عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۲ - دلجویی کردن امام علیه السلام ازدختر جناب مسلم و مویه گری او درمرگ پدر
زسالار بد دختری خردسال
که مانست خورشید رادرجمال
درآغوش خود شاه بنشا ختش
پدرورا بوسید و بنواختش
چو آن بی پدر کودک هوشیار
چنان مهر دید از جهانشهریار
خروشید و گفت ای مهین عم راد
که جان آفرینت نگهدار باد
ندیدم چنین مهر ازین پیش من
که بینم کنون ازتو با خویشتن
گمانم که دشمن بتیمم نمود
زمرگ پدر دهل دو نیمم نمود
شهنشه بدو گفت و بگریست زار
که ای ازپسر عم – مرا یادگار
تو را گر پدر کشته شد غم مخور
که هست تو را من به جای پدر
بگو ازچه آگاه گشتی چنین
که بابت شده کشته ی تیغ کین
بگفتا تورا هست رسمی قدیم
که اینسان نوازش کنی با یتیم
پس ازدل خروشی برآورد زار
به سوگ پدر همچو ابر بهار
دوگیسوی مشکین پریشان نمود
ره ناله از نای دل برگشود
چو مردان و زن های هاشم نژاد
شنیدند آن مویه زان پاکزاد
همه درفغان و خروش آمدند
ز مرگ سپهبد به جوش آمدند
زن و مرد آل علی هرکه بود
به سوگ سپهدار زاری نمود
دهان ها پر از ویله و سینه چاک
به جای کله بر سرتیره خاک
همه مویه گر گرد شاه آمدند
ابا ناله و اشک و آه آمدند
همه زار گفتند کای نامدار
دلیر و سپهدار و خنجر گذار
پسر عم شاه مدینه رسول
گرامی چو جان پیش شوی بتول
ستوده گهر میر رزم آزمای
نبیره ی ابوطالب پاکرای
جوانمرد عم زاده ی شاه دین
به تیغ ستم کشته ی را ه دین
زدامان شه گشته دستت رها
فرو رفته اندر دم اژدها
همه دوده را زار بگذاشته
به خلد برین رایت افراشته
که ازما بدینسان تورا دور کرد؟
که ما را دو بیننده بی نور کرد
که شه را زمرگ تو بی یار کرد
کدامین بداختر چنین کارکرد؟
دریغ آن برو جوشن پهلوی
دریغ آن سر و افسر خسروی
دریغ آن درخت گشن شاخ و برگ
که با تیشه از ریشه افکند مرگ
دریغ ای جهان را تو چشم و چراغ
که مرا را زتو بهره شد درد و داغ
تو چون کشته گشتی به شمشیر کین
مماناد بی تو سپهر و زمین
فراوان چو زین گونه کردند یاد
شهنشه به اندرزشان لب گشاد
شکیب از غم و رنج بخشودشان
ز دل زنگ تیمار بزدودشان
که مانست خورشید رادرجمال
درآغوش خود شاه بنشا ختش
پدرورا بوسید و بنواختش
چو آن بی پدر کودک هوشیار
چنان مهر دید از جهانشهریار
خروشید و گفت ای مهین عم راد
که جان آفرینت نگهدار باد
ندیدم چنین مهر ازین پیش من
که بینم کنون ازتو با خویشتن
گمانم که دشمن بتیمم نمود
زمرگ پدر دهل دو نیمم نمود
شهنشه بدو گفت و بگریست زار
که ای ازپسر عم – مرا یادگار
تو را گر پدر کشته شد غم مخور
که هست تو را من به جای پدر
بگو ازچه آگاه گشتی چنین
که بابت شده کشته ی تیغ کین
بگفتا تورا هست رسمی قدیم
که اینسان نوازش کنی با یتیم
پس ازدل خروشی برآورد زار
به سوگ پدر همچو ابر بهار
دوگیسوی مشکین پریشان نمود
ره ناله از نای دل برگشود
چو مردان و زن های هاشم نژاد
شنیدند آن مویه زان پاکزاد
همه درفغان و خروش آمدند
ز مرگ سپهبد به جوش آمدند
زن و مرد آل علی هرکه بود
به سوگ سپهدار زاری نمود
دهان ها پر از ویله و سینه چاک
به جای کله بر سرتیره خاک
همه مویه گر گرد شاه آمدند
ابا ناله و اشک و آه آمدند
همه زار گفتند کای نامدار
دلیر و سپهدار و خنجر گذار
پسر عم شاه مدینه رسول
گرامی چو جان پیش شوی بتول
ستوده گهر میر رزم آزمای
نبیره ی ابوطالب پاکرای
جوانمرد عم زاده ی شاه دین
به تیغ ستم کشته ی را ه دین
زدامان شه گشته دستت رها
فرو رفته اندر دم اژدها
همه دوده را زار بگذاشته
به خلد برین رایت افراشته
که ازما بدینسان تورا دور کرد؟
که ما را دو بیننده بی نور کرد
که شه را زمرگ تو بی یار کرد
کدامین بداختر چنین کارکرد؟
دریغ آن برو جوشن پهلوی
دریغ آن سر و افسر خسروی
دریغ آن درخت گشن شاخ و برگ
که با تیشه از ریشه افکند مرگ
دریغ ای جهان را تو چشم و چراغ
که مرا را زتو بهره شد درد و داغ
تو چون کشته گشتی به شمشیر کین
مماناد بی تو سپهر و زمین
فراوان چو زین گونه کردند یاد
شهنشه به اندرزشان لب گشاد
شکیب از غم و رنج بخشودشان
ز دل زنگ تیمار بزدودشان
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۴ - رسیدن امام علیه السلام به منزل ذباله و رسیدن خبر شهادت عبدالله بن یقطر
به پوزش به شه لختی نماز
وز آن پس به نرمی چنین راند راز
که عبدالله یقطر نامدار
زکین بد اندیش شد کشته زار
بگفت این و دستوری از شاه یافت
چو باد بزان سوی هامون شتافت
چو او رفت فرمانروای زمن
همه یاوران را نمود انجمن
وزان پس بدیشان چنین راز گفت
بد انسان که نزدیک و دورش شنفت
که عبدالله یقطر اندر عراق
بشد کشته از جور اهل نفاق
کنون نغز گفتار من بشنوید
خرد گرد آرید و آگه شوید
هر آنکس که با من بپیمود راه
شود کشته درکربلا بی گناه
ز مردان به جز سید الساجدین
نماند تنی زنده در آن زمین
هر آنکس که با اندیشد از جان خویش
بگیرد ره خانه ی خویش – پیش
رود تا به گرداب رنج و بلا
نیفتد چو من درصف کربلا
شنیدند از شاه چون این سخن
پراکنده گشتند آن انجمن
گروهی که بودند دنیا پرست
کشیدند از یاری شاه دست
نماندند برجا – ز یاران او
به جز اندک از جان نثاران او
که بودند از هاشمی زاده گان
همان راد مردان و آزاده گان
و دیگر تنی در شماره هزار
بماندند درموکب شهریار
وز آن پس به نرمی چنین راند راز
که عبدالله یقطر نامدار
زکین بد اندیش شد کشته زار
بگفت این و دستوری از شاه یافت
چو باد بزان سوی هامون شتافت
چو او رفت فرمانروای زمن
همه یاوران را نمود انجمن
وزان پس بدیشان چنین راز گفت
بد انسان که نزدیک و دورش شنفت
که عبدالله یقطر اندر عراق
بشد کشته از جور اهل نفاق
کنون نغز گفتار من بشنوید
خرد گرد آرید و آگه شوید
هر آنکس که با من بپیمود راه
شود کشته درکربلا بی گناه
ز مردان به جز سید الساجدین
نماند تنی زنده در آن زمین
هر آنکس که با اندیشد از جان خویش
بگیرد ره خانه ی خویش – پیش
رود تا به گرداب رنج و بلا
نیفتد چو من درصف کربلا
شنیدند از شاه چون این سخن
پراکنده گشتند آن انجمن
گروهی که بودند دنیا پرست
کشیدند از یاری شاه دست
نماندند برجا – ز یاران او
به جز اندک از جان نثاران او
که بودند از هاشمی زاده گان
همان راد مردان و آزاده گان
و دیگر تنی در شماره هزار
بماندند درموکب شهریار
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۶ - آب برداشتن اصحاب به فرمان امام علیه السلام ازمنزل شراف و رسیدن حر ریاحی
ثمین گوهر دجر عبد مناف
همی راند تا جایگاه شراف
درآنجا به فرمان آن رهنمای
سرا پرده ها گشت گردون گرای
به خرگه بیاسود فرخنده شاه
مرآن روز و شب را درآن جایگاه
چو از پرتو چهر رخشنده شید
سیاهی رمید و سپیده دمید
بگفتا به یاران شه کامیاب
که سازید پر – مشک ها رازآب
بیارید در ره به همراه خویش
که ما را یکی کار آید به پیش
به فرمان شاهنشه کامیاب
ببردند باخود بسی مشک آب
چو پیشین خوراستاد برچرخ راست
زمردی سبک بانگ تکبیر خاست
بدو شاه دین گفت: کاین بانگ کیست؟
مرااین وقت هنگام تکبیر چیست
بگفتا: که این شهریار جهان
به چشم آیدم شاخ خرماستان
یکی گفت زان راد مردان چنین
که خرماستان نیست دراین زمین
نکو ار ببینی سر نیزه ها است
که بالا چو خرماستان کرده راست
همانا ز کوفه سپاه آمده است
پی رزم فرخنده شاه آمده است
چو شد برخداوند دین آشکار
که آید زره لشگر نابکار
یکی تل ریگ اندر آن دشت بود
که سودی همی سر به چرخ کبود
بفرمود تا همرهان تاختند
به دامان آن خیمه افراختند
چو این کار کردند یاران شاه
رسیدند کوفی سواران ز راه
گروهی کمر بسته ازبهر جنگ
سپهدارشان حر پیروز جنگ
چر حر؟ نامداری که روز نبرد
هراسان نگشتی زیک دشت مرد
چو جستی به کین جنگ با پر دلان
برابر بدی با هزار از یلان
به هر جنگ داد یلی داده ای
چو فرخنده نام خود آزاده ای
گوی نامداری سترگ ازعرب
دلاور سواری ریاحی نسب
به مهر علی حق سرشته گلشن
ز نور هدایت منور دلش
شنیدم که سالار کوفه دیار
چوشد آگه ازکار آن شهریار
به حر گفت کایدر همی ره سپار
به همراه برگیر مردی هزار
سر راه برشاه برگیر سخت
به فرمان روان گشت بیدار بخت
به هر منزلی کان دلاور شدی
سروشی بدو مژده آور شدی
که بشتاب ای حر به سوی بهشت
که یزدانت کرد این چنین سرنوشت
جوانمرد از آن آمدی درشگفت
زکار خود اندرزها می گرفت
به خود گفت ارمن روم با سپاه
که با داور دین شوم رزمخواه
چرا پس نوید جنانم رسد؟
چنین مژده ازآسمانم رسد؟
همی بود پژمان وآسیمه سار
به هر منزلی با سپه رهسپار
که ناگاه درمنزل آخرین
به چشم آمدنش موکب شاه دین
سراپرده ای دید بر پا کز آن
شدی نور تا هفتمین آسمان
به گرد اندرش خیمه ها بر به پای
که از قبه هر خیمه ای عرش سای
بود گفت مانا مراین بارگاه
ز شاهنشه آفرینش پناه
پس آنگه بفرمود کز یک طرف
سواران کوفی کشیدند صف
درفش سپهبد برافراشتند
عنان های اسبان نگه داشتند
ولیکن درآن گرمی آفتاب
به جانشان شرر برزده قحط آب
سپاه سپهبد چو از ره رسید
خداوند دینشان نگه کرد و دید
بفرمود یکتن ز یاران اوی
به پرسش سوی لشگر آورد روی
دمان رفت فرمانبر و جست راز
بیامد بر شاهدین گفت باز
شهش گفت برگرد و با حر بگوی
که آید به نزد من آن نامجوی
فرستاد ه سوی سپه رفت وگفت
به حر هر چه از داور دین شنفت
چو بشنید حرکش به بر خواند شاه
سبک زی سراپرده بسپرد راه
همی راند تا جایگاه شراف
درآنجا به فرمان آن رهنمای
سرا پرده ها گشت گردون گرای
به خرگه بیاسود فرخنده شاه
مرآن روز و شب را درآن جایگاه
چو از پرتو چهر رخشنده شید
سیاهی رمید و سپیده دمید
بگفتا به یاران شه کامیاب
که سازید پر – مشک ها رازآب
بیارید در ره به همراه خویش
که ما را یکی کار آید به پیش
به فرمان شاهنشه کامیاب
ببردند باخود بسی مشک آب
چو پیشین خوراستاد برچرخ راست
زمردی سبک بانگ تکبیر خاست
بدو شاه دین گفت: کاین بانگ کیست؟
مرااین وقت هنگام تکبیر چیست
بگفتا: که این شهریار جهان
به چشم آیدم شاخ خرماستان
یکی گفت زان راد مردان چنین
که خرماستان نیست دراین زمین
نکو ار ببینی سر نیزه ها است
که بالا چو خرماستان کرده راست
همانا ز کوفه سپاه آمده است
پی رزم فرخنده شاه آمده است
چو شد برخداوند دین آشکار
که آید زره لشگر نابکار
یکی تل ریگ اندر آن دشت بود
که سودی همی سر به چرخ کبود
بفرمود تا همرهان تاختند
به دامان آن خیمه افراختند
چو این کار کردند یاران شاه
رسیدند کوفی سواران ز راه
گروهی کمر بسته ازبهر جنگ
سپهدارشان حر پیروز جنگ
