عبارات مورد جستجو در ۳۶۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶۴
آن کف نظارگی، این از دو عالم می برد
در میان این دو یوسف فرق ای بینا ببین
گر ندیدی ترجمان رازهای غیب را
آن خط نازک رقم را گرد آن لبها ببین
در چنین وقتی که از خط صبح محشر می دمد
چشم خواب آلود آن معشوق بی پروا ببین
این سفر کوته نمی گردد به شبگیر بلند
عمر جاویدان به دست آر آن قد رعنا ببین
آسمان را یک نفس از شور عشق آرام نیست
زین می پر زور دست افشانی مینا ببین
دیده را صائب ز خورشید قیامت آب ده
بعد ازان بر چهره آن آتشین سیما ببین
روی در میخانه کن آرامش دلها ببین
عالمی را فارغ از اندیشه فردا ببین
این تعین چون حباب از بسته چشمی های توست
چشم بگشا، هیچی خود را درین دریا ببین
عشق بی معشوق هیهات است گردد جلوه گر
در لباس بید مجنون جلوه لیلی ببین
نسبت دیوانه و شهرست طوفان و تنور
عرض سودای مرا در دامن صحرا ببین
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
رفت آنکه چشم راحت خوش می غنود ما را
عشق آمد و برآورد از سینه دود ما را
تاراج خوبرویی در ملک جان در آمد
آن دل که بود وقتی گویی نبود ما را
پاسنگ خویش بودم در گوشه صبوری
بادی ز سویت آمد اندر ربود ما را
هر روز در شب غم خوش می کند سرایم
آن دیدنی که اول خوش می نمود ما را
از خاک هستی ما گرد عدم برآمد
ای کاشکی نبودی ننگ وجود ما را
ممکن نگشت توبه ما را ز روی خوبان
گیتی به محنت و غم چند آزمود ما را
امروز کو که بیند سر مست و بت پرستم
آن کو به نیکنامی دی می ستود ما را
تیغی ز درد باید محنت زدای عاشق
کز صیقل محبت نتوان زدود ما را
خسرو چو نیست زآنهاکز تو برد به کشتن
این پندهای رسمی دادن چه سود ما را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶۲
ما که در راه غم قدم زده ایم
بر خط عافیت رقم زده ایم
تا به طوفان عشق غرقه شدیم
بر سر نه فلک قدم زده ایم
قدمی کو به راه عشق شتافت
دیده بر راه آن قدم زده ایم
چون که اندر وجود نیست ثبات
دست در نامه عدم زده ایم
آستین بر زد آب دیده به رقص
بس که در سینه ساز غم زده ایم
از سر نیستی چو سلطانی
هستی هر دو کون کم زده ایم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
آنجا که جای دوست بود من نمی رسم
خاریست مانعم که بگلشن نمی رسم
هر نیم شب بدست خیالش بدان طرف
خدمت همی رسانم اگر من نمی رسم
از فکر یار هستی خویشم بیاد نیست
مستغرقم بدوست،بدشمن نمی رسم
این ترک سعی من نه زنومیدیست،لیک
معلوم شد مرا که برفتن نمی رسم
یاری ز من رمیده چوآهوی تیزگام
من همچو سگ درو بدویدن نمی رسم
آنجا چو جان مجردو تنها توان شدن
من پای بست همرهی تن نمی رسم
چون خاک کوی انس گرفتم بخار و خس
زآن همچو گرد خانه بر وزن نمی رسم
معشوق دیدنیست ولیکن مرا زمن
درپیش پردهاست،بدیدن نمی رسم
بی شمع روی روشن جانان چراغ وار
خود را همی کشم که بمردن نمی رسم
چون گوهرم زمعدن اصلی خویش دور
درحقه مانده باز بمعدن نمی رسم
طاوس باغ قدس بدم اندرین قفس
بالم شکسته شد بنشیمن نمی رسم
فصل بهار وصل چو دورست،غنچه وار
در پوست مانده ام،بشکفتن نمی رسم
سنگ آتشم چوخاک نشسته بزیر آب
آتش نهفته ام چوبآهن نمی رسم
کشت وجود تا نکند خوشه کمال
من نارسیده ام بدرودن نمی رسم
اندر صفات دوست چگویم سخن چو من
در وصف حال خویش بگفتن نمی رسم
جامی : اعتقادنامه
بخش ۵ - اشارت به حیات
از صفاتش یکی حیات آمد
که امام همه صفات آمد
نه حیاتش به روح و نفس و تن است
بلکه او زنده هم به خویشتن است
او به خود زنده ایست پاینده
زندگان دگر به او زنده
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۳ - گفتار در ترغیب مسترشدان آگاه بر مداومت تکرار لا اله الا الله
ای کشیده به کلک وهم و خیال
حرف زاید به لوح دل همه سال!
