عبارات مورد جستجو در ۹۰۵ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
مخور ای دل غم بسیار مخور
ور خوری جز غم دلدار مخور
نه غم یار عزیزست؟ آن نیز
اگرت هست نگهدار مخور
یار تیمار تو چون می نخورد
پس تو بی فایده تیمار مخور
خه! چنین خواهمتف، احسنت،ای یار
غم من اندک و بسیار مخور
من ز عشق تو زیم یا میرم
تو خود البّته غم کار مخور
پشت من بشکن و پیمان مشکن
خون من می خور وز نهار مخور
چشم تو دوش لبت را می گفت
با فلان باده دگر باره مخور
لب تو گفت بدو خیز بخسب
تو که مستی غم هشیار مخور
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۳ - وله ایضا
تا توانی به صید دلها کوش
زانکه دلها ترا کنند دلیر
مرد دلدار نیست جز دلجوی
زانکه دلجوئیست عادت شیر
هر که با او بود دل مردم
در همه کار پر دل آید و چیر
روی دلها بتست اقبالست
چون بگشت از تو آن بود ادبیر
کمال‌الدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۱۲ - و قال ایضاً فی مرثیة الصّدر السّعید جلال الاسلام طاب مثواه
دل بر احوال روزگار منه
رنج بر خود باختیار منه
گل مقصود نشکفد زین خار
خویشتن را تو خیره خار منه
دشمن تست نفس امّا ره
آرزوهاش در کنار منه
صورتش چیست؟ همچو مار دراز
دست خود در دهان مار منه
در مقامی که سیل خیز فناست
جز بناهای استوار منه
رهگذار بلاست دنیی دون
دل بر او از پی قرار منه
قیمتی گوهریست گوهر دل
هرزه بر راه و رهگذار منه
خوشدلی را گذر برینجا نیست
چشم بر راه انتظار منه
طبع خود روزگار می گوید
عمل ما بهانه می جوید
در دلت هیچ جای پنی نیست
زان چو تو خویشتن پسندی نیست
چون اثر در دل تو می نکند
گریه، بیرون ریشخندی نیست
گر جهان در شود بآتش و آب
فارغی، چون ترا گزندی نیست
یک وجب نیست بر فلک که در او
رخنه از آه مستمندی نیست
گرم روتر ز باد پای نفس
راه آجال را نوندی نیست
حرص کم کن که عقل و دانش را
بتر از حرص چشم بندی نیست
مرگ را از برای گردن عمر
بهتر از روز و شب کمندی نیست
کی پذیرد ز گفتۀ ما پند
هر که را زین وفات پندی نیست؟
کاه در خرمن قمر بنماند
همه بر تارک جهان افشاند
دیدۀ انتباه بگشایید
قفل در بند آه بگشایید
چشم و لب راز گریه وافعان
گه ببندید و گاه بگشایید
موکب خواجه در رسید از راه
صف ببندید و راه بگشایید
و گر امروز بار خواهد داد
تتق از پیشگاه بگشایید
بسر انگشت عطلت از رمحش
آن نشان سیاه بگشایید
در خانه نخست در بندید
پس در خانقاه بگشایید
بر نخواهد نشست دیگر بار
تنگ زینش بگاه بگشایید
چون ازین در گذر نخواهد کرد
خواه بندید و خواه بگشایید
ای دل ما پر آتش از شدنت
بتر از رفتنست آمدنت
جزع مختصر نباید کرد
هیچ کار دگر نباید کرد
مایۀ اشک در چنین ماتم
کم ز خون جگر نباید کرد
خاک گورش که خشک چون لب ماست
جز ز خو نا به تر نباید کرد
زینچه با ماهمی کند دنیا
خود سوی او نظر نباید کرد
زین پس بر جوانی و دولت
اعتمادی مگر نباید کرد
با غریمی چنین که در پی ماست
سر ز خانه بدر نباید کرد
چون همی زیر خاک باید خفت
سقف خانه بزر نباید کرد
بسفر رفت وین سخن نشیند
که سفر در صفر نباید کرد
سال عمر تو چون منازل ماه
که بپای قمر بود کوتاه
هر کجا بنگریم از چپ و راست
وحشت و ظلمت و عنا و بلاست
شد ز دود دلم هوا تاریک
یا مرا چشم عقل نابیناست
همه باز آمدند خیل وحشم
وآنکه سرخیل بود ناپیداست
او ز راهی دگر برفت مگر
بی خبر ز انتظار مولاناست
باز پرسید از خواص خدم
تا ز پیشت خواجه یا ز قفاست
نا توانست یا بخواب درست؟
چه سبب پایش از رکاب جداست؟
اینکه ما کرده ایمش استقبال
قالب خواجه بود، خواجه کجاست؟
روی کار این چنین که می بینم
جای واحسرتا و واویلاست
دست گستاخئی دراز کنیم
سر تابوت خواجه باز کنیم
تا چگونه ست رنگ رخسارش
یا چه رنگست لعل دربارش
تا جگرخوار یا شکر خوارند
در قفس طوطیان گفتارش
تا کجا برد پستۀ تنگش
آن شکر خندۀ بخروارش
یا بغربیل مرگ بیخته اند
خاک ادبار بر دورخسارش
آه کز گرد راه و رنج سفر
نه بر آب خودست دیدارش
نه خوشابست درّ دندانش
نه درستست چشم بیمارش
تند باد اجل پریشان کرد
زلف مشکین و چین دستارش
تیز برخاست آتش از جانش
زود بنشست باد و بازارش
دوری از ما، اگر چه نزدیکی
همچو آتش درون تاریکی
دیدی آن دولت و جوانی او
وان همه لطف و خوش زبانی او
سر بسودا کشد اگر دل من
کند اندیشه در معانی او
نامش از آسمان بلندترست
رفت زیر زمین نشانی او
جان شیرین بضاعتش دادم
درد دل بود ارمغانی او
ملک الموت نیک سنگ دلست
که نبخشود بر جوانی او
مگرش قصد کرد تا نکند
لطفش ابطال جانستانی او
جان خود همچو صبح در لب داشت
دلم از بهر مژدگانی او
همه در عمر رکن دین افزود
هر چه کم شد ز زندگانی او
خود نبینی که کوتهی شبست
که درازی روز را سببست
حاصل دور روزگار اینست
همه را انتهای کار اینست
چند پوییم هرزه از چپ و راست
چون سرانجام رهگذار اینست
چند از این گونه گون شمار غلط
چون فذلک زهر شمار اینست
ای زجام حیات مست و غرور
مستی عمر را خمار اینست
غم کاری مخور که بار دلست
چون سرانجام کار و بار اینست
ای همه روزگار در غم و رنج
فضل رنجست و روزگار اینست
تودۀ خاک در برابر ماست
زان چنان خواجه، یادگار اینست
گرچه این حال صعب واقعه ییست
چه توان؟ حکم کردگار اینست
خاک ری خود غریب دشمن بود
ورنه او را چه وقت رفتن بود
سخت جاییست جای اسمعیل
کو شکوه و لقای اسمعیل
ای دریغا که تخته بند فناست
صورت دلگشای اسمعیل
خود همیشه بلای جان بودست
عید اضحی برای اسمعیل
گر قبول اوفتد کنیم همه
جان فدای بقای اسمعیل
ای ز دست تو زاده فیض سخا
همچو زمزم ز پای اسمعیل
زان جهانت بدست بوس آمد
شاد باش ای وفای اسمعیل
گر نوای تو بود تا بکنون
تویی اکنون نوای اسمعیل
بدعا آیم و درین موسم
مستجابست دعا اسمعیل
جاودان باد در سرای وجود
جان مسعود و صاعد و محمود
عمرت از آرزو زیادت باد
کرمت طبع و خیر عادت باد
چون تو القاء درس شرع کنی
منصب مشتری اعادت باد
تیر سر تیز گرنه مادح تست
دست فرسودۀ بلادت باد
عقل کل را چو من درین حضرت
زده زانسوی استفادت باد
گرچه این ملک آدمی را نیست
همه آن باد، کت ارادت باد
دست گیر برادت در حشر
حسرت غربت و شهادت باد
انچه با اهل فضل و دانش هست
نظرت سوی من زیادت باد
بیشتر زانکه ناگهت گویند
که فلانی را سعادت باد
ای جهان آفرین، بقدرت کن
آن جوانرا غریق رحمت کن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۶
ای که از مکرِ عدو بر خویش می‌پیچی چنین
نصِّ قرآن گوش کن والله خیرالماکرین
تا شوی از مکرِ دشمن ایمن از خود دور باش
هیچ دیگر نیست إلّا او جز او چیزی مبین
از سرِ سر بایدت اول قدم برخاستن
تا توانی بود با کرّوبیان خلوت‌نشین
شاید ار تضمین کنم بیتی موافق از حکیم
«کز ملک بر همّت او آفرین باد آفرین»
