عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۶
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۲
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۲
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۱
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۳ - تعریف ملک کشمیر و آب و هوای آن
خوشا کشمیر و خاک پاک کشمیر
که سر بر زد بهشت از خاک کشمیر
چه کشمیر، آبروی هفت کشور
نگاه از دیدن او تازه و تر
چه کشمیر، آب و رنگ باغ و بستان
اسیر هر نهالش صد گلستان
سوادش سرمه چشم بهارست
بهشت و جوی شیری آب لارست
سواد خطهاش رسم نهادست
که سبزی از سواد اینجا مراد است
بود نشو و نما اینجا روان را
بهار دیگرست این بوستان را
ز سبزی هر نهالش رشک طوبی
جهانگیرند سبزانش به خوبی
ز جوش سبزه در کوه و بیابان
زمین کشته و ناکشته، یکسان
جز آن گلها که مشهور جهان است
گل اینجا بوستان در بوستان است
نظر چندان که بر دشتش گماری
به جز آب زمرد نیست جاری
به وصف سبزهاش از معنی بکر
زمرد میکشم در رشته فکر
کجا خضر و کجا این سبز رعنا؟
که آن از چشمه خورد آب این ز دریا
ز چشم بد، کس اینجا چون گریزد؟
که از آتش سپندش سبزه خیزد
سراسر سبزه و آب روان است
که گویی خطهاش یک بوستان است
کند در بذل عمر جاودانی
هوایش کار آب زندگانی
به ره نتوان قدم بر خاک افشرد
زمین را سبزه گویی از میان برد
به زیر سبزه، ره در کوه و صحرا
چو از عقد زمرد، رشته پیدا
ز طوفان رطوبت در فضایش
کند نم عاریت، آب از هوایش
ز تاثیر هوای این گلستان
شود فولاد هندی سبز در کان
نشاید رفت بی کشتی به گلگشت
ز شبنم، کار دریا میکند دشت
همه خار و خسش، ریحان و سنبل
جهانی کوه کوه از سبزه و گل
زند از سبزه او گر قلم، دم
به سرسبزی شود مشهور عالم
درین گلشن، ز جوش خنده گل
نمیآید به گوش آواز بلبل
ز عکس لاله این سبز گلشن
چراغ هفت اقلیم است روشن
شود اوقات صرف اینجا صبا را
وطن کشمیر دان نشو و نما را
گلش در شهر و صحرا زد چنان جوش
که گلشن گشت بلبل را فراموش
دمد گل از در و دیوار، اینجا
چه فرق از خانه تا گلزار، اینجا؟
به شهرش خانهها رنگین ز لاله
چو از می، خانه چشم پیاله
به نوعی بامها را لاله آراست
که گویی خیمههای آل برپاست
ز لاله، خانهها را بام گلگون
قدحهای مرصع چیده وارون
زده گل بر سر دیوارها صف
ز سنبل، روی دیوارش مزلّف
چو آساید کسی در خاک پاکش
نگشته خاک، گل روید ز خاکش
به میناکاری یک قبضه خاک
چه صنعتها نمود استاد افلاک
کمال اینجا بود آب و هوا را
دهد نشو و نما، نشو و نما را
ز فیض ابر، میروید در این کاخ
ز تار شمع، گل بیش از رگ شاخ
نبود اهل جنان را سیرگاهی
به کشمیر از جنان کردند راهی
به خوبی آنچنان کشمیر طاق است
که معشوق خراسان و عراق است
ز هر سو چون خراسان صد ندیمش
عراق از خاکساران قدیمش
مشرف هند در جنب حریمش
معطر خاک تبت از نسیمش
خروشان زندهرود از آرزویش
عرقریزان عراق از جستجویش
صفاهان راست سنگ سرمه تدبیر
چو بی صلوات گوید نام کشمیر
ز شوقش ملک دارالهرز، یک سر
چو آذربایجان دایم در آذر
سزد کشگیر را در جلوه ناز
هزار الله اکبر گو چو شیراز
صفای شام را اینجا مبر نام
چه نسبت صبح صادق راست با شام؟
چو کشمیر آفتابی در برابر
مبر گو نام خوبی، ملک دیگر
عبث مصر این دکان بر خویش چیده
چه خواهد بود حسن زر خریده؟
نباشد شرم بطعا گر عنانگیر
حجاز آید به طوف کوه کشمیر
خوشا ملکی که از فیض هوایش
بود گلدسته، جاروب سرایش
ز بس سبزه به کار خاک پرداخت
زمرد از گِل اینجا میتوان ساخت
زمین را آنچنان کم شد قباله
که از گل، گل دمید از لاله، لاله
ز رشک سبزهزار کوه کشمیر
ز غم فیروزه در معدن شود پیر
خزان را در گلستانش چه کارست؟
که صید هر نهالش صد بهار است
ز هر جانب درین فردوس اعلا
جوانان زمردپوش، برپا
ز سحر بابلی، خاکش سرشته
هوایش تازه و حسنش برشته
ز حق نتوان گذشت، این سبز رعنا
نمکدانی بود بر خوان دنیا
درین گلشن نمییابد خزان بار
بهار این چمن باشد وفادار
ز دریا کی کشد منت سحابش؟
که بیمنت، هوا میبخشد آبش
شبیهش را سزد گر هفت کشور
پی قدر و شرف بندند بر سر
ولیکن هر مصور کی تواند
قلم بر صورت این خطه راند
کسی را بر شبیهش دسترس نیست
که نقاش قضا مزدور کس نیست
ز حیرت عندلیبانش خموشند
ز سودایش جهانی شالپوشند
فقیرش از بلندیهای اقبال
به شاهان میفرستد خرقه شال
جوانانش چو می روشن ضمیران
چو نرگس از قدح پر، چشم پیران
اگر همت به سیرش برگمارد
بهشت از برگ طوبی پر برآرد
بود مایل به سبزی خاک پاکش
مگر آب زمرد خورده خاکش؟
ارم از سبزهاش یک شاخ سنبل
بهشت از گلبنش یک دسته گل
کلی شد قسمت محمود ازین باغ
هنوزش هست ازان گل، بر جگر داغ
ز گل چیدن، به رنگ نوجوانان
حنایی گشته دست باغبانان
به شبنم گر کند ابرش حواله
برد از لاله داغ دیرساله
چمن را بیشههایش داغ دارد
که نخل میوه بیش از باغ دارد
به بستانش میا گو آب، گستاخ
که شوید از هوا، رو میوه بر شاخ
کند گل بر سر دستار، ریشه
شود فولاد سبز از آب تیشه
به سرو از رشک بلبل، گل زند جوش
مباد این نکته قمری را فراموش
به برگ گل، بغل گیری دهد یاد
درین فن، غنچه استادست، استاد
به دل دزدد ز بیمش غنچه، لب را
ادب باید نسیم بیادب را
نخواهد سبزهاش تعلیم استاد
دمیدن را دمیدن میدهد یاد
بهارش تیرگی نگذاشت در سنگ
ببین چون کرد برگ لاله را رنگ
ازان دست چنار از گل تهی نیست
که گلبن را ز بالش کوتهی نیست
نیاید بوی صندل گر ز اشجار
نپیچد بر درختان تاک چون مار
نه تنها بلبل از گل سینهریش است
که گل هم سینهچاک رنگ خویش است
ز ننگ عاشقان کوتهاندیش
صنوبر بسته دل بر قامت خویش
برد ابر از هوایش پایه پایه
برای برشکال هند، مایه
گل از بس کرد رنگین بوستان را
ز گل، بلبل نداند آشیان را
نسیم فیض این روحالله آباد
ز اعجاز مسیحا میدهد یاد
چو یوسفطلعتی زین گل برآید
بنفشه بر عذار از مادر آید
عجب آب و هوایی دارد این خاک
که دل را از کدورت میکند پاک
درین گلشن نباشد شیشه را بار
ز رنگ گل بود پیمانه سرشار
گل از بس در شکفتن گشته گستاخ
دَرَد از خنده گل، پرده شاخ
به خوشبویی، ستاند از شمامه
پیاز نرگسش منشورنامه
چو سروش آورد در جلوه قامت
نماید بینمک، شور قیامت
چمن را رنگ گل ریزد ز دیوار
چنان کز می بود پیمانه سرشار
نسیمی گر به این گلشن درآید
ز رنگ گل، به رنگ گل برآید
بود پوشیده اینجا اشک بلبل
که گم شد گریهاش در خنده گل
تراود حسن را عشق از بر و دوش
زند با اشک بلبل، خون گل جوش
سوی گلبن بری گر دست گستاخ
ترواد خون بلبل از رگ شاخ
بود از ابر، دست سایه در پیش
شود سیراب، نخل از سایه خویش
ز سبزی و تری شد آنچنان راغ
که هم دریا توانش خواند و هم باغ
نگاری بر ورق گر صورت خار
ز تاثیر هوا، گل آورد بار
نم باران درین صحرای پر نم
نشاند گرد، اما بر دل غم
زمین افتاده مست از نشاه تاک
چرا مخمور روید نرگس از خاک؟
هوا آبی به روی کار آورد
که گل، صد رنگ از یک خار آورد
بهار اینجا برآورد از خزان گرد
چو داغ لاله، خون مرده، گل کرد
ز خود رفتهست شاخ از گل دمیدن
بلی، بیهوشی آرد خونکشیدن
بود خضر آبیار این گلستان
درین گلشن شود صرف آب حیوان
چنان مردمنشین شد صحن گلزار
که شد تا پشم نرگس مردمکدار
شده دست چنار از فیض باران
چو دست اهل همت گوهرافشان
بنای حسن این ملک استوارست
ملاحت، خانهزاد این دیارست
بهشتش خواندهاند و نیست دلگیر
که دارد در جهان، آزرم کشمیر؟
نسیمی چارفصل اینجا به کارست
که صید اولش فصل بهارست
ز تاثیر هوا، در خاک کشمیر
برآرد دسته گل، دسته تیر
عروس ملک ازو دایم در آرا
ز سبزی، وسمه ابروی دنیا
چو سبزی و نمک بر خوان امکان
بود کشمیر بس، آرایش خوان
هوای تر بود کشمیر را باب
زمرد را فزاید قیمت از آب
ز مطرب، آسمانی پر ز ناهید
تمام سال او نوروز، یا عید
نوای مطربان بالا گرفته
ره آواز بلبل را گرفته
درین بستانسرای عشرتافزا
نوای مطربانم برده از جا
نهان چون نغمهام در پرده ساز
مقامم را نیابی جز به آواز
در این کشور گروهی مِی پرستند
که از فیض هوا، بی باده مستند
لبالب غنچهاش از بخت فیروز
چو مینای می از حسن گلوسوز
گر افتد از کف ساقی پیاله
دواند ریشه در گِل همچو لاله
به مینا، گر کند فیض هوا، کار
ببالد چون کدوی تازه بربار
روان میشد به روی سبزهاش باد
سبکروحی به شبنم یاد میداد
بشارت ده به صیاد هوسناک
که تیر از سبزه اینجا کی خورد خاک؟
صبا در بیخودی دستی برافشاند
پر بلبل به زیر برگ گل ماند
نسیم صبحدم افتان و خیزان
برد عطر گل از گلشن گریزان
ز بس جیب رطوبت داشت در چنگ
هوا چون آب میغلتید بر سنگ
که دارد فرقت کشمیر را تاب؟
درین شهر از هوا دل میخورد آب
هوایش ابر را سرمایهای داد
که بخششهای بحرش رفت از یاد
در آتش، تخمه شد بر روی نان سبز
نگردد چون زمین و آسمان سبز؟
که سر بر زد بهشت از خاک کشمیر
چه کشمیر، آبروی هفت کشور
نگاه از دیدن او تازه و تر
چه کشمیر، آب و رنگ باغ و بستان
اسیر هر نهالش صد گلستان
سوادش سرمه چشم بهارست
بهشت و جوی شیری آب لارست
سواد خطهاش رسم نهادست
که سبزی از سواد اینجا مراد است
بود نشو و نما اینجا روان را
بهار دیگرست این بوستان را
ز سبزی هر نهالش رشک طوبی
جهانگیرند سبزانش به خوبی
ز جوش سبزه در کوه و بیابان
زمین کشته و ناکشته، یکسان
جز آن گلها که مشهور جهان است
گل اینجا بوستان در بوستان است
نظر چندان که بر دشتش گماری
به جز آب زمرد نیست جاری
به وصف سبزهاش از معنی بکر
زمرد میکشم در رشته فکر
کجا خضر و کجا این سبز رعنا؟
که آن از چشمه خورد آب این ز دریا
ز چشم بد، کس اینجا چون گریزد؟
که از آتش سپندش سبزه خیزد
سراسر سبزه و آب روان است
که گویی خطهاش یک بوستان است
کند در بذل عمر جاودانی
هوایش کار آب زندگانی
به ره نتوان قدم بر خاک افشرد
زمین را سبزه گویی از میان برد
به زیر سبزه، ره در کوه و صحرا
چو از عقد زمرد، رشته پیدا
ز طوفان رطوبت در فضایش
کند نم عاریت، آب از هوایش
ز تاثیر هوای این گلستان
شود فولاد هندی سبز در کان
نشاید رفت بی کشتی به گلگشت
ز شبنم، کار دریا میکند دشت
همه خار و خسش، ریحان و سنبل
جهانی کوه کوه از سبزه و گل
زند از سبزه او گر قلم، دم
به سرسبزی شود مشهور عالم
درین گلشن، ز جوش خنده گل
نمیآید به گوش آواز بلبل
ز عکس لاله این سبز گلشن
چراغ هفت اقلیم است روشن
شود اوقات صرف اینجا صبا را
وطن کشمیر دان نشو و نما را
گلش در شهر و صحرا زد چنان جوش
که گلشن گشت بلبل را فراموش
