عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 سنایی غزنوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۰۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا معتکف راه خرابات نگردی
                                    
شایستهٔ ارباب کرامات نگردی
از بند علایق نشود نفس تو آزاد
تا بندهٔ رندان خرابات نگردی
در راه حقیقت نشوی قبلهٔ احرار
تا قدوهٔ اصحاب لباسات نگردی
تا خدمت رندان نگزینی به دل و جان
شایستهٔ سکان سماوات نگردی
تا در صف اول نشوی فاتحهٔ «قل»
اندر صف ثانی چو تحیات نگردی
شه پیل نبینی به مراد دل معشوق
تا در کف عشق شه او مات نگردی
تا نیست نگردی چو سنایی ز علایق
نزد فضلا عین مباهات نگردی
محکم نشود دست تو در دامن تحقیق
تا سوخته راه ملامات نگردی
                                                                    
                            شایستهٔ ارباب کرامات نگردی
از بند علایق نشود نفس تو آزاد
تا بندهٔ رندان خرابات نگردی
در راه حقیقت نشوی قبلهٔ احرار
تا قدوهٔ اصحاب لباسات نگردی
تا خدمت رندان نگزینی به دل و جان
شایستهٔ سکان سماوات نگردی
تا در صف اول نشوی فاتحهٔ «قل»
اندر صف ثانی چو تحیات نگردی
شه پیل نبینی به مراد دل معشوق
تا در کف عشق شه او مات نگردی
تا نیست نگردی چو سنایی ز علایق
نزد فضلا عین مباهات نگردی
محکم نشود دست تو در دامن تحقیق
تا سوخته راه ملامات نگردی
                                 سنایی غزنوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۱۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عشق و شراب و یار و خرابات و کافری
                                    
هر کس که یافت شد ز همه اندهان بری
از راه کج به سوی خرابات راه یافت
کفرش همه هدی شد و توحید کافری
بگذاشت آنچه بود هم از هجر و هم ز وصل
برخاست از تصرف و از راه داوری
بیزار شد ز هر چه به جز عشق و باده بود
بست او میان به پیش یکی بت به چاکری
برخیز ای سنایی باده بخواه و چنگ
اینست دین ما و طریق قلندری
مرد آن بود که داند هر جای رای خویش
مردان به کار عشق نباشند سر سری
                                                                    
                            هر کس که یافت شد ز همه اندهان بری
از راه کج به سوی خرابات راه یافت
کفرش همه هدی شد و توحید کافری
بگذاشت آنچه بود هم از هجر و هم ز وصل
برخاست از تصرف و از راه داوری
بیزار شد ز هر چه به جز عشق و باده بود
بست او میان به پیش یکی بت به چاکری
برخیز ای سنایی باده بخواه و چنگ
اینست دین ما و طریق قلندری
مرد آن بود که داند هر جای رای خویش
مردان به کار عشق نباشند سر سری
                                 سنایی غزنوی : غزلیات
                            
                            
                                غزل شمارهٔ ۴۲۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی
                                    
که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی
کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم
ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی
نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم
که از ما اندرین عالم نخواهد ماند جز نامی
همی خور بادهٔ صافی ز غم آن به که کم لافی
که هرگز عالم جافی نگیرد با کس آرامی
منه بر خط گردون سر ز عمر خویش بر خور
که عمرت را ازین خوشتر نخواهد بود ایامی
چرا باشی چو غمناکی مدار از مفلسی باکی
که ناگاهان شوی خاکی ندیده از جهان کامی
مترس از کار نابوده مخور اندوه بیهوده
دل از غم دار آسوده به کام خود بزن گامی
ترا دهرست بدخواهی نشسته در کمینگاهی
ز غداری به هر راهی بگسترده ترا دامی
                                                                    
                            که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی
کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم
ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی
نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم
که از ما اندرین عالم نخواهد ماند جز نامی
همی خور بادهٔ صافی ز غم آن به که کم لافی
که هرگز عالم جافی نگیرد با کس آرامی
منه بر خط گردون سر ز عمر خویش بر خور
که عمرت را ازین خوشتر نخواهد بود ایامی
چرا باشی چو غمناکی مدار از مفلسی باکی
که ناگاهان شوی خاکی ندیده از جهان کامی
مترس از کار نابوده مخور اندوه بیهوده
دل از غم دار آسوده به کام خود بزن گامی
ترا دهرست بدخواهی نشسته در کمینگاهی
ز غداری به هر راهی بگسترده ترا دامی
                                 سنایی غزنوی : قصاید
                            
                            
                                قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - این قصیدهٔ را عارف زرگر در مدح سنایی گفته
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای نهاده پای همت بر سر اوج سما
                                    
وی گرفته ملک حکمت گشته در وی مقتدا
بر سریر حکمت اندر خطهٔ کون و فساد
از تو عادلتر نبد هرگز سخن را پادشا
مشرق و مغرب ز راه صلح بگرفتی بکلک
ناکشیده تیغ جنگی روز کین اندر وغا
لاجرم ز انصاف تو، روی ز من شد پر درر
همچو از اوصاف تو، چشم زمانه پر ضیا
گوی همت باختی با خلق در میدان عقل
باز پس ماندند و بردی و برین دارم گوا
نی غلط کردم که رای صایبت با اهل عصر
کی پسندد از تو بازی یا کجا دارد روا
چون زر و طاعت عزیزی در دو عالم زان که تو
با قناعت همنشینی با فراغت آشنا
سیم نااهلان نجویی زان که نپسندد خرد
خاکروبی کردن آن کس را که داند کیمیا
شعر تو روحانیان گر بشنوند از روی صدق
بانگ برخیزد ازیشان کای سنایی مرحبا
حجتی بر خلق عالم زان دو فعل خوب خویش
شاعری بیذل طمع و پارسایی بیریا
عیسی عصری که از انفاس روحانیت هست
مردگان آز و معلولان غفلت را شفا
بس طبیب زیرکی زیرا که بینبض و علیل
درد هر کس را ز راه نطق میسازی دوا
نظم گوهربار عقل افزای جان افروز تو
کرد شعر شاعران بوده را یکسر هبا
معجز موسی نمایست این و آنها سحر و کی
ساحری زیبا نماید پیش موسی و عصا
هر که او شعر ترا گوید جواب از اهل عصر
نزد عقل آنکس نماید یافه گوی و هرزه لا
زان که بشناسند بزازان زیرک روز عرض
اطلس رومی و شال ششتری از بوریا
شاعران را پایه بیشرمی بود تا زان قبل
حاصل و رایج کنند از مدح ممدوحان عطا
صورت شرمی تو اندر سیرت پاکی بلی
با چنان ایمان کامل، این چنین باید حیا
شعر و سحر و شرع و حکمت آمدت اندر خبر
ره برد اسرار او چون بنگرد عینالرضا
کاین چهارست ای سنایی چار حرف و یافتند
زین چهار آن هر چهار از نظم و نثر اوستا
تا حریم کعبه باشد قبلهٔ اهل سنن
تا نعیم سدره باشد طعمهٔ اهل بقا
سدره بادت دستگاه بخشش دارالبقا
کعبه بادت پایگاه کوشش دارالفنا
کعبه و سدره مبادت مقصد همت که نیست
جز «و یبقی وجه ربک» مر ترا کام و هوا
نظم عشقآمیز عارف را ز راه لطف و بر
برگذر از عیبهاش و در گذر از وی خطا
تا که باشد عارف اندر سال و ماه و روز و شب
شاکر افضال تو اندر خلا و اندر ملا
                                                                    
                            وی گرفته ملک حکمت گشته در وی مقتدا
بر سریر حکمت اندر خطهٔ کون و فساد
از تو عادلتر نبد هرگز سخن را پادشا
مشرق و مغرب ز راه صلح بگرفتی بکلک
ناکشیده تیغ جنگی روز کین اندر وغا
لاجرم ز انصاف تو، روی ز من شد پر درر
همچو از اوصاف تو، چشم زمانه پر ضیا
گوی همت باختی با خلق در میدان عقل
باز پس ماندند و بردی و برین دارم گوا
نی غلط کردم که رای صایبت با اهل عصر
کی پسندد از تو بازی یا کجا دارد روا
چون زر و طاعت عزیزی در دو عالم زان که تو
با قناعت همنشینی با فراغت آشنا
سیم نااهلان نجویی زان که نپسندد خرد
خاکروبی کردن آن کس را که داند کیمیا
شعر تو روحانیان گر بشنوند از روی صدق
بانگ برخیزد ازیشان کای سنایی مرحبا
حجتی بر خلق عالم زان دو فعل خوب خویش
شاعری بیذل طمع و پارسایی بیریا
عیسی عصری که از انفاس روحانیت هست
مردگان آز و معلولان غفلت را شفا
بس طبیب زیرکی زیرا که بینبض و علیل
درد هر کس را ز راه نطق میسازی دوا
نظم گوهربار عقل افزای جان افروز تو
کرد شعر شاعران بوده را یکسر هبا
معجز موسی نمایست این و آنها سحر و کی
ساحری زیبا نماید پیش موسی و عصا
هر که او شعر ترا گوید جواب از اهل عصر
نزد عقل آنکس نماید یافه گوی و هرزه لا
زان که بشناسند بزازان زیرک روز عرض
اطلس رومی و شال ششتری از بوریا
شاعران را پایه بیشرمی بود تا زان قبل
حاصل و رایج کنند از مدح ممدوحان عطا
صورت شرمی تو اندر سیرت پاکی بلی
با چنان ایمان کامل، این چنین باید حیا
شعر و سحر و شرع و حکمت آمدت اندر خبر
ره برد اسرار او چون بنگرد عینالرضا
کاین چهارست ای سنایی چار حرف و یافتند
زین چهار آن هر چهار از نظم و نثر اوستا
تا حریم کعبه باشد قبلهٔ اهل سنن
تا نعیم سدره باشد طعمهٔ اهل بقا
سدره بادت دستگاه بخشش دارالبقا
کعبه بادت پایگاه کوشش دارالفنا
کعبه و سدره مبادت مقصد همت که نیست
جز «و یبقی وجه ربک» مر ترا کام و هوا
نظم عشقآمیز عارف را ز راه لطف و بر
برگذر از عیبهاش و در گذر از وی خطا
تا که باشد عارف اندر سال و ماه و روز و شب
شاکر افضال تو اندر خلا و اندر ملا
                                 سنایی غزنوی : قصاید
                            
                            
                                قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در پاسخ قصیدهٔ عارف زرگر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا ز سر شادی برون ننهند مردان صفا
                                    
دست نتوانند زد در بارگاه مصطفا
خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر حق
خون روان گشتست از حلق حسین در کربلا
از برای یک بلی کاندر ازل گفتست جان
تا ابد اندر دهد مرد بلی تن در بلا
خاک را با غم سرشت اول قضا اندر قدر
غم کند ناچار خاکی را بنسبت اقتضا
اهل معنی میگدازند از پی اعلام را
زهره نی کس را که گوید از ازل یک ماجرا
نیم روز اندر بهشت آدم عدیل ملک بود
هفتصد سال از جگر خون راند بر سنگ و گیا
لحظهای گمشد ز خدمت هدهد اندر مملکت
در کفارت ملکتی بایست چون ملک سبا
بیست سال اندر جهان بیکفش باید گشت از آنک
پای روحالله ازین بر دوخت نعلین هوا
دانهٔ در، در بن دریای الا الله درست
لاالهی غور باید تا برآرد بیریا
از کن اول برآرد شعبده استاد فکر
وز پی آخر درآرد تیر مه باد صبا
دیده گوید تا چه میجوید برون از لوح روح
نفس گوید تا چه میخواند برون دل ذکا
آنچه بیرونست از هندوستان هم کرگدن
و آنچه افزونست از ده هفتخوان هم اژدها
روح داند گشت گرد حلقهٔ هفت آسمان
ذهن داند خواند نقش نفخ جان چون انبیا
گر کوه دجله آن گردد که دارد مردوار
در درون مجنون محرم وز برون فرهاد را
کار هر موری نباشد با سلیمان گفتگو
یار هر سگبان نباشد رازدار پادشا
بابل نفسست بازار نکورویان چین
حاصل روحست گفتار عزیزان ختا
تا ز اول برنخیزد از ره ابجد مسیح
شرح مسح سر نداند خواند بر لوح صبا
دور باید بود از انکار بر درگاه عشق
کانچه اینجا درد باشد هست دیگر جا دوا
آن نمیبینند کز انکارشان پوشیده ماند
با جمال یوسف چاهی ترنج از دست و پا
نقل موجودات در یک حرف نتوان برد سهل
گر بود در نیم خرما چشم باز و دل گوا
برخلاف امر یزدان در دل خود ره نداد
چشم زخمی در حیات خویش یحیا از حیا
باز این خودکامگی بین کز برای اعتبار
با چنین پیغمبری چون گفته باشد برملا
ظاهر ابر جسم آدم خواند کز گندم مخور
نعرها از حکم سابق کالصلا اصحابنا
آن سیه کاری که رستم کرد با دیو سپید
خطبهٔ دیوان دیگر بود و نقش کیمیا
تا برون ناری جگر از سینهٔ دیو سپید
چشم کورانه نبینی روشنی زان توتیا
مهره اندر حقهٔ استاد آن بیند بعدل
کز کمند حلقهٔ نظارگان گردد رها
یا تمنای سبک دستی توان کردن به عقل
یا برون از حلقهٔ نظاره چون طفلان دوتا
غوطه خورده در بن دریا دو تن در یک زمان
این در اشکار نهنگ افتاده و آن اندر ضیا
خیرگی بار آرد آن را کز برای علم خویش
دیده بر خورشید تابان افگند بیمقتدا
آب چاهی باید اندر پیش کز یک قطرهاش
جان چندین جانور حاصل شود در یک ندا
وانگهی چون بیند اندر آبدان خورشید را
دل در و بندد به درد و جان ازو گردد جدا
ارزد اندر شب ز بهر شاهدی شمعی به جان
یوسفی شاید زلیخا را به صد گوهر بها
بس نباشد قیمت گوهر به رونقهای درد
در نیابد بخشش بوبکر حق اصطفا
از سپیدی اویس و از سیاهی بلال
مصطفا داند خبر دادن، ز وحی پادشا
سوز باید در بهای پیرهن تا با مشام
بوی دلبر یابد آن لبریز دامن در بکا
آتش نفس ار نمیرد آب طوفان در رسد
باد کبر ار کم نگردد خاک بر فرق کیا
مرگ در خاک آرد آری مرد را لیکن ازو
چون برآید با خود آرد ساخته برگ بقا
در نوای گردش گردون فروشد سیمجور
لاجرم تا در کنار افتاد روزی بینوا
اینهمه در زیر سنگ آخر برآید روزگار
وینهمه بر بام زنگ آخر برآید این صدا
تا برون آیند از این تنگ آشیان یکبارگی
تا فرو آیند ازین بام گران چون آسیا
چون پدید آمد ملال آدم از حور و قصور
جفت او حوا نکوتر قصر او دارالفنا
هر چه در دین پیشم آید گر چه نه سجده صواب
هر چه نزد حق پیشم افتد گر چه طاعت آن خطا
عمر در کار غم دین کرد خواهم تا مگر
چون نمانم بندهای گوید، سنایی شد فنا
آشنا شو چون سنایی در مثال راه عشق
تا شوی نزد بزرگان رازدار و آشنا
تنگ شد بر ما فضای عافیت بیهیچ جرم
این چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»
این جواب آن سخن گفتم که گفته اوستاد
«ای نهاده پای همت بر سر اوج سما»
                                                                    
