عبارات مورد جستجو در ۳۰۷ گوهر پیدا شد:
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۳۴
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۴۶
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۶۲
آزیرٰمِهْ تنه یٰاسِهْ، رَنجُورُ و بیهوشْ
ایلاچَشْ به گردْ اِشمِّهْ ته بُناگُوشْ
پُوستین سَمورْ، عاجِهْ گَرْدِنْ هینی دُوشْ
حَیروُنْمِهْ سَمورْ زنده نَووُنه ته دُوشْ
امیر گِنِهْ: تا (دا) مَحْشَرْ برآوری جُوشْ
اینْ ارض وُ سمٰا مِهْ دَرْدْرِهْ گُوشْ کِنِهْ گُوشْ
حورْبُوئِنْ مِرِهْ شَربِتِ لُودِئنْ نوشْ
اوُن مَحَلّْ تنه نازرِهْ کَشِمْ به شِهْ دُوشْ
ایلاچَشْ به گردْ اِشمِّهْ ته بُناگُوشْ
پُوستین سَمورْ، عاجِهْ گَرْدِنْ هینی دُوشْ
حَیروُنْمِهْ سَمورْ زنده نَووُنه ته دُوشْ
امیر گِنِهْ: تا (دا) مَحْشَرْ برآوری جُوشْ
اینْ ارض وُ سمٰا مِهْ دَرْدْرِهْ گُوشْ کِنِهْ گُوشْ
حورْبُوئِنْ مِرِهْ شَربِتِ لُودِئنْ نوشْ
اوُن مَحَلّْ تنه نازرِهْ کَشِمْ به شِهْ دُوشْ
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۲۰۶
احمد شاملو : آهنها و احساس
برای خون و ماتیک
گر تو شاه دخترانی، من خدای شاعرانم
مهدی حمیدی
ـ «این بازوانِ اوست
با داغهای بوسهی بسیارها گناهاش
وینک خلیجِ ژرفِ نگاهش
کاندر کبودِ مردمکِ بیحیای آن
فانوسِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ
با شعلهی لجاج و شکیبایی
میسوزد.
وین، چشمهسارِ جادویی تشنگیفزاست
این چشمهی عطش
که بر او هر دَم
حرصِ تلاشِ گرمِ همآغوشی
تبخالهها رسوایی
میآورد به بار.
شورِ هزار مستی ناسیراب
مهتابهای گرمِ شرابآلود
آوازهای میزدهی بیرنگ
با گونههای اوست،
رقصِ هزار عشوهی دردانگیز
با ساقهای زندهی مرمرتراشِ او.
گنجِ عظیمِ هستی و لذت را
پنهان به زیرِ دامنِ خود دارد
و اژدهای شرم را
افسونِ اشتها و عطش
از گنجِ بیدریغاش میراند...»
بگذار اینچنین بشناسد مرد
در روزگارِ ما
آهنگ و رنگ را
زیبایی و شُکوه و فریبندگی را
زندگی را.
حال آنکه رنگ را
در گونههای زردِ تو میباید جوید، برادرم!
در گونههای زردِ تو
وندر
این شانهی برهنهی خونمُرده،
از همچو خود ضعیفی
مضرابِ تازیانه به تن خورده،
بارِ گرانِ خفّتِ روحش را
بر شانههای زخمِ تنش بُرده!
حال آنکه بیگمان
در زخمهای گرمِ بخارآلود
سرخی شکفتهتر به نظر میزند ز سُرخی لبها
و بر سفیدناکی این کاغذ
رنگِ سیاهِ زندگی دردناکِ ما
برجستهتر به چشمِ خدایان
تصویر میشود...
□
هی!
شاعر!
هی!
سُرخی، سُرخیست:
لبها و زخمها!
لیکن لبانِ یارِ تو را خنده هر زمان
دنداننما کند،
زان پیشتر که بیند آن را
چشمِ علیلِ تو
چون «رشتهیی ز لولوِ تر، بر گُلِ انار» ـ
آید یکی جراحتِ خونین مرا به چشم
کاندر میانِ آن
پیداست استخوان؛
زیرا که دوستانِ مرا
زان پیشتر که هیتلر ــ قصابِ«آوش ویتس»
در کورههای مرگ بسوزاند،
همگامِ دیگرش
بسیار شیشهها
از صَمغِ سُرخِ خونِ سیاهان
سرشار کرده بود
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
کُنَد تا
ماتیک از آن مهیا
لابد برای یارِ تو، لبهای یارِ تو!
□
بگذار عشقِ تو
در شعرِ تو بگرید...
بگذار دردِ من
در شعرِ من بخندد...
بگذار سُرخ خواهرِ همزادِ زخمها و لبان باد!
زیرا لبانِ سُرخ، سرانجام
پوسیده خواهد آمد چون زخمهایِ سُرخ
وین زخمهای سُرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد چونان لبانِ سُرخ؛
وندر لجاجِ ظلمتِ این تابوت
تابد به ناگزیر درخشان و تابناک
چشمانِ زندهیی
چون زُهرهیی به تارکِ تاریکِ گرگ و میش
چون گرمْساز امیدی در نغمههای من!
□
بگذار عشقِ اینسان
مُردارْوار در دلِ تابوتِ شعرِ تو
ـ تقلیدکارِ دلقکِ قاآنی ــ
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لافزن
بیشرمتر خدای همه شاعران بدان!
لیکن من (این حرام،
این ظلمزاده، عمر به ظلمت نهاده،
این بُرده از سیاهی و غم نام)
بر پای تو فریب
بیهیچ ادعا
زنجیر مینهم!
فرمان به پاره کردنِ این تومار میدهم!
گوری ز شعرِ خویش
کندن خواهم
وین مسخرهخدا را
با سر
درونِ آن
فکندن خواهم
و ریخت خواهمش به سر
خاکسترِ سیاهِ فراموشی...
□
بگذار شعرِ ما و تو
باشد
تصویرکارِ چهرهی پایانپذیرها:
تصویرکارِ سُرخی لبهای دختران
تصویرکارِ سُرخی زخمِ برادران!
و نیز شعرِ من
یکبار لااقل
تصویرکارِ واقعی چهرهی شما
دلقکان
دریوزهگان
«شاعران!»
۱۳۲۹
مهدی حمیدی
ـ «این بازوانِ اوست
با داغهای بوسهی بسیارها گناهاش
وینک خلیجِ ژرفِ نگاهش
کاندر کبودِ مردمکِ بیحیای آن
فانوسِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ
با شعلهی لجاج و شکیبایی
میسوزد.
وین، چشمهسارِ جادویی تشنگیفزاست
این چشمهی عطش
که بر او هر دَم
حرصِ تلاشِ گرمِ همآغوشی
تبخالهها رسوایی
میآورد به بار.
شورِ هزار مستی ناسیراب
مهتابهای گرمِ شرابآلود
آوازهای میزدهی بیرنگ
با گونههای اوست،
رقصِ هزار عشوهی دردانگیز
با ساقهای زندهی مرمرتراشِ او.
گنجِ عظیمِ هستی و لذت را
پنهان به زیرِ دامنِ خود دارد
و اژدهای شرم را
افسونِ اشتها و عطش
از گنجِ بیدریغاش میراند...»
بگذار اینچنین بشناسد مرد
در روزگارِ ما
آهنگ و رنگ را
زیبایی و شُکوه و فریبندگی را
زندگی را.
حال آنکه رنگ را
در گونههای زردِ تو میباید جوید، برادرم!
در گونههای زردِ تو
وندر
این شانهی برهنهی خونمُرده،
از همچو خود ضعیفی
مضرابِ تازیانه به تن خورده،
بارِ گرانِ خفّتِ روحش را
بر شانههای زخمِ تنش بُرده!
حال آنکه بیگمان
در زخمهای گرمِ بخارآلود
سرخی شکفتهتر به نظر میزند ز سُرخی لبها
و بر سفیدناکی این کاغذ
رنگِ سیاهِ زندگی دردناکِ ما
برجستهتر به چشمِ خدایان
تصویر میشود...
□
هی!
شاعر!
هی!
سُرخی، سُرخیست:
لبها و زخمها!
لیکن لبانِ یارِ تو را خنده هر زمان
دنداننما کند،
زان پیشتر که بیند آن را
چشمِ علیلِ تو
چون «رشتهیی ز لولوِ تر، بر گُلِ انار» ـ
آید یکی جراحتِ خونین مرا به چشم
کاندر میانِ آن
پیداست استخوان؛
زیرا که دوستانِ مرا
زان پیشتر که هیتلر ــ قصابِ«آوش ویتس»
در کورههای مرگ بسوزاند،
همگامِ دیگرش
بسیار شیشهها
از صَمغِ سُرخِ خونِ سیاهان
سرشار کرده بود
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
کُنَد تا
ماتیک از آن مهیا
لابد برای یارِ تو، لبهای یارِ تو!
□
بگذار عشقِ تو
در شعرِ تو بگرید...
بگذار دردِ من
در شعرِ من بخندد...
بگذار سُرخ خواهرِ همزادِ زخمها و لبان باد!
زیرا لبانِ سُرخ، سرانجام
پوسیده خواهد آمد چون زخمهایِ سُرخ
وین زخمهای سُرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد چونان لبانِ سُرخ؛
وندر لجاجِ ظلمتِ این تابوت
تابد به ناگزیر درخشان و تابناک
چشمانِ زندهیی
چون زُهرهیی به تارکِ تاریکِ گرگ و میش
چون گرمْساز امیدی در نغمههای من!
□
بگذار عشقِ اینسان
مُردارْوار در دلِ تابوتِ شعرِ تو
ـ تقلیدکارِ دلقکِ قاآنی ــ
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لافزن
بیشرمتر خدای همه شاعران بدان!
لیکن من (این حرام،
این ظلمزاده، عمر به ظلمت نهاده،
این بُرده از سیاهی و غم نام)
بر پای تو فریب
بیهیچ ادعا
زنجیر مینهم!
فرمان به پاره کردنِ این تومار میدهم!
گوری ز شعرِ خویش
کندن خواهم
وین مسخرهخدا را
با سر
درونِ آن
فکندن خواهم
و ریخت خواهمش به سر
خاکسترِ سیاهِ فراموشی...
□
بگذار شعرِ ما و تو
باشد
تصویرکارِ چهرهی پایانپذیرها:
تصویرکارِ سُرخی لبهای دختران
تصویرکارِ سُرخی زخمِ برادران!
و نیز شعرِ من
یکبار لااقل
تصویرکارِ واقعی چهرهی شما
دلقکان
دریوزهگان
«شاعران!»
۱۳۲۹
احمد شاملو : هوای تازه
برای شما که عشق ِتان زندهگیست
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگ است،
شما که تاباندهاید در یأسِ آسمانها
امیدِ ستارگان را
شما که به وجود آوردهاید سالیان را
قرون را
و مردانی زادهاید که نوشتهاند بر چوبهی دارها
یادگارها
و تاریخِ بزرگِ آینده را با امید
در بطنِ کوچکِ خود پروردهاید
و شما که پروردهاید فتح را
در زهدانِ شکست،
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگست!
