عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
تا مسند کفر اندر اسلام نهادستی
در کام دلم زهری ناکام نهادستی
زلف تو نیارامد یکساعت و دلها را
در حلقهٔ مشکینش آرام نهادستی
از چهرهٔ خود باغی بر خاص گشادستی
وز غمزهٔ خود داغی بر عام نهادستی
در عالم حسن خود بیمنت گردونی
هم صبح نمودستی هم شام نهادستی
بر جرم مه تابان مرغان حقیقت را
هم دانه فگندستی هم دام نهادستی
در مجلس طنازی بر دست گرانجانان
از بهر سبکباری صد جام نهادستی
شوریده نمیخواندند زین بیش سنایی را
شوریده سنایی را تو نام نهادستی
در کام دلم زهری ناکام نهادستی
زلف تو نیارامد یکساعت و دلها را
در حلقهٔ مشکینش آرام نهادستی
از چهرهٔ خود باغی بر خاص گشادستی
وز غمزهٔ خود داغی بر عام نهادستی
در عالم حسن خود بیمنت گردونی
هم صبح نمودستی هم شام نهادستی
بر جرم مه تابان مرغان حقیقت را
هم دانه فگندستی هم دام نهادستی
در مجلس طنازی بر دست گرانجانان
از بهر سبکباری صد جام نهادستی
شوریده نمیخواندند زین بیش سنایی را
شوریده سنایی را تو نام نهادستی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
انصاف بده که نیک یاری
زو هیچ مگو که خوش نگاری
در رود زدن شکر سماعی
در گوی زدن شکر سواری
مه جبهت و آفتاب رویی
زهره دل و مشتری عذاری
بنوشت زمانه گویی آنجا
در جانت کتاب بردباری
بنگاشت خدای گویی اینجا
در دیدهت نقش حقگزاری
از لعل تو هست عاقلان را
یک نوش و هزار گونه خواری
در جزع تو هست عاشقان را
یک غمزه و صد هزار خواری
جز غمزهٔ تو که دید هرگز
یک ناوک و صد جهان حصاری
جز خندهٔ تو که داشت در دهر
یک شکر و نه فلک شکاری
در رزم تو هیچ دل نپوشد
بر تن زره ستیزهکاری
در بزم تو هیچ شه ندارد
بر سر کله بزرگواری
ای شوخ سیهگری که از تو
کم دید کسی سپیدکاری
از ابجد برتری ازیراک
نی یک نه دو نه سه نه چهاری
سرمازدگان آب و گل را
در جمله بهار در بهاری
جان و دل و دین بنده با تست
تا اینهمه را چگونه داری
چون بازسپید دلفریبی
چون شیرسیاه جانشکاری
تا پای من اندرین میانست
دستی به سرم فرو نیاری
من پای فرو نهادم ایراک
دانم سر پای من نداری
دشنام دهی که ای سنایی
بس خوش سخن و بزرگواری
هر چند جواب شرط من نیست
با این همه صد هزار باری
زو هیچ مگو که خوش نگاری
در رود زدن شکر سماعی
در گوی زدن شکر سواری
مه جبهت و آفتاب رویی
زهره دل و مشتری عذاری
بنوشت زمانه گویی آنجا
در جانت کتاب بردباری
بنگاشت خدای گویی اینجا
در دیدهت نقش حقگزاری
از لعل تو هست عاقلان را
یک نوش و هزار گونه خواری
در جزع تو هست عاشقان را
یک غمزه و صد هزار خواری
جز غمزهٔ تو که دید هرگز
یک ناوک و صد جهان حصاری
جز خندهٔ تو که داشت در دهر
یک شکر و نه فلک شکاری
در رزم تو هیچ دل نپوشد
بر تن زره ستیزهکاری
در بزم تو هیچ شه ندارد
بر سر کله بزرگواری
ای شوخ سیهگری که از تو
کم دید کسی سپیدکاری
از ابجد برتری ازیراک
نی یک نه دو نه سه نه چهاری
سرمازدگان آب و گل را
در جمله بهار در بهاری
جان و دل و دین بنده با تست
تا اینهمه را چگونه داری
چون بازسپید دلفریبی
چون شیرسیاه جانشکاری
تا پای من اندرین میانست
دستی به سرم فرو نیاری
من پای فرو نهادم ایراک
دانم سر پای من نداری
دشنام دهی که ای سنایی
بس خوش سخن و بزرگواری
هر چند جواب شرط من نیست
با این همه صد هزار باری
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح امین الملة قاضی عبدالودودبن عبدالصمد
ای چو نعمانبن ثابت در شریعت مقتدا
وی بحجت پیشوای شرع و دین مصطفا
از تو روشن راه حجت همچو گردون از نجوم
از تو شادان اهل سنت همچو بیمار از شفا
کس ندیده میل در حکمت چو در گردون فساد
کس ندیده جور در صدرت چو در جنت وبا
بدر دین از نور آثار تو میگردد منیر
شاخ حرص از ابر احسان تو مییابد نما
هر که شاگرد تو شد هرگز نگردد مبتدع
هر که مداح تو شد هرگز نگردد بینوا
ملک شرع مصطفا آراستی از عدل و علم
همچنان چون بوستانها را به فروردین صبا
بدعت و الحاد و کفر از فر تو گمنام شد
شاد باش ای پیشکار دین و دنیا مرحبا
تا گریبان قدر بگشاد، چرخ آب گون
پاک دامنتر ز تو قاضی ندید اندر قضا
گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم
پیش ازین، لیکن ز فر عدلت اندر عهد ما
آن چنان شد خاندان حکم کز بیم خدای
میکند مر خاک را از باد، عدل تو جدا
شد قوی دست آنچنان انصاف کز روی ستم
شمع را نکشد همی بی امر تو باد هوا
روز و شب هستند همچون مادران مهربان
در دعای نیک تو هم مدعی هم مدعا
دستها برداشته، عمر تو خواهان از خدای
از برای پایداریت اهل شهر و روستا
چون به شاهین قضا انصاف سنجیگاه حکم
جبرئیل از سد ره گوید با ملایک در ملا
حشمت قاضی امین باید، درین ره بدرقه
دانش قاضی امین زیبد، درین در پادشا
رایت دین هر زمان عالی همی گردد ز تو
ای نکو نام از تو شهر و ملک شاهنشه علا
هر کسی صدر قضا جوید بیانصاف و عدل
لیک داند شاه ما از دانش و عقل و دها
گرگ را بر میش کردن قهرمان، باشد ز جهل
گربه را بر پیه کردن پاسبان، باشد خطا
از لقا و صدر و باد و داد و برد ابر دو ریش
هیچ جاهل کی شدست اندر شریعت مقتدا
علم و اصل و عدل و تقوی، باید اندر شغل حکم
ور نه شوخی را به عالم، نیست حد و منتها
دان که هر کو صدر دین بیعلم جوید نزد عقل
بر نشان جهل او، خود قول او باشد گوا
خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم
معجزی باری بباید تا کند چوب اژدها
هر کسی قاضی نگردد، بیستحقاق از لباس
هرکسی موسی نگردد بینبوت از عصا
دانش عبدالودودی باید اندر طبع و لفظ
تا بود مر مرد را، در صدر دین، زیب و بها
ور نه بس فخری نباشد مر سها را از فلک
چون ندارد نور چون خورشید و مه نجم سها
از قلب مفتی نگردد بیتعلم هیچ کس
علم باید تا کند درد حماقت را دوا
صد علی در کوی ما بیشست با زیب و جمال
لیک یک تن را نخواند هیچ عاقل مرتضا
حاسدت روزهٔ خموشی نذر کرد از عاجزی
تا تو بر جایی و بادت تا به یومالدین بقا
تا خمش باشد حسودت، زان که تا بر چرخ شمس
جلوهگر باشد، نباشد روزه بگشودن روا
ای نبیرهٔ قاضی با محمدت محمود، آنک
بود چون تو پاک طبع و پاک دین و پارسا
دان که از فر تو و از دولت مسعود شاه
ملک دین شد با صیانت، کار دین شد با نوا
شاه ما محمودی و تو نیز محمودی چو او
شاد باش ای جان ما پیش دو محمودی فدا
ملک چون در خانهٔ محمودیان زیبد همی
همچنان در خانهٔ محمودیان زیبد قضا
هیچ چشم از هیچ قاضی آن ندید اندر جهان
کز تو دید این چشم من ز انعام و احسان و سخا
لیک اگر همچون به خیلا بودی آن وعده دراز
گر دو چندان صله بودی، هم هبا بودی، هبا
هر عطا کاندر برات وعده افتاد ای بزرگ
آن عطا نبود که باشد مایهٔ رنج و عنا
لاجرم هر جا که رفتم نزد هر آزاد مرد
من ثنا گفتم ترا، وان کو شنید از من دعا
درها در رشته کردم بهر شکرت کز خرد
جوهری عقل داند کرد آن در را بها
تو مرا این شکر و ثناها را غنیمت دان از آنک
بر صحیفهٔ عمر نبود یادگاری چون ثنا
تا بیابد حاجی و غازی همی اندر دو اصل
در مناسک حکم حج وندر سیر حکم غزا
از چنین ارکانها چون حاجیان بادت ثواب
وز چنین انصافها چون غازیان بادت جزا
باد شام حاسدت تا روز عقبی بیصباح
باد صبح تا صحت چون روز محشر بی مسا
بادی اندر دولت و اقبال، تا باشد همی
از ثنا و شکر و مدح تو سنایی را سنا
وی بحجت پیشوای شرع و دین مصطفا
از تو روشن راه حجت همچو گردون از نجوم
از تو شادان اهل سنت همچو بیمار از شفا
کس ندیده میل در حکمت چو در گردون فساد
کس ندیده جور در صدرت چو در جنت وبا
بدر دین از نور آثار تو میگردد منیر
شاخ حرص از ابر احسان تو مییابد نما
هر که شاگرد تو شد هرگز نگردد مبتدع
هر که مداح تو شد هرگز نگردد بینوا
ملک شرع مصطفا آراستی از عدل و علم
همچنان چون بوستانها را به فروردین صبا
بدعت و الحاد و کفر از فر تو گمنام شد
شاد باش ای پیشکار دین و دنیا مرحبا
تا گریبان قدر بگشاد، چرخ آب گون
پاک دامنتر ز تو قاضی ندید اندر قضا
گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم
پیش ازین، لیکن ز فر عدلت اندر عهد ما
آن چنان شد خاندان حکم کز بیم خدای
میکند مر خاک را از باد، عدل تو جدا
شد قوی دست آنچنان انصاف کز روی ستم
شمع را نکشد همی بی امر تو باد هوا
روز و شب هستند همچون مادران مهربان
در دعای نیک تو هم مدعی هم مدعا
دستها برداشته، عمر تو خواهان از خدای
از برای پایداریت اهل شهر و روستا
چون به شاهین قضا انصاف سنجیگاه حکم
جبرئیل از سد ره گوید با ملایک در ملا
حشمت قاضی امین باید، درین ره بدرقه
دانش قاضی امین زیبد، درین در پادشا
رایت دین هر زمان عالی همی گردد ز تو
ای نکو نام از تو شهر و ملک شاهنشه علا
هر کسی صدر قضا جوید بیانصاف و عدل
لیک داند شاه ما از دانش و عقل و دها
گرگ را بر میش کردن قهرمان، باشد ز جهل
گربه را بر پیه کردن پاسبان، باشد خطا
از لقا و صدر و باد و داد و برد ابر دو ریش
هیچ جاهل کی شدست اندر شریعت مقتدا
علم و اصل و عدل و تقوی، باید اندر شغل حکم
ور نه شوخی را به عالم، نیست حد و منتها
دان که هر کو صدر دین بیعلم جوید نزد عقل
بر نشان جهل او، خود قول او باشد گوا
خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم
معجزی باری بباید تا کند چوب اژدها
هر کسی قاضی نگردد، بیستحقاق از لباس
هرکسی موسی نگردد بینبوت از عصا
دانش عبدالودودی باید اندر طبع و لفظ
تا بود مر مرد را، در صدر دین، زیب و بها
ور نه بس فخری نباشد مر سها را از فلک
چون ندارد نور چون خورشید و مه نجم سها
از قلب مفتی نگردد بیتعلم هیچ کس
علم باید تا کند درد حماقت را دوا
صد علی در کوی ما بیشست با زیب و جمال
لیک یک تن را نخواند هیچ عاقل مرتضا
حاسدت روزهٔ خموشی نذر کرد از عاجزی
تا تو بر جایی و بادت تا به یومالدین بقا
تا خمش باشد حسودت، زان که تا بر چرخ شمس
جلوهگر باشد، نباشد روزه بگشودن روا
ای نبیرهٔ قاضی با محمدت محمود، آنک
بود چون تو پاک طبع و پاک دین و پارسا
دان که از فر تو و از دولت مسعود شاه
ملک دین شد با صیانت، کار دین شد با نوا
شاه ما محمودی و تو نیز محمودی چو او
شاد باش ای جان ما پیش دو محمودی فدا
ملک چون در خانهٔ محمودیان زیبد همی
همچنان در خانهٔ محمودیان زیبد قضا
هیچ چشم از هیچ قاضی آن ندید اندر جهان
کز تو دید این چشم من ز انعام و احسان و سخا
لیک اگر همچون به خیلا بودی آن وعده دراز
گر دو چندان صله بودی، هم هبا بودی، هبا
هر عطا کاندر برات وعده افتاد ای بزرگ
آن عطا نبود که باشد مایهٔ رنج و عنا
لاجرم هر جا که رفتم نزد هر آزاد مرد
من ثنا گفتم ترا، وان کو شنید از من دعا
درها در رشته کردم بهر شکرت کز خرد
جوهری عقل داند کرد آن در را بها
تو مرا این شکر و ثناها را غنیمت دان از آنک
بر صحیفهٔ عمر نبود یادگاری چون ثنا
تا بیابد حاجی و غازی همی اندر دو اصل
در مناسک حکم حج وندر سیر حکم غزا
از چنین ارکانها چون حاجیان بادت ثواب
وز چنین انصافها چون غازیان بادت جزا
باد شام حاسدت تا روز عقبی بیصباح
باد صبح تا صحت چون روز محشر بی مسا
بادی اندر دولت و اقبال، تا باشد همی
از ثنا و شکر و مدح تو سنایی را سنا
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - این قصیدهٔ را عارف زرگر در مدح سنایی گفته
ای نهاده پای همت بر سر اوج سما
وی گرفته ملک حکمت گشته در وی مقتدا
بر سریر حکمت اندر خطهٔ کون و فساد
از تو عادلتر نبد هرگز سخن را پادشا
مشرق و مغرب ز راه صلح بگرفتی بکلک
ناکشیده تیغ جنگی روز کین اندر وغا
لاجرم ز انصاف تو، روی ز من شد پر درر
همچو از اوصاف تو، چشم زمانه پر ضیا
گوی همت باختی با خلق در میدان عقل
باز پس ماندند و بردی و برین دارم گوا
نی غلط کردم که رای صایبت با اهل عصر
کی پسندد از تو بازی یا کجا دارد روا
چون زر و طاعت عزیزی در دو عالم زان که تو
با قناعت همنشینی با فراغت آشنا
سیم نااهلان نجویی زان که نپسندد خرد
خاکروبی کردن آن کس را که داند کیمیا
شعر تو روحانیان گر بشنوند از روی صدق
بانگ برخیزد ازیشان کای سنایی مرحبا
حجتی بر خلق عالم زان دو فعل خوب خویش
شاعری بیذل طمع و پارسایی بیریا
عیسی عصری که از انفاس روحانیت هست
مردگان آز و معلولان غفلت را شفا
بس طبیب زیرکی زیرا که بینبض و علیل
درد هر کس را ز راه نطق میسازی دوا
نظم گوهربار عقل افزای جان افروز تو
کرد شعر شاعران بوده را یکسر هبا
معجز موسی نمایست این و آنها سحر و کی
ساحری زیبا نماید پیش موسی و عصا
هر که او شعر ترا گوید جواب از اهل عصر
نزد عقل آنکس نماید یافه گوی و هرزه لا
زان که بشناسند بزازان زیرک روز عرض
اطلس رومی و شال ششتری از بوریا
شاعران را پایه بیشرمی بود تا زان قبل
حاصل و رایج کنند از مدح ممدوحان عطا
صورت شرمی تو اندر سیرت پاکی بلی
با چنان ایمان کامل، این چنین باید حیا
شعر و سحر و شرع و حکمت آمدت اندر خبر
ره برد اسرار او چون بنگرد عینالرضا
کاین چهارست ای سنایی چار حرف و یافتند
زین چهار آن هر چهار از نظم و نثر اوستا
تا حریم کعبه باشد قبلهٔ اهل سنن
تا نعیم سدره باشد طعمهٔ اهل بقا
سدره بادت دستگاه بخشش دارالبقا
کعبه بادت پایگاه کوشش دارالفنا
کعبه و سدره مبادت مقصد همت که نیست
جز «و یبقی وجه ربک» مر ترا کام و هوا
نظم عشقآمیز عارف را ز راه لطف و بر
