عبارات مورد جستجو در ۷۲۰ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۷
ماه من امشب برآمد خوش خوشی
دلبرم از در درآمد خوش خوشی
در چنین شب این چنین ماه تمام
وه که خویم در خور آمد خوش خوشی
چشم من روشن شد از دیدار او
آرزوی من برآمد خوش خوشی
خوش خوشی از مجلس ما رفته بود
لطف کرد و دیگر آمد خوش خوشی
بس که آب دیده ام بر خاک ریخت
سرو نازم در برآمد خوش خوشی
خستهٔ هجرش به امید وصال
خوشتر است و بهتر آمد خوش خوشی
نعمت الله خوش خوشی عالم گرفت
در همه جا بر سرآمد خوش خوشی
دلبرم از در درآمد خوش خوشی
در چنین شب این چنین ماه تمام
وه که خویم در خور آمد خوش خوشی
چشم من روشن شد از دیدار او
آرزوی من برآمد خوش خوشی
خوش خوشی از مجلس ما رفته بود
لطف کرد و دیگر آمد خوش خوشی
بس که آب دیده ام بر خاک ریخت
سرو نازم در برآمد خوش خوشی
خستهٔ هجرش به امید وصال
خوشتر است و بهتر آمد خوش خوشی
نعمت الله خوش خوشی عالم گرفت
در همه جا بر سرآمد خوش خوشی
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۵
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۶
شاه نعمتالله ولی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۶۲
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۶۰
نه شکیب توبه از می، نه ادب ز ما به مستی
که به چین زلف ساقی بکنم دراز دستی
چو کشی ز ناز لشکر، تو بگو فدای من شو
که گران نمی فروشد، به تو کس متاع هستی
چه عقوبت است یا رب، من عافیت گزین را
نه گمان زود مردن، نه امید تندرستی
همه نقد جنس ایمان، به تو بر فشاندم اکنون
تو و ننگ آن بضاعت، من و عیش و تنگدستی
ره طاعت تو یا رب، که رود چنانکه شاید
چو نیاید از برهمن، به سزا صنم پرستی
گلهٔ نیامدن ها، گل وعده هاست، ور نه
به همین خوش است عرفی، که تو نامه ای فرستی
که به چین زلف ساقی بکنم دراز دستی
چو کشی ز ناز لشکر، تو بگو فدای من شو
که گران نمی فروشد، به تو کس متاع هستی
چه عقوبت است یا رب، من عافیت گزین را
نه گمان زود مردن، نه امید تندرستی
همه نقد جنس ایمان، به تو بر فشاندم اکنون
تو و ننگ آن بضاعت، من و عیش و تنگدستی
ره طاعت تو یا رب، که رود چنانکه شاید
چو نیاید از برهمن، به سزا صنم پرستی
گلهٔ نیامدن ها، گل وعده هاست، ور نه
به همین خوش است عرفی، که تو نامه ای فرستی
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۴۶
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۸۱
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۸۹
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۲۷
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۳۳
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در منقبت امام هشتم(ع)
بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقابها
آشفته شد به دیدهٔ عشاق خوابها
استارگان تافته بر چرخ لاجورد
چونان که اندر آب ز باران حبابها
اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی
از باد برفروز بهبزم آفتابها
مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب
افکنده در دو زلف سیه پیچ و تابها
ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن
وانباشته به ساغر زربن شرابها
درگوش مشتری شده آواز چنگها
بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها
فصلیخوش و شبیخوشوجشنیمبارکست
وز کف برون شدهاست طرب را حسابها
بستند باب انده و تیمار و رنج و غم
وز شادی و نشاط گشادند بابها
رنگین کند به باده کنون دامن سپید
زاهدکه بودش از می سرخ اجتنابها
گویند می منوش و مخورباده زانکه هست
میخواره راگناه وگنه را عقابها
در باده گر گناه فزون است هم بود
در آستان حجه یزدان ثوابها
شمسالشموس شاه ولایت که کردهاند
شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها
هشتم ولی بار خدا آنکه بر درش
هفتم سپهر راست به عجز اقترابها
بهر مقر و منکر او ایزد آفرید
انعامها به خلد و به دوزخ عذابها
خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح
در پیش نه ز برگ درختان کتابها
اکنون به شادی شب جشن ولادتش
گردون نهاده برکف انجم خضابها
جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز
گوئی گرفتهاند ز جنت حجابها
نور چراغ وتابش شمع و فروغ برق
گونی برآمدند به شب آفتابها
آن آتشین درخت چو زربفت خیمه است
وان تیرهای جسته چو زرین طنابها
آشفته شد به دیدهٔ عشاق خوابها
استارگان تافته بر چرخ لاجورد
چونان که اندر آب ز باران حبابها
اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی
از باد برفروز بهبزم آفتابها
مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب
افکنده در دو زلف سیه پیچ و تابها
ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن
وانباشته به ساغر زربن شرابها
درگوش مشتری شده آواز چنگها
بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها
فصلیخوش و شبیخوشوجشنیمبارکست
وز کف برون شدهاست طرب را حسابها
بستند باب انده و تیمار و رنج و غم
وز شادی و نشاط گشادند بابها
رنگین کند به باده کنون دامن سپید
زاهدکه بودش از می سرخ اجتنابها
گویند می منوش و مخورباده زانکه هست
میخواره راگناه وگنه را عقابها
در باده گر گناه فزون است هم بود
در آستان حجه یزدان ثوابها
شمسالشموس شاه ولایت که کردهاند
شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها
هشتم ولی بار خدا آنکه بر درش
هفتم سپهر راست به عجز اقترابها
بهر مقر و منکر او ایزد آفرید
انعامها به خلد و به دوزخ عذابها
خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح
در پیش نه ز برگ درختان کتابها
اکنون به شادی شب جشن ولادتش
گردون نهاده برکف انجم خضابها
جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز
گوئی گرفتهاند ز جنت حجابها
نور چراغ وتابش شمع و فروغ برق
گونی برآمدند به شب آفتابها
آن آتشین درخت چو زربفت خیمه است
وان تیرهای جسته چو زرین طنابها
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - بهاریه
رسید موکب نوروز و چشمفتنه غنود
درود باد برین موکب خجسته، درود
کنون که بر شد آواز مرغ از بر مَرغ
شنید باید آوای رود بر لب رود
به کتف دشت یکی جوشنی است مینارنگ
به فرق کوه یکی مغفری است سیماندود
سپهر، گوهر بارد همی به مینا درع
