عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
ما دلی داریم و آن بر دلبری خواهیم بست
ما کمر در خدمت سپمین بری خواهیم بست
هر کسی بندنه بهر سیم و زر بر خود کمر
تا نداند دیگری بر دیگری خواهیم بست
گرچه دل بر بار خود بستیم و بس چون زلف یار
چون به عزم راه باری بر خری خواهیم بست
بار اگر بندیم از کوی تو باری بر رقیب
ما بر آن فتراک جانی و سری خواهیم بست
پادشاهان صیدها بندند بر فتراکها
نقش روی زرد بر خاک دری خواهیم بست
رنگ از روی گل و از گل ورق خواهیم ساخت
صورت او گر به روی دفتری خواهیم بست
در میان گریه چون بوسیم پای او کمال
از در و یاقوت بر وی زیوری خواهیم بست
ما کمر در خدمت سپمین بری خواهیم بست
هر کسی بندنه بهر سیم و زر بر خود کمر
تا نداند دیگری بر دیگری خواهیم بست
گرچه دل بر بار خود بستیم و بس چون زلف یار
چون به عزم راه باری بر خری خواهیم بست
بار اگر بندیم از کوی تو باری بر رقیب
ما بر آن فتراک جانی و سری خواهیم بست
پادشاهان صیدها بندند بر فتراکها
نقش روی زرد بر خاک دری خواهیم بست
رنگ از روی گل و از گل ورق خواهیم ساخت
صورت او گر به روی دفتری خواهیم بست
در میان گریه چون بوسیم پای او کمال
از در و یاقوت بر وی زیوری خواهیم بست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
نیست ما را بجز آن جان و جهان در یایست
زانکه پی او په جهانست و نه جان دریایست
خاک آن در طلیم تا بنهم رخ آنجا
که رخ زرد مرا نیست جز آن دریایست
در نمی با پدرش از خوبی تیبانی هیچ
این همه هست، میانست و دهان دریایست
پیش آن غمزه کباب جگر من منهید
که به بیمار غذا نیست چنان در یایست
چون بدیدیم رخت غمزه و ابرو پیش آر
وقت صید است بود تیر و کمان دریایست
خوشم آمد که ز غم داغ نهادی به دلم
تا دگر گم نشود بود نشان دریایست
باش گور پر خط تو دیدگریان کمال
پر سر سبزه بود آب روان دریایست
زانکه پی او په جهانست و نه جان دریایست
خاک آن در طلیم تا بنهم رخ آنجا
که رخ زرد مرا نیست جز آن دریایست
در نمی با پدرش از خوبی تیبانی هیچ
این همه هست، میانست و دهان دریایست
پیش آن غمزه کباب جگر من منهید
که به بیمار غذا نیست چنان در یایست
چون بدیدیم رخت غمزه و ابرو پیش آر
وقت صید است بود تیر و کمان دریایست
خوشم آمد که ز غم داغ نهادی به دلم
تا دگر گم نشود بود نشان دریایست
باش گور پر خط تو دیدگریان کمال
پر سر سبزه بود آب روان دریایست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
بار بر خوان ملاحت نمک خوبان است
شور او در سرو سوز غم او در جان است
گر برآید به کله ماه فلک آن اینست
در خرامد به قبا سرو چمن این آن است
نیست پوشیده که چون مردم چشم است عزیز
آنکه چون مردم چشم از نظرم پنهان است
گفتم از لعل زکات من درویش بده
زیر لب گفت که درویشی درویشان است
عشق بلبل به چه اندازه که بر گل باشد
عشق من بر گل رخسار تو صد چندان است
از تو بوسی و ز من در عوض آن صد جان
هم به جان تو که از آن دهنت ارزان است
شاد گردان به وصالت دل غمگین کمال
که ز هجران تو هم خسته و هم ویران است
