عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۱
گفتم که چوشب روی بکس ننمائی
ماننده فرقدین یار مائی
اکنون که بسان مه شدی هر جائی
دور از تو چو خورشید من و تنهائی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۴
خواهم که همه کار برایت کنمی
بر مردمک دو دیده جایت کنمی
ور هیچ مرا دست به جان در شودی
حقا که نثار خاک پایت کنمی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۵
جانم ز تو از واقعه تو حالی
آمد به لب و تو لب همی جنبانی
با بنده چنان زئی که چشمت نزنند
خواهی که عنایتی کنی ولی نتوانی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۷
زان جان که نداشت هیچ سودم تو بهی
زان دل که فرو گذاشت زودم تو بهی
وان دیده که نقش روی تو نمود
دیدم همه را و آزمودم تو بهی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۹
هر بوی که از مشک و قرنقل شنوی
از دولت آن زلف چو سنبل شنوی
چون نغمه بلبل از پی گل شنوی
گل گفته بود هر چه ز بلبل شنوی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۱
تا شربت عاشقی چشیدم ز غمت
هر بد که گمانی بری کشیدم ز غمت
قصه چکنم به جان رسیدم ز غمت
آن به که نگویم آنچه دیدم ز غمت
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۳
جز عشق تو سرمایه دین داری نیست
جز درد تو سرمایه هشیاری نیست
گردون به هزار غم گرفتار کند
آنرا که به درد تو گرفتاری نیست
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۱
من کز نم دیده آسیا گردانم
کشتی بر خشک در سفر چون رانم
یک نامه نمی نویسد آن جانانم
این نامه نا نوشته تا کی خوانم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۳
آن رفت که کردمی نگه سوی تو من
خوشدل شدمی بدیدن روی تو من
رو رو که چو آگه شوم از خوی تو من
گر مشک شوی هم نکنم بوی تو من
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۶
در خواب ندید چرخ اعلا چو منی
در جوف صدف نیافت دریا چو منی
وانگه چو توئی جفا کند با چو منی
در غصه چون توئی دریغا چو منی
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۶
تا مرا مهر تو در دل رخ تو در نظر است
دل ز غم مضطرب و دیده بخونابه تر است
آب چشم نگر و خون دلم ده که مرا
دل بلای دگر و دیده بلای دگراست
تا مرا سوخت غمت پاک ز خاکستر من
دیده اهل نظر طالب کحل بصر است
اثر آتش عشق است درین خاکستر من
گر شود کحل دهد نور بصر زان اثر است
در شبستان تمنای خطت حاصل من
بر سر هر مژه صد قطره ز خون جگر است
هست سوز جگرم یک شرر از آتش دل
این همه شمع برافروخته زان یک شرر است
هر طرف تیر تو بر سینه گشادست دری
تا بدانند که ماوای دل در بدر است
می رساند بفلک دل همه دم ناوک آه
سبب اینست که پیوسته ازو در حذر است
چه توان یافت ز آزار فلک جز آزار
شیشه ای را که شکستی همه اش نیشتر است
کس نمی کرد نگاهی برخ کاهی من
تا بخاک رهت افتاد چو زر معتبر است
کیمیاگر عمل از خاک رهت گیرد یاد
زانکه در ساختن خاک کمال هنر است
منم آن شمع شبستان ملامت که مرا
نه غم از سوختن و نه الم از قطع سر است
شیوه عاشقی از شمع بباید آموخت
زانکه هر چند ببرند سرش زنده تر است
آه ازین غم که نیاسود دلم یک ساعت
زیر این گنبد دیرینه که جای خطر استت
کند شد تیغ زبانی که مرا بود کنون
ناوک طعنه هر بی هنری را سپر است
گهر اشک مرا پیش کسی قدر نماند
مردم چشمم ازین واسطه بسیار تر است
