عبارات مورد جستجو در ۳۹۱ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
شب غم، بی جمالش، ساغر، اخگر بود در دستم
ز هر موجی قدح بال سمندر بود در دستم
سر و سامان دلجمعی است بی سامانی دنیا
پریشان بوده ام تا همچو گل زر بود در دستم
من و می بی تو خوردن وانگهی لاف مسلمانی؟
پیاله بی جمالت، کافرم گر بود در دستم
خوشا روزی که گلچین بهار وصل او بودم
هوا گریان و گل خندان و ساغر بود در دستم
عجب نبود اگر چون روز روشن شد شب وصلش
که جام باده جویا مهر انور بود در دستم
ز هر موجی قدح بال سمندر بود در دستم
سر و سامان دلجمعی است بی سامانی دنیا
پریشان بوده ام تا همچو گل زر بود در دستم
من و می بی تو خوردن وانگهی لاف مسلمانی؟
پیاله بی جمالت، کافرم گر بود در دستم
خوشا روزی که گلچین بهار وصل او بودم
هوا گریان و گل خندان و ساغر بود در دستم
عجب نبود اگر چون روز روشن شد شب وصلش
که جام باده جویا مهر انور بود در دستم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۷
ساقی بیار باده و عیشم به کام کن
زین بیش خون مکن به دلم می به جام کن
در خون آرزوی تو عمری است می تپد
کار دلم به نیم نگاهی تمام کن
تا چند از خمار توان دردسر کشید؟
دست هوس ز می کش و عیش مدام کن
با یار باده نوش و مخور آب دور ازو
تفریق در میان حلال و حرام کن
از چشم غیر در رگ جانم نهفته وار
یعنی که تیغ آن مژه را در نیام کن
جویا ز رهزنان هوا پاس دل بدار
این کلبه را نمونهٔ دارالسلام کن
زین بیش خون مکن به دلم می به جام کن
در خون آرزوی تو عمری است می تپد
کار دلم به نیم نگاهی تمام کن
تا چند از خمار توان دردسر کشید؟
دست هوس ز می کش و عیش مدام کن
با یار باده نوش و مخور آب دور ازو
تفریق در میان حلال و حرام کن
از چشم غیر در رگ جانم نهفته وار
یعنی که تیغ آن مژه را در نیام کن
جویا ز رهزنان هوا پاس دل بدار
این کلبه را نمونهٔ دارالسلام کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
که ره دهد سوی آن سایه همای مرا
بوصل او که رساند مگر خدای مرا
بظلمت غم هجر از حیات وصلم دور
فغان که خضر رهی نیست رهنمای مرا
سگ توام زکرم جا بکوی خویشم کن
چو در حریم وصال تو نیست جای مرا
چو غنچه تنگدلم رخ نما که همچون گل
شکفته دل کند آن روی دلگشای مرا
نسیم وصل تو کی بر سرم گل افشاند
رسان بدیده غباری ز خاکپای مرا
دمی نمیگذرد در غمت بمن چون ابر
که نیست گریه زاری بهای های مرا
از این سراچه غم شاد کی شود اهلی؟
مگر دری بگشاید از آن سرای مرا
بوصل او که رساند مگر خدای مرا
بظلمت غم هجر از حیات وصلم دور
فغان که خضر رهی نیست رهنمای مرا
سگ توام زکرم جا بکوی خویشم کن
چو در حریم وصال تو نیست جای مرا
چو غنچه تنگدلم رخ نما که همچون گل
شکفته دل کند آن روی دلگشای مرا
نسیم وصل تو کی بر سرم گل افشاند
رسان بدیده غباری ز خاکپای مرا
دمی نمیگذرد در غمت بمن چون ابر
که نیست گریه زاری بهای های مرا
از این سراچه غم شاد کی شود اهلی؟
مگر دری بگشاید از آن سرای مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
