عبارات مورد جستجو در ۳۳۳ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
کار ما باز مشکل افتاده است
بار ما باز در گل افتاده است
بار بر پشت اشتران سهل است
بار ما بر سر دل افتاده است
اگر افتاده بار باکی نیست
زانکه باری بمنزل افتاده است
ناله ماهم از جرس کم نیست
که بدنبال محمل افتاده است
در نمکدان غبغب او خال
همچو یکدانه فلفل افتاده است
یا چوهاروت بابلی از سحر
باز در چاه بابل افتاده است
آن سیاهی بر آن سپیدی بین
که چه مطبوع و خوش گل افتاده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
ای تیره تن ما که بجان دشمن مائی
مائیم سلیمان و تو اهریمن مائی
تو گلخن مائی و عجبتر که غلط وار
گوئیم که تو تنگ قفس، گلشن مائی
چون افعی پیچان سیه بر بسر گنج
پیوسته تو بنشسته به پیرامن مائی
ما پیرهن خویش بدریم که تنگ است
بر ما همه گیتی، که تو پیراهن مائی
آیا فتد آنروز که یکره بفشانیم
دامان تو ای گرد که بر دامن مائی
روزی ز تو زائیم و سوی باب گرائیم
ای مام نکوهیده که آبستن مائی
دردی و بلائی و شفائی و جفائی
آخر چه بلائی نه مگر تو تن مائی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
بت پرستی می کنم جا در کلیسا گر کنی
کعبه خواهد شد کلیسا منزل آنجا گر کنی
از رخ زیبا ید بیضای موسی باشدت
نی عجب از لب هم اعجزا مسیحا گر کنی
زاهد از روز قیامت کی دیگر گوید سخن
از قد وقامت قیامت را تو بر پا گر کنی
غارت دل میکنی ناخورده می از چهر خویش
چون کنی رخساره را گلگون ز صهبا گر کنی
از طبیبان کی دگر منت کشم در روزگار
از لبان خویش دردم را مداوا گر کنی
خوی را ای دل به شمع عارضش پروانه کن
نیستی در عاشقی مردان پروا گر کنی
همچومن شاید بلند اقبال گردی در جهان
ازجهان واله آن ترک تمنا گر کنی
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۷ - در اسرار حکایت شمع و پروانه
شمع این نوری که بر سر باشدش
پرتوی از روی دلبر باشدش
هست شاهان را به نورش احتیاج
چهره دارد سندروسی تن چوعاج
جان دهد هر کس از او برند سر
شمع را نازم بود رسم دگر
زنده تر می گردد از گردن زن
جان عالم را مگر دارد به تن
در تن شمع است این نور تمام
بر سرش بگرفته است از احترام
محرم میر وفقیر از آن شده
همدم برنا وپیر از آن شده
بزم آرای گدا و شه بود
خضر ظلمات ودلیل ره بود
هرکه را نوری به بر باشدچو شمع
سوزی اورا در جگر باشد چوشمع
پرتوی از نور چهر دلبران
جلوه گر گردیده گویا اندر آن
ظلمتی از شب چوبر پا کرده اند
شمع هم بهرت مهیا کرده اند
تا شودظلمت ز نو راو هلاک
شمع چون هست از شب تارت چه باک
آنچه بینی شمع را باشد بسر
عاشقان رانیز باشد در جگر
اشک ریزی میکند از ان همی
کو جدا گردد ز وصل همدمی
حیرت از پروانه دارم درجهان
کو کی آگه شد ازین سر نهان
شمع در هرجا که گردد جلوه گر
آید و سوزد به پیشش بال وپر
هیچ پروا نیستش از سوختن
باید از اوعلم عشق آموختن
یک شبی بودیم با هم چار تن
غصه با من بود وشمعی با لکن
نور بخشی شمع چون آغاز کرد
گرد او پروانه ای پرواز کرد
گفتگوئی شمع با پروانه کرد
کزجواب اومرا دیوانه کرد
گفت با پروانه رو پروا نکن
