عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶۷
اگر به زمیری است پیری، نخواهم
که هرگز بت من مرا میر خواند
دلم تازه گشتی چو خواندی جوانم
کنون چون شود چون مرا پیر خواند
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۸
همه ناخوانده روی نزد کسان
کس نبیند چو تو در هیچ کسی
چو برانندت باز آیی زود
چه کسی آدمیی یا مگسی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۰
به مشغولی روزگار اندرون
همی چشم دارم فراغ دلی
به شب نور خورشید جویم همی
شنیدی چو من هیچ بی حاصلی
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۹
جانا لب و غمزه تو نوش و نیش است
زان روح به راحت است و زین دل ریش است
زان غمزه و لب که دلبریشان کیش است
هر چند که رنج هست راحت بیش است
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
چون عشق تو عقل را گریبان بگرفت
جادو ز تو انگشت به دندان بگرفت
سودای تو چون ملک دل و جان بگرفت
چندانکه دلش خواست دو چندان بگرفت
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
روی تو به چشم آتش بی دود نمود
دل گفت که بی دود کدام آتش بود
خط تو برون دمید چون ز آتش دود
دودی که از او آتش عشقم بفزود
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
آن بت که همی وعده مجازی دارد
بردن دل و جان من به بازی دارد
شب های مرا دراز کرده ست زعشق
آری شب عاشقان درازی دارد
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
هم رنگ عقیق است لب جانانم
دیدار لطیف او فزاید جانم
از دیده به اشک اگر عقیق افشانم
آن را سبب از عشق عقیقش دانم
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
تا آتش عشق تو به دل ره دادم
چون ابر ز آب دیده با فریادم
در دست فراق تا اسیر افتادم
بیچاره تر از خاک به دست بادم
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
هستم ز جفای دوست در هر بابی
آسیمه سری، تر مژه ای بی خوابی
گر نیستمی ز عشق در هر بابی
دریا کنمی ز دیده هر محرابی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۳
ای لعل فتنه بر لب چون ناردان تو
اشکم ز حسرت تو چو در دهان تو
از فربهی و لاغری رنج و صبر من
نسبت همی کنند سرین و میان تو
بیگانه وار می کنی از مهر من کنار
من مانده در میان غم بی کران تو
هستی به چهره حور بهشتی و روزگار
آرد به بزم خسرو عزت نشان تو
ای جودپروری که در آفاق جود و بذل
مقصور گشت بر کف گوهر فشان تو
چرخ رفیع قدر نیابد به جست و جوی
یک آستان رفیع تر از آستان تو
دهر قدیم ذات نبیند به جد و جهد
یک خاندان قدیم تر از خاندان تو
پیش از وجود نیک و بد از کار نیک و بد
آگه شود به ذهن دل کاردان تو
پیری ز ذات خویش برون برد روزگار
چون برفراخت رایت بخت جوان تو
شاها منم که چرخ به تایید تو مرا
کرد از برای کسب شرف، مدح خوان تو
راحت فزای گشت چو رخسار حور عین
اشعار من به مجلس همچون جنان تو
تا بر سبیل فایده خوانند سرکشان
اخبار مکرمات تو در داستان تو
از دولت موافق و اقبال جاه تو
بادا مکان عز و شرف در مکان تو
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۵
گر مرا سودای عشق آن دهن کمتر شود
جان من کم رنج بیند درد من کمتر شود
با چنان حسن و لطافت با چنان بالا و لب
سخت نادر باشد ار سودای من کمتر شود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
چه منت از مدد روزگار بر سر ما
که حسن فطرت اصلی نمود جوهر ما
به شعر و شاهدم از کودکی نظربازیست
که عشق خیزد از آب و هوای کشور ما
ز ذوق ما نشود باخبر مذاق سقیم
درست ذایقه داند عیار شکر ما
کمان لعب به زه کرده در کمین بودم
که طایری ننشیند به بام منظر ما
متاع راحت و شادی ما به غارت داد
چه فتنه بود که ناگه درآمد از در ما
کدام عربده انگیز طرح جنگ انداخت
که سنگ تفرقه آمد به جام و ساغر ما
کسی شکفته ز معجون آب و گل نشود
سرشته اند به غم طینت مخمرها
غش وجود به اکسیر عشق زایل کن
که زر شود مست از کیمیای احمر ما
ستاره ی دل عاشق نهان کند خورشید
کز آفتاب فروزان ترست اختر ما
گداختیم ز دود خمار نایابی
به یک دو جرعه کس آبی نزد به اخگر ما
نوا برآر و درین پرده کن «نظیری » رقص
که هست دلبر ما از الست دلبر ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
گوش گل می درد از مژده هنگام صبوح
زنده دارد نفس باد صبا نام صبوح
تا تو مرغ فلکی رام گلستان شده ای
خواب مرغ سحری رفته و آرام صبوح
تو گل از مرغ سحرگاه گرفتارتری
دم نزد صبح حریفان که نشد دام صبوح
در چنان بزم که مستان سحر می نوشند
صاف خورشید بود درد ته جام صبوح
دست و پا گر نزند دل نفسم می گیرد
در گو روز فتادم ز لب بام صبوح