گر صد هزار سال وصالت میسر است
یالله اگر بیک شب هجران برابرست
بی روی دوست مرگ به از زندگی بود
با درد هجر زهر ز تریاک خوشترست
تا مانده است یک رمق از جان تشنه ام
گر جرعه یی بود لب او روح پرورست
آن دم که مرد تشنه لب از آرزوی آب
آبش چه سود دارد اگر آب کوثرست
ناصح چو مرهمی ننهی نیش هم مزن
بر زخم خورده طعنه زدن زخم دیگرست
هرجا که بگذرم همه زخم زبان خورم
کومر همی؟ که روی زمین جمله نشترست
اهلی، گرت ز نخل رطب دست کوته است
همت بلند دار که روزی مقدرست
یالله اگر بیک شب هجران برابرست
بی روی دوست مرگ به از زندگی بود
با درد هجر زهر ز تریاک خوشترست
تا مانده است یک رمق از جان تشنه ام
گر جرعه یی بود لب او روح پرورست
آن دم که مرد تشنه لب از آرزوی آب
آبش چه سود دارد اگر آب کوثرست
ناصح چو مرهمی ننهی نیش هم مزن
بر زخم خورده طعنه زدن زخم دیگرست
هرجا که بگذرم همه زخم زبان خورم
کومر همی؟ که روی زمین جمله نشترست
اهلی، گرت ز نخل رطب دست کوته است
همت بلند دار که روزی مقدرست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
در عشق اگر از کشته شدن مرد بماند
تا روز قیامت رخ او زرد بماند
دوزخ به از افسردگی صحبت خامان
ای عشق مهل کاتش ما سرد بماند
گردی است تر ابر دل از این سوخته خرمن
ترسم که نمانم من و این گرد بماند
در سینه ام از عشق تو دردی است مگو چیست
بگذار که تا در دلم این درد بماند
گر در همه عالم زند آتش رخ ساقی
افسرده دل صومعه پرورد بماند
تا کی دلم از طلمت بخت سیه خود
در حسرت خورشید جهانگرد بماند
در وادی وصل تو رسد اهلی محزون
آن روز که از خلق جهان فرد بماند
تا روز قیامت رخ او زرد بماند
دوزخ به از افسردگی صحبت خامان
ای عشق مهل کاتش ما سرد بماند
گردی است تر ابر دل از این سوخته خرمن
ترسم که نمانم من و این گرد بماند
در سینه ام از عشق تو دردی است مگو چیست
بگذار که تا در دلم این درد بماند
گر در همه عالم زند آتش رخ ساقی
افسرده دل صومعه پرورد بماند
تا کی دلم از طلمت بخت سیه خود
در حسرت خورشید جهانگرد بماند
در وادی وصل تو رسد اهلی محزون
آن روز که از خلق جهان فرد بماند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
در ره دوست که باشد؟ که جفایی نکشد
کیست کز رهگذر عمر بلایی نکشد
کی گشاید دل من تا ز میان چو تویی
نگشاید کمر و بند قبایی نکشد
تشنه وصل تو ای چشمه خضریم ولی
تا نصیبی نبود کار بجایی نکشد
ایکه آسوده دلی بر دل ما نیش مزن
که جفایی نکند کس که سزایی نکشد
اهلی گمشده در راه تو ای کعبه دل
چکند گر نزند گامی و پایی نکشد
کیست کز رهگذر عمر بلایی نکشد
کی گشاید دل من تا ز میان چو تویی
نگشاید کمر و بند قبایی نکشد
تشنه وصل تو ای چشمه خضریم ولی
تا نصیبی نبود کار بجایی نکشد
ایکه آسوده دلی بر دل ما نیش مزن
که جفایی نکند کس که سزایی نکشد
اهلی گمشده در راه تو ای کعبه دل
چکند گر نزند گامی و پایی نکشد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح سید شریف گوید
شکر خدا که مژده راحت فرا رسید