گشته در کارگاه بوقلمون
تختهٔ نقش‌های گوناگون!
چند باشد ز نقش‌های تباه
لوح تو تیره، تختهٔ تو سیاه؟
حرف‌خوان صحیفهٔ خود باش!
هر چه زائد، بشوی یا بتراش!
دلت آیینهٔ خدای‌نماست
روی آیینهٔ تو تیره چراست؟
صیقلی‌وار صیقلی می‌زن!
باشد آیینه‌ات شود روشن
هر چه فانی، از او زدوده شود
وآنچه باقی، در او نموده شود
صیقل آن اگر نه‌ای آگاه
نیست جز لا اله الا الله
لا نهنگی‌ست کاینات آشام
عرش تا فرش درکشیده به کام
هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ
از من و ما، نه بوی مانده، نه رنگ
هست پرگار کارگاه قدم
گرد اعیان کشیده خط عدم
نقطه‌ای زین دوایر پرکار
نیست بیرون ز دور این پرگار
چه مرکب، درین فضا، چه بسیط
هست حکم فنا به جمله محیط
گر برون آیی از حجاب تویی
مرتفع گردد از میانه، دویی
در زمین و زمان و کون و مکان
همه او بینی آشکار و نهان
هست از آن برتر، آفتاب ازل
که در او افتد از حجاب، خلل
تو حجابی، ولی حجاب خودی
پردهٔ نور آفتاب خودی
گر زمانی ز خود خلاص شوی،
مهبط فیض نور خاص شوی
جذب آن فیض، یابد استیلا
هم ز لا وارهی هم از الا
نفی و اثبات، بار بربندند
خاطرت زیر بار نپسندند
گام بیرون نهی ز دام غرور
بهره‌ور گردی از دوام حضور
هم به وقت شنیدن و گفتن
هم به هنگام خوردن و خفتن
از همه غایب و به حق حاضر
چشم جانت بود به حق ناظر
سکر و هشیاری‌ات یکی گردد
خواب و بیداری‌ات یکی گردد
دیدهٔ ظاهر تو بر دگران
دیدهٔ باطنت به حق نگران
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲
در بیان تجلی دوم و اظهار شأن و مراتب بر ما سوی و عرض امانت عشق وشدت طلب به اندازه‌ی استعداد در هر یک و خیمه زدن تمامیت آن در ملک وجود انسانی به مصداق آیۀ انا عرضنا الامانة علی السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوماً جهولا.
جلوه‌ای کردرخش دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد (حافظ)
چه ملک را که عقل خالص است و از شهوت محروم، این مرتبه حاصل نیست.
