عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : ترجیعات
هفدهم
گر دلت گیرد و گر گردی مول
زین سفر چاره نداری، ای فضول
دل بنه، گردن مپیچان چپ و راست
هین روان باش و رها کن مول مول
ورنه اینک می‌برندت کشکشان
هر طرف پیکست و هر جانب رسول
نیستی در خانه، فکرت تا کجاست
فکرهای خل را بردست غول
جادوی کردند چشم خلق را
تا که بالا را ندانند از سفول
جادوان را، جادوانی دیگرند
می‌کنند اندر دل ایشان دخول
خیره منگر، دیدها در اصل دار
تا نباشی روز مردن بی‌اصول
(نحن نزلنا) بخوان و شکر کن
کافتابی کرد از بالا نزول
آفتابی نی که سوزد روی را
آفتابی نی که افتد در افول
نعره کم زن زانک نزدیکست یار
که ز نزدیکی گمان آید حلول
حق اگر پنهان بود ظاهر شود
معجزاتست و گواهان عدول
لیک تو اشتاب کم کن صبر کن
گرچه فرمودست که: « الانسان عجول »
ربنا افرغ علینا صبرنا
لا تزل اقدامنا فی ذاالوحول
بر اشارت یاد کن ترجیع را
در ببند و ره مدتشنیع را
ای گذر کرده ز حال و از محال
رفته اندر خانهٔ فیه رجال
ای بدیده روی وجه‌الله را
کین جهان بر روی او باشد چو خال
خال را حسنی بود از رو بود
ور نمی‌بینی چنین چشمی به مال
چون بمالی چشم، در هر زشتیی
صورتی بینی کمال اندر کمال
چند صورتهاست پنداری که اوست
تا رسی اندر جمال ذوالجلال
خلق را می‌راند و خوبی او
می‌کشاند گوش جان را که تعال
خاک کوی دوست را از بو بدان
خاک کویش خوشتر از آب زلال
اندران آب زلال اندر نگر
تا ببینی عکس خورشید و هلال
تا شنیدم گفتن شیرین او
می‌فزاید گفتن خویشم ملال
دامن او گیر یعنی درد او
رویدت از درد او صد پر و بال
سر نمی‌ارزد به درد سر، عجب
خود بیندیش و رها کن قیل و قال
سر خمارت داد و مستیها دهد
زیر آن مستی بود سحر هلال
از پی این مه به شب بیدار باش
سر منه جز در دعا و ابتهال
وقت ترجیعست برجه تازه شود
چون جمالش بی‌حد و اندازه شو
دیگران رفتند خانهٔ خویش باز
ما بماندیم و تو و عشق دراز
هرکی حیران تو باشد دارد او
روزه در روزه، نماز اندر نماز
راز او گوید که دارد عقل و هوش
چون فنا گردد، فنا را نیست راز
سلسله از گردن ما برمگیر
که جنون تو خوش است ای بی‌نیاز
طوق شاهان چاکر این سلسله‌ست
عاشقان از طوق دارند احتراز
خار و گل را حسن‌بخش از آب خضر
طاق را و جفت را کن جفت ناز
هرکی او بنهد سری بر خاک تو
کن قبولش گر حقیقت گر مجاز
نی مرا هرچه شود خود گو بشو
در بهار حسن خود تو می‌گراز
حسن تو باید که باشد بر مراد
عاشقان را خواه سوز و خواه ساز
خواه ردشان کن به خط لایجوز
خواهشان از فضل ده خط جواز
خواهشان چون تار چنگی بر سکل
خواهشان چون نای گیر و می‌نواز
خواهشان بی‌قدر کن چون سنگ و خاک
خواه چون گوهر بدهشان امتیاز
عاقبت محمود باشد داد تو
ای تو محمود و همه جانها ایاز
در غلامی تو جان آزاد شد
وز ادبهای تو عقل استاد شد
مای ما کی بود؟! چو تو گویی انا
مس ما کی بود پیش کیمیا؟!
پیش خورشیدی چه دارد مشت برف
جز فنا گشتن ز اشراق و ضیا؟!
زمهریر و صد هزاران زمهریر
با تموز تو کجا ماند؟! کجا؟!
با تموزیهای خورشید رخت
زمهریر آمد تموز این ضحی
بر دکان آرزو وشوق تو
کیسه دوزانند این خوف و رجا
بر مصلای کمال رفعتست
سجدهای سهو می‌آرد سها
خواب را گردن زدی ای جان صبح
چه صباح آموختن باید ترا؟!
چپ ما را راست کن ای دست تو
کرده اژدرهای هایل را عصا
شکر ایزد را که من بیگانه رنگ
گشته‌ام با بحر فضلت آشنا
کف برآرم در دعا و شکر من
جاودانی دیده زان بحر صفا
ای تو بیجا همچو جان و من چو تن
می‌روم در جستن تو جا به جا
عمر می‌کاهید بی‌تو روز روز
رست از کاهش به تو ای جان‌فزا
واجدی و وجدبخش هر وجود
چه غم ار من یاوه کردم خویش را
هین سلامت می‌کند ترجیع من
که خوشی؟ چونی تو از تصدیع من؟
مولوی : ترجیعات
هجدهم
نامه رسید زان جهان بهر مراجعت برم
عزم رجوع می‌کنم، رخت به چرخ می‌برم
گفت که: « ارجعی » شنو، باز به شهر خویش رو
گفتم: « تا بیامدم، دلشده و مسافرم
آن چمن و شکرستان، هیچ نرفت از دلم
من بدرونه واصلم، من به حظیره حاظرم
چون به سباغ طیر تو اوج هوا مخوف شد
بسته شدست راه من، زانک به تن کبوترم
گفت: « ازین تو غم مخور، ایمن و شادمان بپر
زانک رفیق امن شد جان کبوتر حرم
هرکه برات حفظ ما دارد در زه قبا
در بر و بحر اگر رود باشد راد و محترم
نوح میان دشمنان بود هزار سال خوش
عصمت ماش بد به کف غالب بود لاجرم
چند هزار همچو او بندهٔ خاص پاک خو
هردم می‌رسیدشان بار و خفیر از درم »
گفت کلیم: « زاب من غم نخورم که من درم»
گفت: « خلیل ز آتشش غم نخورم که من زرم »
گفت: « مسیح مرده را زنده کنم به نام او
اکمه را بصر دهم، جانب طب به ننگرم »
گفت محمد امین : « من به اشارت مبین
بر قمر فلک زنم، کز قمران من اقمرم »
صورت را برون کنم پیش شهنشهی روم
کز تف او منورم، وز کف او مصورم
چون بروم برادرا هیچ مگو که نیست شد
در صف روح حاضرم، گر بر تو مسترم
نام خوشم درین جهان باشد چون صبا وزان
بوی خوشش عبرفشان زانک به جان معنبرم
ساکن گلشن و چمن پیش خوشان همچو من
وارهم از چه و رسن زانک برون چنبرم
بس کن و بحث این سخن در ترجیع بازگو
گرچه به پیش مستمع دارد هر سخن دورو
چونک ز آسمان رسد تاج و سریر و مهتری
به که سفر کنی دلا، رخت به آسمان بری
بین همه بحریان به کف گوهر خویش یافته
تو به میان جزر و مد در چه شمار اندری؟
هین هله، گاو مرده را شیر مخوان و سر منه
گر چهکه غره می‌زند گاو به سحر سامری
گر نمرود برپرد فوق به پر کرکسان
زود فتد که نیستش قوت پر جعفری
گرچه کبوتری به فن کبک شکار می‌کند
باز سپید کی شود؟! کی رهد از کبوتری؟!
