عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۸ - فی المدیحه
هر آنچه هست نهان از منجمان جهان
ز رای روشن شاه زمانه نیست نهان
هر آنچه خواهد بودن در آیدش بضمیر
هر آنچه خواهد رفتن در آیدش بزیان
ببیند او بعیان هر چه نزد عقل خبر
در آیدش بیقین هر چه نزد خلق گمان
سپه برون برد از رود ژرف بی کشتی
گهر برآورد از سنگ خاره بی کهکان
اگر چه شاه جوانست بخت او پیر است
ز عقل پیرش بختش همیشه هست جوان
چو او ز گنجه بفال بهی برون آمد
یکیش گفتی این و یکیش گفتی آن
که بی سپاه گران خصم را مدار سبک
بجنگ خصم منه روی بی سپاه گران
نبرد کس را فرمان و خیمه بیرون زد
جز آن نکرد کجا آید از خرد فرمان
ز درد زود رها گردد آنکسی که کند
باتفاق خرد درد خویش را درمان
چو بدسگال ز کردار شاه شد آگاه
دلش نژند شد از بیم و تن ز هول نوان
چو دم بخواهش نگشاد آنکه رفتش پیش
بجنگ جستن شاه جهان ببست میان
بمال و ملک سپاهی بهم فرا آورد
فزون ز برگ درختان و قطره باران
سوارشان همه گردان ارمن و ابخاز
پیاده شان همه شیران لگزی و شروان
همه بتیغ چو گیو و بنیزه چون بیژن
همه بحمله چو رستم بحیله چون دستان
برابر شه آران شدند بر کوهی
که بی دلیل نداند در آن شدن شیطان
پناه خویش گرفتند بیشه بر سر کوه
چنانکه سرش همی گفت راز با سرطان
چور ایت شه گیتی بدشت پیدا شد
نهان شدند سپه در درون یکان و دوگان
ملک بیامد آنجا بناز و فیروزی
گشاده روی و گشاده دل و گشاده عنان
دو روز خرم و خندان بگرد آن بنشست
شده بدیدن او خلق خرم و خندان
برفت وی که بسوزد زمین دشمن دین
مگر شود جگر دشمنان بدان سوزان
سران لشگر ایشان رسید بر کوهی
که هیچ خلق بدان سرکشی نداد نشان
سپاه شاه کشیدندشان ز کوه بدشت
بیامدند ز دوده دل و ز دو ده سنان
ز نیره ها همه صحرا چو نیستان شده بود
همه چو شیران در نیستان گرفته مکان
بسان طوفان از که برآمدند و لیک
بخاست بر ز می از خون حلقشان طوفان
بحمله سپه شاه خیل ایشان را
بتیغ کرد دریده دل و رمیده روان
بساعتی تنشان شد نشانه زوبین
بساعتی دلشان شد نشانه پیکان
ز هول تیر سواران تیر قد عدو
شدند گوژ و نوان اندران بسان کمان
هوا برنگ شبه شد زمین برنگ عقیق
یکی ز تیر روان و یکی ز خون روان
بجان ز شاه نرسته از آن سپاه دو بهر
بتن نرست و بمال آن کجا برست بجان
سپاهشان را کشته سپاه شاه زمین
امیرشان را کرده اسیر شاه زمان
امیر همچو شبان باشد و سپه چو رمه
شود رمیده رمه چون شود گرفته شبان
نه مهتر است و نه کهتر بدین سپاه اندر
که نیست مهتری از کافرانش وز دزدان
اگر نبودی تایید شاه شیر شکار
وگر نبودی اقبال میر شهرستان
بکار زاری از پیش لشگری چندین
چگونه گشتی آواره لشگری چندان
همیشه نازش گردنکشان از من و روم
بفتح ار کون بود و فتح ارزنگان
ولیکن ایشان ز انبوه خیل نازیدند
ملک ننازد الا بفره یزدان
بآفتاب بر آورد افسر اسلام
بزیر خاک فرو برد رایت کفران
خدایگان بزمانی ز کافران بستد
بتیغ کینه فضلون و کینه مملان
کنون هر آنچه تو خواهی بگردنش برنه
کنون هرانچه تو خواهی ز نعمتش بستان
کنون اگر پسرشرا بدو فروشی بر
بس است قلعه نشواد و ایدرش ارزان
تو بر نشاطی و هر روز خصم بر تیمار
تو بر فزونی و هر روز خصم بر نقصان
تودی برون شده بودی بشهر خصم اندر
که تا بر آتش بوم و برش کنی ویران
چنانکه موسی عمران بکوه آتش جست
پیمبری یافت از کوه موسی عمران
یکی سپاه شکستی دلیر و شاه شکن
شهی گرفتی لشگر فروز و گردافشان
همیشه تا که بود در جهان هوان و هوا
همیشه تا که بود در جهان بهار و خزان
خزان ناصح تو سال و ماه باد بهار
هوای حاسد تو سال و ماه باد هوان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵ - در مدح امیر جستان و امیر ابوالمعالی
بتی که پیش رخ او چو میغ باشد ماه
چراغ مجلس و شمع سرای و ماه سپاه
هزار حلقه عنبر نهاده از بر سیم
هزار نافه مشگین نهاده از بر ماه
از آن همیشه چو بالای خویش یکتایست
که پشت عاشق دارد چو زلف خویش دو تاه
رخش چو آینه آه نارسیده بود
ولیک هرکه رخش بنگرد برآرد آه
همیشه دارد پوشیده زهره را بزره
دل من از زره زهره پوش برده ز راه
ز گاه نزدیک آتش نگاه نتوان کرد
نهاده دارد زلفین او بر آتش گاه؟
مرا ز دیدن دیدار اوست دیده و دل
یکی چو دریا بارو یکی چو آتشگاه
نخست برد دلم بی سلاح غمزه او
چو بی سلاح شهان شهر داشتند نگاه
پناه میران دائم سپاه باشد و شهر
بوند این دو امیران پناه شهر و سپاه
امیر جستان کو را همه ملوک خدم
ابوالمعالی کوهست بر امیران شاه
بروز رزم سپاه عدو فراز آمد
ز ترک و کرد همه کین فزا و لشگر گاه
سپاه هر دو پراکنده بود در ملکت
که تا نگاه بدارند ملکت از بدخواه
چه مار باشد پیش سنا نشان و چه مور
چه کوه باشد پیش خدنگشان و چه کاه
مبارزانی با زور پیل و زهره شیر