دمد گل از در و دیوار، اینجا
چه فرق از خانه تا گلزار، اینجا؟
به شهرش خانهها رنگین ز لاله
چو از می، خانه چشم پیاله
به نوعی بامها را لاله آراست
که گویی خیمههای آل برپاست
ز لاله، خانهها را بام گلگون
قدحهای مرصع چیده وارون
زده گل بر سر دیوارها صف
ز سنبل، روی دیوارش مزلّف
چو آساید کسی در خاک پاکش
نگشته خاک، گل روید ز خاکش
به میناکاری یک قبضه خاک
چه صنعتها نمود استاد افلاک
کمال اینجا بود آب و هوا را
دهد نشو و نما، نشو و نما را
ز فیض ابر، میروید در این کاخ
ز تار شمع، گل بیش از رگ شاخ
نبود اهل جنان را سیرگاهی
به کشمیر از جنان کردند راهی
به خوبی آنچنان کشمیر طاق است
که معشوق خراسان و عراق است
ز هر سو چون خراسان صد ندیمش
عراق از خاکساران قدیمش
مشرف هند در جنب حریمش
معطر خاک تبت از نسیمش
خروشان زندهرود از آرزویش
عرقریزان عراق از جستجویش
صفاهان راست سنگ سرمه تدبیر
چو بی صلوات گوید نام کشمیر
ز شوقش ملک دارالهرز، یک سر
چو آذربایجان دایم در آذر
سزد کشگیر را در جلوه ناز
هزار الله اکبر گو چو شیراز
صفای شام را اینجا مبر نام
چه نسبت صبح صادق راست با شام؟
چو کشمیر آفتابی در برابر
مبر گو نام خوبی، ملک دیگر
عبث مصر این دکان بر خویش چیده
چه خواهد بود حسن زر خریده؟
نباشد شرم بطعا گر عنانگیر
حجاز آید به طوف کوه کشمیر
خوشا ملکی که از فیض هوایش
بود گلدسته، جاروب سرایش
ز بس سبزه به کار خاک پرداخت
زمرد از گِل اینجا میتوان ساخت
زمین را آنچنان کم شد قباله
که از گل، گل دمید از لاله، لاله
ز رشک سبزهزار کوه کشمیر
ز غم فیروزه در معدن شود پیر
خزان را در گلستانش چه کارست؟
که صید هر نهالش صد بهار است
ز هر جانب درین فردوس اعلا
جوانان زمردپوش، برپا
ز سحر بابلی، خاکش سرشته
هوایش تازه و حسنش برشته
ز حق نتوان گذشت، این سبز رعنا
نمکدانی بود بر خوان دنیا
درین گلشن نمییابد خزان بار
بهار این چمن باشد وفادار
ز دریا کی کشد منت سحابش؟
که بیمنت، هوا میبخشد آبش
شبیهش را سزد گر هفت کشور
پی قدر و شرف بندند بر سر
ولیکن هر مصور کی تواند
قلم بر صورت این خطه راند
کسی را بر شبیهش دسترس نیست
که نقاش قضا مزدور کس نیست
ز حیرت عندلیبانش خموشند
ز سودایش جهانی شالپوشند
فقیرش از بلندیهای اقبال
به شاهان میفرستد خرقه شال
جوانانش چو می روشن ضمیران
چو نرگس از قدح پر، چشم پیران
اگر همت به سیرش برگمارد
بهشت از برگ طوبی پر برآرد
بود مایل به سبزی خاک پاکش
مگر آب زمرد خورده خاکش؟
ارم از سبزهاش یک شاخ سنبل
بهشت از گلبنش یک دسته گل
کلی شد قسمت محمود ازین باغ
هنوزش هست ازان گل، بر جگر داغ
ز گل چیدن، به رنگ نوجوانان
حنایی گشته دست باغبانان
به شبنم گر کند ابرش حواله
برد از لاله داغ دیرساله
چمن را بیشههایش داغ دارد
که نخل میوه بیش از باغ دارد
به بستانش میا گو آب، گستاخ
که شوید از هوا، رو میوه بر شاخ
کند گل بر سر دستار، ریشه
شود فولاد سبز از آب تیشه
به سرو از رشک بلبل، گل زند جوش
مباد این نکته قمری را فراموش
به برگ گل، بغل گیری دهد یاد
درین فن، غنچه استادست، استاد
به دل دزدد ز بیمش غنچه، لب را
ادب باید نسیم بیادب را
نخواهد سبزهاش تعلیم استاد
دمیدن را دمیدن میدهد یاد
بهارش تیرگی نگذاشت در سنگ
ببین چون کرد برگ لاله را رنگ
ازان دست چنار از گل تهی نیست
که گلبن را ز بالش کوتهی نیست
نیاید بوی صندل گر ز اشجار
نپیچد بر درختان تاک چون مار
نه تنها بلبل از گل سینهریش است
که گل هم سینهچاک رنگ خویش است
ز ننگ عاشقان کوتهاندیش
صنوبر بسته دل بر قامت خویش
برد ابر از هوایش پایه پایه
برای برشکال هند، مایه
گل از بس کرد رنگین بوستان را
ز گل، بلبل نداند آشیان را
نسیم فیض این روحالله آباد
ز اعجاز مسیحا میدهد یاد
چو یوسفطلعتی زین گل برآید
بنفشه بر عذار از مادر آید
عجب آب و هوایی دارد این خاک
که دل را از کدورت میکند پاک
درین گلشن نباشد شیشه را بار
ز رنگ گل بود پیمانه سرشار
گل از بس در شکفتن گشته گستاخ
دَرَد از خنده گل، پرده شاخ
به خوشبویی، ستاند از شمامه
پیاز نرگسش منشورنامه
چو سروش آورد در جلوه قامت
نماید بینمک، شور قیامت
چمن را رنگ گل ریزد ز دیوار
چنان کز می بود پیمانه سرشار
نسیمی گر به این گلشن درآید
ز رنگ گل، به رنگ گل برآید
بود پوشیده اینجا اشک بلبل
که گم شد گریهاش در خنده گل
تراود حسن را عشق از بر و دوش
زند با اشک بلبل، خون گل جوش
سوی گلبن بری گر دست گستاخ
ترواد خون بلبل از رگ شاخ
بود از ابر، دست سایه در پیش
شود سیراب، نخل از سایه خویش
ز سبزی و تری شد آنچنان راغ
که هم دریا توانش خواند و هم باغ
نگاری بر ورق گر صورت خار
ز تاثیر هوا، گل آورد بار
نم باران درین صحرای پر نم
نشاند گرد، اما بر دل غم
زمین افتاده مست از نشاه تاک
چرا مخمور روید نرگس از خاک؟
هوا آبی به روی کار آورد
که گل، صد رنگ از یک خار آورد
بهار اینجا برآورد از خزان گرد
چو داغ لاله، خون مرده، گل کرد
ز خود رفتهست شاخ از گل دمیدن
بلی، بیهوشی آرد خونکشیدن
بود خضر آبیار این گلستان
درین گلشن شود صرف آب حیوان
چنان مردمنشین شد صحن گلزار
که شد تا پشم نرگس مردمکدار
شده دست چنار از فیض باران
چو دست اهل همت گوهرافشان
بنای حسن این ملک استوارست
ملاحت، خانهزاد این دیارست
بهشتش خواندهاند و نیست دلگیر
که دارد در جهان، آزرم کشمیر؟
نسیمی چارفصل اینجا به کارست
که صید اولش فصل بهارست
ز تاثیر هوا، در خاک کشمیر
برآرد دسته گل، دسته تیر
عروس ملک ازو دایم در آرا
ز سبزی، وسمه ابروی دنیا
چو سبزی و نمک بر خوان امکان
بود کشمیر بس، آرایش خوان
هوای تر بود کشمیر را باب
زمرد را فزاید قیمت از آب
ز مطرب، آسمانی پر ز ناهید
تمام سال او نوروز، یا عید
نوای مطربان بالا گرفته
ره آواز بلبل را گرفته
درین بستانسرای عشرتافزا
نوای مطربانم برده از جا
نهان چون نغمهام در پرده ساز
مقامم را نیابی جز به آواز
در این کشور گروهی مِی پرستند
که از فیض هوا، بی باده مستند
لبالب غنچهاش از بخت فیروز
چو مینای می از حسن گلوسوز
گر افتد از کف ساقی پیاله
دواند ریشه در گِل همچو لاله
به مینا، گر کند فیض هوا، کار
ببالد چون کدوی تازه بربار
روان میشد به روی سبزهاش باد
سبکروحی به شبنم یاد میداد
بشارت ده به صیاد هوسناک
که تیر از سبزه اینجا کی خورد خاک؟
صبا در بیخودی دستی برافشاند
پر بلبل به زیر برگ گل ماند
نسیم صبحدم افتان و خیزان
برد عطر گل از گلشن گریزان
ز بس جیب رطوبت داشت در چنگ
هوا چون آب میغلتید بر سنگ
که دارد فرقت کشمیر را تاب؟
درین شهر از هوا دل میخورد آب
هوایش ابر را سرمایهای داد
که بخششهای بحرش رفت از یاد
در آتش، تخمه شد بر روی نان سبز
نگردد چون زمین و آسمان سبز؟
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۴ - تعریف باغ و بهار و سرسبزی کشمیر
چرا افسردهای قدسی و دلگیر؟
نظر بگشای، کشمیرست، کشمیر!
تماشا کن که هنگام تماشاست
خریدار متاع عین، اینجاست
زند مرغ چمن هر سو منادی
که فصل گل، بود ایام شادی
سر دیوارش از گل رشک چین است
سر سبزی که میگویند، این است
به جای سبزه، در دامان کهسار
کشیده سرو، سر بر چرخ دوّار
نوایی بلبلش در چنگ دارد
که در یک پرده صد آهنگ دارد
درختانش ز بس دارند آزرم
چنارش ساق خود پوشیده از شرم
گلش را یک به یک میبردمی نام
زبان را گر بقا میبود در کام
نظر بگشای، کشمیرست، کشمیر!
تماشا کن که هنگام تماشاست
خریدار متاع عین، اینجاست
زند مرغ چمن هر سو منادی
که فصل گل، بود ایام شادی
سر دیوارش از گل رشک چین است
سر سبزی که میگویند، این است
به جای سبزه، در دامان کهسار
کشیده سرو، سر بر چرخ دوّار
نوایی بلبلش در چنگ دارد
که در یک پرده صد آهنگ دارد
درختانش ز بس دارند آزرم
چنارش ساق خود پوشیده از شرم
گلش را یک به یک میبردمی نام
زبان را گر بقا میبود در کام
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۲۵ - در توصیف باغ جهانآرای اکبرآباد
تعالیلله ازین باغ دلافروز
که شامش راست فیض صبح نوروز
هوایش طبعها را معتدل ساز
درختان همسر و مرغان همآواز
هرات از شرم باغ اکبرآباد
چو گل اوراق خوبی داده بر باد
مگر بر سبزهاش غلتیده کشمیر؟
که باشد حسن سبزانش جهانگیر
در باغش صلای عام داده
چو طاق ابروی خوبان، گشاده
به مهرش داده فروردین دل از دست
هزار اردیبهشت از بوی او مست
به نوعی گلبن این باغ خوشبوست
که گویی ریشهاش در ناف آهوست
درین گلشن، بتان هرجا نشستند
به تار زلف، سنبل دسته بستند
به روی سبزهاش فرش ارجمندان
تذرو سرو او، همتبلندان
درختانش به هم پیوسته مایل
صنوبر عاشق سروش به صد دل
بر سروش قد خوبان چه سنجد؟
ز حرف راست باید کس نرنجد
نمیگوید بهای جلوه چندست
دماغ سرو این گلشن بلندست
به جیب غنچه گر چاکی فتاده
دری بر گلشن دیگر گشاده
بهار از خانهزادان حریمش
نسیم از بیقراران قدیمش
ز جویش آب حیوان تاب دارد
که چندین خضر را سیراب دارد
هوایش میدهم از نم گواهی
که میآید ز مرغان کار ماهی
نهال سیب او چون قامت یار
نمیآرد به جز سیب ذقن بار
بلندیهای سروش بد مبیناد
که از پرواز قمری گشته آزاد
دهد آواز مرغ این گلستان
ز معجز، نغمه داوود را جان
ره دلها چنان زد حسن آواز
که بلبل بر سر گل میکند ناز
درین گلزار، بی گل نیست یک خار
دمیده بلبلش را گل ز منقار
ز گل افتاده چندان رنگ بر رنگ
که جای ناله بر بلبل شده تنگ
گل افشرد آنچنان پهلوی بلبل
که بلبل غنچه شد در پهلوی گل
در او آب بقا یک جویبارست
هوایش را دم عیسی غبارست
ز شوق نرگسش، چشم بتان مست
به باد غنچهاش دل داده از دست
در آبش از قران ماه و ماهی
دهد عکس گل و غنچه گواهی
شفق را لاله او سرخرو کرد
خضر از شبنمش می در سبو کرد
هما در سایه بیدش نشسته
که منشور شرف بر بال بسته
هوا گل را چنان سیراب دارد
که برگ گل ز خود شبنم برآرد
ز عکس سبزه و سنبل درین باغ
کند مژگان پر طاووس را داغ
چه شد گر چشم بت دل میرباید
به چشم نرگس او درنیاید
جز این نشنیدم از بالای سروش
که مرغ سدره میزیبد تذروش
ز بس کوته بود از قامتش دست
به صد تشویش قمری دل در او بست
ز شوق حوضش از بس بود بیتاب
چو نیلوفر، فلک سر بر زد از آب
نگردد تا فضایش ظلمتآلود
چراغ لاله را در دل گره دود
نهان در زیر هر برگش بهاری
ز شبنم هر گل او چشمهساری
چنان بر تازگی نخلش سوارست
که گویی سایهاش ابر بهارست
غزال آرد به سوی این گلستان
برای چشم نرگس تحفه مژگان
ز شرم بیدمشکش نافه در دشت
چو مجنون همنشین آهوان گشت
