عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۵۹
امیر گنه: مه دوستْ بدرهْ یا هلاله؟
یا سَرچشمه‌ی اُونهْ که بی‌زوالهْ؟
ته مشکینه می‌که عنبرینه خاله،
هَرْ حَلقهْ هزارْ جیم وُ هزارونْ داله
اُونْ تنه دیمْ دَرهْ، اُونْ چی مٰالهْ؟
نَدوّمهْ زلْفِ سیٰاهیهْ یا خاله؟
دِ وارنگْ که ته پیلهْ اسّائهْ کٰالهْ
بَپیسْتْ وی حَروُمْ، نپیسّهْ وی حلالهْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۷۱
ایْ مَستهْ که دیمْ ره دَرْ اینگو دریچه
هزارْعاشقِ خُونْ به اُونجه، دریجه
امیر گنه: مه سرخهْ گِلْ دَستیجهْ!
دیوْ ره نَرْسهْ سودا کنهْ پری جهْ
کاری نَکنْ که دلْ به ته جٰا برَنجهْ
کاری‌ها کنْ که دُوستْ به ته جا بغَنْجهْ
تو اُونْ پَری‌یی که دیوْ ته جه وریجهْ
روا نیهْ دیوْ سودا کنهْ پری جه
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۸۱
سین بِسْم اللهْ خَطِّ سَوادِ مُو، ته
قٰافِ وَ الْقُرآنْ بی‌شکْ اونْ خطْ ابروتهْ
اَلْحَقّ یایِ یاسینْبو کَمُونْ اَبرُوته
نه فَلکْ مُسلّطْ سَرِ مُشرِکُونْ ته
گَشْت کنُونْ، کنُونْ وینه بیایمْ کوته
دایمْ به تماشا وینه ایشمْ رُوته
سرتاسرِ گیتی ره بَتٰاوسْ سُوته
عالمْ هَمهْ قَیمتِ یک نیمه مُوته
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۲۱۰
اونْ تُرکهْ کیجا که وی سرایِ امایی
لَعلِ بَدَخشونْ و دُرّ پربهایی
بدیمه دردِ عشقْره که هرجا آیی،
اُو نمونه مه پراوچشمون، دتایی
دْ کمنْ بدیمه انداته به بالی،
قَدْ سُوره بالا داشته، هلا کیجایی
چین حلقه ره خشْ هنیا استایی
امیر گنه: مه دوستْ به خورِ همتایی
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۲۱۱
شُومّه به تماشا که بَیُورم یاری
بدیمه زری تَشتْ، عَنبرْ لُو ویماری
بالا بلنْ، اَبرو کَمنْ، سوره داری
که گُل‌ها فدایِ چنین یار بباری
نگذشته بی مدت، به روزگاری
در آمو حَمّومْ مَسّه چشْ، سوره داری
بَشسّه شه کَمنّ ره و هُو پچاری
صد جیم و اَلفْ به هَرْ گلاله داری
امیر پازواری : پنج‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۵
اَمیرْ گِنِهْ: بٰالٰا بِلِنْ، چیرِ خُورنیرْ
سی‌اَحْسَنْ بِهْ اُونْ مٰارْ کِهْ هِدٰا تِرِهْ شیرْ
سَبْزِهْ دیمِهْ چٰادِرْ بَزِهْ سٰایِهْ‌بُونْ شیرْ
آهُو دِهوُنِ شیرِ چَرِنْ سُنْبُلِهْ سیرْ
سِهْ سَرْ، سِهْ دِهُونْ، نِهْ زِبُون‌وُ یِکی میرْ
