عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
دلم بدان که تو میخوانیش غلام خوش است
که نام بندگی اینها برای نام خوش است
همیشه خواهم و پیوسته داغ بند گیت
که پادشاهی و دولت على الدوام خوش است
دگر به زلف تو خواهم ز جور غمزه گریخت
که دور فتنه توجه به سوی شام خوش است
خوش آمدست نشستن به زلف و حال ترا
بر همیشه مردم صیاد را به دام خوش است
به دور حسن رخت بایدم از آن لب کام
چو در اوان گل و لاله نقل و جام خوش است
خوش است از تو سلامی مرا در آخر عمر
چو نامه رفت با تمام و السلام خوش است
کمال حال دل و زلف تو خوش و بد گفت
که لف و نشر مشوش درین مقام خوش است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
زلف معشوق سرکش افتادست
عاشقان را به آن خوش افتادست
میکشم دامتش اگرچه بلاست
عاشق او بلاکش افتادست
دل به نکه رخ دل افروزان
چون کبابی بر آتش افتادست
دیده را از نظاره سیری نیست
لوح خوبی نقش افتادست
زلفت از باده و رشته جانم
از هوا در کشاکش افتادست
فئ زلف تو راست نتوان خواند
که سوادی مشوش افتادست
آدمیت مجر ز بار کمال
کان جفا جو پریوش افتادست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
سگ کویش به من دربند باری است
عزیزی را سر و سودای خواری است
مرا هست از سگش هم چشم باری
گدا را آرزوی شهر یاری است
چو آید در حریم دل خیالش
بر آن در کار دیده برده داری است
لبش خواهم سپرد اکنون به دندان
که راه و رسم عاشق جان سپاری است
به پای سرو و گل از لطف سیرت
هنوز آب روان در شرمساری است
اگر صد پیرهن در گل بپوشند
به دور روی نو از حسن عاری است
کمال ار سر در آرد با نو آن زلف
مخور بازی که آن از شانه کاری است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
عاشقم بر تو ز عاشق کشتنت
دوست کئی تا دوست تر دارم منت
سر طلب از من که آرم در نظر
بر سر آن هم در چشم روشنت
گر دهی خون شکاری غمزه را
من شکار غمزة صید افکنت
ماه دزدی می کند خویی ز تو
زآن در آبد هر شبی از روزنت
دیده ای داریم بر روی نو پاک
باکتر از دید ما دامنت
آستین گر ساعدت پوشد ز ما
خون ما در گردن پیراهنت
میرود زلف تو در خون کمال
خون ناحق میکند در گردنت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
گر کشندم به غمزه چشمانت
نیست ک دین عشق تاوانت
بر دلم آمدست تیر تو حیف
که جراحت کشید پیکانت
به آب حیات تر نکنند
تشنگان چه زنخدانت
سرو اگر در چمن کشد میدان
نیست در حسن مرد میدانت
طعنه بر گل زدی به صد گلبانگ
گر بدیدن هزار دستانت
آب تو آفریده اند از جان
آفرین خدای بر جانت
زاهد انگشت میگزد چو کمال
گر چه شیرین لبست و دندانت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
ما دلی داریم و آن بر دلبری خواهیم بست
ما کمر در خدمت سپمین بری خواهیم بست
هر کسی بندنه بهر سیم و زر بر خود کمر
تا نداند دیگری بر دیگری خواهیم بست
گرچه دل بر بار خود بستیم و بس چون زلف یار
چون به عزم راه باری بر خری خواهیم بست
بار اگر بندیم از کوی تو باری بر رقیب
ما بر آن فتراک جانی و سری خواهیم بست
پادشاهان صیدها بندند بر فتراکها
نقش روی زرد بر خاک دری خواهیم بست
رنگ از روی گل و از گل ورق خواهیم ساخت
صورت او گر به روی دفتری خواهیم بست
در میان گریه چون بوسیم پای او کمال
از در و یاقوت بر وی زیوری خواهیم بست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
