عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۳ - در ستایش حضرت رسالت پناهی صلی الله علیه واله گوید
بهین نقش کلک جهان آفرین
پرستنده ی خاص جان آفرین
به خلق اولین جلوه ی کردگار
به دین آخرین آیت استوار
شه ابطحی داور یثربی
جهان را خدیو و خدا را نبی
ملک لشگر و آسمان پیشگاه
رسولی که پیغمبران راست شاه
محمد که بر چهر دین غازه زوست
همه آفرینش پر آوازه زوست
مراو را چو پروردگار آفرید
نمود از رخش صورت خود پدید
نشان گر نبود او ز هستی نبود
در آفاق یزدان پرستی نبود
به جسم جهان جان تک پاک او
جبین سوده نه چرخ بر خاک او
به چنبر درش گردن راستین
عیان دست دادارش از آستین
زهی بنده کز فر فرخنده گی
خداییش در کسوت بنده گی
رخ کبریا صورت آرا شده ست
زدیدار او آشکارا شده ست
جمالش که نور علی نور بود
فروزنده ی آتش طور بود
ز قهرش خبر داده طوفان نوح (ع)
ز مهرش تن بوالبشر(ع)دید ر وح
از او کرده داوود (ع) آهنگری
وزو دست جم برده انگشتری
ازو رفته سوی فلک با شتاب
مسیحا(ع) به مهمانی آفتاب
بنای صنم خانه درهم شکست
نمانده نشان از بت و بت پرست
به دین پروری چون فرو کوفت کوس
بمرد آتش موبدان محبوس
چو شد شعله ی نارخشمش بلند
شرر زد به زرتشت و استا وزند
شرار شکوهش برآورد دود
زقسیس و ترسا و حبر و جهود
زتیغ سر انگشت او یافت بیم
که گشت اسپر بدر رخشان دو نیم
چو او را گه زادن اندر رسید
شد از معجزش بس شگفتی پدید
به ایوان کسری درآمد شکست
شد آتشکده ی پارس با خاک پست
ز دریای ساوه نجوشید نم
ز دشت سماوه بجوشیدیم
درآن شب که فرمان معراج یافت
به سرزین شکوه ایزدی تاج یافت
گشاد از هوا طایر سدره پر
براقی بیاورد طاووس فر
براقی که چون پویه اوری شدی
ازآن سوی امکان فراتر شدی
بدان باره بنشست پیغمبرا
گشاد آن عقاب بهشتی پرا
به یکدم شد از بنگه خاکیان
بدان سوتر از کاخ افلاکیان
چو بر ذروه ی عرش حق پا نهاد
لب عرش بر پای او بوسه داد
سخن کوته آنجا رسید آن جناب
که از یار چیزی نماندش حجاب
جهان بینش دید آنچه بایست دید
به گوش آمدش هر چه باید شنید
بدین پیکر خاکی آن سرفراز
برفت و بیامد ز معراج باز
نه در خواب بود و نه در بیخودی
به بیداری و فره ی ایزدی
شد و آمد آن داور دین چنان
که لفظ شد آمد رود بر زبان
سخن گفت آن شب به صورت جلی
خدا با رسول از زبان علی(ع)
پرستنده ی خاص جان آفرین
به خلق اولین جلوه ی کردگار
به دین آخرین آیت استوار
شه ابطحی داور یثربی
جهان را خدیو و خدا را نبی
ملک لشگر و آسمان پیشگاه
رسولی که پیغمبران راست شاه
محمد که بر چهر دین غازه زوست
همه آفرینش پر آوازه زوست
مراو را چو پروردگار آفرید
نمود از رخش صورت خود پدید
نشان گر نبود او ز هستی نبود
در آفاق یزدان پرستی نبود
به جسم جهان جان تک پاک او
جبین سوده نه چرخ بر خاک او
به چنبر درش گردن راستین
عیان دست دادارش از آستین
زهی بنده کز فر فرخنده گی
خداییش در کسوت بنده گی
رخ کبریا صورت آرا شده ست
زدیدار او آشکارا شده ست
جمالش که نور علی نور بود
فروزنده ی آتش طور بود
ز قهرش خبر داده طوفان نوح (ع)
ز مهرش تن بوالبشر(ع)دید ر وح
از او کرده داوود (ع) آهنگری
وزو دست جم برده انگشتری
ازو رفته سوی فلک با شتاب
مسیحا(ع) به مهمانی آفتاب
بنای صنم خانه درهم شکست
نمانده نشان از بت و بت پرست
به دین پروری چون فرو کوفت کوس
بمرد آتش موبدان محبوس
چو شد شعله ی نارخشمش بلند
شرر زد به زرتشت و استا وزند
شرار شکوهش برآورد دود
زقسیس و ترسا و حبر و جهود
زتیغ سر انگشت او یافت بیم
که گشت اسپر بدر رخشان دو نیم
چو او را گه زادن اندر رسید
شد از معجزش بس شگفتی پدید
به ایوان کسری درآمد شکست
شد آتشکده ی پارس با خاک پست
ز دریای ساوه نجوشید نم
ز دشت سماوه بجوشیدیم
درآن شب که فرمان معراج یافت
به سرزین شکوه ایزدی تاج یافت
گشاد از هوا طایر سدره پر
براقی بیاورد طاووس فر
براقی که چون پویه اوری شدی
ازآن سوی امکان فراتر شدی
بدان باره بنشست پیغمبرا
گشاد آن عقاب بهشتی پرا
به یکدم شد از بنگه خاکیان
بدان سوتر از کاخ افلاکیان
چو بر ذروه ی عرش حق پا نهاد
لب عرش بر پای او بوسه داد
سخن کوته آنجا رسید آن جناب
که از یار چیزی نماندش حجاب
جهان بینش دید آنچه بایست دید
به گوش آمدش هر چه باید شنید
بدین پیکر خاکی آن سرفراز
برفت و بیامد ز معراج باز
نه در خواب بود و نه در بیخودی
به بیداری و فره ی ایزدی
شد و آمد آن داور دین چنان
که لفظ شد آمد رود بر زبان
سخن گفت آن شب به صورت جلی
خدا با رسول از زبان علی(ع)
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۰ - درمصمم شدن امام علیه السلام به مهاجرت از مدینه
شنیدم چو سبط رسول مجید
به ایوان برفت از سرای ولید
بدانست کآنقوم شیطان پرست
به آسانی از وی ندارند دست
به خود گفت آن به کزین سرزمین
روم تا بیاسایم از اهل کین
به غربت فزون گرچه دشواری است
بسی مرگ بهتر ازاین خواری است
پس آنگه شبی با دل دردناک
روان شد سوی تربت جد پاک
به پوزش درآن بارگاه بلند
خم آورد بالا و شد ارجمند
زتربت یکی نورشد آشکار
که خورشید ازشرم آن گشت تار
همه آفرینش پر ازنور شد
تو گفتی جهان وادی طور شد
شهنشه درآن نور مستور شد
ازآن جلوه نور علی نورشد
خود از تاب آن جلوه از هوش رفت
تو گفتی ز اندام او توش رفت
همان بیهشی در وی آمد پدید
که در طور بر پور عمران رسید
ولیکن نه این نور با آن یکی است
بگویم که این هردو را فرق چیست؟
بد آن نوری ازدوستان علی (ع)
که شد بر کلیم خدا منجلی
بد آن جلوه ی روی جان آفرین
که شد محو آن پور ضرغام دین
چو آن نور فرزند زهرا بدید
ازآن بارگه سوی مشکو چمید
اگر چه به دل راز بسیار داشت
نگفت ایچ و با وقت دیگر گذاشت
بلی محو معشوق گاه وصال
به گفتار دیگر ندارد مجال
به ایوان برفت از سرای ولید
بدانست کآنقوم شیطان پرست
به آسانی از وی ندارند دست
به خود گفت آن به کزین سرزمین
روم تا بیاسایم از اهل کین
به غربت فزون گرچه دشواری است
بسی مرگ بهتر ازاین خواری است
پس آنگه شبی با دل دردناک
روان شد سوی تربت جد پاک
به پوزش درآن بارگاه بلند
خم آورد بالا و شد ارجمند
زتربت یکی نورشد آشکار
که خورشید ازشرم آن گشت تار
همه آفرینش پر ازنور شد
تو گفتی جهان وادی طور شد
شهنشه درآن نور مستور شد
ازآن جلوه نور علی نورشد
خود از تاب آن جلوه از هوش رفت
تو گفتی ز اندام او توش رفت
همان بیهشی در وی آمد پدید
که در طور بر پور عمران رسید
ولیکن نه این نور با آن یکی است
بگویم که این هردو را فرق چیست؟
بد آن نوری ازدوستان علی (ع)
که شد بر کلیم خدا منجلی
بد آن جلوه ی روی جان آفرین
که شد محو آن پور ضرغام دین
چو آن نور فرزند زهرا بدید
ازآن بارگه سوی مشکو چمید
اگر چه به دل راز بسیار داشت
نگفت ایچ و با وقت دیگر گذاشت
بلی محو معشوق گاه وصال
به گفتار دیگر ندارد مجال
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۴۷ - انجمن شدن یاران جناب مسلم
برفت و بیامد فرستاده زود
بدو برشمرد آنچه بگذشته بود
زکردار مردان مذحج نژاد
هم ازکار فرمانده ی بد نهاد
چو آن داوری مسلم سرفراز
شنید ازفرستاده ی خویش باز
چنین داد یاران خود را پیام
که هان ای دلیران جوینده نام
سرافراز هانی به بند اندر است
گرفتار بد خوی زشت اختر است
برای من این رنج بروی رسید
مر این بار در یاری من کشید
بود گنج اندر دم اژدها
بکوشید کز بند گردد رها
بگفت این و پوشید ساز نبرد
برون شد زکاشانه فرزانه مرد
ز درگاه سالار برخواست غو
همه گرد گشتند مردان گو
بدان شیر مرد از پی کارزار
شدند انجمن چار باره هزار
دوطفل خود آن هاشمی زاد گرد
به بر خواند پنهان به قاضی سپرد
جم اهرمن سوز رزم آزمای
نشست ازبر باره ی باد پای
خروشان و جوشان چو ابر سیاه
همی سوی دژ راند با آن سپاه
علم ها به گردون برافراشتند
به دارای دژ نعره برداشتند
که ای بد گهر دیو پر رنگ و ریو
زجانت برآریم اکنون غریو
همین باره با خاک پست آوریم
تو ناپا کخو را به دست آوریم
هم ایدر بنه پا برون از سرای
که دیگر نمانیم مانی ز جای
ز کوفه یکی بانگ برشد به ابر
چنان چون زیک بیشه غژمان هژیر
زهر سو بدان دشمن کینه ساز
زبان ها به دشنام کردند باز
برآوای گردان پولاد پوش
چو دارنده ی دژ فرا داد گوش
سراسیمه دروزاه ی باره بست
پر اندیشه اندر پس در نشست
نبودش ز یاران تنی شصت بیش
ازآنان تنی چند را خواند پیش
بگفتا خرامید از ایدر به کوی
بدین فتنه جویان نمایید روی
به امید و بیم و به افسون مگر
پراکنده سازید شان سربه سر
بگویید کایدون ز شامی سپاه
بدین سو گروهی رسد کینه خواه
ندارید با آن سپه تاب جنگ
مسازید برخویشتن کار تنگ
شما را ازین فتنه جویی چه سود؟
جز این کز سر خود برآرید دود
برفتند و آن لشگر بی شمار
پراکنده کردند و برگشت کار
وزان بی وفایان نستوده رای
نماندند جز چند تن بربه جای
شبانگه که مسلم زبهر نماز