سحاب، لؤلؤ پاشد همی به سیمین خود
شکسته تاج مرصع به شاخک بادام
گسسته عقدگهر بر ستاک شفتالود
تل شقیق به مانند مقتلی است شریف
درخت سرو به کردار گنبدی است کبود
به طرف مرز بر، آن لالههای نشکفته
چنان بود که سرنیزههای خونآلود
به روی آب نگه کن که از تطاول باد
چنان بودکه گه مسکنت، جبین یهود
هزار طرفه ز آثار باستان یابی
کجا بخواهی گامی دو، باغ را پیمود
صنیع آزر بینی و حجت زردشت
گواه موسی یابی و معجز داود
به هرکه درنگری شادیئی پزد در دل
به هرچه برگذری اندهی کند بدرود
یکی است شاد به سیم و یکی است شاد به زر
یکی است شاد به چنگ و یکی است شاد به رود
همه به چیزی شادند و خرمند ولیک
مرا به خرمی ملک شاد باید بود
درود باد برین موکب خجسته، درود
کنون که بر شد آواز مرغ از بر مَرغ
شنید باید آوای رود بر لب رود
به کتف دشت یکی جوشنی است مینارنگ
به فرق کوه یکی مغفری است سیماندود
سپهر، گوهر بارد همی به مینا درع
سحاب، لؤلؤ پاشد همی به سیمین خود
شکسته تاج مرصع به شاخک بادام
گسسته عقدگهر بر ستاک شفتالود
تل شقیق به مانند مقتلی است شریف
درخت سرو به کردار گنبدی است کبود
به طرف مرز بر، آن لالههای نشکفته
چنان بود که سرنیزههای خونآلود
به روی آب نگه کن که از تطاول باد
چنان بودکه گه مسکنت، جبین یهود
هزار طرفه ز آثار باستان یابی
کجا بخواهی گامی دو، باغ را پیمود
صنیع آزر بینی و حجت زردشت
گواه موسی یابی و معجز داود
به هرکه درنگری شادیئی پزد در دل
به هرچه برگذری اندهی کند بدرود
یکی است شاد به سیم و یکی است شاد به زر
یکی است شاد به چنگ و یکی است شاد به رود
همه به چیزی شادند و خرمند ولیک
مرا به خرمی ملک شاد باید بود
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - بهاریه
مرا داد گل پیشرس خبر
که نوروزرسد هفتهٔ دگر
مرا گفت گذر کن سوی شمال
که من نیز بدانجا کنم گذر
چو فارغ شوم از کار نیمروز
شتابم به سوی ملک باختر
به لشکرگه اسفندیار نیو
به دعوتگه زردشت نامور
ز من بخش بهر بوم و بر نوبد
ز من برسوی هر گلستان خبر
بگو تا نهلد آفتاب هیچ
ز آثار غمانگیز دی اثر
همان باد بروبد به کوه و دشت
خس و خار و پلیدی ز رهگذر
همان ابر فشاند به راه ما
گلاب خوش و مشگ و عبیرتر
بگو نرگس بیمار را که هان
ز یغمای زمستان مکن حذر
که از عدل من ایمن توان غنود
به هرگلشن، در زیر هر شجر
هم از راه به راهی توان گذشت
به سر بر طبق سیم و جام زر
کنون همره خرم بهار، من
کنم ازگل وسرو و سمن حشر
فراز آیم و سازم به باغ، بزم
گشایم ز نشاط و سرور در
بگو بلبل خاموش را که خیز
یکی منقبت نغزکن زبر
کزین پس به دو سه هفته سرخ گل
رسد با رخ خوی کرده از سفر
بسان رخ زوار شاه طوس
رضا پاک سلیل پیامبر
مه برج رسالت که صیت اوست
چو مه پاک و چو خورشید مشتهر
اگر دنیویئی سوی او گرای
وگر اخرویئی سوی او گذر
که بر خوان عمیم ولایتش
نعیم دو جهانست ما حضر
که نوروزرسد هفتهٔ دگر
مرا گفت گذر کن سوی شمال
که من نیز بدانجا کنم گذر
چو فارغ شوم از کار نیمروز
شتابم به سوی ملک باختر
به لشکرگه اسفندیار نیو
به دعوتگه زردشت نامور
ز من بخش بهر بوم و بر نوبد
ز من برسوی هر گلستان خبر
بگو تا نهلد آفتاب هیچ