جان ندهد به جز خدا، عقل همو کند عطا
گرچه که صورتی کند، صنعت کف آزری
دردسر تنی مکش کوست به حیله نیم خوش
پیش خدای سر نهی، سر بستان آن سری
سر که دهی شکربری، شبه دهی گهر بری
سرمه دهی بصر بری، سخت خوش است تاجری
جود و سخا و لطف خو سجده‌گری، چو آب جو
ترک هوا و آرزو هست سر پیمبری
روضهٔ روح سبز بین، ساکن روضه حور عین
مست و خراب می‌روی، نقل ملوک می‌چری
فرجهٔ باغ می‌کنی، شادی و لاغ می‌کنی
با صنمان شرم‌گین، پردهٔ شرم می‌دری
آمده ماه روی تو، جانب های و هوی تو
گلبن مشک بوی تو، با قد چست عرعری
روح و عقول سو به سو، سجده‌کنان به پیش او
کای هوس و مراد جان، سخت لطیف منظری
ای قمران آسمان، زو ببرید رنگ رو
وی ملکان بابلی زو شنوید ساحری
سخت مفرح غمی، عیسی چند مریمی
جان هزار جنتی، رشک هزار کوثری
این غزل ای ندیم من بی‌ترجیع چون بود؟!
بند کنش که بند تو سلسلهٔ جنون بود
از سر روزنم سحر گفت به قنجره مهی
هی تو بگو که کیستی؟ آنک ندادیش رهی
من تلف وصال تو،لیک تو کیستی؟ بگو
گفت: که « لاابالیی، خیره‌کشی، شهنشهی
بی‌پر و بال فضل من، بر نپرد ز تن دلی
بی‌رسن عنایتم، برنشود کس از چهی
عقل ز خط من بود گشته ادیب انجمن
عشق ز جام من بود عشرتیی مرفهی
بی‌رخ خوب فرخم، قامت هرکی گشت خم
گر به بهشت خوش شود، باشد گول و ابلهی
بادیها نوشتهٔ شهر به شهر گشتهٔ
جز بر من مرید را کو کنفی و درگهی؟!
مرده ز بوی من شود زنده و زنده دولتی
گول ز حرف من شود نکته‌شناس و آگهی »
گفتم: « کدیه می‌کنم، ای تو حیات هر صنم
تا ز تو لافها زنم کامد یار ناگهی »
گفت: « چو من شوم روی، تو به یقین فنا شوی
این نبود که با کسی، گنجم من به خرگهی
هست مرا بهر زمان، لطف و کرم جهان جهان
لیک بکوش و صبر کن، صاف شوی و آنگهی
از چه رسید آب را آینه‌گی؟ ز صافیی
از فرح صفا زند، آن گل سرخ قهقهی
کم بود این یگانگی، لیک به راه بندگی
صاحب نان و جامگی، هر طرفی‌ست اسپهی
هست طبیب حاذقی هر طرفی و سابقی
نادره عیسیی که او دیده دهد با کمهی
بهر مثال گفتم این بهر نشاط هر حزین
لیک نیم مشبهی غرهٔ هر مشبهی
شرح که بی‌زبان بود، بی‌ضرر و زیان بود
هم تو بگو شهنشها، فایدهٔ موجهی
ای تو به فکرت ردی خون حبیب ریخته
نیک نگر که او توی، ای تو ز خود گریخته
مولوی : ترجیعات
بیست و هفتم
ای درد دهنده‌ام دوا ده
تاریک مکن جهان، ضیا ده
درد تو دواست و دل ضریرست
آن چشم ضریر را صفا ده
نومید همی شود بهر غم
نومید شونده را رجا ده
هر دیده که بهر تو بگرید
کحلش کش و نور مصطفی ده
شکرش ده، وانگهیش نعمت
صبرش ده، وانگهش بلا ده
گر جان ز جهان وفا ندارد
از رحمت خویششان وفا ده
خوی تو خوش است، هم خوشی بخش
کار تو عطاست، هم عطا ده
آن نی که دم تو خورد روزی
بازش ز دم خوشت نواده
این قفل تو کردهٔ برین دل
بفرست کلید و دلگشا ده
کس طاقت خشم تو ندارد
این خشم ببر عوض رضا ده
غم منکر بس نکیر آمد
زومان بستان به آشنا ده
رحم آر برین فغان و تشنیع
ورنه کنمش قرین ترجیع
چون باخبری ز هر فغانی
زین حالت آتشین، امانی
مهمان من آمدست اندوه
خون ریز و درشت میهمانی
یک لقمه کند هزار جان را
کی داو، دهد به نیم جانی
هر سیلی او چو ذوالفقاری
هر نکتهٔ او یکی سنانی
زو تلخ شده دهان دریا
چون تلخ شد آنچنان دهانی؟!
دریاچه بود؟! که از نهیبش
پوشید کبود، آسمانی
ماییم سرشتهٔ نوازش
پروردهٔ نازنین جهانی
خو کرده به سلسبیل و تسنیم
با ساقی چون شکرستانی
با جمع شکر لبان رقاص
هر لحظه عروسیی و خوانی
این عیش و طرب دریغ باشد
کاشفته شود به امتحانی
حیفست که مجلس لطیفان
ناخوش شود از چنین گرانی
ترجیع سوم رسید یارا
هم بر سر عیش آر ما را
در چاه فتاد دل، برآرش
بیچاره و منتظر مدارش
ور وعده دهیش تا به فردا
امروز بسوزد این شرارش
بخشای برین اسیر هجران
بر جان ضعیف بی‌قرارش
هرچند که ظالمست و مجرم
مظلوم و شکسته دل شمارش
گشتست چو لاله غرقهٔ خون
گشتست چو زعفران عذارش
خواهد که به پیش تو بمیرد
اینست همیشه کسب و کارش
یاری دگری کجا پسندد
آن را که خدا به دست یارش؟
آن را که بخواندهٔ تو روزی
مسپار بدست روزگارش
هرچند به زیر کوه غم ماند
اندیشهٔ تست یار غارش
امسال چو ماه می‌گدازد
می‌آید یاد وصل پارش
راهی بگشا درین بیابان
ماهی بنما درین غبارش
گر شرح کنم تمام پیغام
می‌مانم از شراب و از جام
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲ - داستان آن پادشاه جهود کی نصرانیان را می‌کشت از بهر تعصب
بود شاهی در جهودان ظلم‌ساز
دشمن عیسی و نصرانی گداز
عهد عیسی بود و نوبت آن او
جان موسی او و موسی جان او
شاه احول کرد در راه خدا
آن دو دمساز خدایی را جدا
گفت استاد احولی را کندر آ
زو برون آر از وثاق آن شیشه را
گفت احول زان دو شیشه من کدام
پیش تو آرم؟ بکن شرح تمام
گفت استاد آن دو شیشه نیست، رو
احولی بگذار و افزون‌بین مشو
گفت ای استا مرا طعنه مزن
گفت استا زان دو، یک را در شکن
چون یک بشکست، هر دو شد ز چشم
مرد احول گردد از میلان و خشم
شیشه یک بود و به چشمش دو نمود
چون شکست او شیشه را، دیگر نبود
خشم و شهوت مرد را احول کند
ز استقامت روح را مبدل کند
چون غرض آمد، هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی دیده شد
چون دهد قاضی به دل رشوت قرار
کی شناسد ظالم از مظلوم زار؟
شاه از حقد جهودانه چنان
گشت احول، کالامان، یا رب امان
صد هزاران مؤمن مظلوم کشت
که پناهم دین موسی را و پشت
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳ - آموختن وزیر مکر پادشاه را
او وزیری داشت گبر و عشوه‌ده
کو بر آب از مکر بربستی گره
گفت ترسایان پناه جان کنند
دین خود را از ملک پنهان کنند
کم کش ایشان را، که کشتن سود نیست
دین ندارد بوی، مشک و عود نیست
سر پنهان است اندر صد غلاف
ظاهرش با توست و باطن بر خلاف
شاه گفتش پس بگو تدبیر چیست؟