چر حر؟ نامداری که روز نبرد
هراسان نگشتی زیک دشت مرد
چو جستی به کین جنگ با پر دلان
برابر بدی با هزار از یلان
به هر جنگ داد یلی داده ای
چو فرخنده نام خود آزاده ای
گوی نامداری سترگ ازعرب
دلاور سواری ریاحی نسب
به مهر علی حق سرشته گلشن
ز نور هدایت منور دلش
شنیدم که سالار کوفه دیار
چوشد آگه ازکار آن شهریار
به حر گفت کایدر همی ره سپار
به همراه برگیر مردی هزار
سر راه برشاه برگیر سخت
به فرمان روان گشت بیدار بخت
به هر منزلی کان دلاور شدی
سروشی بدو مژده آور شدی
که بشتاب ای حر به سوی بهشت
که یزدانت کرد این چنین سرنوشت
جوانمرد از آن آمدی درشگفت
زکار خود اندرزها می گرفت
به خود گفت ارمن روم با سپاه
که با داور دین شوم رزمخواه
چرا پس نوید جنانم رسد؟
چنین مژده ازآسمانم رسد؟
همی بود پژمان وآسیمه سار
به هر منزلی با سپه رهسپار
که ناگاه درمنزل آخرین
به چشم آمدنش موکب شاه دین
سراپرده ای دید بر پا کز آن
شدی نور تا هفتمین آسمان
به گرد اندرش خیمه ها بر به پای
که از قبه هر خیمه ای عرش سای
بود گفت مانا مراین بارگاه
ز شاهنشه آفرینش پناه
پس آنگه بفرمود کز یک طرف
سواران کوفی کشیدند صف
درفش سپهبد برافراشتند
عنان های اسبان نگه داشتند
ولیکن درآن گرمی آفتاب
به جانشان شرر برزده قحط آب
سپاه سپهبد چو از ره رسید
خداوند دینشان نگه کرد و دید
بفرمود یکتن ز یاران اوی
به پرسش سوی لشگر آورد روی
دمان رفت فرمانبر و جست راز
بیامد بر شاهدین گفت باز
شهش گفت برگرد و با حر بگوی
که آید به نزد من آن نامجوی
فرستاد ه سوی سپه رفت وگفت
به حر هر چه از داور دین شنفت
چو بشنید حرکش به بر خواند شاه
سبک زی سراپرده بسپرد راه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۹ - دربیان رسیدن موکب همایون امام علیه السلام به قصر بنی مقاتل
چو گشتند لختی همی رهسپار
به قصر مقاتل گشادند بار
سپه بهر راحت فرود آمدند
سراپرده ی شاه را بر زدند
چوشه گشت آسوده ازرنج راه
یکی خیمه دید اندر آن جایگاه
به دهلیز او نیزه ای استوار
ودیگر یکی باره ی راهوار
پژوهش نمود از خداوند آن
یکی گفت با آن شه کامران
خداوند این خیمه عبدالله است
که خود نابه هنجار و دورازره است
بد اندیش مردی است جعفی نژاد
کژی باشدش پیشه زشتی نهاد
نوندی فرستاد شه سوی اوی
چو آمد ستمکار ناپاکخوی
بفرمود شه:ای که درروزگار
نبوده تو را جز گنه هیچ کار
بیا توبه کن زان فراوان گناه
پی یاری من بپیمای راه
که از نار دوزخ رهانم تو را
سوی باغ مینو کشانم تو را
چنین پاسخ آورد برگشته بخت
به شاه فلک مسند عرش تخت
که گر من خدیوا در این داوری
تو را همرهی سازم و یاوری
نخستین کسی کو شود کشته زار
منم دردو رویه صف کارزار
یکی تیغ دارم شده آزمون
بسی ریخته روز پیکار خون
و دیگر یکی اسب زرین لگام
سیه چشم و خارا سم و تیز گام
برآن از پی هر که بشتافتم
سرانجام هر جا که بد یافتم
وگر خصمی از پی مرا تاختی
زآسیب آنم رها ساختی
همان تیغ و آن باره ی باد پای
تو را بخشم ای داور رهنمای
به جز این نیاید زمن هیچ کار
زمن بیش ازاین چشم یاری مدار
چو بشنید این داور بی همال
رخ خویش برتافت ازآن بدسگال
بدو گفت: بیهوده کم گوی باز
که با تیغ و اسبت ندارم نیاز
مرااسب و تیغ نبی (ص)وعلی (ع)
به کار آید و بازوی پر دلی
به یاری خود خواندمت تاکه جان
رها سازی از چنگ اهریمنان
وگرنه به یاری یزدان پاک
ندارم زبی یاری خویش باک
پس اکنون دراین سرزمین درممان
به زودی ازین جایگه شو چمان
که گر بشنوی ناله و زاری ام
نبازی سر خویش در یاری ام
تو رانزد اهریمن تیره رای
به دوزخ دهد ایزد پاک جای
بدین گونه چون شه سخن سازگشت
بداختر به خرگاه خود بازگشت
چو او رفت و شام سیه شد پدید
همی بود شه تا سپیده دمید
به همراه فرخنده یاران نماز
بیاورد بردرگه بی نیاز
به قصر مقاتل گشادند بار
سپه بهر راحت فرود آمدند
سراپرده ی شاه را بر زدند
چوشه گشت آسوده ازرنج راه
یکی خیمه دید اندر آن جایگاه
به دهلیز او نیزه ای استوار
ودیگر یکی باره ی راهوار
پژوهش نمود از خداوند آن
یکی گفت با آن شه کامران
خداوند این خیمه عبدالله است
که خود نابه هنجار و دورازره است
بد اندیش مردی است جعفی نژاد
کژی باشدش پیشه زشتی نهاد
نوندی فرستاد شه سوی اوی
چو آمد ستمکار ناپاکخوی
بفرمود شه:ای که درروزگار
نبوده تو را جز گنه هیچ کار
بیا توبه کن زان فراوان گناه
پی یاری من بپیمای راه
که از نار دوزخ رهانم تو را
سوی باغ مینو کشانم تو را
چنین پاسخ آورد برگشته بخت
به شاه فلک مسند عرش تخت
که گر من خدیوا در این داوری
تو را همرهی سازم و یاوری
نخستین کسی کو شود کشته زار
منم دردو رویه صف کارزار
یکی تیغ دارم شده آزمون
بسی ریخته روز پیکار خون
و دیگر یکی اسب زرین لگام
سیه چشم و خارا سم و تیز گام
برآن از پی هر که بشتافتم
سرانجام هر جا که بد یافتم
وگر خصمی از پی مرا تاختی
زآسیب آنم رها ساختی
همان تیغ و آن باره ی باد پای
تو را بخشم ای داور رهنمای
به جز این نیاید زمن هیچ کار
زمن بیش ازاین چشم یاری مدار
چو بشنید این داور بی همال
رخ خویش برتافت ازآن بدسگال
بدو گفت: بیهوده کم گوی باز
که با تیغ و اسبت ندارم نیاز
مرااسب و تیغ نبی (ص)وعلی (ع)
به کار آید و بازوی پر دلی
به یاری خود خواندمت تاکه جان
رها سازی از چنگ اهریمنان
وگرنه به یاری یزدان پاک
ندارم زبی یاری خویش باک
پس اکنون دراین سرزمین درممان
به زودی ازین جایگه شو چمان
که گر بشنوی ناله و زاری ام
نبازی سر خویش در یاری ام
تو رانزد اهریمن تیره رای
به دوزخ دهد ایزد پاک جای
بدین گونه چون شه سخن سازگشت
بداختر به خرگاه خود بازگشت
چو او رفت و شام سیه شد پدید
همی بود شه تا سپیده دمید
به همراه فرخنده یاران نماز
بیاورد بردرگه بی نیاز
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۰ - رسیدن نامه ی ابن زیاد و سرراه گرفتن حر برامام علیه السلام
چو کارفریضه بپرداختند
هم اندر زمان ساز ره ساختند
به همراهشان حر روشن روان
عنان برعنان با سپه شدروان
به نیمه ره از کوفه مردی سوار
بیامد برحر فرخ تبار
یکی نامه دادش زابن زیاد
سراسر پر ازمکر وکین و فساد
سپهدار حر چون گشود و بخواند
به کوفی سواران چنین راز راند
که ای جنگجویان ناورد خواه
به دارای یثرب ببندید راه
نمانید زیدر شود رهسپار
که این است فرمان فرمانگزار
به فرمان حر لشگر کینه خواه
گرفتند بر رهبر خویش راه
چو این دید دانای راز نهفت
سپهدار حر را به برخواند و گفت:
به دلخواه تو ای یل رزمخواه
روانم بدین راه با این سپاه
همانا گذشتی زایمان خویش
که برگشتی ازعهد و پیمان خویش
چنین پاسخ آورد آن سرفراز
که پوشیده نبود زتو هیچ راز
به فرمان فرمانده ی خویشتن
چینن بسته ام راه برشاه من
نیارم ز فرمان میر شریر
گذشت ای خداوند برمن مگیر
چو این گفت اسپهبد نامجوی
شهنشه به یاران خودکرد روی
یکی خطبه چونان که می خواست خواند
به یزدان فراوان ستایش براند
در آن خطبه گفتا به یاران خویش
که ای راد مردان فرخنه کیش
نماند کسی جاودان درجهان
به جز داور آشکار و نهان
مراشوق دیدار جدد و تبار
برون برده یکباره ازدست کار
بگویم شما را کنون برملا
که من کشته گردم به دشت بلا
کسی کو به من هست همراه و یار
مراو نیز چون من شود کشته زار
کنون هر که خواهد ازین بوم و بر
شود سوی بنگاه خود رهسپر
هرآنکس می عشق نوشیده است
زجان و جهان چشم پوشیده است
ز راز محبت خبر یافته است
فروغ یقین بردلش تافته است
بماند به جا تا به میدان عشق
سر او شود گوی چوگان عشق
زشه چون زهیر ابن قین این شنفت
زمین ازسرشوق بوسید و گفت
که شاها همه جان نثار توایم
به هر کارخدمتگزار توایم
اگر فی المثل تابماند جهان
بمانیم ما در جهان جاودان
ابا زیور و گوهر و تخت و تاج
ز شاهان گیتی ستانیم باج
به راه تو مردن به از تاج و تخت
شماریم ای شاه پیروز بخت
زتنمان بهل تا بدرند پوست
که از زندگیمان همین آرزوست
بود بی تو مارا ریاض نعیم
روان سوزتر – ازحمیم جحیم
دم ازگفته چون بست آن سرافراز
هلال بن نافع سخن کرد ساز
که شاها بدان کردگار جهان
که ما را پدیدار کرد ازنهان
نباشد به جز راستی راه ما
بداندیش تو هست بدخواه ما
نداریم پروایی ازجان خویش
نگردیم از این ره که داریم پیش
تو دانی که جز جانمان نیست چیز
که آنرا به پای تو ریزیم نیز
تو جاوید مان ای توان همه
که قربانی توست جان همه
چو این گفته پرداخت آن پاکزاد
بریر خضیر اینچنین کرد یاد
که شاها بزرگا بدین خوب کار
نهاده است منت به ما کردگار
برای همین کارمان آفرید
ز سرتاسر آفرینش گزید
برای همین مادر پاکزاد
بپرورد و درمهدمان شیرداد
که درپیش روی تو بیجان شویم
همه زنده ازوصل جانان شویم
نه تنها به عشقت زجان بگذریم
بود هرچه جز دوست زان بگذریم
چنین است آیین را ه نجات
که ازخود بمیری و یا بی حیات
شهنشه چو زینگونه زایشان شنود
فرستاد برجان هریک درود
غبار غم ازجان هر تن سترد
وزان پس سوی کربلا ره سپرد
یکی نامه بنوشت آن شهریار
به نزد بزرگان کوفه دیار
که من با حریم رسول(ص) خدای
رسیدیم دروا دی نینوای
کسی کو مرا با شد ازمهر یار
شود زی صف کربلا رهسپار
زکار خود آن قوم را آگهی
چو داد آن خداوند گاه مهی
نوندی بخواند و بدو نامه داد
فرستاده بگرفت و شد همچو باد
که ناگاه ازسوی کوفه چو برق
بیامد سواری به پولاد- غرق
هم اندر زمان ساز ره ساختند
به همراهشان حر روشن روان
عنان برعنان با سپه شدروان
به نیمه ره از کوفه مردی سوار
بیامد برحر فرخ تبار
یکی نامه دادش زابن زیاد
سراسر پر ازمکر وکین و فساد
سپهدار حر چون گشود و بخواند
به کوفی سواران چنین راز راند
که ای جنگجویان ناورد خواه
به دارای یثرب ببندید راه
نمانید زیدر شود رهسپار
که این است فرمان فرمانگزار
به فرمان حر لشگر کینه خواه
گرفتند بر رهبر خویش راه
چو این دید دانای راز نهفت
سپهدار حر را به برخواند و گفت:
به دلخواه تو ای یل رزمخواه
روانم بدین راه با این سپاه
همانا گذشتی زایمان خویش
که برگشتی ازعهد و پیمان خویش
چنین پاسخ آورد آن سرفراز
که پوشیده نبود زتو هیچ راز
به فرمان فرمانده ی خویشتن
چینن بسته ام راه برشاه من
نیارم ز فرمان میر شریر
گذشت ای خداوند برمن مگیر
چو این گفت اسپهبد نامجوی
شهنشه به یاران خودکرد روی
یکی خطبه چونان که می خواست خواند
به یزدان فراوان ستایش براند
در آن خطبه گفتا به یاران خویش
که ای راد مردان فرخنه کیش
نماند کسی جاودان درجهان
به جز داور آشکار و نهان
