عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶۴ - خدو انداختن خصم در روی امیر المؤمنین علی کرم الله وجهه و انداختن امیرالمؤمنین علی شمشیر از دست
از علی آموز اخلاص عمل
شیر حق را دان مطهر از دغل
در غزا بر پهلوانی دست یافت
زود شمشیری بر آورد و شتافت
او خدو انداخت در روی علی
افتخار هر نبی و هر ولی
آن خدو زد بر رخی که روی ماه
سجده آرد پیش او در سجدهگاه
در زمان انداخت شمشیر آن علی
کرد او اندر غزایش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل
وز نمودن عفو و رحمت بیمحل
گفت بر من تیغ تیز افراشتی
از چه افکندی، مرا بگذاشتی؟
آن چه دیدی بهتر از پیکار من
تا شدی تو سست در اشکار من؟
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست
تا چنان برقی نمود و باز جست؟
آن چه دیدی که مرا زان عکس دید
در دل و جان شعلهیی آمد پدید؟
آن چه دیدی برتر از کون و مکان
که به از جان بود و بخشیدیم جان؟
در شجاعت شیر ربانیستی
در مروت خود که داند کیستی؟
در مروت ابر موسییی به تیه
کآمد از وی خوان و نان بیشبیه
ابرها گندم دهد کان را به جهد
پخته و شیرین کند مردم چو شهد
ابر موسی پر رحمت برگشاد
پخته و شیرین بیزحمت بداد
از برای پختهخواران کرم
رحمتش افراخت در عالم علم
تا چهل سال آن وظیفه وان عطا
کم نشد یک روز ازان اهل رجا
تا هم ایشان از خسیسی خاستند
گندنا و تره و خس خاستند
امت احمد که هستید از کرام
تا قیامت هست باقی آن طعام
چون ابیت عند ربی فاش شد
یطعم و یسقی کنایت زآش شد
هیچ بیتأویل این را در پذیر
تا در آید در گلو چون شهد و شیر
زان که تأویل است واداد عطا
چون که بیند آن حقیقت را خطا
آن خطا دیدن ز ضعف عقل اوست
عقل کل مغز است و عقل جزو پوست
خویش را تأویل کن نه اخبار را
مغز را بد گوی نه گلزار را
ای علی که جمله عقل و دیدهیی
شمهیی واگو از آنچه دیدهیی
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد
آب علمت خاک ما را پاک کرد
بازگو، دانم که این اسرار هوست
زان که بیشمشیر کشتن کار اوست
صانع بیآلت و بیجارحه
واهب این هدیههای رابحه
صد هزاران میچشاند هوش را
که خبر نبود دو چشم و گوش را
بازگو، ای باز عرش خوششکار
تا چه دیدی این زمان از کردگار؟
چشم تو ادراک غیب آموخته
چشمهای حاضران بر دوخته
آن یکی ماهی همیبیند عیان
وان یکی تاریک میبیند جهان
وان یکی سه ماه میبیند به هم
این سه کس بنشسته یک موضع نعم
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز
در تو آویزان و از من در گریز
سحر عین است این؟ عجب، لطف خفیست؟
بر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست
عالم ار هجده هزار است و فزون
هر نظر را نیست این هجده زبون
راز بگشا ای علی مرتضی
ای پس سوء القضا حسن القضا
یا تو واگو آنچه عقلت یافتهست
یا بگویم آنچه بر من تافتهست
از تو بر من تافت، چون داری نهان؟
میفشانی نور چون مه بیزبان
لیک اگر در گفت آید قرص ماه
شبروان را زودتر آرد به راه
از غلط ایمن شوند و از ذهول
بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
ماه بیگفتن چو باشد رهنما
چون بگوید، شد ضیا اندر ضیا
چون تو بابی آن مدینهی علم را
چون شعاعی آفتاب حلم را
باز باش ای باب بر جویای باب
تا رسد از تو قشور اندر لباب
باز باش ای باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له کفوا احد
هر هوا و ذرهیی خود منظریست
ناگشاده کی گود کانجا دریست؟
تا بنگشاید دری را دیدبان
در درون هرگز نجنبد این گمان
چون گشاده شد دری، حیران شود
مرغ اومید و طمع پران شود
غافلی ناگه به ویران گنج یافت
سوی هر ویران از آن پس میشتافت
تا ز درویشی نیابی تو گهر
کی گهر جویی ز درویشی دگر؟
سالها گر ظن دود با پای خویش
نگذرد زاشکاف بینیهای خویش
تا بهبینی نایدت از غیب بو
غیر بینی هیچ میبینی؟ بگو
شیر حق را دان مطهر از دغل
در غزا بر پهلوانی دست یافت
زود شمشیری بر آورد و شتافت
او خدو انداخت در روی علی
افتخار هر نبی و هر ولی
آن خدو زد بر رخی که روی ماه
سجده آرد پیش او در سجدهگاه
در زمان انداخت شمشیر آن علی
کرد او اندر غزایش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل
وز نمودن عفو و رحمت بیمحل
گفت بر من تیغ تیز افراشتی
از چه افکندی، مرا بگذاشتی؟
آن چه دیدی بهتر از پیکار من
تا شدی تو سست در اشکار من؟
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست
تا چنان برقی نمود و باز جست؟
آن چه دیدی که مرا زان عکس دید
در دل و جان شعلهیی آمد پدید؟
آن چه دیدی برتر از کون و مکان
که به از جان بود و بخشیدیم جان؟
در شجاعت شیر ربانیستی
در مروت خود که داند کیستی؟
در مروت ابر موسییی به تیه
کآمد از وی خوان و نان بیشبیه
ابرها گندم دهد کان را به جهد
پخته و شیرین کند مردم چو شهد
ابر موسی پر رحمت برگشاد
پخته و شیرین بیزحمت بداد
از برای پختهخواران کرم
رحمتش افراخت در عالم علم
تا چهل سال آن وظیفه وان عطا
کم نشد یک روز ازان اهل رجا
تا هم ایشان از خسیسی خاستند
گندنا و تره و خس خاستند
امت احمد که هستید از کرام
تا قیامت هست باقی آن طعام
چون ابیت عند ربی فاش شد
یطعم و یسقی کنایت زآش شد
هیچ بیتأویل این را در پذیر
تا در آید در گلو چون شهد و شیر
زان که تأویل است واداد عطا
چون که بیند آن حقیقت را خطا
آن خطا دیدن ز ضعف عقل اوست
عقل کل مغز است و عقل جزو پوست
خویش را تأویل کن نه اخبار را
مغز را بد گوی نه گلزار را
ای علی که جمله عقل و دیدهیی
شمهیی واگو از آنچه دیدهیی
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد
آب علمت خاک ما را پاک کرد
بازگو، دانم که این اسرار هوست
زان که بیشمشیر کشتن کار اوست
صانع بیآلت و بیجارحه
واهب این هدیههای رابحه
صد هزاران میچشاند هوش را
که خبر نبود دو چشم و گوش را
بازگو، ای باز عرش خوششکار
تا چه دیدی این زمان از کردگار؟
چشم تو ادراک غیب آموخته
چشمهای حاضران بر دوخته
آن یکی ماهی همیبیند عیان
وان یکی تاریک میبیند جهان
وان یکی سه ماه میبیند به هم
این سه کس بنشسته یک موضع نعم
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز
در تو آویزان و از من در گریز
سحر عین است این؟ عجب، لطف خفیست؟
بر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست
عالم ار هجده هزار است و فزون
هر نظر را نیست این هجده زبون
راز بگشا ای علی مرتضی
ای پس سوء القضا حسن القضا
یا تو واگو آنچه عقلت یافتهست
یا بگویم آنچه بر من تافتهست
از تو بر من تافت، چون داری نهان؟
میفشانی نور چون مه بیزبان
لیک اگر در گفت آید قرص ماه
شبروان را زودتر آرد به راه
از غلط ایمن شوند و از ذهول
بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
ماه بیگفتن چو باشد رهنما
چون بگوید، شد ضیا اندر ضیا
چون تو بابی آن مدینهی علم را
چون شعاعی آفتاب حلم را
باز باش ای باب بر جویای باب
تا رسد از تو قشور اندر لباب
باز باش ای باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له کفوا احد
هر هوا و ذرهیی خود منظریست
ناگشاده کی گود کانجا دریست؟
تا بنگشاید دری را دیدبان
در درون هرگز نجنبد این گمان
چون گشاده شد دری، حیران شود
مرغ اومید و طمع پران شود
غافلی ناگه به ویران گنج یافت
سوی هر ویران از آن پس میشتافت
تا ز درویشی نیابی تو گهر
کی گهر جویی ز درویشی دگر؟
سالها گر ظن دود با پای خویش
نگذرد زاشکاف بینیهای خویش
تا بهبینی نایدت از غیب بو
غیر بینی هیچ میبینی؟ بگو
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶۶ - جواب گفتن امیر المؤمنین کی سبب افکندن شمشیر از دست چه بوده است در آن حالت
گفت من تیغ از پی حق میزنم
بندهٔ حقم، نه مأمور تنم
شیر حقم، نیستم شیر هوا
فعل من بر دین من باشد گوا
ما رمیت اذ رمیتم در حراب
من چو تیغم، وان زننده آفتاب
رخت خود را من ز ره برداشتم
غیر حق را من عدم انگاشتم
سایهییام کدخدایم آفتاب
حاجبم من، نیستم او را حجاب
من چو تیغم، پر گهرهای وصال
زنده گردانم نه کشته در قتال
خون نپوشد گوهر تیغ مرا
باد از جا کی برد میغ مرا؟
که نیم، کوهم ز حلم و صبر و داد
کوه را کی دررباید تند باد؟
آن که از بادی رود از جا، خسیست
زان که باد ناموافق خود بسیست
باد خشم و باد شهوت، باد آز
برد او را که نبود اهل نماز
کوهم و هستی من بنیاد اوست
ور شوم چون کاه، بادم یاد اوست
جز به باد او نجنبد میل من
نیست جز عشق احد سرخیل من
خشم بر شاهان شه و ما را غلام
خشم را هم بستهام زیر لگام
تیغ حلمم گردن خشمم زدهست
خشم حق بر من چو رحمت آمدهست
غرق نورم، گرچه سقفم شد خراب
روضه گشتم، گرچه هستم بوتراب
چون درآمد علتی اندر غزا
تیغ را دیدم نهان کردن سزا
تا احب لله آید نام من
تا که ابغض لله آید کام من
تا که اعطا لله آید جود من
تا که امسک لله آید بود من
بخل من لله، عطا لله و بس
جمله للهام، نیم من آن کس
وانچه لله میکنم، تقلید نیست
نیست تخییل و گمان، جز دید نیست
زاجتهاد و از تحری رستهام
آستین بر دامن حق بستهام
گر همی پرم، همی بینم مطار
ور همی گردم، همی بینم مدار
ور کشم باری، بدانم تا کجا
ماهم و خورشید پیشم پیشوا
بیش ازین با خلق گفتن روی نیست
بحر را گنجایی اندر جوی نیست
پست میگویم به اندازهی عقول
عیب نبود، این بود کار رسول
از غرض حرم گواهی حر شنو
که گواهی بندگان نهارزد دو جو
در شریعت مر گواهی بنده را
نیست قدری وقت دعوی و قضا
گر هزاران بنده باشندت گواه
بر نسنجد شرع ایشان را به کاه
بندهٔ شهوت بتر نزدیک حق
از غلام و بندگان مسترق
کین به یک لفظی شود از خواجه حر
وان زید شیرین و میرد سخت مر
بندهٔ شهوت ندارد خود خلاص
جز به فضل ایزد و انعام خاص
در چهی افتاد کان را غور نیست
وان گناه اوست، جبر و جور نیست
در چهی انداخت او خود را که من
درخور قعرش نمییابم رسن
بس کنم گر این سخن افزون شود
خود جگر چه بود؟ که خارا خون شود
این جگرها خون نشد نز سختی است
غفلت و مشغولی و بدبختی است
خون شود روزی که خونش سود نیست
خون شو آن وقتی که خون مردود نیست
چون گواهی بندگان مقبول نیست
عدل او باشد که بندهی غول نیست
گشت ارسلناک شاهد در نذر
زان که بود از کون او حربن حر
چون که حرم، خشم کی بندد مرا؟
نیست اینجا جز صفات حق، در آ
اندر آ کازاد کردت فضل حق
زان که رحمت داشت بر خشمش سبق
اندر آ اکنون که رستی از خطر
سنگ بودی، کیمیا کردت گهر
رستهیی از کفر و خارستان او
چون گلی بشکف به سروستان هو
تو منی و من توام ای محتشم
تو علی بودی، علی را چون کشم؟
معصیت کردی به از هر طاعتی
آسمان پیمودهیی در ساعتی
بس خجسته معصیت کان کرد مرد
نه ز خاری بردمد اوراق ورد؟
نه گناه عمر و قصد رسول
میکشیدش تا به درگاه قبول؟
نه به سحر ساحران فرعونشان
میکشید و گشت دولت عونشان؟
گر نبودی سحرشان و آن جحود
کی کشیدیشان به فرعون عنود؟
کی بدیدندی عصا و معجزات؟
معصیت طاعت شد ای قوم عصات
ناامیدی را خدا گردن زدهست
چون گنه مانند طاعت آمدهست
چون مبدل میکند او سیئات
طاعتیاش میکند رغم وشات
زین شود مرجوم شیطان رجیم
وز حسد او بطرقد، گردد دو نیم
او بکوشد تا گناهی پرورد
زان گنه ما را به چاهی آورد
چون ببیند کان گنه شد طاعتی
گردد او را نامبارک ساعتی
اندر آ، من در گشادم مر تو را
تف زدی و تحفه دادم مر تو را
مر جفاگر را چنینها میدهم
پیش پای چپ چهسان سر مینهم؟
پس وفاگر را چه بخشم؟ تو بدان
گنجها و ملکهای جاودان
بندهٔ حقم، نه مأمور تنم
شیر حقم، نیستم شیر هوا
فعل من بر دین من باشد گوا
ما رمیت اذ رمیتم در حراب
من چو تیغم، وان زننده آفتاب
رخت خود را من ز ره برداشتم
غیر حق را من عدم انگاشتم
سایهییام کدخدایم آفتاب
حاجبم من، نیستم او را حجاب
من چو تیغم، پر گهرهای وصال
زنده گردانم نه کشته در قتال
خون نپوشد گوهر تیغ مرا
باد از جا کی برد میغ مرا؟
که نیم، کوهم ز حلم و صبر و داد
کوه را کی دررباید تند باد؟
آن که از بادی رود از جا، خسیست
زان که باد ناموافق خود بسیست
باد خشم و باد شهوت، باد آز