به سوی پرستشگه آمد فراز
نبد همره آن خداوندگار
به جز سی تن ازمردم نابکار
زمسجد به سوی سرا چون چمید
ازآنان یکی نیز با خود ندید
تفوباد بر روی ورای همه
به پیمان نا دیرپای همه
بدو برشمرد آنچه بگذشته بود
زکردار مردان مذحج نژاد
هم ازکار فرمانده ی بد نهاد
چو آن داوری مسلم سرفراز
شنید ازفرستاده ی خویش باز
چنین داد یاران خود را پیام
که هان ای دلیران جوینده نام
سرافراز هانی به بند اندر است
گرفتار بد خوی زشت اختر است
برای من این رنج بروی رسید
مر این بار در یاری من کشید
بود گنج اندر دم اژدها
بکوشید کز بند گردد رها
بگفت این و پوشید ساز نبرد
برون شد زکاشانه فرزانه مرد
ز درگاه سالار برخواست غو
همه گرد گشتند مردان گو
بدان شیر مرد از پی کارزار
شدند انجمن چار باره هزار
دوطفل خود آن هاشمی زاد گرد
به بر خواند پنهان به قاضی سپرد
جم اهرمن سوز رزم آزمای
نشست ازبر باره ی باد پای
خروشان و جوشان چو ابر سیاه
همی سوی دژ راند با آن سپاه
علم ها به گردون برافراشتند
به دارای دژ نعره برداشتند
که ای بد گهر دیو پر رنگ و ریو
زجانت برآریم اکنون غریو
همین باره با خاک پست آوریم
تو ناپا کخو را به دست آوریم
هم ایدر بنه پا برون از سرای
که دیگر نمانیم مانی ز جای
ز کوفه یکی بانگ برشد به ابر
چنان چون زیک بیشه غژمان هژیر
زهر سو بدان دشمن کینه ساز
زبان ها به دشنام کردند باز
برآوای گردان پولاد پوش
چو دارنده ی دژ فرا داد گوش
سراسیمه دروزاه ی باره بست
پر اندیشه اندر پس در نشست
نبودش ز یاران تنی شصت بیش
ازآنان تنی چند را خواند پیش
بگفتا خرامید از ایدر به کوی
بدین فتنه جویان نمایید روی
به امید و بیم و به افسون مگر
پراکنده سازید شان سربه سر
بگویید کایدون ز شامی سپاه
بدین سو گروهی رسد کینه خواه
ندارید با آن سپه تاب جنگ
مسازید برخویشتن کار تنگ
شما را ازین فتنه جویی چه سود؟
جز این کز سر خود برآرید دود
برفتند و آن لشگر بی شمار
پراکنده کردند و برگشت کار
وزان بی وفایان نستوده رای
نماندند جز چند تن بربه جای
شبانگه که مسلم زبهر نماز
به سوی پرستشگه آمد فراز
نبد همره آن خداوندگار
به جز سی تن ازمردم نابکار
زمسجد به سوی سرا چون چمید
ازآنان یکی نیز با خود ندید
تفوباد بر روی ورای همه
به پیمان نا دیرپای همه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۸ - درشکایت از آلایش به رنگ هستی و خود پرستی
تو ای قید هستی چه بندی مرا؟
که رنج دل مستمندی مرا
رها گر ز بند تو گردیدمی
به جز نیستی هیچ نگزیدمی
چه ستواری ای دل گسل بند من
تورا بگسلاند خداوند من
که از تست هر بد که آید مرا
ز بود تو هر فتنه زاید مرا
کسی کو؟ بسی سال و مه با تو زیست
ابر زندگانیش باید گریست
برو تا بیاسایم ازرنج ها
بیابم پس ازرنجها گنج ها
تویی رهزن دین و دنیای من
همی تازی از بهر یغمای من
تو دورم ز راه خدا می کنی
به بیگانگان آشنا می کنی
به اهل جهان و جهانم چه کار؟
به آنکس که خواهم مرا واگذار
برآنم که غیر ازتو ابلیس نیست
درآنجا که هستی تو ابلیس کیست؟
بدین گونه گر رهزنی ورد توست
تو استادی ابلیس شاگرد توست
نه آرام دارم ز دستت نه خواب
نه آسایش و صبر و نی توش و تاب
پی آنکه نانی ز خوانی خورم
بری آبرو چند برهر درم
به یکسو شو از راه من شرم دار
کزین پس نباشد مرا با تو کار
برو سوی آن کو خریدار توست
شب و روز مشتاق دیدار توست
یکی سوی دنیا پرستان بپای
که هست طلب نیست مرد خدای
تو نگذاری ای دشمن جان من
که تابد به من نور جانان من
تو زنگاری از آینه پاک شو
به یک سوی ازچشم ادراک شو
نیفزاید ازتو مرا دستگاه
تودانی که نبود اگر مدح شاه
نگویم به مدح کسی یک سخن
به تیغم ببرند اگر سر زتن
تو را از جهانداور دادرس
اگر خواهم از بهر اینست و بس
وگرنه جز او با کسم کارنیست
چو دانم جز اویم خریدار نیست
من و مدح شاهی که شاهنشهان
پرستندگانش به ملک جهان
من و آن خداوند را بندگی
که مهرش مرا داده فرخندگی
من و مهر آن زاده ی مصطفی (ص)
که هر درد را تربت او شفا
حسین آنکه فرمان دهد برقضا
دل و جان پیغمبر و مرتضی
که رنج دل مستمندی مرا
رها گر ز بند تو گردیدمی
به جز نیستی هیچ نگزیدمی
چه ستواری ای دل گسل بند من
تورا بگسلاند خداوند من
که از تست هر بد که آید مرا
ز بود تو هر فتنه زاید مرا
کسی کو؟ بسی سال و مه با تو زیست
ابر زندگانیش باید گریست
برو تا بیاسایم ازرنج ها
بیابم پس ازرنجها گنج ها
تویی رهزن دین و دنیای من
همی تازی از بهر یغمای من
تو دورم ز راه خدا می کنی
به بیگانگان آشنا می کنی
به اهل جهان و جهانم چه کار؟
به آنکس که خواهم مرا واگذار
برآنم که غیر ازتو ابلیس نیست
درآنجا که هستی تو ابلیس کیست؟
بدین گونه گر رهزنی ورد توست
تو استادی ابلیس شاگرد توست
نه آرام دارم ز دستت نه خواب
نه آسایش و صبر و نی توش و تاب
پی آنکه نانی ز خوانی خورم
بری آبرو چند برهر درم
به یکسو شو از راه من شرم دار
کزین پس نباشد مرا با تو کار
برو سوی آن کو خریدار توست
شب و روز مشتاق دیدار توست
یکی سوی دنیا پرستان بپای
که هست طلب نیست مرد خدای
تو نگذاری ای دشمن جان من
که تابد به من نور جانان من
تو زنگاری از آینه پاک شو
به یک سوی ازچشم ادراک شو
نیفزاید ازتو مرا دستگاه
تودانی که نبود اگر مدح شاه
نگویم به مدح کسی یک سخن
به تیغم ببرند اگر سر زتن
تو را از جهانداور دادرس
اگر خواهم از بهر اینست و بس
وگرنه جز او با کسم کارنیست
چو دانم جز اویم خریدار نیست
من و مدح شاهی که شاهنشهان
پرستندگانش به ملک جهان
من و آن خداوند را بندگی
که مهرش مرا داده فرخندگی
من و مهر آن زاده ی مصطفی (ص)
که هر درد را تربت او شفا
حسین آنکه فرمان دهد برقضا
دل و جان پیغمبر و مرتضی
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۴ - شرح حال ابن سعد لعین و پدرش سعد وقاص لعنته الله علیهما
درآن انجمن بود مردی پلید
که چشمی چو او کینه گستر ندید
ستم پیشه دون فطرتی پر فنی
جفا جوی و ناپاک و اهریمنی
سرشتش ز آتش نه از خاک بود
وگرخاک بد –خاک ناپاک بود
بدی گوهرش از نژاد حرام
پدرش اهرمن بود وعفریت مام
بدی مر عمر نام میشوم اوی
پدر سعدوقاص ناپاکخوی
نگویی که بد سعد یار علی
دو بین بود آن بد گهر زاحولی
چنان کافری کس ندارد به یاد
که نفرین بدان باب وآن پور باد
یکی قصه بنیوش اگر عاقلی
زسعد ابن وقاص خصم علی (ع)
شنیدم ز گوینده ای پاکرای
که درمسجد کوفه شیر خدای
به گاه جهانداری خویشتن
پس ازنوبت آخرین زان سه تن
به منبر یکی روز فرمود جای
بدانسان که برعرش – رحمان خدای
خدا ونبی را ستودن گرفت
زهر – در همی گفت راز شگفت
سپس گفت آن داور ارجمند
به مردم دران دم به بانگ بلند
که پرسید ازمن دراین انجمن
زآینده واز گذشته سخن
که آگاه سازم زهر رازتان
ازآن پیش کایم زگیتی نهان
ازآن انجمن سعد بدروزگار
چنین گفت با آن شه تاجدار
اگر راست گویی یکی بازگوی
که دارد سروریش من چند موی؟
بدو گفت گنجور علم خدای
که ای اهرمن زاده ی تیره رای
به وحی خدایی ازین پیشتر
مرا گفت پیغمبر تاجور
که بامن تو گویی برانجمن
ز ناپاکخویی بدینسان سخن
بود در بن هر سر موی توی
یکی دیو پر ریو ناپاکخوی
که تا زنده ای برتو نفرین کند
پس ازمردنت دوزخ آیین کند
ودیگر یکی کودک شیر خوار
تو راهست درخانه بد روزگار
که او دشمن نورعین من است
بداندیش فرخ حسین من است
شنیدم درآندم به نزدیک او
نشسته بدآن کودک زشتخو
بلی هرکه ناپاک بد گوهرش
نیاید کلام خدا باورش
زخردی بود گرگ نوزاد گرگ
که گرگی نماید چو گردد بزرگ
کنون بشنو از پور آن پر فساد
سخن با عبیدالله بن زیاد
چو فرزند مرجانه گفت این سخن
به پا خاست بن سعد زان انجمن
که چشمی چو او کینه گستر ندید
ستم پیشه دون فطرتی پر فنی
جفا جوی و ناپاک و اهریمنی
سرشتش ز آتش نه از خاک بود
وگرخاک بد –خاک ناپاک بود
بدی گوهرش از نژاد حرام
پدرش اهرمن بود وعفریت مام
بدی مر عمر نام میشوم اوی
پدر سعدوقاص ناپاکخوی
نگویی که بد سعد یار علی
دو بین بود آن بد گهر زاحولی
چنان کافری کس ندارد به یاد
که نفرین بدان باب وآن پور باد
یکی قصه بنیوش اگر عاقلی
زسعد ابن وقاص خصم علی (ع)
شنیدم ز گوینده ای پاکرای
که درمسجد کوفه شیر خدای
به گاه جهانداری خویشتن
پس ازنوبت آخرین زان سه تن
به منبر یکی روز فرمود جای
بدانسان که برعرش – رحمان خدای
خدا ونبی را ستودن گرفت
زهر – در همی گفت راز شگفت
سپس گفت آن داور ارجمند
به مردم دران دم به بانگ بلند
که پرسید ازمن دراین انجمن
زآینده واز گذشته سخن
که آگاه سازم زهر رازتان
ازآن پیش کایم زگیتی نهان
ازآن انجمن سعد بدروزگار
چنین گفت با آن شه تاجدار
اگر راست گویی یکی بازگوی
که دارد سروریش من چند موی؟
بدو گفت گنجور علم خدای
که ای اهرمن زاده ی تیره رای
به وحی خدایی ازین پیشتر
مرا گفت پیغمبر تاجور
که بامن تو گویی برانجمن
ز ناپاکخویی بدینسان سخن
