عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۰ - ایضا له
ای بزرگی که بر علم تو ظاهر باشد
هر چه مدفون زوایای سرایر باشد
هر زمان کلک تو چون آب فرو می خواند
هر چه بر صفحة اسرار ضمایر باشد
گام بر تارک خورشید گزارد ز شرف
گر عطارد نفسی با تو مناظر باشد
در نفسهای تو هرگه که کنی نشر علوم
هست بویی که در انفاس مجاهر باشد
اقتضغی همه اسباب سعادات کند
هر تاره که بدان رای تو ناظر باشد
از پی فایده در حلقة درست برجیس
چون جواب تو بسی خواست که حاضر باشد
بنده را نیز خیالست که بی استحقاق
اندر آن حلقه هم از جمع اصاغر باشد
گرچه در خدمت صدر تو هنرمندانند
وین رهی باردل و زحمت خاطر باشد
لیک شرطست که برخوان ملوک از پی رسم
تره اول و حلوا آخر باشد
آهن ارچند ندارد خطری،بازرسرخ
در ترازو بگه وزن مجاور باشد
جنبش هفت فلک بر نهنج کام تو باد
تا که اجسام مرکّب ز عناصر باشد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۶ - و له ایضاً
ای آنکه فلک سغبۀ ایّام تو باشد
دوران فلک بر حسب کام تو باشد
این آز شکم خوار که سیری نشناسد
ضامن بکفافش کف مطعام تو باشد
حاشا که کف راد نرا بحر کنم نام
خودکی چو منی را دل دشنام تو باشد؟
آن چشمه که یک رشحه از آن آب حیاتست
نزدیک خرد جرعه یی از جام تو باشد
گر صید تواند اهل هنر هیچ عجب نیست
چون دانۀ دلها همه در دام تو باشد
در کوی تو خورشید کند مشعله داری
خاصه که زحل هندوک بام تو باشد
عقلی که باندام تراز وی نبود خلق
خواهد که یکی موی بر اندام تو باشد
از عهد تو تا منقرض عالم ازین پس
تاریخ هنر پروری ایّام تو باشد
آورد دگر باره بنزد تو صداعی
خادم که همه ساله درابرام تو باشد
معماریی آغاز نهادست که او را
الّا که معاون کرم عام تو باشد
بی برگیش از کاه همی باشد و او را
بیرون شو از این کار باعلام تو باشد
مقصود نه کاهست ولی تا همه چیزش
تا کاه بدیوار ز انعام تو باشد
کاه از پی تخفیف همی خواهد لیکن
گر تو بکرم جو بدهی نام تو باشد
این کار علی الجملع که درپیش دعاگوست
کاریست که موقوف بر اتمام تو باشد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳۰ - وله ایضا
توقّف چون بود در آنچه صاحب
بنوک کلک خود فرموده باشد
همانا در نیارد بست گردون
دری کاقبال تو بگشوده باشد
ولیک از روی طالع کارمن خود
میسّر بی جگر کم بوده باشد
رهی کو خرمن انفاس خود را
به کیل مدحتت پیموده باشد
پس از توقیع عالی کاندرین شهر
نباشد کس که آن نشنوده باشد
سزد کز نعمتت چون گرگ یوسف
شکم خالی ،خالی آلوده باشد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۲ - وله ایضاً
دوش مخدوم من که تا جاوید
باد از جاه و بخت خود خشنود
با من آن کرد از بزرگیها
که نه دید آنچنان کسی نه شنود
دست انعام او بصیقل لطف
زنگ انده زخاطرم بزدود
بسته از من مدیح خویش و بخواند
وز ستودنش جان من آسود
سخن ارچه نبد زدست بلند
لیک از آن دست پایه اش بفزود
بحر شعرم چو بحر دستس دید
آتشی گشت ورو برآمد دود