بگذرد از سدرۀ اعلا به قدر و مرتبت
«هر که را ملکِ قناعت شد مسلّم بر زمین»
مرد تا در تحتِ فرمانِ دلِ ناقص بود
کی تواند زد به هم بر خیر و شرّ و کفر و دین
رو به خود چیزی مدان چیزی مبین یک‌باره شو
محوِ مطلق تا شود علم‌الیقین عین‌الیقین
گر به تسلیم و رضا از خویش بیرون آمدی
اینک ای فرزند هین بر شو به فردوسِ برین
ور برون کردی ز سر سودایِ خمر و آز و حرص
اینک ای بابا بیا بستان ز ما ماءِ معین
اعتماد ار می‌کنی بر فضلِ مولا کن که نیست
چون توکّل در جهان حصن حصین سدّ متین
از میانِ حلقۀ مردان چو حلقه بر دری
تا تو باشی چارسو در بند زر هم‌چون نگین
مسکرات ‌الوجد می‌خوان تا نزاری گویدت
چیست خلد و کوثر و شیر و شراب و انگبین
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۱
ای نفس، به بندگی سری پیدا کن
ورد شب و ذکر سحری پیدا کن
هرچند که گریه بیشتر زور آرد
ای دیده مترس و جگری پیدا کن
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۴ - و برای او فی النصیحه
گوشت کن ای مست غفلت تا که هشیارت کنم
تا یکی در خواب خواهی ماند بیدارت کنم
شربتی از داروی اسرار در کارت کنم
تا علاج خستگی از طبع بیمارت کنم
پیشتر از آنکه صید چنگل دوران شوی
همره ضحاک نفس اندر چه زندان شوی
اولا کبر و تکبر را ز دامن پاک کن
پس به فرق شهوت و عجب و تمنا خاک کن
جامه منت به تیغ بی‌نیازی چاک کن
روح قدسی شو چو عیسی جای در افلاک کن
پیش از آن کاندر سردار ملامت جا کنی
طعنه مخلوق رابر گوش جان اصغا کنی
ای برادر از جهان، اهل او بیگانه باش
گنج هستی را اگر خواهی برو دیوانه باش
شمع وحدت را چه می‌جویی برو پروانه‌اش
نی که بر هر طرف دامن چنگ زن چو شانه باش
زانکه اندر مردم دنیا وفایی نیست نیست
آشنایی را رها کن آشنایی نیست نیست
گوهر مقصود از دریای بی‌پایان ببین
اغنیار ابین چو قارون غرق در زیرزمین
چوب از تقوی و انبان از توکل برگزین
نی بمانند گدایان بر در درها نشین
جان من هر کس که گول نفس شیطان خورد خورد
هر که هم گوی سعادت را ز میدان برد برد
راحت ار خواهی قرین صحبت نادانمشو
عزت ارجویی رهین منت دو نان مشو
رحمت ار خواهی دخیل کثرت عصیان مشو
زین سه فعل اول حذر کن عاقبت گریان مشو
چون نمی‌ترسی ز خود بین نی ز کس تقصیر را
چاره خود کن رها کن دامن تقدیر را
پیشتر از ما هم آخر روزگاری بوده است
سال و ماه و هفته و لیل و نهاری بوده است
مفلس و بی‌قدر و شهریاری بوده است
بستر خاکی و تخت زرنگاری بوده است
ای برادر افسر دارا و جام جم چه شد
جیش سلم و تور کو آن بهمن و رستم چه شد
زیر این کاس مقرنس هیچ دل خرم نشد
هیچ وقت این خاک سیر از زاده آدم نشد
هیچ کس را عاقبت جا جز به خاک غم نشد
ذره از نور ماه و پرتو خور کم نشد
آنکه گردد مبتلای دوزخ حرمان تویی
بی‌نصیب از هر دو عالم صاحب خسران تویی
تا کی از نقد غنیمت سرفرازی می‌کنی
فخر بر خلق جهان از بی‌نیازی می‌کنی
بر گدایان در خور ترکتازی می‌کنی
خاک عالم برسر تو خاکبازی می‌کنی
این همه عمر طویلت را هلاکی بیش نیست
این همه سیم وزرت را مشت خاکی بیش نیست
گر به حکمت ور به عرفان می‌شدی تدبیر مرگ
کی شد فرموریوس آونک در زنجیر مرگ
یاز سقراط وفلاطون می‌شی تاخیر مرگ
تا ابد لقمان نبودی طعمه شمشیر مرگ
ای برادر درد روز مرگ را نبود علاج
شربت و پاشیوه و منضج ندارد احتیاج
پس بیا و تخم نیکی در درون دل بکار
آنچنان تخمی که گردد سبز در فصل بهار
جیفه دنیا همان با اهل دنیا واگذار
دولت جاوید و فصل سرمدی کن اختیار
سر بر آر از بستر غفلت که کار از دست رفت
وقت را فرصت شمرهان روزگار از دست رفت
تخم نیکی چیست اول بی‌سر و سامان شدن
دوم از رخت فضیحت پا و سر عریان شدن
سوم از آزار مردم ایمن و ترسان شدن
چارم از خوف عمل هر نیم‌شب گریان شدن
چارر کن دین خود زین چار بند آباد کن
خویش را ز طاعت حرص و هوی آزاد کن
این شنیدستم که روز حشر با آن التهاب
شخص عاصی در حضور آید چو از بهر حساب
نامه اعمال خود بیند چو خالی از ثواب
لال گردد در حضور کردگار اندر جواب
اشک خجلت را روان از دید بر دامان کند
پشت بر فردوس اعلی روی در نیران کند
آن زمان آید ندا از مصدر عز و جلال
می‌روی اندر کجا ای بنده با رنج و ملال
عرض می‌خواهد کرد عاصی در حضور لایزال
چون مرا در حضرت تو نیست تاب انفعال
عاصیم لایق به آتش سوزی نیران می‌روم
نی به جز از انفعال جرم و عصبان می‌روم
با یک اقرار زبانی از چنان هول شدید
قفل نومیدی او را لطف حق گردد کلید
مژده رحمت رساند از خدا بروی نوید
آری آری ناامیدی را بود در وی امید
ای خوش آن دم (صامتا) کز لطف اخلاق مبین
بشنویم آواز «طبتم فادخلوا خالدین»
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۱۳ - وفات اسکندر
شنیدستم که اسکندر چه شد وقت
که از دنیا سوی عقبی کشید رخت
وصیت کرد با یاران همراه
که چون شد جانم از قیدغم آزاد
ز تاج و تخت جویم چون کناره
شوم بر مرک چوبین سواره
به تابوتم چو جا دادید محزون
نهیدم دست از تابوت بیرون
تنم را همچنان اندر عماری
بگردانید اندر هر دیاری
کسی چون گشت پیدا تا بر دوی
بسر دست بیرون ماندیم پی
یقین دانید کانجا هست خاکم
در آنجا جا دهید اندر مغاکم
پس آنگه پشت پا بر بیش و کم زد
ز دنیا جانب عقبی قدم زد
پی فرموده آن شاه دانا
به تابوتش نهادند و از آنجا
ندیدمانش به صد افغان و شیون
همه شال عزا بسته به گردن
به پیرامون تابوت سکندر
نور دیدند گیتی را سراسر
ز دانایان اسرار نهفته
نشد این گوهر ناسفته سفته
به یک شهری رسیدند آخر کار
یکی از نکهت سنجان هشیار
در آن کشور شکست او قفل این گنج
که کرد آن خلق را آسوده از رنج
به گفت اسکندر این حکمی که فرمود
بجز تنبیه خلقش نیست مقصود
که تا انجام کار خود بدانید
از این دفتر خط خود را بخوانید
که اسکندر از آن کشور ستانی
وز آن طبل و نفیر کاویانی
از آن آوازه و لشگر کشیدن
وز آن صف‌های دشمن را دریدن
از آن سیم و زر و گنج و خزینه
از آن لعل و گهرهای ثمینه
چو دست او ز دنیا گشت کوتاه
نبرد از سلطنت چیزی به همراه
چنین بر خلق عالم کرد حالی
که رفتم از جهان با دست خالی
خوش آن آزاد مردم تهیدست
کز این صهبا نگردیدند سر مست
به سوی اوج رفعت پرگشادند
قدم اندر سر عالم نهادند
به مثل (صامت) از دنیای فانی
شدند عازم به ملک جاودانی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
ساقی چه شد که آتش موسی ز می کند؟
مطرب کجاست تا دم عیسی به نی کند؟
یک عیش و عشرت است ولی منزلش دوتاست
عاقل به قصر جنّت و مجنون به حی کند
بنگر به فال سعد در اوراق روزگار
تا آگهت ز قصّه کاوس کی کند
وقت عزیز خویش به اندیشه داده ای
غافل که روزنامهٔ عمر تو طی کند
از کاوش زمانه به آزادگی رهی ست
این نیش خدِّ ناقهٔ آمال پی کند؟!