                            دست نتوانند زد در بارگاه مصطفا
خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر حق
خون روان گشتست از حلق حسین در کربلا
از برای یک بلی کاندر ازل گفتست جان
تا ابد اندر دهد مرد بلی تن در بلا
خاک را با غم سرشت اول قضا اندر قدر
غم کند ناچار خاکی را بنسبت اقتضا
اهل معنی میگدازند از پی اعلام را
زهره نی کس را که گوید از ازل یک ماجرا
نیم روز اندر بهشت آدم عدیل ملک بود
هفتصد سال از جگر خون راند بر سنگ و گیا
لحظهای گمشد ز خدمت هدهد اندر مملکت
در کفارت ملکتی بایست چون ملک سبا
بیست سال اندر جهان بیکفش باید گشت از آنک
پای روحالله ازین بر دوخت نعلین هوا
دانهٔ در، در بن دریای الا الله درست
لاالهی غور باید تا برآرد بیریا
از کن اول برآرد شعبده استاد فکر
وز پی آخر درآرد تیر مه باد صبا
دیده گوید تا چه میجوید برون از لوح روح
نفس گوید تا چه میخواند برون دل ذکا
آنچه بیرونست از هندوستان هم کرگدن
و آنچه افزونست از ده هفتخوان هم اژدها
روح داند گشت گرد حلقهٔ هفت آسمان
ذهن داند خواند نقش نفخ جان چون انبیا
گر کوه دجله آن گردد که دارد مردوار
در درون مجنون محرم وز برون فرهاد را
کار هر موری نباشد با سلیمان گفتگو
یار هر سگبان نباشد رازدار پادشا
بابل نفسست بازار نکورویان چین
حاصل روحست گفتار عزیزان ختا
تا ز اول برنخیزد از ره ابجد مسیح
شرح مسح سر نداند خواند بر لوح صبا
دور باید بود از انکار بر درگاه عشق
کانچه اینجا درد باشد هست دیگر جا دوا
آن نمیبینند کز انکارشان پوشیده ماند
با جمال یوسف چاهی ترنج از دست و پا
نقل موجودات در یک حرف نتوان برد سهل
گر بود در نیم خرما چشم باز و دل گوا
برخلاف امر یزدان در دل خود ره نداد
چشم زخمی در حیات خویش یحیا از حیا
باز این خودکامگی بین کز برای اعتبار
با چنین پیغمبری چون گفته باشد برملا
ظاهر ابر جسم آدم خواند کز گندم مخور
نعرها از حکم سابق کالصلا اصحابنا
آن سیه کاری که رستم کرد با دیو سپید
خطبهٔ دیوان دیگر بود و نقش کیمیا
تا برون ناری جگر از سینهٔ دیو سپید
چشم کورانه نبینی روشنی زان توتیا
مهره اندر حقهٔ استاد آن بیند بعدل
کز کمند حلقهٔ نظارگان گردد رها
یا تمنای سبک دستی توان کردن به عقل
یا برون از حلقهٔ نظاره چون طفلان دوتا
غوطه خورده در بن دریا دو تن در یک زمان
این در اشکار نهنگ افتاده و آن اندر ضیا
خیرگی بار آرد آن را کز برای علم خویش
دیده بر خورشید تابان افگند بیمقتدا
آب چاهی باید اندر پیش کز یک قطرهاش
جان چندین جانور حاصل شود در یک ندا
وانگهی چون بیند اندر آبدان خورشید را
دل در و بندد به درد و جان ازو گردد جدا
ارزد اندر شب ز بهر شاهدی شمعی به جان
یوسفی شاید زلیخا را به صد گوهر بها
بس نباشد قیمت گوهر به رونقهای درد
در نیابد بخشش بوبکر حق اصطفا
از سپیدی اویس و از سیاهی بلال
مصطفا داند خبر دادن، ز وحی پادشا
سوز باید در بهای پیرهن تا با مشام
بوی دلبر یابد آن لبریز دامن در بکا
آتش نفس ار نمیرد آب طوفان در رسد
باد کبر ار کم نگردد خاک بر فرق کیا
مرگ در خاک آرد آری مرد را لیکن ازو
چون برآید با خود آرد ساخته برگ بقا
در نوای گردش گردون فروشد سیمجور
لاجرم تا در کنار افتاد روزی بینوا
اینهمه در زیر سنگ آخر برآید روزگار
وینهمه بر بام زنگ آخر برآید این صدا
تا برون آیند از این تنگ آشیان یکبارگی
تا فرو آیند ازین بام گران چون آسیا
چون پدید آمد ملال آدم از حور و قصور
جفت او حوا نکوتر قصر او دارالفنا
هر چه در دین پیشم آید گر چه نه سجده صواب
هر چه نزد حق پیشم افتد گر چه طاعت آن خطا
عمر در کار غم دین کرد خواهم تا مگر
چون نمانم بندهای گوید، سنایی شد فنا
آشنا شو چون سنایی در مثال راه عشق
تا شوی نزد بزرگان رازدار و آشنا
تنگ شد بر ما فضای عافیت بیهیچ جرم
این چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»
این جواب آن سخن گفتم که گفته اوستاد
«ای نهاده پای همت بر سر اوج سما»
                                 سنایی غزنوی : قصاید
                            
                            
                                قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در نعت رسول اکرم و مدح عارف زرگر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای سنایی گر همی جویی ز لطف حق سنا
                                    
عقل را قربان کن اندر بارگاه مصطفا
هیچ مندیش از چنین عیاری ابرا بس بود
عاقله عقل ترا ایمان و سنت خون بها
مصطفی اندر جهان آن گه کسی گوید که عقل
آفتاب اندر فلک آن گه کسی گوید سها
طوقداران الاهی از زبان ذوق و شوق
عقل را در شرع او خوانند غمخوار و کیا
در شریعت ذوق دینیابی نه اندر عقل از آنک
قشر عالم عقل دارد مغز روح انبیا
عقل تا با خود منی دارد، عقالش دان نه عقل
چون منی زو دور گشت آن گه دوا خوانش نه دا
عقل تا کو هست او را شرع نپذیرد ز عز
باز چون که گشت گردد شرع پیشش کهربا
در خدای آباد یابی امر و نهی دین و کفر
و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا
چون نباشی خاک درگاه سرایی را که هست
پاسبان بام روحالقدس و دربان مرتضا
دی همه او بودی و امروز چون دوری ازو
تا جوانمردی بود دی دوست امروز آشنا
«رحمة للعالمین» آمد طبیبت زو طلب
چه ازین عاصی وز آن عاصی همی جویی شفا
کان شفا کز عقل و نفس و جسم و جان جویی شفا
چون نه از دستور او باشد شفا گردد شقا
کان نجات و کان شفا کارباب سنت جستهاند
بوعلی سینا ندارد در «نجات» و در «شفا»
ناشتا نزدیک او شو زان که خود نبود طبیب
مفتی ذوق و دلیل نبض جز در ناشتا
مسجد حاجت روا جویی مجو اینجا که نیست
راه سنت گیر و آن گه مسجد حاجت روا
گر دعاهای تهیدستان بر آن در بگذرد
باز گردد زاستان با آستین پر دعا
چنگ در فتراک او زن تا بحق یابی رهی
سنگ بر قندیل خود زن تا ز خود گردی رها
کانکه رست از رسم و عادت گوید او را سنتش
کای قفس بشکسته اینک شاخ طوبا مرحبا
این یکی گوید به فرمان «استجیبواللرسول»
و آن دگر خواند ز ایمان «یفعل الله مایشا»
تا بدانجایت فرود آرد که باشد اندرو
ناوک اندازانش قهر و خنجر آهنجان بلا
زهرهٔ مردان چو بر زنگار پاشی ناردان
گردهٔ گردان چو بر شنگرف مالی لوبیا
حربهٔ بهرام را بشکسته لطفش قبضهگاه
بربط ناهید را بشکسته قهرش گردنا
بارگاه او دو در دارد که مردان در روند
یک در اندر کوفه یابی و دگر در کربلا
در حریم مصطفا بوبکروار اندر خرام
تا سیه رویی جفا بینی و خوشخویی وفا
عشق را بینی علم بر کرده اندر کوی صدق
عقل را بینی قلم بشکسته در صدر رضا
با وفاداران دین چندان بپر در راه او
تا نه بال خوف ماند با تو نه پر رجا
دور کن بوی ریا از خود که تا آزادهوار
مسجد و میخانه را محرم شوی چون بوریا
تو چه دیدستی هنوز از طول و عرض ملک او
کنکه در سدرهست هم آن را نداند منتها
گر دو عالم را ببینی با ولایتهای او
هفت گلخن دیده باشی زانهمه هفت آسیا
صورت احمد ز آدم بد ولیک اندر صفت
آدم از احمد پدید آمد چو ز آصف بر خیا
جوهرش چون ز اضطرار عقل و نفس اندر گذشت
گفت و گوشش که «الرحمن علی العرش استوا»
خاک آدم ز آفتاب جود او زر گشت از آنک
خاک آدم را چنان بود او که مس را کیمیا
باز چون خود ز آفتاب جود زرین رخ شدهست
عارف زرگرش خواند: پردهدار کبریا
عارفی و زرگری گویی کزو آموختست
خواجه و حامی و صدر و مهتر و استاد ما
عارف زرگر که در دنیا چو عقل و آفتاب
عارفست اندر احاطت زرگرست اندر عطا
ملک او ارباب دین را هم صلاح و هم سلاح
کلکل او دور زمان را هم صباح و هم مسا
شکرها با بذل او چون پیش موسا جادوی
شعرها با فضل او چون نزد عیسا توتیا
بخشش خود را به شکر کس نیالاید که هست
در ره آزاد مردان شکر جزوی از جزا
اینهمه تابش ز روی و رای او نشگفت از آنک
بدر گردد مه چو با خورشید سازد ملتقا
مقتدای عالم آمد مقتدی در دین او
من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا
فضل یحیا صاعد آن قاضی که خود بیرون ز فضل
صدهزاران فضل و یحیی بر مکست اندر سخا
قاضی مکرم که چون فوت صلات ایزدی
هست در شرع کرم فوت صلاتش را قضا
روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان
کاک او در شرع منصف همچو خط استوا
چون گران گردد رکابش روی بگشاید امید
چون سبک گردد عنانش پشت بنماید عنا
مرتع حلمش چرا خواران صورت را ربیع
منبع علمش جزاخواهان معنی را جزا
ای چو سودا کرده خصم سردرابی گرم گرم
وی چو طوبا داده شاخ خشک را بینم نما
ای مرا ممدوح و مادح وی را پیرو مرید
ای مرا قاضی و مقضی وی مرا خصم و گوا
گرد تو گردم همی زیرا مرا هنگام سعی
از مروت وز صفا هم مروهای و هم صفا
اندرین غربت مرا همچون عصای موسیئی
دوستانم را عصا و دشمنم را اژدها
از تو بودم بستانهٔ خواجه عارف معرفت
وز تو کردم در فرات نعمت او آشنا
بر تو خوانم شعر آن شعری شعار چرخ قدر
با تو گویم شکر آن شکر شکار خوش لقا
پارسا خواندستم اندر شعر و من بر صدر او
هر که در فردوس باشد چون نباشد پارسا
چون نباشم پارسا چون عقل او را دادهام
چون فرو دستان ملک امسال باژو پار، سا
با حیا گفت او مرا و چشم من روشن بدو
هر که روشن دیده تر شد بیشتر دارد حیا
چون عصای موسی و برهان عیسی گفت او
ساحران را اژدها شد شاعران را متکا
خاصه اندر حق این خادم که هست از مکرمت
دیگران را یک ولی نعمت مرا خود اولیا
هم ولی اکرام نعمت هم ولی کتب علوم
هم ولی دارو درمان هم ولی شکر و ثنا
هست کار من برو چونانکه وقتی پیش ازین
دهخدایی گفت با غوری فضولی در نسا
کی فضولی کو خراجت غور گفتا: برگرفت
شاه و پیغمبر زکوة از غور و احداث از بغا
دهخدا گفت ار نمکساری شود انبان کون
گوزهای بینمک پراند اهل روستا
غورک بیمغز را صفرا بشورید و بگفت
کی مموه باژگونه یافهگوی هرزه لا
ریش تو داند که گوز بینمک مان در مزه
کم نیابد آخر از تیز نمک سود شما
ده خدا در خشم شد با غور گفتا: همکنون
راست گردانم به یک باهو من این پشت دوتا
غورک بیشرم کان بشنید گفت: احسنت و زه
خود چنین به هم طبیب و هم عوان هم ده خدا
هزل بودست این ولیکن بر مثال جد سزید
همچنین بود آن ولی نعمت درین مدت مرا
همچنان کان پیر حلوایی همی گفتا به مرو
هست ما را هم دعا و هم عصید و هم عصا
گر ندادی پرورش جان و دماغم را به مرغ
مرغوار اکنون گرفتستی دماغ و جان هوا
از شراب آب روحانی و حیوانی بشست
روح نفسانیم را از نقش مالیخولیا
جان و دل را بود دارو لیکن از بهر جگر
آنچه میباید نبود آن چیست کسنی و کما
یک دو هفته طبع از آن بگریخت کز سلوی و من
چون ستوران باز در زد در پیاز و گندنا
ای ز راه خلق و خلق و لحن خوش داوود وار
در دو جایم جلوه کرده در جهان چون اوریا
معنی دعوت بسی بنموده ما را در حضور
ای عفیالله دعوی دعوات در غیبت چرا
هر چه جویند از دعا ما را خود از تو رایجست
ابلهی باشد ز چون تو قبله دزدیدن دعا
خشمت ار چه بر نخواند بر دلم بعد از طمع
همچو دیوانی بری منک بربر صیصیا
آخر ارچه عقل ما گم شد ولی از روی حس
سر ز بالش باز میدانیم و پای از لالکا
من همان گویم که آن مز من بدان پرسنده گفت
کش بپرسید آنهمه عرق الرجال آخر کجا؟
گفت لاتسأل حبیبی کآن همه برکند و سوخت
سبلت عرق الرجالم علت عرق النسا
تنگ شد بر ما فضای عافیت بیهیچ جرم
وین چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»
مالشی بایست ما را زان که بربط را همی
گوشمالی شرط باشد تا درآید در نوا
ای به ماهی جان ما را کرده چون ماهی شیم
وی ز شعری عقل ما را داده چون شعری سنا
ما جواب آن چنان شعر چنینی گفته باز
شعر تو آواز داوود آن ما آن را صدا
از تو آن آید ز ما این زان که در شرط قمار
پختگان را صرف بهتر خام دستان را دغا
تو فشاندی نور خود چون ماه و اندر جرم خویش
مرده ریگش ماند آن گر بیش ازین دارد سها
کی شود صفرای تو ساکن ز خوان ما چو هست
مطبخ ما را به جای زیر با تقصیر با
تا چو هدهد عاقلان را هم ز سر خیزد کلاه
تا چو طوطی قانعان را هم ز تن روید قبا
همچو تصحیف قبا باد و چو مقلوب کلاه
دشمنت اعنی هلاک و حاسدت اعنی فنا
آنت باد از راه دنیا کت کند عقل آرزو
و آنت باد از روی حکمت کت کند دین اقتضا
عالم و آدم ز خلق و خلق تو آباد و خوش
همچو از مادر صبی و همچو از گلبن صبا
تو نهاده بر سر ما پای و ما گفته به تو
«ای نهاده پای همت بر سر اوج سما»
                                                                    