نیست ما را بجز آن جان و جهان در یایست
زانکه پی او په جهانست و نه جان دریایست
خاک آن در طلیم تا بنهم رخ آنجا
که رخ زرد مرا نیست جز آن دریایست
در نمی با پدرش از خوبی تیبانی هیچ
این همه هست، میانست و دهان دریایست
پیش آن غمزه کباب جگر من منهید
که به بیمار غذا نیست چنان در یایست
چون بدیدیم رخت غمزه و ابرو پیش آر
وقت صید است بود تیر و کمان دریایست
خوشم آمد که ز غم داغ نهادی به دلم
تا دگر گم نشود بود نشان دریایست
باش گور پر خط تو دیدگریان کمال
پر سر سبزه بود آب روان دریایست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
بار بر خوان ملاحت نمک خوبان است
شور او در سرو سوز غم او در جان است
گر برآید به کله ماه فلک آن اینست
در خرامد به قبا سرو چمن این آن است
نیست پوشیده که چون مردم چشم است عزیز
آنکه چون مردم چشم از نظرم پنهان است
گفتم از لعل زکات من درویش بده
زیر لب گفت که درویشی درویشان است
عشق بلبل به چه اندازه که بر گل باشد
عشق من بر گل رخسار تو صد چندان است
از تو بوسی و ز من در عوض آن صد جان
هم به جان تو که از آن دهنت ارزان است
شاد گردان به وصالت دل غمگین کمال
که ز هجران تو هم خسته و هم ویران است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
از لیش هر گه که خواهم کام دشنام دهد
اگر نه مطفل است و خورد بازی چرا کام دهد
ساحری بنگر که چون نقلی بخواهم زان دهان
بسته بنماید ز لب وز غمزه بادامم دهد
گویدم یک روز سیمین ساعدم بینی بدست
از انتظارم سوخت تا کی وعده خامم دهد
مستنى خواهم که هشیاری نباشد هر گزش
ساقئی کر تا به یاد لعل او جامم دهد
قاصد آنم که جان افشانمش از هر طرف
قاصدی گر زآن طرف آید که پیغامم دهد
در بهای خاک پایش نیستم نقدی دریغ
کو فریدون تا دوصد گنج گهر وامم دهد
خلق گویند از سخن مشهور عالم شد کمال
معنی خاص است و بس کو شهرت عامم دهد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
حدیث حسن او چون گل به دفتر در نمی گنجد
از آن عارض بجز خملی در این دفتر نمی گنجد
نگویند آن دهان و لب ز وصفة آن میان رمزی
چو آنجا صحبت تنگست موئی در نمی گنجد
به آن لب ساقیا گوئی برابر داشتی می را
که میهای سبو از ذوق در ساغر نمی گنجد
سرشک و آه چون دارم درون چشم و دل پنهان
که دود این و سیل آن به بحر و بر نمی گنجد
تمنای تو میگنجد درون سینه و دل بس
درین غمخانه ها دیگر غم دیگر نمی گنجد
کمال از سر گذر آنگه قدم نه در حریم او
که از بسیاری جانها در آن در سر نمی گنجد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
رخ تو دیدم و زاهد نمی تواند دید
مراد است که حاسد نمی تواند دید
دگر به صومعه خلوت نشین کجا بیند
مرا که بی می و شاهد نمی تواند دید
بگردن تو نخواهم که بینم آن نسبیح
که رند شکل مقلد نمی تواند دید
کسی که گوشه محراب ابرونی دیدست
دگر کسیش به مسجد نمی تواند دید
به نرد عشق تو نقشی ز کعبتین مراد
ورای عاشق فارد نمی تواند دید
روان نگشته بسجاده اشک صوفی را
چه سود ورد که وارد نمی تواند دید
بدیدنش چه شتابده رونده بی تو کمال
که بی دلالت مرشد نمی تواند دید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
غم عشقت دل ما را همیشه شاد میدارد
چنین ملک خرابی را به ظلم آباد میدارد
مده تعلیم خون ریزی به تاز آن چشم جادو را