□
شما که برقِ ستارهی عشقید
در ظلمتِ بیحرارتِ قلبها
شما که سوزاندهاید جرقهی بوسه را
بر خاکسترِ تشنهی لبها
و به ما آموختهاید تحمل و قدرت را در شکنجهها
و در تعبها
و پاهای آبلهگون
با کفشهای گران
در جُستجوی عشقِ شما میکند عبور
بر راههای دور
و در اندیشهی شماست
مردی که زورقاش را میراند
بر آبِ دوردست
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگ است!
□
شما که زیبایید تا مردان
زیبایی را بستایند
و هر مرد که به راهی میشتابد
جادوییِ نوشخندی از شماست
و هر مرد در آزادگیِ خویش
به زنجیرِ زرینِ عشقیست پایبست
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگ است!
□
شما که روحِ زندگی هستید
و زندگی بی شما اجاقیست خاموش،
شما که نغمهیِ آغوشِ روحِتان
در گوشِ جانِ مرد فرحزاست،
شما که در سفرِ پُرهراسِ زندگی، مردان را
در آغوشِ خویش آرامش بخشیدهاید
و شما را پرستیده است هر مردِ خودپرست، ــ
عشقِتان را به ما دهید
شما که عشقِتان زندگیست!
و خشمِتان را به دشمنانِ ما
شما که خشمِتان مرگ است!
۱۳ تیر ۱۳۳۰
شما که خشمِتان مرگ است،
شما که تاباندهاید در یأسِ آسمانها
امیدِ ستارگان را
شما که به وجود آوردهاید سالیان را
قرون را
و مردانی زادهاید که نوشتهاند بر چوبهی دارها
یادگارها
و تاریخِ بزرگِ آینده را با امید
در بطنِ کوچکِ خود پروردهاید
و شما که پروردهاید فتح را
در زهدانِ شکست،
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگست!
□
شما که برقِ ستارهی عشقید
در ظلمتِ بیحرارتِ قلبها
شما که سوزاندهاید جرقهی بوسه را
بر خاکسترِ تشنهی لبها
و به ما آموختهاید تحمل و قدرت را در شکنجهها
و در تعبها
و پاهای آبلهگون
با کفشهای گران
در جُستجوی عشقِ شما میکند عبور
بر راههای دور
و در اندیشهی شماست
مردی که زورقاش را میراند
بر آبِ دوردست
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگ است!
□
شما که زیبایید تا مردان
زیبایی را بستایند
و هر مرد که به راهی میشتابد
جادوییِ نوشخندی از شماست
و هر مرد در آزادگیِ خویش
به زنجیرِ زرینِ عشقیست پایبست
شما که عشقِتان زندگیست
شما که خشمِتان مرگ است!
□
شما که روحِ زندگی هستید
و زندگی بی شما اجاقیست خاموش،
شما که نغمهیِ آغوشِ روحِتان
در گوشِ جانِ مرد فرحزاست،
شما که در سفرِ پُرهراسِ زندگی، مردان را
در آغوشِ خویش آرامش بخشیدهاید
و شما را پرستیده است هر مردِ خودپرست، ــ
عشقِتان را به ما دهید
شما که عشقِتان زندگیست!
و خشمِتان را به دشمنانِ ما
شما که خشمِتان مرگ است!
۱۳ تیر ۱۳۳۰
سهراب سپهری : حجم سبز
پشت دریاها
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
همچنان خواهم راند.
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی که سر از آب به در میآرند
و در آن تابش تنهایی ماهیگیران
میفشانند فسون از سر گیسوهاشان.
همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
دور باید شد، دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود.
هیچ آیینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجرههاست.
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است.
بامها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری مینگرند.
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس تو را میشنود
و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد.
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند.
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
همچنان خواهم راند.
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی که سر از آب به در میآرند
و در آن تابش تنهایی ماهیگیران
میفشانند فسون از سر گیسوهاشان.
همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
دور باید شد، دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود.
هیچ آیینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجرههاست.
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است.
بامها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری مینگرند.
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس تو را میشنود
و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد.
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند.
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.
سهراب سپهری : زندگی خوابها
مرغ افسانه
پنجره ای در مرز شب و روز باز شد
و مرغ افسانه از آن بیرون پرید.
میان بیداری و خواب
پرتاب شده بود.
بیراهه فضا را پیمود،
چرخی زد
و کنار مردابی به زمین نشست.
تپش هایش با مرداب آمیخت.
مرداب کم کم زیبا شد.
گیاهی در آن رویید،
گیاهی تاریک و زیبا.
مرغ افسانه سینه خود را شکافت:
تهی درونش شبیه گیاهی بود .
شکاف سینه اش را با پرها پوشاند.
وجودش تلخ شد:
خلوت شفافش کدر شده بود.
چرا آمد ؟
از روی زمین پر کشید،
بیراهه ای را پیمود
و از پنجره ای به درون رفت.
مرد، آنجا بود.
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد.
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد،
سینه او را شکافت
و به درون او رفت.
او از شکاف سینه اش نگریست:
درونش تاریک و زیبا شده بود.
و به روح خطا شباهت داشت.
شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند،
در فضا به پرواز آمد
و اتاق را در روشنی اضظراب تنها گذاشت.
مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود.
وزشی بر تار و پودش گذشت:
گیاهی در خلوت درونش رویید،
از شکاف سینه اش سر بیرون گشید
و برگ هایش را در ته آسمان گم کرد.
زندگی اش در رگ های گیاه بالا می رفت.
اوجی صدایش می زد.
گیاه از شکاف سینه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند.
بال هایش را گشود
و خود را به بیراهه فضا سپرد.
گنبدی زیر نگاهش جان گرفت.
چرخی زد
و از در معبد به درون رفت.
فضا با روشنی بیرنگی پر بود.
برابر محراب
و همی نوسان یافت:
از همه لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود
و همه رویاهایش در محرابی خاموش شده بود.
خودش را در مرز یک رویا دید.
به خاک افتاد.
لحظه ای در فراموشی ریخت.
سر برداشت:
محراب زیبا شده بود.
پرتویی در مرمر محراب دید
تاریک و زیبا.
ناشناسی خود را آشفته دید.
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و محراب را در خاموشی معبد رها کرد.
زن در جاده ای می رفت.
پیامی در سر راهش بود:
مرغی بر فراز سرش فرود آمد.
زن میان دو رویا عریان شد.
مرغ افسانه سینه او را شکافت
و به درون رفت.
زن در فضا به پرواز آمد.
مرد در اتاقش بود.
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد
و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می خزید.
زنی از پنجره فرود آمد
تاریک و زیبا.
به روح خطا شباهت داشت.
مرد به چشمانش نگریست:
همه خواب هایش در ته آنها جا مانده بود.
مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید
و نگاهش به سایه آنها افتاد.
گفتی سیاه پرده توری بود
که روی وجودش افتاده بود.
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد.
مرد تنها بود.
تصویری به دیوار اتاقش می کشید.
وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود.
وزشی نا پیدا می گذشت:
تصویر کم کم زیبا میشد
و بر نوسان دردناکی پایان می داد.
مرغ افسانه آمده بود.
اتاق را خالی دید.
و خودش را در جای دیگر یافت.
آیا تصویر
دامی نبود
که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد.
مرد در بستر خود خوابیده بود.
وجودش به مردابی شباهت داشت.
درختی در چشمانش روییده بود
و شاخ و برگش فضا را پر می کرد.
رگ های درخت
از زندگی گمشده ای پر بود.
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود.
از شکاف سینه اش به درون نگریست:
تهی درونش شبیه درختی بود.
شکاف سینه اش را با پرها پوشاند،
بال هایش را گشود
و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت.
درختی میان دو لحظه می پژمرد.
اتاقی با آستانه خود می رسید.
مرغی به بیراهه فضا را می پیمود.
و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود.
و مرغ افسانه از آن بیرون پرید.
میان بیداری و خواب
پرتاب شده بود.
بیراهه فضا را پیمود،
چرخی زد
و کنار مردابی به زمین نشست.
تپش هایش با مرداب آمیخت.
مرداب کم کم زیبا شد.
گیاهی در آن رویید،
گیاهی تاریک و زیبا.
مرغ افسانه سینه خود را شکافت:
تهی درونش شبیه گیاهی بود .
شکاف سینه اش را با پرها پوشاند.
وجودش تلخ شد:
خلوت شفافش کدر شده بود.
چرا آمد ؟
از روی زمین پر کشید،
بیراهه ای را پیمود
و از پنجره ای به درون رفت.
مرد، آنجا بود.
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد.
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد،
سینه او را شکافت
و به درون او رفت.
او از شکاف سینه اش نگریست:
درونش تاریک و زیبا شده بود.
و به روح خطا شباهت داشت.
شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند،
در فضا به پرواز آمد
و اتاق را در روشنی اضظراب تنها گذاشت.
مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود.
وزشی بر تار و پودش گذشت:
گیاهی در خلوت درونش رویید،
از شکاف سینه اش سر بیرون گشید
و برگ هایش را در ته آسمان گم کرد.
زندگی اش در رگ های گیاه بالا می رفت.
اوجی صدایش می زد.
گیاه از شکاف سینه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند.
بال هایش را گشود
و خود را به بیراهه فضا سپرد.
گنبدی زیر نگاهش جان گرفت.
چرخی زد
و از در معبد به درون رفت.
فضا با روشنی بیرنگی پر بود.
برابر محراب
و همی نوسان یافت:
از همه لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود
و همه رویاهایش در محرابی خاموش شده بود.
خودش را در مرز یک رویا دید.
به خاک افتاد.
لحظه ای در فراموشی ریخت.
سر برداشت:
محراب زیبا شده بود.
پرتویی در مرمر محراب دید
تاریک و زیبا.
ناشناسی خود را آشفته دید.
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و محراب را در خاموشی معبد رها کرد.
زن در جاده ای می رفت.
پیامی در سر راهش بود:
مرغی بر فراز سرش فرود آمد.
زن میان دو رویا عریان شد.
مرغ افسانه سینه او را شکافت
و به درون رفت.
زن در فضا به پرواز آمد.
مرد در اتاقش بود.
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد
و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می خزید.
زنی از پنجره فرود آمد
تاریک و زیبا.
به روح خطا شباهت داشت.
مرد به چشمانش نگریست:
همه خواب هایش در ته آنها جا مانده بود.
مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید
و نگاهش به سایه آنها افتاد.
گفتی سیاه پرده توری بود
که روی وجودش افتاده بود.
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد.
مرد تنها بود.
تصویری به دیوار اتاقش می کشید.
وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود.
