عبارات مورد جستجو در ۳۵۴ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۷۷
خواجه ابوالقسم زراد از مریدان شیخ بودو سفرها و ریاضتها کرده. او گفت قصد حجاز کردیم با جماعتی از مشایخ، چون بیرون آمدیم بعضی گفتند کی بر توکل رویم. من گفتم ای ابوالقسم بربیداری شو و چنانک خواهی میشو. عزم کردم که هر قدم که نه بر بیداری نهم بازپس آیم و برین طریق بادیه بگذاشتم. چون بازگشتم و نزدیک آمدم، شب در مسجد شیخ بیستادم و از پس قدمگاه شیخ نماز میگزاردم شب درکشید غسلی کردم، نوری یافتم اندر، عظیم شادمان شدم، و گفتم یافتم آنچ میجستم. چون بامداد شیخ از خانقاه بیرون آمد و من پیش او شدم، با پنداری در سر، گفت تو گویی یا گوییم؟ گفتم شیخ فرماید. گفت آن چیزی نیست کی بدان بازنگرند اندر راه، و آن از برکۀ وضو است که رسول گفت صلی اللّه علیه و سلّم الوُضُوء عَلَی الوُضُّوءِ نُورٌ آن نور وضو است بدان غره نباید شد. من با خویشتن رسیدم و از آن پندار توبه کردم.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۸
شیخ بوالفضل شامی مردی سخت عزیز و بزرگوار بوده است و از مشاهیر مشایخ متصوفه در شب بخواب دید کی شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز در خانقاه درآمدی و طبقی در دست پر قند در میان جمع آمدی و ازکنار درگرفتی و هر کس را از آن قند نصیب میکردی چون به شیخ بوالفضل رسیدی آنچ بر طبق مانده بودی جمله در دهان وی کردی چنانک دهان او پر شدی. از آن شادی از خواب درآمد و دهان خویش را پر قند حالی خادم را آواز داد و گفت تا روشنایی آوردند و جمع را بیدار کردند و بنشستند و او خواب خویش بگفت و از آن قند جمع را نصیب کرد و برخاست و غسلی برآورد و دوگانه بگزارد و پای افزار خواست و گفت صلاء زیارت شیخ بوسعید! جمعی موافقت کردند و او پیاده از بیت المقدس بمیهنه آمد که در راه هیچ بدستور ننشست و درین وقت او را هشتاد سال زیادت عمر بود چون بمیهنه رسید چند روز مقام کرد و بوقت بازگشتن جملۀ فرزندان شیخ را بخواند و گفت شما را وصیت میکنم تا حرمت این بقعه و حقّ این تربت بزرگوار چگونه نگاه دارید و جمع را وداع کرد و به بیت المقدس بازگشت.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۲
از تاج الاسلام ابوسعد بن محمد السمعانی شنودم در مجلس بر در مشهد شیخ قدس اللّه روحه العزیز کی گفت: من با پدر بهم به حج بودیم، چون از مناسک حج فارغ شدیم پدرم گفت تا شیخ عبدالملک طبری را زیارت کنیم و او از بزرگان مشایخ عصر بوده است و او را کرامات مشهورست، چنانک خواجه بوالفتوح غضایری حکایت گفت کی از یکی از بزرگان متصوفه شنیدم کی گفت روزی در مسجد حرام نشسته بودم پیش شیخ عبدالملک طبری، شخصی از در مسجد درآمد بر هیئت آدمی و لکن نه چون آدمیان، شیخ عبدالملک را گفت: الغدانمر الی سالار؟ شیخ عبدالملک گفت: نعم، آن شخص برفت. درویشی حاضر بود گفت ای شیخ بحرمت مصطفی صلی اللّه علیه و سلم کی بگویی کی این چه کس بود و چه گفت. شیخ عبدالملک گفت خضر بود علیه السلام، گفت فردا میآیی تا به مدینه شویم؟ گفتم آیم و ازین چنین کرامات او را بسیارست. تاج الاسلام گفت بهم بخانقاه مکه شدیم به طلب او، گفتند او نماز کرده است و به مسجد عایشه رضی اللّه عنها شده است راه میقات و عمره نیکو میکند کی آنجا سنگها درشت و ناخوش است، نرم میکند تا پای حاجیان مجروح نگردد. او را آنجا باید طلب کرد. آنجا رفتم و از دور بیستادم و او رادیدم مرقعی پوشیده و میان دربسته و بر سنگی نشسته و سنگی دیگر بمیتین خردمیکرد. چون سنگ تمام بشکست روی سوی ما آورد سلام گفت، او جواب داد و گفت نزدیکتر آیید، فراتر شدیم، پدرم گفت من از خراسانم از شهر مرو پسر مظفر سمعانی. گفت میدانم، پس گفت به حج آمدۀ؟ پدرم گفت آری گفت بمیهنه نرسیدۀ؟ گفت رسیدهام گفت زیارت شیخ بوسعید بکردهٔی؟ گفت کردهام. گفت پس اینجا چه میکنی و این راه دراز بچه کار آمدۀ؟ این بگفت و بکار خویش مشغول گشت و ما خدمت کردیم و بازگشتیم. پس تاج الاسلام گفت از آن وقت باز که من این سخن بشنودم بر خویشتن فریضه کردهام هر سالی که مردمان به حج روند من به زیارت شیخ اینجا آیم.
و باسنادی دیگر همین حکایت از ناصح الدین بومحمد پسرعم خویش شنودم که او گفت با رئیس میهنه بسرخس رفته بودم، رئیس میهنه گفت تا بسلام خواجه امام کبیر بخاری شویم، و او امامی بود کی او را امیر اجل از بخارا به تدریس مدرسۀ خویش آورده بود به سرخس، چون درشدیم و مرا تعریف کردند کی فرزند شیخ بوسعید بوالخیرست او دیگر بار برخاست و مرا در بر گرفت و گفت من در جوانی در مرو بودم پیش خواجه امام محمد سمعانی و بر وی فقه تعلیق میکردم، او را سفر قبله درافتاد و مرا بمعیدی سپرد و برفت. چون باز آمد مرا میبایست که آنچ در غیبت او تعلیق کرده بودم بروی خوانم، یک روز به نزدیک او رفتم تنی دو از بزرگان ایمۀ مرو پیش او نشسته بودند و با وی حدیث میکردند، خواجه امام سمعانی حکایت حج خویش میگفت، پس گفت چون به مکه رسیدم خواستم کی عبدالملک طبری را زیارت کنم و این حکایت همچنین کی نوشته شد بگفت.
و باسنادی دیگر همین حکایت از ناصح الدین بومحمد پسرعم خویش شنودم که او گفت با رئیس میهنه بسرخس رفته بودم، رئیس میهنه گفت تا بسلام خواجه امام کبیر بخاری شویم، و او امامی بود کی او را امیر اجل از بخارا به تدریس مدرسۀ خویش آورده بود به سرخس، چون درشدیم و مرا تعریف کردند کی فرزند شیخ بوسعید بوالخیرست او دیگر بار برخاست و مرا در بر گرفت و گفت من در جوانی در مرو بودم پیش خواجه امام محمد سمعانی و بر وی فقه تعلیق میکردم، او را سفر قبله درافتاد و مرا بمعیدی سپرد و برفت. چون باز آمد مرا میبایست که آنچ در غیبت او تعلیق کرده بودم بروی خوانم، یک روز به نزدیک او رفتم تنی دو از بزرگان ایمۀ مرو پیش او نشسته بودند و با وی حدیث میکردند، خواجه امام سمعانی حکایت حج خویش میگفت، پس گفت چون به مکه رسیدم خواستم کی عبدالملک طبری را زیارت کنم و این حکایت همچنین کی نوشته شد بگفت.