شور او در سرو سوز غم او در جان است
گر برآید به کله ماه فلک آن اینست
در خرامد به قبا سرو چمن این آن است
نیست پوشیده که چون مردم چشم است عزیز
آنکه چون مردم چشم از نظرم پنهان است
گفتم از لعل زکات من درویش بده
زیر لب گفت که درویشی درویشان است
عشق بلبل به چه اندازه که بر گل باشد
عشق من بر گل رخسار تو صد چندان است
از تو بوسی و ز من در عوض آن صد جان
هم به جان تو که از آن دهنت ارزان است
شاد گردان به وصالت دل غمگین کمال
که ز هجران تو هم خسته و هم ویران است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
از لیش هر گه که خواهم کام دشنام دهد
اگر نه مطفل است و خورد بازی چرا کام دهد
ساحری بنگر که چون نقلی بخواهم زان دهان
بسته بنماید ز لب وز غمزه بادامم دهد
گویدم یک روز سیمین ساعدم بینی بدست
از انتظارم سوخت تا کی وعده خامم دهد
مستنى خواهم که هشیاری نباشد هر گزش
ساقئی کر تا به یاد لعل او جامم دهد
قاصد آنم که جان افشانمش از هر طرف
قاصدی گر زآن طرف آید که پیغامم دهد
در بهای خاک پایش نیستم نقدی دریغ
کو فریدون تا دوصد گنج گهر وامم دهد
خلق گویند از سخن مشهور عالم شد کمال
معنی خاص است و بس کو شهرت عامم دهد
اگر نه مطفل است و خورد بازی چرا کام دهد
ساحری بنگر که چون نقلی بخواهم زان دهان
بسته بنماید ز لب وز غمزه بادامم دهد
گویدم یک روز سیمین ساعدم بینی بدست
از انتظارم سوخت تا کی وعده خامم دهد
مستنى خواهم که هشیاری نباشد هر گزش
ساقئی کر تا به یاد لعل او جامم دهد
قاصد آنم که جان افشانمش از هر طرف
قاصدی گر زآن طرف آید که پیغامم دهد
در بهای خاک پایش نیستم نقدی دریغ
کو فریدون تا دوصد گنج گهر وامم دهد
خلق گویند از سخن مشهور عالم شد کمال
معنی خاص است و بس کو شهرت عامم دهد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
حدیث حسن او چون گل به دفتر در نمی گنجد
از آن عارض بجز خملی در این دفتر نمی گنجد
نگویند آن دهان و لب ز وصفة آن میان رمزی
چو آنجا صحبت تنگست موئی در نمی گنجد
به آن لب ساقیا گوئی برابر داشتی می را
که میهای سبو از ذوق در ساغر نمی گنجد
سرشک و آه چون دارم درون چشم و دل پنهان
که دود این و سیل آن به بحر و بر نمی گنجد
تمنای تو میگنجد درون سینه و دل بس
درین غمخانه ها دیگر غم دیگر نمی گنجد
کمال از سر گذر آنگه قدم نه در حریم او
که از بسیاری جانها در آن در سر نمی گنجد
از آن عارض بجز خملی در این دفتر نمی گنجد
نگویند آن دهان و لب ز وصفة آن میان رمزی
چو آنجا صحبت تنگست موئی در نمی گنجد
به آن لب ساقیا گوئی برابر داشتی می را
که میهای سبو از ذوق در ساغر نمی گنجد
سرشک و آه چون دارم درون چشم و دل پنهان
که دود این و سیل آن به بحر و بر نمی گنجد
تمنای تو میگنجد درون سینه و دل بس
درین غمخانه ها دیگر غم دیگر نمی گنجد
کمال از سر گذر آنگه قدم نه در حریم او
که از بسیاری جانها در آن در سر نمی گنجد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
رخ تو دیدم و زاهد نمی تواند دید
مراد است که حاسد نمی تواند دید
دگر به صومعه خلوت نشین کجا بیند
