عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۶۶ - باز جواب گفتن ابلیس معاویه را
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفت ابلیسش گشای این عقد را
                                    
من محکم قلب را و نقد را
امتحان شیر و کلبم کرد حق
امتحان نقد و قلبم کرد حق
قلب را من کی سیهرو کردهام؟
صیرفیام، قیمت او کردهام
نیکوان را رهنمایی میکنم
شاخهای خشک را برمیکنم
این علفها مینهم، از بهر چیست؟
تا پدید آید که حیوان جنس کیست
گرگ از آهو چو زاید کودکی
هست در گرگیش و آهویی شکی
تو گیاه و استخوان پیشش بریز
تا کدامین سو کند او گام تیز
گر به سوی استخوان آید، سگ است
ور گیا خواهد، یقین آهو رگ است
قهر و لطفی جفت شد با همدگر
زاد از این هر دو جهانی خیر و شر
تو گیاه و استخوان را عرضه کن
قوت نفس و قوت جان را عرضه کن
گر غذای نفس جوید، ابتر است
ور غذای روح خواهد، سرور است
گر کند او خدمت تن، هست خر
ور رود در بحر جان، یابد گهر
گرچه این دو مختلف خیر و شرند
لیک این هر دو به یک کار اندرند
انبیا طاعات عرضه میکنند
دشمنان شهوات عرضه میکنند
نیک را چون بد کنم؟ یزدان نیم
داعیام من، خالق ایشان نیم
خوب را من زشت سازم؟ رب نهام
زشت را و خوب را آیینهام
سوخت هندو آینه از درد را
کین سیهرو مینماید مرد را
گفت آیینه گناه از من نبود
جرم او را نه که روی من زدود
او مرا غماز کرد و راستگو
تا بگویم زشت کو و خوب کو
من گواهم، بر گوا زندان کجاست؟
اهل زندان نیستم، ایزد گواست
هر کجا بینم نهال میوهدار
تربیتها میکنم من دایهوار
هر کجا بینم درخت تلخ و خشک
میبرم من، تا دهد از پشک مشک
خشک گوید باغبان را کی فتیٰ
مر مرا چه میبری سر بیخطا؟
باغبان گوید خمش ای زشتخو
بس نباشد خشکی تو، جرم تو؟
خشک گوید راستم، من کژ نیم
تو چرا بیجرم میبری پیام؟
باغبان گوید اگر مسعودییی
کاشکی کژ بودییی، تر بودییی
جاذب آب حیاتی گشتهیی
اندر آب زندگی آغشتهیی
تخم تو بد بوده است و اصل تو
با درخت خوش نبوده وصل تو
شاخ تلخ ار با خوشی وصلت کند
آن خوشی اندر نهادش بر زند
                                                                    
                            من محکم قلب را و نقد را
امتحان شیر و کلبم کرد حق
امتحان نقد و قلبم کرد حق
قلب را من کی سیهرو کردهام؟
صیرفیام، قیمت او کردهام
نیکوان را رهنمایی میکنم
شاخهای خشک را برمیکنم
این علفها مینهم، از بهر چیست؟
تا پدید آید که حیوان جنس کیست
گرگ از آهو چو زاید کودکی
هست در گرگیش و آهویی شکی
تو گیاه و استخوان پیشش بریز
تا کدامین سو کند او گام تیز
گر به سوی استخوان آید، سگ است
ور گیا خواهد، یقین آهو رگ است
قهر و لطفی جفت شد با همدگر
زاد از این هر دو جهانی خیر و شر
تو گیاه و استخوان را عرضه کن
قوت نفس و قوت جان را عرضه کن
گر غذای نفس جوید، ابتر است
ور غذای روح خواهد، سرور است
گر کند او خدمت تن، هست خر
ور رود در بحر جان، یابد گهر
گرچه این دو مختلف خیر و شرند
لیک این هر دو به یک کار اندرند
انبیا طاعات عرضه میکنند
دشمنان شهوات عرضه میکنند
نیک را چون بد کنم؟ یزدان نیم
داعیام من، خالق ایشان نیم
خوب را من زشت سازم؟ رب نهام
زشت را و خوب را آیینهام
سوخت هندو آینه از درد را
کین سیهرو مینماید مرد را
گفت آیینه گناه از من نبود
جرم او را نه که روی من زدود
او مرا غماز کرد و راستگو
تا بگویم زشت کو و خوب کو
من گواهم، بر گوا زندان کجاست؟
اهل زندان نیستم، ایزد گواست
هر کجا بینم نهال میوهدار
تربیتها میکنم من دایهوار
هر کجا بینم درخت تلخ و خشک
میبرم من، تا دهد از پشک مشک
خشک گوید باغبان را کی فتیٰ
مر مرا چه میبری سر بیخطا؟
باغبان گوید خمش ای زشتخو
بس نباشد خشکی تو، جرم تو؟
خشک گوید راستم، من کژ نیم
تو چرا بیجرم میبری پیام؟
باغبان گوید اگر مسعودییی
کاشکی کژ بودییی، تر بودییی
جاذب آب حیاتی گشتهیی
اندر آب زندگی آغشتهیی
تخم تو بد بوده است و اصل تو
با درخت خوش نبوده وصل تو
شاخ تلخ ار با خوشی وصلت کند
آن خوشی اندر نهادش بر زند
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۷۰ - باز الحاح کردن معاویه ابلیس را
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفت غیر راستی نرهاندت
                                    
داد سوی راستی میخواندت
راست گو، تا وارهی از چنگ من
مکر ننشاند غبار جنگ من
گفت چون دانی دروغ و راست را
ای خیال اندیش پر اندیشهها؟
گفت پیغامبر نشانی داده است
قلب و نیکو را محک بنهاده است
گفته است الکذب ریب فی القلوب
گفت الصدق طمأنین طروب
دل نیارامد ز گفتار دروغ
آب و روغن هیچ نفروزد فروغ
در حدیث راست آرام دل است
راستیها دانهٔ دام دل است
دل مگر رنجور باشد بد دهان
که نداند چاشنی این و آن
چون شود از رنج و علت دل سلیم
طعم کذب و راست را باشد علیم
حرص آدم چون سوی گندم فزود
از دل آدم سلیمی را ربود
پس دروغ و عشوهات را گوش کرد
غره گشت و زهر قاتل نوش کرد
کزدم از گندم ندانست آن نفس
میپرد تمییز از مست هوس
خلق مست آرزواند و هوا
زان پذیرایند دستان تو را
هر که خود را از هوا خو باز کرد
چشم خود را آشنای راز کرد
                                                                    
                            داد سوی راستی میخواندت
راست گو، تا وارهی از چنگ من
مکر ننشاند غبار جنگ من
گفت چون دانی دروغ و راست را
ای خیال اندیش پر اندیشهها؟
گفت پیغامبر نشانی داده است
قلب و نیکو را محک بنهاده است
گفته است الکذب ریب فی القلوب
گفت الصدق طمأنین طروب
دل نیارامد ز گفتار دروغ
آب و روغن هیچ نفروزد فروغ
در حدیث راست آرام دل است
راستیها دانهٔ دام دل است
دل مگر رنجور باشد بد دهان
که نداند چاشنی این و آن
چون شود از رنج و علت دل سلیم
طعم کذب و راست را باشد علیم
حرص آدم چون سوی گندم فزود
از دل آدم سلیمی را ربود
پس دروغ و عشوهات را گوش کرد
غره گشت و زهر قاتل نوش کرد
کزدم از گندم ندانست آن نفس
میپرد تمییز از مست هوس
خلق مست آرزواند و هوا
زان پذیرایند دستان تو را
هر که خود را از هوا خو باز کرد
چشم خود را آشنای راز کرد
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۷۱ - شکایت قاضی از آفت قضا و جواب گفتن نایب او را
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        قاضییی بنشاندند و میگریست
                                    
گفت نایب قاضیا گریه ز چیست؟
این نه وقت گریه و فریاد توست
وقت شادی و مبارکباد توست
گفت اه، چون حکم راند بیدلی
در میان آن دو عالم، جاهلی؟
آن دو خصم از واقعهی خود واقفند
قاضی مسکین چه داند زان دو بند؟
جاهل است و غافل است از حالشان
چون رود در خونشان و مالشان؟
گفت خصمان عالماند و علتی
جاهلی تو، لیک شمع ملتی
زان که تو علت نداری در میان
آن فراغت هست نور دیدگان
وان دو عالم را غرضشان کور کرد
علمشان را علت اندر گور کرد
جهل را بیعلتی عالم کند
علم را علت کژ و ظالم کند
تا تو رشوت نستدی بینندهیی
چون طمع کردی، ضریر و بندهیی
از هوا من خوی را وا کردهام
لقمههای شهوتی کم خوردهام
چاشنیگیر دلم شد با فروغ
راست را داند حقیقت از دروغ
                                                                    
                            گفت نایب قاضیا گریه ز چیست؟
این نه وقت گریه و فریاد توست
وقت شادی و مبارکباد توست
گفت اه، چون حکم راند بیدلی
در میان آن دو عالم، جاهلی؟
آن دو خصم از واقعهی خود واقفند
قاضی مسکین چه داند زان دو بند؟
جاهل است و غافل است از حالشان
چون رود در خونشان و مالشان؟
گفت خصمان عالماند و علتی
جاهلی تو، لیک شمع ملتی
زان که تو علت نداری در میان
آن فراغت هست نور دیدگان
وان دو عالم را غرضشان کور کرد
علمشان را علت اندر گور کرد
جهل را بیعلتی عالم کند
علم را علت کژ و ظالم کند
تا تو رشوت نستدی بینندهیی
چون طمع کردی، ضریر و بندهیی
از هوا من خوی را وا کردهام
لقمههای شهوتی کم خوردهام
چاشنیگیر دلم شد با فروغ
راست را داند حقیقت از دروغ
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۷۲ - به اقرار آوردن معاویه ابلیس را
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تو چرا بیدار کردی مر مرا؟
                                    
دشمن بیدارییی تو ای دغا
همچو خشخاشی، همه خواب آوری
همچو خمری، عقل و دانش را بری
چارمیخت کردهام، هین راست گو
راست را دانم، تو حیلتها مجو
من ز هر کس آن طلب دارم که او
صاحب آن باشد اندر طبع و خو
من ز سرکه مینجویم شکری
مر مخنث را نگیرم لشکری
همچو گبران من نجویم از بتی
کو بود حق یا خود از حق آیتی
من ز سرگین مینجویم بوی مشک
من در آب جو نجویم خشت خشک
من ز شیطان این نجویم کوست غیر
کو مرا بیدار گرداند به خیر
گفت بسیار آن بلیس از مکر و غدر
میر ازو نشنید، کرد استیز و صبر
                                                                    
                            دشمن بیدارییی تو ای دغا
همچو خشخاشی، همه خواب آوری
همچو خمری، عقل و دانش را بری
چارمیخت کردهام، هین راست گو
راست را دانم، تو حیلتها مجو
من ز هر کس آن طلب دارم که او
صاحب آن باشد اندر طبع و خو
من ز سرکه مینجویم شکری
مر مخنث را نگیرم لشکری
همچو گبران من نجویم از بتی
کو بود حق یا خود از حق آیتی
من ز سرگین مینجویم بوی مشک
من در آب جو نجویم خشت خشک
من ز شیطان این نجویم کوست غیر
کو مرا بیدار گرداند به خیر
گفت بسیار آن بلیس از مکر و غدر
میر ازو نشنید، کرد استیز و صبر
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۷۶ - فوت شدن دزد بواز دادن آن شخص صاحبخانه را کی نزدیک آمده بود کی دزد را دریابد و بگیرد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این بدان ماند که شخصی دزد دید
                                    