برد او را که نبود اهل نماز
کوهم و هستی من بنیاد اوست
ور شوم چون کاه، بادم یاد اوست
جز به باد او نجنبد میل من
نیست جز عشق احد سرخیل من
خشم بر شاهان شه و ما را غلام
خشم را هم بستهام زیر لگام
تیغ حلمم گردن خشمم زدهست
خشم حق بر من چو رحمت آمدهست
غرق نورم، گرچه سقفم شد خراب
روضه گشتم، گرچه هستم بوتراب
چون درآمد علتی اندر غزا
تیغ را دیدم نهان کردن سزا
تا احب لله آید نام من
تا که ابغض لله آید کام من
تا که اعطا لله آید جود من
تا که امسک لله آید بود من
بخل من لله، عطا لله و بس
جمله للهام، نیم من آن کس
وانچه لله میکنم، تقلید نیست
نیست تخییل و گمان، جز دید نیست
زاجتهاد و از تحری رستهام
آستین بر دامن حق بستهام
گر همی پرم، همی بینم مطار
ور همی گردم، همی بینم مدار
ور کشم باری، بدانم تا کجا
ماهم و خورشید پیشم پیشوا
بیش ازین با خلق گفتن روی نیست
بحر را گنجایی اندر جوی نیست
پست میگویم به اندازهی عقول
عیب نبود، این بود کار رسول
از غرض حرم گواهی حر شنو
که گواهی بندگان نهارزد دو جو
در شریعت مر گواهی بنده را
نیست قدری وقت دعوی و قضا
گر هزاران بنده باشندت گواه
بر نسنجد شرع ایشان را به کاه
بندهٔ شهوت بتر نزدیک حق
از غلام و بندگان مسترق
کین به یک لفظی شود از خواجه حر
وان زید شیرین و میرد سخت مر
بندهٔ شهوت ندارد خود خلاص
جز به فضل ایزد و انعام خاص
در چهی افتاد کان را غور نیست
وان گناه اوست، جبر و جور نیست
در چهی انداخت او خود را که من
درخور قعرش نمییابم رسن
بس کنم گر این سخن افزون شود
خود جگر چه بود؟ که خارا خون شود
این جگرها خون نشد نز سختی است
غفلت و مشغولی و بدبختی است
خون شود روزی که خونش سود نیست
خون شو آن وقتی که خون مردود نیست
چون گواهی بندگان مقبول نیست
عدل او باشد که بندهی غول نیست
گشت ارسلناک شاهد در نذر
زان که بود از کون او حربن حر
چون که حرم، خشم کی بندد مرا؟
نیست اینجا جز صفات حق، در آ
اندر آ کازاد کردت فضل حق
زان که رحمت داشت بر خشمش سبق
اندر آ اکنون که رستی از خطر
سنگ بودی، کیمیا کردت گهر
رستهیی از کفر و خارستان او
چون گلی بشکف به سروستان هو
تو منی و من توام ای محتشم
تو علی بودی، علی را چون کشم؟
معصیت کردی به از هر طاعتی
آسمان پیمودهیی در ساعتی
بس خجسته معصیت کان کرد مرد
نه ز خاری بردمد اوراق ورد؟
نه گناه عمر و قصد رسول
میکشیدش تا به درگاه قبول؟
نه به سحر ساحران فرعونشان
میکشید و گشت دولت عونشان؟
گر نبودی سحرشان و آن جحود
کی کشیدیشان به فرعون عنود؟
کی بدیدندی عصا و معجزات؟
معصیت طاعت شد ای قوم عصات
ناامیدی را خدا گردن زدهست
چون گنه مانند طاعت آمدهست
چون مبدل میکند او سیئات
طاعتیاش میکند رغم وشات
زین شود مرجوم شیطان رجیم
وز حسد او بطرقد، گردد دو نیم
او بکوشد تا گناهی پرورد
زان گنه ما را به چاهی آورد
چون ببیند کان گنه شد طاعتی
گردد او را نامبارک ساعتی
اندر آ، من در گشادم مر تو را
تف زدی و تحفه دادم مر تو را
مر جفاگر را چنینها میدهم
پیش پای چپ چهسان سر مینهم؟
پس وفاگر را چه بخشم؟ تو بدان
گنجها و ملکهای جاودان
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶۷ - گفتن پیغامبر صلی الله علیه و سلم به گوش رکابدار امیر المومنین علی کرم الله وجهه کی کشتن علی بر دست تو خواهد بودن خبرت کردم
من چنان مردم که بر خونی خویش
نوش لطف من نشد در قهر نیش
گفت پیغامبر به گوش چاکرم
کو برد روزی ز گردن این سرم
کرد آگه آن رسول از وحی دوست
که هلاکم عاقبت بر دست اوست
او همی گوید بکش پیشین مرا
تا نیاید از من این منکر خطا
من همی گویم چو مرگ من ز توست
با قضا من چون توانم حیله جست؟
او همی افتد به پیشم کی کریم
مر مرا کن از برای حق دو نیم
تا نهآید بر من این انجام بد
تا نسوزد جان من بر جان خود
من همی گویم برو جف القلم
زان قلم بس سرنگون گردد علم
هیچ بغضی نیست در جانم ز تو
زان که این را من نمیدانم ز تو
آلت حقی تو، فاعل دست حق
چون زنم بر آلت حق طعن و دق؟
گفت او پس آن قصاص از بهر چیست؟
گفت هم از حق و آن سر خفیست
گر کند بر فعل خود او اعتراض
زاعتراض خود برویاند ریاض
اعتراض او را رسد بر فعل خود
زان که در قهر است و در لطف او احد
اندرین شهر حوادث میر اوست
در ممالک مالک تدبیر اوست
آلت خود را اگر او بشکند
آن شکسته گشته را نیکو کند
رمز ننسخ آیة او ننسها
نأت خیرا در عقب میدان مها
هر شریعت را که حق منسوخ کرد
او گیا برد و عوض آورد ورد
شب کند منسوخ شغل روز را
بین جمادی خرد افروز را
باز شب منسوخ شد از نور روز
تا جمادی سوخت زان آتشفروز
گرچه ظلمت آمد آن نوم و سبات
نه درون ظلمت است آب حیات؟
نه در آن ظلمت خردها تازه شد؟
سکتهیی سرمایهٔ آوازه شد؟
که ز ضدها ضدها آمد پدید
در سویدا روشنایی آفرید
جنگ پیغامبر مدار صلح شد
صلح این آخر زمان زان جنگ بد
صد هزاران سر برید آن دلستان
تا امان یابد سر اهل جهان
باغبان زان میبرد شاخ مضر
تا بیابد نخل قامتها و بر
میکند از باغ دانا آن حشیش
تا نماید باغ و میوه خرمیش
میکند دندان بد را آن طبیب
تا رهد از درد و بیماری حبیب
پس زیادتها درون نقصهاست
مر شهیدان را حیات اندر فناست
چون بریده گشت حلق رزقخوار
یرزقون فرحین شد گوار
حلق حیوان چون بریده شد به عدل
حلق انسان رست و افزونید فضل
حلق انسان چون ببرد هین ببین
تا چه زاید، کن قیاس آن برین
حلق ثالث زاید و تیمار او
شربت حق باشد و انوار او
حلق ببریده خورد شربت، ولی
حلق از لا رسته، مرده در بلی
بس کن ای دونهمت کوتهبنان
تا کیات باشد حیات جان به نان؟
زان نداری میوهیی مانند بید
کآب رو بردی پی نان سپید
گر ندارد صبر زین نان جان حس
کیمیا را گیر و زر گردان تو مس
جامهشویی کرد خواهی ای فلان
رو مگردان از محلهی گازران
گرچه نان بشکست مر روزهی تو را
در شکستهبند پیچ و برتر آ
چون شکستهبند آمد دست او
پس رفو باشد یقین اشکست او
گر تو آن را بشکنی گوید بیا
تو درستش کن، نداری دست و پا
پس شکستن حق او باشد، که او
مر شکسته گشته را داند رفو
آن که داند دوخت، او داند درید
هرچه را بفروخت، نیکوتر خرید
خانه را ویران کند، زیر و زبر
پس به یک ساعت کند معمورتر
گر یکی سر را ببرد از بدن
صد هزاران سر بر آرد در زمن
گر نفرمودی قصاصی بر جنات
یا نگفتی فی القصاص آمد حیات
خود که را زهره بدی تا او ز خود
بر اسیر حکم حق تیغی زند؟
زان که داند هرکه چشمش را گشود
کان کشنده سخرهٔ تقدیر بود
هرکه را آن حکم بر سر آمدی
بر سر فرزند هم تیغی زدی
رو بترس و طعنه کم زن بر بدان
پیش دام حکم عجز خود بدان
نوش لطف من نشد در قهر نیش
گفت پیغامبر به گوش چاکرم
کو برد روزی ز گردن این سرم
کرد آگه آن رسول از وحی دوست
که هلاکم عاقبت بر دست اوست
او همی گوید بکش پیشین مرا
تا نیاید از من این منکر خطا
من همی گویم چو مرگ من ز توست
با قضا من چون توانم حیله جست؟
او همی افتد به پیشم کی کریم
مر مرا کن از برای حق دو نیم
تا نهآید بر من این انجام بد
تا نسوزد جان من بر جان خود
من همی گویم برو جف القلم
زان قلم بس سرنگون گردد علم
هیچ بغضی نیست در جانم ز تو
زان که این را من نمیدانم ز تو
آلت حقی تو، فاعل دست حق
چون زنم بر آلت حق طعن و دق؟
گفت او پس آن قصاص از بهر چیست؟
گفت هم از حق و آن سر خفیست
گر کند بر فعل خود او اعتراض
زاعتراض خود برویاند ریاض
اعتراض او را رسد بر فعل خود
زان که در قهر است و در لطف او احد
اندرین شهر حوادث میر اوست
در ممالک مالک تدبیر اوست
آلت خود را اگر او بشکند
آن شکسته گشته را نیکو کند
رمز ننسخ آیة او ننسها
نأت خیرا در عقب میدان مها
هر شریعت را که حق منسوخ کرد
او گیا برد و عوض آورد ورد
شب کند منسوخ شغل روز را
بین جمادی خرد افروز را
باز شب منسوخ شد از نور روز
تا جمادی سوخت زان آتشفروز
گرچه ظلمت آمد آن نوم و سبات
نه درون ظلمت است آب حیات؟
نه در آن ظلمت خردها تازه شد؟
سکتهیی سرمایهٔ آوازه شد؟
که ز ضدها ضدها آمد پدید
در سویدا روشنایی آفرید
جنگ پیغامبر مدار صلح شد
صلح این آخر زمان زان جنگ بد
صد هزاران سر برید آن دلستان
تا امان یابد سر اهل جهان
باغبان زان میبرد شاخ مضر
تا بیابد نخل قامتها و بر
میکند از باغ دانا آن حشیش
تا نماید باغ و میوه خرمیش
میکند دندان بد را آن طبیب
تا رهد از درد و بیماری حبیب
پس زیادتها درون نقصهاست
مر شهیدان را حیات اندر فناست
چون بریده گشت حلق رزقخوار
یرزقون فرحین شد گوار
حلق حیوان چون بریده شد به عدل
حلق انسان رست و افزونید فضل
حلق انسان چون ببرد هین ببین
تا چه زاید، کن قیاس آن برین
حلق ثالث زاید و تیمار او
شربت حق باشد و انوار او
حلق ببریده خورد شربت، ولی
حلق از لا رسته، مرده در بلی
بس کن ای دونهمت کوتهبنان
تا کیات باشد حیات جان به نان؟
زان نداری میوهیی مانند بید
کآب رو بردی پی نان سپید
گر ندارد صبر زین نان جان حس
کیمیا را گیر و زر گردان تو مس
جامهشویی کرد خواهی ای فلان
رو مگردان از محلهی گازران
گرچه نان بشکست مر روزهی تو را
در شکستهبند پیچ و برتر آ
چون شکستهبند آمد دست او
پس رفو باشد یقین اشکست او
گر تو آن را بشکنی گوید بیا
تو درستش کن، نداری دست و پا
پس شکستن حق او باشد، که او
مر شکسته گشته را داند رفو
آن که داند دوخت، او داند درید
هرچه را بفروخت، نیکوتر خرید
خانه را ویران کند، زیر و زبر
پس به یک ساعت کند معمورتر
گر یکی سر را ببرد از بدن
صد هزاران سر بر آرد در زمن
گر نفرمودی قصاصی بر جنات
یا نگفتی فی القصاص آمد حیات
خود که را زهره بدی تا او ز خود
بر اسیر حکم حق تیغی زند؟
زان که داند هرکه چشمش را گشود
کان کشنده سخرهٔ تقدیر بود
هرکه را آن حکم بر سر آمدی
بر سر فرزند هم تیغی زدی
رو بترس و طعنه کم زن بر بدان
پیش دام حکم عجز خود بدان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۳ - تمامی قصهٔ زنده شدن استخوانها به دعای عیسی علیه السلام
خواند عیسی نام حق بر استخوان
از برای التماس آن جوان
حکم یزدان از پی آن خام مرد
صورت آن استخوان را زنده کرد
از میان برجست یک شیر سیاه
پنجهیی زد،کرد نقشش را تباه
کلهاش برکند، مغزش ریخت زود
مغز جوزی کندرو مغزی نبود
گر ورا مغزی بدی اشکستنش
خود نبودی نقص الا بر تنش
گفت عیسی چون شتابش کوفتی؟
گفت زان رو که تو زو آشوفتی
گفت عیسی چون نخوردی خون مرد؟
گفت در قسمت نبودم رزق خورد
ای بسا کس همچو آن شیر ژیان
صید خود ناخورده رفته از جهان
قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه
وجه نه و کرده تحصیل وجوه
ای میسر کرده بر ما در جهان
سخره و بیگار، ما را وارهان
طعمه بنموده به ما، وان بوده شست
آنچنان بنما به ما آن را که هست
گفت آن شیر ای مسیحا این شکار
بود خالص از برای اعتبار
گر مرا روزی بدی اندر جهان
خود چه کارستی مرا با مردگان؟
این سزای آن که یابد آب صاف
همچو خر در جو بمیرد از گزاف
گر بداند قیمت آن جوی خر
او به جای پا نهد در جوی سر
او بیابد آنچنان پیغامبری
میر آبی، زندگانیپروری
چون نمیرد پیش او، کز امر کن
ای امیر آب ما را زنده کن
هین، سگ نفس تو را زنده مخواه
کو عدو جان توست از دیرگاه
خاک بر سر استخوانی را که آن
مانع این سگ بود از صید جان
سگ نهیی، بر استخوان چون عاشقی؟
دیوچهوار از چه بر خون عاشقی؟
آن چه چشم است آن که بیناییش نیست؟
زامتحانها جز که رسواییش نیست
سهو باشد ظنها را گاه گاه
این چه ظن است این که کور آمد ز راه؟
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
زابر گریان شاخ سبز و تر شود
زان که شمع از گریه روشنتر شود
هر کجا نوحه کنند، آنجا نشین
زان که تو اولیتری اندر حنین
زان که ایشان در فراق فانیاند
غافل از عمر بقای جانیاند
زان که بر دل نقش تقلید است بند
رو به آب چشم، بندش را برند
زان که تقلید آفت هر نیکویست
که بود تقلید، اگر کوه قویست
گر ضریری لمتر است و تیز خشم
گوشت پارهش دان چو او را نیست چشم
گر سخن گوید ز مو باریکتر
آن سرش را زان سخن نبود خبر
مستییی دارد ز گفت خود، ولیک