                            عقل را قربان کن اندر بارگاه مصطفا
هیچ مندیش از چنین عیاری ابرا بس بود
عاقله عقل ترا ایمان و سنت خون بها
مصطفی اندر جهان آن گه کسی گوید که عقل
آفتاب اندر فلک آن گه کسی گوید سها
طوقداران الاهی از زبان ذوق و شوق
عقل را در شرع او خوانند غمخوار و کیا
در شریعت ذوق دینیابی نه اندر عقل از آنک
قشر عالم عقل دارد مغز روح انبیا
عقل تا با خود منی دارد، عقالش دان نه عقل
چون منی زو دور گشت آن گه دوا خوانش نه دا
عقل تا کو هست او را شرع نپذیرد ز عز
باز چون که گشت گردد شرع پیشش کهربا
در خدای آباد یابی امر و نهی دین و کفر
و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا
چون نباشی خاک درگاه سرایی را که هست
پاسبان بام روحالقدس و دربان مرتضا
دی همه او بودی و امروز چون دوری ازو
تا جوانمردی بود دی دوست امروز آشنا
«رحمة للعالمین» آمد طبیبت زو طلب
چه ازین عاصی وز آن عاصی همی جویی شفا
کان شفا کز عقل و نفس و جسم و جان جویی شفا
چون نه از دستور او باشد شفا گردد شقا
کان نجات و کان شفا کارباب سنت جستهاند
بوعلی سینا ندارد در «نجات» و در «شفا»
ناشتا نزدیک او شو زان که خود نبود طبیب
مفتی ذوق و دلیل نبض جز در ناشتا
مسجد حاجت روا جویی مجو اینجا که نیست
راه سنت گیر و آن گه مسجد حاجت روا
گر دعاهای تهیدستان بر آن در بگذرد
باز گردد زاستان با آستین پر دعا
چنگ در فتراک او زن تا بحق یابی رهی
سنگ بر قندیل خود زن تا ز خود گردی رها
کانکه رست از رسم و عادت گوید او را سنتش
کای قفس بشکسته اینک شاخ طوبا مرحبا
این یکی گوید به فرمان «استجیبواللرسول»
و آن دگر خواند ز ایمان «یفعل الله مایشا»
تا بدانجایت فرود آرد که باشد اندرو
ناوک اندازانش قهر و خنجر آهنجان بلا
زهرهٔ مردان چو بر زنگار پاشی ناردان
گردهٔ گردان چو بر شنگرف مالی لوبیا
حربهٔ بهرام را بشکسته لطفش قبضهگاه
بربط ناهید را بشکسته قهرش گردنا
بارگاه او دو در دارد که مردان در روند
یک در اندر کوفه یابی و دگر در کربلا
در حریم مصطفا بوبکروار اندر خرام
تا سیه رویی جفا بینی و خوشخویی وفا
عشق را بینی علم بر کرده اندر کوی صدق
عقل را بینی قلم بشکسته در صدر رضا
با وفاداران دین چندان بپر در راه او
تا نه بال خوف ماند با تو نه پر رجا
دور کن بوی ریا از خود که تا آزادهوار
مسجد و میخانه را محرم شوی چون بوریا
تو چه دیدستی هنوز از طول و عرض ملک او
کنکه در سدرهست هم آن را نداند منتها
گر دو عالم را ببینی با ولایتهای او
هفت گلخن دیده باشی زانهمه هفت آسیا
صورت احمد ز آدم بد ولیک اندر صفت
آدم از احمد پدید آمد چو ز آصف بر خیا
جوهرش چون ز اضطرار عقل و نفس اندر گذشت
گفت و گوشش که «الرحمن علی العرش استوا»
خاک آدم ز آفتاب جود او زر گشت از آنک
خاک آدم را چنان بود او که مس را کیمیا
باز چون خود ز آفتاب جود زرین رخ شدهست
عارف زرگرش خواند: پردهدار کبریا
عارفی و زرگری گویی کزو آموختست
خواجه و حامی و صدر و مهتر و استاد ما
عارف زرگر که در دنیا چو عقل و آفتاب
عارفست اندر احاطت زرگرست اندر عطا
ملک او ارباب دین را هم صلاح و هم سلاح
کلکل او دور زمان را هم صباح و هم مسا
شکرها با بذل او چون پیش موسا جادوی
شعرها با فضل او چون نزد عیسا توتیا
بخشش خود را به شکر کس نیالاید که هست
در ره آزاد مردان شکر جزوی از جزا
اینهمه تابش ز روی و رای او نشگفت از آنک
بدر گردد مه چو با خورشید سازد ملتقا
مقتدای عالم آمد مقتدی در دین او
من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا
فضل یحیا صاعد آن قاضی که خود بیرون ز فضل
صدهزاران فضل و یحیی بر مکست اندر سخا
قاضی مکرم که چون فوت صلات ایزدی
هست در شرع کرم فوت صلاتش را قضا
روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان
کاک او در شرع منصف همچو خط استوا
چون گران گردد رکابش روی بگشاید امید
چون سبک گردد عنانش پشت بنماید عنا
مرتع حلمش چرا خواران صورت را ربیع
منبع علمش جزاخواهان معنی را جزا
ای چو سودا کرده خصم سردرابی گرم گرم
وی چو طوبا داده شاخ خشک را بینم نما
ای مرا ممدوح و مادح وی را پیرو مرید
ای مرا قاضی و مقضی وی مرا خصم و گوا
گرد تو گردم همی زیرا مرا هنگام سعی
از مروت وز صفا هم مروهای و هم صفا
اندرین غربت مرا همچون عصای موسیئی
دوستانم را عصا و دشمنم را اژدها
از تو بودم بستانهٔ خواجه عارف معرفت
وز تو کردم در فرات نعمت او آشنا
بر تو خوانم شعر آن شعری شعار چرخ قدر
با تو گویم شکر آن شکر شکار خوش لقا
پارسا خواندستم اندر شعر و من بر صدر او
هر که در فردوس باشد چون نباشد پارسا
چون نباشم پارسا چون عقل او را دادهام
چون فرو دستان ملک امسال باژو پار، سا
با حیا گفت او مرا و چشم من روشن بدو
هر که روشن دیده تر شد بیشتر دارد حیا
چون عصای موسی و برهان عیسی گفت او
ساحران را اژدها شد شاعران را متکا
خاصه اندر حق این خادم که هست از مکرمت
دیگران را یک ولی نعمت مرا خود اولیا
هم ولی اکرام نعمت هم ولی کتب علوم
هم ولی دارو درمان هم ولی شکر و ثنا
هست کار من برو چونانکه وقتی پیش ازین
دهخدایی گفت با غوری فضولی در نسا
کی فضولی کو خراجت غور گفتا: برگرفت
شاه و پیغمبر زکوة از غور و احداث از بغا
دهخدا گفت ار نمکساری شود انبان کون
گوزهای بینمک پراند اهل روستا
غورک بیمغز را صفرا بشورید و بگفت
کی مموه باژگونه یافهگوی هرزه لا
ریش تو داند که گوز بینمک مان در مزه
کم نیابد آخر از تیز نمک سود شما
ده خدا در خشم شد با غور گفتا: همکنون
راست گردانم به یک باهو من این پشت دوتا
غورک بیشرم کان بشنید گفت: احسنت و زه
خود چنین به هم طبیب و هم عوان هم ده خدا
هزل بودست این ولیکن بر مثال جد سزید
همچنین بود آن ولی نعمت درین مدت مرا
همچنان کان پیر حلوایی همی گفتا به مرو
هست ما را هم دعا و هم عصید و هم عصا
گر ندادی پرورش جان و دماغم را به مرغ
مرغوار اکنون گرفتستی دماغ و جان هوا
از شراب آب روحانی و حیوانی بشست
روح نفسانیم را از نقش مالیخولیا
جان و دل را بود دارو لیکن از بهر جگر
آنچه میباید نبود آن چیست کسنی و کما
یک دو هفته طبع از آن بگریخت کز سلوی و من
چون ستوران باز در زد در پیاز و گندنا
ای ز راه خلق و خلق و لحن خوش داوود وار
در دو جایم جلوه کرده در جهان چون اوریا
معنی دعوت بسی بنموده ما را در حضور
ای عفیالله دعوی دعوات در غیبت چرا
هر چه جویند از دعا ما را خود از تو رایجست
ابلهی باشد ز چون تو قبله دزدیدن دعا
خشمت ار چه بر نخواند بر دلم بعد از طمع
همچو دیوانی بری منک بربر صیصیا
آخر ارچه عقل ما گم شد ولی از روی حس
سر ز بالش باز میدانیم و پای از لالکا
من همان گویم که آن مز من بدان پرسنده گفت
کش بپرسید آنهمه عرق الرجال آخر کجا؟
گفت لاتسأل حبیبی کآن همه برکند و سوخت
سبلت عرق الرجالم علت عرق النسا
تنگ شد بر ما فضای عافیت بیهیچ جرم
وین چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»
مالشی بایست ما را زان که بربط را همی
گوشمالی شرط باشد تا درآید در نوا
ای به ماهی جان ما را کرده چون ماهی شیم
وی ز شعری عقل ما را داده چون شعری سنا
ما جواب آن چنان شعر چنینی گفته باز
شعر تو آواز داوود آن ما آن را صدا
از تو آن آید ز ما این زان که در شرط قمار
پختگان را صرف بهتر خام دستان را دغا
تو فشاندی نور خود چون ماه و اندر جرم خویش
مرده ریگش ماند آن گر بیش ازین دارد سها
کی شود صفرای تو ساکن ز خوان ما چو هست
مطبخ ما را به جای زیر با تقصیر با
تا چو هدهد عاقلان را هم ز سر خیزد کلاه
تا چو طوطی قانعان را هم ز تن روید قبا
همچو تصحیف قبا باد و چو مقلوب کلاه
دشمنت اعنی هلاک و حاسدت اعنی فنا
آنت باد از راه دنیا کت کند عقل آرزو
و آنت باد از روی حکمت کت کند دین اقتضا
عالم و آدم ز خلق و خلق تو آباد و خوش
همچو از مادر صبی و همچو از گلبن صبا
تو نهاده بر سر ما پای و ما گفته به تو
«ای نهاده پای همت بر سر اوج سما»
                                 سنایی غزنوی : قصاید
                            
                            
                                قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مقام اهل توحید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا
                                    
قدم زین هر دو بیرون نه نه آنجا باش و نه اینجا
بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا
گواه رهرو آن باشد که سردش یابی از دوزخ
نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا
نبود از خواری آدم که خالی گشت ازو جنت
نبود از عاجزی وامق که عذرا ماند ازو عذرا
سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
شهادت گفتن آن باشد که هم ز اول در آشامی
همه دریای هستی را بدان حرف نهنگ آسا
نیابی خار و خاشاکی در این ره چون به فراشی
کمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا
چو لا از حد انسانی فکندت در ره حیرت
پس از نور الوهیت به الله آی ز الا
ز راه دین توان آمد به صحرای نیاز ار نی
به معنی کی رسد مردم گذر ناکرده بر اسما
درون جوهر صفرا همه کفرست و شیطانی
گرت سودای این باشد قدم بیرون نه از صفرا
چه مانی بهر مرداری چو زاغان اندرین پستی
قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر برین بالا
عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد
که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا
عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی
که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا
بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
به تیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی
که از شمشیر بویحیا نشان ندهد کس از احیا
چه داری مهر بد مهری کزو بی جان شد اسکندر
چه بازی عشق با یاری کزو بیملک شد دارا
گرت سودای آن باشد کزین سودا برون آیی
زهی سودا که خواهی یافت فردا از چنین سودا
سر اندر راه ملکی نه که هر ساعت همی باشی
تو همچون گوی سرگردان و ره چون پهنه بیپهنا
تو در کشتی فکن خود را مپای از بهر تسبیحی
که خود روحالقدس گوید که بسمالله مجریها
اگر دینت همی باید ز دنیا دار پی بگسل
که حرصش با تو هر ساعت بود بیحرف و بیآوا
همی گوید که دنیا را بدین از دیو بخریدم
اگر دنیا همی خواهی بده دین و ببر دنیا
ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه
چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما
جهان هزمان همی گوید که دل در ما نبندی به
تو خود می پند ننیوشی ازین گویای ناگویا
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره
که اینجا صورتش مالست و آنجا شکلش اژدرها
از آتش دان حواست را همیشه مستی و هستی
ز دوزخ دان نهادت را هماره مولد و منشا
پس اکنون گر سوی دوزخگرایی بس عجب نبود
که سوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزا
گر امروز آتش شهوت بکشتی بیگمان رستی
و گرنه تف آن آتش ترا هیزم کند فردا
تو از خاکی بسان خاک تن در ده درین پستی
مگر گردی چو جان و عقل هم والی و هم والا
که تا پستست خاک اینجا همه نفعست لیک آن گه
بلای دیدهها گردد، چو بالا گیرد از نکبا
ز باد فقه و باد فقر دین را هیچ نگشاید
میان دربند کاری را که این رنگست و آن آوا
مگو مغرور غافل را برای امن او نکته
مده محرور جاهل را ز بهر طبع او خرما
چو علمت هست خدمت کن چو دانایان که زشت آید
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا
نه صوت از بهر آن آمد که سوزی مزهر زهره
نه حرف از بهر آن آمد، که دزدی چادر زهرا
ترا تیغی به کف دادند تا غزوی کنی با خود
تو چون از وی سپر سازی نمانی زنده در هیجا
به نزد چون تو بیحسی چه دانایی چه نادانی
به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا
ترا بس ناخوشست آواز لیکن اندرین گنبد
خوش آوازت همی دارد صدای گنبد خضرا
ولیک آن گه خجل گردی که استادی ترا گوید
که با داوود پیغمبر رسیلی کن درین صحرا
تو چون موری و این راهست همچون موی بت رویان
مرو زنهار بر تقلید و بر تخمین و بر عمیا
چو علم آموختی از حرص آن گه ترس کاندر شب
چو دزدی با چراغ آید گزیدهتر برد کالا
از این مشتی ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید
مسلمانی ز سلمان جوی و درد دین ز بودردا
به صاحب دولتی پیوند اگر نامی همی جویی
که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا
قدم در راه مردی نه که راه و گاه و جاهش را
نباشد تا ابد مقطع نبودست از ازل مبدا
ز بهر قالب اوراست این ارواح مستوفی
ز بهر حالت اوراست این انفاس مستوفا
ز بهر کشت آنجا راست اینجا کشتن آدم
ز بهر زاد آنجا راست اینجا زادن حوا
تو پنداری که بر بازیست این میدان چون مینو
تو پنداری که بر هرزهست این الوان چون مینا
وگر نز بهر دینستی در اندر بنددی گردون
وگر نز بهر شرعستی، کمر بگشایدی جوزا
چو تن جان را مزین کن به علم دین که زشت آید
درون سو شاه عریان و برون سو کوشک در دیبا
ز طاعت جامهای نو کن ز بهر آن جهان ورنه
چو مرگ این جامه بستاند تو عریان مانی و رسوا
خود از نسل جهانبانان نزاید هیچ تا باشد
مر او را کوی پر عنین و ما را خانه پر عذرا
نبینی طبع را طبعی چو کرد انصاف رخ پنهان
نیابی دیو را دیوی چو کرد اخلاص رخ پیدا
ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده
ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور خلوا
ز بهر دین بنگذاری حرام از گفتهٔ یزدان
ولیک از بهر تن مانی حلال از گفتهٔ ترسا
گرت نزهت همی باید به صحرای قناعت شو
که آنجا باغ در باغست و خوان در خوان و وا در وا
گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت
که از دام زبون گیران به عزلت رسته شد عنقا
مرا باری بحمدالله ز راه رافت و رحمت
به سوی خطهٔ وحدت برد عقل از خط اشیا
به دل نندیشم از نعمت نه در دنیا نه در عقبا
همی خواهم به هر ساعت چه در سرا چه رد ضرا
که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت
چنان کز وی به رشک افتد روان بوعلی سینا
مگردانم درین عالم ز بیش آزی و کم عقلی
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا
ز راه رحمت و رافت چو جان پاک معصومان
مرا از زحمت تنها بکن پیش از اجل تنها
زبان مختصر عقلان ببند اندر جهان بر من
که تا چون خود نخوانندم حریص و مفسد و رعنا
مگردان عمر من چون گل که در طفلی شود کشته
مگردان حرص من چون مل که در پیری شود برنا
بحرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم
بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا
به هرچ از اولیا گویند «رزقنی» و «وفقنی»
به هرچ از انبیا گویند «آمنا» و «صدقنا»
                                                                    
                            قدم زین هر دو بیرون نه نه آنجا باش و نه اینجا
بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا
گواه رهرو آن باشد که سردش یابی از دوزخ
نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا
نبود از خواری آدم که خالی گشت ازو جنت
نبود از عاجزی وامق که عذرا ماند ازو عذرا
سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
شهادت گفتن آن باشد که هم ز اول در آشامی
همه دریای هستی را بدان حرف نهنگ آسا
نیابی خار و خاشاکی در این ره چون به فراشی
کمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا
چو لا از حد انسانی فکندت در ره حیرت
پس از نور الوهیت به الله آی ز الا
ز راه دین توان آمد به صحرای نیاز ار نی
به معنی کی رسد مردم گذر ناکرده بر اسما
درون جوهر صفرا همه کفرست و شیطانی
گرت سودای این باشد قدم بیرون نه از صفرا
چه مانی بهر مرداری چو زاغان اندرین پستی
قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر برین بالا
عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد
که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا
عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی
که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا
بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
به تیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی
که از شمشیر بویحیا نشان ندهد کس از احیا
چه داری مهر بد مهری کزو بی جان شد اسکندر
چه بازی عشق با یاری کزو بیملک شد دارا
گرت سودای آن باشد کزین سودا برون آیی
زهی سودا که خواهی یافت فردا از چنین سودا
سر اندر راه ملکی نه که هر ساعت همی باشی
تو همچون گوی سرگردان و ره چون پهنه بیپهنا
تو در کشتی فکن خود را مپای از بهر تسبیحی
که خود روحالقدس گوید که بسمالله مجریها
اگر دینت همی باید ز دنیا دار پی بگسل
که حرصش با تو هر ساعت بود بیحرف و بیآوا
همی گوید که دنیا را بدین از دیو بخریدم
اگر دنیا همی خواهی بده دین و ببر دنیا
ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه
چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما
جهان هزمان همی گوید که دل در ما نبندی به
تو خود می پند ننیوشی ازین گویای ناگویا
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره
که اینجا صورتش مالست و آنجا شکلش اژدرها
از آتش دان حواست را همیشه مستی و هستی
ز دوزخ دان نهادت را هماره مولد و منشا
پس اکنون گر سوی دوزخگرایی بس عجب نبود
که سوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزا
گر امروز آتش شهوت بکشتی بیگمان رستی
و گرنه تف آن آتش ترا هیزم کند فردا
تو از خاکی بسان خاک تن در ده درین پستی
مگر گردی چو جان و عقل هم والی و هم والا
که تا پستست خاک اینجا همه نفعست لیک آن گه
بلای دیدهها گردد، چو بالا گیرد از نکبا
ز باد فقه و باد فقر دین را هیچ نگشاید
میان دربند کاری را که این رنگست و آن آوا
مگو مغرور غافل را برای امن او نکته
مده محرور جاهل را ز بهر طبع او خرما
چو علمت هست خدمت کن چو دانایان که زشت آید
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا
نه صوت از بهر آن آمد که سوزی مزهر زهره
نه حرف از بهر آن آمد، که دزدی چادر زهرا
ترا تیغی به کف دادند تا غزوی کنی با خود
تو چون از وی سپر سازی نمانی زنده در هیجا
به نزد چون تو بیحسی چه دانایی چه نادانی
به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا
ترا بس ناخوشست آواز لیکن اندرین گنبد
خوش آوازت همی دارد صدای گنبد خضرا
ولیک آن گه خجل گردی که استادی ترا گوید
که با داوود پیغمبر رسیلی کن درین صحرا
تو چون موری و این راهست همچون موی بت رویان
مرو زنهار بر تقلید و بر تخمین و بر عمیا
چو علم آموختی از حرص آن گه ترس کاندر شب
چو دزدی با چراغ آید گزیدهتر برد کالا
از این مشتی ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید
مسلمانی ز سلمان جوی و درد دین ز بودردا
به صاحب دولتی پیوند اگر نامی همی جویی
که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا
قدم در راه مردی نه که راه و گاه و جاهش را
نباشد تا ابد مقطع نبودست از ازل مبدا
ز بهر قالب اوراست این ارواح مستوفی
ز بهر حالت اوراست این انفاس مستوفا
ز بهر کشت آنجا راست اینجا کشتن آدم
ز بهر زاد آنجا راست اینجا زادن حوا
تو پنداری که بر بازیست این میدان چون مینو
تو پنداری که بر هرزهست این الوان چون مینا
وگر نز بهر دینستی در اندر بنددی گردون
وگر نز بهر شرعستی، کمر بگشایدی جوزا
چو تن جان را مزین کن به علم دین که زشت آید
درون سو شاه عریان و برون سو کوشک در دیبا
ز طاعت جامهای نو کن ز بهر آن جهان ورنه
چو مرگ این جامه بستاند تو عریان مانی و رسوا
خود از نسل جهانبانان نزاید هیچ تا باشد
مر او را کوی پر عنین و ما را خانه پر عذرا
نبینی طبع را طبعی چو کرد انصاف رخ پنهان
نیابی دیو را دیوی چو کرد اخلاص رخ پیدا
ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده
ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور خلوا
ز بهر دین بنگذاری حرام از گفتهٔ یزدان
ولیک از بهر تن مانی حلال از گفتهٔ ترسا
گرت نزهت همی باید به صحرای قناعت شو
که آنجا باغ در باغست و خوان در خوان و وا در وا
گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت
که از دام زبون گیران به عزلت رسته شد عنقا
مرا باری بحمدالله ز راه رافت و رحمت
به سوی خطهٔ وحدت برد عقل از خط اشیا
به دل نندیشم از نعمت نه در دنیا نه در عقبا
همی خواهم به هر ساعت چه در سرا چه رد ضرا
که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت
چنان کز وی به رشک افتد روان بوعلی سینا
مگردانم درین عالم ز بیش آزی و کم عقلی
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا
ز راه رحمت و رافت چو جان پاک معصومان
مرا از زحمت تنها بکن پیش از اجل تنها
زبان مختصر عقلان ببند اندر جهان بر من
که تا چون خود نخوانندم حریص و مفسد و رعنا
مگردان عمر من چون گل که در طفلی شود کشته
مگردان حرص من چون مل که در پیری شود برنا
بحرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم
بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا
به هرچ از اولیا گویند «رزقنی» و «وفقنی»
به هرچ از انبیا گویند «آمنا» و «صدقنا»
                                 سنایی غزنوی : قصاید
                            
