عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸۷ - باب‌الضاء ظاهر الممکنات
شنو از ظاهر الممکن که هست آن
ظهور حق بصورتهای اعیان
بصورتهای اعیان ز التفاتش
تجلی کرد و آن شد ممکناتش
مسما بر اضافی آن وجود است
بظاهر چون مقید در نمود است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸۹ - ظل الاول
دگر دان ظل اول عقل اول
که ظاهر شد ز حق در نقل اول
اطاعت زامر حق در ماسبق کرد
قبول صورت کثرت ز حق کرد
بود کثرت شئون وحدت ذات
بترتیب است ذاتش را شئونات
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۰ - ظل‌الاله
بود ظل اله انسان کامل
کمالات حق او را جمله حاصل
تحقق یافت بی‌نقص دوئیت
جناب او بجمع واحدیت
بود مرات جمع ذات واحد
کمال واحدیت ز او مشاهد
بهر دوری عیان در عالم او بود
بد اریک ور هزاران آدم او بود
همیشه یار ما یکتاست در دهر
نکوتربین که بی‌همتاست درد هر
نه پنداری که جز او آدمی هست
و یا جز ملک عشقش عالمی هست
بیکتائی سخن با راستان کرد
هر آن یکتا شد از وی داستان کرد
جمال خویش در وی ذوالکرم دید
بمرأت ازل حس قدم دید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۱ - باب‌العین العالم بفتح اللام
چنین گویند ارباب معانی
که عالم نیست غیر از ظل ثانی
نباشد جز وجود حق باهر
تمام ممکنات اندر مظاهر
چو خورشید وجودش پرده در شد
بصورت‌های ممکن جلوه‌گر شد
ظهورش بالتعین نزد آگاه
مسمی گشت بر اسم سوی الله
ز حیث اعتباری کآن اضافت
بسوی ممکناتست از لطافت
وجودی بهر ممکن نیست الا
بمحض اعتبار و نسبت از ما
وگرنه خود وجود او عین حق است
همه غیب و شهود او عین حق است
بمعدومیت خود کل ممکن
بود ثابت بعلم حق و کائن
حق اندیشان که بر حق راه جویند
مگر آنرا شئون ذات گویند
بود عالم مثال جسم و صورت
درآن حق است هم روح هویت
تعینها وجود واحدی را
که آیانند بود واحدی را
همه احکام اسم ظاهر اوست
ز جلوه باطن بس قاهر اوست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۲ - عوالم الجبروت و المکوت و الملک
بود هم عالم جبروت اعلا
ز عالمها صفات‌الله و اسما
دگر ملکوت و امر و عالم غیب
بود آن عالم ارواح بی‌ریب
شد آن بیماده بیمدت ایجاد
بدون واسطه ز امر حق آباد
دگر خود عالم ملک و شهادت
که خلق است آن بلانقص و زیادت
بود این عالم اجسام مشهود
بمدت او ز بعد الامر موجود
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۳ - العارف
ز عارف گوش کن گر مرد راهی
بذات و وصف و فعل حق گواهی
بود عارف کسی کو را دهد حق
شهودش در صفات و ذات مطلق
و ز آن اشهاد او را هست حالی
که باشد معرفت بی احتمالی
ز حالی کز شهودش گشت حادث
همانا معرفت را اوست باعث
بود فعلش خدائی زانکه بیناست
بفعل حق از آن شد کار او راست
بمیرد جمله از خلق و صفاتش
شود پس بر صفات‌الله حیاتش
شود در ذات حق ذاتش چو فانی
خود آنرا عارف ارخوانی توانی
چنین شخصی بمعنی حق‌شناس است
جز این عارف شدن و هم و قیاس است
هر آنچیزی که بروی واقعی تو
باو بر قدر دانش عارفی تو
بحق چون ره ندارد علم و ادراک
ز خود باید در او فانی شدن پاک
که از راه فنا عارف توان شد
