عبارات مورد جستجو در ۵۱۵ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۵ - قصه خلاص کردن مجنون آهو را از دست صیاد به سبب مشابه بودن وی لیلی را
صید جویی به دشت دام نهاد
آهوی وحشیش به دام افتاد
بست پایش چو بود در دل وی
کش برد زنده تا نواحی حی
نا نهاده ز دشت پا بیرون
شد دوچار وی از قضا مجنون
دید آن پای بسته آهو را
خاست از جان خسته آه او را
پیش آن صید پیشه باز دوید
ناله و آه جانگداز کشید
کاخر این صید را چه آزاری
دست و پا بسته اش چرا داری
او به صورت مشابه لیلی ست
گر به لیلی ببخشی اش اولی ست
نرگسش را نداده سرمه جلی
ور نه بودی به عینه لیلی
گردنش را نسوده عقد گهر
ور نه با لیلی آمدی همسر
خواند از شوق یار فرزانه
صد از اینان فسون و افسانه
رام شد صید پیشه ز افسونش
داد رشته به دست مجنونش
دست خود طوق گردن او ساخت
به زبان تفقدش بنواخت
بوسه بر چشم و گردن او داد
رشته از دست و پای او بگشاد
گفت رو رو فدای لیلی باش
همچو من در دعای لیلی باش
لاله می چر به جای خار و گیاه
وز خدا سر خروییش می خواه
سبزه می خور به گرد چشمه و جوی
بهر سر سبزیش دعا می گوی
تا ز لیلی تو را بود بویی
کم مباد از وجود تو مویی
گه چرا کرده در زمین حرم
گه غذا خورده از ریاض ارم
شاد زی از عنایت مولی
در حمای حمایت لیلی
جامی : دفتر دوم
بخش ۷ - اشارت به تقسیم محبت به ذاتی و صفاتی و افعالی و آثاری
یا بود عشق منتشی از ذات
یا بود منبعث ز حسن صفات
یا ز افعال یا ز آثارش
می شمر منحصر درین چارش
عشق ذات آن بود که باشد دل
سوی حق خالی از غرض مایل
باز یابد ز خویشتن طلبی
که نباشد معینش سببی
کششی خیزد از درونه جان
که عبارت ازان کشش نتوان
هم عبارت ازان بود کوتاه
هم اشارت در آن بود گمراه
گر بپرسی که کیست محبوبیت
زین تک و پوی چیست مطلوبت
خوابت از چشم اشکبار که برد
صبرت از جان بیقرار که برد
رو به ره داشت جان آگاهت
چون فتادی ز ره که زد راهت
در جواب سؤال ماند لال
دم نیارد زد از حقیقت حال
هر چه بر خاطرش شود ظاهر
باشد از حسب حال او قاصر
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۶ - قصه آن جوان معشوق و پیر عاشق
بود شوخی نشسته بر لب بام
با فروزان رخی چو ماه تمام
بر شکسته کلاه گوشه ناز
گشته نازش هلاک اهل نیاز
پیری آمد سفید موی شده
پشتی از بار دل دو توی شده
روی خود را به خاک می مالید
وز دل دردناک می نالید
کای پسر از تو سینه چاک شدم
رحمتی کز غمت هلاک شدم
پیش ازان کز غمت بمیرم زار
حاجت من به یک نگاه برآر
گفت با او پسر به عشوه گری
من که باشم که تو به من نگری
در برابر نگر برادر من
که به خوبیست صد برابر من
پیر مسکین چو آن طرف نگریست
تا ببیند که در برابر کیست
دست زد آن به خون خلق دلیر
وز لب بامش اوفکند به زیر
کان که ما را به عشق نام برد
در رخ دیگری چرا نگرد
جامی از غیر دوست دیده بدوز
ور نه از دیده خون فشان شب و روز
گر نه از وصل بهره ور باشی
باری از هجر نوحه گر باشی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۲ - مناجات در اشارت بیقراری شجره دل در مهب ریاح خواطر مختلفه و طلب توفیق تحقیق سخن که ثمره آن شجره است
ای ز اندوه تو پر خون دل ما
دمبدم از تو دگرگون دل ما
دل ما در رهت افتاده پریست
که بر او باد هوا را گذریست
هر دم از جنبش هر باد درشت
پشت آن روی شده رو شده پشت
دایما گر تو قرارش ندهی
بهر خود میل به کارش ندهی
بر در خود ندهی تسکینش
حرف تمکین نکنی تلقینش
بنده جامی که به داغ تو خوش است
به فروغی ز چراغ تو خوش است
یاد خود راحت جانش گردان
نام خود ورد زبانش گردان
به کرم های خودش بینا کن
به ثناهای خودش گویا کن
بر وی ابواب معانی بگشای
ره به اسرار نهانی بنمای
پشتیش باش به توفیق سخن
و آورش روی به تحقیق سخن
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۹ - در عشق
ای دلت شاه سراپردهٔ عشق
جان تو زخم بلاخوردهٔ عشق
عشق پروانهٔ شمع ازل است
داغ پروانگی‌اش لم یزل است
بیقراری سپهر از عشق است
گرم رفتاری مهر از عشق است
خاک یک جرعه از آن جام گرفت
که درین دایره آرام گرفت
دل بی‌عشق، تن بی‌جان است
جان از او زندهٔ جاویدان است
گوهر زندگی از عشق طلب!
گنج پایندگی از عشق طلب!
عشق هر جا بود اکسیر گرست
مس ز خاصیت اکسیر، زرست
عشق نه کار جهان ساختن است
بلکه نقد دو جهان باختن است
عشق نه دلق بقا دوختن است
بلکه با داغ فنا سوختن است
عاشق آن دان که ز خود بازرهد!
نغمهٔ ترک خودی سازدهد
نه ره دولت دنیا سپرد
نه سوی نعمت عقبا نگرد
قبلهٔ همت او دوست بود
هر چه جز دوست همه پوست بود
آنچه با دوست دهد پیوندش
شود از فرط محبت بندش
ترک خشنودی اغیار کند
به رضای دل او کار کند
هر دم‌اش حیرت دیگر زاید
هر نفس شوق دگر افزاید
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۵۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: لَیْسَ عَلَیْکَ هُداهُمْ جل اللَّه العظیم، و تعالى الواحد الصمد القدیم، لا اله الّا هو رب العرش الکریم. بزرگ است و بزرگوار، خداوند کردگار، جبار کامگار، رسنده بهر چیز و دانا بهر کار، پاک از انباز و بى نیاز از یار، خود بى یار و همه عالم را یار، دارنده هر کس سازنده هر چیز، کننده هر هست چنان که سزاوار، نه در پادشاهى او را وزیر، نه در کاردانى او را مشیر، نه در کردگارى او را نظیر، خود پادشاهست و خود داور، گشاینده هر در، آغاز کننده هر سر، دل که گشاید خود گشاید، بچشمها حق خود آراید، راه که نماید خود نماید. خطاب آمد بآن مهتر کائنات، نقطه دایره حادثات، زین زمین و سماوات، که اى مهتر! کلاه دولت بر فرق نبوت تو نهادیم، و عالمیان را متابعت تو فرمودیم، و کارها همه در پى تو بستیم، و آیین هر دو سراى در کوى تو پیوستیم، مقام محمود جاى تو، لواء معقود نشان شرف تو، حوض مورود وعده گاه نواخت تو، این همه ترا دادیم و دریغ نداشتیم، اما هدایت بندگان و تعریف ایشان نه کار تو است، از تو برداشتیم. لَیْسَ عَلَیْکَ هُداهُمْ تو ایشان را خواننده‏اى و من ره نماینده، تو ایشان را بیم دهنده‏اى و من سزاى ایشان بایشان رساننده! این هدایت و ضلالت بندگان، و این سعادت و شقاوت ایشان، کار الهیت ماست، کس را با ما در آن مشارکت نه، و ما را در آن حاجت بمشاورت نه، اگر بمراد تو بودى تا از عمّ قرشى پسر نیامدى به بلال حبشى نرسیدى، این بلال نواخته ما، و درویشى و بى حسبى وى را زیان نه، و این دیگر رانده ما و حسب و نسب قریش او را سود نه، آن مهتر عالم و سید ولد آدم صلّى اللَّه علیه و آله و سلم بر بالین عم خود نشسته بود و میگفت یا عم چه باشد اگر کلمه‏ى بگویى بحق، تا فردا مرا حجتى بود بنزدیک اللَّه و عم میگفت با محمد من صدق تو میدانم، لکن در دل خود ازین حدیث نفرتى مى‏بینم چه سود دارد که بزبان بگویم و دل از آن بى خبر بود. آرى، عروس معرفت نه هر جاى نقاب تعزز فرو گشاید، که نه هر کس را کفو خودشناسد، نه هر جاى سراى و مسکن اوست، نه هر کویى مخیم جلال اوست، نه هر سرى شایسته وصال اوست،
نه هر طللى نشانه تیر بود،
نه هر بازى سزاى نخجیر بود.
