عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۶
با دولت نو رسم کهن می گویم
عیب دگران و خویشتن می گویم
نادیده ز خوب و بد نرانیم سخن
از دیده همیشه من سخن می گویم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۷
تا چند توان به ناتوانان دیدن
جور و ستم جهان ستانان دیدن
تا کی به هوای زندگی در پیری
با دیده توان مرگ جوانان دیدن
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۵
اشراف عزیز نکته سنج من و تو
چون مار نشسته روی گنج من و تو
تا بیحس و جاهلیم یک سر تو و من
پامال کنند دست رنج من و تو
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۸
ای توده گرفتار جهالت شده ای
گم کشته وادی ضلالت شده ای
هرکس که کنی وکیل گر جنس تو نیست
بیچون و چرا بدان که آلت شده ای
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۹
ای بوم در این بوم مؤسس شده ای
ای زاغ به باغ نقل مجلس شده ای
در مدرسه درس می دهی رنگارنگ
ای بوقلمون مگر مدرس شده ای
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۰
ای جعبه بخوب و زشت حاکم شده ای
محفوظ کن سقیم و سالم شده ای
با آنکه توئی پاک دل و پاک نهاد
آرامگه خائن و خادم شده ای
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۲
با زور و وبال تا وزارت کردی
بس مال که از مالیه غارت کردی
صد خانه خراب کردی ای خانه خراب
تا کاخ بلند خود عمارت کردی
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۷
آنانکه کنند با دو صد طنازی
دایم به مقدرات ایران بازی
ای کاش کنند وقت خود را مصرف
یک لحظه به فابریک آدم سازی
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۲ - خطاب به تاریخ
راستی نبود به جز از افسانه و غیر از دروغ
آنچه ای تاریخ وجدان کش حکایت می کنی
بی جهت از خادم مغلوب گویی ناسزا
بی سبب از خائن غالب حمایت می کنی
پیش چشم مردمان چون شب بود رویت سیاه
زانکه در هر روز ای جانی جنایت می کنی
از رضا جز نارضایی حکم فرما گرچه نیست
بعد از این از او هم اظهار رضایت می کنی
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۴ - مسمط وطنی
عید جم شد ای فریدون خو بت ایران پرست
مستبدی خوی ضحاکی است این خونه ز دست
حالیا کز سلم و تور انگلیس و روس هست
ایرج ایران سراپا، دستگیر و پای بست
به که از راه تمدن ترک بی مهری کنی
در ره مشروطه اقدام منوچهری کنی
این همان ایران که منزل گاه کیکاوس بود
خوابگاه داریوش و مأمن سیروس بود
جای زال و رستم و گودرز و گیو و طوس بود
نی چنین پامال جور انگلیس و روس بود
این همه از بی حسی ما بود کافسرده ایم
مردگان زنده بلکه زندگان مرده ایم
این وطن رزم آوری مانند قارون دیده است
وقعه گرشاسب و جنگ تهمتن دیده است
هوشمندی همچو جاماس و پشوتن دیده است
شوکت گشتاسب و دارایی بهمن دیده است
هرگز این سان بی کس و بی یار بی یاور نبود
هیچ ایامی چو اکنون عاجز و مضطر نبود
رنج های اردشیر بابکان بر باد رفت
زحمت شاهپور ذوالاکتاف حال از یاد رفت
شیوه ی نوشیروانی رسم عدل و داد رفت
آبروی خاک ما بر باد استبداد رفت
حالیا گر بیند ایران را چنین بهرام گور
از خجالت تا قیامت سر برون نارد ز گور
آخر ای بی شور مردم عرق ایرانی کجاست
شد وطن از دست، آیین مسلمانی کجاست
حشمت هرمز چه شد شاپور ساسانی کجاست
سنجر سلجوق کو منصور سامانی کجاست
گنج بادآور کجا شد زر دست افشار کو؟
صولت خصم افکن نادر شه افشار کو؟
ای خوش آن روزی که ایران بود چون خلد برین
وسعت این خاک پاک از روم بودی تا به چین
بوده از حیث نکویی جنت روی زمین
