عبارات مورد جستجو در ۶۰۳ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۸ - ایضاً
نادم نئی ز دور خود ای آسمان هنوز
دشمن بگریه آمد و تو سرگران هنوز
شرمت نشد فرات که لب تشنه جان حسین
بسپرد در کنار تو و تو روان هنوز
غلطان بخون برادر با جان برابرم
دردا که زنده ام من نامهربان هنوز
ایشاه تشنه لب که برید از قفا سرت
کاید صدای العطشش بر سنان هنوز
آواز کوس و سوت جرس بانک الرحیل
شرح جفای شمر و سنان در میان هنوز
ایساربان عنان شتر باز کن دمی
در خواب رفته اصغر شیرین زبان هنوز
دشمن بگریه آمد و تو سرگران هنوز
شرمت نشد فرات که لب تشنه جان حسین
بسپرد در کنار تو و تو روان هنوز
غلطان بخون برادر با جان برابرم
دردا که زنده ام من نامهربان هنوز
ایشاه تشنه لب که برید از قفا سرت
کاید صدای العطشش بر سنان هنوز
آواز کوس و سوت جرس بانک الرحیل
شرح جفای شمر و سنان در میان هنوز
ایساربان عنان شتر باز کن دمی
در خواب رفته اصغر شیرین زبان هنوز
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۹ - ایضا
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۲۲ - ایضا
چون کاروان دشت بلا ره بشام کرد
صبح امید اهل حرم رو بشام کرد
قوم یهود از پی تأئید کیش خویش
؟؟ را به ستن دست اهتمام کرد
چرخ دنی نگر که بکام سگان دون
لب تشنه آهوان حرم را بدام کرد
خاصان سایه پرور سبط رسول را
خورشید وار جلوه گر بزم عام کرد
آل زیاد را بسراپرده داد جای
سبط رسول را شرر اندر خیام کرد
گسترد بر یزید لعین بستر حریر
بالین سید حرم از خشت خام کرد
بیدار کرد فتنۀ خوابیده در جهان
تا خواب را بدیدۀ زینب حرام کرد
نیر شرر بخرمن اهل جهان فکند
از آتشی که تعبیه اندر کلام کرد
صبح امید اهل حرم رو بشام کرد
قوم یهود از پی تأئید کیش خویش
؟؟ را به ستن دست اهتمام کرد
چرخ دنی نگر که بکام سگان دون
لب تشنه آهوان حرم را بدام کرد
خاصان سایه پرور سبط رسول را
خورشید وار جلوه گر بزم عام کرد
آل زیاد را بسراپرده داد جای
سبط رسول را شرر اندر خیام کرد
گسترد بر یزید لعین بستر حریر
بالین سید حرم از خشت خام کرد
بیدار کرد فتنۀ خوابیده در جهان
تا خواب را بدیدۀ زینب حرام کرد
نیر شرر بخرمن اهل جهان فکند
از آتشی که تعبیه اندر کلام کرد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
دمید خط ز لب یار و شد بهار قدح
خوش آن زمان که زنم بوسه بر کنار قدح
شراب شوق به بالا رسیده نشئه او
مگر فتاده نگاه تو بر عذار قدح
نشد ز باده انگور کس خراب آسان
مگر تو گوشه چشمی کنی به کار قدح
هجوم لشگر غم چون شود چه زین بهتر
که همچو باده گریزیم در حصار قدح
هوای دوست مبادم تهی ز کاسه سر
به جز شراب نیاید کسی به کار قدح
گهی است در کف ساقی دمی است بر لب یار
به عیش میگذرد روز و شب مدار قدح
مصاحبی که توان کرد دل از آن خالی
در این بساط چو قصاب نیست یار قدح
خوش آن زمان که زنم بوسه بر کنار قدح
شراب شوق به بالا رسیده نشئه او
مگر فتاده نگاه تو بر عذار قدح
نشد ز باده انگور کس خراب آسان
مگر تو گوشه چشمی کنی به کار قدح
هجوم لشگر غم چون شود چه زین بهتر
که همچو باده گریزیم در حصار قدح
هوای دوست مبادم تهی ز کاسه سر
به جز شراب نیاید کسی به کار قدح
گهی است در کف ساقی دمی است بر لب یار
به عیش میگذرد روز و شب مدار قدح
مصاحبی که توان کرد دل از آن خالی
در این بساط چو قصاب نیست یار قدح
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الانبیاء محمد المصطفی صلی الله علیه و آله و سلم
شمارهٔ ۴ - فی رثاء سید المرسلین صلی الله علیه و آله و سلم
ماتم جهانسوز خاتم النبیین است
یا که آخرین روز صادر نخستین است
روز نوحۀ قرآن در مصیبت طاها است
روز نالۀ فرقان از فراق یاسین است
خاطری نباشد شاد در قلمرو ایجاد
آه و ناله و فریاد در محیط تکوین است
کعبه را سزد امروز رو نهد بویرانی
زانکه چشم زمزم را سیل اشک خونین است
صبح آفرینش را شام تار باز آمد
تیره اهل بیتش را دیدۀ جهان بین است
رایت شریعت را نوبت نگونساریست
روز غربت اسلام روز وحشت دین است
شاهد حقیقت را هر دو چشم حق بین خفت
آه بانوی کبری همچو شمع بالین است
هادی طریقت را زندگی بسر آمد
گمرهان امت را سینه پر از کین است
شاهباز وحدت را بند غم بگردن شد
کرکس طبیعت را دست و پنجه رنگین است
شد همای فرخ فر بسته بال و بی شهپر
عرصۀ جهان یکسر صیدگاه شاهین است
خاتم سلیمان را اهرمن بجادو برد
مسند سلیمانی مرکز شیاطین است
شب ز غم نگیرد خواب چشم نرگس شاداب
لیک چشم هر خاری شب بخواب نوشین است
پشت آسمان شد خم زیر بار این ماتم
چشم ابر شد پر نم در مصیبت خاتم
یا که آخرین روز صادر نخستین است
روز نوحۀ قرآن در مصیبت طاها است
روز نالۀ فرقان از فراق یاسین است
خاطری نباشد شاد در قلمرو ایجاد
آه و ناله و فریاد در محیط تکوین است
کعبه را سزد امروز رو نهد بویرانی
زانکه چشم زمزم را سیل اشک خونین است
صبح آفرینش را شام تار باز آمد
تیره اهل بیتش را دیدۀ جهان بین است
رایت شریعت را نوبت نگونساریست
روز غربت اسلام روز وحشت دین است
شاهد حقیقت را هر دو چشم حق بین خفت
آه بانوی کبری همچو شمع بالین است
هادی طریقت را زندگی بسر آمد
گمرهان امت را سینه پر از کین است
شاهباز وحدت را بند غم بگردن شد
کرکس طبیعت را دست و پنجه رنگین است
شد همای فرخ فر بسته بال و بی شهپر
عرصۀ جهان یکسر صیدگاه شاهین است
خاتم سلیمان را اهرمن بجادو برد
مسند سلیمانی مرکز شیاطین است
شب ز غم نگیرد خواب چشم نرگس شاداب
لیک چشم هر خاری شب بخواب نوشین است
پشت آسمان شد خم زیر بار این ماتم
چشم ابر شد پر نم در مصیبت خاتم
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی فاطمة الزهراء سلام الله علیها
شمارهٔ ۴ - فی رثاء الصدیقة الطاهرة سلام الله علیها
تا در بیت الحرام از آتش بیگانه سوخت
کعبه ویران شد حرم از سوز صاحبخانه سوخت
شمع بزم آفرینش با هزاران اشک و آه
شد چنان کز دود آهش سینۀ کاشانه سوخت
آتشی در بیت معمور ولایت شعله زد
تا ابد زانشعله هر معمور و هر ویرانه سوخت
آه از آن پیمان شکن کز کینۀ خم غدیر
آتشی افروخت تا هم خم و هم پیمانه سوخت
لیلی حسن قدم چون سوخت از سر تا قدم
همچو مجنون عقل رهبر را دل دیوانه سوخت
گلشن فرخ فر توحید آندم شد تباه
کز سموم شرک آنشاخ گل فرزانه سوخت
گنج علم و معرفت شد طعمۀ افعی صفت
تا که از بیداد دو نان گوهر یکدانه سوخت
حاصل باغ نبوت رفت بر باد فنا
خرمنی در آرزوی خام آب و دانه سوخت
کرکس دون پنجه زد بر روی طاوس ازل
عالمی از حسرت آنجلوۀ مستانه سوخت
آتشی آتش پرستی در جهان افروخته
خرمن اسلام و دین را تا قیامت سوخته
سینه ای کز معرفت گنجینۀ اسرار بود
کی سزاوار فشار آندر و دیوار بود؟
طور سینای تجلی مشعلی از نور شد
سینۀ سینای وحدت مشتعل از نار بود
نالۀ بانو زد اندر خرمن هستی شرر
گوئی اندر طور غم چون نخل آتشبار بود
آنکه کردی ماه تابان پیش او پهلو تهی
از کجا پهلوی او را تاب آن آزار بود؟
گردش گردون دون بین کز جفای سامری
نقطۀ پروردگار وحدت مرکز مسمار بود!