وزشی نا پیدا می گذشت:
تصویر کم کم زیبا میشد
و بر نوسان دردناکی پایان می داد.
مرغ افسانه آمده بود.
اتاق را خالی دید.
و خودش را در جای دیگر یافت.
آیا تصویر
دامی نبود
که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد.
مرد در بستر خود خوابیده بود.
وجودش به مردابی شباهت داشت.
درختی در چشمانش روییده بود
و شاخ و برگش فضا را پر می کرد.
رگ های درخت
از زندگی گمشده ای پر بود.
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود.
از شکاف سینه اش به درون نگریست:
تهی درونش شبیه درختی بود.
شکاف سینه اش را با پرها پوشاند،
بال هایش را گشود
و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت.
درختی میان دو لحظه می پژمرد.
اتاقی با آستانه خود می رسید.
مرغی به بیراهه فضا را می پیمود.
و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود.
فروغ فرخزاد : اسیر
بوسه
فروغ فرخزاد : اسیر
نقش ِ پنهان
آه ، ای مردی که لبهای مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای
هیچ در عمق دو چشم خامُشم
راز این دیوانگی را خوانده ای
هیچ می دانی که من در قلب خویش
نقشی از عشق تو پنهان داشتم
هیچ می دانی کز این عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم
گفته اند آن زن زنی دیوانه است
کز لبانش بوسه آسان می دهد
آری ، اما بوسه از لبهای تو
بر لبان مُرده ام جان می دهد
هرگزم در سر نباشد فکر نام
این منم کاینسان ترا جویم به کام
خلوتی می خواهم و آغوش تو
خلوتی می خواهم و لبهای جام
فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر
ساغری از بادهٔ هستی دهم
بستری می خواهم از گلهای سرخ
تا در آن یک شب ترا مستی دهم
آه ، ای مردی که لبهای مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای
این کتابی بی سرانجامست و تو
صفحهٔ کوتاهی از آن خوانده ای !
از شرار بوسه ها سوزانده ای
هیچ در عمق دو چشم خامُشم
راز این دیوانگی را خوانده ای
هیچ می دانی که من در قلب خویش
نقشی از عشق تو پنهان داشتم
هیچ می دانی کز این عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم
گفته اند آن زن زنی دیوانه است
کز لبانش بوسه آسان می دهد
آری ، اما بوسه از لبهای تو
بر لبان مُرده ام جان می دهد
هرگزم در سر نباشد فکر نام
این منم کاینسان ترا جویم به کام
خلوتی می خواهم و آغوش تو
خلوتی می خواهم و لبهای جام
فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر
ساغری از بادهٔ هستی دهم
بستری می خواهم از گلهای سرخ
تا در آن یک شب ترا مستی دهم
آه ، ای مردی که لبهای مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای
این کتابی بی سرانجامست و تو
صفحهٔ کوتاهی از آن خوانده ای !
مهدی اخوان ثالث : زمستان
بیمار
بیمارم، مادر جان
میدانم، میبینی
میبینم، میدانی
میترسی، میلرزی
از کارم، رفتارم، مادر جان
میدانم، میبینی
گه گریم، گه خندم
گه گیجم، گه مستم
و هر شب تا روزش
بیدارم، بیدارم، مادر جان
میدانم، میدانی
کز دنیا، وز هستی
هشیاری، یا مستی
از مادر، از خواهر
از دختر، از همسر
از این یک، و آن دیگر
بیزارم، بیزارم، مادر جان
من دردم بی ساحل
تو رنجت بی حاصل
ساحر شو، جادو کن
درمان کن، دارو کن
بیمارم، بیمارم، بیمارم، مادر جان
میدانم، میبینی
میبینم، میدانی
میترسی، میلرزی
از کارم، رفتارم، مادر جان
میدانم، میبینی
گه گریم، گه خندم
گه گیجم، گه مستم
و هر شب تا روزش
بیدارم، بیدارم، مادر جان
میدانم، میدانی
کز دنیا، وز هستی
هشیاری، یا مستی
از مادر، از خواهر
از دختر، از همسر
از این یک، و آن دیگر
بیزارم، بیزارم، مادر جان
من دردم بی ساحل
تو رنجت بی حاصل
ساحر شو، جادو کن
درمان کن، دارو کن
بیمارم، بیمارم، بیمارم، مادر جان
فریدون مشیری : تشنه طوفان
راز(غزل شاعر)
در خلوت و صفای دیار فرشتگان، جنگل میان دامن شب آرمیده است
زیبایی و شکوه دل انگیز نوبهار؛ بر آن دیار دامن رحمت کشیده است
از بیشه های خرم و آرام دوردست، آوای دلکش پریان می رسد به گوش
گم کرده ره کبوتر افسونگر نسیم، بوی بهشت گم شده ای می کشد به دوش
از اوج آسمان دل افروز و تابناک، افتاده ماه در دل دریای بیکران
آنگونه دل فریب، که تا سینهء افق، پیدا به هر نگاه: دو ماه و دو آسمان
هنگامه ای ست در دل شب، دختران گل، گیسو به دست باد بهاری سپرده اند
غوغای عشق و مستی و شور و نشاط را، با خنده های شوق به افلاک برده اند
امشب در این دیار بهشتی به کام دل، شاعر نهاده لب به لب ماه طلعتی
هر گوشه اختران کشیده به تماشا سر، بزم محبت است و بهشتی حکایتی
لب تشنگان عشق، پس از سال ها فراق؛ در گوش جان حکایت ناگفته گفته اند
مست از شراب وصل در آغوش یکدیگر؛ تن ها به هم فشرده و آرام خفته اند
شب تا سحر شکوفه و گلبرگ ارغوان، از شاخه ها به روی تن آن دو یار ریخت
گاهی نسیم زمزمه می کرد و می شتافت؛ گاهی سکوت همهمه می کرد و می گریخت
کم کم ستاره ی سحر از دور جلوه کرد،آفاق را نسیم سحر زیر بال و پر گرفت
پیدا شد از کنار افق سایه ی روشنی،از رازهای خفته ی شب پرده برگرفت!
زیبایی و شکوه دل انگیز نوبهار؛ بر آن دیار دامن رحمت کشیده است
از بیشه های خرم و آرام دوردست، آوای دلکش پریان می رسد به گوش
گم کرده ره کبوتر افسونگر نسیم، بوی بهشت گم شده ای می کشد به دوش
از اوج آسمان دل افروز و تابناک، افتاده ماه در دل دریای بیکران
آنگونه دل فریب، که تا سینهء افق، پیدا به هر نگاه: دو ماه و دو آسمان
هنگامه ای ست در دل شب، دختران گل، گیسو به دست باد بهاری سپرده اند
غوغای عشق و مستی و شور و نشاط را، با خنده های شوق به افلاک برده اند
امشب در این دیار بهشتی به کام دل، شاعر نهاده لب به لب ماه طلعتی
هر گوشه اختران کشیده به تماشا سر، بزم محبت است و بهشتی حکایتی
لب تشنگان عشق، پس از سال ها فراق؛ در گوش جان حکایت ناگفته گفته اند
مست از شراب وصل در آغوش یکدیگر؛ تن ها به هم فشرده و آرام خفته اند
شب تا سحر شکوفه و گلبرگ ارغوان، از شاخه ها به روی تن آن دو یار ریخت
گاهی نسیم زمزمه می کرد و می شتافت؛ گاهی سکوت همهمه می کرد و می گریخت
کم کم ستاره ی سحر از دور جلوه کرد،آفاق را نسیم سحر زیر بال و پر گرفت
پیدا شد از کنار افق سایه ی روشنی،از رازهای خفته ی شب پرده برگرفت!
فریدون مشیری : ریشه در خاک
در آن جهان خوب...
آیا اجازه دارم،
از پای این حصار
در رنگ آن شکوفه ی شاداب بنگرم
وز لای این مُشبَّکِ خونینِ خارخار،
ــ این سیم خاردار ــ
یک جرعه آبِ چشمه بنوشم؟
« بیرون جلوی در ۱ »
چندان که مختصر رمقی آورم به دست،
در پای این درخت، بیاسایم،
آیا اجازه دارم؟!
یا همچنان غریب، ازین راه بگذرم،
وین بغض قرنها « نتوانی» را
چون دشنه در گلویِ صبورم فرو برم؟
در سایه زار پهنه ی این خیمه ی کبود،
خوش بود اگر درخت، زمین، آب، آفتاب،
مال کسی نبود!
یا خوبتر بگویم؟
مالِ تمامِ مردمِ دنیا بود!
دنیای آشنایان، دنیای دوستان،
یک خانهء بزرگ جهان و،
جهانیان،
یک خانواده،
بسته به هم تار و پود جان!
با هم، برای هم.
با دستهایِ کارگشا، پا به پای هم.
در آن جهانِ خوب،
در دشتهای سرسبز،
پرچین آن افق!
در باغهای پرگُل
دیوارِ آن نسیم،
با هر جوانه جوشش نور و سرورِ عشق،
در هر ترانه گرمی ناز و نوای مهر،
لبخند باغکاران تابنده چون چراغ،
گلبانگِ کشتورزان،
پوینده تا سپهر؛
ما کار می کنیم.
با سینههای پر شده از شوق زیستن.
با چهرههای شاداب چون باغ نسترن،
با دیدگان سرشار، از دوست داشتن!
ما عشق می فشانیم،
چون دانه در زمین.
ما شعر می سراییم،
چون غنچه بر درخت!
همتای دیگرانیم،
سرشار از سرود،
از بند رستگانیم
آزاد، نیک بخت...!
از پای این حصار
در رنگ آن شکوفه ی شاداب بنگرم
وز لای این مُشبَّکِ خونینِ خارخار،
ــ این سیم خاردار ــ
یک جرعه آبِ چشمه بنوشم؟
« بیرون جلوی در ۱ »
چندان که مختصر رمقی آورم به دست،
در پای این درخت، بیاسایم،
آیا اجازه دارم؟!
یا همچنان غریب، ازین راه بگذرم،
وین بغض قرنها « نتوانی» را
چون دشنه در گلویِ صبورم فرو برم؟
در سایه زار پهنه ی این خیمه ی کبود،
خوش بود اگر درخت، زمین، آب، آفتاب،
مال کسی نبود!
یا خوبتر بگویم؟
مالِ تمامِ مردمِ دنیا بود!
دنیای آشنایان، دنیای دوستان،
یک خانهء بزرگ جهان و،
جهانیان،
یک خانواده،
بسته به هم تار و پود جان!
با هم، برای هم.
با دستهایِ کارگشا، پا به پای هم.
در آن جهانِ خوب،
در دشتهای سرسبز،
پرچین آن افق!
در باغهای پرگُل
دیوارِ آن نسیم،
با هر جوانه جوشش نور و سرورِ عشق،
در هر ترانه گرمی ناز و نوای مهر،
لبخند باغکاران تابنده چون چراغ،
گلبانگِ کشتورزان،
پوینده تا سپهر؛
ما کار می کنیم.