لِلْفُقَراءِ الَّذِینَ أُحْصِرُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ الایة... وصف الحال درویشان صحابه است و بیان سیرت ایشان، و تا بقیامت مرهم دل سوختگان و شکستگان، اول صفت ایشان اینست که، أُحْصِرُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ اى وقفوا على حکم اللَّه، فاحصروا نفوسهم على طاعته، و قلوبهم على معرفته، و ارواحهم على محبته، و اسرارهم على رؤیته.
بحکم اللَّه فرو آمدند و بدان رضا دادند و استقبال فرمان کردند، نفس را بر طاعت داشته، و دل با معرفت پرداخته، و روح با محبت آرام گرفته، و سر در انتظار رویت مانده، بحکم آن که رب العزة گفت لا یَسْتَطِیعُونَ ضَرْباً فِی الْأَرْضِ چندان شغل افتاد ایشان را بحق که نه با خلق پرداختند و نه با خود، نه در طلب روزى گام زدند، نه دل بر کسب و تجارت نهادند، همانست که گفت جل جلاله لا تُلْهِیهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ جوانمردانى که یاد اللَّه ایشان را شعار و مهر اللَّه ایشان را دثار، بر درگاه خدمت ایشان را آرام و قرار، همت شان منزه از اغیار، جمال فردوس اند و زین دار القرار، لختى مهاجر، لختى انصار یَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ أَغْنِیاءَ مِنَ التَّعَفُّفِ گویى بى نیازانند و در شمار توانگرانند، که با اختلال حال و ضرورت افتقار که دارند هرگز سؤال نکنند، نه از خلق و نه از حق، سؤال ناکردن از خلق عین توکل است، و توکل مرتبت دار ایشان، و سؤال ناکردن از حق حقیقت رضاست، و میدان رضا منزلگاه ایشان، همین بود حال خلیل، که او را گفتند از حق سؤال کن، گفت حسبى من سؤالى علمه بحالى و عبد اللَّه مبارک را دیدند که میگریست، گفتند چه رسید مهتر دین را؟ گفت امروز از خداى عز و جل آمرزش خواستم، پس با خود افتادم که این چه فضولى است که من کردم! او خداوندست و من بنده، هر چه خواهد کند با بنده، و آنچه باید دهد، نه در خواست تا بیدارش کنند، یا از کار غافل تا آگاهى دهند.
جنید قدس اللَّه روحه گفت وقتى بر زبانم برفت که اللهم اسقنى، ندایى شنیدم که تدخل بینى و بینک یا جنید؟ این صفت قومى است که بعالم تحقیق رسیده‏اند و از جام وصال شربتى چشیده و از مشغله خلق و نفس باز رسته. اما آن کس که وى را این حال نیست، و باین مقام نرسیده، راه وى آنست که دست در دعا زند و رستگارى خود از حق بخواهد، که سؤال او را مباح است، و دعا در حق وى عین عبادت.
تَعْرِفُهُمْ بِسِیماهُمْ نه هر دیده ایشان را بیند، نه هر سرى ایشان را شناسد، کسى ایشان را بیند و شناسد که هم بصر نبوت دارد، و هم بصیرت حقیقت. بصر نبوت از نور احدیت است، و بصیرت حقیقت از برق ازلیت. مرتعش گفت سیماء ایشان غیرت ایشان است بر فقر خود، و ملازمت ایشان با اضطرار و انکسار خود، گوهر درویشى بحقیقت بشناختند و سر آن بدانستند و بجان و دل باز گرفتند، و یک ذره از آن بدنیا و عقبى بنفروختند.
استاد بو على درویشى را دید لاینى در دوش گرفته، پاره پاره بر هم نهاده و بر هم بسته، بر سبیل مطایبت گفت اى درویش این بچند خریدى؟ درویش گفت این بکل دنیا خریدم و یک رشته از آن بنعیم عقبى میخواهند و نمى‏دهم. آرى روشنایى گوهر فقر جز بنور نبوت و روشنایى ولایت نتوان دید. مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم بنور نبوت جمال فقر بدید و سرّ آن بشناخت، فقر را بر دنیا و عقبى اختیار کرد، دنیا را گفت: «عرض علىّ ربى ان یجعل لى بطحاء مکة ذهبا، فقلت لا یا رب و لکن اشبع یوما و اجوع یوما»
و از نعیم عقبى دل برداشت و چشم بر آن نه گماشت، تا رب العزة وى را در آن بسود، گفت «ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى‏» و اگر شرف فقر خود آن بودى که مصطفى را صحبت فقراء فرمودند گفتند، و لا تعد عیناک عنهم، خود تمام بودى. و اینجا تعبیه‏ایست که آن را سر الاسرار گویند، جز خاطر صدیقان بدان راه نبرد، و حقیقت آن سر ازین خبر معلوم شود که: «من سره ان یجلس مع اللَّه فلیجلس مع اهل التصوف».
شیخ الاسلام انصارى قدس اللَّه روحه گفت در هر کس چیزى پیداست، در عالم دین پیداست، در عارف نور مولى پیداست، در محب فناء کون پیداست، در صوفى پیداست آنچه پیداست، باین زبان نشان دادن از آن ناید راست.
سیاره عشق را منازل مائیم
ز اشکال جهان نقطه مشکل مائیم
چون قصه عاشقان بیدل خوانند
سر قصه عاشقان بیدل مائیم
وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَیْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِیمٌ اینجا چنین گفت و در آخر آیت اول گفت وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَیْرٍ یُوَفَّ إِلَیْکُمْ وَ أَنْتُمْ لا تُظْلَمُونَ ارباب حقائق میان دو آیت لطیفه نیکو دیده‏اند گفتند بنده که در راه خدا هزینه کند، آن انفاق وى را دو وجه است: یکى آنک نظر بمقصود خود دارد، و در تحصیل ثواب خود کوشد، از دوزخ ترسد و طمع ببهشت میدارد، انفاق وى و ثواب وى آنست که اللَّه گفت: وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَیْرٍ یُوَفَّ إِلَیْکُمْ وَ أَنْتُمْ لا تُظْلَمُونَ وجه دیگر آنست که در آن انفاق نظر بدرویش دارد و آسایش وى جوید و بحق وى کوشد و حظ خود در آن نبیند، این حال عارف است، چون زحمت ثواب خویش درین انفاق از میان برگرفت، لا جرم رب العزة نیز تعرض ثواب نکرد و باین نواخت عظیم او را گرامى کرد و گفت وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَیْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِیمٌ من که خداوندم خود دانم که این بنده را چه باید داد و چه باید ساخت، و الیه الاشارة
بقوله «اعددت لعبادى الصالحین، مالا عین رأت و لا اذن سمعت، و لا خطر على قلب بشر».
الَّذِینَ یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّیْلِ وَ النَّهارِ الایة... ما دام لهم مال لم یفتروا ساعة من انفاقه لیلا و نهارا، فاذا نفذ المال لم یفتروا من شهوده لحظة لیلا و نهارا، این چنانست که گویند.