صورتش نیلی شد از سیلی که چون سیل سیاه
روی گیتی زین مصیبت تا قیامت تار بود
شهریاری شد به بند بنده ای از بندگان
آنکه جبریل امینش بندۀ دربار بود
از قفای شاه، بانو با نوای جانگداز
تا توانائی بتن، تا قوت رفتار بود
گرچه باز و خسته شد، وز کار دستش بسته شد
لیک پای همتش بر گنبد دوار بود
دست بانو گرچه از دامان شه کوتاه شد
لیک بر گردون بلند از دست آن گمراه شد
گوهری سنگین بها از ابر گوهر بار ریخت
کز غم جانسوز او خون از در و دیوار ریخت
تا ز گلزار حقایق نو گلی بر باد رفت
یک چمن گل صرصر بیداد ز آن گلزار ریخت
شاخۀ طوبی مثالی را ز آسیب خسان
آفتی آمد که یکسر هم برو هم بار ریخت
غنچۀ نشگفته ای از لاله زار معرفت
از فراز شاخساری از جفای خار ریخت
اختر فرخ فری افتاد از برج شرف
کاسمان خوناب غم از دیدۀ خونبار ریخت
طوطی ای زینخا کدان پرواز کرد و خاک غم
بر سراسر طوطیان عالم اسرار ریخت
بسملی در خون طپید از جور جبار عنید
یا که عنقاء ازل خون دل از منقار ریخت
زهرۀ زهرا چه از آسیب پهلو در گذشت
چشمه های خون ز چشم ثابت و سیار ریخت
مهبط روح الامین تا پایمال دیو شد
شورشی سر زد که سقف گنبد دوار ریخت
از هجوم عام بر ناموس خاص لایزال
عقل حیران طبع سرگردان زبان لالست لال
شد بپا شور و نوا تا از دل بانوی شاه
رفت از کف صبر و طاقت فوت از زانوی شاه
خسته شد پهلوی خاتون رفت از او تاب و توان
آنچنان کز پیچ و تابش بسته شد بازوی شاه
تا حقیقت را بنا حق دست و گردن بسته شد
دست بیداد رعیت باز شد بر روی شاه
روی بانوی دو گیتی شد ز سیلی نیلگون
سیل غم یکباره از هر سو روان شد سوی شاه
سامری گوساله ای را کرد میر کاروان
تا قیامت خلق را گمراه کرد از کوی شاه
هرکه با آواز آن گوساله آمد آشنا
تا ابد بیگانه ماند از صحبت دلجوی شاه
نغمۀ «انی انا الله» نشنود گوساله خواه
غره دنیا، نه بیند غُره نیکوی شاه
خاتم دین را بجادو برد دست اهرمن
شرمی از یزدان نکرد و بیمی از نیروی شاه
گرچه دست بندگی داد از نخست اندر غدیر
لیک آن بد عاقبت لب تر نکرد از جوی شاه
خضر می باید که تا تو شد ز آب زندگی
نیست آب زندگی شایان هر خوک و سگی
طعمۀ زاغ و زغن شد میوۀ باغ فدک
نالۀ طاوس فردوس برین شد بر فلک
زهرۀ چرخ ولایت نغمۀ جانسوز داشت
تا سماک آن نالۀ جانسوز می رفت از سمک
چشم گریان و دل بریان بانو ای عجب
نقش هستی را نکرد از صفحۀ ایجاد حک
شاهد بزم حقیقت شمع ایوان یقین
اشکریزان رفت در ظلمت سرای ریب و شک
کی روا بودی رود سر گرد کوی این و آن
آنکه بودی خاک راهش سرمۀ چشم ملک؟
مستجار هر دو گیتی قبلۀ حاجات، برد
دست حاجت پیش انصار و مهاجر یک بیک
بیوفا قومی، دل آنان ز آهن سخت تر
وعده های سست آنان چون هوائی در شبک
پاس حق هرگز مجو حق ناشناس
هرکه حق را ننگرد کورش کند حق نمک
مفتقر گر جانسپاری در ره بانو سزا است
راه حق است «ان تکن لله کان الله لک»
همچو قمری با غمش عمری بسر باید کنی
چارۀ دل را هم از این رهگذر باید کنی
نور حق در ظلمت شب رفت در خاک ای دریغ
با دلی از خون لبالب رفت در خاک ای دریغ
طعت بیت الشرف را زهرۀ تابنده بود
آه کان تابنده کوکب رفت در خاک ای دریغ
آفتاب چرخ عصمت با دلی از غم کباب
با تنی بیتاب و پُر تب رفت در خاک ای دریغ
پیکری آزرده از آزار افعی سیرتان
چون قمر در برج عقرب رفت در خاک ای دریغ
کعبۀ کروبیان و قبلۀ روحانیان
مستجار دین و مذهب رفت در خاک ای دریغ
لیلی حسن قدم با عقل اقدم هم قدم
اولین محبوبۀ رب رفت در خاک ای دریغ
حامل انوار و اسرار رسالت آنکه بود
جبرئیلش طفل مکتب، رفت در خاک ای دریغ
آن مهین بانو که بانوئی از آن بانو نبود
در بساط قرب اقرب، رفت در خاک ای دریغ
آنکه بودی از محیط فیض وجودش کامیاب
هر بسیط و هر مرکب رفت در خاک ای دریغ
شد ظهور غیب مکنون باز غیب مستتر
تربتش از خلق پنهان همچو سر مستسر
بیت معمور ولایت را اجل ویرانه کرد
آنچه را با خانه صد چندان بصاحبخانه کرد
شمع روی روشن زهرا چه آنشب شد خموش
زهره ساز و نغمۀ ماتم در آن کاشانه کرد
آه جانسوز یتیمان اندر آن ماتم سرا
کرد آشوبی که عقل محض را دیوانه کرد
داغ بانو کرد عمری با دل آن شهریار
آنچه شمع انجمن یکباره با پروانه کرد
شاه با آن پر دلی دل از دو گیتی بر گرفت
خانه را کانشب تهی زانگو هر یکدانه کرد
بارها کردی تمنای فراق جسم و جان
چونکه یاد از روزگار وصل آنجا نانه کرد
سر بزانوی غم و با غصۀ بانو قرین
عزلت از هر آشنائی بود و هر بیگانه کرد
شاهد هستی چه از پیمانۀ غم نیست شد
باده نوشان را خراب از جلوۀ مستانه کرد
ساقی بزم حقیقت گوئیا از خم غم
هرچه در خمخانه بودی اندر آن پیمانه کرد
مفتقر را شوری از اندیشه بیرون در سراست
هر دم او را از غم بانو نوائی دیگر است
کعبه ویران شد حرم از سوز صاحبخانه سوخت
شمع بزم آفرینش با هزاران اشک و آه
شد چنان کز دود آهش سینۀ کاشانه سوخت
آتشی در بیت معمور ولایت شعله زد
تا ابد زانشعله هر معمور و هر ویرانه سوخت
آه از آن پیمان شکن کز کینۀ خم غدیر
آتشی افروخت تا هم خم و هم پیمانه سوخت
لیلی حسن قدم چون سوخت از سر تا قدم
همچو مجنون عقل رهبر را دل دیوانه سوخت
گلشن فرخ فر توحید آندم شد تباه
کز سموم شرک آنشاخ گل فرزانه سوخت
گنج علم و معرفت شد طعمۀ افعی صفت
تا که از بیداد دو نان گوهر یکدانه سوخت
حاصل باغ نبوت رفت بر باد فنا
خرمنی در آرزوی خام آب و دانه سوخت
کرکس دون پنجه زد بر روی طاوس ازل
عالمی از حسرت آنجلوۀ مستانه سوخت
آتشی آتش پرستی در جهان افروخته
خرمن اسلام و دین را تا قیامت سوخته
سینه ای کز معرفت گنجینۀ اسرار بود
کی سزاوار فشار آندر و دیوار بود؟
طور سینای تجلی مشعلی از نور شد
سینۀ سینای وحدت مشتعل از نار بود
نالۀ بانو زد اندر خرمن هستی شرر
گوئی اندر طور غم چون نخل آتشبار بود
آنکه کردی ماه تابان پیش او پهلو تهی
از کجا پهلوی او را تاب آن آزار بود؟
گردش گردون دون بین کز جفای سامری
نقطۀ پروردگار وحدت مرکز مسمار بود!
صورتش نیلی شد از سیلی که چون سیل سیاه
روی گیتی زین مصیبت تا قیامت تار بود
شهریاری شد به بند بنده ای از بندگان
آنکه جبریل امینش بندۀ دربار بود
از قفای شاه، بانو با نوای جانگداز
تا توانائی بتن، تا قوت رفتار بود
گرچه باز و خسته شد، وز کار دستش بسته شد
لیک پای همتش بر گنبد دوار بود
دست بانو گرچه از دامان شه کوتاه شد
لیک بر گردون بلند از دست آن گمراه شد
گوهری سنگین بها از ابر گوهر بار ریخت
کز غم جانسوز او خون از در و دیوار ریخت
تا ز گلزار حقایق نو گلی بر باد رفت
یک چمن گل صرصر بیداد ز آن گلزار ریخت
شاخۀ طوبی مثالی را ز آسیب خسان
آفتی آمد که یکسر هم برو هم بار ریخت
غنچۀ نشگفته ای از لاله زار معرفت
از فراز شاخساری از جفای خار ریخت
اختر فرخ فری افتاد از برج شرف
کاسمان خوناب غم از دیدۀ خونبار ریخت
طوطی ای زینخا کدان پرواز کرد و خاک غم
بر سراسر طوطیان عالم اسرار ریخت
بسملی در خون طپید از جور جبار عنید
یا که عنقاء ازل خون دل از منقار ریخت
زهرۀ زهرا چه از آسیب پهلو در گذشت
چشمه های خون ز چشم ثابت و سیار ریخت
مهبط روح الامین تا پایمال دیو شد
شورشی سر زد که سقف گنبد دوار ریخت
از هجوم عام بر ناموس خاص لایزال
عقل حیران طبع سرگردان زبان لالست لال
شد بپا شور و نوا تا از دل بانوی شاه
رفت از کف صبر و طاقت فوت از زانوی شاه
خسته شد پهلوی خاتون رفت از او تاب و توان
آنچنان کز پیچ و تابش بسته شد بازوی شاه
تا حقیقت را بنا حق دست و گردن بسته شد
دست بیداد رعیت باز شد بر روی شاه
روی بانوی دو گیتی شد ز سیلی نیلگون
سیل غم یکباره از هر سو روان شد سوی شاه
سامری گوساله ای را کرد میر کاروان
تا قیامت خلق را گمراه کرد از کوی شاه
هرکه با آواز آن گوساله آمد آشنا
تا ابد بیگانه ماند از صحبت دلجوی شاه
نغمۀ «انی انا الله» نشنود گوساله خواه
غره دنیا، نه بیند غُره نیکوی شاه
خاتم دین را بجادو برد دست اهرمن
شرمی از یزدان نکرد و بیمی از نیروی شاه
گرچه دست بندگی داد از نخست اندر غدیر
لیک آن بد عاقبت لب تر نکرد از جوی شاه
خضر می باید که تا تو شد ز آب زندگی
نیست آب زندگی شایان هر خوک و سگی
طعمۀ زاغ و زغن شد میوۀ باغ فدک
نالۀ طاوس فردوس برین شد بر فلک
زهرۀ چرخ ولایت نغمۀ جانسوز داشت
تا سماک آن نالۀ جانسوز می رفت از سمک
چشم گریان و دل بریان بانو ای عجب
نقش هستی را نکرد از صفحۀ ایجاد حک
شاهد بزم حقیقت شمع ایوان یقین
اشکریزان رفت در ظلمت سرای ریب و شک
کی روا بودی رود سر گرد کوی این و آن
آنکه بودی خاک راهش سرمۀ چشم ملک؟
مستجار هر دو گیتی قبلۀ حاجات، برد
دست حاجت پیش انصار و مهاجر یک بیک
بیوفا قومی، دل آنان ز آهن سخت تر
وعده های سست آنان چون هوائی در شبک
پاس حق هرگز مجو حق ناشناس
هرکه حق را ننگرد کورش کند حق نمک
مفتقر گر جانسپاری در ره بانو سزا است
راه حق است «ان تکن لله کان الله لک»
همچو قمری با غمش عمری بسر باید کنی
چارۀ دل را هم از این رهگذر باید کنی
نور حق در ظلمت شب رفت در خاک ای دریغ
با دلی از خون لبالب رفت در خاک ای دریغ
طعت بیت الشرف را زهرۀ تابنده بود
آه کان تابنده کوکب رفت در خاک ای دریغ
آفتاب چرخ عصمت با دلی از غم کباب
با تنی بیتاب و پُر تب رفت در خاک ای دریغ
پیکری آزرده از آزار افعی سیرتان
چون قمر در برج عقرب رفت در خاک ای دریغ
کعبۀ کروبیان و قبلۀ روحانیان
مستجار دین و مذهب رفت در خاک ای دریغ
لیلی حسن قدم با عقل اقدم هم قدم
اولین محبوبۀ رب رفت در خاک ای دریغ
حامل انوار و اسرار رسالت آنکه بود
جبرئیلش طفل مکتب، رفت در خاک ای دریغ
آن مهین بانو که بانوئی از آن بانو نبود