که پیل را پشه خوانند و شیر را روباه
بسان آهو صحرا نورد روز نبرد
بسان ماهی دریا گذار گاه شناه
بحمل کذا سلطان مشغول گشته هر دو امیر
که این چنین سپه آورد تاختن ناگاه
سپاه دور شده دشمن آمده نزدیک
گرفته باز درون هر دو را سپاه پناه
یکی بملک نگه داشتن نشسته بشهر
یکی بکین عدو جستن ایستاده براه
بفر یزدان جستان به تیغ تاج الملک
نگاهدار ز بدخواه تاج و تخت و کلاه
یکی سوار سپاهی گرفته از پس و پیش
چنین سوار بود در جهان معاذالله
زمامداران تا گاه شب به تنهائی
فتاده بود در ایشان چو گرگ در رمه گاه
به بخت خسرو بازوی خویشتن بجهاند
چنان کجا برهانند پنج را پنجاه
ایا گزیده یزدان و پور شاه جهان
درخزینه تو کرده زائران را شاه
زمین بسان سپهر آمد و تو او را مهر
جهان بسان فلک آمد و تو او را ماه
نهاد دهر چنین است مات گردد ازو
گهی ز شاه پیاده گهی پیاده ز شاه
بکهتران نرسد شور مملکت هرگز
بمهتران رسد این شور مملکت گه و گاه
ز تند باد شکسته شود درخت بلند
ز هیچ باد نیابد گزند پست کیاه
چه بود اگر خلل افتاد بر کناره ملک
شود کران مه و مهرگاه و گاه سیاه
بقای میر مسدد دراز باد که تو
به تیغ داری ازو دست دشمنان کوتاه
کسی که مهر ملک ساعتی بدل ننهد
بدو نتابد مهر و بدو نتابد ماه
تو آن شهی که ز جود تو هست خانه خلق
ملا ز بدره و دینار و رزمه و دیباه
عطای شاه زر ده دهی بود بمثل
یکی عطای تو صد ره فزون تر از ده داه
ز بهر خدمت تو خلق پاک بسته کمر
ز بهر مدح تو مردم گشاده پاک افواه
هزار میر تو را بوسه داده زیر رکاب
هزار شاه تو را سجده برده بر درگاه
شود پدید گهی در میان شادی غم
بود پدید گهی در میان توبه گناه
بناز با شرف الدین به تخت سبز نشین
بگاه با شرف الدین نبید سرخ بخواه
همیشه تا بجهان نام شاه باشد و تخت
همیشه تا بجهان نام چاه باشد و جاه
مقام ناصحتان باد دائم اندر تخت
مکان حاسدتان باد دائم اندر چاه
رسیده باد به تخت شما جباه ملوک
نهاده باد بپای شما ملوک جباه
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - در مدح شاه ابومنصور
فغان من همه زان زلف تابدار سیاه
که گاه پرده لاله است و گاه معجر ماه
چو قامت شمنانست گوژپشت و نوان
چو جان اهرمنانست کینه دار و سیاه
بدو رسد شکن و تاب و تیرگی ز جهان
اگر بود شکن و تاب و تیرگی ز گناه
بگاه رفتنش از سیم ساده باشد جای
بگاه خفتنش از مشگ سوده باشد گاه
گه از عبیر کند بر مه دو هفته زره
گه از بنفشه کند بر گل شکفته کلاه
هزار توبه صد ساله را بداد بباد
هزار زاهد صد ساله را ببرده ز راه
خبر دهد به سیاهی ز روز دشمن میر
نشان دهد بدوتائی ز پشت حاسد شاه
چراع گر گریان شهریار ابو منصور
که شهریار نژاد است و شهریار پناه
هنر نمای و هنرور ستای و عالی رای
جهانگشای و موالی فزای و دشمن کاه
اگر سعادت جویی بجز رضاش مجوی
وگر سلامت خواهی بجز هواش مخواه
اگر بکوه رسد باد خشم او یکبار
وگر بکاه رسد باد مهر او یک راه
بساعت اندر مانند کاه گردد کوه
بساعت اندر مانند کوه گردد کاه
خدای گویی کز بهر زائرانش سرشت
که شغل ایشان دارد همی گه و بیگاه
ز بهر آمدگان دست او همیشه بکار
ز بهر نامدگان چشم او همیشه براه
نیاز نگذرد آنجا که میر کرد گذر
عذاب ننگرد آنجا که شاه کرد نگاه
ایا ز کف تو کار ولی همیشه قوی
ایا ز تیغ تو کار عدو همیشه تباه
نه با سپاه تو دارد درنگ هیچ حصار
نه با سنان تو گیرد قرار هیچ سپاه
بدین مبارز خرگاهیان سخت کمان
شگفت نیست که بر آسمان زنی خرگاه
دل ولی بکمان دو تاه راست کند
بتیر راست روان عدو کنند دو تاه
در آن زمین که تو یک روز رزم ساخته ای
پلنگ و شیر بخون اندرون کنند شناه
نه آگه است زر از دل تو چرخ بلند
زر از چرخ برین است رای تو آگاه
نیازمند پیاپی کنند قصد بتو
تو بی نیاز کنی شان بساعت اندر راه
کرا بمدح تو روزی دراز گشت زبان
زمانه دارد دست بدی از او کوتاه
تو یاوری همه کس را و یاور تو خداست
تو مونسی همه کس را و مونس تو الاه
نیام دولت و اقبال را تو زیبی تیغ
عروس دانش و فرهنگ را تو شائی شاه
همیشه بادت کام و همیشه بادت ناز
همیشه بادت نام و همیشه بادت جاه
موافقان تو بادند جفت ناز و نعیم
مخالفان تو بادند جفت آوخ و آه
همیشه تا بود اندر شمار ماه ز سال
همیشه تا بود اندر حساب روز ز ماه
شمار عمر تو باد از حساب سال فزون
حساب ملک تو بیش از شمار مه صد راه
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸ - فی المدیحه
مرا هجران آن آهوی آمو
همی دارد چو بچه مرده آهو
زمانی روی کرده جفت آرنج
زمانی دست کرده جفت زانو
ز درد اندر دوان آنکو بآنکو
برنج انرد روان آنسو بآنسو
مرا گویند زو برگرد هیهات
چگونه بر توانم گشت من زو
که ما را تن دو آمد باز جان یک
که ما را دل یک آمد باز تن دو
اگر بیند لب خندانش خاتون
وگر بیند رخ رخشانش پیغو