در وثاق اندر پی او میدوید
تا دو سه میدان دوید اندر پیاش
تا درافکند آن تعب اندر خویش
اندر آن حمله که نزدیک آمدش
تا بدو اندر جهد، دریابدش
دزد دیگر بانگ کردش که بیا
تا ببینی این علامات بلا
زود باش و باز گرد ای مرد کار
تا ببینی حال اینجا زار زار
گفت باشد کان طرف دزدی بود
گر نگردم، زود این بر من رود
در زن و فرزند من دستی زند
بستن این دزد سودم کی کند؟
این مسلمان از کرم میخواندم
گر نگردم، زود پیش آید ندم
بر امید شفقت آن نیکخواه
دزد را بگذاشت، باز آمد به راه
گفت ای یار نکو احوال چیست؟
این فغان و بانگ تو از دست کیست؟
گفت اینک بین نشان پای دزد
این طرف رفتهست دزد زنبمزد
نک نشان پای دزد قلتبان
در پی او رو بدین نقش و نشان
گفت ای ابله چه میگویی مرا
من گرفته بودم آخر مر ورا
دزد را از بانگ تو بگذاشتم
من تو خر را آدمی پنداشتم
این چه ژاژ است و چه هرزه ای فلان
من حقیقت یافتم، چه بود نشان؟
گفت من از حق نشانت میدهم
این نشان است، از حقیقت آگهم
گفت طراری تو یا خود ابلهی؟
بلکه تو دزدی و زین حال آگهی
خصم خود را میکشیدم من کشان
تو رهانیدی ورا کاینک نشان؟
تو جهتگو، من برونم از جهات
در وصال آیات کو، یا بینات؟
صنع بیند مرد محجوب از صفات
در صفات آن است کو گم کرد ذات
واصلان چون غرق ذاتند ای پسر
کی کنند اندر صفات او نظر؟
چون که اندر قعر جو باشد سرت
کی به رنگ آب افتد منظرت؟
وربه رنگ آب باز آیی ز قعر
پس پلاسی بستدی، دادی تو شعر
طاعت عامه، گناه خاصگان
وصلت عامه، حجاب خاص دان
مر وزیری را کند شه محتسب
شه عدو او بود، نبود محب
هم گناهی کرده باشد آن وزیر
بی سبب نبود تغیر ناگزیر
آن که زاول محتسب بد خود ورا
بخت و روزی آن بدهست از ابتدا
لیک آنک اول وزیر شه بدهست
محتسب کردن سبب فعل بد است
چون تو را شه زآستانه پیش خواند
باز سوی آستانه باز راند
تو یقین میدان که جرمی کردهیی
جبر را از جهل پیش آوردهیی
که مرا روزی و قسمت این بدهست
پس چرا دی بودت آن دولت به دست؟
قسمت خود خود بریدی تو ز جهل
قسمت خود را فزاید مرد اهل
                                                                    
                            در وثاق اندر پی او میدوید
تا دو سه میدان دوید اندر پیاش
تا درافکند آن تعب اندر خویش
اندر آن حمله که نزدیک آمدش
تا بدو اندر جهد، دریابدش
دزد دیگر بانگ کردش که بیا
تا ببینی این علامات بلا
زود باش و باز گرد ای مرد کار
تا ببینی حال اینجا زار زار
گفت باشد کان طرف دزدی بود
گر نگردم، زود این بر من رود
در زن و فرزند من دستی زند
بستن این دزد سودم کی کند؟
این مسلمان از کرم میخواندم
گر نگردم، زود پیش آید ندم
بر امید شفقت آن نیکخواه
دزد را بگذاشت، باز آمد به راه
گفت ای یار نکو احوال چیست؟
این فغان و بانگ تو از دست کیست؟
گفت اینک بین نشان پای دزد
این طرف رفتهست دزد زنبمزد
نک نشان پای دزد قلتبان
در پی او رو بدین نقش و نشان
گفت ای ابله چه میگویی مرا
من گرفته بودم آخر مر ورا
دزد را از بانگ تو بگذاشتم
من تو خر را آدمی پنداشتم
این چه ژاژ است و چه هرزه ای فلان
من حقیقت یافتم، چه بود نشان؟
گفت من از حق نشانت میدهم
این نشان است، از حقیقت آگهم
گفت طراری تو یا خود ابلهی؟
بلکه تو دزدی و زین حال آگهی
خصم خود را میکشیدم من کشان
تو رهانیدی ورا کاینک نشان؟
تو جهتگو، من برونم از جهات
در وصال آیات کو، یا بینات؟
صنع بیند مرد محجوب از صفات
در صفات آن است کو گم کرد ذات
واصلان چون غرق ذاتند ای پسر
کی کنند اندر صفات او نظر؟
چون که اندر قعر جو باشد سرت
کی به رنگ آب افتد منظرت؟
وربه رنگ آب باز آیی ز قعر
پس پلاسی بستدی، دادی تو شعر
طاعت عامه، گناه خاصگان
وصلت عامه، حجاب خاص دان
مر وزیری را کند شه محتسب
شه عدو او بود، نبود محب
هم گناهی کرده باشد آن وزیر
بی سبب نبود تغیر ناگزیر
آن که زاول محتسب بد خود ورا
بخت و روزی آن بدهست از ابتدا
لیک آنک اول وزیر شه بدهست
محتسب کردن سبب فعل بد است
چون تو را شه زآستانه پیش خواند
باز سوی آستانه باز راند
تو یقین میدان که جرمی کردهیی
جبر را از جهل پیش آوردهیی
که مرا روزی و قسمت این بدهست
پس چرا دی بودت آن دولت به دست؟
قسمت خود خود بریدی تو ز جهل
قسمت خود را فزاید مرد اهل
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۸۱ - متردد شدن در میان مذهبهای مخالف و بیرونشو و مخلص یافتن
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        همچنان که هر کسی در معرفت
                                    
میکند موصوف غیبی را صفت
فلسفی از نوع دیگر کرده شرح
باحثی مر گفت او را کرده جرح
وان دگر در هر دو طعنه میزند
وان دگر از زرق جانی میکند
هر یک از ره این نشانها زان دهند
تا گمان آید که ایشان زان دهاند
این حقیقت دان، نه حقاند این همه
نه، به کلی گم رهانند این رمه
زان که بی حق باطلی ناید پدید
قلب را ابله به بوی زر خرید
گر نبودی در جهان نقدی روان
قلبها را خرج کردن کی توان؟
تا نباشد راست، کی باشد دروغ؟
آن دروغ از راست میگیرد فروغ
بر امید راست، کژ را میخرند
زهر در قندی رود، آن گه خورند
گر نباشد گندم محبوبنوش
چه برد گندمنمای جو فروش؟
پس مگو کین جمله دمها باطلاند
باطلان بر بوی حق دام دلاند
پس مگو جمله خیال است و ضلال
بیحقیقت نیست در عالم خیال
حق شب قدر است در شبها نهان
تا کند جان هر شبی را امتحان
نه همه شبها بود قدر ای جوان
نه همه شبها بود خالی ازان
در میان دلقپوشان یک فقیر
امتحان کن، وان که حق است آن بگیر
مؤمن کیس ممیز کو که تا
باز داند حیزکان را از فتیٰ؟
گرنه معیوبات باشد در جهان
تاجران باشند جمله ابلهان
پس بود کالا شناسی سخت سهل
چون که عیبی نیست، چه نااهل و اهل
ور همه عیب است، دانش سود نیست
چون همه چوب است، اینجا عود نیست
آن که گوید جمله حقاند، احمقیست
وان که گوید جمله باطل، او شقیست
تاجران انبیا کردند سود
تاجران رنگ و بو، کور و کبود
مینماید مار اندر چشم مال
هر دو چشم خویش را نیکو بمال
منگر اندر غبطهٔ این بیع و سود
بنگر اندر خسر فرعون و ثمود
اندرین گردون مکرر کن نظر
زان که حق فرمود ثم ارجع بصر
                                                                    
                            میکند موصوف غیبی را صفت
فلسفی از نوع دیگر کرده شرح
باحثی مر گفت او را کرده جرح
وان دگر در هر دو طعنه میزند
وان دگر از زرق جانی میکند
هر یک از ره این نشانها زان دهند
تا گمان آید که ایشان زان دهاند
این حقیقت دان، نه حقاند این همه
نه، به کلی گم رهانند این رمه
زان که بی حق باطلی ناید پدید
قلب را ابله به بوی زر خرید
گر نبودی در جهان نقدی روان
قلبها را خرج کردن کی توان؟
تا نباشد راست، کی باشد دروغ؟
آن دروغ از راست میگیرد فروغ
بر امید راست، کژ را میخرند
زهر در قندی رود، آن گه خورند
گر نباشد گندم محبوبنوش
چه برد گندمنمای جو فروش؟
پس مگو کین جمله دمها باطلاند
باطلان بر بوی حق دام دلاند
پس مگو جمله خیال است و ضلال
بیحقیقت نیست در عالم خیال
حق شب قدر است در شبها نهان
تا کند جان هر شبی را امتحان
نه همه شبها بود قدر ای جوان
نه همه شبها بود خالی ازان
در میان دلقپوشان یک فقیر
امتحان کن، وان که حق است آن بگیر
مؤمن کیس ممیز کو که تا
باز داند حیزکان را از فتیٰ؟
گرنه معیوبات باشد در جهان
تاجران باشند جمله ابلهان
پس بود کالا شناسی سخت سهل
چون که عیبی نیست، چه نااهل و اهل
ور همه عیب است، دانش سود نیست
چون همه چوب است، اینجا عود نیست
آن که گوید جمله حقاند، احمقیست
وان که گوید جمله باطل، او شقیست
تاجران انبیا کردند سود
تاجران رنگ و بو، کور و کبود
مینماید مار اندر چشم مال
هر دو چشم خویش را نیکو بمال
منگر اندر غبطهٔ این بیع و سود
بنگر اندر خسر فرعون و ثمود
اندرین گردون مکرر کن نظر
زان که حق فرمود ثم ارجع بصر
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۸۲ - امتحان هر چیزی تا ظاهر شود خیر و شری کی در ویست
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یک نظر قانع مشو زین سقف نور
                                    
بارها بنگر، ببین هل من فطور
چون که گفتت کندرین سقف نکو
بارها بنگر چو مرد عیبجو
پس زمین تیره را دانی که چند
دیدن و تمییز باید در پسند؟
تا بپالاییم صافان را ز درد
چند باید عقل ما را رنج برد؟
امتحانهای زمستان و خزان
تاب تابستان، بهار همچو جان
بادها و ابرها و برقها
تا پدید آرد عوارض فرقها
تا برون آرد زمین خاکرنگ
هرچه اندر جیب دارد لعل و سنگ
هرچه دزدیدهست این خاک دژم
از خزانهی حق و دریای کرم
شحنهٔ تقدیر گوید راست گو
آنچه بردی شرح واده، مو به مو
دزد، یعنی خاک، گوید هیچ هیچ
شحنه او را درکشد در پیچ پیچ
شحنه گاهش لطف گوید چون شکر
گه برآویزد، کند هر چه بتر
تا میان قهر و لطف آن خفیهها
ظاهر آید زآتش خوف و رجا
آن بهاران، لطف شحنهی کبریاست
وان خزان، تهدید و تخویف خداست
وان زمستان چارمیخ معنوی
تا تو ای دزد خفی، ظاهر شوی
پس مجاهد را زمانی بسط دل
یک زمانی قبض و درد و غش و غل
زان که این آب و گلی کابدان ماست
منکر و دزد ضیای جانهاست
حق تعالیٰ گرم و سرد و رنج و درد
بر تن ما مینهد ای شیرمرد
خوف و جوع و نقص اموال و بدن
جمله بهر نقد جان ظاهر شدن
این وعید و وعدهها انگیختهست
بهر این نیک و بدی کآمیختهست
چون که حق و باطلی آمیختند
نقد و قلب اندر حرمدان ریختند
پس محک میبایدش بگزیدهیی
در حقایق امتحانها دیدهیی
تا شود فاروق این تزویرها
تا بود دستور این تدبیرها
شیر ده ای مادر موسیٰ ورا
وندر آب افکن، میندیش از بلا
هر که در روز الست آن شیر خورد
همچو موسیٰ شیر را تمییز کرد
گر تو بر تمییز طفلت مولعی
این زمان یا ام موسیٰ ارضعی
تا ببیند طعم شیر مادرش
تا فرو ناید به دایهی بد سرش
                                                                    
                            بارها بنگر، ببین هل من فطور
چون که گفتت کندرین سقف نکو
بارها بنگر چو مرد عیبجو
پس زمین تیره را دانی که چند
دیدن و تمییز باید در پسند؟
تا بپالاییم صافان را ز درد
چند باید عقل ما را رنج برد؟
امتحانهای زمستان و خزان
تاب تابستان، بهار همچو جان
بادها و ابرها و برقها
تا پدید آرد عوارض فرقها
تا برون آرد زمین خاکرنگ
هرچه اندر جیب دارد لعل و سنگ
هرچه دزدیدهست این خاک دژم
از خزانهی حق و دریای کرم
شحنهٔ تقدیر گوید راست گو
آنچه بردی شرح واده، مو به مو
دزد، یعنی خاک، گوید هیچ هیچ
شحنه او را درکشد در پیچ پیچ
شحنه گاهش لطف گوید چون شکر
گه برآویزد، کند هر چه بتر
تا میان قهر و لطف آن خفیهها
ظاهر آید زآتش خوف و رجا
آن بهاران، لطف شحنهی کبریاست
وان خزان، تهدید و تخویف خداست
وان زمستان چارمیخ معنوی
تا تو ای دزد خفی، ظاهر شوی
پس مجاهد را زمانی بسط دل
یک زمانی قبض و درد و غش و غل
زان که این آب و گلی کابدان ماست
منکر و دزد ضیای جانهاست
حق تعالیٰ گرم و سرد و رنج و درد
بر تن ما مینهد ای شیرمرد
خوف و جوع و نقص اموال و بدن
جمله بهر نقد جان ظاهر شدن
این وعید و وعدهها انگیختهست
بهر این نیک و بدی کآمیختهست
چون که حق و باطلی آمیختند
نقد و قلب اندر حرمدان ریختند
پس محک میبایدش بگزیدهیی
در حقایق امتحانها دیدهیی
تا شود فاروق این تزویرها
تا بود دستور این تدبیرها
شیر ده ای مادر موسیٰ ورا
وندر آب افکن، میندیش از بلا
هر که در روز الست آن شیر خورد
همچو موسیٰ شیر را تمییز کرد
گر تو بر تمییز طفلت مولعی
این زمان یا ام موسیٰ ارضعی
تا ببیند طعم شیر مادرش
تا فرو ناید به دایهی بد سرش
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۸۳ - شرح فایدهٔ حکایت آن شخص شتر جوینده
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اشتری گم کردهیی ای معتمد
                                    