برگذر از عیبهاش و در گذر از وی خطا
تا که باشد عارف اندر سال و ماه و روز و شب
شاکر افضال تو اندر خلا و اندر ملا
وی گرفته ملک حکمت گشته در وی مقتدا
بر سریر حکمت اندر خطهٔ کون و فساد
از تو عادلتر نبد هرگز سخن را پادشا
مشرق و مغرب ز راه صلح بگرفتی بکلک
ناکشیده تیغ جنگی روز کین اندر وغا
لاجرم ز انصاف تو، روی ز من شد پر درر
همچو از اوصاف تو، چشم زمانه پر ضیا
گوی همت باختی با خلق در میدان عقل
باز پس ماندند و بردی و برین دارم گوا
نی غلط کردم که رای صایبت با اهل عصر
کی پسندد از تو بازی یا کجا دارد روا
چون زر و طاعت عزیزی در دو عالم زان که تو
با قناعت همنشینی با فراغت آشنا
سیم نااهلان نجویی زان که نپسندد خرد
خاکروبی کردن آن کس را که داند کیمیا
شعر تو روحانیان گر بشنوند از روی صدق
بانگ برخیزد ازیشان کای سنایی مرحبا
حجتی بر خلق عالم زان دو فعل خوب خویش
شاعری بیذل طمع و پارسایی بیریا
عیسی عصری که از انفاس روحانیت هست
مردگان آز و معلولان غفلت را شفا
بس طبیب زیرکی زیرا که بینبض و علیل
درد هر کس را ز راه نطق میسازی دوا
نظم گوهربار عقل افزای جان افروز تو
کرد شعر شاعران بوده را یکسر هبا
معجز موسی نمایست این و آنها سحر و کی
ساحری زیبا نماید پیش موسی و عصا
هر که او شعر ترا گوید جواب از اهل عصر
نزد عقل آنکس نماید یافه گوی و هرزه لا
زان که بشناسند بزازان زیرک روز عرض
اطلس رومی و شال ششتری از بوریا
شاعران را پایه بیشرمی بود تا زان قبل
حاصل و رایج کنند از مدح ممدوحان عطا
صورت شرمی تو اندر سیرت پاکی بلی
با چنان ایمان کامل، این چنین باید حیا
شعر و سحر و شرع و حکمت آمدت اندر خبر
ره برد اسرار او چون بنگرد عینالرضا
کاین چهارست ای سنایی چار حرف و یافتند
زین چهار آن هر چهار از نظم و نثر اوستا
تا حریم کعبه باشد قبلهٔ اهل سنن
تا نعیم سدره باشد طعمهٔ اهل بقا
سدره بادت دستگاه بخشش دارالبقا
کعبه بادت پایگاه کوشش دارالفنا
کعبه و سدره مبادت مقصد همت که نیست
جز «و یبقی وجه ربک» مر ترا کام و هوا
نظم عشقآمیز عارف را ز راه لطف و بر
برگذر از عیبهاش و در گذر از وی خطا
تا که باشد عارف اندر سال و ماه و روز و شب
شاکر افضال تو اندر خلا و اندر ملا
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در نعت رسول اکرم و مدح عارف زرگر
ای سنایی گر همی جویی ز لطف حق سنا
عقل را قربان کن اندر بارگاه مصطفا
هیچ مندیش از چنین عیاری ابرا بس بود
عاقله عقل ترا ایمان و سنت خون بها
مصطفی اندر جهان آن گه کسی گوید که عقل
آفتاب اندر فلک آن گه کسی گوید سها
طوقداران الاهی از زبان ذوق و شوق
عقل را در شرع او خوانند غمخوار و کیا
در شریعت ذوق دینیابی نه اندر عقل از آنک
قشر عالم عقل دارد مغز روح انبیا
عقل تا با خود منی دارد، عقالش دان نه عقل
چون منی زو دور گشت آن گه دوا خوانش نه دا
عقل تا کو هست او را شرع نپذیرد ز عز
باز چون که گشت گردد شرع پیشش کهربا
در خدای آباد یابی امر و نهی دین و کفر
و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا
چون نباشی خاک درگاه سرایی را که هست
پاسبان بام روحالقدس و دربان مرتضا
دی همه او بودی و امروز چون دوری ازو
تا جوانمردی بود دی دوست امروز آشنا
«رحمة للعالمین» آمد طبیبت زو طلب
چه ازین عاصی وز آن عاصی همی جویی شفا
کان شفا کز عقل و نفس و جسم و جان جویی شفا
چون نه از دستور او باشد شفا گردد شقا
کان نجات و کان شفا کارباب سنت جستهاند
بوعلی سینا ندارد در «نجات» و در «شفا»
ناشتا نزدیک او شو زان که خود نبود طبیب
مفتی ذوق و دلیل نبض جز در ناشتا
مسجد حاجت روا جویی مجو اینجا که نیست
راه سنت گیر و آن گه مسجد حاجت روا
گر دعاهای تهیدستان بر آن در بگذرد
باز گردد زاستان با آستین پر دعا
چنگ در فتراک او زن تا بحق یابی رهی
سنگ بر قندیل خود زن تا ز خود گردی رها
کانکه رست از رسم و عادت گوید او را سنتش
کای قفس بشکسته اینک شاخ طوبا مرحبا
این یکی گوید به فرمان «استجیبواللرسول»
و آن دگر خواند ز ایمان «یفعل الله مایشا»
تا بدانجایت فرود آرد که باشد اندرو
ناوک اندازانش قهر و خنجر آهنجان بلا
زهرهٔ مردان چو بر زنگار پاشی ناردان
گردهٔ گردان چو بر شنگرف مالی لوبیا
حربهٔ بهرام را بشکسته لطفش قبضهگاه
بربط ناهید را بشکسته قهرش گردنا
بارگاه او دو در دارد که مردان در روند
یک در اندر کوفه یابی و دگر در کربلا
در حریم مصطفا بوبکروار اندر خرام
تا سیه رویی جفا بینی و خوشخویی وفا
عشق را بینی علم بر کرده اندر کوی صدق
عقل را بینی قلم بشکسته در صدر رضا
با وفاداران دین چندان بپر در راه او
تا نه بال خوف ماند با تو نه پر رجا
دور کن بوی ریا از خود که تا آزادهوار
مسجد و میخانه را محرم شوی چون بوریا
تو چه دیدستی هنوز از طول و عرض ملک او
کنکه در سدرهست هم آن را نداند منتها
گر دو عالم را ببینی با ولایتهای او
هفت گلخن دیده باشی زانهمه هفت آسیا
صورت احمد ز آدم بد ولیک اندر صفت
آدم از احمد پدید آمد چو ز آصف بر خیا
جوهرش چون ز اضطرار عقل و نفس اندر گذشت
گفت و گوشش که «الرحمن علی العرش استوا»
خاک آدم ز آفتاب جود او زر گشت از آنک
خاک آدم را چنان بود او که مس را کیمیا
باز چون خود ز آفتاب جود زرین رخ شدهست
عارف زرگرش خواند: پردهدار کبریا
عارفی و زرگری گویی کزو آموختست
خواجه و حامی و صدر و مهتر و استاد ما
عارف زرگر که در دنیا چو عقل و آفتاب
عارفست اندر احاطت زرگرست اندر عطا
ملک او ارباب دین را هم صلاح و هم سلاح
کلکل او دور زمان را هم صباح و هم مسا
شکرها با بذل او چون پیش موسا جادوی
شعرها با فضل او چون نزد عیسا توتیا
بخشش خود را به شکر کس نیالاید که هست
در ره آزاد مردان شکر جزوی از جزا
اینهمه تابش ز روی و رای او نشگفت از آنک
بدر گردد مه چو با خورشید سازد ملتقا
مقتدای عالم آمد مقتدی در دین او
من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا
فضل یحیا صاعد آن قاضی که خود بیرون ز فضل
صدهزاران فضل و یحیی بر مکست اندر سخا
قاضی مکرم که چون فوت صلات ایزدی
هست در شرع کرم فوت صلاتش را قضا
روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان
کاک او در شرع منصف همچو خط استوا
چون گران گردد رکابش روی بگشاید امید
چون سبک گردد عنانش پشت بنماید عنا
مرتع حلمش چرا خواران صورت را ربیع
منبع علمش جزاخواهان معنی را جزا
ای چو سودا کرده خصم سردرابی گرم گرم
وی چو طوبا داده شاخ خشک را بینم نما
ای مرا ممدوح و مادح وی را پیرو مرید
ای مرا قاضی و مقضی وی مرا خصم و گوا
گرد تو گردم همی زیرا مرا هنگام سعی
از مروت وز صفا هم مروهای و هم صفا
اندرین غربت مرا همچون عصای موسیئی
دوستانم را عصا و دشمنم را اژدها
از تو بودم بستانهٔ خواجه عارف معرفت
وز تو کردم در فرات نعمت او آشنا
بر تو خوانم شعر آن شعری شعار چرخ قدر
با تو گویم شکر آن شکر شکار خوش لقا
پارسا خواندستم اندر شعر و من بر صدر او
هر که در فردوس باشد چون نباشد پارسا
چون نباشم پارسا چون عقل او را دادهام
چون فرو دستان ملک امسال باژو پار، سا
با حیا گفت او مرا و چشم من روشن بدو
هر که روشن دیده تر شد بیشتر دارد حیا
چون عصای موسی و برهان عیسی گفت او
ساحران را اژدها شد شاعران را متکا
خاصه اندر حق این خادم که هست از مکرمت
دیگران را یک ولی نعمت مرا خود اولیا
هم ولی اکرام نعمت هم ولی کتب علوم
هم ولی دارو درمان هم ولی شکر و ثنا
هست کار من برو چونانکه وقتی پیش ازین
دهخدایی گفت با غوری فضولی در نسا
کی فضولی کو خراجت غور گفتا: برگرفت
شاه و پیغمبر زکوة از غور و احداث از بغا
دهخدا گفت ار نمکساری شود انبان کون
گوزهای بینمک پراند اهل روستا
غورک بیمغز را صفرا بشورید و بگفت
کی مموه باژگونه یافهگوی هرزه لا
ریش تو داند که گوز بینمک مان در مزه
کم نیابد آخر از تیز نمک سود شما
ده خدا در خشم شد با غور گفتا: همکنون
راست گردانم به یک باهو من این پشت دوتا
غورک بیشرم کان بشنید گفت: احسنت و زه
خود چنین به هم طبیب و هم عوان هم ده خدا
هزل بودست این ولیکن بر مثال جد سزید
همچنین بود آن ولی نعمت درین مدت مرا
همچنان کان پیر حلوایی همی گفتا به مرو
هست ما را هم دعا و هم عصید و هم عصا
گر ندادی پرورش جان و دماغم را به مرغ
مرغوار اکنون گرفتستی دماغ و جان هوا
از شراب آب روحانی و حیوانی بشست
روح نفسانیم را از نقش مالیخولیا
جان و دل را بود دارو لیکن از بهر جگر
آنچه میباید نبود آن چیست کسنی و کما
یک دو هفته طبع از آن بگریخت کز سلوی و من
چون ستوران باز در زد در پیاز و گندنا
ای ز راه خلق و خلق و لحن خوش داوود وار
در دو جایم جلوه کرده در جهان چون اوریا
معنی دعوت بسی بنموده ما را در حضور
ای عفیالله دعوی دعوات در غیبت چرا
هر چه جویند از دعا ما را خود از تو رایجست
ابلهی باشد ز چون تو قبله دزدیدن دعا
خشمت ار چه بر نخواند بر دلم بعد از طمع
همچو دیوانی بری منک بربر صیصیا
آخر ارچه عقل ما گم شد ولی از روی حس
سر ز بالش باز میدانیم و پای از لالکا
من همان گویم که آن مز من بدان پرسنده گفت
کش بپرسید آنهمه عرق الرجال آخر کجا؟
گفت لاتسأل حبیبی کآن همه برکند و سوخت
سبلت عرق الرجالم علت عرق النسا
تنگ شد بر ما فضای عافیت بیهیچ جرم
وین چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»
مالشی بایست ما را زان که بربط را همی
گوشمالی شرط باشد تا درآید در نوا
ای به ماهی جان ما را کرده چون ماهی شیم
وی ز شعری عقل ما را داده چون شعری سنا
ما جواب آن چنان شعر چنینی گفته باز
شعر تو آواز داوود آن ما آن را صدا
از تو آن آید ز ما این زان که در شرط قمار
پختگان را صرف بهتر خام دستان را دغا
تو فشاندی نور خود چون ماه و اندر جرم خویش
مرده ریگش ماند آن گر بیش ازین دارد سها
کی شود صفرای تو ساکن ز خوان ما چو هست
مطبخ ما را به جای زیر با تقصیر با
تا چو هدهد عاقلان را هم ز سر خیزد کلاه
تا چو طوطی قانعان را هم ز تن روید قبا
همچو تصحیف قبا باد و چو مقلوب کلاه
دشمنت اعنی هلاک و حاسدت اعنی فنا
آنت باد از راه دنیا کت کند عقل آرزو
و آنت باد از روی حکمت کت کند دین اقتضا
عالم و آدم ز خلق و خلق تو آباد و خوش
همچو از مادر صبی و همچو از گلبن صبا
تو نهاده بر سر ما پای و ما گفته به تو
«ای نهاده پای همت بر سر اوج سما»
عقل را قربان کن اندر بارگاه مصطفا
هیچ مندیش از چنین عیاری ابرا بس بود
عاقله عقل ترا ایمان و سنت خون بها
مصطفی اندر جهان آن گه کسی گوید که عقل
آفتاب اندر فلک آن گه کسی گوید سها
طوقداران الاهی از زبان ذوق و شوق
عقل را در شرع او خوانند غمخوار و کیا
در شریعت ذوق دینیابی نه اندر عقل از آنک
قشر عالم عقل دارد مغز روح انبیا
عقل تا با خود منی دارد، عقالش دان نه عقل
چون منی زو دور گشت آن گه دوا خوانش نه دا
عقل تا کو هست او را شرع نپذیرد ز عز
باز چون که گشت گردد شرع پیشش کهربا
در خدای آباد یابی امر و نهی دین و کفر
و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا
چون نباشی خاک درگاه سرایی را که هست
پاسبان بام روحالقدس و دربان مرتضا
دی همه او بودی و امروز چون دوری ازو
تا جوانمردی بود دی دوست امروز آشنا
«رحمة للعالمین» آمد طبیبت زو طلب
چه ازین عاصی وز آن عاصی همی جویی شفا
کان شفا کز عقل و نفس و جسم و جان جویی شفا
چون نه از دستور او باشد شفا گردد شقا
کان نجات و کان شفا کارباب سنت جستهاند
بوعلی سینا ندارد در «نجات» و در «شفا»
ناشتا نزدیک او شو زان که خود نبود طبیب
مفتی ذوق و دلیل نبض جز در ناشتا
مسجد حاجت روا جویی مجو اینجا که نیست
راه سنت گیر و آن گه مسجد حاجت روا
گر دعاهای تهیدستان بر آن در بگذرد
باز گردد زاستان با آستین پر دعا
چنگ در فتراک او زن تا بحق یابی رهی
سنگ بر قندیل خود زن تا ز خود گردی رها
کانکه رست از رسم و عادت گوید او را سنتش
کای قفس بشکسته اینک شاخ طوبا مرحبا
این یکی گوید به فرمان «استجیبواللرسول»
و آن دگر خواند ز ایمان «یفعل الله مایشا»
تا بدانجایت فرود آرد که باشد اندرو
ناوک اندازانش قهر و خنجر آهنجان بلا
زهرهٔ مردان چو بر زنگار پاشی ناردان
گردهٔ گردان چو بر شنگرف مالی لوبیا
حربهٔ بهرام را بشکسته لطفش قبضهگاه
بربط ناهید را بشکسته قهرش گردنا
بارگاه او دو در دارد که مردان در روند
یک در اندر کوفه یابی و دگر در کربلا
در حریم مصطفا بوبکروار اندر خرام
تا سیه رویی جفا بینی و خوشخویی وفا
عشق را بینی علم بر کرده اندر کوی صدق
عقل را بینی قلم بشکسته در صدر رضا
با وفاداران دین چندان بپر در راه او
تا نه بال خوف ماند با تو نه پر رجا
دور کن بوی ریا از خود که تا آزادهوار
مسجد و میخانه را محرم شوی چون بوریا
تو چه دیدستی هنوز از طول و عرض ملک او
کنکه در سدرهست هم آن را نداند منتها
گر دو عالم را ببینی با ولایتهای او
هفت گلخن دیده باشی زانهمه هفت آسیا
صورت احمد ز آدم بد ولیک اندر صفت
آدم از احمد پدید آمد چو ز آصف بر خیا
جوهرش چون ز اضطرار عقل و نفس اندر گذشت
گفت و گوشش که «الرحمن علی العرش استوا»
خاک آدم ز آفتاب جود او زر گشت از آنک
خاک آدم را چنان بود او که مس را کیمیا
باز چون خود ز آفتاب جود زرین رخ شدهست
عارف زرگرش خواند: پردهدار کبریا
عارفی و زرگری گویی کزو آموختست