ره ندارم بسرا پرده مقبول کسی
این بلا شاهد ناموس مرا پرده در است
چشم بستم ز تماشا چکنم می ترسم
دیو طبعی پی هر سرو قد سیم بر است
مانع فایده اهل دلند از خوبان
آه ازین قوم کزین قوم مرا صد ضرر است
طلب کام درین وادی حرمان جهل است
نخل امید درین خاک سیه بی ثمر است
نیست یاری که بگویم غم اغیار باو
زین دیارم بهمین واسطه میل سفر است
بکه گویم غم دل پیش که بگشایم راز
یار هرکس که شدم از غم من بی خبر است
چه نمایم همه را چشم بصیرت کور است
چه سرایم همه را گوش نیوشنده کر است
بجز آن سرور صاحب نظر صایب رای
که دل روشن او جامع حسن سیر است
آن زکی طبع که در حسن لطافت او را
کس ندانسته که از جنس ملک یا بشر است
جلوه شاهد لطفش همه را ذوق رسان
طایر قوت طبعش همه جا تیر پر است
ملک اطوار فلک مرتبه عبدالرحمن
که در رفعت او سجده گه ماه و خور است
پایه قدر سخن از نظر اوست بلند
آنکه صراف بود عارف قدر گهر است
ای که در دایره درک همین قطب تویی
هر که گرد تو کند دور ز تو بهره بر است
گاه پرواز بتوفیق هواداری بخت
مرغ ادراک ترا چرخ برین زیر پر است
مشو از حال دل زار فضولی غافل
ز ره لطف و کرم زانکه ز خدام در است
کرده این عهد که تا هست بقدر امکان
بکشد خوان سخن پیش تو وین ماحضر است
بولای تو کزین رفع لوای کلمات
رفع حال دل زارست نه مقصود جراست
هست امید که تا خادم دوران فلک
مجلس آرای شب و شمع فروز سحر است
ره احسان تو مسدود نگردد هرگز
که من و صد چو مرا فایده زین رهگذر است
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۷
هوای شمع رخت آتشم بجان انداخت
حدیث سوز نهانم بهر زبان انداخت
طمع ز شکر لعلت بریده بودم لیک
تبسم تو مرا باز در گمان انداخت
من و ترا ز حسد غالبا نخواست بهم
قضا که تفرقه هجر در میان انداخت
گهی که وصل تو جستم هزار خار بلا
فلک براه من زار ناتوان انداخت
قد مرا که کمانیست بهر ناوک آه
شکست چرخ و بخاک ره بتان انداخت
اگر نداشت گمان ضرر از آن ناوک
چرا بزور شکستی برین کمان انداخت
ز من نماند نشانی و چرخ در هر دم
هزار تیر برین خاک بی نشان انداخت
چو آسمان شده اعضای من پر از پیکان
ز تیرهای حوادث که آسمان انداخت
نماند در نظر من زمانه را قدری
مرا ز چشم عنایت ز بهر آن انداخت
ستمگرا فلکا بعد ازین بجانب من
خدنگ ظلم و اهانت نمی توان انداخت
چرا که بر سر من سایه افاضه من
لوای معدلت سرور زمان انداخت
زهی سپهر جنابی که چون بعرصه حکم
بانبساط بساط علوشان انداخت
به خلق شفقت او وعده اعانت داد
بملک رأفت او پرتو امان انداخت
زمانه داشت بکف تیغ ظلم و خنجر جور
چو دید صولت او را ز کف روان انداخت
ز سنگ کوه وقارض اساس کرد درست
قضا که طرح طربخانه جهان انداخت
بهار گلشن جاه جلال جعفر بیک
که عدل او به جهان رونق چنان انداخت
بلند منزلتا آن تویی که خازن دهر
بخاک راه تو محصول بحر و کان انداخت
نوال لطف عمیمت ز بهر وجه معاش
به پیش جمله ارباب فقر خوان انداخت
عدوی جاه ترا برق خانه سوز حسد
دم مشاهده آتش به خان و مان انداخت
فضولی از سر اخلاص هر کجا که دمی
در ثنای تو در عرصه بیان انداخت
هزار شوق پی دولت ملازمتت
بجان نکته گذاران خرده دان انداخت
بسان سیل که از چشمه ای جدا گردد
اگر چه هجر تو او را به صد فغان انداخت
امید هست که یابد چو خاک تسکینی
بصد امید چو خود را بر آستان انداخت
امید هست ز الطاف آنکه قدرت او
بساط سبزه ز سبزه به بوستان انداخت
