عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
ای آفتاب رویت هرسو فکنده تابی
وی از فروغ مهرت هر ذرّه آفتابی
از کیست قدر رویت چون نیست غیر تو کس
هر لحظه در لباسی هر لحمه در نقابی
ساقی و باده چون نیست الّا یکی پس از چه
در هر طرف فتاده مستی است از شرابی
دست تو در گل ما مهر تو در دل ما
نوریست در ظلامی، گنجی است در خرابی
چون کس نبود جز تو در عرصه دو عالم
کز وی کنی سوالی او را دهی جوابی
در آینه نظر کرد روی تو دید خود را
خویشتن درآمد هرلحظه در عتابی
با عکس خویش میگفت هر ساعتی حدیثی
با نفس خویش میکرد هر لحمه‌ای خطابی
ای آفتاب تابان در مغربی نظر کن
کز روی تست عکسی وز مهر توست تابی
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
در روی پری رخان چو در مینگرم
جز روی تو می نیابد اندر نظرم
هر لحظه ز هر پریرخی حسن رخت
بردیده کند جلوه بوجه دگرم
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
تو مست خود و ما همه مست بتو
تو هست خود و ما همه هست بتو
تا نسبت ما بتو بود از همه روی
دادیم ازین سبب همه دست بتو
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳۳ - حکایت آمدن غراب بر سر بام فاطمهٔ صغری دختر آن جناب
از پس قتل خدیو مستطاب
آمد از گردون یکی مشگین غراب
پر فرو برد اندران خون رطیب
شد به یثرب باز نالان با نعیب
بر نشست آن مرغ رنگین پر و بال
بر لب بام خدیو ذوالجلال
دخت شه از خوابگه بیرون دوید
دید مرغی لیک بس ناخوش نوید
شد جهان در چشم او بال غراب
ریخت پروین از مژه بر آفتاب
کایدریغا شد دگرگون فال من
خون نماید قرعۀ اقبال من
الله اینمرغ از کدامین گلشن ست
که سفیرش آتش صد خرمن است
بس صدای غم فزائی میدهد
بوی مرگ آشنائی میدهد
طایرا آتش زدی بر جان من
یاد آوردی ز هندستان من
طایرا از شاخ طوبی آمدی
یا ز منزلگاه عنقا آمدی
مینماید که برید دوستی
هدهد فرخ پیام اوستی
لیک این رنگین بخون بال و پرت
میدهد بوی پیام دیگرت
فاش گو ای طایر شکسته بال
اینچه خون و شاه ما را چیست حال
بی قضائی نیست این خون رطیب
یا غراب البین ما حال الحبیب
گر ببر دا ری پیام وصل یار
مرغ خوش پیغام را با خون چکار
ای نگارین بال مشگین فام تو
بوی خون می آید از پیغام تو
فاش گو ای طایر سدره مقام
از کجائی وز که آوردی پیام
گفت پیغام فراق آورده ام
وین نواها از عراق آورده ام
شمع مشکوه نبوت کشته شد
درّ غلطانش بخون آغشته شد
کوفیان از گلشن آل مضر
خوشه ها بستند از گلهای تر
نطق گفتن نیست زین روشن ترم
بانو گوید شرح آن خون پرم
زین خبر دخت شهنشاه شهید
واصباحا گفت و شد لرزان چو بید
شهر یثرب را چو نی بر ناله کرد
باغ نسرین بوستان لاله کرد
چهره خست و معجر از سر برگرفت
ارغوان در برک نیلوفر گرفت
سر زنان موی پریشان باز کرد
حلقه ها از بهر ماتم ساز کرد
دختران دودۀ آل مناف
سر بر آوردند از سرّ عفاف
موکنان بر گرد او گشتند جمع
دخت زهرا در میان سوزان چو شمع
عامه گفتندش که این سحر جلی
افک معهودیست در آل علی
وه چه خوش گفتند دانایان پیش
هر که در آئینه بیند نقش خویش
نالۀ مرغی که وردش حق حق است
نزد لقلق مایۀ طعن و دق است
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹
کس نزد پای بگویت که نه سر داد آنجا
روید از خاک مگر خنجر بیداد آنجا
زلفت ار گرد برانگیخت زشهری چه عجب
خاک یکسلسله دل آمده بر باد آنجا
بهوای گل رویت چمنی باز نماند
که نیامد دل شوریده بفریاد آنجا
چه فتاده است در آنکوی که نگذشت بر او
باری از قافله دل که نیفتاد آنجا
خوشمقامیست فرح بخش خرابات مغان
بود از مغبچه کان تا ابدآباد آنجا