هر کسی زاشتر نشانت میدهد
تو نمیدانی که آن اشتر کجاست
لیک دانی کین نشانیها خطاست
وان که اشتر گم نکرد او از مری
همچو آن گم کرده جوید اشتری
که بلی، من هم شتر گم کردهام
هر که یابد، اجرتش آوردهام
تا در اشتر با تو انبازی کند
بهر طمع اشتر این بازی کند
او نشان کژ بنشناسد ز راست
لیک گفتت آن مقلد را عصاست
هرچه را گویی خطا بود آن نشان
او به تقلید تو میگوید همان
چون نشان راست گویند و شبیه
پس یقین گردد تو را لا ریب فیه
آن شفای جان رنجورت شود
رنگ روی و صحت و زورت شود
چشم تو روشن شود، پایت دوان
جسم تو جان گردد و جانت روان
پس بگویی راست گفتی ای امین
این نشانیها بلاغ آمد مبین
فیه آیات ثقات بینات
این براتی باشد و قدر نجات
این نشان چون داد، گویی پیش رو
وقت آهنگ است، پیشآهنگ شو
پیروی تو کنم ای راستگو
بوی بردی زاشترم، بنما که کو؟
پیش آنکس که نه صاحب اشتریست
کو درین جست شتر بهر مریست
زین نشان راست نفزودش یقین
جز ز عکس ناقه جوی راستین
بوی برد از جد و گرمیهای او
که گزافه نیست این هیهای او
اندرین اشتر نبودش حق، ولی
اشتری گم کرده است او هم، بلی
طمع ناقهی غیر روپوشش شده
آنچ ازو گم شد، فراموشش شده
هر کجا او میدود، این میدود
از طمع همدرد صاحب میشود
کاذبی با صادقی چون شد روان
آن دروغش راستی شد ناگهان
اندر آن صحرا که آن اشتر شتافت
اشتر خود نیز آن دیگر بیافت
چون بدیدش، یاد آورد آن خویش
بیطمع شد زاشتر آن یار و خویش
آن مقلد شد محقق چون بدید
اشتر خود را که آنجا میچرید
او طلبکار شتر آن لحظه گشت
مینجستش تا ندید او را به دشت
بعد ازان تنهاروی آغاز کرد
چشم سوی ناقهٔ خود باز کرد
گفت آن صادق مرا بگذاشتی
تا به اکنون پاس من میداشتی
گفت تا اکنون فسوسی بودهام
وز طمع در چاپلوسی بودهام
این زمان همدرد تو گشتم که من
در طلب از تو جدا گشتم به تن
از تو میدزدیدمی وصف شتر
جان من دید آن خود، شد چشمپر
تا نیابیدم، نبودم طالبش
مس کنون مغلوب شد، زر غالبش
سیئاتم شد همه طاعات، شکر
هزل شد فانی و جد اثبات، شکر
سیئاتم چون وسیلت شد به حق
پس مزن بر سیئاتم هیچ دق
مر تو را صدق تو طالب کرده بود
مر مرا جد و طلب صدقی گشود
صدق تو آورد در جستن تو را
جستنم آورد در صدقی مرا
تخم دولت در زمین میکاشتم
سخره و بیگار میپنداشتم
آن نبد بیگار، کسبی بود چست
هر یکی دانه که کشتم، صد برست
دزد سوی خانهیی شد زیر دست
چون درآمد، دید کان خانهی خود است
گرم باش ای سر تا گرمی رسد
با درشتی ساز تا نرمی رسد
آن دو اشتر نیست، آن یک اشتر است
تنگ آمد لفظ، معنی بس پر است
لفظ در معنی همیشه نارسان
زان پیمبر گفت قد کل لسان
نطق اسطرلاب باشد در حساب
چه قدر داند ز چرخ و آفتاب؟
خاصه چرخی کین فلک زو پرهییست
آفتاب از آفتابش ذرهییست
                                                                    
                            هر کسی زاشتر نشانت میدهد
تو نمیدانی که آن اشتر کجاست
لیک دانی کین نشانیها خطاست
وان که اشتر گم نکرد او از مری
همچو آن گم کرده جوید اشتری
که بلی، من هم شتر گم کردهام
هر که یابد، اجرتش آوردهام
تا در اشتر با تو انبازی کند
بهر طمع اشتر این بازی کند
او نشان کژ بنشناسد ز راست
لیک گفتت آن مقلد را عصاست
هرچه را گویی خطا بود آن نشان
او به تقلید تو میگوید همان
چون نشان راست گویند و شبیه
پس یقین گردد تو را لا ریب فیه
آن شفای جان رنجورت شود
رنگ روی و صحت و زورت شود
چشم تو روشن شود، پایت دوان
جسم تو جان گردد و جانت روان
پس بگویی راست گفتی ای امین
این نشانیها بلاغ آمد مبین
فیه آیات ثقات بینات
این براتی باشد و قدر نجات
این نشان چون داد، گویی پیش رو
وقت آهنگ است، پیشآهنگ شو
پیروی تو کنم ای راستگو
بوی بردی زاشترم، بنما که کو؟
پیش آنکس که نه صاحب اشتریست
کو درین جست شتر بهر مریست
زین نشان راست نفزودش یقین
جز ز عکس ناقه جوی راستین
بوی برد از جد و گرمیهای او
که گزافه نیست این هیهای او
اندرین اشتر نبودش حق، ولی
اشتری گم کرده است او هم، بلی
طمع ناقهی غیر روپوشش شده
آنچ ازو گم شد، فراموشش شده
هر کجا او میدود، این میدود
از طمع همدرد صاحب میشود
کاذبی با صادقی چون شد روان
آن دروغش راستی شد ناگهان
اندر آن صحرا که آن اشتر شتافت
اشتر خود نیز آن دیگر بیافت
چون بدیدش، یاد آورد آن خویش
بیطمع شد زاشتر آن یار و خویش
آن مقلد شد محقق چون بدید
اشتر خود را که آنجا میچرید
او طلبکار شتر آن لحظه گشت
مینجستش تا ندید او را به دشت
بعد ازان تنهاروی آغاز کرد
چشم سوی ناقهٔ خود باز کرد
گفت آن صادق مرا بگذاشتی
تا به اکنون پاس من میداشتی
گفت تا اکنون فسوسی بودهام
وز طمع در چاپلوسی بودهام
این زمان همدرد تو گشتم که من
در طلب از تو جدا گشتم به تن
از تو میدزدیدمی وصف شتر
جان من دید آن خود، شد چشمپر
تا نیابیدم، نبودم طالبش
مس کنون مغلوب شد، زر غالبش
سیئاتم شد همه طاعات، شکر
هزل شد فانی و جد اثبات، شکر
سیئاتم چون وسیلت شد به حق
پس مزن بر سیئاتم هیچ دق
مر تو را صدق تو طالب کرده بود
مر مرا جد و طلب صدقی گشود
صدق تو آورد در جستن تو را
جستنم آورد در صدقی مرا
تخم دولت در زمین میکاشتم
سخره و بیگار میپنداشتم
آن نبد بیگار، کسبی بود چست
هر یکی دانه که کشتم، صد برست
دزد سوی خانهیی شد زیر دست
چون درآمد، دید کان خانهی خود است
گرم باش ای سر تا گرمی رسد
با درشتی ساز تا نرمی رسد
آن دو اشتر نیست، آن یک اشتر است
تنگ آمد لفظ، معنی بس پر است
لفظ در معنی همیشه نارسان
زان پیمبر گفت قد کل لسان
نطق اسطرلاب باشد در حساب
چه قدر داند ز چرخ و آفتاب؟
خاصه چرخی کین فلک زو پرهییست
آفتاب از آفتابش ذرهییست
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۸۵ - حکایت هندو کی با یار خود جنگ میکرد بر کاری و خبر نداشت کی او هم بدان مبتلاست
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چار هندو در یکی مسجد شدند
                                    
بهر طاعت راکع و ساجد شدند
هر یکی بر نیتی تکبیر کرد
در نماز آمد به مسکینی و درد
موذن آمد، زان یکی لفظی بجست
کی مؤذن بانگ کردی؟ وقت هست؟
گفت آن هندوی دیگر از نیاز
هی سخن گفتی و باطل شد نماز
آن سیم گفت آن دوم را ای عمو
چه زنی طعنه بر او خود را بگو؟
آن چهارم گفت حمد الله که من
در نیفتادم به چه چون آن سه تن
پس نماز هر چهاران شد تباه
عیبگویان بیشتر گم کرده راه
ای خنک جانی که عیب خویش دید
هر که عیبی گفت، آن بر خود خرید
زان که نیم او ز عیبستان بدهست
وان دگر نیمش ز غیبستان بدهست
چون که بر سر مر تو را ده ریش هست
مرهمت بر خویش باید کار بست
عیب کردن خویش را داروی اوست
چون شکسته گشت جای ارحموست
گر همان عیبت نبود، ایمن مباش
بوک آن عیب از تو گردد نیز فاش
لا تخافوا از خدا نشنیدهیی
پس چه خود را ایمن و خوش دیدهیی؟
سالها ابلیس نیکونام زیست
گشت رسوا، بین که او را نام چیست
در جهان معروف بد علیای او
گشت معروفی به عکس، ای وای او
تا نهیی ایمن، تو معروفی مجو
رو بشو از خوف، پس بنمای رو
تا نروید ریش تو ای خوب من
بر دگر سادهزنخ طعنه مزن
این نگر که مبتلا شد جان او
در چهی افتاد تا شد پند تو
تو نیفتادی که باشی پند او
زهر او نوشید، تو خور قند او
                                                                    
                            بهر طاعت راکع و ساجد شدند
هر یکی بر نیتی تکبیر کرد
در نماز آمد به مسکینی و درد
موذن آمد، زان یکی لفظی بجست
کی مؤذن بانگ کردی؟ وقت هست؟
گفت آن هندوی دیگر از نیاز
هی سخن گفتی و باطل شد نماز
آن سیم گفت آن دوم را ای عمو
چه زنی طعنه بر او خود را بگو؟
آن چهارم گفت حمد الله که من
در نیفتادم به چه چون آن سه تن
پس نماز هر چهاران شد تباه
عیبگویان بیشتر گم کرده راه
ای خنک جانی که عیب خویش دید
هر که عیبی گفت، آن بر خود خرید
زان که نیم او ز عیبستان بدهست
وان دگر نیمش ز غیبستان بدهست
چون که بر سر مر تو را ده ریش هست
مرهمت بر خویش باید کار بست
عیب کردن خویش را داروی اوست
چون شکسته گشت جای ارحموست
گر همان عیبت نبود، ایمن مباش
بوک آن عیب از تو گردد نیز فاش
لا تخافوا از خدا نشنیدهیی
پس چه خود را ایمن و خوش دیدهیی؟
سالها ابلیس نیکونام زیست
گشت رسوا، بین که او را نام چیست
در جهان معروف بد علیای او
گشت معروفی به عکس، ای وای او
تا نهیی ایمن، تو معروفی مجو
رو بشو از خوف، پس بنمای رو
تا نروید ریش تو ای خوب من
بر دگر سادهزنخ طعنه مزن
این نگر که مبتلا شد جان او
در چهی افتاد تا شد پند تو
تو نیفتادی که باشی پند او
زهر او نوشید، تو خور قند او
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۸۸ - شکایت گفتن پیرمردی به طبیب از رنجوریها و جواب گفتن طبیب او را
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفت پیری مر طبیبی را که من
                                    