در بساط قرب اقرب، رفت در خاک ای دریغ
آنکه بودی از محیط فیض وجودش کامیاب
هر بسیط و هر مرکب رفت در خاک ای دریغ
شد ظهور غیب مکنون باز غیب مستتر
تربتش از خلق پنهان همچو سر مستسر
بیت معمور ولایت را اجل ویرانه کرد
آنچه را با خانه صد چندان بصاحبخانه کرد
شمع روی روشن زهرا چه آنشب شد خموش
زهره ساز و نغمۀ ماتم در آن کاشانه کرد
آه جانسوز یتیمان اندر آن ماتم سرا
کرد آشوبی که عقل محض را دیوانه کرد
داغ بانو کرد عمری با دل آن شهریار
آنچه شمع انجمن یکباره با پروانه کرد
شاه با آن پر دلی دل از دو گیتی بر گرفت
خانه را کانشب تهی زانگو هر یکدانه کرد
بارها کردی تمنای فراق جسم و جان
چونکه یاد از روزگار وصل آنجا نانه کرد
سر بزانوی غم و با غصۀ بانو قرین
عزلت از هر آشنائی بود و هر بیگانه کرد
شاهد هستی چه از پیمانۀ غم نیست شد
باده نوشان را خراب از جلوۀ مستانه کرد
ساقی بزم حقیقت گوئیا از خم غم
هرچه در خمخانه بودی اندر آن پیمانه کرد
مفتقر را شوری از اندیشه بیرون در سراست
هر دم او را از غم بانو نوائی دیگر است
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۴ - فی رثاء سید الشهداء علیه السلام
بسیط روی زمین باز بساط غم است
محیط عرش برین دائرۀ ماتم است
باز چرا مهر و ماه تیره چه شمع عزاست
باز چرا دود آه تا فلک اعظم است
ماتم جانسوز کیست گرفته آفاق را
که صبح روی جهان تیره چه شام غم است
شور حسینی است باز که با دو صد سوز و ساز
نه در عراق و حجاز در همۀ عالم است
بحلقه ماتمش سد ره نشین نوحه گر
بزیر بار غمش قامت گردون خم است
ز شور خیل ملک دل فلک بیقرار
دیدۀ انجم اگر خون بفشاند کم است
داغ جهانسوز او در دل دیو و پریست
نام غم اندوز او نقش گل آدم است
عزای سالار دین، دلیل اهل یقین
سلیل عقل نخست، سلالۀ عالم است
خزان گل زار دین ماه محرم بود
در او بهار عزا هماره خرم بود
چه نوبت کارزار به تو جوانان رسید
نخست این کار زار بجان جانان رسید
قرعۀ جانباختن بنو جوانی فتاد
که نالۀ عقل پیر باوج کیوان رسید
آینۀ عقل کل مثال ختم رُسل
جلوۀ حسن ازل در او بپایان رسید
بجان نثاری شاه بعزم رزم سپاه
از افق خیمه گاه چه ماه تابان رسید
ذبیح کوی وفا، خلیل صدق و صفا
بزیر تیغ جفا، دست و سرافشان رسید
تیغ شرر بار او صاعقۀ عمر خصم
ولی ز سوز عطش بر لب او جان رسید
بحلقۀ اهرمن شد اسم اعظم نگین
خدا گواه است و بس چه بر سلیمان رسید
یوسف حسن ازل طعمۀ گرگ اجل
نالۀ جانسوز او به پیر کنعان رسید
رسید پیر خرد بر سر ان نوجوان
بناله چون بلبل و شاخ گل ارغوان
کای قد و بالای تو شاخه شمشادا من
وی بکمند غمت خاطر آزاد من
ای مه سیمای تو مهر جهانسوز من
ای رخ زیبای تو حسن خدا داد من
سوز تو ای شمع قد، داغ تو ای لاله رو
تا بفلک می برد آه من و داد من
ملک دل آباد بود بجویبار وجود
آه که سیل عدم (فنا) بکند بنیاد من
چه بر سلیمان رسید صدمۀ دیو پلید
شد از نظر ناپدید روی پریزاد من
جلوۀ پیغمبری بخاک و خون شد طپان
مگر در این غم رسد خدا بفریاد من
حسرت دامادیش بر دل زارم بماند
بحجلۀ گور رفت جوان ناشاد من
لیلی حسن ازل واله و مجنون تست
چون برود تا ابد نام تو از یاد من
پس از تو ای نوجوان شدم زمین گیر تو
خدا ترحم کند بر پدر پیر تو
چه اکبر نوجوان بنو جوانی گذشت
بماتمش عقل پیر ز زندگانی گذشت
شبیه عقل نخست ز زندگی دست شست
یال که ز اقلیم حسن یوسف ثانی گذشت
روی جهان تیره شد چه شام غم تا ابد
چه صبح نورانی عالم فانی گذشت
اگر دگرگون شود صورت گیتی رواست
که یک فلک ز ماه و یک جهان معانی گذشت
گلشن دهر کهن چه باک اگر شد تباه
که یک چمن گل ز گلزار جوانی گذشت
چشم فلک هر قدر اشک فشاند چه سود
چه تشنه کام از قضای آسمانی گذشت
چه کعبه شد پایمال گریست زمزم چنان
که سیل اشک از سر رکن یمانی گذشت
بکام دشمن جهان شد آنزمان کانجوان
بنا مرادی برفت به کامرانی گذشت
کوکب اقبال شاه شد از نظر ناپدید
روی فلک شد سیاه، دیدۀ انجم سفید
گوهر یکتای عشق در یتیم حسن
خلعت زیبای عشق کرد به بر چون کفن
غرۀ غرای او بود چه یکباره ماه
قامت رعنای او شاخ گل نسترن
بیاری شاه عشق خسرو جمجاه عشق
فکند در راه عشق دست و سر و جان و تن
بخون سر شد خضاب، صورت چون آفتاب
معنی حسن المآب عیان بوجه حسن
بیاد بیداد رفت شاخ گل ارغوان
ز تیشۀ کین فتاد ز ریشه سرو چمن
تا شده رنگین بخون جمد سمن سای او
خورده بسی خون دل نافۀ مشک ختن
همای اوج ازل بدام قوم دغل
بکام گرگ اجل یوسف گل پیرهن
بدور او بانوان حلقۀ ماتم زدند
شاهد رخسار او شمع دل انجمن
چه شمع در سوز و ساز لالۀ باغ حسن
خداست دانای راز ز سوز داغ حسن
چه نو خط شاه رفت بحجلۀ قتلگاه
ساز مصیبت رسید تا افق مهر و ماه
کرده نثار سرش اهل حرم در اشک
لاله رخان در برش ستاده با شمع و آه
نهاد گردون دون بطالعی واژگون
بساط سوری که شد ماتم از او عذر خواه
بخون داماد بست، بکف حنا نو عروس
رخت مصیبت بتن کرده چه بخت سیاه
عروس و داماد را نصیب شد مسندی
یک از جهاز شتر واندگر از خاک راه
دود دل بانوان مجمرۀ عود بود
ناله و فریادشان نفخۀ آن بارگاه
پرده کیان حرم خون جگر از سوز غم
مویه کنان مو کنان زار و نزار و تباه
سلسلۀ بانوان چو مو پریشان شدند
روز چه شب شد سیاه بچشم حق بین شاه
قیامتی شد بپا بگرد آن سر و ناز
عراق شد پر ز شور ز بانوان حجاز
چه اصغر شیرخوار نشانۀ تیر شد
مادر گیتی ز غم بماتمش پیر شد
شیر فلک بندۀ همت آن بچه شیر
که آب تیرش بکام نکوتر از شیر شد
چونکه ز قول قضا سهم قدر شد رها
حلق محیط رضا مرکز تقدیر شد
تا که ز خار خدنگ گل گلویش درید
بلبل بیدل از این غصه ز جان سیر شد
تا ز سموم بلا غنچۀ سیراب سوخت
لاله بدل داغدار، سرو زمین گیر شد
ناوک بیداد خصم داد چه داد ستم
خون ز سرا پرده چون سیل سرازیر شد
یوسف کنعان عشق طعمۀ پیکان عشق
قسمت یعقوب پیر نالۀ شبگیر شد
سلسلۀ قدسیان حلقۀ ماتم زدند
عقل مجرد ز غم بسته زنجیر شد
دیدۀ گردون بر آن غنچۀ خندان گریست
مادر بیچاره اش هزار چندان گریست
ناله برآورد کی طاقۀ (شاخه ی) ریحان من
وی گل نو رستۀ گلشن دامان من
ای بسر و دوش من زینت آغوش من
مکن فراموش من جان تو و جان من
دیده ز من بسته ای با که تو پیوسته ای
یاد نمی آوری هیچ ز پستان من
از چه چنین خسته ای وز چه زبان بسته ای
شور و نوائی کن ای بلبل خوشخوان من
غنچۀ لب باز کن، برگ سخن ساز کن
ای لب و دندان تو لؤلؤ و مرجان من
تیر ز شیرت گرفت وز من پیرت گرفت
تا چه کند داغ تو با دل بریان من
مادر بیچاره ات کنار گهواره ات
منتظر ناله ات ای گل خندان من
غنچۀ سیراب را آتش پیکان بسوخت
رفت بباد فنا خاک گلستان من
حرمله کرد از جفا ترا ز مادر جدا
نکرد اندیشه از حال پریشان من
گل گلوی ترا طاقت ناوک نبود
لایق آن تیر سخت گلوی نازک نبود
کاش شدی واژگون رایت گردون دون
چون علم شاه عشق شد بزمین سرنگون
ساقی بزم الست ز زندگی شست دست
دید چه بی یاری شاهد غیب مصون
ماه بنی هاشم از مشرق زین شد بلند
دمید صبح ازل از افق کاف و نون
شد سوی میدان روان ز بهر لب تشنگان
آب طلب کرد و ریخت در عوض آب، خون
تا که جدا شد دو دست زانشه یکتاپرست
شمع قدش شد ز خون چو شاخ گل لاله گون
سینه سپر کرد و رفت به پیش تیر سه پر
تا که شد از دام تن طائر روحش برون
ز نالۀ یا اخا شاه در آمد ز پا
از حرکت باز ماند معدن صبر و سکون
رفت ببالین او با غم بیحد و حصر
دید تنش چاکچاک ز زخم بیچند و چون
ناله ز دل بر کشید چه شد ز جان نا امید
گفت که پشت مرا شکست گردون کنون
مرا به مرگ تو سر گشته و بیچاره کرد
پرده کیان مرا اسیر و آواره کرد
ای بمحیط وفا نقطۀ ثابت قدم
نسخۀ صدق و صفا دفتر جود و کرم
همت والای تو برده ز عنقا سبق
جز بتو زیبنده نیست قبۀ قاف قدم
سرو سهی سای تو تا که در آمد ز پای
شاخۀ طوبی شکست پشت مرا کرد خم
رایت منصور تو تا که نگونسار شد
زد شرر آه من بر سر گردون ع]لم
صبح جمال تو شد تیره چه در خاک و خون
بار عیال مرا بست سوی شام غم
قبلۀ روی تو رفت ببارگاه قبول
ریخت زنا محرمان حرمت اهل حرم
دست تو کوتاه شد تا که ز تیغ جفا
شد سوی خرگاه من بلند دست ستم
ایکه گذشتی ز جان ز بهر لب تشنگان
خصم ببین در حرم روان چه سیل عرم
پس از تو ای جان من جهان فانی مباد
بی تو مرا یک نفسی ز زندگانی مراد
چه شهسوار وجود بست میان بهر جنگ
شد بعدم رهسپار فرقۀ بی نام و ننگ
فضای آفاق را بر آن سپاه نفاق
چه تنگنای عدم کرد بیک باره تنگ
بجان گرگان فتاد شیر ژیان
بروبهان حمله ور، ز هر طرف شد پلنگ
مرغ دل خصم او بقدر یک طائری
که شاهباز قضا در او فرو برده چنگ
تیغ شرر بار او چون دهن اژدها
دشمن خونخوار او طعمۀ کام نهنگ
شد سر بد سیرتان چه گو بچوگان او
ز خون خونخوار گان روی زمین لاله رنگ
ز تیغ تیزش بلند نعرۀ هل من مزید
نماند راه فرار و نبود جای درنگ
تا بجبینش رسید سنگ ز بد گوهری
شکست آئینۀ تجلی حق بسنگ
نقطۀ وحدت شد از تیر سه پهلو دو نیم
سرّ حقیقت عیان شد چه فرو شد خدنگ
بتن توانائی از خدنگ کاری نماند
خسرو دین را دگر تاب سواری نماند
چه ز آتش تیر کین جان و تن شاه سوخت
ز دود آه حرم خیمه و خرگاه سوخت
چه نخلۀ طور غم سوخت ز سوز ستم
ز فرق سر تا قدم سرّ انا الله سوخت
ز رفرف عشق چون عقل نخستین فتاد
به سدره المنتهی امین درگاه سوخت
زد چه سموم بلا به گلشن کربلا
ز داغ آن لاله زار شمع رخ ماه سوخت
اگرچه بیمار عشق ز سوز تب شد ز تاب
از الم تب نسوخت کز ستم راه سوخت
مسیح گردون نشین آه دلش آتشین
چه زیر زنجیر کین شاه فلک جاه سوخت
ز شورش بانوان پر ز نوا نینوا
ز نالۀ بیدلان هر دل آگاه سوخت
ز حالت بیکسان از ستم ناکسان
دوست نگویم چه شد، دشمن بدخواه سوخت