خواجه و حامی و صدر و مهتر و استاد ما
عارف زرگر که در دنیا چو عقل و آفتاب
عارفست اندر احاطت زرگرست اندر عطا
ملک او ارباب دین را هم صلاح و هم سلاح
کلکل او دور زمان را هم صباح و هم مسا
شکرها با بذل او چون پیش موسا جادوی
شعرها با فضل او چون نزد عیسا توتیا
بخشش خود را به شکر کس نیالاید که هست
در ره آزاد مردان شکر جزوی از جزا
اینهمه تابش ز روی و رای او نشگفت از آنک
بدر گردد مه چو با خورشید سازد ملتقا
مقتدای عالم آمد مقتدی در دین او
من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا
فضل یحیا صاعد آن قاضی که خود بیرون ز فضل
صدهزاران فضل و یحیی بر مکست اندر سخا
قاضی مکرم که چون فوت صلات ایزدی
هست در شرع کرم فوت صلاتش را قضا
روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان
کاک او در شرع منصف همچو خط استوا
چون گران گردد رکابش روی بگشاید امید
چون سبک گردد عنانش پشت بنماید عنا
مرتع حلمش چرا خواران صورت را ربیع
منبع علمش جزاخواهان معنی را جزا
ای چو سودا کرده خصم سردرابی گرم گرم
وی چو طوبا داده شاخ خشک را بینم نما
ای مرا ممدوح و مادح وی را پیرو مرید
ای مرا قاضی و مقضی وی مرا خصم و گوا
گرد تو گردم همی زیرا مرا هنگام سعی
از مروت وز صفا هم مروهای و هم صفا
اندرین غربت مرا همچون عصای موسیئی
دوستانم را عصا و دشمنم را اژدها
از تو بودم بستانهٔ خواجه عارف معرفت
وز تو کردم در فرات نعمت او آشنا
بر تو خوانم شعر آن شعری شعار چرخ قدر
با تو گویم شکر آن شکر شکار خوش لقا
پارسا خواندستم اندر شعر و من بر صدر او
هر که در فردوس باشد چون نباشد پارسا
چون نباشم پارسا چون عقل او را دادهام
چون فرو دستان ملک امسال باژو پار، سا
با حیا گفت او مرا و چشم من روشن بدو
هر که روشن دیده تر شد بیشتر دارد حیا
چون عصای موسی و برهان عیسی گفت او
ساحران را اژدها شد شاعران را متکا
خاصه اندر حق این خادم که هست از مکرمت
دیگران را یک ولی نعمت مرا خود اولیا
هم ولی اکرام نعمت هم ولی کتب علوم
هم ولی دارو درمان هم ولی شکر و ثنا
هست کار من برو چونانکه وقتی پیش ازین
دهخدایی گفت با غوری فضولی در نسا
کی فضولی کو خراجت غور گفتا: برگرفت
شاه و پیغمبر زکوة از غور و احداث از بغا
دهخدا گفت ار نمکساری شود انبان کون
گوزهای بینمک پراند اهل روستا
غورک بیمغز را صفرا بشورید و بگفت
کی مموه باژگونه یافهگوی هرزه لا
ریش تو داند که گوز بینمک مان در مزه
کم نیابد آخر از تیز نمک سود شما
ده خدا در خشم شد با غور گفتا: همکنون
راست گردانم به یک باهو من این پشت دوتا
غورک بیشرم کان بشنید گفت: احسنت و زه
خود چنین به هم طبیب و هم عوان هم ده خدا
هزل بودست این ولیکن بر مثال جد سزید
همچنین بود آن ولی نعمت درین مدت مرا
همچنان کان پیر حلوایی همی گفتا به مرو
هست ما را هم دعا و هم عصید و هم عصا
گر ندادی پرورش جان و دماغم را به مرغ
مرغوار اکنون گرفتستی دماغ و جان هوا
از شراب آب روحانی و حیوانی بشست
روح نفسانیم را از نقش مالیخولیا
جان و دل را بود دارو لیکن از بهر جگر
آنچه میباید نبود آن چیست کسنی و کما
یک دو هفته طبع از آن بگریخت کز سلوی و من
چون ستوران باز در زد در پیاز و گندنا
ای ز راه خلق و خلق و لحن خوش داوود وار
در دو جایم جلوه کرده در جهان چون اوریا
معنی دعوت بسی بنموده ما را در حضور
ای عفیالله دعوی دعوات در غیبت چرا
هر چه جویند از دعا ما را خود از تو رایجست
ابلهی باشد ز چون تو قبله دزدیدن دعا
خشمت ار چه بر نخواند بر دلم بعد از طمع
همچو دیوانی بری منک بربر صیصیا
آخر ارچه عقل ما گم شد ولی از روی حس
سر ز بالش باز میدانیم و پای از لالکا
من همان گویم که آن مز من بدان پرسنده گفت
کش بپرسید آنهمه عرق الرجال آخر کجا؟
گفت لاتسأل حبیبی کآن همه برکند و سوخت
سبلت عرق الرجالم علت عرق النسا
تنگ شد بر ما فضای عافیت بیهیچ جرم
وین چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»
مالشی بایست ما را زان که بربط را همی
گوشمالی شرط باشد تا درآید در نوا
ای به ماهی جان ما را کرده چون ماهی شیم
وی ز شعری عقل ما را داده چون شعری سنا
ما جواب آن چنان شعر چنینی گفته باز
شعر تو آواز داوود آن ما آن را صدا
از تو آن آید ز ما این زان که در شرط قمار
پختگان را صرف بهتر خام دستان را دغا
تو فشاندی نور خود چون ماه و اندر جرم خویش
مرده ریگش ماند آن گر بیش ازین دارد سها
کی شود صفرای تو ساکن ز خوان ما چو هست
مطبخ ما را به جای زیر با تقصیر با
تا چو هدهد عاقلان را هم ز سر خیزد کلاه
تا چو طوطی قانعان را هم ز تن روید قبا
همچو تصحیف قبا باد و چو مقلوب کلاه
دشمنت اعنی هلاک و حاسدت اعنی فنا
آنت باد از راه دنیا کت کند عقل آرزو
و آنت باد از روی حکمت کت کند دین اقتضا
عالم و آدم ز خلق و خلق تو آباد و خوش
همچو از مادر صبی و همچو از گلبن صبا
تو نهاده بر سر ما پای و ما گفته به تو
«ای نهاده پای همت بر سر اوج سما»
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - در مدح قاضی یحیا صاعد
ای بنام و خوی خوش میراث دار مصطفا
بر تو عاشق هر دو گیتی و تو عاشق بر سخا
ای چو آب اندر لطافت ای چو خاک اندر درنگ
وی چو آتش در بلندی و چو باد اندر صفا
رشوت از حکمت چنان دورست کز گردون فساد
بدعت از علمت چنان پاکست کز جنت وبا
برفکندی رسم ظلم و اسم رشوت از جهان
تا شدی بر مسند حکم شریعت پادشا
ای که بر صحرا نزیبد جز برای خدمتت
هیچ هدهد را کلاه و هیچ طوطی را قبا
دوست رویی آن چنان کز پشت ماهی تا به ماه
بر تو هر موجود را عشقی همی بینم جدا
گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم
پیش از این لیکن ز فر عدل تو در وقت ما
آن چنان شد خاندان حکم کز انصاف و عدل
میکند مر خاک را از باد عدل تو جدا
جز دعای تو نمیگویند شیران در زئیر
جز ثنای تو نمیخواهند مرغان در نوا
ای در حکمست و این دعوی که کردم راست بود
گر نداری استوارم بگذرانم صد گوا
عقل اندر کارگاه جان روایی خواست یافت
از برای خدمت صدرت نه از بهر بها
ناگهان دیدم که گردان گشت بر گردون نطق
بیست و نه کوکب همه تاری ولیک اصل ضیا
بغضی از وی چون بنات النعش و بعضی چون هلال
بعضی از وی چون ثریا بعضی از وی چون سها
شکلهاشان در مخارج نقش نفس ناطقه
ذاتهاشان بر منابر شرح شرع مصطفا
چشم من چون گوش گشتی چون ندیدی بر زمین
گوش من چون چشم گشتی چون شدندی بر سما
ترجمان کفر و دین بودند و جاسوس ضمیر
قهرمان عقل و جان بودند و فرزند هوا
عقل چون در یافتن شد این همه گرد آمدند
نزد او از بهر عز سرمد و کسب بقا
عقل عاجز شد ازیشان زان که ریشهٔ آن ردا
این یکی گفتی: مرا ساز آن دگر گفتی : مرا
عقل چون مرسیرتت را چاکریها کرده بود
کرد چون خلقت امید هر یکی زیشان روا
مبهم و رمز از چه گویم چون نگویم آشکار
نه کسی اینجای بیگانهست ماییم و شما
و آنکه شعری خواستم گفتن ترا از بهر شکر
نز برای آنکه تا بار دگر جویم عطا
حرفها دیدم که خود را یک به یک بر میزند
پیش من زاری کنان زانسان که پیران در دعا
گاه تاج از سر همی انداخت شین بر سان سین
گاه پیشم سرنگون میشد الف مانند لا
همچو جیم و دال و را و قاف و عین و لام و نون
از الف تا یا دگرها مانده در پیشم دوتا
این همی گفت ای سنایی الله الله زینهار
از جمال مدح او ما را نصیبی کن سنا
و آن دگر گفتی مرا کن قافیت در مدح او
تا بدرم همچو اقبالش مخالف را قفا
وین دگر گفتی: مرا حرف روی کن تا چنو
در میان حرفها بازار من گردد روا
چون ز خلق معنویت آن دیده بودم در زمان
از پی تشریف ایشان مثنوی گفتم ثنا
ز آنچنان سیرت چنین معنی همی زاید یلی
ز آسمان چون نوش بارد نوش باشد نوشبا
تا بیابی گر بجویی از برای حج و غزو
در مناسک حکم حج و در سیر حکم غزا
این چنین انصافها چون غازیان بادت ثواب
وز چنان کردارها چون حاجیان بادت جزا
اخترت بادا منیر و طالعت بادا قوی
رتبتت بادا بلند و حاجتت بادا روا
بر تو عاشق هر دو گیتی و تو عاشق بر سخا
ای چو آب اندر لطافت ای چو خاک اندر درنگ
وی چو آتش در بلندی و چو باد اندر صفا
رشوت از حکمت چنان دورست کز گردون فساد
بدعت از علمت چنان پاکست کز جنت وبا
برفکندی رسم ظلم و اسم رشوت از جهان
تا شدی بر مسند حکم شریعت پادشا
ای که بر صحرا نزیبد جز برای خدمتت
هیچ هدهد را کلاه و هیچ طوطی را قبا
دوست رویی آن چنان کز پشت ماهی تا به ماه
بر تو هر موجود را عشقی همی بینم جدا
گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم
پیش از این لیکن ز فر عدل تو در وقت ما
آن چنان شد خاندان حکم کز انصاف و عدل
میکند مر خاک را از باد عدل تو جدا
جز دعای تو نمیگویند شیران در زئیر
جز ثنای تو نمیخواهند مرغان در نوا
ای در حکمست و این دعوی که کردم راست بود
گر نداری استوارم بگذرانم صد گوا
عقل اندر کارگاه جان روایی خواست یافت
از برای خدمت صدرت نه از بهر بها
ناگهان دیدم که گردان گشت بر گردون نطق
بیست و نه کوکب همه تاری ولیک اصل ضیا
بغضی از وی چون بنات النعش و بعضی چون هلال
بعضی از وی چون ثریا بعضی از وی چون سها
شکلهاشان در مخارج نقش نفس ناطقه
ذاتهاشان بر منابر شرح شرع مصطفا
چشم من چون گوش گشتی چون ندیدی بر زمین
گوش من چون چشم گشتی چون شدندی بر سما
ترجمان کفر و دین بودند و جاسوس ضمیر
قهرمان عقل و جان بودند و فرزند هوا
عقل چون در یافتن شد این همه گرد آمدند
نزد او از بهر عز سرمد و کسب بقا
عقل عاجز شد ازیشان زان که ریشهٔ آن ردا
این یکی گفتی: مرا ساز آن دگر گفتی : مرا
عقل چون مرسیرتت را چاکریها کرده بود
کرد چون خلقت امید هر یکی زیشان روا
مبهم و رمز از چه گویم چون نگویم آشکار
نه کسی اینجای بیگانهست ماییم و شما
و آنکه شعری خواستم گفتن ترا از بهر شکر
نز برای آنکه تا بار دگر جویم عطا
حرفها دیدم که خود را یک به یک بر میزند
پیش من زاری کنان زانسان که پیران در دعا
گاه تاج از سر همی انداخت شین بر سان سین
گاه پیشم سرنگون میشد الف مانند لا
همچو جیم و دال و را و قاف و عین و لام و نون
از الف تا یا دگرها مانده در پیشم دوتا
این همی گفت ای سنایی الله الله زینهار
از جمال مدح او ما را نصیبی کن سنا
و آن دگر گفتی مرا کن قافیت در مدح او
تا بدرم همچو اقبالش مخالف را قفا
وین دگر گفتی: مرا حرف روی کن تا چنو
در میان حرفها بازار من گردد روا
چون ز خلق معنویت آن دیده بودم در زمان
از پی تشریف ایشان مثنوی گفتم ثنا
ز آنچنان سیرت چنین معنی همی زاید یلی
ز آسمان چون نوش بارد نوش باشد نوشبا
تا بیابی گر بجویی از برای حج و غزو
در مناسک حکم حج و در سیر حکم غزا
این چنین انصافها چون غازیان بادت ثواب
وز چنان کردارها چون حاجیان بادت جزا
اخترت بادا منیر و طالعت بادا قوی
رتبتت بادا بلند و حاجتت بادا روا
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در مدح بهرامشاه
او کیست مرا یارب او کیست مرا یارب
رویش خوش و مویش خوش باز از همه خوشتر لب
داده لب و خال او را بیخدمت کفر و دین
کرده رخ و زلف او را بیمنت روز و شب
منزلگه خورشیدست بینور رخش تیره
دولتکدهٔ چرخ است از قدر و قدش مرکب
از بهر دلفروزی جان گهر و ارکان
وز بهر جانسوزی دست فلک و کوکب
بر هر مژهٔ چشمش بنبشته که: لا تعجل
در هر شکن زلفش برخوانده که: لا تعجب
بی بوالعجبی زلفش کاشنید که سر بر زد
مهر از گلوی تنین ماه از دهن عقرب
میگون لب شیرینش بر ما ترشست آری
می سرکه بخواهد شد چندان نمک اندر لب
دیدی رسن مشکین بر گرد چه سیمین
کو آب گره بندد مانند حباب و حب
ورنه برو و بنگر از دیدهٔ روحانی
در باغ جمال او زلف و زنخ و غبغب
کافر مژگانش از بت بر ساخت مرا قبله
نازک لب او در تب بگداخت مرا قالب
در پنجرهٔ جز عین موسی چکند با بت
در حجرهٔ یاقوتین عیسی چکند با تب
جزعش همه دل سوزد لعلش همه جان سوزد
شوخی و خوشی را خود این ملک بود یارب
مژگانش همی از ما قربان دل و جان خواهد
های ای دل و هان ای جان من یرغب من یرغب
مدح ملک مشرق بهرامشه مسعود
آن بدر فلک رتبت و آن ماه ملک مشرب
گاو ز می از لطفش چو گاو فلک در تک
شیر فلک از قهرش چون شیر زمین در تب
عدل از در او گویان با ظلم که: لا تامن
جود از کف او گویان با بخل که:لا تقرب
بخل و ستم کلی از درگه و از صدرش
جز این دود گر هرچت آن هست هوالمطلب
گر عدل عمر خواهی آنک در او بنشین
ور جود علی جویی اینک کف او اشرب
در جمله سنایی را در دولت حسن او
در دست بهین سنت مدحست مهین مذهب
بر آخور او بادا دوبارگی عالم
در دولت و پیروزی هم ادهم و اشهب
رویش خوش و مویش خوش باز از همه خوشتر لب
داده لب و خال او را بیخدمت کفر و دین
کرده رخ و زلف او را بیمنت روز و شب
منزلگه خورشیدست بینور رخش تیره
دولتکدهٔ چرخ است از قدر و قدش مرکب
از بهر دلفروزی جان گهر و ارکان
وز بهر جانسوزی دست فلک و کوکب
بر هر مژهٔ چشمش بنبشته که: لا تعجل
در هر شکن زلفش برخوانده که: لا تعجب
بی بوالعجبی زلفش کاشنید که سر بر زد
مهر از گلوی تنین ماه از دهن عقرب
میگون لب شیرینش بر ما ترشست آری
می سرکه بخواهد شد چندان نمک اندر لب
دیدی رسن مشکین بر گرد چه سیمین
کو آب گره بندد مانند حباب و حب
ورنه برو و بنگر از دیدهٔ روحانی
در باغ جمال او زلف و زنخ و غبغب
کافر مژگانش از بت بر ساخت مرا قبله