دندان حرص کُند به ترشی نمی شود
چین جبین علاج طمع پیشه کی کند؟
شاهنشهی ست عشق و درفش قلم حزین
تسخیر ملک نظم به اقبال وی کند
حزین لاهیجی : تذکرة العاشقین
بخش ۱۰ - در مخاطبهٔ نفس و خاتمهٔ کتاب گوید
دریاب حزین، که در چه کاری
روی دل خویش با که داری
چل سال ز عمر بی وفا رفت
تن ماند ز جنبش و قوا رفت
بگذشت بهار زندگانی
برخاست نسیم مهرگانی
افسرد، گل نشاط در سر
زین شاخ نه برگ ماند و نه بر
قد، روی نهاده در خمیدن
تنگ آمده گوش از شنیدن
نور نظرت غبارناک است
چشم تو، چو دام زیر خاک است
از موی تو گشته تیرگی دور
بر مشک نشسته، گرد کافور
شب رفت، بس است آرمیدن
هین نیر شیب در دمیدن
بردار سری ز خواب غفلت
بگذار ز کف شراب غفلت
جنبید ز جای مرغ و ماهی
برخیز ز خواب صبحگاهی
خوابت، طرّار چشم بندی ست
در پیش گریوه بلندی ست
مگذار که بینشت رباید
بشتاب که ره به منزل آید
برخیز که عمر رفت در خواب
این یک نفسی که مانده دریاب
بگذار حدیث و لب فروبند
خاموش نشین، فسانه تا چند؟
آخر نه درای کاروانی
تا کی چو درای در فغانی؟
طنبور تنت گسسته تار است
مضراب، به دست رعشه دار است
نی در رگ ترهات بشکن
بفکن قلم و دوات بشکن
بنشین و به اشک عذرخواهی
از چهره ى جان بشو سیاهی
غافل منشین گرت بود هش
دیویست زمانه آدمی کش
دم را به شمردگی برآور
عمر تو دمیست، خوش سرآور
بر عرش زدی لوای خامه
زین نامهٔ عنبرین شمامه
با کلک تو جان جاودانی ست
سرچشمهٔ آب زندگانیست
ماهی پیکر تپد بر آذر
در خاک ز حسرتش سکندر
چون خضر، خجسته طالعی کو؟
تا تر سازد لبی ازین جو
در قصر سخن نبود رونق
رونق ز تو یافت، این خُوَرنَق
پیچیده به چرخ، بانگ کوست
ناهید دهد به خامه، بوست
بر نقد سخن، ز خوش نوایی
زد کلک تو سکّهٔ روایی
با زر چه کند حسود حامل
کاسد نشود عیار کامل
نازم این نقد موهبی را
کاشکسته درست مغربی را
بادا به فلک چو مهر تابان
پیوسته، جهان فروز و رخشان
از اوج شرف، مباد افولش
بخشد دل مقبلان قبولش
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب هفتم: اندر پیشی جستن در سخن‌دانی
ای پسر باید که مردم سخن‌دان و سخن‌گوی بود و از بدان سخن نگاه دارد، اما تو ای پسر سخن راست گوی و دروغ‌گوی مباش و خویشتن براست گفتن معروف کن. تا اگر بضرورت دروغی از تو بشنوند بپذیرند و هر چه گوئی راست گوی، و لیک راست بدروغ ماننده مگوی که دروغ براست ماننده به که راست بدروغ ماننده، که آن دروغ مقبول بود و آن راست نامقبول، پس از راست گفتن نامقبول پرهیز کن، تا چنان نیفتد که مرا با امیر بالسّوار غازی شاپور بن الفضل رحمه الله افتاد:
حکایت: بدان ای پسر که من بروزگار امیر بالسوار آن سال که از حج باز آمدم بغزا رفتم بگنجه، که غزاء هندوستان بسیار کرده بودم، خواستم که غزاء روم کرده شود و امیر بالسوار پادشاهی بزرگ بود و مردی پای بر جای و خردمند و پادشاهی بزرگ و شایسته و عادل و شجاع و فصیح و متکلم و پاک‌دین و بیش‌بین، چنانک ملکان ستوده باشند، همه جد بودی بی‌هزل؛ چون مرا بدید بسیار حشمت کرد و با من در سخن آمد و از هر نوعی همی‌گفت و من همی‌شنودم و جواب همی‌دادم، سخن هاء من او را پسندیده آمد، با من بسیار کرامت ها کرد و نگذاشت که بازگردم، از بس احسانها که می‌کرد با من، من نیز دل بنهادم و چند سال بگنجه مقیم شدم و پیوسته بطعام و شراب در مجلس او حاضر شدمی و از هر گونه سخن از من می‌پرسیدی و از حال ملوک گذشته و عالم می‌بررسیدی؛ تا روزی از ولایت ما سخن می‌پرسید و عجایب‌هاء هر ناحیت می‌برفت، می‌گفتم بروستاء گرگان دیهی است در کوه‌پایه، و چشمه‌ایست از دیه دور و زنان که آب آرند جمع شوند، هر کس با سبوی و از آن چشمه آب برگیرند و سبوی بر سر نهند و باز گردند، یکی ازیشان بی‌سبوی همی‌آید و بر راه اندر همی نگرد و کرمیست سبز اندر زمین‌هاء آن دیه هر کجا از آن کرم می‌یافت از راه بیک سو می‌افکند، تا آن زنان پای بر کرم ننهند که اگر یکی ازیشان پای بر آن کرم نهد و کرم بمیرد آن آب که در سبوی بر سر دارند در حال گنده شود، چنانک بیاید ریختن و بازگشتن و سبوی شستن و دیگر باره آب برداشتن. چون این سخن بگفتم امیر ابوالسوار روی ترش کرد و سر بجنبانید و چند روز با من نه بدان حال بود که پیش از آن می‌بود، تا پیروزان دیلم گفت: امیر گلهٔ تو کرد. گفت: فلان مردی پای بر جایست، چرا باید که با من سخن چنان گوید که با کودکان گویند، چنان مردی را پیش چو منی چرا دروغ باید گفت: من در حال از گنجه قاصدی فرستادم بگرگان و محضری فرمودم کردن بشهادت قاضی و رئیس و خطیب و جمله عدول و علما و اشراف گرگان که این دیه بر جاست و حال این کرم برین جمله است و بچهار ماه این معنی درست کردم و محضر پیش امیر بالسوار نهادم، بدید و بخواند و تبسم کرد و گفت من خود دانم که از چون توی دروغ گفتن نیاید، خاصه پیش من، اما چرا راستی باید گفت که چهارماه روزگار باید کرد و محضری و گواهی دویست مرد عدول، تا از تو آن راست قبول کنند.
اما بدان که سخن از چهار نوعست: یکی نادانستنی و نه گفتنی و یکی هم دانستنی و هم گفتنی {و یکی گفتنی است و نادانستنی و یکی دانستنی است و ناگفتنی، اما ناگفتنی و نادانستنی سخنی است که دین را زیان دارد}، اما دانستنی و ناگفتنی سخنی است که در کتاب حق تعالی و اخبار رسول علیه‌السلام باشد و اندر کتابهاء علوم و علمها، که تفسیر او تقلید بود و در تاویل او اختلاف و تعصب، چون یک وجه نزول و مانند این، پس اگر کسی دل در تاویل آن ببندد خدای عزوجل او را بدان نگرد و آنک هم دانستنی و هم گفتنی است سخنی بود که صلاح دینی و دنیائی بدآن بسته است و بهر دو جهان بکار آید، از گفتن و شنودن گوینده و شنونده را نفع بود و آنک دانستنی و ناگفتنی چنان بود که عیب محتشمی یا عیب دوستی ترا معلوم شود، تا از طریق عقل یا از کار جهان ترا تخیلی بندد، که آن نه شرع بود، چون بگوئی یا خشم آن محتشم ترا حاصل آید، یا آزار آن دوست، یا بیم شوریدن غوغا و عامه بود بر تو، پس آن سخن دانستنی بود و ناگفتنی، اما ازین چهار نوع که گفتم بهترین آنست که هم دانستنی است و هم ناگفتنی، اما این چهار نوع سخن هر یکی را دو رویست: یکی نیکو و یکی زشت؛ سخن که بمردمان نمایی نکوترین نمای، تا مقبول بود و مردمان درجهٔ تو بشناسند، که بزرگان و خردمندان را بسخن بدانند، نه سخن را بمردم، که مردم نهان است زیر سخن خویش، چنانک امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه می‌گوید: المرؤ مخبو تحت لسانه و سخن بود که بگویند بعبارتی که از شنیدن آن روح تازه شود و همان سخن بعبارتی دیگر بتوان گفت که روح تیره گردد.
حکایت: شنیدم که هارون‌الرشید خوابی دید بر آن جمله که پنداشتی که جمله دندانهاء او از دهان بیرون افتادی بیک‌بار، بامداد معبری را بخواند و پرسید که تعبیر این خواب چیست؟ معبر گفت: زندگانی امیرالمؤمنین دراز باد! همه اقرباء تو پیش از تو بمیرد، چنانک کس نماند. هارون‌الرشید گفت: این معبر را صد چوب بزنید که وی این چنین سخن دردناک چرا گفت در روی من، چون جمله قرابات من پیش از من بمیرند پس آنگاه من که باشم؟ خواب‌گزاری دیگر را فرمود آوردن و این خواب با وی بگفت. خواب‌گزار گفت: بدین خواب که امیرالمؤمنین دیده است دلیل کند که امیرالمؤمنین دراز زندگانی‌تر از همه اقربا باشد. هارون‌الرشید گفت: دلیل العقل واحد تعبیر از آن بیرون نشد، اما عبارت از عبارت بسیار فرق است، این مرد را صد دینار فرمود.