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۶
جلایر یک سفر بغداد کرده
زیاران و رفیقان یاد کرده
خصوصا در زیارت های مخصوص
به زیر چلچراغ و پای فانوس
اول داده به باشماقچی فلوسی
پس آن گه داده بر درگاه بوسی
رواق اولین را کرده تعظیم
به خادم داده یک باجاقلی و نیم
وزان پس تا زیارت گاه رفته
گدائی رو به تخت شاه رفته
زیارت نامه خوان خوش صدایی
به پیش آورده و خوانده دعایی
زیارت کرده جای آن دو انگشت
که بیرون آمد و بدخواه را کشت
در ایوان طلا کرده نمازی
به گفته با خدای خویش رازی
پی حاجت گرفته بند قندیل
زده سر بر زمین افکنده مندیل
خروشی بر کشیده از دل ریش
به آب دیده شسته سبلت و ریش
گه بینی بر آن مخلوط کرده
کثافت کاری مضبوط کرده
سجودی کرده و در خواب رفته
کتانی در بر مهتاب رفته
میان نوم ویقظه دیده باغی
در آن روشن ز هر لاله چراغی
سمن با ارغوان هم راز آن جا
به حسرت چشم نرگس باز آن جا
نقاب از رخ فکنده شاهد گل
پریشان طره پرتاب سنبل
سرابستان خوش آب و هوائی
در آن بنهاده تخت پادشائی
ملایک صف زده بر گرد آن تخت
نشسته پادشه با هیبتی سخت
جلایر لرزه بر اندامش افتاد
تو پنداری به سر سرسامش افتاد
که یارب این بهشت دل گشا چیست؟
نشسته روی تخت این پادشا کیست؟
ندا آمد که یا عبدی جلایر
لکم من عندنا خیرالذخایر
دعای تو، به سوی آسمان شد
هر آنچ از ما طلب کردی همان شد
امام و پیشوای توست این شاه
به دل گر حاجتی داری ازو خواه
جلایر زین بشارت شادمان گشت
همه شکر خدا ورد زبان گشت
دوید و رفت و خاک راه بوسید
پس آن گه پای تخت شاه بوسید
شهنشه گفت: آخر مطلبت چیست؟
جلایر گفت جز این مطلبم نیست،
که شه زاده محمد را ز شاهان
برافرازی به کام نیک خواهان
وجودش تا ابد محفوظ باشد
زعمر جاودان محظوظ باشد
ز آسیب جهان پایش نه لخشد
خدا او را به شاه ما به بخشد
زیاران و رفیقان یاد کرده
خصوصا در زیارت های مخصوص
به زیر چلچراغ و پای فانوس
اول داده به باشماقچی فلوسی
پس آن گه داده بر درگاه بوسی
رواق اولین را کرده تعظیم
به خادم داده یک باجاقلی و نیم
وزان پس تا زیارت گاه رفته
گدائی رو به تخت شاه رفته
زیارت نامه خوان خوش صدایی
به پیش آورده و خوانده دعایی
زیارت کرده جای آن دو انگشت
که بیرون آمد و بدخواه را کشت
در ایوان طلا کرده نمازی
به گفته با خدای خویش رازی
پی حاجت گرفته بند قندیل
زده سر بر زمین افکنده مندیل
خروشی بر کشیده از دل ریش
به آب دیده شسته سبلت و ریش
گه بینی بر آن مخلوط کرده
کثافت کاری مضبوط کرده
سجودی کرده و در خواب رفته
کتانی در بر مهتاب رفته
میان نوم ویقظه دیده باغی
در آن روشن ز هر لاله چراغی
سمن با ارغوان هم راز آن جا
به حسرت چشم نرگس باز آن جا
نقاب از رخ فکنده شاهد گل
پریشان طره پرتاب سنبل
سرابستان خوش آب و هوائی
در آن بنهاده تخت پادشائی
ملایک صف زده بر گرد آن تخت
نشسته پادشه با هیبتی سخت
جلایر لرزه بر اندامش افتاد
تو پنداری به سر سرسامش افتاد
که یارب این بهشت دل گشا چیست؟
نشسته روی تخت این پادشا کیست؟
ندا آمد که یا عبدی جلایر
لکم من عندنا خیرالذخایر
دعای تو، به سوی آسمان شد
هر آنچ از ما طلب کردی همان شد
امام و پیشوای توست این شاه
به دل گر حاجتی داری ازو خواه
جلایر زین بشارت شادمان گشت
همه شکر خدا ورد زبان گشت
دوید و رفت و خاک راه بوسید
پس آن گه پای تخت شاه بوسید
شهنشه گفت: آخر مطلبت چیست؟
جلایر گفت جز این مطلبم نیست،
که شه زاده محمد را ز شاهان
برافرازی به کام نیک خواهان
وجودش تا ابد محفوظ باشد
زعمر جاودان محظوظ باشد
ز آسیب جهان پایش نه لخشد
خدا او را به شاه ما به بخشد
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۷ - قائم مقام میرزا بزرگ قبل از مصالحه روس نوشته است
مخدوم من. مکتوب جاخالی منظومی است که بعد از مهاجرت مهربان انفاد ایروان شده بود البته بنظر رسیده است. اولش این بود که:
آه از آن دم که رفت لابد و ناچار
رو بره ایروان سواره قاجار
یار من از من جدا شد آن دم و گشتم
یار باندوه و رنج و غصه تیمار
اما؛ آن روزها همان حمایت مفارقت بود و ناتمام فرستاده بودم. گزارش سفر نخچوان و خوی خودمان و مأموریت تبریز و سه بار رفت و آمد بنده. شما با ایلچی برای سازش و کرّهً بعد اخری اختلاف آراء و سایر غرابت اتفاقات را نداشت ما لاعین رات و لا اذن سمعت. سخن بسیار است، مجال عرض نیست، خدا زمان ملاقات را با حسن وجه مرزوق کند.
اگر ان شاءالله تعالی قبض این تنخواه که موقوف علیه مصالحه است، قبل از موعد از مکنیل صاحب برسد، فراغی و دماغی بفضل خدا هم میرسد که باز اتفاق صحبت افتد و حواس را جمعیت باشد، والا باقی داستان را فی یوم کان مقداره خمسین الف سنه، معروض آستان خواهم داشت. این روزهای ده ساعتی نه ساعتی را چندان ظرف نیست که مجال آن همه حرف باشد.
والسلام
آه از آن دم که رفت لابد و ناچار
رو بره ایروان سواره قاجار
یار من از من جدا شد آن دم و گشتم
یار باندوه و رنج و غصه تیمار
اما؛ آن روزها همان حمایت مفارقت بود و ناتمام فرستاده بودم. گزارش سفر نخچوان و خوی خودمان و مأموریت تبریز و سه بار رفت و آمد بنده. شما با ایلچی برای سازش و کرّهً بعد اخری اختلاف آراء و سایر غرابت اتفاقات را نداشت ما لاعین رات و لا اذن سمعت. سخن بسیار است، مجال عرض نیست، خدا زمان ملاقات را با حسن وجه مرزوق کند.
اگر ان شاءالله تعالی قبض این تنخواه که موقوف علیه مصالحه است، قبل از موعد از مکنیل صاحب برسد، فراغی و دماغی بفضل خدا هم میرسد که باز اتفاق صحبت افتد و حواس را جمعیت باشد، والا باقی داستان را فی یوم کان مقداره خمسین الف سنه، معروض آستان خواهم داشت. این روزهای ده ساعتی نه ساعتی را چندان ظرف نیست که مجال آن همه حرف باشد.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۴ - خطاب به فاضل خان در حین حرکت از خراسان
مررنا باکناف العقیق فاعشبت. اجارع من آماقنا و مسائل یا منازل یا مناهل انسانیه طول العهد و الم البعد و دهشه الباب فی فرقه الاحباب و هل نعمن من کان اقصر عهدة ثلاثین شهرا فی ثلاثه احوال.