با سینههای پر شده از شوق زیستن.
با چهرههای شاداب چون باغ نسترن،
با دیدگان سرشار، از دوست داشتن!
ما عشق می فشانیم،
چون دانه در زمین.
ما شعر می سراییم،
چون غنچه بر درخت!
همتای دیگرانیم،
سرشار از سرود،
از بند رستگانیم
آزاد، نیک بخت...!
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
یک گردباد آتش
در سوگ مرد مردان ،
از درد می گدازم .
اشکی نمی فشانم .
شعری، نمیتوانم !
جان، نه، که این دوارِ جنون است در سرم
خون، نه، که شعله های مذاب است در تنم
*
اینجا هزار صاعقه افتاده است.
اینجا هزار خورشید، ناگاه
خاموش گشته است
اینجا هزار مرد، نه، صدهزار مرد
از پا درآمده ست !
در سوگِ مردِ مردان
از درد می گدازم
آن جان تابناک نباشد؟
باور نمی کنم.
*
از قله های شرق
مانندِ آفتاب برآمد
تنها.
تنهاتر از تمامی تنهایان
فرهادوار تیشه به کف، راه می گشود،
هر واژۀ کلامش،
یک شاخه نور بود،
هر نقطۀ پیامش،
یگ گردباد آتش!
*
می رفت و برج و باروی بیداد بشکند.
می رفت توده های پریشان خلق را
از تنگنای رنج اسارت رها کند.
*
اهریمنان عالم،
همداستان شدند!
توفان و سیل و موج و تلاطم
شمشیر میزدند که : تاراج !
فریاد می کشید که :
ــ « مَردُم »!
*
بسیار تیرها که رها شد به پیکرش
بسیار سنگ ها که شکستند بر سرش
او، همچنان رهایی مردم را
فریاد می کشید.
*
در دره های شرق
خودکامگان ظلمت
خورشید را به بند کشیدند
خورشید در قفس!
چون شیر می خروشید
تا آخرین نفس .
*
فریادهای او
در لحظه های آخر
در های و هوی سنگدلان گم بود .
امّا،
هنوز ، بر لب لرزانش
یک حرف بود ،
آن هم :
مَردُم بود !
*
در سوگ مرد مردان
شعری نمی توانم .
از درد می گدازم .
اشکی نمی فشانم .
شعری، نمیتوانم !
جان، نه، که این دوارِ جنون است در سرم
خون، نه، که شعله های مذاب است در تنم
*
اینجا هزار صاعقه افتاده است.
اینجا هزار خورشید، ناگاه
خاموش گشته است
اینجا هزار مرد، نه، صدهزار مرد
از پا درآمده ست !
در سوگِ مردِ مردان
از درد می گدازم
آن جان تابناک نباشد؟
باور نمی کنم.
*
از قله های شرق
مانندِ آفتاب برآمد
تنها.
تنهاتر از تمامی تنهایان
فرهادوار تیشه به کف، راه می گشود،
هر واژۀ کلامش،
یک شاخه نور بود،
هر نقطۀ پیامش،
یگ گردباد آتش!
*
می رفت و برج و باروی بیداد بشکند.
می رفت توده های پریشان خلق را
از تنگنای رنج اسارت رها کند.
*
اهریمنان عالم،
همداستان شدند!
توفان و سیل و موج و تلاطم
شمشیر میزدند که : تاراج !
فریاد می کشید که :
ــ « مَردُم »!
*
بسیار تیرها که رها شد به پیکرش
بسیار سنگ ها که شکستند بر سرش
او، همچنان رهایی مردم را
فریاد می کشید.
*
در دره های شرق
خودکامگان ظلمت
خورشید را به بند کشیدند
خورشید در قفس!
چون شیر می خروشید
تا آخرین نفس .
*
فریادهای او
در لحظه های آخر
در های و هوی سنگدلان گم بود .
امّا،
هنوز ، بر لب لرزانش
یک حرف بود ،
آن هم :
مَردُم بود !
*
در سوگ مرد مردان
شعری نمی توانم .
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
در سنگر ...
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۳۷
خدایا جز تو ما را نیست حافظ
گدا تا پادشا را کیست حافظ
به محنت خانه غربت شب و روز
غریب بی نوا را کیست حافظ
شب تاریک و بی ره در بیابان
من بی رهنما را کیست حافظ
ز موج قلزم زخار خونخوار
خدا را، ناخدا را کیست حافظ
ز دست اندازی شیطان سرکش
من بی دست و پا را کیست حافظ
نباشد رهنما گر لطف عامش
تو می گو خالدا خود کیست حافظ؟
گدا تا پادشا را کیست حافظ
به محنت خانه غربت شب و روز
غریب بی نوا را کیست حافظ
شب تاریک و بی ره در بیابان
من بی رهنما را کیست حافظ
ز موج قلزم زخار خونخوار
خدا را، ناخدا را کیست حافظ
ز دست اندازی شیطان سرکش
من بی دست و پا را کیست حافظ
نباشد رهنما گر لطف عامش
تو می گو خالدا خود کیست حافظ؟
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۱۵
اندر ره عشق خسته جانی بهتر
وز شرح غم تو بی زبانی بهتر
بیمارئی کاو موجب دیدار تو بود
صد بار ز صحت جوانی بهتر
با وصل توام ز شربت مرگ چه باک
وصلت ز زلال زندگانی بهتر
آزرده مشو عزیز من ز آزارم
صد چون من اگر مرد ، تو مانی بهتر
رنجورم وز آزردگیت می میرم
بر من ز گل ار شکر فشانی بهتر
جان می کنم و طاقت فریادم نیست
جان کندن عشاق نهانی بهتر
خالد اگرت هست به کف جوهر جان
از بهر نثار یار جانی بهتر
وز شرح غم تو بی زبانی بهتر
بیمارئی کاو موجب دیدار تو بود
صد بار ز صحت جوانی بهتر
با وصل توام ز شربت مرگ چه باک
وصلت ز زلال زندگانی بهتر
آزرده مشو عزیز من ز آزارم
صد چون من اگر مرد ، تو مانی بهتر
رنجورم وز آزردگیت می میرم
بر من ز گل ار شکر فشانی بهتر
جان می کنم و طاقت فریادم نیست
جان کندن عشاق نهانی بهتر
خالد اگرت هست به کف جوهر جان
از بهر نثار یار جانی بهتر
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۳۱
زرتشت : وندیدا
فرگرد بیستم
1
زرتشت از اهوره مزدا پرسید :
ای اهوره مزدا ! ای سپند ترین مینو ! ای دادار جهان استومند ! ای اشون !
چه کسی بود نخستین پزشک خردمند ، فرخنده ، توانگر ، فرّ ه مند ، رویین تن و پیشداد ؟
چه کسی بود که بیماری را به بیماری باز گرداند؟
چه کسی بود که مرگ را به مرگ باز گرداند ؟
چه کسی بود که نخستین بار نوک دشنه و آتش تب را از تن مردمان دور راند ؟
2
اهوره مزدا پاسخ داد :
ثریت بود نخستین پزشک خردمند ، فرخنده ، توانگر ، فره مند ، رویین تن ، و پیشداد که بیماری را به بیماری باز گرداند ، که مرگ به مرگ باز گرداند ، که نخستین بار نوک دشنه و آتش تب را از تن مردمان دور راند .
3
او بود که به جست و جوی داروها و شیوه های درمان برآمد و امشاسپند ( شهریور ) برای پایداری در برابر بیماری در برابر مرگ ، در برابر درد و تب ، در برابر ناخوشی و پوسیدگی و گندیدگی ـ که اهریمن به پتیارگی خویش برای گزند رسانی به تن مردمان آفرید ـ داروها و شیوه های درمان را بدو بخشید و آموخت . . .
4
. . . ومن ـ که اهوره مزدایم ـ گیاهان دارویی را ـ که صدها و هزارها و ده هزار ها ، گرداگرد درخت گوکرن روییده است ـ بدو فرو فرستادیم .
5
همه ی این گیاهان دارویی را با بزرگداشت و آفرین و نیایش برای درمان تن مردمان فرا می خوانیم . . .
6
. . . پایداری در برابر بیماری ، مرگ ، درد ، تب ، سر درد ، تب لرزه ، بیماری ، ( اژن) ؟ ، بیماری ( اژهو ) ؟ ، خوره ، مارگزیدگی ، بیماری ( دروک ) ؟ ، بیماری همه گیر ، بد چشمی ، پوسیدگی و گندیدگی را که اهریمن به پتیارگی خویش برای گزند رسانی به تن مردمان آفرید .
7
من می گویم : ای بیماری دور شو .
من می گویم : ای مرگ دور شو .
من می گویم : ای درد دور شو .
من می گویم : ای تب دور شو .
من می گویم : ای ناخوشی دور شو .
8
به نیروی گیاهان دارویی ( دروج ) را فرو می کوبیم .
به نیروی آن ها می توان دروج را فرو کوفت .
ای اهوره !
آنها می توانند ما را نیرو و توان بخشند .
9
من بیماری را دور می رانم .
من مرگ را دور می رانم .
من تب را دور می رانم .
من پوسیدگی و گندیدگی را ـ که اهریمن به پتیارگی خویش برای گزند رسانی به تن مردمان آفرید ـ دور می رانم .
10
من همه گونه های بیماریها و مرگها را دور می رانم .
من همه ی جادوان و پیران و همه ی ( جینی ) های تبهکار را دور می رانم .
11
بشود که ( ایریمن ) گرامی بدین جا آید ، شادمانی مردان و زنان زرتشتی را ؛ شادمانی اشون را با پادشاهی سزاوار که پیروی از دین اهورایی پدید آورد ؛ با بخشش پسندیده اشه که اهوره مزدا ارزانی داد .
12
بشود که ایریمن گرامی همه گونه های بیماری ها و مرگ ها را ، همه ی جادوان و پریان را و همه ی جینی های تبهکار را فرو کوبد .
13-14
............................................................................................................................................................................................................................................................................( بندهای 19 و 20 و 21 فر 8)
زرتشت از اهوره مزدا پرسید :
ای اهوره مزدا ! ای سپند ترین مینو ! ای دادار جهان استومند ! ای اشون !
چه کسی بود نخستین پزشک خردمند ، فرخنده ، توانگر ، فرّ ه مند ، رویین تن و پیشداد ؟
چه کسی بود که بیماری را به بیماری باز گرداند؟
چه کسی بود که مرگ را به مرگ باز گرداند ؟
چه کسی بود که نخستین بار نوک دشنه و آتش تب را از تن مردمان دور راند ؟
2
اهوره مزدا پاسخ داد :
ثریت بود نخستین پزشک خردمند ، فرخنده ، توانگر ، فره مند ، رویین تن ، و پیشداد که بیماری را به بیماری باز گرداند ، که مرگ به مرگ باز گرداند ، که نخستین بار نوک دشنه و آتش تب را از تن مردمان دور راند .