مراشوق دیدار جدد و تبار
برون برده یکباره ازدست کار
بگویم شما را کنون برملا
که من کشته گردم به دشت بلا
کسی کو به من هست همراه و یار
مراو نیز چون من شود کشته زار
کنون هر که خواهد ازین بوم و بر
شود سوی بنگاه خود رهسپر
هرآنکس می عشق نوشیده است
زجان و جهان چشم پوشیده است
ز راز محبت خبر یافته است
فروغ یقین بردلش تافته است
بماند به جا تا به میدان عشق
سر او شود گوی چوگان عشق
زشه چون زهیر ابن قین این شنفت
زمین ازسرشوق بوسید و گفت
که شاها همه جان نثار توایم
به هر کارخدمتگزار توایم
اگر فی المثل تابماند جهان
بمانیم ما در جهان جاودان
ابا زیور و گوهر و تخت و تاج
ز شاهان گیتی ستانیم باج
به راه تو مردن به از تاج و تخت
شماریم ای شاه پیروز بخت
زتنمان بهل تا بدرند پوست
که از زندگیمان همین آرزوست
بود بی تو مارا ریاض نعیم
روان سوزتر – ازحمیم جحیم
دم ازگفته چون بست آن سرافراز
هلال بن نافع سخن کرد ساز
که شاها بدان کردگار جهان
که ما را پدیدار کرد ازنهان
نباشد به جز راستی راه ما
بداندیش تو هست بدخواه ما
نداریم پروایی ازجان خویش
نگردیم از این ره که داریم پیش
تو دانی که جز جانمان نیست چیز
که آنرا به پای تو ریزیم نیز
تو جاوید مان ای توان همه
که قربانی توست جان همه
چو این گفته پرداخت آن پاکزاد
بریر خضیر اینچنین کرد یاد
که شاها بزرگا بدین خوب کار
نهاده است منت به ما کردگار
برای همین کارمان آفرید
ز سرتاسر آفرینش گزید
برای همین مادر پاکزاد
بپرورد و درمهدمان شیرداد
که درپیش روی تو بیجان شویم
همه زنده ازوصل جانان شویم
نه تنها به عشقت زجان بگذریم
بود هرچه جز دوست زان بگذریم
چنین است آیین را ه نجات
که ازخود بمیری و یا بی حیات
شهنشه چو زینگونه زایشان شنود
فرستاد برجان هریک درود
غبار غم ازجان هر تن سترد
وزان پس سوی کربلا ره سپرد
یکی نامه بنوشت آن شهریار
به نزد بزرگان کوفه دیار
که من با حریم رسول(ص) خدای
رسیدیم دروا دی نینوای
کسی کو مرا با شد ازمهر یار
شود زی صف کربلا رهسپار
زکار خود آن قوم را آگهی
چو داد آن خداوند گاه مهی
نوندی بخواند و بدو نامه داد
فرستاده بگرفت و شد همچو باد
که ناگاه ازسوی کوفه چو برق
بیامد سواری به پولاد- غرق
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۱ - رسیدن نامه ی ابن زیاد به حر و گفتگوی او با امام علیه السلام
دو لشگر چو دیدند او رازدور
که تازد همی سوی ایشان ستور
سوی او همه دیده بگماشتند
عنان های اسبان نگه داشتند
چو آمد نیاورد شه را درود
به حر پوزش آورد و اورا ستود
بدادش یکی نامه پس آن سوار
ز فرزند مرجانه ی نابکار
سپهدار بگرفت و بگشاد و دید
که بنوشته فرمانگزار پلید
که ای حر نام آور تیغ زن
تو را این چنین است فرمان زمن
به جایی که نبود درآن هیچ آب
فرود آر نوباوه ی بوتراب
از آن نامه نام آور سرفراز
شگفتی فرو ماند لختی دراز
همان نامه را مرد توسن براند
میان دولشگر باستاد و خواند
پس آنگاه گفتا به دارای دین
که نگذارمت رفتن ازاین زمین
بدو گفت آن شاه فرمانروا
بهل تا بیازیم زی نینوا
به شه پاسخ آورد فرزانه مر
که شاها نیارم من این کارکرد
زهیرا بن قین این چو ازحر شنفت
به شاهنشه ملک ایمان بگفت
که ما را بفرمای ای شهریار
دراین پهنه با آن سپه کارزار
نگردید ه تا روی این سرزمین
پر از نیزه و دشنه ی اهل دین
وگرنه چو از کوفه آید سپاه
به ما کار پیکار گردد تباه
چه سازند با ما سواری هزار؟
نه ما آتشیم این سپه مشت خار؟
به دریای آتش چو خار خشن
ستیزد بسوزد بن خویشتن
بدو پاسخ آود شاه حجاز
که این نامور گرد گردون فراز
هنوز این سواران شمشیردار
ندارند با ما به شمشیر کار
نخواهیم کز ما تنی رزم جوی
شود پیش ازاین قوم بی آبروی
چو این گفته شد شاه و هر دو سپاه
سوی نینوا بر گرفتند راه
چو لختی برفتند یکران شاه
باستاد برجا نپیمود راه
که تازد همی سوی ایشان ستور
سوی او همه دیده بگماشتند
عنان های اسبان نگه داشتند
چو آمد نیاورد شه را درود
به حر پوزش آورد و اورا ستود
بدادش یکی نامه پس آن سوار
ز فرزند مرجانه ی نابکار
سپهدار بگرفت و بگشاد و دید
که بنوشته فرمانگزار پلید
که ای حر نام آور تیغ زن
تو را این چنین است فرمان زمن
به جایی که نبود درآن هیچ آب
فرود آر نوباوه ی بوتراب
از آن نامه نام آور سرفراز
شگفتی فرو ماند لختی دراز
همان نامه را مرد توسن براند
میان دولشگر باستاد و خواند
پس آنگاه گفتا به دارای دین
که نگذارمت رفتن ازاین زمین
بدو گفت آن شاه فرمانروا
بهل تا بیازیم زی نینوا
به شه پاسخ آورد فرزانه مر
که شاها نیارم من این کارکرد
زهیرا بن قین این چو ازحر شنفت
به شاهنشه ملک ایمان بگفت
که ما را بفرمای ای شهریار
دراین پهنه با آن سپه کارزار
نگردید ه تا روی این سرزمین
پر از نیزه و دشنه ی اهل دین
وگرنه چو از کوفه آید سپاه
به ما کار پیکار گردد تباه
چه سازند با ما سواری هزار؟
نه ما آتشیم این سپه مشت خار؟
به دریای آتش چو خار خشن
ستیزد بسوزد بن خویشتن
بدو پاسخ آود شاه حجاز
که این نامور گرد گردون فراز
هنوز این سواران شمشیردار
ندارند با ما به شمشیر کار
نخواهیم کز ما تنی رزم جوی
شود پیش ازاین قوم بی آبروی
چو این گفته شد شاه و هر دو سپاه
سوی نینوا بر گرفتند راه
چو لختی برفتند یکران شاه
باستاد برجا نپیمود راه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۵ - پذیرفتن عمو سعد سرداری لشگر کوفه را وملامت کردن مردم او را
که این کار نستوده کارمن است
تبه گوهر آموزگار من است
بدو گفت سالار بی ننگ ونام
که رایت برافراز وبردار گام
به نو باوه ی ساقی سلسبیل
ببند آب وبنمای او را قتیل
زلشگر بدو داد پس شش هزار
سواران همه از در کارزار
چو از لشگر و خیمه و خواسته
شدآن اهرمن کارش آراسته
زدرگاه فرزانه مرجانه تفغت
شتابان سوی خانه ی خویش رفت
زاولاد انصار جمعی کشن
به کاشانه ی او شدند انجمن
بگفتند اورا که آزرم دار
مکن با حسین علی کارزار
به سبط نبی گر درآید شکست
شود نام اسلام با خاک پست
نکوهش چو کردند لختی براو
چنین گفت زشت اختر کینه جو
پشیمانم از گفته ی خویشتن
نیاید چنین کار هرگز زمن
چو اولاد انصار ازخانه اش
برفتند و خود ماند وکاشانه اش
پسر خواهرش حمزه باوی بگفت
که راز ازمن الحال باید شنفت
پدرت آنکه گرد ونکونام بود
یکی ازدلیران اسلام بود
تو نام پدر درنیاور به ننگ
ابا پور زهرا میارای جنگ
زدین برمپیچان سرخویش را
مکش پور پیغمبر خویش را
رضای رسول ازیزید است به
به آن یک بپیوند وزین یک بجه
چو شد رخش عمرحسین از توطی
نه کوفه پس از وی بماند نه ری
من آوردم اندرز خود را به بن
تو خواهی بکن گوش وخواهی مکن
به پایان چو شد حمزه را گفتگوی
عمر بر دو پور خود آورد روی
مهین پور اورا بدی حفس نام
که هشتی پدر وار –کینه گام
تبه گوهر آموزگار من است
بدو گفت سالار بی ننگ ونام
که رایت برافراز وبردار گام
به نو باوه ی ساقی سلسبیل
ببند آب وبنمای او را قتیل
زلشگر بدو داد پس شش هزار
سواران همه از در کارزار
چو از لشگر و خیمه و خواسته
شدآن اهرمن کارش آراسته
زدرگاه فرزانه مرجانه تفغت
شتابان سوی خانه ی خویش رفت
زاولاد انصار جمعی کشن
به کاشانه ی او شدند انجمن
بگفتند اورا که آزرم دار
مکن با حسین علی کارزار
به سبط نبی گر درآید شکست
شود نام اسلام با خاک پست
نکوهش چو کردند لختی براو
چنین گفت زشت اختر کینه جو
پشیمانم از گفته ی خویشتن
نیاید چنین کار هرگز زمن
چو اولاد انصار ازخانه اش
برفتند و خود ماند وکاشانه اش
پسر خواهرش حمزه باوی بگفت
که راز ازمن الحال باید شنفت
پدرت آنکه گرد ونکونام بود
یکی ازدلیران اسلام بود
تو نام پدر درنیاور به ننگ
ابا پور زهرا میارای جنگ
زدین برمپیچان سرخویش را
مکش پور پیغمبر خویش را
رضای رسول ازیزید است به
به آن یک بپیوند وزین یک بجه
چو شد رخش عمرحسین از توطی
نه کوفه پس از وی بماند نه ری
من آوردم اندرز خود را به بن
تو خواهی بکن گوش وخواهی مکن
به پایان چو شد حمزه را گفتگوی
عمر بر دو پور خود آورد روی
مهین پور اورا بدی حفس نام
که هشتی پدر وار –کینه گام
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۶ - مشورت کردن عمرسعد با پسران خود در جنگ نمودن با امام علیه السلام
کهین داشت نام نیا از پدر
به کردار بهتر زمهتر پسر
بداختر پدر گفت با آن دوتن
که هان ای دوفرزند دلبند من
شمارا دراین داوری چیست رای؟
سپه برکشم یا بمانم به جای؟
مهین گفت: تیغ ستم تیز کن
کهین گفت: زین کار پرهیز کن
مهین گفت: رو- زین جهان کام گیر
کهین گفت: درخانه ام آرام گیر
مهین گفت: مگذر ز رای امیر
کهین گفت: فرمان احمد پذیر
مهین گفت:برملک سالارباش
کهین گفت:ترسان زدادارباش
مهین گفت: درتاز رخش یلی
کهین گفت: آزرم دار ازعلی
مهین گفت: ازین ره مکن واهمه
کیهن گفت:آزرمی ازفاطمه
مهین گفت: فرماندهی خوشتر است
کهین گفت: دوزخ تورا کیفر است
مهین گفت: بشنو یکی پند من
کهین گفت: نفریبدت اهرمن
چوگفتارشان اندرآمد به پای
برآمد غو ویله زاهل سرای
عمر آن ستمگستر زشت کیش
شگفتی فرو ماند درکار خویش
به خود گفت با شاه یثرب دیار
گل باغ پیغمبر تاجدار
نشاید که پیکار وجنگ آورم
سردوده در زیر ننگ آورم
دگر باخداوند دنیا ودین
نپویم ره جنگ و پرخاش وکین
نباشد مرا حکمرانی به ری
هم آخر یزیدم بتازد ز پی
درآخر زایین حق بازگشت
به دیو فسون پیشه انباز گشت
همانا چه دری گرانمایه سفت
دراین ره خداوند شهنامه گفت:
چو تیره شود مرد را روزگار
همه آن کند کش نیاید به کار
شنیدم به روزی ز مردی بزرگ
جهاندیده وسرفرازی سترگ
به کردار بهتر زمهتر پسر
بداختر پدر گفت با آن دوتن
که هان ای دوفرزند دلبند من
شمارا دراین داوری چیست رای؟
سپه برکشم یا بمانم به جای؟
مهین گفت: تیغ ستم تیز کن
کهین گفت: زین کار پرهیز کن
مهین گفت: رو- زین جهان کام گیر
کهین گفت: درخانه ام آرام گیر
مهین گفت: مگذر ز رای امیر
کهین گفت: فرمان احمد پذیر
مهین گفت:برملک سالارباش
کهین گفت:ترسان زدادارباش
مهین گفت: درتاز رخش یلی
کهین گفت: آزرم دار ازعلی
مهین گفت: ازین ره مکن واهمه
کیهن گفت:آزرمی ازفاطمه
مهین گفت: فرماندهی خوشتر است
کهین گفت: دوزخ تورا کیفر است
مهین گفت: بشنو یکی پند من
کهین گفت: نفریبدت اهرمن
چوگفتارشان اندرآمد به پای
برآمد غو ویله زاهل سرای
عمر آن ستمگستر زشت کیش
شگفتی فرو ماند درکار خویش
به خود گفت با شاه یثرب دیار
گل باغ پیغمبر تاجدار
نشاید که پیکار وجنگ آورم