چارهٔ آن مکر و آن تزویز چیست؟
تا نماند در جهان نصرانی‌یی
نی هویدا دین و نی پنهانی‌یی
گفت ای شه گوش و دستم را ببر
بینی‌ام بشکاف و لب در حکم مر
بعد ازان در زیر دار آور مرا
تا بخواهد یک شفاعت‌گر مرا
بر منادی گاه کن این کار تو
بر سر راهی که باشد چارسو
آن گهم از خود بران تا شهر دور
تا در اندازم در ایشان شر و شور
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴ - تلبیس وزیر بانصاری
پس بگویم من به سر نصرانی‌ام
ای خدای رازدان می‌دانی‌ام
شاه واقف گشت از ایمان من
وز تعصب کرد قصد جان من
خواستم تا دین ز شه پنهان کنم
آن که دین اوست، ظاهر آن کنم
شاه بویی برد از اسرار من
متهم شد پیش شه گفتار من
گفت، گفت تو چو در نان سوزن است
از دل من تا دل تو روزن است
من از آن روزن بدیدم حال تو
حال تو دیدم، ننوشم قال تو
گر نبودی جان عیسی چاره‌ام
او جهودانه بکردی پاره‌ام
بهر عیسی جان سپارم، سر دهم
صد هزاران منتش بر خود نهم
جان دریغم نیست از عیسی ولیک
واقفم بر علم دینش، نیک‌نیک
حیف می‌آمد مرا کان دین پاک
در میان جاهلان گردد هلاک
شکر ایزد را و عیسی را که ما
گشته‌ایم آن کیش حق را رهنما
از جهود و از جهودی رسته‌ایم
تا به زناری میان را بسته‌ایم
دور دور عیسی است ای مردمان
بشنوید اسرار کیش او به جان
کرد با وی شاه آن کاری که گفت
خلق حیران مانده زان مکر نهفت
راند او را جانب نصرانیان
کرد در دعوت شروع او بعد ازان
مولوی : دفتر اول
بخش ۲۰ - پیغام شاه پنهان با وزیر
در میان شاه و او پیغام‌ها
شاه را پنهان بدو آرام‌ها
آخر الامر از برای آن مراد
تا دهد چون خاک ایشان را به باد
پیش او بنوشت شه کی مقبلم
وقت آمد، زود فارغ کن دلم
گفت اینک اندران کارم شها
کافکنم در دین عیسی فتنه‌ها
مولوی : دفتر اول
بخش ۲۹ - اعتراض مریدان در خلوت وزیر
جمله گفتند ای وزیر انکار نیست
گفت ما چون گفتن اغیار نیست
اشک دیده‌ست از فراق تو دوان
آه آه است از میان جان روان
طفل با دایه نه استیزد، ولیک
گرید او گرچه نه بد داند نه نیک
ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی
زاری از ما نه، تو زاری می‌کنی
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز توست ای خوش صفات
ما که باشیم، ای تو ما را جان جان
تا که ما باشیم با تو در میان؟
ما عدم هاییم و هستی‌های ما
تو وجود مطلقی، فانی‌نما
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله‌شان از باد باشد دم‌ به دم
حمله‌شان پیداست و ناپیداست باد
آن که ناپیداست، هرگز گم مباد
باد ما و بود ما از داد توست
هستی ما جمله از ایجاد توست
لذت هستی نمودی نیست را
عاشق خود کرده بودی نیست را
لذت انعام خود را وا مگیر
نقل و باده و جام خود را وا مگیر
ور بگیری، کیت جست و جو کند؟
نقش با نقاش چون نیرو کند؟
منگر اندر ما، مکن در ما نظر
اندر اکرام و سخای خود نگر
ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفتۀ ما می‌شنود
نقش باشد پیش نقاش و قلم
عاجز و بسته چو کودک در شکم
پیش قدرت خلق جمله‌ی بارگه
عاجزان چون پیش سوزن کارگه
گاه نقشش دیو و گه آدم کند
گاه نقشش شادی و گه غم کند
دست نه، تا دست جنباند به دفع
نطق نه، تا دم زند در ضر و نفع
تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت
گفت ایزد ما رمیت اذ رمیت
گر بپرانیم تیر، آن نه ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
این نه جبر، این معنی جباری است
ذکر جباری برای زاری است
زاری ما شد دلیل اضطرار
خجلت ما شد دلیل اختیار
گر نبودی اختیار این شرم چیست؟
وین دریغ و خجلت و آزرم چیست؟
زجر شاگردان و استادان چراست؟
خاطر از تدبیرها گردان چراست؟
ور تو گویی غافل است از جبر او
ماه حق پنهان کند در ابر رو
هست این را خوش جواب ار بشنوی
بگذری از کفر و در دین بگروی
حسرت و زاری گه بیماری است
وقت بیماری همه بیداری است
آن زمان که می‌شوی بیمار تو
می‌کنی از جرم استغفار تو
می‌نماید بر تو زشتی گنه
می‌کنی نیت که باز آیم به ره
عهد و پیمان می‌کنی که بعد ازین
جز که طاعت نبودم کاری گزین
پس یقین گشت این که بیماری تو را
می‌ببخشد هوش و بیداری تو را
پس بدان این اصل را ای اصل‌جو
هر که را درد است، او برده‌ست بو
هر که او بیدارتر، پر دردتر
هر که او آگاه‌تر، رخ زردتر
گر ز جبرش آگهی، زاریت کو؟
بینش زنجیر جباریت کو؟
بسته در زنجیر، چون شادی کند؟
کی اسیر حبس آزادی کند؟
ور تو می‌بینی که پایت بسته‌اند
بر تو سرهنگان شه بنشسته‌‌اند
پس تو سرهنگی مکن با عاجزان
زان که نبود طبع و خوی عاجز آن
چون تو جبر او نمی‌بینی، مگو
ور همی‌بینی، نشان دید کو؟
در هر آن کاری که میل استت بدان
قدرت خود را همی بینی عیان
وندر آن کاری که میلت نیست و خواست
خویش را جبری کنی کین از خداست
انبیا در کار دنیا جبری‌اند
کافران در کار عقبی جبری‌اند
انبیا را کار عقبی اختیار
جاهلان را کار دنیا اختیار
زان که هر مرغی به سوی جنس خویش
می‌پرد، او در پس و جان پیش پیش
کافران چون جنس سجین آمدند
سجن دنیا را خوش آیین آمدند
انبیا چون جنس علیین بدند
سوی علیین جان و دل شدند
این سخن پایان ندارد، لیک ما
باز گوییم آن تمام قصه را
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۷ - آتش کردن پادشاه جهود و بت نهادن پهلوی آتش کی هر که این بت را سجود کند از آتش برست
آن جهود سگ ببین چه رای کرد
پهلوی آتش بتی برپای کرد
کان که این بت را سجود آرد، برست
ور نیارد، در دل آتش نشست
چون سزای این بت نفس او نداد
از بت نفسش بتی دیگر بزاد
مادر بت‌ها، بت نفس شماست
زان‌که آن بت مار و این بت اژدهاست
آهن و سنگ است نفس و بت شرار
آن شرار از آب می‌گیرد قرار
سنگ و آهن زآب کی ساکن شود؟
آدمی با این دو کی ایمن بود؟
بت سیاهابه‌ست در کوزه نهان
نفس مر آب سیه را چشمه دان
آن بت منحوت چون سیل سیاه
