عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
از آن به خدمت میخوارگان کمر بستم
که با وجود می از قید هر غمی جستم
اگر به یاد سلیمان همیشه دستی داشت
من از لب تو سلیمان باده بر دستم
گهی ز نرگس مستانهٔ تو مخمورم
گهی ز گردش پیمانهٔ تو سرمستم
سگ سرای توام گر عزیز و گر خوارم
پی هوای توام گر بلند و گر پستم
خیال گشتم و در خاطر تو نگذشتم
غبار گشتم و بر دامن تو ننشستم
همین بس است خیال درست عهدی من
که از جفای تو پیمان بسته بشکستم
طناب عمر مرا دست روزگار گسیخت
هنوز رشتهٔ امید از تو نگسستم
ز تیغ حادثه آن روز ایمنم کردند
که با دو ابروی پیوستهٔ تو پیوستم
بدین طمع که یکی بر نشانه بنشیند
هزار ناوک پران رها شد از شستم
فروغی ار دم وارستگی زنم شاید
که من به همت شاه از غم جهان رستم
ستوده خسرو بخشنده ناصرالدین شاه
که مستحق عطایش به راستی هستم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
من ساده پرست و باده نوشم
فرمان بر پیر می فروشم
مستغرق لجهٔ شرابم
مستوجب مژدهٔ سروشم
بر گردش ساقی است چشمم
بر پردهٔ مطرب است گوشم
آن جا که پیاله‌ای، خرابم
و آن جا که ترانه‌ای، خموشم
من گوش ز بانگ نی شنیدم
من چشم ز جام می نپوشم
هم آتش می بسوخت مغزم
هم ناله نی ببرد هوشم
در کردن توبه سست کیشم
در خوردن باده سخت کوشم
عشرت طلب و نشاط جویم
ساغر به کف و سبو به دوشم
جز پیر مغان نمی‌شناسم
جز قول بتان نمی‌نیوشم
از طعن کسی نمی‌خراشم
وز کردهٔ خود نمی‌خروشم
تا روز جزا کشد فروغی
کیفیت باده‌های دوشم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
من مست می‌پرستم، من رند باده نوشم
ایمن ز مکر عقلم، فارغ ز قید هوشم
من با حضور ساقی کی توبه می‌نمایم
من با وجود مطرب کی پند می‌نیوشم
از می طرب نزاید روزی که من ملولم
وز نی نوا نخیزد وقتی که من خموشم
با چین طرهٔ او مشک ختن بپاشم
با نقش چهرهٔ او روی چمن بپوشم
گفتم که با تو خواهم روزی روم به گلشن
گفتا که شرم بادت از روی گل فروشم
تا ز اقتضای مستی دامان او بگیرم
گاهی قدح به دستم، گاهی سبو به دوشم
دانی چرا سر و جان از من نمی‌ستاند
تا در رهش بپویم، تا در پیش بکوشم
بخت بلندم آخر سر حلقهٔ جنون ساخت
کان حلقه‌های گیسو، شد حلقه‌های گوشم
در پردهٔ محبت جبریل ره ندارد
پیغام او رسیده‌ست بی منت سروشم
ای چشمه سار خوبی یک ره ز عین رحمت
بر خاک من گذر کن تا از زمین بجوشم
ای گل که می‌خراشد خار غمت دلم را
گر بشنوی خروشم یک عمر می‌خروشم
آن مهوشم فروغی از بس که دوش می‌داد
تا بامداد محشر مست شراب دوشم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
نرگسش گفت که من ساقی می‌خوارانم
گر چه خود مست ولی آفت هشیارانم
مژه آراست که غوغای صف عشاقم
طره افشاند که سر حلقهٔ طرارانم
رخ برافروخت که من شمع شب تاریکم
قد برافراخت که من دولت بیدارانم
نکته خال و خطش از من سودازده پرس
که نویسندهٔ طومار سیه کارانم
نقد جان بر سر بازار محبت دادم
تا بدانند که من هم ز خریدارانم
سر بسی بار گران بود ز دوش افکندم
حالیا قافله‌سالار سبک بارانم
تا مگر بر سر من بگذرد آن یار عزیز
روزگاری است که خاک قدم یارانم
گر بزودی نشوم مست ببخش ای ساقی