3
او بود که به جست و جوی داروها و شیوه های درمان برآمد و امشاسپند ( شهریور ) برای پایداری در برابر بیماری در برابر مرگ ، در برابر درد و تب ، در برابر ناخوشی و پوسیدگی و گندیدگی ـ که اهریمن به پتیارگی خویش برای گزند رسانی به تن مردمان آفرید ـ داروها و شیوه های درمان را بدو بخشید و آموخت . . .
4
. . . ومن ـ که اهوره مزدایم ـ گیاهان دارویی را ـ که صدها و هزارها و ده هزار ها ، گرداگرد درخت گوکرن روییده است ـ بدو فرو فرستادیم .
5
همه ی این گیاهان دارویی را با بزرگداشت و آفرین و نیایش برای درمان تن مردمان فرا می خوانیم . . .
6
. . . پایداری در برابر بیماری ، مرگ ، درد ، تب ، سر درد ، تب لرزه ، بیماری ، ( اژن) ؟ ، بیماری ( اژهو ) ؟ ، خوره ، مارگزیدگی ، بیماری ( دروک ) ؟ ، بیماری همه گیر ، بد چشمی ، پوسیدگی و گندیدگی را که اهریمن به پتیارگی خویش برای گزند رسانی به تن مردمان آفرید .
7
من می گویم : ای بیماری دور شو .
من می گویم : ای مرگ دور شو .
من می گویم : ای درد دور شو .
من می گویم : ای تب دور شو .
من می گویم : ای ناخوشی دور شو .
8
به نیروی گیاهان دارویی ( دروج ) را فرو می کوبیم .
به نیروی آن ها می توان دروج را فرو کوفت .
ای اهوره !
آنها می توانند ما را نیرو و توان بخشند .
9
من بیماری را دور می رانم .
من مرگ را دور می رانم .
من تب را دور می رانم .
من پوسیدگی و گندیدگی را ـ که اهریمن به پتیارگی خویش برای گزند رسانی به تن مردمان آفرید ـ دور می رانم .
10
من همه گونه های بیماریها و مرگها را دور می رانم .
من همه ی جادوان و پیران و همه ی ( جینی ) های تبهکار را دور می رانم .
11
بشود که ( ایریمن ) گرامی بدین جا آید ، شادمانی مردان و زنان زرتشتی را ؛ شادمانی اشون را با پادشاهی سزاوار که پیروی از دین اهورایی پدید آورد ؛ با بخشش پسندیده اشه که اهوره مزدا ارزانی داد .
12
بشود که ایریمن گرامی همه گونه های بیماری ها و مرگ ها را ، همه ی جادوان و پریان را و همه ی جینی های تبهکار را فرو کوبد .
13-14
............................................................................................................................................................................................................................................................................( بندهای 19 و 20 و 21 فر 8)
قرآن کریم : با ترجمه مهدی الهی قمشهای
سورة الصافات
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ
وَالصَّافَّاتِ صَفًّا﴿۱﴾
فَالزَّاجِرَاتِ زَجْرًا﴿۲﴾
فَالتَّالِيَاتِ ذِكْرًا﴿۳﴾
إِنَّ إِلَـٰهَكُمْ لَوَاحِدٌ﴿۴﴾
رَّبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا وَرَبُّ الْمَشَارِقِ﴿۵﴾
إِنَّا زَيَّنَّا السَّمَاءَ الدُّنْيَا بِزِينَةٍ الْكَوَاكِبِ﴿۶﴾
وَحِفْظًا مِّن كُلِّ شَيْطَانٍ مَّارِدٍ﴿۷﴾
لَّا يَسَّمَّعُونَ إِلَى الْمَلَإِ الْأَعْلَىٰ وَيُقْذَفُونَ مِن كُلِّ جَانِبٍ﴿۸﴾
دُحُورًا ۖ وَلَهُمْ عَذَابٌ وَاصِبٌ﴿۹﴾
إِلَّا مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهَابٌ ثَاقِبٌ﴿۱۰﴾
فَاسْتَفْتِهِمْ أَهُمْ أَشَدُّ خَلْقًا أَم مَّنْ خَلَقْنَا ۚ إِنَّا خَلَقْنَاهُم مِّن طِينٍ لَّازِبٍ﴿۱۱﴾
بَلْ عَجِبْتَ وَيَسْخَرُونَ﴿۱۲﴾
وَإِذَا ذُكِّرُوا لَا يَذْكُرُونَ﴿۱۳﴾
وَإِذَا رَأَوْا آيَةً يَسْتَسْخِرُونَ﴿۱۴﴾
وَقَالُوا إِنْ هَـٰذَا إِلَّا سِحْرٌ مُّبِينٌ﴿۱۵﴾
أَإِذَا مِتْنَا وَكُنَّا تُرَابًا وَعِظَامًا أَإِنَّا لَمَبْعُوثُونَ﴿۱۶﴾
أَوَآبَاؤُنَا الْأَوَّلُونَ﴿۱۷﴾
قُلْ نَعَمْ وَأَنتُمْ دَاخِرُونَ﴿۱۸﴾
فَإِنَّمَا هِيَ زَجْرَةٌ وَاحِدَةٌ فَإِذَا هُمْ يَنظُرُونَ﴿۱۹﴾
وَقَالُوا يَا وَيْلَنَا هَـٰذَا يَوْمُ الدِّينِ﴿۲۰﴾
هَـٰذَا يَوْمُ الْفَصْلِ الَّذِي كُنتُم بِهِ تُكَذِّبُونَ﴿۲۱﴾
احْشُرُوا الَّذِينَ ظَلَمُوا وَأَزْوَاجَهُمْ وَمَا كَانُوا يَعْبُدُونَ﴿۲۲﴾
مِن دُونِ اللَّهِ فَاهْدُوهُمْ إِلَىٰ صِرَاطِ الْجَحِيمِ﴿۲۳﴾
وَقِفُوهُمْ ۖ إِنَّهُم مَّسْئُولُونَ﴿۲۴﴾
مَا لَكُمْ لَا تَنَاصَرُونَ﴿۲۵﴾
بَلْ هُمُ الْيَوْمَ مُسْتَسْلِمُونَ﴿۲۶﴾
وَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلَىٰ بَعْضٍ يَتَسَاءَلُونَ﴿۲۷﴾
قَالُوا إِنَّكُمْ كُنتُمْ تَأْتُونَنَا عَنِ الْيَمِينِ﴿۲۸﴾
قَالُوا بَل لَّمْ تَكُونُوا مُؤْمِنِينَ﴿۲۹﴾
وَمَا كَانَ لَنَا عَلَيْكُم مِّن سُلْطَانٍ ۖ بَلْ كُنتُمْ قَوْمًا طَاغِينَ﴿۳۰﴾
فَحَقَّ عَلَيْنَا قَوْلُ رَبِّنَا ۖ إِنَّا لَذَائِقُونَ﴿۳۱﴾
فَأَغْوَيْنَاكُمْ إِنَّا كُنَّا غَاوِينَ﴿۳۲﴾
فَإِنَّهُمْ يَوْمَئِذٍ فِي الْعَذَابِ مُشْتَرِكُونَ﴿۳۳﴾
إِنَّا كَذَٰلِكَ نَفْعَلُ بِالْمُجْرِمِينَ﴿۳۴﴾
إِنَّهُمْ كَانُوا إِذَا قِيلَ لَهُمْ لَا إِلَـٰهَ إِلَّا اللَّهُ يَسْتَكْبِرُونَ﴿۳۵﴾
وَيَقُولُونَ أَئِنَّا لَتَارِكُو آلِهَتِنَا لِشَاعِرٍ مَّجْنُونٍ﴿۳۶﴾
بَلْ جَاءَ بِالْحَقِّ وَصَدَّقَ الْمُرْسَلِينَ﴿۳۷﴾
إِنَّكُمْ لَذَائِقُو الْعَذَابِ الْأَلِيمِ﴿۳۸﴾
وَمَا تُجْزَوْنَ إِلَّا مَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ﴿۳۹﴾
إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ﴿۴۰﴾
أُولَـٰئِكَ لَهُمْ رِزْقٌ مَّعْلُومٌ﴿۴۱﴾
فَوَاكِهُ ۖ وَهُم مُّكْرَمُونَ﴿۴۲﴾
فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ﴿۴۳﴾
عَلَىٰ سُرُرٍ مُّتَقَابِلِينَ﴿۴۴﴾
يُطَافُ عَلَيْهِم بِكَأْسٍ مِّن مَّعِينٍ﴿۴۵﴾
بَيْضَاءَ لَذَّةٍ لِّلشَّارِبِينَ﴿۴۶﴾
لَا فِيهَا غَوْلٌ وَلَا هُمْ عَنْهَا يُنزَفُونَ﴿۴۷﴾
وَعِندَهُمْ قَاصِرَاتُ الطَّرْفِ عِينٌ﴿۴۸﴾
كَأَنَّهُنَّ بَيْضٌ مَّكْنُونٌ﴿۴۹﴾
فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلَىٰ بَعْضٍ يَتَسَاءَلُونَ﴿۵۰﴾
قَالَ قَائِلٌ مِّنْهُمْ إِنِّي كَانَ لِي قَرِينٌ﴿۵۱﴾
يَقُولُ أَإِنَّكَ لَمِنَ الْمُصَدِّقِينَ﴿۵۲﴾
أَإِذَا مِتْنَا وَكُنَّا تُرَابًا وَعِظَامًا أَإِنَّا لَمَدِينُونَ﴿۵۳﴾
قَالَ هَلْ أَنتُم مُّطَّلِعُونَ﴿۵۴﴾
فَاطَّلَعَ فَرَآهُ فِي سَوَاءِ الْجَحِيمِ﴿۵۵﴾
قَالَ تَاللَّهِ إِن كِدتَّ لَتُرْدِينِ﴿۵۶﴾
وَلَوْلَا نِعْمَةُ رَبِّي لَكُنتُ مِنَ الْمُحْضَرِينَ﴿۵۷﴾
أَفَمَا نَحْنُ بِمَيِّتِينَ﴿۵۸﴾
إِلَّا مَوْتَتَنَا الْأُولَىٰ وَمَا نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ﴿۵۹﴾
إِنَّ هَـٰذَا لَهُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ﴿۶۰﴾
لِمِثْلِ هَـٰذَا فَلْيَعْمَلِ الْعَامِلُونَ﴿۶۱﴾
أَذَٰلِكَ خَيْرٌ نُّزُلًا أَمْ شَجَرَةُ الزَّقُّومِ﴿۶۲﴾
إِنَّا جَعَلْنَاهَا فِتْنَةً لِّلظَّالِمِينَ﴿۶۳﴾
إِنَّهَا شَجَرَةٌ تَخْرُجُ فِي أَصْلِ الْجَحِيمِ﴿۶۴﴾
طَلْعُهَا كَأَنَّهُ رُءُوسُ الشَّيَاطِينِ﴿۶۵﴾
فَإِنَّهُمْ لَآكِلُونَ مِنْهَا فَمَالِئُونَ مِنْهَا الْبُطُونَ﴿۶۶﴾
ثُمَّ إِنَّ لَهُمْ عَلَيْهَا لَشَوْبًا مِّنْ حَمِيمٍ﴿۶۷﴾
ثُمَّ إِنَّ مَرْجِعَهُمْ لَإِلَى الْجَحِيمِ﴿۶۸﴾