نفس بتگر چشمه‌‌یی بر آب راه
صد سبو را بشکند یک پاره سنگ
وآب چشمه می‌زهاند بی‌درنگ
بت شکستن سهل باشد نیک سهل
سهل دیدن نفس را، جهل‌ست جهل
صورت نفس ار بجویی ای پسر
قصۀ دوزخ بخوان با هفت در
هر نفس مکری و در هر مکر زان
غرقه صد فرعون با فرعونیان
در خدای موسی و موسیٰ گریز
آب ایمان را ز فرعونی مریز
دست را اندر احد و احمد بزن
ای برادر واره از بوجهل تن
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۸ - به سخن آمدن طفل درمیان آتش و تحریض کردن خلق را در افتادن بتش
یک زنی با طفل آورد آن جهود
پیش آن بت، وآتش اندر شعله بود
طفل ازو بستد، در آتش درفکند
زن بترسید و دل از ایمان بکند
خواست تا او سجده آرد پیش بت
بانگ زد آن طفل انی لم امت
اندرآ ای مادر این جا من خوشم
گرچه در صورت میان آتشم
چشم‌بند است آتش از بهر حجاب
رحمت است این، سر برآورده ز جیب
اندرآ مادر ببین برهان حق
تا ببینی عشرت خاصان حق
اندرآ و آب بین، آتش ‌مثال
از جهانی کآتش است آبش مثال
اندرآ اسرار ابراهیم بین
کو در آتش یافت سرو و یاسمین
مرگ می‌دیدم گه زادن ز تو
سخت خوفم بود افتادن ز تو
چون بزادم، رستم از زندان تنگ
در جهان خوش‌هوای خوب‌رنگ
من جهان را چون رحم دیدم کنون
چون درین آتش بدیدم این سکون
اندرین آتش بدیدم عالمی
ذره ذره اندرو عیسی‌دمی
نک جهان نیست ‌شکل هست ‌ذات
وان جهان هست شکل بی‌ثبات
اندرآ مادر به حق مادری
بین که این آذر ندارد آذری
اندرآ مادر که اقبال آمده‌ست
اندرآ مادر مده دولت ز دست
قدرت آن سگ بدیدی، اندر آ
تا ببینی قدرت و لطف خدا
من ز رحمت می‌کشانم پای تو
کز طرب خود نیستم پروای تو
اندرآ و دیگران را هم بخوان
کندر آتش شاه بنهاده‌ست خوان
اندر آیید ای مسلمانان همه
غیر عذب دین عذاب است آن همه
اندر آیید ای همه پروانه‌وار
اندرین بهره که دارد صد بهار
بانگ می‌زد در میان آن گروه
پر همی‌شد جان خلقان از شکوه
خلق خود را بعد ازان بی‌خویشتن
می‌فکندند اندر آتش، مرد و زن
بی‌موکل، بی‌کشش، از عشق دوست
زان که شیرین کردن هر تلخ ازوست
تا چنان شد کان عوانان خلق را
منع می‌کردند، کآتش درمیا
آن یهودی شد سیه‌رو و خجل
شد پشیمان، زین سبب بیماردل
کندر ایمان خلق عاشق‌تر شدند
در فنای جسم صادق‌تر شدند
مکر شیطان هم درو پیچید، شکر
دیو هم خود را سیه‌رو دید، شکر
آنچه می‌مالید در روی کسان
جمع شد در چهرۀ آن ناکس آن
آن که می‌درید جامه‌ی خلق چست
شد دریده آن او، ایشان درست
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۹ - کژ ماندن دهان آن مرد کی نام محمد را صلی‌الله علیه و سلم بتسخر خواند
آن دهان کژ کرد و از تسخر بخواند
نام احمد را، دهانش کژ بماند
باز آمد کی محمد عفو کن
ای تو را الطاف و علم من لدن
من تو را افسوس می‌کردم ز جهل
من بدم افسوس را منسوب و اهل
چون خدا خواهد که پرده‌ی کس درد
میلش اندر طعنۀ پاکان برد
ور خدا خواهد که پوشد عیب کس
کم زند در عیب معیوبان نفس
چون خدا خواهد که‌مان یاری کند
میل ما را جانب زاری کند
ای خنک چشمی که آن گریان اوست
وی همایون دل که آن بریان اوست
آخر هر گریه آخر خنده‌یی‌ست
مرد آخربین مبارک بنده‌یی‌ست
هر کجا آب روان، سبزه بود
هر کجا اشکی روان، رحمت شود
باش چون دولاب، نالان، چشم تر
تا ز صحن جانت بر روید خضر
اشک خواهی، رحم کن بر اشک ‌بار
رحم خواهی، بر ضعیفان رحم آر
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۸ - یافتن رسول روم امیرالمؤمنین عمر را رضی‌الله عنه خفته به زیر درخت
آمد او آن‌جا و از دور ایستاد
مر عمر را دید و در لرز اوفتاد
هیبتی زان خفته آمد بر رسول
حالتی خوش کرد بر جانش نزول
مهر و هیبت هست ضد همدگر
این دو ضد را دید جمع اندر جگر
گفت با خود من شهان را دیده‌ام
پیش سلطانان مه و بگزیده‌ام
از شهانم هیبت و ترسی نبود
هیبت این مرد هوشم را ربود
رفته‌ام در بیشۀ شیر و پلنگ
روی من زیشان نگردانید رنگ
بس شدستم در مصاف و کارزار
همچو شیر آن دم که باشد کار زار
بس که خوردم، بس زدم زخم گران
دل قوی‌تر بوده‌ام از دیگران
بی‌سلاح این مرد خفته بر زمین
من به هفت اندام لرزان، چیست این؟
هیبت حق است این، از خلق نیست
هیبت این مرد صاحب دلق نیست
هرکه ترسید از حق او تقوی گزید
ترسد از وی جن و انس و هرکه دید
اندرین فکرت به حرمت دست بست
بعد یک ساعت عمر از خواب جست
کرد خدمت مر عمر را و سلام
گفت پیغامبر سلام، آن گه کلام
پس علیکش گفت و او را پیش خواند
ایمنش کرد و به پیش خود نشاند
لاتخافوا هست نزل خایفان
هست درخور از برای خایف آن
هرکه ترسد، مر ورا ایمن کنند
مر دل ترسنده را ساکن کنند
آن که خوفش نیست چون گویی مترس؟
درس چه‌دهی؟ نیست او محتاج درس
آن دل از جا رفته را دلشاد کرد
خاطر ویرانش را آباد کرد
بعد ازان گفتش سخن‌های دقیق
وز صفات پاک حق نعم الرفیق
وز نوازش‌های حق ابدال را
تا بداند او مقام و حال را
حال چون جلوه‌ست زان زیبا عروس
وین مقام آن خلوت آمد با عروس
جلوه بیند شاه و غیر شاه نیز
وقت خلوت نیست جز شاه عزیز
جلوه کرده خاص و عامان را عروس
خلوت اندر شاه باشد با عروس
هست بسیار اهل حال از صوفیان
نادر است اهل مقام اندر میان
از منازل‌های جانش یاد داد
وز سفرهای روانش یاد داد
وز زمانی کز زمان خالی بده‌ست
وز مقام قدس که اجلالی بده‌ست
وز هوایی کندرو سیمرغ روح
پیش ازین دیده‌ست پرواز و فتوح
هر یکی پروازش از آفاق بیش
وز امید و نهمت مشتاق بیش
چون عمر اغیاررو را یار یافت
جان او را طالب اسرار یافت
شیخ کامل بود و طالب مشتهی
مرد چابک بود و مرکب درگهی
دید آن مرشد که او ارشاد داشت
تخم پاک اندر زمین پاک کاشت
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۳ - در معنی آنک من اراد ان یجلس مع الله فلیجلس مع اهل التصوف
آن رسول از خود بشد زین یک دو جام
نی رسالت یاد ماندش، نی پیام