دل قمری درین فردوس آباد
نپردازد به سرو از حسن شمشاد
ز هر جانب چو مجنونان خودرای
فکنده بید مجنون، زلف در پای
چه شد گر بید مجنون است موزون
به موزونی بود مشهور، مجنون
بود هرجا چو گل مسندنشینی
به پهلویش چو نسرین نازنینی
به ساز و برگ خود خیری چه نازد
که از صد ماه نو یک بدر سازد
درین گلشن مجو از خس نشانه
ز برگ گل نهد مرغ آشیانه
زبان شکوه اینجا بسته بلبل
ملایمتر بود خار از رگ گل
گل این بوستان را خار و خس نیست
محبت خانه است اینجا هوس نیست
کف پا را کند خاکش حنایی
که هست از لاله در شنجرفسایی
کشیده گرد او دیواری از گل
سر دیوار او را خار، سنبل
نمیباشد هوا چندین معطر
مگر دارد چنارش گوی عنبر؟
ز بوی ارغوان، گل رفته از دست
شراب ارغوانی داردش مست
ز دل کیفیت تاکش برد هوش
نگاه از دیدنش بی باده در جوش
صبا کرد آتش گل را چنان تیز
که شاخ گل شد آتشبار گلریز
نماند از غایت سبزی درین باغ
تفاوت در میان طوطی و زاغ
گرو بردهست در افسانه گل
زبان بلبل از آواز بلبل
گل از بس گرمی بازار دارد
عرق پیوسته بر رخسار دارد
درین گلزار، پرکاری بود گل
که پرگارش بود منقار بلبل
سوادش چون سواد خط خوبان
بود سیراب از چاه زنخدان
فشاند بلبلش چون گرد گیسو
ز بار منت افتد ناف آهو
به خاکش هم گرفتارست بلبل
که باشد گلبنش تا ریشه در گل
چه باشد وسعت مشرب؟ فضایش
مسیحا کیست؟ شاگرد هوایش
ز گل، نَرد شکفتن برده خارش
خزان را دست کوتاه از بهارش
درین باغ ار شود جبریل نازل
بماند چون نهالش پای در گل
درین گلشن که شد از جان سرشته
ز بس نازکمزاجی عام گشته
شود گر برگ گل دمساز بلبل
نخیزد بی خراش آواز بلبل
درین بستان ز شرم سرو آزاد
زلیخا را گریزد یوسف از یاد
زده بر سرو، پهلو، بوته گل
شده همآشیان قمریّ و بلبل
***
مرا باغ جهانآرا بهشت است
بهشت این باغ باشد، ورنه زشت است
گلشن را باغبان تا دسته بسته
به یوسف مانده بازار شکسته
هوایش در کمال اعتدال است
کمال اعتدالش بیزوال است
ز نخل این چمن، شاخ فکنده
بماند جاودان چون خضر، زنده
به صد منت ز روی این گلستان
قضا برداشت طرح باغ رضوان
درین گلشن ندارد قدر خاشاک
ارم گو از خیابان سینه کن چاک
برای چشمزخم این گلستان
سپند از خال حور آورده رضوان
قدم بیرون منه زنهار ازین باغ
که دارد عالمی را لالهاش داغ
هوای این گلستان صحّتافزاست
نسیم اینجا هوادار مسیحاست
بهار این گلستان بی زوال است
شکست رنگ گل اینجا محال است
هوایی بس ملایمتر ز مرهم
نیارد زخم گل را چون فراهم؟
مسیحا روز و شب در کار اینجا
چرا نرگس بود بیمار اینجا؟
مگو قمری به سروش گشته پابست
بود خضری، عصای سبز در دست
بدین گلشن بود این نه چمن را
همان ربطی که با جان است تن را
زبانم این چمن را تا ثناگوست
نمیگنجد ز گل چون غنچه در پوست
خیال سنبلش تا نقش بستم
قلم، شد دسته سنبل به دستم
میان گلبن او شد خرد گم
ببستم لب چو غنچه از تکلم
***
گل و شمشاد باغ شاه عادل
دوانَد چون محبت ریشه در دل
چراغ دوده گیتی ستانی
بهار گلشن صاحبقرانی
نهال بوستان سرفرازی
شهابالدین محمد شاه غازی
برای خطبه نامش مکرر
ملایک کردهاند از بال، منبر
ز رویش مهر انور، شرمگینی
ز رنگش خرمن گل خوشهچینی
ز عدل او جهان گردیده آباد
به دیدارش دل خلق جهان شاد
کند طغرای جودش را چو انشا
به آب زر، قلم شوید زبان را
ز سوادی نثارش در ته آب
نیاسود از تپش گوهر چو سیماب
کرم را داد دستی از هر انگشت
کفش را پنج دریا جمع در مشت
برای خنده دارد کبک طناز
به عهدش داغها از سینه باز
هوای خدمتش چون در سر آرند
چو هدهد تاجداران پر برآرند
نه تنها با درم دارد نگین را
گرفته نام او روی زمین را
سزد کز نام شاهنشاه عالم
چو نقش زر ببالد نقش خاتم
کفش پیمانه دریای اکرام
لباس خاص لطفش، رحمت عام
سخن را تازگی از دولت اوست
بلندیهای شعر از همت اوست
به دریای عطایش بهر تقسیم
ز ماهی مضطربتر بدره سیم
سخن را بازگردانم عماری
به سوی باغ چون باد بهاری
***
درین گلشن اساسی بود عالی
که چرخ افتاده بودش بر حوالی
بنایی توامان با چرخ اعظم
به دیوارش بقا را بست محکم
ز گردون گوی همدوشی ربوده
به رفعت چرخها چرخش ستوده
بهشت از شرم حسنش ناپدیدار
برش بتخانه چین نقش دیوار
در کعبه درش را حلقه در گوش
دو عالم چارچوبش را در آغوش
ز گلمیخ درش خورشید در تاب
دو پیکر، پیکرش را کرده محراب
دل از زلفین و زنجیرش چنان شاد
که چشم و زلف دلبر رفته از یاد
صفای این عمارت شد چنان عام
که میکرد اصفهان از او صفا وام
ز افتادن چو حسنش را بود عار
نمیدانم که چون افتاده پرکار؟
گذشته برج او را از فلک سر
ملایک گشته برجش را کبوتر
قضا از حسن محضش آفریده
کسش در هیچ آن، بی آن ندیده
چو در طرحش به خاکستر فتد کار
نویسد بر صفاهان سرمه، معمار
چو با قصر فلک گردد همآغوش
نداند کس، که را برتر بود دوش
برای دفع چشم زخم مردم
سپند پیش طاقش گشته انجم
صفای طاق این زیبا عمارت
چو ابروی بتان دل کرده غارت
هوس اینجا بود با عشق، همسنگ
کز استحکام منزل نشکند رنگ
در استحکام این پاینده ایوان
بقا چون صورت دیوار، حیران
اگر زین در غباری خیزد از جای
بماند سالها چون چرخ بر پای
رسانده استواری را به معراج
بقا را برج او بر سر بود تاج
در و دیوار او آشوب چین است
اگر نقشی ز مانی مانده، این است
ز قدر او سخت چون برشمارم
بلندیهای فکر آید به کارم
کسی کاین جا میسر شد سجودش
سپهر آیینه زانو نمودش
نظر چون در تماشایش کنم باز
کند پیش از نگاهم دیده پرواز
در و دیوار آن باشد منور
مگر ز آیینه زد خشتش سکندر؟
بنایی کاین چنین افکند معمار
سزد آنجا سکندر گر کند کار
به این منزل بود روشن زمانه
که چشم است این و عالم چشمخانه
ازین دولتسرا، دولت به کام است
جهان را بخت بیدار این مقام است
چنین جایی ندارد یاد، دوران
تو گر داری گمان، گوی است و چوگان
ز قدر این عمارت چند پرسی؟
تماشا کن به عجز عرش و کرسی
الهی این بنا معمور بادا
چو چشم بد غم از وی دور بادا
***
ز باغ افتاده بحری بر کرانه
که یک مدّش بود طول زمانه
فلک از جزر و مدّش در کشاکش
ز رشک موج او بر روی آتش
ببندد قطره او گر میان چست
تواند هفت دریا را ورق شست
چه گویم وصف این دریا که بینی
جز این، کز آسمان آید زمینی
چو آگه شد ز بحر اکبرآباد
ز قید دجله شد آزاد بغداد
چه دریا منبع آب حیاتی
به سویش بازگشت هر فراتی
حبابش برده گوی دلربایی
ز پستان نکویان ختایی
ز فیلان نهر را هر سو شکافی
خیابانی به راه کوه قافی
عیان از سادگی راز نهانش
شده افتادگی پای روانش
ز جیبش گرچه گوهر آشکارست
چو دلق بینوایان بینگارست
نهاده پشت راحت گرچه بر خاک
همان در گردش است از چشم نمناک
ز ابرو کرده کشتی گلرخانش
چنان کز پرده دل بادبانش
ز کشتی موج دریا نیست پیدا
که کشتی هست بیش از موج دریا
همه مردمنشین چون خانه چشم
به خوبی غیرت کاشانه چشم
به هر کشتی نشسته چند یاری
شده هر ماه نو خورشیدزاری
به گاه سیر این بحر معظّم
چو در کشتی نشیند شاه عالم
ز بس بر خویش بالد آب دریا
شود همعِقد، گوهر با ثریا
نه کشتی یافت بر پابوس شه دست
مه نو خویش را بر آسمان بست
مگر چشم ملایک بود در خواب؟
که کشتی گوی فرصت زد درین باب
نشست آن نوگل باغ بهشتی
به سان توتیا در چشم کشتی
ز شوق از بس که دریا رفت بالا
ز مرغابی فلک نشناخت خود را
چو شد کشتینشین آن بحر خوبی
حسد بر چوب کشتی برد طوبی
ز رشک بحر شد پرخون، دل بر
که از خشکی به دریا رفت گوهر
چه کشتی، منبع دریای رحمت
ز فیض عالمی جویای رحمت
ز شوق این بحر یا رب در چه کارست
که بر وی ابر رحمت را گذارست
چو سیرش سوی کشتی رهنمون شد
ز دریا تلخی و شوری برون شد
صدف بر گرد کشتی گوهر افشاند
حباب از تن سر و ماهی زر افشاند
ز بحر آن گوهر خوبی گذر کرد
سراسر آب دریا را گوهر کرد
ز ملّاحان آن کشتی چه پرسی
که هریک حامل عرشند و کرسی
به دریا گرچه کشتی بیشمارست
زهی دریا که بر کشتی سوارست
ندانم این سفینه از چه باب است
که جای شاهبیت انتخاب است
***
سحر چون عندلیب آمد به فریاد
هوای باغ بازم در سر افتاد
بهشتی را که چندین یاد کردم
به مدحش عالمی را شاد کردم
بگویم کز که بود و از کجا خاست
که این فردوس را این گونه آراست
ز ابر رحمتی بود این گلستان
که بر وی ریختی گوهر چو باران
غلامان درش کیوان و برجیس
کنیزش را کنیزی کرده بلقیس
فلک بر درگهش چون حلقه میم
ز مهدش مهر و مه، گوی زر و سیم
ز مژگان گرد چشمش فوج عصمت
نظرهای بلندش اوج عصمت
به درج پادشاهی گوهری داشت
بلند اقبال نیکو اختری داشت
ندیده سایه او را فرشته
ز نور رحمتش یزدان سرشته
بود هرکس مثل در پارسایی
ز چشم او کند عصمت گدایی
ز شرم او چنان آیینه شد آب
که از دستش حنا را شست سیلاب
ملایک فرش بال آرند ز افلاک
که مهدش را نیفتد سایه بر خاک
..............................
به غیر از عصمت از عصمت چه آید؟
به او آن باغ را تملیک فرمود
که پروازش سوی باغ دگر بود
کلید باغ را پیشش فرستاد
که باشد باغ، ملک سرو آزاد
به گل داد اختیار گلستان را
پس آنگه خود به جانان داد جان را
برون شد زین جهان پرندامت
شفیعش باد خاتون قیامت
پس آنگه آن نهال مهرپرور
که گلشن را بدو بخشید مادر
قبول باغ کرد از مادر خویش
به گلبن، گل فرود آرد سر خویش
نهاد آن شاهزاده بهر تعظیم
به دست خویش بر سر تاج تسلیم
نرفته این گلستان جای دوری
بهشتی را به حوری داده حوری
زهی خاک جنابت تاج فغفور
غبار آستانت سرمه حور
کسی نشنیده دولتمند چون تو
پدر این، مادر آن، فرزند چون تو
به دولت باد دایم بارگاهت
بود لطفا پدر پشت و پناهت
الهی تا بود گلزار عالم
ز آب خضر باد این باغ خرم
فضایش سیرگاه گلرخان باد
برِ رو نوبر این بوستان باد
که شامش راست فیض صبح نوروز
هوایش طبعها را معتدل ساز
درختان همسر و مرغان همآواز
هرات از شرم باغ اکبرآباد
چو گل اوراق خوبی داده بر باد
مگر بر سبزهاش غلتیده کشمیر؟
که باشد حسن سبزانش جهانگیر
در باغش صلای عام داده
چو طاق ابروی خوبان، گشاده
به مهرش داده فروردین دل از دست
هزار اردیبهشت از بوی او مست
به نوعی گلبن این باغ خوشبوست
که گویی ریشهاش در ناف آهوست
درین گلشن، بتان هرجا نشستند
به تار زلف، سنبل دسته بستند
به روی سبزهاش فرش ارجمندان
تذرو سرو او، همتبلندان
درختانش به هم پیوسته مایل
صنوبر عاشق سروش به صد دل
بر سروش قد خوبان چه سنجد؟
ز حرف راست باید کس نرنجد
نمیگوید بهای جلوه چندست
دماغ سرو این گلشن بلندست
به جیب غنچه گر چاکی فتاده
دری بر گلشن دیگر گشاده