اَلّهْ نَسُوزِهْ اُونْ چِشْ، بَدییِهْ تِهْ چیرْ
بَزُویی مِرِهْ تیروُ اَیی زَنّی تیرْ
اُونْ تیرْ زَنّی کِهْ مِنْ بَوِرْزیتمْ تِهْ میرْ؟
بَخِرْدْمِهْ تِهْ چٰاچی کَمُونْ عِشْقِ تیرْ
اُنْ تیرْ تِهْ شِهْ، میرْمِهْ‌وُ وَرْزِمِهْ تِهْ میرْ
امیر پازواری : ده و بیشتر از ده‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۳
تخمِ زاهدی اندی که کاشْتِمِهْ یارون!
به وختِ دِروُ، خوشه نداشْتِمِهْ یارون!
جایِ یک من رِهْ، سی مِنْ دکاشْتِمِهْ یارون!
جایِ سی منْ‌رِهْ یک منْ نداشْتِمِهْ یارون!
سی ساله که ته عشقْ‌رِهْ بکاشْتِمِهْ یارون!
تو آتشینْ خوره، خُوشِهْ داشْتِمِهْ یارون!
یکی نیمه جانی که تَنْ داشْتِمِهْ یارون!
ته عشقِ نثارْبی، این فَنْ داشْتِمِهْ یارون!
ابراهیم صفتْ تَشْ به کَشْ داشْتِمِهْ یارون!
نَسُوتِهْ مِرهْ بَسْکِهْ خِشْ داشْتِمِهْ یارون!
تخم زاهدی سی خرمن داشْتِمِهْ یارون!
به جای یک من، سی من دکاشْتِمِهْ یارون!
به زهد و تقویٰ اندی که داشْتِمِهْ یارون!
ته عشقِ قِمارْبی، این فَنّْ داشْتِمِهْ یارون!
آشوبه دلا! شوجه رَمْ داشْتِمِهْ یارون!
کو تِرْمِهْ، عشقِ دونه چَمْ داشْتِمِهْ یارون!
آزردۀ دِل وُ دیده نَمْ داشْتِمِهْ یارون!
با منْ نخندینْ، بِرْمِهْ چَمْ داشْتِمِهْ یارون!
ابراهیم صفتْ تَشْ به کَشْ داشْتِمِهْ یارون!
نَسُوتِهْ مِرِهْ بَسْکِهْ خِشْ داشْتِمِهْ یارون!
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
کار شب پا
ماه می‌تابد، رود است آرام،
بر سر شاخة «اوجا»، «تیرنگ»
دم بیاویخته، در خواب فرورفته، ولی در «آیش»
کار شب پا نه هنوز است تمام.
* * *
می‌دمد گاه به شاخ
گاه می‌کوبد بر طبل به چوب،
وندر آن تیرگی وحشتزا،
نه صدایی است به جز این، کز اوست
هول غالب، همه چیزی مغلوب.
می‌رود دوکی، این هیکل اوست.
می‌رمد سایه‌ای، این است گُراز.
خواب‌آلوده، به چشمان خسته،
هر دمی با خود می‌گوید باز:
«چه شب موذی و گرمیّ و دراز
تازه مرده ست زنم،
گرْسِنه مانده دو تایی بچه‌هام،
نیست در «کپّه»ی ما مشت برنج،
بکنم با چه زبانشان آرام؟»
باز می‌کوبد او بر سر طبل،
در هوایی به مِه اندود شده،
گرد مهتاب بر آن بنشسته،
وز همه رهگذر جنگل و روی آیش
می‌پرد پشّه و پشّه ست که دسته بسته.
مثل این است که با کوفتن طبل و دمیدن در شاخ
می‌دهد وحشت و سنگینی شب را تسکین.
هر چه، در دیدة او ناهنجار،
هر چهاش در بر، سخت و سنگین.