و حکایتی دیگر بیاد آمد مرا: اگر چه نه حکایت کتابست ولکن گفته‌اند النادرة لاترد و نیز گفته‌اند: قل النادرة ولو علی الوالدة: شنودم که مردی با غلام خود خفته بود، غلام را گفت: کون ازین سون کن. غلام گفت: ای خواجه این سخن را ازین نکوتر توان گفت. مرد گفت: بگوی. غلام گفت: بگوی روی از آن سوی کن، اندر هر دو سخن غرض یکی است، باری بعبارت زشت نگفته باشی. مرد گفت: شنیدم و آموختم و این پایان است که گفتم ترا آزاد کردم و هزار دینارت بخشیدم.
پس پشت و روی سخن نگاه باید داشت و هر چه گویی به نیکوترین وجهی باید گفت، تا هم سخن‌گوی باشی و هم سخن‌دان و اگر سخنی گویی و ندانی، چه تو باشی چه آن مرغ که او را طوطی خوانند، که وی نیز سخن‌گوی است اما سخن‌دان نیست و سخن‌گوی و سخن‌دان آن بود که هر چه او بگوید مردمان را معلوم شود تا از جملهٔ عاقلان باشد و اگر نه چنین باشد بهمیهٔ باشد نه مردم. اما سخن را بزرگ دان که از آسمان سخن آمد و هر سخن را که بدانی از جایگاه آن سخن را دریغ مدار و بناجایگاه ضایع مکن، تا بر دانش ستم نکرده باشی؛ اما هر چه گویی راست گوی و دعوی کنندهٔ بی‌معنی مباش و اندر همه دعویها برهان کمتر شناس و دعوی بیشتر، بعلمی که ندانی مکن و از آن علم نان مطلب، که غرض خود از آن علم و منبر بحاصل نتوانی کردن و از آن علم توانی کردن که معلوم تو باشد و بچیزی که {ندانی} بهیچ نرسی.
حکایت: شنیدم که بروزگار خسرو زنی پیش بزرجمهر آمد و از وی مسئلهٔ بپرسید، مگر اندر آن وقت بزرجمهر سر آن نداشت، گفت: ای زن، این که تو می‌پرسی من آن ندانم. زن گفت: پس اگر تو این ندانی، نعمت خدایگان ما بچه می‌خوری؟ بزرجمهر گفت: بدان چیز که دانم و ملک مرا بدان چیز که بدانم مرا چیزی دهد و اگر توانی بیا و از ملک بپرس، تا خود بدانک بدانم مرا ملک چیزی همی‌دهد یا نه؟
اما در کار ها افراط مکن و افراط را شوم دان و اندر همه شغل میانه باش که صاحب شریعت ما گفت: خیر الامور اوسطها و بر سخن و شغل گزاردن آهستگی عادت کن و اگر از گران‌سنگی و آهستگی نکوهیده گردی دوستر دارم که از سبکساری و شتاب‌زدگی ستوده گردی و بدانستن رازی که تعلق بنیک و بد تو دارد رغبت منمای و جز با خود با کس راز مگوی، اگر چه درون سخن نیک بود، از برون سون گمان بزشتی برند، که آدمیان بیشتر بر یک دیگر بد گمانند و در هر کاری سخن و همت و حال باندازهٔ مال دار و هر چه بگویی آن گوی که بر راستی سخن تو گواهی دهند، اگر چه بنزدیک مردمان سخن‌گوی صادق باشی، اگر خواهی که خود را معیوب گردانی بر هیچ چیز گواه مشو، پس اگر شوی بوقت گواهی دادن احتزاز مکن و چون گواهی دهی بمیل مده، هر سخن که بگویند بشنو، لیکن بکار بستن مشتاب و هر چه گویی باندیشه گوی و اندیشه را مقدم گفتار خویش دار، تا از گفته پشیمان نگردی، که بیش اندیشی دوام کفایت است و از شنودن هیچ سخن ملول {مباش}، اگر بکارت آید یا نه بشنو، تا در سخن بر تو بسته نشود و فایدهٔ سخن غایب نگردد و سرد سخن مباش که سخن سرد چون تخمی است که از وی دشمنی روید و اگر چه دانا باشی خود را نادان شمر، تا در آموختن بر تو گشاده {گردد} و هیچ سخن را مشکن و مستای تا نخست عیب و هنر آن را معلوم نگردانی و سخن یک گونه گوی، با خاص خاص و با عام عام، تا از حد حکمت بیرون نباشی و بر مستمع وبال نگردد، مگر در جایی که در سخن گفتن از تو حجت و دلیل جویند و اگر در جایگاهی از تو در سخن گفتن از تو حجت جویند سخن برضای ایشان گوی، تا بسلامت از میان ایشان بیرون آیی و اگر سخن‌دان باشی کمتر از آن نمای که دانی، تا بوقت گفتار پیاده نمانی و بسیاردان و کم‌گوی باش، نه کم‌دان بسیارگوی، که گفته‌اند: که خاموشی دوم سلامتی است و بسیار گفتن دوم بی‌خردی، از آنک بسیارگوی، اگر چه که خردمند باشد، چون خاموش باشد مردمان خاموشی او را از عقل دانند و هر چند پاک و پارسا باشی خویشتن‌ستای مباش، که گواهی ترا بر تو کس نشنود و بکوش تا ستودهٔ مردمان باشی، نه ستودهٔ خویش و اگر چه بسیار دانی آن گوی که بکار آید، تا آن سخن بر تو وبال نگردد، چنانک بر آن علوی زنگانی شد:
حکایت: شنودم کی بروزگار صاحب پیری بود بزنگان، فقیه و محتشم، از اصحاب شافعی رحمه‌الله، مفتی و مذکر و مزکی زنگان بود و جوانی بود علوی پسر رئیس زنگان، هم‌چنین فقیه و مذکر بود و پیوسته این هر دو با یک دیگر در مکاشفت بودند، بر سر منبر یک‎‌دیگر را طعنها زدندی، این علوی روزی بر سر منبر پیر را کافر خواند؛ خبر بدان شیخ بردند، وی نیز بر سر منبر این علوی را حرام‌زاده خواند؛ خبر بعلوی بردند سخت از جای بشد، در حال برخاست و بشهر ری رفت و پیش صاحب از آن پیر گله کرد و بگریست و گفت: نشاید که بروزگار تو کسی فرزند رسول را حرام‌زاده خواند. صاحب ازین پیر در خشم شد و قاصدی فرستاد و این پیر را بری آوردند و بمظالم بنشست، با فقها و سادات و این پیر را بفرمود آوردن و گفتک ای شیخ، تو مردی از جمله امامان شافعی رحمه‌الله و مردی عالم و بلب گور رسیده شاید که فرزند رسول را حرام‌زاده خوانی؟ اکنون اینکه گفتی درست کن، یا نه ترا عقوبت کنم، هر چه بلیغ باشد، تا خلق از تو عبرت گیرند و دیگر کس این بی‌ادبی نکند و بی‌حرمتی، چنانک در شرع واجبست. پیر گفت: بر درستی سخن من گواه من هم این علوی است، بر نفس او به ازو گواه مخواه، اما بقول من او حلال‌زادهٔ است پاک و بقول خود حرام‌زاده. صاحب گفت: بچه معلوم کنی؟ پیر گفت: همه زنگان دانند که نکاح پدر او با مادر او من بسته‎‌ام و او بر سر منبر مرا کافر گفته است، اگر این سخن از اعتقاد گفته است، پس نکاحی که کافر بندد درست نباشد، پس او بقول خود حرام‌زاده است و اگر نه باعتقاد گفت دروغ‌گوی باشد و حد بر وی لازم است. پس پیر گفت: بهمه حال دروغ‌گوی است، یا حرام‌زاده و فرزند رسول دروغ‌گوی نباشد، چنانک خواهید شما او را همی‌خوانید، بی‌شک ازین دوگانه بر یک چیز بباید ایستادن. آن علوی سخت خجل گشت و هیچ جواب نداشت و این سخن نااندیشیده گفت، تا بر وی وبال گشت.
پس ای پسر سخن‌گوی باش، نه یافه‌گوی، که یافه گفتن دوم دیوانگی باشد و با هر که سخن گویی بنگر تا سخن ترا خریدار است یا نی، اگر مشتری چرب یابی همی‌فروش و اگر نه آن سخن بگذار و آن گوی که او را خوش آید، تا خریدار تو باشد ولکن با مردمان مردم باش و با آدمیان آدمی، که مردم دیگرست و آدمی دیگر و هر که از خواب غفلت بیدار شد با خلق چنین زید کی من گفتم و تا توانی از سخن گفتن و شنودن نفور مشو، که مردم از سخن شنیدن سخن‌گوی شود، دلیل بر آنک اگر کودکی را از مادر جدا کنند و در زیرزمین برند و شیر همی‌دهند و هم آنجا می‌پروردند و مادر و دایه با وی سخن نگویند و ننوازند و سخن کس نشنود، چون بزرگ شود گنگ بود، تا بروزگار همی‌شنود و همی‌آموزد، آنگاه گویا شود. دلیل دیگر: هر که از مادر کر زاید لال بود، نه بینی که لالان کر باشند؟ پس سخن‌ها بشنو و یاد گیر و قبول کن، خاصه سخن‌های پند از گفتهاء ملوک و حکما و گفته‌اند که پند حکما و ملوک شنودن دیدهٔ خرد روشن کند، کی سرمه و توتیای چشم حکمتست. پس این قول را کی گفتم بگوش دل باید شنودن و اعتقاد کردن، ازین سخن‌ها اندرین وقت چند سخن نغز و نکتهاء بدیع یاد آمد، از قول نوشین روان عادل ملک ملوک عجم و اندرین کتاب یاد کردم، تا تو نیز بخوانی و بدانی و یاد گیری و کار بند باشی و کار بستن این سخن‌ها و پندهاء آن پادشاه ما را واجب‌تر باشد که ما از تخمهٔ آن ملوکیم.