نه پیغو دست بردارد ز رخسار
نه خاتون چنگ بر دارد ز گیسو
چو روز من برنگ آن خط و آن زلف
چو پشت من بخم آن جعد و ابرو
بر او گیتی همانا رشک برده است
که چون او خویشتن را ساخت نیکو
نبینی باد کرده بار عنبر
نبینی ابر کرده بار لؤلؤ
یکی زیلو صبا بر دشت گسترد
ز لاله تار و از گل پود زیلو
سیاهی در میان لاله پیدا
چو در پیراهن مصقول هندو
عیان گشتند خیل لاله و گل
نهان گشتند خیل نار و لیمو
سرایان گشت بر کهسار ساری
نوازان گشت در گلزار نارو
من از عشق بتی خو کرده زاری
که دل بردنش طبع است و جفاخو
نپاید پیش مژگانش مرا دل
نه زوبین کیا را پیش بارو
ستون ملک ابوالفارس کجا هست
پناه دین بشمشیر و ببازو
برزم اندر بسان پور دستان
ببزم اندر بسان باب شیرو
بشهر دوستانش خار غنچه
بشهر دشمنانش خار ناژو
دهد خواهندگان را روز بخشش
در و گوهر به تنگ و زربه به تنکو
چو او دشمن گذاری در جهان نیست
چو او چاکر نوازی در جهان کو
نداند بسته او را گشادن
اگر گردد چهارم چرخ جادو
از آهو دور همچون دشمن از فضل
بفضل آلوده چون دشمن بآهو
ز بدخواهان او ناید سعادت
چو از نی خون و از پولاد چو پو
سخاوت را دل او هست دریا
فصاحت را زبان او ترازو
الا ای پهلوان بندی که داری
شکسته دشمنان را پشت و پهلو
زمانه داده بر جود تو اقرار
ستاره گشته بر فضل تو خستو
خجسته بادت این دارو که خوردی
بد ارادت همیشه پایدار او
اگر لختی ز تن نیروت کم کرد
روانت را ازو بفزود نیرو
اگر باید و گر نی خلق دارد
فریضه خوردن درمان و دارو
الا تا باز نندیشد ز تیهو
الا تا شیر نندیشد ز آهو
سنانت باز باد و خصم تیهو
حسامت شیر باد و خصم آهو
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۳ - در مدح ابونصر مملان
دهد روی آن سرو سیمین نشانی
ز ماهی که بر سرو سیمین نشانی
دخانی پدید آید اندر دو چشمم
از آن روی ناری و زلف دخانی
چو بر سحر آن ترک خانی بگویم
شود چشم من خانه و خانه خانی
دل رایگانی که بد مهر پرور
بدادم بدست کسان رایگانی
مرا جسم چون شاخه خیزران شد
ز هجران آن قامت خیزرانی
ایا عاشق از عشق چون موی گردی
گر آنی که کوه از تو گیرد کرانی
بتن چون هوا از هوان هوائی
بدل با فریب از فریب فغانی
ز هم داستانی که هستم بر آنم
که هرجا که هستی زنم داستانی
اگر زندگانی بهر حال باشد
تو از مردگانی نه از زندگانی
ایا گشته پیر از جوانیت مانده
هوسهات با عارض ارغوانی
ایا قبله دلبران زمانه
گر آنی که خون دلم را برانی
ندام چه کانی بلا را که چندین
تو از دیده عاشقان خون چکانی
چه سائی سر زلف بر چهره گل
دلم را می مهر تا کی چشانی
بزلف دو تا مبتلا را بلائی
بچشم سیه آهوان را هوانی
بسرو چمانت کند وصف هرکس
چه مانی تو سرو چمان را چه مانی
هنوز از نوانی ندانی به از بد
بدان را نوازی بهان را نوانی
تو با کس نمانی که با من نماندی
گهی نزد اینی گهی نزد آنی
همیشه جهانی بگرد جهان در
مگر دشمن شهریار جهانی
شهنشاه گیتی ابونصر مملان
که او را بود فر خسرو نشانی
خدیوی کجا نام شمشیر تیزش
که برنده است آن شرار یمانی
اگر دوزخی بر زبان آرد آنرا
زبانی کند دوزخی را زبانی
ایا کی دل و بر دل خصم چون کی
پدید است بر تو نشان کیانی
همه فر و فال کیانیست با تو
اگر نز کیانی بگو از کیانی
همه فر و فال کیانیست با تو
اگر نز کیانی بگو از کیانی
تو زان خاندانی که گردون بنازد
گرش خادم و خاک آن خاندانی
تو بدخواه مالی و بد خواه مالی
تو آتش نشانی و آتش نشانی
یکی را تو سودی یکی را تو سودی
یکی را زیانی یکی را زیانی
اگر با زمانه بتازی زمانی
نه زو باز گردی نه زو باز مانی
گه حلم گوئی درنگ زمینی
گه خشم گوئی شتاب زمانی
تو آنی که هفت آسمان را بروزی
توانی بهم بر زدن بی توانی
سخا را مکانی بدان کف کافی
بشمشیر خون معادی چکانی
مه و مهر از آن مهربانند با تو
که بر مهر آزادگی مهربانی
بروز و شبان مر جهان را تو مانی
جهان چون رمه گشت و تو چون شبانی
مکان عطائی بدان طبع صافی
یمین و غائی به تیغ یمانی
گمانی برم شهریارا که ناید
تو را در سخن دانی من گمانی
نکو داردم هرکه نیکوم داند
تو نیکو نداری و نیکوم دانی
نخواهم شدن بر کسی بار گردن
توانی مگر بیش از این ناتوانی
الا تا به آذر جهان پیر گردد
الا تا به آزار یابد جوانی
در این ملکت باستانی بزی تو
بشادی دو رخ چون گل بوستانی
طرب کن بآواز چنگ مغنی
طلب کن ز خوبان نبیذ معانی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۸ - فی المدیحه
کمر بستند بهر کین شه ترکان پیکاری
همه یک رو بخونخواری همه یکدل بجراری
یکی ترکان مسعودی بقصد خیل مسعودان
نهاده تن بکین کاری ودل داده بخونخواهی
بسان کوه از انبوهی و چون ریک از فراوانی
چو شیران از گران زخمی چو دیوان از سبکباری
چه محمودی چه مسعودی چه مودودی چه داودی