نقد شعرم سیاه روی آمد
برمحکّ اناملش چو بسود
زانکه اشعار بود دست خوشش
چون بدستش رسید شعرم زود
خوش شد از دست او به ذوق ارچه
از بشاعت زبان همی فرسود
بس که در وی سیاه کاری بود
گشت حالی بدست او مأخود
زان بتیغ زبان بیاوردش
که سراپای بود عیب آلود
این که شد بیت را میان به دو نیم
اثر خنجر زبانش بود
شرف دستبوش او دریافت
شعر هندو نهاد دود اندود
تر شد اندر جوار بحر کفش
چون بدست مبارکش بیسود
چون سخن زیر دست اوست چرا
زبردست جای او فرمود
بر زبان مبارکش چو برفت
صد هزاران گهر ازو بربود
در بهین دست بهر آرایش
آن عروسان زشت را بنمود
حضرت او و آنگهی من و نطق
این چنین لاف عاقلی پیمود؟
چون زبان را بمهر لا احصی
دید، بر من عنایتش بخشود
تا که از هر زبان نیالاید
خویشتن عرض خویشتن بستود
می شنیدم ز چرخ بانگ صدقت
چون زبان را بمدح خود بگشود
ای دریغا! چو نیست قوّت عذر
شرح این لطف بیشمار چه سود؟
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۵ - وله ایضا
صدر کبیر عالم عادل ضیاء دین
ای آنکه کار تو همه جود و سخا بود
تا آب خامۀ تو خورد بوستان ملک
لابد نبات او همه نصرت کیا بود
پیش نسیم خلق تو گر مشک دم زند
گر خود به طیبتی زند آن خود خطا بود
گر روشنی گرفت ز تو کار مملکت
روشن بود بلی چو مدبّر ضیا بود
آنجا که تو چو صبح کشی تیغ انتقام
جان آن برد که هم تک باد صبا بود
لطف و حیا ترا ز همه چیز بهترست
پیرایۀ بزرگی لطف و حیا بود
پوشیده نیست بر تو که کار معاملت
جزوی ز حضرت تو و کلّی ما بود
چون اعتماد من همه بر لطف شاملست
گر حاجتم روا بود، از تو روا بود
عمری در انتظار جگر خون همی کنم
تا حاصل آن بود که چو وقت ادا بود
گویند چاردانگ و دو دانگ این چه ماجراست؟
پیدا بود که طاقت اینها کرا بود
زنهار راه هیچ تقاضد به خود مده
خاصه چو آگهی تو که شاعر گدا بود
آنکس که در هنر چو عنانست پیش رو
چون پاردم رها مکنش کز قفا بود
با دیگران مرا چو به یک سلک در کشند
فضل من و تفضل تو پس کجا بود؟
عمرت دراز باد و جهانت بکام باد
لطفی بکن بر آنکه به دستش دعا بود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۶۶ - وله ایضا
در مدح تو اگر چه مجالی فسیح بود
وین بنده را زبان عبارت فصیح بود
چندان که خواستم که کنم نظم مدحتی
نه معنی غریب و نه لفظی ملیح بود
چون بادپای خوشرو اندیشه گرم کرد
از عجز درسر آمد و عیبی قبیح بود
گفتی قلم شدست مرا دست با قلم
وین از کسل نبود که عجز صریح بود
بسیار گرد طبع پریشان برآمدم
نه پاسخی بجای و نه عذری صحیح بود
تا عاقبت زعقل شنیدم که موجبش
این بود و بس که قدر تو بیش از مدیح بود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۷۱ - وله ایضا
بهاء الدّین که تا دور جهان بود
نپندارم که چون تو یک جوان بود
سخن کاندر دهانش صد زبانست
همیشه در ثنایت یک زبان بود
بدان خلق و لطافت کز تو دیدم
دعاگوی تو از جان می توان بود
فضولی دی سوالی کرد از من
که سر خیل فضولان جهان بود