دو دیدۀ فرقدان ز غصه خونبار شد
دمیکه بانوی حق بنالۀ زار شد
کای شه لب تشنگان کنار آب روان
زندۀ لعل لبت خضر ره رهروان
سموم جانسوز کین زد بگلستان دین
ریخت ز باد خزان سرو و گل و ارغوان
سیل سرشک از عراق رفت بملک حجاز
شور و نوا از زمین تا فلک از بانوان
رباب دل بر گرفت ز اصغر شیر خوار
گذشت لیلای زار ز اکبر نوجوان
سلسلۀ عدل و داد به بند بیداد رفت
ز حلقۀ غل فتاد غلغله در کاروان
یوسف کنعان غم عازم شام ستم
عزیز مصر کرم قرین ذل و هوان
لاله رخان خوار و زار، پریوشان بیستار
برهنه پا روی خار ز جور دیوان دوان
نیست پرستار ما بغیر بیمار ما
پناه این بانوان نیست جز این ناتوان
سایۀ لطف تو رفت از سرما بیکسان
سوخت گلستان دین ز سوز قهر خسان
جلوۀ روی تو بود طور مناجات ما
کعبۀ کوی تو بود قبلۀ حاجات ما
شربت دیدار تو آب حیات همه
صحبت این ناکسان مرگ مفاجات ما
خرمن عمر عزیز رفت بباد ستیز
ز آتش بیداد سوخت حاصل اوقات ما
از تو نگشتم جدا در همه جا وز قضا
تا بقیامت فتاد دید و ملاقات ما
بی تو اگر می روم چاره ندارم ولی
اینهمه دوری نبود شرط مکافات ما
وعدۀ ما و تو در بزم یزید پلید
تا کنی از طشت زر جلوه بمیقات ما
راه درازی به پیش همسفران کینه کیش
همتی از پیش بیش بهر مهمات ما
شمع صفت می روم سوخته و اشک ریز
ای سر نورانیت شاهد حالات ما
بی تو نشاید که ما بار به منزل بریم
یا که بسختی مگر بار غم بریم
تا تو شدی کشته ما بی سر و سامان شدیم
یکسره سرگشتۀ کوه و بیابان شدیم
خیمه و خرگاه ما رفت بباد فنا
به لجۀ غم اسیر دچار طوفان شدیم
از فلک عز و جاه بروی خاک سیاه
بچاه غم سرنگون چو ماه کنعان شدیم
ز کعبۀ کوی تو بحسرت روی تو
بحلقۀ فرقه ای ز بت پرستان شدیم
ای سیر تو بر سنان شمع ره کاروان
به مهر روی تو ما شهرۀ دوران شدیم
ز جور خونخوارگان تو سر بلندی و ما
ز دست نظارگان سر بگریبان شدیم
پرده گیان تو را حجاب عزت درید
تا که تماشاگه پرده نشینان شدیم
گاه بزندان غم حلقۀ ماتم زده
بکنج ویرانه گاه چه گنج شایان شدیم
چه ساربان عزا نواخت بانگ رحیل
سیر تو شد روی نی گمشدگان را دلیل
چه نیزه شد سربلند از سرّ وجود
شمع صفت جلوه کرد شاهد بزم شهود
سر بفلک برکشید چه آه آتش فشان
بست بر افلاکیان راه صدرو و ورود
آنکه مسیحا بدی زندۀ لعل لبش
بدیر ترساگهی، گهی بدار یهود
گاه بکنج تنور گاه باوج سنان
یافته حدّ کمال قوس نزول و صعود
گاه بویرانه بود همدم آه و فغان
گاه به بزم شراب قرین شطرنج و عود
از افق طشت زر صبح ازل زد چه سر
بشام شد جلوه گر مهر سپهر وجود
منطق داودیش لب بتلاوت گشود
یا که انا الله سرود آیۀ رب ودود
نقطۀ توحید را دست ستم محو کرد
مرکز دین را بباد رفت ثغور و حدود
کاش دل مفتقر در این عزا خوان شدی
در عوض اشک، کاش ز دیده بیرون شدی
محیط عرش برین دائرۀ ماتم است
باز چرا مهر و ماه تیره چه شمع عزاست
باز چرا دود آه تا فلک اعظم است
ماتم جانسوز کیست گرفته آفاق را
که صبح روی جهان تیره چه شام غم است
شور حسینی است باز که با دو صد سوز و ساز
نه در عراق و حجاز در همۀ عالم است
بحلقه ماتمش سد ره نشین نوحه گر
بزیر بار غمش قامت گردون خم است
ز شور خیل ملک دل فلک بیقرار
دیدۀ انجم اگر خون بفشاند کم است
داغ جهانسوز او در دل دیو و پریست
نام غم اندوز او نقش گل آدم است
عزای سالار دین، دلیل اهل یقین
سلیل عقل نخست، سلالۀ عالم است
خزان گل زار دین ماه محرم بود
در او بهار عزا هماره خرم بود
چه نوبت کارزار به تو جوانان رسید
نخست این کار زار بجان جانان رسید
قرعۀ جانباختن بنو جوانی فتاد
که نالۀ عقل پیر باوج کیوان رسید
آینۀ عقل کل مثال ختم رُسل
جلوۀ حسن ازل در او بپایان رسید
بجان نثاری شاه بعزم رزم سپاه
از افق خیمه گاه چه ماه تابان رسید
ذبیح کوی وفا، خلیل صدق و صفا
بزیر تیغ جفا، دست و سرافشان رسید
تیغ شرر بار او صاعقۀ عمر خصم
ولی ز سوز عطش بر لب او جان رسید
بحلقۀ اهرمن شد اسم اعظم نگین
خدا گواه است و بس چه بر سلیمان رسید
یوسف حسن ازل طعمۀ گرگ اجل
نالۀ جانسوز او به پیر کنعان رسید
رسید پیر خرد بر سر ان نوجوان
بناله چون بلبل و شاخ گل ارغوان
کای قد و بالای تو شاخه شمشادا من
وی بکمند غمت خاطر آزاد من
ای مه سیمای تو مهر جهانسوز من
ای رخ زیبای تو حسن خدا داد من
سوز تو ای شمع قد، داغ تو ای لاله رو
تا بفلک می برد آه من و داد من
ملک دل آباد بود بجویبار وجود
آه که سیل عدم (فنا) بکند بنیاد من
چه بر سلیمان رسید صدمۀ دیو پلید
شد از نظر ناپدید روی پریزاد من
جلوۀ پیغمبری بخاک و خون شد طپان
مگر در این غم رسد خدا بفریاد من
حسرت دامادیش بر دل زارم بماند
بحجلۀ گور رفت جوان ناشاد من
لیلی حسن ازل واله و مجنون تست
چون برود تا ابد نام تو از یاد من
پس از تو ای نوجوان شدم زمین گیر تو
خدا ترحم کند بر پدر پیر تو
چه اکبر نوجوان بنو جوانی گذشت
بماتمش عقل پیر ز زندگانی گذشت
شبیه عقل نخست ز زندگی دست شست
یال که ز اقلیم حسن یوسف ثانی گذشت
روی جهان تیره شد چه شام غم تا ابد
چه صبح نورانی عالم فانی گذشت
اگر دگرگون شود صورت گیتی رواست
که یک فلک ز ماه و یک جهان معانی گذشت
گلشن دهر کهن چه باک اگر شد تباه
که یک چمن گل ز گلزار جوانی گذشت
چشم فلک هر قدر اشک فشاند چه سود
چه تشنه کام از قضای آسمانی گذشت
چه کعبه شد پایمال گریست زمزم چنان
که سیل اشک از سر رکن یمانی گذشت
بکام دشمن جهان شد آنزمان کانجوان
بنا مرادی برفت به کامرانی گذشت
کوکب اقبال شاه شد از نظر ناپدید
روی فلک شد سیاه، دیدۀ انجم سفید
گوهر یکتای عشق در یتیم حسن
خلعت زیبای عشق کرد به بر چون کفن
غرۀ غرای او بود چه یکباره ماه
قامت رعنای او شاخ گل نسترن
بیاری شاه عشق خسرو جمجاه عشق
فکند در راه عشق دست و سر و جان و تن
بخون سر شد خضاب، صورت چون آفتاب
معنی حسن المآب عیان بوجه حسن
بیاد بیداد رفت شاخ گل ارغوان
ز تیشۀ کین فتاد ز ریشه سرو چمن
تا شده رنگین بخون جمد سمن سای او
خورده بسی خون دل نافۀ مشک ختن
همای اوج ازل بدام قوم دغل
بکام گرگ اجل یوسف گل پیرهن
بدور او بانوان حلقۀ ماتم زدند
شاهد رخسار او شمع دل انجمن
چه شمع در سوز و ساز لالۀ باغ حسن
خداست دانای راز ز سوز داغ حسن
چه نو خط شاه رفت بحجلۀ قتلگاه
ساز مصیبت رسید تا افق مهر و ماه
کرده نثار سرش اهل حرم در اشک
لاله رخان در برش ستاده با شمع و آه
نهاد گردون دون بطالعی واژگون
بساط سوری که شد ماتم از او عذر خواه
بخون داماد بست، بکف حنا نو عروس
رخت مصیبت بتن کرده چه بخت سیاه
عروس و داماد را نصیب شد مسندی
یک از جهاز شتر واندگر از خاک راه
دود دل بانوان مجمرۀ عود بود
ناله و فریادشان نفخۀ آن بارگاه
پرده کیان حرم خون جگر از سوز غم
مویه کنان مو کنان زار و نزار و تباه
سلسلۀ بانوان چو مو پریشان شدند
روز چه شب شد سیاه بچشم حق بین شاه
قیامتی شد بپا بگرد آن سر و ناز
عراق شد پر ز شور ز بانوان حجاز
چه اصغر شیرخوار نشانۀ تیر شد
مادر گیتی ز غم بماتمش پیر شد
شیر فلک بندۀ همت آن بچه شیر
که آب تیرش بکام نکوتر از شیر شد
چونکه ز قول قضا سهم قدر شد رها
حلق محیط رضا مرکز تقدیر شد
تا که ز خار خدنگ گل گلویش درید
بلبل بیدل از این غصه ز جان سیر شد
تا ز سموم بلا غنچۀ سیراب سوخت
لاله بدل داغدار، سرو زمین گیر شد
ناوک بیداد خصم داد چه داد ستم
خون ز سرا پرده چون سیل سرازیر شد
یوسف کنعان عشق طعمۀ پیکان عشق
قسمت یعقوب پیر نالۀ شبگیر شد
سلسلۀ قدسیان حلقۀ ماتم زدند
عقل مجرد ز غم بسته زنجیر شد
دیدۀ گردون بر آن غنچۀ خندان گریست
مادر بیچاره اش هزار چندان گریست
ناله برآورد کی طاقۀ (شاخه ی) ریحان من
وی گل نو رستۀ گلشن دامان من
ای بسر و دوش من زینت آغوش من
مکن فراموش من جان تو و جان من
دیده ز من بسته ای با که تو پیوسته ای
یاد نمی آوری هیچ ز پستان من
از چه چنین خسته ای وز چه زبان بسته ای
شور و نوائی کن ای بلبل خوشخوان من
غنچۀ لب باز کن، برگ سخن ساز کن
ای لب و دندان تو لؤلؤ و مرجان من
تیر ز شیرت گرفت وز من پیرت گرفت
تا چه کند داغ تو با دل بریان من
مادر بیچاره ات کنار گهواره ات
منتظر ناله ات ای گل خندان من
غنچۀ سیراب را آتش پیکان بسوخت
رفت بباد فنا خاک گلستان من
حرمله کرد از جفا ترا ز مادر جدا
نکرد اندیشه از حال پریشان من
گل گلوی ترا طاقت ناوک نبود
لایق آن تیر سخت گلوی نازک نبود
کاش شدی واژگون رایت گردون دون
چون علم شاه عشق شد بزمین سرنگون
ساقی بزم الست ز زندگی شست دست
دید چه بی یاری شاهد غیب مصون
ماه بنی هاشم از مشرق زین شد بلند
دمید صبح ازل از افق کاف و نون
شد سوی میدان روان ز بهر لب تشنگان
آب طلب کرد و ریخت در عوض آب، خون
تا که جدا شد دو دست زانشه یکتاپرست
شمع قدش شد ز خون چو شاخ گل لاله گون
سینه سپر کرد و رفت به پیش تیر سه پر
تا که شد از دام تن طائر روحش برون
ز نالۀ یا اخا شاه در آمد ز پا
از حرکت باز ماند معدن صبر و سکون
رفت ببالین او با غم بیحد و حصر
دید تنش چاکچاک ز زخم بیچند و چون
ناله ز دل بر کشید چه شد ز جان نا امید
گفت که پشت مرا شکست گردون کنون
مرا به مرگ تو سر گشته و بیچاره کرد
پرده کیان مرا اسیر و آواره کرد
ای بمحیط وفا نقطۀ ثابت قدم
نسخۀ صدق و صفا دفتر جود و کرم
همت والای تو برده ز عنقا سبق
جز بتو زیبنده نیست قبۀ قاف قدم
سرو سهی سای تو تا که در آمد ز پای
شاخۀ طوبی شکست پشت مرا کرد خم
رایت منصور تو تا که نگونسار شد
زد شرر آه من بر سر گردون ع]لم
صبح جمال تو شد تیره چه در خاک و خون
بار عیال مرا بست سوی شام غم
قبلۀ روی تو رفت ببارگاه قبول
ریخت زنا محرمان حرمت اهل حرم
دست تو کوتاه شد تا که ز تیغ جفا