ز سر من عرف واقف توان شد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۴ - العباده و العبودیه والعبوده
دگر اندر عبادت کن تعقل
که باشد عامه را فوق تذلل
عبودیت دگر بهر خواص است
که نسبتشان بحق با اختصاص است
بسوی حق صحیح الانتسابند
صداقت پیشه در راه صوابند
عبودیت بود تصحیح نسبت
بحق هم صدق در راه طریقت
عبودیت هر آنرا در نهاد است
نشانش دان که صدق و اعتقاد است
کسی کش نعمت ادراک باشد
بصدق و اعتقاد پاک باشد
عبودت باز وصف خاص خاص است
نفوس از قید آنها را اخلاص است
خدا را عابد اندر جمع و فرقند
به بحر بیندگی پیوسته غرقند
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۵ - العبادله
عبادله بنزد مرد دانا
بوند اهل تجلیات اسما
چو اسمی را تحقق بر حقیقت
عیان یابند از اسمای حضرت
شوندار بر صفات اسم موصوف
ربوبیت شود زان اسم مکشوف
عبودیت پس ایشانراست للحق
خود از حیث ربوبیت بمطلق
که ایشانرا شود زان اسم مشهود
چه هر اسمی خود اوربست و معبود
پس ایشانند عبد اسم ذوالمن
شنو تفصیل هر یک را تو از من
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۹ - عبدالباری
ز عبدالباری ار علمت ادیب است
شنو و آن عبد خالق را قریب است
بری چون علم اوکان بخلافبست
بخلقان از تفاوت و اختلافست
پس از فعلی است او البته عاری
که بی‌نسبت بود با اسم باری
در افعال است گر داری تدبر
مبرا از تنافی وز تنافر
بر اینمعنی است شاهد نزد برهان
بقران «ماتری فی خلق رحمن»
چو باری شعبه‌یی ز اسماء یزدان
بود کوهست تحت اسم رحمن
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۸ - عبدالباسط
تو عبدالباسط آنرا دان که مبسوط
بود خیرش ز حق بر خلق و مضبوط
بنفس و مال و هر چیزی که واضح
بود باشد بخلق از حق مفرح
هر آن بسطی که آن باشد موافق
بامر حق رساند بر خلایق
از و یابند اشیاء انبساطی
که در هر رتبه دارند انضباطی
ز بسط است آنکه بی‌اصل و گزافست
بعقل وش رع و نظم کل خلافست
بود بسط آنکه گل بشگفت و آگاه
شد از جنبیدن باد سحرگاه
ز تاریکی بود بسط لیالی
دگر هم بسط روز از شمس عالی
بدینسان بسط هر شیئی مناسب
بحال اوست گر دانی مراتب
تجلی چون نماید اسم باسط
بعبدی اوست در بسط از وسایط
رساند بسط ظلمت را بشبها
فرستد بسط سوزش را به تبها
کشاند بسط وسعت را بصحرا
نشاند بسط جنبش را بدریا
فروشد بسط جلوه بر بساتین
دهد بسط آن صلابت بر سلاطین
دهد باشد گرت بسط تفرس
بهر ذی روحی او بسط تنفس
نماید داری ار بسط معانی
جهات سته را بسط مکانی
بدینسان بر همه اشیاء عالم
دهد بسطی بقدر وسع فافهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۶ - عبداللطیف
خود آن عبداللطیف اندر مقام است
که لطفش بر عبادالله تمام است
بموقعهای لطف او هست بینا
ز ادراک لطیف و قلب دانا
بداند لطف را موقع کدام است
چه لطفی هم سزای خاص و عامست
بخلق او واسطه لطف است از حق
هم آگه بر بواطن اوست مطلق
بلطفش کس ز خلقان نیست شاعر
ندانند از چه ره شد لطف ظاهر
چو از نام لطیفش حق در اطوار
تجلی کرد و آن ناید در ابصار
بلطف محض ساری حق در اشیاءست
از آن مخفی هر شیئی اثرهاست
نباشد آن اثرها بر تو معلوم
چو در آن جمله اسراریست مکتوم