در زحیرم از دماغ خویشتن
گفت از پیریست آن ضعف دماغ
گفت بر چشمم ز ظلمت هست داغ
گفت از پیریست ای شیخ قدیم
گفت پشتم درد میآید عظیم
گفت از پیریست ای شیخ نزار
گفت هر چه میخورم نبود گوار
گفت ضعف معده هم از پیری است
گفت وقت دم مرا دمگیری است
گفت آری، انقطاع دم بود
چون رسد پیری دو صد علت شود
گفت ای احمق برین بردوختی
از طبیبی تو همین آموختی؟
ای مدمغ عقلت این دانش نداد
که خدا هر رنج را درمان نهاد؟
تو خر احمق ز اندکمایگی
بر زمین ماندی ز کوتهپایگی
پس طبیبش گفت ای عمر تو شصت
این غضب، وین خشم هم از پیری است
چون همه اوصاف و اجزا شد نحیف
خویشتنداری و صبرت شد ضعیف
بر نتابد دو سخن زو هی کند
تاب یک جرعه ندارد، قی کند
جز مگر پیری که از حق است مست
در درون او حیات طیبهست
از برون پیر است و در باطن صبی
خود چه چیز است آن ولی و آن نبی؟
گر نه پیدایند پیش نیک و بد
چیست با ایشان خسان را این حسد؟
ور نمیدانندشان علم الیقین
چیست این بغض و حیلسازی و کین؟
ور بدانندی جزای رستخیز
چون زنندی خویش بر شمشیر تیز؟
بر تو میخندد مبین او را چنان
صد قیامت در درونستش نهان
دوزخ و جنت همه اجزای اوست
هرچه اندیشی تو، او بالای اوست
هرچه اندیشی، پذیرای فناست
آن که در اندیشه ناید، آن خداست
بر در این خانه گستاخی ز چیست؟
گر همی دانند کندر خانه کیست؟
ابلهان تعظیم مسجد میکنند
در جفای اهل دل جد میکنند
آن مجاز است، این حقیقت ای خران
نیست مسجد جز درون سروران
مسجدی کان اندرون اولیاست
سجدهگاه جمله است، آنجا خداست
تا دل اهل دلی نامد به درد
هیچ قرنی را خدا رسوا نکرد
قصد جنگ انبیا میداشتند
جسم دیدند، آدمی پنداشتند
در تو هست اخلاق آن پیشینیان
چون نمیترسی که تو باشی همان؟
آن نشانیها همه چون در تو هست
چون تو زیشانی، کجا خواهی برست؟
                                                                    
                            در زحیرم از دماغ خویشتن
گفت از پیریست آن ضعف دماغ
گفت بر چشمم ز ظلمت هست داغ
گفت از پیریست ای شیخ قدیم
گفت پشتم درد میآید عظیم
گفت از پیریست ای شیخ نزار
گفت هر چه میخورم نبود گوار
گفت ضعف معده هم از پیری است
گفت وقت دم مرا دمگیری است
گفت آری، انقطاع دم بود
چون رسد پیری دو صد علت شود
گفت ای احمق برین بردوختی
از طبیبی تو همین آموختی؟
ای مدمغ عقلت این دانش نداد
که خدا هر رنج را درمان نهاد؟
تو خر احمق ز اندکمایگی
بر زمین ماندی ز کوتهپایگی
پس طبیبش گفت ای عمر تو شصت
این غضب، وین خشم هم از پیری است
چون همه اوصاف و اجزا شد نحیف
خویشتنداری و صبرت شد ضعیف
بر نتابد دو سخن زو هی کند
تاب یک جرعه ندارد، قی کند
جز مگر پیری که از حق است مست
در درون او حیات طیبهست
از برون پیر است و در باطن صبی
خود چه چیز است آن ولی و آن نبی؟
گر نه پیدایند پیش نیک و بد
چیست با ایشان خسان را این حسد؟
ور نمیدانندشان علم الیقین
چیست این بغض و حیلسازی و کین؟
ور بدانندی جزای رستخیز
چون زنندی خویش بر شمشیر تیز؟
بر تو میخندد مبین او را چنان
صد قیامت در درونستش نهان
دوزخ و جنت همه اجزای اوست
هرچه اندیشی تو، او بالای اوست
هرچه اندیشی، پذیرای فناست
آن که در اندیشه ناید، آن خداست
بر در این خانه گستاخی ز چیست؟
گر همی دانند کندر خانه کیست؟
ابلهان تعظیم مسجد میکنند
در جفای اهل دل جد میکنند
آن مجاز است، این حقیقت ای خران
نیست مسجد جز درون سروران
مسجدی کان اندرون اولیاست
سجدهگاه جمله است، آنجا خداست
تا دل اهل دلی نامد به درد
هیچ قرنی را خدا رسوا نکرد
قصد جنگ انبیا میداشتند
جسم دیدند، آدمی پنداشتند
در تو هست اخلاق آن پیشینیان
چون نمیترسی که تو باشی همان؟
آن نشانیها همه چون در تو هست
چون تو زیشانی، کجا خواهی برست؟
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۸۹ - قصهٔ جوحی و آن کودک کی پیش جنازهٔ پدر خویش نوحه میکرد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کودکی در پیش تابوت پدر
                                    
زار مینالید و بر میکوفت سر
کی پدر آخر کجایت میبرند؟
تا تو را در زیر خاکی آورند
میبرندت خانه تنگ و زحیر
نی درو قالی و نه در وی حصیر
نی چراغی در شب و نه روز نان
نی درو بوی طعام و نه نشان
نی درش معمور، نی بر بام راه
نی یکی همسایه کو باشد پناه
جسم تو که بوسهگاه خلق بود
چون شود در خانهٔ کور و کبود؟
خانهٔ بیزینهار و جای تنگ
که درو نه روی میماند، نه رنگ
زین نسق اوصاف خانه میشمرد
وز دو دیده اشک خونین میفشرد
گفت جوحی با پدر ای ارجمند
والله این را خانهٔ ما میبرند
گفت جوحی را پدر ابله مشو
گفت ای بابا نشانیها شنو
این نشانیها که گفت او یک به یک
خانهٔ ما راست بیتردید و شک
نه حصیر و نه چراغ و نه طعام
نه درش معمور و نه صحن و نه بام
زین نمط دارند بر خود صد نشان
لیک کی بینند آن را طاغیان؟
خانهٔ آن دل که ماند بیضیا
از شعاع آفتاب کبریا
تنگ و تاریک است چون جان جهود
بینوا از ذوق سلطان ودود
نه در آن دل تافت تاب آفتاب
نه گشاد عرصه و نه فتح باب
گور خوشتر از چنین دل مر تو را
آخر از گور دل خود برتر آ
زندهیی و زندهزاد ای شوخ و شنگ
دم نمیگیرد تو را زین گور تنگ؟
یوسف وقتی و خورشید سما
زین چه و زندان بر آ و رو نما
یونست در بطن ماهی پخته شد
مخلصش را نیست از تسبیح بد
گر نبودی او مسبح بطن نون
حبس و زندانش بدی تا یبعثون
او به تسبیح از تن ماهی بجست
چیست تسبیح؟ آیت روز الست
گر فراموشت شد آن تسبیح جان
بشنو این تسبیحهای ماهیان
هر که دید الله را اللهی است
هر که دید آن بحر را آن ماهی است
این جهان دریاست و تن ماهی و روح
یونس محجوب از نور صبوح
گر مسبح باشد، از ماهی رهید
ورنه در وی هضم گشت و ناپدید
ماهیان جان درین دریا پرند
تو نمیبینی که کوری ای نژند
بر تو خود را میزنند آن ماهیان
چشم بگشا تا ببینیشان عیان
ماهیان را گر نمیبینی په دید
گوش تو تسبیحشان آخر شنید
صبر کردن جان تسبیحات توست
صبر کن، کآن است تسبیح درست
هیچ تسبیحی ندارد آن درج
صبر کن، الصبر مفتاح الفرج
صبر چون پول صراط، آن سو بهشت
هست با هر خوب یک لالای زشت
تا ز لالا میگریزی، وصل نیست
زان که لالا را ز شاهد فصل نیست
تو چه دانی ذوق صبر ای شیشهدل؟
خاصه صبر از بهر آن نقش چگل؟
مرد را ذوق از غزا و کر و فر
مر مخنث را بود ذوق از ذکر
جز ذکر نه دین او و ذکر او
سوی اسفل برد او را فکر او
گر برآید تا فلک از وی مترس
کو به عشق سفل آموزید درس
او به سوی سفل میراند فرس
گرچه سوی علو جنباند جرس
از علمهای گدایان ترس چیست؟
کآن علمها لقمهٔ نان را رهیست
                                                                    
                            زار مینالید و بر میکوفت سر
کی پدر آخر کجایت میبرند؟
تا تو را در زیر خاکی آورند
میبرندت خانه تنگ و زحیر
نی درو قالی و نه در وی حصیر
نی چراغی در شب و نه روز نان
نی درو بوی طعام و نه نشان
نی درش معمور، نی بر بام راه
نی یکی همسایه کو باشد پناه
جسم تو که بوسهگاه خلق بود
چون شود در خانهٔ کور و کبود؟
خانهٔ بیزینهار و جای تنگ
که درو نه روی میماند، نه رنگ
زین نسق اوصاف خانه میشمرد
وز دو دیده اشک خونین میفشرد
گفت جوحی با پدر ای ارجمند
والله این را خانهٔ ما میبرند
گفت جوحی را پدر ابله مشو
گفت ای بابا نشانیها شنو
این نشانیها که گفت او یک به یک
خانهٔ ما راست بیتردید و شک
نه حصیر و نه چراغ و نه طعام
نه درش معمور و نه صحن و نه بام
زین نمط دارند بر خود صد نشان
لیک کی بینند آن را طاغیان؟
خانهٔ آن دل که ماند بیضیا
از شعاع آفتاب کبریا
تنگ و تاریک است چون جان جهود
بینوا از ذوق سلطان ودود
نه در آن دل تافت تاب آفتاب
نه گشاد عرصه و نه فتح باب
گور خوشتر از چنین دل مر تو را
آخر از گور دل خود برتر آ
زندهیی و زندهزاد ای شوخ و شنگ
دم نمیگیرد تو را زین گور تنگ؟
یوسف وقتی و خورشید سما
زین چه و زندان بر آ و رو نما
یونست در بطن ماهی پخته شد
مخلصش را نیست از تسبیح بد
گر نبودی او مسبح بطن نون
حبس و زندانش بدی تا یبعثون
او به تسبیح از تن ماهی بجست
چیست تسبیح؟ آیت روز الست
گر فراموشت شد آن تسبیح جان
بشنو این تسبیحهای ماهیان
هر که دید الله را اللهی است
هر که دید آن بحر را آن ماهی است
این جهان دریاست و تن ماهی و روح
یونس محجوب از نور صبوح
گر مسبح باشد، از ماهی رهید
ورنه در وی هضم گشت و ناپدید
ماهیان جان درین دریا پرند
تو نمیبینی که کوری ای نژند
بر تو خود را میزنند آن ماهیان
چشم بگشا تا ببینیشان عیان
ماهیان را گر نمیبینی په دید
گوش تو تسبیحشان آخر شنید
صبر کردن جان تسبیحات توست
صبر کن، کآن است تسبیح درست
هیچ تسبیحی ندارد آن درج
صبر کن، الصبر مفتاح الفرج
صبر چون پول صراط، آن سو بهشت
هست با هر خوب یک لالای زشت
تا ز لالا میگریزی، وصل نیست
زان که لالا را ز شاهد فصل نیست
تو چه دانی ذوق صبر ای شیشهدل؟
خاصه صبر از بهر آن نقش چگل؟
مرد را ذوق از غزا و کر و فر
مر مخنث را بود ذوق از ذکر
جز ذکر نه دین او و ذکر او
سوی اسفل برد او را فکر او
گر برآید تا فلک از وی مترس
کو به عشق سفل آموزید درس
او به سوی سفل میراند فرس
گرچه سوی علو جنباند جرس
از علمهای گدایان ترس چیست؟
کآن علمها لقمهٔ نان را رهیست
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۹۳ - کرامات ابراهیم ادهم قدس الله سره بر لب دریا
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هم ز ابراهیم ادهم آمدهست
                                    
