عبارات مورد جستجو در ۳۶۱ گوهر پیدا شد:
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
اندر آمد زور خلوت ما یار سحر
گفت کسی را مکن از آمدنم خبر
گفتمش کی ز تو یابم اثری گفت آندم
که نماند ز تو در هر دو جهان هیچ اثر
گفتمش دیده من تاب جمالت دارد
گفت دارد چو شوم چشم ترا نور بصر
گفتمش هیچ نظر در تو توان کردمی
گفت آری چو شود جمله ذرّات نظر
گفتمش هیچ توان در تو رسیدن، گفت نه
در من آنکس برسد کاو کند از خویش گذر
گفتمش من چه ام و تو چه و عالم چیست
گفت من دانه ام و تو ثمر و کَون شجر
روی من بحر تجای طلبید مظهر پاک
نیست خالی بجهان پاکتر از وی مظهر
گفتمش مغز بیت در خور اگر هست بگو
گفت آوزوی مرا نیست بزخمی در خور
گفت کسی را مکن از آمدنم خبر
گفتمش کی ز تو یابم اثری گفت آندم
که نماند ز تو در هر دو جهان هیچ اثر
گفتمش دیده من تاب جمالت دارد
گفت دارد چو شوم چشم ترا نور بصر
گفتمش هیچ نظر در تو توان کردمی
گفت آری چو شود جمله ذرّات نظر
گفتمش هیچ توان در تو رسیدن، گفت نه
در من آنکس برسد کاو کند از خویش گذر
گفتمش من چه ام و تو چه و عالم چیست
گفت من دانه ام و تو ثمر و کَون شجر
روی من بحر تجای طلبید مظهر پاک
نیست خالی بجهان پاکتر از وی مظهر
گفتمش مغز بیت در خور اگر هست بگو
گفت آوزوی مرا نیست بزخمی در خور
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
ما سالها مقیم در یار بوده ایم
اندر حریم محرم اسرار بوده ایم
با یار خوشخرامم و خندان بکام دل
بیزحمت و مشقت اغیار بوده ایم
اندر حرم مجاور و در کعبه معتکف
بی قطع راه و وادی خونخوار بوده ایم
پیش از ظهور این قفس تنگ کاینات
ما عندلیب گلشن اسرا بوده ایم
چنیدن هزار سال در اوج فضای قدس
بی پر و بال طایر و طیّار بوده ایم
والاتر از مظاهر اسماء ذات او
بالاتر از ظهور و ز اظهار بوده ایم
هم نقطه که اصل وجود است دایره
هم گرد نقطه دایر و دوّار بوده ایم
بی ما و بی شما کجا و کدام و کی
بی چند و چون و اندک و بسیار بوده ایم
با مغربی مغارب اسرار گشته ایم
بیمغربی مشارق انوار بوده ایم
اندر حریم محرم اسرار بوده ایم
با یار خوشخرامم و خندان بکام دل
بیزحمت و مشقت اغیار بوده ایم
اندر حرم مجاور و در کعبه معتکف
بی قطع راه و وادی خونخوار بوده ایم
پیش از ظهور این قفس تنگ کاینات
ما عندلیب گلشن اسرا بوده ایم
چنیدن هزار سال در اوج فضای قدس
بی پر و بال طایر و طیّار بوده ایم
والاتر از مظاهر اسماء ذات او
بالاتر از ظهور و ز اظهار بوده ایم
هم نقطه که اصل وجود است دایره
هم گرد نقطه دایر و دوّار بوده ایم
بی ما و بی شما کجا و کدام و کی
بی چند و چون و اندک و بسیار بوده ایم
با مغربی مغارب اسرار گشته ایم
بیمغربی مشارق انوار بوده ایم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
گنج های بینهایت یافتم در کنج دل
کنج جانرا بین که چون شد کان گنج بیکران
جان من از عالم نام و نشان آمد برون
بی نشان شد تا درآمد در جهان بی کران
تا کی آمد در حزاب آباد دل کنجی بدید
تا خراب آباد دل شد سربسر معموراران
چونکه شهرستان دل معمور شد در هر نفس
کاروان ها گردد از حق سوی شهرستان روان
دل نبرده هیچ رنجی برسر گنجی رسید
آمدش تا که بدست از غیب کنجی بیکران
در شب تاریک در زمین دل فرود آمد ز چرخ
تا زمین را بگذرانید از هزاران آسمان
تا تجلی کرد مهر مشرقی در مغربی
مغربی را جمله ذرات عالم شد نهان
کنج جانرا بین که چون شد کان گنج بیکران
جان من از عالم نام و نشان آمد برون
بی نشان شد تا درآمد در جهان بی کران
تا کی آمد در حزاب آباد دل کنجی بدید
تا خراب آباد دل شد سربسر معموراران
چونکه شهرستان دل معمور شد در هر نفس
کاروان ها گردد از حق سوی شهرستان روان
دل نبرده هیچ رنجی برسر گنجی رسید
آمدش تا که بدست از غیب کنجی بیکران
در شب تاریک در زمین دل فرود آمد ز چرخ
تا زمین را بگذرانید از هزاران آسمان
تا تجلی کرد مهر مشرقی در مغربی
مغربی را جمله ذرات عالم شد نهان
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۷
گر تو روی دل خود آینه سیما بینی
چهره دوست در آن آینه پیدا بینی
چون تو از ظلمت هستی نفسی باز رهی
همه آفاق پر از نور تجلی بینی
دل بآب مژه و آه جگر صافی کن
تا چو آیینه پاکیزه مجلی بینی
از دم و نم رخ آئینه شود تیره ولیک
روی آئینه دل زین دو مصفا بینی
بزم اقبال تو آراسته گردد آندم
که چراغ از تف جان و مژه شعلا بینی
چند گوئی که ندیدم اثر طلعت دوست
دیده از خواب گران باز گشا تا بینی
سر موئی اگر از سر هویت دانی
دوست را در همه آفاق هویدا بینی
رشته صد تو بود اندر نظر ظاهر بین
چو سر رشته بیابی همه یکتا بینی
گر بباران نگری قطره فزونست از حد
چون بدریا برسد خود همه دریا بینی
نور انجم چو بیامیخت نگردد ممتاز
گر چه بر چرخ بسی گوهر رخشا بینی
یک مسمی چو تجلی کند از بهر ظهور
اختلاف صور و کثرت اسما بینی
سوی وحدت نظری کن بکمال اخلاص
تا در او اسم و صفت عین مسمی بینی
واحدی در همه اعداد چنان سیاریست
سریان احد اندر همه اشیا بینی
سبل هستی خود دور کن از دیده دل
تا رخ دوست بدان دیده بینا بینی
اختلافت صور آمد سبب کثرت و بس
چون ز تنها گذری دلبر تنها بینی
سقف دیوار چو مانع شود از پرتو شمس
نور خورشید بهر خانه ز مجرا بینی
صورت جزوی هر خانه چو ویران گردد
نور بی شایبه کثرت اجزا بینی
پنبه از گوش بدر کن که همی گوید یار
من چو اندر نظرم چند بهر جا بینی
قانع وعده فردا شده ای خود چه شود
اگر امروز تو فردائی ما را بینی
ما چو بحریم و تو چون قطره ز ما گشته جدا
چون تو دریا برسی خود همه دریا بینی
تو نقاب رخ مائی چو ز خود باز رهی
بی حجاب از رخ ما جای تماشا بینی
ما چو آبیم تو چون کف که بود بر سر آب
چون ز کف درگذری آب همانا بینی
ما چو دریم گرانمایه و تو چون صدفی
چون صدف را شکنی لؤلؤی لالا بینی
دیده از ما طلب و چهره بدان دیده ببین
کی بهر دیده حسین روی دلارا بینی
بنده یار شوی شاهی عالم یابی
خواری عشق کشی عزت والا بینی
رنج نابرده کجا گنج بدستت آید
درد نادیده کجا روی مداوا بینی
شوره از خاک دمد پس گل و سنبل روید
غوره از تاک رسد پس می حمرا بینی
وعده یسر پس از عسر بود در قرآن
طلعت نوروز بعد از شب یلدا بینی
خطر بادیه مردانه دو سه روز بکش
کآنچه دلبر کند آنرا همه زیبا بینی
در هواهای هویت به پر عشق بپر
کآشیان برتر ازین عرش معلا بینی
منتهای سفر روح قدس را در سر
گاه معراج دلت پایه ادنی بینی
آن محبت که ظهور همه از جوشش اوست
تو مپندار که او را شنوی یا بینی
روح را در طلبش عاجز و حیران یابی
عقل را در صفتش واله و شیدا بینی
آفت جان و دل گوشه نشینان عشقست
که بهر گوشه از او فتنه و غوغا بینی
آتش عشق گهی در دل یوسف یابی
گاه در جان غم اندوز زلیخا بینی
نازنینی است که گه ناز کند گاه نیاز
تا تو در وی صفت وامق و عذرا بینی
گاه از دیده مجنون نگرد در لیلی
گاه در دیدنش از دیده لیلا بینی
آنچنان گنج که در عرش نگنجید حسین
دیده بگشای که در کنج سویدا بینی
چهره دوست در آن آینه پیدا بینی
چون تو از ظلمت هستی نفسی باز رهی
همه آفاق پر از نور تجلی بینی
دل بآب مژه و آه جگر صافی کن
تا چو آیینه پاکیزه مجلی بینی
از دم و نم رخ آئینه شود تیره ولیک
روی آئینه دل زین دو مصفا بینی
بزم اقبال تو آراسته گردد آندم
که چراغ از تف جان و مژه شعلا بینی
چند گوئی که ندیدم اثر طلعت دوست
دیده از خواب گران باز گشا تا بینی
سر موئی اگر از سر هویت دانی
دوست را در همه آفاق هویدا بینی
رشته صد تو بود اندر نظر ظاهر بین
چو سر رشته بیابی همه یکتا بینی
گر بباران نگری قطره فزونست از حد
چون بدریا برسد خود همه دریا بینی
نور انجم چو بیامیخت نگردد ممتاز
گر چه بر چرخ بسی گوهر رخشا بینی
یک مسمی چو تجلی کند از بهر ظهور
اختلاف صور و کثرت اسما بینی
سوی وحدت نظری کن بکمال اخلاص
تا در او اسم و صفت عین مسمی بینی
واحدی در همه اعداد چنان سیاریست
سریان احد اندر همه اشیا بینی
سبل هستی خود دور کن از دیده دل
تا رخ دوست بدان دیده بینا بینی
اختلافت صور آمد سبب کثرت و بس
چون ز تنها گذری دلبر تنها بینی
سقف دیوار چو مانع شود از پرتو شمس
نور خورشید بهر خانه ز مجرا بینی
صورت جزوی هر خانه چو ویران گردد
نور بی شایبه کثرت اجزا بینی
پنبه از گوش بدر کن که همی گوید یار
من چو اندر نظرم چند بهر جا بینی
قانع وعده فردا شده ای خود چه شود
اگر امروز تو فردائی ما را بینی
ما چو بحریم و تو چون قطره ز ما گشته جدا
چون تو دریا برسی خود همه دریا بینی
تو نقاب رخ مائی چو ز خود باز رهی