مرا که بی می و شاهد نمی تواند دید
بگردن تو نخواهم که بینم آن نسبیح
که رند شکل مقلد نمی تواند دید
کسی که گوشه محراب ابرونی دیدست
دگر کسیش به مسجد نمی تواند دید
به نرد عشق تو نقشی ز کعبتین مراد
ورای عاشق فارد نمی تواند دید
روان نگشته بسجاده اشک صوفی را
چه سود ورد که وارد نمی تواند دید
بدیدنش چه شتابده رونده بی تو کمال
که بی دلالت مرشد نمی تواند دید
مراد است که حاسد نمی تواند دید
دگر به صومعه خلوت نشین کجا بیند
مرا که بی می و شاهد نمی تواند دید
بگردن تو نخواهم که بینم آن نسبیح
که رند شکل مقلد نمی تواند دید
کسی که گوشه محراب ابرونی دیدست
دگر کسیش به مسجد نمی تواند دید
به نرد عشق تو نقشی ز کعبتین مراد
ورای عاشق فارد نمی تواند دید
روان نگشته بسجاده اشک صوفی را
چه سود ورد که وارد نمی تواند دید
بدیدنش چه شتابده رونده بی تو کمال
که بی دلالت مرشد نمی تواند دید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
غم عشقت دل ما را همیشه شاد میدارد
چنین ملک خرابی را به ظلم آباد میدارد
مده تعلیم خون ریزی به تاز آن چشم جادو را
که خود را اندرین صنعت نوی استاد میدارد
مرا از گریه بیحد مترسانید ای باران
که گرگی اینچنین باران فراوان باد میدارد
ز خیل بندگان خود شمردی سرو بستانرا
که خود را چون غلامان فضول آزاد میدارد
بدور قامتت برکنده باد آن چشم گونه بین
که چون نرگس نظر بر سرو و بر شمشاد میدارد
به باد از خاک پای خود فرستم گفت پیک دل
دو چشم از راه مشتاقی به راه باد میدارد
کمال این درد را زان لب دوائی ممکنست اما
کجا شیرین بیغم را غم فرهاد می دارد
چنین ملک خرابی را به ظلم آباد میدارد
مده تعلیم خون ریزی به تاز آن چشم جادو را
که خود را اندرین صنعت نوی استاد میدارد
مرا از گریه بیحد مترسانید ای باران
که گرگی اینچنین باران فراوان باد میدارد
ز خیل بندگان خود شمردی سرو بستانرا
که خود را چون غلامان فضول آزاد میدارد
بدور قامتت برکنده باد آن چشم گونه بین
که چون نرگس نظر بر سرو و بر شمشاد میدارد
به باد از خاک پای خود فرستم گفت پیک دل
دو چشم از راه مشتاقی به راه باد میدارد
کمال این درد را زان لب دوائی ممکنست اما
کجا شیرین بیغم را غم فرهاد می دارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
فرح به سینه پر غصه بی تو چون آید
که گر به کوه بسنجم غمت فزون آید
گذشت از غم فرهاد سالها و هنوز
صدای ناله اش از کوه بیستون آید
اگر رود ز دل ریش من بگردون دود
بسوزد ابر و ازو ژاله لاله گون آید
به بین تفاوت راه ای قبه خشک دماغ
تراز بینی و ما را ز دیده خون آید
ز چشم سلسله مویان حکایت احباب
حکایتیست که از مستی و جنون آید
همین که نقش دهانش چو میم بندد چشم
خیال ابروی او پیش من چو نون آید
عجب مدار که روزی به آب چشم کمال
ز آستانه او سرو و گل برون آید
که گر به کوه بسنجم غمت فزون آید
گذشت از غم فرهاد سالها و هنوز
صدای ناله اش از کوه بیستون آید
اگر رود ز دل ریش من بگردون دود
بسوزد ابر و ازو ژاله لاله گون آید
به بین تفاوت راه ای قبه خشک دماغ