کو ز راهی بر لب دریا نشست
دلق خود میدوخت آن سلطان جان
یک امیری آمد آنجا ناگهان
آن امیر از بندگان شیخ بود
شیخ را بشناخت، سجده کرد زود
خیره شد در شیخ و اندر دلق او
شکل دیگر گشته خلق و خلق او
کو رها کرد آن چنان ملکی شگرف
برگزید آن فقر بس باریکحرف
ترک کرد او ملک هفت اقلیم را
میزند بر دلق سوزن چون گدا
شیخ واقف گشت از اندیشهاش
شیخ چون شیر است و دلها بیشهاش
چون رجا و خوف در دلها روان
نیست مخفی بر وی اسرار جهان
دل نگه دارید ای بیحاصلان
در حضور حضرت صاحبدلان
پیش اهل تن ادب بر ظاهر است
که خدا زیشان نهان را ساتر است
پیش اهل دل ادب بر باطن است
زان که دلشان بر سرایر فاطن است
تو به عکسی، پیش کوران بهر جاه
با حضور آیی، نشینی پایگاه
پیش بینایان کنی ترک ادب
نار شهوت را ازان گشتی حطب
چون نداری فطنت و نور هدیٰ
بهر کوران روی را میزن جلا
پیش بینایان حدث در روی مال
ناز میکن با چنین گندیده حال
شیخ سوزن زود در دریا فکند
خواست سوزن را به آواز بلند
صد هزاران ماهی اللٰهییی
سوزن زر در لب هر ماهییی
سر برآوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
رو بدو کرد و بگفتش ای امیر
ملک دل به یا چنان ملک حقیر؟
این نشان ظاهر است، این هیچ نیست
تا به باطن در روی بینی، تو بیست
سوی شهر از باغ شاخی آورند
باغ و بستان را کجا آنجا برند؟
خاصه باغی کین فلک یک برگ اوست
بلکه آن مغز است و این عالم چو پوست
بر نمیداری سوی آن باغ گام
بوی افزون جوی و کن دفع زکام
تا که آن بو جاذب جانت شود
تا که آن بو نور چشمانت شود
گفت یوسف ابن یعقوب نبی
بهر بو القوا علیٰ وجه ابی
بهر این بو گفت احمد در عظات
دایما قرة عینی فی الصلٰوة
پنج حس با همدگر پیوستهاند
رسته این هر پنج از اصلی بلند
قوت یک قوت باقی شود
مابقی را هر یکی ساقی شود
دیدن دیده فزاید عشق را
عشق در دیده فزاید صدق را
صدق بیداری هر حس میشود
حسها را ذوق مونس میشود
                                                                    
                            کو ز راهی بر لب دریا نشست
دلق خود میدوخت آن سلطان جان
یک امیری آمد آنجا ناگهان
آن امیر از بندگان شیخ بود
شیخ را بشناخت، سجده کرد زود
خیره شد در شیخ و اندر دلق او
شکل دیگر گشته خلق و خلق او
کو رها کرد آن چنان ملکی شگرف
برگزید آن فقر بس باریکحرف
ترک کرد او ملک هفت اقلیم را
میزند بر دلق سوزن چون گدا
شیخ واقف گشت از اندیشهاش
شیخ چون شیر است و دلها بیشهاش
چون رجا و خوف در دلها روان
نیست مخفی بر وی اسرار جهان
دل نگه دارید ای بیحاصلان
در حضور حضرت صاحبدلان
پیش اهل تن ادب بر ظاهر است
که خدا زیشان نهان را ساتر است
پیش اهل دل ادب بر باطن است
زان که دلشان بر سرایر فاطن است
تو به عکسی، پیش کوران بهر جاه
با حضور آیی، نشینی پایگاه
پیش بینایان کنی ترک ادب
نار شهوت را ازان گشتی حطب
چون نداری فطنت و نور هدیٰ
بهر کوران روی را میزن جلا
پیش بینایان حدث در روی مال
ناز میکن با چنین گندیده حال
شیخ سوزن زود در دریا فکند
خواست سوزن را به آواز بلند
صد هزاران ماهی اللٰهییی
سوزن زر در لب هر ماهییی
سر برآوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
رو بدو کرد و بگفتش ای امیر
ملک دل به یا چنان ملک حقیر؟
این نشان ظاهر است، این هیچ نیست
تا به باطن در روی بینی، تو بیست
سوی شهر از باغ شاخی آورند
باغ و بستان را کجا آنجا برند؟
خاصه باغی کین فلک یک برگ اوست
بلکه آن مغز است و این عالم چو پوست
بر نمیداری سوی آن باغ گام
بوی افزون جوی و کن دفع زکام
تا که آن بو جاذب جانت شود
تا که آن بو نور چشمانت شود
گفت یوسف ابن یعقوب نبی
بهر بو القوا علیٰ وجه ابی
بهر این بو گفت احمد در عظات
دایما قرة عینی فی الصلٰوة
پنج حس با همدگر پیوستهاند
رسته این هر پنج از اصلی بلند
قوت یک قوت باقی شود
مابقی را هر یکی ساقی شود
دیدن دیده فزاید عشق را
عشق در دیده فزاید صدق را
صدق بیداری هر حس میشود
حسها را ذوق مونس میشود
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۹۴ - آغاز منور شدن عارف بنور غیببین
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون یکی حس در روش بگشاد بند
                                    
ما بقی حسها همه مبدل شوند
چون یکی حس غیر محسوسات دید
گشت غیبی بر همه حسها پدید
چون ز جو جست از گله یک گوسفند
پس پیاپی جمله زان سو برجهند
گوسفندان حواست را بران
در چرا، از اخرج المرعیٰ چران
تا در آنجا سنبل و ریحان چرند
تا به گلزار حقایق ره برند
هر حست پیغامبر حسها شود
تا یکایک سوی آن جنت رود
حسها با حس تو گویند راز
بی حقیقت، بیزبان و بیمجاز
کین حقیقت قابل تأویلهاست
وین توهم مایۀ تخییلهاست
آن حقیقت را که باشد از عیان
هیچ تأویلی نگنجد در میان
چون که هر حس بندهٔ حس تو شد
مر فلکها را نباشد از تو بد
چون که دعوییی رود در ملک پوست
مغز آن کی بود؟ قشر آن اوست
چون تنازع درفتد در تنگ کاه
دانه آن کیست؟ آن را کن نگاه
پس فلک قشر است و نور روح مغز
این پدید است، آن خفی، زین رو ملغز
جسم ظاهر، روح مخفی آمدهست
جسم همچون آستین، جان همچو دست
باز عقل از روح مخفیتر پرد
حس سوی روح زوتر ره برد
جنبشی بینی، بدانی زنده است
این ندانی که ز عقل آکنده است
تا که جنبشهای موزون سر کند
جنبش مس را به دانش زر کند
زان مناسب آمدن افعال دست
فهم آید مر تو را که عقل هست
روح وحی از عقل پنهانتر بود
زان که او غیبیست، او زان سر بود
عقل احمد از کسی پنهان نشد
روح وحیش مدرک هر جان نشد
روح وحیی را مناسبهاست نیز
درنیابد عقل، کآن آمد عزیز
گه جنون بیند، گهی حیران شود
زان که موقوف است تا او آن شود
چون مناسبهای افعال خضر
عقل موسیٰ بود در دیدش کدر
نامناسب مینمود افعال او
پیش موسیٰ چون نبودش حال او
عقل موسی چون شود در غیب بند
عقل موشی خود کی است ای ارجمند؟
علم تقلیدی بود بهر فروخت
چون بیابد مشتری خوش برفروخت
مشتری علم تحقیقی حق است
دایما بازار او با رونق است
لب ببسته، مست در بیع و شریٰ
مشتری بیحد که الله اشتریٰ
درس آدم را فرشته مشتری
محرم درسش نه دیو است و پری
آدم انبئهم بأسما درس گو
شرح کن اسرار حق را مو به مو
آن چنان کس را که کوتهبین بود
در تلون غرق و بیتمکین بود
موش گفتم زان که در خاک است جاش
خاک باشد موش را جای معاش
راهها داند، ولی در زیر خاک
هر طرف او خاک را کردهست چاک
نفس موشی نیست الا لقمهرند
قدر حاجت موش را عقلی دهند
زان که بیحاجت خداوند عزیز
مینبخشد هیچ کس را هیچ چیز
گر نبودی حاجت عالم، زمین
نافریدی هیچ رب العالمین
وین زمین مضطرب محتاج کوه
گر نبودی، نافریدی پر شکوه
ور نبودی حاجت افلاک هم
هفت گردون ناوریدی از عدم
آفتاب و ماه و این استارگان
جز به حاجت کی پدید آمد عیان؟
پس کمند هستها حاجت بود
قدر حاجت مرد را آلت دهد
پس بیفزا حاجت ای محتاج زود
تا بجوشد در کرم دریای جود
این گدایان بر ره و هر مبتلا
حاجت خود مینماید خلق را
کوری و شلی و بیماری و درد
تا ازین حاجت بجنبد رحم مرد
هیچ گوید نان دهید ای مردمان
که مرا مال است و انبار است و خوان؟
چشم ننهادهست حق در کورموش
زان که حاجت نیست چشمش بهر نوش
میتواند زیست بیچشم و بصر
فارغ است از چشم او در خاک تر
جز به دزدی او برون ناید ز خاک
تا کند خالق ازان دزدیش پاک
بعد ازان پر یابد و مرغی شود
چون ملایک جانب گردون رود
هر زمان در گلشن شکر خدا
او برآرد همچو بلبل صد نوا
کی رهاننده مرا از وصف زشت
ای کننده دوزخی را تو بهشت
در یکی پیهی نهی تو روشنی
استخوانی را دهی سمع ای غنی
چه تعلق آن معانی را به جسم؟
چه تعلق فهم اشیا را به اسم؟
لفظ چون وکر است و معنی طایر است
جسم جوی و روح آب سایر است
او روان است و تو گویی واقف است
او دوان است و تو گویی عاکف است
گر نبینی سیر آب از چاکها
چیست بر وی نو به نو خاشاکها؟
هست خاشاک تو صورتهای فکر
نو به نو در میرسد اشکال بکر
روی آب و جوی فکر اندر روش
نیست بیخاشاک محبوب و وحش
قشرها بر روی این آب روان
از ثمار باغ غیبی شد دوان
قشرها را مغز اندر باغ جو
زان که آب از باغ میآید به جو
گر نبینی رفتن آب حیات
بنگر اندر جوی و این سیر نبات
آب چون انبهتر آید در گذر
زو کند قشر صور زوتر گذر
چون به غایت تیز شد این جو روان
غم نپاید در ضمیر عارفان
چون به غایت ممتلی بود و شتاب
پس نگنجید اندرو الٰا که آب
                                                                    
                            ما بقی حسها همه مبدل شوند
چون یکی حس غیر محسوسات دید
گشت غیبی بر همه حسها پدید
چون ز جو جست از گله یک گوسفند
پس پیاپی جمله زان سو برجهند
گوسفندان حواست را بران
در چرا، از اخرج المرعیٰ چران
تا در آنجا سنبل و ریحان چرند
تا به گلزار حقایق ره برند
هر حست پیغامبر حسها شود
تا یکایک سوی آن جنت رود
حسها با حس تو گویند راز
بی حقیقت، بیزبان و بیمجاز
کین حقیقت قابل تأویلهاست
وین توهم مایۀ تخییلهاست
آن حقیقت را که باشد از عیان
هیچ تأویلی نگنجد در میان
چون که هر حس بندهٔ حس تو شد
مر فلکها را نباشد از تو بد
چون که دعوییی رود در ملک پوست
مغز آن کی بود؟ قشر آن اوست
چون تنازع درفتد در تنگ کاه
دانه آن کیست؟ آن را کن نگاه
پس فلک قشر است و نور روح مغز
این پدید است، آن خفی، زین رو ملغز
جسم ظاهر، روح مخفی آمدهست
جسم همچون آستین، جان همچو دست
باز عقل از روح مخفیتر پرد
حس سوی روح زوتر ره برد
جنبشی بینی، بدانی زنده است
این ندانی که ز عقل آکنده است
تا که جنبشهای موزون سر کند
جنبش مس را به دانش زر کند
زان مناسب آمدن افعال دست
فهم آید مر تو را که عقل هست
روح وحی از عقل پنهانتر بود
زان که او غیبیست، او زان سر بود
عقل احمد از کسی پنهان نشد
روح وحیش مدرک هر جان نشد
روح وحیی را مناسبهاست نیز
درنیابد عقل، کآن آمد عزیز
گه جنون بیند، گهی حیران شود
زان که موقوف است تا او آن شود
چون مناسبهای افعال خضر
عقل موسیٰ بود در دیدش کدر
نامناسب مینمود افعال او
پیش موسیٰ چون نبودش حال او
عقل موسی چون شود در غیب بند
عقل موشی خود کی است ای ارجمند؟
علم تقلیدی بود بهر فروخت
چون بیابد مشتری خوش برفروخت
مشتری علم تحقیقی حق است
دایما بازار او با رونق است
لب ببسته، مست در بیع و شریٰ
مشتری بیحد که الله اشتریٰ
درس آدم را فرشته مشتری
محرم درسش نه دیو است و پری
آدم انبئهم بأسما درس گو
شرح کن اسرار حق را مو به مو
آن چنان کس را که کوتهبین بود
در تلون غرق و بیتمکین بود
موش گفتم زان که در خاک است جاش
خاک باشد موش را جای معاش
راهها داند، ولی در زیر خاک
هر طرف او خاک را کردهست چاک
نفس موشی نیست الا لقمهرند
قدر حاجت موش را عقلی دهند
زان که بیحاجت خداوند عزیز
مینبخشد هیچ کس را هیچ چیز
گر نبودی حاجت عالم، زمین
نافریدی هیچ رب العالمین
وین زمین مضطرب محتاج کوه
گر نبودی، نافریدی پر شکوه
ور نبودی حاجت افلاک هم
هفت گردون ناوریدی از عدم
آفتاب و ماه و این استارگان
جز به حاجت کی پدید آمد عیان؟
پس کمند هستها حاجت بود
قدر حاجت مرد را آلت دهد
پس بیفزا حاجت ای محتاج زود
تا بجوشد در کرم دریای جود
این گدایان بر ره و هر مبتلا
حاجت خود مینماید خلق را
کوری و شلی و بیماری و درد
تا ازین حاجت بجنبد رحم مرد
هیچ گوید نان دهید ای مردمان
که مرا مال است و انبار است و خوان؟
چشم ننهادهست حق در کورموش
زان که حاجت نیست چشمش بهر نوش
میتواند زیست بیچشم و بصر
فارغ است از چشم او در خاک تر
جز به دزدی او برون ناید ز خاک
تا کند خالق ازان دزدیش پاک
بعد ازان پر یابد و مرغی شود
چون ملایک جانب گردون رود
هر زمان در گلشن شکر خدا
او برآرد همچو بلبل صد نوا
کی رهاننده مرا از وصف زشت
ای کننده دوزخی را تو بهشت
در یکی پیهی نهی تو روشنی
استخوانی را دهی سمع ای غنی
چه تعلق آن معانی را به جسم؟
چه تعلق فهم اشیا را به اسم؟
لفظ چون وکر است و معنی طایر است
جسم جوی و روح آب سایر است
او روان است و تو گویی واقف است
او دوان است و تو گویی عاکف است
گر نبینی سیر آب از چاکها
چیست بر وی نو به نو خاشاکها؟
هست خاشاک تو صورتهای فکر
نو به نو در میرسد اشکال بکر
روی آب و جوی فکر اندر روش
نیست بیخاشاک محبوب و وحش
قشرها بر روی این آب روان
از ثمار باغ غیبی شد دوان
قشرها را مغز اندر باغ جو
زان که آب از باغ میآید به جو
گر نبینی رفتن آب حیات
بنگر اندر جوی و این سیر نبات
آب چون انبهتر آید در گذر
زو کند قشر صور زوتر گذر
چون به غایت تیز شد این جو روان
غم نپاید در ضمیر عارفان
چون به غایت ممتلی بود و شتاب
پس نگنجید اندرو الٰا که آب
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۹۵ - طعن زدن بیگانه در شیخ و جواب گفتن مرید شیخ او را
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن یکی یک شیخ را تهمت نهاد
                                    