مال و زر و چیز رایگان باید باخت
چون کار بجان رسید جان باید باخت‏
مال در راه دین بر وفق شریعت خرج کردن کار مؤمنانست، جان در مشاهده جلال و جمال مولى از روى حقیقت بذل کردن کار جوانمردانست، جهد بندگى از بندگان اینست! سزاى خدا و کرم الهى در حق بندگان چیست! إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ الى قوله لَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ اى انّ الذین کانوا لنا یکفیهم ما یجدون منا، فانّا لا نضیع اجر من احسن عملا، من التجأ الى سدة کرمنا آویناه الى ظل نعمنا، من وقع علیه غبرة طریقنا لم تقع علیه قترة فراقنا، من خطا خطوة الینا وجد منحة لدینا.
اى هر که بما پیوست، از شبیخون قطیعت بازرست، اى هر که دل در کرم ما بست رخت از حجره غمان بربست، اى هر که ما را دید، جانش بخندید، بما رسید او که در خود برسید، و او که در خود برسید، چه گویم که چه دید و چه شنید.
پیر طریقت گفت الهى این همه نواخت از تو بهره ماست، که در هر نفسى چندین سوز و نور عنایت تو پیداست، چون تو مولى کراست، و چون تو دوست کجاست و بآن صفت که تویى خود جز زین نه رواست، این همه نشانست، آئین فرد است، این خود پیغام است و خلعت برجاست، خلعت آنست که گفت لَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ باش تا فردا که آن اجر کریم و نواخت عظیم که از بهر تو نزدیک خود دارد بیرون دهد، آنت نعمت بیکران و پیروزى جاویدان، در مجمع روح و ریحان و میقات وصل جانان.
کى خندد اندر وى من بخت من از میدان تو!
کى خیمه از صحراء جانم بر کند هجران تو!
عجب کاریست کار این درویش! جبرئیل با ششصد پر طاوسى نتوانست که یک قدم با آن مهتر عالم صلّى اللَّه علیه و آله و سلم از وراى سدره بر دارد و این درویش گدا دست از دامن وى بندارد تا با وى پاى بر عرش مجید ننهد. اما میدان که این بستاخى نه امروزینه است، که این دیرینه است، در عهد ازل که بنیاد دوستى مى‏نهاد، ارواح درویشان در مجلس انس بر بساط انبساط یک جرعه شراب یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ نوش کردند و بدان بستاخ شدند، مقربان ملأ اعلى گفتند اینت عالى همت قومى که ایشانند! ما بارى ازین شراب هرگز جرعه نچشیدیم و نه شمه یافتیم! و هاى و هوى ارواح این گدایان در عیوق افتاده که:
اول تو حدیث عشق کردى آغاز
اندر خور خویش کار ما را مى‏ساز
ما کى گنجیم در سرا پرده راز
لافیست بد سنت ما و منشور نیاز
رشیدالدین میبدی : ۱۷- سورة بنى اسرائیل- مکیة
۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ» اللَّه نام خداوندى که نامور است بیش از نام بران و راست نام ترست از همه ناموران، کردگار جهان و جهانیان و خداوند همگان، رحمن است دارنده آفریدگان: دشمنان و دوستان و فراخ بخشایش در دو جهان، رحیم است مهر نماى و دل گشاى، دوستان را راه نماى و سر آراى عارفان، نکو نام و رهى‏دار کریم و مهربان، در گفت شیرین و در علم پاک، در صنع زیبا و در فضل بیکران.
پیر طریقت گفته در مناجات خویش: اى بوده و هست و بودنى، گفتت شنیدنى، مهرت پیوستنى و خود دیدنى، اى نور دیده و ولایت دل و نعمت جان، عظیم شانى و همیشه مهربان، نه ثناى ترا زبان، نه دریافت ترا درمان، اى هم شغل دل و هم غارت جان، بر آر خورشید شهود یک بار از افق عیان، و از ابر جود قطره‏اى چند بر ما باران.
قوله: «سُبْحانَ الَّذِی أَسْرى‏ بِعَبْدِهِ» خداوند هفت آسمان و هفت زمین جلّ جلاله و تقدّست أسماؤه و تعالت صفاته، در صدر این سورت بر خود ثنا کرد آن گه کرامت مصطفى (ص) جلوه کرد و شرف وى بر خلق پیدا کرد، اوّل خود را به بى عیبى گواهى داد و بپاکى یاد کرد، خود را خود ستود و کمال قدرت خود با خلق نمود، حوالت معراج رسول (ص) با فعل خود کرد نه با فعل رسول تا مؤمن را شبهت نیفتد و بر منکر حجّت بود، داند که عجائب قدرت را نهایت نیست و از کمال قدرت آن قادر این حال بدیع نیست.
دیگر معنى آنست که تا کرامت مصطفى (ص) و شرف وى بر خلق عالم جلوه کند و تا عالمیان بدانند که مقام وى مقام ربودگانست بر بساط صحبت نه مقام روندگان در منزل خدمت، ربوده در کشش حقّ است و رونده در روش خویش، او که در کشش حقّ است در منزل راز و نازست و سزاى اکرام و اعزاز است، و او که در روش خویش است بر درگاه خدمت بار همى‏خواند و همى‏جوید تا خود را منزلتى پدید کند، آن مقام مصطفى (ص) است حبیب حق و این مقام موسى است کلیم حق، نبینى که موسى را گفت: «جاءَ مُوسى‏ لِمِیقاتِنا» و مصطفى را گفت: «أَسْرى‏ بِعَبْدِهِ» موسى آینده است بخویشتن رونده، محمّد برده است از خود ربوده: لیس من یمشى برجله کمن یمشى الیه، لیس من نوجى بسرّ کمن نودى علیه، او که رونده باشد در غیبت بعد پس از فصل وصل یابد، باز آن کس که برده بود بدایتش رفعت وصل بود، خاتمتش خلعت فضل بود، آن گه گفت: «بِعَبْدِهِ لَیْلًا» بنده خود را که بحضرت راز و ناز برد بشب برد، زیرا که شب برد، زیرا که شب موسم عارفانست و وقت خلوت دوستانست، آرام گاه مشتاقانست، هنگام نواخت بندگانست، چون شب در آمد، دوستان را وقت خلوت آمد، رقیبان در خواب و دشمنان دور، خانه خالى و دوست منتظر:
شب هست و شراب هست و چاکر تنهاست
برخیز و بیا جانا کامشب شب ماست‏
در اخبار داود است که: یا داود کذب من ادّعى محبّتى اذا جنّه اللّیل نام عنّى، یا محمّد در راه ما هر که رنجى کشد از پس آن گنجى بیند، ترا فرمودیم که: «وَ مِنَ اللَّیْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَکَ» بشب خیز و نماز کن، هم ما فرمودیم که بشب خیز و بیا و با ما راز کن، تا بدانى که ما رنج کس ضایع نکنیم و هر کس را بسزاى خود رسانیم.
لطیفه‏اى دیگر گفته‏اند که ربّ العالمین مصطفى (ص) را فعلى اثبات کرد لایق عبودیّت او، و خود را فعلى گفت سزاى ربوبیّت خویش، فعل مصطفى عروج است: «أَسْرى‏ بِعَبْدِهِ لَیْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى»، فعل اللَّه تعالى نزول است: ینزل کلّ لیلة الى السّماء الدّنیا، عروج محمّد سزاى بشریّت او و نزول اللَّه سزاى الهیّت او، لایق ذات و صفات او، آن گه نزول خود را هنگام آن شب ساخت، عروج محمّد را هم بشب خواست از بهر آنک محمّد را حبیب خواند و معنى محبّت جز موافقت نیست، «مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى» بردند او را از مسجد حرام بمسجد اقصى و از مسجد اقصى بسدره منتهى و منزل اعلى تا احوال و اهوال قیامت معاینه بیند و قواعد شفاعت ممهّد گرداند، فردا که رستاخیز بپاى شود و سیاست و عظمت جبّارى در خلق پیچد، از بیم و فزع قیامت و هو و سیاست در گاه عزّت خلایق همه در خود افتاده متحیّر بمانده رعب زده و فزع چشیده که آن بینند که هرگز ندیده باشند و از شغل و کار خود با کار کس نپردازند، همه گویند: نفسى نفسى، و مصطفى (ص) که ملکوت دیده و آیات کبرى و عجائب غیب بوى نموده نترسد و هیبت و سیاست آن روز در وى اثر نکند و دل خود با شفاعت امّت دهد، همى‏گوید: امّتى امّتى، و اگر این حال را مثالى خواهى در کار موسى (ع) تأمّل کن، چون تقدیر اللَّه چنان بود که موسى و لشکر دشمن روزى بهم آیند و ساحران سحر عظیم آرند و عصاى موسى مار گردد تا آن سحر فرو برد، پیش از آن روز در حضرت مناجات ربّ العالمین با وى گفت: «أَلْقِ عَصاکَ» یا موسى عصا بیفکن، موسى عصا بیفکند مار گشت، موسى از آن بترسید! ربّ العزّه گفت: «خُذْها وَ لا تَخَفْ» اى موسى برگیر و مترس، لا جرم آن روز که برابر فرعون بود و عصا مار گشت همه بترسیدند که ندیده بودند و موسى به نترسید که یک بار دیده بود، و یقال ارسله الحقّ سبحانه لیتعلّم اهل الارض منه العبادة ثمّ رقاه الى السّماء لتتعلّم الملائکة منه آداب العبادة. قال اللَّه تعالى: «ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى‏» ما التفت یمینا و لا شمالا ما طمع فى مقام و لا فى اکرام تحرّر عن کلّ ارب و طرب.