ز آثار غمانگیز دی اثر
همان باد بروبد به کوه و دشت
خس و خار و پلیدی ز رهگذر
همان ابر فشاند به راه ما
گلاب خوش و مشگ و عبیرتر
بگو نرگس بیمار را که هان
ز یغمای زمستان مکن حذر
که از عدل من ایمن توان غنود
به هرگلشن، در زیر هر شجر
هم از راه به راهی توان گذشت
به سر بر طبق سیم و جام زر
کنون همره خرم بهار، من
کنم ازگل وسرو و سمن حشر
فراز آیم و سازم به باغ، بزم
گشایم ز نشاط و سرور در
بگو بلبل خاموش را که خیز
یکی منقبت نغزکن زبر
کزین پس به دو سه هفته سرخ گل
رسد با رخ خوی کرده از سفر
بسان رخ زوار شاه طوس
رضا پاک سلیل پیامبر
مه برج رسالت که صیت اوست
چو مه پاک و چو خورشید مشتهر
اگر دنیویئی سوی او گرای
وگر اخرویئی سوی او گذر
که بر خوان عمیم ولایتش
نعیم دو جهانست ما حضر
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷ - تغزل
جلوه گر شد شب دوشین چو مه عید صیام
کرد از ابرو پیوسته اشارت سوی جام
یعنی ای باده کشان باده حلال است حلال
یعنی ای دلشدگان روزه حرام است حرام
مه من نیز پی رؤیت فرخنده هلال
همچو خورشید فراز آمد از خانه به بام
تا همی ابروی او دیدم من با مه نو
هیچ نشناختم آیا مه نو هست کدام
شد او بیهده جوبای هلالی ز سپهر
من از آن روی نکو یافته صد ماه تمام
تا بدیدیم سپس با دل خرم مه نو
اینچنین گفتم با آن صنم سیماندام
ای دو یاقوت روان تو مرا قوت روان
هله وقت است که از لعل تو برگیرم کام
زانکه من بوسهٔ سی روزه ز تو خواهانم
هین اداکن تو مرا آنچه به من بودت وام
همچو طاوس بپا خیز و بریز از دل بط
به قدح بادهٔ گلرنگی چون خون حمام
داد دل بستان از باده درین فرخ عید
که مه روزه ز جان و دل ما برد آرام
باده بگسار و به جای شکر و نقل بخوان
هر زمان مدحت مخدوم من آن صدرکرام
کرد از ابرو پیوسته اشارت سوی جام
یعنی ای باده کشان باده حلال است حلال
یعنی ای دلشدگان روزه حرام است حرام
مه من نیز پی رؤیت فرخنده هلال
همچو خورشید فراز آمد از خانه به بام
تا همی ابروی او دیدم من با مه نو
هیچ نشناختم آیا مه نو هست کدام
شد او بیهده جوبای هلالی ز سپهر
من از آن روی نکو یافته صد ماه تمام
تا بدیدیم سپس با دل خرم مه نو
اینچنین گفتم با آن صنم سیماندام
ای دو یاقوت روان تو مرا قوت روان
هله وقت است که از لعل تو برگیرم کام
زانکه من بوسهٔ سی روزه ز تو خواهانم
هین اداکن تو مرا آنچه به من بودت وام
همچو طاوس بپا خیز و بریز از دل بط
به قدح بادهٔ گلرنگی چون خون حمام
داد دل بستان از باده درین فرخ عید
که مه روزه ز جان و دل ما برد آرام
باده بگسار و به جای شکر و نقل بخوان
هر زمان مدحت مخدوم من آن صدرکرام
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
نسیم صبحدم ازکوهپایه باز آمد
درخت سرو ز شادی به اهتزاز آمد
بیاکه طرهٔ سنبل زشوق گشت پریش
بیا که دیدهٔ نرگس به راه باز آمد
به یاد حضرت زردشت جام باده بنومن
که جشن حضرت جمشید جم فراز آمد
تو ناز می کن و دل میشکاف و رخ میتاب
که پیش ناز توام نوبت نیاز آمد
ببین که از در فرغانه میوزد امروز
همان نسیم که دوش از ره حجاز آمد
درخت سرو ز شادی به اهتزاز آمد
بیاکه طرهٔ سنبل زشوق گشت پریش