واله اندر قدرت الله شد
آن رسول این‌جا رسید و شاه شد
سیل چون آمد به دریا، بحر گشت
دانه چون آمد به مزرع گشت کشت
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و با خبر
موم و هیزم چون فدای نار شد
ذات ظلمانی او انوار شد
سنگ سرمه چون که شد در دیدگان
گشت بینایی، شد آن‌جا دیدبان
ای خنک آن مرد کز خود رسته شد
در وجود زنده‌یی پیوسته شد
وای آن زنده که با مرده نشست
مرده گشت و زندگی از وی بجست
چون تو در قرآن حق بگریختی
با روان انبیا آمیختی
هست قرآن حال‌های انبیا
ماهیان بحر پاک کبریا
ور بخوانی و نه‌‌یی قرآن پذیر
انبیا و اولیا را دیده گیر
ور پذیرایی چو برخوانی قصص
مرغ جانت تنگ آید در قفص
مرغ کو اندر قفص زندانی است
می‌نجوید رستن، از نادانی است
روح‌هایی کز قفص‌ها رسته‌اند
انبیای رهبر شایسته‌اند
از برون آوازشان آید ز دین
که ره رستن ترا این است این
ما بدین رستیم زین تنگین قفص
جز که این ره نیست چاره‌ی این قفص
خویش را رنجور سازی زار زار
تا تو را بیرون کنند از اشتهار
که اشتهار خلق بند محکم است
در ره این از بند آهن کی کم است؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۷ - در بیان آنک جنبیدن هر کسی از آنجا کی ویست هر کس را از چنبرهٔ وجود خود بیند تابهٔ کبود آفتاب را کبود نماید و سرخ سرخ نماید چون تابه‌ها از رنگها بیرون آید سپید شود از همه تابه‌های دیگر او راست‌گوتر باشد و امام باشد
دید احمد را ابوجهل و بگفت
زشت نقشی کز بنی‌هاشم شکفت
گفت احمد مر ورا که راستی
راست گفتی، گرچه کار افزاستی
دید صدیقش بگفت ای آفتاب
نی ز شرقی، نی ز غربی، خوش بتاب
گفت احمد راست گفتی ای عزیز
ای رهیده تو ز دنیای نه چیز
حاضران گفتند ای صدر الوری
راست‌گو گفتی دو ضدگو را چرا؟
گفت من آیینه‌ام، مصقول دست
ترک و هندو در من آن بیند که هست
ای زن ار طماع می‌بینی مرا
زین تحری زنانه برتر آ
آن طمع را ماند و رحمت بود
کو طمع آن‌جا که آن نعمت بود؟
امتحان کن فقر را روزی دو تو
تا به فقر اندر غنا بینی دو تو
صبر کن با فقر و بگذار این ملال
زان که در فقر است عز ذوالجلال
سرکه مفروش و هزاران جان ببین
از قناعت غرق بحر انگبین
صد هزاران جان تلخی‌کش نگر
همچو گل آغشته اندر گلشکر
ای دریغا مر تو را گنجا بدی
تا ز جانم شرح دل پیدا شدی
این سخن شیر است در پستان جان
بی کشنده‌ی خوش نمی‌گردد روان
مستمع چون تشنه و جوینده شد
واعظ ار مرده بود گوینده شد
مستمع چون تازه آمد بی‌ملال
صد زبان گردد به گفتن گنگ و لال
چون که نامحرم درآید از درم
پرده در، پنهان شوند اهل حرم
ور درآید محرمی دور از گزند
برگشایند آن ستیران روی‌بند
هرچه را خوب و خوش و زیبا کنند
از برای دیدۀ بینا کنند
کی بود آواز چنگ و زیر و بم
از برای گوش بی‌حس اصم؟
مشک را بیهوده حق خوش‌دم نکرد
بهر حس کرد و پی اخشم نکرد
حق زمین و آسمان بر ساخته‌ست
در میان بس نار و نور افراخته‌ست
این زمین را از برای خاکیان
آسمان را مسکن افلاکیان
مرد سفلی دشمن بالا بود
مشتری هر مکان پیدا بود
ای ستیره هیچ تو برخاستی
خویشتن را بهر کور آراستی؟
گر جهان را پر در مکنون کنم
روزی تو چون نباشد، چون کنم؟
ترک جنگ و ره‌زنی ای زن بگو
ور نمی‌گویی به ترک من بگو
مر مرا چه جای جنگ نیک و بد
کین دلم از صلح‌ها هم می‌رمد
گر خمش گردی، وگرنه آن کنم
که همین دم ترک خان و مان کنم
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲۱ - در بیان آنک موسی و فرعون هر دو مسخر مشیت‌اند چنانک زهر و پازهر و ظلمات و نور و مناجات کردن فرعون بخلوت تا ناموس نشکند
موسی و فرعون معنی را رهی
ظاهر آن ره دارد و این بی‌رهی
روز موسی پیش حق نالان شده
نیم شب فرعون هم گریان بده
کین چه غل است ای خدا بر گردنم
ورنه غل باشد، که گوید من منم؟
زان که موسی را منور کرده‌یی
مر مرا زان هم مکدر کرده‌یی
زان که موسی را تو مه‌رو کرده‌یی
ماه جانم را سیه‌رو کرده‌یی
بهتر از ماهی نبود استاره‌ام
چون خسوف آمد، چه باشد چاره‌ام؟
نوبتم گر رب و سلطان می‌زنند
مه گرفت و خلق پنگان می‌زنند
می‌زنند آن طاس و غوغا می‌کنند
ماه را زان زخمه رسوا می‌کنند
من که فرعونم، ز شهرت وای من
زخم طاس آن ربی الاعلای من
خواجه‌تاشانیم، اما تیشه‌ات
می‌شکافد شاخ را در بیشه‌ات
باز شاخی را موصل می‌کند
شاخ دیگر را معطل می‌کند
شاخ را بر تیشه دستی هست؟ نی
هیچ شاخ از دست تیشه جست؟ نی
حق آن قدرت که آن تیشه تو راست
از کرم کن این کژی‌ها را تو راست
باز با خود گفته فرعون ای عجب
من نه در یا ربنایم جمله شب؟
در نهان خاکی و موزون می‌شوم
چون به موسی می‌رسم، چون می‌شوم؟
رنگ زر قلب ده‌تو می‌شود
پیش آتش چون سیه‌رو می‌شود؟
نه که قلب و قالبم در حکم اوست؟
لحظه‌یی مغزم کند، یک لحظه پوست
سبز گردم، چون که گوید کشت باش
زرد گردم، چون که گوید زشت باش
لحظه‌یی ماهم کند، یک دم سیاه
خود چه باشد غیر این کار اله؟
پیش چوگان‌های حکم کن فکان
می‌دویم اندر مکان و لامکان
چون که بی‌رنگی اسیر رنگ شد
موسی‌یی با موسی‌یی در جنگ شد
چون به بی‌رنگی رسی، کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی
گر تو را آید برین نکته سوآل
رنگ کی خالی بود از قیل و قال؟
این عجب کین رنگ از بی‌رنگ خاست
رنگ با بی‌رنگ چون در جنگ خاست؟
اصل روغن زآب افزون می‌شود
عاقبت با آب ضد چون می‌شود؟
چون که روغن را ز آب اسرشته‌اند
آب با روغن چرا ضد گشته‌اند؟
چون گل از خار است و خار از گل چرا
هر دو در جنگند و اندر ماجرا؟
یا نه جنگ است این، برای حکمت است
همچو جنگ خر فروشان صنعت است
یا نه این است و نه آن، حیرانی است
گنج باید جست، این ویرانی است
آنچه تو گنجش توهم می‌کنی
زان توهم گنج را گم می‌کنی
چون عمارت دان تو وهم و رای‌ها
گنج نبود در عمارت جای‌ها
در عمارت هستی و جنگی بود