ورکنی پروا بکن پروانه کن
آتشی سوزنده باشد نورما
دورش ار گردی بگرد از دور ما
توکجا وعاشقی با نورما
نیستی موسی میا درطور ما
عاشقی بسیار کاری مشکل است
آنکه عاشق می شود دریا دل است
پنجه میریزد در این ره شیر نر
مرد این مدیان نیی رو در گذر
سوزمت از نرو سربازی مکن
گفتمت با شیر نر بازی مکن
عشق بازی نیست کار هر کسی
کشته گردیدند در این ره بسی
عاشقی با چون خودی کن گرکنی
کایدازدستت که با او سر کنی
عشق تو با ما بسی دور از هم است
فی المثل چون آفتاب وشبنم است
در دلخود عشق پروردن چرا
دشمنی با جان خود کردن چرا
توکجا کی عاشق دل خسته ای
عشق را بر خود به تهمت بسته ای
عاشق ار هستی ادبهای توکو
ناله های نیم شبهای توکو
من به هر جا می نشینم حاضری
هرکجا بزمی است آنجا ناظری
پیش ما ناخواسته آئی همی
خود بگو با ما که دادت محرمی
از که داری اذن کاینجا آمدی
وندر این مجلس چرا داخل شدی
گفت پروانه چه میجوئی ادب
من کجا دارم خبر از روز و شب
منتو را جویم کنم گردش بسی
تا تو را پیدا کنم درمجلسی
چون تو رابینم به خود هم ننگرم
پر زنان آیم که تا سوزد پرم
مست وبیخود میشوم از دیدنت
پیشت ایم تا بگیرم دامنت
تاخلاصم سازی از دردفراق
تا کنی پاک از رخم گرد فراق
عاشقی سوزد زهجران ماه وسال
عاشقی از آتش شوق وصال
خوب اگر خواهی ندانم عشق چیست
من همی دانم که کس غیر از تونیست
حاضرم یا ناظرم از بهر توست
هر کجا پا میگذارم شهر توست
محرمم یامجرمم ز آن تو ام
گوسفند عید قربان توام
کیست غیر از توکه گیرم اذن از او
نور رخسار توفرمود ادخلو
شمع گر سر گیرداورا اف مکن
درگه خاموشی او راپف مکن
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳ - پسر بوالعطا
آمد پسر دیو بوالعطا را
قیمت شد ازو در پربها را
آری شبه آرد بها گهر را
عزت درم ناروا روا را
چون ابرو شب است آن پلید زاده
از ظلمت و نور این دو پادشا را
زان داد که تا دیو را بینند
لاحول بکار دارند و دعا را
شویش بسر خوان مامکش برد
نه از پی راحت بل از بلا را
تا صورت نان را کند فراموش
از خوردن چلیو لوبیا را
تا شور بیفتدت همی در سر
یکسر بخورد یک شوربا را
گویند که در کوهسارها هست
از بیخ گیا خوردن اولیا را
ماننده اولیا نخواهد شدن
از یاوه خوردن خر گیا را
یکروزه درین سور و میزبانی
کامد بسر آن دیو بیوفا را
آمد بسر ما دوان و پویان
گفتا که بسی جسته ام شما را
تا دعوت و سور مرا بیند
یکسر همه رسم و نهاد ما را
خواجه بدرم را مدیح گوئید
زو چشم بدارید مر عطارا
گفتیم هلا و سپاس داریم
گوئیم در او مدحت و ثنا را
نی از پی آن تا بریم صلت
لیکن ز پی باز پس هجا را
رفتیم در آن باغ تا ببینم
آن دعوت بی نان و با را
اندر رد و اندر محلت او
نسپرده بر راه رو چرا را
پاسخ تراشان و پای کوبان
زانو زده همساج اولیا را
دیدیم یکی خوان مایه جسته
از بهر خدا و از پی عشا را
آویخته زو نان ریشه ریشه
مانند درخت دعار وارا
مطرب ز بر خوان بایستاده
ایجان من ای نان زدی دعا را
ما جمله بر آن گرد خوان نشسته
جویان شده نان پاره جدا را
بر خوان بسی نان نشد شکسته
یکتن نشکستیم ناشتا را