إِنَّهُمْ أَلْفَوْا آبَاءَهُمْ ضَالِّينَ﴿۶۹﴾
فَهُمْ عَلَىٰ آثَارِهِمْ يُهْرَعُونَ﴿۷۰﴾
وَلَقَدْ ضَلَّ قَبْلَهُمْ أَكْثَرُ الْأَوَّلِينَ﴿۷۱﴾
وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا فِيهِم مُّنذِرِينَ﴿۷۲﴾
فَانظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُنذَرِينَ﴿۷۳﴾
إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ﴿۷۴﴾
وَلَقَدْ نَادَانَا نُوحٌ فَلَنِعْمَ الْمُجِيبُونَ﴿۷۵﴾
وَنَجَّيْنَاهُ وَأَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ﴿۷۶﴾
وَجَعَلْنَا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْبَاقِينَ﴿۷۷﴾
وَتَرَكْنَا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ﴿۷۸﴾
سَلَامٌ عَلَىٰ نُوحٍ فِي الْعَالَمِينَ﴿۷۹﴾
إِنَّا كَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ﴿۸۰﴾
إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِينَ﴿۸۱﴾
ثُمَّ أَغْرَقْنَا الْآخَرِينَ﴿۸۲﴾
وَإِنَّ مِن شِيعَتِهِ لَإِبْرَاهِيمَ﴿۸۳﴾
إِذْ جَاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ﴿۸۴﴾
إِذْ قَالَ لِأَبِيهِ وَقَوْمِهِ مَاذَا تَعْبُدُونَ﴿۸۵﴾
أَئِفْكًا آلِهَةً دُونَ اللَّهِ تُرِيدُونَ﴿۸۶﴾
فَمَا ظَنُّكُم بِرَبِّ الْعَالَمِينَ﴿۸۷﴾
فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي النُّجُومِ﴿۸۸﴾
فَقَالَ إِنِّي سَقِيمٌ﴿۸۹﴾
فَتَوَلَّوْا عَنْهُ مُدْبِرِينَ﴿۹۰﴾
فَرَاغَ إِلَىٰ آلِهَتِهِمْ فَقَالَ أَلَا تَأْكُلُونَ﴿۹۱﴾
مَا لَكُمْ لَا تَنطِقُونَ﴿۹۲﴾
فَرَاغَ عَلَيْهِمْ ضَرْبًا بِالْيَمِينِ﴿۹۳﴾
فَأَقْبَلُوا إِلَيْهِ يَزِفُّونَ﴿۹۴﴾
قَالَ أَتَعْبُدُونَ مَا تَنْحِتُونَ﴿۹۵﴾
وَاللَّهُ خَلَقَكُمْ وَمَا تَعْمَلُونَ﴿۹۶﴾
قَالُوا ابْنُوا لَهُ بُنْيَانًا فَأَلْقُوهُ فِي الْجَحِيمِ﴿۹۷﴾
فَأَرَادُوا بِهِ كَيْدًا فَجَعَلْنَاهُمُ الْأَسْفَلِينَ﴿۹۸﴾
وَقَالَ إِنِّي ذَاهِبٌ إِلَىٰ رَبِّي سَيَهْدِينِ﴿۹۹﴾
رَبِّ هَبْ لِي مِنَ الصَّالِحِينَ﴿۱۰۰﴾
فَبَشَّرْنَاهُ بِغُلَامٍ حَلِيمٍ﴿۱۰۱﴾
فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قَالَ يَا بُنَيَّ إِنِّي أَرَىٰ فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانظُرْ مَاذَا تَرَىٰ ۚ قَالَ يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ ۖ سَتَجِدُنِي إِن شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ﴿۱۰۲﴾
فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِينِ﴿۱۰۳﴾
وَنَادَيْنَاهُ أَن يَا إِبْرَاهِيمُ﴿۱۰۴﴾
قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيَا ۚ إِنَّا كَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ﴿۱۰۵﴾
إِنَّ هَـٰذَا لَهُوَ الْبَلَاءُ الْمُبِينُ﴿۱۰۶﴾
وَفَدَيْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ﴿۱۰۷﴾
وَتَرَكْنَا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ﴿۱۰۸﴾
سَلَامٌ عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ﴿۱۰۹﴾
كَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ﴿۱۱۰﴾
إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِينَ﴿۱۱۱﴾
وَبَشَّرْنَاهُ بِإِسْحَاقَ نَبِيًّا مِّنَ الصَّالِحِينَ﴿۱۱۲﴾
وَبَارَكْنَا عَلَيْهِ وَعَلَىٰ إِسْحَاقَ ۚ وَمِن ذُرِّيَّتِهِمَا مُحْسِنٌ وَظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ مُبِينٌ﴿۱۱۳﴾
وَلَقَدْ مَنَنَّا عَلَىٰ مُوسَىٰ وَهَارُونَ﴿۱۱۴﴾
وَنَجَّيْنَاهُمَا وَقَوْمَهُمَا مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ﴿۱۱۵﴾
وَنَصَرْنَاهُمْ فَكَانُوا هُمُ الْغَالِبِينَ﴿۱۱۶﴾
وَآتَيْنَاهُمَا الْكِتَابَ الْمُسْتَبِينَ﴿۱۱۷﴾
وَهَدَيْنَاهُمَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ﴿۱۱۸﴾
وَتَرَكْنَا عَلَيْهِمَا فِي الْآخِرِينَ﴿۱۱۹﴾
سَلَامٌ عَلَىٰ مُوسَىٰ وَهَارُونَ﴿۱۲۰﴾
إِنَّا كَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ﴿۱۲۱﴾
إِنَّهُمَا مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِينَ﴿۱۲۲﴾
وَإِنَّ إِلْيَاسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ﴿۱۲۳﴾
إِذْ قَالَ لِقَوْمِهِ أَلَا تَتَّقُونَ﴿۱۲۴﴾
أَتَدْعُونَ بَعْلًا وَتَذَرُونَ أَحْسَنَ الْخَالِقِينَ﴿۱۲۵﴾
اللَّهَ رَبَّكُمْ وَرَبَّ آبَائِكُمُ الْأَوَّلِينَ﴿۱۲۶﴾
فَكَذَّبُوهُ فَإِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ﴿۱۲۷﴾
إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ﴿۱۲۸﴾
وَتَرَكْنَا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ﴿۱۲۹﴾
سَلَامٌ عَلَىٰ إِلْ يَاسِينَ﴿۱۳۰﴾
إِنَّا كَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ﴿۱۳۱﴾
إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِينَ﴿۱۳۲﴾
وَإِنَّ لُوطًا لَّمِنَ الْمُرْسَلِينَ﴿۱۳۳﴾
إِذْ نَجَّيْنَاهُ وَأَهْلَهُ أَجْمَعِينَ﴿۱۳۴﴾
إِلَّا عَجُوزًا فِي الْغَابِرِينَ﴿۱۳۵﴾
ثُمَّ دَمَّرْنَا الْآخَرِينَ﴿۱۳۶﴾
وَإِنَّكُمْ لَتَمُرُّونَ عَلَيْهِم مُّصْبِحِينَ﴿۱۳۷﴾
وَبِاللَّيْلِ ۗ أَفَلَا تَعْقِلُونَ﴿۱۳۸﴾
وَإِنَّ يُونُسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ﴿۱۳۹﴾
إِذْ أَبَقَ إِلَى الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ﴿۱۴۰﴾
فَسَاهَمَ فَكَانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ﴿۱۴۱﴾
فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَهُوَ مُلِيمٌ﴿۱۴۲﴾
فَلَوْلَا أَنَّهُ كَانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ﴿۱۴۳﴾
لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلَىٰ يَوْمِ يُبْعَثُونَ﴿۱۴۴﴾
فَنَبَذْنَاهُ بِالْعَرَاءِ وَهُوَ سَقِيمٌ﴿۱۴۵﴾
وَأَنبَتْنَا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِّن يَقْطِينٍ﴿۱۴۶﴾
وَأَرْسَلْنَاهُ إِلَىٰ مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ﴿۱۴۷﴾
فَآمَنُوا فَمَتَّعْنَاهُمْ إِلَىٰ حِينٍ﴿۱۴۸﴾
فَاسْتَفْتِهِمْ أَلِرَبِّكَ الْبَنَاتُ وَلَهُمُ الْبَنُونَ﴿۱۴۹﴾
أَمْ خَلَقْنَا الْمَلَائِكَةَ إِنَاثًا وَهُمْ شَاهِدُونَ﴿۱۵۰﴾
أَلَا إِنَّهُم مِّنْ إِفْكِهِمْ لَيَقُولُونَ﴿۱۵۱﴾
وَلَدَ اللَّهُ وَإِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ﴿۱۵۲﴾
أَصْطَفَى الْبَنَاتِ عَلَى الْبَنِينَ﴿۱۵۳﴾
مَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ﴿۱۵۴﴾
أَفَلَا تَذَكَّرُونَ﴿۱۵۵﴾
أَمْ لَكُمْ سُلْطَانٌ مُّبِينٌ﴿۱۵۶﴾
فَأْتُوا بِكِتَابِكُمْ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ﴿۱۵۷﴾
وَجَعَلُوا بَيْنَهُ وَبَيْنَ الْجِنَّةِ نَسَبًا ۚ وَلَقَدْ عَلِمَتِ الْجِنَّةُ إِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ﴿۱۵۸﴾
سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ﴿۱۵۹﴾
إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ﴿۱۶۰﴾
فَإِنَّكُمْ وَمَا تَعْبُدُونَ﴿۱۶۱﴾