فردا که روز بیست و چهارم است از ارض اقدس حرکت خواهد شد اگر در راه ها عایقی حادث نشود، چهاردهم ماه نو ان شاءالله تعالی ورود دارالخلافه است و هر چه بیشتر بسعادت حضور نزدیک میشوم بواعث شوق زیاده قوت مییابد. هرگز این قدرها طول نکشیده بود که ازمطالعه مکاتیب سرکاربل، مشاهده جنات تجری من تحتها الانهار، بی نصیب مانم. قاصدهای عالی جناب فرزند مسعود در راه بودند و پی در پی رفت و آمد میکردند و هر بار کاغذی از شما ملاحظه میشد رفع کسالت ها بعمل می آمد وگرنه، هر دمم از هجرتست بیم هلاک.
هر چه از آذربایجان یافته بودیم در خراسان باختیم، فارغ الکیس و صفر الوطاب رضیت من الغنیمه بالایاب. راجع نجفی حنین هستیم یعنی سردار و ایلخانی و با این همه بهمین خورسندیم که الحمدالله یک مشت آبروئی که بود بر خلاف معتقد عالمی الی حال ریخته نشده، تا با این تهی دستی در دارالخلافه چه شود؟ از احوال دوستان صادق الوداد بپرسند و از فرزندان عزیزم غافل نشوند ان شاءالله تعالی.
والسلام
فردا که روز بیست و چهارم است از ارض اقدس حرکت خواهد شد اگر در راه ها عایقی حادث نشود، چهاردهم ماه نو ان شاءالله تعالی ورود دارالخلافه است و هر چه بیشتر بسعادت حضور نزدیک میشوم بواعث شوق زیاده قوت مییابد. هرگز این قدرها طول نکشیده بود که ازمطالعه مکاتیب سرکاربل، مشاهده جنات تجری من تحتها الانهار، بی نصیب مانم. قاصدهای عالی جناب فرزند مسعود در راه بودند و پی در پی رفت و آمد میکردند و هر بار کاغذی از شما ملاحظه میشد رفع کسالت ها بعمل می آمد وگرنه، هر دمم از هجرتست بیم هلاک.
هر چه از آذربایجان یافته بودیم در خراسان باختیم، فارغ الکیس و صفر الوطاب رضیت من الغنیمه بالایاب. راجع نجفی حنین هستیم یعنی سردار و ایلخانی و با این همه بهمین خورسندیم که الحمدالله یک مشت آبروئی که بود بر خلاف معتقد عالمی الی حال ریخته نشده، تا با این تهی دستی در دارالخلافه چه شود؟ از احوال دوستان صادق الوداد بپرسند و از فرزندان عزیزم غافل نشوند ان شاءالله تعالی.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای عربی
مراسله قائم مقام به محمدعلی پاشا
سلام هب من ریاض القلب و تاه علی نسیم الخلد و هز من خمائل الانس وفاق شمایل القدس علی حضره الجاه و القدر و کعبه العز و الفخر و محیه الفضل و المجد و مهبط الشوق و الوجد و مختلف الاهواء و مجتمع الآراء و منتجع الآمال و مرتجع الاقبال، لازال محطا للرجال، محاطا بالجلال و بعد فالارواح جنود مجنده ما تناکر منها اختلف و ما تعارف ائتلف.
یا قوم اذنی لبعض انحی عاشقه
والاذن تعشق قبل العین احیانا
کانی ائتلفت مع الامیر الاجل فی عالم الازل و القیت حبا یدوم الی الابد و لایفوته طول الامد، بل یزید الحب علی الحب فلا املک عنان القلب کانما حثحثوا قوادمه اوام خشف بذی شت و طباق یطیر نحو جناب الامیر شوقا و وجدا و لا یبالی غورا و نجدا یا لیتنی کنت معه او اقدران اتبعه فما انا الاکامرئ ذهب الزمان ببعضه و ترک بعضه فی ارضه و قلبی فی مصر العزیز و جسمی فی ارض تبریز و من عجب الزمان حباه شخص ترحل بعضه و البعض باق و لقدها حبی فی عامی هذا عزم الحج و قصد البیت و کنت اعلل النفس بلعل و لینت، راجیا ان یساعدنی الجد بطوف البیت العتیق و وصل الخل الشفیق فلم تسعد فی الفرصه و ما رزقت الرخصه و صدنی الدهر عن مقصد الاصل و منعت من نعمه الوصل فسار الرکاب و رحل الصحاب و بقیت فردا فی العباد، نائیا عن نیل المراد، باکیا منحرفه الفوآد، فاتخذ المراسلات بدلاعن المواصلات و اخذت الیراع لکشف القناع عن وجه الحال و شرح نبذمما یحتویه البال فابی ان یکتب سوره الغرام و یدنو شعله الضرام لانی الآن من فوادح الامر و سوانح الدهر فی حاله لاتکشفها المقاله و لاتدرج فی الرساله و این الاقلام من شرح آلام تحرق نار الغضاء و یضیق عنها الفضاء و تجذر منهاالارض و السماء لاتسعها الطروس و ان تجدها الدروس و لن ینفذها الایام و لایبلغها الاعوام فان شئتم الوقوف علی بعض من حالی الکلیل فاسئلوا عن خلیلی الجلیل و سمیری الخبیر و امینی المکین حیدر علیخان، انه علیم بذات الصدور و امین بحفظ سری و کنت اخترته قدیما من صحبی و قربت مکانه عندی. حتی اتخذه ولدا و حسبته قلبا و کبدا فبعد ما وصل الی جنابکم و اناخ المطی ببابکم ینوب فی کل الامور عنی و ینظر الیکم بعینی و یجاوبکم بلسانی و یخبرکم عن جنانی و لما کان الاهداء و الاتحاف عاده بین الخلان الالاف، اهدیت بنادی الامیر الکبیر کساء من صوف قسمیر و ان کانت فی غایه الحقاره ولم تجزبعز الاماره لکنها ارسلت من بیت و لاینسب الی آل العباء و لا ضیران ینظر الامیر بعین القبول و یلبسه اقتداء بالرسول صلوات الله علیهم اجمعین الی یوم الدین نسئل الله ان یویدکم بجنوده و یدیم وجود کم بمنه وجوده.
آمین آمین والسلام خیر ختام ثبت الله قدمی یوم القیام
یا قوم اذنی لبعض انحی عاشقه
والاذن تعشق قبل العین احیانا
کانی ائتلفت مع الامیر الاجل فی عالم الازل و القیت حبا یدوم الی الابد و لایفوته طول الامد، بل یزید الحب علی الحب فلا املک عنان القلب کانما حثحثوا قوادمه اوام خشف بذی شت و طباق یطیر نحو جناب الامیر شوقا و وجدا و لا یبالی غورا و نجدا یا لیتنی کنت معه او اقدران اتبعه فما انا الاکامرئ ذهب الزمان ببعضه و ترک بعضه فی ارضه و قلبی فی مصر العزیز و جسمی فی ارض تبریز و من عجب الزمان حباه شخص ترحل بعضه و البعض باق و لقدها حبی فی عامی هذا عزم الحج و قصد البیت و کنت اعلل النفس بلعل و لینت، راجیا ان یساعدنی الجد بطوف البیت العتیق و وصل الخل الشفیق فلم تسعد فی الفرصه و ما رزقت الرخصه و صدنی الدهر عن مقصد الاصل و منعت من نعمه الوصل فسار الرکاب و رحل الصحاب و بقیت فردا فی العباد، نائیا عن نیل المراد، باکیا منحرفه الفوآد، فاتخذ المراسلات بدلاعن المواصلات و اخذت الیراع لکشف القناع عن وجه الحال و شرح نبذمما یحتویه البال فابی ان یکتب سوره الغرام و یدنو شعله الضرام لانی الآن من فوادح الامر و سوانح الدهر فی حاله لاتکشفها المقاله و لاتدرج فی الرساله و این الاقلام من شرح آلام تحرق نار الغضاء و یضیق عنها الفضاء و تجذر منهاالارض و السماء لاتسعها الطروس و ان تجدها الدروس و لن ینفذها الایام و لایبلغها الاعوام فان شئتم الوقوف علی بعض من حالی الکلیل فاسئلوا عن خلیلی الجلیل و سمیری الخبیر و امینی المکین حیدر علیخان، انه علیم بذات الصدور و امین بحفظ سری و کنت اخترته قدیما من صحبی و قربت مکانه عندی. حتی اتخذه ولدا و حسبته قلبا و کبدا فبعد ما وصل الی جنابکم و اناخ المطی ببابکم ینوب فی کل الامور عنی و ینظر الیکم بعینی و یجاوبکم بلسانی و یخبرکم عن جنانی و لما کان الاهداء و الاتحاف عاده بین الخلان الالاف، اهدیت بنادی الامیر الکبیر کساء من صوف قسمیر و ان کانت فی غایه الحقاره ولم تجزبعز الاماره لکنها ارسلت من بیت و لاینسب الی آل العباء و لا ضیران ینظر الامیر بعین القبول و یلبسه اقتداء بالرسول صلوات الله علیهم اجمعین الی یوم الدین نسئل الله ان یویدکم بجنوده و یدیم وجود کم بمنه وجوده.