تراز بینی و ما را ز دیده خون آید
ز چشم سلسله مویان حکایت احباب
حکایتیست که از مستی و جنون آید
همین که نقش دهانش چو میم بندد چشم
خیال ابروی او پیش من چو نون آید
عجب مدار که روزی به آب چشم کمال
ز آستانه او سرو و گل برون آید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
گل را بدور روی تو کس بر نمیکند
بلبل به بوستان سخن او نمی کند
تا دیده باز یافت خیال قدت در آب
دل جست و جوی سرو لب جو نمی کند
شیرین لبی که دید دهان چو قند تو
وصف دهان خود سر یک مو نمی کند
با عاشقان رقیب دل نازک ترا
بد می کند همیشه و نیکو نمی کند
انکار زردی رخ ما رسم بار نیست
این کار جز رقیب سیه رو نمیکند
کار طلب ز پیش بسر باختن برند
سالک چرا قبای خود از گو نمی کند
دایم حدیث روی نکو می کند کمال
اندیشه از حکایت بدگو نمی کند
بلبل به بوستان سخن او نمی کند
تا دیده باز یافت خیال قدت در آب
دل جست و جوی سرو لب جو نمی کند
شیرین لبی که دید دهان چو قند تو
وصف دهان خود سر یک مو نمی کند
با عاشقان رقیب دل نازک ترا
بد می کند همیشه و نیکو نمی کند
انکار زردی رخ ما رسم بار نیست
این کار جز رقیب سیه رو نمیکند
کار طلب ز پیش بسر باختن برند
سالک چرا قبای خود از گو نمی کند
دایم حدیث روی نکو می کند کمال
اندیشه از حکایت بدگو نمی کند
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۶
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۳۱
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۳۴
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۹۰
کمال خجندی : معمیات
شمارهٔ ۱
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
طره صیادی مرا در زلف خود زنجیر کرد
تار مویش را به سحر غمزه طوق شیر کرد
دره دره آنچه در هستی بود در بند اوست
عشق را نازم که آخر تا کجا تاثیر کرد
بسکه دیر آمد بسر وقت دلم داغ غمش
تا که از حسرت مرا اندر جوانی پیر کرد
دعوی بیجای عشقش حد این مسکین نبود
خامه صنع ازل این کار را تقدیر کرد
شیوه پروانه سوزی رسم در عالم نبود
شعله شمع رخش این آب را در شیر کرد
سر اشیاء جمله پنهانست در خال لبش
هر کسی در پیش خود آن نقطه را تفسیر کرد
داد از آب محبت در گل من رونقی
آنکه در روز ازل این خانه را تعمیر کرد
جان (صامت) مانده مدفون در خراب آبادتن
یاد الفتهای یاران وطن را دیر کرد
تار مویش را به سحر غمزه طوق شیر کرد
دره دره آنچه در هستی بود در بند اوست
عشق را نازم که آخر تا کجا تاثیر کرد
بسکه دیر آمد بسر وقت دلم داغ غمش
تا که از حسرت مرا اندر جوانی پیر کرد
دعوی بیجای عشقش حد این مسکین نبود
خامه صنع ازل این کار را تقدیر کرد
شیوه پروانه سوزی رسم در عالم نبود
شعله شمع رخش این آب را در شیر کرد
سر اشیاء جمله پنهانست در خال لبش
هر کسی در پیش خود آن نقطه را تفسیر کرد
داد از آب محبت در گل من رونقی
آنکه در روز ازل این خانه را تعمیر کرد
جان (صامت) مانده مدفون در خراب آبادتن
یاد الفتهای یاران وطن را دیر کرد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
دلم بهانه رویت زیاد میگیرد