فرشته عشق نداند که چیست قصه مخوان
بیار جام شرابی به خاک آدم ریز (حافظ)
و حیوان را که شهوت صرف و از عقل بی نصیب این منزله و مرتبه را واصل نه. حیوان را خبر از عالم انسانی نیست- وجود انسانی هر دو جنبه را داراست:
پرده‌ای کاندر برابر داشتند
وقت آمد پرده را بر داشتند
ساقئی با ساغری چون آفتاب
آمد و عشق اندر آن ساغر شراب
پس ندا داد او نه پنهان، برملا
کالصلا ای باده خواران الصلا
همچو این می خوشگوار وصاف نیست
ترک این می گفتن از انصاف نیست
حبذازین می که هر کس مست اوست
خلقت اشیا مقام پست اوست
هرکه این می خورد جهل از کف بهشت
گام اول پای کوبد در بهشت
جملۀ ذرات از جا خاستند
ساغر می را ز ساقی خواستند
بار دیگر آمد از ساقی صدا
طالب آن جام را بر زد، ندا
ای که از جان طالب این باده‌یی
بهر آشامیدنش آماده‌یی
گرچه این می را دوصد مستی بود
نیست را سرمایۀ هستی بود
از خمار آن حذر کن کاین خمار
از سرمستان برون آرد دمار
در دو رنج و غصه را آماده شو
بعد از آن آمادۀ این باده شو
این نه جام عشرت این جام و لاست
درد او در دست وصاف او بلاست
بر هوای او نفس هر کس کشید
یک قدم نارفته پا را پس کشید
سرکشید اول به دعوی آسمان
کاین سعادت را بخود بردی گمان
ذره‌یی شد ز آن سعادت کامیاب
ز آن بتابید از ضمیرش آفتاب
جرعه‌یی هم ریخت ز آن ساغر بخاک
ز آن سبب شد مدفن تن های پاک
ترشد آن یک را لب این یک را گلو
وز گلوی کس نرفت آن می فرو
فرقه‌ی دیگر به بوقانع شدند
فرقه‌یی از خوردنش مانع شدند
بود آن می از تغیر درخروش
در دل ساغر چو می در خم بجوش
چون موافق با لب همدم نشد
آنهمه خوردند واصلا کم نشد
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۱۴
در انتقال از عالم وجد و شوق دورجوع به مطلب بر مشرب اهل ذوق گوید
باز آن گوینده گفتن ساز کرد
وز زبان من حدیث آغاز کرد
هل زمانی تا شوم دمساز خویش
بشنوم با گوش خویش آواز خویش
تا ببینم اینکه گوید راز، کیست؟
از زبان من سخن پرداز کیست؟
این منم یا رب چنین دستانسرا
یا دگر کس می‌کند تلقین مرا؟!
این منم یارب بدین گفتار نغز
یا که من چون پوستم گوینده، مغز؟
شوخ شیرین مشرب من، کیستی؟
ای سخنگوی از لب من، کیستی؟
قصه‌یی مطلوب می‌گویی، بگو
نکته‌یی مرغوب می‌گویی، بگو
زود باشد کاین می پر مشعله
عارفان را جمله سوزد، مشغله
رهروان زین باده مستیها کنند
خودپرستان، حق پرستیها کنند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
وقف کردم هستی خود بر شراب
نیستی از من بمان گو در حجاب
بر لب کوثر نشستن روز بعث
ای مسلمانان از این خوش تر مآب
اهل فطرت مست از آن جا آمدند
هم چنان مستند تا یوم الحساب
من هم از آن جام مستی می کنم
تا نپندارید کز خمرم خراب
آب و خاک عشق بر هم کرده اند
پس سرشت من از آن خاک است و آب
آتش سودای عشقم آبم ببرد
از چه از بس تاب سوز و سوز تاب
چشم ما و طلعت دیدار دوست
چشم خفّاش است و نور آفتاب
آفتاب آن جا اگر چه ذره ایست
از ره تمثیل کردم انتساب
من چو حربا عاشقم بر عکس نور
نی چو خفاشم زخور در احتجاب
تا شوند احباب در محبوب محو
از وجود خویش کردند اجتناب
تا که خواهد طاقت انوار داشت
گر جمال از پیش بردارد نقاب
چشم امید نزاری روشن است
از طلوع نور نجل بوتراب
پرتوی بر جان من زان نور تافت