کو بد است و نیست بر راه رشاد
شارب خمر است و سالوس و خبیث
مر مریدان را کجا باشد مغیث؟
آن یکی گفتش ادب را هوش دار
خرد نبود این چنین ظن بر کبار
دور ازو و دور ازان اوصاف او
که ز سیلی تیره گردد صاف او
این چنین بهتان منه بر اهل حق
کین خیال توست، برگردان ورق
این نباشد، ور بود ای مرغ خاک
بحر قلزم را ز مرداری چه باک؟
نیست دون القلتین و حوض خرد
کی تواند قطرهایش از کار برد؟
آتش ابراهیم را نبود زیان
هر که نمرودیست گو میترس ازان
نفس نمرود است و عقل و جان خلیل
روح در عین است و نفس اندر دلیل
این دلیل راه رهرو را بود
کو به هر دم در بیابان گم شود
واصلان را نیست جز چشم و چراغ
از دلیل و راهشان باشد فراغ
گر دلیلی گفت آن مرد وصال
گفت بهر فهم اصحاب جدال
بهر طفل نو پدر تیتی کند
گرچه عقلش هندسهی گیتی کند
کم نگردد فضل استاد از علو
گر الف چیزی ندارد گوید او
از پی تعلیم آن بستهدهن
از زبان خود برون باید شدن
در زبان او بباید آمدن
تا بیاموزد ز تو او علم و فن
پس همه خلقان چون طفلان ویاند
لازم است این پیر را در وقت پند
آن مرید شیخ بد گوینده را
آن به کفر و گمرهی آکنده را
گفت خود را تو مزن بر تیغ تیز
هین مکن با شاه و با سلطان ستیز
حوض با دریا اگر پهلو زند
خویش را از بیخ هستی برکند
نیست بحری کو کران دارد که تا
تیره گردد او ز مردار شما
کفر را حد است و اندازه بدان
شیخ و نور شیخ را نبود کران
پیش بیحد هرچه محدود است لاست
کل شیء غیر وجه الله فناست
کفر و ایمان نیست آنجایی که اوست
زان که او مغز است، وین دو رنگ و پوست
این فناها پردهٔ آن وجه گشت
چون چراغ خفیه اندر زیر طشت
پس سر این تن حجاب آن سر است
پیش آن سر این سر تن کافر است
کیست کافر؟ غافل از ایمان شیخ
کیست مرده؟ بیخبر از جان شیخ
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر، جانش فزون
جان ما از جان حیوان بیشتر
از چه؟ زان رو که فزون دارد خبر
پس فزون از جان ما جان ملک
کو منزه شد ز حس مشترک
وز ملک جان خداوندان دل
باشد افزون تر، تحیر را بهل
زان سبب آدم بود مسجودشان
جان او افزون تر است از بودشان
ورنه بهتر را سجود دونتری
امر کردن هیچ نبود در خوری
کی پسندد عدل و لطف کردگار
که گلی سجده کند در پیش خار؟
جان چو افزون شد، گذشت از انتها
شد مطیعش جان جمله چیزها
مرغ و ماهی و پری و آدمی
زان که او بیش است و ایشان در کمی
ماهیان سوزنگر دلقش شوند
سوزنان را رشتهها تابع بوند
                                                                    
                            کو بد است و نیست بر راه رشاد
شارب خمر است و سالوس و خبیث
مر مریدان را کجا باشد مغیث؟
آن یکی گفتش ادب را هوش دار
خرد نبود این چنین ظن بر کبار
دور ازو و دور ازان اوصاف او
که ز سیلی تیره گردد صاف او
این چنین بهتان منه بر اهل حق
کین خیال توست، برگردان ورق
این نباشد، ور بود ای مرغ خاک
بحر قلزم را ز مرداری چه باک؟
نیست دون القلتین و حوض خرد
کی تواند قطرهایش از کار برد؟
آتش ابراهیم را نبود زیان
هر که نمرودیست گو میترس ازان
نفس نمرود است و عقل و جان خلیل
روح در عین است و نفس اندر دلیل
این دلیل راه رهرو را بود
کو به هر دم در بیابان گم شود
واصلان را نیست جز چشم و چراغ
از دلیل و راهشان باشد فراغ
گر دلیلی گفت آن مرد وصال
گفت بهر فهم اصحاب جدال
بهر طفل نو پدر تیتی کند
گرچه عقلش هندسهی گیتی کند
کم نگردد فضل استاد از علو
گر الف چیزی ندارد گوید او
از پی تعلیم آن بستهدهن
از زبان خود برون باید شدن
در زبان او بباید آمدن
تا بیاموزد ز تو او علم و فن
پس همه خلقان چون طفلان ویاند
لازم است این پیر را در وقت پند
آن مرید شیخ بد گوینده را
آن به کفر و گمرهی آکنده را
گفت خود را تو مزن بر تیغ تیز
هین مکن با شاه و با سلطان ستیز
حوض با دریا اگر پهلو زند
خویش را از بیخ هستی برکند
نیست بحری کو کران دارد که تا
تیره گردد او ز مردار شما
کفر را حد است و اندازه بدان
شیخ و نور شیخ را نبود کران
پیش بیحد هرچه محدود است لاست
کل شیء غیر وجه الله فناست
کفر و ایمان نیست آنجایی که اوست
زان که او مغز است، وین دو رنگ و پوست
این فناها پردهٔ آن وجه گشت
چون چراغ خفیه اندر زیر طشت
پس سر این تن حجاب آن سر است
پیش آن سر این سر تن کافر است
کیست کافر؟ غافل از ایمان شیخ
کیست مرده؟ بیخبر از جان شیخ
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر، جانش فزون
جان ما از جان حیوان بیشتر
از چه؟ زان رو که فزون دارد خبر
پس فزون از جان ما جان ملک
کو منزه شد ز حس مشترک
وز ملک جان خداوندان دل
باشد افزون تر، تحیر را بهل
زان سبب آدم بود مسجودشان
جان او افزون تر است از بودشان
ورنه بهتر را سجود دونتری
امر کردن هیچ نبود در خوری
کی پسندد عدل و لطف کردگار
که گلی سجده کند در پیش خار؟
جان چو افزون شد، گذشت از انتها
شد مطیعش جان جمله چیزها
مرغ و ماهی و پری و آدمی
زان که او بیش است و ایشان در کمی
ماهیان سوزنگر دلقش شوند
سوزنان را رشتهها تابع بوند
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۹۶ - بقیهٔ قصهٔ ابراهیم ادهم بر لب آن دریا
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون نفاذ امر شیخ آن میر دید
                                    
زآمد ماهی شدش وجدی پدید
گفت اه، ماهی ز پیران آگه است
شه تنی را کو لعین درگه است
ماهیان از پیر آگه، ما بعید
ما شقی زین دولت و ایشان سعید
سجده کرد و رفت گریان و خراب
گشت دیوانه ز عشق فتح باب
پس تو ای ناشستهرو در چیستی؟
در نزاع و در حسد با کیستی؟
با دم شیری تو بازی میکنی
بر ملایک ترکتازی میکنی
بد چه میگویی تو خیر محض را؟
هین ترفع کم شمر آن خفض را
بد چه باشد؟ مس محتاج مهان
شیخ که بود؟ کیمیای بیکران
مس اگر از کیمیا قابل نبد
کیمیا از مس هرگز مس نشد
بد چه باشد؟ سرکشی، آتشعمل
شیخ که بود؟ عین دریای ازل
دایم آتش را بترسانند از آب
آب کی ترسید هرگز زالتهاب؟
در رخ مه عیببینی میکنی
در بهشتی خارچینی میکنی
گر بهشت اندر روی تو خارجو
هیچ خار آنجا نیابی غیر تو
میبپوشی آفتابی در گلی
رخنه میجویی ز بدر کاملی
آفتابی که بتابد در جهان
بهر خفاشی کجا گردد نهان؟
عیبها از رد پیران عیب شد
غیبها از رشک پیران غیب شد
باری، ار دوری ز خدمت، یار باش
در ندامت چابک و بر کار باش
تا از آن راهت نسیمی میرسد
آب رحمت را چه بندی از حسد؟
گرچه دوری دور، میجنبان تو دم
حیث ما کنتم فولوا وجهکم
چون خری در گل فتد از گام تیز
دم به دم جنبد برای عزم خیز
جای را هموار نکند بهر باش
داند او که نیست آن جای معاش
حس تو از حس خر کمتر بدهست
که دل تو زین وحلها برنجست
در وحل تأویل و رخصت میکنی
چون نمیخواهی کز آن دل برکنی
کین روا باشد مرا، من مضطرم
حق نگیرد عاجزی را از کرم
خود گرفتهستت، تو چون کفتار کور
این گرفتن را نبینی از غرور
میگوند این جایگه کفتار نیست
از برون جویید کندر غار نیست
این همیگویند و بندش مینهند
او همی گوید ز من بیآگهند
گر ز من آگاه بودی این عدو
کی ندا کردی که آن کفتار کو؟
                                                                    