بود در بن هر سر موی توی
یکی دیو پر ریو ناپاکخوی
که تا زنده ای برتو نفرین کند
پس ازمردنت دوزخ آیین کند
ودیگر یکی کودک شیر خوار
تو راهست درخانه بد روزگار
که او دشمن نورعین من است
بداندیش فرخ حسین من است
شنیدم درآندم به نزدیک او
نشسته بدآن کودک زشتخو
بلی هرکه ناپاک بد گوهرش
نیاید کلام خدا باورش
زخردی بود گرگ نوزاد گرگ
که گرگی نماید چو گردد بزرگ
کنون بشنو از پور آن پر فساد
سخن با عبیدالله بن زیاد
چو فرزند مرجانه گفت این سخن
به پا خاست بن سعد زان انجمن
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۱۱ - رفتن حبیب مظاهر به آوردن طایفه ای بنی اسد
شنیدم در آن دشت با شهریار
سپه بد هزار و پیاده هزار
دهم شب که شه کردشان آزمون
به گردش نماندند ازصد فزون
بد انسان که خواهد شدن گفته باز
چو هنگام آن زین پس آید فراز
حبیب مظاهر ز یاران شاه
چو دید آن فزونی ز کوفی سپاه
سوی داور دادگر شد روان
خم آورد بالا چو شاخ نوان
چنین با خداوند دین راند راز
که قوم من ای شاه گیتی طراز
دراین سرزمین اند نزدیک و دور
فزونند درمردی و فر و زور
همه با من ای رهنمای جهان
زیک پروزند وز یک دودمان
بفرمای دستوری ام کاین زمان
شوم نزد آن نامداران چمان
ازایشان یکی بهره یار آورم
به لشگرگه شهریار آورم
شه حیدری فر جوازش بداد
روان گشت پیر خردمند شاد
چو نزدیک خیل خود آمد فراز
شدندش اسد گوهران پیشباز
بسی در برش پوزش آراستند
همه عذر شرمنده گی خواستند
که شاد آمدی ای شبان رمه
تو را بنده گانیم از جان همه
ستاده همه تا چه فرمان دهی
که مان مهتر قوم و پیر رهی
به ایشان چنین گفت فرخ حبیب
که ای دوده را تن به تن فر و زیب
شما گر بخواهید روز شمار
زخشم خدا آمدن رستگار
پناه جهان اندرین سرزمین
غریب است و بی یاور و بی معین
به لشگر گهش روی یاری نهید
به مردانگی پیش او جان دهید
چو لختی به اندرزشان لب گشاد
به پوزش بگفتند کای پیر راد
همه کهترانیم و بر ما بزرگ
تویی ای سرافراز – پیر سترگ
به فرمان تو گوش بنهاده ایم
سرو پیکر جان تو را داده ایم
شنید این چو از دوده فرزانه مرد
ستایش به هر یک بی اندازه کرد
نود مرد رزم آور تیغ دار
گزین کرد از آنان پی کارزار
به همره بیاورد و بسپرد راه
که پیوسته گردد به یاران شاه
ستمکار بن سعد ناپاکزاد
گروهی ز لشگر به ازرق بداد
فرستاد زی رزم آنان دمان
ابا نیزه و تیغ و تیر وکمان
چو دیدند نامی جوانان خیل
که آمد سپاهی به کردار سیل
کشیدند ازدل چوتندر خروش
پی رزم آنان سپردند هوش
به هم بر دو رویه سپه تاختند
دم گاودم پر نوا ساختند
چو لختی نمودند با هم نبرد
به چرخ ازسم اسبشان خاست گرد
به یاران فرخنده گوهر حبیب
زکوفی سواران درآمد نهیب
هم از بد سگالان تنی صد نگون
به خاک آمدند از فراز هیون
چو دیدند یاران پاکیزه رای
که درجنگ دشمن ندارند پای
ز رزم بداندیش رخ تافتند
سوی بنگه خویش بشتافتند
حبیب سرافراز زینسان چو دید
سوی لشگر شاه تنها چمید
به شه گفت زان کوشش وکارزار
هم از کار آنان که آورد یار
شهنشه از آن داستان عجب
شگفتی به لا حول بگشاد لب
سپه بد هزار و پیاده هزار
دهم شب که شه کردشان آزمون
به گردش نماندند ازصد فزون
بد انسان که خواهد شدن گفته باز
چو هنگام آن زین پس آید فراز
حبیب مظاهر ز یاران شاه
چو دید آن فزونی ز کوفی سپاه
سوی داور دادگر شد روان
خم آورد بالا چو شاخ نوان
چنین با خداوند دین راند راز
که قوم من ای شاه گیتی طراز
دراین سرزمین اند نزدیک و دور
فزونند درمردی و فر و زور
همه با من ای رهنمای جهان
زیک پروزند وز یک دودمان
بفرمای دستوری ام کاین زمان
شوم نزد آن نامداران چمان
ازایشان یکی بهره یار آورم
به لشگرگه شهریار آورم
شه حیدری فر جوازش بداد
روان گشت پیر خردمند شاد
چو نزدیک خیل خود آمد فراز
شدندش اسد گوهران پیشباز
بسی در برش پوزش آراستند
همه عذر شرمنده گی خواستند
که شاد آمدی ای شبان رمه
تو را بنده گانیم از جان همه
ستاده همه تا چه فرمان دهی
که مان مهتر قوم و پیر رهی
به ایشان چنین گفت فرخ حبیب
که ای دوده را تن به تن فر و زیب
شما گر بخواهید روز شمار
زخشم خدا آمدن رستگار
پناه جهان اندرین سرزمین
غریب است و بی یاور و بی معین
به لشگر گهش روی یاری نهید
به مردانگی پیش او جان دهید
چو لختی به اندرزشان لب گشاد
به پوزش بگفتند کای پیر راد
همه کهترانیم و بر ما بزرگ
تویی ای سرافراز – پیر سترگ
به فرمان تو گوش بنهاده ایم
سرو پیکر جان تو را داده ایم
شنید این چو از دوده فرزانه مرد
ستایش به هر یک بی اندازه کرد
نود مرد رزم آور تیغ دار
گزین کرد از آنان پی کارزار
به همره بیاورد و بسپرد راه
که پیوسته گردد به یاران شاه
ستمکار بن سعد ناپاکزاد
گروهی ز لشگر به ازرق بداد
فرستاد زی رزم آنان دمان
ابا نیزه و تیغ و تیر وکمان
چو دیدند نامی جوانان خیل
که آمد سپاهی به کردار سیل
کشیدند ازدل چوتندر خروش
پی رزم آنان سپردند هوش
به هم بر دو رویه سپه تاختند
دم گاودم پر نوا ساختند
چو لختی نمودند با هم نبرد
به چرخ ازسم اسبشان خاست گرد
به یاران فرخنده گوهر حبیب
زکوفی سواران درآمد نهیب
هم از بد سگالان تنی صد نگون
به خاک آمدند از فراز هیون
چو دیدند یاران پاکیزه رای
که درجنگ دشمن ندارند پای
ز رزم بداندیش رخ تافتند
سوی بنگه خویش بشتافتند
حبیب سرافراز زینسان چو دید
سوی لشگر شاه تنها چمید
به شه گفت زان کوشش وکارزار
هم از کار آنان که آورد یار
شهنشه از آن داستان عجب
شگفتی به لا حول بگشاد لب
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۱۳ - ذکر بستن ابن سعد آب را برروی امام علیه السلام
به فرزند مرجانه رفت آگهی
که فرمانده ی تخت شاهنشهی
بکنده به خرگاه چاهی شگرف
که آبش بود سرد – مانند برف
نوشت آن ستم گستر نابکار
به بن سعد ناپاک نستوده کار
که برشاه دین کار بنمای تنگ
مهل تا کند چاه و پیش آر جنگ
به فرمان دژخیم بیدادگر
عمر آن تبه گوهر کینه ور
نگهبان و جاسوس برشه گماشت
به عیوق منجوق کین برفراشت
چو لب تشنه گشتند اهل حرم
کشیدند آه از دل پر زغم
زافغانشان شه به چهر اشک راند
سپهدار اسلام را پیش خواند
دل آگاه شیر کنام یلی
مه هاشمی نور چشم علی
ببوسید نزد شهنشه زمین
بدو گفت سبط رسول امین
گزین کن زیاران حق سی سوار
پیاده دو ده مرد خنجر گذار
ازیدر به همراه یاران شتاب
برو تا به نزدیکی رود آب
مگر دشمنان را شکست آوری
گوارنده آبی به دست آوری
شنید این چو عباس از شاه دین
پذیرفت فرمان و بر شد به زین
به همره دو ده مشک و پنجاه مرد
ببرد و برانگیخت هامون نورد
چو سیل اندر آمد در آن رودبار
ز پی آن دلیران دشمن شکار
چو آن قوم را عمر و حجاج دید
بگفتا ز بهر چه کار آمدید؟
هلال سرافراز گفتا بدوی
منم ابن عم تو ای کینه جوی
زبان خشک و دل پر زتاب آمدم
سوی رود از بهر آب آمدم
بدو گفت زشت اختر بدنهاد
که ای نامور راد فرخ نژاد
بیاشام ازین آب شیرین گوار
گوارا بود بر تو ای نامدار
بدو گفت جان دلیری هلال
که ای مرد زشت اختر بد سگال
چسان شدروا؟آن که من سردآب
بنوشم نشانم زدل التهاب؟
چنین گفت اهریمن پر فساد
که این است فرمان ابن زیاد
ازو چون هلال دلیر این شنید
به یاران فرخ خروشی کشید
که هان مشک ها پر زآب آورید
سوی خیمه ی شه شتاب آورید
دلیران به فرمان آن کامیاب
نمودند پر مشک ها را زآب
چو آگاه گشتند کوفی سپاه
ببستند ره را به یاران شاه
جهانجوی – عباس پیروز روز
شهاب درخشان عفریت سوز
سپه رابه تیغ آنچنان بیم داد
که کس نامدش جنگ جستن به یاد
پراکنده گشتند از رزمگاه
زگرد سرافراز یاران شاه
به پیروزی آن شیر مردان دین
سبک بازگشتند از آن دشت کین
چو باد خزان در شتاب آمدند
سوی شاه با مشک آب آمدند
که فرمانده ی تخت شاهنشهی
بکنده به خرگاه چاهی شگرف
که آبش بود سرد – مانند برف
نوشت آن ستم گستر نابکار
به بن سعد ناپاک نستوده کار
که برشاه دین کار بنمای تنگ
مهل تا کند چاه و پیش آر جنگ
به فرمان دژخیم بیدادگر
عمر آن تبه گوهر کینه ور
نگهبان و جاسوس برشه گماشت
به عیوق منجوق کین برفراشت
چو لب تشنه گشتند اهل حرم
کشیدند آه از دل پر زغم
زافغانشان شه به چهر اشک راند
سپهدار اسلام را پیش خواند
دل آگاه شیر کنام یلی
مه هاشمی نور چشم علی
ببوسید نزد شهنشه زمین
بدو گفت سبط رسول امین
گزین کن زیاران حق سی سوار
پیاده دو ده مرد خنجر گذار
ازیدر به همراه یاران شتاب
برو تا به نزدیکی رود آب
مگر دشمنان را شکست آوری
گوارنده آبی به دست آوری
شنید این چو عباس از شاه دین
پذیرفت فرمان و بر شد به زین
به همره دو ده مشک و پنجاه مرد
ببرد و برانگیخت هامون نورد
چو سیل اندر آمد در آن رودبار
ز پی آن دلیران دشمن شکار
چو آن قوم را عمر و حجاج دید
بگفتا ز بهر چه کار آمدید؟
هلال سرافراز گفتا بدوی
منم ابن عم تو ای کینه جوی
زبان خشک و دل پر زتاب آمدم
سوی رود از بهر آب آمدم
بدو گفت زشت اختر بدنهاد