نازک لب او در تب بگداخت مرا قالب
در پنجرهٔ جز عین موسی چکند با بت
در حجرهٔ یاقوتین عیسی چکند با تب
جزعش همه دل سوزد لعلش همه جان سوزد
شوخی و خوشی را خود این ملک بود یارب
مژگانش همی از ما قربان دل و جان خواهد
های ای دل و هان ای جان من یرغب من یرغب
مدح ملک مشرق بهرامشه مسعود
آن بدر فلک رتبت و آن ماه ملک مشرب
گاو ز می از لطفش چو گاو فلک در تک
شیر فلک از قهرش چون شیر زمین در تب
عدل از در او گویان با ظلم که: لا تامن
جود از کف او گویان با بخل که:لا تقرب
بخل و ستم کلی از درگه و از صدرش
جز این دود گر هرچت آن هست هوالمطلب
گر عدل عمر خواهی آنک در او بنشین
ور جود علی جویی اینک کف او اشرب
در جمله سنایی را در دولت حسن او
در دست بهین سنت مدحست مهین مذهب
بر آخور او بادا دوبارگی عالم
در دولت و پیروزی هم ادهم و اشهب
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در مدح خواجه مسعود علیبن ابراهیم
عربیوار دلم برد یکی ماه عرب
آب صفوت پسری چه زنخی شکر لب
کله بر گلبن او راست چو بر لاله سواد
مژه بر نرگس او راست چو بر خار رطب
ناصیت راست چو بر تختهٔ کافورین مشک
یا فراز طبق سیم یکی خوشه عنب
یا بود منکسف از عقده یکی پاره ز شمس
یا شود متصل روز یکی گوشه ز شب
ابر و جبهت او راست چو شمس اندر قوس
کله و طلعت او راست چو مه در عقرب
عجمیوار نشینم چو ببینم کز دور
میخرامد عربیوار بپوشیده سلب
آسمانگون قصبی بسته بر افراز قمر
ز آسمان و ز قمرش خوبتر آن روی و قصب
چو کمان ابرو و زیرش چو سنانها غمزه
چو مهش چهره و زیرش چو هلالی غبغب
گه گه آید بر من طنز کنان آن رعنا
همچو خورشید که با سایه در آید به طرب
هر چه پرسمش ز رعنایی و بر ساختگی
عربیوار جوابم دهد آن ماه عرب
می نیفتم بیکی زان سخن ای خواجه چه شد
روستایی که عرابی نبود نیست عجب
گفتم: از عشق تو ناچیز شدم گفت: نعم
انا بحر و سعیر انت کملح و خشب
گفتم: از عشق تو هرگز نرهم گفت که: لا
انت فی مائی و ناری کتراب و حطب
گفتم: آن زلف تو کی گیرم در دست بگفت:
ادفع الدرهم خذمنه عناقید رطب
گفتم: آن سیم بناگوش تو کی بوسم گفت:
ان ترد فصتنا هات ذهب هات ذهب
گفتم: این وصل تو بی رنج نمییابم گفت:
لن تنالوالطرب الدائم من غیر کرب
گفتم: ای جان پدر رنج همی بینم گفت:
یا ابی جوهر روح نتجت ام تعب
گفتم او را: چو فقیرم چکنم گفت: لنا
هبة الشیخ منالفقر غناء و سیب
خواجه مسعود علی بن براهیم که هست
از بقاء محلش سعد و معالی به طرب
آنکه تازاد بپیوست به اوصاف وجود
بابها را ز چنو پور ببرید نسب
آنکه باشد بر جودش همه آفاق عیال
ز زنی که چنویی زاید شد چرخ عزب
ساکنی یافت بقای دلش از گردش چرخ
تربیت یافت سخای کفش از رحمت رب
قدر او از محل و قدر فلکها اعلا
رای او از خرد و قول حکیمان اصوب
ای که از آتش طبع تو جهان دید ضیاء
وی که از آب ذکاء تو نما یافت ادب
رای چون شمس تو تا بر فلک افتاد نمود
همچو انگور سیه بر همه گردون کوکب
خشک گردد ز تف صاعقه دریای محیط
گر بدو در شود از آتش خشم تو لهب
گر فتد ذرهای از خشم تو بر اوج سپهر
گردد از هیبت تو شیر سپهر اندر تب
حبهٔ مهر تو گر ابر بگیرد پس از آن
از زمین بر نزند جز اثر حب تو حب
چنبر دایره بگشاید در وقت از بیم
گر زنی بر نقط دایره مسمار غضب
از بر عرش کند خطبهٔ آن جاه و محل
هر که از بر کند از وصف و ثنای تو خطب
هر که خم کرد بر خدمت تو قد چو هلال
یابد از سعی تو چون بدر ز گردون مرکب
نه عجب کز فلک و بحر سخای تو گذشت
این عجبتر که به خود هیچ نگردی معجب
ای فلک قدر یقین دان که بر مدحت تو
نیست در شاعری من نه ریا و نه ریب
شعر گوییم و عطا ده شده در هر مجلس
مدح خوانیم و ادب خوان شده در هر مکتب
وتد از دایره و دایره دانم ز وتد
سبب از فاصله و فاصله دانم ز سبب
کعبتین از رخ و از پیل بدانم بصفت
نردبازی و شفطرنج بدانم ز ندب
لیک در مدح چنین خاک سرشتان از حرص
عمر نا من قبل الفضة کالریح ذهب
زان که آنراست درین شهر قبولی که ز جهل
حلبه را باز نداند گه خواندن ز حلب
فاجران را قصبی بر سر و توزی در بر
شاعران از پی دراعه نیابند سلب
شیر طبعم نکند همچو دگر گرسنگان
بر در خانه و بر خوان چو سگ و گربه شغب
دختری دارم دوشیزه ولی مدحت زا
کز خردمندی ام دارد و از خاطر اب
نیست یک مرد که او مرد بود با کایین
که کند صحبت این دختر دوشیزه طلب
دختر خود به تو شه دادم زیرا که تویی
مصطفا سیرت و حیدر دل و نعمان مذهب
جز گهر صله نیابم چو روم سوی بحار
جز هبا هبه نبینم چو روم سوی مهب
روز را چون شه سیاره گریبان بگشاد
بسته بر دامن خود دختر من دامن شب
گر ببندی قصبی بر سرم از روی مهی
نگشایم ز غلامیت میان را چو قصب
اینک از پسش تو ای مهتر و استاد سخن
قصهٔ خویش بخواندم صدقالله کتب
تا بود شاه فلک را ذنب و راس کمر
تا بود مرد هنر را محل از فضل و حسب
باد بینحس همه ساله به گردون شرف
کمر فضل و محل تو شده راس و ذنب
باد بر پای عنا خواه تو از دامن بند
باد بر گردن اعدات گریبان ز کنب
باد فرخندت نوروز و رجب اندر عز
باد چونین دو هزارت مه نوروز و رجب
آب صفوت پسری چه زنخی شکر لب
کله بر گلبن او راست چو بر لاله سواد
مژه بر نرگس او راست چو بر خار رطب
ناصیت راست چو بر تختهٔ کافورین مشک
یا فراز طبق سیم یکی خوشه عنب
یا بود منکسف از عقده یکی پاره ز شمس
یا شود متصل روز یکی گوشه ز شب
ابر و جبهت او راست چو شمس اندر قوس
کله و طلعت او راست چو مه در عقرب
عجمیوار نشینم چو ببینم کز دور
میخرامد عربیوار بپوشیده سلب
آسمانگون قصبی بسته بر افراز قمر
ز آسمان و ز قمرش خوبتر آن روی و قصب
چو کمان ابرو و زیرش چو سنانها غمزه
چو مهش چهره و زیرش چو هلالی غبغب
گه گه آید بر من طنز کنان آن رعنا
همچو خورشید که با سایه در آید به طرب
هر چه پرسمش ز رعنایی و بر ساختگی
عربیوار جوابم دهد آن ماه عرب
می نیفتم بیکی زان سخن ای خواجه چه شد
روستایی که عرابی نبود نیست عجب
گفتم: از عشق تو ناچیز شدم گفت: نعم
انا بحر و سعیر انت کملح و خشب
گفتم: از عشق تو هرگز نرهم گفت که: لا
انت فی مائی و ناری کتراب و حطب
گفتم: آن زلف تو کی گیرم در دست بگفت:
ادفع الدرهم خذمنه عناقید رطب
گفتم: آن سیم بناگوش تو کی بوسم گفت:
ان ترد فصتنا هات ذهب هات ذهب
گفتم: این وصل تو بی رنج نمییابم گفت:
لن تنالوالطرب الدائم من غیر کرب
گفتم: ای جان پدر رنج همی بینم گفت:
یا ابی جوهر روح نتجت ام تعب
گفتم او را: چو فقیرم چکنم گفت: لنا
هبة الشیخ منالفقر غناء و سیب
خواجه مسعود علی بن براهیم که هست
از بقاء محلش سعد و معالی به طرب
آنکه تازاد بپیوست به اوصاف وجود
بابها را ز چنو پور ببرید نسب
آنکه باشد بر جودش همه آفاق عیال
ز زنی که چنویی زاید شد چرخ عزب
ساکنی یافت بقای دلش از گردش چرخ
تربیت یافت سخای کفش از رحمت رب
قدر او از محل و قدر فلکها اعلا
رای او از خرد و قول حکیمان اصوب
ای که از آتش طبع تو جهان دید ضیاء
وی که از آب ذکاء تو نما یافت ادب
رای چون شمس تو تا بر فلک افتاد نمود
همچو انگور سیه بر همه گردون کوکب
خشک گردد ز تف صاعقه دریای محیط
گر بدو در شود از آتش خشم تو لهب
گر فتد ذرهای از خشم تو بر اوج سپهر
گردد از هیبت تو شیر سپهر اندر تب
حبهٔ مهر تو گر ابر بگیرد پس از آن
از زمین بر نزند جز اثر حب تو حب
چنبر دایره بگشاید در وقت از بیم
گر زنی بر نقط دایره مسمار غضب
از بر عرش کند خطبهٔ آن جاه و محل
هر که از بر کند از وصف و ثنای تو خطب
هر که خم کرد بر خدمت تو قد چو هلال
یابد از سعی تو چون بدر ز گردون مرکب
نه عجب کز فلک و بحر سخای تو گذشت
این عجبتر که به خود هیچ نگردی معجب
ای فلک قدر یقین دان که بر مدحت تو
نیست در شاعری من نه ریا و نه ریب
شعر گوییم و عطا ده شده در هر مجلس
مدح خوانیم و ادب خوان شده در هر مکتب
وتد از دایره و دایره دانم ز وتد
سبب از فاصله و فاصله دانم ز سبب
کعبتین از رخ و از پیل بدانم بصفت
نردبازی و شفطرنج بدانم ز ندب
لیک در مدح چنین خاک سرشتان از حرص
عمر نا من قبل الفضة کالریح ذهب
زان که آنراست درین شهر قبولی که ز جهل
حلبه را باز نداند گه خواندن ز حلب
فاجران را قصبی بر سر و توزی در بر
شاعران از پی دراعه نیابند سلب
شیر طبعم نکند همچو دگر گرسنگان
بر در خانه و بر خوان چو سگ و گربه شغب
دختری دارم دوشیزه ولی مدحت زا
کز خردمندی ام دارد و از خاطر اب
نیست یک مرد که او مرد بود با کایین
که کند صحبت این دختر دوشیزه طلب
دختر خود به تو شه دادم زیرا که تویی
مصطفا سیرت و حیدر دل و نعمان مذهب
جز گهر صله نیابم چو روم سوی بحار
جز هبا هبه نبینم چو روم سوی مهب
روز را چون شه سیاره گریبان بگشاد
بسته بر دامن خود دختر من دامن شب
گر ببندی قصبی بر سرم از روی مهی
نگشایم ز غلامیت میان را چو قصب
اینک از پسش تو ای مهتر و استاد سخن
قصهٔ خویش بخواندم صدقالله کتب
تا بود شاه فلک را ذنب و راس کمر
تا بود مرد هنر را محل از فضل و حسب
باد بینحس همه ساله به گردون شرف
کمر فضل و محل تو شده راس و ذنب
باد بر پای عنا خواه تو از دامن بند
باد بر گردن اعدات گریبان ز کنب
باد فرخندت نوروز و رجب اندر عز
باد چونین دو هزارت مه نوروز و رجب
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸
احسنت یا بدرالدجی لبیک یا وجهالعرب
ای روی تو خاقان روز وی موی تو سلطان شب
شمسالضحی ایوان تو بدر الظم دیوان تو
فرمان همه فرمان تو ای مهتر عالی نسب
خه خه بنامیزد مهی هم صدر و بدر درگهی
از درد دلها آگهی ای عنصر جود و ادب
فردوس اعلا روی تو حکم تجلی کوی تو
ای در خم گیسوی تو جانها همه جانان طلب
صدر معین را سر تویی دنیا و دین را فر تویی
بر مهتران مهتر تویی از تست دلها را طرب
رویت چو «طاها» طاهرست «و اللیل» مویت ظاهرست
امر «لعمرک» ناظرست دریا ک پاک آمد لقب
برنه قدم ای شمع دین بر شهپر روحالامین
کرو بیانت بر یمین روحانیانت دست چپ
نازان ز قربت جد و عم، خرم به دیدارت حشم
بنمای هان ای محتشم قرب دو عالم در دو لب
گر از تو نشنیدی صلا شمع نبوت بر ملا
خورشید بفگندی قبا ناهید بشکستی قصب
هستی سزای منزلت هم ابتدا هم آخرت
آری عزیز مملکت هستی تو ملکت را نسب
در جام جانها دست کن چون نیست کردی هست کن
ما را ز کوثر مست کن این بس بود ماء العنب
بر یاد او کن جام نوش چشم از همه عالم بپوش
گندم نمای جو فروش آخر مباش ای بوالعجب
ای روی تو خاقان روز وی موی تو سلطان شب
شمسالضحی ایوان تو بدر الظم دیوان تو
فرمان همه فرمان تو ای مهتر عالی نسب
خه خه بنامیزد مهی هم صدر و بدر درگهی
از درد دلها آگهی ای عنصر جود و ادب
فردوس اعلا روی تو حکم تجلی کوی تو
ای در خم گیسوی تو جانها همه جانان طلب
صدر معین را سر تویی دنیا و دین را فر تویی
بر مهتران مهتر تویی از تست دلها را طرب
رویت چو «طاها» طاهرست «و اللیل» مویت ظاهرست
امر «لعمرک» ناظرست دریا ک پاک آمد لقب
برنه قدم ای شمع دین بر شهپر روحالامین
کرو بیانت بر یمین روحانیانت دست چپ
نازان ز قربت جد و عم، خرم به دیدارت حشم
بنمای هان ای محتشم قرب دو عالم در دو لب
گر از تو نشنیدی صلا شمع نبوت بر ملا
خورشید بفگندی قبا ناهید بشکستی قصب
هستی سزای منزلت هم ابتدا هم آخرت
آری عزیز مملکت هستی تو ملکت را نسب
در جام جانها دست کن چون نیست کردی هست کن
ما را ز کوثر مست کن این بس بود ماء العنب
بر یاد او کن جام نوش چشم از همه عالم بپوش
گندم نمای جو فروش آخر مباش ای بوالعجب
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - این قصیدهٔ را امام علی بن هیصم در مدح سنایی گفته است
سنایی سنای خرد را سزاست
جمالش جهان را جمال و بهاست
اگر شخصش از خاک دارد مزاج
پس اخلاق او نور کلی چراست
چنو در بزرگان بزرگی که دید
چنو از عزیزان عزیزی کجاست
اگر خاطرش را به وقت سخن
کسی عالم عقل خواند سزاست
عجب زان که با او کند شاعری
نداند که این رای محض خطاست
کجا نور باشد چه جای ظلام
کجا ماه باشد چه جای سهاست
همه لفظ او قوت جانست و بس
همه شعر او فضل را کیمیاست
ز انوارش امروز شهر هرات
چو برج قمر پر شعاع و ضیاست
ز ازهار فضلش همین خطه را
اگر مقعد صدق خوانم رواست
بصورت بدیدم که وی را ز حق
مددهای بیغایت و منتهاست
مقدر چنین بود کاندر وجود
ز اعداد رفع نهایت خطاست
الا یا بزرگی که احوال تو
همه بر سعادت کلی گواست
ترا ز ایزد پاک الهام صدق
در اقوال و افعال یکسر عطاست
اگر چند تقصیر من ظاهرست
دلم بستهٔ بند مهر و وفاست
چو جان و دل از مایهٔ اتصال
مدد یافت رسم تکلف رواست
ثنای تو گویم بهر انجمن
نکوتر ز هرچیز مدح و ثناست
همی تا کثافت بود خاک را
همی تا لطافت نصیب هواست
بقا بادت اندر نعیم مقیم
بقای تو عز و شرف را بقاست
جمالش جهان را جمال و بهاست
اگر شخصش از خاک دارد مزاج
پس اخلاق او نور کلی چراست
چنو در بزرگان بزرگی که دید
چنو از عزیزان عزیزی کجاست
اگر خاطرش را به وقت سخن
کسی عالم عقل خواند سزاست
عجب زان که با او کند شاعری
نداند که این رای محض خطاست
کجا نور باشد چه جای ظلام
کجا ماه باشد چه جای سهاست
همه لفظ او قوت جانست و بس
همه شعر او فضل را کیمیاست
ز انوارش امروز شهر هرات
چو برج قمر پر شعاع و ضیاست
ز ازهار فضلش همین خطه را
اگر مقعد صدق خوانم رواست
بصورت بدیدم که وی را ز حق
مددهای بیغایت و منتهاست