زان که دیری است که هم صحبت هشیارانم
گفتم از مکر فلک با تو سخن ها دارم
گفت خاموش که من خود سر مکارانم
تا فروغی خم آن زلف گرفتارم کرد
مو به مو با خبر از حال گرفتارانم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
کسی که دامنش آلودهٔ شرابستی
دعای او به در دیر مستجابستی
به مستی از لب دردی‌کشی شنیدم دوش
که چاره همه دردی شراب نابستی
فغان که پرده ز کارم فکند پنجه عشق
هنوز چهره معشوق در حجابستی
نصیبم آن صف مژگان نشد به بیداری
هنوز طالع برگشته‌ام به خوابستی
شبی نظاره بدان شمع انجمن کردم
هنوز ز آتش دل دیده‌ام پرآبستی
به گریه گفتمش از رخ نقاب یک سو نه
به خنده گفت که خورشید در سحابستی
زکانه بوسه زند پای شه سواری را
که با تو از مدد بخت هم‌رکابستی
به خاک ریخته‌ای خون بی‌گناهان را
مگر به کیش تو خون ریختن ثوابستی
خوشا به حال شهیدی که در صف محشر
به خون ناحق او ناخنت خضابستی
حدیث قند نشاید بر دهان تو گفت
که در میانهٔ این هر دو شکر آبستی
فروغی از اثر پرتو محبت دوست
کمین تجلی من ماه و آفتابی
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
دوشینه فتادم به رهش مست و خراب
از نشهٔ عشق او نه از بادهٔ ناب
دانست که عاشقم ولی می‌پرسید
این کیست، کجایی است، چرا خورده شراب
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
در خانه تا قرابهٔ ما پر شراب نیست
ما را قرار و راحت و آرام و خواب نیست
در خلوتی که باده و ساقی و شاهد است
حاجت به چنگ و بربط و نای و رباب نیست
خوش کن به باده وقت حریفان که پیش ما
عمری که خوش نمیگذرد در حساب نیست
اینک شراب اگر هوست میکند وضو
در آفتابه کن که در این خانه آب نیست
ما را که ملک فقر و قناعت مسلم است
حاجت به جود خسرو مالک رقاب نیست
همچون عبید خانهٔ هستی خراب کن
زیرا که جای گنج به جز در خراب نیست
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
ساقیا باز خرابیم بده جامی چند
پخته‌ای چند فرو ریز به ما خامی چند
صوفی و گوشهٔ محراب و نکونامی و زرق
ما و میخانه و دردی کش و بدنامی چند
باده پیش آر که بر طرف چمن خوش باشد
مطربی چند و گلی چند و گل اندامی چند
چشم و لب پیش من آور چو رسد باده به من
تا بود نقل مرا شکر و بادامی چند
باده در خانه اگر نیست برای دل ما
رنجه شو تا در میخانه بنه گامی چند
در بهای می گلگون اگرت زر نبود
خرقهٔ ما به گرو کن بستان جامی چند
ذکر سجاده و تسبیح رها کن چو عبید
نشوی صید بدین دانه بنه دامی چند
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
بی روی یار صبر میسر نمی‌شود
بی‌صورتش حباب مصور نمی‌شود
با او دمی وصال به صد لابه سالها
تقریر میکنیم و مقرر نمی‌شود
گفتم که بوسه‌ای بربایم ز لعل او
مشکل سعادتیست که باور نمی‌شود
جز آنکه سر ببازم و در پایش اوفتم
دستم به هیچ چارهٔ دیگر نمی‌شود
افسرده دل کسی که ز زنجیر زلف او
دیوانه می‌نگردد و کافر نمی‌شود
عشقش حکایتیست که از دل نمی‌رود
وصفش فسانه‌ایست که باور نمی‌شود
تا بوی زلف یار نمی‌آورد صبا
از بوی او دماغ معطر نمی‌شود
ساقی بیار باده که هر لحظه عیش خوش
بی‌مطرب و پیاله و ساغر نمی‌شود
گفتی به صبر کار میسر شود عبید
تدبیر چیست جان برادر، نمی‌شود