که ای نامور راد فرخ نژاد
بیاشام ازین آب شیرین گوار
گوارا بود بر تو ای نامدار
بدو گفت جان دلیری هلال
که ای مرد زشت اختر بد سگال
چسان شدروا؟آن که من سردآب
بنوشم نشانم زدل التهاب؟
چنین گفت اهریمن پر فساد
که این است فرمان ابن زیاد
ازو چون هلال دلیر این شنید
به یاران فرخ خروشی کشید
که هان مشک ها پر زآب آورید
سوی خیمه ی شه شتاب آورید
دلیران به فرمان آن کامیاب
نمودند پر مشک ها را زآب
چو آگاه گشتند کوفی سپاه
ببستند ره را به یاران شاه
جهانجوی – عباس پیروز روز
شهاب درخشان عفریت سوز
سپه رابه تیغ آنچنان بیم داد
که کس نامدش جنگ جستن به یاد
پراکنده گشتند از رزمگاه
زگرد سرافراز یاران شاه
به پیروزی آن شیر مردان دین
سبک بازگشتند از آن دشت کین
چو باد خزان در شتاب آمدند
سوی شاه با مشک آب آمدند
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۷ - درذکر گفتگوی جناب حر ریاحی با عمر سعد و بیرون آمد از لشگر مخالف
همان حر که سالاری آزاه بود
به یکسوی ازآن لشگر استاده بود
چو دید از سپاه گران چیره گی
به رزم خداوند خود خیره گی
بجنبید مردانه رگ بر تنش
پر از چین شد ابروی شیرافکنش
چو رخشنده برق و خروشنده رعد
بیامد برپور ناپاک سعد
بدو گفت کای دل به کین کرده سخت
بداندیش پیغمبر نیکبخت
چه از پور مرجانه دیدی همی
که از پور زهرا بریدی همی
نبود این گمانم که انجام تو
تبه گردد و زشت زین کام تو
سپه ساخته رایت افراشتی
کنون جنگجویی تویا آشتی؟
بگفتا کنم رزمی امروز من
که افسانه ماند به دهر کهن
چه رزمی که میدان آوردگاه
شود پر، ز دست و سر رزمخواه
چه رزمی که کافوری از بیم او
شود موی مردان مشکینه موی
بدو اینچنین گفت آزاده مرد
که ای با خداوند خود درنبرد
بسی خواست این آن جهان شهریار
که تازد ازیدر به یثرب دیار
نپذرفتی آن خواسته را زشاه
به مکر و فریبت زد ابلیس راه
به آهنگ کین با جهانبان خویش
زدی چاک بر جامه ی جان خویش
بدو پور سعد بد اندیش گفت
که ای با خرد پاک جان تو بخت
گر این کار بودی به فرمان من
پذیرفتمی گفت شاه زمن
چه سازم ولی کاندرین کارزار
برون رفته از دست من اختیار
چو بشنید این گونه حر زان پلید
دژم گشت و ابروی درهم کشید
به لشگر گه خویش پس همچو باد
بیامد به آرامگه ایستاد
به مردی که او رابدی قره نام
بگفت آن یلی را هژبر کنام
که من خواهم ای پر دل کامیاب
بدین باره ی خویشتن داد آب
تو هم خواهی ار باره گی آب داد
زلشگر برون تاز با من چو باد
بگفت این و برتاخت از وی عنان
تن مرد لرزان چو چوب سنان
بدانسان چو یک لخت پیمود راه
مهاجر بدو گفت کای رزمخواه
تو را کوفیان با سواری هزار
برابر شمارند در کارزار
که این کوه آهن بجنباند سخت
که لرزد چو یا زنده شاخ درخت
یکی دار ستوار پا در رکیب
چنین مگسل از کف عنان شکیب
ببین تا خواهد شد انجام کار
دراین روز و این دشت و این کارزار
سپهبد بدو گفت کز دشمنم
نه بیم است کاینگونه لرزد تنم
به میدان چو من بر بیازم سنان
ستاره ز بیمم بپیچد عنان
من از اژدر و شیر ترسان نیم
زیک دشت لشگر هراسان نیم
بدینگونه لرزم ز خشم خدای
که تابم ببرد از تن و دل ز جای
به دوزخ همی خواندم دیو زشت
ولی پاک یزدان به سوی بهشت
ندانم ز پیکار نفس و خرد
چه امروز برمن همی بگذرد
همان به که سازم خرد رهنمای
سپارم سر نفس را زیر پای
به یکسوی ازآن لشگر استاده بود
چو دید از سپاه گران چیره گی
به رزم خداوند خود خیره گی
بجنبید مردانه رگ بر تنش
پر از چین شد ابروی شیرافکنش
چو رخشنده برق و خروشنده رعد
بیامد برپور ناپاک سعد
بدو گفت کای دل به کین کرده سخت
بداندیش پیغمبر نیکبخت
چه از پور مرجانه دیدی همی
که از پور زهرا بریدی همی
نبود این گمانم که انجام تو
تبه گردد و زشت زین کام تو
سپه ساخته رایت افراشتی
کنون جنگجویی تویا آشتی؟
بگفتا کنم رزمی امروز من
که افسانه ماند به دهر کهن
چه رزمی که میدان آوردگاه
شود پر، ز دست و سر رزمخواه
چه رزمی که کافوری از بیم او
شود موی مردان مشکینه موی
بدو اینچنین گفت آزاده مرد
که ای با خداوند خود درنبرد
بسی خواست این آن جهان شهریار
که تازد ازیدر به یثرب دیار
نپذرفتی آن خواسته را زشاه
به مکر و فریبت زد ابلیس راه
به آهنگ کین با جهانبان خویش
زدی چاک بر جامه ی جان خویش
بدو پور سعد بد اندیش گفت
که ای با خرد پاک جان تو بخت
گر این کار بودی به فرمان من
پذیرفتمی گفت شاه زمن
چه سازم ولی کاندرین کارزار
برون رفته از دست من اختیار
چو بشنید این گونه حر زان پلید
دژم گشت و ابروی درهم کشید
به لشگر گه خویش پس همچو باد
بیامد به آرامگه ایستاد
به مردی که او رابدی قره نام
بگفت آن یلی را هژبر کنام
که من خواهم ای پر دل کامیاب
بدین باره ی خویشتن داد آب
تو هم خواهی ار باره گی آب داد
زلشگر برون تاز با من چو باد
بگفت این و برتاخت از وی عنان
تن مرد لرزان چو چوب سنان
بدانسان چو یک لخت پیمود راه
مهاجر بدو گفت کای رزمخواه
تو را کوفیان با سواری هزار
برابر شمارند در کارزار
که این کوه آهن بجنباند سخت
که لرزد چو یا زنده شاخ درخت
یکی دار ستوار پا در رکیب
چنین مگسل از کف عنان شکیب
ببین تا خواهد شد انجام کار
دراین روز و این دشت و این کارزار
سپهبد بدو گفت کز دشمنم
نه بیم است کاینگونه لرزد تنم
به میدان چو من بر بیازم سنان
ستاره ز بیمم بپیچد عنان
من از اژدر و شیر ترسان نیم
زیک دشت لشگر هراسان نیم
بدینگونه لرزم ز خشم خدای
که تابم ببرد از تن و دل ز جای
به دوزخ همی خواندم دیو زشت
ولی پاک یزدان به سوی بهشت
ندانم ز پیکار نفس و خرد
چه امروز برمن همی بگذرد
همان به که سازم خرد رهنمای
سپارم سر نفس را زیر پای
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸ - آمدن حر به خدمت امام و توبه نمودن و پذیرفتن حضرت توبه ی آن سعادتمند را
چو گفت این درفش دلیری فراخت
بزد اسب و زی لشگر شاه تاخت
پیاده شد و ریخت ازدیده آب
به گوهر بیامود شه را رکاب
بدو گفت کای عرش فرشت رهت
ایا شیر گردون سگ درگهت
یکی بنده از خواجه بگریخته
بیامد به خاک آبرو ریخته
گنه کرده زشتی بیاراسته
ستم برخداوند خود خواسته
پذیری اگر پوزش اوبه مهر
کله گوشه ساید به هفتم سپهر
به خود بد سگالیدم ای شهریار
زکوفه چو ایدر شدم رهسپار
ندانستم ای دارو دادگر
که این لشگر کشن پرخاشخور
بدینسان همی با تو جنگ آورند
به کین تو رخ بی درنگ آورند
اگر بودمی آگه از کارشان
نگردیدمی یک نفس یارشان
چو دیدم که بخشش بود خوی تو
از آن لابه گر آمدم سوی تو
پشیمانم از کرده ی خویشتن
تو نیکی کن ار زشت شد کار من
فرو پوش چشم از گنه کاری ام
ببخشای بر مویه و زاری ام
کیم من به پیش تویک مشت خاک
زآلوده گی ها مراساز پاک
تو مپسند سوزد درآتش تنم
خدا و پیمبر شود دشمنم
یکی قطره ام به که بپسندی ام
به دریای رحمت بپیوندی ام
همی بود زینسان زمانی دراز
به پیش خداوند دین مویه ساز
شهنشه چو او را بدینگونه یافت
چو خورشید رخشان بدان ذره تافت
سترد از رخش کرد و بنواختش
زبند غم آزاد دل ساختش
بدوگفت: ایمن شو از ترس و باک
که یزدانت از هر گنه کرد پاک
چو آزادی آمد سرانجام تو
از آن کرد حر مادرت نام تو
سراز خاک بردار و قد برفراز
که هستی به هر در سراسر فراز
سپهدار فرخ چوگل بر شکفت
بیفراشت بالا و با شاه گفت:
که ای پور پیغمبر و بوتراب
پدر را شب دوش دیدم به خواب
مراگفت: کای زاده ی رزمخواه
کجا رفته بودی دراین چند گاه؟
بدو پاسخ آراستم این چنین
که ره بسته بودم به دارای دین
بزد بانگ بر من پدر خشمناک
که مانا نترسی زیزدان پاک؟
تو یزدان پرستی نه اهریمنی
مکن با خداوند خود دشمنی
عنان باز گردان ازین راه زشت
مرو سوی دوزخ بچم زی بهشت
زکردار بد دست کوتاه کن
برو جان و سر برخی شاه کن
کنون شکر گویم سبط رسول (ص)
نمود از کرم توبه ی من قبول
بزد اسب و زی لشگر شاه تاخت
پیاده شد و ریخت ازدیده آب
به گوهر بیامود شه را رکاب
بدو گفت کای عرش فرشت رهت
ایا شیر گردون سگ درگهت
یکی بنده از خواجه بگریخته
بیامد به خاک آبرو ریخته
گنه کرده زشتی بیاراسته
ستم برخداوند خود خواسته
پذیری اگر پوزش اوبه مهر
کله گوشه ساید به هفتم سپهر
به خود بد سگالیدم ای شهریار
زکوفه چو ایدر شدم رهسپار
ندانستم ای دارو دادگر
که این لشگر کشن پرخاشخور
بدینسان همی با تو جنگ آورند
به کین تو رخ بی درنگ آورند
اگر بودمی آگه از کارشان
نگردیدمی یک نفس یارشان
چو دیدم که بخشش بود خوی تو
از آن لابه گر آمدم سوی تو
پشیمانم از کرده ی خویشتن
تو نیکی کن ار زشت شد کار من
فرو پوش چشم از گنه کاری ام
ببخشای بر مویه و زاری ام
کیم من به پیش تویک مشت خاک
زآلوده گی ها مراساز پاک
تو مپسند سوزد درآتش تنم
خدا و پیمبر شود دشمنم
یکی قطره ام به که بپسندی ام
به دریای رحمت بپیوندی ام
همی بود زینسان زمانی دراز
به پیش خداوند دین مویه ساز
شهنشه چو او را بدینگونه یافت
چو خورشید رخشان بدان ذره تافت