بهار از خانهزادان حریمش
نسیم از بیقراران قدیمش
ز جویش آب حیوان تاب دارد
که چندین خضر را سیراب دارد
هوایش میدهم از نم گواهی
که میآید ز مرغان کار ماهی
نهال سیب او چون قامت یار
نمیآرد به جز سیب ذقن بار
بلندیهای سروش بد مبیناد
که از پرواز قمری گشته آزاد
دهد آواز مرغ این گلستان
ز معجز، نغمه داوود را جان
ره دلها چنان زد حسن آواز
که بلبل بر سر گل میکند ناز
درین گلزار، بی گل نیست یک خار
دمیده بلبلش را گل ز منقار
ز گل افتاده چندان رنگ بر رنگ
که جای ناله بر بلبل شده تنگ
گل افشرد آنچنان پهلوی بلبل
که بلبل غنچه شد در پهلوی گل
در او آب بقا یک جویبارست
هوایش را دم عیسی غبارست
ز شوق نرگسش، چشم بتان مست
به باد غنچهاش دل داده از دست
در آبش از قران ماه و ماهی
دهد عکس گل و غنچه گواهی
شفق را لاله او سرخرو کرد
خضر از شبنمش می در سبو کرد
هما در سایه بیدش نشسته
که منشور شرف بر بال بسته
هوا گل را چنان سیراب دارد
که برگ گل ز خود شبنم برآرد
ز عکس سبزه و سنبل درین باغ
کند مژگان پر طاووس را داغ
چه شد گر چشم بت دل میرباید
به چشم نرگس او درنیاید
جز این نشنیدم از بالای سروش
که مرغ سدره میزیبد تذروش
ز بس کوته بود از قامتش دست
به صد تشویش قمری دل در او بست
ز شوق حوضش از بس بود بیتاب
چو نیلوفر، فلک سر بر زد از آب
نگردد تا فضایش ظلمتآلود
چراغ لاله را در دل گره دود
نهان در زیر هر برگش بهاری
ز شبنم هر گل او چشمهساری
چنان بر تازگی نخلش سوارست
که گویی سایهاش ابر بهارست
غزال آرد به سوی این گلستان
برای چشم نرگس تحفه مژگان
ز شرم بیدمشکش نافه در دشت
چو مجنون همنشین آهوان گشت
دل قمری درین فردوس آباد
نپردازد به سرو از حسن شمشاد
ز هر جانب چو مجنونان خودرای
فکنده بید مجنون، زلف در پای
چه شد گر بید مجنون است موزون
به موزونی بود مشهور، مجنون
بود هرجا چو گل مسندنشینی
به پهلویش چو نسرین نازنینی
به ساز و برگ خود خیری چه نازد
که از صد ماه نو یک بدر سازد
درین گلشن مجو از خس نشانه
ز برگ گل نهد مرغ آشیانه
زبان شکوه اینجا بسته بلبل
ملایمتر بود خار از رگ گل
گل این بوستان را خار و خس نیست
محبت خانه است اینجا هوس نیست
کف پا را کند خاکش حنایی
که هست از لاله در شنجرفسایی
کشیده گرد او دیواری از گل
سر دیوار او را خار، سنبل
نمیباشد هوا چندین معطر
مگر دارد چنارش گوی عنبر؟
ز بوی ارغوان، گل رفته از دست
شراب ارغوانی داردش مست
ز دل کیفیت تاکش برد هوش
نگاه از دیدنش بی باده در جوش
صبا کرد آتش گل را چنان تیز
که شاخ گل شد آتشبار گلریز
نماند از غایت سبزی درین باغ
تفاوت در میان طوطی و زاغ
گرو بردهست در افسانه گل
زبان بلبل از آواز بلبل
گل از بس گرمی بازار دارد
عرق پیوسته بر رخسار دارد
درین گلزار، پرکاری بود گل
که پرگارش بود منقار بلبل
سوادش چون سواد خط خوبان
بود سیراب از چاه زنخدان
فشاند بلبلش چون گرد گیسو
ز بار منت افتد ناف آهو
به خاکش هم گرفتارست بلبل
که باشد گلبنش تا ریشه در گل
چه باشد وسعت مشرب؟ فضایش
مسیحا کیست؟ شاگرد هوایش
ز گل، نَرد شکفتن برده خارش
خزان را دست کوتاه از بهارش
درین باغ ار شود جبریل نازل
بماند چون نهالش پای در گل
درین گلشن که شد از جان سرشته
ز بس نازکمزاجی عام گشته
شود گر برگ گل دمساز بلبل
نخیزد بی خراش آواز بلبل
درین بستان ز شرم سرو آزاد
زلیخا را گریزد یوسف از یاد
زده بر سرو، پهلو، بوته گل
شده همآشیان قمریّ و بلبل
***
مرا باغ جهانآرا بهشت است
بهشت این باغ باشد، ورنه زشت است
گلشن را باغبان تا دسته بسته
به یوسف مانده بازار شکسته
هوایش در کمال اعتدال است
کمال اعتدالش بیزوال است
ز نخل این چمن، شاخ فکنده
بماند جاودان چون خضر، زنده
به صد منت ز روی این گلستان
قضا برداشت طرح باغ رضوان
درین گلشن ندارد قدر خاشاک
ارم گو از خیابان سینه کن چاک
برای چشمزخم این گلستان
سپند از خال حور آورده رضوان
قدم بیرون منه زنهار ازین باغ
که دارد عالمی را لالهاش داغ
هوای این گلستان صحّتافزاست
نسیم اینجا هوادار مسیحاست
بهار این گلستان بی زوال است
شکست رنگ گل اینجا محال است
هوایی بس ملایمتر ز مرهم
نیارد زخم گل را چون فراهم؟
مسیحا روز و شب در کار اینجا
چرا نرگس بود بیمار اینجا؟
مگو قمری به سروش گشته پابست
بود خضری، عصای سبز در دست
بدین گلشن بود این نه چمن را
همان ربطی که با جان است تن را
زبانم این چمن را تا ثناگوست
نمیگنجد ز گل چون غنچه در پوست
خیال سنبلش تا نقش بستم
قلم، شد دسته سنبل به دستم
میان گلبن او شد خرد گم
ببستم لب چو غنچه از تکلم
***
گل و شمشاد باغ شاه عادل
دوانَد چون محبت ریشه در دل
چراغ دوده گیتی ستانی
بهار گلشن صاحبقرانی
نهال بوستان سرفرازی
شهابالدین محمد شاه غازی
برای خطبه نامش مکرر
ملایک کردهاند از بال، منبر
ز رویش مهر انور، شرمگینی
ز رنگش خرمن گل خوشهچینی
ز عدل او جهان گردیده آباد
به دیدارش دل خلق جهان شاد
کند طغرای جودش را چو انشا
به آب زر، قلم شوید زبان را
ز سوادی نثارش در ته آب
نیاسود از تپش گوهر چو سیماب
کرم را داد دستی از هر انگشت
کفش را پنج دریا جمع در مشت
برای خنده دارد کبک طناز
به عهدش داغها از سینه باز
هوای خدمتش چون در سر آرند
چو هدهد تاجداران پر برآرند
نه تنها با درم دارد نگین را
گرفته نام او روی زمین را
سزد کز نام شاهنشاه عالم
چو نقش زر ببالد نقش خاتم
کفش پیمانه دریای اکرام
لباس خاص لطفش، رحمت عام
سخن را تازگی از دولت اوست
بلندیهای شعر از همت اوست
به دریای عطایش بهر تقسیم
ز ماهی مضطربتر بدره سیم
سخن را بازگردانم عماری
به سوی باغ چون باد بهاری
***
درین گلشن اساسی بود عالی
که چرخ افتاده بودش بر حوالی
بنایی توامان با چرخ اعظم
به دیوارش بقا را بست محکم
ز گردون گوی همدوشی ربوده
به رفعت چرخها چرخش ستوده
بهشت از شرم حسنش ناپدیدار
برش بتخانه چین نقش دیوار
در کعبه درش را حلقه در گوش
دو عالم چارچوبش را در آغوش
ز گلمیخ درش خورشید در تاب
دو پیکر، پیکرش را کرده محراب
دل از زلفین و زنجیرش چنان شاد
که چشم و زلف دلبر رفته از یاد
صفای این عمارت شد چنان عام
که میکرد اصفهان از او صفا وام
ز افتادن چو حسنش را بود عار
نمیدانم که چون افتاده پرکار؟
گذشته برج او را از فلک سر
ملایک گشته برجش را کبوتر
قضا از حسن محضش آفریده
کسش در هیچ آن، بی آن ندیده
چو در طرحش به خاکستر فتد کار
نویسد بر صفاهان سرمه، معمار
چو با قصر فلک گردد همآغوش
نداند کس، که را برتر بود دوش
برای دفع چشم زخم مردم
سپند پیش طاقش گشته انجم
صفای طاق این زیبا عمارت
چو ابروی بتان دل کرده غارت
هوس اینجا بود با عشق، همسنگ
کز استحکام منزل نشکند رنگ
در استحکام این پاینده ایوان
بقا چون صورت دیوار، حیران
اگر زین در غباری خیزد از جای
بماند سالها چون چرخ بر پای
رسانده استواری را به معراج
بقا را برج او بر سر بود تاج
در و دیوار او آشوب چین است
اگر نقشی ز مانی مانده، این است
ز قدر او سخت چون برشمارم
بلندیهای فکر آید به کارم
کسی کاین جا میسر شد سجودش
سپهر آیینه زانو نمودش
نظر چون در تماشایش کنم باز
کند پیش از نگاهم دیده پرواز
در و دیوار آن باشد منور
مگر ز آیینه زد خشتش سکندر؟
بنایی کاین چنین افکند معمار
سزد آنجا سکندر گر کند کار
به این منزل بود روشن زمانه
که چشم است این و عالم چشمخانه
ازین دولتسرا، دولت به کام است
جهان را بخت بیدار این مقام است
چنین جایی ندارد یاد، دوران
تو گر داری گمان، گوی است و چوگان
ز قدر این عمارت چند پرسی؟
تماشا کن به عجز عرش و کرسی
الهی این بنا معمور بادا
چو چشم بد غم از وی دور بادا
***
ز باغ افتاده بحری بر کرانه
که یک مدّش بود طول زمانه
فلک از جزر و مدّش در کشاکش
ز رشک موج او بر روی آتش
ببندد قطره او گر میان چست
تواند هفت دریا را ورق شست
چه گویم وصف این دریا که بینی
جز این، کز آسمان آید زمینی
چو آگه شد ز بحر اکبرآباد
ز قید دجله شد آزاد بغداد
چه دریا منبع آب حیاتی
به سویش بازگشت هر فراتی
حبابش برده گوی دلربایی
ز پستان نکویان ختایی
ز فیلان نهر را هر سو شکافی
خیابانی به راه کوه قافی
عیان از سادگی راز نهانش
شده افتادگی پای روانش
ز جیبش گرچه گوهر آشکارست
چو دلق بینوایان بینگارست
نهاده پشت راحت گرچه بر خاک
همان در گردش است از چشم نمناک
ز ابرو کرده کشتی گلرخانش
چنان کز پرده دل بادبانش
ز کشتی موج دریا نیست پیدا
که کشتی هست بیش از موج دریا
همه مردمنشین چون خانه چشم
به خوبی غیرت کاشانه چشم
به هر کشتی نشسته چند یاری
شده هر ماه نو خورشیدزاری
به گاه سیر این بحر معظّم
چو در کشتی نشیند شاه عالم
ز بس بر خویش بالد آب دریا
شود همعِقد، گوهر با ثریا
نه کشتی یافت بر پابوس شه دست
مه نو خویش را بر آسمان بست
مگر چشم ملایک بود در خواب؟
که کشتی گوی فرصت زد درین باب
نشست آن نوگل باغ بهشتی
به سان توتیا در چشم کشتی
ز شوق از بس که دریا رفت بالا
ز مرغابی فلک نشناخت خود را
چو شد کشتینشین آن بحر خوبی
حسد بر چوب کشتی برد طوبی
ز رشک بحر شد پرخون، دل بر
که از خشکی به دریا رفت گوهر
چه کشتی، منبع دریای رحمت
ز فیض عالمی جویای رحمت
ز شوق این بحر یا رب در چه کارست
که بر وی ابر رحمت را گذارست
چو سیرش سوی کشتی رهنمون شد
ز دریا تلخی و شوری برون شد
صدف بر گرد کشتی گوهر افشاند
حباب از تن سر و ماهی زر افشاند
ز بحر آن گوهر خوبی گذر کرد
سراسر آب دریا را گوهر کرد
ز ملّاحان آن کشتی چه پرسی
که هریک حامل عرشند و کرسی
به دریا گرچه کشتی بیشمارست
زهی دریا که بر کشتی سوارست
ندانم این سفینه از چه باب است
که جای شاهبیت انتخاب است
***
سحر چون عندلیب آمد به فریاد
هوای باغ بازم در سر افتاد
بهشتی را که چندین یاد کردم
به مدحش عالمی را شاد کردم
بگویم کز که بود و از کجا خاست
که این فردوس را این گونه آراست
ز ابر رحمتی بود این گلستان
که بر وی ریختی گوهر چو باران
غلامان درش کیوان و برجیس
کنیزش را کنیزی کرده بلقیس
فلک بر درگهش چون حلقه میم
ز مهدش مهر و مه، گوی زر و سیم
ز مژگان گرد چشمش فوج عصمت
نظرهای بلندش اوج عصمت
به درج پادشاهی گوهری داشت
بلند اقبال نیکو اختری داشت
ندیده سایه او را فرشته
ز نور رحمتش یزدان سرشته
بود هرکس مثل در پارسایی
ز چشم او کند عصمت گدایی
ز شرم او چنان آیینه شد آب
که از دستش حنا را شست سیلاب
ملایک فرش بال آرند ز افلاک
که مهدش را نیفتد سایه بر خاک
..............................