لطیفه‏اى عجب شنو! آدم را گفتند «فَاهْبِطْ» مصطفى (ص) را گفتند: «اصعد» اى آدم بزمین فرو رو تا عالم خاک به هیئت جلال سلطنت تو قرار گیرد، اى محمّد تو بآسمان بر آى تا ذروه افلاک بجمال مشاهده تو آراسته شود، اى محمّد سرّ ما در آن که پدرت را آدم گفتیم: «فَاهْبِطْ» این بود که ترا گوئیم: «اصعد»، بر مرکب همّت نشین و تارک افلاک را اخمص قدم مبارک خود گردان، از جسمانى و روحانى سفر کن آن گه بما نظر کن، هدیه پاک: التّحیّات المبارکات الصّلوات الطیّبات للَّه، بحضرت آر. قدح مالامال: السّلام علیک ایّها النّبی و رحمة اللَّه که بر دست ساقى عهد فرستاده شد بانامل قبول بگیر و بکش، جرعه‏اى کریم وار بر ارض دلهاى امّت ریز که کریمان چنین گفته‏اند:
شربنا و اهرقنا على الارض قسطها
و للارض من کأس الکرام نصیب‏
هر کسى را جام او با جان او هم سان کنید
هر کسى را نقل او با عقل او هم بر نهید
قال جعفر الصّادق (ع): لمّا قرّب الحبیب غایة التقریب نالته غایة الهیبة فالطفه ربّه غایة اللّطف لانّه لا تحمل غایة الهیبة الّا بغایة اللّطف
جعفر صادق (ع) گفت: شب معراج که سید (ص) بحضرت رسید غایت قربت یافت و از غایت قربت غایت هیبت دید، تا ربّ العزّه تدارک دل وى کرد بغایت لطف و کرامت بى نهایت او را بخود نزدیک کرد، الطاف کرم گرد وى در آمد، بمنزل: «ثُمَّ دَنا» رسیده، خلوت: «أَوْ أَدْنى‏» یافته، راز شنیده، شراب چشیده، دیدار حق دیده، از هر دو کون رمیده، و با دوست بیارمیده، رفت آنچ رفت و شنید آنچ شنید و دید آنچ دید و کس را از آن اسرار خبرته، عقول و اوهام از دریافت آن معزول کرده، رازى در پرده غیرت رفته، بى زحمت اغیار بسمع نبوّت رسانیده، نور فى نور و سرور فى سرور و حبور فى حبور اخبرنا بالقصّة اکراما و اخفى الاسرار اعظاما.
رازیست مرا با شب و رازیست عجب
شب داند و من دانم، من دانم و شب‏
رشیدالدین میبدی : ۳۹- سورة الزمر- مکیة
۱ - النوبة الثالثة
«بسم اللَّه» کلمة سماعها یوجب للقلوب شفاءها و للارواح ضیاءها و للاسرار سناها و علاها و بالحقّ بقاءها، فالاسم اسم لسموّه من العدم و الحقّ حقّ لعلوّه بحق القدم. نام خداوندى که نام او دلها را بستانست و یاد او شمع تابانست. نام خداوندى که مهر او زندگانى دوستانست و یک نفس با او بدو گیتى ارزانست، یک طرفة العین انس با او خوشتر از جانست، یک نظر ازو بصد هزار جان رایگانست.
و لا اصافح انسى بعد فرقتکم
حتّى تصافح کفّ اللامس القمرا
و لا امل مدى الایّام ذکرکم
حتّى یمل نسیم الرّوضة السّحرا
گمان مبر که مرا جز تو یار خواهد بود
دلم جز از تو کسى را شکار خواهد بود
«تَنْزِیلُ الْکِتابِ مِنَ اللَّهِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ» کتاب عزیز من ربّ عزیز انزل على عبد عزیز بلسان ملک عزیز فى شأن امر عزیز.
ورد الرسول من الحبیب الاوّل
یعد التّلاقى بعد طول تزیّل
این قرآن نامه خداوند کریم است، بندگان را یادگار مهر قدیم است، نامه‏اى که مستودع آن در جهان است و مستقرّ آن در میان جانست، هفت اندام بنده بنامه دوست نیوشان است، نامه دوست نه اکنونیست که آن جاودان است، نامه خبر و خبر مقدّمه عیان است. هذا سماعک من القارى فکیف سماعک من البارئ! هذا سماعک فى دار الفناء فکیف سماعک فى دار البقاء! هذا سماعک و انت فى الخطر فکیف سماعک و انت فى النظر؟!
قال النبى (ص): «کانّ النّاس لم یسمعوا القرآن حین سمعوه من فى الرّحمن یتلوه علیهم».
امروز در سراى فنامیان بلا و عنا لذّت سماع اینست، فردا در سراى بقا در محل رضا بوقت لقا گویى لذّت سماع خود چونست؟
غنّت سعاد بصوتها فتخارست
الحان داود من الخجل‏
«إِنَّا أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الْکِتابَ بِالْحَقِّ» اى محمد! ما این قرآن بتو فرو فرستادیم تا گمشدگان را براه نجات خوانى، مهجوران را از زحمت هجران براحت وصال آرى، رنجوران را از ظلمت ادبار بساحت اقبال آرى، مکارم اخلاق باین قرآن تمام کنى، قوانین شرع بوى نظام دهى. اى محمد! هر کجا نور ملت تو نیست همه ظلمت شرک است، هر کجا انس شریعت تو نیست همه زحمت شکّ است. اى محمد! ما عزّ دولت تو و شرف رسالت تو تا ابد پیوستیم.
«فَاعْبُدِ اللَّهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّینَ» اکنون همه ما را باش سرّ خود با ما پرداخته و از اغیار دل برداشته و از بند خویش و تحکّم خویش باز رسته، رسول خدا صلوات اللَّه و سلامه علیه باین خطاب چنان ادب گرفت که جبرئیل آمد و گفت: یا محمد أ تختاران تکون ملکا نبیّا او عبدا نبیّا آن دوست‏تر دارى که ملکى پیغامبر باشى یا بنده‏اى پیغامبر؟
گفت: خداوندا بندگى خواهم و ملکى نخواهم ملکى ترا مسلّم است و بندگى ما را مسلّم، مأوى من جز لطف تو نیست و پناه من جز حضرت عزّت تو نیست، اگر ملک اختیار کنم با ملک بمانم و آن گه افتخار من بملک من باشد لکن بندگى اختیار کنم تا مملوک تو باشم و افتخار من بملک تو باشد، ازینجا گفت: «انا سیّد ولد آدم و لا فخر»
منم مهتر فرزند آدم و بدین فخر نیست، فخر ما که هست بدوست نه بغیر او، کسى که فخر کند بچیزى کند که آن بر او بود نه فرود او، در هر دو کون هیچیز بر ما نیست پس ما را به هیچ چیز فخر نیست فخر ما بخالق است زیرا که بر ما کسى نیست جز او، اگر بغیر او فخر کنم بغیر او نگرسته باشم و فرمان «فاعبد اللَّه مخلصا» بگذاشته باشم و بگذاشت فرمان نیست و بغیر او نگرستن شرط نیست لا جرم بغیر او فخر نیست.