سترد از رخش کرد و بنواختش
زبند غم آزاد دل ساختش
بدوگفت: ایمن شو از ترس و باک
که یزدانت از هر گنه کرد پاک
چو آزادی آمد سرانجام تو
از آن کرد حر مادرت نام تو
سراز خاک بردار و قد برفراز
که هستی به هر در سراسر فراز
سپهدار فرخ چوگل بر شکفت
بیفراشت بالا و با شاه گفت:
که ای پور پیغمبر و بوتراب
پدر را شب دوش دیدم به خواب
مراگفت: کای زاده ی رزمخواه
کجا رفته بودی دراین چند گاه؟
بدو پاسخ آراستم این چنین
که ره بسته بودم به دارای دین
بزد بانگ بر من پدر خشمناک
که مانا نترسی زیزدان پاک؟
تو یزدان پرستی نه اهریمنی
مکن با خداوند خود دشمنی
عنان باز گردان ازین راه زشت
مرو سوی دوزخ بچم زی بهشت
زکردار بد دست کوتاه کن
برو جان و سر برخی شاه کن
کنون شکر گویم سبط رسول (ص)
نمود از کرم توبه ی من قبول
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۸۰ - وصیت حضرت ابوالفضل به امام علیه السلام و شهادت آنجناب
بگفتا که ای شاه یزدانشناس
به پروردگار جهان مرسپاس
که دادم به راهت سرو جان پاک
نبردم من این آرزو را به خاک
دم آخرینم رسیدی به سر
تن از بوی تو یافت جانی دگر
کنون گر رسد مرگ من باک نیست
که انجا م هر زنده جز خاک نیست
سه خواهش مرا هست ای شهریار
زراه کرم سوی من گوش دار
نخستین بود تا روانم به تن
مبر سوی خیمه تن چاک من
که از کودکان توام شرمسار
ز ناوردن آب شیرین گوار
دوم آنکه درماتم من منال
مکن گریه اندر بر بدسگال
چو گریی تو بدخواه خندان شود
به کین خواستن تیز دندان شود
سیم آنکه گفتی که از همرهان
نمابد درین روز کس زنده جان
مگر سید الساجدین پور من
که باشد پس از من امام زمن
ازین درچو رفتی به سوی حرم
چنین کن سفارش بدان محترم
که چون جای گیری به یثرب دیار
رها گشتی از پیچش روزگار
ز عمت دو کودک بود درسرای
به جا مانده دل خسته و غمفزای
تو آن نورسان را پرستار باش
زهر بد به گیتی نگهدار باش
یتیم اند مشکن دل زارشان
پدروار بنگر به دیدارشان
به گفتار او شه بنالید سخت
فرو ریخت خون از مژه لخت لخت
سترداز رخ و چشم او خون و خاک
ببوسیدش آن چهره ی تابناک
جوان دیده بر روی شه برگشاد
کشیدآه واندر برش جان بداد
خنک دوستداری که در پای یار
چو جان داد یار آردش در کنار
به پروردگار جهان مرسپاس
که دادم به راهت سرو جان پاک
نبردم من این آرزو را به خاک
دم آخرینم رسیدی به سر
تن از بوی تو یافت جانی دگر
کنون گر رسد مرگ من باک نیست
که انجا م هر زنده جز خاک نیست
سه خواهش مرا هست ای شهریار
زراه کرم سوی من گوش دار
نخستین بود تا روانم به تن
مبر سوی خیمه تن چاک من
که از کودکان توام شرمسار
ز ناوردن آب شیرین گوار
دوم آنکه درماتم من منال
مکن گریه اندر بر بدسگال
چو گریی تو بدخواه خندان شود
به کین خواستن تیز دندان شود
سیم آنکه گفتی که از همرهان
نمابد درین روز کس زنده جان
مگر سید الساجدین پور من
که باشد پس از من امام زمن
ازین درچو رفتی به سوی حرم
چنین کن سفارش بدان محترم
که چون جای گیری به یثرب دیار
رها گشتی از پیچش روزگار
ز عمت دو کودک بود درسرای
به جا مانده دل خسته و غمفزای
تو آن نورسان را پرستار باش
زهر بد به گیتی نگهدار باش
یتیم اند مشکن دل زارشان
پدروار بنگر به دیدارشان
به گفتار او شه بنالید سخت
فرو ریخت خون از مژه لخت لخت
سترداز رخ و چشم او خون و خاک
ببوسیدش آن چهره ی تابناک
جوان دیده بر روی شه برگشاد
کشیدآه واندر برش جان بداد
خنک دوستداری که در پای یار
چو جان داد یار آردش در کنار
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹۶ - حمله کردن ح – علی اکبر(ع)بر میمنه و میسره و قلب لشگر
نهنگی دمان بر کشید ازنیام
که جان دلیران کشیدی به کام
بدان تیغ شیر کنام نبرد
به لشگر چو جدش علی حمله کرد
سپاهی درآمد ز گرگان کین
به پیگار آن یوسف مصر دین
سبک تیغ شهزاده شد سرگرای
زمین شد پر از پیکر و دست و پای
زیک برق کز دشنه ی او بجست
تن و جان صد مرد جنگی بخست
ز بس کشته افکند در کارزار
زخون پهنه گردید دریا کنار
یلان سپه زهره بشکافتند
ز پیکار شهزاده رو تافتند
به پهنه عمر از آنگونه کار
بپیچید بر خویش مانند مار
زنا پاکرایی یکی چاره جست
که گردد شکست سپه زو درست
به لشگر یکی بد گهر مرد بود
که چون ژنده پیلان به ناورد بود
تن او بار و خود کام و جنگی بدی
به رزم سواران درنگی بدی
بدی نام او طارق بن شبیب
دل جنگجویان ازو پر نهیب
درآن روز بودش به خرگاه جای
نهشته برون سوی ناورد پای
تن او بار او طارق بن شبیب
دل جنگجویان ازو پر نهیب
درآن روز بودش به خرگاه جای
نهشته برون سوی ناورد پای
نوندی فرستاد میر سپاه
سوی طارق شوم بی آب و جاه
چو آمد بدو گفت کای نامدار
نبینی که در پهنه ی کارزار
چه کرده است این کودک خردسال
ابا نامداران با سفت ویال
تنی از سواران جنگی نماند
که شمشیر بر مغفر اونراند
یکی دیده بگشا دراین پهندشت
ببین چون زتیغش پر از کشته گشت
همه لشگر از رزم سیر آمدند
دریده بر – از جنگ شیر آمدند
برآشفت طارق به سالار گفت
که ما نا ترا چشم دانش بخفت
چنین گفتگو با دلیران چرا
چنین سخره با شرزه شیران چرا
چو من نامداری سواری دلیر
که بگریزد از حمله اش نره شیر
ابا رزم نادیده اندک به سال
شماری هماورد ودانی همال
من و رزم با کودکان این مباد
که از من کنند این به افسانه یاد
عمر گفت با وی که ای پهلوان
که چون تو ندانم تنی از گوان
نیای همین کودک پاکرای
علی (ع) بود شمشیر و شیر خدای
نه مرحب نه حارث نه عمر وسترگ
نه شیبه نه عتبه سران بزرگ
تنی زنده زیشان ز رزمش نجست
زتیغش زجان جمله شستند دست
هنوز از زمین های بطحا دیار
بجوشد، نم خون چو دریا کنار
مر این خردسال است در کارزار
پدر را زشیر خدا یادگار
شگفتی بسی اندرین پهندشت
ز خردان ایشان پدیدار گشت
ز مردان جنگی نکو نیست لاف
اگر مردی؟ اینک تو اینک مصاف
برو تا ببینی بر و بال اوی
همان حیدری تیغ و چنگال اوی
اگر زنده برگشتی از رزمگاه
بخوان خویش را پهلوان سپاه
سرش را گر آوردی ایدون به من
سرت را برافرازم از انجمن
بخواهم که سازد ترا شهریار
ابر موصل و ورقه، فرمانگذار
ز گفتار او گشت طارق دژم
دو جوشن بپوشید در زیر هم
به آهن نهان گشت پا تا به سر
سبک جست بر باره ی راهور
یکی تیغش اندر میان سر گرای
به دستش یکی نیزه ی جانگزای
بغرید کای نو رسیده سوار
ندیده نبرد دلیران کار
هنوزت نه گاه نبردست و جنگ
که یازی به مردم کشی تیغ و چنگ
چه آتش بد این کش برافروختی
که جان دلیران بدان سوختی
به رزم من ایدر یکی پای دار
که اینک سر آید ترا روزگار
بگفت این و پیچان سنان کرد راست
تو گفتی سنانش یکی اژدهاست
نبرد آزما پور شیر خدای
چو این دید بر زین بیفشرد پای
یکی نیزه چون اژدهای کلیم
کزو جان فرعونیان کرد بیم
بیفکند بر نیزه ی هم نبرد
به گردون برانگیخت از پهنه گرد
بدانسان بگشتند بر گردهم
که گاو زمین را بشد پشت خم
دلیران لشگر برآن ترکتاز
به جای دو دیده دهان کرده باز
به ناگاه شهزاده ی ارجمند
زکف نیزه ی خودبه یک سو فکند
بیازید سر پنجه ی رزمساز
زطارق گرفت آن سنان دراز
بیفکندش ا زدست بردشت جنگ
چو طارق بدید این بیازید چنگ
یکی تیغ بیرون کشید ازقراب
به خونریزی زاده ی بوتراب
چو کرد اهرمن تیغ و بازو بلند
برانگیخت شهزاده ازجا سمند
گرفت از هوا دست و تیغش بهم
به سر پنجه بازوی اوداد خم
به نیرو بیفشرد دستش چنان
که شد ازبن ناخنش خون روان
برآورد از دست او تیغ تیز
به بدخواه شد بسته راه ستیز
بزد اسب وبر وی بغرید سخت
به زیر سپر شد نهان تیره بخت
گزین زاده ی شه خدا را ستود
بیاورد آن تیغ بر وی فرود
زخود وسروسینه اندر گذشت
زتنگ تکاور پدیدار گشت
بیفتاد در پهنه ی کارزار
دونیمه ستور ودو پیکر سوار
بدان کشته بس تاخت یکران جوان
شکست از پی باره اش استخوان
رسید از خدای جهان آفرین
پیاپی بدان دست وتیغ آفرین
پیمبر (ص) به مینو برافروخت روی
درود آمد ازشیر یزدان بر اوی
شه کربلا از گرانمایه پور
چو دید آن هنرمندی و فر و زور
پیاپی خدای جهان را ستود
به پور جوان آفرین ها نمود
که جان دلیران کشیدی به کام
بدان تیغ شیر کنام نبرد
به لشگر چو جدش علی حمله کرد
سپاهی درآمد ز گرگان کین
به پیگار آن یوسف مصر دین
سبک تیغ شهزاده شد سرگرای
زمین شد پر از پیکر و دست و پای
زیک برق کز دشنه ی او بجست
تن و جان صد مرد جنگی بخست
ز بس کشته افکند در کارزار
زخون پهنه گردید دریا کنار
یلان سپه زهره بشکافتند
ز پیکار شهزاده رو تافتند
به پهنه عمر از آنگونه کار
بپیچید بر خویش مانند مار
زنا پاکرایی یکی چاره جست
که گردد شکست سپه زو درست
به لشگر یکی بد گهر مرد بود
که چون ژنده پیلان به ناورد بود
تن او بار و خود کام و جنگی بدی
به رزم سواران درنگی بدی
بدی نام او طارق بن شبیب
دل جنگجویان ازو پر نهیب
درآن روز بودش به خرگاه جای
نهشته برون سوی ناورد پای
تن او بار او طارق بن شبیب