بی حجاب از رخ ما جای تماشا بینی
ما چو آبیم تو چون کف که بود بر سر آب
چون ز کف درگذری آب همانا بینی
ما چو دریم گرانمایه و تو چون صدفی
چون صدف را شکنی لؤلؤی لالا بینی
دیده از ما طلب و چهره بدان دیده ببین
کی بهر دیده حسین روی دلارا بینی
بنده یار شوی شاهی عالم یابی
خواری عشق کشی عزت والا بینی
رنج نابرده کجا گنج بدستت آید
درد نادیده کجا روی مداوا بینی
شوره از خاک دمد پس گل و سنبل روید
غوره از تاک رسد پس می حمرا بینی
وعده یسر پس از عسر بود در قرآن
طلعت نوروز بعد از شب یلدا بینی
خطر بادیه مردانه دو سه روز بکش
کآنچه دلبر کند آنرا همه زیبا بینی
در هواهای هویت به پر عشق بپر
کآشیان برتر ازین عرش معلا بینی
منتهای سفر روح قدس را در سر
گاه معراج دلت پایه ادنی بینی
آن محبت که ظهور همه از جوشش اوست
تو مپندار که او را شنوی یا بینی
روح را در طلبش عاجز و حیران یابی
عقل را در صفتش واله و شیدا بینی
آفت جان و دل گوشه نشینان عشقست
که بهر گوشه از او فتنه و غوغا بینی
آتش عشق گهی در دل یوسف یابی
گاه در جان غم اندوز زلیخا بینی
نازنینی است که گه ناز کند گاه نیاز
تا تو در وی صفت وامق و عذرا بینی
گاه از دیده مجنون نگرد در لیلی
گاه در دیدنش از دیده لیلا بینی
آنچنان گنج که در عرش نگنجید حسین
دیده بگشای که در کنج سویدا بینی
حسین خوارزمی : ترجیعات
شمارهٔ ۳ - ترجیع بند سوم
کس نشد آگه از بدایت عشق
نیست جز نیستی نهایت عشق
عشق را پایدار یکپای است
خود تو بین تا کجاست غایت عشق
همه چیز آیت نشان دارد
بی نشان گشتن است غایت عشق
تا کی از قال و قیل اهل مقال
بشنو از عاشقان حکایت عشق
اشگ من لعل کرد و رویم زرد
هست از این وجه ها کفایت عشق
به خدا هیچ طالبی به خدا
ره نبرده ست بی هدایت عشق
دفتر درد عشق را کافی ست
در هدایه مجو روایت عشق
شدن کار عالمی به نظام
هست موقوف یک عنایت عشق
هر زمانی بگوش جان حسین
این خطاب آید از ولایت عشق
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
ای رخت آفتاب روشن دل
غم تو طایر نشیمن دل
بس قبای بقا که چاک زده ست
دست عشقت گرفته دامن دل
سوخت از آه جان سوختگان
آتشی در زده به خرمن دل
رام گشته به تازیانه ی شوق
دلدل تیز گام توسن دل
دل بدام بلا ز دیده فتاد
من مسکین ز شیوه فن دل
آه از این دل که اوست دشمن من
وای از این دیده کوست دشمن دل
غم تو خون دل ز دیده نخواست
ماند خونم بتا به گردن دل
هدف ناوکی است جان حسین
که گذر میکند ز جوشن دل
هر دم از بلبلان نغمه سرای
غلغلی میفتد بگلشن دل
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
تا که عشق نهان نشد پیدا
اثری از جهان نشد پیدا
تا دل از سوز نار عشق نسوخت
پرتو نور جان نشد پیدا
عشق تا جان ما نشانه نکرد
خبر از بی نشان نشد پیدا
کنت کنزا بیان این نکته است
آه کین نکته دان نشد پیدا
عشق تا جلوه بدیع نکرد
زین معانی بیان نشد پیدا
دوستان بشنوید نکته عشق
که چنین داستان نشد پیدا
هیچ عاشق کنار دوست نیافت
عشق تا در میان نشد پیدا
تا جهان است فتنه ای چون عشق
در زمین و زمان نشد پیدا
تا حسین از حدیث عشق نگفت
در بر این و آن نشد پیدا
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشقست
آه کاندر زمانه محرم نیست
دم نیارم زدن که همدم نیست
تو بتو صد جراحت جان هست
که یکی را امید مرهم نیست
خلفی صدق از خلیفه حق
در خلافت سرای آدم نیست
شادئی میکنم بدولت عشق
که گرم هیچ نیست غم هم نیست
من چو بیگانه ام ز خویش مرا
سر خویشی هر دو عالم نیست
صرف کردم بعشق مس وجود
که محبت ز کیمیا کم نیست
نازنینا حسین را دریاب
که بنای حیات محکم نیست
بفراقم مکش که در قدمت
گر بمیرم ز مردنم غم نیست
دل من خاتم سلیمان است
که جز این نکته نقش خاتم نیست
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
اگر از عشق پیشوا یابی
ره بدرگاه کبریا یابی
در ره عشق اگر گدا گردی
دولت قرب پادشا یابی
گر کنی چاک خرقه هستی
از بقای ابد قبا یابی
این سعادت بجستجو یابند
جان من پس بجوی تا یابی
آستین بر جهان گر افشانی
بر سر عرش استوا یابی
این مقام نیازمندانست
نازنینا تو این کجا یابی
درد نادیده کی دوا بینی
رنج نابرده چون شفا یابی
کارت از خلق گشت بر تو دراز
بگذر از خلق تا خدا یابی
گوشه ای گیر و گوش دار حسین
تا ز هر گوشه این ندا یابی
که مراد از همه جهان عشق است
همه عالم تن است و جان عشق است
عشقبازی طریق بازی نیست
بجز از سوز و جان گدازی نیست
خرقه کانرا بخون نمی شویند
در ره عاشقی نمازی نیست
هر کرا عاقبت نشد محمود
هرگز او قابل ایازی نیست
باری اندر حریم خلوت ناز
بار هر مروزی و رازی نیست
بنده عشق شو کز این بهتر
پادشاهی و سرفرازی نیست
تو بدو دل نداده ای ورنه
کار او غیر دلنوازی نیست
کشته عشق گشته ام آری
چون من و او شهید و غازی نیست
چون حسین ار فنای عشق شوی
بعد از این این سخن مجازی نیست
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
گرچه ای عشق رهنمای منی
دشمن جان مبتلای منی
از تو یابم دوای هر دردی
گر چه تو درد بی دوای منی
اثری از دلم نشد پیدا
تا تو ای عشق دلربای منی
گر بصد عشوه خون من ریزی
راضیم زانکه خونبهای منی
از تو جاوید زنده خواهم بود
که تو جانان و جانفزای منی
گشته ام من ز خویش بیگانه
زان نفس باز کاشنای منی
پادشاه جهان شوم چو حسین
گر بگوئی که تو گدای منی
در بیان صفات خویش ای عشق
هم تو برگو که تو بجای منی
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
هر چه میگویم ای نگار امروز
نه بخویشم فرو گذار امروز
شهریاری مرا ربود از من
که ندارد بشهریار امروز
توتیائی برد ز خاک رهش
دیده دیده انتظار امروز
سوخت اغیار ز آتش غیرت
که تجلی نمود یار امروز
دل شوریده هر چه میطلبید
دارد آن جمله در کنار امروز
همچو منصور پای دار مرا
هست اقبال پایدار امروز
در خرابات عشق هست حسین
مست آن چشم پر خمار امروز
وه که خواهد شدن ز بیخویشی
سر این نکته آشکار امروز
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
در خرابات عشق بیدل و مست
میروم روز و شب سبو در دست
گرو عشق کرده جامه جان
از پی جرعه ای ز جام الست
گشته از درد درد مست و خراب
با خراباتیان باده پرست
از سر هر چه بود دل برخاست
تا شود خاکپای اهل نشست
محرم بزم اهل درد نشد
تا دل از بند ننگ و نام نرست
مست ناگشته کس نشد هشیار
نیست نابوده کی توان شد هست
عشق در ملک دل چو سلطان شد
شحنه عقل از میانه بجست
پیش هر کس درست گشت این قول
که حسین شکسته توبه شکست
چون گشادم سر جریده عشق
در دلم نقش این حدیث به بست
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشقست
نیست جز نیستی نهایت عشق
عشق را پایدار یکپای است
خود تو بین تا کجاست غایت عشق
همه چیز آیت نشان دارد
بی نشان گشتن است غایت عشق
تا کی از قال و قیل اهل مقال
بشنو از عاشقان حکایت عشق
اشگ من لعل کرد و رویم زرد
هست از این وجه ها کفایت عشق
به خدا هیچ طالبی به خدا
ره نبرده ست بی هدایت عشق
دفتر درد عشق را کافی ست
در هدایه مجو روایت عشق
شدن کار عالمی به نظام
هست موقوف یک عنایت عشق
هر زمانی بگوش جان حسین
این خطاب آید از ولایت عشق
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
ای رخت آفتاب روشن دل
غم تو طایر نشیمن دل
بس قبای بقا که چاک زده ست
دست عشقت گرفته دامن دل
سوخت از آه جان سوختگان
آتشی در زده به خرمن دل
رام گشته به تازیانه ی شوق
دلدل تیز گام توسن دل
دل بدام بلا ز دیده فتاد
من مسکین ز شیوه فن دل
آه از این دل که اوست دشمن من
وای از این دیده کوست دشمن دل
غم تو خون دل ز دیده نخواست
ماند خونم بتا به گردن دل
هدف ناوکی است جان حسین
که گذر میکند ز جوشن دل
هر دم از بلبلان نغمه سرای
غلغلی میفتد بگلشن دل
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
تا که عشق نهان نشد پیدا
اثری از جهان نشد پیدا
تا دل از سوز نار عشق نسوخت
پرتو نور جان نشد پیدا
عشق تا جان ما نشانه نکرد
خبر از بی نشان نشد پیدا
کنت کنزا بیان این نکته است
آه کین نکته دان نشد پیدا
عشق تا جلوه بدیع نکرد
زین معانی بیان نشد پیدا
دوستان بشنوید نکته عشق
که چنین داستان نشد پیدا
هیچ عاشق کنار دوست نیافت
عشق تا در میان نشد پیدا
تا جهان است فتنه ای چون عشق
در زمین و زمان نشد پیدا
تا حسین از حدیث عشق نگفت
در بر این و آن نشد پیدا
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشقست
آه کاندر زمانه محرم نیست
دم نیارم زدن که همدم نیست
تو بتو صد جراحت جان هست
که یکی را امید مرهم نیست