شد سوی خرگاه من بلند دست ستم
ایکه گذشتی ز جان ز بهر لب تشنگان
خصم ببین در حرم روان چه سیل عرم
پس از تو ای جان من جهان فانی مباد
بی تو مرا یک نفسی ز زندگانی مراد
چه شهسوار وجود بست میان بهر جنگ
شد بعدم رهسپار فرقۀ بی نام و ننگ
فضای آفاق را بر آن سپاه نفاق
چه تنگنای عدم کرد بیک باره تنگ
بجان گرگان فتاد شیر ژیان
بروبهان حمله ور، ز هر طرف شد پلنگ
مرغ دل خصم او بقدر یک طائری
که شاهباز قضا در او فرو برده چنگ
تیغ شرر بار او چون دهن اژدها
دشمن خونخوار او طعمۀ کام نهنگ
شد سر بد سیرتان چه گو بچوگان او
ز خون خونخوار گان روی زمین لاله رنگ
ز تیغ تیزش بلند نعرۀ هل من مزید
نماند راه فرار و نبود جای درنگ
تا بجبینش رسید سنگ ز بد گوهری
شکست آئینۀ تجلی حق بسنگ
نقطۀ وحدت شد از تیر سه پهلو دو نیم
سرّ حقیقت عیان شد چه فرو شد خدنگ
بتن توانائی از خدنگ کاری نماند
خسرو دین را دگر تاب سواری نماند
چه ز آتش تیر کین جان و تن شاه سوخت
ز دود آه حرم خیمه و خرگاه سوخت
چه نخلۀ طور غم سوخت ز سوز ستم
ز فرق سر تا قدم سرّ انا الله سوخت
ز رفرف عشق چون عقل نخستین فتاد
به سدره المنتهی امین درگاه سوخت
زد چه سموم بلا به گلشن کربلا
ز داغ آن لاله زار شمع رخ ماه سوخت
اگرچه بیمار عشق ز سوز تب شد ز تاب
از الم تب نسوخت کز ستم راه سوخت
مسیح گردون نشین آه دلش آتشین
چه زیر زنجیر کین شاه فلک جاه سوخت
ز شورش بانوان پر ز نوا نینوا
ز نالۀ بیدلان هر دل آگاه سوخت
ز حالت بیکسان از ستم ناکسان
دوست نگویم چه شد، دشمن بدخواه سوخت
دو دیدۀ فرقدان ز غصه خونبار شد
دمیکه بانوی حق بنالۀ زار شد
کای شه لب تشنگان کنار آب روان
زندۀ لعل لبت خضر ره رهروان
سموم جانسوز کین زد بگلستان دین
ریخت ز باد خزان سرو و گل و ارغوان
سیل سرشک از عراق رفت بملک حجاز
شور و نوا از زمین تا فلک از بانوان
رباب دل بر گرفت ز اصغر شیر خوار
گذشت لیلای زار ز اکبر نوجوان
سلسلۀ عدل و داد به بند بیداد رفت
ز حلقۀ غل فتاد غلغله در کاروان
یوسف کنعان غم عازم شام ستم
عزیز مصر کرم قرین ذل و هوان
لاله رخان خوار و زار، پریوشان بیستار
برهنه پا روی خار ز جور دیوان دوان
نیست پرستار ما بغیر بیمار ما
پناه این بانوان نیست جز این ناتوان
سایۀ لطف تو رفت از سرما بیکسان
سوخت گلستان دین ز سوز قهر خسان
جلوۀ روی تو بود طور مناجات ما
کعبۀ کوی تو بود قبلۀ حاجات ما
شربت دیدار تو آب حیات همه
صحبت این ناکسان مرگ مفاجات ما
خرمن عمر عزیز رفت بباد ستیز
ز آتش بیداد سوخت حاصل اوقات ما
از تو نگشتم جدا در همه جا وز قضا
تا بقیامت فتاد دید و ملاقات ما
بی تو اگر می روم چاره ندارم ولی
اینهمه دوری نبود شرط مکافات ما
وعدۀ ما و تو در بزم یزید پلید
تا کنی از طشت زر جلوه بمیقات ما
راه درازی به پیش همسفران کینه کیش
همتی از پیش بیش بهر مهمات ما
شمع صفت می روم سوخته و اشک ریز
ای سر نورانیت شاهد حالات ما
بی تو نشاید که ما بار به منزل بریم
یا که بسختی مگر بار غم بریم
تا تو شدی کشته ما بی سر و سامان شدیم
یکسره سرگشتۀ کوه و بیابان شدیم
خیمه و خرگاه ما رفت بباد فنا
به لجۀ غم اسیر دچار طوفان شدیم
از فلک عز و جاه بروی خاک سیاه
بچاه غم سرنگون چو ماه کنعان شدیم
ز کعبۀ کوی تو بحسرت روی تو
بحلقۀ فرقه ای ز بت پرستان شدیم
ای سیر تو بر سنان شمع ره کاروان
به مهر روی تو ما شهرۀ دوران شدیم
ز جور خونخوارگان تو سر بلندی و ما
ز دست نظارگان سر بگریبان شدیم
پرده گیان تو را حجاب عزت درید
تا که تماشاگه پرده نشینان شدیم
گاه بزندان غم حلقۀ ماتم زده
بکنج ویرانه گاه چه گنج شایان شدیم
چه ساربان عزا نواخت بانگ رحیل
سیر تو شد روی نی گمشدگان را دلیل
چه نیزه شد سربلند از سرّ وجود
شمع صفت جلوه کرد شاهد بزم شهود
سر بفلک برکشید چه آه آتش فشان
بست بر افلاکیان راه صدرو و ورود
آنکه مسیحا بدی زندۀ لعل لبش
بدیر ترساگهی، گهی بدار یهود
گاه بکنج تنور گاه باوج سنان
یافته حدّ کمال قوس نزول و صعود
گاه بویرانه بود همدم آه و فغان
گاه به بزم شراب قرین شطرنج و عود
از افق طشت زر صبح ازل زد چه سر
بشام شد جلوه گر مهر سپهر وجود
منطق داودیش لب بتلاوت گشود
یا که انا الله سرود آیۀ رب ودود
نقطۀ توحید را دست ستم محو کرد
مرکز دین را بباد رفت ثغور و حدود
کاش دل مفتقر در این عزا خوان شدی
در عوض اشک، کاش ز دیده بیرون شدی
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۷ - فی لیلة الحادی عشر ایضاً
دل خاتم ز خون لبریز در این ماتمست امشب
اگر گردون ببارد خون در این ماتم کمست امشب
تو گوئی فاتح اقلیم عشق امشب بود بی سر
که خاک تیره بر فرق نبی خاتم است امشب
ملک چون نی نوا دارد، فلک خونابه می بارد
مگر بر روی نی چشم و چراغ عالم است امشب
چراغ دودۀ بطحا ز باد فتنه خاموش است
نه یثرب بلکه اوضاع دو گیتی در همست امشب
ز سیل کفر امشب کعبۀ اسلام ویران است
حرم چون لجۀ خون ز اشک چشم زمزمست امشب
نمی دانم چه طوفانی است اندر عالم امکان
که صد نوح از مصیبت غرقۀ موج غم است امشب
ز دود خیمه گاه او خلیل آتش بجان دارد
روان خونابۀ دل از دو چشم آدم است امشب
کلیم الله بود مدهوش از طور تنور او
ز خاکستر مگر آن زخم سر را مرهم است امشب
زبانم باد لال از گفتگوی بحدل و جمال
دچار اهرمن گوئی که اسم اعظم است امشب
تعالی از قد و بالای عباس آن مه والا
که پشت آسمان از بهر آن قامت خم است امشب
نه تنها کرده لیلی را غم مرگ جوان مجنون
که عقل پیر در زنجیر این غم مدغم است امشب
عروس حجلۀ گیتی سیه پوش از غم قاسم
مگر آن لاله رو شمع عزا و ماتم است امشب
ز داغ شیر خوار ای مادر گیتی بزن بر سر
که با ناوک گلوی نازک او توأم است امشب
حدیث شورش انگیزیست اندر عالم بالا
مگر در حلقۀ زنجیر عقل اقدم است امشب
مگر سر رشتۀ تقدیر را از گردش گردون
بگردن حلقۀ غل چون قضای مبرم است امشب
تن تب دار را امشب ز حد بگذشته تاب و تب
مگر بیمار با آه یتیمان همدم است امشب
میهن بانوی خلوت خانۀ حق عصمت کبری
اسیر و دستگیر و بیکس و بی محرم است امشب
ز حال بانوان نینوا چون نی نوا دارم
ولی از سوز این ماتم زبانم ابکم است امشب
اگر گردون ببارد خون در این ماتم کمست امشب
تو گوئی فاتح اقلیم عشق امشب بود بی سر
که خاک تیره بر فرق نبی خاتم است امشب
ملک چون نی نوا دارد، فلک خونابه می بارد
مگر بر روی نی چشم و چراغ عالم است امشب
چراغ دودۀ بطحا ز باد فتنه خاموش است
نه یثرب بلکه اوضاع دو گیتی در همست امشب
ز سیل کفر امشب کعبۀ اسلام ویران است
حرم چون لجۀ خون ز اشک چشم زمزمست امشب
نمی دانم چه طوفانی است اندر عالم امکان
که صد نوح از مصیبت غرقۀ موج غم است امشب
ز دود خیمه گاه او خلیل آتش بجان دارد
روان خونابۀ دل از دو چشم آدم است امشب
کلیم الله بود مدهوش از طور تنور او
ز خاکستر مگر آن زخم سر را مرهم است امشب
زبانم باد لال از گفتگوی بحدل و جمال
دچار اهرمن گوئی که اسم اعظم است امشب
تعالی از قد و بالای عباس آن مه والا
که پشت آسمان از بهر آن قامت خم است امشب
نه تنها کرده لیلی را غم مرگ جوان مجنون
که عقل پیر در زنجیر این غم مدغم است امشب
عروس حجلۀ گیتی سیه پوش از غم قاسم
مگر آن لاله رو شمع عزا و ماتم است امشب
ز داغ شیر خوار ای مادر گیتی بزن بر سر
که با ناوک گلوی نازک او توأم است امشب
حدیث شورش انگیزیست اندر عالم بالا
مگر در حلقۀ زنجیر عقل اقدم است امشب
مگر سر رشتۀ تقدیر را از گردش گردون
بگردن حلقۀ غل چون قضای مبرم است امشب
تن تب دار را امشب ز حد بگذشته تاب و تب
مگر بیمار با آه یتیمان همدم است امشب
میهن بانوی خلوت خانۀ حق عصمت کبری
اسیر و دستگیر و بیکس و بی محرم است امشب
ز حال بانوان نینوا چون نی نوا دارم
ولی از سوز این ماتم زبانم ابکم است امشب
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۱۶ - نوحه خطاب به حضرت ولی عصر علیه السلام
یا امام العصر یا ابن الطاهری الطیبین
یا ولی المؤمنین
شور محشر را عیان با دیده حق بین ببین
یا ولی المؤمنین
عترت خیر الوری را بنگر اندر کربلا
دشت پر رنج و بلا
بین مقتول و مأسور بأیدی الظالمین
یا ولی المؤمنین
حرمه الرحمن أضحت فی انتهاک و انتهاک
أحسن الله عزاک
بسکه خون حق بنا حق ریخت در آن سرزمین
یا ولی المؤمنین
از حضیض خاک شد تا اوج گردون موج خون
آسمان شد لاله گون
فاستبانت حمره من قبل ما کادت تبین
یا ولی المؤمنین
أمست الغبراء حمری لدماء سائلات
من نحور زاکیات
شد پر از خون دامن صحرا و ما را آستین
یا ولی المؤمنین
از سموم کین خزان شد گلشن آل رسول
روضۀ قدس بتول
و علی الاغصان للو رقاء نوح و أنین
یا ولی المؤمنین
لهف نفسی قامت الساعه وانشق القمر
حین وافاء الحجر
رنگ خون بنشست بر آئینۀ غیب مبین
یا ولی المؤمنین
سهم کین اندر مقام قاب قوسین کرد جای
یا که در عرش خدای
فهوی لله شکراً و هو مقطوع الوتین
یا ولی المؤمنین
لست أنساء سریعاً و هو مغشی علیه
إذ أتی الشمر إلیه
برد آن ملحد سر از سر دفتر ایمان و دین
یا ولی المؤمنین
سر ز گنج معرفت برداشت آن افعی صفت
با کمال معرفت
لم یراقب فیه جبار السما ذات اللعین
یا ولی المؤمنین
و نعاه بعد ما ناغاه دهراً جبرئیل:
قتل السبط الأصیل
جان جانان کرد جان قربانی جان آفرین
یا ولی المؤمنین
بحر مواج بقا، سرچشمۀ آب حیات
بر لب شط فرات
لم یذق حتی قضی من بارد الماء المعین
یا ولی المؤمنین
و لقد أمسی سلیباً و هو من علیا نزار
فاکتسی ثوب الفخار
کرد در بر جامه ای از خون حلق نازنین
یا ولی المؤمنین
روح قرآن معنی تورات و انجیل و زبور
گشت پامال ستور
یاله صدراً حوی أسرار رب العالمین!