دل جنگجویان ازو پر نهیب
درآن روز بودش به خرگاه جای
نهشته برون سوی ناورد پای
نوندی فرستاد میر سپاه
سوی طارق شوم بی آب و جاه
چو آمد بدو گفت کای نامدار
نبینی که در پهنه ی کارزار
چه کرده است این کودک خردسال
ابا نامداران با سفت ویال
تنی از سواران جنگی نماند
که شمشیر بر مغفر اونراند
یکی دیده بگشا دراین پهندشت
ببین چون زتیغش پر از کشته گشت
همه لشگر از رزم سیر آمدند
دریده بر – از جنگ شیر آمدند
برآشفت طارق به سالار گفت
که ما نا ترا چشم دانش بخفت
چنین گفتگو با دلیران چرا
چنین سخره با شرزه شیران چرا
چو من نامداری سواری دلیر
که بگریزد از حمله اش نره شیر
ابا رزم نادیده اندک به سال
شماری هماورد ودانی همال
من و رزم با کودکان این مباد
که از من کنند این به افسانه یاد
عمر گفت با وی که ای پهلوان
که چون تو ندانم تنی از گوان
نیای همین کودک پاکرای
علی (ع) بود شمشیر و شیر خدای
نه مرحب نه حارث نه عمر وسترگ
نه شیبه نه عتبه سران بزرگ
تنی زنده زیشان ز رزمش نجست
زتیغش زجان جمله شستند دست
هنوز از زمین های بطحا دیار
بجوشد، نم خون چو دریا کنار
مر این خردسال است در کارزار
پدر را زشیر خدا یادگار
شگفتی بسی اندرین پهندشت
ز خردان ایشان پدیدار گشت
ز مردان جنگی نکو نیست لاف
اگر مردی؟ اینک تو اینک مصاف
برو تا ببینی بر و بال اوی
همان حیدری تیغ و چنگال اوی
اگر زنده برگشتی از رزمگاه
بخوان خویش را پهلوان سپاه
سرش را گر آوردی ایدون به من
سرت را برافرازم از انجمن
بخواهم که سازد ترا شهریار
ابر موصل و ورقه، فرمانگذار
ز گفتار او گشت طارق دژم
دو جوشن بپوشید در زیر هم
به آهن نهان گشت پا تا به سر
سبک جست بر باره ی راهور
یکی تیغش اندر میان سر گرای
به دستش یکی نیزه ی جانگزای
بغرید کای نو رسیده سوار
ندیده نبرد دلیران کار
هنوزت نه گاه نبردست و جنگ
که یازی به مردم کشی تیغ و چنگ
چه آتش بد این کش برافروختی
که جان دلیران بدان سوختی
به رزم من ایدر یکی پای دار
که اینک سر آید ترا روزگار
بگفت این و پیچان سنان کرد راست
تو گفتی سنانش یکی اژدهاست
نبرد آزما پور شیر خدای
چو این دید بر زین بیفشرد پای
یکی نیزه چون اژدهای کلیم
کزو جان فرعونیان کرد بیم
بیفکند بر نیزه ی هم نبرد
به گردون برانگیخت از پهنه گرد
بدانسان بگشتند بر گردهم
که گاو زمین را بشد پشت خم
دلیران لشگر برآن ترکتاز
به جای دو دیده دهان کرده باز
به ناگاه شهزاده ی ارجمند
زکف نیزه ی خودبه یک سو فکند
بیازید سر پنجه ی رزمساز
زطارق گرفت آن سنان دراز
بیفکندش ا زدست بردشت جنگ
چو طارق بدید این بیازید چنگ
یکی تیغ بیرون کشید ازقراب
به خونریزی زاده ی بوتراب
چو کرد اهرمن تیغ و بازو بلند
برانگیخت شهزاده ازجا سمند
گرفت از هوا دست و تیغش بهم
به سر پنجه بازوی اوداد خم
به نیرو بیفشرد دستش چنان
که شد ازبن ناخنش خون روان
برآورد از دست او تیغ تیز
به بدخواه شد بسته راه ستیز
بزد اسب وبر وی بغرید سخت
به زیر سپر شد نهان تیره بخت
گزین زاده ی شه خدا را ستود
بیاورد آن تیغ بر وی فرود
زخود وسروسینه اندر گذشت
زتنگ تکاور پدیدار گشت
بیفتاد در پهنه ی کارزار
دونیمه ستور ودو پیکر سوار
بدان کشته بس تاخت یکران جوان
شکست از پی باره اش استخوان
رسید از خدای جهان آفرین
پیاپی بدان دست وتیغ آفرین
پیمبر (ص) به مینو برافروخت روی
درود آمد ازشیر یزدان بر اوی
شه کربلا از گرانمایه پور
چو دید آن هنرمندی و فر و زور
پیاپی خدای جهان را ستود
به پور جوان آفرین ها نمود
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۰۱ - بازگشتن علی اکبر(ع)بار دیگر به میدان
تو گفتی که بنشست برباد پای
یکی آهنین قلزمی موج رای
خدنگی شد از شست یزدان برون
که اهریمنان را کند سرنگون
یکی تیغ تیز از نیام خدای
برون جست مردافکن و سرگرای
چو شیر خدای آن سر صفدران
بزد خویش را بر سپاه گران
یکی تیغ چون اژدهایش به مشت
که هر کس بدیدش بدو کرد پشت
به هر سو که افراشت آن تیغ و چنگ
زدونان تهی کرد زین خدنگ
به هر حمله افکند جمعی به خاک
فلک گشت ازتیغ او بیمناک
گوان را سر از هوش وتن از روان
تهی گشت از بیم آن نوجوان
تن او بار تیغش چو تیغ نیا
بگرداند از خون بسی آسیا
چو کردار او منقذ مره دید
پر از خشم لب را به دندان گزید
خروشید و گفتا به لشگر که زن
به است از شمامرد و شمشیر زن
سپاهی زیکتن چه باید گریخت
زکرداتان آب مردی بریخت
گناه شما جمله بر گردنم
زاسبش اگر بر زمین نفکنم
بگفت این و بنهاد جایی کمین
سری پر ز باد ودلی پر زکین
چو شهزاده گردید سرگرم جنگ
بدانسو کشیدش اجل پالهنگ
بداختر چو دیوی بجست از کمین
بزد بر سر تا جور تیغ کین
به دستار پیغمبر افتاد چاک
بشد تیغ تا جبهه ی تابناک
پدید آمد از فرق آن نامور
دگر باره آثار شق القمر
چو مغز سراز تیغ کین چاک شد
اجل با جوان دست و فتراک شد
از آن زخم رفت از تنش توش و تاب
بخوابید بر یال اسب عقاب
ستام و پر وبال آن تیز گام
شد از خون شهزاده یاقوت نام
برو یال اسبش چو ابر بهار
ببارید باران زخون سوار
رسیدی چو برخاک خون سرش
دمیدی گل ارغوان از برش
ببرد آن زبان بسته از رزمگاه
علی را همی تابه قلب سپاه
نگونش چو دیدند جنگ آوران
گرفتند گردش کران تا کران
به شمشیر وتیر وسنان ستم
زدندش همی زخم بر روی هم
شد از زخم پیکان و شمشیر تیز
تن از نازپرورد او ریز ریز
به پایان بشد سست دست علی
به خاک اندر افتاد چرخ یلی
شگفتا چرا زین زرین مهر
نشد باژگون از هیون سپهر؟
چو درخاک خفت آن تن چاک چاک
نگشت از چه بگسسته اجزای خاک
چو آن شیر کوشنده اززین فتاد
به فرخنده باب خود آواز داد
که شاها به بالین پور جوان
بیا تا که نسپرده روشن روان
یکی ای جگر بند ضرغام دین
بیا حال فرزند دلبند بین
یکی آهنین قلزمی موج رای
خدنگی شد از شست یزدان برون
که اهریمنان را کند سرنگون
یکی تیغ تیز از نیام خدای
برون جست مردافکن و سرگرای
چو شیر خدای آن سر صفدران
بزد خویش را بر سپاه گران
یکی تیغ چون اژدهایش به مشت
که هر کس بدیدش بدو کرد پشت
به هر سو که افراشت آن تیغ و چنگ
زدونان تهی کرد زین خدنگ
به هر حمله افکند جمعی به خاک
فلک گشت ازتیغ او بیمناک
گوان را سر از هوش وتن از روان
تهی گشت از بیم آن نوجوان
تن او بار تیغش چو تیغ نیا
بگرداند از خون بسی آسیا
چو کردار او منقذ مره دید
پر از خشم لب را به دندان گزید
خروشید و گفتا به لشگر که زن
به است از شمامرد و شمشیر زن
سپاهی زیکتن چه باید گریخت
زکرداتان آب مردی بریخت
گناه شما جمله بر گردنم
زاسبش اگر بر زمین نفکنم
بگفت این و بنهاد جایی کمین
سری پر ز باد ودلی پر زکین
چو شهزاده گردید سرگرم جنگ
بدانسو کشیدش اجل پالهنگ
بداختر چو دیوی بجست از کمین
بزد بر سر تا جور تیغ کین
به دستار پیغمبر افتاد چاک
بشد تیغ تا جبهه ی تابناک
پدید آمد از فرق آن نامور
دگر باره آثار شق القمر
چو مغز سراز تیغ کین چاک شد
اجل با جوان دست و فتراک شد
از آن زخم رفت از تنش توش و تاب
بخوابید بر یال اسب عقاب
ستام و پر وبال آن تیز گام
شد از خون شهزاده یاقوت نام
برو یال اسبش چو ابر بهار
ببارید باران زخون سوار
رسیدی چو برخاک خون سرش
دمیدی گل ارغوان از برش
ببرد آن زبان بسته از رزمگاه
علی را همی تابه قلب سپاه
نگونش چو دیدند جنگ آوران
گرفتند گردش کران تا کران
به شمشیر وتیر وسنان ستم
زدندش همی زخم بر روی هم
شد از زخم پیکان و شمشیر تیز
تن از نازپرورد او ریز ریز
به پایان بشد سست دست علی
به خاک اندر افتاد چرخ یلی
شگفتا چرا زین زرین مهر
نشد باژگون از هیون سپهر؟
چو درخاک خفت آن تن چاک چاک
نگشت از چه بگسسته اجزای خاک
چو آن شیر کوشنده اززین فتاد
به فرخنده باب خود آواز داد
که شاها به بالین پور جوان
بیا تا که نسپرده روشن روان
یکی ای جگر بند ضرغام دین
بیا حال فرزند دلبند بین
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۰۴ - شهادت جعفربن سیدالشهدا(ع)به روایت بعضی از علما
نبشتند زینگونه برخی دگر
زدانش پژوهان اهل خبر
که شد کشته ی پاک پور جوان
به خرگه بیاورد زی بانوان
خود آمد بداد آگهی با دریغ
که آن مه نهان گشت درزیر میغ
به یکبار اهل حریم رسول (ص)
همان داغدل دختران بتول (ع)
به میدان ز خرگه دوان آمدند
به بالین سرو جوان آمدند
یکی کودک از شاه جعفر به نام
که بودش رخی همچو ماه تمام
ز پرده سرا نیز بیرون چمید
به دنبال آن بانوان می دوید
به گوش اندرش بود دو گوشوار
گرانمایه چون گوهر شاهوار
یکی پشته ای دید چون پشت طشت
خرامان روان شد سوی آن پشته گشت
چو جا بر سر آن بلندی گرفت
بلندی ز وی ارجمندی گرفت
به پیشانی پاک بنهاد دست
به هر سو نگه کرد بالا و پست
به ناگاه تیر افکنی دل سیاه
بیفکند تیری بدان بی گناه
بهم دوخت زان تیر دست وسرش
هماندم روان رفت از پیکرش
چو شاخ جوان اندرآمد زپای
در آغوش پیغمبرش گشت جای
به بالین آن کشته شان ره فتاد