سردوده در زیر ننگ آورم
دگر باخداوند دنیا ودین
نپویم ره جنگ و پرخاش وکین
نباشد مرا حکمرانی به ری
هم آخر یزیدم بتازد ز پی
درآخر زایین حق بازگشت
به دیو فسون پیشه انباز گشت
همانا چه دری گرانمایه سفت
دراین ره خداوند شهنامه گفت:
چو تیره شود مرد را روزگار
همه آن کند کش نیاید به کار
شنیدم به روزی ز مردی بزرگ
جهاندیده وسرفرازی سترگ
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۹ - فرستادن ابن زیاد سپاه به سرداری عمر بن سعد به زمین کربلا
زکوفه برون تاخت زی کربلا
به خونریزی شاه اهل ولا
به همراه او از سپاه شش هزار
همه نیزه داران تازی سوار
دگر زاده ی قیس نا پاک زاد
که خود عمرو بد نام آن بد نهاد
ز مردان کاری به همراه اوی
هزاران دو زشت اختر وکینه جوی
پس از وی پی رزم فرخنده شاه
سنان ستم پیشه بسپرد –راه
ز کوفی سواران هزاری چهار
روان گشت با آن تبه روزگار
ودیگر یکی مردبد رای وکام
که خود بود قعقاع فهریش نام
به همراه آن زشت ناپاک دین
هزاری چهار ازسواران کین
پس از وی به بر خواند ابن زیاد
یکی مرد بد گوهر پر فساد
ددو تیره رای از نژاد حرام
که خود شمرذی الجوشنش بودنام
بد آن بد کنش پر فسون وفنا
به آل نبی سخت تر دشمنا
هزاری چهار از سواران به اوی
سپرد ابن مرجانه ی کینه جوی
پس ازشمر خولی علم برفراخت
تکاور سوی رزم دادار تاخت
هزاری سه با وی زکوفی سپاه
همه کینه جوی وهمه دل سیاه
دگر شد روان قشعم نابکار
پی رزم بگزیده ی کردگار
به همراه وی را هزاری سه مرد
همه جنگجویان دشت نبرد
پس از او بد اختر حصین نمیر
برافراخت رایت پی داروگیر
زکوفه بپیمود چون باد رشت
به همره سواران هزاریش هشت
پس از او یکی مستحق عذاب
کجا بود نامش یزید رکاب
به آنان بپیوست وهمراه اوی
هزاری دو بد گوهر کینه جوی
و دیگر ستمکار ناپاکدین
بداندیش عبدالله بن حصین
برفت و ببرد از پی کارزار
زجنگ آزموده سواران هزار
دگر پور اشعث بدان سوی تاخت
درفش از پی کینه جویی فراخت
محمد بدش نام لیکن رسول (ص)
زهمنامی اش بودزار و ملول
مراو نیز با خود سواری هزار
ببرد از پی کوشش وکارزار
ودیگر یکی شوم نا پاک زاد
که خود بد شبث نام آن بد نژاد
به رزم شهنشاه آورد روی
هزار از سواران به همراه اوی
سپاهی که با شاه دین رزم جست
شمارش ندانم به خاطر – درست
مرآن نامه را چون ببستم به کار
چنین گفت دانشورآموزگار
که از کوفه تا کربلا بد سپاه
ستاده پس و پشت هم کینه خواه
زکوفه به تنها پی کارزار
سپه شد برون هفت بیور هزار
جز آن کامد از شام و جای دگر
به پیکار فرزند خیرالبشر
چو شش روز از ماه ماتم گذشت
زگرد سواران زمین تیره گشت
زمین بلا شد کنام هژیر
غوکوس و شیپور برشد به ابر
سوار و پیاده همه فوج فوج
بد انسان که دریا برآید به موج
رسیدند خرگه برافراشتند
به کین سوی شه دیده بگماشتند
بلرزید درزیر نعل سمند
زمین همچو از باد شاخ بلند
شد آن رزمگه پر زاسب و سوار
همه ناوک انداز و خنجر گذار
زبس پیش و پس- خیمه شد –استوار
زمین گشت چون کوهه ی کوهسار
کشیدند قومی در آن دشت نخ
که بد قوتشان موش و مار و ملخ
نکرده به جز سوسماران خورش
زشیر شتریافته پرورش
تفو باد بر روی این تازیان
که سودی ندارند غیر اززیان
خدا را ستایش که درآن سپاه
نبودی تنی از عجم رزمخواه
به خونریزی شاه اهل ولا
به همراه او از سپاه شش هزار
همه نیزه داران تازی سوار
دگر زاده ی قیس نا پاک زاد
که خود عمرو بد نام آن بد نهاد
ز مردان کاری به همراه اوی
هزاران دو زشت اختر وکینه جوی
پس از وی پی رزم فرخنده شاه
سنان ستم پیشه بسپرد –راه
ز کوفی سواران هزاری چهار
روان گشت با آن تبه روزگار
ودیگر یکی مردبد رای وکام
که خود بود قعقاع فهریش نام
به همراه آن زشت ناپاک دین
هزاری چهار ازسواران کین
پس از وی به بر خواند ابن زیاد
یکی مرد بد گوهر پر فساد
ددو تیره رای از نژاد حرام
که خود شمرذی الجوشنش بودنام
بد آن بد کنش پر فسون وفنا
به آل نبی سخت تر دشمنا
هزاری چهار از سواران به اوی
سپرد ابن مرجانه ی کینه جوی
پس ازشمر خولی علم برفراخت
تکاور سوی رزم دادار تاخت
هزاری سه با وی زکوفی سپاه
همه کینه جوی وهمه دل سیاه
دگر شد روان قشعم نابکار
پی رزم بگزیده ی کردگار
به همراه وی را هزاری سه مرد
همه جنگجویان دشت نبرد
پس از او بد اختر حصین نمیر
برافراخت رایت پی داروگیر
زکوفه بپیمود چون باد رشت
به همره سواران هزاریش هشت
پس از او یکی مستحق عذاب
کجا بود نامش یزید رکاب
به آنان بپیوست وهمراه اوی
هزاری دو بد گوهر کینه جوی
و دیگر ستمکار ناپاکدین
بداندیش عبدالله بن حصین
برفت و ببرد از پی کارزار
زجنگ آزموده سواران هزار
دگر پور اشعث بدان سوی تاخت
درفش از پی کینه جویی فراخت
محمد بدش نام لیکن رسول (ص)
زهمنامی اش بودزار و ملول
مراو نیز با خود سواری هزار
ببرد از پی کوشش وکارزار
ودیگر یکی شوم نا پاک زاد
که خود بد شبث نام آن بد نژاد
به رزم شهنشاه آورد روی
هزار از سواران به همراه اوی
سپاهی که با شاه دین رزم جست
شمارش ندانم به خاطر – درست
مرآن نامه را چون ببستم به کار
چنین گفت دانشورآموزگار
که از کوفه تا کربلا بد سپاه
ستاده پس و پشت هم کینه خواه
زکوفه به تنها پی کارزار
سپه شد برون هفت بیور هزار
جز آن کامد از شام و جای دگر
به پیکار فرزند خیرالبشر
چو شش روز از ماه ماتم گذشت
زگرد سواران زمین تیره گشت
زمین بلا شد کنام هژیر
غوکوس و شیپور برشد به ابر
سوار و پیاده همه فوج فوج
بد انسان که دریا برآید به موج
رسیدند خرگه برافراشتند
به کین سوی شه دیده بگماشتند
بلرزید درزیر نعل سمند
زمین همچو از باد شاخ بلند
شد آن رزمگه پر زاسب و سوار
همه ناوک انداز و خنجر گذار
زبس پیش و پس- خیمه شد –استوار
زمین گشت چون کوهه ی کوهسار
کشیدند قومی در آن دشت نخ
که بد قوتشان موش و مار و ملخ
نکرده به جز سوسماران خورش
زشیر شتریافته پرورش
تفو باد بر روی این تازیان
که سودی ندارند غیر اززیان
خدا را ستایش که درآن سپاه
نبودی تنی از عجم رزمخواه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۱۰ - آمدن حبیت ابن مظاهر و مسلم بن عوسجه
رسید آنچه بر آل احمد – ستم
همه ازعرب بود نی از عجم
زکین رزم جستند با داورا
نه با سبط مظلوم پیغمبرا
کسی کو بود شاه دنیا و دین
بود رزم آن رزم جان آفرین
چو پر گشت از لشگر آن دشت کین
به شه گفت شهزاده ی راستین
علی اکبر آن شبه خیرالبشر
حسین علی را گرامی پسر
که از کوفه آید پیاپی سپاه
پی رزم ما ای جهاندار –شاه
شگفتا که نامد برون یک سوار
پی یاری ما – زکوفه دیار
به فرزند فرمود فرخنده شاه
که آیند یاران ما هم ز راه
درآندم یکی گردآمد پدید
چو آن گرد را داور دین بدید
بفرمود کای جان نثاران من
مر این گرد باشد ز یاران من
سراسر نماییدشان پیشباز
به سوی من آرید با خود فراز
چو رفتند یاران پاکیزه خوی
بدیدند دو پیر کافور موی
که تازند باهم تکاور به راه
پیاده به همره غلامی سیاه
سرو روی و دستار مو پر غبار
از ایشان عیان نور پروردگار
نو ردیده فرسنگ های گران
پی یاری داور داوران
دو پیر سرافراز با فر و زیب
یک مسلم راد و دیگر حبیب
که بودند ز اصحاب خاص رسول
به دین پیرو پاک شوی بتول
چو دیدند آن مهتران را زدور
زبان پر ز تسبیح و سر پر زشور
سراسر ز توسن به زیر آمدند
بر آن دو فرزانه پیر آمدند
بگفتند شان بس درود و سلام
وزان پس چمیدند سوی امام
چو بیننده شان روی شه را بدید
بسودند برخاک روی سپید
پس آنگه نهادند با اشک و آه
به پوزش سرخویش بر پای شاه
که ای درخور کرسی کبریا
سرافراز سبط شه انبیا
به پابوس تو گرچه دیر آمدیم
پی جانفشانی دلیر آمدیم
چو در پای تو جانفشانی کنیم
به پیرانه سر نوجوانی کنیم
کشید اندر آغوششان شاه تنگ
بزد بوسه برموی کافور رنگ
بفرمود: کای پیروان رسول
زکردارتان شاد شوی بتول
بسی شاد گشتم ز دیدارتان
خدا باد راضی زکردارتان
کشیدید سختی به راهم همی
ازین رنجتان عذر خواهم همی
شنیدم که آن هر دو پیر کهن
به کوفه درون داشتندی وطن
شه دین چو جا کرد درکربلا
به کوفه شد این داستان برملا
حبیب ظاهر شنید این خبر
به دل کرد پنهان خیال سفر
یکی روز از خانه بیرون چمید
به بازار کوفه به مسلم رسید
بدیدش که استاده آن پاک هوش
بر دکه ی مرد حنا فروش
بدو گفت: بعد از درود و سلام
که دهان ای برادر تو را چیست کام؟
بدو گفت: حنا بخواهم خرید
که سازم بدان سرخ موی سپید
بدو گفت آن مهتر کامیاب
بیا تا نمایم تو را آن خضاب
که تنها نه رنگین کند موی تو
کند سرخ پیش خدا روی تو
خضابی کز آن زیور دین کنند
وزان عاشقان چهره رنگین کنند
خضایی که اندر دم واپسین
گذارند بر موی مردان دین
بگفتا به جز خون به میدان عشق
خضابی ندارند مردان عشق
تو را زین خضاب است گر آرزوی
سوی کربلا با من اکنون بپوی
که درآن زمین خسرو کم سپاه
به عزم شهادت زده بارگاه
به همراه او اهل بیت رسول
غریب اند و بی یار و زار و ملول
چو مسلم شنید این سخن را حبیب
برفت از سرش هوش و از تن شکیب
همان لحظه با یار روشن روان
سوی خانه رفتند زار و نوان
حبیب سر افراز با بنده گفت
که رازی است از من بباید شنفت
از آن پرورید ستمت سالیان
که راز من ازخلق داری نهان
ستور من و مسلم نامور
نهانی ز مردم – به دروازه بر
بمان اندر آنجا که آییم ما
وز آنجا شتابیم زی کربلا
مرآن بنده ی راد ازجای جست
برفت و ابر توسنان بر نشست
زکوفه برون رفت و از راه دور
باستاد برکف عنان ستور
زمانی همی سوی ره بنگرید
رخ خواجگانش نیامد پدید
به خود گفت گویا که ازبیم جان
پشیمان شدند از سفر خواجگان
همان به که من خود شتابم همی
مگر این سعادت بیابم همی
بزد اسب و آمد بدانسو روان
که گشتند پیدا برو خواجگان
حبیبش بزد بانگ کای بیوفا
عنان بازکش کآمدم از قفا
گمانم نبدکاندرین روز تنگ
گریزی و نام اندر آری به تنگ
چو آن بنده بشنید آوای پیر
باستاد و از باره آمد به زیر
به جان آفرین خورد سوگند سخت
که ای نامور خواجه ی نیکبخت
نبودم به دل برخیال فرار
زمن کی زند سرچنین زشت کار؟
چو لختی دراینجای کردم درنگ
نگشتید پیدا و شد وقت تنگ
بگفتم همانا زین ترکتاز
شما را پشیمانی آمد فراز
سوی کربلا کردم آهنگ راه
که خود جان کنم برخی جاه شاه
بدو خواجگان آفرین خواندند
سپس باره زی کربلا راندند
نبشتند اینگونه اهل خبر
که درکربلا شاه پیروزگر
پس از قتل مسلم به جا بود از وی
یکی جفت با کودکی خوبروی
که آن ماهرو نیز با سعی مام
بشد کشته اندر رکاب امام
ندانم که آورد با خویشتن
بدان رزمگه مسلم آن هر دوتن