بیا که دیدهٔ نرگس به راه باز آمد
به یاد حضرت زردشت جام باده بنومن
که جشن حضرت جمشید جم فراز آمد
تو ناز می کن و دل میشکاف و رخ میتاب
که پیش ناز توام نوبت نیاز آمد
ببین که از در فرغانه میوزد امروز
همان نسیم که دوش از ره حجاز آمد
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
وقت آنست که بر سبزه مقامی بکنیم
بزمی آراسته و شرب مدامی بکنیم
نیک فالی است که در غرّهٔ شوال به مهر
ماه را نو به خط سبز غلامی بکنیم
مفتی شهر خراب از می نابست بیا
کاقتدایی ز ارادت به امامی بکنیم
لله الحمد که این عاشقی و شرب مدام
نگذارند که ما فعل حرامی بکنیم
شحنه با شیخ به جنگ است بیا تا من وتو
اندرین فرصت کم عیش تمامی بکنیم
موسم عربده و رقص و نشاط است ولی
چرخ گردان نگذارد که قیامی بکنیم
نگذاریم به گیتی اثر از جور رقیب
گر درین عشق خطرناک دوامی بکنیم
حالیا مصلحت آنست که اندر همه شهر
هرکرا صورت خوبیاست سلامی بکنیم
افسر ماه مکلل شود از شعر بهار
گر زخاک در او کسب مقامی بکنیم
بزمی آراسته و شرب مدامی بکنیم
نیک فالی است که در غرّهٔ شوال به مهر
ماه را نو به خط سبز غلامی بکنیم
مفتی شهر خراب از می نابست بیا
کاقتدایی ز ارادت به امامی بکنیم
لله الحمد که این عاشقی و شرب مدام
نگذارند که ما فعل حرامی بکنیم
شحنه با شیخ به جنگ است بیا تا من وتو
اندرین فرصت کم عیش تمامی بکنیم
موسم عربده و رقص و نشاط است ولی
چرخ گردان نگذارد که قیامی بکنیم
نگذاریم به گیتی اثر از جور رقیب
گر درین عشق خطرناک دوامی بکنیم
حالیا مصلحت آنست که اندر همه شهر
هرکرا صورت خوبیاست سلامی بکنیم
افسر ماه مکلل شود از شعر بهار
گر زخاک در او کسب مقامی بکنیم
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
شبی گذشت به آسودگی و آزادی
هزار شکر بدین نعمت خدادادی
چه عیش های مهنا که روی داد به ما
بدین چمن که بدو باد روی آبادی
ز کهنه و نو گیتی نگشت شاد دلم
من و ملازمت لعبتان نو شادی
حدیث نعمت پرویز و حسن شیرین رفت
ولی چوکوه به جا ماند عشق فرهادی
بیار باده و آبی فشان بر آتش دل
که بی خبر شوم از قید خاکی و بادی
به شهربند حقیقت رسی ز راه مجاز
بلی نتیجه ی شاگردیست، استادی
همیشه خرّم و شادیم از عنایت دوست
دوصد سپاس بدین خرمی و این شادی
هزار شکر بدین نعمت خدادادی
چه عیش های مهنا که روی داد به ما
بدین چمن که بدو باد روی آبادی
ز کهنه و نو گیتی نگشت شاد دلم
من و ملازمت لعبتان نو شادی
حدیث نعمت پرویز و حسن شیرین رفت
ولی چوکوه به جا ماند عشق فرهادی
بیار باده و آبی فشان بر آتش دل
که بی خبر شوم از قید خاکی و بادی
به شهربند حقیقت رسی ز راه مجاز
بلی نتیجه ی شاگردیست، استادی
همیشه خرّم و شادیم از عنایت دوست
دوصد سپاس بدین خرمی و این شادی
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۸۱ - تود و بید
جهانست چون جنگلی بیکران
فراوان درخت و گیاه اندر آن
یکی از در میوه اندوختن
درختی دگر از در سوختن
چو تابید از برج خرچنگ شید
بخندید بر بارور تود، بید
که این کوشش بی کران تا به کی؟
خمیده ز بار گران تا به کی؟
فروهشته برگردنت پالهنگ
شکسته سر و دستت از چوب و سنگ