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
کجا کسی که مرا مژدهٔ چمانه دهد
علی‌الصباح به من بادهٔ شبانه دهد
ز دوستان و عزیزان که باشد آنکه مرا
نشان به کوی مغان و می مغانه دهد
خوشا کسی که چو رندان ز خانه وقت سحر
به در گریزد و تن در شراب خانه دهد
غلام دولت آنم که هرچه بستاند
به شمع و شاهد و چنگ و دف و چغانه دهد
ز غم پناه به می بر که می به خاصیت
نتیجه عیش خوش و عمر جاودانه دهد
مرو به عشوهٔ زاهد ز ره که او دایم
فریب مردم نادان بدین فسانه دهد
به اعتقاد شنو پند سودمند عبید
که او همیشه تو را پند عاقلانه دهد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
هرگه که شبی خود را در میکده اندازیم
صد فتنه برانگیزیم صد کیسه بپردازیم
آن سر که بود در می وان راز که گویدنی
ما مونس آن سریم ما محرم آن رازیم
هر نغمه که پیش آرند ما با همه در شوریم
هر ساز که بنوازند ما با همه در سازیم
زین پیش کسی بودیم و امروز در این کشور
ما جمری بغدادیم ما بکروی شیرازیم
گر حکم کند سلطان کین باده براندازند
او باده براندازد ما بنک براندازیم
آنروز که در محشر مردم همه گرد آیند
ما با تو در آن غوغا دزدیده نظر بازیم
بر یاد تو هر ساعت مانند عبید اکنون
بزمی دگر افروزیم عیشی دگر آغازیم
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
ما که رندان کیسه پردازیم
کشتهٔ شاهدان شیرازیم
یار دردی کشان شنگولیم
همدم جمریان طنازیم
شکر ایزد که ما نه صرافیم
منت حق که ما نه بزازیم
واله دلبر شکر دهنیم
عاشق مطرب خوش آوازیم
همه با عود و چنگ هم دهنیم
همه با جام و باده دمسازیم
از جفاهای چرخ نگریزیم
وز بلاها سپر نیندازیم
همه در دزدی و سیه کاری
روز و شب با عبید انبازیم
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - در ستایش باده و تخلص به مدح
باز به صحرا رسید کوکبهٔ نوبهار
ساقی گلرخ بیا بادهٔ گلگون بیار
زان می چون لعل ناب کز مدد او مدام
عیش بود بر دوام عمر بود خوشگوار
روح فزائی که او طبع کند شادمان
آب حیاتی کز و مست شود هوشیار
همدم برنا و پیر مونس شاه و گدا
بر همه‌کس مهربان با همه‌کس سازگار
شیفته را دلپذیر دلشده را ناگزیر
سوخته را دستگیر غمزده را غمگسار
هاضمه را سودمند فاکره را نقش بند
باصره را نوربخش سامعه را گوشوار
موسم آن میرسد باز که در باغ و راغ
لاله بروید ز خاک گل بدر آید ز خار
باد صبا میکشد رخت ریاحین به باغ
دست هوا میکند مشگ تتاری نثار
لالهٔ خوش جلوه را عنبرتر در میان
غنچهٔ خوش خنده را خرمن گل در کنار
ماشطهٔ نوبهار باز چه خوش در گرفت
پای چمن در حنا دست سمن در نگار
نرگس مخمور را رعشه بر اعضا فتد
بس که به وقت سحر آب خورد در خمار
وه که چه زیبا بود بر لب آب روان
عکس گل و ارغوان سایهٔ بید و چنار
ظالم نفس خود است هرکه در این روزگار
انده پیمان خورد می نخورد آشکار
حاصل عمری نیافت ممسک دنیاپرست
لذت عیشی ندید زاهد پرهیزکار
یارب اگر میدهی ناز و نعیمی به ما
عمر به آخر رسید تا کی از این انتظار
در پی امید بود چند توان داشتن
بر سر راه امید دیدهٔ امیدوار
فرصت عیشی بده تا بستانیم داد
از رخ رنگین گل وز لب شیرین یار
بزم صبوحی خوشست خاصه در ایام گل