به غیر از عصمت از عصمت چه آید؟
به او آن باغ را تملیک فرمود
که پروازش سوی باغ دگر بود
کلید باغ را پیشش فرستاد
که باشد باغ، ملک سرو آزاد
به گل داد اختیار گلستان را
پس آنگه خود به جانان داد جان را
برون شد زین جهان پرندامت
شفیعش باد خاتون قیامت
پس آنگه آن نهال مهرپرور
که گلشن را بدو بخشید مادر
قبول باغ کرد از مادر خویش
به گلبن، گل فرود آرد سر خویش
نهاد آن شاهزاده بهر تعظیم
به دست خویش بر سر تاج تسلیم
نرفته این گلستان جای دوری
بهشتی را به حوری داده حوری
زهی خاک جنابت تاج فغفور
غبار آستانت سرمه حور
کسی نشنیده دولتمند چون تو
پدر این، مادر آن، فرزند چون تو
به دولت باد دایم بارگاهت
بود لطفا پدر پشت و پناهت
الهی تا بود گلزار عالم
ز آب خضر باد این باغ خرم
فضایش سیرگاه گلرخان باد
برِ رو نوبر این بوستان باد
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۳۰ - در وصف ناتوانی و بیماری
مسلمانان فغان زین ناتوانی
که دارد در گمانم زندگانی
بود مشکل، ستادن بر من زار
چو برگ کاه بی امداد دیوار
وگر بهر ستادن دست گیرم
چو برگ لاله گیرد پا به قیرم
سرم چندان عصا را متّکا کرد
که خود را همچو گو جزو عصا کرد
ازان با شعلهام چون شمع همراه
که نتوانم کشیدن بی مدد آه
بود دستم به دست ناتوانی
سرم را تکیه بر دوش گرانی
چنان از تربیت جسمم جدا ماند
که موی و ناخن از نشو و نما ماند
چو مژگان را گران بر دیده دیدم
چو مویش از کنار داغ چیدم
ز بس کز استخوان شد پوست مایوس
جدا شد استخوان چون شمع فانوس
رسانیده به جایی ضعف حالم
که گیرد پشّهای در زیر بالم
نظر در دیدهام از ضعف شد پیر
تنم از سایه مژگان به زنجیر
حبابآسا مرا پروای تن نیست
به غیر از یک نفس در پیرهن نیست
به چیزی دیگرم دل نیست خرسند
به تار آه خویشم چون گره، بند
ازان مویی که صد ره بر شکافی
برای پوششم تاریست کافی
چو تن رفت از میان، ضعف تن از چیست
به ذات خویش قایم جز خدا کیست
اگر ملک سلیمانم دهد کس
به قدر نقش پای مور، جا بس
درین ضعف از توانایی چه لافم؟
که باشد ارزنی صد کوه قافم
چو ذوق رفتن آید در ضمیرم
ز طفلان راه رفتن یاد گیرم
نیارم بی عصا یک گام رفتن
دو گامی با عصا تا شام رفتن
ز بس ضعف تنم افکنده از کار
کنم خود را غلط با نقش دیوار
چو قوت، بیوفایی در جهان نیست
چو صحّت، زودرنجی در میان نیست
مناز از قوت پنجاهساله
که یک شب بهر تب باشد نواله
نباشد رعشه من اختیاری
چو برگ بید از باد بهاری
اگر بر سایه مورم فتد راه
شوم از ظلمت جاوید آگاه
چنان کم شد توانایی و تابم
که طوفانی کند موج سرابم
نمیچسبد لباسم بر تن زار
مگر بر جامهام دوزند چون تار
بود بر من یکی از ضعف پیکر
صدای پای مور و شور محشر
ازان دستم ز خاتم میگریزد
که از آب نگین طوفان نخیزد
به عرض مو، رهی گر آیدم پیش
مقام از گام در راهم بود بیش
چو مشت ارزن آرد بر رهم باد
ز کوهستان قافم میدهد یاد
ز ضعفم میکند هر دم عصا گم
بچسبم بر عصا گر چون سریشم
اگر موج سراب آید به خوابم
چو طوفان افکند در اضطرابم
فتد صد ساله راهم گر به گردن
ز نقش پای نتوانم گذشتن
گر اندازد حبابم سایه بر سر
بود ز افتادن گردون گرانتر
دیار قحط شد گویی تن من
که در وی گوشت عنقا شد چو روغن
نسیمی از قضا گر آیدم پیش
چو گل، اجزای من گیرد سر خویش
ازان مویم که بر ساعد زند تاب
فتاده ماهی دستم به قلاب
تن زار مرا از همنشینان
نبیند کس به جز باریکبینان
نبینم آفت از کس بی خلافی
مگر افتم به دست موشکافی
ز ضعفم کی مدقّق را خبر شد؟
که بایست اندکی باریکتر شد
توانم گر گذشت از خود من زار
گذشتن از صراطم نیست دشوار
کشیده آنچنان ضعفم در آغوش
که دستم راست دست دیگران دوش
ز دست من چه کار آید ازین بیش
که آوردهست تاب پنجه خویش
ندارم تاب تعظیم از نحیفی
به کبرم متهم دارد ضعیفی
نمانده قوت رفتن ز خویشم
ضعیفی چند گام آورده پیشم
نیابم بر تن ضعف آنقدر دست
که بینم ساعدم در آستین هست
ز ثقل ناخنم شد پنجه افگار
ستیز دیگرانم نیست در کار
ندارم بر شکست نفس خود دست
گرفتارم به دست نفس، پیوست
دلم از ضعف نتواند تپیدن
نفس دارد معافم درکشیدن
مرا منزل نه غرجستان نه غورست
سواد اعظم من، چشم مور است
چو گیرد در زرم از پای تا سر
ز گل نقصان شود یک خرده زر
چو کلکم بر ورق حرفی نگارد
قلم، موی سر خویشم شمارد
نیفتد تا ز هم از رعشه در مشت
به بند جامهبندم بند انگشت
اگر بیند چو خس در بوستانم
کشد بلبل به سوی آشیانم
نکرده هیچ بیرون ضعفم از مشت
به بازو رفته انگشتر ز انگشت
درین بستانسرا یا رب کجا ماند
که با خویشم صبا همره نگرداند
عجب نبود گرم پنهان بود راز
که نتوانم ز دل حرفی کشم باز
نشستم آنقدر از ضعف خاموش
که شد چون غنچه گفتارم فراموش
ز بس ضعف نفس در سینه بینم
نفس چون صبح در آیینه بینم
به فرض ار پشّهای بر من نشیند
تنم را نقش پای خویش بیند
ز بس ضعف بدن موری تواند
که سوی خرمن ماهم کشاند
نمیدانم که ضعف از من چه کم کرد
تواند موی را تیغم قلم کرد
فتاد از ضعف این ننگم به گردن
که نتوانم دل خود را شکستن
بده انصاف، با این ضعف و سستی
کشم تا کی خمار تندرستی؟
بحمدالله که شد اعضای من سست
که دست از ضعف نتوانم ز جان شست
چنان از ناتوانی رفت هوشم
که تا امروز، دی دارد به دوشم
بدین صورت که بینی ناتوانم
به نوعی ناامید از دوستانم
که با این ضعف اگر کوه آیدم پیش
ندارم تکیه الّا بر دل خویش
مرا بر رفتن گامی دریغ است
مگر بر زانویم آیینه تیغ است؟
بود سطح نگینم گر گذرگاه
به جان آیم ز ناهمواری راه
چو نتوانم زدن با همرهان بال
چو طفلان پای برچینم ز دنبال
ندارم زور پای از پی کشیدن
به همراهان بود مشکل رسیدن
کنم دایم حدیث ضعف اظهار
ندارم دستپیچی جز تن زار
نیابد از عصا دستم خراشی
اگر مو را توان دادن تراشی
ندارم بر شکست آستین دست
که بین ساعدم در آستین هست
درین ضعفم اگر سوزند، شاید
که دود از آتش من برنیاید
مرا گر سایه موری کند زیر
کند عاجزترم از ناخن شیر
به غیر از نسبت اینجا نیست منظور
گرفت از بال سیمرغم پر مور
ز پیری شاکرم چندان که گویی
که زورم شد دو چندان از دو مویی
بود رشک مه نو جسم زارم
کز آسیب اشارت در حصارم
نمیجنبانمش چون باد، گستاخ
عصا آسوده در دستم به از شاخ
اگر رنگ حنا دستم نیفشرد
چو مرجان خون چرا در پنجهام مرد؟
ز ضعفم سر به سودا آشنا نیست
به سر داغم کم از سنگ آسیا نیست
فلک یک جو به حال من نپرداخت
ز ضعفم در شکاف گندم انداخت
رگم کز ضعف آرامشپذیرست
به روی پوست، موجی بر حریر است
مده گو، زحمت پیراهنم کس
حریر پوست، پیراهن مرا بس
چنان زد ناتوانی در تنم چنگ
که شد زرد استخوانم را چو بیرنگ
چو دیدم ناتوانی کرده سستم
ز لطف شاه، استمداد جستم
به یک دم لطف شاهم قوتی داد
که قوتهای پیشم رفت از یاد
مسیحایی مرا بر سر فرستاد
که یمن مقدمش جان نوم داد
شهنشاهی که از تاریخ عالم
رساند پادشاهی تا به آدم
زری در کیسه کون و مکان نیست
که بر سکه شاه جهان نیست
زبان خامهام چون گوهر افشاند
شهابالدین محمد بر زبان راند
فلک در جنب قدر او خیالی
ز ملک او زمین هند، خالی
جهان گر داشتی وسعت ازین بیش
نهادی همتش گامی دگر پیش
فلک قدرا! سلیمان بارگاها!
ملایک سیرتا! انجم سپاها!
مگو، زور طبیعت شد ز دستم
ز زخم صید پرس احوال شستم
مرا زور طبیعت برقرار است
درین دریا گهر بیش از شمارست
به مدحت گوهر آرم آنقدر پیش
که نشماری جهان را یک صدف بیش
مرا سرگرم کن در مدحخوانی
نداند شمع پیری از جوانی
نشد کام خزان حاصل ز باغم
دهد گل تا دم آخر چراغم
چو بردارد ز خاکم لطفا شاهی
چو داغ از اخترم افتد سیاهی
***
خراسان نیست آن کشور که آسان
توان برداشتن دل از خراسان
به فردوسم مبر گو قسمت از طوس
من و حرمان طوس، افسوس افسوس
نمیگویم خراسان این و آن است
اگر نیک است اگر بد آشیان است
جوانی را در ایران صرف کردم
به پیری هند گردید آبخوردم
خدا داند که از هر جستجویی
به جز مشهد ندارم آرزویی
ندارم بر همای جنت افسوس
خوشم چون جغد با ویرانه طوس
که دارد در گمانم زندگانی
بود مشکل، ستادن بر من زار
چو برگ کاه بی امداد دیوار
وگر بهر ستادن دست گیرم
چو برگ لاله گیرد پا به قیرم
سرم چندان عصا را متّکا کرد
که خود را همچو گو جزو عصا کرد
ازان با شعلهام چون شمع همراه
که نتوانم کشیدن بی مدد آه
بود دستم به دست ناتوانی
سرم را تکیه بر دوش گرانی
چنان از تربیت جسمم جدا ماند
که موی و ناخن از نشو و نما ماند
چو مژگان را گران بر دیده دیدم
چو مویش از کنار داغ چیدم
ز بس کز استخوان شد پوست مایوس
جدا شد استخوان چون شمع فانوس
رسانیده به جایی ضعف حالم
که گیرد پشّهای در زیر بالم
نظر در دیدهام از ضعف شد پیر
تنم از سایه مژگان به زنجیر
حبابآسا مرا پروای تن نیست
به غیر از یک نفس در پیرهن نیست
به چیزی دیگرم دل نیست خرسند
به تار آه خویشم چون گره، بند
ازان مویی که صد ره بر شکافی
برای پوششم تاریست کافی
چو تن رفت از میان، ضعف تن از چیست
به ذات خویش قایم جز خدا کیست
اگر ملک سلیمانم دهد کس
به قدر نقش پای مور، جا بس
درین ضعف از توانایی چه لافم؟
که باشد ارزنی صد کوه قافم
چو ذوق رفتن آید در ضمیرم
ز طفلان راه رفتن یاد گیرم
نیارم بی عصا یک گام رفتن
دو گامی با عصا تا شام رفتن
ز بس ضعف تنم افکنده از کار
کنم خود را غلط با نقش دیوار
چو قوت، بیوفایی در جهان نیست
چو صحّت، زودرنجی در میان نیست
مناز از قوت پنجاهساله
که یک شب بهر تب باشد نواله
نباشد رعشه من اختیاری
چو برگ بید از باد بهاری
اگر بر سایه مورم فتد راه
شوم از ظلمت جاوید آگاه
چنان کم شد توانایی و تابم
که طوفانی کند موج سرابم
نمیچسبد لباسم بر تن زار
مگر بر جامهام دوزند چون تار
بود بر من یکی از ضعف پیکر
صدای پای مور و شور محشر
ازان دستم ز خاتم میگریزد
که از آب نگین طوفان نخیزد
به عرض مو، رهی گر آیدم پیش
مقام از گام در راهم بود بیش
چو مشت ارزن آرد بر رهم باد
ز کوهستان قافم میدهد یاد
ز ضعفم میکند هر دم عصا گم
بچسبم بر عصا گر چون سریشم
اگر موج سراب آید به خوابم
چو طوفان افکند در اضطرابم
فتد صد ساله راهم گر به گردن
ز نقش پای نتوانم گذشتن
گر اندازد حبابم سایه بر سر
بود ز افتادن گردون گرانتر
دیار قحط شد گویی تن من
که در وی گوشت عنقا شد چو روغن
نسیمی از قضا گر آیدم پیش
چو گل، اجزای من گیرد سر خویش
ازان مویم که بر ساعد زند تاب
فتاده ماهی دستم به قلاب
تن زار مرا از همنشینان
نبیند کس به جز باریکبینان
نبینم آفت از کس بی خلافی
مگر افتم به دست موشکافی
ز ضعفم کی مدقّق را خبر شد؟
که بایست اندکی باریکتر شد
توانم گر گذشت از خود من زار
گذشتن از صراطم نیست دشوار
کشیده آنچنان ضعفم در آغوش
که دستم راست دست دیگران دوش
ز دست من چه کار آید ازین بیش
که آوردهست تاب پنجه خویش
ندارم تاب تعظیم از نحیفی
به کبرم متهم دارد ضعیفی
نمانده قوت رفتن ز خویشم
ضعیفی چند گام آورده پیشم
نیابم بر تن ضعف آنقدر دست
که بینم ساعدم در آستین هست
ز ثقل ناخنم شد پنجه افگار
ستیز دیگرانم نیست در کار
ندارم بر شکست نفس خود دست
گرفتارم به دست نفس، پیوست
دلم از ضعف نتواند تپیدن
نفس دارد معافم درکشیدن
مرا منزل نه غرجستان نه غورست
سواد اعظم من، چشم مور است
چو گیرد در زرم از پای تا سر
ز گل نقصان شود یک خرده زر
چو کلکم بر ورق حرفی نگارد
قلم، موی سر خویشم شمارد
نیفتد تا ز هم از رعشه در مشت
به بند جامهبندم بند انگشت
اگر بیند چو خس در بوستانم
کشد بلبل به سوی آشیانم
نکرده هیچ بیرون ضعفم از مشت
به بازو رفته انگشتر ز انگشت
درین بستانسرا یا رب کجا ماند
که با خویشم صبا همره نگرداند
عجب نبود گرم پنهان بود راز
که نتوانم ز دل حرفی کشم باز
نشستم آنقدر از ضعف خاموش
که شد چون غنچه گفتارم فراموش
ز بس ضعف نفس در سینه بینم
نفس چون صبح در آیینه بینم
به فرض ار پشّهای بر من نشیند
تنم را نقش پای خویش بیند
ز بس ضعف بدن موری تواند
که سوی خرمن ماهم کشاند
نمیدانم که ضعف از من چه کم کرد
تواند موی را تیغم قلم کرد
فتاد از ضعف این ننگم به گردن
که نتوانم دل خود را شکستن
بده انصاف، با این ضعف و سستی
کشم تا کی خمار تندرستی؟
بحمدالله که شد اعضای من سست
که دست از ضعف نتوانم ز جان شست
چنان از ناتوانی رفت هوشم
که تا امروز، دی دارد به دوشم
بدین صورت که بینی ناتوانم
به نوعی ناامید از دوستانم
که با این ضعف اگر کوه آیدم پیش
ندارم تکیه الّا بر دل خویش
مرا بر رفتن گامی دریغ است
مگر بر زانویم آیینه تیغ است؟
بود سطح نگینم گر گذرگاه
به جان آیم ز ناهمواری راه
چو نتوانم زدن با همرهان بال
چو طفلان پای برچینم ز دنبال
ندارم زور پای از پی کشیدن
به همراهان بود مشکل رسیدن
کنم دایم حدیث ضعف اظهار
ندارم دستپیچی جز تن زار
نیابد از عصا دستم خراشی
اگر مو را توان دادن تراشی
ندارم بر شکست آستین دست
که بین ساعدم در آستین هست
درین ضعفم اگر سوزند، شاید
که دود از آتش من برنیاید
مرا گر سایه موری کند زیر
کند عاجزترم از ناخن شیر
به غیر از نسبت اینجا نیست منظور
گرفت از بال سیمرغم پر مور
ز پیری شاکرم چندان که گویی
که زورم شد دو چندان از دو مویی
بود رشک مه نو جسم زارم
کز آسیب اشارت در حصارم
نمیجنبانمش چون باد، گستاخ
عصا آسوده در دستم به از شاخ
اگر رنگ حنا دستم نیفشرد
چو مرجان خون چرا در پنجهام مرد؟
ز ضعفم سر به سودا آشنا نیست
به سر داغم کم از سنگ آسیا نیست
فلک یک جو به حال من نپرداخت
ز ضعفم در شکاف گندم انداخت
رگم کز ضعف آرامشپذیرست
به روی پوست، موجی بر حریر است
مده گو، زحمت پیراهنم کس
حریر پوست، پیراهن مرا بس
چنان زد ناتوانی در تنم چنگ
که شد زرد استخوانم را چو بیرنگ
چو دیدم ناتوانی کرده سستم
ز لطف شاه، استمداد جستم
به یک دم لطف شاهم قوتی داد
که قوتهای پیشم رفت از یاد
مسیحایی مرا بر سر فرستاد
که یمن مقدمش جان نوم داد
شهنشاهی که از تاریخ عالم
رساند پادشاهی تا به آدم
زری در کیسه کون و مکان نیست
که بر سکه شاه جهان نیست
زبان خامهام چون گوهر افشاند
شهابالدین محمد بر زبان راند
فلک در جنب قدر او خیالی
ز ملک او زمین هند، خالی
جهان گر داشتی وسعت ازین بیش
نهادی همتش گامی دگر پیش
فلک قدرا! سلیمان بارگاها!