چه خاقانی چه سلطانی چه دیوانی چه پیکاری
جهان جویان بدمسازی جهان گیران بهم پشتی
جهان سوزان بیک زخمی جهان روبان بیکباری
ز جان و مالشان یکباره نادیدار کردندی
اگر یک ساعت دیگر نگشتی شاه دیداری
چو عالی رأیت خسرو ز تاری گرد پیدا شد
بر ایشان روز روشن شد بکردار شب تاری
باندک لشگر اندک کرد مر بسیار ایشان را
سپه را شاه دانا به ز هم پشتی بسیاری
همه خویشان و پیوندان همه اندر هزیمتگه
ز بس زاری ز یکدیگر همی جستند بیزاری
اگر خسرو نبخشودی و در خورشان نفرمودی
نرستی جانور زانجا نه جنگی و نه پیکاری
چه ارزد غدر با دولت چه ارزد مکر با دانش
اگر چه کار ترکان هست مکاری و غداری
خداوندا پراکندی ز هم پیوسته خیلی را
چه از زنگان چه از گرگان چه از آمل چه از ساری
ز تنشان تلها کردی بصحرای سراب اندر
میان تلها کردی ز خونشان جویها جاری
وز آنجا تاختن کردی بسوی قلعه محکم
که بر باره اش نیابد ره بحیلت باد آزاری
فلک پهنا و بالا و در او مردان جنگ آور
گزیده هر یک از شهری بخونخواهی و عیاری
بر او رفتند تازان خیل تو در دم بآسانی
و گرچه دیو نتواند بر او رفتن بدشواری
دژی را همبر گردون بکردی پست با هامون
بیک ساعت چنان کانجا نبود آن هرگز انگاری
امیر دژ بگیتی در شده آواره چون غولان
یکی ساعت بود کوهی یکی ساعت بود غاری
نیاید باز پندارم هنوزش هوش او زی تن
چو کهتر مهتری جوید بخواری میر دو زاری
بسالاری و سرداری بصد لشکر یکی زیبد
بسالاران نباید هشت سالاری و سرداری
کسی کز گاه آدم باز شاهی چون تو پندارد
عجب ضایع شده باشد همه عمرش تو پنداری
ترا دانش ترا گوهر ترا منظر ترا مخبر
ز تیغت صاعقه بارد بدست ابر گهر باری
چو تو گردون نیاورده چو تو گیتی نپرورده
تو هستی حاجت مردم تو هستی حجت باری
نکو روی و نکورأیی نکودین و نکودانی
نکو فر و نکو کیشی نکوفال و نکوکاری
الا تا سرخی از گلنار نبود هیچ ناپیدا
الا تا سبزی از زنگار نبودا هیچ متواری
رخ تو باد گلناری و حلق خصم گلناری
سر تو باد زنگاری و گور خصم زنگاری
همیشه باش برخوردار ازین دولت وزین نعمت
که بر دل داد و دینداری و بر رخ ماه و خورداری
بمان اندر جهان شادان که در جسم جهان جانی
بزی بر مسند شاهی که شاهی را سزاواری
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۱ - در مدح ابونصر مملان
نیازم ز گیتی به تست ای نیازی
که دل را امیدی و جان را نیازی
ازیرا بشادی بنازم که دانم
دلم را ینازی و زو بی نیازی
مرا عشق بهتر ترا حسن خوشتر
من از عشق نازم تو از حسن نازی
بد آن بردبارم که دانم که دائم
نه آن را نه این را نه ماند درازی
چنان گشتم از تو که دیگر نیامد
نیازم بچهر بتان بی نیازی
به گلنار دو لب بهار بهاری
بدیبای دو رخ طراز طرازی
بعاشق شناسی و مردم نوازی
گرامی بسان طراز طرازی
مرا ساخته با تو جان و تن و دل
تو با من به پرسیدنی خوش نسازی
ازیرا که عشق من آمد حقیقت
ازیرا که حسن تو آمد مجازی
ببازی بریزی همی خون عاشق
ندانی که خون ریختن نیست بازی
دل و دیده و زلف تو هر سه کافر
تو از کافری هر زمان سرفرازی
ندانی چه آید ابر کافر ستان
ز تیغ و سنان شهنشاه غازی
سر پادشاهان ابو نصر مملان
که صد بیشه شیر است در ترکنازی
ز چین و ز هند و ز روم و ز ارمن
ز کردو ز دیلم ز ترک و ز تاری
بمردی و رادی و فرهنگ و دانش
نیابی چون او گر دو صد سال تازی
ایا شهریاری که یاری نداری
بکوش رستانی و مردم طرازی
تو بر خاتم مردمی چون نگینی
تو بر جامه راد مردی طرازی
بهیبت نهنگی بجستن پلنگی
بحمله هژبری بفرصت گرادی
بتخت بزرگی بر اسب سعادت
بخوبی نشینی بخوبی گرازی
نپوشد ز رایت فلک راز هرگز
همانا شب و روز با او به رازی
تو خواهندگان را بباغ سعادت
چو ایزد بهان را بجنت جوازی
نه پیوند سودی نه بند زیانی
تو اثبات نازی و آفات آزی
بطبع از ظریفی درست از عراقی
بلطف از لطیفی تمام از حجازی
گه از بهر دین جفت جنگ و جهادی
گه از بهر دل یار بکماز و نازی
بدین گونه باشند شاهان دنیا
زمانه نه بیند زمانی نمازی
عدو یافت از کین تو سرنگونی
ولی یافت از مهر تو سرفرازی
چنان تازی اندر صف شهریاران
که گوئی بمیدان همی گوی بازی
ز رادی گه بزم بر دوست و دشمن
خجسته دل و دست بازی بنازی
در مرگ بر بد کنش باز کردی
در رزق برخصم کردی فرازی
هر آنگو بغایت جفای تو جوید
بچشم اندرش سوختی سر بغازی؟
عدو را جوازی بسوی جهنم
سرش گرفته چون بر اندر جوازی کذا
اگر خصم پوشد ز یاقوت جوشن
تو بر وی ز سنباده الماس گازی
ابر خسروان دگر هم چنانی
چو منسوج رومی بدیر درازی
گرازت بر ایشان بود تیغ هندی
بر ایشان بود تیغ هندی گرازی
تو پیش صف رومیان در جهادی
بل از باژ و از ساوشان در جهازی
نمانده بسی تا که از ساو قیصر
هم از باژ خاقان و خان گنج سازی
جهان مهره باز است ولیکن تو او را
شکستی طلسم همه مهره بازی