مَا أَنتُمْ عَلَيْهِ بِفَاتِنِينَ﴿۱۶۲﴾
إِلَّا مَنْ هُوَ صَالِ الْجَحِيمِ﴿۱۶۳﴾
وَمَا مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقَامٌ مَّعْلُومٌ﴿۱۶۴﴾
وَإِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ﴿۱۶۵﴾
وَإِنَّا لَنَحْنُ الْمُسَبِّحُونَ﴿۱۶۶﴾
وَإِن كَانُوا لَيَقُولُونَ﴿۱۶۷﴾
لَوْ أَنَّ عِندَنَا ذِكْرًا مِّنَ الْأَوَّلِينَ﴿۱۶۸﴾
لَكُنَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ﴿۱۶۹﴾
فَكَفَرُوا بِهِ ۖ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ﴿۱۷۰﴾
وَلَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنَا لِعِبَادِنَا الْمُرْسَلِينَ﴿۱۷۱﴾
إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنصُورُونَ﴿۱۷۲﴾
وَإِنَّ جُندَنَا لَهُمُ الْغَالِبُونَ﴿۱۷۳﴾
فَتَوَلَّ عَنْهُمْ حَتَّىٰ حِينٍ﴿۱۷۴﴾
وَأَبْصِرْهُمْ فَسَوْفَ يُبْصِرُونَ﴿۱۷۵﴾
أَفَبِعَذَابِنَا يَسْتَعْجِلُونَ﴿۱۷۶﴾
فَإِذَا نَزَلَ بِسَاحَتِهِمْ فَسَاءَ صَبَاحُ الْمُنذَرِينَ﴿۱۷۷﴾
وَتَوَلَّ عَنْهُمْ حَتَّىٰ حِينٍ﴿۱۷۸﴾
وَأَبْصِرْ فَسَوْفَ يُبْصِرُونَ﴿۱۷۹﴾
سُبْحَانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ﴿۱۸۰﴾
وَسَلَامٌ عَلَى الْمُرْسَلِينَ﴿۱۸۱﴾
وَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ﴿۱۸۲﴾
وَالصَّافَّاتِ صَفًّا﴿۱﴾
فَالزَّاجِرَاتِ زَجْرًا﴿۲﴾
فَالتَّالِيَاتِ ذِكْرًا﴿۳﴾
إِنَّ إِلَـٰهَكُمْ لَوَاحِدٌ﴿۴﴾
رَّبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا وَرَبُّ الْمَشَارِقِ﴿۵﴾
إِنَّا زَيَّنَّا السَّمَاءَ الدُّنْيَا بِزِينَةٍ الْكَوَاكِبِ﴿۶﴾
وَحِفْظًا مِّن كُلِّ شَيْطَانٍ مَّارِدٍ﴿۷﴾
لَّا يَسَّمَّعُونَ إِلَى الْمَلَإِ الْأَعْلَىٰ وَيُقْذَفُونَ مِن كُلِّ جَانِبٍ﴿۸﴾
دُحُورًا ۖ وَلَهُمْ عَذَابٌ وَاصِبٌ﴿۹﴾
إِلَّا مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهَابٌ ثَاقِبٌ﴿۱۰﴾
فَاسْتَفْتِهِمْ أَهُمْ أَشَدُّ خَلْقًا أَم مَّنْ خَلَقْنَا ۚ إِنَّا خَلَقْنَاهُم مِّن طِينٍ لَّازِبٍ﴿۱۱﴾
بَلْ عَجِبْتَ وَيَسْخَرُونَ﴿۱۲﴾
وَإِذَا ذُكِّرُوا لَا يَذْكُرُونَ﴿۱۳﴾
وَإِذَا رَأَوْا آيَةً يَسْتَسْخِرُونَ﴿۱۴﴾
وَقَالُوا إِنْ هَـٰذَا إِلَّا سِحْرٌ مُّبِينٌ﴿۱۵﴾
أَإِذَا مِتْنَا وَكُنَّا تُرَابًا وَعِظَامًا أَإِنَّا لَمَبْعُوثُونَ﴿۱۶﴾
أَوَآبَاؤُنَا الْأَوَّلُونَ﴿۱۷﴾
قُلْ نَعَمْ وَأَنتُمْ دَاخِرُونَ﴿۱۸﴾
فَإِنَّمَا هِيَ زَجْرَةٌ وَاحِدَةٌ فَإِذَا هُمْ يَنظُرُونَ﴿۱۹﴾
وَقَالُوا يَا وَيْلَنَا هَـٰذَا يَوْمُ الدِّينِ﴿۲۰﴾
هَـٰذَا يَوْمُ الْفَصْلِ الَّذِي كُنتُم بِهِ تُكَذِّبُونَ﴿۲۱﴾
احْشُرُوا الَّذِينَ ظَلَمُوا وَأَزْوَاجَهُمْ وَمَا كَانُوا يَعْبُدُونَ﴿۲۲﴾
مِن دُونِ اللَّهِ فَاهْدُوهُمْ إِلَىٰ صِرَاطِ الْجَحِيمِ﴿۲۳﴾
وَقِفُوهُمْ ۖ إِنَّهُم مَّسْئُولُونَ﴿۲۴﴾
مَا لَكُمْ لَا تَنَاصَرُونَ﴿۲۵﴾
بَلْ هُمُ الْيَوْمَ مُسْتَسْلِمُونَ﴿۲۶﴾
وَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلَىٰ بَعْضٍ يَتَسَاءَلُونَ﴿۲۷﴾
قَالُوا إِنَّكُمْ كُنتُمْ تَأْتُونَنَا عَنِ الْيَمِينِ﴿۲۸﴾
قَالُوا بَل لَّمْ تَكُونُوا مُؤْمِنِينَ﴿۲۹﴾
وَمَا كَانَ لَنَا عَلَيْكُم مِّن سُلْطَانٍ ۖ بَلْ كُنتُمْ قَوْمًا طَاغِينَ﴿۳۰﴾
فَحَقَّ عَلَيْنَا قَوْلُ رَبِّنَا ۖ إِنَّا لَذَائِقُونَ﴿۳۱﴾
فَأَغْوَيْنَاكُمْ إِنَّا كُنَّا غَاوِينَ﴿۳۲﴾
فَإِنَّهُمْ يَوْمَئِذٍ فِي الْعَذَابِ مُشْتَرِكُونَ﴿۳۳﴾
إِنَّا كَذَٰلِكَ نَفْعَلُ بِالْمُجْرِمِينَ﴿۳۴﴾
إِنَّهُمْ كَانُوا إِذَا قِيلَ لَهُمْ لَا إِلَـٰهَ إِلَّا اللَّهُ يَسْتَكْبِرُونَ﴿۳۵﴾
وَيَقُولُونَ أَئِنَّا لَتَارِكُو آلِهَتِنَا لِشَاعِرٍ مَّجْنُونٍ﴿۳۶﴾
بَلْ جَاءَ بِالْحَقِّ وَصَدَّقَ الْمُرْسَلِينَ﴿۳۷﴾
إِنَّكُمْ لَذَائِقُو الْعَذَابِ الْأَلِيمِ﴿۳۸﴾
وَمَا تُجْزَوْنَ إِلَّا مَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ﴿۳۹﴾
إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ﴿۴۰﴾
أُولَـٰئِكَ لَهُمْ رِزْقٌ مَّعْلُومٌ﴿۴۱﴾
فَوَاكِهُ ۖ وَهُم مُّكْرَمُونَ﴿۴۲﴾
فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ﴿۴۳﴾
عَلَىٰ سُرُرٍ مُّتَقَابِلِينَ﴿۴۴﴾
يُطَافُ عَلَيْهِم بِكَأْسٍ مِّن مَّعِينٍ﴿۴۵﴾
بَيْضَاءَ لَذَّةٍ لِّلشَّارِبِينَ﴿۴۶﴾
لَا فِيهَا غَوْلٌ وَلَا هُمْ عَنْهَا يُنزَفُونَ﴿۴۷﴾
وَعِندَهُمْ قَاصِرَاتُ الطَّرْفِ عِينٌ﴿۴۸﴾
كَأَنَّهُنَّ بَيْضٌ مَّكْنُونٌ﴿۴۹﴾
فَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلَىٰ بَعْضٍ يَتَسَاءَلُونَ﴿۵۰﴾
قَالَ قَائِلٌ مِّنْهُمْ إِنِّي كَانَ لِي قَرِينٌ﴿۵۱﴾
يَقُولُ أَإِنَّكَ لَمِنَ الْمُصَدِّقِينَ﴿۵۲﴾
أَإِذَا مِتْنَا وَكُنَّا تُرَابًا وَعِظَامًا أَإِنَّا لَمَدِينُونَ﴿۵۳﴾
قَالَ هَلْ أَنتُم مُّطَّلِعُونَ﴿۵۴﴾
فَاطَّلَعَ فَرَآهُ فِي سَوَاءِ الْجَحِيمِ﴿۵۵﴾
قَالَ تَاللَّهِ إِن كِدتَّ لَتُرْدِينِ﴿۵۶﴾
وَلَوْلَا نِعْمَةُ رَبِّي لَكُنتُ مِنَ الْمُحْضَرِينَ﴿۵۷﴾
أَفَمَا نَحْنُ بِمَيِّتِينَ﴿۵۸﴾
إِلَّا مَوْتَتَنَا الْأُولَىٰ وَمَا نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ﴿۵۹﴾
إِنَّ هَـٰذَا لَهُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ﴿۶۰﴾
لِمِثْلِ هَـٰذَا فَلْيَعْمَلِ الْعَامِلُونَ﴿۶۱﴾
أَذَٰلِكَ خَيْرٌ نُّزُلًا أَمْ شَجَرَةُ الزَّقُّومِ﴿۶۲﴾
إِنَّا جَعَلْنَاهَا فِتْنَةً لِّلظَّالِمِينَ﴿۶۳﴾
إِنَّهَا شَجَرَةٌ تَخْرُجُ فِي أَصْلِ الْجَحِيمِ﴿۶۴﴾
طَلْعُهَا كَأَنَّهُ رُءُوسُ الشَّيَاطِينِ﴿۶۵﴾
فَإِنَّهُمْ لَآكِلُونَ مِنْهَا فَمَالِئُونَ مِنْهَا الْبُطُونَ﴿۶۶﴾
ثُمَّ إِنَّ لَهُمْ عَلَيْهَا لَشَوْبًا مِّنْ حَمِيمٍ﴿۶۷﴾
ثُمَّ إِنَّ مَرْجِعَهُمْ لَإِلَى الْجَحِيمِ﴿۶۸﴾
إِنَّهُمْ أَلْفَوْا آبَاءَهُمْ ضَالِّينَ﴿۶۹﴾
فَهُمْ عَلَىٰ آثَارِهِمْ يُهْرَعُونَ﴿۷۰﴾
وَلَقَدْ ضَلَّ قَبْلَهُمْ أَكْثَرُ الْأَوَّلِينَ﴿۷۱﴾
وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا فِيهِم مُّنذِرِينَ﴿۷۲﴾
فَانظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُنذَرِينَ﴿۷۳﴾
إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ﴿۷۴﴾
وَلَقَدْ نَادَانَا نُوحٌ فَلَنِعْمَ الْمُجِيبُونَ﴿۷۵﴾
وَنَجَّيْنَاهُ وَأَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ﴿۷۶﴾
وَجَعَلْنَا ذُرِّيَّتَهُ هُمُ الْبَاقِينَ﴿۷۷﴾
وَتَرَكْنَا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ﴿۷۸﴾
سَلَامٌ عَلَىٰ نُوحٍ فِي الْعَالَمِينَ﴿۷۹﴾
إِنَّا كَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ﴿۸۰﴾
إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِينَ﴿۸۱﴾
ثُمَّ أَغْرَقْنَا الْآخَرِينَ﴿۸۲﴾
وَإِنَّ مِن شِيعَتِهِ لَإِبْرَاهِيمَ﴿۸۳﴾
إِذْ جَاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ﴿۸۴﴾
إِذْ قَالَ لِأَبِيهِ وَقَوْمِهِ مَاذَا تَعْبُدُونَ﴿۸۵﴾
أَئِفْكًا آلِهَةً دُونَ اللَّهِ تُرِيدُونَ﴿۸۶﴾