آمین آمین والسلام خیر ختام ثبت الله قدمی یوم القیام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
در آتش عشق مهوشان رفت
آسان پی دل نمی توان رفت
دل از پی درد او روان شد
منزل دنبال کاروان رفت
این مهمان نخوانده ی آه
شد خوار زبس، بر آسمان رفت
تیر تو گرفت کشور دل
این مژده به خانه ی کمان رفت
راه سفرت دلا نبستست
گاهی از خویش می توان رفت
ای گلبن تازه خار جورت
اول در پای باغبان رفت
با جذبه ی دام، بی پر و بال
بتوان چو سفیر از آشیان رفت
عاشق شمعست و قدر او را
وقتی دانند کز میان رفت
آوارگی کلیم خواهم
کز هند توان به اصفهان رفت
آسان پی دل نمی توان رفت
دل از پی درد او روان شد
منزل دنبال کاروان رفت
این مهمان نخوانده ی آه
شد خوار زبس، بر آسمان رفت
تیر تو گرفت کشور دل
این مژده به خانه ی کمان رفت
راه سفرت دلا نبستست
گاهی از خویش می توان رفت
ای گلبن تازه خار جورت
اول در پای باغبان رفت
با جذبه ی دام، بی پر و بال
بتوان چو سفیر از آشیان رفت
عاشق شمعست و قدر او را
وقتی دانند کز میان رفت
آوارگی کلیم خواهم
کز هند توان به اصفهان رفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵
سفر نیکوست اما نه زکوی دلستان رفتن
بسان شمع هم در بزم باید از میان رفتن
نقاب غنچه بگشاده، می و معشوق آماده
عجب گر زنده رود اکنون تواند زاصفهان رفتن
زجوش گل نگنجید آشیان من، زهی طالع
که در فصل چنین می بایدم از گلستان رفتن
نه تاراج خزانی بود و نه آسیب خار اینجا
بجز آوارگی باعث چه بود از آشیان رفتن
دل و جان، صبر و طاقت جمله می مانند و می باید
ره خونخوار هجران ترا با کاروان رفتن
تو خود رفتی کلیم، اما گران مژگان برگشته
ترا تکلیف برگشتن کند، کی می توان رفتن
بسان شمع هم در بزم باید از میان رفتن
نقاب غنچه بگشاده، می و معشوق آماده
عجب گر زنده رود اکنون تواند زاصفهان رفتن
زجوش گل نگنجید آشیان من، زهی طالع
که در فصل چنین می بایدم از گلستان رفتن
نه تاراج خزانی بود و نه آسیب خار اینجا
بجز آوارگی باعث چه بود از آشیان رفتن
دل و جان، صبر و طاقت جمله می مانند و می باید
ره خونخوار هجران ترا با کاروان رفتن
تو خود رفتی کلیم، اما گران مژگان برگشته
ترا تکلیف برگشتن کند، کی می توان رفتن
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهل و چهارم - در احکام سَفَرْ
قالَ اللّهُ تَعالی هُوَالَّذِی یُسِّیرُکَمْ فِی البَرِّ وَالْبَحْرِ.
علیِ اَزْدی گوید که عبداللّهِ عُمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ ایشانرا فرا آموخت که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ چون بر اشتر نشستی که بسفر خواستی شد سه بار تکبیر کردی و گفتی سُبْحانَ الَّذی سَخَّرَ لَنا هَذَا وَما کُنَّالَهُ مُقْرِنینَ وَ اِنَّا اِلیٰ رَبِّنا لَمُنْقَلِبونَ. پس گفتی اَلّلٰهُمَّ اِنانَسْأَلُکَ فی سَفَرِنا هَذا الْبِرَّ وَالتَّقوی وَمِنَ الْعَمَلِ ماتَرْضی هَوِّنْ عَلَیْنا سَفَرَنا اَللّهُمَّ اَنْتَ الصّاحِبُ فی السَّفَرِ وَالْخَلیفَةُ فی الاَهْلِ اَللّهُمَّ اّنّا نَعُوذُ بِکَ مِنْ وَعْثاءِ السَّفَرِ وَکَآبَةِ الْمُنْقَلَبِ وَسوءِ الْمَنْظَرِ فِی الْاَهْلِ وَالْمالِ.
و چون بازآمدی هم این بگفتی و این نیز زیادت کردی برین دعا آئِبُونَ تائِبُونَ لِرَبِّنا حامِدُونَ.
و چون رای بسیار ازین طائفه اختیار سفر بود این باب درین رسالت در ذکر سفر بیاوردم از آنک معظم کار ایشان برین است.
و این طائفه مختلف اند اندرین، ازیشان گروهی اقامت اختیار کردند بر سفر و سفر نکردند مگر حجّ اسلام و غالب، بر ایشان، اقامت بودست چون جنید و سهلِ عبداللّه و بویزید بسطامی و ابوحفص و غیر ایشان.
و گروهی از ایشان سفر اختیار کرده اند و بر آن بوده اند تا آخر عمر چون ابوعبداللّه مغربی و ابراهیم ادهم و دیگران که بوده اند و بسیاری بوده است از ایشان که بابتدا، اندر حال جوانی سفر کرده اند بسیار، پس بنشسته اند بآخر حال چون ابوعثمان حیری و شبلی و جز ایشان و هریکی را ازیشان اصلهائی بودست که بران بنا کرده اند کار خویش.
و بدانید که سفر بر دو قسمت است سفری بود بر تن و آن از جائی بجائی انتقال کردن بود و سفری بود به دل و آن از صفتی بدیگر صفتی گشتن بود، هزاران بینی که به تن سفر کند و اندکی بود آنک به دل سفر کند.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت مردی بود، بفَرُّخَکْ، دیهی است بر کنار نیشابور، پیری از پیران این طائفه بود و او را اندرین زبان تصنیفها است، کسی او را پرسید که سفر کردی اَیُّهاالشَّیْخُ گفت سفر زمین، اگر سفر آسمان، سفر زمین نکرده ام ولکن سفر آسمان کرده ام.
و هم از وی شنیدم که گفت بمرو بودم، درویشی نزدیک من آمد و گفت از راهی دور آمده ام، برای تو، مقصودم دیدار تو است، من او را گفتم یک گام تو را کفایت بود که از نزدیک خویش فراتر نهی.
و حکایات ایشان اندر سفر مختلف است چنانک یاد کردیم اقسام ایشان اندر احوال.