مقدر چنین بود کاندر وجود
ز اعداد رفع نهایت خطاست
الا یا بزرگی که احوال تو
همه بر سعادت کلی گواست
ترا ز ایزد پاک الهام صدق
در اقوال و افعال یکسر عطاست
اگر چند تقصیر من ظاهرست
دلم بستهٔ بند مهر و وفاست
چو جان و دل از مایهٔ اتصال
مدد یافت رسم تکلف رواست
ثنای تو گویم بهر انجمن
نکوتر ز هرچیز مدح و ثناست
همی تا کثافت بود خاک را
همی تا لطافت نصیب هواست
بقا بادت اندر نعیم مقیم
بقای تو عز و شرف را بقاست
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - در جواب قصیدهٔ علیبن هیصم
سنایی کنون با ضیا و سناست
که بر وی ز سلطان سنت ثناست
بدین مدح بر وی ز روحالقدس
همه تهنیت مرحبا مرحباست
اگر خاطرش را به خط خطیر
همی عالم عقل خواند سزاست
که جز عالم عقل نبود بلی
که بر وی چنو خواجهای پادشاست
علیبن هیصم که این هفت حرف
سه روح و چهار اسطقسات ماست
سه حرفست نامش که در مرتبت
سه روحست آن نطق و حس و نماست
زهای واعظ صلب همچون کلیم
که وعظ تو کوران دین را عصاست
به وعظت اگر مبتدع نگرود
همان وعظ بر جان او اژدهاست
کسی کو الف نیست با آل تو
همه ساله چون لام پشتش دوتاست
در اقلیم ادراک احیای او
خرد را و جان را ریاست ریاست
تو فوق همه عالمانی به علم
که این فوق در علم بیمنتهاست
خصال و جمال تو در چشم عقل
همه صورت و سیرت مصطفاست
همه صیت و صوت امامان دین
به پیش کمال و کلامت صداست
تو از فوق و جسم و جهت برتری
که فوق تو نقش خیالات ماست
ز دیوان خلق تو مر خلق را
همه کنیت و طبعشان بوالوفاست
به تصحیف آن مذهبم کردهای
که تصحیف آن مصحف اصفیاست
مرا ماه خواندی درستست از آنک
تو مهری و از مهر مه را ضیاست
چگویم که کار همه خلق را
همه منشا از حضرت «من تشا»ست
تو دانی که بر درگه لایزال
در برترین الاهی رضاست
به من مقعد صدق گفتی هری ست
هری کیست کاین نام بر من سزاست
که جان و تنم معدن مدح تست
گرش مقعد صدق خوانی رواست
خط و شعر تو دید چشم و دلم
چه جای خط و شعر چین و ختاست
نفسهای روحانیان را کسی
اگر شعر و خط خواند از وی خطاست
ز جزو تو آن شربها خورد جان
که خود عقل کلی از آن ناشتاست
فلک در شگفت از تو گر چند او
بر از آتش و آب و خاک و هواست
که در فضل و در لفظ و در رزم و بزم
علی هیصمست و علی مرتضاست
قضای ثنای چو تو مهتری
مرا هم ز تایید رسم و قضاست
مرا این تفضل که خلق تو کرد
ز افضال فضل بن یحیا عطاست
ز سیارهدان آنکه سیارهوار
به ممدود و مقصود از وی رواست
گرم جان ندادی به تشریف خویش
مرا این شرف از کجا خواست خاست
که چون من خسی را ز چون تو کسی
چنین زینت و رتبت و کبریاست
اگر چند باران ز ابرست لیک
ز دریا فراموش کردن خطاست
ثنا و ثواب جزیل و جمیل
برو بیش ازیرا که او مقتداست
تو دانی که از حضرت مصطفا
برین گفتهٔ من فرشته گواست
تو شرعی و او دین و در راه حق
نه آن زین نه این زان زمانی جداست
تو و او چنانید کن صدر گفت
دو دستست الله را هر دو راست
من ار آیم ار نی همی دان که جان
ز خاک درت با قبای بقاست
چه تشویر دارم چو دانم که این
ز تقدیر قادر نه تقصیر ماست
چه ترسم چو از جان و ایمان تو
به «ما لم یشا» «لم یکن» عذر خواست
محالست اینجا دعا کز محل
زمین تو خود آسمان دعاست
که بر وی ز سلطان سنت ثناست
بدین مدح بر وی ز روحالقدس
همه تهنیت مرحبا مرحباست
اگر خاطرش را به خط خطیر
همی عالم عقل خواند سزاست
که جز عالم عقل نبود بلی
که بر وی چنو خواجهای پادشاست
علیبن هیصم که این هفت حرف
سه روح و چهار اسطقسات ماست
سه حرفست نامش که در مرتبت
سه روحست آن نطق و حس و نماست
زهای واعظ صلب همچون کلیم
که وعظ تو کوران دین را عصاست
به وعظت اگر مبتدع نگرود
همان وعظ بر جان او اژدهاست
کسی کو الف نیست با آل تو
همه ساله چون لام پشتش دوتاست
در اقلیم ادراک احیای او
خرد را و جان را ریاست ریاست
تو فوق همه عالمانی به علم
که این فوق در علم بیمنتهاست
خصال و جمال تو در چشم عقل
همه صورت و سیرت مصطفاست
همه صیت و صوت امامان دین
به پیش کمال و کلامت صداست
تو از فوق و جسم و جهت برتری
که فوق تو نقش خیالات ماست
ز دیوان خلق تو مر خلق را
همه کنیت و طبعشان بوالوفاست
به تصحیف آن مذهبم کردهای
که تصحیف آن مصحف اصفیاست
مرا ماه خواندی درستست از آنک
تو مهری و از مهر مه را ضیاست
چگویم که کار همه خلق را
همه منشا از حضرت «من تشا»ست
تو دانی که بر درگه لایزال
در برترین الاهی رضاست
به من مقعد صدق گفتی هری ست
هری کیست کاین نام بر من سزاست
که جان و تنم معدن مدح تست
گرش مقعد صدق خوانی رواست
خط و شعر تو دید چشم و دلم
چه جای خط و شعر چین و ختاست
نفسهای روحانیان را کسی
اگر شعر و خط خواند از وی خطاست
ز جزو تو آن شربها خورد جان
که خود عقل کلی از آن ناشتاست
فلک در شگفت از تو گر چند او
بر از آتش و آب و خاک و هواست
که در فضل و در لفظ و در رزم و بزم
علی هیصمست و علی مرتضاست
قضای ثنای چو تو مهتری
مرا هم ز تایید رسم و قضاست
مرا این تفضل که خلق تو کرد
ز افضال فضل بن یحیا عطاست
ز سیارهدان آنکه سیارهوار
به ممدود و مقصود از وی رواست
گرم جان ندادی به تشریف خویش
مرا این شرف از کجا خواست خاست
که چون من خسی را ز چون تو کسی
چنین زینت و رتبت و کبریاست
اگر چند باران ز ابرست لیک
ز دریا فراموش کردن خطاست
ثنا و ثواب جزیل و جمیل
برو بیش ازیرا که او مقتداست
تو دانی که از حضرت مصطفا
برین گفتهٔ من فرشته گواست
تو شرعی و او دین و در راه حق
نه آن زین نه این زان زمانی جداست
تو و او چنانید کن صدر گفت
دو دستست الله را هر دو راست
من ار آیم ار نی همی دان که جان
ز خاک درت با قبای بقاست
چه تشویر دارم چو دانم که این
ز تقدیر قادر نه تقصیر ماست
چه ترسم چو از جان و ایمان تو
به «ما لم یشا» «لم یکن» عذر خواست
محالست اینجا دعا کز محل
زمین تو خود آسمان دعاست
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در مدح بهرامشاه از زبان او
مردی و جوانمردی آئین و ره ماست
جان ملکان زنده به دولتکدهٔ ماست
روزی ده سیاره بر کسب ضیارا
در یوزهگر سایهٔ پر کله ماست
گر چه شره هر چه شه آمد سوی شرست
از دهر برافکندن شرها شره ماست
برگ که ما از که بیجاده نترسد
که تابرهٔ کاهکشان برگ که ماست
آنجا که بود کوشش شطرنج تواضع
در نطع جهان هر چه پیادهست شه ماست
و آنجای که بخشایش ما دم زد اگر تو
در عمر گنه بینی آن گه گنه ماست
حقا که نه بر زندگی و دولت و دینست
هر عزم که در رغم سفیهان تبه ماست
هر عارضه کید ز خداوند بر ما
در بندگی آنجا که آن عامه مه ماست
ما خازن نیک و بد حقیم ز ما نیست
آنجا که «بگیر» ما و آنجا که «نه» ماست
المنة لله که بر دولت و ملت
اقلیم جهان دیده و عیوق گه ماست
چشم ملکان زیر سپیدیست ز بس اشک
از بیم یکی بنده که زیر شبه ماست
آنکس که ملوکان به غلامیش نیرزند
در خدمت کمتر حشم بارگه ماست
بهر شرف خود چو مه چارده هر روز
پر ماه نو از بوس شهان پایگه ماست
از بهر زر و سیم نه بل کز پی تشریف
سلطان فلک بندهٔ زرین کله ماست
گرچه مه چرخ آمد خورشید ولیکن
آن مه که به از چشمهٔ خورشید مه ماست
باشد همه را بنده سوی عزت و ما را
زلف پس گوش بت ما بنده ره ماست
از بهر دویی آینه در دست نگیریم
زیرا که در آیینه هم از ما شبه ماست
راندند بسی کامروایی سلف ما
آن دور چو بگذشت گه ماست گه ماست
بهرامشه ار چه که شه ماست ولیکن
آنکو دل ما دارد بهرامشه ماست
جان ملکان زنده به دولتکدهٔ ماست
روزی ده سیاره بر کسب ضیارا
در یوزهگر سایهٔ پر کله ماست
گر چه شره هر چه شه آمد سوی شرست
از دهر برافکندن شرها شره ماست
برگ که ما از که بیجاده نترسد
که تابرهٔ کاهکشان برگ که ماست
آنجا که بود کوشش شطرنج تواضع
در نطع جهان هر چه پیادهست شه ماست
و آنجای که بخشایش ما دم زد اگر تو
در عمر گنه بینی آن گه گنه ماست
حقا که نه بر زندگی و دولت و دینست
هر عزم که در رغم سفیهان تبه ماست
هر عارضه کید ز خداوند بر ما
در بندگی آنجا که آن عامه مه ماست
ما خازن نیک و بد حقیم ز ما نیست
آنجا که «بگیر» ما و آنجا که «نه» ماست
المنة لله که بر دولت و ملت
اقلیم جهان دیده و عیوق گه ماست
چشم ملکان زیر سپیدیست ز بس اشک
از بیم یکی بنده که زیر شبه ماست
آنکس که ملوکان به غلامیش نیرزند
در خدمت کمتر حشم بارگه ماست
بهر شرف خود چو مه چارده هر روز
پر ماه نو از بوس شهان پایگه ماست
از بهر زر و سیم نه بل کز پی تشریف
سلطان فلک بندهٔ زرین کله ماست
گرچه مه چرخ آمد خورشید ولیکن
آن مه که به از چشمهٔ خورشید مه ماست
باشد همه را بنده سوی عزت و ما را
زلف پس گوش بت ما بنده ره ماست
از بهر دویی آینه در دست نگیریم
زیرا که در آیینه هم از ما شبه ماست
راندند بسی کامروایی سلف ما
آن دور چو بگذشت گه ماست گه ماست
بهرامشه ار چه که شه ماست ولیکن
آنکو دل ما دارد بهرامشه ماست
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در ستایش سلطان سنجر
خاک را از باد بوی مهربانی آمدست
در ده آن آتش که آب زندگانی آمدست
نرگس مخمور بوی خوش ز طبعی خواستست
بنده و آزاد سرمست جوانی آمدست
باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساختست
مرغ اندک زاد در بسیار دانی آمدست
باد غمازست و عطاری کند هر صبحدم
آن تواناییش بین کز ناتوانی آمدست
آتش لاله چرا افروخت آب چشم ابر
کبرا از خاصیت آتشنشانی آمدست
آری آری هم برین طبعست تیغ شهریار
زانک او آبست و از آتش، نشانی آمدست
دست خسرو گر نبوسیدست ابر بادپای
پس چرا چوندست او در درفشانی آمدست
تا عروس ملک شاه از چشم بد ایمن بود
چشم خوب نرگس اندر دیدهبانی آمدست
سبزه کو پذرفت نقش تیغ تیزش لاجرم
همچو تیغش نیز در عالم ستانی آمدست
پیش تخت شاه چون من طوطی شکرفشان
بلبل اندر پیش گل در مدح خوانی آمدست
راست خواهی هر کجا گل نافهای از لب گشاد
همچو لاله غنچه را بسته دهانی آمدست
لاف هستی زد شکوفه پیش رای روشنش
لاجرم عمرش چنان کوته که دانی آمدست
سرو یازان بین که گویی زین جهان لعبتی
پیش سلطان در قبای آن جهانی آمدست
گل گرفته جام یاقوتین به دست زمردین
پیش شاهنشه به سوی دوستکانی آمدست
آفتاب داد و دین سنجر که او را هر زمان
اول القاب نوشروان ثانی آمدست
کلک عقل از تیر او عالم گشایی یافتست
تیر چرخ از کلک او عالم ستانی آمدست
آسمان پیش جلال او زمین گردد از آنک
از جلال او زمین در ترجمانی آمدست
خهخه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت
خرس در داهی و گرگ اندر شبانی آمدست
چون به سلطانی نشینی تهنیت گویم ترا
ای که اسلاف ترا سلطان نشانی آمدست
ترک این صحرای اول با جلاجلهای نور
گرد ملکت با طریق پاسبانی آمدست
صدر دیوان در دبیری هست تا یابد معین
با خجسته کلک تو در همزبانی آمدست
مطرب صحن سیم بر بام تو سوری بدید
زو همین بودست کاندر شادمانی آمدست
شاه اقلیم چهارم تا فرستد هم خراج
در فراهم کردن زرهای کانی آمدست
شحنهٔ میدان پنجم تا سلحدار تو شد
زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمدست
قاضی صدر ششم را طالع مسعود تو
مقتدای فتوی صاحبقرانی آمدست
آنکه پیر صفهٔ هفتم سبکدل شد ز رشک
از وقار تو بر او چندان گرانی آمدست
کارداران سرای هشتمین را بر فلک
رای عالیقدر تو در میزبانی آمدست
از ضمیرت دیدهام آن کنگر طاقی که هم
آفرینش را مکان بیمکانی آمدست
از در دولت سبک بر بام هفتم رو که چرخ
با چنین نه پایه بهر نردبانی آمدست
خسروا طبعم به اقبال جمالت زنده گشت
آبرا آری حیات اندر روانی آمدست
تا به حرف مدح تو خوانم ثنای دیگران
موجب این بیتهای امتحانی آمدست
اینک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتی
کاندکش الفاظ و بسیارش معانی آمدست
در او در آب قدرت آشناور آنچنانک
راست گویی گوهر تیغ یمانی آمدست
بر سر خوان عمادی من گشادم این فقع
گر چه شیرین نیست باری ناردانی آمدست
شاخ بادا از نهال عمر تو زیرا که خود
بیخش از بستان سرای جاودانی آمدست
در ده آن آتش که آب زندگانی آمدست
نرگس مخمور بوی خوش ز طبعی خواستست
بنده و آزاد سرمست جوانی آمدست
باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساختست
مرغ اندک زاد در بسیار دانی آمدست
باد غمازست و عطاری کند هر صبحدم
آن تواناییش بین کز ناتوانی آمدست
آتش لاله چرا افروخت آب چشم ابر
کبرا از خاصیت آتشنشانی آمدست
آری آری هم برین طبعست تیغ شهریار
زانک او آبست و از آتش، نشانی آمدست
دست خسرو گر نبوسیدست ابر بادپای
پس چرا چوندست او در درفشانی آمدست
تا عروس ملک شاه از چشم بد ایمن بود
چشم خوب نرگس اندر دیدهبانی آمدست
سبزه کو پذرفت نقش تیغ تیزش لاجرم
همچو تیغش نیز در عالم ستانی آمدست
پیش تخت شاه چون من طوطی شکرفشان
بلبل اندر پیش گل در مدح خوانی آمدست
راست خواهی هر کجا گل نافهای از لب گشاد
همچو لاله غنچه را بسته دهانی آمدست
لاف هستی زد شکوفه پیش رای روشنش
لاجرم عمرش چنان کوته که دانی آمدست
سرو یازان بین که گویی زین جهان لعبتی
پیش سلطان در قبای آن جهانی آمدست
گل گرفته جام یاقوتین به دست زمردین
پیش شاهنشه به سوی دوستکانی آمدست
آفتاب داد و دین سنجر که او را هر زمان
اول القاب نوشروان ثانی آمدست
کلک عقل از تیر او عالم گشایی یافتست
تیر چرخ از کلک او عالم ستانی آمدست
آسمان پیش جلال او زمین گردد از آنک
از جلال او زمین در ترجمانی آمدست