به برگهای نهال سعادت تو دهد
چنان ثبات که نتواندش خزان انداخت
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۳
زهی دمادم ببوی زلفت مذاق خوش دماغ من تر
مرا زمانی مباد بیرون خیالت از دل هوایت از سر
زلال وصلت شراب کوثر حریم کویت فضای جنت
بلای هجرت عذاب دوزخ شب فراقت صباح محشر
تویی بتان را شکسته رونق گل از تو برده هزار خجلت
گلی تو اما گل سخن گو بتی تو اما بت سمنبر
بدور حسنت شده فسانه به بت پرستی هزار مؤمن
بتیغ عشقت بریده الفت به طاعت بت هزار کافر
دل من از تو بی خود تو فارغ از من ز هجر مردم چه چاره سازم
نه با من الفت ترا مناسب نه بی تو طاقت مرا میسر
نکرده رحمی بچشم پر خون بجان محزون ز ما نهفتی
دو لعل خندان دو زلف پیچان دو چشم فتان دو روی زیور
بدان امیدی که باز آیی بماند ما را در انتظارت
دو دست در دل دو پای در گل دو چشم در ره دو گوش بر در
تویی ربوده ز عاشقان دل بدل ربایی نموده هر دم
لب در افشان در درخشان قد خرامان خط معنبر
منم گزیده ره ملامت بدور حسنت شده فسانه
بچشم گریان بجسم عریان بجان سوزان بحال مضطر
ز روی سرعت سرشگ گلگون بروی زردم بریده صد جو
چو می نویسد بیان حالم صحیفه را کشیده مضطر
تویی کشیده بصید هر دل بقصد هر سر بزجر هر تن
به بی وفایی ز غمزه تیری ز عشوه تیغ و ز مار خنجر
مرا فتاده بفکر آن رخ بیاد آن قد ببوی آن خط
به بی قراری دلی پر آتش سری ببالین تنی به بستر
بسوخت اختر ز آتش کان بر آمد از دل شب فراقت
کنون فلک را شدست زینت شراره آن بجای اختر
چنین که در من ز شمع رویت فتاد آتش کشید شعله
چنین که اشکم ز شدت غم نمود طغیان گذشت از سر
اگر نیابد نم سرشکم مدام نقصان ز آتش دل
و گر نریزد همیشه آبی بر آتش دل ز دیده تر
ز سیل اشکم به نیم قطره برآید از جا بسیط غبرا
ز برق آهم بیک شراره بریزد از هم سپهر اخضر
ز برق آن جهان فروزم تراست شامی چو صبح روشن
ز هجر زلف سیاه کارت مراست روزی بشب برابر
ز درد عشقت ضعیف و زارم بچاره سازی کسی ندارم
امیدوارم که بر گشاید گره ز کارم امام اظهر
امام بر حق ولی مطلق امین قران گزین انسان
امیر مردان شه خراسان علی موسی رضای جعفر
خجسته ذاتی که گر نبودی اساس هستی بنای ذاتش
نبودی الفت پی تناسل ز هفت آبا بچار مادر
امانت دین ز بهر تمکین بدو سپرده شه ولایت
ولایت حق بارث شرعی بدو رسیده ز شاه قنبر
طریق علمش کشیده راهی ز هفت دریا بچار منبع
نسیم خلقش کشوده عطری ز هشت گلشن بهفت کشور
ز انتساب بارتفاعش عرب موفق بخط اوفی
ز فیض طوف حریم کویش عجم مشرف بحج اکبر
بشاه انجم اگر ندادی قبول مهرش لوای نصرت
نکشتی او را خلاف عادت به بی سپاهی جهان مسخر
هزار باره بقدر برتر غلامی او ز پادشاهی
کسی که یابد قبول گردد بدرگه او کمینه چاکر
نمی نشیند بخاک ذلت نمی دهد دل بتخت خاقان
نمی گزیند ره مذلت نمی نهد سر بتاج قیصر
ز معجزاتش غریب نقلی بیاد دارم ادا نمایم
کز استماعش دل و دماغت سرور یابد شود معطر
چنین شنیدم که بود روزی کنار بحری پی معیشت
ز مخلصان رضا جوانی فقیر حالی بسی محقر
ارادت حق بچهره او در سعادت گشود ناگه
ز خلق آبی یکی برون شد ز بحر آمد بجانب بر
گرفت او را جوان مسکین باحتیاطش ببست محکم
اسیر آبی در آن عقوبت بکرد زاری که ای برادر
ز بستن من چه نفع جویی مرا رها کن روم بدریا
بر تو آرم ز قعر دریا برسم تحفه هزار گوهر
جواب دادش که حاش لله بدین فریبت کجا گذارم
و گر گذارم محال باشد که پیشم آیی تو باری دیگر