شهریاران را بر این خاک از شرف بودی جبین
لیک فرزندان او قدر ورا نشناختند
جسم پاکش را لگدکوب اجانب ساختند
شد ز دست پارتی این مملکت بی بوی و رنگ
پارتی زد شیشه ی ناموس ایران را به سنگ
پارتی آورد نام نیک ایران را به ننگ
پارتی بنمود ما را بنده ی اهل فرنگ
این همه بی همتی نبود جز از اهل نفاق
چاره ی این درد بیچاره است علم و اتفاق
خواهی از توضیح عالم ای رفیق هم وطن
گوش خود بگشا و توضیحات آن بشنو ز من
تا نگویی علم باشد منحصر در لا و لن
یک فلزی کان مساوی هست در قدر ثمن
عالم آن را موزر و توپ و مسلسل می کند
جاهل آن را صرف خاک انداز و منقل می کند
ور ز من خواهی تو حسن و اتفاق و اتحاد
جنگ ژاپونی و روسی را سراسر آریاد
تا بدانی دولتی بی قدر و جاهی با نژاد
خانه ی شاهنشهی چون روس را بر باد داد
اهل ژاپون تا به هم دیگر نه پیوستند دست
کی توانستند روسان را دهند این سان شکست
گر ز باد کبر و نار جهل برتابیم روی
شاید آب رفته ی این خاک باز آید به جوی
لیک با این وضع ایران مشکل است این گفتگوی
چون که ما کردیم اکنون بر دو چیز زشت خوی
نیمه ای از حالت افسردگی بی حالتیم
نیم دیگر کار استبدادیان را آلتیم
گه به ملک ری به فرمان جوانی با شتاب
کعبه ی آمال ملت را کنیم از بن خراب
گاه اندر یزد با عنوان شور و انقلاب
انجمن سازیم و نندیشیم از این ارتکاب
غیر ما مردم که نار جهلمان افروخته
تا به اکنون کی در بیت المقدس سوخته
این وطن در حال نزع و خصمش اندر پیش و پس
وه چه حال نزع کورانیست بیش از یک نفس
داروی او اتحاد و همت ما هست و بس
لیک این فریادها را کی بود فریادرس
ای هواخواهان ایران نوبت مردانگی است
پای غیر آمد میان نی وقت جنگ خانگی است
تا که در ایران ز قانون اساسی هست نام
تا دهد مشروطه آزادی به خیل خاص و عام
تا ز ظالم می نماید عدل سلب احترام
هر زمان این شعر می گویم پی ختم کلام
مجلس شورای ایران تا ابد پاینده باد
خسرو ی مشروطه ی ما تا قیامت زنده باد
خود تو می دانی نیم از شاعران چاپلوس
کز برای سیم بنمایم کسی را پای بوس
یا رسانم چرخ ریسی را به چرخ آبنوس
من نمی گویم تویی درگاه هیجا همچو طوس
لیک گویم گر به قانون مجری قانون شوی
بهمن و کیخسرو و جمشید و افریدون شوی
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۵
ای دموکرات بت با شرف نوع پرست
که طرفداری ما رنجبران خوی تو هست
اندرین دوره که قانون شکنی دلها خست
گر ز هم مسلک خویشت خبری نیست بدست
شرح این قصه شنو از دو لب دوخته ام
تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته ام
ضیغم الدوله چو قانون شکنی پیشه نمود
از همان پیشه خود ریشه خود تیشه نمود
خون یک ملت غارت زده در شیشه نمود
نی ز وجدان خجل و نی ز حق اندیشه نمود
به گمانش که در امروز مجازاتی نیست
یا به فرداش بر این کرده مکافاتی نیست
تاخت در یزد چنان خنک ستبدادی را
کز میان برد به یکبارگی آزادی را
کرده پامال ستم قریه و آبادی را
خواست تا جلوه دهد مسلک اجدادی را
ز آنکه می گفت من از سلسله چنگیزم
بی سبب نیست که چنگیز صفت خونریزم
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۷ - ایران - اسلام
ای وطن پرور ایرانی اسلام پرست
همتی ز آنکه وطن رفت چو اسلام ز دست
بیرق ایران از خصم جفاجو شده پست
دل پیغمبر را ظلم ستمکاران خست
خلفا را همه دل غرقه بخون است ز کفر
حال حیدر نتوان گفت که چون است ز کفر
گاه آن است که زین ولوله و جوش و خروش
که بپا گشته ز هر خائن اسلام فروش
غیرت توده اسلام درآید در جوش
همگی متحد و متفق و دوش بدوش
حفظ قرآن را بر دفع اجانب تازند