                            
                                قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در توحید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آراست جهاندار دگرباره جهان را
                                    
چون خلد برین کرد، زمین را و زمان را
فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد
خورشید بپیمود مسیر دوران را
ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را
کاید حسد از تازگیش تازه جوان را
هر روز جهان خوشتر از آنست چو هر شب
رضوان بگشاید همه درهای جنان را
گویی که هوا غالیه آمیخت به خروار
پر کرد از آن غالیهها غالیهدان را
گنجی که به هر کنج نهان بود ز قارون
از خاک برآورد مر آن گنج نهان را
ابری که همی برف ببارید ببرید
شد غرقهٔ بحری که ندید ایچ کران را
آن ابر درربار ز دریا که برآید
پر کرده ز در و درم و دانه دهان را
از بس که ببارید به آب اندر لولو
چون لولو تر کرد همه آب روان را
رنجی که همی باد فزاید ز بزیدن
بر ما بوزید از قبل راحت جان را
کوه آن تل کافور بدل کرد به سیفور
شادی روان داد مر آن شاد روان را
بر کوه از آن تودهٔ کافور گرانبار
خورشید سبک کرد مر آن بار گران را
خاکی که همه ژاله ستد از دهن ابر
تا برکند آن لالهٔ خوش خفته ستان را
چندان ز هوا ژاله ببارید بدو ابر
تا لاله ستان کرد همه لاله ستان را
از رنگ گل و لاله کنون باز بنفشه
چون نیل شود خیره کند گوهر کان را
شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق
وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را
آن لک لک گوید که: لک الحمد، لک الشکر
تو طعمهٔ من کردهای آن مار دمان را
قمری نهد از پشت قبای خز و قاقم
اکنون که بتابید و بپوشید کتان را
طاووس کند جلوه چو از دور ببیند
بر فرق سر هدهد، آن تاج کیان را
موسیجه همی گوید: یا رازق رزاق
روزی ده جانبخش تویی انسی و جان را
زاغ از شغب بیهده بربندد منقار
چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را
پیوسته هما گوید: یکیست یگانه
تا در طرب آرد به هوا بر ورشان را
گنجشک بهاری صفت باری گوید
کز بوم به انگیزد اشجار نوان را
هر گوید هو صد بدمی سرخ کبوتر
در گفتن هو دارد پیوسته لسان را
چرغان به سر چنگ درآورده تذروان
تسبیح شده از دهن مرغ مر آن را
شارک چو موذن به سحر حلق گشاده
آن ژولک و آن صعوه از آن داده اذان را
آن شیشککان شاد ازین سنگ به آن سنگ
پاینده و پوینده مر آن پیک دوان را
آن کبک مرقع سلب برچده دامن
از غالیه غل ساخته از بهر نشان را
بنگر به هوا بر به چکاوک که چه گوید
خیر و حسنت بادا خیرات و حسان را
نازیدن ناز و نواهای سریچه
ناطق کند آن مردهٔ بینطق و بیان را
آن کرکی گوید که: توی قادر قهار
از مرگ همی قهر کنی مر حیوان را
پیوسته همی گوید آن سر شب تشنه
بیآب ملک صبر دهد مر عطشان را
مرغابی سرخاب که در آب نشیند
گوید که خدایی و سزایی تو جهان را
در خوید چنین گوید کرک که: خدایا
تو خالق خلقانی صد قرن قران را
گویند تذروان که تو آنی که بدانی
راز تن بیقوت و بیروح و روان را
آن باز چنین گوید یارب تو نگهدار
بر امت پیغمبر، ایمان و امان را
آن کرکس با قوت گوید که به قدرت
جبار نگهدار، این کون و مکان را
بنگر که عقاب از پس تسبیح چه گوید
آراسته دارید مر این سیرت و سان را
بلبل چه مذکر شده و قمری قاری
برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را
آید به تو هر پاس خروشی ز خروسی
کی غافل، بگذار جهان گذران را
آوازه برآورد که: ای قوم تن خویش
دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را
دنیا چو یکی بیشه شمارید و ژیان شیر
در بیشه مشورید مر آن شیر ژیان را
در جستن نان آب رخ خویش مریزید
در نار مسوزید روان از پی نان را
ایزد چو به زنار نبستست میانتان
در پیش چو خود خیره مبندید میان را
زان پیش که جانتان بستاند ملک الموت
از قبضهٔ شیطان بستانید عنان را
مجدود بدینحال تو نزدیکتری زانک
پیریت به نهمار فرستاده خزان را
                                                                    
                            چون خلد برین کرد، زمین را و زمان را
فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد
خورشید بپیمود مسیر دوران را
ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را
کاید حسد از تازگیش تازه جوان را
هر روز جهان خوشتر از آنست چو هر شب
رضوان بگشاید همه درهای جنان را
گویی که هوا غالیه آمیخت به خروار
پر کرد از آن غالیهها غالیهدان را
گنجی که به هر کنج نهان بود ز قارون
از خاک برآورد مر آن گنج نهان را
ابری که همی برف ببارید ببرید
شد غرقهٔ بحری که ندید ایچ کران را
آن ابر درربار ز دریا که برآید
پر کرده ز در و درم و دانه دهان را
از بس که ببارید به آب اندر لولو
چون لولو تر کرد همه آب روان را
رنجی که همی باد فزاید ز بزیدن
بر ما بوزید از قبل راحت جان را
کوه آن تل کافور بدل کرد به سیفور
شادی روان داد مر آن شاد روان را
بر کوه از آن تودهٔ کافور گرانبار
خورشید سبک کرد مر آن بار گران را
خاکی که همه ژاله ستد از دهن ابر
تا برکند آن لالهٔ خوش خفته ستان را
چندان ز هوا ژاله ببارید بدو ابر
تا لاله ستان کرد همه لاله ستان را
از رنگ گل و لاله کنون باز بنفشه
چون نیل شود خیره کند گوهر کان را
شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق
وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را
آن لک لک گوید که: لک الحمد، لک الشکر
تو طعمهٔ من کردهای آن مار دمان را
قمری نهد از پشت قبای خز و قاقم
اکنون که بتابید و بپوشید کتان را
طاووس کند جلوه چو از دور ببیند
بر فرق سر هدهد، آن تاج کیان را
موسیجه همی گوید: یا رازق رزاق
روزی ده جانبخش تویی انسی و جان را
زاغ از شغب بیهده بربندد منقار
چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را
پیوسته هما گوید: یکیست یگانه
تا در طرب آرد به هوا بر ورشان را
گنجشک بهاری صفت باری گوید
کز بوم به انگیزد اشجار نوان را
هر گوید هو صد بدمی سرخ کبوتر
در گفتن هو دارد پیوسته لسان را
چرغان به سر چنگ درآورده تذروان
تسبیح شده از دهن مرغ مر آن را
شارک چو موذن به سحر حلق گشاده
آن ژولک و آن صعوه از آن داده اذان را
آن شیشککان شاد ازین سنگ به آن سنگ
پاینده و پوینده مر آن پیک دوان را
آن کبک مرقع سلب برچده دامن
از غالیه غل ساخته از بهر نشان را
بنگر به هوا بر به چکاوک که چه گوید
خیر و حسنت بادا خیرات و حسان را
نازیدن ناز و نواهای سریچه
ناطق کند آن مردهٔ بینطق و بیان را
آن کرکی گوید که: توی قادر قهار
از مرگ همی قهر کنی مر حیوان را
پیوسته همی گوید آن سر شب تشنه
بیآب ملک صبر دهد مر عطشان را
مرغابی سرخاب که در آب نشیند
گوید که خدایی و سزایی تو جهان را
در خوید چنین گوید کرک که: خدایا
تو خالق خلقانی صد قرن قران را
گویند تذروان که تو آنی که بدانی
راز تن بیقوت و بیروح و روان را
آن باز چنین گوید یارب تو نگهدار
بر امت پیغمبر، ایمان و امان را
آن کرکس با قوت گوید که به قدرت
جبار نگهدار، این کون و مکان را
بنگر که عقاب از پس تسبیح چه گوید
آراسته دارید مر این سیرت و سان را
بلبل چه مذکر شده و قمری قاری
برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را
آید به تو هر پاس خروشی ز خروسی
کی غافل، بگذار جهان گذران را
آوازه برآورد که: ای قوم تن خویش
دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را
دنیا چو یکی بیشه شمارید و ژیان شیر
در بیشه مشورید مر آن شیر ژیان را
در جستن نان آب رخ خویش مریزید
در نار مسوزید روان از پی نان را
ایزد چو به زنار نبستست میانتان
در پیش چو خود خیره مبندید میان را
زان پیش که جانتان بستاند ملک الموت
از قبضهٔ شیطان بستانید عنان را
مجدود بدینحال تو نزدیکتری زانک
پیریت به نهمار فرستاده خزان را
                                 سنایی غزنوی : قصاید
                            
                            
                                قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای خواجه چه تفضیل بود جانوری را
                                    
کو هیچ به از خود نشناسد دگری را
گر به ز خودت هیچ بهی را تو نبینی
پس چون که ندانی بتر از خود بتری را
پس غافلی از مذهب رندان خرابات
این عیب تمامست چو تو خیره سری را
هر گه که مرا گویی کندر همه آفاق
محرومتر از تو نشناسم بشری را
مرحومترم از تو و این شیوه ندانی
زین بیش بصیرت نبود بیبصری را
من سغبهٔ تسبیح و نماز تو نیم هیچ
این فضل همی گویی ای خواجه دری را
انکار و قبول تو مرا هر دو یکی شد
بیهوده همی گویی زین صعبتری را
فرمان تو بردن نه فریضهست پس آخر
منقاد ز بهر چه شوم چون تو خری را
چون طلعت خورشید عیان گشت به صحرا
آنجا چه بقا ماند نور قمری را
آیام فراخیست ز الفاظ سنایی
دانی خطری نیست کنون محتکری را
چون دختر دوشیزه نیاید به جهان در
کم گیر ز ذریت آدم پسری را
                                                                    
                            کو هیچ به از خود نشناسد دگری را
گر به ز خودت هیچ بهی را تو نبینی
پس چون که ندانی بتر از خود بتری را
پس غافلی از مذهب رندان خرابات
این عیب تمامست چو تو خیره سری را
هر گه که مرا گویی کندر همه آفاق
محرومتر از تو نشناسم بشری را
مرحومترم از تو و این شیوه ندانی
زین بیش بصیرت نبود بیبصری را
من سغبهٔ تسبیح و نماز تو نیم هیچ
این فضل همی گویی ای خواجه دری را
انکار و قبول تو مرا هر دو یکی شد
بیهوده همی گویی زین صعبتری را
فرمان تو بردن نه فریضهست پس آخر
منقاد ز بهر چه شوم چون تو خری را
چون طلعت خورشید عیان گشت به صحرا
آنجا چه بقا ماند نور قمری را
آیام فراخیست ز الفاظ سنایی
دانی خطری نیست کنون محتکری را
چون دختر دوشیزه نیاید به جهان در
کم گیر ز ذریت آدم پسری را
                                 سنایی غزنوی : قصاید
                            
                            
                                قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای ازل دایه بوده جان ترا
                                    
وی خرد مایه داده کان ترا
ای جهان کرده آستین پر جان
از پی نثر آستان ترا
سالها بهر انس روحالقدس
بلبلی کرده بوستان ترا
شسته از آب زندگانی روح
از پی فتنه ارغوان ترا
کرده ایزد ز کارخانهٔ عقل
سیرت و خوی و طبع و سان ترا
تیرهای یقین به شاگردی
چون کمان بوده مر گمان ترا
کرده بر روی آفتاب فلک
نقش دستان و داستان ترا
نور روی از سیاهی مویت
کرده مغزول پاسبان ترا
از برای خمار مستانت
نوش دان کرده بوسهدان ترا
از برون تن تو بتوان دید
از لطیفی درون جان ترا
پرده داری به داد گویی طبع
از پی مغز استخوان ترا
از نحیفی همی نبیند هیچ
چشم سر صورت دهان ترا
از لطیفی همی نیابد باز
چشم سر سیرت نهان ترا
در میانست هر کرا هستیست
از پی نیستی میان ترا
هیچ باکی مدار گر زه نیست
آن کمان شکل ابروان ترا
زان که تیر فلک همی هر دم
زه کند در ثنا کمان ترا
تا چسان دو لبت رها کرده
ناتوان نرگس توان ترا
زان دو تا عیسی و دو تا بیمار
شرم ناید همی روان ترا
از پی چه معالجت نکنند
آن دو عیسی دو ناتوان ترا
ای وفا همعنان عنای ترا
وی بقا همنشین نشان ترا
نافرید آفریدگار مگر
جز زیان مرا زبان ترا
چند زیر لبم دهی دشنام
تا ببندم میان زیان ترا
می بدان آریم که برخیزم
بوسه باران کنم لبان ترا
به بیمم دهی به زخم سنان
کی گذارم بدین عنان ترا
تو سنان تیز کن از دل و چشم
شد سنایی سپر سنان ترا
                                                                    
                            وی خرد مایه داده کان ترا
ای جهان کرده آستین پر جان
از پی نثر آستان ترا
سالها بهر انس روحالقدس
بلبلی کرده بوستان ترا
شسته از آب زندگانی روح
از پی فتنه ارغوان ترا
کرده ایزد ز کارخانهٔ عقل
سیرت و خوی و طبع و سان ترا
تیرهای یقین به شاگردی
چون کمان بوده مر گمان ترا
کرده بر روی آفتاب فلک
نقش دستان و داستان ترا
نور روی از سیاهی مویت
کرده مغزول پاسبان ترا
از برای خمار مستانت
نوش دان کرده بوسهدان ترا
از برون تن تو بتوان دید
از لطیفی درون جان ترا
پرده داری به داد گویی طبع
از پی مغز استخوان ترا
از نحیفی همی نبیند هیچ
چشم سر صورت دهان ترا
از لطیفی همی نیابد باز
چشم سر سیرت نهان ترا
در میانست هر کرا هستیست
از پی نیستی میان ترا
هیچ باکی مدار گر زه نیست
آن کمان شکل ابروان ترا
زان که تیر فلک همی هر دم
زه کند در ثنا کمان ترا
تا چسان دو لبت رها کرده
ناتوان نرگس توان ترا
زان دو تا عیسی و دو تا بیمار
شرم ناید همی روان ترا
از پی چه معالجت نکنند
آن دو عیسی دو ناتوان ترا
ای وفا همعنان عنای ترا
وی بقا همنشین نشان ترا
نافرید آفریدگار مگر
جز زیان مرا زبان ترا
چند زیر لبم دهی دشنام
تا ببندم میان زیان ترا
می بدان آریم که برخیزم
بوسه باران کنم لبان ترا
به بیمم دهی به زخم سنان
کی گذارم بدین عنان ترا
تو سنان تیز کن از دل و چشم
شد سنایی سپر سنان ترا
                                 سنایی غزنوی : قصاید
                            
                            
                                قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در نصیحت و ترک تملق از خلق گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا کی ز هر کسی ز پی سیم بیم ما
                                    
وز بیم سیم گشته ندامت ندیم ما
تا هست سیم با ما بیمست یار او
چون سیم رفت از پی او رفت بیم ما
آیند هر دو باهم و هر دو بهم روند
گویی برادرند بهم سیم و بیم ما
ای آنکه مفلسیست بلای عظیم تو
سیمست ویحک اصل بلای عظیم ما
بهتر بدان که هست تمنای تو محال
سیمست گویی اصل نشاط و نعیم ما
گر ما همه سیاه گلیمیم طرفه نیست
سیم سپید کرده سیاه این گلیم ما
ای از نعیم کرده لباس خود از نسیج
هان تا ز روی کبر نباشی ندیم ما
گر آگهی ز کار و گرنه شکایتست
این دلق پاره پاره و تسبیح نیم ما
گویی برهنه پایان بر من حسد برند
هر گه که بنگرند به کفش ادیم ما
در حسرت نسیم صباییم ای بسا
کآرد صبا نسیم و نیارد نسیم ما
امروز خفتهایم چو اصحاب کهف لیک
فردا ز گور باشد «کهف» و «رقیم» ما
عالم چو منزلست و خلایق مسافرند
در وی مزورست مقام و مقیم ما
هست این جهان چو تیم فلک همچو تیم بدار
ما غلهدار آز و امل هم قسیم ما
تیمار تیم داشتن از ما حماقتست
تیمار دارد آنکه به ما داد تیم ما
ما از زمانه عمر و بقا وام کردهایم
ای وای ما که هست زمانه غریم ما
در وصف این زمانهٔ ناپایدار شوم
بشنو که مختصر مثلی زد حکیم ما
گفتا: زمانه ما را مانند دایهایست
بسته در و امید رضیع و فطیم ما
چون مدتی برآید بر ما عدو شود
از بعد آنکه بود صدیق و حمیم ما
گرداند او به دست شب و روز و ماه و سال
چون دال منحنی الف مستقیم ما
ز اول به مهر دل همه را او به پرورد
مانند مادران شفیق و رحیم ما
آن گه فرو برد به زمین بیجنایتی
این قامت مقوم و جسم جسیم ما
این مفتخر به حشمت و تعظیم و رای خویش
یاد آر زیر خاک عظام رمیم ما
پیوسته پیش چشم همی دار عنقریب
اندامهای کوفتهٔ چون هشیم ما
گویی سفیه بود فلان شاید ار بمرد
چون آن سفیه مرد نمیرد حکیم ما
ما زیر خاک خفته و میراثخوار ما
داده به باد خرمنهای قدیم ما
گویی ز بعد ما چه کنند و کجا روند
فرزندکان و دخترکان یتیم ما
خود یاد ناوری که چه کردند و چون شدند
آن مادران و آن پدران قدیم ما
شد عقل ما عقیم ز بس با تغافلیم
فریاد ازبن تغافل و عقل عقیم ما
پندار کز تولد عقلست لامحال
این طرفه بنگرید به نفس لئیم ما
گر جنت و جحیم ندیدی ببین که هست
شغل و فراغ جنت ما و جحیم ما
ریحان روح ما چو فراغست و فارغی
مشغولیست و شغل عذاب الیم ما
سرگشته شد سنایی یارب تو رهنمای
ای رهنمای خلق و خدای علیم ما
ما را اگر چه ذمیمست تو مگیر
یارب به فضل خویش به فعل ذمیم ما
ظفر ظفر تو نیز مکن در عنای مرگ
بر قهر و رجم نفس ز دیو رجیم ما
                                                                    
