عبارات مورد جستجو در ۴۶۷ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۹
بر رشتۀ کار تو فتادیم چو شمع
تن در تف و سوز عشق دادیم چو شمع
در کار غمت پشت به کس ننماید
چون پای درین میان نهادیم چو شمع
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۶
با آنکه چو شمع بر سر آمد جانم
هم عاقبت از پای درآمد جانم
پروانۀ وصلی ار بخواهی فرمود
بشتاب که از حلق برامد جانم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۴ - ایضا له
کاه وجو خواستم ز تو من خر
زانکه این هر دو بد مرا در خور
چون ندادی بران مزیدی نیست
جو فدای تو باد وکه بر سر
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
بر جرعه‌نوش عشق، بجز خون حلال نیست
زان رو به دل ز خوردن خونم ملال نیست
خون مرا بریز که در شرع دوستی
خون‌ریختن شهید وفا را وبال نیست
کار دل است پر مزن ای طایر حرم
پرواز بوستان محبت به بال نیست
دل‌دوختن به وعده معشوق بی‌وفا
جز آرزوی خام و خیال محال نیست
رضوان که می‌ستود گلستان خویش را
انصاف داد خود که چو بزم وصال نیست
در باغ تا ز داغ جگر پنبه کنده‌ای
قدسی چه گل که در عرق انفعال نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
دگر بر آتش می، توبه سوختن دارد
ز آب، چهره چو گل برفروختن دارد
میان بزم ز حد برد بی‌حجابی را
به جان شمع، که پروانه سوختن دارد
پی خریدن یک جلوه‌ات، زلیخا را
هزار یوسف مصری فروختن دارد
مگر ز آهن تیغش تمام شد سوزن؟
که زخم سینه تقاضای دوختن دارد
به زاری‌اش مژه بر پای شعله باید سود
چو شمع، هرکه تمنای سوختن دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
عشق، هرکس را ز باغی کرده گل در دامنش
ما و دود گلخن و موسی و نار ایمنش
بر ملایک تهمت آتش‌پرستی بسته‌اند
بس که می‌گردند شب تا روز، گرد گلخنش
گلخنی کش طعمه آتش نهال طوبی است
خار و خس بیهوده می‌گردند در پیرامنش
خویش را در عشق او رسواتر از مجنون کنم
گر نباشد باعث رسواشدن، عشق منش
بوسه پیکان تیرش بر لب زخمم حرام
در قیامت گر شود خونم وبال گردنش
لذت آتش‌پرستی بر دل قدسی حرام
گر بود از گوشه گلخن، هوای گلشنش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
زبان گداختم و راز عشق سر کردم
فتیله را چو فکندم، چراغ برکردم
یکی‌ست چشم و قدم در رهش، وگرنه چرا
شکستم آبله پای و دیده تر کردم؟
غم ندامت مرغ چمن ز من پرسید
که عمر در سر افغان بی‌اثر کردم
به دل جفای تو چندان که بیشتر دیدم
به سینه مهر و وفای تو بیشتر کردم
نظر به روی گل و لاله‌ام دریغ آید
ز دیده‌ای که به روی بتان نظر کردم
کباب سوخته قدسی نمی‌دهد خوناب
علاج خون دل از آتش جگر کردم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
نهال دوستی را ریشه در خون پرورش دادم
بچش نوباوه باغم، ببین چون پرورش دادم
به غیر از پاره دل نیست دربار سرشک من
چه باشد بهره تخمی که در خون پرورش دادم
به اشک گرم من، در نوبت مجنون پر از گل بود
گلستان محبت را نه اکنون پرورش دادم
نشد چون بذل دونان، قابل نشو و نما هرگز
نهال بخت خود را از حد افزون پرورش دادم
پی تمهید رسوایی، نهال مهر خوبان را
به آب و خاک صد فرهاد و مجنون پرورش دادم
دماغم تا شود شایسته بوی بتان، قدسی
مشام خود چو گل ز اندازه بیرون پرورش دادم
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۹۱