ویا از پی او سپردند راه
پی یاری داور کم سپاه
همه ازعرب بود نی از عجم
زکین رزم جستند با داورا
نه با سبط مظلوم پیغمبرا
کسی کو بود شاه دنیا و دین
بود رزم آن رزم جان آفرین
چو پر گشت از لشگر آن دشت کین
به شه گفت شهزاده ی راستین
علی اکبر آن شبه خیرالبشر
حسین علی را گرامی پسر
که از کوفه آید پیاپی سپاه
پی رزم ما ای جهاندار –شاه
شگفتا که نامد برون یک سوار
پی یاری ما – زکوفه دیار
به فرزند فرمود فرخنده شاه
که آیند یاران ما هم ز راه
درآندم یکی گردآمد پدید
چو آن گرد را داور دین بدید
بفرمود کای جان نثاران من
مر این گرد باشد ز یاران من
سراسر نماییدشان پیشباز
به سوی من آرید با خود فراز
چو رفتند یاران پاکیزه خوی
بدیدند دو پیر کافور موی
که تازند باهم تکاور به راه
پیاده به همره غلامی سیاه
سرو روی و دستار مو پر غبار
از ایشان عیان نور پروردگار
نو ردیده فرسنگ های گران
پی یاری داور داوران
دو پیر سرافراز با فر و زیب
یک مسلم راد و دیگر حبیب
که بودند ز اصحاب خاص رسول
به دین پیرو پاک شوی بتول
چو دیدند آن مهتران را زدور
زبان پر ز تسبیح و سر پر زشور
سراسر ز توسن به زیر آمدند
بر آن دو فرزانه پیر آمدند
بگفتند شان بس درود و سلام
وزان پس چمیدند سوی امام
چو بیننده شان روی شه را بدید
بسودند برخاک روی سپید
پس آنگه نهادند با اشک و آه
به پوزش سرخویش بر پای شاه
که ای درخور کرسی کبریا
سرافراز سبط شه انبیا
به پابوس تو گرچه دیر آمدیم
پی جانفشانی دلیر آمدیم
چو در پای تو جانفشانی کنیم
به پیرانه سر نوجوانی کنیم
کشید اندر آغوششان شاه تنگ
بزد بوسه برموی کافور رنگ
بفرمود: کای پیروان رسول
زکردارتان شاد شوی بتول
بسی شاد گشتم ز دیدارتان
خدا باد راضی زکردارتان
کشیدید سختی به راهم همی
ازین رنجتان عذر خواهم همی
شنیدم که آن هر دو پیر کهن
به کوفه درون داشتندی وطن
شه دین چو جا کرد درکربلا
به کوفه شد این داستان برملا
حبیب ظاهر شنید این خبر
به دل کرد پنهان خیال سفر
یکی روز از خانه بیرون چمید
به بازار کوفه به مسلم رسید
بدیدش که استاده آن پاک هوش
بر دکه ی مرد حنا فروش
بدو گفت: بعد از درود و سلام
که دهان ای برادر تو را چیست کام؟
بدو گفت: حنا بخواهم خرید
که سازم بدان سرخ موی سپید
بدو گفت آن مهتر کامیاب
بیا تا نمایم تو را آن خضاب
که تنها نه رنگین کند موی تو
کند سرخ پیش خدا روی تو
خضابی کز آن زیور دین کنند
وزان عاشقان چهره رنگین کنند
خضایی که اندر دم واپسین
گذارند بر موی مردان دین
بگفتا به جز خون به میدان عشق
خضابی ندارند مردان عشق
تو را زین خضاب است گر آرزوی
سوی کربلا با من اکنون بپوی
که درآن زمین خسرو کم سپاه
به عزم شهادت زده بارگاه
به همراه او اهل بیت رسول
غریب اند و بی یار و زار و ملول
چو مسلم شنید این سخن را حبیب
برفت از سرش هوش و از تن شکیب
همان لحظه با یار روشن روان
سوی خانه رفتند زار و نوان
حبیب سر افراز با بنده گفت
که رازی است از من بباید شنفت
از آن پرورید ستمت سالیان
که راز من ازخلق داری نهان
ستور من و مسلم نامور
نهانی ز مردم – به دروازه بر
بمان اندر آنجا که آییم ما
وز آنجا شتابیم زی کربلا
مرآن بنده ی راد ازجای جست
برفت و ابر توسنان بر نشست
زکوفه برون رفت و از راه دور
باستاد برکف عنان ستور
زمانی همی سوی ره بنگرید
رخ خواجگانش نیامد پدید
به خود گفت گویا که ازبیم جان
پشیمان شدند از سفر خواجگان
همان به که من خود شتابم همی
مگر این سعادت بیابم همی
بزد اسب و آمد بدانسو روان
که گشتند پیدا برو خواجگان
حبیبش بزد بانگ کای بیوفا
عنان بازکش کآمدم از قفا
گمانم نبدکاندرین روز تنگ
گریزی و نام اندر آری به تنگ
چو آن بنده بشنید آوای پیر
باستاد و از باره آمد به زیر
به جان آفرین خورد سوگند سخت
که ای نامور خواجه ی نیکبخت
نبودم به دل برخیال فرار
زمن کی زند سرچنین زشت کار؟
چو لختی دراینجای کردم درنگ
نگشتید پیدا و شد وقت تنگ
بگفتم همانا زین ترکتاز
شما را پشیمانی آمد فراز
سوی کربلا کردم آهنگ راه
که خود جان کنم برخی جاه شاه
بدو خواجگان آفرین خواندند
سپس باره زی کربلا راندند
نبشتند اینگونه اهل خبر
که درکربلا شاه پیروزگر
پس از قتل مسلم به جا بود از وی
یکی جفت با کودکی خوبروی
که آن ماهرو نیز با سعی مام
بشد کشته اندر رکاب امام
ندانم که آورد با خویشتن
بدان رزمگه مسلم آن هر دوتن
ویا از پی او سپردند راه
پی یاری داور کم سپاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۱۱ - رفتن حبیب مظاهر به آوردن طایفه ای بنی اسد
شنیدم در آن دشت با شهریار
سپه بد هزار و پیاده هزار
دهم شب که شه کردشان آزمون
به گردش نماندند ازصد فزون
بد انسان که خواهد شدن گفته باز
چو هنگام آن زین پس آید فراز
حبیب مظاهر ز یاران شاه
چو دید آن فزونی ز کوفی سپاه
سوی داور دادگر شد روان
خم آورد بالا چو شاخ نوان
چنین با خداوند دین راند راز
که قوم من ای شاه گیتی طراز
دراین سرزمین اند نزدیک و دور
فزونند درمردی و فر و زور
همه با من ای رهنمای جهان
زیک پروزند وز یک دودمان
بفرمای دستوری ام کاین زمان
شوم نزد آن نامداران چمان
ازایشان یکی بهره یار آورم
به لشگرگه شهریار آورم
شه حیدری فر جوازش بداد
روان گشت پیر خردمند شاد
چو نزدیک خیل خود آمد فراز
شدندش اسد گوهران پیشباز
بسی در برش پوزش آراستند
همه عذر شرمنده گی خواستند
که شاد آمدی ای شبان رمه
تو را بنده گانیم از جان همه
ستاده همه تا چه فرمان دهی
که مان مهتر قوم و پیر رهی
به ایشان چنین گفت فرخ حبیب
که ای دوده را تن به تن فر و زیب
شما گر بخواهید روز شمار
زخشم خدا آمدن رستگار
پناه جهان اندرین سرزمین
غریب است و بی یاور و بی معین
به لشگر گهش روی یاری نهید
به مردانگی پیش او جان دهید
چو لختی به اندرزشان لب گشاد
به پوزش بگفتند کای پیر راد
همه کهترانیم و بر ما بزرگ
تویی ای سرافراز – پیر سترگ
به فرمان تو گوش بنهاده ایم
سرو پیکر جان تو را داده ایم
شنید این چو از دوده فرزانه مرد
ستایش به هر یک بی اندازه کرد
نود مرد رزم آور تیغ دار
گزین کرد از آنان پی کارزار
به همره بیاورد و بسپرد راه
که پیوسته گردد به یاران شاه
ستمکار بن سعد ناپاکزاد
گروهی ز لشگر به ازرق بداد
فرستاد زی رزم آنان دمان
ابا نیزه و تیغ و تیر وکمان
چو دیدند نامی جوانان خیل
که آمد سپاهی به کردار سیل
کشیدند ازدل چوتندر خروش
پی رزم آنان سپردند هوش
به هم بر دو رویه سپه تاختند
دم گاودم پر نوا ساختند
چو لختی نمودند با هم نبرد
به چرخ ازسم اسبشان خاست گرد
به یاران فرخنده گوهر حبیب
زکوفی سواران درآمد نهیب
هم از بد سگالان تنی صد نگون
به خاک آمدند از فراز هیون
چو دیدند یاران پاکیزه رای
که درجنگ دشمن ندارند پای
ز رزم بداندیش رخ تافتند
سوی بنگه خویش بشتافتند
حبیب سرافراز زینسان چو دید
سوی لشگر شاه تنها چمید
به شه گفت زان کوشش وکارزار
هم از کار آنان که آورد یار
شهنشه از آن داستان عجب
شگفتی به لا حول بگشاد لب
سپه بد هزار و پیاده هزار
دهم شب که شه کردشان آزمون
به گردش نماندند ازصد فزون
بد انسان که خواهد شدن گفته باز
چو هنگام آن زین پس آید فراز
حبیب مظاهر ز یاران شاه
چو دید آن فزونی ز کوفی سپاه
سوی داور دادگر شد روان
خم آورد بالا چو شاخ نوان
چنین با خداوند دین راند راز
که قوم من ای شاه گیتی طراز
دراین سرزمین اند نزدیک و دور
فزونند درمردی و فر و زور
همه با من ای رهنمای جهان
زیک پروزند وز یک دودمان
بفرمای دستوری ام کاین زمان
شوم نزد آن نامداران چمان
ازایشان یکی بهره یار آورم
به لشگرگه شهریار آورم
شه حیدری فر جوازش بداد
روان گشت پیر خردمند شاد
چو نزدیک خیل خود آمد فراز
شدندش اسد گوهران پیشباز
بسی در برش پوزش آراستند
همه عذر شرمنده گی خواستند
که شاد آمدی ای شبان رمه
تو را بنده گانیم از جان همه
ستاده همه تا چه فرمان دهی
که مان مهتر قوم و پیر رهی
به ایشان چنین گفت فرخ حبیب
که ای دوده را تن به تن فر و زیب
شما گر بخواهید روز شمار
زخشم خدا آمدن رستگار
پناه جهان اندرین سرزمین
غریب است و بی یاور و بی معین
به لشگر گهش روی یاری نهید
به مردانگی پیش او جان دهید
چو لختی به اندرزشان لب گشاد
به پوزش بگفتند کای پیر راد
همه کهترانیم و بر ما بزرگ
تویی ای سرافراز – پیر سترگ
به فرمان تو گوش بنهاده ایم
سرو پیکر جان تو را داده ایم
شنید این چو از دوده فرزانه مرد
ستایش به هر یک بی اندازه کرد
نود مرد رزم آور تیغ دار
گزین کرد از آنان پی کارزار
به همره بیاورد و بسپرد راه
که پیوسته گردد به یاران شاه
ستمکار بن سعد ناپاکزاد
گروهی ز لشگر به ازرق بداد
فرستاد زی رزم آنان دمان
ابا نیزه و تیغ و تیر وکمان
چو دیدند نامی جوانان خیل
که آمد سپاهی به کردار سیل
کشیدند ازدل چوتندر خروش
پی رزم آنان سپردند هوش
به هم بر دو رویه سپه تاختند
دم گاودم پر نوا ساختند
چو لختی نمودند با هم نبرد
به چرخ ازسم اسبشان خاست گرد
به یاران فرخنده گوهر حبیب
زکوفی سواران درآمد نهیب
هم از بد سگالان تنی صد نگون
به خاک آمدند از فراز هیون
چو دیدند یاران پاکیزه رای
که درجنگ دشمن ندارند پای
ز رزم بداندیش رخ تافتند
سوی بنگه خویش بشتافتند
حبیب سرافراز زینسان چو دید
سوی لشگر شاه تنها چمید
به شه گفت زان کوشش وکارزار
هم از کار آنان که آورد یار
شهنشه از آن داستان عجب
شگفتی به لا حول بگشاد لب
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۱۲ - ذکر رسیدن نامه ی ابن زیاد بدبنیاد به عمر بن سعد
دگر روز آب شب که چرخ بلند
جهان را ردای شب ازتن فکند
هوا دم زرخشان رخ هورزد
سر از کوهسار آتش طور زد
سواری پدید آمد از گرد راه
به نزد عمر رفت آن رو سیاه
یکی نامه دادش زابن زیاد
بخواندش چو آن ریمن پرفساد
بدید آنکه بنگاشته اهرمن
که کردم از اینت سرانجمن
که برگیری از تن سرشهریار
فرستی بر من به کوفه دیار
نهشتم دگر عذر بهر تو من
به فرمانت کردم سپاهی کشن
برآن باش تا آنکه هر صبح و شام
به سوی من از خود رسانی پیام
به پور پیمبر ببند آب را
بکش تشنه لب شاه و اصحاب را
مهل رخ سوی آب شیرین نهند
که تا جان شیرین به تلخی دهند
ستمگر چو بر خواند آن نامه را
نو آییین کین کرد هنگامه را
به عمروابن حجاج ناپاکزاد
هزاری چهار ازسواران بداد
که بر آل پیغمبر و پیروان
ببندند از کینه آب روان
چنان کرد عمرو بن حجاج کار
که فرمودش اهریمن نابکار
سپهرا به هم بشکند چنبرت
فتد افسر مهر و ماه از سرت