نیابد عدوی تو هرگز بلندی
نیابد بز لنگ هرگز بتازی
الا تا فرازی دهد دلگشائی
الا تا نشیبی دهد دل گدازی
معادیت باد از غم اندر نشیبی
موالیت باد از طرب دل فرازی
چو بر خسروان عجم جشن دهقان
ترا باد فرخنده این عید تازی
قطران تبریزی : ترجیعات
شمارهٔ ۳ - در مدح میر ابوالمعالی شمس الدین
بر گل سوری ز مشگ تبتی پر چین کنی
تا رخ من همچو زلف خویشتن پر چین کنی
عاشقان را با فرح مجلس بهشت آیین کنی
دشمنان را از سنان بانگ خروش آگین کنی
قامت من چنبری زان قامت سروین کنی
من شوم پیچان چو مرجان پرده پروین کنی
چون بر آشوبی و بر اسب جدائی زین کنی
جان من مانند آتشخانه برزین کنی
بی دلم کردی و دانم کاخرم بیدین کنی
چشم من گوهرفشان چون دست شمس الدین کنی
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
چشم شوخت گر بنالیدن نیازارد مرا
زلفت آزارد مرا رویت نیاز آرد مرا
مهر تو بر چهره زر و زعفران کارد مرا
هرکسی در مهر تو بی دانش انگارد مرا
عشقت از گردون گردان ناله بگذارد مرا
کی بود گوئی که عشق از دست بگذارد مرا
گرچه داغ عشق تو بی خواب خور دارد مرا
هم قوام الدین بخواب و خورد باز آرد مرا
خدمت او کی بدست جور بسپارد مرا
مدحت او از غم گیتی نگه دارد مرا
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
ای شده روشن ز روی روشن تو رأی من
زلف تو دلبند من روی تو دل آرای من
شکر و بادام تو تن کاه و جان افزای من
آن یکی شادی کش من این یکی غمزای من
گر ببخشودی مرا آن کس که او را رأی من
من جدا گشتی ز دین و دیده و دل رأی من؟
گر ندانی جای من زندان نگر مأوای من
فخر میران زمانه بس که داند جای من
آنکه سود از خدمتش بر فرق گردون پای من
آنکه داند راز پنهان من و پیدای من
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
آن کجا بر نیکخواهان خار چون شمشاد کرد
دشمنان را کرد غمین دوستان را شاد کرد
خواسته چون کاه کرد و کلک را چون باد کرد
گنج ویران کرد و خان زائران آباد کرد
هم موالی را ز بند درد و غم آزاد کرد
هم معادی را قرین ناله و فریاد کرد
او سرای دین و دانش را بدل بنیاد کرد
مهربان گیتی بدان شد کو بمهرش یاد کرد
خشم او در دست خصمان لاد چون پولاد کرد
روز کینه تیغ او پولاد را چون لاد کرد
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
مشک و مه را زلف و رویت رنگ و بوئی وام داد
عاشقان را راحت روح آن لب می فام داد
ماه رخسار ترا زلفین مشکین فام داد
دام زلفت بند و تیمارم بهفت اندام داد
چشم شوخت را زمانه فتنه بهرام داد
فتنه بهرام و تیر اندازی بهرام داد
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
چون خوی او عنبر سارا و مشگناب نیست
با سنان و نیزه او اژدها را تاب نیست
آفتاب و ماه را با طلعت او تاب نیست
چون حدیث او بپاکی لؤلؤ خوشاب نیست
کوه آهن باشرار تیغ او جر آب نیست
خسروان را جز ز خاک درگه او آب نیست
شهریاران را بجز درگاه او محراب نیست
جز در او در جهان بگشوده دیگر باب نیست
از خیال تیغ او در چشم دشمن خواب نیست
در نبردش جز یکی روباه شیر غاب نیست
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
روی صحرا را سنانش گونه مرجان دهد
هرچه بی جانست چون سنگ آب لطفش جان دهد
دردمندان را ز کافی کف او درمان دهد
بر زمین آید مه از گردون گردش فرمان دهد
کمترین خواهنده را او نعمت نعمان دهد
شنبلیدش را فروغ از لاله نعمان دهد
شاعر بد را باحسان دانش حسان دهد
آفرین بر خسروی کش ایزدی احسان دهد
چون میان رزمگه شبرنگ را جولان دهد
خویشتن را نصرت و بدخواه را خذلان دهد
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
دوستان را جاودان پر گوهر کانی کند
دشمنان را دیده ها پر خشت ماکانی کند
گر کسی دیگر جز او رأی سخن دانی کند
راست همچون بنده باشد که یزدانی کند
گر بجنگ آهنگ خان و لشگر خانی کند
خانه شان از خون همی چون چشمه و خانی کند
گر تن خصمان او سنگی و سندانی کند
در میان سنگ و سندان خصم زندانی کند
چشم بدخواهان او نیلی و مرجانی کند
خار بر خواهنده چون خرمای سبحانی کند؟
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
تا جهان باشد جهان محتاج تاج الملک باد
قبله شاهان گیتی تاج تاج الملک باد
در زمین دشمنان تاراج تاج الملک باد
گرچه تاریکست شب معراج تاج الملک باد
این جهان پر در و پر دیباج تاج الملک باد
بر همه شاهان نهاده باج تاج الملک باد
خوشتر از روزان شبان داج تاج الملک باد
خوان دانش را مکان دراج تاج الملک باد
زاب رادی در جهان امواج تاج الملک باد
مهر دولت را فلک آماج تاج الملک باد
پادشاه شهریاران بوالمعالی جاودان
باسعادت باد و با عز موالی جاودان
قطران تبریزی : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - در مدح امیر ابراهیم بن حسن