نیست را از هست‌ها ننگی بود
نه، که هست از نیستی فریاد کرد
بلکه نیست آن هست را واداد کرد
تو مگو که من گریزانم ز نیست
بلکه او از تو گریزان است، بیست
ظاهرا می‌خواندت او سوی خود
وز درون می‌راندت با چوب رد
نعل‌های بازگونه‌ست ای سلیم
نفرت فرعون می‌دان از کلیم
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲۷ - دل نهادن عرب بر التماس دلبر خویش و سوگند خوردن کی درین تسلیم مرا حیلتی و امتحانی نیست
مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف
حکم داری، تیغ برکش از غلاف
هرچه گویی، من ترا فرمان برم
در بد و نیک آمد آن ننگرم
در وجود تو شوم من منعدم
چون محبم، حب یعمی و یصم
گفت زن آهنگ برم می‌کنی؟
یا به حیلت کشف سرم می‌کنی؟
گفت والله عالم السر الخفی
کافرید از خاک آدم را صفی
در سه گز قالب که دادش، وانمود
هرچه در الواح و در ارواح بود
تا ابد هرچه بود او پیش پیش
درس کرد از علم الاسماء خویش
تا ملک بی‌خود شد از تدریس او
قدس دیگر یافت از تقدیس او
آن گشادیشان کز آدم رو نمود
در گشاد آسمان‌هاشان نبود
در فراخی عرصۀ آن پاک جان
تنگ آمد عرصۀ هفت آسمان
گفت پیغامبر که حق فرموده است
من نگنجم هیچ در بالا و پست
در زمین و آسمان و عرش نیز
من نگنجم، این یقین دان ای عزیز
در دل مؤمن بگنجم ای عجب
گر مرا جویی، دران دل‌ها طلب
گفت ادخل فی عبادی تلتقی
جنة من رؤیتی یا متقی
عرش با آن نور با پهنای خویش
چون بدید آن را، برفت از جای خویش
خود بزرگی عرش باشد بس مدید
لیک صورت کیست چون معنی رسید؟
هر ملک می‌گفت ما را پیش ازین
الفتی می‌بود بر روی زمین
تخم خدمت بر زمین می‌کاشتیم
آن تعلق ما عجب می‌داشتیم
کین تعلق چیست با این خاکمان
چون سرشت ما بده‌ست از آسمان
الف ما انوار با ظلمات چیست؟
چون تواند نور با ظلمات زیست؟
آدما آن الف از بوی تو بود
زان که جسمت را زمین بد تار و پود
جسم خاکت را ازین جا بافتند
نور پاکت را درین جا یافتند
این که جان ما ز روحت یافته‌ست
پیش پیش از خاک آن می‌تافته‌ست
در زمین بودیم و غافل از زمین
غافل از گنجی که در وی بد دفین
چون سفر فرمود ما را زان مقام
تلخ شد ما را ازان تحویل کام
تا که حجت‌ها همی‌گفتیم ما
که به جای ما که آید ای خدا؟
نور این تسبیح و این تهلیل را
می‌فروشی بهر قال و قیل را؟
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید ازطریق انبساط
هرچه آید بر زبانتان بی‌حذر
همچو طفلان یگانه با پدر
زان که این دم‌ها چه گر نالایق است
رحمت من بر غضب هم سابق است
از پی اظهار این سبق ای ملک
در تو بنهم داعیه‌ی اشکال و شک
تا بگویی و نگیرم بر تو من
منکر حلمم نیارد دم زدن
صد پدر، صد مادر اندر حلم ما
هر نفس زاید، در افتد در فنا
حلم ایشان کف بحر حلم ماست
کف رود آید، ولی دریا بجاست
خود چه گویم پیش آن در این صدف
نیست الا کف کف کف کف
حق آن کف، حق آن دریای صاف
کامتحانی نیست این گفت و نه لاف
از سر مهر و صفا است و خضوع
حق آن کس که بدو دارم رجوع
گر به پیشت امتحان است این هوس
امتحان را امتحان کن یک نفس
سر مپوشان تا پدید آید سرم
امر کن تو هرچه بر وی قادرم
دل مپوشان تا پدید آید دلم
تا قبول آرم هر آنچه قابلم
چون کنم؟ در دست من چه چاره است؟
درنگر تا جان من چه کاره است؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۶ - تهدید کردن نوح علیه‌السلام مر قوم را کی با من مپیچید کی من روپوشم با خدای می‌پیچید در میان این بحقیقت ای مخذولان
گفت نوح ای سرکشان من من نی ام
من ز جان مردم، به جانان می‌زیم
چون بمردم از حواس بوالبشر
حق مرا شد سمع و ادراک و بصر
چون که من من نیستم، این دم ز هوست
پیش این دم هرکه دم زد، کافر اوست
هست اندر نقش این روباه شیر
سوی این روبه نشاید شد دلیر
گر ز روی صورتش می‌نگروی
غره شیران ازو می‌نشنوی
گر نبودی نوح را از حق یدی
پس جهانی را چرا بر هم زدی؟
صد هزاران شیر بود او در تنی
او چو آتش بود و عالم خرمنی
چون که خرمن پاس عشر او نداشت
او چنان شعله بر آن خرمن گماشت
هرکه او در پیش این شیر نهان
بی‌ادب چون گرگ بگشاید دهان
همچو گرگ آن شیر بر دراندش
فانتقمنا منهم بر خواندش
زخم یابد همچو گرگ از دست شیر
پیش شیر ابله بود کو شد دلیر
کاشکی آن زخم بر تن آمدی
تا بدی کایمان و دل سالم بدی
قوتم بگسست چون این‌جا رسید
چون توانم کرد این سر را پدید؟
همچو آن روبه کم اشکم کنید
پیش او روباه‌بازی کم کنید
جمله ما و من به پیش او نهید
ملک ملک اوست، ملک او را دهید
چون فقیر آیید اندر راه راست
شیر و صید شیر خود آن شماست
زان که او پاک است و سبحان وصف اوست
بی‌نیاز است او ز نغز و مغز و پوست
هر شکار و هر کراماتی که هست
از برای بندگان آن شه است
نیست شه را طمع، بهر خلق ساخت
این همه دولت، خنک آن کو شناخت
آن که دولت آفرید و دو سرا
ملک و دولت‌ها چه کار آید ورا؟
پیش سبحان پس نگه دارید دل
تا نگردید از گمان بد خجل
کو ببیند سر و فکر و جست و جو
همچو اندر شیر خالص تار مو
آن که او بی‌نقش ساده‌سینه شد
نقش‌های غیب را آیینه شد
سر ما را بی‌گمان موقن شود
زان که مؤمن آینه‌ی مؤمن بود
چون زند او نقد ما را بر محک
پس یقین را باز داند او ز شک
چون شود جانش محک نقدها
پس ببیند قلب را و قلب را
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۰ - مرتد شدن کاتب وحی به سبب آنک پرتو وحی برو زد آن آیت را پیش از پیغامبر صلی الله علیه و سلم بخواند گفت پس من هم محل وحیم
پیش از عثمان یکی نساخ بود
کو به نسخ وحی جدی می‌نمود
چون نبی از وحی فرمودی سبب
او همان را وا نبشتی بر ورق
پرتو آن وحی بر وی تافتی
او درون خویش حکمت یافتی
عین آن حکمت بفرمودی رسول
زین قدر گمراه شد آن بوالفضول
کانچه می‌گوید رسول مستنیر
مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر
پرتو اندیشه‌اش زد بر رسول