خهخه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت
خرس در داهی و گرگ اندر شبانی آمدست
چون به سلطانی نشینی تهنیت گویم ترا
ای که اسلاف ترا سلطان نشانی آمدست
ترک این صحرای اول با جلاجلهای نور
گرد ملکت با طریق پاسبانی آمدست
صدر دیوان در دبیری هست تا یابد معین
با خجسته کلک تو در همزبانی آمدست
مطرب صحن سیم بر بام تو سوری بدید
زو همین بودست کاندر شادمانی آمدست
شاه اقلیم چهارم تا فرستد هم خراج
در فراهم کردن زرهای کانی آمدست
شحنهٔ میدان پنجم تا سلحدار تو شد
زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمدست
قاضی صدر ششم را طالع مسعود تو
مقتدای فتوی صاحبقرانی آمدست
آنکه پیر صفهٔ هفتم سبکدل شد ز رشک
از وقار تو بر او چندان گرانی آمدست
کارداران سرای هشتمین را بر فلک
رای عالیقدر تو در میزبانی آمدست
از ضمیرت دیدهام آن کنگر طاقی که هم
آفرینش را مکان بیمکانی آمدست
از در دولت سبک بر بام هفتم رو که چرخ
با چنین نه پایه بهر نردبانی آمدست
خسروا طبعم به اقبال جمالت زنده گشت
آبرا آری حیات اندر روانی آمدست
تا به حرف مدح تو خوانم ثنای دیگران
موجب این بیتهای امتحانی آمدست
اینک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتی
کاندکش الفاظ و بسیارش معانی آمدست
در او در آب قدرت آشناور آنچنانک
راست گویی گوهر تیغ یمانی آمدست
بر سر خوان عمادی من گشادم این فقع
گر چه شیرین نیست باری ناردانی آمدست
شاخ بادا از نهال عمر تو زیرا که خود
بیخش از بستان سرای جاودانی آمدست
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در مدح قاضی عبدالودود غزنوی
آن طبع را که علم و سخاوت شعار نیست
از عالمیش فخر و ز زفتیش عار نیست
جز چشم زخم امت و تعویذ بخل نیست
جز رد چرخ و آب کش روزگار نیست
آن دست و آن زبان که درو نیست نفع خلق
جز چون زبان سوسن و دست چنار نیست
باشد چو ابر بیمطر و بحر بیگهر
آن را که با جمال نکو خوی یار نیست
در پیش جوهری چو سفالست آن صدف
کاندر میان او گهری شاهوار نیست
منت خدای را که مر این هر دو وصف را
جر در مزاج پیشرو دین قرار نیست
قاضیالقضاة غزنین عبدالودود آنک
مر علم وجود را جز ازو پیشکار نیست
چرخست علم او که مر او را فساد نیست
بحرست جود او که مر او را کنار نیست
در بر و بحر نیست یکی صنعت از سخا
کاندر بنان و طبعش از آن صدهزار نیست
با سیرتش در آتش و آب و هوا و خاک
قدر بلند و صفوت و لطف و وقار نیست
ای قدر تو رسیده بدان پرده کز علو
زان پرده ز استر اثر صنع بار نیست
آن چیست کز یقین تو آنرا مزاج نیست
و آن کیست کز یمین تو آنرا یسار نیست
دین از تو و زبانت چرا میشود قوی
گر تو علی نهای و زبان ذوالفقار نیست
در هفت بخش عالم یک مبتدع نماند
کز ذوالفقار حجت تو دلفگار نیست
جز در چمن ولی تو چون گل پیاده کیست
جز بر اجل حسود تو چون جان سوار نیست
نزدیک علم و رای تو مه نورمند نیست
در پیش حلم و سنگ تو که بردبار نیست
آن کیست کو ندارد با تو چو تیر دل
کو از سنان سنت تو سوگوار نیست
یک تن نماند در چمن جود تو که او
چون فاخته ز منت تو طوقدار نیست
ای شمس طبع کز تو جهان را گزیر نیست
ای ابر دست کز تو زمین را غبار نیست
امیدوار باز سوی صدرت آمدم
از ابر و شمس کیست که امیدوار نیست
جز شاعران کوتهبین را درین دیار
بر بارگاه جود کریمیت بار نیست
آری ز نوش آتش و از لطف آب پاک
رفعت به جز نصیب دخان و بخار نیست
لیکن زمانه ای تو و بر من ز بخت بد
هر چه از زمانه آید حقا که عار نیست
والله که از لباس جز از روی عاریت
بر فرق من عمامه و بر پا آزار نیست
کارم بساز از کرم امروز ای کریم
هر چند کارساز به جز کردگار نیست
گر چه دهی وگر ندهی صله در دو حال
جز گوهر ثنای من اینجا نثار نیست
باشد کریمی ار بدهی ورنه رای تست
مر بنده را به هیچ صفت اختیار نیست
دانی که از زمانه جز احسان و نام نیک
حقا که هر چه هست به جز مستعار نیست
نام نکو بمان چو کریمان ز دستگاه
چون شد یقین که عمر دول پایدار نیست
تا دوزخ و بهشت کم از هفت و هشت نیست
تا حس و طبع بیش ز پنج و چهار نیست
چندانت قدر باد که آن را کرانه نیست
چندانت عمر باد که آن را شمار نیست
از عالمیش فخر و ز زفتیش عار نیست
جز چشم زخم امت و تعویذ بخل نیست
جز رد چرخ و آب کش روزگار نیست
آن دست و آن زبان که درو نیست نفع خلق
جز چون زبان سوسن و دست چنار نیست
باشد چو ابر بیمطر و بحر بیگهر
آن را که با جمال نکو خوی یار نیست
در پیش جوهری چو سفالست آن صدف
کاندر میان او گهری شاهوار نیست
منت خدای را که مر این هر دو وصف را
جر در مزاج پیشرو دین قرار نیست
قاضیالقضاة غزنین عبدالودود آنک
مر علم وجود را جز ازو پیشکار نیست
چرخست علم او که مر او را فساد نیست
بحرست جود او که مر او را کنار نیست
در بر و بحر نیست یکی صنعت از سخا
کاندر بنان و طبعش از آن صدهزار نیست
با سیرتش در آتش و آب و هوا و خاک
قدر بلند و صفوت و لطف و وقار نیست
ای قدر تو رسیده بدان پرده کز علو
زان پرده ز استر اثر صنع بار نیست
آن چیست کز یقین تو آنرا مزاج نیست
و آن کیست کز یمین تو آنرا یسار نیست
دین از تو و زبانت چرا میشود قوی
گر تو علی نهای و زبان ذوالفقار نیست
در هفت بخش عالم یک مبتدع نماند
کز ذوالفقار حجت تو دلفگار نیست
جز در چمن ولی تو چون گل پیاده کیست
جز بر اجل حسود تو چون جان سوار نیست
نزدیک علم و رای تو مه نورمند نیست
در پیش حلم و سنگ تو که بردبار نیست
آن کیست کو ندارد با تو چو تیر دل
کو از سنان سنت تو سوگوار نیست
یک تن نماند در چمن جود تو که او
چون فاخته ز منت تو طوقدار نیست
ای شمس طبع کز تو جهان را گزیر نیست
ای ابر دست کز تو زمین را غبار نیست
امیدوار باز سوی صدرت آمدم
از ابر و شمس کیست که امیدوار نیست
جز شاعران کوتهبین را درین دیار
بر بارگاه جود کریمیت بار نیست
آری ز نوش آتش و از لطف آب پاک
رفعت به جز نصیب دخان و بخار نیست
لیکن زمانه ای تو و بر من ز بخت بد
هر چه از زمانه آید حقا که عار نیست
والله که از لباس جز از روی عاریت
بر فرق من عمامه و بر پا آزار نیست
کارم بساز از کرم امروز ای کریم
هر چند کارساز به جز کردگار نیست
گر چه دهی وگر ندهی صله در دو حال
جز گوهر ثنای من اینجا نثار نیست
باشد کریمی ار بدهی ورنه رای تست
مر بنده را به هیچ صفت اختیار نیست
دانی که از زمانه جز احسان و نام نیک
حقا که هر چه هست به جز مستعار نیست
نام نکو بمان چو کریمان ز دستگاه
چون شد یقین که عمر دول پایدار نیست
تا دوزخ و بهشت کم از هفت و هشت نیست
تا حس و طبع بیش ز پنج و چهار نیست
چندانت قدر باد که آن را کرانه نیست
چندانت عمر باد که آن را شمار نیست
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - در مدح دولتشاه غزنوی و بهرامشاه
مهر بندهٔ آن رخ چون ماه باد
جان فدای آن لب دلخواه باد
فرق او همچون خط او سبز باد
بخت او چون عمر او برناه باد
روی آن کز خاصیت دارد خبر
چون دو بیجادش ببند کاه باد
مدت حسن و بقای ماه من
با مدد چون عمر سال و ماه باد
از برای پاس باس غیرتش
ساکن حبس خموشی آه باد
چون بهشت و دوزخست آن زلف و رخ
ساحت پاداش و باد افراه باد
اشک آن کز وی نیندیشد بجو
همچو راه کهکشانش راه باد
آنچنان چون شاه خوبان آن مهست
شاه دولتشاه دولتشاه باد
بهر خدمت چرخ بر درگاه او
صد کمر بربسته چون خرگاه باد
در حریم حرمت آگینش چو عرش
دختر فغفو و قیصر داه باد
پیش نوک تیر درزی حرفتش
حصن دشمن خیمهٔ جولاه باد
ریزههای زر و سیم قلب چرخ
در سرا ضرب کفش درگاه باد
چون کند سلطان علوی آرزو
آفتابش تاج و چرخش گاه باد
آفتابست او ولیکن گاه نور
سایبانش سایهٔ الاه باد
شاه بهرام آنشهی کاندر جهان
تا جهان را شاه باید شاه باد
عرش و فرش دشمنان جاه او
همچو بیژن زیر سنگ چاه باد
پیش گرز گاو سارش روز صید
شیر گردون کمتر از روباه باد
بی شه اسب و پیل و فرزین هیچ نیست
شاه ما را به بقای شاه باد
سوی جانش سهم غیب تیز تاز
چون خرد منهی و کارآگاه باد
پس چو نزدش هر چه جز الاه لاست
سایگاهش حفظ «الا الاه» باد
جز سنایی در وفا و بندگیش
تا ابد چرخ دو تا یکتاه باد
جان فدای آن لب دلخواه باد
فرق او همچون خط او سبز باد
بخت او چون عمر او برناه باد
روی آن کز خاصیت دارد خبر
چون دو بیجادش ببند کاه باد
مدت حسن و بقای ماه من
با مدد چون عمر سال و ماه باد
از برای پاس باس غیرتش
ساکن حبس خموشی آه باد
چون بهشت و دوزخست آن زلف و رخ
ساحت پاداش و باد افراه باد
اشک آن کز وی نیندیشد بجو
همچو راه کهکشانش راه باد
آنچنان چون شاه خوبان آن مهست
شاه دولتشاه دولتشاه باد
بهر خدمت چرخ بر درگاه او
صد کمر بربسته چون خرگاه باد
در حریم حرمت آگینش چو عرش
دختر فغفو و قیصر داه باد
پیش نوک تیر درزی حرفتش
حصن دشمن خیمهٔ جولاه باد
ریزههای زر و سیم قلب چرخ
در سرا ضرب کفش درگاه باد
چون کند سلطان علوی آرزو
آفتابش تاج و چرخش گاه باد
آفتابست او ولیکن گاه نور
سایبانش سایهٔ الاه باد
شاه بهرام آنشهی کاندر جهان
تا جهان را شاه باید شاه باد
عرش و فرش دشمنان جاه او
همچو بیژن زیر سنگ چاه باد
پیش گرز گاو سارش روز صید
شیر گردون کمتر از روباه باد
بی شه اسب و پیل و فرزین هیچ نیست
شاه ما را به بقای شاه باد
سوی جانش سهم غیب تیز تاز
چون خرد منهی و کارآگاه باد
پس چو نزدش هر چه جز الاه لاست
سایگاهش حفظ «الا الاه» باد
جز سنایی در وفا و بندگیش
تا ابد چرخ دو تا یکتاه باد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در مدح خواجه حکیم ابوالحسن علی بن محمد طبیب
تا باز فلک طبع هوا را چو هوا کرد
بلبل به سر گلبن و بر شاخ ندا کرد
بی برگ نوایی نزد از طبع به یک شاخ
چون برگ پدید آمد پس رای نوا کرد
شاخی که ز سردی و ز خشکی شده بد پیر
از گرمی و تریش صبا همچو صبا کرد
از هیچ پدر هیچ صبی آن بندیدست
کامسال بهر شاخ یک آسیب صبا کرد
آن نقره که در مدت شش ماه نهاد ابر
یک تابش خورشید زرافزای هبا کرد
از رنگ رزان جامه ستد دشت و بپوشید
و آن پیرهن گازری از خویش جدا کرد
تا داد لباس دگرش جوهر خورشید
او مرعوضش را ستد آن جامه عطا کرد
شد ناطقه بر نطق طرب گوی چو در باغ
از نامیه هر شاخ و گیا رای نما کرد
گر شاخ به یک جان نسبی دارد با ما
آن کار که بس دون و حقیرست چرا کرد
بی میوه چنار از قبل شکر بهر باغ
دو دست برآورد و چو ما قصد دعا کرد
درویش کند پشت دوتا بر طمع چیز
شد شاخ توانگر ز چه رو پشت دوتا کرد
برابر همی خندد برق از پی آن کو
عالم همه خندان ز چه او قصد بکاکرد
باد سحری گشت چنان خوش که هوا را
گویی که صبا حاملهٔ مشک و حنا کرد
شد طبع هوا معتدل از چرخ تو گویی
چرخ این عمل از علم جمال الحکما کرد
فرزانه علیبن محمد که اگر چرخ
وصف علو محمدتش کرد سزا کرد
آن ناصح اهل خرد و دین که طبیعت
چون بخت کفش را سبب عیش و غنا کرد
آن خواجه که از آز رهی گشت هر آنکو
راه در او را زره جهل رها کرد
ایزد گهر لطف و سخا و هنرش را
چون آتش و چون آب و چو خاک و چو هوا کرد
جز بخل نپنداشت جهانی که عطا داد
جز کفر نینگاشت سخایی که ریا کرد
در فتنه فتد عالمی ار گردد ظاهر
آن کار که او نز پی ایزد به خلا کرد
از چرخ بهست او بگه جود و هم از چرخ
برگفتهٔ من عقل یکی نکته ادا کرد
شکل دبران آنکه بر چرخ چولاییست
کاشنید که او چرخ در جود چو لا کرد
پر کرد و تهی کرد سر از عقل و دل از آز
از نطق و کف آنجا که سخن گفت و سخا کرد
هر کار که او ساخت به تعلیم خرد ساخت
و آن کار که او کرد به تفهیم ذکا کرد
عضوش همه از کون و فسادات طبیعی
علمش چو فلک ساحت ارکان ضیا کرد
ای حاذق ناصح به گه دانش بر خلق
کایزد علمت را چو نبی اصل شفا کرد
شد علم تو جانی دگر آنرا که زمانه
از گردش خود قالب ادبار و عنا کرد
دانم که اجل بیش نپیوست بر آن شخص
کز سردی و خشکیش دوای تو جدا کرد
آنرا که ز بیماری علم تو برانگیخت
بی مرگ چو انگیختهٔ روز قضا کرد
از کس نشنیدم به جز از حذق تو کامروز
صد کر چو صدف علم چو درت شنوا کرد
چون از کف موسی دم عیسی اثر تو
بر عارضه آن کرد که بر سحر عصا کرد
در جنت علت نبود لیک به دنیا
علم تو جهان را به صفت جنت ما کرد
منسوخ شد از دهر وبا زان که خداوند
مر علم ترا ناسخ تاثیر وبا کرد
داروت بدانکس نرسد کایزد بروی
علت سببی کرد پسش مرگ قضا کرد
آن کس که به خوشی نه بخشگی به ستایش
خلق تو کم از مشک ختا گفت خطا کرد
اقبال سوی پشت چو فردا همه رویست
چونان که چو دی رنج همه روی قفا کرد
ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک
تو عیش هنی کردی و او کفر هبا کرد
ای آن شجر اندر چمن عمر که از جود
از میوه جهانی را با برگ و نوا کرد
دانا نکند کفر و جهالت به کسی کو
مر علم ترا با دگران مثل و سوا کرد
لطفت به از آن کرد و کند کز سر حکمت
سر بانک و بقراط به خاشاک و گیا کرد
المنة لله که از دولت ناگه
چون بود علی قسم شهنشاه علا کرد
بی رنج بهشتی شد غزنین به تمامی
اکنون که طبیبی چو تواش چرخ عطا کرد
هر چند صلتهای تو ای قبلهٔ سنت
مجدود سنایی را با مجد و ثنا کرد
این گوهر کو سفت به نزدیک تو آورد
گرمی بخری این خر کز بهر بها کرد
با چشم بزرگیش نگر گرچه طبیعت
مر دیدهٔ او را محل آب و گیا کرد
هر چند ازین پیش به نزدیک بخیلان
چونانک توانست بهر نوع وفا کرد
جز کذب نگفت آنرا کز طبع ثنا گفت