به آل نبی کین فزودن چرا؟
به کام بد اندیش بودن چرا؟
ددان را گوارنده آب روان
لب تشنه شیران یزدان نوان
به هم بشکنی بال طاووس باغ
که گردد ستاک کلان جای زاغ
به گردندی خویش چون دشمنی؟
به یزدان پناهم که اهریمنی
تو دادی بساط سلیمان به یاد
ازین پس من و مهر تو این مباد
سوی آب بستن چو دشمن شتافت
به یاران شه تشنگی دست یافت
یکی تیشه بگرفت دست خدای
به پشت سراپرده آن رهنمای
سوی قبله بنهاد نه گام زود
زمین را بدان تیشه لختی شخود
بجوشید ازامر جان آفرین
یکی ژرف چشمه درآن سرزمین
شهنشاه و یاران فرخ تبار
بخوردند از آن آب شیرین گوار
نمودند سیراب اسب و شتر
سپس مشک ها زآب کردند پر
چو بگذشت لختی ز چشم جهان
شد آن چشمه چون آب حیوان نهان
جهان را ردای شب ازتن فکند
هوا دم زرخشان رخ هورزد
سر از کوهسار آتش طور زد
سواری پدید آمد از گرد راه
به نزد عمر رفت آن رو سیاه
یکی نامه دادش زابن زیاد
بخواندش چو آن ریمن پرفساد
بدید آنکه بنگاشته اهرمن
که کردم از اینت سرانجمن
که برگیری از تن سرشهریار
فرستی بر من به کوفه دیار
نهشتم دگر عذر بهر تو من
به فرمانت کردم سپاهی کشن
برآن باش تا آنکه هر صبح و شام
به سوی من از خود رسانی پیام
به پور پیمبر ببند آب را
بکش تشنه لب شاه و اصحاب را
مهل رخ سوی آب شیرین نهند
که تا جان شیرین به تلخی دهند
ستمگر چو بر خواند آن نامه را
نو آییین کین کرد هنگامه را
به عمروابن حجاج ناپاکزاد
هزاری چهار ازسواران بداد
که بر آل پیغمبر و پیروان
ببندند از کینه آب روان
چنان کرد عمرو بن حجاج کار
که فرمودش اهریمن نابکار
سپهرا به هم بشکند چنبرت
فتد افسر مهر و ماه از سرت
به آل نبی کین فزودن چرا؟
به کام بد اندیش بودن چرا؟
ددان را گوارنده آب روان
لب تشنه شیران یزدان نوان
به هم بشکنی بال طاووس باغ
که گردد ستاک کلان جای زاغ
به گردندی خویش چون دشمنی؟
به یزدان پناهم که اهریمنی
تو دادی بساط سلیمان به یاد
ازین پس من و مهر تو این مباد
سوی آب بستن چو دشمن شتافت
به یاران شه تشنگی دست یافت
یکی تیشه بگرفت دست خدای
به پشت سراپرده آن رهنمای
سوی قبله بنهاد نه گام زود
زمین را بدان تیشه لختی شخود
بجوشید ازامر جان آفرین
یکی ژرف چشمه درآن سرزمین
شهنشاه و یاران فرخ تبار
بخوردند از آن آب شیرین گوار
نمودند سیراب اسب و شتر
سپس مشک ها زآب کردند پر
چو بگذشت لختی ز چشم جهان
شد آن چشمه چون آب حیوان نهان
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۱۳ - ذکر بستن ابن سعد آب را برروی امام علیه السلام
به فرزند مرجانه رفت آگهی
که فرمانده ی تخت شاهنشهی
بکنده به خرگاه چاهی شگرف
که آبش بود سرد – مانند برف
نوشت آن ستم گستر نابکار
به بن سعد ناپاک نستوده کار
که برشاه دین کار بنمای تنگ
مهل تا کند چاه و پیش آر جنگ
به فرمان دژخیم بیدادگر
عمر آن تبه گوهر کینه ور
نگهبان و جاسوس برشه گماشت
به عیوق منجوق کین برفراشت
چو لب تشنه گشتند اهل حرم
کشیدند آه از دل پر زغم
زافغانشان شه به چهر اشک راند
سپهدار اسلام را پیش خواند
دل آگاه شیر کنام یلی
مه هاشمی نور چشم علی
ببوسید نزد شهنشه زمین
بدو گفت سبط رسول امین
گزین کن زیاران حق سی سوار
پیاده دو ده مرد خنجر گذار
ازیدر به همراه یاران شتاب
برو تا به نزدیکی رود آب
مگر دشمنان را شکست آوری
گوارنده آبی به دست آوری
شنید این چو عباس از شاه دین
پذیرفت فرمان و بر شد به زین
به همره دو ده مشک و پنجاه مرد
ببرد و برانگیخت هامون نورد
چو سیل اندر آمد در آن رودبار
ز پی آن دلیران دشمن شکار
چو آن قوم را عمر و حجاج دید
بگفتا ز بهر چه کار آمدید؟
هلال سرافراز گفتا بدوی
منم ابن عم تو ای کینه جوی
زبان خشک و دل پر زتاب آمدم
سوی رود از بهر آب آمدم
بدو گفت زشت اختر بدنهاد
که ای نامور راد فرخ نژاد
بیاشام ازین آب شیرین گوار
گوارا بود بر تو ای نامدار
بدو گفت جان دلیری هلال
که ای مرد زشت اختر بد سگال
چسان شدروا؟آن که من سردآب
بنوشم نشانم زدل التهاب؟
چنین گفت اهریمن پر فساد
که این است فرمان ابن زیاد
ازو چون هلال دلیر این شنید
به یاران فرخ خروشی کشید
که هان مشک ها پر زآب آورید
سوی خیمه ی شه شتاب آورید
دلیران به فرمان آن کامیاب
نمودند پر مشک ها را زآب
چو آگاه گشتند کوفی سپاه
ببستند ره را به یاران شاه
جهانجوی – عباس پیروز روز
شهاب درخشان عفریت سوز
سپه رابه تیغ آنچنان بیم داد
که کس نامدش جنگ جستن به یاد
پراکنده گشتند از رزمگاه
زگرد سرافراز یاران شاه
به پیروزی آن شیر مردان دین
سبک بازگشتند از آن دشت کین
چو باد خزان در شتاب آمدند
سوی شاه با مشک آب آمدند
که فرمانده ی تخت شاهنشهی
بکنده به خرگاه چاهی شگرف
که آبش بود سرد – مانند برف
نوشت آن ستم گستر نابکار
به بن سعد ناپاک نستوده کار
که برشاه دین کار بنمای تنگ
مهل تا کند چاه و پیش آر جنگ
به فرمان دژخیم بیدادگر
عمر آن تبه گوهر کینه ور
نگهبان و جاسوس برشه گماشت
به عیوق منجوق کین برفراشت
چو لب تشنه گشتند اهل حرم
کشیدند آه از دل پر زغم
زافغانشان شه به چهر اشک راند
سپهدار اسلام را پیش خواند
دل آگاه شیر کنام یلی
مه هاشمی نور چشم علی
ببوسید نزد شهنشه زمین
بدو گفت سبط رسول امین
گزین کن زیاران حق سی سوار
پیاده دو ده مرد خنجر گذار
ازیدر به همراه یاران شتاب
برو تا به نزدیکی رود آب
مگر دشمنان را شکست آوری
گوارنده آبی به دست آوری
شنید این چو عباس از شاه دین
پذیرفت فرمان و بر شد به زین
به همره دو ده مشک و پنجاه مرد
ببرد و برانگیخت هامون نورد
چو سیل اندر آمد در آن رودبار
ز پی آن دلیران دشمن شکار
چو آن قوم را عمر و حجاج دید
بگفتا ز بهر چه کار آمدید؟
هلال سرافراز گفتا بدوی
منم ابن عم تو ای کینه جوی
زبان خشک و دل پر زتاب آمدم
سوی رود از بهر آب آمدم
بدو گفت زشت اختر بدنهاد
که ای نامور راد فرخ نژاد
بیاشام ازین آب شیرین گوار
گوارا بود بر تو ای نامدار
بدو گفت جان دلیری هلال
که ای مرد زشت اختر بد سگال
چسان شدروا؟آن که من سردآب
بنوشم نشانم زدل التهاب؟
چنین گفت اهریمن پر فساد
که این است فرمان ابن زیاد
ازو چون هلال دلیر این شنید
به یاران فرخ خروشی کشید
که هان مشک ها پر زآب آورید
سوی خیمه ی شه شتاب آورید
دلیران به فرمان آن کامیاب
نمودند پر مشک ها را زآب
چو آگاه گشتند کوفی سپاه
ببستند ره را به یاران شاه
جهانجوی – عباس پیروز روز
شهاب درخشان عفریت سوز
سپه رابه تیغ آنچنان بیم داد
که کس نامدش جنگ جستن به یاد
پراکنده گشتند از رزمگاه
زگرد سرافراز یاران شاه
به پیروزی آن شیر مردان دین
سبک بازگشتند از آن دشت کین
چو باد خزان در شتاب آمدند
سوی شاه با مشک آب آمدند
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۱۶ - آوردن شمر ملعون نامه ی ابن زیاد را به کربلا
بد اختر برآشفت و با شمرگفت
که ای اهرمن آمده با تو جفت
تو این آتش فتنه افرختی
که تا حشر از آن عالمی سوختی
به نام من آوردی این ننگ را
نهشتی به صلح آورم جنگ را
کجا سبط فرخنده نام رسول
کند بیعت شاه شامی قبول؟
میان هر که با او پی جنگ بست
دل احمد و مرتضی راشکست
بدو گفت شم تبه روزگار
همان دون و دد فطرت نابکار
گرت باشد اندیشه و واهمه
ز رزم گزین زاده ی فاطمه
سپهداری این سپاه گشن
به من واگذار و برو –زی وطن
بدو گفت اهریمن از روی طیش
که جز من نشاید سپهدار جیش
به ناپاکرایی من از تو –برم
به کین گستری کی ز تو کمترم؟
خود این زشت کردار دارم قبول
کنم رزم با نور چشم رسول
بگفت این و با لشگر کینه جوی
سوی خرگه شاه بنهاد روی
خروشید کوس و بلرزید دشت
غبار زمین ز آسمان درگذشت
سر بانوان خواهر شهریار
چو بشنید غوغای اسب و سوار
ز برج سراپرده چون آفتاب
خرامید سوی شه کامیاب
بدید آن شهنشاه جن و بشر
به زانو نهاده سر تا جور
غنوده است و عباس نزدش به پای
چو حیدر به نزد رسول خدای
همی گفت زار وهمی ریخت آب
ز مژگان به رخسار چون آفتاب
که ای بخت خوابیده بیدار شو
هیاهوی رزم آوران راشنو
تو بخت منی چند مانی به خواب؟
یکی وارهان مر مرا زاضطراب
بود فتنه بیدار و تو گرم خواب
یکی سر بر آر ای شه کامیاب
ز افغان خواهر سر از خواب ناز
برآورد دارای مرز حجاز
بدو گفت کای پرده گی خواهرم
به جا مانده از مهربان مادرم
کنون دید چشم روانم به خواب
رخ پاک پیغمبر و بوتراب
حسن نیز با مهربان مادرم
که پرورد مانند جان دربرم
مرا گفت پیغمبر بی قرین
که مهمان مایی به خلد برین
چو بانو چنین از برادر شنید
سرشکش به سیمای سیمین چکید
به سر بر خورشان همی خاک ریخت
به تابنده مه عقد پروین گسیخت
بدو گفت دارای پیروزمند
که ای غمزده خواهر مستمند
ره ناله از دل مفرمای باز
به درد و غم اندر-بسوز و بساز
صبوری بجوی از خدای جهان
که باشد دراین پرده رازی نهان
که ای اهرمن آمده با تو جفت
تو این آتش فتنه افرختی
که تا حشر از آن عالمی سوختی
به نام من آوردی این ننگ را
نهشتی به صلح آورم جنگ را
کجا سبط فرخنده نام رسول
کند بیعت شاه شامی قبول؟
میان هر که با او پی جنگ بست
دل احمد و مرتضی راشکست
بدو گفت شم تبه روزگار
همان دون و دد فطرت نابکار
گرت باشد اندیشه و واهمه
ز رزم گزین زاده ی فاطمه
سپهداری این سپاه گشن
به من واگذار و برو –زی وطن
بدو گفت اهریمن از روی طیش
که جز من نشاید سپهدار جیش
به ناپاکرایی من از تو –برم
به کین گستری کی ز تو کمترم؟
خود این زشت کردار دارم قبول
کنم رزم با نور چشم رسول
بگفت این و با لشگر کینه جوی
سوی خرگه شاه بنهاد روی
خروشید کوس و بلرزید دشت
غبار زمین ز آسمان درگذشت
سر بانوان خواهر شهریار
چو بشنید غوغای اسب و سوار
ز برج سراپرده چون آفتاب
خرامید سوی شه کامیاب
بدید آن شهنشاه جن و بشر
به زانو نهاده سر تا جور
غنوده است و عباس نزدش به پای
چو حیدر به نزد رسول خدای
همی گفت زار وهمی ریخت آب
ز مژگان به رخسار چون آفتاب
که ای بخت خوابیده بیدار شو
هیاهوی رزم آوران راشنو
تو بخت منی چند مانی به خواب؟
یکی وارهان مر مرا زاضطراب
بود فتنه بیدار و تو گرم خواب
یکی سر بر آر ای شه کامیاب
ز افغان خواهر سر از خواب ناز
برآورد دارای مرز حجاز
بدو گفت کای پرده گی خواهرم
به جا مانده از مهربان مادرم
کنون دید چشم روانم به خواب
رخ پاک پیغمبر و بوتراب
حسن نیز با مهربان مادرم
که پرورد مانند جان دربرم
مرا گفت پیغمبر بی قرین
که مهمان مایی به خلد برین
چو بانو چنین از برادر شنید
سرشکش به سیمای سیمین چکید
به سر بر خورشان همی خاک ریخت
به تابنده مه عقد پروین گسیخت