یا موفق شده یا جان گرامی بازند
مسجد ار باید امروز کلیسا نشود
یا وطن فردا منزلگه ترسا نشود
سبحه زنار و حرم دیر بجبرا نشود
شور اسلامی بایست، ولی تا نشود
بود ایران ستم دیده چو اسلام غریب
وین دو معدوم ز جور و ستم اهل صلیب
حبذا روزی کاسلام طرفداری داشت
چون رسول مدنی(ص) سید و سالاری داشت
صدق صدیقی و فاروق فداکاری داشت
عمروزن مرحب کش حیدر کراری داشت
روی حق جلوه گر از حمزه نام آور بود
پشت اسلام قوی از مدد جعفر بود
ای خوش آن روز که ایران بد چون خلد برین
بود مستملکش از خطه چین تا خط چین
از کیومرثش بد روز سیامک تأمین
تا چه طهمورث و هوشنگ و جمش یار و معین
نی چو اکنون به تزلزل زد و ضحاک عدو
کاوه آهنگر و آن فر فریدونی کو
داشت امروز گر اسلام نگهبانی چند
یا مسلمانی چون بوذر و سلمانی چند
یا که مانند زبیر اشجع شجعانی چند
کی شدی پامال از دست غرض رانی چند
غازیان احد و بدر مگر در خوابند
که به دنیا ز پی نصرت ما نشتابند
نیست چون سلم اگر خائن و دشمن چون تور
ایرج ایران، زیشان ز چه آمد مقهور
اله اله چه شد آن غیرت کشواد غیور
قارنا ساما دیگر ز چه خفتند بگور
گاه آن است که بر مام وطن مهر کنید
درگه کینه کشی، کار منوچهر کنید
هرگز اسلام نبد خوار چنین پیش ملل
سیف سیف الله اگر داشت کنون حسن عمل
شد کجا سعد معاذ ابن معاذ ابن جبل
کو (ضرار) آن یل نام آور بی شبه و بدل
تا مصون دارد از حمله کفر ایمان را
ز اهل انجیل بجان حفظ کند قرآن را
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۱۰ - چکامه وطنی
مرا بارد از دیدگان اشک خونی
بر احوال ایران و حال کنونی
غریقم سراپای در آب و آتش
ز آه درونی ز اشک برونی
زبان آوران وطن را چه آمد
که لب بسته خو کرده با این زبونی
چه شد ملتی را که یزدان ز قدرت
همی داد بر اهل عالم فزونی
چنین گشته خون سرد و افسرده آن سان
که گویی کند دیوشان رهنمونی
نه گوشی است ما را که سازیم اصغا
زنای وطن صوت آن یرحمونی
نه چشمی که بینیم خوار اوفتاده
درفش کیان از کیان درنگونی
وزیری که باید مقام وطن را
رساند به اعلی رهاند ز دونی
کند مستبدانه کار و نداند
بود مملکت کنستی توسیونی
وکیلی که باید پی حفظ ملت
کند بی قراری کند بی سکونی
دم نزع ایران کند با تفنن
به تقلیل تکثیر رأی آزمونی
سرافراز سرکرده ای را که باید
به هیجا قشون را نماید ستونی
سرآورده یکسر به طغیان و دارد
چو حیوان سرکش هوای حرونی
خلیل وطن را ز نمرودیان بین
به جان آتش از دردهای درونی
مگر آب شمشیر ابنای ایران
کند کار فرمان یا نار کونی
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۱۳ - اوضاع داخله
در پانزده ربیع الثانی سنه هزاروسیصدوچهل هجری قمری که گویا وزارت کشور اخبار داخله را به اداره روزنامه طوفان نفرستاده بود این رباعی را:
ای آنکه تو را به دل نه شک است و نه ریب
آگاه ز حال خضر و چوپان شعیب
خوش باش که گر خبر به طوفان ندهند
هر روز بگیرد خبر از مخبر غیب
در سرمقاله روزنامه درج کرده، جای اخبار داخله را سفید گذاشته بود و در وسط آن تقریبا به این مضمون به خط درشت نوشته بود که وزارت داخله اخبار داخله را سانسور کرده است، ولی مخبر ما خبر از غیب گرفته است که در شماره آینده منتشر خواهد شد و در شماره بعد این شعر را درج کرده بود. این ابتکار فرخی برای اولین مرتبه در جراید ایران بوسیله نامه طوفان خودنمائی کرده است. بعدها یعنی پس از شهریور ماه هزاروسیصدوبیست بعضی از جراید به تقلید از فرخی قسمتی از روزنامه خود را سفید گذاشته و منظورشان این بوده که مثلا این قسمت از روزنامه سانسور شده است.