فان سمّیتنى مولى فمولاى الّذى تدرى
و ان فتّشت عن قلبى ترى ذکراک فى صدرى‏
«أَلا لِلَّهِ الدِّینُ الْخالِصُ» سزاى اللَّه عبادت پاک است بى نفاق و طاعت باخلاص بى‏ریا، و گوهر اخلاص که یابند در صدف دل یابند در دریاى سینه، و از اینجاست که حذیفه گوید رضى اللَّه عنه: از ان مهتر کائنات پرسیدم صلوات اللَّه و سلامه علیه که اخلاص چیست؟ گفت: از جبرئیل پرسیدم که اخلاص چیست؟ گفت: از ربّ العزة پرسیدم که اخلاص چیست؟ گفت: «سرّ من سرىّ استودعته قلب من احببت من عبادى»
گفت: گوهرى است که از خزینه اسرار خویش بیرون آوردم و در سویداى دل دوستان خویش ودیعت نهادم. این اخلاص نتیجه دوستى است و اثر بندگى، هر که لباس محبّت پوشید و خلعت بندگى بر افکند هر کار که کند از میان دل کند. دوستى حقّ جلّ جلاله با آرزوهاى پراکنده در یک دل جمع نشود. فریضه تن نماز و روزه است و فریضه دل دوستى حقّ. نشان دوستى آنست که هر مکروه طبیعت و نهاد که از دوست بتو آید بر دیده نهى.
و لو بید الحبیب سقیت سمّا
لکان السّمّ من یده یطیب‏
آن دل که تو سوختى ترا شکر کند
و ان خون که تو ریختى بتو فخر کند
و انّ دما اجریته لک شاکر
و انّ فؤادا رعته لک حامد
زهرى که بیاد تو خورم نوش آید
دیوانه ترا بیند و با هوش آید
«خَلَقَکُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ» آسمان و زمین و روز و شب آفرید تا صفت قدرت خود بخلق نماید، بدانند که او قادر بر کمال است و صانع بى‏احتیال است، بر وحدانیّت او از صنع او دلیل گیرند. آدم و آدمیان را بیافرید تا ایشان را خزینه اسرار قدم گرداند، و نشانه الطاف کرم‏ «کنت کنزا خفیّا فاحببت ان اعرف»
ذات و صفات منزّه داشتم عارف میبایست، جلال و جمال بى‏نهایت داشتم محبّ میبایست، دریاى رحمت و مغفرت بموج آمده مرحوم میبایست. مخلوقات دیگر با محبّت کارى نداشتند از انک هرگز در خود همّت بلند ندیدند، آن یک تویى که همّت بلند دارى. فریشتگان و کارى راست بسامان از ان است که با ایشان حدیث محبّت نرفته، و آن کنوز رموز که در نهاد آدمیان تعبیه است در ایشان ننهاده، آن زیر زبرى آدمیان آن تحیّر و دهشت ایشان آن قبض و بسط ایشان حزن و سرور ایشان غیبت و حضور ایشان جمع و تفرقت ایشان شربتهاى زهرا میغ ساخته بر دست ایشان تیغ‏ها آهخته بر گردن ایشان، اینهمه با ایشان از انست که شمّه‏اى از گل محبّت رسیده بمشام ایشان.
عشق تو مرا چنین خراباتى کرد
و رنه بسلامت و بسامان بودم‏
بو یزید بسطامى گوید: وقتى در خمار شراب عشق بودم در خلوت‏ «انا جلیس من ذکرنى»
بستاخى بکردم و از ان بستاخى بار بلا بسى کشیدم و جرعه محنت بسى چشیدم گفتم: الهى! جوى تو روان این تشنگى من تا کى، این چه تشنگى است و جامها مى‏بینم پیاپى!
زین نادره‏تر کرا بود هرگز حال
من تشنه و پیش من روان آب زلال‏
عزیز دو گیتى چند نهان باشى و چند پیدا، دل حیران گشته و جان شیدا، تا کى ازین استتار و تجلّى آخر کى بود آن تجلى جاودانى، چند خوانى و چند رانى، بگداختم در آرزوى روزى که در ان روز تو مانى، تا کى افکنى و برگیرى، این چه وعد است بدین درازى و بدین دیرى؟ گفتا بسرم الهام دادند که با یزید خبر ندارى که باین طائفه گوشت بى‏جگر نفروشند و در انجمن دوستى جز لباس بلا نپوشند، بگریز اگر سر بلا ندارى و رنه خونت بریزند. بو یزید گفت: در بستاخى بیفزودم و به بیخودى گفتم: الهى! من گریختم لطف تو در من آویخت، آتش یافت بر نور شناخت کرم تو انگیخت، از باغ وصال نسیم قرب مهر تو انگیخت، باران فردانیّت بر گرد بشریّت فضل تو ریخت.
اوّل تو حدیث عشق کردى آغاز
اندر خور خویش کار ما را مى‏ساز
ما کى گنجیم در سرا پرده راز
لافیست بدست ما و منشور نیاز
گفت: آخر بسرّم ندا آمد و از آسمان لطف باران برّ آمد، درخت امید ببر آمد و اشخاص پیروزى بدر آمد، کى پاى بگل فرو شده دست بیار.
پیر طریقت گفت: نه پیدا که عزّت قدم رهى را چه ساخته از انواع کرم، رهى را اوّل قصدى دهد غیبى تا از جهانش باز برد، پس نورى دهد روشن تا از جهانیانش باز برد، پس کششى دهد قربى، تا از آب و گل باز برد، چون فرد شود آن گه وصال فرد را شاید.
جوینده تو همچو تو فردى باید
آزاد ز هر علّت و دردى باید
زان مى‏نرسد بوصل تو هیچ کسى
کاندر خور غمهاى تو مردى باید
رشیدالدین میبدی : ۴۳- سورة الزخرف- مکیه
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: الْأَخِلَّاءُ یَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِینَ بدان که مستحق دوستى بحقیقت خدا است و بس، زیرا که جمال بر کمال و جلال بى‏زوال او راست، ذات ازلى و صفات سرمدى او راست، و وجود بى‏غایت وجود بى‏نهایت او راست، علم بى‏آلت و قدرت بى‏حیلت او راست.
بو بکر صدّیق گفت: من ذاق من خالص محبة اللَّه عز و جل، منعه ذلک من طلب الدنیا و اوحشه من جمیع البشر.
هر که صفاء محبت حق در دل او منزل کرد، کدورت طلب دنیا و قبول خلق، از دل وى رخت برداشت، اگر کسى را دوست دارد از مخلوقان، از آن است که وى بحق تعالى تعلقى دارد، یا از روى دوستى با حق مناسبتى دارد. هر کرا دوستى بود، بحقیقت سرا و کوى و محلت او، او را دوست بود. قال الشاعر:
و ما عهدى بحب تراب ارض
و لکن ما یحلّ به الحبیب
مصراع: مقصود رهى ز کوى تو روى تو بود.
دوستى متقیان و پارسایان از آنست که حق جل جلاله میگوید: إِنْ أَوْلِیاؤُهُ إِلَّا الْمُتَّقُونَ دوستى رسول خدا از آنست که خود میفرماید: احبّونى لحب اللَّه عز و جل، پس منتهى همه دوستیها کمال جمال حضرت الهیت است و الیه الاشارة بقوله: وَ أَنَّ إِلى‏ رَبِّکَ الْمُنْتَهى‏ و نشان محبت آنست که هر مکروه طبیعت و نهاد که از دوست بتو آید آن را بر دیده نهى، مصطفى (ص) گفت: لخلوف فم الصائم اطیب عند اللَّه من ریح المسک.
بوى متغیر از دهن روزه‏دار عطر سراپرده قدوسیت است. بر همه عطرهاى عالم مقدم دار چون دوست آن را مى‏پسندد.