ملایک سیرتا! انجم سپاها!
مگو، زور طبیعت شد ز دستم
ز زخم صید پرس احوال شستم
مرا زور طبیعت برقرار است
درین دریا گهر بیش از شمارست
به مدحت گوهر آرم آنقدر پیش
که نشماری جهان را یک صدف بیش
مرا سرگرم کن در مدحخوانی
نداند شمع پیری از جوانی
نشد کام خزان حاصل ز باغم
دهد گل تا دم آخر چراغم
چو بردارد ز خاکم لطفا شاهی
چو داغ از اخترم افتد سیاهی
***
خراسان نیست آن کشور که آسان
توان برداشتن دل از خراسان
به فردوسم مبر گو قسمت از طوس
من و حرمان طوس، افسوس افسوس
نمیگویم خراسان این و آن است
اگر نیک است اگر بد آشیان است
جوانی را در ایران صرف کردم
به پیری هند گردید آبخوردم
خدا داند که از هر جستجویی
به جز مشهد ندارم آرزویی
ندارم بر همای جنت افسوس
خوشم چون جغد با ویرانه طوس
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۳۳ - در شکایت از احوال خود و ستایش عشق
من چه کسم؟ غمزده بیکسی
بر سر گرداب ملامت خسی
نغمه من، ناله شبگیر غم
دایرهام حلقه زنجیر غم
آب دم تیشه خورد ریشهام
سنگ کند تربیت شیشهام
مولد من شعله بود چون شرر
تکیهگهم تیغ بود چون کمر
بی مدد، از ضعف ننالم چو نی
عمر به تلخی گذرانم چو می
چون نخورد زخم پیاپی تنم؟
چوب ته تیشه گردون منم
در جگرم شهد، شرنگی کند
در قدحم باده دورنگی کند
راه به جیحون شده از گریهام
دُر به صدف خون شده از گریهام
از گذرم خاک کند سرکشی
در جگرم، آب کند آتشی
زخم به ناسور سپارد دلم
گریه به طوفان نگذارد دلم
لعل شود خاک چو گیرم به دست
زهر شود می، چو شوم میپرست
صبح مرا خنده نیامد به لب
عمر تلف شد چو کواکب به شب
در جگرم بس که فرو برده چنگ
ناخن گردون شده چون لاله، رنگ
ذرهصفت بس که تنکمایهام
خاک، تنفر کند از سایهام
داده دلم ناخن غم را خراج
بر سر هدهد زده از شانه تاج
سایه نیفکنده هما بر سرم
تیغ کشیده به سر از هر پرم
سبزه بود آتش گلخن مرا
دانه شرارست به خرمن مرا
زخم مرا مشک بود خانهزاد
لاله من رسته ز خاک مراد
سینه کوه است پر از نالهام
داغ سیهکاسگی لالهام
تیره شد از پاس نفس سینهام
زنگ بود جوهر آیینهام
خار بود موی چو گل بر تنم
حلق فشارد زه پیراهنم
پیکرم از ثقل نفس دردناک
سایهام از ضعف نیفتد به خاک
پنجه غم میکشدم کو به کو
شانه کند دستدرازی به مو
هیچ دل از سوختنم نیست داغ
ز آتش من برنفروزد چراغ
همسفرانم همه خرسنگ راه
همنفسانم چو نفس عمرکاه
داغ من از کوشش مرهم خجل
سینه چاکم ز رفو منفعل
پیکرم از رشته زبونتر شده
دل ز گره، بار صنوبر شده
کس نکند رقص به روم و به چین
کش به چراغم نرسد آستین
برق بلا، داغ ز مهجوریام
سیل فنا، تشنه معموریام
خون جگر چون نفسم بسته شد
لاله و گل در چمنم دسته شد
چرخ به هر صید که بگشاد شست
خورد بر او تیر و مرا سینه خست
نقش پی مور بود مار من
چنبر گردون، گره کار من
خون دلم باده بیغش بود
آبخورم چشمه آتش بود
کار من از خویش برآرد شکست
دست مرا بند بود، بند دست
رشته من در گره افتاده به
مغز نی آنجاست که دارد گره
غم ز دلم زنگ کدورت برد
داغ دلم آب ز ناخن خورد
بر بدنم، موی کند ارقمی
یک سر مو نیست ز عیشم کمی
روز خوش من شب هجران بود
دود در آتشکده ریحان بود
کی دلم از درد حزین میشود؟
شیشه چو بشکست، نگین میشود
جغد بود مرغ سرایی مرا
داده خدا گنج عطایی مرا
تافته همت ز دو عالم سرم
قوت پرواز شکسته پرم
طبع مرا زهر ز می خوشترست
تیر نی از ناله نی خوشترست
چند غبار دل ایران شوم؟
چند کنم صبر و پشیمان شوم؟
نعل سفر کاش در آتش کنم
سوی دکن رفته فروکش کنم
آب دکن شویدم از دل غبار
بندر صورت شوم آیینهوار
***
ای ز هوس گشته چنین تیرهروز
آتشی از عشق به دل برفروز
جلوه حسن است ز دیوار و در
کور نهای، بخل مکن در نظر
ای که دل از غم نخراشیدهای
عافیت خویش کجا دیدهای؟
هست به هر گوشه بتی جلوهگر
خفته به چشم تو چو کوران نظر
سینه بی غم نخراشد کسی
سنگ به ناخن نتراشد کسی
بیخردان را نبود غم به دل
کشتی خالی ننشیند به گل
دل به جز از غم نگشاید ز کس
لعل به الماس توان سفت و بس
چشمه سنگ است پر آب زلال
چشم تو خشک آمده عینک مثال
گریه برد جانب مقصود، راه
تا نبود قطره نروید گیاه
دیده چو در گریه بخیلی کند
جامه مقصود تو نیلی کند
داغ غمت گر نبود بر جبین
مرگ به از زندگی اینچنین
گر نبود عشق در آب و گلت
مار سیاه است نفس در دلت
بر جگر آن داغ که ناسور نیست
آینهای دان که در او نور نیست
سنگشود شیشه برای شکست
گِل به ازان گل که نه خاریش خست
خسته نهای، دست به کاری بزن
بر چمن عشق گذاری فکن
گاه چو بلبل جگری میخراش
گه چو صبا بوی گلی میتراش
عقل برِ عشق ندارد بها
قدر زمرد نپذیرد گیا
نور رخ مجلس و باغ است عشق
آب گل و تاب چراغ است عشق
عشق بود شبنم گلشنفروز
عشق بود کوکب افلاکسوز
عشق دهد رخت خرد را به آب
شمع چه حاجت به ره آفتاب؟
عشق بود واسطه بیش و کم
عشق بود بانی دیر و حرم
بر همه جا تافته چون آفتاب
سوخته اوست چه آتش چه آب
لب مگشا جز ز پی حرف عشق
عمر همان به که شود صرف عشق
وصل خوش و فرقت جانکاه ازوست
فربهی و لاغری ماه ازوست
تا کندش داغ به تن محترم
سینه شده مهر ز سر تا قدم
بر طرب آن قوم که دل بستهاند
ذوق غم عشق ندانستهاند
عشق مجرد بردت پیش دوست
عشق چو مویت به در آرد ز پوست
گرمروانند درین رهگذار
بر سر الماس قدم، برقوار
آنچه به جز عشق تو را حاصل است
گر همه جان است که بار دل است
عشق نکویان ز جهان کم مباد
گر نبود عشق، جهان هم مباد
در دل عاشق نکند جا هوس
بر سر آتش ننشیند مگس
غم نفروشند به سیم دغل
خاک، لگد کی خورد از پای شل؟
تا نکنی صاف دل از تیرگی
در طلب عشق مکن خیرگی
ساغر این شعله همان آتش است
پیرهن نشئه، می بیغش است
عشق نسوزد دل افسرده را
خاک فشانند به سر مرده را
قابل غم، جان بلاکش بود
هیزم این شعله ز آتش بود
قرص مه و مهر به خوان فلک
بی نمک عشق، ندارد نمک
عشق کشد سلسله بر استخوان
رسم بود دام کشیدن نهان
زنده عشقند چه مرد و چه زن
نیست درین باب کسی را سخن
عقل بود بهر هوس چارهساز
عشق ز هر عقل بود بینیاز
بند و جنون ناخن و خارا بود
کی روش شعله مدارا بود؟
گرچه نم از خاک برد آفتاب
دجله نگردد ز فروغش سراب
جز سخن عشق زبان هرچه راند
چون سخن لال نفهمیده ماند
ختم کنم بر سخنش چون نفس
بر کفنم عشق نویسند و بس
بر سر گرداب ملامت خسی
نغمه من، ناله شبگیر غم
دایرهام حلقه زنجیر غم
آب دم تیشه خورد ریشهام
سنگ کند تربیت شیشهام
مولد من شعله بود چون شرر
تکیهگهم تیغ بود چون کمر
بی مدد، از ضعف ننالم چو نی
عمر به تلخی گذرانم چو می
چون نخورد زخم پیاپی تنم؟
چوب ته تیشه گردون منم
در جگرم شهد، شرنگی کند
در قدحم باده دورنگی کند
راه به جیحون شده از گریهام
دُر به صدف خون شده از گریهام
از گذرم خاک کند سرکشی
در جگرم، آب کند آتشی
زخم به ناسور سپارد دلم
گریه به طوفان نگذارد دلم
لعل شود خاک چو گیرم به دست
زهر شود می، چو شوم میپرست
صبح مرا خنده نیامد به لب
عمر تلف شد چو کواکب به شب
در جگرم بس که فرو برده چنگ
ناخن گردون شده چون لاله، رنگ
ذرهصفت بس که تنکمایهام
خاک، تنفر کند از سایهام
داده دلم ناخن غم را خراج
بر سر هدهد زده از شانه تاج
سایه نیفکنده هما بر سرم
تیغ کشیده به سر از هر پرم
سبزه بود آتش گلخن مرا
دانه شرارست به خرمن مرا
زخم مرا مشک بود خانهزاد
لاله من رسته ز خاک مراد
سینه کوه است پر از نالهام
داغ سیهکاسگی لالهام
تیره شد از پاس نفس سینهام
زنگ بود جوهر آیینهام
خار بود موی چو گل بر تنم
حلق فشارد زه پیراهنم
پیکرم از ثقل نفس دردناک
سایهام از ضعف نیفتد به خاک
پنجه غم میکشدم کو به کو
شانه کند دستدرازی به مو
هیچ دل از سوختنم نیست داغ
ز آتش من برنفروزد چراغ
همسفرانم همه خرسنگ راه
همنفسانم چو نفس عمرکاه
داغ من از کوشش مرهم خجل
سینه چاکم ز رفو منفعل
پیکرم از رشته زبونتر شده
دل ز گره، بار صنوبر شده
کس نکند رقص به روم و به چین
کش به چراغم نرسد آستین
برق بلا، داغ ز مهجوریام
سیل فنا، تشنه معموریام
خون جگر چون نفسم بسته شد
لاله و گل در چمنم دسته شد
چرخ به هر صید که بگشاد شست
خورد بر او تیر و مرا سینه خست
نقش پی مور بود مار من
چنبر گردون، گره کار من
خون دلم باده بیغش بود
آبخورم چشمه آتش بود
کار من از خویش برآرد شکست
دست مرا بند بود، بند دست
رشته من در گره افتاده به
مغز نی آنجاست که دارد گره
غم ز دلم زنگ کدورت برد
داغ دلم آب ز ناخن خورد
بر بدنم، موی کند ارقمی
یک سر مو نیست ز عیشم کمی
روز خوش من شب هجران بود
دود در آتشکده ریحان بود
کی دلم از درد حزین میشود؟
شیشه چو بشکست، نگین میشود
جغد بود مرغ سرایی مرا
داده خدا گنج عطایی مرا
تافته همت ز دو عالم سرم
قوت پرواز شکسته پرم
طبع مرا زهر ز می خوشترست
تیر نی از ناله نی خوشترست
چند غبار دل ایران شوم؟
چند کنم صبر و پشیمان شوم؟
نعل سفر کاش در آتش کنم
سوی دکن رفته فروکش کنم
آب دکن شویدم از دل غبار
بندر صورت شوم آیینهوار
***
ای ز هوس گشته چنین تیرهروز
آتشی از عشق به دل برفروز
جلوه حسن است ز دیوار و در
کور نهای، بخل مکن در نظر
ای که دل از غم نخراشیدهای
عافیت خویش کجا دیدهای؟
هست به هر گوشه بتی جلوهگر
خفته به چشم تو چو کوران نظر
سینه بی غم نخراشد کسی
سنگ به ناخن نتراشد کسی
بیخردان را نبود غم به دل
کشتی خالی ننشیند به گل
دل به جز از غم نگشاید ز کس
لعل به الماس توان سفت و بس
چشمه سنگ است پر آب زلال
چشم تو خشک آمده عینک مثال
گریه برد جانب مقصود، راه
تا نبود قطره نروید گیاه
دیده چو در گریه بخیلی کند
جامه مقصود تو نیلی کند
داغ غمت گر نبود بر جبین
مرگ به از زندگی اینچنین
گر نبود عشق در آب و گلت
مار سیاه است نفس در دلت
بر جگر آن داغ که ناسور نیست
آینهای دان که در او نور نیست
سنگشود شیشه برای شکست
گِل به ازان گل که نه خاریش خست
خسته نهای، دست به کاری بزن
بر چمن عشق گذاری فکن
گاه چو بلبل جگری میخراش
گه چو صبا بوی گلی میتراش
عقل برِ عشق ندارد بها
قدر زمرد نپذیرد گیا
نور رخ مجلس و باغ است عشق
آب گل و تاب چراغ است عشق
عشق بود شبنم گلشنفروز
عشق بود کوکب افلاکسوز
عشق دهد رخت خرد را به آب
شمع چه حاجت به ره آفتاب؟
عشق بود واسطه بیش و کم
عشق بود بانی دیر و حرم
بر همه جا تافته چون آفتاب
سوخته اوست چه آتش چه آب
لب مگشا جز ز پی حرف عشق
عمر همان به که شود صرف عشق
وصل خوش و فرقت جانکاه ازوست
فربهی و لاغری ماه ازوست
تا کندش داغ به تن محترم
سینه شده مهر ز سر تا قدم
بر طرب آن قوم که دل بستهاند
ذوق غم عشق ندانستهاند
عشق مجرد بردت پیش دوست
عشق چو مویت به در آرد ز پوست
گرمروانند درین رهگذار
بر سر الماس قدم، برقوار
آنچه به جز عشق تو را حاصل است
گر همه جان است که بار دل است
عشق نکویان ز جهان کم مباد
گر نبود عشق، جهان هم مباد
در دل عاشق نکند جا هوس
بر سر آتش ننشیند مگس
غم نفروشند به سیم دغل
خاک، لگد کی خورد از پای شل؟
تا نکنی صاف دل از تیرگی
در طلب عشق مکن خیرگی
ساغر این شعله همان آتش است
پیرهن نشئه، می بیغش است
عشق نسوزد دل افسرده را
خاک فشانند به سر مرده را