به شوق وصل تو فال زیاد میگیرد
رخت هر آن چه ز عاشقکشی نمیداند
ز چشم شوخ سیاه تو یاد میگیرد
ز روی تجربه مغروری از جهان غلطست
که دهر هر چه به هر کس که داد میگیرد
تو شاه کشور حسنی ولی عدالت کن
که شاه مملکت از عدل و داد میگیرد
به غیر رخ منما پیش دیده (صامت)
که شعله غمش اندر نهاد میگیرد
به شوق وصل تو فال زیاد میگیرد
رخت هر آن چه ز عاشقکشی نمیداند
ز چشم شوخ سیاه تو یاد میگیرد
ز روی تجربه مغروری از جهان غلطست
که دهر هر چه به هر کس که داد میگیرد
تو شاه کشور حسنی ولی عدالت کن
که شاه مملکت از عدل و داد میگیرد
به غیر رخ منما پیش دیده (صامت)
که شعله غمش اندر نهاد میگیرد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
من نمیگویم چرا با دوستانت کین بود
خود بگوی ای نازنین شرط محبت این بود
حال دلهای شهیدان غمت از لاله پرس
کوس راپایش ز داغ دوستی رنگین بود
تیر تو نگذاشت دیگر آرزویی در دلم
منت از وی تا قیامت بر دل خونین بود
زیر تیغت گر که خندیدم عجب ناید تو را
آب شمشیرت زبس ای نوش لب شیرین بود
خوش رسیدی وقت مردم بر سرم آری خوشست
شمع رویت جانسپاری را که در بالین بود
بس بود افسوس قاتل بهر قتلم خونبها
گر ترا ای شوخ رحمی بر دل سنگین بود
دستها را از تاسف بهر (صامت) رنجه کن
گریه از شمع لازم بهر درد دین بود
خود بگوی ای نازنین شرط محبت این بود
حال دلهای شهیدان غمت از لاله پرس
کوس راپایش ز داغ دوستی رنگین بود
تیر تو نگذاشت دیگر آرزویی در دلم
منت از وی تا قیامت بر دل خونین بود
زیر تیغت گر که خندیدم عجب ناید تو را
آب شمشیرت زبس ای نوش لب شیرین بود
خوش رسیدی وقت مردم بر سرم آری خوشست
شمع رویت جانسپاری را که در بالین بود
بس بود افسوس قاتل بهر قتلم خونبها
گر ترا ای شوخ رحمی بر دل سنگین بود
دستها را از تاسف بهر (صامت) رنجه کن
گریه از شمع لازم بهر درد دین بود
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
دوش با پیک خیالت گفتگویی داشتیم
تا سحر مانند مستان های و هیی داشتیم
از سر بیمغز ما کیفیتی حاصل نشد
جز که بار دوش خود حالی سبوئی داشتیم
مرحبا ای عشق صلح انگیز کز تاثیر تو
یار شد با ما به عالم گر عدوئی داشتیم
گر نشد از شرم کاری پیشرفت ما نشد
ورنه نزد دلبر خود آبرویی داشتیم
همچو قمری در خیال قد آن سرور روان
بسته اندر طوق بیتابی گلویی داشتیم
همچو قمری در خیال قد آنسرور روان
بسته اندر طوق بیتابی گلویی داشتیم
چون فقیری کو بنان جو قناعت میکند
دوش بیرویت به سوی ماه روئی داشتیم
جز گل نشگفتگی نشگفت از گلزار من
یاد آن عهدی که چون ل رنگ و بویی داشتیم
سستی طالعنگر (صامت) که اندر دوستی
شد به زشتی فاش هر نام نکویی داشتیم
تا سحر مانند مستان های و هیی داشتیم
از سر بیمغز ما کیفیتی حاصل نشد
جز که بار دوش خود حالی سبوئی داشتیم
مرحبا ای عشق صلح انگیز کز تاثیر تو
یار شد با ما به عالم گر عدوئی داشتیم
گر نشد از شرم کاری پیشرفت ما نشد
ورنه نزد دلبر خود آبرویی داشتیم
همچو قمری در خیال قد آن سرور روان
بسته اندر طوق بیتابی گلویی داشتیم