ذره وار افتاده ام در اضطراب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
تا دور آفرینش و تا عمر عالم است
پیوند عشق و عاشق و معشوق با هم است
گر سرّ این رموز بدانی وجود عشق
پیش از سرشتن گِل حوا و آدم است
آدم تویی به نقد و گر ناقدی تو را
آغاز آفرینش عالم همین دم است
نه امّتان دور کمال پیمبریم
نه مصطفی ز مبدأ فطرت مقدم است
پس هر که راست آمد و بر جاده میرود
هم فطرت مقدّم فرخنده مقدم است
گو سقف آسمان و بساط زمین نباش
ماییم و سدّ عشق که جاوید محکم است
یکباره از وجود برون آی و محو شو
در عین عشق هر دو جهانت مسلم است
در معرض رضا سپر تیر عشق باش
عشاق را جراحت معشوق مرهم است
گر عاقلی نصیحت ضدان نکن قبول
پرهیز کن که صحبت ضدان جهنم است
دیوان آدمی صفت اند اهل روزگار
خود خاصه در زمانه ی ما آدمی کم است
در چشم دیو مردم از اکرام فارغی
آنجا که آدمی بنی آدم مکرّم است
هر جا که چند خر به فَرس بر سوار شد
ره باز ده که موکب صدر معظم است
ترتیب مسکرات محال است اگر حسود
نقضی کند مرا چه تفاوت که را غم است
در هر سخن ز رمزْ نزاری چو بنگری
صد نکته خوب تر ز دگر نکته مُدغم است
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
دلم در آرزوی عشق روی جانانست
بعشق می نرسم این همه بلا زانست
همه ازین سوی عشقست هر چه رنج و بلاست
چو جان بعشق گروکشت کار اسانست
چو اهل عشق نباشی و لاف عشق زنی
تو آن کمال شناسی و عین نقصانست
نخست شرط ره عشق دیدة بیناست
که عشق چهرة خوبان نه کار کورانست
چو دیده ور شدی آنگه حجاب بسیارست
که شرح هر یک از آنها ببایدت دانست
چو از حجاب بروتی برون شدی یک یک
حجاب هستی تو صد هزار چندانست
چو هستی تو ز پیش تو رخت بر بندد
کلوخ آینة حسن روی جانانست
چو در سراچۀ عشق آمدی ز مدخل صدق
گناه طاعت محضست و کفر ایمانست
غمان بیهده از دل بعشق دفع شود
چو عشق صدق بود درد عین درمانست
بجان عشق توان زنده جاودان بودن
خنک دلی که حیاتش بلطف این جانست


کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
من از وجود برنجم مرا چه غم بودی
اگر وجود پریشان من عدم بودی؟
همه عذاب وجودست هر چه می بینی
اگر وجود نبودی عذاب کم بودی
نه بیم مرگ بود در عدم نه حسرت عمر
نه آرزو که مرا بیش ازین درم بودی
نه ترس آتش دوزخ نه هول رستاخیز
که خود تمام بدی گر همین دو غم بودی
نه از تهی دستی بار بر دلی بودی
نه از قوی دستی بر کسی ستم بودی
کری کند که عدم بر وجود بگزینند
اگر خود آفت هستی همین شکم بودی
نبود می من ازین سان در آرزوی عدم
اگر وجود نه بار درد دل بهم بودی
اگر وجودی بودی در امن و آسایش
از آن وجود مرا نیز رزق هم بودی
ولی وجود که در ترس و رمج و بیم بود
اگر نبودی خود غایت کرم بودی
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۹
عجب سرّی‌ست مردان را درونِ سینه پوشیده
نه با کس گفته‌اند ایشان نه زایشان کس نیوشیده
کی از سر جوشِ رمزِ دیگ ایشان چاشنی یابد
کسی کو نیست در بود و نبودِ خویش جوشیده
کسی کز خود برون آید دگر از خویش ننماید
ز خویش آگه برون ناید که شد در خویش پوشیده
ز خود بینی نبینی جز عدم از خود ببر یارا
که برکم در وجود آید ز شاخ و برگ خوشیده
نبینی عقل را چون عشق بام و در فرو گیرد
همه با او گذارد سر چه ورزیده‌ست و کوشیده