اَحْنَفِ همدانی گوید اندر بادیه بودم، تنها بمانده، دست برداشتم گفتم ضعیفم و رنجور، یاربّ بمهمان تو همی آیم، اندر دلم افتاد که گویندۀ گوید که خوانده ترا گفتم یاربّ این مملکتی است فراخ که طفیلی بردارد، آوازی شنیدم از پس پشت، بازنگرستم، اعرابیی دیدم، بر اشتری نشسته، مرا گفت یا عجمی تا کجا گفتم بمکّه خواهم شد گفت خوانده اند ترا گفتم ندانم، گفت نگفتست مَنِ اسْتَطَاعَ اِلَیْهِ سَبِیلاً آنکس بمکّه شود که تواند، او را گفتم مملکت فراخ است و طفیلی برتابد گفت نیک طفیلیی تو. گفت این شتر را خدمت توانی کرد. گفتم توانم، از اشتر فرود آمد و اشتر بمن داد و گفت برین برو.
کسی کتّانی را گفت مرا وصیّتی کن گفت جهد آن کن که هر شب بدیگر مسجدی مهمان باشی و نمیری مگر میان دو منزل.
از حُصْری حکایت کنند که گفت نشستی بهتر از هزار حجّ و مراد وی نشستی بود بجمع هم بر صفت شهود و آن چنان است که او گفت چنان نشستی بنعت شهود تمامتر از هزار حج بر وصف غیبت ازو.
از محمّدبن اسماعیل الْفَرْغانی حکایت کنند که گفت بیست سال سفر میکردم من و بوبکرِ زَقّاق و کتّانی با هیچکس نیامیختیم و با هیچکس عشرت نکردیم، چون بشهری رسیدیمی اگر در آن شهر شیخی بودی سلام کردیمی بر وی و پیش او بودیمی تا شب پس با مسجد شدیمی و کتّانی از اوّل شب تا آخر شب نماز کردی و قرآن همه ختم کردی و زَقّاق روی بقبله کردی و بنشستی و من باز پشت افتادمی بفکرت چون بامداد بودی نماز بامداد، بر طهارتِ نماز خفتن بکردیمی چون کسی برِ ما بودی و بخفتی ویرا از خویشتن فاضلتر دیدیمی.
رُوَیْم را پرسیدند از ادب سفر گفت آن بود که همّت وی در پیش قدم وی نشود و هرجا که دل وی بپسندد آنجا منزل کند.
از مالک دینار حکایت کنند که خداوند تَعالی وحی فرستاد بموسی عَلَیْهِ السَّلامُ که نعلین کن و عصا از آهن و برگیر و سیّاحی کن در زمین و آثار و عبرتها ءمن طلب می کن تا آنگاه که نعلین بدرد و عصا بشکند.
ابوعبداللّه مغربی سفر کردی دائم و شاگردان وی بازو بودندی و دائم مُحرِم بودی و چون از احرام بیرون آمدی دیگر بار احرام گرفتی و هرگز جامۀ وی شوخگن نشدی و ناخن وی بنه بالیدی و موی وی دراز نشدی و بشب یاران وی با وی همی رفتندی و چون یکی از راه بیفتادی گفتی بدست راست بازگرد یا فلان، یا دست چپ بر راه همی داشتی ایشانرا و ایشان از پس پشت او، و هیچ چیز که دست آدمیان بدو رسیده بودی نخوردی و طعام او بیخ گیاهها بودی چون یافتندی برای او برکندندی.
گفته اند هرکه یار او، او را گوید برخیز، گوید تا کجا، همراه نباشد و همراهی را نشاید.
از ابوعلی رِباطی حکایت کنند که گفت با عبداللّه مروزی صحبت کردم، و پیش از آنک من با وی صحبت کردم در بادیه رفتی بی زاد چون من بصحبت وی رسیدم، مرا گفت چگونه دوسترداری آنک امیر تو باشی یا من گفتم تو امیر باشی گفت بر تو بادا بطاعت داشتن من گفتم آری، توبره برگرفت و زاد اندر نهاد و در پشت کشید، هرگاه که گفتمی بمن ده تا پارۀ برگیرم گفتی امیر منم ترا بطاعت من باید بود اتّفاق را شبی ما را باران گرفت تا بامداد بر سر من بایستاد و گلیمی داشت بر سر من بداشته بود تا باران بر سر من نیاید با خویشتن همی گفتم کاشکی من بمردمی و نگفتمی که امیر توئی پس مرا گفت چون با کسی همراهی کنی چنین کن که من با تو کردم.
جوانی بنزدیک ابوعلی رودباری آمد چون بازخواست گشت گفت شیخ چیزی بگوید گفت یا جوانمرد اجتماع این قوم بوعده نبود و پراکندگی ایشان بمشاورت نبود.
مُزَیِّن کبیر گوید اندر سفر بودم با خوّاص، کژدمی بر زانویش میرفت برخاستم تا ویرا بکشم نگذاشت گفت دست بدار که همه چیزها را بما حاجت باشد و ما را بهیچ چیز حاجت نیست.
ابوعبداللّه نَصیبی گوید سی سال سفر کردم، هرگز خرقه بمُرقَّع ندوختم، و هیچ موضع که مرا رفیقی بودی آنجا نشدمی و نگذاشتمی که هیچکس با من چیزی برگرفتی.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید بدانید که چون آن قوم آداب حضور همه بجای آورده باشند، از مجاهدتها خواهند که بر آن زیادت کنند، احکام سفر باز آن اضافت کنند ریاضت نفس را که او را از میانِ معلوم بیرون برند و از میان آشنایان ببرند تا با خدای زندگانی چون کند بی علاقتی و بی واسطۀ و اندر سفر از وردها که اندر حضر داشته باشند هیچ چیز دست بندارند گویند رخصت، آنرا بود که سفرش بضرورت بود ما را هیچ شغل نیست و سفر ما را ضرورت نیست.
از نصرآبادی حکایت کنند گوید اندر بادیه ضعیف شدم چنانک از خویشتن نومید شدم، به روز بود چشم من بر ماه افتاد بروی دیدم نبشته فَسَیَکْفِیکَهُمُ اللّهُ قوی گشتم و این حدیث از آن وقت باز بر من گشاده شد.
ابویعقوب سوسی گوید مسافر را چهار چیز بباید، علمی باید کی او را نگاه دارد و وَرَعی باید که ویرا از ناشایستها باز دارد و وجدی تمام باید که او را برگیرد و خلقی باید که او را مصون دارد.
و گفته اند سفر را از آن سفر خوانند که خوی مردان اندرو پیدا گردد.
و کتّانی چون درویشی یکبار بیَمَن شدی پس بار دیگر باز شدی، او را مهجور کردی و آن از آن کردی کی گفتی بیَمَن از بهر رفق شدست.
ابراهیم خوّاص اندر سفر هیچ چیز برنگرفتی و هرگز سوزن و رَکْوه از وی جدا نشدی گفتی چون جامه بدرد سوزن بکار باید که جامه باو دوزند تا عورت پیدا نشود و رکوه طهارت را باید و این چیزها را علاقت و معلوم نداشتی.
از ابوعبداللّه رازی حکایت کنند گفت از طَرَسوس بیرون شدم، تهی پای رفیقی با من بود اندر دیهی شدیم بشام، درویشی مرا نعلینی آورد، نپذیرفتم این درویش گفت فرا پذیر که کور شدم و این فتوح ترا بسبب من بودست گفتم سبب چیست گفت نعلین بیرون کشیده ام بموافقت تو و نگاه داشت حقّ صحبت.
گویند خوّاص اندر سفری بود و سه تن بازو بودند فرا مسجدی رسیدند و آن مسجد در نداشت و سرمای سخت بود چون بامداد بود او را دیدند بر در مسجد ایستاده گفتند این ایستادن تو چیست گفت ترسیدم که سرما بشما راه یابد همه شب چنان ایستاده بود تا سرما اثر نکند.
گوید کتّانی از مادر دستوری خواست تا بحجّ شود، مادرش ویرا دستوری داد، بیرون شد و اندر بادیه شد، بول بر جامۀ وی افتاد گفت این از بهر خللی است که در کار من است، بازگشت و آمد تا بسرای خویش، در بزد و مادرِ وی دربگشاد نگه کرد او را دید اندر پس در نشسته، پرسید که چرا نشستۀ اینجا گفت تا تو برفتۀ نیّت کرده بودم که از اینجا برنخیزم تا ترا نبینم.