عیش جوانی خوشست خاصه در این روزگار
کز اثر عدل شاه بار دگر شد پدید
حال زمان را نظام کار جهانرا قرار
خسرو فیروز بخت شاه اویس آنکه هست
مظهر لطف خدا سایهٔ پروردگار
چاکر درگاه او ماه سپهر آشیان
بندهٔ فرمان او خسرو نیلی حصار
همچو روان ناگزیر همچو خرد کامبخش
همچو قضا کامران همچو قدر کامکار
عالمیان را بدو تا به قیامت امید
آدمیان را بدو تا به ابد افتخار
از هنرش گاه رزم وز کرمش روز بزم
رستم دستان خجل حاتم طی شرمسار
تاج دل افروز او داده ز کسری نشان
تخت همایون او مانده زجم یادگار
روز نبرد آنزمان کز سم اسبان شود
پشت زمین پر هلال روی فلک پرغبار
حملهٔ شیر افکنان کوه درآرد ز جای
وز مدد جوی خون جوش برآرد به خار
از فزع رعد کوس کوه شود پرغرور
وز اثر برق تیغ دشت شود پرشرار
پشت دلیران شود چون قد چوگان به خم
کلهٔ گردان شود گوی صفت خاکسار
در صف جنگ آنزمان افکند از گرد راه
تیغ جهانگیر شاه زلزله بر کوهسار
سجده برد پیش او چون بکشد تیغ کین
رستم توران گشای قارن خنجر گذار
از سر پیکان او مهر شود مضطرب
وز دم شمشیر او چرخ کند زینهار
یارب تا ممکنست دور زمانرا بقا
جرم زمین را سکون دور فلک را مدار
باد ز اقبال او پایهٔ دانش بلند
باد ز پشتی او بازوی دین استوار
نعمت او بی زوال معدلتش بر مزید
مملکتش بر دوام سلطنتش پایدار
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - در مدح خواجه رکن‌الدین عمیدالملک وزیر
در این مقام فرح‌بخش و جای روحفزای
بخواه باده و بر دل در طرب بگشای
به عیش کوش و حیات دو روزه فرصت دان
چو برق میگذرد عمر، کاهلی منمای
به دستگیری ساغر خلاص شاید یافت
ز جور وهم زمین گرد آسمان پیمای
به پایمردی گلگونه میتوان رستن
ز دست حادثهٔ روزگار محنت زای
طریق زهد نه راهست گرد هرزه مگرد
حدیث توبه نه کار است زان سخن بازآی
شراب خوار، به بزم خدایگان جهان
به کام عیش و طرب راه عمر میپیمای
جهان فیض و کرم رکن دین عمیدالمللک
که باد تا به ابد در پناه لطف خدای
فروغ رایش چون آفتاب عالمگیر
اساس جاهش مانند قطب پا بر جای
عبید زاکانی : دیوان اشعار
ترجیع بند
وقت آن شد که کار دریابیم
در شتاب است عمر بشتابیم
دیدهٔ حرص و آز بر دوزیم
پنجهٔ زهد و زرق برتابیم
ما گدایان کوی میکده‌ایم
نه مقیمان کنج محرابیم
نه ز جور زمانه در خشمیم
نز جفای سپهر در تابیم
نه اسیران نام و ناموسیم
نه گرفتار ملک و اسبابیم
بندهٔ یکروان یک رنگیم
دشمن شیخکان قلابیم
گرد کوی مغان همیگردیم
مترصد که فرصتی یابیم
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
هر که او آه عاشقانه زند
آتش از آه او زبانه زند
عشق شمعی از آن برافروزد
شعله چون بر شرابخانه زند
می درآید به جوش و هر قطره
عکس دیگر بر آستانه زند
هر که زان باده جرعه‌ای بچشید
لاف مستی جاودانه زند
بندهٔ آن دمم که با ساقی
شاهد ما دم از چمانه زند
با حریفی سه چار کز مستی
این کند رقص و آن چغانه زند
خیز تا پیش از آنکه مرغ سحر
بال زرین بر آشیانه زند
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
عقل با روح خودستائی کرد
عشق با هر دو پادشائی کرد
از پس پرده حسن با صد ناز
چهره بنمود و دلربائی کرد
ناگهان التفات عشق بدید