یا ولی المؤمنین
أشرقت شمس الهدی من مطلع الرمح الطویل
یا له رزه جلیل
عالم تکوین شده پر نور از آن ماه جبین
یا ولی المؤمنین
کوکب دری و مصباح ازل مشکوه نور
سر زد از کنج تنور
فانثنی رأس العلی ذلاله و هو حزین
یا ولی المؤمنین
فی خباء لم یخب وفاده عند الوفود
أضرموا نارالحقود
شعلۀ او زد علم بر قبۀ عرش برین
یا ولی المؤمنین
کعبۀ توحید شد پامال جمعی پیل مست
یا گروهی بت پرست
فاستحلوا و استبا حواثقل خیر المرسلین
یا ولی المؤمنین
أبرزت أسری بنات الوحی ربات الخدور
حسر احُری الصدور
همنشین ناله و همراه آه آتشین
یا ولی المؤمنین
بانوان ملک یثرب رهسپار شام شوم
همچو سبی ترک و روم
ناوبات باکیات خلف زین العابدین
یا ولی المؤمنین
قائد الاسلام امسی فی قیود من حدید
و هو یُهدی لیزید
شاهباز اوج وحدت شد بدام مشرکین
یا ولی المؤمنین
ای امام منتظر ای شهسوار نشأتین
یا لثارات الحسین
سیدی قم، فمتی تشفی صدور المسلمین؟
یا ولی المؤمنین
یا ولی المؤمنین
شور محشر را عیان با دیده حق بین ببین
یا ولی المؤمنین
عترت خیر الوری را بنگر اندر کربلا
دشت پر رنج و بلا
بین مقتول و مأسور بأیدی الظالمین
یا ولی المؤمنین
حرمه الرحمن أضحت فی انتهاک و انتهاک
أحسن الله عزاک
بسکه خون حق بنا حق ریخت در آن سرزمین
یا ولی المؤمنین
از حضیض خاک شد تا اوج گردون موج خون
آسمان شد لاله گون
فاستبانت حمره من قبل ما کادت تبین
یا ولی المؤمنین
أمست الغبراء حمری لدماء سائلات
من نحور زاکیات
شد پر از خون دامن صحرا و ما را آستین
یا ولی المؤمنین
از سموم کین خزان شد گلشن آل رسول
روضۀ قدس بتول
و علی الاغصان للو رقاء نوح و أنین
یا ولی المؤمنین
لهف نفسی قامت الساعه وانشق القمر
حین وافاء الحجر
رنگ خون بنشست بر آئینۀ غیب مبین
یا ولی المؤمنین
سهم کین اندر مقام قاب قوسین کرد جای
یا که در عرش خدای
فهوی لله شکراً و هو مقطوع الوتین
یا ولی المؤمنین
لست أنساء سریعاً و هو مغشی علیه
إذ أتی الشمر إلیه
برد آن ملحد سر از سر دفتر ایمان و دین
یا ولی المؤمنین
سر ز گنج معرفت برداشت آن افعی صفت
با کمال معرفت
لم یراقب فیه جبار السما ذات اللعین
یا ولی المؤمنین
و نعاه بعد ما ناغاه دهراً جبرئیل:
قتل السبط الأصیل
جان جانان کرد جان قربانی جان آفرین
یا ولی المؤمنین
بحر مواج بقا، سرچشمۀ آب حیات
بر لب شط فرات
لم یذق حتی قضی من بارد الماء المعین
یا ولی المؤمنین
و لقد أمسی سلیباً و هو من علیا نزار
فاکتسی ثوب الفخار
کرد در بر جامه ای از خون حلق نازنین
یا ولی المؤمنین
روح قرآن معنی تورات و انجیل و زبور
گشت پامال ستور
یاله صدراً حوی أسرار رب العالمین!
یا ولی المؤمنین
أشرقت شمس الهدی من مطلع الرمح الطویل
یا له رزه جلیل
عالم تکوین شده پر نور از آن ماه جبین
یا ولی المؤمنین
کوکب دری و مصباح ازل مشکوه نور
سر زد از کنج تنور
فانثنی رأس العلی ذلاله و هو حزین
یا ولی المؤمنین
فی خباء لم یخب وفاده عند الوفود
أضرموا نارالحقود
شعلۀ او زد علم بر قبۀ عرش برین
یا ولی المؤمنین
کعبۀ توحید شد پامال جمعی پیل مست
یا گروهی بت پرست
فاستحلوا و استبا حواثقل خیر المرسلین
یا ولی المؤمنین
أبرزت أسری بنات الوحی ربات الخدور
حسر احُری الصدور
همنشین ناله و همراه آه آتشین
یا ولی المؤمنین
بانوان ملک یثرب رهسپار شام شوم
همچو سبی ترک و روم
ناوبات باکیات خلف زین العابدین
یا ولی المؤمنین
قائد الاسلام امسی فی قیود من حدید
و هو یُهدی لیزید
شاهباز اوج وحدت شد بدام مشرکین
یا ولی المؤمنین
ای امام منتظر ای شهسوار نشأتین
یا لثارات الحسین
سیدی قم، فمتی تشفی صدور المسلمین؟
یا ولی المؤمنین
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۲ - فی رثائه علیه السلام عن لسان أبی عبدالله علیه السلام
شاه دین را بود شور محشر
بر سر نعش شهزاده اکبر
ای شکیب دل آرام جانم
ای روان تن ناتوانم
ای جگر گوشۀ مهربانم
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
تو همای حقیقت نشانی
شاهباز بلند آشیانی
از چه در خاک و در خون طپانی
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
چهره ات یک فلک آفتابست
طره ات یک جهان مشک نابست
ای دریغا که در خون خضا بست
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
ای پر از زخم کین اینچه حالست
این حقیقت بود یا خیالست
یکتن و این جراحت محالست
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن طلعت ماه رخسار
حیف از آن قامت سرو رفتار
حیف از آن منطق شهد گفتار
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن قدّ با اعتدالت
حیف از آن شاخ طوبی مثالت
دست کین تیشه زد بر نهالت
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن مشگسا سنبل تر
حیف از آن جعد و موی معنبر
دل ز داغت چه عودی بمجمر
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن روی و موی نبوت
حیف از آن روز و بازو و قوت
داد از این قوم دور از مروت
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
لعل خشک تو ای لؤلؤ تر
قوت جان بود و یاقوت احمر
گرچه مرجان ما را زد آذر
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
ای عقیق لبت کهربائی
کی شود غنچه لب گشائی
عندلیبانه گوئی توائی
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
بود امیدم ای نازنینم
بزم دامادیت را بچینم
حجلۀ شادیت را ببینم
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
ای دریغا ز ناکامی تو
جان فدای خوش اندامی تو
وانقد و قامت نامی تو
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن لالۀ ارغوانی
شد خزان در بهار جوانی
خاک غم بر سر زندگانی
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
وای بر حال لیلای مجنون
گر به بیند ترا غرقه در خون
با دل زار او چون کنم چون
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
روی دردشت و هامون گذارد
یا سر نعش تو جان سپارد
طاقت این مصیبت ندارد
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
آه اگر عمۀ مستمندت
بیند این زخم بیچون و چندت
تا قیامت بود دردمندت
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
خواهرت روز و شب می گدازد
یا بسوزد ز غم یا بسازد
کو برادر که او را نوازد
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
بر سر نعش شهزاده اکبر
ای شکیب دل آرام جانم
ای روان تن ناتوانم
ای جگر گوشۀ مهربانم
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
تو همای حقیقت نشانی
شاهباز بلند آشیانی
از چه در خاک و در خون طپانی
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
چهره ات یک فلک آفتابست
طره ات یک جهان مشک نابست
ای دریغا که در خون خضا بست
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
ای پر از زخم کین اینچه حالست
این حقیقت بود یا خیالست
یکتن و این جراحت محالست
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن طلعت ماه رخسار
حیف از آن قامت سرو رفتار
حیف از آن منطق شهد گفتار
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن قدّ با اعتدالت
حیف از آن شاخ طوبی مثالت
دست کین تیشه زد بر نهالت
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن مشگسا سنبل تر
حیف از آن جعد و موی معنبر
دل ز داغت چه عودی بمجمر
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن روی و موی نبوت
حیف از آن روز و بازو و قوت
داد از این قوم دور از مروت
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
لعل خشک تو ای لؤلؤ تر
قوت جان بود و یاقوت احمر
گرچه مرجان ما را زد آذر
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
ای عقیق لبت کهربائی
کی شود غنچه لب گشائی
عندلیبانه گوئی توائی
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
بود امیدم ای نازنینم
بزم دامادیت را بچینم
حجلۀ شادیت را ببینم
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
ای دریغا ز ناکامی تو
جان فدای خوش اندامی تو
وانقد و قامت نامی تو
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
حیف از آن لالۀ ارغوانی
شد خزان در بهار جوانی
خاک غم بر سر زندگانی
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
وای بر حال لیلای مجنون
گر به بیند ترا غرقه در خون
با دل زار او چون کنم چون
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
روی دردشت و هامون گذارد
یا سر نعش تو جان سپارد
طاقت این مصیبت ندارد
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
آه اگر عمۀ مستمندت
بیند این زخم بیچون و چندت
تا قیامت بود دردمندت
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
خواهرت روز و شب می گدازد
یا بسوزد ز غم یا بسازد
کو برادر که او را نوازد
ای علی اکبر نوجوانم
ای بخون غرقه روح روانم
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی قاسم بن الحسن علیهماالسلام
شمارهٔ ۲ - فی رثاء القاسم بن الحسن سلام الله علیهما
در عدن زنگار بدن عقیق یمن شد
چه غرق خون تن شهزاده قاسم بن حسن شد
درید جامۀ طاقت در این عزا گل سوری
دمی که خلعت دامادیش بدل بکفن شد
بیاد خط لبش سبزه جوی اشک روان کرد
ز نور شمع قدش لاله داغدار چمن شد
ز نا مرادی و ناکامیش بدور جوانی
چه داغها بدل چرخ پیر و دهر کهن شد
چه رو نهاد به میدان فلک سرود به افغان
که طوطی شکر افشان اسیر زاغ و زغن شد
خدنگ و سنگ ز هر سو نثار آن سرو گیسو
سنان خصم جفا جو عروس حجلۀ تن شد
ز برق آه ملک نه فلک چو رعد خروشان