آن ارزو که داشت دل ما بما رسید
آمد بهار زندگی و سبزه و نشاط
گو خرش برآ که موسم نشو و نما رسید
از عزتش بخاک رسید آیت امان
وز خاکیان بعرش خروش دعا رسید
احرام کعبه بست دلم در صفای صدق
بی سعی ره بکعبه صدق و صفا رسید
بیمار غم رسید به بزم وصال یار
دیگر چه غم که خسته بدار الشفا رسید
یعقوب وار نرگس چشمم شکفته شد
زان بوی پیرهن که ز باد صبا رسید
اینک رخم رسید بخاک رهش دگر
مس پاره امید مرا کیمیا رسید
بازم ز دست جذبه خورشید وصل تو
کاه ضعیف را کشش کهربا رسید
دردش بمن رسید و دوا شد نصیب غیر
شکر خدا به هر چه مرا ار خدا رسید
حقا که خوشگوار تر از صاف عشرتست
درد جفای او که باهل وفا رسید
آسوده بود مدتی از برق آه، دل
یا آتشی بخرمنم افکند یا رسید
تا کی ز دست هجر خمار بلا کشم
ساقی بیا که رفع خمار بلا رسید
مجلس ز نور دم زند امروز کز سفر
سید سریف بن علی مرتضا رسید
آن افتاب عهد که از آستان او
هر ذره یی که تافت باوج علا رسید
از عرش بر گذشت سریر فضایلش
آخر ببین که پایه دانش کجا رسید
بر منتهای سدره نهال عدالتش
طوبی صفت رسید و عجب منتها رسید
رخش قضا نکرد دگر تر کتازیی
تا دست حکم او به عنان قضا رسید
تسبیح قدسیان فلک ذکر خیر اوست
وز گنبد سپهر بگوش این صدا رسید
بخشد دو کون و میرسدش اینسخا از آنک
میراث بخشش ز شه لافتی رسید
هر بینوا که یافت ز خوانش نواله یی
از آن نواله فیض بصد بینوا رسید
انس و پری چو مور و ملخ جوش میزنند
بر خوان او همین که صدای صلا رسید
ای آفتاب، ظل تو بر خاک اگر فتاد
آن خاک ذره ذره باوج سما رسید
وانکسکه تافت روی ز خورشید رای تو
چون سایه اش بلای سیاه از قفا رسید
بر هر عدو که خشم تو چین بر جبین نمود
کشتی زندگیش بموج فنا رسید
هرجا رسید لمعه یی از برق تیغ تو
گوییکه آتش از نفس اژدها رسید
نشوو نمای خصم کجا میرسد به تو
مشکل بشاخ سدره ز شوخی گیا رسید
کسرا نمیرسد چو تو لاف کرم زدن
این موهبت ز گنج الهی ترا رسید
چونگل نماند دامن کس خالی از زری
تادست بخشش تو بشاخ سخا رسید
در هر محل که کرد گدایی سوال فیض
کس غیر بخشش تو نگفت این گدا رسید
چونسبزه صد هزار زبان شکر گوی گشت
هرجا که رحمت تو ز ابر عطا رسید
عیسی دمی ز باد هوا زاد روح بخش
زان ذره کز ره تو بباد هوا رسید
در سایه کسی که بپای تو سر نهد
هرکو رسد بسایه فر هما رسید
من بنده حقیرم و نظم بلند من
گر بر فلک رسید به یمن شما رسید
هر کس بقدر دستگه آورد تحفه یی
دست مدیح خوان به در بی بها رسید
اهلی بآرزوی تو جان داد عاقبت
راه عدم گرفت و بملک بقا رسید
چون در کمال وصف تو دستم نمیرسد
کوته کنم حدیث که وقت دعا رسید
تا روزگار هست بمانی که روزگار
خواهد ز دولت تو بامیدها رسید
آن ارزو که داشت دل ما بما رسید
آمد بهار زندگی و سبزه و نشاط
گو خرش برآ که موسم نشو و نما رسید
از عزتش بخاک رسید آیت امان
وز خاکیان بعرش خروش دعا رسید
احرام کعبه بست دلم در صفای صدق
بی سعی ره بکعبه صدق و صفا رسید
بیمار غم رسید به بزم وصال یار
دیگر چه غم که خسته بدار الشفا رسید
یعقوب وار نرگس چشمم شکفته شد