بدو گفت دارای پیروزمند
که ای غمزده خواهر مستمند
ره ناله از دل مفرمای باز
به درد و غم اندر-بسوز و بساز
صبوری بجوی از خدای جهان
که باشد دراین پرده رازی نهان
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۱۷ - فرستادن امام انام حضرت عباس علیه اسلام رابرای مهلت خواستن ازمخالفین
چو گفت این ابولفضل (ع) راپیش خواند
بدان سرفراز این چنین راز راند
که زی لشگر کوفه شو رهسپار
ببین تا چه جویند از این کارزار؟
تنی بیست از یاوران را ببر
به همراه ای یادگار پدر
سپهبد برفت و ببرد آن سران
چنین گفت با لشگر کافران
که بهر چه زینسان دلیر آمدید؟
سوی بیشه ی شرزه شیر آمدید؟
بگفتند آن فرقه ی پر فساد
که این است فرمان ابن زیاد
که گردن به گفتار او در دهید
سراسر به فرمان او سر نهید
شما را دهد میر ما زینهار
وگرنه گرایید زی کارزار
بدان تیره هوشان بی نام و ننگ
چنین گفت سالار پیروز جنگ
بمانید لختی که با شهریار
بگویم من این گفت نا استوار
بگفت این و آن شبل شیر خدای
روان شد سوی شاه فرمانروای
پیام سپه را بدو باز گفت
بدو خسرو دین چنین راز گفت:
برو بازگو کامشب از من عنان
بپیچید تا با خدای جهان
به زاری درود و نماز آورم
به بدرود لختی نیاز آورم
کنم با شما چون که فردا شود
همه آنچه فرمان یزدان بود
سپهبد بیامد بگفت و عمر
نپذرفت فرمان آن تا جور
همی راه پیکار می جست باز
همی خواست باز آورد ترکتاز
سپه کاین بدیدند تیغ زبان
کشیدند بردشمن بد گمان
که اف باد بردین و ایمان تو
تفو باد برعهد و پیمان تو
به فرزند دارای آخر زمان
چرا می نبخشی یک امشب امان؟
که بگذارد ازبهر داور نماز
سراید شبی راز با بی نیاز
چنان شد که از گرد خرگاه شاه
پراکنده گشتند کوفی سپاه
سپه را عمر چون دگرگونه دید
از آن کوشش کین عنان درکشید
بدان سرفراز این چنین راز راند
که زی لشگر کوفه شو رهسپار
ببین تا چه جویند از این کارزار؟
تنی بیست از یاوران را ببر
به همراه ای یادگار پدر
سپهبد برفت و ببرد آن سران
چنین گفت با لشگر کافران
که بهر چه زینسان دلیر آمدید؟
سوی بیشه ی شرزه شیر آمدید؟
بگفتند آن فرقه ی پر فساد
که این است فرمان ابن زیاد
که گردن به گفتار او در دهید
سراسر به فرمان او سر نهید
شما را دهد میر ما زینهار
وگرنه گرایید زی کارزار
بدان تیره هوشان بی نام و ننگ
چنین گفت سالار پیروز جنگ
بمانید لختی که با شهریار
بگویم من این گفت نا استوار
بگفت این و آن شبل شیر خدای
روان شد سوی شاه فرمانروای
پیام سپه را بدو باز گفت
بدو خسرو دین چنین راز گفت:
برو بازگو کامشب از من عنان
بپیچید تا با خدای جهان
به زاری درود و نماز آورم
به بدرود لختی نیاز آورم
کنم با شما چون که فردا شود
همه آنچه فرمان یزدان بود
سپهبد بیامد بگفت و عمر
نپذرفت فرمان آن تا جور
همی راه پیکار می جست باز
همی خواست باز آورد ترکتاز
سپه کاین بدیدند تیغ زبان
کشیدند بردشمن بد گمان
که اف باد بردین و ایمان تو
تفو باد برعهد و پیمان تو
به فرزند دارای آخر زمان
چرا می نبخشی یک امشب امان؟
که بگذارد ازبهر داور نماز
سراید شبی راز با بی نیاز
چنان شد که از گرد خرگاه شاه
پراکنده گشتند کوفی سپاه
سپه را عمر چون دگرگونه دید
از آن کوشش کین عنان درکشید
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۱۹ - برداشتن امام علیه السلام بیعت خویش را از بنی هاشم و پاسخ ایشان
رها کردم از بند پیمانتان
درود خدا برتن و جانتان
شما هم سوی منزل خویشتن
بگیرید ره زین بزرگ انجمن
از آن سروران شبل شیر خدای
سپهدار عباس رزم آزمای
به پوزش چنین گفت با شه سخن
که ای خاک پای تو دیهیم من
مرا بسته عشقت به یک تار موی
که بربسته شد راهم از چار سوی
کهین بنده در پیش تخت توام
به زنهار بیدار بخت توام
من این عشق پاک از تو آموختم
بربود تو بود خود سوختم
مران با وفا بنده ای را چو من
مکن سرو یازنده را از چمن
پس از آن جهانجوی پاکیزه خوی
بدانسان سرودند اخوان اوی
سپس با یلان عقیلی نژاد
بفرمود شه کای جوانان راد
ز کردار مسلم به هر دوجهان
شما سرفرازید و روشن روان
ازیدر هم اکنون سپارید گام
سوی تربت پاک خیرالانام
بگفتد: کای داور اولیا
گرانمایه سبط شه انبیا
پس ازتو نخواهیم پاینده گی
که نفرین سزد بر چنین زنده گی
پی یاری ات تا سر آید زمان
همه بسته داریم محکم میان
نه ماییم از دوده ی شیر حق؟
که بازوی دین بود و شمشیر حق؟
پسندی که بردوده ی پاک ننگ
زما آید ای شاه پیروز جنگ
گرفتیم عشق تو ای رهنما
نبسته است از شش جهت ره به ما
چه گوییم درپاسخ خلق باز
چو کردند ما را نکوهش طراز
که رفتید با داور خود حسین
کزو بودتان فخر در عالمین
چو پیش آمدش کارو رنجی بزرگ
سپردید اورا به چنگال گرگ؟
زهمراهی اش روی بر گاشتید
ورا زیر شمشیر بگذا شتید
چو اندر وفا دیدشان استوار
بدیشان بخواند آفرین شهریار
درود خدا برتن و جانتان
شما هم سوی منزل خویشتن
بگیرید ره زین بزرگ انجمن
از آن سروران شبل شیر خدای
سپهدار عباس رزم آزمای
به پوزش چنین گفت با شه سخن
که ای خاک پای تو دیهیم من
مرا بسته عشقت به یک تار موی
که بربسته شد راهم از چار سوی
کهین بنده در پیش تخت توام
به زنهار بیدار بخت توام
من این عشق پاک از تو آموختم
بربود تو بود خود سوختم
مران با وفا بنده ای را چو من
مکن سرو یازنده را از چمن
پس از آن جهانجوی پاکیزه خوی
بدانسان سرودند اخوان اوی
سپس با یلان عقیلی نژاد
بفرمود شه کای جوانان راد
ز کردار مسلم به هر دوجهان
شما سرفرازید و روشن روان
ازیدر هم اکنون سپارید گام
سوی تربت پاک خیرالانام
بگفتد: کای داور اولیا
گرانمایه سبط شه انبیا
پس ازتو نخواهیم پاینده گی
که نفرین سزد بر چنین زنده گی
پی یاری ات تا سر آید زمان
همه بسته داریم محکم میان
نه ماییم از دوده ی شیر حق؟
که بازوی دین بود و شمشیر حق؟
پسندی که بردوده ی پاک ننگ
زما آید ای شاه پیروز جنگ
گرفتیم عشق تو ای رهنما
نبسته است از شش جهت ره به ما
چه گوییم درپاسخ خلق باز
چو کردند ما را نکوهش طراز
که رفتید با داور خود حسین
کزو بودتان فخر در عالمین
چو پیش آمدش کارو رنجی بزرگ
سپردید اورا به چنگال گرگ؟
زهمراهی اش روی بر گاشتید
ورا زیر شمشیر بگذا شتید
چو اندر وفا دیدشان استوار
بدیشان بخواند آفرین شهریار
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۲ - فرستادن امام(ع)درشب عاشورا شاهزاده علی اکبر را با جمعی دیگر به آوردن آب
چو ازکار یاران بپرداخت شاه
بفرمود تا خیمه و بارگاه
پس و پشت هم برکنند استوار
که دشمن برایشان نیارد گذار
ودیگر یکی کنده فرمود شاه
بکندند برگرد آن خیمه گاه
مرآن کنده را پر زهیزم نمود
پس آنگه به فرزند فرخ سرود
که از یاوران سی سوار بکار
پیاده دو ده مرد هامون سپار
ببر با خود ای شیر دشت نبرد
به گرمی رسان سوی ماآب سرد
دمان شاهزاده سوی رود رفت
هم مشک ها کرد پر آب و تفت
سوی خرگه شاه شد بی گزند
به همراه یاران پیروزمند
شهنشه به یاران خود آب داد
سپس گفت: ای نامداران راد
بشویید ازین آب روشن دهان
که هست آخرین قوتتان درجهان
بسازید ازین آب غسل و وضو
بسایید پیش خداوند رو
بشویید رخت بر خویشتن
که باشد شما را به جای کفن
در آن شب گزین سبط شاه حجاز
گهی در دعا بود و گاهی نماز
بفرمود تا خیمه و بارگاه
پس و پشت هم برکنند استوار
که دشمن برایشان نیارد گذار
ودیگر یکی کنده فرمود شاه
بکندند برگرد آن خیمه گاه
مرآن کنده را پر زهیزم نمود
پس آنگه به فرزند فرخ سرود
که از یاوران سی سوار بکار
پیاده دو ده مرد هامون سپار
ببر با خود ای شیر دشت نبرد
به گرمی رسان سوی ماآب سرد
دمان شاهزاده سوی رود رفت
هم مشک ها کرد پر آب و تفت
سوی خرگه شاه شد بی گزند
به همراه یاران پیروزمند
شهنشه به یاران خود آب داد
سپس گفت: ای نامداران راد
بشویید ازین آب روشن دهان
که هست آخرین قوتتان درجهان
بسازید ازین آب غسل و وضو
بسایید پیش خداوند رو
بشویید رخت بر خویشتن
که باشد شما را به جای کفن
در آن شب گزین سبط شاه حجاز
گهی در دعا بود و گاهی نماز
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۳ - آمدن سی و دو سوار از لشگر مخالف در شب عاشورا به یاری امام(ع)
گهی با خداوند خو راز راند
گهی نیز قرآن به آواز خواند
چو شد صوت قرآن آن شه بلند
سی و دو سرافراز پیروزمند
زلشگرگه دیو ناپاک هوش
بدان صوت دلکش نهادند گوش
تو گفتی که از عرش برزد ندا
بدان پاکزادان جهانبان خدا
غریوان همه سوی را ه آمدند
به نزدیک خرگاه شاه آمدند
ابوالفضل نام آور ارجمند
به گوش آمدش بانگ سم سمند
برفت و بدید و بگفتا: که اید؟
دراین پهن هامون برای چه اید؟
بگفتند: کای داور سرفراز
به دیدار شاه است مارا نیاز
که تا در رهش جانسپاری کنیم
خدا را در این کار یاری کنیم
ازآنرو کز این لشگر نابکار
ندیدیم جز رامش و رود کار
ولی از سپاه شه دین به گوش
نیاید به جز صوت قرآن خروش
از آن مان درست آمد ای نامجوی
که حق با حسین است و یاران اوی
بمانید گفتا درین جایگاه
که گویم پیام شما را به شاه
برفت و به شه گفت و فرمود شاه
بگو تا درآیند در پیشگاه
که بامن مرا این فرقه ی حق پرست
ببستند پیمان به روز الست
ولیکن پیاده بدین سو همه
خرامند آهسته بین همهمه
کنند آن دلیران با داد و برد
برون از تن خویش ساز نبرد
که ترسم حریمم هراسان شوند
ز خواب اندر آیند و ترسان شوند
سپهبد پیام شه راستین
چو گفتا بدان نامداران دین
پیاده روان سوی شاه آمدند
همه با لبی عذرخواه آمدند
پذیرفتشان شاه یزدانشناس
بدان کارشان خواند لختی سپاس
همه باز ماندند درآن سپاه
که تا جان نمودند قربان شاه
گهی نیز قرآن به آواز خواند
چو شد صوت قرآن آن شه بلند
سی و دو سرافراز پیروزمند
زلشگرگه دیو ناپاک هوش
بدان صوت دلکش نهادند گوش
تو گفتی که از عرش برزد ندا
بدان پاکزادان جهانبان خدا
غریوان همه سوی را ه آمدند
به نزدیک خرگاه شاه آمدند
ابوالفضل نام آور ارجمند
به گوش آمدش بانگ سم سمند
برفت و بدید و بگفتا: که اید؟
دراین پهن هامون برای چه اید؟
بگفتند: کای داور سرفراز
به دیدار شاه است مارا نیاز
که تا در رهش جانسپاری کنیم
خدا را در این کار یاری کنیم
ازآنرو کز این لشگر نابکار
ندیدیم جز رامش و رود کار
ولی از سپاه شه دین به گوش
نیاید به جز صوت قرآن خروش
از آن مان درست آمد ای نامجوی
که حق با حسین است و یاران اوی
بمانید گفتا درین جایگاه
که گویم پیام شما را به شاه
برفت و به شه گفت و فرمود شاه
بگو تا درآیند در پیشگاه