قابل غم، جان بلاکش بود
هیزم این شعله ز آتش بود
قرص مه و مهر به خوان فلک
بی نمک عشق، ندارد نمک
عشق کشد سلسله بر استخوان
رسم بود دام کشیدن نهان
زنده عشقند چه مرد و چه زن
نیست درین باب کسی را سخن
عقل بود بهر هوس چارهساز
عشق ز هر عقل بود بینیاز
بند و جنون ناخن و خارا بود
کی روش شعله مدارا بود؟
گرچه نم از خاک برد آفتاب
دجله نگردد ز فروغش سراب
جز سخن عشق زبان هرچه راند
چون سخن لال نفهمیده ماند
ختم کنم بر سخنش چون نفس
بر کفنم عشق نویسند و بس
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۱۱
چو برزد به پرداز گل آستین
شنید از لب غنچه صد آفرین
چو نقش لبی کلکش آغاز کرد
به تحسین دستش دهان باز کرد
چو کلکش نگارد زبان خموش
جز آواز تحسین نیاید به گوش
کشد صورت نخل اگر بر ورق
نگنجد ز نشو و نما در ورق
به یک دست اگر نخل بندد به کاخ
به دست دگر، میوه چیند ز شاخ
ز یک دست او رُست تا نقش کشت
دگر دست، مزدش به خرمن نوشت
کند صورت خستهای چون رقم
ز تحریک نبضش بلرزد قلم
نگارد اگر صورت زخمدار
جهد بر فلک ز آتش خون، شرار
ز مو، صورت ساز ناکرده سر
که ناخن زند، نغمهاش بر جگر
قلم نقش نابسته تاتار را
که مشکش دکان بسته عطار را
ز کلکش چنان ریخت نقش شراب
که باران نریزد چنان از سحاب
ز تردستی کلک معجزبیان
کند نقش دیوار را ترزبان
کند صورت خود چو نیمی رقم
شبیهش ز دستش ستاند قلم
ازو شکل گوی زمین بر ورق
به گردش دهد آسمان را سبق
نگارد چو بر پردهای شکل شیر
دلیران نبینند سویش دلیر
به فرض ار کشد مرغ را پر نخست
ز پروازش اجزا نگردد درست
چو خواهد سمندی کشد تیزگام
شود صورتش در بیابان تمام
کجا شست تصویر پیکان گشاد؟
که در سینه خصم، آبش نداد
گر افتد ز دستش قلم در رقم
ز مژگان تصویر بندد قلم
ز پرداز صورت نپرداخته
که بهر هیولاش جان ساخته
ز بس پیش او جبهه بر خاک سود
جبین کرده مانی تهی از سجود
صنایع درین برج بیش از حد است
درش خود در خانه مقصدست
بود وصف این برج بیش از شمار
شمردن نشاید یکی از هزار
مقام شهنشاه دینپرورست
چه دولت که این برج را در برست
الهی بود تا ز سیر سپهر
مدار افق مطلع ماه و مهر
به دولت به کام دل شیخ و شاب
شهنشه درین برج باد آفتاب
***
رسیدم به رضوان نسب گلشنی
که جنت گلش راست نه خرمنی
نسیمش ز صنعت بهارآفرین
قلمهای نخلش نگارآفرین
ز برگ گلش خلد رو ساخته
رطوبت به خاکش وضو ساخته
زمرّد برد سبزهاش را نماز
کف خاکش از لاله یاقوت ساز
دل از فیض جنت در او بهرهمند
نظر از تماشای سروش بلند
به صحنش زمرّد برابر به خاک
به آبش توان باختن عشق پاک
درین خاک، فرش است نشو و نما
رطوبت، رطوبت برد زین هوا
به خاکش نهد ریشه در گل قدم
که از شبنمش نم رسیده به نم
طروات ز روی گلش منفعل
بلندی ز بالای سروش خجل
لب جویش از لاله رنگین چنان
که لبهای سبزان هندی ز پان
چنارش بسی سرو را دل شکست
بود دست، بسیار بالای دست
ز سرو و صنوبر درین خاک پاک
قیامت دمد تا قیامت ز خاک
به آسوده خاک پاکش، تذرو
قیامت فروشد ز بالای سرو
ارم را دل از آرزوی گلش
پریشانتر از طره سنبلش
به سر نرگسش تاج زر بافته
ز چشم که یا رب نظر یافته؟
ز گلهای الوانش از هر کنار
بساطی فروچیده رنگین، بهار
ز فریاد بلبل به صد اضطراب
بهشتی دگر جسته هر سو ز خواب
ز بس سبز رنگین درین تازه باغ
ز بوی گلش رنگ گیرد دماغ
به صحنش ز جوش گل و یاسمن
شده غنچه در بیضه، مرغ چمن
همین بس بود شاهد جوش گل
که نشنیده نام خزان گوش گل
چنان گل درین باغ، رنگین دمید
که از سایهاش میتوان رنگ چید
در او بید مجنون چنان بیخبر
که خلخال پا کرده از موی سر
رسانیده سروش به عیّوق، تاج
زمرّد دهد سبزهاش را خراج
بود فرش دایم درین بوستان
بهاری که نشنیده نام خزان
ز بس ابر پاشیده بر خاکش آب
غباری ندارد هوا جز سحاب
نسیمش برون آرد از شاخسار
چو برگ گل از روی هم نوبهار
درین باغ، بیش است ازان خرّمی
که در پوست گنجد غم از بیغمی
بود سرمه نرگسش از حیا
گلش خندد، اما ندارد صدا
شقایق نظر بر چمن دوخته
ز نرگس نظربازی آموخته
کند بر سمن عطربیزی صبا
رطوبت فروشد به شبنم هوا
شراب قدحسوز دارد به جام
که دارد به جز لاله عیش مدام؟
مگر کرده نرگس به سویش نگاه؟
که افکنده از سر شقایق کلاه
مگر بود منقار بلبل قلم؟
که از بوی گل شد معطر، رقم
ندارد درین باغ عشرت کمی
گلی زین گلستان بود خرمی
چو رخسار ساقی ز جام شراب
چمن درگرفت از گل آفتاب
ز پهلوی گل شد چنان عطریاب
که چون گل دهد برگ گلبن گلاب
نمالیده چشم از شکر خواب ناز
شکفتن بغل کرده بر غنچه باز
چنان شد ز گل بار گلبن گران
که افکند از شاخ مرغ آشیان
درین بوستان طراوتنگار
توان جای گل، دسته بستن بهار
کند گر سوی این گلستان گذار
ارم عندلیبی کند اختیار
خط سبزهاش بر بیاض چمن
در انشای موزونی نارون
درین بوستان سراسر بهشت
نیابی نهالی که رضوان نکشت
درین باغ از سایه شاخسار
کند باغبان ابر رحمت شکار
بود پیش سبزان موزون باغ
ز موزونی نارون، سرو داغ
عروس چمن را کند زیوری
چو آیین جعفر، گل جعفری
چو گلهای رعنا درین لالهزار
خزان را پس پشت کرده بهار
ازین باغ رفتن نباشد صواب
چرا میرود چشم نرگس به خواب؟
گلستان بود گر چنین دلربای
کند قدسیان را گلستانستای
***
به سحر آن که ترتیب گرمابه داد
بنای بهشتی بر آتش نهاد
به حمام شد توبهام رهنمون
که آن از درون شوید، این از برون
نگاری چنین، کس نپرداخته
چو می، آب و آتش به هم ساخته
تفاوت نه در وی گدا را ز شاه
به آلودگی بد، چو لطف اله
هوایش رطوبتفزای دماغ
می از شیشهاش کرده روشن چراغ
ز دیوار صحنش به نقش و نگار
ز بتخانه چین برآید دمار
درین خانقه از یسار و یمین
تجردپرستان خلوتنشین
بود مجمع فیض هر خلوتش
عجب انجمنهاست در خلوتش
در او پهلوی هم، چو گل در چمن
بلورینهساقان سیمینهتن
دمش آتش از آب آرد پدید
چنین آتشین باطنی کس ندید
زلالش چو آلایش آشکار
تواند که شوید ز دلها غبار
جواهرنشان گشته دیوار و در
ز هر جوهرش آب و تاب دگر
نیابی درین خانقه هیچ تن
که از چرک دنیا نشوید بدن
بخیلی که در خلوت او نشست
ز آلودگی شست یکباره دست
شب و روزش آتش بود زیر پای
ولیکن ز تمکین نجنبد ز جای
ز دولت دهد حسن فرشش نوید
کند مرمرش کار بخت سفید
مزاجش تر و گرم مانند روح
ز فیضش تن خاکیان را فتوح
ندانم خرد داده جای از چه فن
در آغوش یک روح، چندین بدن
حریمی که خواهی گدا، خواه شاه
گذارند بر آستانش کلاه
برای جدارش جواهرتراش
دل کان، به فولاد کرده تراش
بود مجمع صبح خیزان در او
چو دیده، بدن قطرهریزان در او
برد فیض عامش صغیر و کبیر
به صحنش مساوی غنی و فقیر
وجودش بود منکران را دلیل
که آتش گلستان شده بر خلیل
ز رشح رطوبت ز دیوار و در
صدفوار، فرشش ز لولوی تر
شنید از لب غنچه صد آفرین
چو نقش لبی کلکش آغاز کرد
به تحسین دستش دهان باز کرد
چو کلکش نگارد زبان خموش
جز آواز تحسین نیاید به گوش
کشد صورت نخل اگر بر ورق
نگنجد ز نشو و نما در ورق
به یک دست اگر نخل بندد به کاخ
به دست دگر، میوه چیند ز شاخ
ز یک دست او رُست تا نقش کشت
دگر دست، مزدش به خرمن نوشت
کند صورت خستهای چون رقم
ز تحریک نبضش بلرزد قلم
نگارد اگر صورت زخمدار
جهد بر فلک ز آتش خون، شرار
ز مو، صورت ساز ناکرده سر
که ناخن زند، نغمهاش بر جگر
قلم نقش نابسته تاتار را
که مشکش دکان بسته عطار را
ز کلکش چنان ریخت نقش شراب
که باران نریزد چنان از سحاب
ز تردستی کلک معجزبیان
کند نقش دیوار را ترزبان
کند صورت خود چو نیمی رقم
شبیهش ز دستش ستاند قلم
ازو شکل گوی زمین بر ورق
به گردش دهد آسمان را سبق
نگارد چو بر پردهای شکل شیر
دلیران نبینند سویش دلیر
به فرض ار کشد مرغ را پر نخست
ز پروازش اجزا نگردد درست
چو خواهد سمندی کشد تیزگام
شود صورتش در بیابان تمام
کجا شست تصویر پیکان گشاد؟
که در سینه خصم، آبش نداد
گر افتد ز دستش قلم در رقم
ز مژگان تصویر بندد قلم
ز پرداز صورت نپرداخته
که بهر هیولاش جان ساخته
ز بس پیش او جبهه بر خاک سود
جبین کرده مانی تهی از سجود
صنایع درین برج بیش از حد است
درش خود در خانه مقصدست
بود وصف این برج بیش از شمار
شمردن نشاید یکی از هزار
مقام شهنشاه دینپرورست
چه دولت که این برج را در برست
الهی بود تا ز سیر سپهر
مدار افق مطلع ماه و مهر
به دولت به کام دل شیخ و شاب
شهنشه درین برج باد آفتاب
***
رسیدم به رضوان نسب گلشنی
که جنت گلش راست نه خرمنی
نسیمش ز صنعت بهارآفرین
قلمهای نخلش نگارآفرین
ز برگ گلش خلد رو ساخته
رطوبت به خاکش وضو ساخته
زمرّد برد سبزهاش را نماز
کف خاکش از لاله یاقوت ساز
دل از فیض جنت در او بهرهمند
نظر از تماشای سروش بلند
به صحنش زمرّد برابر به خاک
به آبش توان باختن عشق پاک
درین خاک، فرش است نشو و نما
رطوبت، رطوبت برد زین هوا
به خاکش نهد ریشه در گل قدم
که از شبنمش نم رسیده به نم
طروات ز روی گلش منفعل
بلندی ز بالای سروش خجل
لب جویش از لاله رنگین چنان
که لبهای سبزان هندی ز پان
چنارش بسی سرو را دل شکست
بود دست، بسیار بالای دست
ز سرو و صنوبر درین خاک پاک
قیامت دمد تا قیامت ز خاک
به آسوده خاک پاکش، تذرو
قیامت فروشد ز بالای سرو
ارم را دل از آرزوی گلش
پریشانتر از طره سنبلش
به سر نرگسش تاج زر بافته
ز چشم که یا رب نظر یافته؟
ز گلهای الوانش از هر کنار
بساطی فروچیده رنگین، بهار
ز فریاد بلبل به صد اضطراب
بهشتی دگر جسته هر سو ز خواب
ز بس سبز رنگین درین تازه باغ
ز بوی گلش رنگ گیرد دماغ
به صحنش ز جوش گل و یاسمن
شده غنچه در بیضه، مرغ چمن
همین بس بود شاهد جوش گل
که نشنیده نام خزان گوش گل
چنان گل درین باغ، رنگین دمید
که از سایهاش میتوان رنگ چید
در او بید مجنون چنان بیخبر
که خلخال پا کرده از موی سر
رسانیده سروش به عیّوق، تاج
زمرّد دهد سبزهاش را خراج
بود فرش دایم درین بوستان
بهاری که نشنیده نام خزان
ز بس ابر پاشیده بر خاکش آب
غباری ندارد هوا جز سحاب
نسیمش برون آرد از شاخسار
چو برگ گل از روی هم نوبهار
درین باغ، بیش است ازان خرّمی
که در پوست گنجد غم از بیغمی
بود سرمه نرگسش از حیا
گلش خندد، اما ندارد صدا
شقایق نظر بر چمن دوخته
ز نرگس نظربازی آموخته
کند بر سمن عطربیزی صبا
رطوبت فروشد به شبنم هوا
شراب قدحسوز دارد به جام
که دارد به جز لاله عیش مدام؟
مگر کرده نرگس به سویش نگاه؟
که افکنده از سر شقایق کلاه
مگر بود منقار بلبل قلم؟
که از بوی گل شد معطر، رقم
ندارد درین باغ عشرت کمی
گلی زین گلستان بود خرمی
چو رخسار ساقی ز جام شراب
چمن درگرفت از گل آفتاب
ز پهلوی گل شد چنان عطریاب
که چون گل دهد برگ گلبن گلاب
نمالیده چشم از شکر خواب ناز
شکفتن بغل کرده بر غنچه باز
چنان شد ز گل بار گلبن گران
که افکند از شاخ مرغ آشیان
درین بوستان طراوتنگار
توان جای گل، دسته بستن بهار
کند گر سوی این گلستان گذار
ارم عندلیبی کند اختیار
خط سبزهاش بر بیاض چمن
در انشای موزونی نارون
درین بوستان سراسر بهشت
نیابی نهالی که رضوان نکشت
درین باغ از سایه شاخسار
کند باغبان ابر رحمت شکار
بود پیش سبزان موزون باغ
ز موزونی نارون، سرو داغ
عروس چمن را کند زیوری