الهی از کُشتهٔ تو خون نیاید و از سوختهٔ تو درد، کُشتهٔ تو بکُشتن شاد است و سوختهٔ تو بسوختن خوشنود
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
کشتن منصور نزد عاشقان دشوار نیست
چو نکند عاشق که در این دوره دیگر دار نیست
در قفس مردن بود خوشتر چه از جور و رقیب
فرصت نالیدنی دیگر در این گلزار نیست
با خیال دوست بودن عین وصلست و نشاط
گو بپوشد رخ که دیگر حاجات دیدار نیست
با زلیخا کاش کس می‌گفت رسم عشق دوست
کشف سر خویش کردن در سر بازار نیست
نازم آن سابقی که هر کس را نمودار باده مست
درد نوش ساغر وی تا ابد هشیار نیست
مشکل آن باشد که بینی یار را با دیگران
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
(صامتا) گر پیش چشم دوست بی قدری چه باک
هر که اندر عشق جانانان خوار گردد خوار نیست
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۹ - زبان حال امام(ع)
یا رب چون من به غربت کسی مبتلا نباشد
در پیش چشم دشمن بی‌اقربا نباشد
عباس من کجایی ای مهربان برادر
جای تو اندرین دشت پیاد چرا نباشد؟
ای مونس غریبان سقای غم نصیبان
جز تو مرا معینی در کربلا نباشد
در دست قوم کافر تنهایم ای برادر
یک دست را به پیکر هرگز صدا نباشد
برادر نزد دشمن دست بیاری من
جانا برو که از تن دستت جدا نباشد
رفتی تو از پی آب آب ای مه جهانتاب
گشته به دهر نایاب یا بهر ما نباشد؟
باید که دست خود را دیگر ز جان بشوید
شاهی که لشگرش را صاحب لوا نباشد
در وقت بی‌نوایی بی‌یار و آشنایی
از همرهان جدایی هرگز روا نباشد
ای صفدر وفادار در این دیار خونخوار
دوری ز آل اطهار رسم وفا نباشد
هر کس جدا نموده دست برادر من
یا رب ز قهر ذوالمن هرگز رها نباشد
باد صبا علی را رو در نجف خبر کن
گویا ز ما خبر دار شیر خدا نباشد
ای شهسوار بطحا از بهر آل طاها
فریادرس در این دشت غیر از خدا نباشد
(صامت) که روزگارش کرده به غم دچارش
در روزگار کارش غیر از عزا نباشد
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۶ - و برای او همچنین
گفتا شه شهیدان کامد روا مرادم
تا آتش محبت زد شعله بر نهادم
در کربلای عشقش بار بلا گشادم
در جلوه‌گاه جانان جان را به شوق دادم
درروز تیر باران مردانه ایستادم
هر تیر کز مخالف بر لوح سینه خوردم
پیغام وصل جانان آن تبر را شمردم
جز لطف او پناهی بر هیچکس نبردم
جان با هزار شادی در راه او سپردم
سر با هزار منت در پای او نهادم
کردند پس مخالفت در یاری اتفاقم
تا از حجاز کردند آواره در عراقم
آنها به سست عهدی من در سرو فاقم
جز راستی نبینی در طبع بی‌نفاقم
جز ایمنی نیابی در نفس بی‌فسادم
تخم وفایت ای دوست تا من به سینه کشتم
مهر عیال و فرزند یکسر ز سر بهشتم
به هر حصول بیعت با کوفیان زشتم
نام تو برده می‌شد تا نامه می‌نوشتم
روی تو دیده می‌بود تا دیده می‌گشادم
چون منصب شهدات من اختیار کردم
دل از وطن بریدم ترک دیار کردم
در کربلا رسیدم پا استوار کردم
در وادی محبت دانی چکار کردم
اول به سر رسیدم آخر ز پا فتادم
شکر خدا که بردم بر سر وفای خود را
در امتحان رساندم قالو! بلای خود را
راضی نمودم از خویش یعنی خدای خود را
تا با قضاش کردم ترک رضای خود را
با هر قضیه خوش دل در هر بلیه شادم
(صامت) به بزم جانان هر کس که راهبر بود
در پیش تیر محنت دایم تنش سپر بود
کاش از نخست ویران این دهر پرخطر بود
طرح نوی فروغی می‌ریختم اگر بود
دستی به آب و آتش حکمی بباد و خاکم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