لله الحمد که تهران بود آزرم بهشت
ملت از هر جهت آسوده چه زیبا و چه زشت
اغنیا مشفق و با عاطفه و پاک سرشت
فقرا را نبود بستر و بالین از خشت
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
مال ملت نشود حیف به تهران یک جو
نبود خرقه بیچاره معلم به گرو
کشته صبر «آژان » را نکند فقر درو
از کهن مخبر ما این خبر از نو بشنو
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
سر بسر امن و امان منطقه تبریز است
خاک آن خطه چه فردوس نشاط انگیز است
تیغ بران ایالت باعادی تیز است
کلک معجز شیمش جادوی سحرانگیز است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
گر چه رنجور به شیراز ایالت شده است
لیک از حضرتشان رفع کسالت شده است
ظلم ضباط مبدل به عدالت شده است
اینهمه معدلت اسباب خجالت شده است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
اهل کرمان همه آسوده و فارغ ز بلا
کس بر ایشان نکند ظلم چه پنهان چه ملا
همگی شاکر و راضی ز عموم وکلا
حال آن جامعه خوبست ز لطف وزرا
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
یزد امن است و اهالیش دعاگو هستند
بهر ابقای حکومت به هیاهو هستند
پی تقدیم هدایا بتکاپو هستند
راست گوئی همه در روضه مینو هستند
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
دوش ابر آمد و باران به ملایر بارید
قیمت گندم و جو چند قرانی کاهید
در همان موقع شب دختر قاضی زائید
فتنه از مرحمت و عدل حکومت خوابید
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
همدان از ارم امروز نشانی دارد
انتخابات در آنجا جریانی دارد
حضرت اقدس والا دورانی دارد
بهر کاندید شدن نطق و بیانی دارد
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
خرس خونسار فراری شده امسال به کوه
سارق (زلقی) از امنیت آمد بستوه
رهزنان را دگر آنجا نبود جمع و گروه
نیست نظیمه در آن ناحیه با فر و شکوه
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
اصفهان شکر که چون هشت بهشت آباد است
دل مردم همه از داد حکومت شاد است
بسکه فکر و قلم و نطق و بیان آزاد است
حرف مردم همه از دوره استبداد است
الغرض از ستم و جور اثری نیست که نیست
خبر این است که اینجا خبری نیست که نیست
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۱۴ - چکامه وطنی
تا نشود جهل ما به علم مبدل
پیش ملل بندگی ماست مسجل
توده ی ما فاقد حقوق سیاسی است
تا نشود جهل ما به علم مبدل
ما همگی جاهل و ز دانش محروم
پیر و جوان شیخ و شاب کامل و اکمل
وین همه ناقصی است زان و مپندار
کار صحیح آید از گروهی محتل
فی المثل آن آهنی که اهل اروپا
ساخته ماشین از آن و توپ و مسلسل
در کف ما چون فتاد از عدم علم
با همه زحمت کنیم انبر و منقل
بهر چنین جهل راه چاره آنی
بهر چنان درد یک علاج معجل
نیست به جز از طریق مدرسه و کار
وین به عموم است بی دلیل مدلل
هست ز درباریان دو فرقه و دایم
دولت ما می شود از این دو مشکل
فرقه ی اول جسور لاکن خائن
دسته ثانی فکور اما مهمل
در وسط این دو دسته مملکت ما
گشته آمورش ز چار جانب مختل
گه بردش این دوان دوان بچه ویل
گه کشدش آق کشان کشان سوی مقتل
فرقه ی اول نظیر فرقه ی ثانی
دسته ی ثانی مثال فرقه ی اول
مالیه ی ما که خون بهای عمومی است
در کف ارباب پارکهای مجلل
گاه رود در بهای تابلو و مبل
گاه شود صرف چلچراغ و سجنجل
آه که جای قباد و تهمتن و نیو
داد که مأوای طوس و گستهم یل
یکسره گردیده ز انحطاط عمومی
دستخوش و پایمال مشتی تنبل
کشور کسری که بود از فلک اعلی
دوده ساسان که بود از همه افضل
این شده رجاله زرنگی ادنی
وآن شده ویرانه ز غبرا اسفل
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۱۵ - قسمتی از قصیده در انتقاد قرارداد وثوق الدوله