قال الشاعر:
زهرى که بیاد تو خورم نوش آید
و لو بید الحبیب سقیت سما
لکان السم من یده یطیب‏
آن دل که تو سوختى ترا شکر کند
و ان خون که تو ریختى بتو فخر کند
و ان دما اجریته لک شاکر
و ان فؤادا رعته لک جامد
دیوانه ترا بیند باهوش آید
و گفته‏اند اى هر که ترا دید بشناخت و هر که بشناخت بیاویخت و هر که بیاویخت بسوخت. و سوخته را دیگر باره نسوزند، بلکه بنوازند، باین نداء کرامت که: یا عِبادِ لا خَوْفٌ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ.
چنان که در ازل گفت، عبادى، در ابد هم خود گوید، عبادى. در ازل گفت: عبادى انتم خلقى و انا ربکم الىّ فارفعوا حوائجکم، و در ابد گوید: عِبادِ لا خَوْفٌ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ وَ لا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ این خود خطاب است با عامه مؤمنان.
اما خطاب با صدّیقان و نزدیکان آنست که گوید: عبادى هل اشتقتم الىّ، عبادى هل احببتم لقایى. اینست عزیز حالتى و بزرگوار منزلتى، قاصد بمقصود رسیده و طالب بمطلوب و محب بمحبوب، درخت وصل ببرآمده و رسول مقصود بدر آمده، یار بشرط عشق درآمده.
یار هم آخر بشرط عشق درآید
رنج من از عاشقیش هم بسر آید
یُطافُ عَلَیْهِمْ بِصِحافٍ مِنْ ذَهَبٍ وَ أَکْوابٍ این نصیب زاهدان و عابدان است که یکبارگى خود را با طاعت و عبارت دارند و بحکم ریاضت و مجاهدت بر وفق شریعت، روزگار بگرسنگى و تشنگى بسر آوردند. و ملذوذات اطعمه و اشربه دنیا بکار نداشتند، لا جرم فردا در بهشت غلمان و ولدان، پیالهاى زرین بر سر ایشان میگردانند و میگویند: کُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِیئاً بِما أَسْلَفْتُمْ فِی الْأَیَّامِ الْخالِیَةِ وَ فِیها ما تَشْتَهِیهِ الْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ الْأَعْیُنُ‏ این نصیب عارفانست و مشتاقان، که تا بودند در آرزوى دیدار جلال و جمال حق بودند، با دلى تشنه و نفسى سوخته و جانى بعشق افروخته، شمه‏اى از عالم دوستى بایشان رسیده و ایشان در آن شمه سراسیمه و متحیر گشته، تحیرى که درون پرده است نه برون پرده، تحیر که برون پرده باشد گمراهى است و تحیر درون پرده، از آثار کمال جلال الهى است.
هر که از خلق بحق نتواند شد متحیرى گم‏راهست، هر که از حق بخلق نتواند آمد، متحیر حضرت درگاهست، هر چند که رود جز بوى بازنگردد.
پیر طریقت ازینجا گفت: روزگارى او را مى‏جستم، خود را مییافتم، اکنون خود را میجویم او را مییابم. این آن تحیر است که آن جوانمردان طریقت بدعا خواسته‏اند که: یا دلیل المتحیرین، زدنى تحیرا و انشدوا.
قد تحیرت فیک خذ بیدى
یا دلیلا لمن تحیر فیکا
قومى خداى را پرستند بر بیم و طمع، دیده ایشان برین آمد که: یُطافُ عَلَیْهِمْ بِصِحافٍ مِنْ ذَهَبٍ وَ أَکْوابٍ مزدوران‏اند در بند پاداش مانده و دل در غم خلد بسته، قومى او را بمهر و محبت پرستند، عارفان‏اند دل با مهر او داده و در آرزوى دیدار وى سوخته. پیر طریقت گفت: من چه دانستم که مزدور است، کسى کو را بهشت رأس المال است و عارف اوست که در آرزوى یک لحظه وصالست، من دانستم که حیرت بوصال تو طریق است و ترا او بیش جوید که در تو غریق است:
کى خندد اندر روى من بخت من از میدان تو
کى خیمه از صحراء جانم برکند هجران تو
تا کى روم بر بوى تو در کوى جست و جوى تو
با مهر و گفت و گوى تو از هر سویى جویان تو
به داود وحى آمد که: یاد اود، انّ اودّ الاودّاء الىّ، من عبدنى لغیر نوال و لکن لیعطى الربوبیة حقها. یاد اود من اظلم ممن عبدنى لجنة او نار، لو لم اخلق جنة و نارا لم اکن اهلا ان اطاع؟. و مر عیسى علیه السّلام بطائفة من العباد قد نحلوا و قالوا نخاف النار و نرجوا الجنة، فقال مخلوقا خفتم و مخلوقا رجوتم، و مر بقوم آخر، کذلک فقالوا نعبده حبّا له و تعظیما لجلاله، فقال انتم اولیاء اللَّه حقا، معکم امرت ان اقیم.
میگوید: عیسى (ع) بقومى عابدان برگذشت که از عبادت گداخته بودند و میگفتند از دوزخ میترسیم و بهشت امید داریم، گفت از مخلوقى میترسید و بمخلوقى امید دارید و بقومى دیگر برگذشت که میگفتند، ما او را بدوستى او میپرستیم، گفت شما دوستان خدائید بدرستى مرا فرمودند که با شما باشم نشینم، و اللَّه اعلم.
رشیدالدین میبدی : ۴۹- سورة الحجرات‏
۲ - النوبة الثالثة
قوله: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ اى پدید آرنده هر موجودى اى پذیرنده هر دودى. اى کرمت بندگان را بروزى ضامن، اى ملک تو از فنا و زوال ایمن.
عزیز کرده تو کس خوار نکند بر کشیده تو کس نگونسار نکند. بداغ گرفته تو کس در او طمع نکند. مؤمنان همه بداغ تواند و در روش خویش با چراغ تواند. بر کشیدگان عطف و نواختگان لطف تواند، از تارات خلقیت و حالات بشریت در دایره عهده قدم بر نقطه رضا دارند. گاه چون سروى در چمن در مقام خلوت‏اند، گاه چون چفته چوگانى بر مقام خدمت‏اند. ایشانند که در ازل رب العالمین ایشان را نواخته و میان ایشان برادرى افکنده که إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ برادرى که هرگز منقطع نشود، قرابتى که بریده نگردد، نسبى که تا ابد بپیوندد، همانست که خبر میآید: کلّ سبب و نسب ینقطع یوم القیمة الّا سببى و نسبى. مراد باین نسب دین و تقوى است نه نسب آب و گل.
اگر نسبت آب و گل بودى بو لهب و بو جهل را در آن نصیب بودى و هو المشار الیه فى قوله: إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ اى جوانمرد چون مى‏دانى که مؤمنان همه برادران تواند و در نسب ایمان و تقوى خویشان تواند، حق برادرى بگزار و شرط خویش بجاى آر. زندگانى با ایشان بموافقت کن راه ایثار و فتوت پیش گیر و خدمت بى‏معارضت کن. ایشان گناه کنند تو عذر خواه ایشان بیمار شوند تو عیادت کن حظّ خود یکسر فرو گذار و نصیب ایشان زیادت کن. اینست حق برادرى اگر سر این دارى دراى و رنه هجرت کن. ذو النون مصرى را پرسیدند که صحبت با که داریم و نشست و خاست با که کنیم، گفت: من لا یملک و لا ینکر علیک حالا من احوالک و لا یتغیر بتغیرک. فرمود صحبت با کسى کن که وى را ملک نبود یعنى آنچه دارد از مال و ملک نه حق خویش داند حق برادران در آن بیش از حق خویش شناسد.
هر خصومت که در عالم افتاد از تویى و منى خاست چون تویى و منى از راه برداشتى موافقت آمد و خصومت برخاست.
دیگر وصف آنست که صحبت با کسى دار که بهیچ حال بر تو منکر نگردد و اگر در تو عیبى بیند از تو برنگردد.
داند که آدمى از عیب خالى نیست و بى‏عیبى و پاکى جز صفت خداوند قدوس نیست.