لیک فکریش به سر می‌گذرد،
همچو مرغی که بگیرد پرواز،
هوس دانه‌اش از جا برده،
می‌دهد سوی بچه‌هاش آواز.
مثل این است به او می‌گویند:
«بچّه‌های تو دو تایی ناخوش،
دست در دست تب و گرسِنگی داده به جا می‌سوزند.
آن دو بی مادر و تنها شده‌اند،
مرد!
برو آنجا به سراغ آنها
در کجا خوابیده،
به کجا یا شده‌اند...»

چّة «بینجگر» از زخم پشه
بر نی آرامیده،
پس از آنی که ز بس مادر را
یاد آورده به دل، خوابیده. پاک و پاک سوزد آنجا «کـَلِه سی»
بوی از پیه می‌آید به دماغ.
در دل در هم و بر هم شده، مَه
کورسویی ست ز یک مرده چراغ.
هست جولان پشه،
هست پرواز ضعیف شبتاب.
چه شب موذیی و طولانی!
نیست از هیچ‌کسی آوایی.
مرده و افسرده همه چیز که هست،
نیست دیگر خبر از دنیایی.
ده از او دور و کسی گر آنجاست،
همچو او زندگیش می‌گذرد:
خود او در آیش
و زن او به «نِپار»ی تنهاست.
«آی دالنگ! دالنگ!» صدا می‌زند او
سگ خود را به بر خود. دالنگ!
می‌زند دور صدایش خوکی
می‌جهد، گویی از سنگ به سنگ،
یا به تابندگیِ چشمش همچون دو گل آتش سرخ،
یک درنده ست که می‌پاید و کرده ست درنگ.
نه کسیّ و نه سگی همدم او
بینجگر بی ثمر آنجا تنها
چون دگر همکاران.
تن او لخت و «شماله» در دست.
می‌رود، بازمی‌آید، چه بس افتاده به بیم،
دودناکی به شب وحشتزا
می‌کند هیکل او را ترسیم.
طبل می‌کوبد و در شاخ دمان
به سوی راه دگر می‌گذرد.
مرده در گور گرفته ست تکان، پنداری،
جَسته یا زنده‌ای از زندگی خود که شما ساخته‌اید.
نفرت و بیزاری،
می‌گریزد این دم
که به گوری بتپد
یا در امّیدی
می‌رود تا که دگر باز بجوید هستی.
«چه شب موذی و گرمیّ و سمج،
بچّگانم ز ره خواب نگشتند بدر.
چه قدَر شب‌ها می‌گفتمشان:
خواب، شیطانزدگان! لیک امشب
خواب هستند. یقین میدانند
خسته مانده ست پدر،
بس که او رفته و بس آمده، در پاهایش
قوّتی نیست دگر.»
دالنگ، دالنگ، گرْسِنه سگ او هم در خواب.
هر چه خوابیده، همه چیز آرام،
می‌چمد از «پَلَمـ»ی خوک به «لَم»
برنمی‌خیزد یک تن به جز او
که به کار است و نه کار است تمام.
پشّه‌اش می‌مکد از خون تن لخت و سیاه
تا دم صبح صدا می‌زند او.
دم که فکرش شده سوی دیگر
گردن خود، تن خود خارد و در وحشت دل افکند او.
می‌کند بار دگر دورش از موضع کار،
فکرتِ زادة مهر پدری،
او که تا صبح به چشم بیدار،
بینج باید پاید تا حاصل آن
بخورد در دل راحت دگری.
باز می‌گوید:
«مرده زن من،
بچه‌ها گرْسِنه هستند مرا
بروم بینمشان روی دمی.
خوک‌ها گوی بیایند و کنند
همه این آیش ویران به چرا.»
چه شب موذی و سنگین! آری
همچنان است که او می‌گوید.
سایه در حاشیة جنگل باریک و مهیب
مانده آتش خاموش،
بچّه‌ها بی‌حرکت با تن یخ،
هر دو تا دست به هم خوابیده،
برده‌شان خواب ابد لیک از هوش.
هر دو با عالم دیگر دارند
بستگی در این دم،
وارهیده ز بد و خوبْ سراسر کم و بیش.
نگهِ رفتة چشم آنها
با درون شب گرم
زمزمه می‌کند از قصّة یک ساعت پیش.
تن آنها به پدر می‌گوید:
بچّه‌هایت مرده‌ند.
پدر! امّا برگرد،
خوک‌ها آمده‌اند،
بینج را خورده‌ند...»
چه کند گر برود یا نرود؟
دم که با ماتم خود می‌گردد،
می‌رود شب پا، آن گونه که گویی به خیال
می‌رود او، نه به پا.
کرده در راه گلو بغض گره،
هر چه می‌گردد با او از جا.
هر چه... هر چیز که هست از بر او.
همچنان گوری دنیاش می‌آید در چشم
و آسمان سنگ لحد بر سر او.
هیچ طوری نشده، باز شب است،
همچنان کاوّل شب، رود آرام،
می‌رسد ناله‌ای از جنگل دور،
جا که می‌سوزد دلمرده چراغ،
کار هر چیز تمام است، بریده ست دوام،
لیک در آیش
کار شب پا نه هنوز است تمام.