خلفی صدق از خلیفه حق
در خلافت سرای آدم نیست
شادئی میکنم بدولت عشق
که گرم هیچ نیست غم هم نیست
من چو بیگانه ام ز خویش مرا
سر خویشی هر دو عالم نیست
صرف کردم بعشق مس وجود
که محبت ز کیمیا کم نیست
نازنینا حسین را دریاب
که بنای حیات محکم نیست
بفراقم مکش که در قدمت
گر بمیرم ز مردنم غم نیست
دل من خاتم سلیمان است
که جز این نکته نقش خاتم نیست
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
اگر از عشق پیشوا یابی
ره بدرگاه کبریا یابی
در ره عشق اگر گدا گردی
دولت قرب پادشا یابی
گر کنی چاک خرقه هستی
از بقای ابد قبا یابی
این سعادت بجستجو یابند
جان من پس بجوی تا یابی
آستین بر جهان گر افشانی
بر سر عرش استوا یابی
این مقام نیازمندانست
نازنینا تو این کجا یابی
درد نادیده کی دوا بینی
رنج نابرده چون شفا یابی
کارت از خلق گشت بر تو دراز
بگذر از خلق تا خدا یابی
گوشه ای گیر و گوش دار حسین
تا ز هر گوشه این ندا یابی
که مراد از همه جهان عشق است
همه عالم تن است و جان عشق است
عشقبازی طریق بازی نیست
بجز از سوز و جان گدازی نیست
خرقه کانرا بخون نمی شویند
در ره عاشقی نمازی نیست
هر کرا عاقبت نشد محمود
هرگز او قابل ایازی نیست
باری اندر حریم خلوت ناز
بار هر مروزی و رازی نیست
بنده عشق شو کز این بهتر
پادشاهی و سرفرازی نیست
تو بدو دل نداده ای ورنه
کار او غیر دلنوازی نیست
کشته عشق گشته ام آری
چون من و او شهید و غازی نیست
چون حسین ار فنای عشق شوی
بعد از این این سخن مجازی نیست
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
گرچه ای عشق رهنمای منی
دشمن جان مبتلای منی
از تو یابم دوای هر دردی
گر چه تو درد بی دوای منی
اثری از دلم نشد پیدا
تا تو ای عشق دلربای منی
گر بصد عشوه خون من ریزی
راضیم زانکه خونبهای منی
از تو جاوید زنده خواهم بود
که تو جانان و جانفزای منی
گشته ام من ز خویش بیگانه
زان نفس باز کاشنای منی
پادشاه جهان شوم چو حسین
گر بگوئی که تو گدای منی
در بیان صفات خویش ای عشق
هم تو برگو که تو بجای منی
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
هر چه میگویم ای نگار امروز
نه بخویشم فرو گذار امروز
شهریاری مرا ربود از من
که ندارد بشهریار امروز
توتیائی برد ز خاک رهش
دیده دیده انتظار امروز
سوخت اغیار ز آتش غیرت
که تجلی نمود یار امروز
دل شوریده هر چه میطلبید
دارد آن جمله در کنار امروز
همچو منصور پای دار مرا
هست اقبال پایدار امروز
در خرابات عشق هست حسین
مست آن چشم پر خمار امروز
وه که خواهد شدن ز بیخویشی
سر این نکته آشکار امروز
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
در خرابات عشق بیدل و مست
میروم روز و شب سبو در دست
گرو عشق کرده جامه جان
از پی جرعه ای ز جام الست
گشته از درد درد مست و خراب
با خراباتیان باده پرست
از سر هر چه بود دل برخاست
تا شود خاکپای اهل نشست
محرم بزم اهل درد نشد
تا دل از بند ننگ و نام نرست
مست ناگشته کس نشد هشیار
نیست نابوده کی توان شد هست
عشق در ملک دل چو سلطان شد
شحنه عقل از میانه بجست
پیش هر کس درست گشت این قول
که حسین شکسته توبه شکست
چون گشادم سر جریده عشق
در دلم نقش این حدیث به بست
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشقست
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۸ - در بیان آنکه سیر و سفر آدمی باید که در خود باشد از حال بحال گردد و اگر جاهل است عالم گردد و اگر غمگین است شادمان گردد و اگر منقبض است منبسط گردد همچون سنگ لعل راه رود معنوی بی حرکت قدم و در تقریر این حدیث مصطفی علیه السلام که من استوی یوماه فهو مغبون
همچو سنگ گ زین که لعل شود
در خودی خود او نهفته ر ود
رهرو است آن ولی نهان ز نظر
آخر کار چون شود جوهر
همه دانند کو ز راه دراز
آمد و یافت این چنین اعزاز
عزت از سیر یافت نی ز سکون
گر گزیدی سکون شدی مغبون
مصطفی گفت هر کرا بجهان
گذرد هر دو روز او ی کسان
سخت مغبون بود در این بازار
عاقبت ناله ها کند بازار
چونکه آن غبن گرددش معلوم
دست خاید ز غصه آن محروم
دانش هر که گشت روز افزون
عاقبت کار او شود موزون
وانکه اور ا ترقئی نبود
لاجرم جز سوی سفر نرود
چونکه جامد نئی دوان میرو
بسوی عالم روان میرو
وای بر وی که در خودی ماند
نشود نیک و در بدی ماند
نرود خوش ز سو سوی بیسو
در جهان عدم نیارد رو
بر نقوش جهان شود مفتون
نرود او ز حبس تن بیرون
رفته باشد بخون خون ابله
جان خود را فکنده در این چه
خنک آن کس که در سفر باشد
از بد و نیک در گذر باشد
هر دم از عشق درس نو خواند
خویشتن را ز کهنه برهاند
جان او دائماً بود در سیر
پرزنان در هوای عشق چو طیر
سفر از خویش کن نه از خانه
تا شود جان قرین جانانه
گر شدی طالب چنان مطلوب
ور زجانی محب آن محبوب
می عشقش بنوش بی لب و کام
تا که گردی ز هست نیست تمام
چون نمانی تو ماند او تنها
پیش آن مهر محو شو چو سها
تا بدانی که تو بهانه بدی
همه او بود تو فسانه بدی
چشم بندی است ورنه کو دیگر
بنما تو بغیر او دیگر
چشم صورت بود یقین احول
نور یزدان برد ز دیده سبل
تا که نور خدا مدد نکند
جان نظر باز در احد نکند
با خودی کس ندید روی ورا
خود تو اوست زین خودی بدرآ
بحر بودی چو قطره ای اکنون
باز گرد از برون ببحر درون
تادگر بار عین بحر شوی
محو آن ذات و لطف و قهر شوی
رو فنا شو ز ضد و ند و عدد
تا کند وصف خود خدای احد
چون نمانی تو آنگهی مانی
جان باقی بجوی در فانی
غورگی چون رود شود انگور
چونکه ظلمت برفت آید نور
تا نشد هضم در تنت آن نان
کی شد آن زندگی محض چو جان
تو تیا در بصر چو رفت و نماند
نور دیده شد و سواد بخواند
چون جماد از فنا چنین گردد
شود او نور و راه بین گردد
جان که زنده است کن ز عقل قیاس
در فنا تا از او چه نوع اساس
بنهند آن طرف که جائی نیست
در چنان ارض کش سمائی نیست
در خودی خود او نهفته ر ود
رهرو است آن ولی نهان ز نظر
آخر کار چون شود جوهر
همه دانند کو ز راه دراز
آمد و یافت این چنین اعزاز
عزت از سیر یافت نی ز سکون
گر گزیدی سکون شدی مغبون
مصطفی گفت هر کرا بجهان
گذرد هر دو روز او ی کسان
سخت مغبون بود در این بازار
عاقبت ناله ها کند بازار
چونکه آن غبن گرددش معلوم
دست خاید ز غصه آن محروم
دانش هر که گشت روز افزون
عاقبت کار او شود موزون
وانکه اور ا ترقئی نبود
لاجرم جز سوی سفر نرود
چونکه جامد نئی دوان میرو
بسوی عالم روان میرو
وای بر وی که در خودی ماند
نشود نیک و در بدی ماند
نرود خوش ز سو سوی بیسو
در جهان عدم نیارد رو
بر نقوش جهان شود مفتون
نرود او ز حبس تن بیرون
رفته باشد بخون خون ابله
جان خود را فکنده در این چه
خنک آن کس که در سفر باشد
از بد و نیک در گذر باشد
هر دم از عشق درس نو خواند
خویشتن را ز کهنه برهاند
جان او دائماً بود در سیر
پرزنان در هوای عشق چو طیر
سفر از خویش کن نه از خانه
تا شود جان قرین جانانه
گر شدی طالب چنان مطلوب
ور زجانی محب آن محبوب
می عشقش بنوش بی لب و کام
تا که گردی ز هست نیست تمام
چون نمانی تو ماند او تنها
پیش آن مهر محو شو چو سها
تا بدانی که تو بهانه بدی
همه او بود تو فسانه بدی
چشم بندی است ورنه کو دیگر
بنما تو بغیر او دیگر
چشم صورت بود یقین احول
نور یزدان برد ز دیده سبل
تا که نور خدا مدد نکند
جان نظر باز در احد نکند
با خودی کس ندید روی ورا
خود تو اوست زین خودی بدرآ
بحر بودی چو قطره ای اکنون
باز گرد از برون ببحر درون
تادگر بار عین بحر شوی
محو آن ذات و لطف و قهر شوی
رو فنا شو ز ضد و ند و عدد
تا کند وصف خود خدای احد
چون نمانی تو آنگهی مانی
جان باقی بجوی در فانی
غورگی چون رود شود انگور
چونکه ظلمت برفت آید نور
تا نشد هضم در تنت آن نان
کی شد آن زندگی محض چو جان
تو تیا در بصر چو رفت و نماند
نور دیده شد و سواد بخواند
چون جماد از فنا چنین گردد
شود او نور و راه بین گردد
جان که زنده است کن ز عقل قیاس
در فنا تا از او چه نوع اساس
بنهند آن طرف که جائی نیست
در چنان ارض کش سمائی نیست
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۴۷
در روح الارواح آمده است که شهباز محبت از شجر عزت درپرید بعرش رسید عظمت دید درگذشت بکرسی رسید وسعت دید درگذشت ببهشت رسید نعمت دید درگذشت بخاک رسید محنت دید بر وی نشست کروبیان از عالم خود ندا کردند و گفتند ای وصف پادشاهی ترا با خاک یک درجه آشنائی خاک را از تو بچه نسبت روشنائی گفت او محنت من دارد من محبت نقطۀ که او بر زبر دارد و من در زیر دارم و عشق در محلی که اثبات یابد مر آن را زیر و زبر کند جَعَلْنا عالِیَها سافِلَها.