که خود را اندرین صنعت نوی استاد میدارد
مرا از گریه بیحد مترسانید ای باران
که گرگی اینچنین باران فراوان باد میدارد
ز خیل بندگان خود شمردی سرو بستانرا
که خود را چون غلامان فضول آزاد میدارد
بدور قامتت برکنده باد آن چشم گونه بین
که چون نرگس نظر بر سرو و بر شمشاد میدارد
به باد از خاک پای خود فرستم گفت پیک دل
دو چشم از راه مشتاقی به راه باد میدارد
کمال این درد را زان لب دوائی ممکنست اما
کجا شیرین بیغم را غم فرهاد می دارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
فرح به سینه پر غصه بی تو چون آید
که گر به کوه بسنجم غمت فزون آید
گذشت از غم فرهاد سالها و هنوز
صدای ناله اش از کوه بیستون آید
اگر رود ز دل ریش من بگردون دود
بسوزد ابر و ازو ژاله لاله گون آید
به بین تفاوت راه ای قبه خشک دماغ
تراز بینی و ما را ز دیده خون آید
ز چشم سلسله مویان حکایت احباب
حکایتیست که از مستی و جنون آید
همین که نقش دهانش چو میم بندد چشم
خیال ابروی او پیش من چو نون آید
عجب مدار که روزی به آب چشم کمال
ز آستانه او سرو و گل برون آید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
گل را بدور روی تو کس بر نمیکند
بلبل به بوستان سخن او نمی کند
تا دیده باز یافت خیال قدت در آب
دل جست و جوی سرو لب جو نمی کند
شیرین لبی که دید دهان چو قند تو
وصف دهان خود سر یک مو نمی کند
با عاشقان رقیب دل نازک ترا
بد می کند همیشه و نیکو نمی کند
انکار زردی رخ ما رسم بار نیست
این کار جز رقیب سیه رو نمیکند
کار طلب ز پیش بسر باختن برند
سالک چرا قبای خود از گو نمی کند
دایم حدیث روی نکو می کند کمال
اندیشه از حکایت بدگو نمی کند
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۶
حافظ بربط نواز چنگ ساز
بامنت از بی نوایی جنگ چیست
از برای سوختن از زیر دیگ
گفته هیزم ندارم چنگ چیست
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۳۱
جز آه و ناله ندارم به عاشقی هنری
مرا زدست هنرهای خویشتن فریاد
زاشک سرخ و رخ و زرد چون زیم بیغم
که هر یکی بدگر گونه داردم ناشاد
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۳۴
چو همدمی و مصاحب بجای چنگ ای نی
تو آن نه ای که دل از صحبت تو برگیرند
بگو به صاحب نی مطربا کزان تیزی
اگر ملول شوی صاحب دگر گیرند
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۹۰
نکهت پیراهنت آمد بمن
یافتم جان نوی از رایحه
خوانده بودم فاتحه وصل ترا
شد قبول الحمدالله فاتحه
کمال خجندی : معمیات
شمارهٔ ۱
چون برافشاند آن پریرخ طره را
دل برآورد ز درون طره سر
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
طره صیادی مرا در زلف خود زنجیر کرد
تار مویش را به سحر غمزه طوق شیر کرد
دره دره آنچه در هستی بود در بند اوست
عشق را نازم که آخر تا کجا تاثیر کرد
بسکه دیر آمد بسر وقت دلم داغ غمش
تا که از حسرت مرا اندر جوانی پیر کرد
دعوی بی‌جای عشقش حد این مسکین نبود
خامه صنع ازل این کار را تقدیر کرد
شیوه پروانه سوزی رسم در عالم نبود
شعله شمع رخش این آب را در شیر کرد
سر اشیاء جمله پنهانست در خال لبش
هر کسی در پیش خود آن نقطه را تفسیر کرد
داد از آب محبت در گل من رونقی
آنکه در روز ازل این خانه را تعمیر کرد
جان (صامت) مانده مدفون در خراب آبادتن
یاد الفت‌های یاران وطن را دیر کرد