زان بوی پیرهن که ز باد صبا رسید
اینک رخم رسید بخاک رهش دگر
مس پاره امید مرا کیمیا رسید
بازم ز دست جذبه خورشید وصل تو
کاه ضعیف را کشش کهربا رسید
دردش بمن رسید و دوا شد نصیب غیر
شکر خدا به هر چه مرا ار خدا رسید
حقا که خوشگوار تر از صاف عشرتست
درد جفای او که باهل وفا رسید
آسوده بود مدتی از برق آه، دل
یا آتشی بخرمنم افکند یا رسید
تا کی ز دست هجر خمار بلا کشم
ساقی بیا که رفع خمار بلا رسید
مجلس ز نور دم زند امروز کز سفر
سید سریف بن علی مرتضا رسید
آن افتاب عهد که از آستان او
هر ذره یی که تافت باوج علا رسید
از عرش بر گذشت سریر فضایلش
آخر ببین که پایه دانش کجا رسید
بر منتهای سدره نهال عدالتش
طوبی صفت رسید و عجب منتها رسید
رخش قضا نکرد دگر تر کتازیی
تا دست حکم او به عنان قضا رسید
تسبیح قدسیان فلک ذکر خیر اوست
وز گنبد سپهر بگوش این صدا رسید
بخشد دو کون و میرسدش اینسخا از آنک
میراث بخشش ز شه لافتی رسید
هر بینوا که یافت ز خوانش نواله یی
از آن نواله فیض بصد بینوا رسید
انس و پری چو مور و ملخ جوش میزنند
بر خوان او همین که صدای صلا رسید
ای آفتاب، ظل تو بر خاک اگر فتاد
آن خاک ذره ذره باوج سما رسید
وانکسکه تافت روی ز خورشید رای تو
چون سایه اش بلای سیاه از قفا رسید
بر هر عدو که خشم تو چین بر جبین نمود
کشتی زندگیش بموج فنا رسید
هرجا رسید لمعه یی از برق تیغ تو
گوییکه آتش از نفس اژدها رسید
نشوو نمای خصم کجا میرسد به تو
مشکل بشاخ سدره ز شوخی گیا رسید
کسرا نمیرسد چو تو لاف کرم زدن
این موهبت ز گنج الهی ترا رسید
چونگل نماند دامن کس خالی از زری
تادست بخشش تو بشاخ سخا رسید
در هر محل که کرد گدایی سوال فیض
کس غیر بخشش تو نگفت این گدا رسید
چونسبزه صد هزار زبان شکر گوی گشت
هرجا که رحمت تو ز ابر عطا رسید
عیسی دمی ز باد هوا زاد روح بخش
زان ذره کز ره تو بباد هوا رسید
در سایه کسی که بپای تو سر نهد
هرکو رسد بسایه فر هما رسید
من بنده حقیرم و نظم بلند من
گر بر فلک رسید به یمن شما رسید
هر کس بقدر دستگه آورد تحفه یی
دست مدیح خوان به در بی بها رسید
اهلی بآرزوی تو جان داد عاقبت
راه عدم گرفت و بملک بقا رسید
چون در کمال وصف تو دستم نمیرسد
کوته کنم حدیث که وقت دعا رسید
تا روزگار هست بمانی که روزگار
خواهد ز دولت تو بامیدها رسید
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۵۵
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۳
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۱
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۷
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
اختری خوشتر ازینم به جهان می بایست
خرد پیر مرا بخت جوان می بایست
به زمینی که به آهنگ غزل بنشینم
خاک گلبوی و هوا مشک فشان می بایست
بر نتابم به سبو باده ز دور آوردن
خانه من به سر کوی مغان می بایست
به گرایش خوشم اما به نمایش خوارم
پرسشی چند ز یارم به زبان می بایست
تاب مهرم نکند خسته دلی در ره شوق
روی گرمی ز رفیقان به میان می بایست