گیرم بند آن خود نبیره او
بایست کردی او ز روی ریا را
پس گفت که بر خوانم آفرین گوی
گفتم بگویم ولی کجا را
جای بره و مرغ را ستایم
یا جای خلیلی و مربا را
بر خوان تهی آفرین بگویم
بر من بنویسد ایزد خطا را
در جنگ بنده رنج بیش بری
گر خر کره دازی آشنا را
بر خوانش سزای ثنا ندیدم
جز سید اولاد مصطفی را
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶ - جلال الدین کیست؟
ز سیم ساده یکی کوه دیده ام بدو نیم
دو نیمه کوه که دید است کان بود از سیم
ز سیم ساده یکی کوه، لیک پنداری
که کرده اند بشمشیر کوه را بدو نیم
گهی بگونه کافور کان بود از گل
میان کاخگه اندر ز لعل حلقه میم
چهی است در که و از سیم کرده سیمایش
که دارد از گل و گلنار افسری بدو نیم
فراز او همه سیم و نشیب او همه زر
کران او همه خوف و میان او همه بیم
کهی که دیده نسرین ازو شود حیران
کهی که خرمن سوسن ورا کند تعظیم
بنرمی و بسفیدی مثال تل سمن
بپاکی و بنظیفی بسان در یتیم
بجهد شیشه سیماب گر در او ریزی
بشیشه تو کند شوشه های زر تسلیم
زهی کهی و خهی چشمه ای که اندروی
قرار گیرد مار شکنج و ماهی شیم
هرآنکه سایه آنکوه دید و آن چشمه
بدید سایه طوبی و چشمه تسلیم
ولیک راه مخوفست و کس بدو نرسد
مگر کسی که خدایش بداد کف کریم
جلال دین سبب افخار چار ارکان
کز او نظام گرفته است صحن هفت اقلیم
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۴۸ - ولوله در ولوله در ولوله
مار بسی گرد حنائی خبه
راه بسی داد گزر درد به
سوخت در خون حنائی بدان
کز ره خون خورد بسی نار به
ولوله در ولوله در ولوله
دبدبه در دبدبه در دبدبه
بر در . . . ونش چو بود خفته مست
. . . ایه او گنده ترا مصطبه
ایری تا . . . ایه ندانم که چند
از کلهش یک گز تا غبغبه
روزی صد . . . ایر چنیق راتبت
کم نکند هیچ ازین راتبه
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۳ - بشنو حکایتی ز من
کور و کر و دراز و سطبر است و سرنگون
سرگرد و بن قوی و سیه پوش و احمر است
ططناز و پر هراس و چو پستانست در لباس
کناس و دیر آس و میانش رگ آور است
نامش قضیب و خوره و کالم بدان و ایر
نیمور و بوالعمیر است کنده چو کند راست
اندر شود به . . . ونها این ایر دزد وار
. . . ایه چو دیده بانی استاده بر درست
چون . . . ایه طاق طاق کند . . . ایه چاک چاک
در بسترم تو گوئی میدان نو درست
من دوش خفته بودم در بستر از قضا
گفتم بلای در کشاده در اندرست
در اوفتاد بدین بوالعمیر من
گوئی که سختیش چو یکی پای استرست
گفتا غلام خواهم چون ماه کنده ای
ورنه بدرم آنچه لحافست و چادرست
چو طاقتم نماند برون آمدم بدر
دیدم یکی غلام که گوئی صنوبرست
مست از نبید منکر و گم کرده راه خویش
موی زنخ درشت تو گوئی که کنگر است
برتافتم ازو رخ و گفتا که ای حکیم
خواهی تو میهمانی کو مست چون خرست
گفتم چرا نخواهم برخیز و اندر آی
کامشب ترا کتاب زمانست و شاعرست
من چون یکی دو . . . ادم ووار خود بخواب بود
آنجا ببوفتاد که گوئی نه جانور است
من دست پیش بردم و بگشاده بند او
تا . . . دلش سخت فربه یا سخت لاغر است
دیدم برهنه . . . ونی سرخ و سفید و گرد