که آن صندوقچه کز لطف صنعت
تماشا گاه اهل اصفهان بود
خرد زو می گزید انگشت حیرت
ز بس کش خرده کاری بیکران بود
ز نقش دلربایش جان مانی
خجل می گشت و الحق جای آن بود
نگاریده به سیم آن شعر چون زر
برو یا رب که تا چون دلستان بود
بنزد خواجه یی گفتند بردی
که دستش طیرۀ دریا و کان بود
چه فرموده اندر آن معرض چه دادت؟
بهایش بستدی یا رایگان بود؟
از آن سیمی که بروی خرج کردی
به آخر سود دیدی یا زیان بود؟
وفا شد هیچ و حاصل گشت آخر
توقّعها کز آنت در گمان بود؟
جواب او ندانستم چه گویم
که بندی استوارم بر دهان بود
بگفتم این قدر آخر که آری
چنان کم آرزو آمد چنان بود
مرا چیزی نفرمودند امّا
بهایی نیک دانم در میان بود
کرم فرمای و حل کن مشکل من
در این کار لطفت هم ضمان بود
چه من لایق نمی دانم که گویم
بنزد خواجه بردیم و همان بود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۷۳ - وله ایضا
خورشید ذرّه پرور، شاه هنر نواز
ای آن که در جهان چون تو صاحبقرآن نبود
خورشید کو بتیغ زدن بر سر آمدست
در جنب دست و بازوی تو همچنان نبود
چون آفتاب از تو توانگر شد، آنکه را
جز قرص ماه یکشبه در خانه نان نبود
و آنگاه که آفتاب و شاق در تو بود
اندر جهان هنوز اساس جهان نبود
و آنجا که تیر خطبۀ مدح تو می نوشت
بر لوح کاینات سخن را نشان نبود
بی آب خنجر تو ظفر رونقی نیافت
بی نوک خامۀ تو هنر را زبان نبود
گر چه به صفدری مثل از نیزه می زنند
حقّا که مرد آن قلم ناتوان نبود
سوسن صفت به مدح تو نگشاد کس زبان
کوزا چو گل ز جود تو پر زر دهان نبود
آنها که آزرا زبنانت میسّرست
از بحر و کانش صد یک آن در گمان نبود
ای درگه تو قبلۀ احرار روزگار
آن کیست خود که بندۀ این خاندان نبود؟
زانگه که از جمال تو برگشت چشم من
از مدح تو تهی دهنم یک زمان نبود
از بهر حضرت تو دل از من نثار خواست
درماند چون مرا مدد از سوزیان نبود
بسیار سعی کرد که چیزی بکف کند
پس عاقبت برون ز سخن در میان نبود
گستاخ کرد لطف تو با خویشتن مرا
ورنه بجان تو که مرا روی آن نبود
جان منست اگر چه گرانست شعر من
با آنکه جان به هیچ بهایی گران نبود
آورده ام بخدمت تو جان نازنین
بپذیر از آنکه دست رسم جز به جان نبود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۰ - ایضا له
مدحتی گفتمت که چون زیور
در همه مجمعی کنند پدید
خلعتی دادیم که چون عورت
از همه کس ببایدم پوشید
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۵ - وله ایضا
جهان صدرا لقای فرّخ تو
سعادت را ز بهر فال باید
کسی را کآرزوی خدمت تست
فراوان مایه از اقبال باید
اگر تو در خور همّت کنی جود
جهان از مال مالامال باید
فلک را از تو باید خواست تمکین
گرش کاری به استقلال باید
خرد را گر تمنّای کمالست
هم از ذات تو استکمال باید
سحرگاهان که بوی لطفت آید
دلم بر عزم استقبال باید
کسی کو بحر خواند همّت تو
بسا کش از تو استخجال باید
اگر چه نیست وقت زحمت من
نموداری ز وصف الحال باید