                            زآمد ماهی شدش وجدی پدید
گفت اه، ماهی ز پیران آگه است
شه تنی را کو لعین درگه است
ماهیان از پیر آگه، ما بعید
ما شقی زین دولت و ایشان سعید
سجده کرد و رفت گریان و خراب
گشت دیوانه ز عشق فتح باب
پس تو ای ناشستهرو در چیستی؟
در نزاع و در حسد با کیستی؟
با دم شیری تو بازی میکنی
بر ملایک ترکتازی میکنی
بد چه میگویی تو خیر محض را؟
هین ترفع کم شمر آن خفض را
بد چه باشد؟ مس محتاج مهان
شیخ که بود؟ کیمیای بیکران
مس اگر از کیمیا قابل نبد
کیمیا از مس هرگز مس نشد
بد چه باشد؟ سرکشی، آتشعمل
شیخ که بود؟ عین دریای ازل
دایم آتش را بترسانند از آب
آب کی ترسید هرگز زالتهاب؟
در رخ مه عیببینی میکنی
در بهشتی خارچینی میکنی
گر بهشت اندر روی تو خارجو
هیچ خار آنجا نیابی غیر تو
میبپوشی آفتابی در گلی
رخنه میجویی ز بدر کاملی
آفتابی که بتابد در جهان
بهر خفاشی کجا گردد نهان؟
عیبها از رد پیران عیب شد
غیبها از رشک پیران غیب شد
باری، ار دوری ز خدمت، یار باش
در ندامت چابک و بر کار باش
تا از آن راهت نسیمی میرسد
آب رحمت را چه بندی از حسد؟
گرچه دوری دور، میجنبان تو دم
حیث ما کنتم فولوا وجهکم
چون خری در گل فتد از گام تیز
دم به دم جنبد برای عزم خیز
جای را هموار نکند بهر باش
داند او که نیست آن جای معاش
حس تو از حس خر کمتر بدهست
که دل تو زین وحلها برنجست
در وحل تأویل و رخصت میکنی
چون نمیخواهی کز آن دل برکنی
کین روا باشد مرا، من مضطرم
حق نگیرد عاجزی را از کرم
خود گرفتهستت، تو چون کفتار کور
این گرفتن را نبینی از غرور
میگوند این جایگه کفتار نیست
از برون جویید کندر غار نیست
این همیگویند و بندش مینهند
او همی گوید ز من بیآگهند
گر ز من آگاه بودی این عدو
کی ندا کردی که آن کفتار کو؟
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۹۸ - بقیهٔ قصهٔ طعنه زدن آن مرد بیگانه در شیخ
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن خبیث از شیخ میلایید ژاژ
                                    
کژنگر باشد همیشه عقل کاژ
که منش دیدم میان مجلسی
او ز تقویٰ عاری است و مفلسی
ور که باور نیستت خیز امشبان
تا ببینی فسق شیخت را عیان
شب ببردش بر سر یک روزنی
گفت بنگر فسق و عشرت کردنی
بنگر آن سالوس روز و فسق شب
روز همچون مصطفیٰ، شب بولهب
روز عبدالله او را گشته نام
شب نعوذ بالله و در دست جام
دید شیشه در کف آن پیر پر
گفت شیخا مر تو را هم هست غر؟
تو نمیگفتی که در جام شراب
دیو میمیزد شتابان ناشتاب؟
گفت جامم را چنان پر کردهاند
کندرو اندر نگنجد یک سپند
بنگر اینجا هیچ گنجد ذرهیی
این سخن را کژ شنیده، غرهیی
جام ظاهر، خمر ظاهر نیست این
دور دار این را ز شیخ غیببین
جام می هستی شیخ است ای فلیو
کندرو اندر نگنجد بول دیو
پرو مالامال از نور حق است
جام تن بشکست، نور مطلق است
نور خورشید ار بیفتد بر حدث
او همان نور است، نپذیرد خبث
شیخ گفت این خود نه جام است و نه می
هین به زیر آ منکرا بنگر به وی
آمد و دید انگبین خاص بود
کور شد آن دشمن کور و کبود
گفت پیر آن دم مرید خویش را
رو، برای من بجو می ای کیا
که مرا رنجیست، مضطر گشتهام
من ز رنج از مخمصه بگذشتهام
در ضرورت هست هر مردار پاک
بر سر منکر ز لعنت باد خاک
گرد خم خانه برآمد آن مرید
بهر شیخ از هر خمی او میچشید
در همه خم خانهها او می ندید
گشته بد پر از عسل خم نبید
گفت ای رندان چه حال است این؟ چه کار؟
هیچ خمی در، نمیبینم عقار
جمله رندان نزد آن شیخ آمدند
چشم گریان دست بر سر میزدند
در خرابات آمدی شیخ اجل
جمله میها از قدومت شد عسل
کردهیی مبدل تو می را از حدث
جان ما را هم بدل کن از خبث
گر شود عالم پر از خون مالمال
کی خورد بندهی خدا الا حلال؟
                                                                    
                            کژنگر باشد همیشه عقل کاژ
که منش دیدم میان مجلسی
او ز تقویٰ عاری است و مفلسی
ور که باور نیستت خیز امشبان
تا ببینی فسق شیخت را عیان
شب ببردش بر سر یک روزنی
گفت بنگر فسق و عشرت کردنی
بنگر آن سالوس روز و فسق شب
روز همچون مصطفیٰ، شب بولهب
روز عبدالله او را گشته نام
شب نعوذ بالله و در دست جام
دید شیشه در کف آن پیر پر
گفت شیخا مر تو را هم هست غر؟
تو نمیگفتی که در جام شراب
دیو میمیزد شتابان ناشتاب؟
گفت جامم را چنان پر کردهاند
کندرو اندر نگنجد یک سپند
بنگر اینجا هیچ گنجد ذرهیی
این سخن را کژ شنیده، غرهیی
جام ظاهر، خمر ظاهر نیست این
دور دار این را ز شیخ غیببین
جام می هستی شیخ است ای فلیو
کندرو اندر نگنجد بول دیو
پرو مالامال از نور حق است
جام تن بشکست، نور مطلق است
نور خورشید ار بیفتد بر حدث
او همان نور است، نپذیرد خبث
شیخ گفت این خود نه جام است و نه می
هین به زیر آ منکرا بنگر به وی
آمد و دید انگبین خاص بود
کور شد آن دشمن کور و کبود
گفت پیر آن دم مرید خویش را
رو، برای من بجو می ای کیا
که مرا رنجیست، مضطر گشتهام
من ز رنج از مخمصه بگذشتهام
در ضرورت هست هر مردار پاک
بر سر منکر ز لعنت باد خاک
گرد خم خانه برآمد آن مرید
بهر شیخ از هر خمی او میچشید
در همه خم خانهها او می ندید
گشته بد پر از عسل خم نبید
گفت ای رندان چه حال است این؟ چه کار؟
هیچ خمی در، نمیبینم عقار
جمله رندان نزد آن شیخ آمدند
چشم گریان دست بر سر میزدند
در خرابات آمدی شیخ اجل
جمله میها از قدومت شد عسل
کردهیی مبدل تو می را از حدث
جان ما را هم بدل کن از خبث
گر شود عالم پر از خون مالمال
کی خورد بندهی خدا الا حلال؟
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۱۰۲ - تشنیع صوفیان بر آن صوفی کی پیش شیخ بسیار میگوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صوفیان بر صوفییی شنعه زدند
                                    
پیش شیخ خانقاهی آمدند
شیخ را گفتند داد جان ما
تو ازین صوفی بجو ای پیشوا
گفت آخر چه گلهست ای صوفیان
گفت این صوفی سه خو دارد گران
در سخن بسیارگو همچون جرس
در خورش افزون خورد از بیست کس
ور بخسبد، هست چون اصحاب کهف
صوفیان کردند پیش شیخ زحف
شیخ رو آورد سوی آن فقیر
کی ز هر حالی که هست اوساط گیر
در خبر خیر الامور اوساطها
نافع آمد زاعتدال اخلاطها
گر یکی خلطی فزون شد از عرض
در تن مردم پدید آید مرض
بر قرین خویش مفزا در صفت
کان فراق آرد یقین در عاقبت
نطق موسیٰ بد بر اندازه ولیک
هم فزون آمد ز گفت یار نیک
آن فزونی با خضر آمد شقاق
گفت رو، تو مکثری، هٰذا فراق
موسیا بسیارگویی، دور شو
ورنه با من گنگ باش و کور شو
ور نرفتی، وز ستیزه شستهیی
تو به معنی رفتهیی، بگسستهیی
چون حدث کردی تو ناگه در نماز
گویدت سوی طهارت رو بتاز
ور نرفتی، خشک خنبان میشوی
خود نمازت رفت پیشین ای غوی
رو بر آنها که همجفت تواند
عاشقان و تشنهٔ گفت تواند
پاسبان بر خوابناکان برفزود
ماهیان را پاسبان حاجت نبود
جامهپوشان را نظر بر گازر است
جان عریان را تجلی زیور است
یا ز عریانان به یک سو باز رو
یا چو ایشان فارغ از تن جامه شو
ور نمیتوانی که کل عریان شوی
جامه کم کن تا ره اوسط روی
                                                                    
                            پیش شیخ خانقاهی آمدند
شیخ را گفتند داد جان ما
تو ازین صوفی بجو ای پیشوا
گفت آخر چه گلهست ای صوفیان
گفت این صوفی سه خو دارد گران
در سخن بسیارگو همچون جرس
در خورش افزون خورد از بیست کس
ور بخسبد، هست چون اصحاب کهف
صوفیان کردند پیش شیخ زحف
شیخ رو آورد سوی آن فقیر
کی ز هر حالی که هست اوساط گیر
در خبر خیر الامور اوساطها
نافع آمد زاعتدال اخلاطها
گر یکی خلطی فزون شد از عرض
در تن مردم پدید آید مرض
بر قرین خویش مفزا در صفت
کان فراق آرد یقین در عاقبت
نطق موسیٰ بد بر اندازه ولیک
هم فزون آمد ز گفت یار نیک
آن فزونی با خضر آمد شقاق
گفت رو، تو مکثری، هٰذا فراق
موسیا بسیارگویی، دور شو
ورنه با من گنگ باش و کور شو
ور نرفتی، وز ستیزه شستهیی
تو به معنی رفتهیی، بگسستهیی
چون حدث کردی تو ناگه در نماز
گویدت سوی طهارت رو بتاز
ور نرفتی، خشک خنبان میشوی
خود نمازت رفت پیشین ای غوی
رو بر آنها که همجفت تواند
عاشقان و تشنهٔ گفت تواند
پاسبان بر خوابناکان برفزود
ماهیان را پاسبان حاجت نبود
جامهپوشان را نظر بر گازر است
جان عریان را تجلی زیور است
یا ز عریانان به یک سو باز رو
یا چو ایشان فارغ از تن جامه شو
ور نمیتوانی که کل عریان شوی
جامه کم کن تا ره اوسط روی
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۱۰۳ - عذر گفتن فقیر به شیخ
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پس فقیر آن شیخ را احوال گفت
                                    
عذر را با آن غرامت کرد جفت
مر سوآل شیخ را داد او جواب
چون جوابات خضر خوب و صواب
آن جوابات سوآلات کلیم
کش خضر بنمود از رب علیم
گشت مشکلهاش حل، وافزون زیاد
از پی هر مشکلش مفتاح داد
از خضر درویش هم میراث داشت
در جواب شیخ همت بر گماشت
گفت راه اوسط ارچه حکمت است
لیک اوسط نیز هم با نسبت است
آب جو نسبت به اشتر هست کم
لیک باشد موش را آن همچو یم
هر که را باشد وظیفه چار نان
دو خورد یا سه خورد، هست اوسط آن
ور خورد هر چار، دور از اوسط است
او اسیر حرص مانند بط است
هر که او را اشتها ده نان بود
شش خورد، میدان که اوسط آن بود
چون مرا پنجاه نان هست اشتها
مر تو را شش گرده، همدستیم نی
تو به ده رکعت نماز آیی ملول
من به پانصد در نیایم در نحول
آن یکی تا کعبه حافی میرود
وان یکی تا مسجد از خود میشود
آن یکی در پاکبازی جان بداد
وین یکی جان کند تا یک نان بداد
این وسط در با نهایت میرود
که مر آن را اول و آخر بود
اول و آخر بباید تا در آن
در تصور گنجد اوسط یا میان
بینهایت چون ندارد دو طرف
کی بود او را میانه منصرف؟
اول و آخر نشانش کس نداد
گفت لو کان له البحر مداد
هفت دریا گر شود کلی مداد
نیست مر پایان شدن را هیچ امید
باغ و بیشه گر بود یک سر قلم
زین سخن هرگز نگردد هیچ کم
آن همه حبر و قلم فانی شود
وین حدیث بیعدد باقی بود
حالت من خواب را ماند گهی
خواب پندارد مر آن را گمرهی
چشم من خفته، دلم بیدار دان
شکل بیکار مرا بر کار دان
گفت پیغامبر که عینای تنام
لا ینام قلبی عن رب الانام
چشم تو بیدار و دل خفته به خواب
چشم من خفته، دلم در فتح باب
مر دلم را پنج حس دیگر است
حس دل را هر دو عالم منظر است
تو ز ضعف خود مکن در من نگاه
بر تو شب، بر من همان شب چاشت گاه
بر تو زندان، بر من آن زندان چو باغ
عین مشغولی مرا گشته فراغ
پای تو در گل، مرا گل گشته گل
مر تو را ماتم، مرا سور و دهل
در زمینم با تو ساکن در محل
میدوم بر چرخ هفتم چون زحل
همنشینت من نیم، سایهی من است
برتر از اندیشهها پایهی من است
زان که من زاندیشهها بگذشتهام
خارج اندیشه پویان گشتهام
حاکم اندیشهام، محکوم نی
زان که بنا حاکم آمد بر بنا
جمله خلقان سخرهٔ اندیشهاند
زان سبب خسته دل و غمپیشهاند
قاصدا خود را به اندیشه دهم
چون بخواهم از میانشان برجهم
من چو مرغ اوجم، اندیشه مگس
کی بود بر من مگس را دسترس؟
قاصدا زیر آیم از اوج بلند
تا شکستهپایگان بر من تنند
چون ملالم گیرد از سفلی صفات
بر پرم همچون طیور الصافات
پر من رستهست هم از ذات خویش
بر نچفسانم دو پر من با سریش
جعفر طیار را پر جاریهست
جعفر طرار را پر عاریهست
نزد آن که لم یذق دعویست این
نزد سکان افق معنیست این
لاف و دعوی باشد این پیش غراب
دیگ تی و پر یکی پیش ذباب
چون که در تو میشود لقمه گهر
تن مزن، چندان که بتوانی بخور
شیخ روزی بهر دفع سوء ظن
در لگن قی کرد، پر در شد لگن
گوهر معقول را محسوس کرد
پیر بینا، بهر کمعقلی مرد
چون که در معده شود پاکت پلید
قفل نه بر حلق و پنهان کن کلید
هر که در وی لقمه شد نور جلال
هر چه خواهد تا خورد او را حلال
                                                                    