لطافت باشد از اوصاف یکتا
بیکتائی لطیف است او در اشیاء
بهر شیئی که لطفش اختفا یافت
در آن شی‌ء سر شیئیت خفا یافت
لطیف‌الصنع از آن شد جستجو را
که بهر آب جنبانی سبو را
بری بر خم ز بهر باده‌ئی پی
دگر از بهر کیفی در خمت می
ز بهر طیب جوئی مشک و عنبر
دگر از بهر شهدی قند و شکر
همه صنعش بجای خود نکوشد
که در هستی دلیل ذات او شد
بلطف ار بنگری یعنی بدقت
به بینی کثرتش را عین وحدت
یکی بنگر که این رنگ از کجا بود
که با گل ز اختصاصی آشنا بود
چرا او را باین طیب اختصاص است
بشکل و طبع و رنگ و طعم خاص است
خود این ز آثار آن صنع لطیف است
که هر شیئی ز تلطیفش شریف است
دگر هم لطف بر معنای علم است
بر اشیاء لطف او بر جای علم است
چه علم آنهم حقیقت عین ذاتست
وجود لف عین ممکنات است
بلطف آنسرو قامت معتدل شد
روان در جویبار آب و گل شد
بد این معنای لطف اندر حیقت
بود معنای دیگر در شریعت
بود لطف آب دادن سرو و گل را
نمودن خود رعایت نظم کل را
بود لطف آنکه گر خاریست در راه
کنی از بیخ و بری سر زبد خواه
بود لطف آنکه ظالم را کنی پست
بود لطف آنکه سارق را بری دست
گیاه هرزه رو و خار و خس را
ز باغ ار ندروی سوزی نفس را
ثمر فاسد شود اشجار عاطل
نشد ز آن کشت جز خاریت حاصل
از ین ره هشت نظم شرع و دین را
که بینی لطف آن نظم آفرین را
که یک اسمی ز اسمایش لطیف است
همه لطفش بجای خود شریف است
کند این اسم بر عبدی تجلی
که عالم باید از لطفش تسلی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۱ - عبدالشکور
بود عبدالشکور آنکس که دایم
بود کارش سپاس و شکر منعم
نداند نعمتی را جز ز حضرت
نه بیند هیچ از وی غیر نعمت
بصورت گر چه آن رنج است و نقمت
نبیند نقمت آنرا در حقیقت
شدید النقمه آمد حق بر اعدا
نباشد نقمتی زان گر چه پیدا
بظاهر بلکه آن وسع است و رحمت
خلاف اولیا و اهل طاعت
وسیع‌الرحمه است از بهر اخیار
نماید گر چه آن نقمات و آزار
بسا نعمت که منعم داد و غم بود
بسا نقمت که آن لطف وکرم بود
دهد نعمت بمشرک تا شود دور
دهد نقمت بعارف تا شود نور
بود عبدالشکور آنکس که در رنج
نبیند غیر ناز و نعمت و گنج
بر او زیبا نماید شادی و غم
دگر درد و دوا و عیش و ماتم
معانی ریزد از حق در دلم باز
کنم زان جمله بابی ب تو هم باز
هر آن فردی ز افراد خلایق
که دارد نعمتی از حق بلایق
بود عبدالشکور اندر سپاسش
که فرمودست حق نعمت شناسش
چو بیند نعمت منعم در اشیاء
هم اشیاء جمله او را همچو اعضا
شود پس شاکر او زین جمله نعمت
که حق بنهاده زان برجانش منت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۶ - عبدالحسیب
دگر هم ز اولیا عبدالحسیب است
که فیض حسبی اللهش نصیب است
بنفس خود بود دایم محاسب
نگر حتی بر انفاسش مراقب
مگر تا یک نفس نکشد بعفلت
ز حق دارد چنین توفیق و فرصت
بجان دایم در این اندیشه باشد
حساب نفس او را پیشه باشد
حساب نفس هر کس را نصیب است
بعالم مظهر اسم حسیب است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۹ - عبدالرقیب
بود عبدالرقیب آنکس که در کیش
بخود بیند رقیبش اقرب از خویش
پس از درک فنای خویش بینی
که این اسمش کند برجان تجلی
ندارد از حدود حق تجاوز