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
آقا توکا
به روی در، به روی پنجره ها
به روی تخته های بام، در هر لحظه مقهور رفته، باد می کوبد.
نه از او پیکری در راه پیدا
نیاسوده دمی بر جا.
خروشان ست دریا
و در قعر نگاه، امواج او تصویر می بندند
هم از آن گونه کان بود
ز مردی در درون پنجره بر می شود آوا:
«دو دوک دوکا! آقا توکا! چه کارت بود با من؟».
در این تاریک دل شب
نه زو بر جای خود چیزی قرارش.
«درون جاده کس نیست پیدا.
پریشان است افرا»
گفت توکا:
«به رویم پنجره ت را باز بگذار
به دل دارم دمی با تو بمانم
به دل دارم برای تو بخوانم.
ز مردی در درون پنجره مانده ست ناپیدا نشانه.
فتاده سایه اش در گردش مهتاب، نا معلوم از چه سوی، بر دیوار
وز او هر حرف می ماند صدای موج را از موج
ولیک از هیبت دریا.
«چگونه دوستان من گریزان اند از من»
گفت توکا:
«شب تاریک را بار درون وهم ست یا رؤیای سنگینی ست!»
و با مردی درون پنجره بار دگر برداشت آوا:
«به چشمان اشک ریزانند طفلان.
منم بگریخته از گرم زندانی که با من بود
کنون مانند سرما درد با من گشته لذت ناک.
به رویم پنجره ت را باز بگذار
به دل دارم دمی با تو بمانم
به دل دارم برای تو بخوانم
ز مردی در درون پنجره آوا، ز راه دور می آید:
«دوک دوک دوکا، آقا توکا!
همه رفته اند و روی از ما بپوشیده
فسانه شد نشان انس هر بسیار جوشیده
گذشته سالیان بر ما
نشانده بارها گل شاخه تر جسته از سرما.
اگر خوب این، وگر ناخوب
سفارش های مرگ اند این خطوط ته نشسته
به چهر رهگذر مردم که پیری مینهدشان دل شکسته.
دل ات نگرفت از خواندن؟
از آن جان ات نیامد سیر؟»
در آن سودا که خوانا بود، توکا باز میخواند
و مردی در درون پنجره آواش با توکا سخن می گفت:
«به آن شیوه که میل تو آن می بود
پی ات بگرفته نو خیزان به راه دور میخوانند
بر اندازه که می دانند.
به جا در بستر خارت، که بر امید تر دامن گل روز بهارانی
فسرده غنچه ای حتی نخواهی دید و این دانی.
به دل ای خسته آیا هست
هنوزت رغبت خواندن؟»
ولی توکاست خوانا.
هم از آن گونه کاول بر می آید باز
ز مردی در درون پنجره آوا.
به روی در، به روی پنجره ها
به روی تخته های بام، در هر لحظه مقهور رفته، باد می کوبد
نه ازو پیکری در راه پیدا.
نیاسوده دمی بر جا، خروشان ست دریا.
و در قعر نگاه، امواج او تصویر می بندند.
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
آنکه می گرید
آنکه می گردد با گردش شب
گفت و گو دارد با من به نهان.
از برای دل من خندان ست
آنکه می آید خندان خندان.
مردم چشمم در حلقه چشم من اسیر
می شتابد از پیش.
رفته است از من، از آن گونه که هوش من از قالب سر
نگه دور اندیش.
تا بیابم خندان چه کسی
و آنکه می گرید با او چه کسی ست.
رفته هر محرم از خانه من
با من غمزده یک محرم نیست.
آب می غرد در مخزن کوه
کوه ها غمناک اند
ابر می پیچد، دامان اش تر.
وز فراز دره (اوجا)ی جوان
بیم آورده برفراشته سر.
من بر آن خنده که او دارد می گریم
و بر آن گریه که اوراست به لب می خندم.
و طراز شب را، سرد و خاموش
بر خراب تن شب می بندم.
چه به خامی به ره آمد کودک!
چه نیابیده همه یافته دید!
گفت: راهم بنما
گفتم او را که: بر اندازه بگو
پیش تر بایدت از راه شنید
هم چنان لیکن می غرد آب.
زخم دارد به نهان می خندد.
خنده ناکی می گرید.
خنده با گریه بیامیخته شکل
گل دوانده است بر آب.
هر چه میگردد از خانه به در
هر چه می غلتد، مدهوش در آب.
کوه ها غمناک اند
ابرها می پیچند.
وز فراز دره (اوجا)ی جوان
بیم آورده برفراشته قد.