آن دلبری که خوبی بسیار یار اوست
دردا که در دلم همه پیکار کار اوست
گرد سرای وصل نگشته است یک نفس
پیش در فراق بصد بار بار اوست
در نار هجر روی چو آبی شدم از آنک
دارنده عاشقان را در نار نار اوست
گر عاشق دو تای ز مشگین او منم
سست و نوان و زار چو بیمار مار اوست
خون شد دلم ز عشقش و گشتم نحیف و زار
دورم از آن دو غمزه خونخوار خوار اوست
از وی همیشه قالب خون خوار خوار به
وانکو ز زخم هست در آزار زار به
تا جان غلام آن بت آزاد زاد شد
دل را مدام صورت فریاد یاد شد
اشکم بموج گشت ز بیداد او چنانک
دریا به پیش دجله بغداد داد شد
غمگین چرا کند دلم آن دلبری کزو
هنگام دلبری دل نوشاد شاد شد
حسنش هزار سینه بیکدم خراب کرد
نزدش حدیث هر دل آباد باد شد
هرگز کجا شود دلم آزاد از غمش
چون جان غلام آن بت آزاد زاد شد
شغل لبش ببوسه اگر داد داد باز
مارش همیشه سنت او زاد زاد باز
ای برده آب از گل خودروی روی او
خوشتر ز قندهار وز مشگوی کوی او
بر بوی این بباغ بخفتم هزار شب
تا بو که یابم از گل شب بوی بوی او
از چشم او همیشه بلاجوی خلق زد
وز جان شدم همان ز بلاجوی جوی او
شخصم چو موی گشت و عجب تر نگر که کرد
اشگم چو چشم چشمه آموی موی او
نالم ببارگاه شه مشرق از غمش
بر من زمانه تنگ تر از روی روی او
آن خسروی که همچو سخن گوی گوی او
راند چنان که سیل بهر سوی سوی او
شاهی که روی او چو به مهتاب تاب داد
در گنبد تن از اسباب باب داد
سیماب فضل او چو بشخص عدو رسید
دشمن ز خون سینه بسیماب آب داد
هر روز رزم خنجر او بی کران بود
بی جام او ببزم چو عناب ناب دارد
از عدل چون پدر ز یتیمان روزگار
گوئی مگر بفضل زهرباب باب داد
ماند بچنگ دشمن پرتاب تاب او
باشد گشاده بر همه ارباب باب او
بر شخص سهم تیرش بی رنگ رنگ شد
صحرا ز خون صید بنیرنگ رنگ شد
شاه فراخ دل بگه کینه حمله کرد
بر خصم دهر چون سپر تنگ تنگ شد
بر جام تیغ مرگ بداندیش ملک او
از بیم تیغ او می چون رنگ رنگ شد
سهمش بسوی چرخ گذر کرد یک شبی
تا روز حشر بین شباهنگ هنگ شد
شاه ستاره جاه براهیم بن حسن
کاندر نبرد خصم چو هوشنگ شنگ شد
او را سزد اگر کند آونگ ونگ را
چون سهم او گداخت بفرسنگ سنگ را
شاها حسام تو همه ناورد ورد کرد
جان عدو چو باد جهان گرد گرد کرد
از خونش کرد سرخ تن خاک تیره را
خون خواست روی آنکه نیازرد زرد کرد
بر جان خویش هرکه نخورده است زینهار
بنگر که جانش تیغ تو در خورد خورد کرد
از چرخ پیر آنکه فرو ماند چون زمان
او را سخاوت تو جوانمرد مرد کرد
روی غرور نفس بناورد ورد شد
خویش از نهیب او چو بیفسرد سرد شد
قطران تبریزی : مسمطات
شمارهٔ ۲ - مسمط در مدح امیر شمس الدین
بتی کام روان بت پرستان
بغمزه درد جان تندرستان
دو چشمش جایگاه بند و دستان
دو زلفش چون کمند پور دستان
ز رویش گل چنم اندر زمستان
بهشیاری مرا دارد چو مستان
ز مویش خانه گردد سنبلستان
ز رویش بوستان گردد شبستان
بگل بر تافته شمشاد دارد
مرا زان تافته دل شاد دارد
بر از لاد و دل از پولاد دارد
بغمزه سنگ را چون لاد دارد
بمه بر سوسن آزاد دارد
چو من صد بنده را آزاد دارد
چو مشگین زلف پیش باد دارد
شود زو باغ و بستان سنبلستان
روا باشد که از خوبی بنازد
که دل جز با هوای او نسازد
بروی او بت چین سر فرازد
اگر زی او بیازد دل ببازد
اگر مهرش چو آتش در گدازد
چو دیدارش ببیند دل بیازد
سپاه مهر او بر من بتازد
چو خیل مهرگان بر باغ و بستان
بباغ آمد سپاه مهرگانی
برید از گلستان گل مهربانی
چو یاقوت کبود است آب خانی
ز خیل میغ شد گردون دخانی
بهی چون گویهای زر کانی
چو گرد مشک بر گوهر فشانی
بیامد زاغ با ناخوش زبانی
ز بلبل نشنوی یک چند دستان
ز بوی و رنگ خالی شد چمن زار
ننالد نیز بلبل در چمن زار
ز زخم سیب پرخون شد دل نار
ز شرم نار سیب افروخت چون نار
میان سیب و به افتاد آزار
وز ایشان باغ را بشکفت بازار
چو شد پر سیم سوده دشت و کهسار
پر از زرین ورقها شد گلستان
گرفته با درنگ از روی من رنگ
گرفته باد رنگ از گل به نیرنگ
شده بر لاله کوه و بوستان تنگ
گرفته جای او را نار و نارنگ
برآید نیمروزان ابر شبرنگ
بتابد برق ازو همچون شباهنگ
چو تیغ میر شمس الدین گه جنگ
میان گرد خیل میر جستان
شده پاک از بدی میر ممجد
گشاده دست و منصور و مؤید
تنش صافی تر از جان محمد
بدو دین محمد شده مؤکد
چو تاج الملک با تیغ مهند
بود پیش وی اندر زین مطرد
بود با او دو صد خیل مجدد
چو با ایزد پرست ایزد پرستان
بهر بابش ز هرکس پیش یابی
هژبران را بر او میش یابی
جهان را نزد او درویش یابی
چو رایش بیش جوئی بیش یابی
چو او را دل تو نیک اندیش یابی
دل خود را بکام خویش یابی
وفاش آئین و مهرش کیش یابی
بری یابی روانش از بند و دستان
دهد خواهندگان را هدیه پاسخ
فریدون آمد از کیش تناسخ
گرفته اسب بختش را فلک رخ