که بامن مرا این فرقه ی حق پرست
ببستند پیمان به روز الست
ولیکن پیاده بدین سو همه
خرامند آهسته بین همهمه
کنند آن دلیران با داد و برد
برون از تن خویش ساز نبرد
که ترسم حریمم هراسان شوند
ز خواب اندر آیند و ترسان شوند
سپهبد پیام شه راستین
چو گفتا بدان نامداران دین
پیاده روان سوی شاه آمدند
همه با لبی عذرخواه آمدند
پذیرفتشان شاه یزدانشناس
بدان کارشان خواند لختی سپاس
همه باز ماندند درآن سپاه
که تا جان نمودند قربان شاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۴ - خواندن امام اشعار چند در بی وفایی دنیا
درآن شب جهانداور بی قرین
گهی دردعا بود وگه آفرین
گهی دشنه ی جای ستان تیز کرد
که فردا بدان دشنه جوید نبرد
گهی دل به مرگ جوانان نهاد
گهی چند بیتی زغم کرد یاد
که اف بر تو ای دهر ناسازگار
که دایم به نیکان بدت کینه کار
بسا تاجداران کشور فروز
بسا شهریاران پیروز روز
که گشتی تو از مرگشان شاد خوار
ایا بی وفا دهر ناسازگار
به کام عجوزی تو را چرخ گشت
بریدی سر پاک یحیی به طشت
سرمن هم اکنون بخواهی برید
که خوشنود گردد یزید پلید
چو خواهرش آن سوگواری بدید
یکی آه سرد ازجگر برکشید
بگفتا به افغان که ای تاجور
دهی امشب ازکشته گشتن خبر
مراکاش ازین پیش تر مرگ من
زخاک سیه کرده بودی کفن
زآل عبا جز تو بر همه رفته گان
تویی بخت بیدار آن خفته گان
تو هم خواهی ازما جدایی کنی
به دیگر جهان کد خدایی کنی
پس ازتو چه سازیم ما بیکسان
به این خردسالان و این نورسان
همی سوزدم دل که از چار سوی
ببسته است راه تو ای پاکخوی
تو را چاره ای نیست درکار خویش
به جز آنکه گیری ره مرگ پیش
بگفت این و افغان زدل برکشید
بزد دست برسر گریبان درید
بیفتاد ازپای و بیهوش شد
توگفتی که از پیکرش توش شد
به رخسار بانو شه کامیاب
ز مژگان برافشاند روشن گلاب
گل پژمریده ز بوی گلاب
شکفته شدوکرد نرگس پرآب
ز بی یاری خسرو نینوا
زهر بند او خاست چون نی نوا
چو دیدش چنان مویه گر شاه دین
بدو گفت: کای بانوی دل غمین
به پایان درآید چو این روزگار
نماند کسی زنده جز کردگار
یکی پند فرخ برادر پذیر
مرا هم چو جد وپدر رفته گیر
ز آنان نیم من فزون تر به فر
که کردند زین دار فانی سفر
چو رفتم من از این سرای سپنج
فزون شد تو را محنت و درد و رنج
گریبان مکن چاک و مخراش روی
پریشان مکن موی و آوخ مگوی
ز مژگان بریز اشک، لیکن بلند
مکن گریه ای خواهر مستمند
چو غم از دل پاک خواهر سترد
مراو را سوی خیمه ی خویش برد
خود آمد زنو سوی خرگه فراز
به پای اندر استاد بهر نماز
گهی دردعا بود وگه آفرین
گهی دشنه ی جای ستان تیز کرد
که فردا بدان دشنه جوید نبرد
گهی دل به مرگ جوانان نهاد
گهی چند بیتی زغم کرد یاد
که اف بر تو ای دهر ناسازگار
که دایم به نیکان بدت کینه کار
بسا تاجداران کشور فروز
بسا شهریاران پیروز روز
که گشتی تو از مرگشان شاد خوار
ایا بی وفا دهر ناسازگار
به کام عجوزی تو را چرخ گشت
بریدی سر پاک یحیی به طشت
سرمن هم اکنون بخواهی برید
که خوشنود گردد یزید پلید
چو خواهرش آن سوگواری بدید
یکی آه سرد ازجگر برکشید
بگفتا به افغان که ای تاجور
دهی امشب ازکشته گشتن خبر
مراکاش ازین پیش تر مرگ من
زخاک سیه کرده بودی کفن
زآل عبا جز تو بر همه رفته گان
تویی بخت بیدار آن خفته گان
تو هم خواهی ازما جدایی کنی
به دیگر جهان کد خدایی کنی
پس ازتو چه سازیم ما بیکسان
به این خردسالان و این نورسان
همی سوزدم دل که از چار سوی
ببسته است راه تو ای پاکخوی
تو را چاره ای نیست درکار خویش
به جز آنکه گیری ره مرگ پیش
بگفت این و افغان زدل برکشید
بزد دست برسر گریبان درید
بیفتاد ازپای و بیهوش شد
توگفتی که از پیکرش توش شد
به رخسار بانو شه کامیاب
ز مژگان برافشاند روشن گلاب
گل پژمریده ز بوی گلاب
شکفته شدوکرد نرگس پرآب
ز بی یاری خسرو نینوا
زهر بند او خاست چون نی نوا
چو دیدش چنان مویه گر شاه دین
بدو گفت: کای بانوی دل غمین
به پایان درآید چو این روزگار
نماند کسی زنده جز کردگار
یکی پند فرخ برادر پذیر
مرا هم چو جد وپدر رفته گیر
ز آنان نیم من فزون تر به فر
که کردند زین دار فانی سفر
چو رفتم من از این سرای سپنج
فزون شد تو را محنت و درد و رنج
گریبان مکن چاک و مخراش روی
پریشان مکن موی و آوخ مگوی
ز مژگان بریز اشک، لیکن بلند
مکن گریه ای خواهر مستمند
چو غم از دل پاک خواهر سترد
مراو را سوی خیمه ی خویش برد
خود آمد زنو سوی خرگه فراز
به پای اندر استاد بهر نماز
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۵ - ذکر روایت حضرت زینب سلام الله علیها در کیفیت شب عاشورا
یکی داستان دیده ام جانگزای
ز گفت مهین دخت شیر خدای
که چون چند پاس از دهم شب گذشت
غمی سخت بر دل مرا چیره گشت
برون آمدم بی قرار از حرم
که کردار یاران شه بنگرم
ببینم چه جویند از نام و ننگ
چو فردا شود کار بر شاه تنگ
نخستین گرفتم سبک راه پیش
سوی خرگه دوده ی پاک خویش
بدیدم به خرگاه عباس در
شده انجمن دوده ی نامور
همه گرد فرخ سپهدار شاه
رده بسته چون اختران گرد ماه
همه سوی لاهوت معراجشان
گذشته ز خورشید و مه تاجشان
همه شمع مردی برافروخته
چو پروانه گان خویش را سوخته
شیندم که فرمود عباس راد
به خویشان نام آور پاک زاد
درین پهنه بهر چه کار آمدیم؟
برای چه با شهریار آمدیم؟
مرااین لشگر کشن و ساز و بنه
برآراسته میسره میمنه
چه جویند و بر چیست آهنگشان؟
چنین با که اندیشه ی جنگشان؟
نه از بهر پیکار شاه آمدند؟
ز دادار خود کینه خواه آمدند؟
یکی رای گرد آورید ای مهان
چو گردد ز خورشید رخشان جهان
زیاران فرخنده شه پیش تر
بیازید جان و فشانید سر
ممانید کانان نبرد آورند
نخستین ره رزم و کین بسپرند
مبادا پس ازما کهان و مهان
فسانه کنند این سخن در جهان
که هاشم نژادان پیروز جنگ
چو شد بر خداوندشان کارتنگ
به کشتن بدادند یاران خویش
ره رزم از آن پس گرفتند پیش
به جا شاه را دوده ی سرفراز
چرا با غلامانش باشد نیاز
جوانان هاشم نژاد این سخن
شنیدند چون از سر انجمن
ثنا را بدو گوهر افشاندند
ابو الفضل (ع) را آفرین خواندند
بگفتند: کای راد سالار شاه
ببینی تو فردا که در رزمگاه
چسان جنگ را پیشبازی کنیم
به جان بد اندیش بازی کنیم
نمانیم کز یاورانمان تنی
نخستین کند رزم با دشمنی
بفرمود بانو چو بشنیدم این
ز هاشم نژادان پاکیزه دین
از آن انجمن روی برکاشتم
سوی یاوران گام برداشتم
بدیدم به گرد حبیب انجمن
بزرگان اصحاب را تن به تن
بدان مهتران پیر گردن فراز
شنیدم که می گفت اینگونه راز
که فردا ز خاور چو خور سرزند
پی رزم شب پره لشگر زند
دو رویه شود کفر و دین از دوسوی
سواران به یکدیگر آرند روی
شما پیشی ای خیل آزاده گان
بگیرید بر هاشمی زاده گان
بود بنده را ننگ در بنده گی
که جوید پس از خواجه اش زنده گی
پس از ما چو مردان پژوهش کنند
مبادا که بر ما نکوهش کنند
که ماندند برجای یاران شاه
همی تا که شد دودمانش تباه
شنیدند یاران چو گفتار پیر
بگفتند کای پیر روشن ضمیر
چنین است اندیشه و رای ما
همین است آیین فردای ما
سرافراز بانو بدینگونه گفت:
که گوشم چو گفتار یاران شنفت
از آنجا سوی خرگه شهریار
چمیدم گشاده دل و شاد خوار
زاصحاب و از دوده ی نیکنام
سخن هر چه بشنیده بودم تمام
بگفتم به فرخ برادر همه
مرا گفت نوباوه ی فاطمه
کزانصار من بهتر انصار نیست
چو یاران من کس وفادار نیست
نه این شور اندر سر هرکس است
خدا را همین عشقبازان بس است
چنین چیره گان زیر دست من اند
که درع بر و تیر شست من اند
گل گلبن فضل ابن نما
که دانش ازو دیده نشو و نما
ز گفت مهین دخت شیر خدای
که چون چند پاس از دهم شب گذشت
غمی سخت بر دل مرا چیره گشت
برون آمدم بی قرار از حرم
که کردار یاران شه بنگرم
ببینم چه جویند از نام و ننگ
چو فردا شود کار بر شاه تنگ
نخستین گرفتم سبک راه پیش
سوی خرگه دوده ی پاک خویش
بدیدم به خرگاه عباس در
شده انجمن دوده ی نامور
همه گرد فرخ سپهدار شاه
رده بسته چون اختران گرد ماه
همه سوی لاهوت معراجشان
گذشته ز خورشید و مه تاجشان
همه شمع مردی برافروخته
چو پروانه گان خویش را سوخته
شیندم که فرمود عباس راد
به خویشان نام آور پاک زاد
درین پهنه بهر چه کار آمدیم؟
برای چه با شهریار آمدیم؟
مرااین لشگر کشن و ساز و بنه
برآراسته میسره میمنه
چه جویند و بر چیست آهنگشان؟
چنین با که اندیشه ی جنگشان؟
نه از بهر پیکار شاه آمدند؟
ز دادار خود کینه خواه آمدند؟
یکی رای گرد آورید ای مهان
چو گردد ز خورشید رخشان جهان
زیاران فرخنده شه پیش تر
بیازید جان و فشانید سر
ممانید کانان نبرد آورند
نخستین ره رزم و کین بسپرند
مبادا پس ازما کهان و مهان
فسانه کنند این سخن در جهان
که هاشم نژادان پیروز جنگ
چو شد بر خداوندشان کارتنگ
به کشتن بدادند یاران خویش
ره رزم از آن پس گرفتند پیش
به جا شاه را دوده ی سرفراز
چرا با غلامانش باشد نیاز
جوانان هاشم نژاد این سخن
شنیدند چون از سر انجمن
ثنا را بدو گوهر افشاندند
ابو الفضل (ع) را آفرین خواندند
بگفتند: کای راد سالار شاه
ببینی تو فردا که در رزمگاه
چسان جنگ را پیشبازی کنیم
به جان بد اندیش بازی کنیم
نمانیم کز یاورانمان تنی
نخستین کند رزم با دشمنی
بفرمود بانو چو بشنیدم این
ز هاشم نژادان پاکیزه دین
از آن انجمن روی برکاشتم
سوی یاوران گام برداشتم
بدیدم به گرد حبیب انجمن
بزرگان اصحاب را تن به تن
بدان مهتران پیر گردن فراز
شنیدم که می گفت اینگونه راز
که فردا ز خاور چو خور سرزند
پی رزم شب پره لشگر زند
دو رویه شود کفر و دین از دوسوی
سواران به یکدیگر آرند روی
شما پیشی ای خیل آزاده گان
بگیرید بر هاشمی زاده گان
بود بنده را ننگ در بنده گی
که جوید پس از خواجه اش زنده گی
پس از ما چو مردان پژوهش کنند
مبادا که بر ما نکوهش کنند
که ماندند برجای یاران شاه
همی تا که شد دودمانش تباه
شنیدند یاران چو گفتار پیر
بگفتند کای پیر روشن ضمیر
چنین است اندیشه و رای ما
همین است آیین فردای ما
سرافراز بانو بدینگونه گفت:
که گوشم چو گفتار یاران شنفت
از آنجا سوی خرگه شهریار
چمیدم گشاده دل و شاد خوار
زاصحاب و از دوده ی نیکنام
سخن هر چه بشنیده بودم تمام
بگفتم به فرخ برادر همه
مرا گفت نوباوه ی فاطمه
کزانصار من بهتر انصار نیست
چو یاران من کس وفادار نیست
نه این شور اندر سر هرکس است
خدا را همین عشقبازان بس است
چنین چیره گان زیر دست من اند
که درع بر و تیر شست من اند
گل گلبن فضل ابن نما
که دانش ازو دیده نشو و نما