چه ابر تیغ بر آن شاهزاده سایه فکن شد
چو حلقه زد زمین خون از آن کلالۀ مشگین
زمین ماریه رنگین و رشک مشک ختن شد
به خون یوسف گل پنجه زد چه گرگ مخالف
جهان بدیدۀ یعقوب عشق بیت حزن شد
چه پایمال سمند بلا شد آن قدر و بالا
روان سرور روحانیان روان ز بدن شد
ز سوز شمع کرامت به پیشگاه امامت
درون سینه دل مفتقر چو خون به لگن شد
چه غرق خون تن شهزاده قاسم بن حسن شد
درید جامۀ طاقت در این عزا گل سوری
دمی که خلعت دامادیش بدل بکفن شد
بیاد خط لبش سبزه جوی اشک روان کرد
ز نور شمع قدش لاله داغدار چمن شد
ز نا مرادی و ناکامیش بدور جوانی
چه داغها بدل چرخ پیر و دهر کهن شد
چه رو نهاد به میدان فلک سرود به افغان
که طوطی شکر افشان اسیر زاغ و زغن شد
خدنگ و سنگ ز هر سو نثار آن سرو گیسو
سنان خصم جفا جو عروس حجلۀ تن شد
ز برق آه ملک نه فلک چو رعد خروشان
چه ابر تیغ بر آن شاهزاده سایه فکن شد
چو حلقه زد زمین خون از آن کلالۀ مشگین
زمین ماریه رنگین و رشک مشک ختن شد
به خون یوسف گل پنجه زد چه گرگ مخالف
جهان بدیدۀ یعقوب عشق بیت حزن شد
چه پایمال سمند بلا شد آن قدر و بالا
روان سرور روحانیان روان ز بدن شد
ز سوز شمع کرامت به پیشگاه امامت
درون سینه دل مفتقر چو خون به لگن شد
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی عبدالله الرضیع المعروف بعلی الاصغر سلام الله علیه
شمارهٔ ۱ - فی مدح عبدالله الرضیع المعروف بعلی الاصغر و رثائه سلام الله علیه و علی ابیه
کنار مادر گیتی ز طفل اشک بود تر
بیاد خشکی حلقوم و تشنه کامی اصغر
رضیع ثدی امامت مسیح مهد کرامت
شفیع روز قیامت ولی خالق اکبر
بمحفل ازلی شمع جمع و شاهد وحدت
بحسن لم یزلی ثانی شبیه پیمبر
یگانه کوکب دُرّی آستان ولایت
بطلعت آیت «الله نور» را شده مظهر
چه شیر خواره که شیر فلک مسخر و خارش
چه طفل شیر که صد عقل را شده رهبر
بچهره رشک گل و مل، بطرّه رونق سنبل
بشور و نغمه ز بلبل هزار بار نکوتر
لبش چه گوهر رخشان عقیق و لعل درخشان
نه از یمن نه بدخشان ز کنز مخفی داور
دریغ و درد که یاقوت لعل روح فزایش
چه کهربا شد و مرجان دوست را زده آذر
لبی که غنچۀ سیراب از او گرفته طراوت
چنان فسرده شد از تشنگی که لا یتصور
ز قحط آب، لبی خشک ماند در لب دریا
که سلسبیل لبش بود رشک چشمۀ کوثر
لبی ز سوز عطش زد شرر بخرمن هستی
که بود مبدء عین الحیوه خضر و سکندر
نداشت شیر چه آن بچه شیر بیشۀ هیجا
شد آبش از دم پیکان آبدار مقدر
لبان او به تبسم ز ذوق بادۀ وحدت
زبان او مترنم ز شوق جلوۀ دلبر
درید خار خدنگ آن گلوی چون گل و سر زد
ز باز وی پدر و خون ز چشم مادر و خواهر
دُر عدم زنگار بدن عقیق یمن شد
چه شد گلو هدف ناوک برنده چه خنجر
خلیل دشت بلا خون همی فشاند به بالا
که این ذبیح من ای دوست تحفه ایست محقر
ز اشک پرد کیان وز شور نوحه سرایان
سزد که چشم ملک کور باد و گوش فلک کر
بیاد خشکی حلقوم و تشنه کامی اصغر
رضیع ثدی امامت مسیح مهد کرامت
شفیع روز قیامت ولی خالق اکبر
بمحفل ازلی شمع جمع و شاهد وحدت
بحسن لم یزلی ثانی شبیه پیمبر
یگانه کوکب دُرّی آستان ولایت
بطلعت آیت «الله نور» را شده مظهر
چه شیر خواره که شیر فلک مسخر و خارش
چه طفل شیر که صد عقل را شده رهبر
بچهره رشک گل و مل، بطرّه رونق سنبل
بشور و نغمه ز بلبل هزار بار نکوتر
لبش چه گوهر رخشان عقیق و لعل درخشان
نه از یمن نه بدخشان ز کنز مخفی داور
دریغ و درد که یاقوت لعل روح فزایش
چه کهربا شد و مرجان دوست را زده آذر
لبی که غنچۀ سیراب از او گرفته طراوت
چنان فسرده شد از تشنگی که لا یتصور
ز قحط آب، لبی خشک ماند در لب دریا
که سلسبیل لبش بود رشک چشمۀ کوثر
لبی ز سوز عطش زد شرر بخرمن هستی
که بود مبدء عین الحیوه خضر و سکندر
نداشت شیر چه آن بچه شیر بیشۀ هیجا
شد آبش از دم پیکان آبدار مقدر
لبان او به تبسم ز ذوق بادۀ وحدت
زبان او مترنم ز شوق جلوۀ دلبر
درید خار خدنگ آن گلوی چون گل و سر زد
ز باز وی پدر و خون ز چشم مادر و خواهر
دُر عدم زنگار بدن عقیق یمن شد
چه شد گلو هدف ناوک برنده چه خنجر
خلیل دشت بلا خون همی فشاند به بالا
که این ذبیح من ای دوست تحفه ایست محقر
ز اشک پرد کیان وز شور نوحه سرایان
سزد که چشم ملک کور باد و گوش فلک کر
غروی اصفهانی : تتمة
شمارهٔ ۱ - فی رجوع الحرم الی المدینه الطیبه
به سوی وطن بازگشتند یاران
خروشان چه رعد، اشکباران چه باران
چه لاله فروزان و چون شمع سوزان
ز داغ غم و دوری گلعذاران
چمن شد پر از قمری شورش انگیز
بر آمد ز گلشن نوای هزاران
نوای حجازی ز هر سو بپا شد
ز شور عراقیّ آن سوگواران
گروهی اسیر غم نوجوانان
گروهی زمین گیر آن شهسواران
بلعید، پرورده هر یک جوانی
ولی شام شد صبح امیدواران
چه بر آستان رسالت رسیدند
ز کف شد قرار دل بی قراران
چه برگ خزان ریخته از چپ و راست
باشک روان همچه ابر بهاران
بسر بسکه خاک مصیبت فشاندند
حرم گشت چون کلبۀ خاکساران
مهین بانوی خلوت کبریائی
بگفت ای سر و سرور تاجداران
ز کوی حسین تو دارم پیامی
که برده است هوش از سر هوشیاران
لبش خشک و تن غرقۀ لجۀ خون
سرش روی نی رهبر رهسپاران
پس از زخم های فراوان کاری
نگویم چه کردند آن نابکاران
به پیرامنش نونهالان نامی
چگویم ز جانان و آن جان نثاران
گر از بانوان نبوت بگویم
دل سنگ گرید بر آن داغداران
ز بیداد گردون دل بانوان خون
چه رفتند در محفل میگساران
گر از سختی ما بخواهی نشانه
بود شانۀ من یکی از هزاران
خروشان چه رعد، اشکباران چه باران
چه لاله فروزان و چون شمع سوزان
ز داغ غم و دوری گلعذاران
چمن شد پر از قمری شورش انگیز
بر آمد ز گلشن نوای هزاران
نوای حجازی ز هر سو بپا شد
ز شور عراقیّ آن سوگواران
گروهی اسیر غم نوجوانان
گروهی زمین گیر آن شهسواران
بلعید، پرورده هر یک جوانی
ولی شام شد صبح امیدواران
چه بر آستان رسالت رسیدند
ز کف شد قرار دل بی قراران
چه برگ خزان ریخته از چپ و راست
باشک روان همچه ابر بهاران
بسر بسکه خاک مصیبت فشاندند
حرم گشت چون کلبۀ خاکساران
مهین بانوی خلوت کبریائی
بگفت ای سر و سرور تاجداران
ز کوی حسین تو دارم پیامی
که برده است هوش از سر هوشیاران
لبش خشک و تن غرقۀ لجۀ خون
سرش روی نی رهبر رهسپاران
پس از زخم های فراوان کاری
نگویم چه کردند آن نابکاران
به پیرامنش نونهالان نامی
چگویم ز جانان و آن جان نثاران
گر از بانوان نبوت بگویم
دل سنگ گرید بر آن داغداران
ز بیداد گردون دل بانوان خون
چه رفتند در محفل میگساران
گر از سختی ما بخواهی نشانه
بود شانۀ من یکی از هزاران
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵
من حسین وقت و نااهلان یزید و شمر من
روزگارم جمله عاشورا و منزل کربلا
ای عراق الله جارک سخت مشعوفم بتو
وی خراسان عمرک الله نیک مشتاقم ترا
تنگ سال محنت است ای آبروی هر دو کون
چشم میدارم ز بحر فیض تو فضل عطا
سایه لطف خدائی ما همه دلسوخته
سایه از ما وا مگیر ای سایه لطف خدا
ای نوال خوان انعام تو برده خاص و عام
ما گدایان درت داریم امید صلا
روزگارم جمله عاشورا و منزل کربلا
ای عراق الله جارک سخت مشعوفم بتو
وی خراسان عمرک الله نیک مشتاقم ترا
تنگ سال محنت است ای آبروی هر دو کون
چشم میدارم ز بحر فیض تو فضل عطا
سایه لطف خدائی ما همه دلسوخته
سایه از ما وا مگیر ای سایه لطف خدا
ای نوال خوان انعام تو برده خاص و عام
ما گدایان درت داریم امید صلا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۹
صبا رسید در او بوی یار نیست چه سود
نسیم سنبل آن گلعذار نیست چه سود
هزارگونه ی گل اندر بهار گر چه شکفت
چو بوی از گل من در بهار نیست چه سود
مراست از دو جهان اختیار یار ولیک
به دست من چو کنون اختیار نیست چه سود
هزار گونه طرب میکنم ز دردی درد
ولی چو خمر طرب بی خمار نیست چه سود
منم که خاک شدم در ره وفاداری
ولی به خاک من او را گذار نیست چه سود
درون بوته ی مهرش دلم بسوخت ولی
متاع قلب مرا چون عیار نیست چه سود
به وصل یار امید حسین بسیار است
ولی چو طالع فرخنده یار نیست چه سود
نسیم سنبل آن گلعذار نیست چه سود
هزارگونه ی گل اندر بهار گر چه شکفت
چو بوی از گل من در بهار نیست چه سود
مراست از دو جهان اختیار یار ولیک
به دست من چو کنون اختیار نیست چه سود
هزار گونه طرب میکنم ز دردی درد
ولی چو خمر طرب بی خمار نیست چه سود
منم که خاک شدم در ره وفاداری
ولی به خاک من او را گذار نیست چه سود
درون بوته ی مهرش دلم بسوخت ولی
متاع قلب مرا چون عیار نیست چه سود
به وصل یار امید حسین بسیار است
ولی چو طالع فرخنده یار نیست چه سود
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۸
دلا بنال که یاران نازنین رفتند
به غم نشین که رفیقان بی قرین رفتند
به اهل دهر میامیز و گوشه ای بنشین
که همدمان وفاپیشه گزین رفتند
دل شکسته ی ما را بر آتش افکندند
اگر چه خود به سوی روضه ی برین رفتند
سهی و گل ز زمین می دمد ولیک دریغ
ز گلرخان سهی قد که در زمین رفتند
هنر مجوی که بازار فضل رایج نیست
از آن جهت که بزرگان خورده بین رفتند
عجب مدار که گر نقد دین شود کاسد
که نافذان جواهرشناس دین رفتند
بسوز بر در حرمان در انتظار حسین
که محرمان سراپرده ی یقین رفتند
به غم نشین که رفیقان بی قرین رفتند
به اهل دهر میامیز و گوشه ای بنشین
که همدمان وفاپیشه گزین رفتند
دل شکسته ی ما را بر آتش افکندند
اگر چه خود به سوی روضه ی برین رفتند
سهی و گل ز زمین می دمد ولیک دریغ
ز گلرخان سهی قد که در زمین رفتند
هنر مجوی که بازار فضل رایج نیست
از آن جهت که بزرگان خورده بین رفتند
عجب مدار که گر نقد دین شود کاسد