ابونصر صوفی از اصحاب نصرآبادی بود گفت از دریا بیرون آمدم بعُمان گرسنگی اندر من اثر کرده بود اندر بازار می شدم بدکان حلواگری رسیدم بزهای بریان دیدم و حلوا هاء نیکو اندر مردی آویختم که مرا ازین بخر گفت از بهر چه خرم، ترا بر من چیزی واجبست گفتم چاره نیست تا مرا ازین بخری مردی دیگر گفت ای جوانمرد دست از وی بدار، آن منم که بر من واجبست آن چیز که تو میخواهی، بر من حکم کن، آن مرد هرچه خواستم بخرید و برفت.
حکایت کنند از ابوالحسن مصری گفت اتّفاق افتاد مرا با سّجْزی اندر سفر، از طرابلس روزی چند رفتیم هیچ چیز نخوردیم و نیافتیم کدوئی دیدم بر راه افکنده برگرفتم و همی خوردم شیخ باز من نگریست هیچ چیز نگفت دانستم که ازان کراهیّت داشت، بینداختم آنرا پس پنج دینار فتوح بود ما را اندر دیهی شدیم. گفتم مگر چیزی خرد و خود بگذشت و نخرید پس مرا گفت مگر گویی که می رفتیم و هیچ نخرید و نخوردیم هم اکنون بیهودیّه می رسیم دیهی است بر راه و آنجا مردی است صاحب عیال چون آنجا رسیم بما مشغول گردد این دینار به وی دهیم تا بر ما و عیال خویش نفقه کند چون بدان دیه رسیدیم دینارها به وی دادیم، نفقه کرد چون از آن دیه بیرون شدیم مرا گفت یا اباالحسن چون خواهی کرد گفتم با تو بروم گفت تو مرا بکدوئی خیانت کنی و با من صحبت خواهی کرد و صحبت من نخواست و برفت.
ابوعبداللّهِ خفیف گوید اندر حال جوانی بودم، درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی دید بر من، مرا بسرای خویش برد، گوشت بکشگ پخته بود و گوشت متغیّر شده بود من ثرید همی خوردم و از گوشت حذر همی کردم، او لقمۀ دیگر بمن داد بس رنج از آن بمن رسید، آن مرد آن بدید از من خجل شد من نیز خجل شدم از خجلت وی، اندر حال مرا ارادت سفر خاست برخاستم تا بسفر شوم کس فرستادم نزدیک والده تا مُرَقَّع نزدیک من آرد والده هیچ معارضه نکرد و راضی بود از من بشدن، از قادسیّه برفتم با جماعتی از درویشان، راه گم کردیم و آنچ داشتیم از زاد همه برسید و ما همه بر شرف هلاک رسیدیم، تا بقبیلۀ رسیدیم از قبیلها، هیچ چیز نیافتیم و حال ما بضرورت رسید تا آن جا که سگی خریدیم بچندین دینار و بریان کردند و پارۀ از آن بمن دادند چون بخواستم خورد اندیشه کردم در حال خویش، اندر دلم افتاد که این عقوبت آنست که آن پیر از من خجل شد، اندر حال، توبه کردم و ساکن شدم، راه بما نمودند حجّ بکردم و باز آمدم و از آن درویش عذر خواستم.
علیِ اَزْدی گوید که عبداللّهِ عُمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ ایشانرا فرا آموخت که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ چون بر اشتر نشستی که بسفر خواستی شد سه بار تکبیر کردی و گفتی سُبْحانَ الَّذی سَخَّرَ لَنا هَذَا وَما کُنَّالَهُ مُقْرِنینَ وَ اِنَّا اِلیٰ رَبِّنا لَمُنْقَلِبونَ. پس گفتی اَلّلٰهُمَّ اِنانَسْأَلُکَ فی سَفَرِنا هَذا الْبِرَّ وَالتَّقوی وَمِنَ الْعَمَلِ ماتَرْضی هَوِّنْ عَلَیْنا سَفَرَنا اَللّهُمَّ اَنْتَ الصّاحِبُ فی السَّفَرِ وَالْخَلیفَةُ فی الاَهْلِ اَللّهُمَّ اّنّا نَعُوذُ بِکَ مِنْ وَعْثاءِ السَّفَرِ وَکَآبَةِ الْمُنْقَلَبِ وَسوءِ الْمَنْظَرِ فِی الْاَهْلِ وَالْمالِ.
و چون بازآمدی هم این بگفتی و این نیز زیادت کردی برین دعا آئِبُونَ تائِبُونَ لِرَبِّنا حامِدُونَ.
و چون رای بسیار ازین طائفه اختیار سفر بود این باب درین رسالت در ذکر سفر بیاوردم از آنک معظم کار ایشان برین است.
و این طائفه مختلف اند اندرین، ازیشان گروهی اقامت اختیار کردند بر سفر و سفر نکردند مگر حجّ اسلام و غالب، بر ایشان، اقامت بودست چون جنید و سهلِ عبداللّه و بویزید بسطامی و ابوحفص و غیر ایشان.
و گروهی از ایشان سفر اختیار کرده اند و بر آن بوده اند تا آخر عمر چون ابوعبداللّه مغربی و ابراهیم ادهم و دیگران که بوده اند و بسیاری بوده است از ایشان که بابتدا، اندر حال جوانی سفر کرده اند بسیار، پس بنشسته اند بآخر حال چون ابوعثمان حیری و شبلی و جز ایشان و هریکی را ازیشان اصلهائی بودست که بران بنا کرده اند کار خویش.
و بدانید که سفر بر دو قسمت است سفری بود بر تن و آن از جائی بجائی انتقال کردن بود و سفری بود به دل و آن از صفتی بدیگر صفتی گشتن بود، هزاران بینی که به تن سفر کند و اندکی بود آنک به دل سفر کند.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت مردی بود، بفَرُّخَکْ، دیهی است بر کنار نیشابور، پیری از پیران این طائفه بود و او را اندرین زبان تصنیفها است، کسی او را پرسید که سفر کردی اَیُّهاالشَّیْخُ گفت سفر زمین، اگر سفر آسمان، سفر زمین نکرده ام ولکن سفر آسمان کرده ام.
و هم از وی شنیدم که گفت بمرو بودم، درویشی نزدیک من آمد و گفت از راهی دور آمده ام، برای تو، مقصودم دیدار تو است، من او را گفتم یک گام تو را کفایت بود که از نزدیک خویش فراتر نهی.
و حکایات ایشان اندر سفر مختلف است چنانک یاد کردیم اقسام ایشان اندر احوال.
اَحْنَفِ همدانی گوید اندر بادیه بودم، تنها بمانده، دست برداشتم گفتم ضعیفم و رنجور، یاربّ بمهمان تو همی آیم، اندر دلم افتاد که گویندۀ گوید که خوانده ترا گفتم یاربّ این مملکتی است فراخ که طفیلی بردارد، آوازی شنیدم از پس پشت، بازنگرستم، اعرابیی دیدم، بر اشتری نشسته، مرا گفت یا عجمی تا کجا گفتم بمکّه خواهم شد گفت خوانده اند ترا گفتم ندانم، گفت نگفتست مَنِ اسْتَطَاعَ اِلَیْهِ سَبِیلاً آنکس بمکّه شود که تواند، او را گفتم مملکت فراخ است و طفیلی برتابد گفت نیک طفیلیی تو. گفت این شتر را خدمت توانی کرد. گفتم توانم، از اشتر فرود آمد و اشتر بمن داد و گفت برین برو.
کسی کتّانی را گفت مرا وصیّتی کن گفت جهد آن کن که هر شب بدیگر مسجدی مهمان باشی و نمیری مگر میان دو منزل.