قهر حق آورد بر جانش نزول
هم ز نساخی بر آمد، هم ز دین
شد عدو مصطفی و دین به کین
مصطفی فرمود کی گبر عنود
چون سیه گشتی اگر نور از تو بود؟
گر تو ینبوع الهی بودی‌یی
این چنین آب سیه نگشودی‌یی
تا که ناموسش به پیش این و آن
نشکند، بر بست این او را دهان
اندرون می‌سوختش هم زین سبب
توبه کردن می‌نیارست این عجب
آه می‌کرد و نبودش آه سود
چون درآمد تیغ و سر را در ربود
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسا بسته به بند ناپدید
کبر و کفر آن‌سان ببست آن راه را
که نیارد کرد ظاهر آه را
گفت اغلالا فهم به مقمحون
نیست آن اغلال بر ما از برون
خلفهم سدا فأغشیناهم
می‌نبیند بند را پیش و پس او
رنگ صحرا دارد آن سدی که خاست
او نمی‌داند که آن سد قضاست
شاهد تو سد روی شاهد است
مرشد تو سد گفت مرشد است
ای بسا کفار را سودای دین
بندشان ناموس و کبر و آن و این
بند پنهان، لیک از آهن بتر
بند آهن را کند پاره تبر
بند آهن را توان کردن جدا
بند غیبی را نداند کس دوا
مرد را زنبور اگر نیشی زند
طبع او آن لحظه بر دفعی تند
زخم نیش اما چو از هستی توست
غم قوی باشد، نگردد درد سست
شرح این از سینه بیرون می‌جهد
لیک می‌ترسم که نومیدی دهد
نی مشو نومید و خود را شاد کن
پیش آن فریادرس فریاد کن
کی محب عفو، از ما عفو کن
ای طبیب رنج ناسور کهن
عکس حکمت آن شقی را یاوه کرد
خود مبین، تا بر نیارد از تو گرد
ای برادر بر تو حکمت جاریه‌ست
آن ز ابدال است و بر تو عاریه‌ست
گرچه در خود خانه نوری یافته‌ست
آن ز همسایه‌ی منور تافته‌ست
شکر کن، غره مشو، بینی مکن
گوش دار و هیچ خودبینی مکن
صد دریغ و درد کین عاریتی
امتان را دور کرد از امتی
من غلام آن که او در هر رباط
خویش را واصل نداند بر سماط
بس رباطی که بباید ترک کرد
تا به مسکن در رسد یک روز مرد
گرچه آهن سرخ شد، او سرخ نیست
پرتو عاریت آتش‌زنی‌ست
گر شود پر نور روزن یا سرا
تو مدان روشن مگر خورشید را
هر در و دیوار گوید روشنم
پرتو غیری ندارم، این منم
پس بگوید آفتاب ای نارشید
چون که من غارب شوم، آید پدید
سبزه‌ها گویند ما سبز از خودیم
شاد و خندانیم و بس زیبا خدیم
فصل تابستان بگوید ای امم
خویش را بینید چون من بگذرم
تن همی‌نازد به خوبی و جمال
روح پنهان کرده فر و پر و بال
گویدش ای مزبله تو کیستی؟
یک دو روز از پرتو من زیستی
غنج و نازت می‌نگنجد در جهان
باش تا که من شوم از تو جهان
گرم‌دارانت تو را گوری کنند
طعمهٔ ماران و مورانت کنند
بینی از گند تو گیرد آن کسی
کو به پیش تو همی مردی بسی
پرتو روح است نطق و چشم و گوش
پرتو آتش بود در آب، جوش
آن‌چنان که پرتو جان بر تن است
پرتو ابدال بر جان من است
جان جان چو واکشد پا را ز جان
جان چنان گردد که بی‌جان تن بدان
سر از آن رو می‌نهم من بر زمین
تا گواه من بود در روز دین
یوم دین که زلزلت زلزالها
این زمین باشد گواه حال‌ها
کو تحدث جهرة اخبارها
در سخن آید زمین و خاره‌ها
فلسفی منکر شود در فکر و ظن
گو برو سر را بر آن دیوار زن
نطق آب و نطق خاک و نطق گل
هست محسوس حواس اهل دل
فلسفی کو منکر حنانه است
از حواس اولیا بیگانه است
گوید او که پرتو سودای خلق
بس خیالات آورد در رای خلق
بلکه عکس آن فساد و کفر او
این خیال منکری را زد برو
فلسفی مر دیو را منکر شود
در همان دم سخرهٔ دیوی بود
گر ندیدی دیو را،خود را ببین
بی‌جنون نبود کبودی بر جبین
هرکه را در دل شک و پیچانی است
در جهان او فلسفی پنهانی است
می‌نماید اعتقاد و گاه گاه
آن رگ فلسف کند رویش سیاه
الحذر ای مؤمنان کان در شماست
در شما بس عالم بی‌منتهاست
جمله هفتاد و دو ملت در تو است
وه که روزی آن برآرد از تو دست
هرکه او را برگ آن ایمان بود
همچو برگ از بیم این لرزان بود
بر بلیس و دیو زان خندیده‌‌یی
که تو خود را نیک مردم دیده‌یی
چون کند جان بازگونه پوستین
چند واویلی برآید زاهل دین
بر دکان هر زرنما خندان شده‌ست
زان که سنگ امتحان پنهان شده‌ست
پرده‌ای ستار از ما بر مگیر
باش اندر امتحان ما را مجیر
قلب پهلو می‌زند با زر به شب
انتظار روز می‌دارد ذهب
با زبان حال زر گوید که باش
ای مزور تا برآید روز فاش
صد هزاران سال ابلیس لعین
بود زابدال و امیر المؤمنین
پنجه زد با آدم از نازی که داشت
گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۱ - دعا کردن بلعم با عور کی موسی و قومش را از این شهر کی حصار داده‌اند بی مراد باز گردان و مستجاب شدن دعای او
بلعم باعور را خلق جهان
سغبه شد، مانند عیسی زمان
سجده ناوردند کس را دون او
صحت رنجور بود افسون او
پنجه زد با موسی از کبر و کمال
آن‌چنان شد که شنیدستی تو حال
صد هزار ابلیس و بلعم در جهان
هم‌چنین بوده‌ست پیدا و نهان
این دو را مشهور گردانید اله
تا که باشد این دو بر باقی گواه
این دو دزد آویخت از دار بلند
ورنه اندر قهر بس دزدان بدند
این دو را پرچم به سوی شهر برد
کشتگان قهر را نتوان شمرد
نازنینی تو، ولی در حد خویش
الله الله پا منه از حد بیش
گر زنی بر نازنین‌تر از خودت
در تک هفتم زمین زیر آردت
قصهٔ عاد و ثمود از بهر چیست؟
تا بدانی کانبیا را نازکی‌ست
این نشان خسف و قذف و صاعقه
شد بیان عز نفس ناطقه
جمله حیوان را پی انسان بکش
جمله انسان را بکش از بهر هش
هش چه باشد؟ عقل کل هوشمند
هوش جزوی هش بود، اما نژند
جمله حیوانات وحشی زآدمی
باشد از حیوان انسی در کمی
خون آن‌ها خلق را باشد سبیل
زان که وحشی‌اند از عقل جلیل
عزت وحشی بدین افتاد پست
که مر انسان را مخالف آمده‌ست
پس چه عزت باشدت ای نادره
چون شدی تو حمر مستنفره
خر نشاید کشت از بهر صلاح
چون شود وحشی، شود خونش مباح
گرچه خر را دانش زاجر نبود
هیچ معذورش نمی‌دارد ودود
پس چو وحشی شد ازان دم آدمی
کی بود معذور؟ ای یار سمی
لاجرم کفار را شد خون مباح
همچو وحشی پیش نشاب و رماح
جفت و فرزندانشان جمله سبیل