جز صدق نراند آنجا کز بخل هجا کرد
از شکر بر خلق همان کرد که ایزد
از آفت ناشکری بر اهل سبا کرد
بی صله همی مدح نیوشند به شادی
گویی فلکم نایب و غمخوار و کیا کرد
با اینهمه ای تاج طبیبان دل او را
دهر از قبل بیدرمی معدن دا کرد
از لطف دوایی بکن این داء رهی را
چون علم تو درد همه آفاق دوا کرد
تا نزد عجم ما و من اقوال ملوک ست
چونان که عرب مر که و چه را من و ما کرد
پیوسته بهی بادت ازیرا که علومت
بستان بقایت همه پر زیب و بها کرد
حاجات تو همواره روا باد ز ایزد
زیرا که بسی حاجت جود تو روا کرد
بلبل به سر گلبن و بر شاخ ندا کرد
بی برگ نوایی نزد از طبع به یک شاخ
چون برگ پدید آمد پس رای نوا کرد
شاخی که ز سردی و ز خشکی شده بد پیر
از گرمی و تریش صبا همچو صبا کرد
از هیچ پدر هیچ صبی آن بندیدست
کامسال بهر شاخ یک آسیب صبا کرد
آن نقره که در مدت شش ماه نهاد ابر
یک تابش خورشید زرافزای هبا کرد
از رنگ رزان جامه ستد دشت و بپوشید
و آن پیرهن گازری از خویش جدا کرد
تا داد لباس دگرش جوهر خورشید
او مرعوضش را ستد آن جامه عطا کرد
شد ناطقه بر نطق طرب گوی چو در باغ
از نامیه هر شاخ و گیا رای نما کرد
گر شاخ به یک جان نسبی دارد با ما
آن کار که بس دون و حقیرست چرا کرد
بی میوه چنار از قبل شکر بهر باغ
دو دست برآورد و چو ما قصد دعا کرد
درویش کند پشت دوتا بر طمع چیز
شد شاخ توانگر ز چه رو پشت دوتا کرد
برابر همی خندد برق از پی آن کو
عالم همه خندان ز چه او قصد بکاکرد
باد سحری گشت چنان خوش که هوا را
گویی که صبا حاملهٔ مشک و حنا کرد
شد طبع هوا معتدل از چرخ تو گویی
چرخ این عمل از علم جمال الحکما کرد
فرزانه علیبن محمد که اگر چرخ
وصف علو محمدتش کرد سزا کرد
آن ناصح اهل خرد و دین که طبیعت
چون بخت کفش را سبب عیش و غنا کرد
آن خواجه که از آز رهی گشت هر آنکو
راه در او را زره جهل رها کرد
ایزد گهر لطف و سخا و هنرش را
چون آتش و چون آب و چو خاک و چو هوا کرد
جز بخل نپنداشت جهانی که عطا داد
جز کفر نینگاشت سخایی که ریا کرد
در فتنه فتد عالمی ار گردد ظاهر
آن کار که او نز پی ایزد به خلا کرد
از چرخ بهست او بگه جود و هم از چرخ
برگفتهٔ من عقل یکی نکته ادا کرد
شکل دبران آنکه بر چرخ چولاییست
کاشنید که او چرخ در جود چو لا کرد
پر کرد و تهی کرد سر از عقل و دل از آز
از نطق و کف آنجا که سخن گفت و سخا کرد
هر کار که او ساخت به تعلیم خرد ساخت
و آن کار که او کرد به تفهیم ذکا کرد
عضوش همه از کون و فسادات طبیعی
علمش چو فلک ساحت ارکان ضیا کرد
ای حاذق ناصح به گه دانش بر خلق
کایزد علمت را چو نبی اصل شفا کرد
شد علم تو جانی دگر آنرا که زمانه
از گردش خود قالب ادبار و عنا کرد
دانم که اجل بیش نپیوست بر آن شخص
کز سردی و خشکیش دوای تو جدا کرد
آنرا که ز بیماری علم تو برانگیخت
بی مرگ چو انگیختهٔ روز قضا کرد
از کس نشنیدم به جز از حذق تو کامروز
صد کر چو صدف علم چو درت شنوا کرد
چون از کف موسی دم عیسی اثر تو
بر عارضه آن کرد که بر سحر عصا کرد
در جنت علت نبود لیک به دنیا
علم تو جهان را به صفت جنت ما کرد
منسوخ شد از دهر وبا زان که خداوند
مر علم ترا ناسخ تاثیر وبا کرد
داروت بدانکس نرسد کایزد بروی
علت سببی کرد پسش مرگ قضا کرد
آن کس که به خوشی نه بخشگی به ستایش
خلق تو کم از مشک ختا گفت خطا کرد
اقبال سوی پشت چو فردا همه رویست
چونان که چو دی رنج همه روی قفا کرد
ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک
تو عیش هنی کردی و او کفر هبا کرد
ای آن شجر اندر چمن عمر که از جود
از میوه جهانی را با برگ و نوا کرد
دانا نکند کفر و جهالت به کسی کو
مر علم ترا با دگران مثل و سوا کرد
لطفت به از آن کرد و کند کز سر حکمت
سر بانک و بقراط به خاشاک و گیا کرد
المنة لله که از دولت ناگه
چون بود علی قسم شهنشاه علا کرد
بی رنج بهشتی شد غزنین به تمامی
اکنون که طبیبی چو تواش چرخ عطا کرد
هر چند صلتهای تو ای قبلهٔ سنت
مجدود سنایی را با مجد و ثنا کرد
این گوهر کو سفت به نزدیک تو آورد
گرمی بخری این خر کز بهر بها کرد
با چشم بزرگیش نگر گرچه طبیعت
مر دیدهٔ او را محل آب و گیا کرد
هر چند ازین پیش به نزدیک بخیلان
چونانک توانست بهر نوع وفا کرد
جز کذب نگفت آنرا کز طبع ثنا گفت
جز صدق نراند آنجا کز بخل هجا کرد
از شکر بر خلق همان کرد که ایزد
از آفت ناشکری بر اهل سبا کرد
بی صله همی مدح نیوشند به شادی
گویی فلکم نایب و غمخوار و کیا کرد
با اینهمه ای تاج طبیبان دل او را
دهر از قبل بیدرمی معدن دا کرد
از لطف دوایی بکن این داء رهی را
چون علم تو درد همه آفاق دوا کرد
تا نزد عجم ما و من اقوال ملوک ست
چونان که عرب مر که و چه را من و ما کرد
پیوسته بهی بادت ازیرا که علومت
بستان بقایت همه پر زیب و بها کرد
حاجات تو همواره روا باد ز ایزد
زیرا که بسی حاجت جود تو روا کرد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - در مدح امیر بار سلطان
باز جانها شکار خواهد کرد
گر جمال آشکار خواهد کرد
جای شکرست خلق راکان بت
جان به شکل شکار خواهد کرد
رایت و رویت منور او
ماه را در حصار خواهد کرد
بوی آن زلفکان مشکینش
مشک را قدر خوار خواهد کرد
در خزان از بهار رخسارش
کشوری را بهار خواهد کرد
غمزهٔ نغز و طرهٔ خوش او
هیچ دانی چکار خواهد کرد؟
دوریان را به دیر خواهد برد
دیریان را به دار خواهد کرد
گر چه عقل از چهار خصم برست
از دو عالم چهار خواهد کرد
لیک بر چارسوی غیرت عشق
عقل را سنگسار خواهد کرد
جان متواریان حضرت را
چون زمان برقرار خواهد کرد
بیقراران سبز دریا را
چون زمین بردبار خواهد کرد
بر سر از خاکپای مرکب او
نور از چشم خار خواهد کرد
قلب و قالب به خدمت آوردیم
تا کدام اختیار خواهد کرد
چاکر اوست چشم و گوش رهی
گر برین اختصار خواهد کرد
خدمت او کند خرد چون او
خدمت میر بار خواهد کرد
آنکه نعل سمند او در گوش
مشتری گوشوار خواهد کرد
حور عین بهر توتیا جوید
مرکبش گر غبار خواهد کرد
از خیال جمال فطنت او
روح را غمگسار خواهد کرد
دست گردن به دست حاسد او
گل خیری چو خار خواهد کرد
از طراز آستین بدخواهش
غیرت دین غیار خواهد کرد
تیغ او روز کین ز خون عدو
خاک را لالهزار خواهد کرد
آب را سنگ علم او چون خاک
با ثبات و وقار خواهد کرد
اجل از بیم تیغ خونخوارش
الحذار الحذار خواهد کرد
باد با خاک روز کوشش او
الفرار الفرار خواهد کرد
آب در حلق دشمن از قهرت
شعله شعله چو نار خواهد کرد
عدوش چون ز عمر بر بادست
اجلش خاکسار خواهد کرد
از برای موافقش گردون
ابر را در نثار خواهد کرد
بحر در یک نفس به دولت او
صد بخور از بخار خواهد کرد
از شرف مشتری رکابش را
افسر روزگار خواهد کرد
جود او همچو ابر نیسانی
قطرهها بیشمار خواهد کرد
بنده بیآب همچو ماهی باز
سر به سوی بحار خواهد کرد
گر ز خاک تو آبروی برد
مدحتت بندهوار خواهد کرد
با تو چون خاک بادوار بسر
خویشتن با دوار خواهد کرد
ای چو آب اصل لطف همچون خاک
نعل چرخم فگار خواهد کرد
هست فکرت که میر این معنی
عرضه بر شهریار خواهد کرد
بیخ جانم به شربتی از جود
در تنم استوار خواهد کرد
روی چون صد نگار و طبع خوشش
کار من چون نگار خواهد کرد
عقل در انتظار انعامت
روز و شب انتظار خواهد کرد
عز و اقبال سرمدی بادت
هم برین اختصار خواهد کرد
گر جمال آشکار خواهد کرد
جای شکرست خلق راکان بت
جان به شکل شکار خواهد کرد
رایت و رویت منور او
ماه را در حصار خواهد کرد
بوی آن زلفکان مشکینش
مشک را قدر خوار خواهد کرد
در خزان از بهار رخسارش
کشوری را بهار خواهد کرد
غمزهٔ نغز و طرهٔ خوش او
هیچ دانی چکار خواهد کرد؟
دوریان را به دیر خواهد برد
دیریان را به دار خواهد کرد
گر چه عقل از چهار خصم برست
از دو عالم چهار خواهد کرد
لیک بر چارسوی غیرت عشق
عقل را سنگسار خواهد کرد
جان متواریان حضرت را
چون زمان برقرار خواهد کرد
بیقراران سبز دریا را
چون زمین بردبار خواهد کرد
بر سر از خاکپای مرکب او
نور از چشم خار خواهد کرد
قلب و قالب به خدمت آوردیم
تا کدام اختیار خواهد کرد
چاکر اوست چشم و گوش رهی
گر برین اختصار خواهد کرد
خدمت او کند خرد چون او
خدمت میر بار خواهد کرد
آنکه نعل سمند او در گوش
مشتری گوشوار خواهد کرد
حور عین بهر توتیا جوید
مرکبش گر غبار خواهد کرد
از خیال جمال فطنت او
روح را غمگسار خواهد کرد
دست گردن به دست حاسد او
گل خیری چو خار خواهد کرد
از طراز آستین بدخواهش
غیرت دین غیار خواهد کرد
تیغ او روز کین ز خون عدو
خاک را لالهزار خواهد کرد
آب را سنگ علم او چون خاک
با ثبات و وقار خواهد کرد
اجل از بیم تیغ خونخوارش
الحذار الحذار خواهد کرد
باد با خاک روز کوشش او
الفرار الفرار خواهد کرد
آب در حلق دشمن از قهرت
شعله شعله چو نار خواهد کرد
عدوش چون ز عمر بر بادست
اجلش خاکسار خواهد کرد
از برای موافقش گردون
ابر را در نثار خواهد کرد
بحر در یک نفس به دولت او
صد بخور از بخار خواهد کرد
از شرف مشتری رکابش را
افسر روزگار خواهد کرد
جود او همچو ابر نیسانی
قطرهها بیشمار خواهد کرد
بنده بیآب همچو ماهی باز
سر به سوی بحار خواهد کرد
گر ز خاک تو آبروی برد
مدحتت بندهوار خواهد کرد
با تو چون خاک بادوار بسر
خویشتن با دوار خواهد کرد
ای چو آب اصل لطف همچون خاک
نعل چرخم فگار خواهد کرد
هست فکرت که میر این معنی
عرضه بر شهریار خواهد کرد
بیخ جانم به شربتی از جود
در تنم استوار خواهد کرد
روی چون صد نگار و طبع خوشش
کار من چون نگار خواهد کرد
عقل در انتظار انعامت
روز و شب انتظار خواهد کرد
عز و اقبال سرمدی بادت
هم برین اختصار خواهد کرد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در مدح امیر اسماعیل بن ابراهیم
خورشید چو از حوت به برج حمل آمد
گویند ز سر باز جهان در عمل آمد
در باغ خلل یافته و گلبن خالی
اکنون به بدل باز حلی و حلل آمد
فردوس شد امروز جهانی که ازین پیش
در چشم همه کس چو رسوم و طلل آمد
خورشید ثنای تو همی کرد بر آن دل
چون از دم ماهی به سروی حمل آمد
گفتی نظر مشتری از مرکز تقدیس
ناگاه ز تسدیس به جرم زحل آمد
چه جای مه از زینت ماه فلک آمد
چه جای محل آلت جاه و محل آمد
ای میر اسماعیل که مانند براهیم
جود تو نه از مال زعون ازل آمد
هم در دم اول که ترا دیدم گفتم
کین چون دم آخر به هنر بیبدل آمد
آراستهٔ تیر اجل بود مرا جان
ور چه ز طرب معده برقص جمل آمد
صفرای من از خلق تو شد پیر و عجب نیست
زیرا عسل خلق تو خالی زخل آمد
در افسر تو نیست سخن لیک چه سودست
کز اصل مرا خود سر بی مغز کل آمد
خالی ز خلل باد جلال تو ازیراک
خود عمر تو چون جود کفت بی خلل آمد
تو تازه و نو باش که فرزند حسودت
نزد غربا بار نوند وابل آمد
گویند ز سر باز جهان در عمل آمد
در باغ خلل یافته و گلبن خالی
اکنون به بدل باز حلی و حلل آمد
فردوس شد امروز جهانی که ازین پیش
در چشم همه کس چو رسوم و طلل آمد
خورشید ثنای تو همی کرد بر آن دل
چون از دم ماهی به سروی حمل آمد
گفتی نظر مشتری از مرکز تقدیس
ناگاه ز تسدیس به جرم زحل آمد
چه جای مه از زینت ماه فلک آمد
چه جای محل آلت جاه و محل آمد
ای میر اسماعیل که مانند براهیم
جود تو نه از مال زعون ازل آمد
هم در دم اول که ترا دیدم گفتم
کین چون دم آخر به هنر بیبدل آمد
آراستهٔ تیر اجل بود مرا جان
ور چه ز طرب معده برقص جمل آمد
صفرای من از خلق تو شد پیر و عجب نیست
زیرا عسل خلق تو خالی زخل آمد
در افسر تو نیست سخن لیک چه سودست
کز اصل مرا خود سر بی مغز کل آمد
خالی ز خلل باد جلال تو ازیراک
خود عمر تو چون جود کفت بی خلل آمد
تو تازه و نو باش که فرزند حسودت
نزد غربا بار نوند وابل آمد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در نعت رسول اکرم و اصحاب پاک او
روشن آن بدری که کمتر منزلش عالم بود
خرم آن صدری که قبلهش حضرت اعظم بود
این جهان رخسار او دارد از آن دلبر شدست
و آن جهان انوار او دارد از آن خرم بود
حاکمی کاندر مقام راستی هر دم که زد
بر خلاف آندم اگر یک دم زنی آندم بود
راه عقل عاقلان را مهر او مرشد شدست
درد جان عاشقان را نطق او مرهم بود
صدهزاران جان فدای آنسواری کز جلال
غاشیهش بر دوش پاک عیسی مریم بود
از رخش گردد منور گر همه جنت بود
وز لبش یابد طهارت گر همه زمزم بود
فرش اگر سر برکشد تا عرش را زیر آورد
دست آن دارد که از زلفش بر اوریشم بود
طلعت جنت ز شوق حضرتش پر خوی شدست
دیدهٔ دوزخ ز رشک غیبتش پر نم بود
از گریبان زمین گر صبح او سر بر زند
تا شب حشر از جمالش صد سپیده دم بود
با «لعمرک» انیبا را فکرت رجحان کیست
با «عفاالله» اولیا را زهرهٔ یک دم بود
با «الم نشرح» چگویی مشکلی ماند ببند
با «فترضی» هیچ عاصی در مقام غم بود
خوش سخن شاهی کز اقبال کفش در پیش او
کشتهٔ بریان زبان یابد که در وی سم بود
خاک را در صدر جنت آبرویش جاه داد
آتش ابلیس را از خاک او ماتم بود
چرخ را از کاف «لولاک»ش کمر زرین بود
خاکرا با حاء احمامش قبا معلم بود
خاک زاید گوهری کز گوهران برتر شود
بچه زاید آدمی کو خواجهٔ عالم بود
هر که در میدان مردی پیش او یکدم زند
رخش او گوساله گردد گر همه رستم بود
در شبی کو عذر «اخطانا» همی خواهد ز حق
جبرئیل آنجا چو طفل ابکم و الکن بود
حکم الالله بر فرق رسول الله بین
راستی زین تکیهگاهی آدمی را کم بود