از بر وی تا به می راهیست نیک
همچو جوی است او، نه او آبی خورد
آب ازو بر آبخوران بگذرد
آب در جو زان نمیگیرد قرار
زان که آن جو نیست تشنه و آبخوار
همچو نایی نالهٔ زاری کند
لیک بیگار خریداری کند
نوحهگر باشد مقلد در حدیث
جز طمع نبود مراد آن خبیث
نوحهگر گوید حدیث سوزناک
لیک کو سوز دل و دامان چاک؟
از محقق تا مقلد فرقهاست
کین چو داوود است و آن دیگر صداست
منبع گفتار این سوزی بود
وان مقلد کهنهآموزی بود
هین مشو غره بدان گفت حزین
بار بر گاو است و بر گردون حنین
هم مقلد نیست محروم از ثواب
نوحهگر را مزد باشد در حساب
کافر و مؤمن خدا گویند، لیک
در میان هر دو فرقی هست نیک
آن گدا گوید خدا از بهر نان
متقی گوید خدا از عین جان
گر بدانستی گدا از گفت خویش
پیش چشم او نه کم ماندی، نه بیش
سالها گوید خدا آن نانخواه
همچو خر مصحف کشد از بهر کاه
گر به دل درتافتی گفت لبش
ذره ذره گشته بودی قالبش
نام دیوی ره برد در ساحری
تو به نام حق پشیزی میبری
از برای التماس آن جوان
حکم یزدان از پی آن خام مرد
صورت آن استخوان را زنده کرد
از میان برجست یک شیر سیاه
پنجهیی زد،کرد نقشش را تباه
کلهاش برکند، مغزش ریخت زود
مغز جوزی کندرو مغزی نبود
گر ورا مغزی بدی اشکستنش
خود نبودی نقص الا بر تنش
گفت عیسی چون شتابش کوفتی؟
گفت زان رو که تو زو آشوفتی
گفت عیسی چون نخوردی خون مرد؟
گفت در قسمت نبودم رزق خورد
ای بسا کس همچو آن شیر ژیان
صید خود ناخورده رفته از جهان
قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه
وجه نه و کرده تحصیل وجوه
ای میسر کرده بر ما در جهان
سخره و بیگار، ما را وارهان
طعمه بنموده به ما، وان بوده شست
آنچنان بنما به ما آن را که هست
گفت آن شیر ای مسیحا این شکار
بود خالص از برای اعتبار
گر مرا روزی بدی اندر جهان
خود چه کارستی مرا با مردگان؟
این سزای آن که یابد آب صاف
همچو خر در جو بمیرد از گزاف
گر بداند قیمت آن جوی خر
او به جای پا نهد در جوی سر
او بیابد آنچنان پیغامبری
میر آبی، زندگانیپروری
چون نمیرد پیش او، کز امر کن
ای امیر آب ما را زنده کن
هین، سگ نفس تو را زنده مخواه
کو عدو جان توست از دیرگاه
خاک بر سر استخوانی را که آن
مانع این سگ بود از صید جان
سگ نهیی، بر استخوان چون عاشقی؟
دیوچهوار از چه بر خون عاشقی؟
آن چه چشم است آن که بیناییش نیست؟
زامتحانها جز که رسواییش نیست
سهو باشد ظنها را گاه گاه
این چه ظن است این که کور آمد ز راه؟
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
زابر گریان شاخ سبز و تر شود
زان که شمع از گریه روشنتر شود
هر کجا نوحه کنند، آنجا نشین
زان که تو اولیتری اندر حنین
زان که ایشان در فراق فانیاند
غافل از عمر بقای جانیاند
زان که بر دل نقش تقلید است بند
رو به آب چشم، بندش را برند
زان که تقلید آفت هر نیکویست
که بود تقلید، اگر کوه قویست
گر ضریری لمتر است و تیز خشم
گوشت پارهش دان چو او را نیست چشم
گر سخن گوید ز مو باریکتر
آن سرش را زان سخن نبود خبر
مستییی دارد ز گفت خود، ولیک
از بر وی تا به می راهیست نیک
همچو جوی است او، نه او آبی خورد
آب ازو بر آبخوران بگذرد
آب در جو زان نمیگیرد قرار
زان که آن جو نیست تشنه و آبخوار
همچو نایی نالهٔ زاری کند
لیک بیگار خریداری کند
نوحهگر باشد مقلد در حدیث
جز طمع نبود مراد آن خبیث
نوحهگر گوید حدیث سوزناک
لیک کو سوز دل و دامان چاک؟
از محقق تا مقلد فرقهاست
کین چو داوود است و آن دیگر صداست
منبع گفتار این سوزی بود
وان مقلد کهنهآموزی بود
هین مشو غره بدان گفت حزین
بار بر گاو است و بر گردون حنین
هم مقلد نیست محروم از ثواب
نوحهگر را مزد باشد در حساب
کافر و مؤمن خدا گویند، لیک
در میان هر دو فرقی هست نیک
آن گدا گوید خدا از بهر نان
متقی گوید خدا از عین جان
گر بدانستی گدا از گفت خویش
پیش چشم او نه کم ماندی، نه بیش
سالها گوید خدا آن نانخواه
همچو خر مصحف کشد از بهر کاه
گر به دل درتافتی گفت لبش
ذره ذره گشته بودی قالبش
نام دیوی ره برد در ساحری
تو به نام حق پشیزی میبری
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۷ - شکایت کردن اهل زندان پیش وکیل قاضی از دست آن مفلس
با وکیل قاضی ادراکمند
اهل زندان در شکایت آمدند
که سلام ما به قاضی بر کنون
بازگو آزار ما زین مرد دون
کندرین زندان بماند او مستمر
یاوهتاز و طبلخوار است و مضر
چون مگس حاضر شود در هر طعام
از وقاحت، بیصلا و بیسلام
پیش او هیچ است لوت شصت کس
کر کند خود را اگر گوییش بس
مرد زندان را نیاید لقمهیی
ور به صد حیلت گشاید طعمهیی
در زمان پیش آید آن دوزخ گلو
حجتش این که خدا گفتا کلو
زین چنین قحط سه ساله داد داد
ظل مولانا ابد پاینده باد
یا ز زندان تا رود این گاومیش
یا وظیفه کن ز وقفی لقمهایش
ای ز تو خوش هم ذکور و هم اناث
داد کن، المستغاث المستغاث
سوی قاضی شد وکیل بانمک
گفت با قاضی شکایت یک به یک
خواند او را قاضی از زندان به پیش
پس تفحص کرد از اعیان خویش
گشت ثابت پیش قاضی آن همه
که نمودند از شکایت آن رمه
گفت قاضی خیز ازین زندان برو
سوی خانهی مرده ریگ خویش شو
گفت خان و مان من احسان توست
همچو کافر جنتم زندان توست
گر ز زندانم برانی تو به رد
خود بمیرم من ز تقصیری و کد
همچو ابلیسی که میگفت ای سلام
رب انظرنی الی یوم القیام
کندرین زندان دنیا من خوشم
تا که دشمنزادگان را میکشم
هر که او را قوت ایمانی بود
وز برای زاد ره نانی بود
میستانم گه به مکر و گه به ریو
تا برآرند از پشیمانی غریو
گه به درویشی کنم تهدیدشان
گه به زلف و خال بندم دیدشان
قوت ایمانی درین زندان کم است
وان که هست از قصد این سگ در خم است
از نماز و صوم و صد بیچارگی
قوت ذوق آید، برد یکبارگی
استعیذ الله من شیطانه
قد هلکنا، آه من طغیانه
یک سگ است و در هزاران میرود
هر که در وی رفت او، او میشود
هر که سردت کرد، میدان کو دروست
دیو پنهان گشته اندر زیر پوست
چون نیابد، صورت آید در خیال
تا کشاند آن خیالت در وبال
گه خیال فرجه و گاهی دکان
گه خیال علم و گاهی خان و مان
هان بگو لا حولها اندر زمان
از زبان تنها نه، بلک از عین جان
اهل زندان در شکایت آمدند
که سلام ما به قاضی بر کنون
بازگو آزار ما زین مرد دون
کندرین زندان بماند او مستمر
یاوهتاز و طبلخوار است و مضر
چون مگس حاضر شود در هر طعام
از وقاحت، بیصلا و بیسلام
پیش او هیچ است لوت شصت کس
کر کند خود را اگر گوییش بس
مرد زندان را نیاید لقمهیی
ور به صد حیلت گشاید طعمهیی
در زمان پیش آید آن دوزخ گلو
حجتش این که خدا گفتا کلو
زین چنین قحط سه ساله داد داد
ظل مولانا ابد پاینده باد
یا ز زندان تا رود این گاومیش
یا وظیفه کن ز وقفی لقمهایش
ای ز تو خوش هم ذکور و هم اناث
داد کن، المستغاث المستغاث
سوی قاضی شد وکیل بانمک
گفت با قاضی شکایت یک به یک
خواند او را قاضی از زندان به پیش
پس تفحص کرد از اعیان خویش
گشت ثابت پیش قاضی آن همه
که نمودند از شکایت آن رمه
گفت قاضی خیز ازین زندان برو
سوی خانهی مرده ریگ خویش شو
گفت خان و مان من احسان توست
همچو کافر جنتم زندان توست
گر ز زندانم برانی تو به رد
خود بمیرم من ز تقصیری و کد
همچو ابلیسی که میگفت ای سلام
رب انظرنی الی یوم القیام
کندرین زندان دنیا من خوشم
تا که دشمنزادگان را میکشم
هر که او را قوت ایمانی بود
وز برای زاد ره نانی بود
میستانم گه به مکر و گه به ریو
تا برآرند از پشیمانی غریو
گه به درویشی کنم تهدیدشان
گه به زلف و خال بندم دیدشان
قوت ایمانی درین زندان کم است
وان که هست از قصد این سگ در خم است
از نماز و صوم و صد بیچارگی
قوت ذوق آید، برد یکبارگی
استعیذ الله من شیطانه
قد هلکنا، آه من طغیانه
یک سگ است و در هزاران میرود
هر که در وی رفت او، او میشود
هر که سردت کرد، میدان کو دروست
دیو پنهان گشته اندر زیر پوست
چون نیابد، صورت آید در خیال
تا کشاند آن خیالت در وبال
گه خیال فرجه و گاهی دکان
گه خیال علم و گاهی خان و مان
هان بگو لا حولها اندر زمان
از زبان تنها نه، بلک از عین جان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۸ - فهم کردن مریدان کی ذاالنون دیوانه نشد قاصد کرده است
دوستان در قصهٔ ذاالنون شدند
سوی زندان و در آن رایی زدند
کین مگر قاصد کند، یا حکمتیست
او درین دین قبلهیی و آیتیست
دور دور از عقل چون دریای او
تا جنون باشد سفه فرمای او
حاش لله از کمال جاه او
کابر بیماری بپوشد ماه او
او ز شر عامه اندر خانه شد
او ز ننگ عاقلان دیوانه شد
او ز عار عقل کند تنپرست
قاصدا رفتهست و دیوانه شدهست
که ببندیدم قوی وز ساز گاو
بر سر و پشتم بزن، وین را مکاو
تا ز زخم لخت یابم من حیات
چون قتیل از گاو موسیٰ ای ثقات
تا ز زخم لخت گاوی خوش شوم
همچو کشته و گاو موسیٰ کش شوم
زنده شد کشته ز زخم دم گاو
همچو مس از کیمیا شد زر ساو
کشته بر جست و بگفت اسرار را
وانمود آن زمرهٔ خون خوار را
گفت روشن کین جماعت کشتهاند
کین زمان در خصمیام آشفتهاند
چون که کشته گردد این جسم گران
زنده گردد هستی اسراردان
جان او بیند بهشت و نار را
باز داند جملهٔ اسرار را
وا نماید خونیان دیو را
وا نماید دام خدعه و ریو را
گاو کشتن هست از شرط طریق
تا شود از زخم دمش جان مفیق
گاو نفس خویش را زوتر بکش
تا شود روح خفی زنده و بهش
سوی زندان و در آن رایی زدند
کین مگر قاصد کند، یا حکمتیست
او درین دین قبلهیی و آیتیست
دور دور از عقل چون دریای او
تا جنون باشد سفه فرمای او
حاش لله از کمال جاه او
کابر بیماری بپوشد ماه او
او ز شر عامه اندر خانه شد
او ز ننگ عاقلان دیوانه شد
او ز عار عقل کند تنپرست
قاصدا رفتهست و دیوانه شدهست
که ببندیدم قوی وز ساز گاو
بر سر و پشتم بزن، وین را مکاو
تا ز زخم لخت یابم من حیات
چون قتیل از گاو موسیٰ ای ثقات
تا ز زخم لخت گاوی خوش شوم
همچو کشته و گاو موسیٰ کش شوم
زنده شد کشته ز زخم دم گاو
همچو مس از کیمیا شد زر ساو
کشته بر جست و بگفت اسرار را
وانمود آن زمرهٔ خون خوار را
گفت روشن کین جماعت کشتهاند
کین زمان در خصمیام آشفتهاند
چون که کشته گردد این جسم گران
زنده گردد هستی اسراردان
جان او بیند بهشت و نار را
باز داند جملهٔ اسرار را
وا نماید خونیان دیو را
وا نماید دام خدعه و ریو را
گاو کشتن هست از شرط طریق
تا شود از زخم دمش جان مفیق
گاو نفس خویش را زوتر بکش
تا شود روح خفی زنده و بهش
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۳ - عکس تعظیم پیغام سلیمان در دل بلقیس از صورت حقیر هدهد
رحمت صد تو بر آن بلقیس باد
که خدایش عقل صد مرده بداد
هدهدی نامه بیاورد و نشان
از سلیمان چند حرفی با بیان
خواند او آن نکتههای با شمول
با حقارت ننگرید اندر رسول
جسم هدهد دید و جان عنقاش دید
حس چو کفی دید و دل دریاش دید
عقل با حس زین طلسمات دو رنگ
چون محمد با ابوجهلان به جنگ
کافران دیدند احمد را بشر
چون ندیدند از وی انشق القمر؟
خاک زن در دیدهٔ حسبین خویش
دیدهٔ حس دشمن عقل است و کیش
دیدهٔ حس را خدا اعماش خواند
بتپرستش گفت و ضد ماش خواند
زان که او کف دید و دریا را ندید
زان که حالی دید و فردا را ندید
خواجهٔ فردا و حالی، پیش او
او نمیبیند ز گنجی یک تسو
ذرهیی زان آفتاب آرد پیام
آفتاب آن ذره را گردد غلام
قطرهیی کز بحر وحدت شد سفیر
هفت بحر آن قطره را باشد اسیر
گر کف خاکی شود چالاک او
پیش خاکش سر نهد افلاک او
خاک آدم چون که شد چالاک حق
پیش خاکش سر نهند املاک حق
السماء انشقت آخر از چه بود؟
از یکی چشمی که خاکییی گشود
خاک از دردی نشیند زیر آب
خاک بین کز عرش بگذشت از شتاب
آن لطافت پس بدان کز آب نیست
جز عطای مبدع وهاب نیست
گر کند سفلی هوا و نار را
ور ز گل او بگذراند خار را
حاکم است و یفعل الله ما یشا
کو ز عین درد انگیزد دوا
گر هوا و نار را سفلی کند
تیرگی و دردی و ثفلی کند
ور زمین و آب را علوی کند
راه گردون را به پا مطوی کند
پس یقین شد که تعز من تشا
خاکییی را گفت پرها برگشا
آتشی را گفت رو، ابلیس شو
زیر هفتم خاک با تلبیس شو