تا چند مرا زیر و زبر داری تو
وز عالم خویش برگذر داری تو
با این همه مر مراهمین بس باشد
کز درد دلم مها خبر داری تو
تا چند مرا زیر و زبر داری تو
وز عالم خویش برگذر داری تو
با این همه مر مراهمین بس باشد
کز درد دلم مها خبر داری تو
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۶۸
هرچند عاشق معشوق را یگانه تر بود معشوق از عاشق بیگانه تر بود و هرچند عشق بکمال تر آن بیگانگی بیشتر و این یگانگی بیشتر:
گفتم که مگر محرم اسرار آیم
با دولت وصل بر در یار آیم
کی دانستم که با کمال دانش
در بتکدۀ قابل زنار آیم
یکی از ملوک ترک ذکر جمال صاحب جمالی شنیده بود و دل در کار او کرده در حربی که او را با آن قوم بود آن صاحب جمال را اسیر کرد چون نظر بر جمال با کمال او گماشت بیخود شد چون بهوش آمد در خروش آمد باز باحضار او امر کرد از خود بیشعور شد و با او در حضور شد از کمال قیافت و کیاست بدانست که این آن آتش است که شعلۀ او از دریچۀ سمع در ساحت دل او افتاده است و بقوت خانۀ دل را میسوزد و بصولت خراب میکند اکنون این شعلۀ دیگر است که از راه بصر درمیآید و مر آن آتش جگر سوز را میافزاید آن کرت دل سوخت اکنون در جان گرفت و برافروخت چون برین معنی اطلاع یافت بفرمود تا او را بر سریری برآوردند و او چون بندگان بخدمت او شتافت هرچند خواست تا در وی نگاه کند و خود را از حسن او آگاه کند نتوانست:
بیچاره دلم ز خود بکلی برخاست
وانگاه ورا از و بزاری درخواست
از برده ندا آمد کای خسته رواست
لیکن تو بگو قوت ادراک کراست
تا نمیدانست که او کیست و نمیشناخت که قوت وصول عشق از چیست با او انبساطی داشت و بدید او در خود نشاطی داشت چون بدانست نتوانست و چون برسید در وجود نرسید چون قصد بساط قربت کردی از سرادق عز او خطاب رسید بُعداً بُعداً هیهات ترا از کجا یارای آن که بخود قدم در بساط قربت نهی بهش باش تو امیر بودی واو اسیر اکنون تو اسیری و او امیر اسیر را با امیر چه کار این واقعه بعینه واقعۀ یوسف و زلیخاست روزی آن پادشاه در پرتو نور او حاضر شد و بعین بصیرت در آثار انوار جمال او ناظر شد گفت ای ماه فلک ملاحت وای خورشید سماء صباحت مرا با تو انبساطی بود تا ترا شناختم هر چند میخواهم که از خود بپردازم و با تو بسازم نمیتوانم درین واقعه حیرانم و درین حادثه سرگردانم:
خواهم که کنون با تو بگویم غم خویش
در پرتو نور تو بگیرم کُم خویش
گر درد مرا نمیکنی مرهم تو
باری بکن ای پسر مرا محرم خویش
گفت بدان ای پادشاه که آن روز گذشت و آن بساط را زمانه درنوشت تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ ما را سر برنهاد وَتُذِلُ مَنْ تَشاءُ ترا زفیر داد آن روز که طوق عبودیت برگردن وقت ما نهادی و در شادی برخود بگشادی عشق میگفت که هم اکنون باشد که من از کمین کمون ظاهر شوم و در تو بقهر ناظر شوم و از عز سلطنت بذل عبودیت گرفتار کنم و از خواب غفلت بیدار کنم تو پنداشتی صید کردی و در قید کردی نمیدانستی که در عالم عشق کار برخلاف مراد بود:
در عشق دلا بسی نشیب است و فراز
کاهو بره شیر گردد و تیهو باز
ای پادشاه در تو هنوز رعونت سلطنت باقی است از آن جهت حدیث وصل باقی است سلطان عشق بند بندگی از ما برگرفت و حقیقت وجودت دل از مالکی و ملکی برگرفت و تو بیخبری اگر اسیر خواهد که با امیر انبساط کند ذلت اسیری حجاب او آید و اگر امیر خواهد که با اسیر انبساط کند عزت امیری حجاب او آید زیرا که انبساط از مجانست بود و میان امیر و اسیر چه انبساط چون مجانست مفقودست و طریق انبساط مسدودست آن نقطه که بر رخسار بندگی ما بود محو شد و بر رخسار ملکی تو پدید آمد عجب امیر نبوده است که اسیر گرفت چون درنگریست اسیر امیر گرفته بود حاصل عشق سلطان است و توانگرست و به هیچکس نیاز ندارد و در ملک شریک و انباز ندارد عاشق خود اسیرست اگرچه امیرست و در سعیرست اگرچه صاحب تاج و سریرست عاشق را خود نیازمندی ظاهرست اما معشوق را عاشق بباید تا هدف تیر بلای او شود و جانش فدای ولای او شود اگر عاشق نباشد او کرشمه و ناز باکه کند و داد جمال با کمال خود از که ستاند عزیزی گفته است سَلَّمَهُ اللّه:
بی عاشق و عشق حسن معشوق هباست
تا عاشق نیست ناز معشوق کجاست
در فتوی شرع اگرچه این قول خطاست
مشاطۀ حسن یار بی صبری ماست
این معنی از برای آن در تقریر آمد تا بدانی که عاشق با عشق آشنائی یابد و از تابش او روشنائی یابد اما معشوق از عاشق و عشق بیگانه است اگرچه در حسن یگانه است:
از سلسلۀ زلف تو دیوانه شدم
بر شمع رخت شبیه پروانه شدم
از بس که بریخت چشم خونابۀ دل
با عشق تو خویش و با تو بیگانه شدم
گفتم که مگر محرم اسرار آیم
با دولت وصل بر در یار آیم
کی دانستم که با کمال دانش
در بتکدۀ قابل زنار آیم
یکی از ملوک ترک ذکر جمال صاحب جمالی شنیده بود و دل در کار او کرده در حربی که او را با آن قوم بود آن صاحب جمال را اسیر کرد چون نظر بر جمال با کمال او گماشت بیخود شد چون بهوش آمد در خروش آمد باز باحضار او امر کرد از خود بیشعور شد و با او در حضور شد از کمال قیافت و کیاست بدانست که این آن آتش است که شعلۀ او از دریچۀ سمع در ساحت دل او افتاده است و بقوت خانۀ دل را میسوزد و بصولت خراب میکند اکنون این شعلۀ دیگر است که از راه بصر درمیآید و مر آن آتش جگر سوز را میافزاید آن کرت دل سوخت اکنون در جان گرفت و برافروخت چون برین معنی اطلاع یافت بفرمود تا او را بر سریری برآوردند و او چون بندگان بخدمت او شتافت هرچند خواست تا در وی نگاه کند و خود را از حسن او آگاه کند نتوانست:
بیچاره دلم ز خود بکلی برخاست
وانگاه ورا از و بزاری درخواست
از برده ندا آمد کای خسته رواست
لیکن تو بگو قوت ادراک کراست
تا نمیدانست که او کیست و نمیشناخت که قوت وصول عشق از چیست با او انبساطی داشت و بدید او در خود نشاطی داشت چون بدانست نتوانست و چون برسید در وجود نرسید چون قصد بساط قربت کردی از سرادق عز او خطاب رسید بُعداً بُعداً هیهات ترا از کجا یارای آن که بخود قدم در بساط قربت نهی بهش باش تو امیر بودی واو اسیر اکنون تو اسیری و او امیر اسیر را با امیر چه کار این واقعه بعینه واقعۀ یوسف و زلیخاست روزی آن پادشاه در پرتو نور او حاضر شد و بعین بصیرت در آثار انوار جمال او ناظر شد گفت ای ماه فلک ملاحت وای خورشید سماء صباحت مرا با تو انبساطی بود تا ترا شناختم هر چند میخواهم که از خود بپردازم و با تو بسازم نمیتوانم درین واقعه حیرانم و درین حادثه سرگردانم:
خواهم که کنون با تو بگویم غم خویش
در پرتو نور تو بگیرم کُم خویش
گر درد مرا نمیکنی مرهم تو
باری بکن ای پسر مرا محرم خویش
گفت بدان ای پادشاه که آن روز گذشت و آن بساط را زمانه درنوشت تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ ما را سر برنهاد وَتُذِلُ مَنْ تَشاءُ ترا زفیر داد آن روز که طوق عبودیت برگردن وقت ما نهادی و در شادی برخود بگشادی عشق میگفت که هم اکنون باشد که من از کمین کمون ظاهر شوم و در تو بقهر ناظر شوم و از عز سلطنت بذل عبودیت گرفتار کنم و از خواب غفلت بیدار کنم تو پنداشتی صید کردی و در قید کردی نمیدانستی که در عالم عشق کار برخلاف مراد بود:
در عشق دلا بسی نشیب است و فراز
کاهو بره شیر گردد و تیهو باز
ای پادشاه در تو هنوز رعونت سلطنت باقی است از آن جهت حدیث وصل باقی است سلطان عشق بند بندگی از ما برگرفت و حقیقت وجودت دل از مالکی و ملکی برگرفت و تو بیخبری اگر اسیر خواهد که با امیر انبساط کند ذلت اسیری حجاب او آید و اگر امیر خواهد که با اسیر انبساط کند عزت امیری حجاب او آید زیرا که انبساط از مجانست بود و میان امیر و اسیر چه انبساط چون مجانست مفقودست و طریق انبساط مسدودست آن نقطه که بر رخسار بندگی ما بود محو شد و بر رخسار ملکی تو پدید آمد عجب امیر نبوده است که اسیر گرفت چون درنگریست اسیر امیر گرفته بود حاصل عشق سلطان است و توانگرست و به هیچکس نیاز ندارد و در ملک شریک و انباز ندارد عاشق خود اسیرست اگرچه امیرست و در سعیرست اگرچه صاحب تاج و سریرست عاشق را خود نیازمندی ظاهرست اما معشوق را عاشق بباید تا هدف تیر بلای او شود و جانش فدای ولای او شود اگر عاشق نباشد او کرشمه و ناز باکه کند و داد جمال با کمال خود از که ستاند عزیزی گفته است سَلَّمَهُ اللّه:
بی عاشق و عشق حسن معشوق هباست
تا عاشق نیست ناز معشوق کجاست
در فتوی شرع اگرچه این قول خطاست
مشاطۀ حسن یار بی صبری ماست
این معنی از برای آن در تقریر آمد تا بدانی که عاشق با عشق آشنائی یابد و از تابش او روشنائی یابد اما معشوق از عاشق و عشق بیگانه است اگرچه در حسن یگانه است:
از سلسلۀ زلف تو دیوانه شدم
بر شمع رخت شبیه پروانه شدم
از بس که بریخت چشم خونابۀ دل
با عشق تو خویش و با تو بیگانه شدم
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۳۸
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲۶ - در جامعیت انسان و تطابق میان آفاق و انفس به مقتضای سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق و طریق معرفت نفس و خدا بحکم: من عرف نفسه فقد عرفه ربه.
تو به معنی جان جمله عالمی
هر دو عالم خود تویی بنگر دمی
لوح محفوظ است در معنی دلت
هر چه می جویی شود زو حاصلت
در حقیقت خود تویی ام الکتاب
هم ز خود آیات حق را بازیاب
صورت نقش الهی خود تویی
عارف اشیا کماهی خود تویی
تو به معنی برتری از انس و جان
هر چه بینی خود تویی نیکو بدان
انتخاب نسخه عالم تویی
سرشناس علم الآدم تویی
از کمال قدرتش بین بی شکی
کو دو عالم را نماید در یکی
نقش آدم را رقم نوعی زند
کو دو عالم را از او پنهان کند
در سه گز قالب نماید او عیان
هر چه بود و هر چه باشد در جهان
بحر عمان آمده در کوزه ای
کرده عالم از درش دریو زه ای
هست انسان برزخ نور و ظلم
مطلع الفجرش از این گفتند هم
برزخ جامع خط موهوم اوست
چون نماید وهم تو معلوم اوست
آنچه مطلوب جهان شد در جهان
هم تو داری بازجو از خود نشان
من عرف زان گفت شاه اولیا
عارف خودشو که بشناسی خدا
دانش آفاق از انفس بخوان
تاکه گردی عارف اسراردان
گر همی خواهی که گردی حق شناس
خویش را بشناس ن ه ا ز راه قیاس
بل ز راه کشف و تحقیق و یقین
عارف خود شو که حقدانیست این
گر به سر خود بیابی تو رهی
هم ز خود هم از خدا تو آگهی
هم ملک هم نه ف ل ک بشناختی
چون به کنه خویشتن ره یافتی
چون بدانی تو کماهی خویش را
علم عالم حاصل آید مر ترا
کی شود این سر ترا علم الیقین
تا نگردی محو حق ای نازنین
چون به عشق دوست باشی جانف شان
پر ز خود بینی همه کون و مکان
شد مقید روح تو در حبس تن
کی توانی کرد فهم این سخن
تا نگردی بیخبر از خود تمام
کی خبر یابی ز حق ای نیکنام
گر بقا خواهی فن ا شو کاین فنا
چون به معنی بنگری باشد بقا
گر به کنه خود ترا باشد رهی
از خدا و خلق بی شک آگهی
آنکه سبحانی همی گفت آن زمان
این معانی گشته بود او را عیان
هم از این رو گفت آن بحر صفا
نیست اندر جبه ام غیر خدا
آن انا الحق کشف این معنی نمود
گر به صورت پیش تو دعوی نمود
لیس فی الدارین آنکو گفته است
در این معنی چه نیکو سفته است
هر کس این معنی به نوعی باز گفت
گر نهان و گر عیان این راز گفت
هر که این ره را به پایان برده است
هم از این معنی بیانی کرده است
گر ه می خواهی که یابی زو نشان
سر بنه بر خاک پای کاملان
گر به امر پیر رفتی این طریق
مست گردی عاقبت هم زین رحیق
چون نماند از تویی با تو اثر
بیگمان یابی از این معنی خبر
هر دو عالم خود تویی بنگر دمی
لوح محفوظ است در معنی دلت
هر چه می جویی شود زو حاصلت
در حقیقت خود تویی ام الکتاب
هم ز خود آیات حق را بازیاب
صورت نقش الهی خود تویی
عارف اشیا کماهی خود تویی
تو به معنی برتری از انس و جان
هر چه بینی خود تویی نیکو بدان
انتخاب نسخه عالم تویی
سرشناس علم الآدم تویی
از کمال قدرتش بین بی شکی
کو دو عالم را نماید در یکی
نقش آدم را رقم نوعی زند
کو دو عالم را از او پنهان کند
در سه گز قالب نماید او عیان
هر چه بود و هر چه باشد در جهان
بحر عمان آمده در کوزه ای
کرده عالم از درش دریو زه ای
هست انسان برزخ نور و ظلم
مطلع الفجرش از این گفتند هم
برزخ جامع خط موهوم اوست
چون نماید وهم تو معلوم اوست
آنچه مطلوب جهان شد در جهان
هم تو داری بازجو از خود نشان
من عرف زان گفت شاه اولیا
عارف خودشو که بشناسی خدا
دانش آفاق از انفس بخوان
تاکه گردی عارف اسراردان
گر همی خواهی که گردی حق شناس
خویش را بشناس ن ه ا ز راه قیاس
بل ز راه کشف و تحقیق و یقین
عارف خود شو که حقدانیست این
گر به سر خود بیابی تو رهی
هم ز خود هم از خدا تو آگهی
هم ملک هم نه ف ل ک بشناختی
چون به کنه خویشتن ره یافتی
چون بدانی تو کماهی خویش را
علم عالم حاصل آید مر ترا
کی شود این سر ترا علم الیقین
تا نگردی محو حق ای نازنین
چون به عشق دوست باشی جانف شان
پر ز خود بینی همه کون و مکان
شد مقید روح تو در حبس تن
کی توانی کرد فهم این سخن
تا نگردی بیخبر از خود تمام
کی خبر یابی ز حق ای نیکنام
گر بقا خواهی فن ا شو کاین فنا
چون به معنی بنگری باشد بقا
گر به کنه خود ترا باشد رهی
از خدا و خلق بی شک آگهی
آنکه سبحانی همی گفت آن زمان
این معانی گشته بود او را عیان
هم از این رو گفت آن بحر صفا
نیست اندر جبه ام غیر خدا
آن انا الحق کشف این معنی نمود
گر به صورت پیش تو دعوی نمود
لیس فی الدارین آنکو گفته است
در این معنی چه نیکو سفته است
هر کس این معنی به نوعی باز گفت
گر نهان و گر عیان این راز گفت
هر که این ره را به پایان برده است
هم از این معنی بیانی کرده است
گر ه می خواهی که یابی زو نشان
سر بنه بر خاک پای کاملان
گر به امر پیر رفتی این طریق
مست گردی عاقبت هم زین رحیق
چون نماند از تویی با تو اثر
بیگمان یابی از این معنی خبر
اسیری لاهیجی : رسائل
شرح دو بیت از مثنوی
بِسْمِ ٱللّٰهِ ٱلرَّحْمَنِ ٱلرَّحِیمِ
ربّ یسّر و لاتعسّر
حمد و سپاس بیحد بر حضرت احد صمد، و درود و ثنای بیعدّ بر پیغمبر ما محمد متواترا و متوالیا الی الابد؛ اما بعد، بدان ایّدک اللّٰه بنصر من عنده که معنای این بیت که:
زدریای شهادت چون نهنگ لا برآرد هو
تیمّم فرض گردد نوح را در وقت طوفانش
به اصطلاح این طایفه جمیع اشیاء غیباً کان او شهادة، ملکاً کان او ملکوتا، نقوش اعتبارات هستی مطلقند که وجود حق عبارت از اوست، و در پرده صور جمیع مظاهر ذرات کاینات، آفتاب ذات است که جهت اظهار صفات مختفی و مستتر گشته است.