                            عذر را با آن غرامت کرد جفت
مر سوآل شیخ را داد او جواب
چون جوابات خضر خوب و صواب
آن جوابات سوآلات کلیم
کش خضر بنمود از رب علیم
گشت مشکلهاش حل، وافزون زیاد
از پی هر مشکلش مفتاح داد
از خضر درویش هم میراث داشت
در جواب شیخ همت بر گماشت
گفت راه اوسط ارچه حکمت است
لیک اوسط نیز هم با نسبت است
آب جو نسبت به اشتر هست کم
لیک باشد موش را آن همچو یم
هر که را باشد وظیفه چار نان
دو خورد یا سه خورد، هست اوسط آن
ور خورد هر چار، دور از اوسط است
او اسیر حرص مانند بط است
هر که او را اشتها ده نان بود
شش خورد، میدان که اوسط آن بود
چون مرا پنجاه نان هست اشتها
مر تو را شش گرده، همدستیم نی
تو به ده رکعت نماز آیی ملول
من به پانصد در نیایم در نحول
آن یکی تا کعبه حافی میرود
وان یکی تا مسجد از خود میشود
آن یکی در پاکبازی جان بداد
وین یکی جان کند تا یک نان بداد
این وسط در با نهایت میرود
که مر آن را اول و آخر بود
اول و آخر بباید تا در آن
در تصور گنجد اوسط یا میان
بینهایت چون ندارد دو طرف
کی بود او را میانه منصرف؟
اول و آخر نشانش کس نداد
گفت لو کان له البحر مداد
هفت دریا گر شود کلی مداد
نیست مر پایان شدن را هیچ امید
باغ و بیشه گر بود یک سر قلم
زین سخن هرگز نگردد هیچ کم
آن همه حبر و قلم فانی شود
وین حدیث بیعدد باقی بود
حالت من خواب را ماند گهی
خواب پندارد مر آن را گمرهی
چشم من خفته، دلم بیدار دان
شکل بیکار مرا بر کار دان
گفت پیغامبر که عینای تنام
لا ینام قلبی عن رب الانام
چشم تو بیدار و دل خفته به خواب
چشم من خفته، دلم در فتح باب
مر دلم را پنج حس دیگر است
حس دل را هر دو عالم منظر است
تو ز ضعف خود مکن در من نگاه
بر تو شب، بر من همان شب چاشت گاه
بر تو زندان، بر من آن زندان چو باغ
عین مشغولی مرا گشته فراغ
پای تو در گل، مرا گل گشته گل
مر تو را ماتم، مرا سور و دهل
در زمینم با تو ساکن در محل
میدوم بر چرخ هفتم چون زحل
همنشینت من نیم، سایهی من است
برتر از اندیشهها پایهی من است
زان که من زاندیشهها بگذشتهام
خارج اندیشه پویان گشتهام
حاکم اندیشهام، محکوم نی
زان که بنا حاکم آمد بر بنا
جمله خلقان سخرهٔ اندیشهاند
زان سبب خسته دل و غمپیشهاند
قاصدا خود را به اندیشه دهم
چون بخواهم از میانشان برجهم
من چو مرغ اوجم، اندیشه مگس
کی بود بر من مگس را دسترس؟
قاصدا زیر آیم از اوج بلند
تا شکستهپایگان بر من تنند
چون ملالم گیرد از سفلی صفات
بر پرم همچون طیور الصافات
پر من رستهست هم از ذات خویش
بر نچفسانم دو پر من با سریش
جعفر طیار را پر جاریهست
جعفر طرار را پر عاریهست
نزد آن که لم یذق دعویست این
نزد سکان افق معنیست این
لاف و دعوی باشد این پیش غراب
دیگ تی و پر یکی پیش ذباب
چون که در تو میشود لقمه گهر
تن مزن، چندان که بتوانی بخور
شیخ روزی بهر دفع سوء ظن
در لگن قی کرد، پر در شد لگن
گوهر معقول را محسوس کرد
پیر بینا، بهر کمعقلی مرد
چون که در معده شود پاکت پلید
قفل نه بر حلق و پنهان کن کلید
هر که در وی لقمه شد نور جلال
هر چه خواهد تا خورد او را حلال
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۱۰۴ - بیان دعویی که عین آن دعوی گواه  صدق خویش است
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر تو هستی آشنای جان من
                                    
نیست دعوی گفت معنیلان من
گر بگویم نیمشب پیش توام
هین مترس از شب، که من خویش توام
این دو دعوی پیش تو معنی بود
چون شناسی بانگ خویشاوند خود
پیشی و خویشی دو دعوی بود لیک
هر دو معنی بود پیش فهم نیک
قرب آوازش گواهی میدهد
کین دم از نزدیک یاری میجهد
لذت آواز خویشاوند نیز
شد گوا بر صدق آن خویش عزیز
باز بیالهام احمق کو ز جهل
مینداند بانگ بیگانه ز اهل
پیش او دعوی بود گفتار او
جهل او شد مایهٔ انکار او
پیش زیرک کندرونش نورهاست
عین این آواز معنی بود راست
یا به تازی گفت یک تازیزبان
که همی دانم زبان تازیان
عین تازی گفتنش معنی بود
گرچه تازی گفتنش دعوی بود
یا نویسد کاتبی بر کاغذی
کاتب و خط خوانم و من امجدی
این نوشته گرچه خود دعوی بود
هم نوشته شاهد معنی بود
یا بگوید صوفییی دیدی تو دوش
در میان خواب سجاده به دوش؟
من بدم آن، وانچه گفتم خواب در
با تو اندر خواب در شرح نظر
گوش کن، چون حلقه اندر گوش کن
آن سخن را پیشوای هوش کن
چون تو را یاد آید آن خواب این سخن
معجز نو باشد و زر کهن
گرچه دعوی مینماید این، ولی
جان صاحبواقعه گوید بلی
پس چو حکمت ضالهٔ مؤمن بود
آن ز هر که بشنود موقن بود
چون که خود را پیش او یابد فقط
چون بود شک، چون کند او را غلط؟
تشنهیی را چون بگویی تو شتاب
در قدح آب است، بستان زود آب
هیچ گوید تشنه کین دعویست، رو
از برم ای مدعی مهجور شو؟
یا گواه و حجتی بنما که این
جنس آب است و ازان ماء معین؟
یا به طفل شیر مادر بانگ زد
که بیا من مادرم، هان ای ولد؟
طفل گوید مادرا حجت بیار
تا که با شیرت بگیرم من قرار؟
در دل هر امتی کز حق مزهست
روی و آواز پیمبر معجزهست
چون پیمبر از برون بانگی زند
جان امت در درون سجده کند
زان که جنس بانگ او اندر جهان
از کسی نشنیده باشد گوش جان
آن غریب از ذوق آواز غریب
از زبان حق شنود انی قریب
                                                                    
                            نیست دعوی گفت معنیلان من
گر بگویم نیمشب پیش توام
هین مترس از شب، که من خویش توام
این دو دعوی پیش تو معنی بود
چون شناسی بانگ خویشاوند خود
پیشی و خویشی دو دعوی بود لیک
هر دو معنی بود پیش فهم نیک
قرب آوازش گواهی میدهد
کین دم از نزدیک یاری میجهد
لذت آواز خویشاوند نیز
شد گوا بر صدق آن خویش عزیز
باز بیالهام احمق کو ز جهل
مینداند بانگ بیگانه ز اهل
پیش او دعوی بود گفتار او
جهل او شد مایهٔ انکار او
پیش زیرک کندرونش نورهاست
عین این آواز معنی بود راست
یا به تازی گفت یک تازیزبان
که همی دانم زبان تازیان
عین تازی گفتنش معنی بود
گرچه تازی گفتنش دعوی بود
یا نویسد کاتبی بر کاغذی
کاتب و خط خوانم و من امجدی
این نوشته گرچه خود دعوی بود
هم نوشته شاهد معنی بود
یا بگوید صوفییی دیدی تو دوش
در میان خواب سجاده به دوش؟
من بدم آن، وانچه گفتم خواب در
با تو اندر خواب در شرح نظر
گوش کن، چون حلقه اندر گوش کن
آن سخن را پیشوای هوش کن
چون تو را یاد آید آن خواب این سخن
معجز نو باشد و زر کهن
گرچه دعوی مینماید این، ولی
جان صاحبواقعه گوید بلی
پس چو حکمت ضالهٔ مؤمن بود
آن ز هر که بشنود موقن بود
چون که خود را پیش او یابد فقط
چون بود شک، چون کند او را غلط؟
تشنهیی را چون بگویی تو شتاب
در قدح آب است، بستان زود آب
هیچ گوید تشنه کین دعویست، رو
از برم ای مدعی مهجور شو؟
یا گواه و حجتی بنما که این
جنس آب است و ازان ماء معین؟
یا به طفل شیر مادر بانگ زد
که بیا من مادرم، هان ای ولد؟
طفل گوید مادرا حجت بیار
تا که با شیرت بگیرم من قرار؟
در دل هر امتی کز حق مزهست
روی و آواز پیمبر معجزهست
چون پیمبر از برون بانگی زند
جان امت در درون سجده کند
زان که جنس بانگ او اندر جهان
از کسی نشنیده باشد گوش جان
آن غریب از ذوق آواز غریب
از زبان حق شنود انی قریب
                                 مولوی : دفتر دوم
                            
                            
                                بخش ۱۰۷ - جواب اشکال
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این بداند کان که اهل خاطر است
                                    
غایب آفاق او را حاضر است
پیش مریم حاضر آید در نظر
مادر یحییٰ که دور است از بصر
دیدهها بسته ببیند دوست را
چون مشبک کرده باشد پوست را
ور ندیدش نز برون نز اندرون
از حکایت گیر معنی ای زبون
نی چنان کافسانهها بشنیده بود
همچو شین بر نقش آن چفسیده بود
تا همیگفت آن کلیله بیزبان
چون سخن نوشد ز دمنه بیبیان؟
ور بدانستند لحن همدگر
فهم آن چون کرد بینطقی بشر؟
در میان شیر و گاو آن دمنه چون
شد رسول و خواند بر هر دو فسون؟
چون وزیر شیر شد گاو نبیل؟
چون ز عکس ماه ترسان گشت پیل؟
این کلیله و دمنه جمله افتراست
ورنه کی با زاغ لکلک را مریست؟
ای برادر قصه چون پیمانهییست
معنی اندر وی مثال دانهییست
دانهٔ معنی بگیرد مرد عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل
ماجرای بلبل و گل گوش دار
گر چه گفتی نیست آنجا آشکار
                                                                    
                            غایب آفاق او را حاضر است
پیش مریم حاضر آید در نظر
مادر یحییٰ که دور است از بصر
دیدهها بسته ببیند دوست را
چون مشبک کرده باشد پوست را
ور ندیدش نز برون نز اندرون
از حکایت گیر معنی ای زبون
نی چنان کافسانهها بشنیده بود
همچو شین بر نقش آن چفسیده بود
تا همیگفت آن کلیله بیزبان
چون سخن نوشد ز دمنه بیبیان؟
ور بدانستند لحن همدگر
فهم آن چون کرد بینطقی بشر؟
در میان شیر و گاو آن دمنه چون
شد رسول و خواند بر هر دو فسون؟
چون وزیر شیر شد گاو نبیل؟
چون ز عکس ماه ترسان گشت پیل؟
این کلیله و دمنه جمله افتراست
ورنه کی با زاغ لکلک را مریست؟
ای برادر قصه چون پیمانهییست
معنی اندر وی مثال دانهییست
دانهٔ معنی بگیرد مرد عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل
ماجرای بلبل و گل گوش دار
گر چه گفتی نیست آنجا آشکار