داد که دستور دیو خوی ز بیداد
کشور جم را به باد بی هنری داد
داد قراری که بی قراری ملت
زآن به فلک می رسد ز ولوله و داد
کاش یکی بردی این پیام به دستور
کی ز قرار تو داد و عهد تو فریاد
چشم بدت دور وه چه خوب نمودی
خانه ی ما را خراب و خانه ات آباد
کاخ گزرسس که بود سخت چو آهن
باره ی بهمن بود که سخت چون پولاد
سر بسر آن را به زور پای فشاری
دست تو از بن گرفت و کند ز بنیاد
سخت شگفتم ز سست رأی تو کی دون
با غم ملت چه ای ز کرده ی خود شاد
شاد از آنی که داده آتش کینت
آبروی خاک پاک ما همه بر باد
حبس نمودی مرا که گفته ام آن دوست
در بروی دشمن وطن ز چه بگشاد
در عوض حبس گر بری سرم از تیغ
پای تو بوسم به مزد دست مریزاد
لیک بگویم که طوق بندگی غیر
گردن آزاد مردمی ننهد راد
وین ز اعادی به گوش حلقه بیفکند
وآن ز اجانب به دوش غاشیه بنهاد
در مائه بیستم که زنگی افریک
گشته ز زنجیر و بند بندگی آزاد
خواجه ما دست بسته پای شکسته
یک سره ما را به قتلگاه فرستاد
همتی ای ملت سلاله قارن
غیرتی ای مردم نبیره ی کشواد
تا نشود مرز داریوش چو بصره
تا نشود کاخ اردشیر چو بغداد
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۱۸
سخت بسته با ما چرخ، عهد سست پیمانی
داده او بهر پستی، دستگاه سلطانی
دین ز دست مردم برد، فکرهای شیطانی
جمله طفل خود بردند، در سرای نصرانی
ای دریغ از این مذهب، داد از این مسلمانی
صاحب الزمان یکره سوی مردمان بنگر
کز پی لسان گشتند، جمله تابع کافر
در نمازشان خوانند، ذکر عیسی اندر بر
پا رکاب کن از مهر، ای امام بر و بحر
پیش از اینکه این عالم، رو نهد به ویرانی
در نمازشان گشتند، جمله آگه و معتاد
گر چه نبود ایشان را، از نماز ایزد یاد
شخص گبرشان عالم مرد ارمنی استاد
بهر درس خوش دادند، دین احمدی بر باد
خاکشان بسر بادا، هر زمان به نادانی
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۱۹
عید جم گشت ایا ماه منوچهر عذار
بنما تهمتنی خون سیاووش بیار
آخر ای هموطنان شوکت ایران بکجاست
علم و ناموس وطن دوست وزیران بکجاست
این همان بیشه بود، غرش شیران بکجاست
. . .
نه نماند و نه بماند به چنین ویرانی
روزی آید که به بینی هنر ایرانی
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۲۲ - ماده تاریخ، انحلال عدلیه نقل از جنگ خطی کوهی کرمانی
تا به کی داری به ایران و به ایرانی امید
تا به کی گوئی که صبح دولت ایران دمید
تا به کی گوئی که آب رفته باز آید بجوی
تا به کی باید از این الفاظ بی معنی شنید
تا به کی باید که ملت را نمود اغفال و رنگ
تا به چند این ملت بی مغز را دادن نوید
مملکت یکباره استقلال خود از دست داد
شاهباز سروری از بام ایرانی پرید
یک نظر بنما به عدلیه ببین داور چه کرد
با تمام آن هیاهو با همه وعد وعید
گر نقاب از چهره این عدل بردارند خلق
رشته را بی پرده دست اجنبی خواهند دید
این هیاهو از برای خدمت ایران نبود
کرد از ما این سیاست عاقبت قطع امید
سال تاریخش شنیدم از سروش غیب گفت
داوری بی دادگر عدلیه را بر گه کشید
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
از من به حذر یار هوسناک نباشد
گر دامنم از لوث هوس پاک نباشد
تا خاک سر کوی تو بر سر نکند کس
گریم که ز اشکم اثر از خاک نباشد
تصدیق به غوغای قیامت نتوان کرد
گر جلوه ی آن قامت چالاک نباشد
آن کیست ندانم که از آن چاک گریبان
امروز گریبان به تنش چاک نباشد
تا ساغر می در کف ساقیست به گردش
اندیشه ای از گردش افلاک نباشد
باشد ز خدا یک جو اگر در دل او باک
در کشتن خلق اینهمه بی باک نباشد
بر حال تو زاهد بودم رشک که کس را
پروای غمی نیست چو ادراک نباشد
در بزم تو گر جای (سحاب) است عجب نیست
چون هر چمنی بی خس و خاشاک نباشد