فرو ریخته برگ و بارت بهم
به زیر لگد پشت کرده بخم
به یاد که در این سرای سپنج
کشی بار این درد و اندوه و رنج؟
خوری غم به یاد دل شاد که؟
به عشق که؟ بهر که؟ بر یاد که؟
کسی کز برای تو تب کرد راست
اگر از برایش بمیری رواست
کسی کز فراق تو لب می گزد
گر افغان کنی در غمش میسزد
و دیگرکه دنیا دمی بیش نیست
در آندم کس ار غم خورد ز ابلهیست
تو ای بارور تود فرخ سرشت
چه خوش کردهای اندرین کار زشت؟
نگه کن به من کاندرین جای خوب
نه رنجست و انده نه سنگست و چوب
فراوان درخت و گیاه اندر آن
یکی از در میوه اندوختن
درختی دگر از در سوختن
چو تابید از برج خرچنگ شید
بخندید بر بارور تود، بید
که این کوشش بی کران تا به کی؟
خمیده ز بار گران تا به کی؟
فروهشته برگردنت پالهنگ
شکسته سر و دستت از چوب و سنگ
فرو ریخته برگ و بارت بهم
به زیر لگد پشت کرده بخم
به یاد که در این سرای سپنج
کشی بار این درد و اندوه و رنج؟
خوری غم به یاد دل شاد که؟
به عشق که؟ بهر که؟ بر یاد که؟
کسی کز برای تو تب کرد راست
اگر از برایش بمیری رواست
کسی کز فراق تو لب می گزد
گر افغان کنی در غمش میسزد
و دیگرکه دنیا دمی بیش نیست
در آندم کس ار غم خورد ز ابلهیست
تو ای بارور تود فرخ سرشت
چه خوش کردهای اندرین کار زشت؟
نگه کن به من کاندرین جای خوب
نه رنجست و انده نه سنگست و چوب
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
نباشد چون تن آسانان ز خورد و خواب عیش ما
ز اشک و آه می گردد به آب و تاب عیش ما
سر ما گرم از خون جگر چون لاله می گردد
چو بی دردان نباشد از شراب ناب عیش ما
اگر چه رشته ها کوته ز پیچ و تاب می گردد
دو بالا می شود دایم ز پیچ و تاب عیش ما
به سیر ماه از محفل مخوان پروانه ما را
که می گردد خنک از پرتو مهتاب عیش ما
مکن زنهار منع ما ز سیر و دور ای ناصح
که از گردش به پرگارست چون گرداب عیش ما
سبب جویند بهر عیش ما احباب، ازین غافل
که می باشد برون از عالم اسباب عیش ما
شود در حلقه ذکر خدا، دوران ما کامل
یکی صد می شود چون سبحه در محراب عیش ما
اگر چه فیض بسیارست در تنهانشینی ها
یکی صد گردد از جمعیت احباب عیش ما
تو کز خلوت نداری بهره خرج انجمن ها شو
که باشد در صدف چون گوهر سیراب عیش ما
صفای خاطر از ما در طلبکاری مجو صائب
که باشد در وصول بحر چون سیلاب عیش ما
ز اشک و آه می گردد به آب و تاب عیش ما
سر ما گرم از خون جگر چون لاله می گردد
چو بی دردان نباشد از شراب ناب عیش ما
اگر چه رشته ها کوته ز پیچ و تاب می گردد
دو بالا می شود دایم ز پیچ و تاب عیش ما
به سیر ماه از محفل مخوان پروانه ما را
که می گردد خنک از پرتو مهتاب عیش ما
مکن زنهار منع ما ز سیر و دور ای ناصح
که از گردش به پرگارست چون گرداب عیش ما
سبب جویند بهر عیش ما احباب، ازین غافل
که می باشد برون از عالم اسباب عیش ما
شود در حلقه ذکر خدا، دوران ما کامل
یکی صد می شود چون سبحه در محراب عیش ما
اگر چه فیض بسیارست در تنهانشینی ها
یکی صد گردد از جمعیت احباب عیش ما
تو کز خلوت نداری بهره خرج انجمن ها شو
که باشد در صدف چون گوهر سیراب عیش ما
صفای خاطر از ما در طلبکاری مجو صائب
که باشد در وصول بحر چون سیلاب عیش ما