مردى را زنى بود و در کار عشق وى نیک رفته بود و آن زن را سپیدیى در چشم بود و مرد از فرط محبت از آن عیب بى‏خبر بود تا روزى که عشق وى روى در نقصان نهاد گفت: این سپیدى در چشم تو کى پدید آمد، زن گفت آن گه که کمال عشق ترا نقصان آمد. مصطفى (ص) فرمود حبّ الشی‏ء یعمى و یصمّ.
دوستى مر مرد را از دیدن عیب محبوب نابینا کند و از ملامت شنیدن کر گرداند تا نه عیب دوست بیند نه ملامت در دوستى وى شنود. سدیگر وصف آنست که لا یتغیر بتغیرک باین کلمت او را از صحبت خلق باز برید گفت صحبت که کنى با حق کن نه با خلق زیرا که خلق بگردند چون تو بگردى و حق جلّ جلاله بجلال احدیت خویش و کمال صمدیت خویش هرگز بنگردد اگر چه خلق بگردند.
پیر طریقت گفت الهى تو مؤمنان را پناهى. قاصدان را بر سر راهى. عزیز کسى که تو او را خواهى. اگر بگریزد او را در راهى. طوبى آن کس را که تو او رایى، آیا که تا از ما خود کرائى.
ذو النون مصرى گفت زنى را دیدم درین سواحل شام، زنى که بصورت زن نمود و بمعنى هزار مرد بیشتر همه عین صفا و ذات وفا بود. ظاهر او همه صفا صفت، باطن او همه بقا معرفت. نه در صورت اسم و جسم آویخته، نه در منزل حال و قال رخت افکنده.
مکن در جسم و جان منزل که این دونست و آن والا
قدم زین هر دو بیرون نه، نه اینجا باش و نه آنجا
بهستى محبوب هستى خود در باخته، بصفات محبوب از صفات خود بیزار شده.
ایها السائل عن قصتنا
لو ترانا لم تفرق بیننا
فاذا ابصرتنى ابصرته
و اذا ابصرته ابصرتنا
اى جوانمرد، محبت سلطانى قاهر است و شرع محبت بر خلاف شرع ظاهر است. در شرع ظاهر همه لطف و رفق و نفع و نواختن است و در شرع محبت همه قهر و عنف و کشتن و خون ریختن است.
در عشق تو گر کشته شوم باکى نیست
کو دامن عشقى که برو چاکى نیست‏
ذو النون مصرى گفت: آن زن را پرسیدم که من این اقبلت و این تریدین؟
اى زن از کجا رفته‏اى و کجا قصد دارى. گفتا اقبلت من عند اقوام تَتَجافى‏ جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً الى رِجالٌ لا تُلْهِیهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ. از نزدیک قومى بیامدم بیداران بنزدیک قومى روم هشیاران. ایشان را بصفت و سیرت معروف کردند نه بنام و نسبت. هر که او شرفى و کرامتى در جهان یافت از صفت و سیرت یافت نه از نام و نسبت، چه شرف دارد آن نسبت که فردا بریده گردد؟ و الحق جل جلاله یقول: فَلا أَنْسابَ بَیْنَهُمْ یَوْمَئِذٍ وَ لا یَتَساءَلُونَ کدام کرامت است بزرگوارتر از این کرامت که رب العزة میفرماید: إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ. آن گه صفت آن قوم، بیدارى نهاد و بیخوابى که صفت مشتاقان است و آئین عاشقان، گفت چون شب درآید و آفتاب نهان شود دلهاى ایشان معدن اندوهان شود، گهى نوحه کنند بزارى، گهى بنالند از خوارى، گهى روزنامه عشق باز کنند و سوره شوق آغاز کنند، فریاد درگیرند و سوز بزارى دوست را یاد کنند.
همه شب سر بر زانوى حیرت نهاده یا روى بر خاک حسرت مالیده و بدرد دل و سوز جگر این نوحه میکنند که:
تاریکتر است هر زمانى شب من
یا رب شب من سحر ندارد گویى‏
اى جوانمرد هر که شبى بیدار نبوده او رنج بیدارى چه داند، هر که شبى بیمار نبوده از درازى شب بیداران چه خبر دارد. اى مسکین هرگز ترا شبى بود که از درد نایافت مونس، مونس تو ماه بود و ستاره با تو همراز بود. اى شب دراز بخواب غفلت کوتاه کرده و روز سپید بمعصیت سیاه کرده. اى مسکین روز عمرت را شب آمد، بهار جوانى درگذشت، گلنارت زرد شد، عقیقت کاه شده چراغت فرو مرد، حساب عمر فذلک شد، روز شمرده بآخر رسید و برید در رسید. امروز ماتم خود بدار و اشک حسرت از دیده فرو بار پیش از آنکه نه چشم ماند نه بینایى، نه تن ماند نه توانایى، نه قوت ماند نه دانایى نه کمال ماند نه زیبایى.
اى خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
و اى خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
پیش از آن کین جان عذر آور فرو ماند ز نطق
بیش از آن کین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
نوبهارست، بیا، تا قدحی نوش کنیم
باشد این محنت ایام فراموش کنیم
ساقیا، هوش و خرد تفرقه خاطر ماست
باده پیش آر، که ترک خرد و هوش کنیم
حد ما نیست که پیش تو بگوییم سخن
هم تو با ما سخنی گوی، که ما گوش کنیم
بارها غم بتو گفتیم، ز ما نشنیدی
بعد ازین مصلحت آنست که خاموش کنیم
هیچ ناگفته بجانیم ز نیش ستمت
وای! اگر زان لب شیرین طمع نوش کنیم
ما که باشیم، که ما را دهد آغوش تو دست؟
با خیال تو مگر دست در آغوش کنیم
یار چون ساقی بزمست، هلالی، برخیز
تا بیک جرعه ترا واله و مدهوش کنیم
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
نی مهر تو در هیچ نگین می گنجد
نی مهر تو در جان حزین می گنجد
جولانت خواهم اگر چه ، ای مرد حکیم
در قالب گفتار همین می گنجد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴
آمد آن فصلی ‌کزو طبع جهان دیگر شود
هر زمین از صنعت او آسمان پیکر شود
باغ او مانند صورتخانهٔ مانی شود
باغ ازو مانند لعبت‌خانهٔ آزر شود
کوهسار از چادر سیماب‌گون آید برون
چون عروس باغ در زنگارگون چادَر شود
گاه پرکوکب شود بی‌گنبد اخضر درخت
گاه بی‌کوکب چمن چون‌گنبد اخضر شود
سرو همچون منبری گردد ز مینا ساخته
شاخ‌گل مانندهٔ بیجاده گون چنبر شود
گاه بازیگر شود قمری‌گهی بلبل خطیب
آن جهد بیرون ز چنبر وین سوی منبر شود
ابر چون اندر دهان لاله اندازد سرشک
لولو اندر لاله پنداری همی مضمر شود
نغز باشد لؤلؤ اندر لالهٔ معشوق من
چون بخندد لؤلؤ اندر لاله پر شَکَر شود
نور با ظلمت قرین و فر با ایمان ندیم
مر مرا پیدا همی بر روی آن دلبر شود
گاه ظلمت بر بساط نور رقاصی‌کند
گاه بر اطراف ایمان کفر بازیگر شود
جام باده بر کف من نِهْ‌ که جانان حاضرست
تا مرا بر روی جانان باده جان پرور شود
بس‌که بی او دیدگان من به خواب اندر نشد
بر کنار او مگر یک ره به‌ خواب اندر شود
مجلسی بی‌داوری با او نخواهم ساختن
بیش‌ تا خصمش خبر یابد سوی داور شود
مر مرا از داور و خصمش نباشد هیچ باک
گر نظام دین پیغمبر مرا یاور شود
صاحب عادل مظفر آنکه عدل او همی
حجت قول خدای و قول پیغمبر شود
فتح اگرگفتارگردد کنیتش معنی بود
ور ظفر تصریف‌گردد نام او مصدر شود
گر نسیم جود او برکوه و صحرا بگذرد