از حُصْری حکایت کنند که گفت نشستی بهتر از هزار حجّ و مراد وی نشستی بود بجمع هم بر صفت شهود و آن چنان است که او گفت چنان نشستی بنعت شهود تمامتر از هزار حج بر وصف غیبت ازو.
از محمّدبن اسماعیل الْفَرْغانی حکایت کنند که گفت بیست سال سفر میکردم من و بوبکرِ زَقّاق و کتّانی با هیچکس نیامیختیم و با هیچکس عشرت نکردیم، چون بشهری رسیدیمی اگر در آن شهر شیخی بودی سلام کردیمی بر وی و پیش او بودیمی تا شب پس با مسجد شدیمی و کتّانی از اوّل شب تا آخر شب نماز کردی و قرآن همه ختم کردی و زَقّاق روی بقبله کردی و بنشستی و من باز پشت افتادمی بفکرت چون بامداد بودی نماز بامداد، بر طهارتِ نماز خفتن بکردیمی چون کسی برِ ما بودی و بخفتی ویرا از خویشتن فاضلتر دیدیمی.
رُوَیْم را پرسیدند از ادب سفر گفت آن بود که همّت وی در پیش قدم وی نشود و هرجا که دل وی بپسندد آنجا منزل کند.
از مالک دینار حکایت کنند که خداوند تَعالی وحی فرستاد بموسی عَلَیْهِ السَّلامُ که نعلین کن و عصا از آهن و برگیر و سیّاحی کن در زمین و آثار و عبرتها ءمن طلب می کن تا آنگاه که نعلین بدرد و عصا بشکند.
ابوعبداللّه مغربی سفر کردی دائم و شاگردان وی بازو بودندی و دائم مُحرِم بودی و چون از احرام بیرون آمدی دیگر بار احرام گرفتی و هرگز جامۀ وی شوخگن نشدی و ناخن وی بنه بالیدی و موی وی دراز نشدی و بشب یاران وی با وی همی رفتندی و چون یکی از راه بیفتادی گفتی بدست راست بازگرد یا فلان، یا دست چپ بر راه همی داشتی ایشانرا و ایشان از پس پشت او، و هیچ چیز که دست آدمیان بدو رسیده بودی نخوردی و طعام او بیخ گیاهها بودی چون یافتندی برای او برکندندی.
گفته اند هرکه یار او، او را گوید برخیز، گوید تا کجا، همراه نباشد و همراهی را نشاید.
از ابوعلی رِباطی حکایت کنند که گفت با عبداللّه مروزی صحبت کردم، و پیش از آنک من با وی صحبت کردم در بادیه رفتی بی زاد چون من بصحبت وی رسیدم، مرا گفت چگونه دوسترداری آنک امیر تو باشی یا من گفتم تو امیر باشی گفت بر تو بادا بطاعت داشتن من گفتم آری، توبره برگرفت و زاد اندر نهاد و در پشت کشید، هرگاه که گفتمی بمن ده تا پارۀ برگیرم گفتی امیر منم ترا بطاعت من باید بود اتّفاق را شبی ما را باران گرفت تا بامداد بر سر من بایستاد و گلیمی داشت بر سر من بداشته بود تا باران بر سر من نیاید با خویشتن همی گفتم کاشکی من بمردمی و نگفتمی که امیر توئی پس مرا گفت چون با کسی همراهی کنی چنین کن که من با تو کردم.
جوانی بنزدیک ابوعلی رودباری آمد چون بازخواست گشت گفت شیخ چیزی بگوید گفت یا جوانمرد اجتماع این قوم بوعده نبود و پراکندگی ایشان بمشاورت نبود.
مُزَیِّن کبیر گوید اندر سفر بودم با خوّاص، کژدمی بر زانویش میرفت برخاستم تا ویرا بکشم نگذاشت گفت دست بدار که همه چیزها را بما حاجت باشد و ما را بهیچ چیز حاجت نیست.
ابوعبداللّه نَصیبی گوید سی سال سفر کردم، هرگز خرقه بمُرقَّع ندوختم، و هیچ موضع که مرا رفیقی بودی آنجا نشدمی و نگذاشتمی که هیچکس با من چیزی برگرفتی.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید بدانید که چون آن قوم آداب حضور همه بجای آورده باشند، از مجاهدتها خواهند که بر آن زیادت کنند، احکام سفر باز آن اضافت کنند ریاضت نفس را که او را از میانِ معلوم بیرون برند و از میان آشنایان ببرند تا با خدای زندگانی چون کند بی علاقتی و بی واسطۀ و اندر سفر از وردها که اندر حضر داشته باشند هیچ چیز دست بندارند گویند رخصت، آنرا بود که سفرش بضرورت بود ما را هیچ شغل نیست و سفر ما را ضرورت نیست.
از نصرآبادی حکایت کنند گوید اندر بادیه ضعیف شدم چنانک از خویشتن نومید شدم، به روز بود چشم من بر ماه افتاد بروی دیدم نبشته فَسَیَکْفِیکَهُمُ اللّهُ قوی گشتم و این حدیث از آن وقت باز بر من گشاده شد.
ابویعقوب سوسی گوید مسافر را چهار چیز بباید، علمی باید کی او را نگاه دارد و وَرَعی باید که ویرا از ناشایستها باز دارد و وجدی تمام باید که او را برگیرد و خلقی باید که او را مصون دارد.
و گفته اند سفر را از آن سفر خوانند که خوی مردان اندرو پیدا گردد.
و کتّانی چون درویشی یکبار بیَمَن شدی پس بار دیگر باز شدی، او را مهجور کردی و آن از آن کردی کی گفتی بیَمَن از بهر رفق شدست.
ابراهیم خوّاص اندر سفر هیچ چیز برنگرفتی و هرگز سوزن و رَکْوه از وی جدا نشدی گفتی چون جامه بدرد سوزن بکار باید که جامه باو دوزند تا عورت پیدا نشود و رکوه طهارت را باید و این چیزها را علاقت و معلوم نداشتی.
از ابوعبداللّه رازی حکایت کنند گفت از طَرَسوس بیرون شدم، تهی پای رفیقی با من بود اندر دیهی شدیم بشام، درویشی مرا نعلینی آورد، نپذیرفتم این درویش گفت فرا پذیر که کور شدم و این فتوح ترا بسبب من بودست گفتم سبب چیست گفت نعلین بیرون کشیده ام بموافقت تو و نگاه داشت حقّ صحبت.
گویند خوّاص اندر سفری بود و سه تن بازو بودند فرا مسجدی رسیدند و آن مسجد در نداشت و سرمای سخت بود چون بامداد بود او را دیدند بر در مسجد ایستاده گفتند این ایستادن تو چیست گفت ترسیدم که سرما بشما راه یابد همه شب چنان ایستاده بود تا سرما اثر نکند.
گوید کتّانی از مادر دستوری خواست تا بحجّ شود، مادرش ویرا دستوری داد، بیرون شد و اندر بادیه شد، بول بر جامۀ وی افتاد گفت این از بهر خللی است که در کار من است، بازگشت و آمد تا بسرای خویش، در بزد و مادرِ وی دربگشاد نگه کرد او را دید اندر پس در نشسته، پرسید که چرا نشستۀ اینجا گفت تا تو برفتۀ نیّت کرده بودم که از اینجا برنخیزم تا ترا نبینم.
ابونصر صوفی از اصحاب نصرآبادی بود گفت از دریا بیرون آمدم بعُمان گرسنگی اندر من اثر کرده بود اندر بازار می شدم بدکان حلواگری رسیدم بزهای بریان دیدم و حلوا هاء نیکو اندر مردی آویختم که مرا ازین بخر گفت از بهر چه خرم، ترا بر من چیزی واجبست گفتم چاره نیست تا مرا ازین بخری مردی دیگر گفت ای جوانمرد دست از وی بدار، آن منم که بر من واجبست آن چیز که تو میخواهی، بر من حکم کن، آن مرد هرچه خواستم بخرید و برفت.