و بدان که چنین خواندم از اخبار خلفاء گذشته که مأمون خلیفه رحمه‌الله بتربت نوشین {روان} رفت، آنجا کی دخمهٔ او بود، اعضای او را یافت بر تختی پوسیده و خاک شده، بر فراز تخت وی بود، بر دیوار دخمه خطی چند بزر نوشته بود، بزفان پهلوی؛ مأمون بفرمود تا دبیران پهلوی را حاضر کردند و آن نوشته ها را بخواندند و ترجمه کردند بتازی و آن تازی در عجم معروفست:
اول گفته بود کی تا من زنده بودم همه بندگان خدای از من بهره‌مند بودند و هرگز هیچ‌کس بخدمت من نیآمد که از رحمت من بهره نیافت، اکنون چون وقت عاجزی آمد، هیچ چاره ندانستم بجز از آنک این سخن‌ها بر دیوار نوشتم، تا اگر کسی وقتی بزیارت من آید و این لفظها را بخواند و بداند و او نیز از من محروم نماند و این سخن‌ها و پند‌های من پای‌رنج آن کس بود، اینست که نوشته است و بالله التوفیق.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب بیستم:اندر کارزار کردن
ای پسر، چون در کارزار باشی آنجا درنگ و سستی شرط نیست، چنانک بیش از آنک خصم بر تو شام خورد تو بر وی چاشت خورده باشی و چون در میان کارزار افتاده باشی هیچ تقصیر مکن و بر جان خود مبخشای، که کسی را که بگور باید خفتن بخانه نخسپد بهیچ حال، چنانک من گفتم بزفان طبری {رباعی:
سی دشمن بشر تو داری رمونه
نهراسم و رمیر کهون وردونه
چنین گنه دونا که: بوین هرزونه
بگور خته نخسه آنکس بخونه}
و هم این معنی را بپارسی گویم، تا همه کس را معلوم شود:
گر شیر شود عدو چه پیدا چه نهفت
با شیر بشمشیر سخن باید گفت
آنرا که بگور خفت باید بی‌جفت
با جفت بخان خویش نتواند خفت
در معرکه تا یک گام پیش توانی نهاد یک گام بازپس منه و چون در میان خصمان گرفتار آمدی از جنگ میآسای، که از جنگ خصمان را بچنگ توان آورد، تا با تو حرکات روز بهی می‌بینند ایشان نیز از تو همی شکوهند و اندر آن جای مرگ را بر دل خویش خوش گردان و البته مترس و دلیر باش، که شمشیر کوتاه بر دست دلاوران دراز گردد، بکوشیدن تقصیر مکن، اگر هیچ گونه در تو ترسی و سستی پدید آید اگر هزار جان داری یکی نبری و کمترین کس بر تو چیره گردد و تو آنگاه کشته گردی و به بدنامی نامت برآید و چون بمبارزی در میان مردان معروف شوی چون تو تهاون کنی از زیان برآیی و در میان همسران خویش شرم زده باشی و چون نام و نان نه باشد کم آزاری در میان همالان خویش حاصل شود و مرگ از چنان زندگانی بهتر باشد، بنام نیکو مردن به که بنام بد زیستن:
بنام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست
اما بخون ناحق دلیر مباش و خون هیچ مسلمان حلال مدار، الا خون صعلوکان و دزدان و نباشان و خون کسی که در شریعت خون وی ریختن واجب شود، که بلای دو جهان بخون ناحق باز بسته باشد؛ اول در قیامت مکافات آن بیابی و اندرین جهان زشت نام گردی و هیچ کهتر بر تو ایمن نباشد و اومید خدمت‌گاران از تو منقطع گردد و خلق از تو نفور شوند و بدل دشمن تو باشند و همه مکافاتی در آن جهان بخون ناحق باشد، که من در کتابها خوانده‌ام و بتجربه معلوم کرده کی مکافات بدی هم درین جهان بمردم رسد. پس اگر این کس را طالع نیک افتاده باشد ناچار باولاد او برسد؛ پس الله الله بر خود و فرزندان خود ببخشای و خون ناحق مریز، اما بخون حق که صلاحی در آن بسته باشد تقصیر مکن، که آن تقصیر فساد کار تو گردد، چنانک از جد من شمس‌المعالی حکایت کنند که وی مردی بود سخت قتال، گناه هیچ‌کس عفو نتوانستی کردن که مردی بد بود و از بدی او لشکر برو کینه‌ور گشتند و با عم من فلک‌المعالی یکی شدند؛ وی بیامد و پدر خویش شمس‌المعالی را بگرفت بضرورت، که لشکر گفتند که: اگر تو درین کار با ما یکی نباشی ما این ملک به بیگانه دهیم. چون دانست کی ملک از خاندان ایشان بخواهد شد بضرورت از جهت ملک این کار بکرد و او را بگرفتند و بند کردند و در مهدی نهادند و موکلان بر وی گماشتند و او را بقلعهٔ جناشک فرستادند و از جملهٔ موکلان مردی بود نام او عبدالله جماره و در آن راه که با وی همی‌رفتند شمس المعالی این مرد را گفت: یا عبدالله، هیچ دانی این کار که کرد و این تدبیر چون بود که بدین بزرگی شغلی برفت و من نتوانستم دانست؟ عبدالله گفت: این کار فلان و فلان کرده است، بر پنج سفهسالار نام برد که این شغل بکردند و لشکر را بفریفتند و در میان این شغل من بودم که عبدالله‌ام و همه را من سوگند دادم و بدین جایگاه رسانیدم و لکن تو این کار را از من مبین، از خود بین، که ترا این شغل از کشتن بسیار افتاد نه از گشتن لشکر. شمس‌المعالی گفت: تو غلطی، مرا این شغل از مردم ناکشتن افتاد، اگر این شغل بر عقل رفتی ترا و این پنج کس را می‌ببایست و اگر چنین کردمی کار من بصلاح بودی و من بسلامت بودمی و این بدان گفتم تا در آن می‌باید کرد تقصیر نکنی و آنچ نگزیرد سخت نگیری و نیز هرگز خادم کردن عادت نکنی، که این برابر خون کردنست، از بهر شهوت خویش نسل مسلمانی از جهان منقطع کنی بزرگ‌تر بیدادی نباشد، اگر خادم باید خود خادم کرده بیابی و بزه او بر گردن یکی دیگر باشد و تن خود را ازین گناه بازداشته باشی. اما در حدیث کارزار کردن چنانک فرمودم چنان باش و بر خویشتن مبخشای، که تا تن خویش خوردنی سگان نکنی نام خویش را نام شیران نتوانی کرد، {بدان که هر روزی بزاید روزی بمیرد، چه جانور سه نوع است: ناطق حی، ناطق میت، حی میت، یعنی فرشتگان و آدمیان و وحوش و طیور و در کتابی خوانده‌ام از آن پارسیان بخط پهلوی که زردشت را گفتند جانور چند نوع است؟ هم برین گونه جواب داد، گفت زبانی گویا و زبانی گویا میرا و زبانی میرا. پس معلوم شد که همه زنده بمیرد و کس پیش از اجل نمیرد، پس کارزار از اعتقاد باید کردن و کوشا بودن تا نام و نان حاصل آید، در حدیث مرگ و مردن امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب علیه السلام گوید: مت {بوم} الذی ولدت، من آن روز مردم که بزادم و هر گه که از حدیثی بحدیث دیگر روم بسیار بگویم ولکن گفته‌اند: بسیاردان بسیارگو باشد؛ آمدم با سر سخن: بدان که نام و نان بدست آید و چون بدست آوردی جهد آن کن که مال جمع کنی و نگاه میداری و خرج بموجب می‌کنی.