اسیر آبی قسم بنام شه خراسان بخورد و گفتا
که نیست در من خلاف پیمان بدین یمینم بدار باور
ز روی حیرت سوال کردش که ای نبوده میان انسان
چه می شناسی که کیست آن شه ترا سوی او که گشت رهبر
بگفت حاشا که من ندانم شهنشهی را که داد تیغش
درین سواحل نجات ما را ز دام افعی ز کام اژدر
ز اقتضای شقاوت ما زمان چندی ازین مقدم
درین حوالی گرفت مسکن عظیم ماری مهیب منکر
همیشه کردی چو گردبادی کنار دریا بکام سیری
بقدر صیدی ز ما ربودی غذاش بودی مقرر
ز غصه او که بود مهلک بر آسمان شد تضرع ما
شگفت ناگه گل تمنا ز غیب شاهی نمود بنگر
بدست تیغی چو برق رخشان بزیر رخشی چو رعد غران
بگاه جولان ز هیبت او دل هزبران طپیده در بر
فشاند آبی بر آتش ما کشید تیغی بقصد افعی
رسید افعی ز برق تیغش بدانچه خس را رسید ز آزر
بیک اشارت دو نیم کردش تبارک الله چه قدرتست این
که می تواند بیک اشارت جماعتی را رهاند از شر
چو فیض او شد مشاهد ما زدیم بوسه بخاک پایش
شدیم سایل که از کجایی بگفت هستم ز نسل حیدر
نقیب هفتم شه خراسان امام عالم رضای کاظم
که اهل دل را ز خاک پایم رهیست روشن باب کوثر
اشارت او کشید ما را بطوق طاعت سر اطاعت
کرامت او بذکر شایع ولایت ما گرفت یکسر
وسیله این شد که گشت ما را بخاک پایش عقیده حاصل
بدین عقیده سزد که باشد مراتب ما ز چرخ برتر
جوان مخلص چو این حکایت چو دید یکیک گشود بندش
که سهو کردم محب آن شه به بند محنت کجاست در خور
ز بند رشته اسیر آبی ببحر در شد پس از زمانی
بکرد بیرون هزار گوهر بهای هر یک خزانه زر
امام باید چنین که یابد ز معجز او مراد هرکس
اسیر بیند نجات دردم فقیر گردد روان توانگر
ایا امامی که بحر و بر را گرفت صیت صلای جودت
تویی که هستی نظام عالم چراغ مسجد رواج منبر
دو ماه رویت ز حسن طلعت فکنده نوری بهر دو عالم
چهار حد سرای قدرت شده مسجل بچار دفتر
ز بحر علمت زلال رحمت همه زمانی دویده هر سو
ز خوان لطفت نوال نعمت همه جهان را شده مقرر
اگر چه هستی بروی چون مه چراغ مشرق ولی بگویم
بهیچ صورت نمی نمایی باهل مغرب رخ منور
فلک ز مشرق مثال خور را همیشه آرد ازان بمغرب
که هر که باشد رخ تو بیند دران صحیفه تویی مصور
شها فضولی ز روی رغبت سر طواف در تو دارد
چنانکه خواهد درین عزیمت بسان مرغی بر آورد پر
امیدوارم خلاف واقع حجاب مانع ز راه خیزد
مراد خاطر ز لطف ایزد بوجه احسن شود میسر
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۱
دلا تا کی چنین در قید آن زلف دو تا باشم
اسیر دام محنت بسته بر دام بلا باشم
گهی بر یاد آن لبها سرشک لاله گون ریزم
گه از بار غم آن ابروان خم دو تا باشم
مران از کوی خویشم ای پری هر دم برسوایی
چو من دیوانه ام بگذار در دارالشفا باشم
ندارم تاب دوری اینقدر از بخت می خواهم
نباشم بی تو یکدم با تو باشم هر کجا باشم
براهت در طلب عاجز نیم کز ناتوانیها
درین ره می توانم همره باد صبا باشم
هوایت را نخواهم کرد بیرون چون حباب از سر
مگر روزی که سر بر باد داده زین هوا باشم
من از رنج و عنای عشق دارم نشئه راحت
ندارم راحتی هر گه که بی رنج و عنا باشم
مکش ای هجر در کنج غمم بگذار تا زینسان
بسوز و گریه شبها شمع این ظلمت سرا باشم
حرامم باد لذتهای درد عافیت بخشت
اگر با لذت درد تو مشتاق دوا باشم
چنین تا کی من از تو بی خود و تو بی خبر باشی
تو محجوب از من و من آرزومند لقا باشم
من و عشق بتان تا زنده ام حاشا که بگذارم