غم مطلوب سر از دامن دلبر نگرفت
لابه نیم شبی کردم و ابرام صبوح
حق دیدار «نظیری » نرسانی به تمام
در شب وصل ادا گر نکنی وام صبوح
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
آن بخت فتنه جو که تو دیدی به خواب شد
وان دل که بود سخت تر از خاره آب شد
گلگونه هوا و هوس رنگ واگذاشت
خال و خط عروس طبیعت خراب شد
دل را که حرف سوختگان داغ کرده بود
می رفت تا بر آتش ایشان کباب شد
در بحر شوق کشتی دل ریسمان برید
در کوی یار خیمه تن بی طناب شد
این بو ز سنبل و گل هر کشوری نخاست
تا در خطا کدام گیا مشک ناب شد
دایم کسی به قافله بودست پاسبان
بیدار شو که چشم رفیقان به خواب شد
خشکی لب به تشنه لبان آب می دهد
تا مستعد شدیم دعا مستجاب شد
مستی چه خوب کرد که این پرده برگرفت
رخساره حقیقت ما بی نقاب شد
تاریخ واقعات شهان نانوشته ماند
افسانه ای که گفت «نظیری » کتاب شد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
گل آمد و لعلم ز دل سنگ برآورد
اشک ز تماشای چمن رنگ برآورد
می خواست ز مرغان چمن شور برآرد
یک نغمه مغنی به صد آهنگ برآورد
عشق آمد و در شهر دل آیین خرد دید
تا شهر به تاراج رود جنگ برآورد
مطرب ز برم خرقه سالوس به در کرد
گرد همه شهرم به دف و چنگ برآورد
شب نیست که از شادی بسیار نگریم
غم خوردن کم حوصله را تنگ برآورد
یک بار به عیب و هنر خویش ندیدم
در جیب و بغل آینه ام زنگ برآورد
در راه وفای تو نه طولیست نه عرضی
شوخی تو فرسنگ به فرسنگ برآورد
این خونشده دل بس که خرابست «نظیری »
در پیش تو نتوانمش از ننگ برآورد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
دوش بر سوز دل و سینه براتم دادند
سر چو شمعم ببریدند و حیاتم دادند
ناله کردم به نهان عشوه خموشم کردند
گریه کردم ز شکرخند نباتم دادند
درد و صاف غم و شادی به من ارزانی شد
تا خم و خمکده عشق براتم دادند
پاره پاره جگر طور ز غیرت خون شد
که کهی بودم و چون کوه ثباتم دادند
گرسنه دیده تر از مفلس کنعان بودم
خواجم گشتم که از آن حسن زکاتم دادند
تا به مقصد سپرم کشتی مشتاقان را
از خضر همت و از نوح نجاتم دادند
اختر شعشعه بر چرخ «نظیری » زده است
کس چه داند؟ که چه عالی درجاتم دادند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
نه ز جهدم به کف بخت عنان می آید
نه به زورم زه دولت به کمان می آید
نه مرا بازوی قایم نه مرا دیده راست
همه بی قصد خدنگم به نشان می آید
تو که آسوده دلی از نفسم سود مخواه
من که شوریده ام آتش به زبان می آید
سخن مردم دیوانه حقیقت دارد
در عبارت به اشارات نهان می آید
عشق در مملکت عقل چو سلطان گردد
روش و عادت دیگر به میان می آید
می کنم سور چو از خانه علایق برود
می دهم خیر چو از راه زیان می آید
همه بر خویش ز بیم دم آخر لرزند
جای ذوقست که کشتی به کران می آید
مرد درگاه و سراپرده عزت نبود
هرکه دامن به سر پای کشان می آید
وصل جویان تو بر روی نسیمی گردند
که ازو بوی تلف کاری جان می آید
طاقت جور و جفا نیست تنگ حوصله را
گریه چون زور کند دل به فغان می آید
این که با طبع شبابست «نظیری » چه عجب
می رود پیر به میخانه جوان می آید
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
چون ابر بهاری به سرم سایه فکن شد
بر هر بر بومم که نظر کرد چمن شد
چون شمع که شد رهبر پروانه به آتش
دل سوزی او باعث جان بازی من شد
می خواست شود قایل نظمم به بلاغت
صدپایه به شیب آمد و بر اوج سخن شد
بی جام همه می کش و بی باده همه مست
از نظم نو آیین مغان رسم کهن شد
شک نیست که از نیم نظر کار برآید
آن را که دلیل آصف اعجاز سخن شد
همسایگیش را اثر ابر بهارست
هم خانه گلستان شد و هم خار سمن شد
از یار و دیار ار نکنم یاد عجب نیست
از رشک من امسال غریبی به وطن شد
بر خاک درش جای شهیدان ندهد کس
لطفی است که کافور تن و عطر کفن شد
مهمان بهشتی مخور اندوه «نظیری »
نزهتگه حوران جنان بیت حزن شد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
قاصد دلی آزرده تر از آبله دارد
می آید از آن کوی و ز رفتن گله دارد
کس خیمه نیفراخت به سرچشمه حیوان
گاهی گذری خضر برین مرحله دارد
شاید که شود جلوه گر از غیب جمالی
چشمی همه کس بر ره این قافله دارد
معشوق جمیل است و غیور ار نه بگویم
مجنون نسب از لیلی این سلسله دارد
هویی به فراغت نکند در همه صحرا
دیوانه که آهوی رمان در گله دارد
دریاش همی باید و در ظرف نگنجد
صد گونه الم طایر کم حوصله دارد
فارغ نشوم یک نفس از بندگی عشق
شکرانه فرضی که کنم نافله دارد
بی باده کنم مستی و بی نغمه زنم ذوق
اینک می و نی، هرکه سر مشغله دارد
چون گفته و ناگفته به سنجیدن بخت است
شعری که نگفتست «نظیری » صله دارد