ما فی التستر بالاکوان من عجب
بل کونها عینها ممنتری عجبا
٭ ٭ ٭
به زیر پرده هر ذره پنهان
جمال جانفزای روی جانان
چو برخیزد تو را این پرده از پیش
نماند نیز حکم مذهب و کیش
من و تو چون نماند در میانه
چه کعبه چه کنش چه دیرخانه
و تعینات و تشخصات اشیاء، جسمانیاً او روحانیا امور اعتباریاند و اعتباریات مطلقا معدوماتند.
وجود اندر کمال خویش ساری است
تعیّنها اموری اعتباری است
امور اعتباری نیست موجود
عدد بسیار، یک چیز است معدود
و از تعینات و کثرت از جهت عدمیت تعبیر به «لا» میکنند؛ و «هو» اشارات است به ذات بحت من حیث الخفاء و اللاتعیّن؛ و یک حقیقت است که آن را «حقیقه الحقایق» و «هویّت غیب» میخوانند، که از مرتبه خفا و لا تعیّن به مراتب صور مظاهر تعینات ظاهر گشته است. اول به صورت علم اجمالی ظهور کرده که آن را «احدیّة الجمع» و «برزخ البرزخ» میخوانند و آن عبارت از تجلی ذات است لذاته فی ذاته بذاته، از مرتبه علم اجمالی به مرتبه علم تفصیلی که آن را «واحدیت» و «الوهیت» و «جبروت» گویند، و در این مرتبه جمیع اعیان ممکنات ازلاً و ابدا در علم حضرت حق حاضرند، که لحظهای یک ذره از علم وی غایب نمیتواند شد و ماضی و مستقبل در این مقام همه حال است.
ازل عین ابد افتاده با هم
نزول عیسی و ایجاد آدم
و از مرتبه جبروت به مرتبه ملکوت که آن را «عالم ارواح» و «عالم امر» میخوانند علویّاًکان او سفلیاً، و از علم ملکوت به عالم ملک که آن را «عالم شهادت» و «عالم اجسام» میگویند، و از صور بسایط به صور مرکبات که عبارت از معدنیات و نباتات و حیوانات است، و سپس مرتبه انسانی که مرتبه جامعه است میان لطایف و کثایف و علوی و سفلی نهایت تنزلات است. زیرا که جمیع قوا و روحانیت که در مراتب تنزلات ظاهر گشته است، همه با وی هست و جمیع اشیا نسبت به حقیقت انسان جزئند، و جز بالطبع مقدم است بر کل، و جامعیتی که انسان راست هیچ مرتبه دیگر نیست؛ و حضرت عزت در کلام مجید از این معنا خبر میدهد که: «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ».
امانت عبارت از جامعیت است؛ و تسمیه انسان به انسان از آن جهت است که او را با جمیع مراتب علوی و سفلی موانست است [از جهت جامعیت، فلهذا جبرئیل که ملک مقرب است]، نسبت به اکمل انبیا که از نوع انسان است به عجز خود اقرار کرده، میفرماید که: «لو دنوت انمله لاحترقت»، و از حال بعضی، کلام الهی خبر میدهد که: «أُوْلَئِکَ کَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»؛
از این تا آن بسی فرق است زنهار
به نادانی مکن خود را گرفتار
بعد از تصدیق این مقدمات، بدان اوصلک اللّٰه الی کمال المعرفه، که آن کس که گفت «ز دریای شهادت چون نهنگ لا بر آرد هو»، از دریای شهادت فنای تعینات [را] مع تعین السالک ایضا میخواهد، و شهادت به معنای شهود است، و شهود عبارت است از ظهور حق به اسم «الماحی» و «المعید» و رفع تعینات درنظر دیده اول سالک، که آن دیده را قوت بصیرت میگویند، که نفس ناطقه انسانی به آن دیده ادراک معانی معقوله و لطایف و ارواح میکند. «چون نهنگ لا بر آرد هو» یعنی: ذات مطلق که «هو» عبارت از آن است نهنگ «لا» را که عبارت از تعین سالک است برآورد، یعنی سالک را از مقام فناء فی اللّٰه به مقام بقاء باللّٰه، و از سیر فی اللّٰه به سیر باللّٰه رساند، و تعیین سالک را به نهنگ تعبیر کرد، از جهت اختفاء جمیع اسماء و صفات الهی در صورت بشری، که «اولیائی تحت قبابی» مصدّق این معناست؛ زیرا که فی الحقیقه قباب عبارت از صورت انسانی است.
در بشر روپوش گشته است آفتاب
فهم کن و اللّٰه اعلم بالصواب
و به نهنگ «لا» از جهت عدمیت تعین و تشخیص تشبیه کرده است و میتواند بود که از دریای شهادت کلمه «لا اله الا اللّٰه» خواسته باشد، و نهنگ «لا» عبارت از کلمه «لا»، و وجه مشابهت میان نهنگ و «لا» افنای اشیاست. یعنی هرگاه که سالک صادق عاشق به کلمه «لا» رفع تعینات کند، و ذات مطلق را که «هو» عبارت از آن است از پرده حجاب کثرت تعینات برآورد، یعنی ظاهر گرداند، تیمم فرض گردد نوح را در وقت طوفانش.
«نوح» در این محل از صاحب کمالی است که از مرتبه فنا فی اللّٰه به مقام بقاء اللّٰه رسیده، متحقق به جمیع اسماء و صفات الهی شده باشد؛ و در این مقام بود که حضرت رسالت «من رانی رای الحق» و شیخ جنید بغدادی «لیس فی جبّتی سوی اللّٰه» و سلطان بایزید بسطامی «سبحانی ما اعظم شأنی» ، و شیخ منصور «انا الحق» و حضرت نوربخش:
در آن دم که من حق مطلق شوم
نماند دویی جملگی حق شوم
بود علم من علم حیّعلیم
نباشد به جز من خدای عظیم
فرمودند.
این طایفهاند اهل معنا
باقی همه خویشتن پرستند
فانی ز خود و به دوست باقی
این طرفه که نیستند و هستند
و تشبیه چنین کاملی به نوح از آن جهت است که در وقت طوفان هر که متابعت نوح کرد، از موج بلا خلاصی یافت. هر طالبی که تابع چنین کاملی باشد، یقین که از مهالک جهل و معاصی رهیده، محرم سرادقات حضرت الهی خواهد بود.
ز من جان پدر این پند بپذیر
برو دامان صاحب دولتی گیر
که قطره تا صدف را در نیابد
نگردد گوهر و روشن نتابد
و فرض گردیدن تیمم مر نوح را عبارت از آن است که کاملی که در مقام ارشاد غیر باشد، که البته از مقام حقیقت که حال اوست و فی الحقیقه اصل است، به مرتبه شریعت که نسبت به حقیقت فرع است تنزل کند؛ و الا مرشد کامل نباشد.
کس مرد تمام تمام است کز تمامی
کند با خواجگی کار غلامی
پس آنگاهی که ببرید او مسافت
نهد حق بر سرش تاج خلافت
بقایی یابد او بعد از فنا باز
رود ز انجام ره دیگر به آغاز
شریعت را شعار خویش سازد
طریقت را دثار خویش سازد
حقیقت خود مقام ذات او دان
شده جامع میان کفر و ایمان
به اخلاق حمیده بود موصوف
به علم و زهد و تقوا بوده معروف
همه با او ولی او از همه دور
به زیر قبههای ستر مستور
«در وقت طوفانش» یعنی: در عین ظهور حقیقت که کمال معرفت و یقین که «وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّى یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ» عبارت از آن است، از مقام اعلی که خواجگی اشارت بر آن است، به مقام أو ادنی که مقام عبودیت است و غلامی عبارت از آن است، و از مرتبه محو به مرتبه صحو به حکم «لان یهدی الله بک رجلا واحدا خیر لک من الدنیا» جهت تکمیل ناقصان بیاید و؛ تشبیه عین توحید و فنای تعینات به طوفان، از آن جهت کرده است که چنانچه آب مزیل نجاسات است، توحید نیز که عبارت از ظهور حق است، ازالت لوث کثرت نقوش از لوح وجود میکند: نقل است که سید الطایفه، شیخ جنید بغدادی هر گه از شراب باده وصال حضرت محبوب حقیقی مست گشتی، از سر ذوق به سماع در آمدی، و میفرمودی که: این ابناء الملوک من هذه اللذة!