طریق عاشقان و زاهدان خودنما باشم
نه رسم و راه زاهد رنگ و بوی عقل و دین جویم
ز قول و فعل واعظ طالب صدق و صفا باشم
به سجاده بساط آرای اطواری حیل کردم
به سبحه سلسله جنبان آیین ریا باشم
تعین خوش ندارم تا نیابد کس نشان از من
همان بهتر که گم در وادی فقر و فنا باشم
ملول از اختلاط ناکسانم ای خوش آن روزی
که نی با من کسی بی با کسی من آشنا باشم
نمی گنجد مرا در سر که از دون همتی چون مور
برای دانه آزرده در هر زیر پا باشم
بر آن می داردم همت که کام از حرص کم جویم
نهاده بر سر هر گنج پا چون اژدها باشم
کند همت مرا از جمله آفاق مستغنی
فقیر محتشم سیرت گدای پادشا باشم
نگردانم سگ کوی و گدای خوان کس خود را
سگ کوی و گدای خوان شاه اولیا باشم
زبان بر بندم از ذکر ثنای غیر هر ساعت
گشایم نطق مداح علی المرتضا باشم
شهنشاهی که ممکن نیست پایان ثنای او
اگر یابم دوام عمر و مشغول ثنا باشم
بشرطی داده ایزد حسن گفتاریم که تا هستم
به بستان مناقب بلبل دستان سرا باشم
گهی دامان و صف پنجه عنتر فکن گیرم
گهی مفتاح باب معجز خیبرگشا باشم
گهی پرده کش گلهای باغ انما گردم
گهی رشته کش درهای درج هل اتی باشم
گهی زنک شک از آیینه لاسیف بزدایم
گهی آیینه دار نور فیض لافتی باشم
دم از اوصاف آن شه می زنم صد غنچه را در دم
سزد گر چون صبا از نکهت آن دلگشا باشم
بخاک پای او پی برده ام کو خضر فرح پی
که او را سوی آب زنده گانی رهنما باشم
منم جا کرده در سلک سکان آشیان او
مرا می زیبد از سر خلقه اهل وفا باشم
نیم در مهر او از مالک و عمار و بوذر کم
چو صدقم از همه بیش است کم از کس چرا باشم
شها شفقت شعارا چشم آن دارم که در راهت
ز گمراهی نباشم اهل خوف اهل رجا باشم
مرا کافیست از عالم سر کوی تو سر منزل
نمی خواهم که یکدم از سر کویت جدا باشم
بهر نیک و بدی بخت از تو نومیدم نگردانم
اگر نیکم اگر بد قابل عفو و عطا باشم
همین بس اعتقاد من که در معموره هستی
همین حاکم ترا دانم همین تابع ترا باشم
بحیر کسر احکامت سر تسلیم پیش آرم
بامر و نهی فرمانت سگ طوق رضا باشم
ز لطفت گویم ار کیفیت ذوق و صفا یابم
ز قهرت دانم ار شایسته جور و جفا باشم
نه وقت انکسار عجز دل رنجانم از گردون
نه در خیر و تدارک نیز ممنون قضا باشم
اگر سلطانی عالم دهندم کی پسند افتد
پسند است اینکه درگاه ترا کمتر گدا باشم
چنان نبود که با خدام درگاهت شوم همدم
اگر با قدسیان در بارگاه کبریا باشم
شها این مقصد و این مدعا دارم که در عالم
ز لطفت و اصل هر مقصد و هر مدعا باشم
ز بحر فیض دریای نجف موجی رسد بر من
کنم غسل طریقت پاک از رجس خطا باشم
گهی از سایران جلوه گاه مصطفی گردم
گهی از زایران روضه خیرالنسا باشم
ز راه صدق باشم قاصد طوف حسن یعنی
بدان شه قاصد درگاه شاه کربلا باشم
ز زین العابدین و باقر و صادق رسم جایی
بارشاد ائمه قابل قرب خدا باشم
ز خاک خطه بغداد یابم نکهت موسی
ز اقلیم خراسان طالب نور رضا باشم
جواد از جود هادی از سخا بخشد مرا بهره
ز لطف عسکری مستوجب جود و سخا باشم
دمی کز ملک معنی سوی صورت مهدی هادی
بر افرازد لوای معدلت زیر لوا باشم
الهی چون فضولی روزیم کرد آن که پیوسته
ز الطاف علی و آل با برگ و نوا باشم
چو من در ابتدا از شاه مردان برده ام فیضی
چنان کن کین چنین از ابتدا تا انتها باشم
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۵
ای بقد و عارض و خط و لب آشوب جهان
سرو قد و لاله رخ ریحان خط و غنچه دهان