ماه بر چرخ فلک چون حلقهٔ زلف و رخش
گاه چون سیمین سپر گه پارهٔ معصم بود
شاه انجم موذن وی گشته اندر شرق ملک
زان جمال وی شعار شرع را معلم بود
بادوشان فلک را دور او همره شدست
خاکپاشان زمین را نعل او ملحم بود
سدرهٔ طاووس یک پر کز همای دولتش
بر پر خود بست از آن مر وحی را محرم بود
خضر گرد چشمهٔ حیوان از آن میگشت دیر
تا مگر اندر زمین با وی دمی همدم بود
تا نهنگش در عجم گرد زمین چون عمرست
تا هزبرش در عرب غرنده ابن عم بود
نی در آن آثار گرز و ناچخ عنتر بود
نه در آن اسباب ملک کیقباد و جم بود
با خرد گفتم که فرعی برتر از اصلی شود
گفت: آری چون بر آن فرع اتفاقی ضم بود
گفت: ای بوبکر با احمد چرا یکتا شدی
گفت:هر حرفی که ضعفی یافت آن مدغم بود
گفتم: ای عمر تو دیدی بوالحکم بس چون برید
گفت: زمرد کی سزای دیدهٔ ارقم بود
گفتم: ای عثمان بنا گه کشتهٔ غوغا شدی
گفت: خلخال عروس عاشقان ز آندم بود
گفتم: ای حیدر میی از ساغر شیران بخور
گفت: فتح ما ز فتح زادهٔ ملجم بود
باد را گفتم: سلیمان را چرا خدمت کنی
گفت: از آن کش نام احمد نقش بر خاتم بود
ای سنایی از ره جان گوی مدح مصطفا
تا ترا سوی سپهر برترین سلم بود
خرم آن صدری که قبلهش حضرت اعظم بود
این جهان رخسار او دارد از آن دلبر شدست
و آن جهان انوار او دارد از آن خرم بود
حاکمی کاندر مقام راستی هر دم که زد
بر خلاف آندم اگر یک دم زنی آندم بود
راه عقل عاقلان را مهر او مرشد شدست
درد جان عاشقان را نطق او مرهم بود
صدهزاران جان فدای آنسواری کز جلال
غاشیهش بر دوش پاک عیسی مریم بود
از رخش گردد منور گر همه جنت بود
وز لبش یابد طهارت گر همه زمزم بود
فرش اگر سر برکشد تا عرش را زیر آورد
دست آن دارد که از زلفش بر اوریشم بود
طلعت جنت ز شوق حضرتش پر خوی شدست
دیدهٔ دوزخ ز رشک غیبتش پر نم بود
از گریبان زمین گر صبح او سر بر زند
تا شب حشر از جمالش صد سپیده دم بود
با «لعمرک» انیبا را فکرت رجحان کیست
با «عفاالله» اولیا را زهرهٔ یک دم بود
با «الم نشرح» چگویی مشکلی ماند ببند
با «فترضی» هیچ عاصی در مقام غم بود
خوش سخن شاهی کز اقبال کفش در پیش او
کشتهٔ بریان زبان یابد که در وی سم بود
خاک را در صدر جنت آبرویش جاه داد
آتش ابلیس را از خاک او ماتم بود
چرخ را از کاف «لولاک»ش کمر زرین بود
خاکرا با حاء احمامش قبا معلم بود
خاک زاید گوهری کز گوهران برتر شود
بچه زاید آدمی کو خواجهٔ عالم بود
هر که در میدان مردی پیش او یکدم زند
رخش او گوساله گردد گر همه رستم بود
در شبی کو عذر «اخطانا» همی خواهد ز حق
جبرئیل آنجا چو طفل ابکم و الکن بود
حکم الالله بر فرق رسول الله بین
راستی زین تکیهگاهی آدمی را کم بود
ماه بر چرخ فلک چون حلقهٔ زلف و رخش
گاه چون سیمین سپر گه پارهٔ معصم بود
شاه انجم موذن وی گشته اندر شرق ملک
زان جمال وی شعار شرع را معلم بود
بادوشان فلک را دور او همره شدست
خاکپاشان زمین را نعل او ملحم بود
سدرهٔ طاووس یک پر کز همای دولتش
بر پر خود بست از آن مر وحی را محرم بود
خضر گرد چشمهٔ حیوان از آن میگشت دیر
تا مگر اندر زمین با وی دمی همدم بود
تا نهنگش در عجم گرد زمین چون عمرست
تا هزبرش در عرب غرنده ابن عم بود
نی در آن آثار گرز و ناچخ عنتر بود
نه در آن اسباب ملک کیقباد و جم بود
با خرد گفتم که فرعی برتر از اصلی شود
گفت: آری چون بر آن فرع اتفاقی ضم بود
گفت: ای بوبکر با احمد چرا یکتا شدی
گفت:هر حرفی که ضعفی یافت آن مدغم بود
گفتم: ای عمر تو دیدی بوالحکم بس چون برید
گفت: زمرد کی سزای دیدهٔ ارقم بود
گفتم: ای عثمان بنا گه کشتهٔ غوغا شدی
گفت: خلخال عروس عاشقان ز آندم بود
گفتم: ای حیدر میی از ساغر شیران بخور
گفت: فتح ما ز فتح زادهٔ ملجم بود
باد را گفتم: سلیمان را چرا خدمت کنی
گفت: از آن کش نام احمد نقش بر خاتم بود
ای سنایی از ره جان گوی مدح مصطفا
تا ترا سوی سپهر برترین سلم بود
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۶ - در مدح خواجه محمدبن خواجه عمر
دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر
با یکی پیرهن زورقئی طرفه به سر
از سر کوی فرود آمد متواری وار
کرده از غایت دلتنگی ازین گونه خطر
ماه غماز شده از دو لبش بوسه ربای
باد عطار شده بر دو رخش حلقه شمر
کوه از آن کله بگشاده و از غایت لطف
ماه بر چرخ شده بستهٔ آن سینه و بر
چست بنشسته بر اندام لطیف چو خورش
از لطیفی و تری پیرهن توزی تر
خط مشکین بر آن عارض کافور نهاد
چون بدیدم جگرم خون شد و خونم چو جگر
گر چه بس نادره کاریستکه خون گردد مشک
لیک مشکی که جگر خون کند این نادرهتر
سرگران از می و چون باد همی رفت و جز او
من سبک پای ندیدم که گران دارد سر
جعد ژولیده و پرورده ز سیکی لاله
زلف شوریده و پژمرده ز مستی عبهر
می نمود از سر مستی و طرب هر ساعت
سی و دو تابش پروین ز سهیل و ز قمر
خواست کز پیش درم بگذرد از بی خبری
چون چنان دید ز غم شد دل من زیر و زبر
بانگ برداشتم از غایت نومیدی و عشق
گفتم: ای عشوه فروشندهٔ انگارده خر
از خداوند نترسی که بدین حال مرا
بگذاری و کنی از در من بنده گذر
چون شنید این ز نکو عهدی و از گوهر پاک
آمد و کرد درین چهرهٔ من نیک نظر
پشت خم داد و نهاد از قبل خدمت و عذر
روی افروخته از شرم بر آستانهٔ در
گفت: معذور همی دار که گر نیستی
از پی بیم ولی نعمت و تهدید پدر
همچنان چون پدر از زر کمری بست مرا
کردمی گرد تو از دست خود از سیم کمر
شادمان گشتم از آن عذر و گرفتمش کنار
همچو تنگ شکر و خرمن گل تنگ به بر
جان و دل زیر قدمهاش نشاندم زین شکر
خود بر آن چهره هزاران دل و جان را چه خطر
اندرین بود که از نازکی و مستی و شرم
خواب مستانه در آن لحظه در آورد حشر
سر بر آنجای نهاد آن سمن تازه که بود
صد شب اندر غمش از اشک دو چشمم چو شمر
او چو تنگ شکر و گشته سراسیمه ز خواب
من چون طوطی شده بی خواب در اندیشهٔ خور
او شده طاق به آرام و من از بوسه زدن
بر دو چشم و دو لبش تا به سحر جفت سهر
خواب زاید اگر از شکر و بادام چرا
خوابم از دیده ببرد از در بادام و شکر
خود که داند که در آن نیمشب از مستی او
تا چه برداشتم از بوسه و هر چیزی بر
نرم نرم از سمن آن نرگس پر خواب گشاد
ژاله ژاله عرق از لالهٔ او کرد اثر
رویش از خاک چو برداشتم از خوی شده بود
لاله برگش چو گل نم زده در وقت سحر
بوسه بر دو لب من داد همی از پی عذر
آنت شرمنده نگار آنت شکر بوسه پسر
آنت خوش خرمی و عیش که من دیدم دوش
چه حدیثیست که امروزم از آن خرمتر
دوش از یار بدم خرم و امروز شدم
از رخ خواجه محمد پسر خواجه عمر
آنکه تا دست سخا بر همه عالم بگشاد
به بدی بسته شدست ساحت ما پای قدر
آن سخن سنج شهی کو چو دو بسد بگشاد
خانهٔ عقل دو صد کله ببندد ز درر
مایهور گشته ز اسباب دلش خرد و بزرگ
سودها کرده ز تاثیر کفش ماده و نر
پایهٔ مرتبتش را چو ملک نیست قیاس
عرصهٔ مکرمتش را چو فلک نیست عبر
خاطرش سر ملک در فلک آینهگون
همچنان بیند چون دیده در آیینه صور
جنیان زان همه از شرم نهانند که هیچ
به ز خود روی ندیدند چنو ز اهل بشر
جزوی از خشم وی ار بر فلک افتد به خطا
نار کلی شود از هیبت او خاکستر
آتش عزمش اگر قصد کند سوی هوا
چنبر چرخ بسوزد به یک آسیب شرر
شمت حزمش اگر باد برد تحفه به ابر
در شود در شکم ابر هوا قطره مطر
ای بهی روی ز سعی تو گه بزم سخا
وی قوی پشت ز عون تو گه رزم ظفر
پسری چون تو نزادند درین شش روزن
هفت سیاره و نه دایره و چار گهر
هرگز از جود تو نگرفت کس اندازهٔ آز
هرگز از خیر تو نشنید کس آوازهٔ شر
کلک و گفتار تو پیرایهٔ فضلست و محل
لفظ و دیدار تو سرمایهٔ سمعست و بصر
شبهی دارد کلک تو به شحنهٔ تقدیر
که چنو عنصر نفع آمد و ارکان ضرر
عرض او چون عرض جوهر صفرا گه رنگ
فرق او چون عرض جوهر سودا به فکر
گر نه سالار هنرمندی بودی هرگز
نزد سالار شهنشاه نبودیش خطر
خاطری داری و فهمی که به یک لحظه کنند
تختهٔ قسمت تقدیر خداوند از بر
ای جوان بخت نبینی که برین فضل مرا
به چسان این فلک پیر گرفتهست به حر
مدح گوییم که در تربیت خاطر و طبع
در همه عالم امروز چو من نیست دگر
طوق دارند عدو پیش درم فاختهوار
تام دیدند ز خاطر شجر پر ز ثمر
غوک را جامه بهری جوی و من از شرم عدو
روزها گشته چو خفاش مرا خانه ستر
لیک بیبرگ و نوا ماندهام از گردش چرخ
همچو طوق گلوی فاخته و شاخ شجر
روی من شد چو زر و دیده چو سیم از پی اشک
گر بخواهی شود از سیم توام کار چو زر
پیش خورشید سخای تو به تعجیل کرم
کوه کوه انده من بنده هبا باد و هدر
بادی از بخت تو تا از اثر جوهر طبع
در جهان آدمی از پای رود مرغ به پر
مرغ بر شاخ تو از مدح تو بگشاد گلو
آدمی پیش تو از مهر تو بربسته کمر
با یکی پیرهن زورقئی طرفه به سر
از سر کوی فرود آمد متواری وار
کرده از غایت دلتنگی ازین گونه خطر
ماه غماز شده از دو لبش بوسه ربای
باد عطار شده بر دو رخش حلقه شمر
کوه از آن کله بگشاده و از غایت لطف
ماه بر چرخ شده بستهٔ آن سینه و بر
چست بنشسته بر اندام لطیف چو خورش
از لطیفی و تری پیرهن توزی تر
خط مشکین بر آن عارض کافور نهاد
چون بدیدم جگرم خون شد و خونم چو جگر
گر چه بس نادره کاریستکه خون گردد مشک
لیک مشکی که جگر خون کند این نادرهتر
سرگران از می و چون باد همی رفت و جز او
من سبک پای ندیدم که گران دارد سر
جعد ژولیده و پرورده ز سیکی لاله
زلف شوریده و پژمرده ز مستی عبهر
می نمود از سر مستی و طرب هر ساعت
سی و دو تابش پروین ز سهیل و ز قمر
خواست کز پیش درم بگذرد از بی خبری
چون چنان دید ز غم شد دل من زیر و زبر
بانگ برداشتم از غایت نومیدی و عشق
گفتم: ای عشوه فروشندهٔ انگارده خر
از خداوند نترسی که بدین حال مرا
بگذاری و کنی از در من بنده گذر
چون شنید این ز نکو عهدی و از گوهر پاک
آمد و کرد درین چهرهٔ من نیک نظر
پشت خم داد و نهاد از قبل خدمت و عذر
روی افروخته از شرم بر آستانهٔ در
گفت: معذور همی دار که گر نیستی
از پی بیم ولی نعمت و تهدید پدر
همچنان چون پدر از زر کمری بست مرا
کردمی گرد تو از دست خود از سیم کمر
شادمان گشتم از آن عذر و گرفتمش کنار
همچو تنگ شکر و خرمن گل تنگ به بر
جان و دل زیر قدمهاش نشاندم زین شکر
خود بر آن چهره هزاران دل و جان را چه خطر
اندرین بود که از نازکی و مستی و شرم
خواب مستانه در آن لحظه در آورد حشر
سر بر آنجای نهاد آن سمن تازه که بود
صد شب اندر غمش از اشک دو چشمم چو شمر
او چو تنگ شکر و گشته سراسیمه ز خواب
من چون طوطی شده بی خواب در اندیشهٔ خور
او شده طاق به آرام و من از بوسه زدن
بر دو چشم و دو لبش تا به سحر جفت سهر
خواب زاید اگر از شکر و بادام چرا
خوابم از دیده ببرد از در بادام و شکر
خود که داند که در آن نیمشب از مستی او
تا چه برداشتم از بوسه و هر چیزی بر
نرم نرم از سمن آن نرگس پر خواب گشاد
ژاله ژاله عرق از لالهٔ او کرد اثر
رویش از خاک چو برداشتم از خوی شده بود
لاله برگش چو گل نم زده در وقت سحر
بوسه بر دو لب من داد همی از پی عذر
آنت شرمنده نگار آنت شکر بوسه پسر
آنت خوش خرمی و عیش که من دیدم دوش
چه حدیثیست که امروزم از آن خرمتر
دوش از یار بدم خرم و امروز شدم
از رخ خواجه محمد پسر خواجه عمر
آنکه تا دست سخا بر همه عالم بگشاد
به بدی بسته شدست ساحت ما پای قدر
آن سخن سنج شهی کو چو دو بسد بگشاد
خانهٔ عقل دو صد کله ببندد ز درر
مایهور گشته ز اسباب دلش خرد و بزرگ
سودها کرده ز تاثیر کفش ماده و نر
پایهٔ مرتبتش را چو ملک نیست قیاس
عرصهٔ مکرمتش را چو فلک نیست عبر
خاطرش سر ملک در فلک آینهگون
همچنان بیند چون دیده در آیینه صور
جنیان زان همه از شرم نهانند که هیچ
به ز خود روی ندیدند چنو ز اهل بشر
جزوی از خشم وی ار بر فلک افتد به خطا
نار کلی شود از هیبت او خاکستر
آتش عزمش اگر قصد کند سوی هوا
چنبر چرخ بسوزد به یک آسیب شرر
شمت حزمش اگر باد برد تحفه به ابر
در شود در شکم ابر هوا قطره مطر
ای بهی روی ز سعی تو گه بزم سخا
وی قوی پشت ز عون تو گه رزم ظفر
پسری چون تو نزادند درین شش روزن
هفت سیاره و نه دایره و چار گهر
هرگز از جود تو نگرفت کس اندازهٔ آز
هرگز از خیر تو نشنید کس آوازهٔ شر
کلک و گفتار تو پیرایهٔ فضلست و محل
لفظ و دیدار تو سرمایهٔ سمعست و بصر
شبهی دارد کلک تو به شحنهٔ تقدیر
که چنو عنصر نفع آمد و ارکان ضرر
عرض او چون عرض جوهر صفرا گه رنگ
فرق او چون عرض جوهر سودا به فکر
گر نه سالار هنرمندی بودی هرگز
نزد سالار شهنشاه نبودیش خطر
خاطری داری و فهمی که به یک لحظه کنند
تختهٔ قسمت تقدیر خداوند از بر
ای جوان بخت نبینی که برین فضل مرا
به چسان این فلک پیر گرفتهست به حر
مدح گوییم که در تربیت خاطر و طبع
در همه عالم امروز چو من نیست دگر
طوق دارند عدو پیش درم فاختهوار
تام دیدند ز خاطر شجر پر ز ثمر
غوک را جامه بهری جوی و من از شرم عدو
روزها گشته چو خفاش مرا خانه ستر
لیک بیبرگ و نوا ماندهام از گردش چرخ
همچو طوق گلوی فاخته و شاخ شجر
روی من شد چو زر و دیده چو سیم از پی اشک
گر بخواهی شود از سیم توام کار چو زر
پیش خورشید سخای تو به تعجیل کرم
کوه کوه انده من بنده هبا باد و هدر
بادی از بخت تو تا از اثر جوهر طبع
در جهان آدمی از پای رود مرغ به پر
مرغ بر شاخ تو از مدح تو بگشاد گلو
آدمی پیش تو از مهر تو بربسته کمر