مرا چون تربیت آغاز کردی
سر هر کار را دنبال باید
اگر کنه خلوص من ندانی
به احوال من استدلال باید
بزرگان را و ارباب کرم را
نظر بر مردم بطّال باید
ز درگاه تو جز عجز و خلاقیت
مرا تمییزی از عمال باید
ز تو چون دیگران را مال و جاهست
مرا گر جاه نبود مال باید
زهر لطفی که با من پار کردی
همی اضعاف آن امسال باید
چو از من بازگیری شغل و مرسوم
مرا خرج خودو اطفال باید
اگر تفضیل معلومست وگر نیست
همم چیزی علی الاجمال باید
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۳ - وله ایضا
زهی زرفعت تو خورده آسمان تشویر
زهی ندیده ترا چشم روزگار نظیر
پناه اهل هنر ، زین دین ، یگانه عصر
که افتخار کنند مملکت به چون تو وزیر
کمینه پایۀ قدر تو آسمان بلند
کمینه شعلۀ رای تو افتاب منیر
فسادر را نبود دست بر قواعد کون
اگر به رأی تو باشد زمانه را تدبیر
شد از نیابت تحریر تو عطارد شاد
به بندگان نرسد شادیی به از تحریر
گران رکایی حزم تو بازگرداند
عنان جنبش خاصیّت از ره تاثیر
همیشه کلک تو از بهر آن کمر بستست
که تا معایش اهل هنر کند تقریر
کفایت تو چنان با کرم زیک خانه ست
که زر ببخشد و نام نیکو کند توفیر
ز هیبت تو برفتی به باد استخفاف
اگر نکردی حلم تو کوه را توقیر
تویی که وقت هنر در مقام تیغ و قلم
چو آفتاب و عطارد مبارزی و دبیر
مخالفان ترا تیغهای همچون آب
بدست بر شود از باد هیبتت ز نجیر
ز خاک بوسی گویی که تیر آما جست
ز بس که بوسه دهد خاک درگهت را تیر
از آنکه کاغذ در عهد تودورویی کرد
همیشه باشد چون دشمنت نشانۀ تیر
اسیر دام خطت زان شدست دانۀ دل
که هست خطّ تو چون زلف نیکوان دلگیر
از آن نگین که برو نام دشمنت نقش است
گمان مبر که بود طمع موم نقش پذیر
چو صبح صادقم اندر هوایت و هر دم
فروغ مهر تو بدرخشم ز طی ضمیر
زبان عذر ندارم از آن که بس خجلم
ز نوع نوع صداع و ز گونه گون تقصیر
عروس شعر مرا لطف تو چوو خطبت کرد
بگویمت که چه بودست موجب تأخیر
سبک برفتم و با عقل مشورت کردم
که اوست عاقلة خلق و مستشار و مشیر
چو دید بررخ ناشسته زلف شوریده
مپرس خود که چه فریاد کرد و بانگ و نفیر
که این چه لایق آن حضرتست؟شرمت نیست
که دیو را پر طاووس بر نهی به سریر
اگر چه بوددر این باب حق بدست خرد
ز امتثال اشارت همم نبود گزیر
میان ببستم چون زلف و نفس لوّامه
چو چشم خوبان می کرد هر دم تعییر
به خدمت تو فرستادمش کنون ترسان
چنانکه نقد دغل پیش ناقدان بصیر
به نام و ننگش ترتیبکی بدادم هم
چنان که لایق من باشد از قلیل و کثیر
محفّه ش از قصب درّی قلم کردم
تتق ز کلّة اکون و بسترش ز حریر
ز اشک و چهرة من غرقه در زرو گوهر
ز خلق و خامة من در میان مشک و عبیر
میان ببسته به لالائیش دو صد لولو
دهان گشاده بچاووشیش زبان صربر
ز خانه ها دوسه معروف همرهش کردم
همه جوان به حقیقت ولی به صورت پیر
بکردم این همه و عاقبت همی دانم
که از ثنای تو هم خورد بایدم تشویر
توقّعست ز مشّاطۀ کرم که کنون
به جلوه گاه قبولش نکو کند تصویر