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
در کف عاشق به غیر برگ کاهی بیش نیست
نه فلک پیشش نشان تیر آهی بیش نیست
چیست این طول امل فکری کن ای سست‌اعتقاد
بر سر آمد وعده آخر سال و ماهی بیش نیست
می‌رود از باد خوش‌تر ابلق لیل و نهار
روز و شب یک گردش چشم سیاهی بیش نیست
چند در هامون توان گردید ای حق‌ناشناس
تا به منزلگاه جانان مدّ آهی بیش نیست
آتش کین چند افروزی و خواهی سوختن
استخوان من که یک مشت گیاهی بیش نیست
در رهش قصاب چون بسمل ‌شدی تسلیم باش
دست و پا تا چند آخر قتلگاهی بیش نیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
تن چه باشد چاردیوار بنای عاریت
پر مکن قصد اقامت در سرای عاریت
بگذر از این باغ بی‌‌رنگ تعلق چون نسیم
دست و پا مگذار چون گل در حنای عاریت
یک قدم منصور بالاتر نرفت از پای دار
بیش از این کی می‌توان رفتن به پای عاریت
در قفا دارد کدورت آشنایی‌های خلق
پر مشو حیران در این آیینه‌های عاریت
چون زبان جاده خاموشی گزین از هر سؤال
درمرو از جای چون کوه از صدای عاریت
با دل صد چاک از دنبال محمل چون جرس
می‌کنم افغان و می‌آیم به پای عاریت
در جهان یک‌ دم نمی‌گیرند از وحشت قرار
دلنشین اهل همت نیست جای عاریت
خوب گفتند اهل دل قصاب این درگشته را
یک ده ویران و چندین کدخدای عاریت
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
ای دل همیشه طالب دیدار یار باش
آیینه گرد و بر رخش امیدوار باش
سیلاب‌وار تند روی بر کنار نه
یک قطره باش و همچو گهر آبدار باش
راضی مباش همچو خزان در شکست غیر
در هر چمن که پای گذاری بهار باش
چون لاله در میان جوانان این چمن
خواهی که روشناس شوی داغدار باش
مانند برق خنده دندان‌نما مکن
گریان به کشت خویش چو ابر بهار باش
در دست روزگار مبادا سبک شوی
بنشین چو کوه و پیش بلا پایدار باش
گردد بلند مرتبه ز افتادگی غبار
خواهی که سرفراز شوی خاکسار باش
قصاب زین وفا که من از دهر دیده‌ام
گو دست غیر در کمر روزگار باش
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۷ - در بیان این حدیث که اشدالبلاء علی الانبیاء ثم علی الاولیاء الاقرب فالاقرب
سخت تر رنج انبیا را بود
اندکی کمر اولیا را بود
مؤمنان را از آن دگر کمتر
قدر قربت همه برنج اندر
مرد بد بخت ذوق دنیا را
بگزید و گذاشت عقبی را
خوشی و راحت جهان را او
نام کرده وصال و قهر و علو
راحت آن است کان ز رنج رسد
عوضش در بهشت گنج رسد
راحت از هو خوش است نی ز هوی
این بود در فنا و آن ببقا
آن ترا چون ملک بعرش برد
وین ترا دیو وش بفرش برد
صورة الفرش معدن النیران
قهوة العرش راحة الجیران
قاطن الفرش حائل فانی
ساکن العرش جائل دانی
اترکوا الفرش و اطلبوا المعراج
نحو ما لاح عرشه الوهاج
ارتقی روح من رأی المحبوب
هو فی السر طالب المطلوب
ظلمة النفس تجتنی نورا
تلتقی کل لمحة نورا
آن ترا جاودان کند ز کرم
وین ترا عاقبت دهد بعدم
بر تو آن مرگ را کند شیرین
بر تو این تلخ و زشت چون زوبین
آن برد هر دست بعل ّ یین
وین ز اسفل کشد بقعر زمین
هر دو راحت اگر بهم مانند
مشمر هر دو را تو خویشاوند
خویش اصلیت رحمت حق است
خویشی نفس لعنت حق است
نقد و قلب ار نمایدت یکسان
پیش صراف یک نباشد آن
گر چه ماند منی هندو و ترک
هر دو با هم ولی ز خرد و بزرگ
جمله دانای این سرّ ور مزند
که کند هر منی دگر فرزند
کند آن یک بچه سفید چو ماه
کند این یک کثیف و زشت و سیاه
همچنین بیضه های بلبل و مار
گر چه ماند بهم ولی ای یار
زین شود بلبل و شود زان مار
این بود چون گل آن بود چون خار
تخم آبی و س ی ب هم مانند
باغبانان چو روز میدانند
کاین دهد سیب و آن دهد آبی
فرق میکن اگرنه در خوابی
ذوق و شهوت یقین بود نوری
مطلب از چنین عدو ن اری
ذوق مردان حق بود ن و ری
زان پذیرد خراب معموری
نور اگرچه بنار میماند
آن که او رهرو است میداند
کاین بسوزد ترا و آن سازد
آنت برگیرد اینت اندازد
آن دهد چشم و این کند کورت
این کندسست و آن دهد زورت
این برد آخرت بصدر نعیم
وین کشد موکشان بقعر جحیم
نیست این را نهایتی باز آ
در حدیث صلاح دین افزا
گفت با خشم آن یگانۀ دین
کاین گروه خبیث پر از کین
عوض شفقت و نکو خواهی
دشمنی میکنند و بیراهی
دستشان خود یقین بما نرسد
از زمین سنگ بر سما نرسد
قصد مردان کنند از کوری
تیغ بر خود زنند از کوری
زخم ایشان بر این تن فانی است
زخم مردان بجان پنهانی است
زان رود جسم و زین رود دل و جان
زان رود مال و زین بود ایمان


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۸ - در بیان آنکه هر که خدا را دانست از مرگ نترسد چون دید که بعد از مرگ حیاتی باقی دارد خوشتر و لذیذتر از حیات دنیا و در تفسیر این آیه لاقطعن ایدیکم و ارجلکم من خلاف و لاصلبنکم اجمعین
زان سبب در زمان خود فرعون
که نبودش ز حق تعالی عون
ساحران را چو دید از سر عشق
رو بموسی نهاده با صد صدق
گفت بی آنکه من دهم فرمان
از چه رو با وی آورید ایمان
من شما را بتیغ پاره کنم
همچو قصاب بر قناره کنم
دست و پاتان جدا کنم از تن
ذره ذره کنم شما را من
همه گفتند مرگ تن سهل است
حق چو شد یار ترک تن سهل است
ترسد از مرگ آنکه فاسق بد
طاعت حق نکرد و خائن شد
دزد و قلاب ترسد از شحنه
هر دم از ترس پرسد از شحنه
آنکه از شحنه میخورد ادرار
هست او را ز شحنه منصب و کار
کی هراسد ورا ز جان جوید
تا که با وی ز سر دل گوید
پیش ما هست گوهر ایمان
بهتر از جسم و جان و هر دو جهان
تن در آخر بما نخواهد ماند
خاک خواهند بر سرش افشاند
پیشتر پستر آن قدر نبود
رنج تن همچو رنج جان نشود
جان و ایمان بحق بود قایم
تا خدا هست باشد آن دایم
نفس فانی است هم فنا گردد
چون ز لارست باز لا گردد
زو رهیدن یقین ز بخت بود
هر که زو جست سوی عرش رود
عیش این علام دو سه روزه
بود از بحر عشق یک کوزه
آب این کوزه را در آن یم ریز
تا شوی تازه چون شه تبریز
تلخ مرد آن کسی که شیرین زیست
هرکه خندان گذشت بس که گریست
تلخها چون شود ترا شیرین
هم تو خسرو شوی و هم شیرین
تلخ و شیرین بوند چون گل و خار
گل بود یار و خار باشد مار
بر تو چونکه خار گل گردد
جزو جانت قرین کل گردد
رنجها چون شود ترا راحت
باشدت یار دائماً راحت
چون رسد راحتی شوی شادان
ور رسد رنج هم نگردی زان
نوش و نیش است در جهان چوترا
هردو یکسان شدت نماند عنا


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۲ - در بیان آنکه تن چون ماهی است و عالم چون دریا و جوهر آدمی چون یونس. چنانکه یونس از شکم ماهی بتسبیح رهید تو نیز اگردر این تن مسبح باشی جوهر ایمانت خلاص یابد و اگر غفلت ورزی در شکم ماهی تن هضم و نیست شوی. و در تقریر آنکه انبیاء و اولیاء محک‌اند که قلب و نقد از وجود ایشان ظاهر گردد. چنانکه بوجود آدم ابلیس قلب از ملائکه نقد جدا شد و در زمان هر پیغامبری کافر از مؤمن جدا میشد تا دور مصطفی علیه السلام که ابوجهل و ابولهب از صحابه جدا شدند و در معنی این حدیث که کل مولود یولد علی فطرة الاسلام و انما ابواه ینصرانه و یهودانه و یمجسانه
باش در بطن حوت یونس وار
غرق تسبیح و ذکر لیل و نهار
که از آن بطن او بذکر رهید
وز چنان محنتی بذکر جهید
جان تو یونس است و تو ماهی
ذکر حق کن اگر نه گمراهی
تا چو یونس ز حوت تن برهی
تا قدم بر فراز چرخ نهی
ور ترا ذکر حق نگردد فوت
یونست هضم گردد اندر حوت
داده باشی عزیز عمر بباد
روز محشر ز غم کنی فریاد
کاینچنین دولتی برفت از دست
چه کنم تیر از کمان چون جست
در پی امر و نهی حق میباش
از دل و جان مدام خفیه و فاش
تا که گردی ز سلک مقبولان
نروی در سقر چو مخذ و لان
هر که او طاعت خدا بگزید
وانچه فرمود بی ریا بگزید
داد حق گنج بیکران او را
شاهی وملک جاودان او را
کردش آخر مقرب درگاه
گشت از جمله سرها آگاه
ترجمان علوم حق شد او
بی حجابی خدا نمودش رو
گشت دایم جلیس اللهش
کرد بی طبل و بی علم شاهش
برگزیدش بر اهل ارض و سما
تا کند امر و نهی در دو سرا
کردش از جود حاکم مطلق
تا جدا زو شوند باطل و حق
پیش از آدم فرشته بود ابلیس
با ملایک مدام انیس و جلیس
چون خدا آفرید آدم را
کرد همراه جانش آن دم را
نور پاکش چو تافت از بیجا
از ملایک بلیس گشت جدا
بعد از او ز انبیای دیگر هم