فَمَا ظَنُّكُم بِرَبِّ الْعَالَمِينَ﴿۸۷﴾
فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي النُّجُومِ﴿۸۸﴾
فَقَالَ إِنِّي سَقِيمٌ﴿۸۹﴾
فَتَوَلَّوْا عَنْهُ مُدْبِرِينَ﴿۹۰﴾
فَرَاغَ إِلَىٰ آلِهَتِهِمْ فَقَالَ أَلَا تَأْكُلُونَ﴿۹۱﴾
مَا لَكُمْ لَا تَنطِقُونَ﴿۹۲﴾
فَرَاغَ عَلَيْهِمْ ضَرْبًا بِالْيَمِينِ﴿۹۳﴾
فَأَقْبَلُوا إِلَيْهِ يَزِفُّونَ﴿۹۴﴾
قَالَ أَتَعْبُدُونَ مَا تَنْحِتُونَ﴿۹۵﴾
وَاللَّهُ خَلَقَكُمْ وَمَا تَعْمَلُونَ﴿۹۶﴾
قَالُوا ابْنُوا لَهُ بُنْيَانًا فَأَلْقُوهُ فِي الْجَحِيمِ﴿۹۷﴾
فَأَرَادُوا بِهِ كَيْدًا فَجَعَلْنَاهُمُ الْأَسْفَلِينَ﴿۹۸﴾
وَقَالَ إِنِّي ذَاهِبٌ إِلَىٰ رَبِّي سَيَهْدِينِ﴿۹۹﴾
رَبِّ هَبْ لِي مِنَ الصَّالِحِينَ﴿۱۰۰﴾
فَبَشَّرْنَاهُ بِغُلَامٍ حَلِيمٍ﴿۱۰۱﴾
فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قَالَ يَا بُنَيَّ إِنِّي أَرَىٰ فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانظُرْ مَاذَا تَرَىٰ ۚ قَالَ يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ ۖ سَتَجِدُنِي إِن شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ﴿۱۰۲﴾
فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِينِ﴿۱۰۳﴾
وَنَادَيْنَاهُ أَن يَا إِبْرَاهِيمُ﴿۱۰۴﴾
قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيَا ۚ إِنَّا كَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ﴿۱۰۵﴾
إِنَّ هَـٰذَا لَهُوَ الْبَلَاءُ الْمُبِينُ﴿۱۰۶﴾
وَفَدَيْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ﴿۱۰۷﴾
وَتَرَكْنَا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ﴿۱۰۸﴾
سَلَامٌ عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ﴿۱۰۹﴾
كَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ﴿۱۱۰﴾
إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِينَ﴿۱۱۱﴾
وَبَشَّرْنَاهُ بِإِسْحَاقَ نَبِيًّا مِّنَ الصَّالِحِينَ﴿۱۱۲﴾
وَبَارَكْنَا عَلَيْهِ وَعَلَىٰ إِسْحَاقَ ۚ وَمِن ذُرِّيَّتِهِمَا مُحْسِنٌ وَظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ مُبِينٌ﴿۱۱۳﴾
وَلَقَدْ مَنَنَّا عَلَىٰ مُوسَىٰ وَهَارُونَ﴿۱۱۴﴾
وَنَجَّيْنَاهُمَا وَقَوْمَهُمَا مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ﴿۱۱۵﴾
وَنَصَرْنَاهُمْ فَكَانُوا هُمُ الْغَالِبِينَ﴿۱۱۶﴾
وَآتَيْنَاهُمَا الْكِتَابَ الْمُسْتَبِينَ﴿۱۱۷﴾
وَهَدَيْنَاهُمَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ﴿۱۱۸﴾
وَتَرَكْنَا عَلَيْهِمَا فِي الْآخِرِينَ﴿۱۱۹﴾
سَلَامٌ عَلَىٰ مُوسَىٰ وَهَارُونَ﴿۱۲۰﴾
إِنَّا كَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ﴿۱۲۱﴾
إِنَّهُمَا مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِينَ﴿۱۲۲﴾
وَإِنَّ إِلْيَاسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ﴿۱۲۳﴾
إِذْ قَالَ لِقَوْمِهِ أَلَا تَتَّقُونَ﴿۱۲۴﴾
أَتَدْعُونَ بَعْلًا وَتَذَرُونَ أَحْسَنَ الْخَالِقِينَ﴿۱۲۵﴾
اللَّهَ رَبَّكُمْ وَرَبَّ آبَائِكُمُ الْأَوَّلِينَ﴿۱۲۶﴾
فَكَذَّبُوهُ فَإِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ﴿۱۲۷﴾
إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ﴿۱۲۸﴾
وَتَرَكْنَا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ﴿۱۲۹﴾
سَلَامٌ عَلَىٰ إِلْ يَاسِينَ﴿۱۳۰﴾
إِنَّا كَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ﴿۱۳۱﴾
إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِينَ﴿۱۳۲﴾
وَإِنَّ لُوطًا لَّمِنَ الْمُرْسَلِينَ﴿۱۳۳﴾
إِذْ نَجَّيْنَاهُ وَأَهْلَهُ أَجْمَعِينَ﴿۱۳۴﴾
إِلَّا عَجُوزًا فِي الْغَابِرِينَ﴿۱۳۵﴾
ثُمَّ دَمَّرْنَا الْآخَرِينَ﴿۱۳۶﴾
وَإِنَّكُمْ لَتَمُرُّونَ عَلَيْهِم مُّصْبِحِينَ﴿۱۳۷﴾
وَبِاللَّيْلِ ۗ أَفَلَا تَعْقِلُونَ﴿۱۳۸﴾
وَإِنَّ يُونُسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ﴿۱۳۹﴾
إِذْ أَبَقَ إِلَى الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ﴿۱۴۰﴾
فَسَاهَمَ فَكَانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ﴿۱۴۱﴾
فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَهُوَ مُلِيمٌ﴿۱۴۲﴾
فَلَوْلَا أَنَّهُ كَانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ﴿۱۴۳﴾
لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلَىٰ يَوْمِ يُبْعَثُونَ﴿۱۴۴﴾
فَنَبَذْنَاهُ بِالْعَرَاءِ وَهُوَ سَقِيمٌ﴿۱۴۵﴾
وَأَنبَتْنَا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِّن يَقْطِينٍ﴿۱۴۶﴾
وَأَرْسَلْنَاهُ إِلَىٰ مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ﴿۱۴۷﴾
فَآمَنُوا فَمَتَّعْنَاهُمْ إِلَىٰ حِينٍ﴿۱۴۸﴾
فَاسْتَفْتِهِمْ أَلِرَبِّكَ الْبَنَاتُ وَلَهُمُ الْبَنُونَ﴿۱۴۹﴾
أَمْ خَلَقْنَا الْمَلَائِكَةَ إِنَاثًا وَهُمْ شَاهِدُونَ﴿۱۵۰﴾
أَلَا إِنَّهُم مِّنْ إِفْكِهِمْ لَيَقُولُونَ﴿۱۵۱﴾
وَلَدَ اللَّهُ وَإِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ﴿۱۵۲﴾
أَصْطَفَى الْبَنَاتِ عَلَى الْبَنِينَ﴿۱۵۳﴾
مَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ﴿۱۵۴﴾
أَفَلَا تَذَكَّرُونَ﴿۱۵۵﴾
أَمْ لَكُمْ سُلْطَانٌ مُّبِينٌ﴿۱۵۶﴾
فَأْتُوا بِكِتَابِكُمْ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ﴿۱۵۷﴾
وَجَعَلُوا بَيْنَهُ وَبَيْنَ الْجِنَّةِ نَسَبًا ۚ وَلَقَدْ عَلِمَتِ الْجِنَّةُ إِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ﴿۱۵۸﴾
سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ﴿۱۵۹﴾
إِلَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ﴿۱۶۰﴾
فَإِنَّكُمْ وَمَا تَعْبُدُونَ﴿۱۶۱﴾
مَا أَنتُمْ عَلَيْهِ بِفَاتِنِينَ﴿۱۶۲﴾
إِلَّا مَنْ هُوَ صَالِ الْجَحِيمِ﴿۱۶۳﴾
وَمَا مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقَامٌ مَّعْلُومٌ﴿۱۶۴﴾
وَإِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ﴿۱۶۵﴾
وَإِنَّا لَنَحْنُ الْمُسَبِّحُونَ﴿۱۶۶﴾
وَإِن كَانُوا لَيَقُولُونَ﴿۱۶۷﴾
لَوْ أَنَّ عِندَنَا ذِكْرًا مِّنَ الْأَوَّلِينَ﴿۱۶۸﴾
لَكُنَّا عِبَادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ﴿۱۶۹﴾
فَكَفَرُوا بِهِ ۖ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ﴿۱۷۰﴾
وَلَقَدْ سَبَقَتْ كَلِمَتُنَا لِعِبَادِنَا الْمُرْسَلِينَ﴿۱۷۱﴾
إِنَّهُمْ لَهُمُ الْمَنصُورُونَ﴿۱۷۲﴾
وَإِنَّ جُندَنَا لَهُمُ الْغَالِبُونَ﴿۱۷۳﴾
فَتَوَلَّ عَنْهُمْ حَتَّىٰ حِينٍ﴿۱۷۴﴾
وَأَبْصِرْهُمْ فَسَوْفَ يُبْصِرُونَ﴿۱۷۵﴾
أَفَبِعَذَابِنَا يَسْتَعْجِلُونَ﴿۱۷۶﴾
فَإِذَا نَزَلَ بِسَاحَتِهِمْ فَسَاءَ صَبَاحُ الْمُنذَرِينَ﴿۱۷۷﴾
وَتَوَلَّ عَنْهُمْ حَتَّىٰ حِينٍ﴿۱۷۸﴾
وَأَبْصِرْ فَسَوْفَ يُبْصِرُونَ﴿۱۷۹﴾
سُبْحَانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ﴿۱۸۰﴾
وَسَلَامٌ عَلَى الْمُرْسَلِينَ﴿۱۸۱﴾
وَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ﴿۱۸۲﴾