اندرین محضر خردها شد ز دست
چون قلم این جا رسیده شد شکست
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲ - تمامی حکایت آن عاشق که از عسس گریخت در باغی مجهول خود معشوق را در باغ یافت و عسس را از شادی دعای خیر می‌کرد و می‌گفت کی عسی ان تکرهوا شیا و هو خیر لکم
اندر آن بودیم کان شخص از عسس
راند اندر باغ از خوفی فرس
بود اندر باغ آن صاحب جمال
کز غمش این در عنابد هشت سال
سایه او را نبود امکان دید
همچو عنقا وصف او را می‌شنید
جز یکی لقیه که اول از قضا
بر وی افتاد و شد اورا دلربا
بعد از آن چندان که می‌کوشید او
خود مجالش می‌نداد آن تندخو
نه به لابه چاره بودش نه به مال
چشم پر و بی‌طمع بود آن نهال
عاشق هر پیشه‌یی و مطلبی
حق بیالود اول کارش لبی
چو بدان آسیب در جست آمدند
پیش پاشان می‌نهد هرروز بند
چون درافکندش به جست و جوی کار
بعد از آن دربست که کابین بیار
هم برآن بو می‌تنند و می‌روند
هر دمی راجی و آیس می‌شوند
هرکسی را هست اومید بری
که گشادندش در آن روزی دری
باز در بستندش و آن در پرست
بر همان اومید آتش پا شده‌ست
چون درآمد خوش در آن باغ آن جوان
خود فروشد پا به گنجش ناگهان
مر عسس را ساخته یزدان سبب
تا ز بیم او دود در باغ شب
بیند آن معشوقه را او با چراغ
طالب انگشتری در جوی باغ
پس قرین می‌کرد از ذوق آن نفس
با ثنای حق دعای آن عسس
که زیان کردم عسس را از گریز
بیست چندان سیم و زر بر وی بریز
از عوانی مر ورا آزاد کن
آن چنان که شادم اورا شاد کن
سعد دارش این جهان و آن جهان
از عوانی و سگی‌اش وارهان
گرچه خوی آن عوان هست ای خدا
که هماره خلق را خواهد بلا
گرخبر آید که شه جرمی نهاد
بر مسلمانان شود او زفت و شاد
ور خبر آید که شه رحمت نمود
از مسلمانان فکند آن را به جود
ماتمی بر جان او افتد از آن
صد چنین ادبارها دارد عوان
او عوان را در دعا در می‌کشید
کز عوان او را چنان راحت رسید
بر همه زهر و بر و تریاق بود
آن عوان پیوند آن مشتاق بود
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد این را هم بدان
در زمانه هیچ زهر و قند نیست
که یکی را پا دگر را بند نیست
مر یکی را پا دگر را پای بند
مر یکی را زهر و بر دیگر چو قند
زهر مار آن مار را باشد حیات
نسبتش با آدمی باشد ممات
خلق آبی را بود دریا چو باغ
خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ
هم چنین بر می‌شمر ای مرد کار
نسبت این از یکی کس تا هزار
زید اندر حق آن شیطان بود
در حق شخصی دگر سلطان بود
آن بگوید زید صدیق سنی‌ست
وین بگوید زید گبر کشتنی‌ست
زید یک ذات است برآن یک جنان
او برین دیگر همه رنج و زیان
گر تو خواهی کو تو را باشد شکر
پس ورا از چشم عشاقش نگر
منگر از چشم خودت آن خوب را
بین به چشم طالبان مطلوب را
چشم خود بر بند زان خوش چشم تو
عاریت کن چشم از عشاق او
بلک ازو کن عاریت چشم و نظر
پس ز چشم او به روی او نگر
تا شوی ایمن ز سیری و ملال
گفت کان الله له زین ذوالجلال
چشم او من باشم و دست و دلش
تا رهد از مدبری‌ها مقبلش
هر چه مکروه است چون شد او دلیل
سوی محبوبت حبیب است و خلیل
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷ - معشوق را زیر چادر پنهان کردن جهت تلبیس و بهانه گفتن زن کی ان کید کن عظیم
چادر خود را برو افکند زود
مرد را زن ساخت و در را بر گشود
زیر چادر مرد رسوا و عیان
سخت پیدا چون شتر بر نردبان
گفت خاتونیست از اعیان شهر
مر ورا از مال و اقبال است بهر
در ببستم تا کسی بیگانه‌‌یی
در نیاید زود نادانانه‌‌یی
گفت صوفی چیستش هین خدمتی
تا بر آرم بی‌سپاس و منتی؟
گفت میلش خویشی و پیوستگی‌ست
نیک خاتونی‌ست حق داند که کیست
خواست دختر را ببیند زیردست
اتفاقا دختر اندر مکتب است
باز گفت ار آرد باشد یا سبوس
می‌کنم او را به جان و دل عروس
یک پسر دارد که اندر شهر نیست
خوب و زیرک چابک و مکسب کنی‌ست
گفت صوفی ما فقیر و زار و کم
قوم خاتون مال‌دار و محتشم
کی بود این کفو ایشان در زواج
یک در از چوب و دری دیگر زعاج؟
کفو باید هر دو جفت اندر نکاح
ورنه تنگ آید نماند ارتیاح