پر ز نقش خط و خال و نقد شوق ذوق تست
لوح دیده صفحه دل درج تن گنج دهان
با جمال و حسن و زیب و زینتت ناید برون
گل ز گلشن در ز دریا بت ز چین مه ز آسمان
میبرد ناز و عتاب و شیوه و رفتار تو
عقل از سر صبر از دل جان ز تن طاقت ز جان
دارد از گیسو و زلف و رنگ و رویت عاریت
بو بنفشه تاب سنبل آن گل رنگ ارغوان
رشک دارند از خط و رفتار و دندان و لبت
مشک چین و سرو باغ و در بحر و لعل کان
چون لب لعل و دهان و زلف قدت کس ندید
لعل شیرین درج خندان مشک تر سرو روان
رحم کن کز درد و داغ جور بیداد تو نیست
کار من جز ناله و فریاد زاری و فغان
جان برآمد لیک در جسم و سر چشم و دلم
غم همان سودا همان گریه همان حسرت همان
با که گویم چون کنم چاره چه سازم چون زیم
خلق بد دل زار و تو غافل فلک نامهربان
کو ثبات و طاقت و تاب و توانم تا کشم
از تو ناز از چرخ جو از خلق طعن از دل فغان
از خط و خال و رخ و چشم تو می یابد مدام
دیده نور و دل سرور روح ذوق تن توان
غالبا خال و خط و چشم و رخ خود سوده
بر ره بام و در و دیوار آن صاحب قران
کز ظهورش گشت در چین و عراق و روم و فارس
پست خاقان و قباد و قیصر و نوشیروان
احمد مرسل که هست از لطف و جود و علم و حلم
رام سازد وحش و طیر و آرام بخش انس و جان
سرو فرقان ناسخ توریت انجیل و زبور (؟)
نسخه جمعیت جاه و جلال و قدر و شان
سرور سردار صدر و سید نوع بشر
مرکز قطب و مدار و نقطه دور زمان
آنکه شد ذات و صفات و اسم و رسمش را طفیل
اول و آخر نهان و آشکار و بی گمان
سه موالید و دو کون و هشت خلد و ده عقول
چار طبع و شش جهت هفت اختر و نه آسمان
قبل عقل و عنصر و نفس فلک او را وجود
فوق عرش و کرسی و لوح و قلم او را مکان
رفرف و جبریل و میکایل و اسرافیل را
کرده میل و مهر شوق و ذوق در راهش دوان
عالم لاهوت ناسوت و مثال ملک را
سیر کرده دیده دانسته نموده امتحان
رعد و برق و ابر و بارانرا بحکمش انقیاد
آب و خاک و باد و آتش را ز بهرش اقتران
شرقی غربی جنوبی و شمالی هرچه هست
سال و ماه و روز و شب در خدمتش بسته میان
خواهد ار میل و مزاج و رای طبعش اعتدال
در تموز و در دی و در نوبهار و در خزان
میتوان با فیض لطف و خیر و خوبی جمع یافت
گرمی و سردی و خشکی و تری و یک زمان
گر رساند بهر دفع ظلم و جور و بغض و کین
بر بهایم صیت عدل و رأفت و امن و امان
میکند در چشم مار و پیل و شیر شاه باز
مور منزل پشه جا آهو وطن جعد آشیان
در میان مسلم و گبر و مجوسی و جهود
معجز او شهره مرد و زن و پیر و جوان
اهل ایمان را خیال و ذکر و فکر و مدح او
روح پرور راحت افزا کام ده نشئه رسان
منحصر در طلعت و خلق و ضمیر و نطق اوست
حسن صورت لطف سیرت مهر دل عذب لسان
بر سر خوان عطا و لطف و احسان و کرم
موسی و عیسی و داود و خلیلش میهمان
در ضیافت گاه قرب و قدر و عذر اعتبار
آدم و ادریس و نوح و خضر را گسترده خوان
حب و رفق الفت و تعظیم او دلرا صفا
بغضی نفی و نفرت و اکراه دین را زیان (؟)
ای منزه مدحت و ذات و صفات شان تو
از شمار و از قیاس و از حساب و از کران
دیده خلق از عدل و داد و لطف جودت آنچه دید
مردمک از چشم چشم از سر سر از تن تن ز جان
بام قصر و قدر جاه و دولت و بخت ترا
عقل نفس عنصر و افلاک زیبد نردبان
اهل کفر و شرک مکر و عذر اگر در رزم تو
خواست امداد از کمند و گرز و پیکان و کمان
بهر دفع تیغ و ز خرشان (؟) محکوم تو
آفتابست و مه نو اخترست و کهکشان