آدم خاکی برو تو بر سها
ای بلیس آتشی رو تا ثری
چار طبع و علت اولیٰ نیام
در تصرف دایما من باقیام
کار من بیعلت است و مستقیم
هست تقدیرم، نه علت، ای سقیم
عادت خود را بگردانم به وقت
این غبار از پیش بنشانم به وقت
بحر را گویم که هین پر نار شو
گویم آتش را که رو گلزار شو
کوه را گویم سبک شو، همچو پشم
چرخ را گویم فرو در پیش چشم
گویم ای خورشید مقرون شو به ماه
هر دو را سازم چو دو ابر سیاه
چشمهٔ خورشید را سازیم خشک
چشمهٔ خون را به فن سازیم مشک
آفتاب و مه چو دو گاو سیاه
یوغ بر گردن ببنددشان الٰه
که خدایش عقل صد مرده بداد
هدهدی نامه بیاورد و نشان
از سلیمان چند حرفی با بیان
خواند او آن نکتههای با شمول
با حقارت ننگرید اندر رسول
جسم هدهد دید و جان عنقاش دید
حس چو کفی دید و دل دریاش دید
عقل با حس زین طلسمات دو رنگ
چون محمد با ابوجهلان به جنگ
کافران دیدند احمد را بشر
چون ندیدند از وی انشق القمر؟
خاک زن در دیدهٔ حسبین خویش
دیدهٔ حس دشمن عقل است و کیش
دیدهٔ حس را خدا اعماش خواند
بتپرستش گفت و ضد ماش خواند
زان که او کف دید و دریا را ندید
زان که حالی دید و فردا را ندید
خواجهٔ فردا و حالی، پیش او
او نمیبیند ز گنجی یک تسو
ذرهیی زان آفتاب آرد پیام
آفتاب آن ذره را گردد غلام
قطرهیی کز بحر وحدت شد سفیر
هفت بحر آن قطره را باشد اسیر
گر کف خاکی شود چالاک او
پیش خاکش سر نهد افلاک او
خاک آدم چون که شد چالاک حق
پیش خاکش سر نهند املاک حق
السماء انشقت آخر از چه بود؟
از یکی چشمی که خاکییی گشود
خاک از دردی نشیند زیر آب
خاک بین کز عرش بگذشت از شتاب
آن لطافت پس بدان کز آب نیست
جز عطای مبدع وهاب نیست
گر کند سفلی هوا و نار را
ور ز گل او بگذراند خار را
حاکم است و یفعل الله ما یشا
کو ز عین درد انگیزد دوا
گر هوا و نار را سفلی کند
تیرگی و دردی و ثفلی کند
ور زمین و آب را علوی کند
راه گردون را به پا مطوی کند
پس یقین شد که تعز من تشا
خاکییی را گفت پرها برگشا
آتشی را گفت رو، ابلیس شو
زیر هفتم خاک با تلبیس شو
آدم خاکی برو تو بر سها
ای بلیس آتشی رو تا ثری
چار طبع و علت اولیٰ نیام
در تصرف دایما من باقیام
کار من بیعلت است و مستقیم
هست تقدیرم، نه علت، ای سقیم
عادت خود را بگردانم به وقت
این غبار از پیش بنشانم به وقت
بحر را گویم که هین پر نار شو
گویم آتش را که رو گلزار شو
کوه را گویم سبک شو، همچو پشم
چرخ را گویم فرو در پیش چشم
گویم ای خورشید مقرون شو به ماه
هر دو را سازم چو دو ابر سیاه
چشمهٔ خورشید را سازیم خشک
چشمهٔ خون را به فن سازیم مشک
آفتاب و مه چو دو گاو سیاه
یوغ بر گردن ببنددشان الٰه
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۴ - انکار فلسفی بر قرائت ان اصبح ماکم غورا
مقرییی میخواند از روی کتاب
ماؤکم غورا، ز چشمه بندم آب
آب را در غورها پنهان کنم
چشمهها را خشک و خشکستان کنم
آب را در چشمه که آرد دگر
جز من بیمثل و با فضل و خطر؟
فلسفی منطقی مستهان
میگذشت از سوی مکتب آن زمان
چون که بشنید آیت، او از ناپسند
گفت آریم آب را ما با کلند
ما به زخم بیل و تیزی تبر
آب را آریم از پستی زبر
شب بخفت و دید او یک شیرمرد
زد طپانچه، هر دو چشمش کور کرد
گفت زین دو چشمهٔ چشم ای شقی
با تبر نوری برآر ار صادقی
روز برجست و دو چشم کور دید
نور فایض از دو چشمش ناپدید
گر بنالیدی و مستغفر شدی
نور رفته از کرم ظاهر شدی
لیک استغفار هم در دست نیست
ذوق توبه نقل هر سرمست نیست
زشتی اعمال و شومی جحود
راه توبه بر دل او بسته بود
از نیاز و اعتقاد آن خلیل
گشت ممکن امر صعب و مستحیل
همچنین برعکس آن، انکار مرد
مس کند زر را و صلحی را نبرد
دل به سختی همچو روی سنگ گشت
چون شکافد توبه آن را بهر کشت؟
چون شعیبی کو که تا او از دعا
بهر کشتن خاک سازد کوه را؟
یا به دریوزهی مقوقس از رسول
سنگلاخی مزرعی شد با اصول
کهربای مسخ آمد این دغا
خاک قابل را کند سنگ و حصا
هر دلی را سجده هم دستور نیست
مزد رحمت قسم هر مزدور نیست
هین به پشت آن مکن جرم و گناه
که کنم توبه، درآیم در پناه
میبباید تاب و آبی توبه را
شرط شد برق و سحابی توبه را
آتش و آبی بباید میوه را
واجب آید ابر و برق این شیوه را
تا نباشد برق دل وابر دو چشم
کی نشیند آتش تهدید و خشم؟
کی بروید سبزهٔ ذوق وصال؟
کی بجوشد چشمهها زآب زلال؟
کی گلستان راز گوید با چمن؟
کی بنفشه عهد بندد با سمن؟
کی چناری کف گشاید در دعا؟
کی درختی سر فشاند در هوا؟
کی شکوفه آستین پر نثار
بر فشاندن گیرد ایام بهار؟
کی فروزد لاله را رخ همچو خون؟
کی گل از کیسه برآرد زر برون؟
کی بیاید بلبل و گل بو کند؟
کی چو طالب فاخته کوکو کند؟
کی بگوید لکلک آن لکلک به جان؟
لک چه باشد؟ ملک توست ای مستعان
کی نماید خاک اسرار ضمیر؟
کی شود بیآسمان بستان منیر؟
از کجا آوردهاند آن حلهها؟
من کریم من رحیم کلها
آن لطافتها نشان شاهدیست
آن نشان پای مرد عابدیست
آن شود شاد از نشان کو دید شاه
چون ندید او را، نباشد انتباه
روح آن کس کو به هنگام الست
دید رب خویش و شد بیخویش مست
او شناسد بوی می، کو می بخورد
چون نخورد او می، چه داند بوی کرد
زان که حکمت همچو ناقهی ضالهست
همچو دلاله شهان را دالهست
تو ببینی خواب در یک خوشلقا
کو دهد وعده و نشانی مر تو را
که مراد تو شود وینک نشان
که به پیش آید تو را فردا فلان
یک نشانی آن که او باشد سوار
یک نشانی که تو را گیرد کنار
یک نشانی که بخندد پیش تو
یک نشان که دست بندد پیش تو
یک نشانی آن که این خواب از هوس
چون شود فردا، نگویی پیش کس
زان نشان هم زکریا را بگفت
که نیایی تا سه روز اصلا به گفت
تا سه شب خامش کن از نیک و بدت
این نشان باشد که یحییٰ آیدت
دم مزن سه روز اندر گفت و گو
کین سکوت است آیت مقصود تو
هین میاور این نشان را تو به گفت
وین سخن را دار اندر دل نهفت
این نشانها گویدش همچون شکر
این چه باشد؟ صد نشانی دگر
این نشان آن بود کان ملک و جاه
که همی جویی؟ بیابی از الٰه
آن که میگریی به شبهای دراز
وان که میسوزی سحرگه در نیاز
آن که بی آن روز تو تاریک شد
همچو دوکی گردنت باریک شد
وانچه دادی هرچه داری در زکات
چون زکات پاکبازان رختهات
رختها دادی و خواب و رنگ رو
سر فدا کردی و گشتی همچو مو
چند در آتش نشستی همچو عود
چند پیش تیغ رفتی همچو خود
زین چنین بیچارگیها صد هزار
خوی عشاق است و ناید در شمار
چون که شب این خواب دیدی، روز شد
از امیدش روز تو پیروز شد
چشم گردان کردهیی بر چپ و راست
کان نشان و آن علامتها کجاست؟
بر مثال برگ میلرزی که وای
گر رود روز و نشان ناید به جای
میدوی در کوی و بازار و سرا
چون کسی کو گم کند گوساله را
خواجه خیر است، این دوادو چیستت؟
گم شده اینجا که داری کیستت؟
گوییاش خیر است، لیکن خیر من
کس نشاید که بداند غیر من
گر بگویم، نک نشانم فوت شد
چون نشان شد فوت، وقت موت شد
بنگری در روی هر مردی سوار
گویدت منگر مرا دیوانهوار
گوییاش من صاحبی گم کردهام
رو به جست و جوی او آوردهام
دولتت پاینده بادا ای سوار
رحم کن بر عاشقان، معذور دار
چون طلب کردی به جد، آمد نظر
جد خطا نکند، چنین آمد خبر
ناگهان آمد سواری نیک بخت
پس گرفت اندر کنارت سخت سخت
تو شدی بیهوش و افتادی به طاق
بیخبر گفت اینت سالوس و نفاق
او چه میبیند درو؟ این شور چیست؟
او نداند کان نشان وصل کیست
این نشان در حق او باشد که دید
آن دگر را کی نشان آید پدید؟
هر زمان کز وی نشانی میرسید
شخص را جانی به جانی میرسید
ماهی بیچاره را پیش آمد آب
این نشانها تلک آیات الکتاب
پس نشانیها که اندر انبیاست
خاص آن جان را بود کو آشناست
این سخن ناقص بماند و بیقرار
دل ندارم، بیدلم، معذور دار
ذرهها را کی تواند کس شمرد؟
خاصه آن کو عشق عقل او ببرد
میشمارم برگهای باغ را
میشمارم بانگ کبک و زاغ را
در شمار اندر نیاید، لیک من
میشمارم بهر رشد ممتحن
نحس کیوان یا که سعد مشتری
ناید اندر حصر، گرچه بشمری
لیک هم بعضی ازین هر دو اثر
شرح باید کرد، یعنی نفع و ضر
تا شود معلوم آثار قضا
شمهیی مر اهل سعد و نحس را
طالع آن کس که باشد مشتری
شاد گردد از نشاط و سروری
وان که را طالع زحل، از هر شرور
احتیاطش لازم آید در امور
اذکروالله شاه ما دستور داد
اندر آتش دید ما را، نور داد
گفت اگرچه پاکم از ذکر شما
نیست لایق مر مرا تصویرها
لیک هرگز مست تصویر و خیال
در نیابد ذات ما را بیمثال
ذکر جسمانه خیال ناقص است
وصف شاهانه از آنها خالص است
شاه را گوید کسی جولاه نیست؟
این چه مدح است؟ این مگر آگاه نیست؟
ماؤکم غورا، ز چشمه بندم آب
آب را در غورها پنهان کنم
چشمهها را خشک و خشکستان کنم
آب را در چشمه که آرد دگر
جز من بیمثل و با فضل و خطر؟
فلسفی منطقی مستهان
میگذشت از سوی مکتب آن زمان
چون که بشنید آیت، او از ناپسند
گفت آریم آب را ما با کلند
ما به زخم بیل و تیزی تبر
آب را آریم از پستی زبر
شب بخفت و دید او یک شیرمرد
زد طپانچه، هر دو چشمش کور کرد
گفت زین دو چشمهٔ چشم ای شقی
با تبر نوری برآر ار صادقی
روز برجست و دو چشم کور دید
نور فایض از دو چشمش ناپدید
گر بنالیدی و مستغفر شدی
نور رفته از کرم ظاهر شدی
لیک استغفار هم در دست نیست
ذوق توبه نقل هر سرمست نیست
زشتی اعمال و شومی جحود
راه توبه بر دل او بسته بود
از نیاز و اعتقاد آن خلیل
گشت ممکن امر صعب و مستحیل
همچنین برعکس آن، انکار مرد
مس کند زر را و صلحی را نبرد
دل به سختی همچو روی سنگ گشت
چون شکافد توبه آن را بهر کشت؟
چون شعیبی کو که تا او از دعا
بهر کشتن خاک سازد کوه را؟
یا به دریوزهی مقوقس از رسول
سنگلاخی مزرعی شد با اصول
کهربای مسخ آمد این دغا
خاک قابل را کند سنگ و حصا
هر دلی را سجده هم دستور نیست
مزد رحمت قسم هر مزدور نیست
هین به پشت آن مکن جرم و گناه
که کنم توبه، درآیم در پناه
میبباید تاب و آبی توبه را
شرط شد برق و سحابی توبه را
آتش و آبی بباید میوه را
واجب آید ابر و برق این شیوه را
تا نباشد برق دل وابر دو چشم
کی نشیند آتش تهدید و خشم؟
کی بروید سبزهٔ ذوق وصال؟
کی بجوشد چشمهها زآب زلال؟
کی گلستان راز گوید با چمن؟
کی بنفشه عهد بندد با سمن؟
کی چناری کف گشاید در دعا؟
کی درختی سر فشاند در هوا؟
کی شکوفه آستین پر نثار
بر فشاندن گیرد ایام بهار؟
کی فروزد لاله را رخ همچو خون؟
کی گل از کیسه برآرد زر برون؟
کی بیاید بلبل و گل بو کند؟
کی چو طالب فاخته کوکو کند؟
کی بگوید لکلک آن لکلک به جان؟
لک چه باشد؟ ملک توست ای مستعان
کی نماید خاک اسرار ضمیر؟
کی شود بیآسمان بستان منیر؟
از کجا آوردهاند آن حلهها؟
من کریم من رحیم کلها
آن لطافتها نشان شاهدیست
آن نشان پای مرد عابدیست
آن شود شاد از نشان کو دید شاه
چون ندید او را، نباشد انتباه
روح آن کس کو به هنگام الست
دید رب خویش و شد بیخویش مست
او شناسد بوی می، کو می بخورد
چون نخورد او می، چه داند بوی کرد
زان که حکمت همچو ناقهی ضالهست
همچو دلاله شهان را دالهست
تو ببینی خواب در یک خوشلقا
کو دهد وعده و نشانی مر تو را
که مراد تو شود وینک نشان
که به پیش آید تو را فردا فلان
یک نشانی آن که او باشد سوار
یک نشانی که تو را گیرد کنار
یک نشانی که بخندد پیش تو
یک نشان که دست بندد پیش تو
یک نشانی آن که این خواب از هوس
چون شود فردا، نگویی پیش کس
زان نشان هم زکریا را بگفت
که نیایی تا سه روز اصلا به گفت
تا سه شب خامش کن از نیک و بدت
این نشان باشد که یحییٰ آیدت
دم مزن سه روز اندر گفت و گو
کین سکوت است آیت مقصود تو
هین میاور این نشان را تو به گفت
وین سخن را دار اندر دل نهفت
این نشانها گویدش همچون شکر
این چه باشد؟ صد نشانی دگر
این نشان آن بود کان ملک و جاه
که همی جویی؟ بیابی از الٰه
آن که میگریی به شبهای دراز
وان که میسوزی سحرگه در نیاز
آن که بی آن روز تو تاریک شد
همچو دوکی گردنت باریک شد
وانچه دادی هرچه داری در زکات
چون زکات پاکبازان رختهات
رختها دادی و خواب و رنگ رو
سر فدا کردی و گشتی همچو مو
چند در آتش نشستی همچو عود
چند پیش تیغ رفتی همچو خود