که نافذان جواهرشناس دین رفتند
بسوز بر در حرمان در انتظار حسین
که محرمان سراپرده ی یقین رفتند
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۳ - در مدح میرزا حسین ولد میرزا محمد علی اشکبوس گفته
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
ز شوق روی جانان آنچنانم
که سر از پاو پا از سر ندانم
چنان مستغرقم در بحر وحدت
که از کثرت بکلی برکرانم
چو از خود فانی و باقی باویم
ازآن هم جسم و هم جان جهانم
موالید و عناصر غیر ما نیست
حقیقت هم زمین و آسمانم
نمود ما بود بود دو عالم
گهی پیدا و دیگر دم نهانم
گهی در صورت قهرم گهی لطف
گهی کافر گهی مؤمن ازآنم
گهی آزاده از هر قید و گاهی
اسیری گه چنین و گه چنانم
که سر از پاو پا از سر ندانم
چنان مستغرقم در بحر وحدت
که از کثرت بکلی برکرانم
چو از خود فانی و باقی باویم
ازآن هم جسم و هم جان جهانم
موالید و عناصر غیر ما نیست
حقیقت هم زمین و آسمانم
نمود ما بود بود دو عالم
گهی پیدا و دیگر دم نهانم
گهی در صورت قهرم گهی لطف
گهی کافر گهی مؤمن ازآنم
گهی آزاده از هر قید و گاهی
اسیری گه چنین و گه چنانم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۶ - در مدح حضرت ابوالفضل العبّاس علیه السلام
آن قوی پنجه که آزردن دل ها است فَنَش
الفتی هست نهان با دل غمگین مَنش
جان رسیده به لب از دوری جان بخش لبش
دل به تنگ آمده از حسرت نوشین دهنش
آن که می گفت بود حاصل ایام دمی
گشت زانفاس خوش دوست مُبَرهَن سخنش
هر که دارد چو تو زیبا رخ و نیکو قامت
نیست حاجت به گل گلشن و سرو چمنش
گر به فردوس بَرَندش غم غُربت دارد
نیک بختی که سرو کوی تو باشد وطنش
دوش در طرف چمن بلبل شیدا می گفت
نو بهار آمد و افزود غمم زآمدنش
باغ ماند به صف ماریه لاله و گل
به شهیدان به خون غرقه ی گلگون کفنش
ابر در ماتم سقّای شهیدان گرید
که همه عمر بود دیده ی گریان چو منش
نور حق ماه بنی هاشم، عباس که هست
مهر او شمع و دل جمع محبان لگنش
زور بازوی یدالله، ابوالفضل که هست
چنگ ضرغام قضا پنجه ی دشمن شکنش
حامل رایت و میر سپه عشق که داشت
قوت سیل اجل همت بنیاد کنش
دستش از تن که بریدند به کف محکم بود
رشته بندگی و مهر امام زمنش
گفت در ماتم او شاه شهیدان گریان
دید افتاده چو در معرکه پرخون بدنش
شد کنون قطع امید من و پشتم بشکست
بعد از این وای به حال دل و رنج و محنش
از خیال تو به شد خواب زچشم من و خفت
آن که از بیم تو بیداری شب بود فنش
یادم آمد لب خشکیده و چشمان ترش
جگر سوخته از غم دل خون از حزنش
به فرآت آمد تا آب برد سوی خیام
بهر یاران جگر سوخته ی ممتحنش
کرد کف زآب پر و برد به نزدیک دهان
بود خشکیده زبان چون زعطش در دهنش
جلوه گر گشت لب خشک برادر بر او
تازه شد اندوه دیرینه و رنج کهنش
ریخت آب از کف و لب تشنه برون شد زفرات
سخنی گفت که آتش زده در جان سخنش
گفت این شرط وفا نیست که من آب خورم
سوخته زاده ی زهرا زعطش جان و تنش
ز آن نبردش شه دین سوی شهیدان دگر
که مسیر نشد از معرکه بر داشتنش
برگرفتن نتوان پیکر آن کشته زخاک
که نه تن مانده به جا و نه به تن پیرهنش
هر که در ماتم عباس بگرید چو «محیط»
هست امید شفاعت زحسین و حسنش
الفتی هست نهان با دل غمگین مَنش
جان رسیده به لب از دوری جان بخش لبش
دل به تنگ آمده از حسرت نوشین دهنش
آن که می گفت بود حاصل ایام دمی
گشت زانفاس خوش دوست مُبَرهَن سخنش
هر که دارد چو تو زیبا رخ و نیکو قامت
نیست حاجت به گل گلشن و سرو چمنش
گر به فردوس بَرَندش غم غُربت دارد
نیک بختی که سرو کوی تو باشد وطنش
دوش در طرف چمن بلبل شیدا می گفت
نو بهار آمد و افزود غمم زآمدنش
باغ ماند به صف ماریه لاله و گل
به شهیدان به خون غرقه ی گلگون کفنش
ابر در ماتم سقّای شهیدان گرید
که همه عمر بود دیده ی گریان چو منش
نور حق ماه بنی هاشم، عباس که هست
مهر او شمع و دل جمع محبان لگنش
زور بازوی یدالله، ابوالفضل که هست
چنگ ضرغام قضا پنجه ی دشمن شکنش
حامل رایت و میر سپه عشق که داشت
قوت سیل اجل همت بنیاد کنش
دستش از تن که بریدند به کف محکم بود
رشته بندگی و مهر امام زمنش
گفت در ماتم او شاه شهیدان گریان
دید افتاده چو در معرکه پرخون بدنش
شد کنون قطع امید من و پشتم بشکست
بعد از این وای به حال دل و رنج و محنش
از خیال تو به شد خواب زچشم من و خفت
آن که از بیم تو بیداری شب بود فنش
یادم آمد لب خشکیده و چشمان ترش
جگر سوخته از غم دل خون از حزنش
به فرآت آمد تا آب برد سوی خیام
بهر یاران جگر سوخته ی ممتحنش
کرد کف زآب پر و برد به نزدیک دهان
بود خشکیده زبان چون زعطش در دهنش
جلوه گر گشت لب خشک برادر بر او
تازه شد اندوه دیرینه و رنج کهنش
ریخت آب از کف و لب تشنه برون شد زفرات
سخنی گفت که آتش زده در جان سخنش
گفت این شرط وفا نیست که من آب خورم
سوخته زاده ی زهرا زعطش جان و تنش
ز آن نبردش شه دین سوی شهیدان دگر
که مسیر نشد از معرکه بر داشتنش
برگرفتن نتوان پیکر آن کشته زخاک
که نه تن مانده به جا و نه به تن پیرهنش
هر که در ماتم عباس بگرید چو «محیط»
هست امید شفاعت زحسین و حسنش
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۹ - در رِثاء حضرت علیّ بن الحسین الاصغر علیه السلام
ز رنگ هستی خود ساده ساز لوح ضمیر
گرت هوا است که گردد زغیب نقش پذیر
به راه پر خطر عشق پا منه که آنجا
گذار بر دم تیغ است و راه بر سر تیر
به زندگانی عشاق، دل مرا سوزد
که هست یاورشان درد و غم معین و ظهیر
از آن به حال مجانین عشق رشک برم
که هست سلسله ی زلف یارشان زنجیر
به عالمی نفروشم غمت که کس ندهد
چنین نفیس متاعی، بدین بهای حقیر
کرا که محنت و غم شد زخوان غیب نصیب
نشاط و عیش نگردد، مسیر از تدبیر
همان حکایت صعوه است و چنگُل شهباز
حدیث نیروی تدبیر و قوّت تقدیر
توان نمودن هر درد سخت را درمان
به غیر درد جدایی که نیست چاره پذیر
خطا سرودم مرگ است، چاره ی هجران
گرت خلاصی ندهد، زقید هجر بمیر
ترا زسرّ حقیقت، چو نیست آگاهی
ز جهل نکته به شوریدگان عشق مگیر
دمی امید رهایی مدار در همه عمر
برای آن که شود در کمند عشق اسیر
خدای هر دم، تقصیر من زیاد کُناد
اگر محبت خاصان حق بود تقصیر
گواه صدق مقال حق اینکه نیست مرا
به جز محبت عشاق کربلا به ضمیر
حدیث محنت آن تشنگان غرقه به خون
حکایتی است که نتوان نمودنش تقریر
عجب ترا زهمه شرح غم علی اصغر
که گر جوان شنود، از ملال گردد پیر
به دشت ماریه چون آه اختر سوز
شد از درون جگر تشنگان به چرخ اثیر
علی اصغر خود را نهاد بر کف دست
خدیو دین ملک العشق، شاه عرش سریر
میان معرکه آمد بر سپاه عدو
ستاد و از دل پردرد، برکشید نفیر
سرود هست گنه، گر را به کیش شما
به هیچ کیش ندارد، گناه طفل صغیر
دهید جرعه ی آبی بدین صغیر که سوخت
درون سینه دل نازکش زقحطی شیر
جواب مقصد شه را، کمان گشود زبان
رساند آب به حلقوم اصغرش با تیر
برید حنجر او گوش تا به گوش و نشست
به بازوی شه دین، نوک تیر خصم شریر
گلوی خشکش گردید تر، ولی از خون
به حلق تشنه ی او نی رسید آب و نه شیر
تبسمی به رخ شاه کرد و رفت زدست
به بزم قدس زدندش زبام عرش صفیر
کشید تیر زحلقوم او شه شهداء
ز دیده اشک فرو ریخت هم چو ابر مطیر
فشاند خون گلویش به سوی چرخ برین
به گریه گفت که ای ایزد سمیع و بصیر
فصیل ناقه ی صالح، به رتبه ی برتر نیست
از این صغیر که گردید، کشته بی تقصیر
«محیط» شرح غمی را چسان تواند گفت
که از شگفتی نتوان، نمودش تصویر
گرت هوا است که گردد زغیب نقش پذیر
به راه پر خطر عشق پا منه که آنجا
گذار بر دم تیغ است و راه بر سر تیر
به زندگانی عشاق، دل مرا سوزد
که هست یاورشان درد و غم معین و ظهیر
از آن به حال مجانین عشق رشک برم
که هست سلسله ی زلف یارشان زنجیر
به عالمی نفروشم غمت که کس ندهد
چنین نفیس متاعی، بدین بهای حقیر
کرا که محنت و غم شد زخوان غیب نصیب
نشاط و عیش نگردد، مسیر از تدبیر
همان حکایت صعوه است و چنگُل شهباز
حدیث نیروی تدبیر و قوّت تقدیر
توان نمودن هر درد سخت را درمان
به غیر درد جدایی که نیست چاره پذیر
خطا سرودم مرگ است، چاره ی هجران
گرت خلاصی ندهد، زقید هجر بمیر
ترا زسرّ حقیقت، چو نیست آگاهی
ز جهل نکته به شوریدگان عشق مگیر
دمی امید رهایی مدار در همه عمر
برای آن که شود در کمند عشق اسیر
خدای هر دم، تقصیر من زیاد کُناد
اگر محبت خاصان حق بود تقصیر
گواه صدق مقال حق اینکه نیست مرا
به جز محبت عشاق کربلا به ضمیر
حدیث محنت آن تشنگان غرقه به خون
حکایتی است که نتوان نمودنش تقریر
عجب ترا زهمه شرح غم علی اصغر
که گر جوان شنود، از ملال گردد پیر
به دشت ماریه چون آه اختر سوز
شد از درون جگر تشنگان به چرخ اثیر
علی اصغر خود را نهاد بر کف دست
خدیو دین ملک العشق، شاه عرش سریر
میان معرکه آمد بر سپاه عدو
ستاد و از دل پردرد، برکشید نفیر
سرود هست گنه، گر را به کیش شما
به هیچ کیش ندارد، گناه طفل صغیر
دهید جرعه ی آبی بدین صغیر که سوخت
درون سینه دل نازکش زقحطی شیر
جواب مقصد شه را، کمان گشود زبان
رساند آب به حلقوم اصغرش با تیر
برید حنجر او گوش تا به گوش و نشست
به بازوی شه دین، نوک تیر خصم شریر
گلوی خشکش گردید تر، ولی از خون
به حلق تشنه ی او نی رسید آب و نه شیر
تبسمی به رخ شاه کرد و رفت زدست
به بزم قدس زدندش زبام عرش صفیر
کشید تیر زحلقوم او شه شهداء
ز دیده اشک فرو ریخت هم چو ابر مطیر
فشاند خون گلویش به سوی چرخ برین
به گریه گفت که ای ایزد سمیع و بصیر
فصیل ناقه ی صالح، به رتبه ی برتر نیست
از این صغیر که گردید، کشته بی تقصیر
«محیط» شرح غمی را چسان تواند گفت
که از شگفتی نتوان، نمودش تصویر