شد جدا بد ز نیک و بیش از کم
تا زمان محمد مختار
سرور انبیا شه احرار
همه بودند امت یکسان
بهم آمیخته چو تن با جان
نور احمد چو تافت بر سرشان
یک شد از اهل کفر و یک زایمان
نام بوذر بشد شه و صدیق
نام بوجهل کافر و زندیق
چون چراغ اند انبیای خدا
زانکه از نورشان شده است جدا
کافر از مؤمن و ولی ز عدو
شبه از گوهر و بد از نیکو
پس یقین شد که انبیا محک ‌ اند
زان سبب در صفات جمله یک ‌ اند
قلب از زر جدا از ایشان شد
بی محک قلب و نقد یکسان بد
تا بحشر این محک بود قایم
تا جهان هست باشد این دایم
انبیا گر چه از جهان رفتند
بسوی ملک جاودان رفتند
اولیا را گذاشتند بجا
تا از ایشان همان شود پیدا
هر که گردد مریدشان از جان
بر محک راست است نقدش دان
وانکه منکر شود یقین قلب است
آدمی نیست در صفت ک ل ب است
ور نباشند اولیا پیدا
امتحانی دگر بود ما را
بنگریم آنکه راهشان گیرد
پندشان را بعشق بپذیرد
نکند غیر ورزش ایشان
پی گفتارشان رود از جان
جهد و طاعت بود ورا پیشه
نکند غیر طاعت اندیشه
حب دنیا کند ز سر بیرون
بیخ شهوات برکند ز درون
کم کند هر دمی ز خواب و ز خور
کوشد اندر صلاح افزونتر
زین بدانیم کو زر صافی است
زانکه عهد الست را وافی است
وانکه بر عکس این کند کردار
کافرش دان ورا و قلب شمار
امتحان درست این باشد
هر کرا جستجوی دین باشد
از چنان همنشین بپرهیزد
با طلبکار حق در آمیزد
زانکه صحبت عظیم اثر دارد
مرد بد در تو تخم بد کارد
کفر از صحبت است در مردم
همچو خود گمرهت کند ره گم
مصطفی گفت جملۀ طفلان
مسلم و پاک آمدند بدان
لیک بعضی ز مادر وز پدر
شده ‌ اند اندر این جهان کافر
پدر ار عیسوی است هم فرزند
از نر و ماده نی همان ورزند
ور بود موسوی پدر ز جهود
میشود هم پسر پلید و جحود
ور مجوسی است همچنان گردد
پدرش چیست او همان گردد
هر کسی را جدا جدا دینی است
هر یکی را رهی و آئینی است
پس اگر عقل کامل است ترا
بگزین صحبت ولی خدا
تا شوی همچو او تو نیز ولی
کندت صحبتش غنی و ملی
زو پذیری صفا چو لعل از خور
نبود جز خدات اندر خور
هست پست تو بلند شود
خاطرت جز بسوی حق نرود
غیر حق پیش تو بود لاشی
نکنی روی جز بحضرت حی
پای همت نهی تو بر دو جهان
نزنی دست جز در الرحمن
صحبت اولیا چنین کندت
با چنان دولتی قرین کندت
گر بدست آوری غنیمت دار
دامن آن شهان ز کف مگذار
هرچه با تو کنند راضی شو
امرشانرا ز جان و دل بشنو
سر مکش گر زنند بر رویت
کز جفاشان نکو شود خویت
نی کران دارد این و نه پایان
همچو من شو غلام درویشان
چونکه گردی تو بندۀ ایشان
نی خطر باشدت دگر نه زیان
دائماً سر فراز باشی تو
همه چون جغد و باز باشی تو
گذر از وصف نیک و بد ای عم
چونکه سر زد ز اندرون آن دم
بی دم و حرف و صوت گوی سخن
اندر آدریم و گذر ز سفن
هیچ ماهی نشست در کشتی
یا که خود را فکند بر پشتی
خلق دریا در آب گردان اند
دائما هر طرف بجولان ‌ اند
غیر دریا اگرچه هست شکر
پیش ایشان بود ز زهر بتر
نان و بریان و عیششان آب است
رایت و ملک و جیششان آب است
سخن حق ز حق حجاب شود
نادر است آنکه بی حجاب رود
بی تن و جان ره خدا سپرد
بی پر و بال بر سما بپرد
غم وشادی نتیجۀ دنیاست
آنچه از ضد بری است در عقبی است
این ضد و ند در جهان فناست
وحدت محض در سرای بقاست
نیک و بد وصفهای اجسام است
هرکه نگذاشت این دو را خام است
زیر و بالا مرو که بیراهی است
در چنان ره چه جان آگاهی است
کفر و اسلام را مجوی آنجا
که نگنجید آن طرف من و ما
صورت و نقش و رنگ و بو این سوست
ورنه در بیسوی نه پشت و نه روست
سوی جانان بجان برو نه بتن
غیر حق را برای حق افکن


رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۶۱ - رضی الدین نیشابوری قُدِّسَ سِرُّه
در بدو حال، مداح سلطان ارسلان بن طغرل سلجوقی بود. آخرالامر به سبب صفای طینت بلکه محض توفیق حضرت احدیت دست ارادت به شیخ معین الدین حموی عم شیخ سعدالدین حموی داده و پا در مرحلهٔ سلوک و مجاهده نهاده. در اندک زمانی عارج معارج عرفان وناهج مناهج ایقان گردید. غرض، جناب وی از شعرای فصیح اللسان و از فصحای عذب البیان بوده و از فنون شاعری اغلب فکر قصیده می‌فرموده. در موعظه و نصیحت اشعار خوشگوار دارند. در اواخر دولت سلاجقه به عالم بقا توجه کردند. از ایشان است:
مِنْاشعاره قُدِّسَ سِرُّه
دلی که سغبهٔ این زال عشوه گر باشد
به جان ز بوالعجبیهاش صد خطر باشد
٭٭٭
درین زمانه نیابند محرمی چون شب
که همچو صبح به آخر نه پرده در باشد
٭٭٭
به نور باصره غره مشو که مرد صفا
به روشنایی دل ره به عالم ان برد
٭٭٭
مرا خلاصهٔ عمر آن دم است کاندر وی
به یاد روی تو عالم شود فراموشم
٭٭٭
من ندانم که سرشکم ز چه یاقوتی شد
لیک دانم لب چون لعل بدخشان دیدم
هرکه را خلق ازو دامن صحبت برچید
به تو نزدیکتر از گوی گریبان دیدم
رباعی
در راه غم تو چند پویم آخر
رخساره به اشک چند شویم آخر
گر پرسندم کز پی چندین تک و پوی
از یار چه یافتی چه گویم آخر
٭٭٭
در جستن راز فلک دایره وار
بسیار بگشتیم به سر چون پرگار
در کار شکست این تنِ چون سوزن
دردا که نیافتیم سر رشتهٔ کار
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۶۱ - ظهیر فاریابی
و هُوَ ظهیر الدین طاهربن محمد. کنیتش ابوالفضل و ازفضالی عهد خود بوده. اصلش از فاریاب مِن توابع بلخ و مدتها مداحی سلاطین سلجوقیه و ایلدگزیه را کرده. مضامین بدیع و ابیات رفیع در روزگار از او یادگار است. وی را در شاعری پایه‌ای بلند و رتبه‌‌ای دل پسند بوده. عاقبت الامر ترک و تجرید گزیده در تبریز پای در دامن انزوا کشیده. دیوانش مکرر مطالعه شد. الحق قصاید خوب و مضامین مرغوب دارد. غرض، فاضلی است عالی مقدار وحکیمی هوشیار. این چند بیت در نصیحت و موعظه فرموده است:
فِی الموعظة و النّصیحة
گیتی که اولش عدم و آخرش فناست
در حق وی گمان ثبات و بقا خطاست
مگشای لب به خنده که تو خفته‌ای از آنک
در خواب خنده موجب دلتنگی وبکاست
مشکل تر آن که گر به مثل دور روزگار
روزی دو مهلتی دهدت گویی این بقاست
چون طینتت ز حسرت و محنت سرشته‌اند
گر بر تو وحش و طیر بگریند هم رواست
نی نی کزین میانه تو مخصوص نیستی
بر هر که بنگری به همین درد مبتلاست
این آسمان که جوهر علویست نام آن
بنگر چگونه قامتش از بار غم دوتاست
خورشید را که مردمک چشمِ عالم است
تر دامنی ابر سیه مانع ضیاست
گردون خلاف عنصر و ظلمت نقیض نور
آتش عدوی خاک و زمین دشمن هواست
از سنگ گریه بین و مگو آن ترشح است
از کوه ناله بین و مپندار کان صداست
دریا فتاده در تب لرز است روز و شب
طعم دهان و گونهٔ رویش برین گواست
پیلِ تمام خلقت محکم نهاد را
از نیش پشه غصّهٔ بی حد و منتهاست
شیر ژیان که لاف ز سر پنجه می‌زند
از دست مور در کف صد محنت و بلاست
کبک دری که قهقههٔ شوق می‌زند
آسیب قهر پنجهٔ شاهینش از قفاست
وین آدمی که زبدهٔ ارکانش می‌نهند
پیوسته در کشاکش این چار اژدهاست
عقل است بر سر آمده از کاینات داد
هم پایمال شهوت و هم دستخوش هواست
و له ایضاً
بکوش تا به سلامت به مأمنی برسی
که راه، سخت مخوف است و منزلت بس دور
ترا مسافت دور و دراز در پیش است
ز آستان عدم تا به پیشگاه نشور
تو درمیان گروهی غریب مهمانی
چنان مکن که به یک بارگی کنند نفور
کناغ چند ضعیفی به خون دل بتند
به مجمع آری کاین اطلس است و آن سیفور
ز کرم مرده کفن درکشی و درپوشی
میان اهل مروت که داردت معذور
به دشت جانوری خار می‌خورد غافل
تو تیز کرده‌ای از بهر صلب آن ساطور
بدان طمع که دهان خوش کنی ز غایت حرص
نشسته‌ای مترصد که قی کند زنبور
به باده دست میالای کان همه خونیست
که قطره قطره چکیده است از دل انگور
به وقت صبح شود همچو روز معلومت
که با که باخته‌‌ای عشق در شب دیجور
دل مرا چو گریبان گرفت جذبهٔ حق
فشاند دامن همت ز خاکدان غرور
بشد ز خاطرم اندیشهٔ می و معشوق
برفت از سرم آواز بربط و طنبور
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲۲ - فصل دوم: در صدق
بدان صدق خصلتی پسندیده است و حق تعالی اهل صدق را یاد کرده است و بریشان ثنا گفته که «رجال صدقوا ما عاهدوا اللّه علیه»،و خلایق را فرمود که رغبت نمایند در صحبت اهل صدق که «یا ایها الذین آمنوا اتقوااللّه و کونوا مع الصادقین.»