اگر چه زشت و گرانست نازنین منست
به چشم مهر نگر سوی نازنین اسیر
بناز دار چگر گوشۀ ضمیر مرا
که من به خون دلش پروریده ام نه به شیر
حلال زادگی و اصل پاک و گوهر بین
نگه مکن به سیه چردگیّ و شکل حقیر
نه چشم کابین دارد ز کس نه گوش نثار
به رایگانش از بهر بندگی بپذیر
وگرنباشد بر ذوق خاطر اشرف
تو از بزرگی خود در گذار و خرده مگیر
بساط جاه عریض تو باد چرخ بسیط
ز ذیل عمر طویل تو دست دهر قصیر










کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۷ - وله ایضا
ای رتبت تو ورای مقدار
وی همّت تو ستاره آثار
مدح تو فزون ز کنه فکرت
قدر تو برون ز حدّ گفتار
دست تو نگون چو بخت دشمن
بخت تو چو چشم خصم بیدار
فرّاش قدر ز بهر قدرت
نه خیمۀ چرخ کرده طیّار
قدر تو چو آتش آسمان سای
قهر تو چو خاک آدمی خوار
در دست هنر ز خلق تو گل
در پای ستم ز کلک تو خار
چشم سر من تویی بتحقیق
ورنه ز چه یی چنین گهر بار؟
با لطف توام عتابکی هست
موزون، نه به حدّ رنج و آزار
صد دینارم خطی نوشتی
پیرارو، نبود از تو بسیار
من خام طمع خیال بستم
کان را کرمت کند به ادرار
یک سال به هر دری دویدم
نگرفت کسش بهیچ بر کار
بازش به قلم دوباره کردی
زان هم نگشود نیم دینار
باز آوردم به خدمت اینک
امسال چنان که پار و پیرار
گر دادنیست زر بفرمای
ور نیست دوپاره کن بیکبار
بر هیچکسم مکن حوالت
هم خود به خودیّ خویش بگزار
اینجا سخنی دگر بماندست
وان بر کرم تو نیست دشوار
هر چند که برمنست تقصیر
مرسوم سه ساله یاد می دار
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۶ - وله ایضا
ایا صدری که بی عون سخایت
ز زانو بر نمی دارد هنر سر
قضا با اسمان صد بار گفتست
که از فرمان او بیرون مبر سر
کمان چرخ را بازوی حکمت
چو چنبر آورد در یکدگر سر
ز انعام تو دارد خون در رگ
هر آنکس را که باشد مغز درسر
بدان جبّه که پارم داده بودی
مرا بفراشتی از ماه و خورسر
همی گردد مرا در سرکه امسال
ستانم جبّه و دستار بر سر
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۱ - وله ایضا
ای کاینات در نظر همّتت حقیر
دیوار آسمان ز معالیّ تو قصیر
نزهتگه خرد ز خیالت ، دماغها
بستانسرای خلد ز اندیشه ات، ضمیر
هم عقل را هدایت لفظ تو رهنمای
هم خلق را لطافت خلق تو دستگیر
ای خلق را وجود تو بایسته تر ز جان
وی در جهان بقای تو چون عقل ناگزیر
در جان من ز شوق جناب تو آتشیست
کز نسبت تفش خنکست آتش سعیر
گر آب هفت دریا ریزند بر سرش
الّا به آب دجله نگردد سکون پذیر
وین خاصیت خدای بدان داد دجله را
کوهست در جوار جناب تو جای گیر
چندان ز روزگار مرا مهلت آرزوست
کز خاک آستان تو چشمم شود قریر
انفاس پر نفایس تو منقطع مباد
ای همچو آفتاب در ایّام بی نظیر
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۸ - وله ایضا
بزرگوارا، خّط و عبارتت ماند
به شاهدی که به رخ بر کشد نقابی خوش
کسی که چاشنیی یافت از عبارت تو
به ذوق او نبود در جهان شرابی خوش
دو دست گوهر بار و شکوه طلعت تو