نیما یوشیج : مجموعه اشعار
مهتاب
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر.
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر.
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند.
نازک آرای تن ساق گلی
که به جان اش کشتم
و به جان دادم اش آب.
ای دریغا! به برم می شکند.
دست ها می سایم
تا دری بگشایم.
بر عبث می پایم
که به در کس آید.
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند.
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود:
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
در شب تیره
در شب تیره چو گوری که کند شیطانی
وندر آن دام دل افسایش را
دهد آهسته صفا،
زیک زیک، زیک زایی
لحظه ای نیست که بگذاردم آسوده به جا.
بال از او خیسیده
پای از او پیچیده.
شده پرچین اش دامی و من اش دام گوشا.
معرفت نیست دریغا! در او
آن دل هرزه درا.
که به جای آوردم
وانهد با خود، در راه مرا.
زیک زیک، زیک زایی
لحظه ای نیست که بگذاردم آسوده به جا.
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
هاد
طوفان زده ست هیات دریا
و انگیخته نهفت صدایی
در گوشه ها نهان
دریای بی کران.
اندیشه های گوش ات را
با گوش های پر شده ز اندیشه های دور
می دار جفت.
با آن صدا نهفت
می باش هم نوا.
با آن خبر که هیات دریای تیره گفت.
دور آمدش ره و دیر آمدش سفر
وین ست از او خبر.
هر دم خیالی، در خواب می خورد
از لخته جگر.
خواب و خیالش می برد
زین تنگ ره به در.
برداشته است ره ولی اکنون
پیشی گرفته هر قدم اش از قدم که هست.
با آن که بسته اند
هر راهی و دری
او خواهد آمد با این خبر درست.
آمد شدن که دارد نازشت و عشوه ای ست
با آن نگار مست.
رقص نشاط حوصله دیر پای وصل
پیچانده ست اگر از پایش
پاهای او اگر از دست
رمزی ست تا به راه نماند.
- و آویخته به سرکش هر موج –
اندیشه ای ست او را
تا بر نشانه راست نشاند.
معصوم من او خواهد بود
با وی که بود شیطنت، گشته منجمد
در گور گوش هایش، مقهور ماند و مرد
حرفی که داشت با وی تهدید
تا لحظه اید.
کشتی رساندگانش به ساحل
خواهند هر جدار شکستن
گر بر سریر ساحل حائل.
او خواهد آمد.
اندر تک طلسم بهم ریخته که بود
بزدوده ست رنگ ز هر نقشه ای و نیست
از هیچ نقشه سود.
با آن نگاه ها که بمردند
در یاس حبس خانه تاریک چشم ها
خواهند زنده از دم او خاست.
با شانه های برهنه
اینک پذیرش قدم اش را
از جای خاست خواهند.
آن رهسپار دیر سفر را
تا دیده پیکرش آرایش
آراست خواهند.
او خواهد آمد
بی دشمنان که زهره نیارند.
با او چو دوست بود
با دوستان که حیله بد جوی
چون دشمنان
می دادشان نمود.
با کوششی به نشانه
با جوششی که امان ببریده ست
از هر فسون و فسانه.
با نوبتی که زخم شکستن
بر زخم استخوان بفزوده ست.
با آن صدا که از رگ دریا شکافته
هم چون خیال ناگه بیدار محرمان.
طوفان زده ست هیات دریا.
و انگیخته نهفت صدایی
در گوش ها نهان
دریای بی کران.
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
تا صبح دمان
تا صبح دمان، در این شب گرم
افروخنه ام چراغ، زیراک
می خواهم بر کشم به جا تر
دیواری در سرای کوران.
بر ساخته ام، نهاده کوری
انگشت که عیب هاست با آن
دارد به عتاب کور دیگر
پرسش که چراست این، چرا آن.
وین گونه به خشت می نهم خشت
در خانه کور دیدگانی
تا از تف آفتاب فردا
بنشانمشان به سایبانان.
افروخته ام چراغ از این رو
تا صبح دمان، در این شب گرم
می خواهم بر کشم به جا تر
دیواری در سرای کوران.
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
مرغ شباویز
به شب آویخته مرغ شباویز
مدامش کار رنج افزاست، چرخیدن.
اگر بی سود می چرخد
وگر از دستکار شب، درین تاریکجا، مطرود می چرخد...