                            وز بیم سیم گشته ندامت ندیم ما
تا هست سیم با ما بیمست یار او
چون سیم رفت از پی او رفت بیم ما
آیند هر دو باهم و هر دو بهم روند
گویی برادرند بهم سیم و بیم ما
ای آنکه مفلسیست بلای عظیم تو
سیمست ویحک اصل بلای عظیم ما
بهتر بدان که هست تمنای تو محال
سیمست گویی اصل نشاط و نعیم ما
گر ما همه سیاه گلیمیم طرفه نیست
سیم سپید کرده سیاه این گلیم ما
ای از نعیم کرده لباس خود از نسیج
هان تا ز روی کبر نباشی ندیم ما
گر آگهی ز کار و گرنه شکایتست
این دلق پاره پاره و تسبیح نیم ما
گویی برهنه پایان بر من حسد برند
هر گه که بنگرند به کفش ادیم ما
در حسرت نسیم صباییم ای بسا
کآرد صبا نسیم و نیارد نسیم ما
امروز خفتهایم چو اصحاب کهف لیک
فردا ز گور باشد «کهف» و «رقیم» ما
عالم چو منزلست و خلایق مسافرند
در وی مزورست مقام و مقیم ما
هست این جهان چو تیم فلک همچو تیم بدار
ما غلهدار آز و امل هم قسیم ما
تیمار تیم داشتن از ما حماقتست
تیمار دارد آنکه به ما داد تیم ما
ما از زمانه عمر و بقا وام کردهایم
ای وای ما که هست زمانه غریم ما
در وصف این زمانهٔ ناپایدار شوم
بشنو که مختصر مثلی زد حکیم ما
گفتا: زمانه ما را مانند دایهایست
بسته در و امید رضیع و فطیم ما
چون مدتی برآید بر ما عدو شود
از بعد آنکه بود صدیق و حمیم ما
گرداند او به دست شب و روز و ماه و سال
چون دال منحنی الف مستقیم ما
ز اول به مهر دل همه را او به پرورد
مانند مادران شفیق و رحیم ما
آن گه فرو برد به زمین بیجنایتی
این قامت مقوم و جسم جسیم ما
این مفتخر به حشمت و تعظیم و رای خویش
یاد آر زیر خاک عظام رمیم ما
پیوسته پیش چشم همی دار عنقریب
اندامهای کوفتهٔ چون هشیم ما
گویی سفیه بود فلان شاید ار بمرد
چون آن سفیه مرد نمیرد حکیم ما
ما زیر خاک خفته و میراثخوار ما
داده به باد خرمنهای قدیم ما
گویی ز بعد ما چه کنند و کجا روند
فرزندکان و دخترکان یتیم ما
خود یاد ناوری که چه کردند و چون شدند
آن مادران و آن پدران قدیم ما
شد عقل ما عقیم ز بس با تغافلیم
فریاد ازبن تغافل و عقل عقیم ما
پندار کز تولد عقلست لامحال
این طرفه بنگرید به نفس لئیم ما
گر جنت و جحیم ندیدی ببین که هست
شغل و فراغ جنت ما و جحیم ما
ریحان روح ما چو فراغست و فارغی
مشغولیست و شغل عذاب الیم ما
سرگشته شد سنایی یارب تو رهنمای
ای رهنمای خلق و خدای علیم ما
ما را اگر چه ذمیمست تو مگیر
یارب به فضل خویش به فعل ذمیم ما
ظفر ظفر تو نیز مکن در عنای مرگ
بر قهر و رجم نفس ز دیو رجیم ما
                                 سنایی غزنوی : قصاید
                            
                            
                                قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - این توحید به حضرت غزنین گفته شد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای در دل مشتاقان از عشق تو بستانها
                                    
وز حجت بیچونی در صنع تو برهانها
در ذات لطیف تو حیران شده فکرتها
بر علم قدیم تو پیدا شده پنهانها
در بحر کمال تو ناقص شده کاملها
در عین قبول تو، کامل شده نقصانها
در سینهٔ هر معنی بفروخته آتشها
بر دیدهٔ هر دعوی بر دوخته پیکانها
بر ساحت آب از کف پرداخته مفرشها
بر روی هوا از دود افراخته ایوانها
از نور در آن ایوان بفروخته انجمها
وز آب برین مفرش بنگاشته الوانها
مشتاق تو از شوقت در کوی تو سرگردان
از خلق جدا گشته خرسند به خلقانها
از سوز جگر چشمی چون حقهٔ گوهرها
وز آتش دل آهی چون رشتهٔ مرجانها
در راه رضای تو قربان شده جان، و آن گه
در پردهٔ قرب تو زنده شده قربانها
از رشتهٔ جانبازی بر دوخته دامنها
در ماتم بیباکی بدریده گریبانها
در کوی تو چون آید آنکس که همی بیند
در گرد سر کویت از نفس بیابانها
چه خوش بود آن وقتی کز سوز دل از شوقت
در راه تو میکاریم از دیده گلستانها
ای پایگه امرت سرمایهٔ درویشان
وی دستگه نهیت پیرایهٔ خذلانها
صد تیر بلا پران بر ما ز هر اطرافی
ما جمله بپوشیده از مهر تو خفتانها
بی رشوت و بیبیمی بر کافر و بر مومن
هر روز برافشانی، از لطف تو احسانها
میدان رضای تو پر گرد غم و محنت
ما روفته از دیده آن گرد ز میدانها
در عرصهٔ میدانت پرداخته در خدمت
گوی فلکی برده، قد کرده چو چوگانها
از نفس جدا گشته در مجلس جانبازی
بر تارک بینقشی فرموده دل افشانها
حقا که فرو ناید بیشوق تو راحتها
والله که نکو ناید، با علم تو دستانها
گاه طلب از شوقت بفگنده همه دلها
وقت سحر از بامت، برداشته الحانها
چون فضل تو شد ناظر چه باک ز بیباکی
چون ذکر تو شد حاضر، چه بیم ز نسیانها
گر در عطا بخشی آنک صدفش دلها
ور تیر بلا باری، اینک هدفش جانها
ای کرده دوا بخشی لطف تو به هر دردی
من درد تو میخواهم دور از همه درمانها
عفو تو همی باید چه فایده از گریه
فضل تو همی باید، چه سود ز افغانها
ما غرفهٔ عصیانیم بخشنده تویی یارب
از عفو نهی تاجی، بر تارک عصیانها
بسیار گنه کردیم آن بود قضای تو
شاید که به ما بخشی، از روی کرم آنها
کی نام کهن گردد مجدود سنایی را
نو نو چو میآراید، در وصف تو دیوانها
                                                                    
                            وز حجت بیچونی در صنع تو برهانها
در ذات لطیف تو حیران شده فکرتها
بر علم قدیم تو پیدا شده پنهانها
در بحر کمال تو ناقص شده کاملها
در عین قبول تو، کامل شده نقصانها
در سینهٔ هر معنی بفروخته آتشها
بر دیدهٔ هر دعوی بر دوخته پیکانها
بر ساحت آب از کف پرداخته مفرشها
بر روی هوا از دود افراخته ایوانها
از نور در آن ایوان بفروخته انجمها
وز آب برین مفرش بنگاشته الوانها
مشتاق تو از شوقت در کوی تو سرگردان
از خلق جدا گشته خرسند به خلقانها
از سوز جگر چشمی چون حقهٔ گوهرها
وز آتش دل آهی چون رشتهٔ مرجانها
در راه رضای تو قربان شده جان، و آن گه
در پردهٔ قرب تو زنده شده قربانها
از رشتهٔ جانبازی بر دوخته دامنها
در ماتم بیباکی بدریده گریبانها
در کوی تو چون آید آنکس که همی بیند
در گرد سر کویت از نفس بیابانها
چه خوش بود آن وقتی کز سوز دل از شوقت
در راه تو میکاریم از دیده گلستانها
ای پایگه امرت سرمایهٔ درویشان
وی دستگه نهیت پیرایهٔ خذلانها
صد تیر بلا پران بر ما ز هر اطرافی
ما جمله بپوشیده از مهر تو خفتانها
بی رشوت و بیبیمی بر کافر و بر مومن
هر روز برافشانی، از لطف تو احسانها
میدان رضای تو پر گرد غم و محنت
ما روفته از دیده آن گرد ز میدانها
در عرصهٔ میدانت پرداخته در خدمت
گوی فلکی برده، قد کرده چو چوگانها
از نفس جدا گشته در مجلس جانبازی
بر تارک بینقشی فرموده دل افشانها
حقا که فرو ناید بیشوق تو راحتها
والله که نکو ناید، با علم تو دستانها
گاه طلب از شوقت بفگنده همه دلها
وقت سحر از بامت، برداشته الحانها
چون فضل تو شد ناظر چه باک ز بیباکی
چون ذکر تو شد حاضر، چه بیم ز نسیانها
گر در عطا بخشی آنک صدفش دلها
ور تیر بلا باری، اینک هدفش جانها
ای کرده دوا بخشی لطف تو به هر دردی
من درد تو میخواهم دور از همه درمانها
عفو تو همی باید چه فایده از گریه
فضل تو همی باید، چه سود ز افغانها
ما غرفهٔ عصیانیم بخشنده تویی یارب
از عفو نهی تاجی، بر تارک عصیانها
بسیار گنه کردیم آن بود قضای تو
شاید که به ما بخشی، از روی کرم آنها
کی نام کهن گردد مجدود سنایی را
نو نو چو میآراید، در وصف تو دیوانها
                                 سنایی غزنوی : قصاید
                            
                            
                                قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح سید عمید سیدالشعرا ابوطالب محمد ناصری علوی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب
                                    
شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب
کرشمهای گر ازو بیند آب و آتش هیچ
شود ز چشمش بیشک معبهر آتش و آب
ز سیم و شکر روی و لب آن کند با من
نکردهرگز بر سیم و شکر آتش و آب
لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد
ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب
ز آه من نشگفت وز چهرش ار گیرد
سپهر بر شده و چشم اختر آتش و آب
میار طعنه اگر عارض و لبش جویم
از آنکه جست کلیم و سکندر آتش و آب
ز خطرت دل و چشم وی اندرین دل و چشم
بسان ابر بهاری ست مضمر آتش و آب
بشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده
ز دیده و دل بالین و بستر آتش و آب
ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سرای
چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آب
به دل گرفت به وقتی نگار من که همی
کنند لانه و باده بدل بر آتش و آب
ببین تو اینک بر لاله قطرهٔ باران
اگر ندیدی بر هم مقطر آتش و آب
بطبع شادی زاید ز زادهای کو را
پدر صبا و زمین بود مادر آتش و آب
ز برق و باد به بینی بر آسمان و زمین
حساموار شدست وز ره در آتش و آب
پدید کرد تصاویر مانی ابر و زمین
برآورید تماثیل آزر آتش و آب
مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت
اگر بزاید از پشم و مرمر آتش و آب
چو طبع سید گردد چمن به زینت و فر
چو عدل سید گردد برابر آتش و آب
سر محامد سید محمد آنکه شدست
بلند همت و نظمش به گوهر آتش و آب
مهی که گر فکند یک نظر به لطف و به خشم
شود بسوی ثری و دو پیکر آتش و آب
به نور رایش گشته منور انجم و چرخ
به ذات عونش گشته معمر آتش و آب
به نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار
به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آب
مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین
مثال امر ورا شد مسخر آتش و آب
به حلم و خشمش کردند وصف از آن معنی
مهیب و سهل بود بر غضنفر آتش و آب
زند به امرش اگر هیچ خواهد از خورشید
به حد باختر و حد خاور آتش و آب
گر آب و آتش اندر خلاف او کوشند
ز باد و خاک بینند کیفر آتش و آب
به حکم نافذ نشگفت اگر برون آرد
ز چوب و سنگ چو موسی پیمبر آتش و آب
ز باد قدرت اگر کرد جانور عیسی
شود ز فرش بیباد جانور آتش و آب
زهی ز مایهٔ رایت منور انجم و چرخ
زهی ز سایهٔ تیغت مظفر آتش و آب
گه موافقت ار چون دل تو بودی چرخ
بدی به چرخ برین قطب و محور آتش و آب
شمال جودت بر آب و آتش ار نوزید
چرابه گونه چو سیمست و چون زر آتش و آب
ز باس و سعی تو بدست ورنه بیسببی
بطبع خشک چرا آمد و تر آتش و آب
به صدر دولت بایستهای واندر خور
چنانکه هست و ببایست و در خور آتش و آب
به طبع خویش نبینند هیچ اگر خواهی
به قدر و قد تو پستی وو نظر آتش و آب
سموم خشم تو گر برزند به ابر و زمین
نسیم خلق تو گر بروزد بر آتش و آب
شو ز بیم تو لرزان زمین و ابر عقیم
شود ز خلق تو چون مشک و عنبر آتش و آب
شود ز قدر تو عالیتر از سپهر زمین
رود به امر تو از بحر و اخگر آتش و آب
اگر نه بیم و امیدت بدی به بحر و هوا
وگر نه هیبت و حکمت بدی بر آتش و آب
برو عتاب و عقوبت خدای کی کردی
ز بهر یونس و قومش مسخر آتش و آب
به هفت کشور خشمت رسید و نظم آری
جدا که دید خود از هفت کشور آتش و آب
ز قدر و نظم تو دارند بهره زان نشدند
چو باد و خاک کثیف و مدور آتش و آب
معاقبست حسودت به دو مکان به دو چیز
به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب
میان طبع تو و طبع حاسدت در نظم
کفایتست در آن شعر داور آتش و آب
که چون در آید در طبع تو شود بیشک
بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب
به زیر فکرت و کلک تو خاست بر در نظم
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
چو بود خاطر و طبع تو کلک را همراه
ببوسد ار چه بود کلک و دفتر آتش و آب
اگر ندارد نسبت به خامهٔ تو چراست
به نزد خامت هم خیر و هم شر آتش و آب
شد از بهاء مدیحت سخنور اختر و کلک
شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آب
جهان بگیر به آن باد پای خاک نهاد
که هست با تک او کند و مضطر آتش و آب
گه مسیر بود بر نهاد چرمهٔ تو
به نزد عقل مصور شود گر آتش و آب
به پست و بالا چون آب و آتشست مگر
شدست از پی تو اسب پیکر آتش و آب
به سان صرصر لیکن به گاه تابش و خوی
که دید ساخته در طبع صرصر آتش و آب
جهان ندید مگر چرمهٔ ترا در تک
به هیچ مستقری سایهگستر آتش و آب
زمانه ساخت ز هفت اختر و چهار ارکان
برای زینت بزمت دو لشکر آتش و آب
بخواه از آنکه چو خوردی چو طبع خود بندد
دماغ و طبع ترا زیب و زیور آتش و آب
بصوفت آب و بطبع آتش و ندیده جهان
مگر به جام توچون دو برادر آتش و آب
تو روی شادی افروز و آب غم بر از آن
هنی و روشن در جام و ساغر آتش و آب
که بهر پیرهنی من گزیدم از دل و چشم
ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آب
در آب و آتش بیحد چرا شوم غرقه
چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب
ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک
چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب
برید فکرت کلک تو خواست بر در نظم
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
ولیک از آتش و آبست دیده و دل من
چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب
همیشه تا به زمینست و چرخ گنج و نجوم
همیشه تا به سعیرست و کوثر آتش و آب
سخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا
سنا و حلم ترا باد چاکر آتش و آب
مباد قاعدهٔ دولت تو زیر و زبر
همیشه تا که بود زیر و ازبر آتش و آب
                                                                    