نه خواهد آمدن با خویش نه هُش‌یار خواهد شد
کسی کز مبداء فطرت شرابِ شوق نوشیده
نزاری بلبل بستانِ عشاق است و از مستی
گهی بر سرو نالیده گهی بر گل خروشیده
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
ما اسیران چه کسانیم، گرفتاری چند
روزگار خوش ما چیست، شب تاری چند
سینه برهنه بر گلشن از آن می‌مالم
کز ره مرغ چمن، چیده شود خاری چند
دل چو مویی شد و نگشود کس از وی گرهی
ماند چون سبحه، به یک رشته، گرفتاری چند
داغ‌های کهن خویش، به دل تازه کنم
گلشنی سازم از افروخته رخساری چند
ناتوانان تو گر زانکه فزودند چه سود
بر سر زلف خود افزوده شمر، تاری چند
قسمت من شده دلسوزی آزرده‌دلان
که ز هر زخم، چو مرهم کشم آزاری چند
داغم از جاذبه حسن، که چون نتوانست
که به کنعان کشد از مصر، خریداری چند؟
عشق را در پس هر پرده بود منصوری
مصلحت بود که برپا نشود داری چند
داغم از شانه زلف تو که خوی تو گرفت
ورنه سهل است ازو بر دلم آزاری چند
کس چه داند که نصیب که شود صید دلم
که ز هر گوشه کمین کرده کمانداری چند
رفتم از بزم، ز لب گو دو سه ساغر کم باش
زین چمن چیده گرفتم، گل بی‌خاری چند
اهل دنیا چه کسانند، بگویم قدسی
به بدی از عمل خویش گرفتاری چند
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۰
جان در تن مرد، حجت یزدان است
بر ذات صمد، هر احدی برهان است
هرچند که جان زنده به جانان باشد
نتوان گفتن که جان به تن جانان است
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۰
از نور رخت، سها چو خورشید بود
آن کش تو نه ای امید، نومید بود
تو عین بقا و دیگران محض فنا
هرکی به تو زنده گشت، جاوید بود
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۸
گر از یاری، مدام از خود باشی
ور زان خودی، به نام از خود باشی
یک ذره‌ات از خود نبود، تا به خودی
بیخود چو شوی، تمام از خود باشی
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴۳
تا کی مشغول عالم خاک شوی
وز بود و نبود شاد و غمناک شوی
زین هستی موهوم اگر پاک شوی
از خیل مجردات افلاک شوی
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۳۰
الهی ای راهنما به کَرَم، فرو ماندم در حیرت یکدم آن کدام است ؟ دمی که نه حوا در آن گنجد نه آدم، اگر من آن دم بیابم چون من کیست ؟ بیچاره زنده ای که بی نفسش باید زیست.
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
گوهری از موج بحر بی کران آمد پدید
هرچه هست و بود می باید از آن آمد پدید
گوهری دیگر برون انداخت از موجی محیط
کز شعاعش معنی هردو جهان آمد پدید
باز موجی از محیط انداخت بیرون گوهرت
کز صفای او جهان و جسم و جان آمد پدید
چون که موج و گوهر دریا پیاپی شد روان
وز جهان از موج و دریا بحر کان آمد پدید
سر بحر بی کران را موج در صحرا نهاد
گنج مخفی آشکارا شد نهان آمد پدید
ای که می جستی نشان از بی نشان زحمت مکش
چون نشان بی نشان، از بی نشان آمد پدید
ای که دایم از جهان ما و من کردی کنار
عاقبت با ما و با من در میان آمد پدید
صد هزاران گوهر اسرار و درّ معرفت
در جهان از موج بحر بی کران آمد پدید
از برای آنکه تا نشناسد او را غیر او
موج دریا در لباس انس و جان آمد پدید
از زبان مغربی خود بکر می گوید سخن
مغربی را بحر ناگاه از زبان آمد پدید