چو آیین جعفر، گل جعفری
چو گلهای رعنا درین لالهزار
خزان را پس پشت کرده بهار
ازین باغ رفتن نباشد صواب
چرا میرود چشم نرگس به خواب؟
گلستان بود گر چنین دلربای
کند قدسیان را گلستانستای
***
به سحر آن که ترتیب گرمابه داد
بنای بهشتی بر آتش نهاد
به حمام شد توبهام رهنمون
که آن از درون شوید، این از برون
نگاری چنین، کس نپرداخته
چو می، آب و آتش به هم ساخته
تفاوت نه در وی گدا را ز شاه
به آلودگی بد، چو لطف اله
هوایش رطوبتفزای دماغ
می از شیشهاش کرده روشن چراغ
ز دیوار صحنش به نقش و نگار
ز بتخانه چین برآید دمار
درین خانقه از یسار و یمین
تجردپرستان خلوتنشین
بود مجمع فیض هر خلوتش
عجب انجمنهاست در خلوتش
در او پهلوی هم، چو گل در چمن
بلورینهساقان سیمینهتن
دمش آتش از آب آرد پدید
چنین آتشین باطنی کس ندید
زلالش چو آلایش آشکار
تواند که شوید ز دلها غبار
جواهرنشان گشته دیوار و در
ز هر جوهرش آب و تاب دگر
نیابی درین خانقه هیچ تن
که از چرک دنیا نشوید بدن
بخیلی که در خلوت او نشست
ز آلودگی شست یکباره دست
شب و روزش آتش بود زیر پای
ولیکن ز تمکین نجنبد ز جای
ز دولت دهد حسن فرشش نوید
کند مرمرش کار بخت سفید
مزاجش تر و گرم مانند روح
ز فیضش تن خاکیان را فتوح
ندانم خرد داده جای از چه فن
در آغوش یک روح، چندین بدن
حریمی که خواهی گدا، خواه شاه
گذارند بر آستانش کلاه
برای جدارش جواهرتراش
دل کان، به فولاد کرده تراش
بود مجمع صبح خیزان در او
چو دیده، بدن قطرهریزان در او
برد فیض عامش صغیر و کبیر
به صحنش مساوی غنی و فقیر
وجودش بود منکران را دلیل
که آتش گلستان شده بر خلیل
ز رشح رطوبت ز دیوار و در
صدفوار، فرشش ز لولوی تر
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۷۹
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۳۶
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
طبیب شهر چه نقدیع میدهد ما را
که کس نیافت به حکمت علاج سودا را
ز خاک پات گرم شتر به تیغ بردارند
نهم مرو ننهم از سر این نما را
سهى قدان بهشت ار به سرو ما برسند
چو سابه در قدم او کشند بالا را
ملامتم چه کنی کز ازل نگاشته اند
بنام اهل نظر نقش روی زیبا را
بسی به وصف دهانت کمال موی شکافت
نیافت بکسر مو نقش این معما را
که کس نیافت به حکمت علاج سودا را
ز خاک پات گرم شتر به تیغ بردارند
نهم مرو ننهم از سر این نما را
سهى قدان بهشت ار به سرو ما برسند
چو سابه در قدم او کشند بالا را
ملامتم چه کنی کز ازل نگاشته اند
بنام اهل نظر نقش روی زیبا را
بسی به وصف دهانت کمال موی شکافت
نیافت بکسر مو نقش این معما را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
گر بری چون سر زلف این دل سودایی را
با پای بوس تو کشد این دل شیدائی را
من ازین در نروم زانکه به جانی نرسد
هیچ کاری به طلب عاشق هر جائی را
روی ننموده گرفتم که روی از بر ما
به کجا میبری این خوبی و زیبائی را
چه ورنها که کهن کرد به دفتر گل سرخ
تا بیاموخت ز رویت چمن آرائی را
خارمژگان منگر پای بنه بر سر چشم
که زیانی نرسد از مژه بینایی را
روی زاهد نکند آرزو این چشم نرم
میل خشکی نکند مردم دریائی را
در نگیرد دمت ای ناصح دانا به کمال
تا بر آتش ننهی دفتر دانائی را
با پای بوس تو کشد این دل شیدائی را
من ازین در نروم زانکه به جانی نرسد
هیچ کاری به طلب عاشق هر جائی را
روی ننموده گرفتم که روی از بر ما
به کجا میبری این خوبی و زیبائی را
چه ورنها که کهن کرد به دفتر گل سرخ
تا بیاموخت ز رویت چمن آرائی را
خارمژگان منگر پای بنه بر سر چشم
که زیانی نرسد از مژه بینایی را
روی زاهد نکند آرزو این چشم نرم
میل خشکی نکند مردم دریائی را
در نگیرد دمت ای ناصح دانا به کمال
تا بر آتش ننهی دفتر دانائی را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
چو آفتاب نکند از رخ زمانه نقاب
بریز در قدح گوهرین عقیق مذاب
خروش ناله مستان به گوش او نرسید
و گرنه مردم چشمش کجا شدی در خواب
چو مطرب غم او چنگ زد به دامن من
از گوشمال جفا ناله می کنم چو رباب
از جیب پیرهن اندام نازنین بینش
چنانکه از تنه شیشه قطره های گلاب
اگرچه ریختن خون به حکم شرع خطاست
بریز خون صراحی که هست عین صواب
بیا به جان و سر خود که دردمندان را
به مرهمی که توانی زمان زمان دریاب
مگر که در سر زلفین او وزید صبا
که می وزد ز گلستان نسیم عنبر ناب
ترا به چشمه حیوان چرا کنم تشییه
که هست تشنه لعل تو گوهر سیراب
کنون که جور فراق از تو بر کمال آمد
ز دست دیده فتادم چو کاسه بر سر آب
بریز در قدح گوهرین عقیق مذاب
خروش ناله مستان به گوش او نرسید
و گرنه مردم چشمش کجا شدی در خواب
چو مطرب غم او چنگ زد به دامن من
از گوشمال جفا ناله می کنم چو رباب
از جیب پیرهن اندام نازنین بینش
چنانکه از تنه شیشه قطره های گلاب
اگرچه ریختن خون به حکم شرع خطاست
بریز خون صراحی که هست عین صواب
بیا به جان و سر خود که دردمندان را
به مرهمی که توانی زمان زمان دریاب
مگر که در سر زلفین او وزید صبا
که می وزد ز گلستان نسیم عنبر ناب
ترا به چشمه حیوان چرا کنم تشییه
که هست تشنه لعل تو گوهر سیراب
کنون که جور فراق از تو بر کمال آمد
ز دست دیده فتادم چو کاسه بر سر آب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
آن چه مروی است چه خوش رفتاری است
آن چه طوطی چه شکر گفتاری است
آن چه شوخی و چه شهر آشوبی
آن چه باری و چه خوش عیاری است
دل ما داشته در زلف نگاه
بنگریدش که چه خوش دلداری است
پیش چشمش لب شیرین گویی
شربتی در نظر بیماری است
عشق شیرین دهنان سهل مگیر
کار فرهاد نه آسان کاری است
سر سودای تو تنها نه مراست
هر دلی را به غمت بازاری است
بر رخت آن همه داغ از خط و خال
درد دل سوخته افگاری است
نسیه و نقد کمال از تو همین
سهم اشکی و زر رخساری است
نقد دوریش اگر بی درمی است
بنده در بی درمی دیناری است
آن چه طوطی چه شکر گفتاری است
آن چه شوخی و چه شهر آشوبی
آن چه باری و چه خوش عیاری است
دل ما داشته در زلف نگاه
بنگریدش که چه خوش دلداری است
پیش چشمش لب شیرین گویی
شربتی در نظر بیماری است
عشق شیرین دهنان سهل مگیر
کار فرهاد نه آسان کاری است
سر سودای تو تنها نه مراست
هر دلی را به غمت بازاری است
بر رخت آن همه داغ از خط و خال
درد دل سوخته افگاری است
نسیه و نقد کمال از تو همین
سهم اشکی و زر رخساری است
نقد دوریش اگر بی درمی است
بنده در بی درمی دیناری است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
امشب ز خیالش سر ما خواب دگر داشت
وز عارض او چشم ترم آب دگر داشت
رخسارة ساقی و لب جام و رخ شمع
هریک از فروغ رخ او تاب دگر داشت
مهتاب شد از روزنه و تیره نشد چشم
کین خانه ازو پرتو مهتاب دگر داشت
هرجا دل سودا زدهای بود کشان کرد
زلفش که به هر سلسله قلاب دگر داشت
در حسرت عناب لب او دل رنجور
از خون جگر شربت عناب دگر داشت
تا به این گربه بدان گوش رسانند
بر هر مژه چشمم در سیراب دگر داشت
دوشینه کمال از می میخانه ننوشید
کز شوق لبش ذوق می ناب دگر داشت
وز عارض او چشم ترم آب دگر داشت
رخسارة ساقی و لب جام و رخ شمع
هریک از فروغ رخ او تاب دگر داشت
مهتاب شد از روزنه و تیره نشد چشم
کین خانه ازو پرتو مهتاب دگر داشت
هرجا دل سودا زدهای بود کشان کرد
زلفش که به هر سلسله قلاب دگر داشت
در حسرت عناب لب او دل رنجور
از خون جگر شربت عناب دگر داشت
تا به این گربه بدان گوش رسانند
بر هر مژه چشمم در سیراب دگر داشت
دوشینه کمال از می میخانه ننوشید
کز شوق لبش ذوق می ناب دگر داشت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
باز عقلم برد از سر کاکل مشکین دوست
بست بر دل بند دیگر کا کل مشکین دوست
در دلاویژی و دلبندی سر یک موی نیست
از کمند زلف کمتر کاکل مشکین دوست
گر نه شمشادست کز باد صبا در تاب رفت
از چه پیچد بر صنوبر کاکل مشکین دوست
چون قبای غنچه و پیراهن گل بر تنش
کرده پوششها معطر کاکل مشکین دوست
همچو خونریزی که از قتل خطا گردد خجل
شد ز خون عاشقان ثر کاکل مشکین دوست
تا بود عمر درازش می کند گم شانه را
در میان مشک و عنبر کا کل مشکین دوست
نیست لعلی و دری زین گفته نازکتر کمال
گر بیندی زیوری بر کاکل مشکین دوست
بست بر دل بند دیگر کا کل مشکین دوست
در دلاویژی و دلبندی سر یک موی نیست
از کمند زلف کمتر کاکل مشکین دوست
گر نه شمشادست کز باد صبا در تاب رفت
از چه پیچد بر صنوبر کاکل مشکین دوست
چون قبای غنچه و پیراهن گل بر تنش
کرده پوششها معطر کاکل مشکین دوست
همچو خونریزی که از قتل خطا گردد خجل
شد ز خون عاشقان ثر کاکل مشکین دوست
تا بود عمر درازش می کند گم شانه را
در میان مشک و عنبر کا کل مشکین دوست
نیست لعلی و دری زین گفته نازکتر کمال
گر بیندی زیوری بر کاکل مشکین دوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
بر دو رخ من در جوی خون که روانست
از تو مرا سرخ رونی در جهان است
نیست کسی در پناه عشق تو ما را
درد تو با جان و دل وظیفه رسان است
روز و شبم سوز وکش چو شمع که عاشق
سوخته این مراد و کشته آن است
بر قدمش سر همی نه ای دل و میرو
تا نکنی پی غلط که راه همان است
جز غم روی نو بر دلم ز ضعیفی
ا گر همه برگ گل است بار گران است
دیده بر آن پای سودنم نگذارند
باری ازین سود دوست را چه زیان است
کیست کمال این که با تو در سخن آید
جنس سخن های تونه حد زبان است
از تو مرا سرخ رونی در جهان است
نیست کسی در پناه عشق تو ما را
درد تو با جان و دل وظیفه رسان است
روز و شبم سوز وکش چو شمع که عاشق
سوخته این مراد و کشته آن است
بر قدمش سر همی نه ای دل و میرو
تا نکنی پی غلط که راه همان است
جز غم روی نو بر دلم ز ضعیفی
ا گر همه برگ گل است بار گران است
دیده بر آن پای سودنم نگذارند
باری ازین سود دوست را چه زیان است
کیست کمال این که با تو در سخن آید
جنس سخن های تونه حد زبان است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
دل زنده شد از بوی تو بوی تو مرا ساخت
خاصیت خاک سر کوی تو مرا ساخت
فربه ترم از خوردن غمهای تو هر روز
بنگر که چگونه غم روی تو مرا ساخت
زین پیش نمی ساخت مرا هیچ هوائی
اکنون هوس روی نکوی تو مرا ساخت
چون شربت تلخی که به رنجور بسازد
هنگام سنم نندی خون تو مرا ساخت
بدمستی شوخان چو قدیم است ضروری است
با چشم خوش عربده جوی تو مرا ساخت
هریک سر موی تو چو از ناز مرا سوخت
بایست به هر یک سر موی تو مرا ساخت
بگذشت کمال از سر جان در طلب تو
صد شکر که باری تک و پوی تو مرا ساخت
خاصیت خاک سر کوی تو مرا ساخت
فربه ترم از خوردن غمهای تو هر روز
بنگر که چگونه غم روی تو مرا ساخت
زین پیش نمی ساخت مرا هیچ هوائی
اکنون هوس روی نکوی تو مرا ساخت
چون شربت تلخی که به رنجور بسازد
هنگام سنم نندی خون تو مرا ساخت
بدمستی شوخان چو قدیم است ضروری است
با چشم خوش عربده جوی تو مرا ساخت
هریک سر موی تو چو از ناز مرا سوخت
بایست به هر یک سر موی تو مرا ساخت
بگذشت کمال از سر جان در طلب تو
صد شکر که باری تک و پوی تو مرا ساخت