و رسول گفته است که هیچ نام بر مؤمن نیفتد نیکوتر از صدق، که چون بنده در دنیا بدان نام معروف گشت حق تعالی نام او در جریرهٔ صدیقان اثبات کند و به برکات این نام قربت حق تعالی بیابد.
و رسول بر هیچ چیز چندان ثنا نگفته است که بر صدق، و صدق را قوت خوانده است.
امیرالمومنین علی‑رضی‌اللّه عنه‑چنین گفته است که برکت صدق مرد را بهتر از مال بسیار که مال خرج راست و به خرج نیست شود. اما زبان راست گوی هر چند راست می‌گوید درجهٔ در دین زیادت می‌شود.
و صدق در سه چیز پدید آید: در قول و در حال و در عمل. اما صدق در قول ثمرهٔ بهشت است.فضیل عیاض‑رحمة اللّه علیه‑گفت هیچ‌چیز بر حق تعالی مکرم‌تر از زبان راست گوی نیست.
رسول می‌گوید صدق راهبر است به نیکی و ثمرهٔ نیکی بهشت است.
و اما صدق در حال موافقت حق است به ظاهر وباطن، در سر و علانیه.
و نشان صدق این بود که در حالی که بود بار نگردد، و اگر در معرفت بود، به وی باز نگرد. یمن صدق دور داشتن است وی را از گفت دروغ.
و صدق در عمل دور داشتن است وی را از ریا، و صدق حال دور داشتن نظر از صدق در وقت صدق. واین عزیزتر و خاص‌تر است. حق تعالی نظر متصل دارد به کس که وی را صدق موافقت کند که گفت: «ان اللّه مع الصادقین».
و صادق کسی بود که بدین موصوف باشد و صادق ثابت حال نباشد.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گفته است: صادق در یک روز به چهل حال بگردد و کاذب مرایی در چهل سال بر یک حال بماند و اختلاف احوال صادق از آن پدید آید که پیوسته مخالف هوا باشد.
ابراهیم خواصگوید صادق را نیابی مگر اندر گزاردن فریضه یا قضای که می‌کند.
و گفته‌‌اند صادق را سه ‌چیز بود: حالت و هیبت و نیکویی.
ذوالنون مصریگوید صدق شمشیر خدا است‑عزو جل‑بر هر جای که نهند ببرد.
سهل بن عبداللّهگوید اول خیانت صدیقان حدیث ایشان بود با نفس.
فتح موصلیرا پرسیدند از صدق. دست در گارگاه آهنگری کرد. پاره‌ای آهن سرخ بیرون آورد وبر دست نهاد. گفت صدق این باشد.
ابن اسباطگوید: اگر یک شب با خدای‑عز و جل‑به صدق کاری کنم دوست‌تر دارم از آنکه اندر سبیل وی شمشیر زنم.
استادابوعلی دقاقگفت صدق آن بود که از خویشتن آن نمایی که باشی و آن باشی که نمایی.
محاسبیرا از صدق پرسیدند گفت صادق آن است که باک ندارد اگر او را نزدیک خلق هیچ مقدار نباشد از بهر صلاح دل خویش، و دوست ندارد که مردمان ذره‌ای از اعمال او بینند، و کراهیت ندارند که سر او مردمان بدانند که کراهیت داشتن آن دلیل بود بر آنکه جاه نزد یک خلق دوست دارد؛ و این خوی صدیقان نباشد.
ابراهیم رواحهباابراهیم شیبهبه هم در بادیه نشسته شدند.
ابراهیم شیبهگفت علایق که با تو است همه بینداز! گفتهمه بینداختم مگر دیناری. ابراهیم گفت سر مشغول مکن. هر چه داری همه بینداز. گفت مرا یاد آمد که با من دوالهای نعلین بود، همه بیفگندم. پساز آن هر که مرا دوالی بایستی در پیش خویش یافتمی.ابراهیم شیبهگفت هر که با خدای به صدق رود چنین باشد.
سهل بن عبداللّه‑رحمة اللّه علیه‑چنین گفته است که هر که با نفس و هوای خود مداهنت کند هرگز نسیم صدق به مشام او نرسد و کسی که جمال صدق بدید و مخالف هوای خود گشت از مرگ نترسد، بلکه پیوسته منتظر عزرائیل باشد. چنانکهقرآن مجید خبر داد: «فتمنوا الموت ان کنتم صادقین».
کسی که در کاری صادق گشت نشان او آن بود که هرچه ضد آن کار است آن خود روا ندارد، و بند علایق همه از خود بردارد، و پیوسته منتظر اجل باشد، و انتظار بدان قوت باشد که صدق بر سر او غالب باشد. داندکه چون پرده از احوال او برگیرند رسوا نخواهد شد. کسی که این صفت یافت مرگ بر دل او آسان گردد.
عبداللّه بن المبارک بوعلی ثقفیرا‑رحمة اللّه علیه‑گفت یا باعلی مرگ را ساخته باش! وعبداللّهپای فراز کشید و گفت یاباعلیاینک من ساختم و مردم.بوعلیاز آن باز ماند کهعبداللّهمجرد و صادق بود، وبوعلیرا علایق بود، به ترک آن نمی‌توانست گفت، خجل گشت.
و نیز گویند کهابوالعباس دینوری‑رحمة اللّه علیه‑مجلس می‌داشت. پیرزنی نعره‌ای بزد. گفت بمیر! پیرزنبرخاست و گامی دو سه بنهاد و گفت ای جوانمرد اینک مردم، و بیفتاد و بمرد، و این نشان صدق باشد در توحید حق تعالی.
عبدالواحد بن یزید‑رحمة اللّه علیه‑روزی در اصحاب خود می‌نگرست. چشم او بر جوانی افتاد در میان ایشان، سخت ضعیف و نحیف. گفتای پسر مدام روزه می‌داری که چنین شکسته‌ شده‌ای؟ گفت نه! مدامدر افطارم. گفت پس سبب ضعف تو چیست؟ گفت ای شیخ غلبهٔ دوستی در دل مدام است، و سر مانع کشف آن است.
عبدالواحدگفت خموش. این چه دلیری و دعوی است؟ جوان برخاست و گامی دو سه فراتر نهاد و گفت خداوندا اگر درین سخن صادق بودم جانم بستان! حالیاز پای در افتاد و جان بداد، از آنکه پیوسته به صدق مشغول بود در سر، حق تعالی در پیش خلق نشان صدق او پیدا کرد.
حق تعالی بهداود‑‑وحی فرستاد که هر بنده که به شرط صدق سپرد با من، برهان صدق او به وقت حاجت به خلایق نمایم تا خجل نشود.
حقیقت صدق آن است که در وقت خود به سلامت باشد.
جنیدرا‑رحمة اللّه علیه‑پرسیدند که حقیقت صدق چیست؟ گفت آنکه صادق باشی در محلی که نجات تو از آنجا جز به دروغ نخواهد بود.
و در صدق این قدر کفایت است و این معانی که شرح داده شد در میان متصوفه باز یابند که اساس کار ایشان بر صدق است. لاجرم پیوسته چنان باشند که رضای حق‑سبحانه و تعالی‑بدان متصل باشد.