زان که بی‌عقلند و مردود و ذلیل
باز عقلی کو رمد از عقل عقل
کرد از عقلی به حیوانات نقل
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۸ - پرسیدن پیغمبر صلی الله علیه و سلم مر زید را که امروز چونی و چون برخاستی و جواب گفتن او که اصبحت ممنا یا رسول الله
گفت پیغامبر صباحی زید را
کیف اصبحت ای رفیق با صفا؟
گفت عبدا مؤمنا باز اوش گفت
کو نشان از باغ ایمان گر شکفت؟
گفت تشنه بوده‌ام من روزها
شب نخفتستم ز عشق و سوزها
تا ز روز و شب گذر کردم چنان
که ز اسپر بگذرد نوک سنان
که از آن سو جملهٔ ملت یکی‌ست
صد هزاران سال و یک ساعت یکی‌ست
هست ازل را و ابد را اتحاد
عقل را ره نیست آن سو زافتقاد
گفت ازین ره کو ره‌آوردی؟ بیار
در خور فهم و عقول این دیار
گفت خلقان چون ببینند آسمان
من ببینم عرش را با عرشیان
هشت جنت، هفت دوزخ پیش من
هست پیدا، همچو بت پیش شمن
یک به یک وا می‌شناسم خلق را
همچو گندم من ز جو در آسیا
که بهشتی کیست و بیگانه کی است؟
پیش من پیدا چو مار و ماهی است
این زمان پیدا شده بر این گروه
یوم تبیض و تسود وجوه
پیش ازین هرچند جان پر عیب بود
در رحم بود و ز خلقان غیب بود
الشقی من شقی فی بطن الام
من سمات الجسم یعرف حالهم
تن چو مادر، طفل جان را حامله
مرگ درد زادن است و زلزله
جمله جان‌های گذشته منتظر
تا چگونه زاید آن جان بطر
زنگیان گویند خود از ماست او
رومیان گویند بس زیباست او
چون بزاید در جهان جان و جود
پس نماند اختلاف بیض و سود
گر بود زنگی، برندش زنگیان
روم را رومی برد هم از میان
تا نزاد او، مشکلات عالم است
آن که نازاده شناسد، او کم است
او مگر ینظر بنور الله بود
کندرون پوست او را ره بود
اصل آب نطفه اسپید است و خوش
لیک عکس جان رومی و حبش
می‌دهد رنگ احسن التقویم را
تا به اسفل می‌برد این نیم را
این سخن پایان ندارد، باز ران
تا نمانیم از قطار کاروان
یوم تبیض و تسود وجوه
ترک و هندو شهره گردد زان گروه
در رحم پیدا نباشد هند و ترک
چون که زاید، بیندش زار و سترگ
جمله را چون روز رستاخیز من
فاش می‌بینم عیان از مرد و زن
هین، بگویم یا فرو بندم نفس؟
لب گزیدش مصطفی یعنی که بس
یا رسول الله بگویم سر حشر؟
در جهان پیدا کنم امروز نشر؟
هل مرا تا پرده‌ها را بر درم
تا چو خورشیدی بتابد گوهرم
تا کسوف آید ز من خورشید را
تا نمایم نخل را و بید را
وا نمایم راز رستاخیز را
نقد را و نقد قلب‌آمیز را
دست‌ها ببریده اصحاب شمال
وا نمایم رنگ کفر و رنگ آل
وا گشایم هفت سوراخ نفاق
در ضیای ماه بی‌خسف و محاق
وا نمایم من پلاس اشقیا
بشنوانم طبل و کوس انبیا
دوزخ و جنات و برزخ در میان
پیش چشم کافران آرم عیان
وا نمایم حوض کوثر را به جوش
کآب بر روشان زند، بانگش به گوش
وان کسان که تشنه بر گردش دوان
گشته‌اند، این دم نمایم من عیان؟
می‌بساید دوششان بر دوش من
نعره‌هاشان می‌رسد در گوش من
اهل جنت پیش چشمم ز اختیار
در کشیده یکدگر را در کنار
دست همدیگر زیارت می‌کنند
از لبان هم بوسه غارت می‌کنند
کر شد این گوشم ز بانگ آه آه
از خسان و نعرهٔ واحسرتاه
این اشارت‌هاست گویم از نغول
لیک می‌ترسم ز آزار رسول
هم‌چنین می‌گفت سرمست و خراب
داد پیغامبر گریبانش به‌تاب
گفت هین درکش که اسبت گرم شد
عکس حق لا یستحی زد، شرم شد
آینه‌ی تو جست بیرون از غلاف
آینه و میزان کجا گوید خلاف؟
آینه و میزان کجا بندد نفس
بهر آزار و حیای هیچ‌کس؟
آینه و میزان محک‌های سنی
گر دو صد سالش تو خدمت‌ها کنی
کز برای من بپوشان راستی
بر فزون بنما و منما کاستی
اوت گوید ریش و سبلت بر مخند
آینه و میزان و آن گه ریو و پند؟
چون خدا ما را برای آن فراخت
که به ما بتوان حقیقت را شناخت
این نباشد، ما چه ارزیم ای جوان
کی شویم آیین روی نیکوان؟
لیک درکش در نمد آیینه را
کز تجلی کرد سینا سینه را
گفت آخر هیچ گنجد در بغل
آفتاب حق و خورشید ازل؟
هم دغل را، هم بغل را بردرد
نه جنون ماند به پیشش، نه خرد
گفت یک اصبع چو بر چشمی نهی
بیند از خورشید عالم را تهی
یک سر انگشت پرده‌ی ماه شد
وین نشان ساتری شاه شد
تا بپوشاند جهان را نقطه‌یی
مهر گردد منکسف از سقطه‌یی
لب ببند و غور دریایی نگر
بحر را حق کرد محکوم بشر
همچو چشمه‌ی سلسبیل و زنجبیل
هست در حکم بهشتی جلیل
چار جوی جنت اندر حکم ماست
این نه زور ما، ز فرمان خداست
هر کجا خواهیم داریمش روان
همچو سحر اندر مراد ساحران
همچو این دو چشمهٔ چشم روان
هست در حکم دل و فرمان جان
گر بخواهد رفت سوی زهر و مار
ور بخواهد رفت سوی اعتبار
گر بخواهد سوی محسوسات رفت
ور بخواهد سوی ملبوسات رفت
گر بخواهد سوی کلیات راند
ور بخواهد حبس جزویات ماند
هم‌چنین هر پنج حس چون نایزه
بر مراد و امر دل شد جایزه
هر طرف که دل اشارت کردشان
می‌رود هر پنج حس دامن‌کشان
دست و پا در امر دل اندر ملا
همچو اندر دست موسی آن عصا
دل بخواهد، پا درآید زو به رقص
یا گریزد سوی افزونی ز نقص
دل بخواهد، دست آید در حساب
با اصابع، تا نویسد او کتاب
دست در دست نهانی مانده است
او درون، تن را برون بنشانده است
گر بخواهد بر عدو ماری شود
ور بخواهد بر ولی یاری شود
ور بخواهد، کفچه‌یی در خوردنی
ور بخواهد، همچو گرز ده‌منی
دل چه می‌گوید بدیشان ای عجب
طرفه وصلت، طرفه پنهانی سبب
دل مگر مهر سلیمان یافته‌ست
که مهار پنج حس بر تافته‌ست؟
پنج حسی از برون میسور او
پنج حسی از درون مأمور او
ده حس است و هفت اندام و دگر
آنچه اندر گفت ناید می‌شمر
چون سلیمانی دلا در مهتری
بر پری و دیو زن انگشتری
گر درین ملکت بری باشی ز ریو
خاتم از دست تو نستاند سه دیو
بعد از آن عالم بگیرد اسم تو
دو جهان محکوم تو، چون جسم تو
ور ز دستت دیو خاتم را ببرد
پادشاهی فوت شد، بختت بمرد
بعد از آن یا حسرتا شد یا عباد
بر شما محتوم تا یوم التناد
مکر خود را گر تو انکار آوری
از ترازو و آینه کی جان بری؟