زین چنین بیچارگیها صد هزار
خوی عشاق است و ناید در شمار
چون که شب این خواب دیدی، روز شد
از امیدش روز تو پیروز شد
چشم گردان کردهیی بر چپ و راست
کان نشان و آن علامتها کجاست؟
بر مثال برگ میلرزی که وای
گر رود روز و نشان ناید به جای
میدوی در کوی و بازار و سرا
چون کسی کو گم کند گوساله را
خواجه خیر است، این دوادو چیستت؟
گم شده اینجا که داری کیستت؟
گوییاش خیر است، لیکن خیر من
کس نشاید که بداند غیر من
گر بگویم، نک نشانم فوت شد
چون نشان شد فوت، وقت موت شد
بنگری در روی هر مردی سوار
گویدت منگر مرا دیوانهوار
گوییاش من صاحبی گم کردهام
رو به جست و جوی او آوردهام
دولتت پاینده بادا ای سوار
رحم کن بر عاشقان، معذور دار
چون طلب کردی به جد، آمد نظر
جد خطا نکند، چنین آمد خبر
ناگهان آمد سواری نیک بخت
پس گرفت اندر کنارت سخت سخت
تو شدی بیهوش و افتادی به طاق
بیخبر گفت اینت سالوس و نفاق
او چه میبیند درو؟ این شور چیست؟
او نداند کان نشان وصل کیست
این نشان در حق او باشد که دید
آن دگر را کی نشان آید پدید؟
هر زمان کز وی نشانی میرسید
شخص را جانی به جانی میرسید
ماهی بیچاره را پیش آمد آب
این نشانها تلک آیات الکتاب
پس نشانیها که اندر انبیاست
خاص آن جان را بود کو آشناست
این سخن ناقص بماند و بیقرار
دل ندارم، بیدلم، معذور دار
ذرهها را کی تواند کس شمرد؟
خاصه آن کو عشق عقل او ببرد
میشمارم برگهای باغ را
میشمارم بانگ کبک و زاغ را
در شمار اندر نیاید، لیک من
میشمارم بهر رشد ممتحن
نحس کیوان یا که سعد مشتری
ناید اندر حصر، گرچه بشمری
لیک هم بعضی ازین هر دو اثر
شرح باید کرد، یعنی نفع و ضر
تا شود معلوم آثار قضا
شمهیی مر اهل سعد و نحس را
طالع آن کس که باشد مشتری
شاد گردد از نشاط و سروری
وان که را طالع زحل، از هر شرور
احتیاطش لازم آید در امور
اذکروالله شاه ما دستور داد
اندر آتش دید ما را، نور داد
گفت اگرچه پاکم از ذکر شما
نیست لایق مر مرا تصویرها
لیک هرگز مست تصویر و خیال
در نیابد ذات ما را بیمثال
ذکر جسمانه خیال ناقص است
وصف شاهانه از آنها خالص است
شاه را گوید کسی جولاه نیست؟
این چه مدح است؟ این مگر آگاه نیست؟
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۵ - انکار کردن موسی علیه السلام بر مناجات شبان
دید موسیٰ یک شبانی را به راه
کو همی گفت ای خدا و ای الٰه
تو کجایی تا شوم من چاکرت؟
چارقت دوزم، کنم شانه سرت؟
جامهات شویم، شپشهایت کشم
شیر پیشت آورم، ای محتشم
دستکت بوسم، بمالم پایکت
وقت خواب آید، بروبم جایکت
ای فدای تو همه بزهای من
ای به یادت هی هی و هیهای من
این نمط بیهوده میگفت آن شبان
گفت موسیٰ با کی است این ای فلان؟
گفت با آن کس که ما را آفرید
این زمین و چرخ ازو آمد پدید
گفت موسیٰ های بس مدبر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژ است، این چه کفر است و فشار؟
پنبهیی اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
چارق و پاتابه لایق مر تو راست
آفتابی را چنینها کی رواست؟
گر نبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید، بسوزد خلق را
آتشی گر نامدهست، این دود چیست؟
جان سیه گشته، روان مردود چیست؟
گر همی دانی که یزدان داور است
ژاژ و گستاخی تو را چون باور است؟
دوستی بیخرد، خود دشمنیست
حق تعالیٰ زین چنین خدمت غنیست
با که میگویی تو این؟ با عم و خال؟
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال؟
شیر او نوشد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست
ور برای بندهش است این گفت تو
آن که حق گفت او من است و من خود او
آن که گفت انی مرضت لم تعد
من شدم رنجور، او تنها نشد
آن که بییسمع و بییبصر شدهست
در حق آن بنده این هم بیهدهست
بی ادب گفتن سخن با خاص حق
دل بمیراند، سیه دارد ورق
گر تو مردی را بخوانی فاطمه
گرچه یک جنسند مرد و زن همه
قصد خون تو کند تا ممکن است
گرچه خوشخو و حلیم و ساکن است
فاطمه مدح است در حق زنان
مرد را گویی، بود زخم سنان
دست و پا در حق ما استایش است
در حق پاکی حق آلایش است
لم یلد لم یولد او را لایق است
والد و مولود را او خالق است
هرچه جسم آمد، ولادت وصف اوست
هرچه مولود است، او زین سوی جوست
زان که از کون و فساد است و مهین
حادث است و محدثی خواهد یقین
گفت ای موسیٰ دهانم دوختی
وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت
سر نهاد اندر بیابانی و رفت
کو همی گفت ای خدا و ای الٰه
تو کجایی تا شوم من چاکرت؟
چارقت دوزم، کنم شانه سرت؟
جامهات شویم، شپشهایت کشم
شیر پیشت آورم، ای محتشم
دستکت بوسم، بمالم پایکت
وقت خواب آید، بروبم جایکت
ای فدای تو همه بزهای من
ای به یادت هی هی و هیهای من
این نمط بیهوده میگفت آن شبان
گفت موسیٰ با کی است این ای فلان؟
گفت با آن کس که ما را آفرید
این زمین و چرخ ازو آمد پدید
گفت موسیٰ های بس مدبر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژ است، این چه کفر است و فشار؟
پنبهیی اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
چارق و پاتابه لایق مر تو راست
آفتابی را چنینها کی رواست؟
گر نبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید، بسوزد خلق را
آتشی گر نامدهست، این دود چیست؟
جان سیه گشته، روان مردود چیست؟
گر همی دانی که یزدان داور است
ژاژ و گستاخی تو را چون باور است؟
دوستی بیخرد، خود دشمنیست
حق تعالیٰ زین چنین خدمت غنیست
با که میگویی تو این؟ با عم و خال؟
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال؟
شیر او نوشد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست
ور برای بندهش است این گفت تو
آن که حق گفت او من است و من خود او
آن که گفت انی مرضت لم تعد
من شدم رنجور، او تنها نشد
آن که بییسمع و بییبصر شدهست
در حق آن بنده این هم بیهدهست
بی ادب گفتن سخن با خاص حق
دل بمیراند، سیه دارد ورق
گر تو مردی را بخوانی فاطمه
گرچه یک جنسند مرد و زن همه
قصد خون تو کند تا ممکن است
گرچه خوشخو و حلیم و ساکن است
فاطمه مدح است در حق زنان
مرد را گویی، بود زخم سنان
دست و پا در حق ما استایش است
در حق پاکی حق آلایش است
لم یلد لم یولد او را لایق است
والد و مولود را او خالق است
هرچه جسم آمد، ولادت وصف اوست
هرچه مولود است، او زین سوی جوست
زان که از کون و فساد است و مهین
حادث است و محدثی خواهد یقین
گفت ای موسیٰ دهانم دوختی
وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت
سر نهاد اندر بیابانی و رفت
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۷ - وحی آمدن موسی را علیه السلام در عذر آن شبان
بعد ازان در سر موسیٰ حق نهفت
رازهایی گفت کان ناید به گفت
بر دل موسیٰ سخنها ریختند
دیدن وگفتن به هم آمیختند
چند بیخود گشت و چند آمد به خود
چند پرید از ازل سوی ابد
بعد ازین گر شرح گویم، ابلهیست
زان که شرح این ورای آگهیست
ور بگویم، عقلها را برکند
ور نویسم، بس قلمها بشکند
چون که موسیٰ این عتاب از حق شنید
در بیابان در پی چوپان دوید
بر نشان پای آن سرگشته راند
گرد از پرهی بیابان برفشاند
گام پای مردم شوریده خود
هم ز گام دیگران پیدا بود
یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب
یک قدم چون پیل رفته بر وریب
گاه چون موجی بر افرازان علم
گاه چون ماهی، روانه بر شکم
گاه بر خاکی نبشته حال خود
همچو رمالی که رملی برزند
عاقبت دریافت او را و بدید
گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هرچه میخواهد دل تنگت بگو
کفر تو دین است و دینت نور جان
ایمنی، وز تو جهانی در امان
ای معاف یفعل الله ما یشا
بیمحابا رو، زبان را برگشا
گفت ای موسیٰ از آن بگذشتهام
من کنون در خون دل آغشتهام
من ز سدرهی منتهیٰ بشکفتهام
صد هزاران ساله زان سو رفتهام
تازیانه بر زدی، اسبم بگشت
گنبدی کرد و ز گردون برگذشت
محرم ناسوت ما لاهوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
حال من اکنون برون از گفتن است
این چه میگویم نه احوال من است
نقش میبینی که در آیینهییست
نقش توست آن، نقش آن آیینه نیست
دم که مرد نایی اندر نای کرد
درخور نایست، نه درخورد مرد
هان و هان گر حمد گویی، گر سپاس
همچو نافرجام آن چوپان شناس
حمد تو نسبت بدان گر بهتر است
لیک آن نسبت به حق هم ابتر است
چند گویی چون غطا برداشتند
کین نبودهست آن که میپنداشتند
این قبول ذکر تو از رحمت است
چون نماز مستحاضه رخصت است
با نماز او بیالودهست خون
ذکر تو آلودهٔ تشبیه و چون
خون پلید است و به آبی میرود
لیک باطن را نجاستها بود
کان به غیر آب لطف کردگار
کم نگردد از درون مرد کار
در سجودت کاش رو گردانییی
معنی سبحان ربی دانییی
کی سجودم چون وجودم ناسزا
مر بدی را تو نکویی ده جزا
این زمین از حلم حق دارد اثر
تا نجاست برد و گلها داد بر
تا بپوشد او پلیدیهای ما
در عوض برروید از وی غنچهها
پس چو کافر دید کو در داد و جود
کمتر و بیمایهتر از خاک بود
از وجود او گل و میوه نرست
جز فساد جمله پاکیها نجست
گفت واپس رفتهام من در ذهاب
حسرتا یا لیتنی کنت تراب
کاش از خاکی سفر نگزیدمی
همچو خاکی دانهیی میچیدمی
چون سفر کردم، مرا راه آزمود
زین سفر کردن رهآوردم چه بود؟
زان همه میلش سوی خاک است کو
در سفر سودی نبیند پیش رو
روی واپس کردنش آن حرص و آز
روی در ره کردنش صدق و نیاز
هر گیا را کش بود میل علا
در مزید است و حیات و در نما
چون که گردانید سر سوی زمین
در کمی و خشکی و نقص و غبین
میل روحت چون سوی بالا بود
در تزاید مرجعت آنجا بود
ور نگوساری، سرت سوی زمین
آفلی، حق لا یحب الآفلین
رازهایی گفت کان ناید به گفت
بر دل موسیٰ سخنها ریختند
دیدن وگفتن به هم آمیختند
چند بیخود گشت و چند آمد به خود
چند پرید از ازل سوی ابد
بعد ازین گر شرح گویم، ابلهیست
زان که شرح این ورای آگهیست
ور بگویم، عقلها را برکند
ور نویسم، بس قلمها بشکند
چون که موسیٰ این عتاب از حق شنید
در بیابان در پی چوپان دوید
بر نشان پای آن سرگشته راند
گرد از پرهی بیابان برفشاند
گام پای مردم شوریده خود
هم ز گام دیگران پیدا بود
یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب
یک قدم چون پیل رفته بر وریب
گاه چون موجی بر افرازان علم
گاه چون ماهی، روانه بر شکم
گاه بر خاکی نبشته حال خود
همچو رمالی که رملی برزند
عاقبت دریافت او را و بدید
گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هرچه میخواهد دل تنگت بگو
کفر تو دین است و دینت نور جان
ایمنی، وز تو جهانی در امان
ای معاف یفعل الله ما یشا
بیمحابا رو، زبان را برگشا
گفت ای موسیٰ از آن بگذشتهام
من کنون در خون دل آغشتهام
من ز سدرهی منتهیٰ بشکفتهام
صد هزاران ساله زان سو رفتهام
تازیانه بر زدی، اسبم بگشت
گنبدی کرد و ز گردون برگذشت
محرم ناسوت ما لاهوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
حال من اکنون برون از گفتن است
این چه میگویم نه احوال من است
نقش میبینی که در آیینهییست
نقش توست آن، نقش آن آیینه نیست
دم که مرد نایی اندر نای کرد
درخور نایست، نه درخورد مرد
هان و هان گر حمد گویی، گر سپاس
همچو نافرجام آن چوپان شناس
حمد تو نسبت بدان گر بهتر است
لیک آن نسبت به حق هم ابتر است
چند گویی چون غطا برداشتند
کین نبودهست آن که میپنداشتند
این قبول ذکر تو از رحمت است
چون نماز مستحاضه رخصت است
با نماز او بیالودهست خون
ذکر تو آلودهٔ تشبیه و چون
خون پلید است و به آبی میرود
لیک باطن را نجاستها بود
کان به غیر آب لطف کردگار
کم نگردد از درون مرد کار
در سجودت کاش رو گردانییی
معنی سبحان ربی دانییی
کی سجودم چون وجودم ناسزا
مر بدی را تو نکویی ده جزا
این زمین از حلم حق دارد اثر
تا نجاست برد و گلها داد بر
تا بپوشد او پلیدیهای ما
در عوض برروید از وی غنچهها
پس چو کافر دید کو در داد و جود
کمتر و بیمایهتر از خاک بود
از وجود او گل و میوه نرست
جز فساد جمله پاکیها نجست