                            شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب
کرشمهای گر ازو بیند آب و آتش هیچ
شود ز چشمش بیشک معبهر آتش و آب
ز سیم و شکر روی و لب آن کند با من
نکردهرگز بر سیم و شکر آتش و آب
لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد
ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب
ز آه من نشگفت وز چهرش ار گیرد
سپهر بر شده و چشم اختر آتش و آب
میار طعنه اگر عارض و لبش جویم
از آنکه جست کلیم و سکندر آتش و آب
ز خطرت دل و چشم وی اندرین دل و چشم
بسان ابر بهاری ست مضمر آتش و آب
بشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده
ز دیده و دل بالین و بستر آتش و آب
ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سرای
چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آب
به دل گرفت به وقتی نگار من که همی
کنند لانه و باده بدل بر آتش و آب
ببین تو اینک بر لاله قطرهٔ باران
اگر ندیدی بر هم مقطر آتش و آب
بطبع شادی زاید ز زادهای کو را
پدر صبا و زمین بود مادر آتش و آب
ز برق و باد به بینی بر آسمان و زمین
حساموار شدست وز ره در آتش و آب
پدید کرد تصاویر مانی ابر و زمین
برآورید تماثیل آزر آتش و آب
مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت
اگر بزاید از پشم و مرمر آتش و آب
چو طبع سید گردد چمن به زینت و فر
چو عدل سید گردد برابر آتش و آب
سر محامد سید محمد آنکه شدست
بلند همت و نظمش به گوهر آتش و آب
مهی که گر فکند یک نظر به لطف و به خشم
شود بسوی ثری و دو پیکر آتش و آب
به نور رایش گشته منور انجم و چرخ
به ذات عونش گشته معمر آتش و آب
به نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار
به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آب
مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین
مثال امر ورا شد مسخر آتش و آب
به حلم و خشمش کردند وصف از آن معنی
مهیب و سهل بود بر غضنفر آتش و آب
زند به امرش اگر هیچ خواهد از خورشید
به حد باختر و حد خاور آتش و آب
گر آب و آتش اندر خلاف او کوشند
ز باد و خاک بینند کیفر آتش و آب
به حکم نافذ نشگفت اگر برون آرد
ز چوب و سنگ چو موسی پیمبر آتش و آب
ز باد قدرت اگر کرد جانور عیسی
شود ز فرش بیباد جانور آتش و آب
زهی ز مایهٔ رایت منور انجم و چرخ
زهی ز سایهٔ تیغت مظفر آتش و آب
گه موافقت ار چون دل تو بودی چرخ
بدی به چرخ برین قطب و محور آتش و آب
شمال جودت بر آب و آتش ار نوزید
چرابه گونه چو سیمست و چون زر آتش و آب
ز باس و سعی تو بدست ورنه بیسببی
بطبع خشک چرا آمد و تر آتش و آب
به صدر دولت بایستهای واندر خور
چنانکه هست و ببایست و در خور آتش و آب
به طبع خویش نبینند هیچ اگر خواهی
به قدر و قد تو پستی وو نظر آتش و آب
سموم خشم تو گر برزند به ابر و زمین
نسیم خلق تو گر بروزد بر آتش و آب
شو ز بیم تو لرزان زمین و ابر عقیم
شود ز خلق تو چون مشک و عنبر آتش و آب
شود ز قدر تو عالیتر از سپهر زمین
رود به امر تو از بحر و اخگر آتش و آب
اگر نه بیم و امیدت بدی به بحر و هوا
وگر نه هیبت و حکمت بدی بر آتش و آب
برو عتاب و عقوبت خدای کی کردی
ز بهر یونس و قومش مسخر آتش و آب
به هفت کشور خشمت رسید و نظم آری
جدا که دید خود از هفت کشور آتش و آب
ز قدر و نظم تو دارند بهره زان نشدند
چو باد و خاک کثیف و مدور آتش و آب
معاقبست حسودت به دو مکان به دو چیز
به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب
میان طبع تو و طبع حاسدت در نظم
کفایتست در آن شعر داور آتش و آب
که چون در آید در طبع تو شود بیشک
بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب
به زیر فکرت و کلک تو خاست بر در نظم
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
چو بود خاطر و طبع تو کلک را همراه
ببوسد ار چه بود کلک و دفتر آتش و آب
اگر ندارد نسبت به خامهٔ تو چراست
به نزد خامت هم خیر و هم شر آتش و آب
شد از بهاء مدیحت سخنور اختر و کلک
شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آب
جهان بگیر به آن باد پای خاک نهاد
که هست با تک او کند و مضطر آتش و آب
گه مسیر بود بر نهاد چرمهٔ تو
به نزد عقل مصور شود گر آتش و آب
به پست و بالا چون آب و آتشست مگر
شدست از پی تو اسب پیکر آتش و آب
به سان صرصر لیکن به گاه تابش و خوی
که دید ساخته در طبع صرصر آتش و آب
جهان ندید مگر چرمهٔ ترا در تک
به هیچ مستقری سایهگستر آتش و آب
زمانه ساخت ز هفت اختر و چهار ارکان
برای زینت بزمت دو لشکر آتش و آب
بخواه از آنکه چو خوردی چو طبع خود بندد
دماغ و طبع ترا زیب و زیور آتش و آب
بصوفت آب و بطبع آتش و ندیده جهان
مگر به جام توچون دو برادر آتش و آب
تو روی شادی افروز و آب غم بر از آن
هنی و روشن در جام و ساغر آتش و آب
که بهر پیرهنی من گزیدم از دل و چشم
ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آب
در آب و آتش بیحد چرا شوم غرقه
چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب
ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک
چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب
برید فکرت کلک تو خواست بر در نظم
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
ولیک از آتش و آبست دیده و دل من
چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب
همیشه تا به زمینست و چرخ گنج و نجوم
همیشه تا به سعیرست و کوثر آتش و آب
سخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا
سنا و حلم ترا باد چاکر آتش و آب
مباد قاعدهٔ دولت تو زیر و زبر
همیشه تا که بود زیر و ازبر آتش و آب
                                 سنایی غزنوی : قصاید
                            
                            
                                قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در مذمت اهل روزگار
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرد هشیار در این عهد کمست
                                    
ور کسی هست بدین متهمست
زیرکان را ز در عالم و شاه
وقت گرمست نه وقت کرمست
هست پنهان ز سفیهان چو قدم
هر کرفا در ره حکمت قدمست
و آن که راهست ز حکمت رمقی
خونش از بیم چو شاخ به قمست
و آن که بیناست درو از پی امن
راه در بسته چو جذر اصمست
از عم و خال شرف مر همه را
پشت دل بر شبه نقش غمست
هر کجا جاه در آن جاه چهست
هر کجا سیم در آن سیم سمست
هر کرا عزلت خرسندی خوست
گر چه اندر سقر اندر ارمست
گوشه گشتست بسان حکمت
هر که جویندهٔ فضل و حکمست
دست آن کز قلم ظلم تهیست
پای آنکس به حقیقت قلمست
رسته نزد همه کس فتنه گیاه
هر کجا بوی تف و نام نمست
همه شیران زمین در المند
در هوا شیر علم بیالمست
هر که را بینی پر باد ز کبر
آن نه از فربهی آن از ورمست
از یکی در نگری تا به هزار
همه را عشق دوام و درمست
پادشا را ز پی شهوت و آز
رخ به سیمین برو سیمین صنمست
امرا را ز پی ظلم و فساد
دل به زور و زر و خیل و حشمست
سگ پرستان را چون دم سگان
بهر نان پشت دل و دین به خمست
فقها را غرض از خواندن فقه
حیلهٔ بیع و ریا و سلمست
علما را ز پی وعظ و خطاب
جگر از بهر تعصب به دمست
صوفیان را ز پی رندان کام
قبلهشان شاهد و شمع و شکمست
زاهدان را ز برای زه و زه
«قل هوالله احد» دام و دمست
حاجیان را ز گدایی و نفاق
هوس و هوش به طبل و علمست
غازیان را ز پی غارت و سهم
قوت از اسب و سلاح و خدمست
فاضلان را ز پی لاف فضول
روی در رفع و جر و جزم و ضمست
ادبا را ز پی کسب لجاج
انده نصب لن و جزم لمست
متکلم را از راه خیال
غم اثبات حدوث و قدمست
چرخ پیمای ز بهر دو دروغ
به سیه مسطر و شکل رقمست
مرد طب را ز پی خلعت و نام
همه اندیشهٔ او بر سقمست
مرد دهقان ز پی کسب معاش
از ستور و خر و خرمن خرمست
خواجه معطی ز پی لاف و ریا
تازه از مدحت و لرزان ز ذمست
باز سایل را در هر دو جهان
دوزخش «لا» و بهشتش «نعم»ست
طبع برنا را بر یک ساعت عیش
عاشق شرب و بت و زیر و بمست
کهل را از قبل حرمت و عز
انده نفقه و زاد حرمست
پیر نز بهر گناه از پی مال
تا دم مرگ ندیم ندمست
سعی ساعی به سوی عالم از آن
که فلان جای فلان محتشمست
چشم عامی به سوی عالم زان
که فلان در جدل کیف و کمست
قد هر موی شکاف از پی ظلم
همچو دندانهٔ شانه بهمست
مرد ظالم شده خرسند بدین
که بگویند: فلان محترمست
همگان سغبهٔ صیدند و حرام
کو کسی کز پی حق در حرمست
اینهمه مشغله و رسم و هوس
طالبان ره حق را صنمست
همه بد گشته و عذر همه این:
گر بدم من نه فلان نیز همست
اینهمه بیهده دانی که چراست
زان که بوالقاسمشان بوالحکمست
جم از این قوم بجستست کنون
دیو با خاتم و با جام جمست
با چنین موج بلا همچو صدف
آنکس آسوده که امروز اصمست
پس تو گویی که: بر آن بیطمعی
از که همواره سنایی دژمست
چرخ را از پی رنج حکما
از چنین یاوهدرایان چه کمست
                                                                    
                            ور کسی هست بدین متهمست
زیرکان را ز در عالم و شاه
وقت گرمست نه وقت کرمست
هست پنهان ز سفیهان چو قدم
هر کرفا در ره حکمت قدمست
و آن که راهست ز حکمت رمقی
خونش از بیم چو شاخ به قمست
و آن که بیناست درو از پی امن
راه در بسته چو جذر اصمست
از عم و خال شرف مر همه را
پشت دل بر شبه نقش غمست
هر کجا جاه در آن جاه چهست
هر کجا سیم در آن سیم سمست
هر کرا عزلت خرسندی خوست
گر چه اندر سقر اندر ارمست
گوشه گشتست بسان حکمت
هر که جویندهٔ فضل و حکمست
دست آن کز قلم ظلم تهیست
پای آنکس به حقیقت قلمست
رسته نزد همه کس فتنه گیاه
هر کجا بوی تف و نام نمست
همه شیران زمین در المند
در هوا شیر علم بیالمست
هر که را بینی پر باد ز کبر
آن نه از فربهی آن از ورمست
از یکی در نگری تا به هزار
همه را عشق دوام و درمست
پادشا را ز پی شهوت و آز
رخ به سیمین برو سیمین صنمست
امرا را ز پی ظلم و فساد
دل به زور و زر و خیل و حشمست
سگ پرستان را چون دم سگان
بهر نان پشت دل و دین به خمست
فقها را غرض از خواندن فقه
حیلهٔ بیع و ریا و سلمست
علما را ز پی وعظ و خطاب
جگر از بهر تعصب به دمست
صوفیان را ز پی رندان کام
قبلهشان شاهد و شمع و شکمست
زاهدان را ز برای زه و زه
«قل هوالله احد» دام و دمست
حاجیان را ز گدایی و نفاق
هوس و هوش به طبل و علمست
غازیان را ز پی غارت و سهم
قوت از اسب و سلاح و خدمست
فاضلان را ز پی لاف فضول
روی در رفع و جر و جزم و ضمست
ادبا را ز پی کسب لجاج
انده نصب لن و جزم لمست
متکلم را از راه خیال
غم اثبات حدوث و قدمست
چرخ پیمای ز بهر دو دروغ
به سیه مسطر و شکل رقمست
مرد طب را ز پی خلعت و نام
همه اندیشهٔ او بر سقمست
مرد دهقان ز پی کسب معاش
از ستور و خر و خرمن خرمست
خواجه معطی ز پی لاف و ریا
تازه از مدحت و لرزان ز ذمست
باز سایل را در هر دو جهان
دوزخش «لا» و بهشتش «نعم»ست
طبع برنا را بر یک ساعت عیش
عاشق شرب و بت و زیر و بمست
کهل را از قبل حرمت و عز
انده نفقه و زاد حرمست
پیر نز بهر گناه از پی مال
تا دم مرگ ندیم ندمست
سعی ساعی به سوی عالم از آن
که فلان جای فلان محتشمست
چشم عامی به سوی عالم زان
که فلان در جدل کیف و کمست
قد هر موی شکاف از پی ظلم
همچو دندانهٔ شانه بهمست
مرد ظالم شده خرسند بدین
که بگویند: فلان محترمست
همگان سغبهٔ صیدند و حرام
کو کسی کز پی حق در حرمست
اینهمه مشغله و رسم و هوس
طالبان ره حق را صنمست
همه بد گشته و عذر همه این:
گر بدم من نه فلان نیز همست
اینهمه بیهده دانی که چراست
زان که بوالقاسمشان بوالحکمست
جم از این قوم بجستست کنون
دیو با خاتم و با جام جمست
با چنین موج بلا همچو صدف
آنکس آسوده که امروز اصمست
پس تو گویی که: بر آن بیطمعی
از که همواره سنایی دژمست
چرخ را از پی رنج حکما
از چنین یاوهدرایان چه کمست
                                 سنایی غزنوی : قصاید
                            
                            
                                قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - در جواب قصیدهٔ علیبن هیصم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سنایی کنون با ضیا و سناست
                                    
که بر وی ز سلطان سنت ثناست
بدین مدح بر وی ز روحالقدس
همه تهنیت مرحبا مرحباست
اگر خاطرش را به خط خطیر
همی عالم عقل خواند سزاست
که جز عالم عقل نبود بلی
که بر وی چنو خواجهای پادشاست
علیبن هیصم که این هفت حرف
سه روح و چهار اسطقسات ماست
سه حرفست نامش که در مرتبت
سه روحست آن نطق و حس و نماست
زهای واعظ صلب همچون کلیم
که وعظ تو کوران دین را عصاست
به وعظت اگر مبتدع نگرود
همان وعظ بر جان او اژدهاست
کسی کو الف نیست با آل تو
همه ساله چون لام پشتش دوتاست
در اقلیم ادراک احیای او
خرد را و جان را ریاست ریاست
تو فوق همه عالمانی به علم
که این فوق در علم بیمنتهاست
خصال و جمال تو در چشم عقل
همه صورت و سیرت مصطفاست
همه صیت و صوت امامان دین
به پیش کمال و کلامت صداست
تو از فوق و جسم و جهت برتری
که فوق تو نقش خیالات ماست
ز دیوان خلق تو مر خلق را
همه کنیت و طبعشان بوالوفاست
به تصحیف آن مذهبم کردهای
که تصحیف آن مصحف اصفیاست
مرا ماه خواندی درستست از آنک
تو مهری و از مهر مه را ضیاست
چگویم که کار همه خلق را
همه منشا از حضرت «من تشا»ست
تو دانی که بر درگه لایزال
در برترین الاهی رضاست
به من مقعد صدق گفتی هری ست
هری کیست کاین نام بر من سزاست
که جان و تنم معدن مدح تست
گرش مقعد صدق خوانی رواست
خط و شعر تو دید چشم و دلم
چه جای خط و شعر چین و ختاست
نفسهای روحانیان را کسی
اگر شعر و خط خواند از وی خطاست
ز جزو تو آن شربها خورد جان
که خود عقل کلی از آن ناشتاست
فلک در شگفت از تو گر چند او
بر از آتش و آب و خاک و هواست
که در فضل و در لفظ و در رزم و بزم
علی هیصمست و علی مرتضاست
قضای ثنای چو تو مهتری
مرا هم ز تایید رسم و قضاست
مرا این تفضل که خلق تو کرد
ز افضال فضل بن یحیا عطاست
ز سیارهدان آنکه سیارهوار
به ممدود و مقصود از وی رواست
گرم جان ندادی به تشریف خویش
مرا این شرف از کجا خواست خاست
که چون من خسی را ز چون تو کسی
چنین زینت و رتبت و کبریاست
اگر چند باران ز ابرست لیک
ز دریا فراموش کردن خطاست
ثنا و ثواب جزیل و جمیل
برو بیش ازیرا که او مقتداست
تو دانی که از حضرت مصطفا
برین گفتهٔ من فرشته گواست
تو شرعی و او دین و در راه حق
نه آن زین نه این زان زمانی جداست
تو و او چنانید کن صدر گفت
دو دستست الله را هر دو راست
من ار آیم ار نی همی دان که جان
ز خاک درت با قبای بقاست
چه تشویر دارم چو دانم که این
ز تقدیر قادر نه تقصیر ماست
چه ترسم چو از جان و ایمان تو
به «ما لم یشا» «لم یکن» عذر خواست
محالست اینجا دعا کز محل
زمین تو خود آسمان دعاست
                                                                    
                            که بر وی ز سلطان سنت ثناست
بدین مدح بر وی ز روحالقدس
همه تهنیت مرحبا مرحباست
اگر خاطرش را به خط خطیر
همی عالم عقل خواند سزاست
که جز عالم عقل نبود بلی
که بر وی چنو خواجهای پادشاست
علیبن هیصم که این هفت حرف
سه روح و چهار اسطقسات ماست
سه حرفست نامش که در مرتبت
سه روحست آن نطق و حس و نماست
زهای واعظ صلب همچون کلیم
که وعظ تو کوران دین را عصاست
به وعظت اگر مبتدع نگرود
همان وعظ بر جان او اژدهاست
کسی کو الف نیست با آل تو
همه ساله چون لام پشتش دوتاست
در اقلیم ادراک احیای او
خرد را و جان را ریاست ریاست
تو فوق همه عالمانی به علم
که این فوق در علم بیمنتهاست
خصال و جمال تو در چشم عقل
همه صورت و سیرت مصطفاست
همه صیت و صوت امامان دین
به پیش کمال و کلامت صداست
تو از فوق و جسم و جهت برتری
که فوق تو نقش خیالات ماست
ز دیوان خلق تو مر خلق را
همه کنیت و طبعشان بوالوفاست
به تصحیف آن مذهبم کردهای
که تصحیف آن مصحف اصفیاست
مرا ماه خواندی درستست از آنک
تو مهری و از مهر مه را ضیاست
چگویم که کار همه خلق را
همه منشا از حضرت «من تشا»ست
تو دانی که بر درگه لایزال
در برترین الاهی رضاست
به من مقعد صدق گفتی هری ست
هری کیست کاین نام بر من سزاست
که جان و تنم معدن مدح تست
گرش مقعد صدق خوانی رواست
خط و شعر تو دید چشم و دلم
چه جای خط و شعر چین و ختاست
نفسهای روحانیان را کسی
اگر شعر و خط خواند از وی خطاست
ز جزو تو آن شربها خورد جان
که خود عقل کلی از آن ناشتاست
فلک در شگفت از تو گر چند او
بر از آتش و آب و خاک و هواست
که در فضل و در لفظ و در رزم و بزم
علی هیصمست و علی مرتضاست
قضای ثنای چو تو مهتری
مرا هم ز تایید رسم و قضاست
مرا این تفضل که خلق تو کرد
ز افضال فضل بن یحیا عطاست
ز سیارهدان آنکه سیارهوار
به ممدود و مقصود از وی رواست
گرم جان ندادی به تشریف خویش
مرا این شرف از کجا خواست خاست
که چون من خسی را ز چون تو کسی
چنین زینت و رتبت و کبریاست
اگر چند باران ز ابرست لیک
ز دریا فراموش کردن خطاست
ثنا و ثواب جزیل و جمیل
برو بیش ازیرا که او مقتداست
تو دانی که از حضرت مصطفا
برین گفتهٔ من فرشته گواست
تو شرعی و او دین و در راه حق
نه آن زین نه این زان زمانی جداست
تو و او چنانید کن صدر گفت
دو دستست الله را هر دو راست
من ار آیم ار نی همی دان که جان
ز خاک درت با قبای بقاست
چه تشویر دارم چو دانم که این
ز تقدیر قادر نه تقصیر ماست
چه ترسم چو از جان و ایمان تو
به «ما لم یشا» «لم یکن» عذر خواست
محالست اینجا دعا کز محل
زمین تو خود آسمان دعاست
                                 سنایی غزنوی : قصاید
                            