ملک این را دان و دولت این شمر
ذرهای زین عالمی از دین شمر
هر که مست عالم عرفان بود
بر همه خلق جهان سلطان بود
گر بدانستی ملوک روزگار
ذوق یک شربت ز بحر بی کنار
جملگی در خون نشستندی نفور
روی یکدیگر ندیدندی ز دور
مرد همت باش تا راهت دهند
هر زمانی ملک صد شاهت دهند
آن ز همت بود کان شاه بلند
آتشی در خانمان خود فکند
خسروی را چون بسی خسران بدید
صد هزاران ملک صد چندان بدید
به حکم ففی کلّ شی کلّ شی، این بیت محتمل معانی بسیار است. فامّا به مقصود ناظم عارف سالک این معنا که مذکور گشت اقرب نمود؛ از این جهت بر همین اختصار رفت.
اللهم وفق القائلین لمتابعه المرشدین و مبایعه الکاملین و تحصیل کمالات ارباب الیقین بحق خاتم النبیین. یا اکرام الاکرمین و یا ارحم الراحمین، و سلم تسلیما کثیرا!
به حکم ففی کلّ شی کلّ شی، این بیت محتمل معانی بسیار است. فامّا به مقصود ناظم عارف سالک این معنا که مذکور گشت اقرب نمود؛ از این جهت بر همین اختصار رفت.
اللهم وفق القائلین لمتابعه المرشدین و مبایعه الکاملین و تحصیل کمالات ارباب الیقین بحق خاتم النبیین. یا اکرام الاکرمین و یا ارحم الراحمین، و سلم تسلیما کثیرا!
ربّ یسّر و لاتعسّر
حمد و سپاس بیحد بر حضرت احد صمد، و درود و ثنای بیعدّ بر پیغمبر ما محمد متواترا و متوالیا الی الابد؛ اما بعد، بدان ایّدک اللّٰه بنصر من عنده که معنای این بیت که:
زدریای شهادت چون نهنگ لا برآرد هو
تیمّم فرض گردد نوح را در وقت طوفانش
به اصطلاح این طایفه جمیع اشیاء غیباً کان او شهادة، ملکاً کان او ملکوتا، نقوش اعتبارات هستی مطلقند که وجود حق عبارت از اوست، و در پرده صور جمیع مظاهر ذرات کاینات، آفتاب ذات است که جهت اظهار صفات مختفی و مستتر گشته است.
ما فی التستر بالاکوان من عجب
بل کونها عینها ممنتری عجبا
٭ ٭ ٭
به زیر پرده هر ذره پنهان
جمال جانفزای روی جانان
چو برخیزد تو را این پرده از پیش
نماند نیز حکم مذهب و کیش
من و تو چون نماند در میانه
چه کعبه چه کنش چه دیرخانه
و تعینات و تشخصات اشیاء، جسمانیاً او روحانیا امور اعتباریاند و اعتباریات مطلقا معدوماتند.
وجود اندر کمال خویش ساری است
تعیّنها اموری اعتباری است
امور اعتباری نیست موجود
عدد بسیار، یک چیز است معدود
و از تعینات و کثرت از جهت عدمیت تعبیر به «لا» میکنند؛ و «هو» اشارات است به ذات بحت من حیث الخفاء و اللاتعیّن؛ و یک حقیقت است که آن را «حقیقه الحقایق» و «هویّت غیب» میخوانند، که از مرتبه خفا و لا تعیّن به مراتب صور مظاهر تعینات ظاهر گشته است. اول به صورت علم اجمالی ظهور کرده که آن را «احدیّة الجمع» و «برزخ البرزخ» میخوانند و آن عبارت از تجلی ذات است لذاته فی ذاته بذاته، از مرتبه علم اجمالی به مرتبه علم تفصیلی که آن را «واحدیت» و «الوهیت» و «جبروت» گویند، و در این مرتبه جمیع اعیان ممکنات ازلاً و ابدا در علم حضرت حق حاضرند، که لحظهای یک ذره از علم وی غایب نمیتواند شد و ماضی و مستقبل در این مقام همه حال است.
ازل عین ابد افتاده با هم
نزول عیسی و ایجاد آدم
و از مرتبه جبروت به مرتبه ملکوت که آن را «عالم ارواح» و «عالم امر» میخوانند علویّاًکان او سفلیاً، و از علم ملکوت به عالم ملک که آن را «عالم شهادت» و «عالم اجسام» میگویند، و از صور بسایط به صور مرکبات که عبارت از معدنیات و نباتات و حیوانات است، و سپس مرتبه انسانی که مرتبه جامعه است میان لطایف و کثایف و علوی و سفلی نهایت تنزلات است. زیرا که جمیع قوا و روحانیت که در مراتب تنزلات ظاهر گشته است، همه با وی هست و جمیع اشیا نسبت به حقیقت انسان جزئند، و جز بالطبع مقدم است بر کل، و جامعیتی که انسان راست هیچ مرتبه دیگر نیست؛ و حضرت عزت در کلام مجید از این معنا خبر میدهد که: «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ».
امانت عبارت از جامعیت است؛ و تسمیه انسان به انسان از آن جهت است که او را با جمیع مراتب علوی و سفلی موانست است [از جهت جامعیت، فلهذا جبرئیل که ملک مقرب است]، نسبت به اکمل انبیا که از نوع انسان است به عجز خود اقرار کرده، میفرماید که: «لو دنوت انمله لاحترقت»، و از حال بعضی، کلام الهی خبر میدهد که: «أُوْلَئِکَ کَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»؛
از این تا آن بسی فرق است زنهار
به نادانی مکن خود را گرفتار
بعد از تصدیق این مقدمات، بدان اوصلک اللّٰه الی کمال المعرفه، که آن کس که گفت «ز دریای شهادت چون نهنگ لا بر آرد هو»، از دریای شهادت فنای تعینات [را] مع تعین السالک ایضا میخواهد، و شهادت به معنای شهود است، و شهود عبارت است از ظهور حق به اسم «الماحی» و «المعید» و رفع تعینات درنظر دیده اول سالک، که آن دیده را قوت بصیرت میگویند، که نفس ناطقه انسانی به آن دیده ادراک معانی معقوله و لطایف و ارواح میکند. «چون نهنگ لا بر آرد هو» یعنی: ذات مطلق که «هو» عبارت از آن است نهنگ «لا» را که عبارت از تعین سالک است برآورد، یعنی سالک را از مقام فناء فی اللّٰه به مقام بقاء باللّٰه، و از سیر فی اللّٰه به سیر باللّٰه رساند، و تعیین سالک را به نهنگ تعبیر کرد، از جهت اختفاء جمیع اسماء و صفات الهی در صورت بشری، که «اولیائی تحت قبابی» مصدّق این معناست؛ زیرا که فی الحقیقه قباب عبارت از صورت انسانی است.
در بشر روپوش گشته است آفتاب
فهم کن و اللّٰه اعلم بالصواب
و به نهنگ «لا» از جهت عدمیت تعین و تشخیص تشبیه کرده است و میتواند بود که از دریای شهادت کلمه «لا اله الا اللّٰه» خواسته باشد، و نهنگ «لا» عبارت از کلمه «لا»، و وجه مشابهت میان نهنگ و «لا» افنای اشیاست. یعنی هرگاه که سالک صادق عاشق به کلمه «لا» رفع تعینات کند، و ذات مطلق را که «هو» عبارت از آن است از پرده حجاب کثرت تعینات برآورد، یعنی ظاهر گرداند، تیمم فرض گردد نوح را در وقت طوفانش.
«نوح» در این محل از صاحب کمالی است که از مرتبه فنا فی اللّٰه به مقام بقاء اللّٰه رسیده، متحقق به جمیع اسماء و صفات الهی شده باشد؛ و در این مقام بود که حضرت رسالت «من رانی رای الحق» و شیخ جنید بغدادی «لیس فی جبّتی سوی اللّٰه» و سلطان بایزید بسطامی «سبحانی ما اعظم شأنی» ، و شیخ منصور «انا الحق» و حضرت نوربخش:
در آن دم که من حق مطلق شوم
نماند دویی جملگی حق شوم
بود علم من علم حیّعلیم
نباشد به جز من خدای عظیم
فرمودند.
این طایفهاند اهل معنا
باقی همه خویشتن پرستند
فانی ز خود و به دوست باقی
این طرفه که نیستند و هستند
و تشبیه چنین کاملی به نوح از آن جهت است که در وقت طوفان هر که متابعت نوح کرد، از موج بلا خلاصی یافت. هر طالبی که تابع چنین کاملی باشد، یقین که از مهالک جهل و معاصی رهیده، محرم سرادقات حضرت الهی خواهد بود.
ز من جان پدر این پند بپذیر
برو دامان صاحب دولتی گیر
که قطره تا صدف را در نیابد
نگردد گوهر و روشن نتابد
و فرض گردیدن تیمم مر نوح را عبارت از آن است که کاملی که در مقام ارشاد غیر باشد، که البته از مقام حقیقت که حال اوست و فی الحقیقه اصل است، به مرتبه شریعت که نسبت به حقیقت فرع است تنزل کند؛ و الا مرشد کامل نباشد.
کس مرد تمام تمام است کز تمامی
کند با خواجگی کار غلامی
پس آنگاهی که ببرید او مسافت
نهد حق بر سرش تاج خلافت
بقایی یابد او بعد از فنا باز
رود ز انجام ره دیگر به آغاز
شریعت را شعار خویش سازد
طریقت را دثار خویش سازد
حقیقت خود مقام ذات او دان
شده جامع میان کفر و ایمان
به اخلاق حمیده بود موصوف
به علم و زهد و تقوا بوده معروف
همه با او ولی او از همه دور
به زیر قبههای ستر مستور
«در وقت طوفانش» یعنی: در عین ظهور حقیقت که کمال معرفت و یقین که «وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّى یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ» عبارت از آن است، از مقام اعلی که خواجگی اشارت بر آن است، به مقام أو ادنی که مقام عبودیت است و غلامی عبارت از آن است، و از مرتبه محو به مرتبه صحو به حکم «لان یهدی الله بک رجلا واحدا خیر لک من الدنیا» جهت تکمیل ناقصان بیاید و؛ تشبیه عین توحید و فنای تعینات به طوفان، از آن جهت کرده است که چنانچه آب مزیل نجاسات است، توحید نیز که عبارت از ظهور حق است، ازالت لوث کثرت نقوش از لوح وجود میکند: نقل است که سید الطایفه، شیخ جنید بغدادی هر گه از شراب باده وصال حضرت محبوب حقیقی مست گشتی، از سر ذوق به سماع در آمدی، و میفرمودی که: این ابناء الملوک من هذه اللذة!
ملک این را دان و دولت این شمر
ذرهای زین عالمی از دین شمر
هر که مست عالم عرفان بود
بر همه خلق جهان سلطان بود
گر بدانستی ملوک روزگار
ذوق یک شربت ز بحر بی کنار
جملگی در خون نشستندی نفور
روی یکدیگر ندیدندی ز دور
مرد همت باش تا راهت دهند
هر زمانی ملک صد شاهت دهند
آن ز همت بود کان شاه بلند
آتشی در خانمان خود فکند
خسروی را چون بسی خسران بدید
صد هزاران ملک صد چندان بدید
به حکم ففی کلّ شی کلّ شی، این بیت محتمل معانی بسیار است. فامّا به مقصود ناظم عارف سالک این معنا که مذکور گشت اقرب نمود؛ از این جهت بر همین اختصار رفت.
اللهم وفق القائلین لمتابعه المرشدین و مبایعه الکاملین و تحصیل کمالات ارباب الیقین بحق خاتم النبیین. یا اکرام الاکرمین و یا ارحم الراحمین، و سلم تسلیما کثیرا!
به حکم ففی کلّ شی کلّ شی، این بیت محتمل معانی بسیار است. فامّا به مقصود ناظم عارف سالک این معنا که مذکور گشت اقرب نمود؛ از این جهت بر همین اختصار رفت.