مراعاتش بحد است از تمایز
بپاس نفس خویش و نظم مولا
مراقب تر کسی زو نیست اصلا
بدینسان در مقامات و مراتب
بود بر حال اصحابش مراقب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۵ - عبدالباعث
تو عبدالباعث آنرا دان که احیا
نماید قلب او را حق تعالی
حیاتی از حقیقت با زیادی
دهد او را پس از موت ارادی
بود موت ارادی نزد دانا
ز نفس و وصف او و میل و اهوا
مصون چون شد بحق نفس از حوادث
کند حق مظهرش بر اسم باعث
حیات علم بعد از موت جهلش
رسد و از حق برانگیزند سهلش
کند تا منبعث نفس خلایق
پس از موت ارادی بر حقایق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۶ - عبدالشهید
بود عبدالشهید آنکس که اشهاد
دهد حقش بهر شیئی در ایجاد
نماید آگه از سر وجودش
بود بر نفس خلق الله شهودش
مشاهد اوست بر نفس خلایق
که باشد کشف اعیانش موافق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۸ - عبدالوکیل
بود عبدالوکیل آنکس ز اطیاب
که بیند حق بصورتهای اسباب
بود او فاعل اندر کل افعال
محول دست تقدیرش در احوال
امورات جهانرا خلق محجوب
بر اسبابست پندارند منسوب
از آن غافل که بی تدبیر فاعل
بود اسبابها بیکار و باطل
چود اعضائی که در جنبش ز جانند
چو روح از تن جدا شد ناتوانند
کسی کاسباب را نابود بیند
مسبب را در آن موجود بیند
بحق باشد توکل در امورش
نه اسباب از حق اندازد بدورش
بچشم آید سببها بس علیلش
گذارد باز کار او با وکیلش
توکل بر مسبب جوید از دل
که می‌بیند سببها را معطل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۱ - عبدالولی
مگر عبدلولی دور از تکلف
ز استیلاست اولی بالتصرف
بگرداند ز کل ماسوا رو
ز هر سو رو نماید سوی بیسو
نگیرد جز خدا را بهر خود دوست
نگنجد از ولای دوست در پوست
نبیند غیر آن کو بروی اولی است
کند پس رو بهر سوسوی مولی است
حقش زان مظهر اسم ولی کرد
ولایت داد و بر کل معتلی کرد
خدا باشد ولی آنکه خارج
ز ظلمت شد بنور اندر معارج
چو ایمانش بحق شد عین واقع
خود ایمانها بر او گردید راجع
از آن حق در نبی او را ولی گفت
نبی «من کنت مولاه علی» گفت
تلای حقش شمع رسل کرد
بحکم انما مولای کل کرد
ولایت پس یقین خاص علی بود
که حق را به نص حق ولی بود
جز او کس در ولایت نیست منصوص
بر او این اولویت گشت مخصوص
پس آنها کاولیا و صالحینند
علی را در ولایت جا نشینند
یکی زان جمله را عبدالولی دان
ولیش با تو لای علی دان
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۹ - عبدالقیوم
کسی او عبد قیوم است مطلق
که بیند قائم این اشیاءست بر حق
کند پس در حقیقت حق تعالی
بقیومیتش بر جان تجلی
بگرداند هم او را در مفاتح
بخلقان قیم از بهر مصالح
بر احوال و حیات و عیش لازم
بود بر ماسوا قیوم و قایم
بود این از خواص اسم قیوم
که بهر مظهر او گشته مرسوم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۲ - عبدالواحد
ز عبدالواحد از پرسی و حالش
بود بر واحدیت اتصالش
احدیت که بر جمع است موصوف
شود او را ز اسماء جمله مکشوف
بمایدرک کند درک حقایق
دگر فعلی که با اسمی است لایق
شود مکشوفش از اسماء وجوهات
دگر هر وجهی نماید فعلی اثبات