نرسد نامه در اندیشه سببهاست بسی
پرس و جویی ز عزیزان به گمان می بایست
هرزه دل بر در و دیوار نهادن نتوان
سویم از روزنه چشمی نگران می بایست
ساز هستی کنم و دل به فسوسم گیرد
هم در اندیشه خدنگم به نشان می بایست
یا تمنای من از خلد برین نگذشتی
یا خود امید گهی در خور آن می بایست
تا تنک مایه به دریوزه خودآرا نشود
نرخ پیرایه گفتار گران می بایست
قدر انفاس گرم در نظرستی غالب
در غم دهر دریغم به فغان می بایست
خرد پیر مرا بخت جوان می بایست
به زمینی که به آهنگ غزل بنشینم
خاک گلبوی و هوا مشک فشان می بایست
بر نتابم به سبو باده ز دور آوردن
خانه من به سر کوی مغان می بایست
به گرایش خوشم اما به نمایش خوارم
پرسشی چند ز یارم به زبان می بایست
تاب مهرم نکند خسته دلی در ره شوق
روی گرمی ز رفیقان به میان می بایست
نرسد نامه در اندیشه سببهاست بسی
پرس و جویی ز عزیزان به گمان می بایست
هرزه دل بر در و دیوار نهادن نتوان
سویم از روزنه چشمی نگران می بایست
ساز هستی کنم و دل به فسوسم گیرد
هم در اندیشه خدنگم به نشان می بایست
یا تمنای من از خلد برین نگذشتی
یا خود امید گهی در خور آن می بایست
تا تنک مایه به دریوزه خودآرا نشود
نرخ پیرایه گفتار گران می بایست
قدر انفاس گرم در نظرستی غالب
در غم دهر دریغم به فغان می بایست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
داغم از پرده دل رو به قفا می آید
تا ببینم که ازین پرده چه ها می آید
همچو رازی که به مستی ز دل آید بیرون
در بهاران همه بویت ز صبا می آید
جلوه ای داغ که ذوقم ز نمک می خیزد
مژده ای درد که ننگم ز دوا می آید
سود غارت زدگی های غمت را نازم
که نفس می رود و آه رسا می آید
زیستم بی تو و زین ننگ نکشتم خود را
جان فدای تو میا کز تو حیا می آید
دعوی گمشدگی محضر رسوایی هاست
کز پی مور به ویرانه ما می آید
راز از سینه به مضراب نریزم بیرون
ساز عاشق ز شکستن به صدا می آید
برگ گل پرده سازست تمنای ترا
بو که دریافته باشی چه نوا می آید
در هم افشردن اندام تو چون ما می خواست
خنده بر تنگی آغوش قبامی آید
رفته در حسرت نقش قدمی عمر به سر
جاده ای را که به سر منزل ما می آید
اتفاق سفر افتاد به پیری غالب
آنچه از پای نیامد ز عصا می آید
تا ببینم که ازین پرده چه ها می آید
همچو رازی که به مستی ز دل آید بیرون
در بهاران همه بویت ز صبا می آید
جلوه ای داغ که ذوقم ز نمک می خیزد
مژده ای درد که ننگم ز دوا می آید
سود غارت زدگی های غمت را نازم
که نفس می رود و آه رسا می آید
زیستم بی تو و زین ننگ نکشتم خود را
جان فدای تو میا کز تو حیا می آید
دعوی گمشدگی محضر رسوایی هاست
کز پی مور به ویرانه ما می آید
راز از سینه به مضراب نریزم بیرون
ساز عاشق ز شکستن به صدا می آید
برگ گل پرده سازست تمنای ترا
بو که دریافته باشی چه نوا می آید
در هم افشردن اندام تو چون ما می خواست
خنده بر تنگی آغوش قبامی آید
رفته در حسرت نقش قدمی عمر به سر
جاده ای را که به سر منزل ما می آید
اتفاق سفر افتاد به پیری غالب
آنچه از پای نیامد ز عصا می آید