به ناگه نظرشان بدان مه فتاد
زدیدار اوداغشان تازه شد
جهان از فغانشان پر آوازه شد
یکی شیون از دل بدادند سر
که گریان شد این چرخ بیدادگر
بسی داد این گنبد گرد گرد
به آل پیمبر (ص) چه بیداد کرد
زکین وستم هیچ بر جا نماند
که برخاندان پیمبر (ص) نراند
غم ورنج ایشان ببایست گفت
زبان سخن سنجم اینجا بخفت
زدانش پژوهان اهل خبر
که شد کشته ی پاک پور جوان
به خرگه بیاورد زی بانوان
خود آمد بداد آگهی با دریغ
که آن مه نهان گشت درزیر میغ
به یکبار اهل حریم رسول (ص)
همان داغدل دختران بتول (ع)
به میدان ز خرگه دوان آمدند
به بالین سرو جوان آمدند
یکی کودک از شاه جعفر به نام
که بودش رخی همچو ماه تمام
ز پرده سرا نیز بیرون چمید
به دنبال آن بانوان می دوید
به گوش اندرش بود دو گوشوار
گرانمایه چون گوهر شاهوار
یکی پشته ای دید چون پشت طشت
خرامان روان شد سوی آن پشته گشت
چو جا بر سر آن بلندی گرفت
بلندی ز وی ارجمندی گرفت
به پیشانی پاک بنهاد دست
به هر سو نگه کرد بالا و پست
به ناگاه تیر افکنی دل سیاه
بیفکند تیری بدان بی گناه
بهم دوخت زان تیر دست وسرش
هماندم روان رفت از پیکرش
چو شاخ جوان اندرآمد زپای
در آغوش پیغمبرش گشت جای
به بالین آن کشته شان ره فتاد
به ناگه نظرشان بدان مه فتاد
زدیدار اوداغشان تازه شد
جهان از فغانشان پر آوازه شد
یکی شیون از دل بدادند سر
که گریان شد این چرخ بیدادگر
بسی داد این گنبد گرد گرد
به آل پیمبر (ص) چه بیداد کرد
زکین وستم هیچ بر جا نماند
که برخاندان پیمبر (ص) نراند
غم ورنج ایشان ببایست گفت
زبان سخن سنجم اینجا بخفت
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۳ - داستان بچه آهویی که صیادی به پیغمبر هدیه می دهد
یکی روز پیغمبر سرفراز
به مسجد درون بود بهر نماز
بیامد یکی مرد نخجیر گیر
بیاورد از بهر آن بی نظیر
یکی بره آهوی خوش خط و خال
به فرخ حسن (ع) دادش آن بی همال
مرا دل زانده در آمد به جوش
همی خواستم تابر آرم خروش
دل پاک فرمانگذار حرم
نتابید تا من بمانم دژم
بنالید بر درگه بی نیاز
که یارب حسین (ع) مرا شاد ساز
چو یک لخت بگذشت ناگه زدشت
یکی ماده آهو پدیدار گشت
به پیش اندرش بچه ی او دمان
بیامد بر پادشاه زمان
به فرمان یزدان زبان برگشاد
بگفتا: که ای شاه روشن نهاد
دو کودک مرا بود نوشنده شیر
یکی را زمن برد نخجیر گیر
بیاورد شه را ره آورد داد
دل من بداد دیگری بود شاد
که ناگه رسیدم زگردون به گوش
زفرخ سروشان چرخ این خروش
که ای ماده آهوی رعنا خرام
برو تا به درگاه خیرالانام
ببر بچه ی خویش را با شتاب
پی هدیه ی آن شه کامیاب
که او نیز بخشد به پورش حسین (ع)
از آن پیش کاید سرشکش زعین
که گرد ریزد از دیده یک قطره آب
دل قدسیان گردد از غم کباب
از آن بانگ با بچه ام بی هراس
دوان آمدم دارم از حق سپاس
که اینجا رسیدم از آن پیشتر
که چشم حسین (ع) آید از اشک تو
پیمبر (ص) از آن حال گردید شاد
مر آن اهوک را به من باز داد
به مسجد درون بود بهر نماز
بیامد یکی مرد نخجیر گیر
بیاورد از بهر آن بی نظیر
یکی بره آهوی خوش خط و خال
به فرخ حسن (ع) دادش آن بی همال
مرا دل زانده در آمد به جوش
همی خواستم تابر آرم خروش
دل پاک فرمانگذار حرم
نتابید تا من بمانم دژم
بنالید بر درگه بی نیاز
که یارب حسین (ع) مرا شاد ساز
چو یک لخت بگذشت ناگه زدشت
یکی ماده آهو پدیدار گشت
به پیش اندرش بچه ی او دمان
بیامد بر پادشاه زمان
به فرمان یزدان زبان برگشاد
بگفتا: که ای شاه روشن نهاد
دو کودک مرا بود نوشنده شیر
یکی را زمن برد نخجیر گیر
بیاورد شه را ره آورد داد
دل من بداد دیگری بود شاد
که ناگه رسیدم زگردون به گوش
زفرخ سروشان چرخ این خروش
که ای ماده آهوی رعنا خرام
برو تا به درگاه خیرالانام
ببر بچه ی خویش را با شتاب
پی هدیه ی آن شه کامیاب
که او نیز بخشد به پورش حسین (ع)
از آن پیش کاید سرشکش زعین
که گرد ریزد از دیده یک قطره آب
دل قدسیان گردد از غم کباب
از آن بانگ با بچه ام بی هراس
دوان آمدم دارم از حق سپاس
که اینجا رسیدم از آن پیشتر
که چشم حسین (ع) آید از اشک تو
پیمبر (ص) از آن حال گردید شاد
مر آن اهوک را به من باز داد
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵۳ - روایت علیا مخدره جناب زینب علیه السلام
یکی داستان دیده ام جانگزا
ز گفت مهین دخت شیر خدا
بپیوندمش من به گفتار خویش
که آتش زنم بر دل شیعه، بیش
چنین گفته آن بانوی راستان
که بودم من استاده بر آستان
بر خیمه ی سید الساجدین
ز تیمار بیمار خود دل غمین
به ناگه بیامد یکی زشت مرد
که بودش دو چشم ازرق و موی زرد
به تاراج آن خیمه بگشاد دست
کم و بیش را جمله درهم ببست
یکی پوست در زیر بیمار بود
که بی ارزش و کهنه و خوار بود
بنگذشت زان پاره ی پوست نیز
نترسد از پرسش رستخیز
گرفتش کنار و برافشاند سخت
به روی اندر آمد شه نیکبخت
دگر چون درآن خیمه چیزی ندید
به تاراج شد رخت و بر من رسید
ربود از سر من کهن معجرم
دگر آنچه بد پوشش اندر برم
دو آویز درگوش بودم ز زر
برآوردش از گوشم آن بد سیر
شگفتا که آن بد گهر می گریست
بگفتم: که این گریه ات بهر چیست؟
بگفتا:که گریم بدان کز ستم
چه بد رفت با آل شاه امم
ز گفتار او شد دلم خشمگین
بدو گفتم: ای پیرو مشرکین
به تو بی خرد باد خشم خدا
ز پیکر کند دست و پایت جدا
بسوزد تو را آتش این جهان
از آن پیش کاری به دوزخ مکان
نوشتند اهل سیر در کتاب
که نفرین بانو بشد مستجاب
بدان بد گهر خولی اصبحی
چو مختار بر شد به تخت شهی
به بندش در افتاد آن زشت مرد
بپرسد از او تا که از بد چه کرد؟
ستم های خود را سراسر بگفت
نیارست زان جمله چیزی نهفت
همی تا بدانجا که بانوی دین
چه فرمود با وی که شد خشمگین
چو بشنید گفتار او نیکرای
بفرمود کز وی دو دست و دوپای
بریدند و پس آتش افروختند
تن تیره اش را در آن سوختند
حمید بن مسلم ز کوفی سپاه
بگفتا: که رفتم سوی خیمه گاه
ز گفت مهین دخت شیر خدا
بپیوندمش من به گفتار خویش
که آتش زنم بر دل شیعه، بیش
چنین گفته آن بانوی راستان
که بودم من استاده بر آستان
بر خیمه ی سید الساجدین
ز تیمار بیمار خود دل غمین
به ناگه بیامد یکی زشت مرد
که بودش دو چشم ازرق و موی زرد
به تاراج آن خیمه بگشاد دست
کم و بیش را جمله درهم ببست
یکی پوست در زیر بیمار بود
که بی ارزش و کهنه و خوار بود
بنگذشت زان پاره ی پوست نیز
نترسد از پرسش رستخیز
گرفتش کنار و برافشاند سخت
به روی اندر آمد شه نیکبخت
دگر چون درآن خیمه چیزی ندید
به تاراج شد رخت و بر من رسید
ربود از سر من کهن معجرم
دگر آنچه بد پوشش اندر برم
دو آویز درگوش بودم ز زر
برآوردش از گوشم آن بد سیر
شگفتا که آن بد گهر می گریست
بگفتم: که این گریه ات بهر چیست؟
بگفتا:که گریم بدان کز ستم
چه بد رفت با آل شاه امم
ز گفتار او شد دلم خشمگین
بدو گفتم: ای پیرو مشرکین
به تو بی خرد باد خشم خدا
ز پیکر کند دست و پایت جدا
بسوزد تو را آتش این جهان
از آن پیش کاری به دوزخ مکان
نوشتند اهل سیر در کتاب
که نفرین بانو بشد مستجاب
بدان بد گهر خولی اصبحی
چو مختار بر شد به تخت شهی
به بندش در افتاد آن زشت مرد
بپرسد از او تا که از بد چه کرد؟
ستم های خود را سراسر بگفت
نیارست زان جمله چیزی نهفت
همی تا بدانجا که بانوی دین
چه فرمود با وی که شد خشمگین
چو بشنید گفتار او نیکرای
بفرمود کز وی دو دست و دوپای
بریدند و پس آتش افروختند
تن تیره اش را در آن سوختند
حمید بن مسلم ز کوفی سپاه
بگفتا: که رفتم سوی خیمه گاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵۴ - روایت حمید بن مسلم کوفی
بینم که آن مردم پر زکین
چه سازند با آل حبل المتین
به ناگه پدیدار شد شمر دون
به گردش گروهی به بد رهنمون
رسیدند آنجا که بیمار بود
همان شاه با درد و تیمار بود
بگفتند با شمر کاین ناتوان
به جا مانده از هاشمی زاده گان
همان به که با خنجر آبدار
رهانیمش از پیچش روزگار
چو دیدم که آن مردم بد سرشت
شدند استوار اندر آن کار زشت
بگفتم بدیشان به بانگی درشت
که ای قوم! بیمار را کس نکشت
چه کرده است این کودک بی پناه
به یزدان پناهید از این گناه
از اینگونه کردم بس اندرزها
که برهانمش از دم اژدها
عمر نیز ناگاه آنجا رسید
مر آن پیچش و گفتگو را شنید
به شمر تبهکار بر زد خروش
که درقتل این خسته چندین مکوش
همین یک پرستار بهر زنان
به جا مانده زو باز گردان عنان
چو آمد عمر نزد آن بانوان
کشیدند از دل سراسر فغان
چنان شیون و ناله کردند سر
که بگریست برحال ایشان عمر
به لشگر خروشید دنیا پرست
کز این بیکسان باز دارید دست
نکوشد دگر کس به آزارشان
بس است اینهمه رنج و تیمارشان
شد از گردشان چون سپه برکنار
به پیش عمر لابه کردند زار
که ما عترت پاک پیغمبرم
روا نیست کاینسان برهنه سریم
بگو تا ز چیزی که ناید به کار
نمایند چندان به ما واگذار
که پو شیم با آن سر خویش را