. . . ونی نبود . . . ون که یکی باغ بی درست
بسیار بوسه دادم و پس برنهادمش
گفتم به . . . ون فراخی خلقیت چاکر است
آ . . . دو . . . رد کردم و آگاهیش نبود
گوئی که مست خفته بنزدیک مادر است
بگرفتم و فشردم اندر میان پاش
گفتمش آرزوی . . . ون تو امشب مزور است
خوش خسب و دیر خیز و مترس از بلای ایر
کت باک نیست گر همه گر ز سکندر است
بشنو حکایتی ز من از وصف ایر من
کز ایرهای سخت همین عنبرتر است
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۵
خمخانه سریست کوزه دار سرخم
بسته است جلاجل جلالی بردم
هرچند خر منست از سر تا سم
صد شکر کنم گر کنمش روزی گم
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
ای از خر دجال بسی یافته بهر
یک گوش بر دست او و یک گوش بنهر
خر زهره و هم بحنه تا از تو بقهر
خرمهره جدا کنم چو خر زهره ز زهر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
چنان سودای او بر خویشتن پیچاند آتش را
که دود رفته در سر باز می‌گرداند آتش را
چو شمع چهره از برق طلوع می برافروزد
به گرد خویش چون پروانه می‌گرداند آتش را
نگاه گرم از بیمش نهفتم در پس مژگان
چه دانستم که مشت خس نمی‌پوشاند آتش را
ضعیفان را نباشد زور بازوی قوی‌دستان
سپند ما عبث بر خویش می‌خنداند آتش را
برآرد دود اگر از خرمن ما جای آن دارد
نگاه او که برق از سبزه می‌رویاند آتش را
عرق کز چهرة گلرنگ آتشگون فرو ریزد
اگر در آتش افشانند می‌سوزاند آتش را
به روی او گشاید غنچه و گل پر عرق گردد
گهی خنداند اخگر را گهی گریاند آتش را
چه‌سان با عارض او لاف یکرنگی تواند زد
که رخسارش به رنگی هر زمان گرداند آتش را
چنین کز ناله‌ام فیّاض فوج شعله می‌جوشد
دم گرمم به خاکستر چرا ننشاند آتش را
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - وله
بروج حصن تبر را که سود بر افلاک
به گرز یکسان فرمود عم شه با خاک
فراز او زسماک اوفتاده شد به سمک
نشیب او زسمک پی سپار شد به سماک
به یاد فتح تبر ای بت طبر زد لعل
زنوش لب پسری خواه شیر دختر تاک
مذاق خسرو شاپور کلک شیرین گشت
چو شد ز فرهاد این کوه بیستون صد چاک
الا بنزد قدت کاویان درفش گرو
وزآن دومار تو اندر دمار صد ضحاک
بیارمی که زعم شه فریدون فر
بکوه دشمن ضحاک پیشه گشت هلاک
چه مایه رنج به حکام رفته داد وکسی
نکرد پاک مر آن مرز را از آن ناپاک
مراد سلطان بایست او دهد ورنه
بدی به هیجا سلطان مراد هم چالاک
ستوده معتمدالدوله کاسمان بلند
برآستان ویش نیست دست استدراک
ازو چو خلج فرخ هزار ویران بوم
ازو چو گلشن روشن هزار تیره مغاک
به هوش فطرت رادش زمستی اسراف
بلند طبع جوادش ز پستی امساک
قدر ندرد برآنکه او شود ستار
قضا نپوشد بر آنکه او بود هتاک
زمین اگر همه یاور شود نگردد شاد
فلک اگر همه دشمن بود ندارد باک
بدین جگر نتوان دیدنش قرین هیهات
بدین خطر نتوان جستنش مثل حاشاک
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
خیاط پسر کز مژه کین ورزش
مقراض نهد در اهل بخیه طرزش
دیبای ولاش گز نکرده نبری
کاین پارچه سوزن نرود بر درزش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