                            
                                قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در ستایش سلطان سنجر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خاک را از باد بوی مهربانی آمدست
                                    
در ده آن آتش که آب زندگانی آمدست
نرگس مخمور بوی خوش ز طبعی خواستست
بنده و آزاد سرمست جوانی آمدست
باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساختست
مرغ اندک زاد در بسیار دانی آمدست
باد غمازست و عطاری کند هر صبحدم
آن تواناییش بین کز ناتوانی آمدست
آتش لاله چرا افروخت آب چشم ابر
کبرا از خاصیت آتشنشانی آمدست
آری آری هم برین طبعست تیغ شهریار
زانک او آبست و از آتش، نشانی آمدست
دست خسرو گر نبوسیدست ابر بادپای
پس چرا چوندست او در درفشانی آمدست
تا عروس ملک شاه از چشم بد ایمن بود
چشم خوب نرگس اندر دیدهبانی آمدست
سبزه کو پذرفت نقش تیغ تیزش لاجرم
همچو تیغش نیز در عالم ستانی آمدست
پیش تخت شاه چون من طوطی شکرفشان
بلبل اندر پیش گل در مدح خوانی آمدست
راست خواهی هر کجا گل نافهای از لب گشاد
همچو لاله غنچه را بسته دهانی آمدست
لاف هستی زد شکوفه پیش رای روشنش
لاجرم عمرش چنان کوته که دانی آمدست
سرو یازان بین که گویی زین جهان لعبتی
پیش سلطان در قبای آن جهانی آمدست
گل گرفته جام یاقوتین به دست زمردین
پیش شاهنشه به سوی دوستکانی آمدست
آفتاب داد و دین سنجر که او را هر زمان
اول القاب نوشروان ثانی آمدست
کلک عقل از تیر او عالم گشایی یافتست
تیر چرخ از کلک او عالم ستانی آمدست
آسمان پیش جلال او زمین گردد از آنک
از جلال او زمین در ترجمانی آمدست
خهخه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت
خرس در داهی و گرگ اندر شبانی آمدست
چون به سلطانی نشینی تهنیت گویم ترا
ای که اسلاف ترا سلطان نشانی آمدست
ترک این صحرای اول با جلاجلهای نور
گرد ملکت با طریق پاسبانی آمدست
صدر دیوان در دبیری هست تا یابد معین
با خجسته کلک تو در همزبانی آمدست
مطرب صحن سیم بر بام تو سوری بدید
زو همین بودست کاندر شادمانی آمدست
شاه اقلیم چهارم تا فرستد هم خراج
در فراهم کردن زرهای کانی آمدست
شحنهٔ میدان پنجم تا سلحدار تو شد
زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمدست
قاضی صدر ششم را طالع مسعود تو
مقتدای فتوی صاحبقرانی آمدست
آنکه پیر صفهٔ هفتم سبکدل شد ز رشک
از وقار تو بر او چندان گرانی آمدست
کارداران سرای هشتمین را بر فلک
رای عالیقدر تو در میزبانی آمدست
از ضمیرت دیدهام آن کنگر طاقی که هم
آفرینش را مکان بیمکانی آمدست
از در دولت سبک بر بام هفتم رو که چرخ
با چنین نه پایه بهر نردبانی آمدست
خسروا طبعم به اقبال جمالت زنده گشت
آبرا آری حیات اندر روانی آمدست
تا به حرف مدح تو خوانم ثنای دیگران
موجب این بیتهای امتحانی آمدست
اینک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتی
کاندکش الفاظ و بسیارش معانی آمدست
در او در آب قدرت آشناور آنچنانک
راست گویی گوهر تیغ یمانی آمدست
بر سر خوان عمادی من گشادم این فقع
گر چه شیرین نیست باری ناردانی آمدست
شاخ بادا از نهال عمر تو زیرا که خود
بیخش از بستان سرای جاودانی آمدست
                                                                    
                            در ده آن آتش که آب زندگانی آمدست
نرگس مخمور بوی خوش ز طبعی خواستست
بنده و آزاد سرمست جوانی آمدست
باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساختست
مرغ اندک زاد در بسیار دانی آمدست
باد غمازست و عطاری کند هر صبحدم
آن تواناییش بین کز ناتوانی آمدست
آتش لاله چرا افروخت آب چشم ابر
کبرا از خاصیت آتشنشانی آمدست
آری آری هم برین طبعست تیغ شهریار
زانک او آبست و از آتش، نشانی آمدست
دست خسرو گر نبوسیدست ابر بادپای
پس چرا چوندست او در درفشانی آمدست
تا عروس ملک شاه از چشم بد ایمن بود
چشم خوب نرگس اندر دیدهبانی آمدست
سبزه کو پذرفت نقش تیغ تیزش لاجرم
همچو تیغش نیز در عالم ستانی آمدست
پیش تخت شاه چون من طوطی شکرفشان
بلبل اندر پیش گل در مدح خوانی آمدست
راست خواهی هر کجا گل نافهای از لب گشاد
همچو لاله غنچه را بسته دهانی آمدست
لاف هستی زد شکوفه پیش رای روشنش
لاجرم عمرش چنان کوته که دانی آمدست
سرو یازان بین که گویی زین جهان لعبتی
پیش سلطان در قبای آن جهانی آمدست
گل گرفته جام یاقوتین به دست زمردین
پیش شاهنشه به سوی دوستکانی آمدست
آفتاب داد و دین سنجر که او را هر زمان
اول القاب نوشروان ثانی آمدست
کلک عقل از تیر او عالم گشایی یافتست
تیر چرخ از کلک او عالم ستانی آمدست
آسمان پیش جلال او زمین گردد از آنک
از جلال او زمین در ترجمانی آمدست
خهخه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت
خرس در داهی و گرگ اندر شبانی آمدست
چون به سلطانی نشینی تهنیت گویم ترا
ای که اسلاف ترا سلطان نشانی آمدست
ترک این صحرای اول با جلاجلهای نور
گرد ملکت با طریق پاسبانی آمدست
صدر دیوان در دبیری هست تا یابد معین
با خجسته کلک تو در همزبانی آمدست
مطرب صحن سیم بر بام تو سوری بدید
زو همین بودست کاندر شادمانی آمدست
شاه اقلیم چهارم تا فرستد هم خراج
در فراهم کردن زرهای کانی آمدست
شحنهٔ میدان پنجم تا سلحدار تو شد
زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمدست
قاضی صدر ششم را طالع مسعود تو
مقتدای فتوی صاحبقرانی آمدست
آنکه پیر صفهٔ هفتم سبکدل شد ز رشک
از وقار تو بر او چندان گرانی آمدست
کارداران سرای هشتمین را بر فلک
رای عالیقدر تو در میزبانی آمدست
از ضمیرت دیدهام آن کنگر طاقی که هم
آفرینش را مکان بیمکانی آمدست
از در دولت سبک بر بام هفتم رو که چرخ
با چنین نه پایه بهر نردبانی آمدست
خسروا طبعم به اقبال جمالت زنده گشت
آبرا آری حیات اندر روانی آمدست
تا به حرف مدح تو خوانم ثنای دیگران
موجب این بیتهای امتحانی آمدست
اینک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتی
کاندکش الفاظ و بسیارش معانی آمدست
در او در آب قدرت آشناور آنچنانک
راست گویی گوهر تیغ یمانی آمدست
بر سر خوان عمادی من گشادم این فقع
گر چه شیرین نیست باری ناردانی آمدست
شاخ بادا از نهال عمر تو زیرا که خود
بیخش از بستان سرای جاودانی آمدست
                                 سنایی غزنوی : قصاید
                            
                            
                                قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - هر چه حق باشد بی حجت و برهان نیست
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کفر و ایمان دو طریقیست که آن پنهان نیست
                                    
فرق این هر دو بنزدیک خرد آسان نیست
کفر نزدیک خرد نیست چو ایمان که بوصف
اهرمن را صفت برتری یزدان نیست
گهر ایمان جستهست ز ارکان سپهر
در دوکونش به مثل جز دل پاکان کان نیست
که صفت کردن ایمان به گهر سخت خطاست
زان که ز ارکان صفا قوت او یکسان نیست
تو اگر ز ارکان دانی صفت نور و ضیا
نزد من این دو صفت جز اثر ایمان نیست
نور اصلی چو فروغی دهد از دست فروع
فرع را اصل چو پیدا شد هیچ امکان نیست
کار نه بطن حدث دارد و دارد حق محض
رسم و اطلال و دمن چون طلل ایوان نیست
رایگان این خبر ای دوست به هر کس ندهند
مشک گر چند کسادست چنین ارزان نیست
ای پسر پای درین بهر مزن زان که ترا
معبر و پایگه قلزم بیپایان نیست
کاین طریقست که در وی چو شوی توشه ترا
جز فنا بودن اگر بوذری و سلمان نیست
این عروسیست که از حسن رخش با تن تو
گر حسینی همه جز خنجر و جز پیکان نیست
درد این باد هوا در تن هرکس که شود
هست دردی که به جز سوختنش درمان نیست
جسم و جانرا به عرضگاه نهادم که مرا
مایهٔ عرض درین جز غرض جانان نیست
گر حجاب رهت از جسم و ز جان خواهد بود
رو که جانان ترا میل به جسم و جان نیست
جسم و جان بابت این لعبت سیمین تن نیست
تحفهٔ بیخطر اندر خور این سلطان نیست
فرد شو زین همه تا مرد عرضگاه شوی
کاندرین کوی به جز رهگذر مردان نیست
چند گوئی که مرا حجت و برهان باید
هر چه حق باشد بی حجت و بی برهان نیست
کشتهٔ حق شو تا زنده بمانی ور نه
با چنین بندگیت جای تو جز میدان نیست
از چه بایدت به دعوی زدن این چندین دست
که به دست تو ز صد معنی یک دستان نیست
نام خود را چه نهی بیهده موسی کلیم
که گلیم تو به جز بافتهٔ هامان نیست
تا در آتش چو روی همچو براهیم خلیل
چون ترا آیت یزدان رقم عنوان نیست
غلطی جان پدر این شکر از عسگر نیست
غلطی جان پدر این گهر از عمان نیست
ای بسا یوسف رویان که درین مصر بدند
که چو یعقوب پدرشان مگر از کنعان نیست
ای بسا یونس نامان که درین آب شدند
که جگرشان همه جز سوخته و عطشان نیست
مرد باید که چو بوالقاسم باشد به عمل
ورنه عالم تهی از کردهٔ بوسفیان نیست
گویی از اسم نکو مرد نکو فعل شود
نی چو بد باشد تن اسم ورا تاوان نیست
من وفانام بسی دانم کش جز به جفا
طبع تا زنده و جان مایل و دل شادان نیست
آهست آری سندان به همه جای ولیک
خویشتن گاه ترازو ببرد سوهان نیست
نام آتش نه ز گرمیست که آتش خوانند
آب از آن نیست به نام آب کجا سوزان نیست
هفت و چارند اگر رسم بود وقت شمار
وقت افعال چرا فعلش هم چندان نیست
یا بیا پاک بزی ورنه برو خاکی باش
که دو معنی همی اندر سخنی آسان نیست
راه این سرو جوان دور و درازست ای پیر
می این خواجه سزای لب سرمستان نیست
جان فشان در سر این کوی که از عیاران
شب نباشد که در آن موسم جان افشان نیست
لذت نفس بدل ساز تو با لذت عشق
به گسل از طبع و هواگر غرضت هجران نیست
راز این پرده نیابی اگر از نفس هوا
در کف نیستی تو، علم طغیان نیست
تا همه هو نشوی، هوی تو الا نشود
چون شوی هو تو ترا آن هوس نقصان نیست
تکیه بر شرع محمد کن و بر قرآن کن
زان کجا عروهٔ وثقای تو جز قرآن نیست
گفت این شعر سنایی که چو کیوانی گفت
روشنی عالم جز از فلک گردان نیست
                                                                    
                            فرق این هر دو بنزدیک خرد آسان نیست
کفر نزدیک خرد نیست چو ایمان که بوصف
اهرمن را صفت برتری یزدان نیست
گهر ایمان جستهست ز ارکان سپهر
در دوکونش به مثل جز دل پاکان کان نیست
که صفت کردن ایمان به گهر سخت خطاست
زان که ز ارکان صفا قوت او یکسان نیست
تو اگر ز ارکان دانی صفت نور و ضیا
نزد من این دو صفت جز اثر ایمان نیست
نور اصلی چو فروغی دهد از دست فروع
فرع را اصل چو پیدا شد هیچ امکان نیست
کار نه بطن حدث دارد و دارد حق محض
رسم و اطلال و دمن چون طلل ایوان نیست
رایگان این خبر ای دوست به هر کس ندهند
مشک گر چند کسادست چنین ارزان نیست
ای پسر پای درین بهر مزن زان که ترا
معبر و پایگه قلزم بیپایان نیست
کاین طریقست که در وی چو شوی توشه ترا
جز فنا بودن اگر بوذری و سلمان نیست
این عروسیست که از حسن رخش با تن تو
گر حسینی همه جز خنجر و جز پیکان نیست
درد این باد هوا در تن هرکس که شود
هست دردی که به جز سوختنش درمان نیست
جسم و جانرا به عرضگاه نهادم که مرا
مایهٔ عرض درین جز غرض جانان نیست
گر حجاب رهت از جسم و ز جان خواهد بود
رو که جانان ترا میل به جسم و جان نیست
جسم و جان بابت این لعبت سیمین تن نیست
تحفهٔ بیخطر اندر خور این سلطان نیست
فرد شو زین همه تا مرد عرضگاه شوی
کاندرین کوی به جز رهگذر مردان نیست
چند گوئی که مرا حجت و برهان باید
هر چه حق باشد بی حجت و بی برهان نیست
کشتهٔ حق شو تا زنده بمانی ور نه
با چنین بندگیت جای تو جز میدان نیست
از چه بایدت به دعوی زدن این چندین دست
که به دست تو ز صد معنی یک دستان نیست
نام خود را چه نهی بیهده موسی کلیم
که گلیم تو به جز بافتهٔ هامان نیست
تا در آتش چو روی همچو براهیم خلیل
چون ترا آیت یزدان رقم عنوان نیست
غلطی جان پدر این شکر از عسگر نیست
غلطی جان پدر این گهر از عمان نیست
ای بسا یوسف رویان که درین مصر بدند
که چو یعقوب پدرشان مگر از کنعان نیست
ای بسا یونس نامان که درین آب شدند
که جگرشان همه جز سوخته و عطشان نیست
مرد باید که چو بوالقاسم باشد به عمل
ورنه عالم تهی از کردهٔ بوسفیان نیست
گویی از اسم نکو مرد نکو فعل شود
نی چو بد باشد تن اسم ورا تاوان نیست
من وفانام بسی دانم کش جز به جفا
طبع تا زنده و جان مایل و دل شادان نیست
آهست آری سندان به همه جای ولیک
خویشتن گاه ترازو ببرد سوهان نیست
نام آتش نه ز گرمیست که آتش خوانند
آب از آن نیست به نام آب کجا سوزان نیست
هفت و چارند اگر رسم بود وقت شمار
وقت افعال چرا فعلش هم چندان نیست
یا بیا پاک بزی ورنه برو خاکی باش
که دو معنی همی اندر سخنی آسان نیست
راه این سرو جوان دور و درازست ای پیر
می این خواجه سزای لب سرمستان نیست
جان فشان در سر این کوی که از عیاران
شب نباشد که در آن موسم جان افشان نیست
لذت نفس بدل ساز تو با لذت عشق
به گسل از طبع و هواگر غرضت هجران نیست
راز این پرده نیابی اگر از نفس هوا
در کف نیستی تو، علم طغیان نیست
تا همه هو نشوی، هوی تو الا نشود
چون شوی هو تو ترا آن هوس نقصان نیست
تکیه بر شرع محمد کن و بر قرآن کن
زان کجا عروهٔ وثقای تو جز قرآن نیست
گفت این شعر سنایی که چو کیوانی گفت
روشنی عالم جز از فلک گردان نیست
                                 سنایی غزنوی : قصاید
                            
                            
                                قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - مدح یوسفبن احمد مسعود شاه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای بنده ره شوق ملک بی خطری نیست
                                    