گفت واپس رفتهام من در ذهاب
حسرتا یا لیتنی کنت تراب
کاش از خاکی سفر نگزیدمی
همچو خاکی دانهیی میچیدمی
چون سفر کردم، مرا راه آزمود
زین سفر کردن رهآوردم چه بود؟
زان همه میلش سوی خاک است کو
در سفر سودی نبیند پیش رو
روی واپس کردنش آن حرص و آز
روی در ره کردنش صدق و نیاز
هر گیا را کش بود میل علا
در مزید است و حیات و در نما
چون که گردانید سر سوی زمین
در کمی و خشکی و نقص و غبین
میل روحت چون سوی بالا بود
در تزاید مرجعت آنجا بود
ور نگوساری، سرت سوی زمین
آفلی، حق لا یحب الآفلین
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۹ - رنجانیدن امیری خفتهای را کی مار در دهانش رفته بود
عاقلی بر اسپ میآمد سوار
در دهان خفتهیی میرفت مار
آن سوار آن را بدید و میشتافت
تا رماند مار را، فرصت نیافت
چون که از عقلش فراوان بد مدد
چند دبوسی قوی بر خفته زد
برد او را زخم آن دبوس سخت
زو گریزان تا به زیر یک درخت
سیب پوسیده بسی بد ریخته
گفت ازین خور، ای به درد آویخته
سیب چندان مر ورا در خورد داد
کز دهانش باز بیرون میفتاد
بانگ میزد کی امیر آخر چرا
قصد من کردی تو نادیده جفا؟
گر تو را زاصل است با جانم ستیز
تیغ زن، یک بارگی خونم بریز
شوم ساعت که شدم بر تو پدید
ای خنک آن را که روی تو ندید
بیجنایت، بیگنه، بیبیش و کم
ملحدان جایز ندارند این ستم
میجهد خون از دهانم با سخن
ای خدا آخر مکافاتش تو کن
هر زمان میگفت او نفرین نو
اوش میزد کاندرین صحرا بدو
زخم دبوس و سوار همچو باد
میدوید و باز در رو میفتاد
ممتلی و خوابناک و سست بد
پا و رویش صد هزاران زخم شد
تا شبانگه میکشید و میگشاد
تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد
زو برآمد خوردهها زشت و نکو
مار با آن خورده بیرون جست ازو
چون بدید از خود برون آن مار را
سجده آورد آن نکوکردار را
سهم آن مار سیاه زشت زفت
چون بدید، آن دردها از وی برفت
گفت خود تو جبرئیل رحمتی؟
یا خدایی که ولی نعمتی؟
ای مبارک ساعتی که دیدیام
مرده بودم، جان نو بخشیدیام
تو مرا جویان مثال مادران
من گریزان از تو مانند خران
خر گریزد از خداوند از خری
صاحبش در پی ز نیکو گوهری
نز پی سود و زیان میجویدش
لیک تا گرگش ندرد یا ددش
ای خنک آن را که بیند روی تو
یا در افتد ناگهان در کوی تو
ای روان پاک بستوده تو را
چند گفتم ژاژ و بیهوده تو را؟
ای خداوند و شهنشاه و امیر
من نگفتم، جهل من گفت، آن مگیر
شمهیی زین حال اگر دانستمی
گفتن بیهوده کی توانستمی؟
بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال
گر مرا یک رمز میگفتی ز حال
لیک خامش کرده میآشوفتی
خامشانه بر سرم میکوفتی
شد سرم کالیوه، عقل از سر بجست
خاصه این سر را که مغزش کمتر است
عفو کن ای خوبروی خوبکار
آنچه گفتم از جنون اندر گذار
گفت اگر من گفتمی رمزی از آن
زهرهٔ تو آب گشتی آن زمان
گر تو را من گفتمی اوصاف مار
ترس از جانت برآوردی دمار
مصطفیٰ فرمود اگر گویم بهراست
شرح آن دشمن که در جان شماست
زهرههای پردلان هم بردرد
نی رود ره، نی غم کاری خورد
نه دلش را تاب ماند در نیاز
نه تنش را قوت روزه و نماز
همچو موشی پیش گربه لا شود
همچو بره پیش گرگ از جا رود
اندرو نه حیله ماند، نه روش
پس کنم ناگفتهتان من پرورش
همچو بوبکر ربابی تن زنم
دست چون داوود در آهن زنم
تا محال از دست من حالی شود
مرغ پر برکنده را بالی شود
چون یدالله فوق ایدیهم بود
دست ما را دست خود فرمود احد
پس مرا دست دراز آمد یقین
بر گذشته زآسمان هفتمین
دست من بنمود بر گردون هنر
مقریا بر خوان که انشق القمر
این صفت هم بهر ضعف عقلهاست
با ضعیفان شرح قدرت کی رواست؟
خود بدانی چون برآری سر ز خواب
ختم شد، والله اعلم بالصواب
مر ترا نه قوت خوردن بدی
نه ره و پروای قی کردن بدی
میشنیدم فحش و خر میراندم
رب یسر زیر لب میخواندم
از سبب گفتن مرا دستور نی
ترک تو گفتن مرا مقدور نی
هر زمان میگفتم از درد درون
اهد قومی انهم لا یعلمون
سجدهها میکرد آن رسته ز رنج
کی سعادت، ای مرا اقبال و گنج
از خدا یابی جزاها ای شریف
قوت شکرت ندارد این ضعیف
شکر حق گوید تو را ای پیشوا
آن لب و چانه ندارم، وان نوا
دشمنی عاقلان زین سان بود
زهر ایشان ابتهاج جان بود
دوستی ابله بود رنج و ضلال
این حکایت بشنو از بهر مثال
در دهان خفتهیی میرفت مار
آن سوار آن را بدید و میشتافت
تا رماند مار را، فرصت نیافت
چون که از عقلش فراوان بد مدد
چند دبوسی قوی بر خفته زد
برد او را زخم آن دبوس سخت
زو گریزان تا به زیر یک درخت
سیب پوسیده بسی بد ریخته
گفت ازین خور، ای به درد آویخته
سیب چندان مر ورا در خورد داد
کز دهانش باز بیرون میفتاد
بانگ میزد کی امیر آخر چرا
قصد من کردی تو نادیده جفا؟
گر تو را زاصل است با جانم ستیز
تیغ زن، یک بارگی خونم بریز
شوم ساعت که شدم بر تو پدید
ای خنک آن را که روی تو ندید
بیجنایت، بیگنه، بیبیش و کم
ملحدان جایز ندارند این ستم
میجهد خون از دهانم با سخن
ای خدا آخر مکافاتش تو کن
هر زمان میگفت او نفرین نو
اوش میزد کاندرین صحرا بدو
زخم دبوس و سوار همچو باد
میدوید و باز در رو میفتاد
ممتلی و خوابناک و سست بد
پا و رویش صد هزاران زخم شد
تا شبانگه میکشید و میگشاد
تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد
زو برآمد خوردهها زشت و نکو
مار با آن خورده بیرون جست ازو
چون بدید از خود برون آن مار را
سجده آورد آن نکوکردار را
سهم آن مار سیاه زشت زفت
چون بدید، آن دردها از وی برفت
گفت خود تو جبرئیل رحمتی؟
یا خدایی که ولی نعمتی؟
ای مبارک ساعتی که دیدیام
مرده بودم، جان نو بخشیدیام
تو مرا جویان مثال مادران
من گریزان از تو مانند خران
خر گریزد از خداوند از خری
صاحبش در پی ز نیکو گوهری
نز پی سود و زیان میجویدش
لیک تا گرگش ندرد یا ددش
ای خنک آن را که بیند روی تو
یا در افتد ناگهان در کوی تو
ای روان پاک بستوده تو را
چند گفتم ژاژ و بیهوده تو را؟
ای خداوند و شهنشاه و امیر
من نگفتم، جهل من گفت، آن مگیر
شمهیی زین حال اگر دانستمی
گفتن بیهوده کی توانستمی؟
بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال
گر مرا یک رمز میگفتی ز حال
لیک خامش کرده میآشوفتی
خامشانه بر سرم میکوفتی
شد سرم کالیوه، عقل از سر بجست
خاصه این سر را که مغزش کمتر است
عفو کن ای خوبروی خوبکار
آنچه گفتم از جنون اندر گذار
گفت اگر من گفتمی رمزی از آن
زهرهٔ تو آب گشتی آن زمان
گر تو را من گفتمی اوصاف مار
ترس از جانت برآوردی دمار
مصطفیٰ فرمود اگر گویم بهراست
شرح آن دشمن که در جان شماست
زهرههای پردلان هم بردرد
نی رود ره، نی غم کاری خورد
نه دلش را تاب ماند در نیاز
نه تنش را قوت روزه و نماز
همچو موشی پیش گربه لا شود
همچو بره پیش گرگ از جا رود
اندرو نه حیله ماند، نه روش
پس کنم ناگفتهتان من پرورش
همچو بوبکر ربابی تن زنم
دست چون داوود در آهن زنم
تا محال از دست من حالی شود
مرغ پر برکنده را بالی شود
چون یدالله فوق ایدیهم بود
دست ما را دست خود فرمود احد
پس مرا دست دراز آمد یقین
بر گذشته زآسمان هفتمین
دست من بنمود بر گردون هنر
مقریا بر خوان که انشق القمر
این صفت هم بهر ضعف عقلهاست
با ضعیفان شرح قدرت کی رواست؟
خود بدانی چون برآری سر ز خواب
ختم شد، والله اعلم بالصواب
مر ترا نه قوت خوردن بدی
نه ره و پروای قی کردن بدی
میشنیدم فحش و خر میراندم
رب یسر زیر لب میخواندم
از سبب گفتن مرا دستور نی
ترک تو گفتن مرا مقدور نی
هر زمان میگفتم از درد درون
اهد قومی انهم لا یعلمون
سجدهها میکرد آن رسته ز رنج
کی سعادت، ای مرا اقبال و گنج
از خدا یابی جزاها ای شریف
قوت شکرت ندارد این ضعیف
شکر حق گوید تو را ای پیشوا
آن لب و چانه ندارم، وان نوا
دشمنی عاقلان زین سان بود
زهر ایشان ابتهاج جان بود
دوستی ابله بود رنج و ضلال
این حکایت بشنو از بهر مثال
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۰ - اعتماد کردن بر تملق و وفای خرس
اژدهایی خرس را در میکشید
شیر مردی رفت و فریادش رسید
شیر مردانند در عالم مدد
آن زمان کافغان مظلومان رسد
بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند
آن طرف چون رحمت حق میدوند
آن ستونهای خللهای جهان
آن طبیبان مرضهای نهان
محض مهر و داوری و رحمتند
همچو حق بیعلت و بیرشوتند
این چه یاری میکنی یک بارگیش؟
گوید از بهر غم و بیچارگیش
مهربانی شد شکار شیرمرد
در جهان دارو نجوید غیر درد
هر کجا دردی، دوا آنجا رود
هر کجا پستیست، آب آنجا رود
آب رحمت بایدت، رو پست شو
وانگهان خور خمر رحمت، مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سر
بر یکی رحمت فرو مآی پسر
چرخ را در زیر پا آر ای شجاع
بشنو از فوق فلک بانگ سماع
پنبهٔ وسواس بیرون کن ز گوش
تا به گوشت آید از گردون خروش
پاک کن دو چشم را از موی عیب
تا ببینی باغ و سروستان غیب
دفع کن از مغز و از بینی زکام
تا که ریح الله درآید در مشام
هیچ مگذار از تب و صفرا اثر
تا بیابی از جهان طعم شکر
داروی مردی کن و عنین مپوی
تا برون آیند صد گون خوبروی
کندهٔ تن را ز پای جان بکن
تا کند جولان به گردت انجمن
غل بخل از دست و گردن دور کن
بخت نو دریاب در چرخ کهن
ور نمیتوانی، به کعبهی لطف پر
عرضه کن بیچارگی بر چارهگر
زاری و گریه قوی سرمایهییست
رحمت کلی قویتر دایهییست
دایه و مادر بهانهجو بود
تا که کی آن طفل او گریان شود
طفل حاجات شما را آفرید
تا بنالید و شود شیرش پدید
گفت ادعوا الله بیزاری مباش
تا بجوشد شیرهای مهرهاش
هوی هوی باد و شیرافشان ابر
در غم مایند، یک ساعت تو صبر
فی السماء رزقکم بشنیدهیی
اندرین پستی چه بر چفسیدهیی؟
ترس و نومیدیت دان آواز غول
میکشد گوش تو تا قعر سفول
هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا میدان که از بالا رسید
هر ندایی که تو را حرص آورد
بانگ گرگی دان که او مردم درد
این بلندی نیست از روی مکان
این بلندیهاست سوی عقل و جان
هر سبب بالاتر آمد از اثر
سنگ و آهن فایق آمد بر شرر
آن فلانی فوق آن سرکش نشست
گرچه در صورت به پهلویش نشست
فوقییی آن جاست از روی شرف
جای دور از صدر باشد مستخف
سنگ و آهن زین جهت که سابق است
در عمل فوقی این دو لایق است
وان شرر از روی مقصودی خویش
زآهن و سنگ است زین رو پیش و پیش
سنگ و آهن اول و پایان شرر
لیک این هر دو تنند و جان شرر
در زمان شاخ از ثمر سابقتر است
در هنر از شاخ او فایقتر است
چون که مقصود از شجر آمد ثمر
پس ثمر اول بود، آخر شجر
خرس چون فریاد کرد از اژدها
شیرمردی کرد از چنگش جدا
حیلت و مردی به هم دادند پشت
اژدها را او بدین قوت بکشت
اژدها را هست قوت، حیله نیست
نیز فوق حیلهٔ تو حیلهییست
حیلهٔ خود را چو دیدی، باز رو
کز کجا آمد؟ سوی آغاز رو
هر چه در پستیست آمد از علا
چشم را سوی بلندی نه هلا
روشنی بخشد نظر اندر علی
گرچه اول خیرگی آرد بلی
چشم را در روشنایی خوی کن
گر نه خفاشی، نظر آن سوی کن
عاقبتبینی نشان نور توست
شهوت حالی حقیقت گور توست
عاقبتبینی که صد بازی بدید
مثل آن نبود که یک بازی شنید
زان یکی بازی چنان مغرور شد
کز تکبر زاوستادان دور شد
سامریوار آن هنر در خود چو دید
او ز موسیٰ از تکبر سر کشید
او ز موسیٰ آن هنر آموخته
وز معلم چشم را بر دوخته
لاجرم موسیٰ دگر بازی نمود
تا که آن بازی و جانش را ربود
ای بسا دانش که اندر سر دود
تا شود سرور بدان، خودسر رود
سر نخواهی که رود؟ تو پای باش
در پناه قطب صاحبرای باش
گرچه شاهی، خویش فوق او مبین
گرچه شهدی، جز نبات او مچین
فکر تو نقش است و فکر اوست جان
نقد تو قلب است و نقد اوست کان
او تویی، خود را بجو در اوی او
کو و کو گو، فاخته شو سوی او
ور نخواهی خدمت ابنای جنس
در دهان اژدهایی همچو خرس
بوک استادی رهاند مر تو را
وز خطر بیرون کشاند مر تو را
زارییی میکن چو زورت نیست، هین
چون که کوری، سر مکش از راهبین
تو کم از خرسی؟ نمینالی ز درد؟
خرس رست از درد، چون فریاد کرد
ای خدا این سنگ دل را موم کن
نالۀ ما را خوش و مرحوم کن