به چشمش هر چه می چرخد، ـــ چو او بر جای ـــ
زمین، با جایگاهش تنگ.
و شب، سنگین و خونالود، برده از نگاهش رنگ
و جاده های خاموش ایستاده
که پای زنان و کودکان با آن گریزانند
چو فانوس نفس مرده
که او در روشنایی از قفای دود می چرخد.
ولی در باغ می گویند:
« به شب آویخته مرغ شباویز
به پا، زآویخته ماندن، بر این بام کبود اندود می چرخد.»
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
آهنگر
در درون تنگنا، با کوره اش، آهنگر فرتوت
دست او بر پتک
و به فرمان عروقش دست
دائماً فریاد او این است، و این است فریاد تلاش او:
« ـــ کی به دست من
آهن من گرم خواهد شد
و من او را نرم خواهم دید؟
آهن سرسخت!
قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو، با خیال من یکی تر زندگانی کن!»

زندگانی چه هوسناک است، چه شیرین!
چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن،
خواستن بی ترس، حرف از خواستن بی ترس گفتن، شاد بودن!
او به هنگامی که تا دشمن از او در بیم باشد
( آفریدگار شمشیری نخواهد بود چون)
و به هنگامی که از هیچ آفریدگار شمشیری نمی ترسد،
ز استغاثه های آنانی که در زنجیر زنگ آلوده ای را می دهد تعمیر...

بر سر آن ساخته کاو راست در دست،
می گذارد او ( آن آهنگر)
دست مردم را به جای دست های خود.

او به آنان، دست، با این شیوه خواهد داد.
ساخته ناساخته،یا ساخته ی کوچک،
او، به دست کارهای بس بزرگ ابزار می بخشد.
او، جهان زندگی را می دهد پرداخت!

1331
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
خونریزی
پا گرفته است زمانی است مدید
نا خوش احوالی در پیکر من
دوستانم، رفقای محرم!
به هوایی که حکیمی بر سر، مگذارید
این دلاشوب چراغ
روشنایی بدهد در بر من!

من به تن دردم نیست
یک تب سرکش، تنها پکرم ساخته و دانم این را که چرا
و چرا هر رگ من از تن من سفت و سقط شلاقی ست
که فرود آمده سوزان
دم به دم در تن من.
تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساخته اند
و به یک جور و صفت می دانم
که در این معرکه انداخته اند.

نبض می خواندمان با هم و میریزد خون، لیک کنون
به دلم نیست که دریابم انگشت گذار
کز کدامین رگ من خونم می ریزد بیرون.

یک از همسفران که در این واقعه می برد نظر، گشت دچار
به تب ذات الجنب
و من اکنون در من
تب ضعف است برآورده دمار.

من نیازی به حکیمانم نیست
« شرح اسباب » من تب زده در پیش من است
به جز آسودن درمانم نیست
من به از هر کس
سر به در می برم از دردم آسان که ز چیست
با تنم طوفان رفته ست
تبم از ضعف من است
تبم از خونریزی.