سر که بر پای تو بنهادم از آن بردارم
تا بدین جرم و خطا جان به غرامت آرم
بعد ازین رخ بنهم بر کف پای تو نه چشم
رخ گلبرگ بخار مژه چند آزارم
چون شود بیبر کت هرچه شمارند آن را
بوسهائی که بر آن پای زنم نشمارم
دزد در خواب برد رخت عجب چون دزدید
دلم آن مه که ز عشقش همه شب بیدارم
شد دو چشم تو ز نادیدن رویت بیمار
به همین رنج من خسته جگر بیمارم
نقش بر آب زدن گرچه نبندد صورت
من بجز نقش تو بر دیده نر ننگارم
تو به رخ ماه و خوری بر رخ تو چشم کمال
شکرها دارم این چشم که بر خور دارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
نیست جز غم بینو خوردن دیگرم
گر دهی سوگند بالله میخورم
من سگ کوی تو آنگه عار ازین
گر از آن کمتر نیم زین کمترم
خاک پایت بر سر من منتی است
باد این منت همیشه بر سرم
بگذرد جان از من آن ساعت که تو
گونی از جان بگذر و من نگذرم
غیرتم گرویده زهی خون حلال
وقت کشتن گر به رویت بنگرم
گریه دردسر همی آرد مرا
از تو گر دردسر خود می برم
جان بیار اینجا سبک گفتی کمال
بس گرانست آن سبک چون آورم
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
وصلت ندهم ز دست اگر جان بدهم
کی وصل تو را به ملک خاقان بدهم
جانا دلم آتشکده غم بادا
گر خاک درت به آب حیوان بدهم
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
با شمع چو گرم شد سر پروانه
با شمع بسوخت خویشتن مردانه
شد در سر شمع و شمع را شب همه شب
از سوختن خویش بدو پروا نه
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
آسان نه به پیمانهٔ سرشار شود سرخ
رخسار به خون خوردن بسیار شود سرخ
حرف حق منصور به من سبز شد امروز
وقت است ز خونم علم دار شود سرخ
گردون نکند چارهٔ رخسارهٔ زردم
آن گونه، به یک جرعه چه مقدار شود سرخ؟
مجنون من آراسته صحرای جنون را
از فیض گل آبله ام خار شود سرخ
بزمی که تو از می، چو گل از پرده درآیی
از جام وصالت در و دیوار شود سرخ
ریزی به صنم خانه اگر رنگ تجلی
از خون برهمن رگ زنّار شود سرخ
گردد می لعلی عرق از چهرهٔ آلت
از عکس تو در آینه زنگار شود سرخ
آید به نظر چون رگ گل، تیر نگاهت
دل شد چو هدف، تا لب سوفار شود سرخ
کاود قلمم کان بدخشان جگر را
از گوهر من روی خریدار شود سرخ
زین باده که من کرده ام از پردهٔ دل صاف
بینید خدا را، رخ اغیار شود سرخ
چون تیغ حزین ، بس که چکد از قلمت خون
روی ورق ساده چو گلزار، شود سرخ
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
شوریده دلی دارم، دیوانه چنین باید
کز خون نشود خالی، پیمانه چنین باید
عمری ست که می گردم، برگرد سر شمعی
می سوزم و می سازم، پروانه چنین باید
خوب است جفا امّا، با من تو ز حد بردی
باید دلی آزردن، امّا نه چنین باید
خون از مژه می بارم، ای ابر تماشاکن
چشمی که شود گریان، مستانه چنین باید
من دانم و دل کز تو، در عشق چها دیدم
جانم به فدایت باد، جانانه چنین باید
غلتیده دلم در خون پیش صف مژگانی
گرکشته شوی باری، مردانه چنین باید
شوری ست حزین با توکز زمزمه ات امشب
در دیده نمک دارم، افسانه چنین باید
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷۳
این است که دل برده و خون کرده بسی را
بسم الله اگر تاب نفس هست کسی را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۸۲
هما که بال و پر خویش سایبان تو دارد
اگر غلط نکنم پاس استخوان تو دارد