زخود شاد کن داور خویش را
عمر گفت: یاران از این سود، دست
بدارید و باز آورید آنچه هست
به هرکس دهید آنچه دارد نیاز
که اندام خود را بپو شند باز
بسی گفت و با وی ندادند گوش
شد او خسته و خواستاران خموش
چو بیچاره شد روی از ایشان بکاشت
تنی را برایشان نگهبان گماشت
بگفتا: سراسر ز خرد و بزرگ
به یک خیمه همچون اسیران ترک
بیاریدشان گرد و دارید پاس
مبادا گریزد تنی از هراس
دریغا بدی در زمانه نماند
که آل علی (ع) دفترش را نخواند
شگفتا که از شومی آن ستم
نپاشید پیوند گیتی ز هم
چنین بوده تا بوده آیین چرخ
که شایسته کس را نداده است برخ
ستمکار را بهره عیش است و گنج
نکوکار پیوسته با درد و رنج
جهان همچو دریای پهناور است
که لولوش در زیر خس برسر است
چه سازند با آل حبل المتین
به ناگه پدیدار شد شمر دون
به گردش گروهی به بد رهنمون
رسیدند آنجا که بیمار بود
همان شاه با درد و تیمار بود
بگفتند با شمر کاین ناتوان
به جا مانده از هاشمی زاده گان
همان به که با خنجر آبدار
رهانیمش از پیچش روزگار
چو دیدم که آن مردم بد سرشت
شدند استوار اندر آن کار زشت
بگفتم بدیشان به بانگی درشت
که ای قوم! بیمار را کس نکشت
چه کرده است این کودک بی پناه
به یزدان پناهید از این گناه
از اینگونه کردم بس اندرزها
که برهانمش از دم اژدها
عمر نیز ناگاه آنجا رسید
مر آن پیچش و گفتگو را شنید
به شمر تبهکار بر زد خروش
که درقتل این خسته چندین مکوش
همین یک پرستار بهر زنان
به جا مانده زو باز گردان عنان
چو آمد عمر نزد آن بانوان
کشیدند از دل سراسر فغان
چنان شیون و ناله کردند سر
که بگریست برحال ایشان عمر
به لشگر خروشید دنیا پرست
کز این بیکسان باز دارید دست
نکوشد دگر کس به آزارشان
بس است اینهمه رنج و تیمارشان
شد از گردشان چون سپه برکنار
به پیش عمر لابه کردند زار
که ما عترت پاک پیغمبرم
روا نیست کاینسان برهنه سریم
بگو تا ز چیزی که ناید به کار
نمایند چندان به ما واگذار
که پو شیم با آن سر خویش را
زخود شاد کن داور خویش را
عمر گفت: یاران از این سود، دست
بدارید و باز آورید آنچه هست
به هرکس دهید آنچه دارد نیاز
که اندام خود را بپو شند باز
بسی گفت و با وی ندادند گوش
شد او خسته و خواستاران خموش
چو بیچاره شد روی از ایشان بکاشت
تنی را برایشان نگهبان گماشت
بگفتا: سراسر ز خرد و بزرگ
به یک خیمه همچون اسیران ترک
بیاریدشان گرد و دارید پاس
مبادا گریزد تنی از هراس
دریغا بدی در زمانه نماند
که آل علی (ع) دفترش را نخواند
شگفتا که از شومی آن ستم
نپاشید پیوند گیتی ز هم
چنین بوده تا بوده آیین چرخ
که شایسته کس را نداده است برخ
ستمکار را بهره عیش است و گنج
نکوکار پیوسته با درد و رنج
جهان همچو دریای پهناور است
که لولوش در زیر خس برسر است
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۵ - مسلمان شدن مرد نصارا به اعجاز مطهر امام(ع)و شهادت آن با سعادت
همی خواست آن مرد فرخنده پی
سوی بیت مقدس کند راه طی
بد استاده آنجا و کردی نظر
چو بشنید قرآن از آن پاک سر
مرا گفت کای یار بنگر شگفت
که دیده سر بی تن آید به گفت
بکن آگه از نام این سر مرا
گمانم که او هست پیغمبرا
بگفتم نه خود پور پیغمبر است
که ما را به اسلام او رهبر است
یکی تیغ برنده آن نیکبخت
همیشه نهان داشت در زیر رخت
چو بشنید گفتار من بی دریغ
مسلمانی آورد و بگرفت تیغ
بزد بر سپه خویش را بی درنگ
بیالود از خونشان تیغ و چنگ
به پایان بشد کشته در کار زار
چو دید آنچنان ام کلثوم زار
بدو سخن بگریست از روی درد
ستودش بدان کار نیکو که کرد
بگفت ای عجب مرد عیسی پرست
پی یاری ما برآورده دست
ولی رو سیه امت مصطفی (ص)
نجویند با ما به غیر از جفا
چو شد کشته ترسا برفتم روان
همی تا به نزد شه ناتوان
بدیدمش بسته به زنجیر پای
سرش بی عمامه تنش بی ردای
شدم پیش و بوسیدمش پا و دست
بپرسید نامم شه حق پرست
بدادمش از نام خود آگهی
هم از خدمتی کامد از این رهی
بفرمود کز جامه با خویشتن
چه داری بیاور به نزدیک من
ز پوشش مرا هر چه بودی به بر
برون کردم از تن ز پا تا به سر
نهشتم که چیزی بماند به جای
ببردم به نزدیک آن رهنمای
بپذیرفت آن را شه دادراست
مرا مزد نیک از خداوند خواست
به اهل حرم آن خداوند راد
به هریک یکی بهره زان جامه داد
وزان پاره ای خویش بر سر ببست
که بودش برهنه سرحقپرست
سوی شهر زان پس گرفتند راه
اسیران ز دنبال و در پیش شاه
من او را همی رفتم اندر رکاب
شتابان به سرخاک و دو دیده آب
به ناگه یکی غرفه آمد پدید
دران پنج زن جمله زشت و پلید
وز آنان مهین تر یکی پیر زال
بداندیش و از تخمه ی بد سگال
سوی بیت مقدس کند راه طی
بد استاده آنجا و کردی نظر
چو بشنید قرآن از آن پاک سر
مرا گفت کای یار بنگر شگفت
که دیده سر بی تن آید به گفت
بکن آگه از نام این سر مرا
گمانم که او هست پیغمبرا
بگفتم نه خود پور پیغمبر است
که ما را به اسلام او رهبر است
یکی تیغ برنده آن نیکبخت
همیشه نهان داشت در زیر رخت
چو بشنید گفتار من بی دریغ
مسلمانی آورد و بگرفت تیغ
بزد بر سپه خویش را بی درنگ
بیالود از خونشان تیغ و چنگ
به پایان بشد کشته در کار زار
چو دید آنچنان ام کلثوم زار
بدو سخن بگریست از روی درد
ستودش بدان کار نیکو که کرد
بگفت ای عجب مرد عیسی پرست
پی یاری ما برآورده دست
ولی رو سیه امت مصطفی (ص)
نجویند با ما به غیر از جفا
چو شد کشته ترسا برفتم روان
همی تا به نزد شه ناتوان
بدیدمش بسته به زنجیر پای
سرش بی عمامه تنش بی ردای
شدم پیش و بوسیدمش پا و دست
بپرسید نامم شه حق پرست
بدادمش از نام خود آگهی
هم از خدمتی کامد از این رهی
بفرمود کز جامه با خویشتن
چه داری بیاور به نزدیک من
ز پوشش مرا هر چه بودی به بر
برون کردم از تن ز پا تا به سر
نهشتم که چیزی بماند به جای
ببردم به نزدیک آن رهنمای
بپذیرفت آن را شه دادراست
مرا مزد نیک از خداوند خواست
به اهل حرم آن خداوند راد
به هریک یکی بهره زان جامه داد
وزان پاره ای خویش بر سر ببست
که بودش برهنه سرحقپرست
سوی شهر زان پس گرفتند راه
اسیران ز دنبال و در پیش شاه
من او را همی رفتم اندر رکاب
شتابان به سرخاک و دو دیده آب
به ناگه یکی غرفه آمد پدید
دران پنج زن جمله زشت و پلید
وز آنان مهین تر یکی پیر زال
بداندیش و از تخمه ی بد سگال
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۸ - گفتگوی ثمره ابن جندب با یزید در یاری سرامام شهید(ع)
نگویم به آن چوب دستی چه کرد
که قلب نبی زان شود پر ز درد
همی گفت دارم ازین سر عجب
کزین خوب تر نیست دندان و لب
یکی مرد ز اصحاب خیرالانام
که خود ثمره و جندبش بود نام
درآنجای بد دید تا او چه کرد
خروشید بروی که ای زشت مرد
چه کارست این؟ شرمی ازکردگار
که با چشم خود دیده ام چند بار
پیمبر بر این لب بسی بوسه داد
به بدخواه او لب به نفرین گشاد
مکن جان احمد (ص) پر ز درد
کسی با خداوند خود این نکرد
برآشفت و گفتا بد اختر بدوی
که لب را ببند از چنین گفتگوی
نبودی ز یاران آن شاه اگر
کنون از تنتدور می گشت سر
به پا خاست ثمره بگفت ای پلید
کسی اینچنین تیره رایی ندید
به من میکنی این چنین احترام
که هستم ز یاران خیرالانام
ولی خون بریزی ز فرزند او
همه دوده و پاک پیوند او
سرش را بیاری به بزم شراب
بیاری از این کرده ی ناصواب
زنان تو در پرده ها شادمان
عیال نبی نزد نامحرمان
مسلمانی این نیست ایمرد زشت
بدین کیش خندند اهل کنشت
ز گفتار آن پیر بی واهمه
برآمد از آن انجمن همهمه
ز غوغا بترسید برخود یزید
بر آشفت بر پیر مرد سعید
بسی ناسزا گفت و راندش زپیش
برون رفت مرد از پی کار خویش
یهودی یکی مرد جالوت نام
که بد پیشوای یهودان به شام
که قلب نبی زان شود پر ز درد
همی گفت دارم ازین سر عجب
کزین خوب تر نیست دندان و لب
یکی مرد ز اصحاب خیرالانام
که خود ثمره و جندبش بود نام
درآنجای بد دید تا او چه کرد
خروشید بروی که ای زشت مرد
چه کارست این؟ شرمی ازکردگار
که با چشم خود دیده ام چند بار
پیمبر بر این لب بسی بوسه داد
به بدخواه او لب به نفرین گشاد
مکن جان احمد (ص) پر ز درد
کسی با خداوند خود این نکرد
برآشفت و گفتا بد اختر بدوی
که لب را ببند از چنین گفتگوی
نبودی ز یاران آن شاه اگر
کنون از تنتدور می گشت سر
به پا خاست ثمره بگفت ای پلید
کسی اینچنین تیره رایی ندید
به من میکنی این چنین احترام
که هستم ز یاران خیرالانام
ولی خون بریزی ز فرزند او
همه دوده و پاک پیوند او
سرش را بیاری به بزم شراب
بیاری از این کرده ی ناصواب
زنان تو در پرده ها شادمان
عیال نبی نزد نامحرمان
مسلمانی این نیست ایمرد زشت
بدین کیش خندند اهل کنشت
ز گفتار آن پیر بی واهمه
برآمد از آن انجمن همهمه
ز غوغا بترسید برخود یزید
بر آشفت بر پیر مرد سعید
بسی ناسزا گفت و راندش زپیش
برون رفت مرد از پی کار خویش
یهودی یکی مرد جالوت نام
که بد پیشوای یهودان به شام