یوش. تابستان1331
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
دل فولادم
ول کنید اسب مرا
راه توشه ی سفرم را و نمد زینم را
و مرا هرزه درا،
که خیالی سرکش
به در خانه کشاندست مرا.

رسم از خطه ی دوری، نه دلی شاد در آن.
سرزمینهایی دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه ی آن
می نشاندید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
*
فکر می کردم در ره چه عبث
که ازین جای بیابان هلاک
می تواند گذرش باشد هر راهگذر
باشد او را دل فولاد اگر
و برد سهل نظر در بد و خوب که هست
و بگیرد مشکلها آسان.
و جهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان.

ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من میباید، با زیرکی من که به کار،
خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست هنوز
چشم بیدارم و هر لحظه بر آن می دوزد،
هستیم را همه در آتش بر پا شده اش می سوزد.

از برای من ویران سفر گشته مجالی دمی استادن نیست
منم از هر که در این ساعت غارت زده تر
همه چیز از کف من رفته به در
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون می بینم
دل فولادم مانده در راه.
دل فولادم را بی شکی انداخته است
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون وز زخم.
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
ـــ ناروا در خون پیچان
بی گنه غلتان در خون ـــ
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
در پیش کومه ام
در پیش کومه ام
در صحنه ی تمشک
بیخود ببسته است
مهتاب بی طراوت.لانه.
*
یک مرغ دل نهاده ی دریادوست
با نغمه هایش دریایی
بیخود سکوت خانه سرایم را
کرده است چون خیاش ویرانه.
*
بیخود دویده است
بیخود تنیده است
لم در حواشی آئیش
باد از برابر جاده
کانجا چراغ روشن تا صبح
می سوزد از پی چه نشانه.
*
ای یاسمن تو بیخود پس
نزدیکی از چه نمی گیری
با این خرابم آمده خانه.
احمد شاملو : آهن‌ها و احساس
مرثیه
برای نوروزعلی غنچه


راه
در سکوتِ خشم
به جلو خزید
و در قلبِ هر رهگذر
غنچه‌ی پژمرده‌یی شکفت:

«ـ برادرهای یک بطن!
یک آفتابِ دیگر را
پیش از طلوعِ روزِ بزرگش
خاموش
کرده‌اند!»

و لالای مادران
بر گاه‌واره‌های جنبانِ افسانه
پَرپَر شد:

«ـ ده سال شکفت و
باغش باز
غنچه بود.

پایش را
چون نهالی
در باغ‌های آهنِ یک کُند
کاشتند.

مانندِ دانه‌یی
به زندانِ گُل‌خانه‌یی
قلبِ سُرخِ ستاره‌یی‌اش را
محبوس داشتند.
و از غنچه‌ی او خورشیدی شکفت
تا
طلوع نکرده
بخُسبد
چرا که ستاره‌ی بنفشی طالع می‌شد
از خورشیدِ هزاران هزار غنچه چُنُو.
و سرودِ مادران را شنید
که بر گهواره‌های جنبان
دعا می‌خوانند
و کودکان را بیدار می‌کنند
تا به ستاره‌یی که طالع می‌شود
و مزرعه‌ی بردگان را روشن می‌کند
سلام
بگویند.
و دعا و درود را شنید
از مادران و از شیرخوارگان؛
و ناشکفته
در جامه‌ی غنچه‌ی خود
غروب کرد
تا خونِ آفتاب‌های قلبِ ده‌ساله‌اش
ستاره‌ی ارغوانی را
پُرنورتر کند.»





وقتی که نخستین بارانِ پاییز
عطشِ زمینِ خاکستر را نوشید
و پنجره‌ی بزرگِ آفتابِ ارغوانی
به مزرعه‌ی بردگان گشود
تا آفتاب‌گردان‌های پیشرس به‌پا خیزند،

برادرهای هم‌تصویر!
برای یک آفتابِ دیگر
پیش از طلوعِ روزِ بزرگش
گریستیم.

مهر ۱۳۳۰