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
بی دوست ز بس خاک فشاندیم به سر بر
صد چشمه روانست بدان راهگذار بر
غلتانی اشکم بود از حسرت دیدار
آبی ست نگاهم که بپیچد به گهر بر
از گریه من تا چه سرایند ظریفان
زین خنده که دارم به تمنای اثر بر
امید که خال رخ شیرین شود آخر
چشمی که سیه ساخته خسرو به شکر بر
از خلد و سقر تا چه دهد دوست که دارم
عیشی به خیال اندر و داغی به جگر بر
بالد به خود آن مایه که در باغ نگنجد
سروی که کشندش به تمنای تو در بر
عمری که به سودای تو گنجینه غم بود
اینک به تو دادیم تو در عیش به سر بر
جان می دهم از رشک به شمشیر چه حاجت
سرپنجه به دامن زن و دامن به کمر بر
مطرب به غزلخوانی و غالب به سماع است
ساقی می و آلات می از حلقه به در بر
صد چشمه روانست بدان راهگذار بر
غلتانی اشکم بود از حسرت دیدار
آبی ست نگاهم که بپیچد به گهر بر
از گریه من تا چه سرایند ظریفان
زین خنده که دارم به تمنای اثر بر
امید که خال رخ شیرین شود آخر
چشمی که سیه ساخته خسرو به شکر بر
از خلد و سقر تا چه دهد دوست که دارم
عیشی به خیال اندر و داغی به جگر بر
بالد به خود آن مایه که در باغ نگنجد
سروی که کشندش به تمنای تو در بر
عمری که به سودای تو گنجینه غم بود
اینک به تو دادیم تو در عیش به سر بر
جان می دهم از رشک به شمشیر چه حاجت
سرپنجه به دامن زن و دامن به کمر بر
مطرب به غزلخوانی و غالب به سماع است
ساقی می و آلات می از حلقه به در بر
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۸۰ - تمنای شاعر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷
الهی حل مگردان تا قیامت مشکل ما را
مکن چون لاله پیدا در جهان داغ دل ما را
خیالی ساز یارب هر جا که در بزم ما سازد
بپرداز از حکایت های عالم محفل ما را
به شادی بگذران از تنگنای زندگی یارب
مبادا غم در این وادی زند ره، محمل ما را
نمی خواهیم در محشر بهای خون خود از کس
همان کن روبرو یک بار با ما قاتل ما را
به آبروی خشک خویشتن شادیم چو گوهر
مبادا تر کنی با آب حیوان ساحل ما را
ز بی دردان عالم درد ما را کس چرا پرسد
که غیر از صاحب دل کس نمی داند دل ما را
چو گردد استخوانم نرم ای پیر مغان بشنو
که گر افتد نه برداری ز پای خم گل ما را
دل ما را همین سرگرم دارد در خرابی ها
که کس جز ما نمی داند سعیدا منزل ما را
مکن چون لاله پیدا در جهان داغ دل ما را
خیالی ساز یارب هر جا که در بزم ما سازد
بپرداز از حکایت های عالم محفل ما را
به شادی بگذران از تنگنای زندگی یارب
مبادا غم در این وادی زند ره، محمل ما را
نمی خواهیم در محشر بهای خون خود از کس
همان کن روبرو یک بار با ما قاتل ما را
به آبروی خشک خویشتن شادیم چو گوهر
مبادا تر کنی با آب حیوان ساحل ما را
ز بی دردان عالم درد ما را کس چرا پرسد
که غیر از صاحب دل کس نمی داند دل ما را
چو گردد استخوانم نرم ای پیر مغان بشنو
که گر افتد نه برداری ز پای خم گل ما را
دل ما را همین سرگرم دارد در خرابی ها
که کس جز ما نمی داند سعیدا منزل ما را