اللهم وفق القائلین لمتابعه المرشدین و مبایعه الکاملین و تحصیل کمالات ارباب الیقین بحق خاتم النبیین. یا اکرام الاکرمین و یا ارحم الراحمین، و سلم تسلیما کثیرا!
اسیری لاهیجی : رسائل
شرح بیتی از عطار
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم، الحمداللّٰه الذی کانت احدیته الذاتیه منقطعه الاشارات فتجلی بذاته لذاته فی ذاته، فاظهر اعیان الممکنات، ثم تدلی لاظهار کمال اسمائه، فظهر بصوره الحقایق فی مراتب التنزلات، و جعل الانسان فی شهود عکوس صور کمالات ذاته کالمرآت، فشهد فی هذه صوره محاسن وجهه، فاشتاق الی المدانات، فاخذ بالرجوع فدنی حتی وصل الی البدایه من النهایات، و الصلوه و السلام علی من هو مظهر آیات الکمالات، محمد المصطفی و آله و اصحاب ما دامت الارض و السموات!
اما بعد، یکی از برادران دینی معنای این دو بیت مثنوی معنوی حضرت مولوی العزیز را که:
چون که بیرنگی اسیر رنگ شد
موسیای با موسیای در جنگ شد
چون به بیرنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی
ازاین فقیر حقیر، محمد لاهیجی نور بخشی التماس نمود، که آنچه زبان وقت املا نماید، در قید کتابت در آورده شود تا رفع شبهه طالبان صادق گردد.
بدان و صلک اللّٰه الی مراتب المشاهدات العیانیه، که ذات احدیت، به اعتبار انتفای اسماء و صفات، مقدس و معرا از جمع قیود و نسبت و اضافات است و این مرتبه را احدیت صرفه مینامند و بیرنگی اشارات بدین معناست، چه در این مرتبه از قید و رنگ تقید بالکل مبرّاست؛ و چون از آن مقام احدیت به مرتبه واحدیت که منشاء اسماء و صفات و نسب است، تنزل نمود، مقید به قیود و تعینات نسب اسمائی گشت؛ و هر چند از مرتبه اسماء و صفات به مراتب افعال و آثار تنزل میفرماید، تقید بیشتر میگردد و متلبس به لباس قیود تعینات بیشتر میگردد، و اسیر رنگ شدن اشارات به این معناست؛ چه به رنگ جمیع مراتب تعینات و کثرات، اوست که برآمده و ظاهر شده است.
عور شد از لباس بیچونی
باز پوشید کسوت چه و چون
و در تجلی شهودی که عبارت از ظهور حق است به صور تعینات به حسب تنوعات استعدادات و قابلیات افراد موجودات و کثرات، چون تضاد و تخالف اسماء جمالی و جلالی بازدید گشت، آن حقیقت واحده به حسب اختلاف صفات، در مظهر هدایت که موسی اشارت بدان است، ضد و مخالف مظهر ضلالت که در مقابل موسی واقع است، شده است. زیرا که نافع و غفّار چون مخالف ضارّ و قهّار است، هر آینه مظهر هر یکی مخالف مظهر آن دیگر تواند بود. و «موسیای با موسیای در جنگ شد»، ایما و اشارت بدین تضاد است که در مرتبه ظهور و اظهار به ظهور پیوسته است. و چون در مراتب، نصف تنزلات مدارج قوسی نزولی آن حقیقت، به مرتبه انسانی به نهایت رسید، در نصف ترقیات، ابتدای قوس عروجی در پیوسته، از مرتبه انسانی بنیاد رجوع و عروج پیدا آمد، و سالک به سیر الی اللّٰه، از مرتبه کثرات آثار و افعال به مراتب تجلیات اسمائی وصول یافت و به سیر فی اللّٰه از مقام صفات عبور نموده، به مقام تجلی ذاتی ترقی نموده، و به تشریف فنا فی اللّٰه مشرف گشت و نقش تعینات و کثرات از لوح وجود محو و متلاشی شده، نقطه اخیره به نقطه اول پیوست و چنانچه اول عیبن آخر گشته بود، آخر نیز عین اول شد و پرده پندار از جمال وحدت حقیقی برافتاد.
حسن خود را از لباس آرد برون
باز در ذات خودش سازد وطن
کثرت کونین را در خود کشد
بحر وحدت چون که گردد موج زن
و رسیدن به مقام بیرنگی، اشارات به این سیر و رفع تعینات اشیاست، که حال کمل انبیا و اولیا و عرفاست.ﷷ
خیال از پیش برخیزد به یکبار
نماند غیر حق در دار دیار
و در این مقام، که ظهور اطلاق ذات و محو و انطماس تعینات است، چون تعین و قیود و نسبت و اثنینیت مرتفع است، و جمیع اشیا رنگ وحدت گرفتهاند، هر آینه موسی و فرعون که در مرتبه ظهور، تخالف و ضدیت و جنگ داشتند، در این مقام که مرتبه محو تعینات است، چنانچه فرموده است آشتی و یگانگی و اتحاد داشته باشند.
من و تو چون نماند در میانه
چه مسجد چه کنش چه دیرخانه
نمود وهمی از هستی جدا کن
نهای بیگانه خود را آشنا کن
به اصل خویش راجع گشت اشیا
همه یک چیز شد پنهان و پیدا
ظاهراً مناسب چنان مینمود که در مصرع ثانی بیت اول چنین گفته بودی که موسیای با فرعون در جنگ شد؛ چه صورتا تضاد میان موسی و فرعون است. فامًا از جهت آنکه حقیقت هر دو، بلکه حقیقت همه در اصل یک شی است، تعبیر از هر دو به موسی فرمود، و به فرعون از جهت ضرورت شعر نفرمود. دیگر آنکه چون موسی و فرعون که مظهر جمال و جلالند، به فیض رحمت رحمانی که تجلی جمال است موجود گشتهاند، لاجرم از هر دو تعبیر به مظهر جمال نموده، که موسی است، تا بدانند، که جلال نیز در حیطه جمال است، و به حقیقت آن جنگ که مینماید عین آتشی است.
آن بدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طربتر از سماع و بانگ و چنگ
عاشقم برقهر و بر لطفش به جد
ای عجب من عاشق این هر دو ضد
این عجب بلبل که بگشاید دهان
ناخورد او خار را با گلستان
این نه بلبل این نهنگ آشتی است
جمله ناخوشها به پیش او خوشی است
و آنچه در ادبیات لاحق نیز میفرماید که:
چون گل از خار است و خار از گل چرا
هر دو در جنگند و اندر ماجرا
یا نه جنگ است از برای حکمت است
همچو جنگ خرفروشان صنعت است
مقوی همین معناست که گذاشت، و میتواند بود که «موسیای با موسیای در جنگ شد» آن خواسته باشد که در مراتب ظهور و اظهار کمال صفاتی، تخالف و تضاد میان دو مظهر جمالی نیز واقع است، چه مظاهر جمالی هر یکی نیز از خصوصیت خاص مخصوصند که دیگری در آن خصوصیت و صفت با وی شریک نیست، و الا تجلی حق مکرر باشد و این خلاف واقع است، چه «لا یتجلی فی صوره مرتین و لا فی صوره لاثنین» فرموده کاملان است. حاصل المعنی آن باشد که ظهور کثرت اسماء و صفات، مقتضی تخالف مظاهر است، اگر چه همه جمالی باشند؛ و خفای صفات و نسبت و فنای تعینات، موجب اتحاد است، اگر چه در مرتبه ظهور در جمالیت و جلالیت مخالف داشته باشند؛ و توجیه اول با ابیات لاحق انسب و اولی مینماید، کمالا یخفی علی المتأمل.
اما بعد، یکی از برادران دینی معنای این دو بیت مثنوی معنوی حضرت مولوی العزیز را که:
چون که بیرنگی اسیر رنگ شد
موسیای با موسیای در جنگ شد
چون به بیرنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی
ازاین فقیر حقیر، محمد لاهیجی نور بخشی التماس نمود، که آنچه زبان وقت املا نماید، در قید کتابت در آورده شود تا رفع شبهه طالبان صادق گردد.
بدان و صلک اللّٰه الی مراتب المشاهدات العیانیه، که ذات احدیت، به اعتبار انتفای اسماء و صفات، مقدس و معرا از جمع قیود و نسبت و اضافات است و این مرتبه را احدیت صرفه مینامند و بیرنگی اشارات بدین معناست، چه در این مرتبه از قید و رنگ تقید بالکل مبرّاست؛ و چون از آن مقام احدیت به مرتبه واحدیت که منشاء اسماء و صفات و نسب است، تنزل نمود، مقید به قیود و تعینات نسب اسمائی گشت؛ و هر چند از مرتبه اسماء و صفات به مراتب افعال و آثار تنزل میفرماید، تقید بیشتر میگردد و متلبس به لباس قیود تعینات بیشتر میگردد، و اسیر رنگ شدن اشارات به این معناست؛ چه به رنگ جمیع مراتب تعینات و کثرات، اوست که برآمده و ظاهر شده است.
عور شد از لباس بیچونی
باز پوشید کسوت چه و چون
و در تجلی شهودی که عبارت از ظهور حق است به صور تعینات به حسب تنوعات استعدادات و قابلیات افراد موجودات و کثرات، چون تضاد و تخالف اسماء جمالی و جلالی بازدید گشت، آن حقیقت واحده به حسب اختلاف صفات، در مظهر هدایت که موسی اشارت بدان است، ضد و مخالف مظهر ضلالت که در مقابل موسی واقع است، شده است. زیرا که نافع و غفّار چون مخالف ضارّ و قهّار است، هر آینه مظهر هر یکی مخالف مظهر آن دیگر تواند بود. و «موسیای با موسیای در جنگ شد»، ایما و اشارت بدین تضاد است که در مرتبه ظهور و اظهار به ظهور پیوسته است. و چون در مراتب، نصف تنزلات مدارج قوسی نزولی آن حقیقت، به مرتبه انسانی به نهایت رسید، در نصف ترقیات، ابتدای قوس عروجی در پیوسته، از مرتبه انسانی بنیاد رجوع و عروج پیدا آمد، و سالک به سیر الی اللّٰه، از مرتبه کثرات آثار و افعال به مراتب تجلیات اسمائی وصول یافت و به سیر فی اللّٰه از مقام صفات عبور نموده، به مقام تجلی ذاتی ترقی نموده، و به تشریف فنا فی اللّٰه مشرف گشت و نقش تعینات و کثرات از لوح وجود محو و متلاشی شده، نقطه اخیره به نقطه اول پیوست و چنانچه اول عیبن آخر گشته بود، آخر نیز عین اول شد و پرده پندار از جمال وحدت حقیقی برافتاد.
حسن خود را از لباس آرد برون
باز در ذات خودش سازد وطن
کثرت کونین را در خود کشد
بحر وحدت چون که گردد موج زن
و رسیدن به مقام بیرنگی، اشارات به این سیر و رفع تعینات اشیاست، که حال کمل انبیا و اولیا و عرفاست.ﷷ
خیال از پیش برخیزد به یکبار
نماند غیر حق در دار دیار
و در این مقام، که ظهور اطلاق ذات و محو و انطماس تعینات است، چون تعین و قیود و نسبت و اثنینیت مرتفع است، و جمیع اشیا رنگ وحدت گرفتهاند، هر آینه موسی و فرعون که در مرتبه ظهور، تخالف و ضدیت و جنگ داشتند، در این مقام که مرتبه محو تعینات است، چنانچه فرموده است آشتی و یگانگی و اتحاد داشته باشند.