شیر مردی رفت و فریادش رسید
شیر مردانند در عالم مدد
آن زمان کافغان مظلومان رسد
بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند
آن طرف چون رحمت حق میدوند
آن ستونهای خللهای جهان
آن طبیبان مرضهای نهان
محض مهر و داوری و رحمتند
همچو حق بیعلت و بیرشوتند
این چه یاری میکنی یک بارگیش؟
گوید از بهر غم و بیچارگیش
مهربانی شد شکار شیرمرد
در جهان دارو نجوید غیر درد
هر کجا دردی، دوا آنجا رود
هر کجا پستیست، آب آنجا رود
آب رحمت بایدت، رو پست شو
وانگهان خور خمر رحمت، مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سر
بر یکی رحمت فرو مآی پسر
چرخ را در زیر پا آر ای شجاع
بشنو از فوق فلک بانگ سماع
پنبهٔ وسواس بیرون کن ز گوش
تا به گوشت آید از گردون خروش
پاک کن دو چشم را از موی عیب
تا ببینی باغ و سروستان غیب
دفع کن از مغز و از بینی زکام
تا که ریح الله درآید در مشام
هیچ مگذار از تب و صفرا اثر
تا بیابی از جهان طعم شکر
داروی مردی کن و عنین مپوی
تا برون آیند صد گون خوبروی
کندهٔ تن را ز پای جان بکن
تا کند جولان به گردت انجمن
غل بخل از دست و گردن دور کن
بخت نو دریاب در چرخ کهن
ور نمیتوانی، به کعبهی لطف پر
عرضه کن بیچارگی بر چارهگر
زاری و گریه قوی سرمایهییست
رحمت کلی قویتر دایهییست
دایه و مادر بهانهجو بود
تا که کی آن طفل او گریان شود
طفل حاجات شما را آفرید
تا بنالید و شود شیرش پدید
گفت ادعوا الله بیزاری مباش
تا بجوشد شیرهای مهرهاش
هوی هوی باد و شیرافشان ابر
در غم مایند، یک ساعت تو صبر
فی السماء رزقکم بشنیدهیی
اندرین پستی چه بر چفسیدهیی؟
ترس و نومیدیت دان آواز غول
میکشد گوش تو تا قعر سفول
هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا میدان که از بالا رسید
هر ندایی که تو را حرص آورد
بانگ گرگی دان که او مردم درد
این بلندی نیست از روی مکان
این بلندیهاست سوی عقل و جان
هر سبب بالاتر آمد از اثر
سنگ و آهن فایق آمد بر شرر
آن فلانی فوق آن سرکش نشست
گرچه در صورت به پهلویش نشست
فوقییی آن جاست از روی شرف
جای دور از صدر باشد مستخف
سنگ و آهن زین جهت که سابق است
در عمل فوقی این دو لایق است
وان شرر از روی مقصودی خویش
زآهن و سنگ است زین رو پیش و پیش
سنگ و آهن اول و پایان شرر
لیک این هر دو تنند و جان شرر
در زمان شاخ از ثمر سابقتر است
در هنر از شاخ او فایقتر است
چون که مقصود از شجر آمد ثمر
پس ثمر اول بود، آخر شجر
خرس چون فریاد کرد از اژدها
شیرمردی کرد از چنگش جدا
حیلت و مردی به هم دادند پشت
اژدها را او بدین قوت بکشت
اژدها را هست قوت، حیله نیست
نیز فوق حیلهٔ تو حیلهییست
حیلهٔ خود را چو دیدی، باز رو
کز کجا آمد؟ سوی آغاز رو
هر چه در پستیست آمد از علا
چشم را سوی بلندی نه هلا
روشنی بخشد نظر اندر علی
گرچه اول خیرگی آرد بلی
چشم را در روشنایی خوی کن
گر نه خفاشی، نظر آن سوی کن
عاقبتبینی نشان نور توست
شهوت حالی حقیقت گور توست
عاقبتبینی که صد بازی بدید
مثل آن نبود که یک بازی شنید
زان یکی بازی چنان مغرور شد
کز تکبر زاوستادان دور شد
سامریوار آن هنر در خود چو دید
او ز موسیٰ از تکبر سر کشید
او ز موسیٰ آن هنر آموخته
وز معلم چشم را بر دوخته
لاجرم موسیٰ دگر بازی نمود
تا که آن بازی و جانش را ربود
ای بسا دانش که اندر سر دود
تا شود سرور بدان، خودسر رود
سر نخواهی که رود؟ تو پای باش
در پناه قطب صاحبرای باش
گرچه شاهی، خویش فوق او مبین
گرچه شهدی، جز نبات او مچین
فکر تو نقش است و فکر اوست جان
نقد تو قلب است و نقد اوست کان
او تویی، خود را بجو در اوی او
کو و کو گو، فاخته شو سوی او
ور نخواهی خدمت ابنای جنس
در دهان اژدهایی همچو خرس
بوک استادی رهاند مر تو را
وز خطر بیرون کشاند مر تو را
زارییی میکن چو زورت نیست، هین
چون که کوری، سر مکش از راهبین
تو کم از خرسی؟ نمینالی ز درد؟
خرس رست از درد، چون فریاد کرد
ای خدا این سنگ دل را موم کن
نالۀ ما را خوش و مرحوم کن
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۳ - گفتن موسی علیه السلام گوسالهپرست را کی آن خیالاندیشی و حزم تو کجاست
گفت موسی با یکی مست خیال
کی بداندیش از شقاوت وز ضلال
صد گمانت بود در پیغامبریم
با چنین برهان و این خلق کریم
صد هزاران معجزه دیدی ز من
صد خیالت میفزود و شک و ظن
از خیال و وسوسه تنگ آمدی
طعن بر پیغامبریام میزدی
گرد از دریا برآوردم عیان
تا رهیدیت از شر فرعونیان
زآسمان چل سال کاسه و خوان رسید
وز دعایم جوی از سنگی دوید
این و صد چندین و چندین گرم و سرد
از تو ای سرد آن توهم کم نکرد؟
بانگ زد گوسالهیی از جادویی
سجده کردی که خدای من تویی
آن توهمهات را سیلاب برد
زیرکی باردت را خواب برد
چون نبودی بد گمان در حق او؟
چون نهادی سر چنان ای زشتخو؟
چون خیالت نامد از تزویر او؟
وز فساد سحر احمقگیر او؟
سامرییی خود که باشد ای سگان
که خدایی بر تراشد در جهان؟
چون درین تزویر او یکدل شدی
وز همه اشکالها عاطل شدی
گاو میشاید خدایی را به لاف
در رسولیام تو چون کردی خلاف؟
پیش گاوی سجده کردی از خری
گشت عقلت صید سحر سامری
چشم دزدیدی ز نور ذوالجلال
اینت جهل وافر و عین ضلال
شه بر آن عقل و گزینش که تو راست
چون تو کان جهل را کشتن سزاست
گاو زرین بانگ کرد آخر چه گفت
کاحمقان را این همه رغبت شکفت؟
زان عجبتر دیدهایت از من بسی
لیک حق را کی پذیرد هر خسی؟
باطلان را چه رباید؟ باطلی
عاطلان را چه خوش آید؟ عاطلی
زان که هر جنسی رباید جنس خود
گاو سوی شیر نر کی رو نهد؟
گرگ بر یوسف کجا عشق آورد؟
جز مگر از مکر، تا او را خورد
چون ز گرگی وارهد، محرم شود
چون سگ کهف از بنی آدم شود
چون ابوبکر از محمد برد بو
گفت هذا لیس وجه کاذب
چون نبد بوجهل از اصحاب درد
دید صد شق قمر، باور نکرد
دردمندی کش ز بام افتاد طشت
زو نهان کردیم، حق پنهان نگشت
وان که او جاهل بد از دردش بعید
چند بنمودند و او آن را ندید
آینهی دل صاف باید تا درو
واشناسی صورت زشت از نکو
کی بداندیش از شقاوت وز ضلال
صد گمانت بود در پیغامبریم
با چنین برهان و این خلق کریم
صد هزاران معجزه دیدی ز من
صد خیالت میفزود و شک و ظن
از خیال و وسوسه تنگ آمدی
طعن بر پیغامبریام میزدی
گرد از دریا برآوردم عیان
تا رهیدیت از شر فرعونیان
زآسمان چل سال کاسه و خوان رسید
وز دعایم جوی از سنگی دوید
این و صد چندین و چندین گرم و سرد
از تو ای سرد آن توهم کم نکرد؟
بانگ زد گوسالهیی از جادویی
سجده کردی که خدای من تویی
آن توهمهات را سیلاب برد
زیرکی باردت را خواب برد
چون نبودی بد گمان در حق او؟
چون نهادی سر چنان ای زشتخو؟
چون خیالت نامد از تزویر او؟
وز فساد سحر احمقگیر او؟
سامرییی خود که باشد ای سگان
که خدایی بر تراشد در جهان؟
چون درین تزویر او یکدل شدی
وز همه اشکالها عاطل شدی
گاو میشاید خدایی را به لاف
در رسولیام تو چون کردی خلاف؟
پیش گاوی سجده کردی از خری
گشت عقلت صید سحر سامری
چشم دزدیدی ز نور ذوالجلال
اینت جهل وافر و عین ضلال
شه بر آن عقل و گزینش که تو راست
چون تو کان جهل را کشتن سزاست
گاو زرین بانگ کرد آخر چه گفت
کاحمقان را این همه رغبت شکفت؟
زان عجبتر دیدهایت از من بسی
لیک حق را کی پذیرد هر خسی؟
باطلان را چه رباید؟ باطلی
عاطلان را چه خوش آید؟ عاطلی
زان که هر جنسی رباید جنس خود
گاو سوی شیر نر کی رو نهد؟
گرگ بر یوسف کجا عشق آورد؟
جز مگر از مکر، تا او را خورد
چون ز گرگی وارهد، محرم شود
چون سگ کهف از بنی آدم شود
چون ابوبکر از محمد برد بو
گفت هذا لیس وجه کاذب
چون نبد بوجهل از اصحاب درد
دید صد شق قمر، باور نکرد
دردمندی کش ز بام افتاد طشت
زو نهان کردیم، حق پنهان نگشت
وان که او جاهل بد از دردش بعید
چند بنمودند و او آن را ندید
آینهی دل صاف باید تا درو
واشناسی صورت زشت از نکو
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۱ - وصیت کردن پیغامبر علیه السلام مر آن بیمار را و دعا آموزانیدنش
گفت پیغامبر مر آن بیمار را
این بگو کی سهلکن دشوار را
آتنا فی دار دنیانا حسن
آتنا فی دار عقبانا حسن
راه را بر ما چو بستان کن لطیف
منزل ما خود تو باشی ای شریف
مؤمنان در حشر گویند ای ملک
نی که دوزخ بود راه مشترک؟
مؤمن و کافر برو یابد گذار
ما ندیدیم اندرین ره دود و نار
نک بهشت و بارگاه ایمنی
پس کجا بود آن گذرگاه دنی؟
پس ملک گوید که آن روضهی خضر
که فلان جا دیدهاید اندر گذر
دوزخ آن بود و سیاستگاه سخت
بر شما شد باغ و بستان و درخت
چون شما این نفس دوزخخوی را
آتشی گبر فتنهجوی را
جهدها کردید و او شد پر صفا
نار را کشتید از بهر خدا
آتش شهوت که شعله میزدی
سبزهٔ تقویٰ شد و نور هدی
آتش خشم از شما هم حلم شد
ظلمت جهل از شما هم علم شد
آتش حرص از شما ایثار شد
وان حسد چون خار بد، گلزار شد
چون شما این جمله آتشهای خویش
بهر حق کشتید جمله پیش پیش
نفس ناری را چو باغی ساختید
اندرو تخم وفا انداختید
بلبلان ذکر و تسبیح اندرو
خوش سرایان در چمن بر طرف جو
داعی حق را اجابت کردهاید
در جحیم نفس آب آوردهاید
دوزخ ما نیز در حق شما
سبزه گشت و گلشن و برگ و نوا
چیست احسان را مکافات ای پسر؟
لطف و احسان و ثواب معتبر
نی شما گفتید ما قربانیایم؟
پیش اوصاف بقا ما فانیایم؟
ما اگر قلاش و گر دیوانهایم
مست آن ساقی و آن پیمانهایم
بر خط و فرمان او سر مینهیم
جان شیرین را گروگان میدهیم
تا خیال دوست در اسرار ماست
چاکری و جان سپاری کار ماست
هر کجا شمع بلا افروختند
صد هزاران جان عاشق سوختند
عاشقانی کز درون خانهاند
شمع روی یار را پروانهاند
ای دل آنجا رو که با تو روشناند
وز بلاها مر تو را چون جوشناند
بر جنایاتت مواسا میکنند
در میان جان تو را جا میکنند
زان میان جان تو را جا میکنند
تا تو را پر باده چون جامی کنند
در میان جان ایشان خانه گیر
در فلک خانه کن ای بدر منیر
چون عطارد دفتر دل وا کنند
تا که بر تو سرها پیدا کنند
پیش خویشان باش چون آوارهیی
بر مه کامل زن ار مه پارهیی
جزو را از کل خود پرهیز چیست؟
با مخالف این همه آمیز چیست؟
جنس را بین نوع گشته در روش
غیبها بین، عین گشته در رهش
تا چو زن عشوه خری ای بیخرد
از دروغ و عشوه کی یابی مدد؟
چاپلوس و لفظ شیرین و فریب
میستانی، مینهی چون زن به جیب
مر تو را دشنام و سیلی شهان
بهتر آید از ثنای گم رهان
صفع شاهان خور، مخور شهد خسان
تا کسی گردی ز اقبال کسان
زانک ازیشان خلعت و دولت رسد
در پناه روح جان گردد جسد
هر کجا بینی برهنه و بینوا
دان که او بگریختهست از اوستا
تا چنان گردد که میخواهد دلش
آن دل کور بد بیحاصلش
گر چنان گشتی که استا خواستی
خویش را و خویش را آراستی
هر که از استا گریزد در جهان
او ز دولت میگریزد این بدان
پیشهیی آموختی در کسب تن
چنگ اندر پیشهٔ دینی بزن
در جهان پوشیده گشتی و غنی
چون برون آیی از اینجا، چون کنی؟
پیشهیی آموز کندر آخرت
اندر آید دخل کسب مغفرت
آن جهان شهریست پر بازار و کسب
تا نپنداری که کسب اینجاست حسب
حق تعالیٰ گفت کین کسب جهان
پیش آن کسب است لعب کودکان
همچو آن طفلی که بر طفلی تند
شکل صحبتکن مساسی میکند
کودکان سازند در بازی دکان
سود نبود جز که تعبیر زمان
شب شود، در خانه آید گرسنه
کودکان رفته، بمانده یک تنه
این جهان بازیگه است و مرگ شب
بازگردی کیسه خالی پر تعب
کسب دین عشق است و جذب اندرون
قابلیت نور حق را ای حرون
کسب فانی خواهدت این نفس خس
چند کسب خس کنی؟ بگذار، بس
نفس خس گر جویدت کسب شریف
حیله و مکری بود آن را ردیف
این بگو کی سهلکن دشوار را
آتنا فی دار دنیانا حسن
آتنا فی دار عقبانا حسن
راه را بر ما چو بستان کن لطیف
منزل ما خود تو باشی ای شریف
مؤمنان در حشر گویند ای ملک
نی که دوزخ بود راه مشترک؟
مؤمن و کافر برو یابد گذار
ما ندیدیم اندرین ره دود و نار
نک بهشت و بارگاه ایمنی
پس کجا بود آن گذرگاه دنی؟
پس ملک گوید که آن روضهی خضر
که فلان جا دیدهاید اندر گذر
دوزخ آن بود و سیاستگاه سخت
بر شما شد باغ و بستان و درخت
چون شما این نفس دوزخخوی را