شبنمم پهلو به روی بستر گل می زنم
آتشی در غنچه منقار بلبل می زنم
تیره بختی بین که می پیچم سر از فرمان زلف
پشت دستی از پریشانی به سنبل می زنم
ذکر حق از حلقه خلوت نشینان برده اند
دست رد بر سینه اهل توکل می زنم
بر سر بازار پیش گلفروشان می روم
دست خود چون غنچه بر همیان بی پل می زنم
سیدا ویرانه ام باغ بهار عالم است
هر که بر سر وقتم آید بر سرش گل می زنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
سرمه آن روزی که از چشمت جدا خواهد شدن
استخوانت نرم همچون توتیا خواهد شدن
سنبلت از لشکر خط آورد رو در شکست
کاکلت از این پریشانی دو تا خواهد شدن
چشم بیمار تو خواهد ماند پهلو بر زمین
ابرویت در جستجویی متکا خواهد شدن
روی گندمگون تو آدم که سرگردان اوست
جانشین شمع کنج آسیا خواهد شدن
آهوی چشمت که در بیگانگی خو کرده است
در سراغ یک نگاه آشنا خواهد شدن
می شوی دیوانه از سودای خط زود زود است
چین دامانت تو را زنجیر پا خواهد شدن
پیکرت کز سبزه تر می کشد آزرده گی
زود باشد وقف نقش بوریا خواهد شدن
گو شتابی از نوای سیدا خواهی شنید
گلشنت روزی که بی برگ و نوا خواهد شدن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
اشک من گر اینچنین کز دل برون خواهد شدن
داغ های سینه ام گرداب خون خواهد شدن
گر نهم پا بر سر دیوانگی چون گردباد
آسمانها تخته مشق جنون خواهد شدن
در دل فرهاد من آخر غم شیرین لبان
مانده مانده همچو کوه بیستون خواهد شدن
می توان کردن به افسون اژدها را زیر دست
نفس سرکش پیش عقل آخر زبون خواهد شدن
در تلاش سلطنت افتاده اند از پای خلق
تاج اگر اینست عالم سرنگون خواهد شدن
هر که آید بر سر کوی بتان چون آفتاب
رفته رفته آخر از عالم برون خواهد شدن
سیدا هر کس به جای باده خون دل خورد
سرخ رو همچون شراب لاله‌گون خواهد شدن
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۱۶ - کهنه روز
کهنه دوز امرد که او را صاحب ده ساختم
پاره هایش بردم و در خانه دربه ساختم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۲۶ - گلخن تاب
آن نگار گلخنی را خانه گرمک یافتند
عشقبازان رفته او را بام پستک یافتند
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - قطعه
دهان بسته قفس و اندر آن سخن مرغیست
که پرگشوده و دارد همی سر پرواز
پرد ز بام تو ناگه ببام خاطر خلق
کنی چو بهر ضرورت در قفس را باز
سخن چو بوم و چه بلبل شوند هر دو قبول
بذوق اهل حقیقت بطبع اهل مجاز
رود بجانب ویران اگر که باشد بوم
چمد بگلشن اگر بلبلی است دستانساز
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۴
شمع! بنشین ز طربخانه پروانه جدا
ترک فانوس مکن،گور جدا، خانه جدا
تا لب شیشه به صد بوسه نگردد ضامن
لب ساغر نشود از لب جانانه جدا
شانه و زلف به هم تا سر الفت دارند
می کند خون به دلم، زلف جدا، شانه جدا
بس که ناراستی از ساغر دوران گل کرد
همچو نرگس نکنم دست ز پیمانه جدا
بوی آبادی اگر پا نگذارد به میان
چون خرابی، نشود جغد ز ویرانه جدا
در قفس تا نکنم زمزمه با خاطر جمع
داد صیاد به من آب جدا، دانه جدا