همچو قمری در خیال قد آنسرور روان
بسته اندر طوق بیتابی گلویی داشتیم
چون فقیری کو بنان جو قناعت میکند
دوش بیرویت به سوی ماه روئی داشتیم
جز گل نشگفتگی نشگفت از گلزار من
یاد آن عهدی که چون ل رنگ و بویی داشتیم
سستی طالعنگر (صامت) که اندر دوستی
شد به زشتی فاش هر نام نکویی داشتیم
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
دلی کز عشق مفتون نیست یا رب پر ز خونش کن
ز اقلیم محبت خسته و حیران برونش کن
سری کز غمزه لیلی و شت ناگشته سودایی
چون مجنون خوار و سرگردان به صحرای جنونش کن
اگر چون بیستون بار غمت اندر دلی نبود
بسان خیمه بیخانمان و بیستونش کن
نمیگویم شرار عشق خود از سینهام کم کن
چو میخواهی بسوزی هر چه بتوانی فزونش کن
مروت نیست مرغی در قفس عمری بسر بردن
اسیر خویش را گاهی به گلشن رهنمونش کن
هر آن کس از طریق دوستی در منع ما کو شد
چو بخت خویش در چاه ندامت سر نگونش کن
زرنگ زرد و اشک سرخ (صامت) حال او بنگر
ز درد دوری خود از برون سیر درونش کن
ز اقلیم محبت خسته و حیران برونش کن
سری کز غمزه لیلی و شت ناگشته سودایی
چون مجنون خوار و سرگردان به صحرای جنونش کن
اگر چون بیستون بار غمت اندر دلی نبود
بسان خیمه بیخانمان و بیستونش کن
نمیگویم شرار عشق خود از سینهام کم کن
چو میخواهی بسوزی هر چه بتوانی فزونش کن
مروت نیست مرغی در قفس عمری بسر بردن
اسیر خویش را گاهی به گلشن رهنمونش کن
هر آن کس از طریق دوستی در منع ما کو شد
چو بخت خویش در چاه ندامت سر نگونش کن
زرنگ زرد و اشک سرخ (صامت) حال او بنگر
ز درد دوری خود از برون سیر درونش کن
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
خوش به حال آن که روز بیکسی یارش تو باشی
در شب هجران ز راه لطف غمخوارش تو باشی
عالمی اندر خم زلفت گرفتار امام
صرفه با آن است کز خوبی گرفتارش تو باشی
یوسف مصری تو وخلقی گرفتار تو لیکن
نازم آن حسنی که در عالم خریدارش تو باشی
جهت الفردوس یکسان ست با دوزخ به چشمش
آنکه خلد و کوثر و جنات و انهارش تو میباشی
از سر بستر نمیخواهد که هرگز سر بگیرد
آن مریضی را که در بالین پرستارش تو باشی
بر وصال حوریان باغ رضوان دل نبنددن
هر کهای حوری لقا در دهر دلدارش تو باشی
میتواند زندهکردن مردهها را چون مسیحان
هندوی بتخانه گر روزی مددکارش تو باشی
اینکه (صامت شهر شهر است در شیرین زبانی
باعث شیرینی طبع شکر بارش تو باشی
در شب هجران ز راه لطف غمخوارش تو باشی
عالمی اندر خم زلفت گرفتار امام
صرفه با آن است کز خوبی گرفتارش تو باشی
یوسف مصری تو وخلقی گرفتار تو لیکن
نازم آن حسنی که در عالم خریدارش تو باشی
جهت الفردوس یکسان ست با دوزخ به چشمش
آنکه خلد و کوثر و جنات و انهارش تو میباشی
از سر بستر نمیخواهد که هرگز سر بگیرد
آن مریضی را که در بالین پرستارش تو باشی
بر وصال حوریان باغ رضوان دل نبنددن
هر کهای حوری لقا در دهر دلدارش تو باشی
میتواند زندهکردن مردهها را چون مسیحان
هندوی بتخانه گر روزی مددکارش تو باشی
اینکه (صامت شهر شهر است در شیرین زبانی
باعث شیرینی طبع شکر بارش تو باشی