چو نو بهاران باران و آفتابی خوش
چو خلق فایح تو بر ضمیر من گذرد
ز طبع من مترشّح بود گلابی خوش
پریر، زهره همی گفت، زهره نیست مرا
ز بیم حسبت تو بر زدن زبانی خوش
به بارگاه تو تا من حدیث خویش کنم
شب دراز ببایست و ماهتابی خوش
به ملک و جاه تو آیا چه نقص ره یابد؟
که گردد از تو دل ریش دردیابی خوش
عتابهای تو با بنده ناخوشیها کرد
وگرچه باشدم از تو همه عتابی خوش
نمی شود ز جگر خوردنم عتاب تو سیر
مگر بدست نمی آیدش کبابی خوش
بدان طمع که رضای تو گرددم حاصل
شدست بر دل تنگم همه عذابی خوش
هزار بار مرا عفو کرده یی و هنوز
نگشت طبع تو با من به هیچ با بی خوش
مگر که مدّت ده سال هست یا افزون
که از شماتت اعدا نخوردم آبی خوش
به لفظ شیرین از تو سؤالکی کردم
بدان طمع که کنم از تو اجتذابی خوش
گرفتم آنکه چهل سال آن نه من بودم
که شب نکردم از اندیشة تو خوابی خوش
گرفتم آنکه نه من بوده ام که ساخته ام
ز مدحت تو و اسلاف تو کتابی خوش
چنان قصیده، چو من بنده، در چنان معرض
به چون تو خواجه فرستد، کم از جوابی خوش
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲۴ - وله ایضا
کمال الدّین که چرخ پیر نارد
جوانی چون تو در انواع کامل
امل از کیسة جود تو فربه
فلک با رفعست قدر تو نازل
زده از یکدلی اندر هوایت
که مقصودی از آن آرد به حاصل
غریبی از تو می خواهد دومن می
مکن بر خویش و بروی کار مشکل
مگو چون و کجا؟ امروز و فردا
به همّت گوی کالهّم سهّل
بده گر دست دار و وگرنه

کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲۷ - ایضا له
ای شده ذات تو مستجمع انواع کمال
نو عروسان سخن راز ثنای تو جمال
هم صریر قلمت ترجمۀ لفظ کرم
هم صدای سخنت طیره ده سحر حلال
در ره فهم معانی تو ارباب سخن
بس که کرده اند سقط یاوگی وهم و خیال
نیشکر را ز حسد طعم دهان تلخ شدست
تا به باغ سخن از کلک تو بر رست نهال
آبدارست ز رشح کرمت تیغ هنر
در عرق غرق ز شرم سخنت آب زلال
گر تو با صورت دیوار در آیی بسخن
جانور گردد از لطف حدیثت در حال
چرخ گفتا من و قدرت، خردش گفت خموش
که ز پیران نبود خوب سخنهای محال
شد دهان سخن از شکر گفت گوشا گوش
تا کنار طمع از جود تو شد مالامال
از پی جلوه گه مدح آراسته اند
خوب رویان سخن راخم زلف و خط و خال
تا که شد طبع کریم تو خریدار سخن
تیر گردون را بررست ز شادی پر و بال
ای ز الفاظ تو تنگ آمده بر شکّر جای
در ثنای تو سخن را چه فراخست مجال؟
با بزرگیّ تو هم جای سخن باشد نیز
گر فرستیم بجای سخنت عقد لآل
از طلبکاری تو سر به فلک باز نهد
سخن بنده که باریک تر امد ز هلال
تو سخن خواسته یی از من و من خود همه عمر
خواستم تا سخن خویش رسانم بکمال
لیک معذور همی دار که از دهشت تو
شد زبان سخن اندر دهن ناطقه لال
باد پایان سخن را قلمم زان پی کرد
تا از ایشان به بساطت نرسد گرد هلال
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۰ - وله ایضا
دی در اسباب سیّدالوزرا
که قیاسش نداند الّا عقل