نتابد جاودانه بخت زو رخ
قوام الدوله چون او هست فرخ
سزد صد بنده شان چون شاه خلخ
اگر خواهی که بر شیران نهی مخ
ز خدمتشان تمامی داد بستان
ابونصر است شاه شهریاران
نشاط دوستان و رازداران
خزان با طبع او گردد بهاران
کف رادش چو ابری زرش باران
همی دارد بدولت روزگاران
بکام خویش و کام دوستداران
بر او زیرکان و هوشیاران
چو بیماران به پیش تندرستان
خداوندی دگر چون فخر میران
فلک نارد بصد دوران و سیران
جوانی با هش و تدبیر پیران
بدو هر روز ملکی تازه گیران
از او آباد شد این ملک ویران
بجنگ او هلاک جان شیران
نجست از بخت در توران و ایران
که شاهنشاه جستان را بجست آن
دو شاه دوربین و زود یابند
چو آتش سوی کین جستن شتابند
بدست و دل چو زرباران سحابند
بچرخ ملک هور آسا بتابند
ببخت اندر چو دوران شبابند
عدو را و ولی را نارو آبند
از ایشان آرزوی دل بیابند
همه بیگانگان و هم نشستان
الا تا بر زمین و بر حوالی
ز دیبا گسترد نیسان نهالی
مبادا گیتی از دو شاه خالی
ز شه بونصر و خسرو بوالمعالی
ز هر دو خصم پست و دوست عالی
معادی غم کش و شادان موالی
یکی فرزانه چون شمس المعالی
یکی جنگی چو شاه زاولستان
بود بر کامشان دور زمانه
عدوشان تیر محنت را نشانه
ملاشان باد از دولت خزانه
مبادا ملک ایشان را کرانه
بجود و عدل بادندی فسانه
ولی زیشان کند آباد خانه
کند در گور از ایشان خصم لانه
ولی را باد از ایشان خانه بستان
چو این ترکان ز ترکستان بجستند
ترا سالار و میر خویش جستند
دل از یاران و خویشان بر گسستند
تن اندر بند فرمان تو بستند
کنون ایشان بهر جائی که هستند
ز بهر بندگی کردن نشستند
بدرگاه تو از سختی برستند
ز درگاه تو برگشتند قارون
تو بادی شادمانه جاودانه
مبادا یک زمان بی تو زمانه
تو زیبی عقد شادی را میانه
که گیتی را تو داری شادمانه
گرفته داغ و درد از تو کرانه
نهاده دل بشادی تو یگانه
همیشه باد بخت تو جوانه
همیشه بخت بدخواه تو وارون
مرا نیز از غم سختی رهاندی
بخدمت کردن خویشم نشاندی
سر من بنده بر گردون رساندی
کم از پروردگان خویش خواندی
حدیثم کز جهان بیرون جهاندی
بساعت کار بستی و براندی
مرا چونانکه پذرفتی رهاندی
ز رنج راه و کوه و دشت و هامون
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۴
ای همیشه جان بدخواهان فکنده در بلا
بر تو بهروزی و پیروزی همیشه مبتلا
جز بقول نیک ناید هرگز از لفظت نعم
جز بشغل بد نیاید هرگز از قول تو لا
آن مخالف را که گیتی در بلا بود از بدش
زار بنشاندی و گیتی را رهاندی از بلا
گشت چون زهر هلاهل نوش در کام عدو
چون شدی در جنگ و گفتی جنگجویان را هلا
آن بلا کاورده ای در جان بدخواهان ملک
فاش گشت اندر جهان همچون حدیث کربلا
من بدین فتح و ظفر گفتم مدیحت چون سزی
چون بسازی می بیایم من بخوانم در ملا
تا به آذر مورد باشد تا به نیسان گل بود
سر بسان مورد بادت روی بادت چون گلا
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳۸
یاد نیاری ز قندهار وز نو شاد
نیز نگوئی حدیث بصره و بغداد
نام ونشان بهشت کنک نجوئی
گر بنشینی میان لشگری آباد
هست درونش پر از نگار چو دیبا
هست ز بیرونش استوار چو پولاد
همچو سپهر برین بلند ببالا
همچو که بیستون درست به بنیاد
زیر وی اندر چو سلسبیل روان آب
وز بران چون حدیث حور بر انباد
کرد لب جوی او مثال دو صد باغ
یاسمن و نرگس و بنفشه و شمشاد
شاد در او میر لشگری و جهان پیش
تا به ابد یادکار لشگری این باد
سرای دولت و شادی همیشه جای تو باد
همیشه قبله شاهان در سرای تو باد
همیشه تاختن آسمان بسوی تو باد
همیشه تافتن مشتری برای تو باد
بهر کجا که بوی بخت همنشین تو باد
بهر کجا که روی چرخ رهنمای تو باد
جهانیان همه هستند پایدار بتو
سر سران جهان زیر خاک پای تو باد
همه کسی شود از روی دلگشای تو شاد
هزار شادی بر روی دلگشای تو باد
چنانکه پشت و پناه و معین خلق توئی
خدای هر دو جهان ناصر و معین تو باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۴۴
همیشه چشم دل و جان شاه روشن باد
بروز مردیش از فتح ترک و جوشن باد
همیشه جایگه دشمنانش زندان باد
همیشه جایگه دوستانش گلشن باد
هوای روشن بر حاسدانش تاری باد
زمین تاری بر ناصحانش روشن باد
حسود او را تن سال و ماه بیسر باد
عدوی او را جان سال و ماه بی تن باد
همیشه خانه او جایگاه شادی باد
همیشه خانه دشمنش جای شیون باد
ستاره چاکر او را همیشه چاکر باد
زمانه دشمن او را همیشه دشمن باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۶۰
شد اسیر آن بت کو دلبر و جنگ آور بود
شمع صد مجلس و پیرایه صد لشگر بود
بگه بزم دلفروزتر از یوسف بود
بگه رزم عدو سوزتر از حیدر بود
سرفرا کرد و یکی بار بیامد بر من
آنکه خوبان همه هستند تن اوشان سر بود
من بر او دیگر نگزینم یاری که مرا