از جان قدمی ساز که به زین سفری نیست
تیریست بلا در روش عشق که هرگز
جز دیدهٔ درویش مر او را سپری نیست
از خود غذایی ساز پس آنگاه بره پوی
زیرا که ترا به ز تویی عشوه خری نیست
خود را ز میان خود بردار ازیراک
کس بر تو درین ره ز تویی تو بتری نیست
تن را چه قبولی نهی آنجا که ز عزت
صد جان مقدس را آنجا خطری نیست
کشتند درین راه بسی عاشق بیتیغ
کز خون یکی عاشق حالی اثری نیست
در بحر غمان غوطه خور از روی حقیقت
کاندر صدف عشق به از غم گهری نیست
بار از خداوند مچخ زان که کسی را
در پردهٔ اسرار خدایی گذری نیست
بر دوش فکن غاشیهٔ مهر درین کوی
چون گرد میان تو ز بدعت کمری نیست
از ابر پشیمانی اشکی دو فرو بار
کاندر چمن عشق تو زین به مطری نیست
در روشنی عشق چه خوشی بود آن را
کاندر چمن صنع خدایش نظری نیست
کی میوهٔ رحمت خورد آنکس که ز اول
در باغ امیدش ز عنایت شجری نیست
ای در ره عصیان قدمی چند شمرده
باز آی کزین درگه به مستقری نیست
از کردهٔ خود یادکن و بگری ازیرا
بر عمر به از تو به تو کس نوحهگری نیست
بر طاعت خود تکیه مکن چون بحقیقت
از عاقبت کار کسی را خبری نیست
چون نام بد و نیک همی از تو بماند
پس به ز نکونامی ما را هنری نیست
نیکی و سخاوت کن و مشمر که چو ایزد
پاداش ده و مفضل و نیکو ثمری نیست
گرد علما گرد بخاصه بر آنکس
کامروز بهر شهر چنو مشتهری نیست
خورشید زمین یوسف احمد که فلک را
چون او به گه علم و محامد دگری نیست
آن ابر گهرپاش که در علم چنویی
مر چارگهر را گه زایش پسری نیست
آن شاخ عطا بخش که در باغ شریعت
با نفع تراز وی به گه جود بری نیست
بی خدمت او در تن یک جان عملی نیست
بی مدحت او در دل یک تن فکری نیست
نام عمر از عدل بلندست وگر نی
یک خانه ندانم که در آنجا عمری نیست
از روزه و از گریه چو یک کام و دو چشمش
در بادیهٔ تقوا خشکی و تری نیست
آری چه عجب زان که چو جد و پدر او
کس را به جهان اکنون جد و پدری نیست
علم و خردش بیشترست از همه لیکن
در دیدش بیشرمی و در سر بطری نیست
ای قدر تو گشته سفری در ره دانش
کو را به جز از حضرت جنت حضری نیست
در آب فنا غرق شد از زورق کینه
آن دل که درو ز آتش مهرت شرری نیست
بگداخت حسود تو چو در آب شکر زآنک
در کام سخن به ز زبانت شکری نیست
چشم بد ما باد ز تو دور که از لطف
یک چیز نداری که درو زیب و فری نیست
المنهلله که درین جاه تو باری
نفعست جهان را و کسی را ضرری نیست
در عین بهشتی تو هم اینجا و هم آنجا
کاندر دل تو از حسد کس مقری نیست
داری خرد و علم و سخا لیک بر عقل
در طبعت از این بیحسدی به هنری نیست
نه هر که برآمد بر کرسی امامت
نه هر که کند بانگی آنجا حشری نیست
کرسی چکند آنکه ندارد خبر از علم
خورشید چه سود آن را کو را بصری نیست
خورشید جهان کی شود از علم کسی کو
در شب چو مه او را بر خواندن سهری نیست
علم و خرد واصل همی باید ورنه
خود مایهٔ شوخی را حدی و مری نیست
فتوی دهی و علم همی گویی و لیکن
با کس ده و پنجیت نه و شور و شری نیست
هر کس نبود چون تو گه علم ازیراک
صد بحر به نزدیک خرد چون شمری نیست
خود دور بیانصافان بگذشت درین شهر
زیرا به جان چون شه ما دادگری نیست
شاهی و چه شاهی که گه عدل و گه علم
چون او ز ثریا ملکی تا بثری نیست
آن شاه مظفر که برو از سر کوشش
جز بخشش او را ز طبیعت ظفری نیست
مسعود جوان بخت جوان عمر که چون او
بر نه فلک و هفت زمین شاه و سری نیست
قدر شه غزنین نشناسد به حقیقت
آن را که ز احوال خراسان خبری نیست
بادا سر او سبز و دلش شاید که امروز
مر ملک جهان را به ازو تاجوری نیست
ای خواجه چنین دان ز سر عقل و فصاحت
کامروز درین فن چو سنایی دگری نیست
کی دیده و رخ چون زر و چون سیم کند آنک
لفظش چو گهر هست گرش سیم و زری نیست
در شاخ ثنای تو چو زد چنگ سخا کن
کز شاخ ثنا به ز سخاوت ثمری نیست
تا دور فلک بی ز نوا زو المی نیست
تا کار جهان بی ز قضا و قدری نیست
چندانت بقا باد که ممکن بود از عمر
زیرا ز قضا هیچ کسی را حذری نیست
بادات فزونی چو مه نو که جهان را
بر چرخ بقا به ز جمالت قمری نیست
بر درگه جبار ترا باد مقیمی
زیرا به از آن در به جهان هیچ دری نیست
ای بار خدایی که مرین سوختگان را
جز یاد تو دینپرور و اندوهبری نیست
بپذیر به فضل و به کرم عذر سنایی
زیرا که به عصیان چو سنایی دگری نیست
                                                                    
                            از جان قدمی ساز که به زین سفری نیست
تیریست بلا در روش عشق که هرگز
جز دیدهٔ درویش مر او را سپری نیست
از خود غذایی ساز پس آنگاه بره پوی
زیرا که ترا به ز تویی عشوه خری نیست
خود را ز میان خود بردار ازیراک
کس بر تو درین ره ز تویی تو بتری نیست
تن را چه قبولی نهی آنجا که ز عزت
صد جان مقدس را آنجا خطری نیست
کشتند درین راه بسی عاشق بیتیغ
کز خون یکی عاشق حالی اثری نیست
در بحر غمان غوطه خور از روی حقیقت
کاندر صدف عشق به از غم گهری نیست
بار از خداوند مچخ زان که کسی را
در پردهٔ اسرار خدایی گذری نیست
بر دوش فکن غاشیهٔ مهر درین کوی
چون گرد میان تو ز بدعت کمری نیست
از ابر پشیمانی اشکی دو فرو بار
کاندر چمن عشق تو زین به مطری نیست
در روشنی عشق چه خوشی بود آن را
کاندر چمن صنع خدایش نظری نیست
کی میوهٔ رحمت خورد آنکس که ز اول
در باغ امیدش ز عنایت شجری نیست
ای در ره عصیان قدمی چند شمرده
باز آی کزین درگه به مستقری نیست
از کردهٔ خود یادکن و بگری ازیرا
بر عمر به از تو به تو کس نوحهگری نیست
بر طاعت خود تکیه مکن چون بحقیقت
از عاقبت کار کسی را خبری نیست
چون نام بد و نیک همی از تو بماند
پس به ز نکونامی ما را هنری نیست
نیکی و سخاوت کن و مشمر که چو ایزد
پاداش ده و مفضل و نیکو ثمری نیست
گرد علما گرد بخاصه بر آنکس
کامروز بهر شهر چنو مشتهری نیست
خورشید زمین یوسف احمد که فلک را
چون او به گه علم و محامد دگری نیست
آن ابر گهرپاش که در علم چنویی
مر چارگهر را گه زایش پسری نیست
آن شاخ عطا بخش که در باغ شریعت
با نفع تراز وی به گه جود بری نیست
بی خدمت او در تن یک جان عملی نیست
بی مدحت او در دل یک تن فکری نیست
نام عمر از عدل بلندست وگر نی
یک خانه ندانم که در آنجا عمری نیست
از روزه و از گریه چو یک کام و دو چشمش
در بادیهٔ تقوا خشکی و تری نیست
آری چه عجب زان که چو جد و پدر او
کس را به جهان اکنون جد و پدری نیست
علم و خردش بیشترست از همه لیکن
در دیدش بیشرمی و در سر بطری نیست
ای قدر تو گشته سفری در ره دانش
کو را به جز از حضرت جنت حضری نیست
در آب فنا غرق شد از زورق کینه
آن دل که درو ز آتش مهرت شرری نیست
بگداخت حسود تو چو در آب شکر زآنک
در کام سخن به ز زبانت شکری نیست
چشم بد ما باد ز تو دور که از لطف
یک چیز نداری که درو زیب و فری نیست
المنهلله که درین جاه تو باری
نفعست جهان را و کسی را ضرری نیست
در عین بهشتی تو هم اینجا و هم آنجا
کاندر دل تو از حسد کس مقری نیست
داری خرد و علم و سخا لیک بر عقل
در طبعت از این بیحسدی به هنری نیست
نه هر که برآمد بر کرسی امامت
نه هر که کند بانگی آنجا حشری نیست
کرسی چکند آنکه ندارد خبر از علم
خورشید چه سود آن را کو را بصری نیست
خورشید جهان کی شود از علم کسی کو
در شب چو مه او را بر خواندن سهری نیست
علم و خرد واصل همی باید ورنه
خود مایهٔ شوخی را حدی و مری نیست
فتوی دهی و علم همی گویی و لیکن
با کس ده و پنجیت نه و شور و شری نیست
هر کس نبود چون تو گه علم ازیراک
صد بحر به نزدیک خرد چون شمری نیست
خود دور بیانصافان بگذشت درین شهر
زیرا به جان چون شه ما دادگری نیست
شاهی و چه شاهی که گه عدل و گه علم
چون او ز ثریا ملکی تا بثری نیست
آن شاه مظفر که برو از سر کوشش
جز بخشش او را ز طبیعت ظفری نیست
مسعود جوان بخت جوان عمر که چون او
بر نه فلک و هفت زمین شاه و سری نیست
قدر شه غزنین نشناسد به حقیقت
آن را که ز احوال خراسان خبری نیست
بادا سر او سبز و دلش شاید که امروز
مر ملک جهان را به ازو تاجوری نیست
ای خواجه چنین دان ز سر عقل و فصاحت
کامروز درین فن چو سنایی دگری نیست
کی دیده و رخ چون زر و چون سیم کند آنک
لفظش چو گهر هست گرش سیم و زری نیست
در شاخ ثنای تو چو زد چنگ سخا کن
کز شاخ ثنا به ز سخاوت ثمری نیست
تا دور فلک بی ز نوا زو المی نیست
تا کار جهان بی ز قضا و قدری نیست
چندانت بقا باد که ممکن بود از عمر
زیرا ز قضا هیچ کسی را حذری نیست
بادات فزونی چو مه نو که جهان را
بر چرخ بقا به ز جمالت قمری نیست
بر درگه جبار ترا باد مقیمی
زیرا به از آن در به جهان هیچ دری نیست
ای بار خدایی که مرین سوختگان را
جز یاد تو دینپرور و اندوهبری نیست
بپذیر به فضل و به کرم عذر سنایی
زیرا که به عصیان چو سنایی دگری نیست
                                 سنایی غزنوی : قصاید
                            
                            
                                قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کسی کاندر صف گبران به بتخانه کمر بندد
                                    
برابر کی بود با آن که دل در خیر و شر بندد
ز دی هرگز نیارد یاد و از فردا ندارد غم
دل اندر دلفریب نقد و اندر ما حضر بندد
کسی کو را عیان باید خبر پیش مجال آید
چو خلوت با عیان سازد کجا دل در خبر بندد
ز عادت بر میان بندد همی هر گبر زناری
نباشد مرده را آنکس که جز بر فرق سر بندد
حقیقت بت پرستست آنکه در خود هست پندارش
برست از بتپرستی چون در پندار دربندد
نباشد مرد هر مردی که او دستار بر بندد
نباشد گبر،هرگبر که او زنار بربندد
اگر تاج تو خورشیدست تو زان تاجدارانی
که طاووس ملایک تخت تو بر شاهپر بندد
نیاساید سنایی وار آن کو زین جگر خواران
هزاران درد خونآلود بر جان و جگر بندد
نه موسیئی شود هر کس که او گیرد عصا بر کف
نه یعقوبی شود آنکس که دل اندر پسر بندد
بسا پیر مناجاتی که بر مرکب فرو ماند
بسا رند خراباتی که زین بر شیر نر بندد
ز معنی بیخبر باشی چو از دعوی کمر بندی
چه داند قدر معنی آن که از دعوی کمر بندد
بتخت و بخت چون نازی که روزی رخت بربندی
بتخت و تخت چون نازد کسی کو رخت بر بندد
غلام خاطر اویم، که او همت قوی دارد
که دارد هر دو عالم را و دل در یک نظر بندد
اگر یک چند کی بخت سنایی به بگردد پس
همه الفاظ شیرین ملایک بر بصر بندد
برو همچون سنایی باش، نه دین باش و نه دنیا
کسی کو چون سنایی شد در این هر دو در بندد
                                                                    
                            برابر کی بود با آن که دل در خیر و شر بندد
ز دی هرگز نیارد یاد و از فردا ندارد غم
دل اندر دلفریب نقد و اندر ما حضر بندد
کسی کو را عیان باید خبر پیش مجال آید
چو خلوت با عیان سازد کجا دل در خبر بندد
ز عادت بر میان بندد همی هر گبر زناری
نباشد مرده را آنکس که جز بر فرق سر بندد
حقیقت بت پرستست آنکه در خود هست پندارش
برست از بتپرستی چون در پندار دربندد
نباشد مرد هر مردی که او دستار بر بندد
نباشد گبر،هرگبر که او زنار بربندد
اگر تاج تو خورشیدست تو زان تاجدارانی
که طاووس ملایک تخت تو بر شاهپر بندد
نیاساید سنایی وار آن کو زین جگر خواران
هزاران درد خونآلود بر جان و جگر بندد
نه موسیئی شود هر کس که او گیرد عصا بر کف
نه یعقوبی شود آنکس که دل اندر پسر بندد
بسا پیر مناجاتی که بر مرکب فرو ماند
بسا رند خراباتی که زین بر شیر نر بندد
ز معنی بیخبر باشی چو از دعوی کمر بندی
چه داند قدر معنی آن که از دعوی کمر بندد
بتخت و بخت چون نازی که روزی رخت بربندی
بتخت و تخت چون نازد کسی کو رخت بر بندد
غلام خاطر اویم، که او همت قوی دارد
که دارد هر دو عالم را و دل در یک نظر بندد
اگر یک چند کی بخت سنایی به بگردد پس
همه الفاظ شیرین ملایک بر بصر بندد
برو همچون سنایی باش، نه دین باش و نه دنیا
کسی کو چون سنایی شد در این هر دو در بندد
                                 سنایی غزنوی : قصاید
                            
                            
                                قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای چو عقل از کل موجودات فرد
                                    
وی جوان از تو سپهر سالخورد
خاکبوسان سر کوی تواند
روشنان کارگاه لاجورد
پاسبانان در و بام تواند
چرخ و خورشید و مه گیتی نورد
تا سنایی کیست کاید بر درت
مجد کو تا گویدش کز راه برد
ای همه دریا چه خواهی کردنم
وی همه گردون چه خواهی کرد گرد
نام او میدان و نقش او بسی
کز حکیمان او زیاد اندر نبرد
زان به خدمت نامدم زیرا بود
پیش بینا مرد عریان روی زرد
کز ضعیفی دیدگان شب پرهست
کو بماندست از رخ خورشید فرد
ساختم جلابی از جان جانت را
وز دم خرسندی آنرا کرده سرد
چون بزرگان نوش کن جلاب جان
می بخردان مان و گرد میمگرد
ورد جوید روز مجلس مرد عقل
بوالهوس جوید به مجلس خارورد
زان که مقلوب سنایی یانس است
گر نگیرم انس با من بد مگرد
انس گیرم باژگونه خوانیم
خویشتن را باژگونه کس نکرد
گر تن و جانم به خدمت نامدند
عذرشان بپذیر کمتر کن نبرد
صدر تو چرخست و تن را بال سست
روی تو مهرست و جان را چشم درد
جان من آزاد کن تا عقل من
هر زمان گوید: زهی آزادمرد
تازه گردانم بنا جستن که باد
تازه از جان بیخ و شاخ و برگ و ورد
                                                                    
                            وی جوان از تو سپهر سالخورد
خاکبوسان سر کوی تواند
روشنان کارگاه لاجورد
پاسبانان در و بام تواند
چرخ و خورشید و مه گیتی نورد
تا سنایی کیست کاید بر درت
مجد کو تا گویدش کز راه برد
ای همه دریا چه خواهی کردنم
وی همه گردون چه خواهی کرد گرد
نام او میدان و نقش او بسی
کز حکیمان او زیاد اندر نبرد
زان به خدمت نامدم زیرا بود
پیش بینا مرد عریان روی زرد
کز ضعیفی دیدگان شب پرهست
کو بماندست از رخ خورشید فرد
ساختم جلابی از جان جانت را
وز دم خرسندی آنرا کرده سرد
چون بزرگان نوش کن جلاب جان
می بخردان مان و گرد میمگرد
ورد جوید روز مجلس مرد عقل
بوالهوس جوید به مجلس خارورد
زان که مقلوب سنایی یانس است
گر نگیرم انس با من بد مگرد
انس گیرم باژگونه خوانیم
خویشتن را باژگونه کس نکرد
گر تن و جانم به خدمت نامدند
عذرشان بپذیر کمتر کن نبرد
صدر تو چرخست و تن را بال سست
روی تو مهرست و جان را چشم درد
جان من آزاد کن تا عقل من
هر زمان گوید: زهی آزادمرد
تازه گردانم بنا جستن که باد
تازه از جان بیخ و شاخ و برگ و ورد