با خود اندر شدم به اندیشه
تا برآورد سر بسودا عقل
چون همه یک بیک چنان دیدم
که پسندیده داشت آنرا عقل
خواستم تا ستایشی کنمش
در سخن رفت فکرتم با عقل
گفتم این خواجۀ بدین عظمت
که شکوهش ببرد از ما عقل
زانچه در خواجگی بکار اید
چه ندارد تمام؟ گفتا عقل
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۱ - این قطعه در مدح ملک السّیادة و النّقابه سیّد مجدالدّین گوید
زندگانیّ مجلس عالی
باد چون مدّت زمانه طویل
مجد دین سیّد اجل که دهد
جود دست تو بحر را تخجیل
ای از آن خاندان که از شرفش
خاک رو بست شهپر جبریل
مطبخ امّتان جدّ ترا
چون حوایج کشیست میکائیل
لفظ عذب تو اهل معنی را
چشمۀ سلسبیل کرده سبیل
بحر دست تو بهر چشمارو
شاید ار برکشد هزار چو نیل
نور رای تو شمع گردونرا
صدره افکند سنگ بر قندیل
با علّو تو آسمان نازل
با سخای تو آفتاب بخیل
طرفی از خدمت تو بربستست
چرخ بر جبهه زان نهاد اکلیل
ای کرم را بنان تو تفسیر
وی هنر را بیان تو تأویل
بر ثنای توخوب میافتد
قول خادم اگر چه هست ثقیل
باد معلوم رای انور تو
که دعا گوی دولت اسمعیل
میرساند دعا و میگوید
حسب حالی مجرّد از تطویل
نیک دانی که خادم داعی
چون کند زندگی بوجه جمیل
نام نیکو و دست تنگی را
بر یسار و طعم نهد تفضیل
عزّة النّفس او رها نکند
که بود نزد کس بطمع ذلیل
نشود از برای یک من نان
زیر دست لیام چون زنبیل
لیک بر تو بحکم ارث او را
هست رسمی بحجّت و بدلیل
پدرم را، بقاء سیّد باد
رسمکی بود بر امیر جلیل
وین زمانش دبیر گردش چرخ
کرد با نام این رهی تحویل
رسم این بود منعما اکنون
این محقّر بموجب تفصیل
بوکیل کرم اشارت کن
تا که این جمله از کثیر و قلیل
برساند چنانکه ره نبرد
احتباسی بدان بهیچ سبیل
تا بدیگر منن مضاف شود
بعد تحصیل از ثواب جزیل
ماند یک قافیه که آن بر تست
هیچ دانی که چیست آن؟ تعجیل
همه اسباب کامرانی تو
باد مقرون بنفخ اسرافیل
حسبنا الله وحده و کفی
انّه خیر ناصر و کفیل
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۷ - وله ایضا
ای صاحبی که از نفحات شمایلت
پر خنده اندرون چو گل نو شکفته ام
در پوست همچو غنچه نمی گنجم از نشاط
تا مهر تو درین دل خونین نهفته ام
هر شام تا به صبح به الماس طبع تیز
این کرده ام که گوهر مدح تو سفته ام
خلقت بدست باد صبا از جهان لطف
هر دم هزارنافه فرستاد سفته ام
از خاک پای تست که در دیده می کشم
این باد احتشام که در سر گرفته ام
بر اعتماد دولت بیدار صاحبی
در کنج انزوا به فراغت بخفته ام
دل بر گرفته ام ز بد و نیک روزگار
تا پرده های راز فلک بر کشفته ام
از گنبد دماغ به جاروب انقباض
خاشاک آز و گرد فضولی برفته ام
در چشم خلق اگر چه حقیرم چو ماه نو
روشندل و تمام چو ماه در هفته ام
بر طاق چون نهاده ام اطماع بیهده
من بی نوا چه در خور سرهنگ جفته ام؟
جز ذکر خیر صاحب عادل چه کرده ام؟
الّا دعای دولت سلطان چه گفته ام؟
ورچند این حدیث نه بر جاهمی رود
معذور دار خواجه که از جا برفته ام