سنگ آن یاقوت‌گردد خاک آن عنبر شود
ور به چشم همت اندر آب دریا بنگرد
موج آن دریا برآید اوج‌ کیوانْ تر شود
نه هر آن صاحب‌ که بردارد قلم چون او شود
نه هر آن غازی‌که تیغی برکشد حیدر شود
در صدف بسیار بارد قطرهٔ باران همی
لیکن از صد قطره یک قطره همی‌گوهر شود
بر بساط جنت ابراهیم را باید نشست
تا به‌زیر پایش آتش سوسن و عَبْهر شود
ملک و دین را سید دنیا سزد فخرو نظام
تا بنای ملک و دین هر روز عالی‌تر شود
هرکه اندر سایهٔ اقبال او گیرد پناه
گر زنی دیوار سازد سدّ اسکندر شود
وان که خواهد تا برآرد برخلافش یک نفس
آن نفس در حنجرش بر‌ّان تر از خنجر شود
ای سخاگستر خردمندی که هرکاو ساعتی
با تو بنشیند خردمندی سخاگستر شود
ای جهانداری کز عالی درگهت سوی ملوک
نامه‌ای چندان اثر داردکه صد لشکر شود
گرتورا چون رستم زال آید اندر پیش خصم
از فَزَع موی سرش چون فَرق زال زر شود
از دهن افسارگردد هرکه با تو سرکشد
وانکه سر بر خط نهد شایستهٔ افسر شود
گرزمدح تو بلند اختر شدم نشگفت ازآنک
مادح از ممدوحِ نیک‌اختر بلند اختر شود
هر عَرَض کاندر مدیحت بگذرد بر خاطرم
روی یوسف باشد اندر حسن اگر جوهر شود
پیش تو در نیک عهدی عرضه‌کردم محضری
هرکه این محضر فرو خواند نکومحضر شود
غیبهٔ من بنده از تشریف تو پر جامه شد
کیسه هم بایدکه از اِنعام تو پر زر شود
گفتم این مدحت بدانسانی که گوید عنصری‌:
«‌باد نوروزی همی در بوستان بتگر شود»
تا همی اشعار زیبا زیور دیوان شود
تا همی الفاظ نیکو زینت دفتر شود
جاو‌ان بادت بقا تا دفتر و دیوان ما
از ثنا و مدح تو پرزینت و زیورشود
هرکه بر مهرت در دل بسته دارد خَسته باد
تا ز درد آواز او همچون صریر در شود
باد بزمت چون سپهری کاندرو هر ساعتی
ماه ساقی‌ گردد و ناهید خنیاگر شود
بر تو فرخ باد سیصد جشن تا در هر یکی
مجلس تو جنت و می اندرو کوثر شود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
گمان مبر که ز یادِ تو غافلم ای دوست
که نیست یادِ کسی جز تو در دلم ای دوست
به جانِ تو که اگر بگسلد ز تن جانم
که من ز مهرِ تو پیوند نگسلم ای دوست
کسی دگر به دل و دیده در نمی آید
که ایستاده تویی در مقابلم ای دوست
وصال داشتم امیّد چون نگه کردم
خیال بود ز وصلِ تو حاصلم ای دوست
به آبِ مهرِ تو بوده ست خاکِ عشق مگر
کسی که کرد به قدرت عجین گلم ای دوست
محبّتِ تو وجودم فرو گرفت چنان
که خون نماند دگر در مفاصلم ای دوست
به اختیار نزاری نبود عزمِ سفر
قضا ز کویِ تو برداشت منزلم ای دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
اگر دوست با ما بود باک نیست
طریق محبت خطرناک نیست
سرا پای عاشق به خون است غرق
ولیکن به خونی که ناپاک نیست
گریز از ثعابین عشق ای پسر
که این زهر را هیچ تریاک نیست
بپالود مغزم ز سودای دوست
سویدای من مار ضحاک نیست
چو زر باد در خاک تیره سری
که زر پیش چشمش کم از خاک نست
سخی باش زیرا که در آدمی
نکوهیده عیبی چو امساک نیست
گران مایه نقدی است در آدمی
که در کان و ارکان و افلاک نیست
ظهورش بود در زمان و مکان
ولیکن در اقسام ادراک نیست
زلال خضر از سکندر مخواه
چه می جویی ای ابله آنجا ک نیست
حبیب خدا راست این مرتبه
ابو جهل در خورد لولاک نیست
چو دیدی نزاری به عین الیقین
پس آنجا مجال شک و شاک نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
می ده که در خواص کم از سلسبیل نیست
رغم جماعتی که بر ایشان سبیل نیست
بی می مرو طریق محبت که هم چو می
روشن دلی دگر سوی مقصد دلیل نیست
گر می پرست ناخلف است و حرام زاد
پس در همه قبیله ی آدم اصیل نیست
می شاهدست اگر نبود همدم خمار
هرچند ازهرست ولی بی هلیل نیست
اقبال آن که دارد و خوش میخورد به طبع
بدبخت چون کند که به دست بخیل نیست
بی هرزه عمر میگذرانیم و حاصلی
جز آفت دماغ و دل از قال و قیل نیست
هر چیز را به عمر توان یافتن بدل
جز روزگار عمر که آن را بدیل نیست
از دوست قاصدی که پیام آورد به دوست
انصاف میدهم که کم از جبرئیل نیست
چون مور اگر ضعیف نباشیم ممکن است
بار فراغ دوست به بازوی پیل نیست
ما را چه التفات به نمرودیان دهر
مقصود ما از اینهمه الا خلیل نیست
مردار میرود به حقیقت نزاریا
هرکو به تیر عشق چو مجنون قتیل نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
کس نمی دانم که پیغامی برد
یک قدم با ما به یاری بسپرد
بندگی ها عرضه دارد و آن گهی
از دل آ [ رامم ] سلامی آورد
تا به وصلم کی مجالی می دهد
باز پرسد روی و راهی بنگرد
الله الله غفلتِ بی اختیار
بر من از بی التفاتی نشمرد
زاریی می آورد از من به دوست
مرغ اگر بالایِ بامش می پرد
خدمتی می آورد با اشتیاق
گر برو بادِ سحر گه بگذرد
دفعِ سودا را نزاری تا به کی
خونِ جان با آبِ رز برهم خورد
در تعجّب مانده ام تا هیچ کس
دشمنِ جان چون نزاری پرورد
هم گران باشد اگر او را کسی
از غمِ دنیا به یک جو واخَرَد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
هرکه را درد عشق داغ نکرد
نبوَد مرد اگرچه باشد مرد
مردِ مرد آن گهی ببوَد که عشق
از وجودش همی برآرد گرد
عشق با سوز و درد می آید
[پیش] با جوش و بوش و بردابرد
هیچ افسرده را نباشد سوز
هیچ آسوده را نباشد درد
سوزناکان به دوست مشغولند
نه چو افسردگان به خواب و به خورد
متناسب نکرد هیچ بصیر
نفس سوزناک با دم سرد
عشق و معشوق و عاشق صادق
هر سه چون جمع گشت باشد فرد
عقل پوشیده بُد نزاری را
عشقش از پرده با میان آورد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۵
گر هیچ می‌توانی ای دل گزارشی کن
با حامیِ عنایت ما را سپارشی کن
تنها نشین ندارد از عمر هیچ لذت
در بار هر دو عالم ترتیب گردشی کن
مملو شده‌ست طبعت از لقمه‌ی مخالف
از ریزه‌ی محبت خود را جوارشی کن
خواهی که از من و ما یک ره خلاص‌یابی
از خویشتن برون آ جهدی و کوششی کن
حامی کار ما شو یک‌باره یار ما شو
میدان شده‌ست خالی برخیز چالشی کن
تیغ ظهور برکش آفاق کن مسلّم
شاهانه لشکری کش مردانه جنبشی کن
یک رنگ شو نزاری در باز هر چه داری
بر آستان مردان بنشین و پوزشی کن
در کنجِ خویش ساکن بنشین و همچو مردان
از خاک کعبه فرشی وز سنگ بالشی کن
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
در حضرت عشق هر که او مقبولست
هر آرزویی که او کند مبذولست
هر دل که نه او بعاشقی مشغولست
در عالم جان او ز دلی معزولست