شکرلله حب شوق و ذوق و مهرت در دلم
مستدام است و مخلد باقیست و جاودان
دایم از یمن عطا و لطف جود شفقتت
کام یابم کام کارم کام بینم کام ران
تا فضولی را بود سال و مه و شام و سحر
از زبان رسم از دل اسم از جان اثر از تن نشان
باد او را شوق و سودا و خیال مدح تو
حرز جان تعویذ سر آرام جان ورد زبان
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۶
در آرزوی ناوک او مردم ای کمان
سستی مکن بسویم ازو ناوکی رسان
در جان من همیشه خیال خدنگ او
مانند آن الف که بود در میان جان
ای چشم و غمزه ات زده صد ناوک جفا
گه آشکار بر دل و جانم گهی نهان
با طبع تیز تیر تو تعلیمها گرفت
زان قد دلربا و ازان چشم دلستان
بسته بسان چشم تو جان هر کجا افتاد
بربود دل چو قد تو هر سو که شد روان
تیر تو قابل دل سخت رقیب نیست
جایی که هست سنگ مکن تیر خود زیان
گاهی اگر هوای کمانداریت بود
تیر ترا بسست تن خاکیم نشان
با قد دلربای تو الفت گرفت تیر
در راستی چو جنسیتی بود در میان
بنیاد کرد رسم رقابت کمان کج
بر ذوق وصل تیر چو پی برد ناگهان
بنهاد سر بگوش تو و کرد مو بمو
از عشق بی قراری او نکتها نهان
انداخت از تو دور و بخاک سیه نشاند
بالله که زور کرد بران زار و ناتوان
برداشت التفات تو از خاک تیره را
زین مرتبه چرا نگشد سر بر آسمان
دارد بدست بوس تو هر لحظه دست رس
از بهر شکر چون نگشاید چنین دهان
در خانه کمان چو مه من در آمدی
شد روز عمر کوته ازین غم بعاشقان
آری دلیل کوتهی روز روشنست
گاهی که آفتاب کند قوس را مکان
در آرزوی یافتن دولت وصال
چون من کمان کج شده قامت بسی زمان
در چله ها نشست ریاضت چنان کشد
کز ضعف پوست ماند کشید بر استخوان
آخر بحسن سعی چو اقبال قرب یافت
کردی تو در تحمل بیدادش امتحان
جذب محبت تو کشاکش برو فکند
ناورد تاب آن و برآورد صد فغان
جز من کراست طاقت جور و جفای تو
مخصوص من کس آنچه ز بیداد می توان
ای سرو از کدام چمن سر کشیده
سروی چو نیست همچو تو در هیچ بوستان
گویا نهال نورس باغ سیادتی
ز اولاد پاک شاه نجف میر انس و جان
آن سیدالبشر که طفیل وجود او
تأسیس یافت بنیه معموره جهان
آن مظهر سخا که بجمهور ممکنات
الطاف مهربانی او گشته میزبان
در میهمان سرای وجود از کمال جود
فیضش بخاص و عام رساند صلای خوان
بنهاد پا بکتف رسول از کمال قدر
بفراشت سر بذروه عرش از علوشان
آن صاحب کرامت و ساقی کوثر است
کو را ز خلق هر دو جهان را ز آب و نان
در عالم فنا و بقا لطف عام او
ضامن شده بر آمده از عهده ضمان
آدم چو بر بهار تقرب ز جرم یافت
در باغ بی خزان بهشت آفت خزان
آورد جانب نجف مرتضی پناه
تبدیل بقعه داد ز هر محنتش امان
ترک بهشت کرد و نجف را مقام ساخت
چو دید کاین مقام مبارکتر است از آن
نومید چون شود بنی آدم ز سروری
کآدم بخوان مرحمت اوست میهمان
ای دلدل تو از گره تنگنای دهر
تا عرش با براق نبی رفته هم عنان
از بطن قدرت آمده دایم بمهد فعل
حکم تو و رضای خدا هر دو توأمان
قول ترا اگر نکند فهم خصم تو
تیغ تو بس میان تو و خصم ترجمان
در حکمتی که کرد عیان هستی ترا
از کتم غیب مقصد اصلی غیب دان
این بود کز رموز خفی پرده بر کشی
بر جمله جهان تو همان را کنی عیان
عالم اگر چه داشت گمان در وجود حق
حقا که شد یقین بوجود تو آن گمان
تشبیه بحر و کان بدل و دست تست کفر
آن هر دو گر چه آمده زر بخش و درفشان
کی چون کف تو در بارادت فشاند بحر
کی چون دل تو زر برضا بخش کردکان
بهر معامله سوی تو بازار آخرت