من و تو چون نماند در میانه
چه مسجد چه کنش چه دیرخانه
نمود وهمی از هستی جدا کن
نهای بیگانه خود را آشنا کن
به اصل خویش راجع گشت اشیا
همه یک چیز شد پنهان و پیدا
ظاهراً مناسب چنان مینمود که در مصرع ثانی بیت اول چنین گفته بودی که موسیای با فرعون در جنگ شد؛ چه صورتا تضاد میان موسی و فرعون است. فامًا از جهت آنکه حقیقت هر دو، بلکه حقیقت همه در اصل یک شی است، تعبیر از هر دو به موسی فرمود، و به فرعون از جهت ضرورت شعر نفرمود. دیگر آنکه چون موسی و فرعون که مظهر جمال و جلالند، به فیض رحمت رحمانی که تجلی جمال است موجود گشتهاند، لاجرم از هر دو تعبیر به مظهر جمال نموده، که موسی است، تا بدانند، که جلال نیز در حیطه جمال است، و به حقیقت آن جنگ که مینماید عین آتشی است.
آن بدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طربتر از سماع و بانگ و چنگ
عاشقم برقهر و بر لطفش به جد
ای عجب من عاشق این هر دو ضد
این عجب بلبل که بگشاید دهان
ناخورد او خار را با گلستان
این نه بلبل این نهنگ آشتی است
جمله ناخوشها به پیش او خوشی است
و آنچه در ادبیات لاحق نیز میفرماید که:
چون گل از خار است و خار از گل چرا
هر دو در جنگند و اندر ماجرا
یا نه جنگ است از برای حکمت است
همچو جنگ خرفروشان صنعت است
مقوی همین معناست که گذاشت، و میتواند بود که «موسیای با موسیای در جنگ شد» آن خواسته باشد که در مراتب ظهور و اظهار کمال صفاتی، تخالف و تضاد میان دو مظهر جمالی نیز واقع است، چه مظاهر جمالی هر یکی نیز از خصوصیت خاص مخصوصند که دیگری در آن خصوصیت و صفت با وی شریک نیست، و الا تجلی حق مکرر باشد و این خلاف واقع است، چه «لا یتجلی فی صوره مرتین و لا فی صوره لاثنین» فرموده کاملان است. حاصل المعنی آن باشد که ظهور کثرت اسماء و صفات، مقتضی تخالف مظاهر است، اگر چه همه جمالی باشند؛ و خفای صفات و نسبت و فنای تعینات، موجب اتحاد است، اگر چه در مرتبه ظهور در جمالیت و جلالیت مخالف داشته باشند؛ و توجیه اول با ابیات لاحق انسب و اولی مینماید، کمالا یخفی علی المتأمل.
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
تا دل دیوانه بود از عافیت دلگیر بود
همچو شیون خانه زاد حلقه زنجیر بود
گریه چون سیلاب از یک خانه روی دل ندید
ناله هر جا رفت نی در ناخن تأثیر بود
تیره روزی نیست امروزی که تدبیری کنم
این سیه روزی مداد خامه تقدیر بود
در کنار مادر دهریم طفل روزه دار
رفت ایامی که پستان اهل پرشیر بود
از سرم بیرون نخواهد رفت سودایت که عشق
بر سر من بیخت هر خاکی که دامنگیر بود
در دیار آشنائی روی خندان زخم داشت
ابروی بی چین اگر دیدیم با شمشیر بود
آتش دوزخ ز ما تردامنان رنگی نداشت
آنچه ما را سوخت آنجا خجلت تقصیر بود
هر که شد قانع ببوی خانه همسایه ساخت
تا بدل بوی کبابی بود چشمم سیر بود
از هدف باید کلیم آموختن طرز وفا
صد ستم دید و همان رویش بسوی تیر بود
همچو شیون خانه زاد حلقه زنجیر بود
گریه چون سیلاب از یک خانه روی دل ندید
ناله هر جا رفت نی در ناخن تأثیر بود
تیره روزی نیست امروزی که تدبیری کنم
این سیه روزی مداد خامه تقدیر بود
در کنار مادر دهریم طفل روزه دار
رفت ایامی که پستان اهل پرشیر بود
از سرم بیرون نخواهد رفت سودایت که عشق
بر سر من بیخت هر خاکی که دامنگیر بود
در دیار آشنائی روی خندان زخم داشت
ابروی بی چین اگر دیدیم با شمشیر بود
آتش دوزخ ز ما تردامنان رنگی نداشت
آنچه ما را سوخت آنجا خجلت تقصیر بود
هر که شد قانع ببوی خانه همسایه ساخت
تا بدل بوی کبابی بود چشمم سیر بود
از هدف باید کلیم آموختن طرز وفا
صد ستم دید و همان رویش بسوی تیر بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
عارف اسرار پنهانیم ما
حاکم اقلیم عرفانیم ما
زاهد ار ما عقل و هشیاری مجو
کز شراب عشق مستانیم ما
ما گدایانیم لیکن تاج بخش
هم بملک فقر سلطانیم ما
بی می و شاهد چو نتوانیم بود
زان حریف بزم رندانیم ما
هم بمسجد فی صلوة دایمون
هم بدیر از باده نوشانیم ما
هم به بتخانه خدا را ساجدیم
هم بکعبه بت پرستانیم ما
ما چه میدانیم تلوین و گمان
صاحب تمکین و ایقانیم ما
هر دو عالم جان ما را لقمه ایست
تا بخوان عشق مهمانیم ما
نیست گشتم از خود و هستم بحق
در حقیقت باقی و فانیم ما
در فنا جان محو جانان شد ولی
در بقا بنگر که جانانیم ما
گاه مطلوبیم و گاهی طالبیم
گاه درد و گاه درمانیم ما
گرد خود پیوسته دوری میکنیم
مرکز و پرگار دورانیم ما
گه ملک گه جنم و گاهی پری
گاه حیوان گاه انسانیم ما
سر حال خود بگویم با تو فاش
بر سرایر پرده پوشانیم ما
تا اسیری عاشق و دیوانه شد
در جهان عشق دستانیم ما
حاکم اقلیم عرفانیم ما
زاهد ار ما عقل و هشیاری مجو
کز شراب عشق مستانیم ما
ما گدایانیم لیکن تاج بخش
هم بملک فقر سلطانیم ما
بی می و شاهد چو نتوانیم بود
زان حریف بزم رندانیم ما
هم بمسجد فی صلوة دایمون
هم بدیر از باده نوشانیم ما
هم به بتخانه خدا را ساجدیم
هم بکعبه بت پرستانیم ما
ما چه میدانیم تلوین و گمان
صاحب تمکین و ایقانیم ما
هر دو عالم جان ما را لقمه ایست
تا بخوان عشق مهمانیم ما
نیست گشتم از خود و هستم بحق
در حقیقت باقی و فانیم ما
در فنا جان محو جانان شد ولی
در بقا بنگر که جانانیم ما
گاه مطلوبیم و گاهی طالبیم
گاه درد و گاه درمانیم ما
گرد خود پیوسته دوری میکنیم
مرکز و پرگار دورانیم ما
گه ملک گه جنم و گاهی پری
گاه حیوان گاه انسانیم ما
سر حال خود بگویم با تو فاش
بر سرایر پرده پوشانیم ما
تا اسیری عاشق و دیوانه شد
در جهان عشق دستانیم ما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
وقد کنتم و مامعکم من الا کوان ماکانا
تجلیتم لکم فیکم فصرتم فیه اعیانا
فاظهرتم لکم منکم و اخفیتم لکم فینا
سواکم غیر موجود و انتم عین ایانا
و انا انتم فیکم و انتم اننا فینا
وعینی عینکم فانظرتری بالحق انسانا
و کنت الیک محتاجا و کنت الی مشتاقا
ولولاکم فلم نوجد ولم تظهر ولو لا نا
و لسنا غیرکم کشفا ولستم غیرنا لبسا
وکنا قبل موتانا فانالله احیانا
وقم من مقعدالحس و سرمن منزل النفس
وقف فی موقف الطمس تکن بالله رحمانا
فلا تحجب باکوان و شاهد وجهه فیها
ولاتکفر بآیات وخذ من تلک ایمانا
فلاتسهوا بکم عنهم وخلوا دارهم عنکم
وروحوا منکم حتی تروا من ذاک ایقانا
اسیری کل مخلوق له وجه من الحق
متی شاهدت ذاالمعنی فقدلازمت عرفانا
تجلیتم لکم فیکم فصرتم فیه اعیانا
فاظهرتم لکم منکم و اخفیتم لکم فینا
سواکم غیر موجود و انتم عین ایانا
و انا انتم فیکم و انتم اننا فینا
وعینی عینکم فانظرتری بالحق انسانا
و کنت الیک محتاجا و کنت الی مشتاقا
ولولاکم فلم نوجد ولم تظهر ولو لا نا
و لسنا غیرکم کشفا ولستم غیرنا لبسا
وکنا قبل موتانا فانالله احیانا
وقم من مقعدالحس و سرمن منزل النفس
وقف فی موقف الطمس تکن بالله رحمانا
فلا تحجب باکوان و شاهد وجهه فیها
ولاتکفر بآیات وخذ من تلک ایمانا
فلاتسهوا بکم عنهم وخلوا دارهم عنکم
وروحوا منکم حتی تروا من ذاک ایقانا
اسیری کل مخلوق له وجه من الحق
متی شاهدت ذاالمعنی فقدلازمت عرفانا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
هنگام آن آمد که من این پرده ها را بردرم
شهباز و سیمرغی شوم از چرخ گردون بگذرم
ویران کنم این آشیان سازم مکان در لامکان
گردد همه کون و مکان چون بیضه زیر شهپرم
بگذارم این نام و نشان ازما ومن یابم امان
گردم فنای جاودان چون در جمالش بنگرم
چون یار بردارد نقاب آید برون مه از حجاب
هر ذره گردد آفتاب از نور مهر خاورم
در پرتو نور خدا از ما و من گشتم جدا
شد ظلمتم نور و صفا من عین نور انورم
هم صورت و معنی منم هم حجت و دعوی منم
هم دنیی و عقبی منم هم از دو عالم برترم
تا گشت جانم با نوا از گنج وصل جانفزا
کردم اسیری گم ترا دیگر چه یادت آورم
شهباز و سیمرغی شوم از چرخ گردون بگذرم
ویران کنم این آشیان سازم مکان در لامکان
گردد همه کون و مکان چون بیضه زیر شهپرم
بگذارم این نام و نشان ازما ومن یابم امان
گردم فنای جاودان چون در جمالش بنگرم
چون یار بردارد نقاب آید برون مه از حجاب
هر ذره گردد آفتاب از نور مهر خاورم
در پرتو نور خدا از ما و من گشتم جدا
شد ظلمتم نور و صفا من عین نور انورم
هم صورت و معنی منم هم حجت و دعوی منم
هم دنیی و عقبی منم هم از دو عالم برترم
تا گشت جانم با نوا از گنج وصل جانفزا
کردم اسیری گم ترا دیگر چه یادت آورم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
ز شوق روی جانان آنچنانم
که سر از پاو پا از سر ندانم
چنان مستغرقم در بحر وحدت
که از کثرت بکلی برکرانم
چو از خود فانی و باقی باویم
ازآن هم جسم و هم جان جهانم
موالید و عناصر غیر ما نیست
حقیقت هم زمین و آسمانم
نمود ما بود بود دو عالم
گهی پیدا و دیگر دم نهانم
گهی در صورت قهرم گهی لطف
گهی کافر گهی مؤمن ازآنم
گهی آزاده از هر قید و گاهی
اسیری گه چنین و گه چنانم
که سر از پاو پا از سر ندانم
چنان مستغرقم در بحر وحدت
که از کثرت بکلی برکرانم
چو از خود فانی و باقی باویم
ازآن هم جسم و هم جان جهانم
موالید و عناصر غیر ما نیست
حقیقت هم زمین و آسمانم
نمود ما بود بود دو عالم
گهی پیدا و دیگر دم نهانم
گهی در صورت قهرم گهی لطف
گهی کافر گهی مؤمن ازآنم
گهی آزاده از هر قید و گاهی
اسیری گه چنین و گه چنانم
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