نه چنو دیگر باشد نه چنو دیگر بود
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۶۸
ای مکان سعد و کان جاه و ارکان ظفر
جشن فروردین فرخ بر جهان افکند فر
بر تو میمون باد و فرخ ای شه پیروزگر
می خور و بفروز جان با ناز و نوش کام و گر
از تو بفروزد خردمندان گیتی را بصر
زانکه با معنی بسیاری و لفظ مختصر
رنج و ناز دوستان و دشمنان بردی بفر
مرده کی باشد شهی کش همچو تو باشد پسر
سیم نزدیک تو همچون سنگ باشد بی خطر
کینه جویان را بلائی مهرورزان را نظر
خسروا تو خیر خیری دیگران خیرند و شر
چون تو هرگز نافرید ایزد کریم اندر بشر
گاه رادی زی تو یکسانست کاه و سیم و زر
گاه مردی از تو ترسانست پور زال زر
نزد سلطان رفتن تو کشتن از نار است تر
رفتنت فرخنده باد و آمدن فرخنده تر
چون بود باز آمدنت آید بپیروزی خبر
ما بنازیم و دل دشمن شود زیر و زبر
تا جهان باشد مبادا جز تو سالاری دگر
زانکه رادی بی خلافی و رحیمی بی مگر
گر نبودی بنده را نقرس شکسته بال و پر
بارکش بودی بجای پای بر راهم ز سر
تا تو باز آئی بدولت او بود ساعت شمر
روی گشته چون زریر و چشم گشته چون شمر
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷۰
تا هست جان مؤمن بدخواه جان کافر
نوروز باد خرم بر میر ابوالمظفر
پیوسته باد با او تایید و دولت و فر
او شاد باد دائم از شهریار جعفر
از هیچ کار ویرا در دل مباد کیفر
بر دوستان مبارک بر دشمنان مظفر
روی ولیش بادا از ناز چون معصفر
وز رنج باد دائم روی عدوش اصفر
چون در مصاف باشد با تیغ و رمح و مغفر
گردد رخ سواران از بیم او مزعفر
مانند خاک گردد با کینش مشک از فر
خاک سیاه گردد با مهر او چو عنبر
تا انده است و شادی تا مؤمن است و کافر
بادا رخانش احمر بادا بساطش او فر
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷۲
ای وصل تو آب و هجر تو آذر
ماننده تو نزاید از مادر
آذر شود از رضای تو آزار
وازار ز خشم تو شود آذر
با مهر تو لاله روید از سندان
با فر تو آب زاید از آذر
از بیم تو خصم ترک و جوشن را
کرده است بدل بمعجر و چادر
در غیب رهنمای چون سلمان
در حضرت راستگوی چون بوذر
ای میر بجنگ کافران رفتی
بامیر بسان طوس بن نوذر
بگذار جهان بدانش و رامش
تا هست جهان تو از جهان مگذر
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۸۳
ایا چراغ شهان جهان امیر اجل
بدست مایه پیروزی و بتیغ اجل
بابر و دریا ماند بنانت گاه سخا
ببرق و صاعقه ماند سنانت گاه جدل
بدانش ودهش و جود و داد و دولت و دین
نیافرید عدیلت خدای عز و جل
دلیل دولت و بختست و جای شکر و سپاس
کنون بجای نیا یادگار میر اجل
اگر بشد پسری ده دهد خدای عوض
و گر بشد خلقی صد دهد خدای بدل
تو چرخ دولتی و هم بر تو ناز و نشاط
مباد دور ز نزدت نشاط و ناز و دول
نه چرخ را بود از جستن شهاب زیان
نه شاخ را رسد از رفتن شکوفه خلل
همیشه تا بفلک بر زحل بقا دارد
همیشه تا بزمین بر بود ثبات جبل
ثبات ملکت تو چون جبل بود محکم
بقای دولت تو بر دوام همچو زحل
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۰
اکنون دهند خصمان ای شاه کام تو
واکنون کنند جان جهان را بنام تو
گر تو یکی پیام فرستی بشاه روم
آید بسر بخدمت دارالسلام تو
هستند نامدار تو شاهان این جهان
خوانند خطبه باز به عالم بنام تو
امید دشمن تو بمردان روم بود
تا شه کند رها پسرش را ز دام تو
گردند رومیان ز نهیب تو سر بسر
با آنکسی که هست چنو صد غلام تو
اکنون اگر بکار تو ناید عدو فراز
از بر بنار ماند زخم حسام تو
باشد مقام باقی خیلش میان خاک
چون پشت اسب جنگی باشد مقام تو
تا قلعه ها بود ببر اوستام او
مأمورها بود ببر او پیام تو
هرگز مباد کار جهان جز برای تو
هرگز مباد دور فلک جز بکام تو
امیرا بر همه میران خداوند و امیری تو
بطبع و رای برنائی بعقل و هوش پیری تو
چو دولت ناگرانی تو چو نعمت ناگزیری تو
سزاوار قبادی تاج و کاوسی سریری تو
بهر کاری که خواهد بود در گیتی بصیری تو
جهان بر ما چو افریدون بدانائی بگیری تو
بجان دوستان اندر چو نوشروان پیری تو
بچشم دشمنان اندر چو زهرآلود تیری تو
از اکنون تا گه آدم امیربن امیری تو
بدانش بی بدیلی تو بدولت بی نظیری تو
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۲
ای نیکخوی مردم ای نیک خوی شاه
تو نیکخواه شاه و ترا بخت نیکخواه
اندر میان رزم نمانی مگر بشیر
اندر میان بزم نمانی مگر بماه
هم آلت نبیدی و هم آلت سلاح
هم زینت سرائی و هم زینت سپاه
همچون دل فرشته دلت خالی از بدی
همچون تن ستاره تنت فارغ از گناه
با دولت تو کاه ببالد بسان کوه
با هیبت تو کوه بنالد بسان کاه
آهنگ راه دارد شاه اندرین دو روز
من هیچگونه اسب ندارم سزای راه
من بنده را امید بفضل و سخای تست
گر فضل تو نباشد باز اوفتم ز شاه