گر کس برد متاع ولای تو زین دکان
جنت بدان متاع بود قیمت حقیر
راضی اگر شود دهد از دست رایگان
از بهر نظم گوهر انجم سپهر را
داده قضا ز حبل ولای تو ریسمان
دایم جزای دشمنیت محنت جحیم
پیوسته وفق دوستیت روضه جنان
از باغ معجزت گل سلمان شکوفه بست
ظاهر شداست کار تو بر پیر و بر جوان
ادراک را ز باز و کبوتر نموده
جاریست از تو ذکر ولایت بهر زبان
هستی در مدینه علم نبی ولی
آن در که هست نه فلکش خاک آستان
شاها منم کمینه سگ آستان تو
از چاکران آل و محبان خاندان
از بی کرانی گنهم نیست هیچ باک
دارم بلطف بی حدت امید بی کران
یارب امید وار بر آنم که بیش ازین
بخش مرا صفای دل و قوت زبان
تا بیش ازین سخن ز برای رضای تو
راند بمدح آل فضولی مدح خوان
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶
مکش بر دیده ای خورشید خاک آن کف پا را
مکن با خاک یکسان توتیای دیده ما را
بهر تاری ز جعد سنبلش دل بسته شیدایی
صبا بر هم مزن جمعیت دلهای شیدا را
دلم را کرد از زهر غم افلاک دوران پر
بیک جام شکسته کرد خالی هفت مینا را
ملک را نیست چون خورشید رخسار تو زیبایی
عیانست این نمی پوشد کسی رخسار زیبا را
تو سایه بر زمین انداختی یا دید خورشیدت
ترا در بر گرفت و بر زمین انداخت عیسا را
تمنای بقای عمر در دل داشتم اما
برون کرد آرزوی تیغت از دل این تمنا را
فضولی زین سبب خونابه را در دیده جا کردم
که می آرد بخاطر هر دم آن گلبرگ رعنا را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹
چه گونه فاش نگردد غم نهانی ما
بشرح حال زبانیست بی زبانی ما
برون مباد زمانی ز جان ما غم یار
که در بلا غم یارست یار جانی ما
در سرشک بپای تو ریختیم و خوشیم
که صرف راه تو شد نقد زندگانی ما
شکست بار غمت قد ما چه سنگ دلی
که هیچ رحم نکردی به ناتوانی ما
زمانه دشمن ما گشت در غمت گویا
که رشک برد بر ایام شادمانی ما
شدیم سالک راه وفات لیک چه سود
که عمر تاب ندارد به همعنانی ما
رسیده ایم فضولی ز فیض عشق کام
بس است درد و غم اسباب کامرانی ما
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
بخاک ره کشیدم صورت جسم نزارم را
بدین صورت مگر بوسم کف پای نگارم را
غبار رهگذارم کرد شوق امید آن دارم
که گاهی خیزم و گیرم رکاب شهسوارم را
شدم خاک ره غم اشک خواهد ریخت بر حاکم
بهر چشمی که دوران توتیا سازد غبارم را
ره رسوایی از فرهاد و مجنون یافتم خالی
ز خار و خس زمانه پاک کرده رهگذارم را
غبار آستانت گریه ام را می دهد تسکین
ازین به توتیایی نیست چشم اشکبارم را
حذر کن ای فلک از آه و اشک من مکن کاری
که ناگه بر کشم از قهر تیغ آبدارم را
فضولی قصه بیداد آن گلرخ چه می خوانی
چرا نومید می سازی دل امیدوارم را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
نهان می سوخت چون شمع آتش دل رشته جان را
زبان حالم آخر کرد روشن سوز پنهان را
ز رشک آن که دامن روی بر پای تو می مالد
بدامن می رسانم متصل چاک گریبان را
نظر بر حال من از چشم بیمارت عجب نبود
که اهل درد می دانند قدر دردمندان را
بخوناب جگر آغشته ام چون لاله سر تا پا
اثر بینید داغ عشق آن گلبرگ خندان را
دلی شد بسته هر تار زلفت حسبة لله
کره مفکن برو بر هم مزن جمعی پریشان را
ز خط بر مصحف حسنت فزون شد رغبت دلها
که با اعراب طفلان خوبتر خوانند قرآن را
فضولی صفحه جان را ز عکس دانه خالش
چنان پر کن که مطلق جا نماند داغ هجران را