حکایت کنند از ابوالحسن مصری گفت اتّفاق افتاد مرا با سّجْزی اندر سفر، از طرابلس روزی چند رفتیم هیچ چیز نخوردیم و نیافتیم کدوئی دیدم بر راه افکنده برگرفتم و همی خوردم شیخ باز من نگریست هیچ چیز نگفت دانستم که ازان کراهیّت داشت، بینداختم آنرا پس پنج دینار فتوح بود ما را اندر دیهی شدیم. گفتم مگر چیزی خرد و خود بگذشت و نخرید پس مرا گفت مگر گویی که می رفتیم و هیچ نخرید و نخوردیم هم اکنون بیهودیّه می رسیم دیهی است بر راه و آنجا مردی است صاحب عیال چون آنجا رسیم بما مشغول گردد این دینار به وی دهیم تا بر ما و عیال خویش نفقه کند چون بدان دیه رسیدیم دینارها به وی دادیم، نفقه کرد چون از آن دیه بیرون شدیم مرا گفت یا اباالحسن چون خواهی کرد گفتم با تو بروم گفت تو مرا بکدوئی خیانت کنی و با من صحبت خواهی کرد و صحبت من نخواست و برفت.
ابوعبداللّهِ خفیف گوید اندر حال جوانی بودم، درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی دید بر من، مرا بسرای خویش برد، گوشت بکشگ پخته بود و گوشت متغیّر شده بود من ثرید همی خوردم و از گوشت حذر همی کردم، او لقمۀ دیگر بمن داد بس رنج از آن بمن رسید، آن مرد آن بدید از من خجل شد من نیز خجل شدم از خجلت وی، اندر حال مرا ارادت سفر خاست برخاستم تا بسفر شوم کس فرستادم نزدیک والده تا مُرَقَّع نزدیک من آرد والده هیچ معارضه نکرد و راضی بود از من بشدن، از قادسیّه برفتم با جماعتی از درویشان، راه گم کردیم و آنچ داشتیم از زاد همه برسید و ما همه بر شرف هلاک رسیدیم، تا بقبیلۀ رسیدیم از قبیلها، هیچ چیز نیافتیم و حال ما بضرورت رسید تا آن جا که سگی خریدیم بچندین دینار و بریان کردند و پارۀ از آن بمن دادند چون بخواستم خورد اندیشه کردم در حال خویش، اندر دلم افتاد که این عقوبت آنست که آن پیر از من خجل شد، اندر حال، توبه کردم و ساکن شدم، راه بما نمودند حجّ بکردم و باز آمدم و از آن درویش عذر خواستم.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٧٨
این منم باز که در باغ بهشت افتادم
وز سفر کان بحقیقت سقرست آزادم
این بخوابست که میبینم اگر بیداری
که پس آنهمه اندوه چنین دلشادم
دستگیر ار نشدی حق که توانستی خاست
آنچنان سخت که ناگاه ز پای افتادم
چه کنم ملک خراسان چه کشم محنت جان
وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم
گر چه این مولد و منشاست ولی سعدی گفت
نتوان مرد بسختی که من اینجا زادم
زین وطن گر بروم هست خریدار بسی
گوهری را که بود زاده طبع رادم
وز سفر کان بحقیقت سقرست آزادم
این بخوابست که میبینم اگر بیداری
که پس آنهمه اندوه چنین دلشادم
دستگیر ار نشدی حق که توانستی خاست
آنچنان سخت که ناگاه ز پای افتادم
چه کنم ملک خراسان چه کشم محنت جان
وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم
گر چه این مولد و منشاست ولی سعدی گفت
نتوان مرد بسختی که من اینجا زادم
زین وطن گر بروم هست خریدار بسی
گوهری را که بود زاده طبع رادم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٧٨
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۳
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
ز مغز و پوست برون رفته تا بدوست رسیدم
بجان دوست که از هر چه غیر اوست بریدم
خلیل وقتم و فارغ ز آفتاب و ز ماهم
رهین عشقم و بیگانه از سیاه و سفیدم
نبود ره که ز آفات جان برم بسلامت
نداده بود اگر دل بوصل دوست نویدم
ز دست ایندل سودائی از تطاول زلفش
چه اشکها که فشاندم چه آه ها که کشیدم
اگر هزار قیامت کند قیام نسنجد
بفتنه ئی که من از قاتلش معاینه دیدم
مرا که رفعت خورشید بود در افق دل
بپیش ابروی آنماه چون هلال خمیدم
چه غم که هیکل من شد عبار و جزو هوا شد
نسیم صبح سعادت شدم بخلد وزیدم
من آن کبوتر قدسم که از فضای حقیقت
بحبس این قفس افتادم و دوباره پریدم
ز خانقاه طریقت مبر بصومعه ایدل
مرا که خرقه زهد و ریای خویش دریدم
بخاک میکده عشق تا امید نبستم
نشد ز هستی موهوم خویش قطع امیدم
ز فیض پیر خرابات دوش در حرم دل
بیک نماز که بردم هزار راز شنیدم
بساط فقر باورنگ سلطنت نفروشم
بنقد عمر گرانمایه این بساط خریدم
صفای سرم و در وحدت حقیقت هستی
نهان چو ذره و مانند آفتاب پریدم
بجان دوست که از هر چه غیر اوست بریدم
خلیل وقتم و فارغ ز آفتاب و ز ماهم
رهین عشقم و بیگانه از سیاه و سفیدم
نبود ره که ز آفات جان برم بسلامت
نداده بود اگر دل بوصل دوست نویدم
ز دست ایندل سودائی از تطاول زلفش
چه اشکها که فشاندم چه آه ها که کشیدم
اگر هزار قیامت کند قیام نسنجد
بفتنه ئی که من از قاتلش معاینه دیدم
مرا که رفعت خورشید بود در افق دل
بپیش ابروی آنماه چون هلال خمیدم
چه غم که هیکل من شد عبار و جزو هوا شد
نسیم صبح سعادت شدم بخلد وزیدم
من آن کبوتر قدسم که از فضای حقیقت
بحبس این قفس افتادم و دوباره پریدم
ز خانقاه طریقت مبر بصومعه ایدل
مرا که خرقه زهد و ریای خویش دریدم
بخاک میکده عشق تا امید نبستم
نشد ز هستی موهوم خویش قطع امیدم
ز فیض پیر خرابات دوش در حرم دل
بیک نماز که بردم هزار راز شنیدم
بساط فقر باورنگ سلطنت نفروشم
بنقد عمر گرانمایه این بساط خریدم
صفای سرم و در وحدت حقیقت هستی
نهان چو ذره و مانند آفتاب پریدم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۵
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۲
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
منم که غیر سفر نیست پیشه ی دگرم
همیشه خضر به آوارگی ست راهبرم
ز مهد، نقل مکان کرده ام به خانه ی زین
زمانه کرده چو یوسف بزرگ در سفرم
چو مور خسته ازان می کشم قدم در راه
که توشه ای بجز از ضعف نیست در کمرم
چو گل همیشه پریشان بود مرا دستار
ز بس که بی رخ او می زند جنون به سرم
غم زمانه خورم تا به چند، پنداری
که این خرابه به میراث مانده از پدرم
سلیم هر نفس از ضعف بس که می میرم
ز یاد برده ی میراث خوار و نوحه گرم
همیشه خضر به آوارگی ست راهبرم
ز مهد، نقل مکان کرده ام به خانه ی زین
زمانه کرده چو یوسف بزرگ در سفرم
چو مور خسته ازان می کشم قدم در راه
که توشه ای بجز از ضعف نیست در کمرم
چو گل همیشه پریشان بود مرا دستار
ز بس که بی رخ او می زند جنون به سرم
غم زمانه خورم تا به چند، پنداری
که این خرابه به میراث مانده از پدرم
سلیم هر نفس از ضعف بس که می میرم
ز یاد برده ی میراث خوار و نوحه گرم