آتشی گبر فتنهجوی را
جهدها کردید و او شد پر صفا
نار را کشتید از بهر خدا
آتش شهوت که شعله میزدی
سبزهٔ تقویٰ شد و نور هدی
آتش خشم از شما هم حلم شد
ظلمت جهل از شما هم علم شد
آتش حرص از شما ایثار شد
وان حسد چون خار بد، گلزار شد
چون شما این جمله آتشهای خویش
بهر حق کشتید جمله پیش پیش
نفس ناری را چو باغی ساختید
اندرو تخم وفا انداختید
بلبلان ذکر و تسبیح اندرو
خوش سرایان در چمن بر طرف جو
داعی حق را اجابت کردهاید
در جحیم نفس آب آوردهاید
دوزخ ما نیز در حق شما
سبزه گشت و گلشن و برگ و نوا
چیست احسان را مکافات ای پسر؟
لطف و احسان و ثواب معتبر
نی شما گفتید ما قربانیایم؟
پیش اوصاف بقا ما فانیایم؟
ما اگر قلاش و گر دیوانهایم
مست آن ساقی و آن پیمانهایم
بر خط و فرمان او سر مینهیم
جان شیرین را گروگان میدهیم
تا خیال دوست در اسرار ماست
چاکری و جان سپاری کار ماست
هر کجا شمع بلا افروختند
صد هزاران جان عاشق سوختند
عاشقانی کز درون خانهاند
شمع روی یار را پروانهاند
ای دل آنجا رو که با تو روشناند
وز بلاها مر تو را چون جوشناند
بر جنایاتت مواسا میکنند
در میان جان تو را جا میکنند
زان میان جان تو را جا میکنند
تا تو را پر باده چون جامی کنند
در میان جان ایشان خانه گیر
در فلک خانه کن ای بدر منیر
چون عطارد دفتر دل وا کنند
تا که بر تو سرها پیدا کنند
پیش خویشان باش چون آوارهیی
بر مه کامل زن ار مه پارهیی
جزو را از کل خود پرهیز چیست؟
با مخالف این همه آمیز چیست؟
جنس را بین نوع گشته در روش
غیبها بین، عین گشته در رهش
تا چو زن عشوه خری ای بیخرد
از دروغ و عشوه کی یابی مدد؟
چاپلوس و لفظ شیرین و فریب
میستانی، مینهی چون زن به جیب
مر تو را دشنام و سیلی شهان
بهتر آید از ثنای گم رهان
صفع شاهان خور، مخور شهد خسان
تا کسی گردی ز اقبال کسان
زانک ازیشان خلعت و دولت رسد
در پناه روح جان گردد جسد
هر کجا بینی برهنه و بینوا
دان که او بگریختهست از اوستا
تا چنان گردد که میخواهد دلش
آن دل کور بد بیحاصلش
گر چنان گشتی که استا خواستی
خویش را و خویش را آراستی
هر که از استا گریزد در جهان
او ز دولت میگریزد این بدان
پیشهیی آموختی در کسب تن
چنگ اندر پیشهٔ دینی بزن
در جهان پوشیده گشتی و غنی
چون برون آیی از اینجا، چون کنی؟
پیشهیی آموز کندر آخرت
اندر آید دخل کسب مغفرت
آن جهان شهریست پر بازار و کسب
تا نپنداری که کسب اینجاست حسب
حق تعالیٰ گفت کین کسب جهان
پیش آن کسب است لعب کودکان
همچو آن طفلی که بر طفلی تند
شکل صحبتکن مساسی میکند
کودکان سازند در بازی دکان
سود نبود جز که تعبیر زمان
شب شود، در خانه آید گرسنه
کودکان رفته، بمانده یک تنه
این جهان بازیگه است و مرگ شب
بازگردی کیسه خالی پر تعب
کسب دین عشق است و جذب اندرون
قابلیت نور حق را ای حرون
کسب فانی خواهدت این نفس خس
چند کسب خس کنی؟ بگذار، بس
نفس خس گر جویدت کسب شریف
حیله و مکری بود آن را ردیف
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۲ - بیدار کردن ابلیس معاویه را کی خیز وقت نمازست
در خبر آمد که خال مؤمنان
خفته بد در قصر بر بستر ستان
قصر را از اندرون در بسته بود
کز زیارتهای مردم خسته بود
ناگهان مردی ورا بیدار کرد
چشم چون بگشاد، پنهان گشت مرد
گفت اندر قصر کس را ره نبود
کیست کین گستاخی و جرات نمود؟
گرد برگشت و طلب کرد آن زمان
تا بیابد زان نهان گشته نشان
او پس در مدبری را دید کو
در پس پرده نهان میکرد رو
گفت هی تو کیستی؟ نام تو چیست؟
گفت نامم فاش، ابلیس شقیست
گفت بیدارم چرا کردی به جد؟
راست گو با من، مگو بر عکس و ضد
خفته بد در قصر بر بستر ستان
قصر را از اندرون در بسته بود
کز زیارتهای مردم خسته بود
ناگهان مردی ورا بیدار کرد
چشم چون بگشاد، پنهان گشت مرد
گفت اندر قصر کس را ره نبود
کیست کین گستاخی و جرات نمود؟
گرد برگشت و طلب کرد آن زمان
تا بیابد زان نهان گشته نشان
او پس در مدبری را دید کو
در پس پرده نهان میکرد رو
گفت هی تو کیستی؟ نام تو چیست؟
گفت نامم فاش، ابلیس شقیست
گفت بیدارم چرا کردی به جد؟
راست گو با من، مگو بر عکس و ضد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۳ - از خر افکندن ابلیس معاویه را و روپوش و بهانه کردن و جواب گفتن معاویه او را
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۴ - باز جواب گفتن ابلیس معاویه را
گفت ما اول فرشته بودهایم
راه طاعت را به جان پیمودهایم
سالکان راه را محرم بدیم
ساکنان عرش را همدم بدیم
پیشهٔ اول کجا از دل رود؟
مهر اول کی ز دل بیرون شود؟
در سفر گر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن؟
ما هم از مستان این می بودهایم
عاشقان درگه وی بودهایم
ناف ما بر مهر او ببریدهاند
عشق او در جان ما کاریدهاند
روز نیکو دیدهایم از روزگار
آب رحمت خوردهایم اندر بهار
نی که ما را دست فضلش کاشتهست؟
از عدم ما را نه او برداشتهست؟
ای بسا کز وی نوازش دیدهایم
در گلستان رضا گردیدهایم
بر سر ما دست رحمت مینهاد
چشمههای لطف از ما میگشاد
وقت طفلیام که بودم شیرجو
گاهوارم را که جنبانید؟ او
از که خوردم شیر غیر شیر او؟
کی مرا پرورد جز تدبیر او؟
خوی کان با شیر رفت اندر وجود
کی توان آن را ز مردم واگشود؟
گر عتابی کرد دریای کرم
بسته کی گردند درهای کرم؟
اصل نقدش داد و لطف و بخشش است
قهر بر وی چون غباری از غش است
از برای لطف عالم را بساخت
ذرهها را آفتاب او نواخت
فرقت از قهرش اگر آبستن است
بهر قدر وصل او دانستن است
تا دهد جان را فراقش گوشمال
جان بداند قدر ایام وصال
گفت پیغامبر که حق فرموده است
قصد من از خلق احسان بوده است
آفریدم تا ز من سودی کنند
تا ز شهدم دستآلودی کنند
نی برای آن که تا سودی کنم
وز برهنه من قبایی برکنم
چند روزی که ز پیشم رانده است
چشم من در روی خوبش مانده است
کز چنان رویی چنین قهر؟ ای عجب
هر کسی مشغول گشته در سبب
من سبب را ننگرم کان حادث است
زان که حادث حادثی را باعث است
لطف سابق را نظاره میکنم
هرچه آن حادث دوپاره میکنم
ترک سجده از حسد گیرم که بود
آن حسد از عشق خیزد، نز جحود
هر حسد از دوستی خیزد یقین
که شود با دوست غیری همنشین
هست شرط دوستی غیرتپزی
همچو شرط عطسه گفتن دیر زی
چون که بر نطعش جز این بازی نبود
گفت بازی کن، چه دانم در فزود؟
آن یکی بازی که بد من باختم
خویشتن را در بلا انداختم
در بلا هم میچشم لذات او
مات اویم، مات اویم، مات او
چون رهاند خویشتن را ای سره
هیچ کس در شش جهت از ششدره؟
جزو شش از کل شش چون وا رهد؟
خاصه که بیچون مر او را کژ نهد
هر که در شش، او درون آتش است
اوش برهاند که خلاق شش است
خود اگر کفر است و گر ایمان او
دستباف حضرت است و آن او
راه طاعت را به جان پیمودهایم
سالکان راه را محرم بدیم
ساکنان عرش را همدم بدیم
پیشهٔ اول کجا از دل رود؟
مهر اول کی ز دل بیرون شود؟
در سفر گر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن؟
ما هم از مستان این می بودهایم
عاشقان درگه وی بودهایم
ناف ما بر مهر او ببریدهاند
عشق او در جان ما کاریدهاند
روز نیکو دیدهایم از روزگار
آب رحمت خوردهایم اندر بهار
نی که ما را دست فضلش کاشتهست؟
از عدم ما را نه او برداشتهست؟
ای بسا کز وی نوازش دیدهایم
در گلستان رضا گردیدهایم
بر سر ما دست رحمت مینهاد
چشمههای لطف از ما میگشاد
وقت طفلیام که بودم شیرجو
گاهوارم را که جنبانید؟ او
از که خوردم شیر غیر شیر او؟
کی مرا پرورد جز تدبیر او؟
خوی کان با شیر رفت اندر وجود
کی توان آن را ز مردم واگشود؟
گر عتابی کرد دریای کرم
بسته کی گردند درهای کرم؟
اصل نقدش داد و لطف و بخشش است
قهر بر وی چون غباری از غش است
از برای لطف عالم را بساخت
ذرهها را آفتاب او نواخت
فرقت از قهرش اگر آبستن است
بهر قدر وصل او دانستن است
تا دهد جان را فراقش گوشمال
جان بداند قدر ایام وصال
گفت پیغامبر که حق فرموده است
قصد من از خلق احسان بوده است
آفریدم تا ز من سودی کنند
تا ز شهدم دستآلودی کنند
نی برای آن که تا سودی کنم
وز برهنه من قبایی برکنم
چند روزی که ز پیشم رانده است
چشم من در روی خوبش مانده است
کز چنان رویی چنین قهر؟ ای عجب
هر کسی مشغول گشته در سبب
من سبب را ننگرم کان حادث است
زان که حادث حادثی را باعث است
لطف سابق را نظاره میکنم
هرچه آن حادث دوپاره میکنم
ترک سجده از حسد گیرم که بود
آن حسد از عشق خیزد، نز جحود
هر حسد از دوستی خیزد یقین
که شود با دوست غیری همنشین
هست شرط دوستی غیرتپزی
همچو شرط عطسه گفتن دیر زی
چون که بر نطعش جز این بازی نبود
گفت بازی کن، چه دانم در فزود؟
آن یکی بازی که بد من باختم
خویشتن را در بلا انداختم
در بلا هم میچشم لذات او
مات اویم، مات اویم، مات او
چون رهاند خویشتن را ای سره
هیچ کس در شش جهت از ششدره؟
جزو شش از کل شش چون وا رهد؟
خاصه که بیچون مر او را کژ نهد
هر که در شش، او درون آتش است
اوش برهاند که خلاق شش است
خود اگر کفر است و گر ایمان او
دستباف حضرت است و آن او
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۷ - عنف کردن معاویه با ابلیس
گفت امیر ای راهزن حجت مگو
مر تو را ره نیست در من، ره مجو
رهزنی و من غریب و تاجرم
هر لباساتی که آری، کی خرم؟
گرد رخت من مگرد از کافری
تو نهیی رخت کسی را مشتری
مشتری نبود کسی را راهزن
ور نماید مشتری، مکر است و فن
تا چه دارد این حسود اندر کدو
ای خدا فریاد ما را زین عدو
گر یکی فصلی دگر در من دمد
دررباید از من این رهزن نمد
مر تو را ره نیست در من، ره مجو
رهزنی و من غریب و تاجرم
هر لباساتی که آری، کی خرم؟
گرد رخت من مگرد از کافری
تو نهیی رخت کسی را مشتری
مشتری نبود کسی را راهزن
ور نماید مشتری، مکر است و فن
تا چه دارد این حسود اندر کدو
ای خدا فریاد ما را زین عدو
گر یکی فصلی دگر در من دمد
دررباید از من این رهزن نمد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۳ - راست گفتن ابلیس ضمیر خود را به معاویه
از بن دندان بگفتش بهر آن
کردمت بیدار، میدان ای فلان
تا رسی اندر جماعت در نماز
از پی پیغامبر دولتفراز
گر نماز از وقت رفتی مر تو را
این جهان تاریک گشتی، بیضیا
از غبین و درد رفتی اشکها
از دو چشم تو مثال مشکها
ذوق دارد هر کسی در طاعتی
لاجرم نشکیبد از وی ساعتی
آن غبین و درد بودی صد نماز
کو نماز و کو فروغ آن نیاز؟
کردمت بیدار، میدان ای فلان
تا رسی اندر جماعت در نماز
از پی پیغامبر دولتفراز
گر نماز از وقت رفتی مر تو را
این جهان تاریک گشتی، بیضیا
از غبین و درد رفتی اشکها
از دو چشم تو مثال مشکها
ذوق دارد هر کسی در طاعتی
لاجرم نشکیبد از وی ساعتی
آن غبین و درد بودی صد نماز
کو نماز و کو فروغ آن نیاز؟
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۴ - فضیلت حسرت خوردن آن مخلص بر فوت نماز جماعت
آن یکی میرفت در مسجد درون
مردم از مسجد همی آمد برون
گشت پرسان که جماعت را چه بود
که ز مسجد میبرون آیند زود؟
آن یکی گفتش که پیغامبر نماز
با جماعت کرد و فارغ شد ز راز
تو کجا در میروی، ای مرد خام
چون که پیغامبر بدادهست السلام؟
گفت آه و دود ازان اه شد برون
آه او میداد از دل بوی خون
آن یکی گفتا بده آن آه را
وین نماز من تو را بادا عطا
گفت دادم آه و پذرفتم نماز
او ستد آن آه را با صد نیاز
شب به خواب اندر بگفتش هاتفی
که خریدی آب حیوان و شفا
حرمت این اختیار و این دخول
شد نماز جملهٔ خلقان قبول
مردم از مسجد همی آمد برون
گشت پرسان که جماعت را چه بود
که ز مسجد میبرون آیند زود؟
آن یکی گفتش که پیغامبر نماز
با جماعت کرد و فارغ شد ز راز
تو کجا در میروی، ای مرد خام
چون که پیغامبر بدادهست السلام؟
گفت آه و دود ازان اه شد برون
آه او میداد از دل بوی خون
آن یکی گفتا بده آن آه را
وین نماز من تو را بادا عطا
گفت دادم آه و پذرفتم نماز
او ستد آن آه را با صد نیاز
شب به خواب اندر بگفتش هاتفی
که خریدی آب حیوان و شفا
حرمت این اختیار و این دخول
شد نماز جملهٔ خلقان قبول