غره شد دعوی خدائی کرد
کار دریافت رند فرزانه
رفت و با عشق آشنائی کرد
صوفی افزوده بود مایهٔ خویش
در سر زهد و پارسائی کرد
هجر بر ما در طرب در بست
وصلش آمد گره گشائی کرد
خیز تا چون ارادتش ما را
سوی میخانه ره نمائی کرد
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
عشق گنجیست دل چو ویرانه
عشق شمعیست روح پروانه
در بیابان عشق میگردد
روح مدهوش و عقل دیوانه
دست تا در نزد به دامن عشق
ره به منزل نبرد فرزانه
خرم آن عارفان که دنیا را
پشت پائی زدند مردانه
آدم از دانه اوفتاده به دام
آه از این دام وای از آن دانه
عمر در باختیم تا اکنون
گه به افسون و گه به افسانه
بعد از امروز گر به دست آریم
دامن یار و کنج میخانه
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
عقل را دانشی و رائی نیست
بهتر از عشق رهنمائی نیست
طلب عشق و وصل ورزیدن
کار هر مفلس و گدائی نیست
نام جنت مبر که عاشق را
خوشتر از کوی یار جائی نیست
پای در کوی زهد و زرق منه
کاندر آن کوی آشنائی نیست
بر در خانقه مرو که در او
جز ریائی و بوریائی نیست
پیش ما مجلس شراب خوشست
مجلس وعظ را صفائی نیست
راه میخانه گیر تا شب و روز
چون در اسلامیان وفائی نیست
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
آه از این صوفیان ازرق پوش
که ندارند عقل و دانش و هوش
رقص را همچو نی کمر بسته
لوت را همچو سفره حلقه بگوش
از پی صید در پس زانو
مترصد چو گربهٔ خاموش
شکر آنرا که نیستی صوفی
عیش میران و باده میکن نوش
خیز تا پیش آنکه ناگاهی
برکشد صبحدم خروس خروش
با صبوحی کنان درد آشام
با خراباتیان عشوه فروش
رو به میخانهٔ مغان آریم
باده در جام و چنگ در آغوش
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
خیز جانا چمانه برداریم
باده‌های مغانه برداریم
اسب شادی به زیر ران آریم
و ز قدح تازیانه برداریم
بیش از این غصهٔ جهان نخوریم
دل ز کام زمانه برداریم
زهد و تسبیح دام و دانهٔ ماست
از ره این دام و دانه برداریم
شاهد و نقل و باده برگیریم
دف و چنگ و چغانه برداریم
پیشتر زآنکه ناگهان روزی
رخت از این آشیانه برداریم
یک زمان چون عبید زاکانی
راه خمارخانه برداریم
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
دوران بقا بی‌می و ساقی حشواست
بی زمزمهٔ نای عراقی حشو است
چندانکه فذالک جهان می‌نگرم
بارز همه عشرتست و باقی حشواست
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
امشب من و چنگیی و معشوقهٔ چست
بودیم به عیش و عهد کردیم درست
ساقی ز بلور ناب بر روی زمین
میکشت عقیق و لؤلؤتر میرست
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
هر چند بهشت صد کرامت دارد
مرغ و می و حور سرو قامت دارد
ساقی بده این بادهٔ گلرنگ به نقد
کان نسیهٔ او سر به قیامت دارد
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸
من ترک شراب ناب نتوانم کرد
خمخانهٔ خود خراب نتوانم کرد
یک روز اگر بادهٔ صافی نخورم
ده شب ز خمار خواب نتوانم کرد
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
آن خور که ازو قوت روح افزاید
یعنی می گل‌گون که فتوح افزاید
من بندهٔ آنکه در شبانگاه خورد
من چاکر آن که در صبوح افزاید