گر بصحرای جنون بگذری ای باد صبا
می بیار از دل زنجیری ما باد آنجا
نیرا بادیه عشق عجب دامگهی است
که رود سر زده صید از پی صیاد آنجا
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
در کار عشق حاجت تیغ و خدنگ نیست
خصمی که دل بصلح دهد جای جنگ نیست
طفلان بهایهوی کشندم بسوی دشت
کاندر خور جنون تو در شهر سنگ نیست
پیک پیام دوست بدر حلقه میزند
ای جان بدر شتاب که جای درنگ نیست
آئین قهر و مهر زمستان او مپرس
در کام ما تفاوت شهد و شرنگ نیست
گر دل زبون چشم تو گردید صعوه را
دل باختن زجلوه شهباز ننگ نیست
خواهد چه رنگ دیگرم این عشق پرفسون
بالاتر از سیاهی موی تو رنگ نیست
در عمر قانعم زدهانت ببوسه ای
رحمی که عیش کس چو من ایخواجه تنگ نیست
تن ده دلا بمرگ که زلف و رخ بتن
کمتر ز بحر قلزم و کام نهنگ نیست
گو نام خود ز دفتر اهل نظر بشوی
آنرا که چشم بر صنمی شوخ و شنگ نیست
نیر مباش غره که صوفی بغار شد
هر خفته ای فنه کوهی پلنگ نیست
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
لب عذرا که دل وامق از آن خونین است
نوعروسیست که خون جگرش کابین است
نه گزیراست که غم کام من از زهر گشود
طعم پیمانه اگر تلخ و گر شیرین است
چشمت ار خنجر مستانه کشد شیوه اوست
گله ما همه از ناز لب نوشین است
وقت آنست کز بن کاسه پر گردونرا
پاک از خون کشم ار ماه و اگر پروین است
در آفاق به بست از شکران پسته تنگ
به لبت کانچه نگنجد بتصور این است
دل سنگ آب شد از ناله فرهاد بکوه
شب همه شب لب خسرو بلب شیرین است
آدمی نیست که نفریبدش از گندم خال
مار زیبا که بر آن روی بهشت آئین است
درد این نرگس بیمار تو الله چه بلا است
سرنه بینم که در این دردنه بر بالین است
کاروانرا سفر چین ز پی نافه خطاست
کانکه در زلف تو مقدار ندارد چین است
گر تمتع ز چنین روی بهشتی نهی است
زچه زاهد همه در حسرت حورالعین است
بر در میکده گر باده بجولان آری
همه گویند که آتشکده بر زین است
گر اشارت رودم ز ابروی پرچین بدو بوس
جان بسر میدودارچین و اگر ماچین است
ناله مرغ چمن وقت بهار است و مرا
بیرخت نی خبر از دی نه ز فروردین است
نیر ار سجده بر ابروی چنین کفر بود
شهد الله نتوان گفت بدنیا دین است
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
آن نه زلفیست که پیچیده بدور ذقن است
چنبر لاله و نسرین و گل و یاسمن است
آن نه چشمست و نه ابرو و نه مژگان دراز
آفت جان و بلای سر و آزار تن است
بسر زلف تو سوگند که پیمان تو من
نشکنم گرچه سر زلف تو پیمان شکن است
دوش گفتا دهمت بوسه چو آید خط سبز
ای دریغا که سر وعده شب مرگ من است
بجز از عهد وفائی که ندارد بدوام
اندرین لب نتوان گفت که جای سخن است
یارب این قصه که با شاه بگوید که بشهر
هست شوخی که سراپا همه سحر است و فن است
فتنه کاشغر آشوب ختا شور تتار
شوخ چین آفت کشمیر و بلای ختن است
گوئی آن غبغب دلجوی ببالای سهی
کوی سیبی است که آویخته بر نارون است
دل ز زلفت بتغافل نشکیبد که غریب
رو بهر سو که کند باز دلش در وطن است
چکنم گر نکنم چاک گریبان فراق
شب تنهائیم آزادگی از پیرهن است
دل زبد عهدی این تازه جوانان بگرفت
بعد از اینم هوس صحبت پیری کهن است
دامن از صحبت نیر مکش ای خسرو حسن
سبب شهرت شیرین بجهان کوهکن است
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
مگو جان بی سبب بر گردن از مویت رسن دارد
دلی گم کرده امیدی بر آن چاه ذقن دارد
سرآمد عمر دل در چین زلفش همچنان باقی
غریب آری بشهری گر رود دل در وطن دارد
یمین الله بر این گر تن دهد پیراهن نازش
توان گفتن که صد یوسف درون پیرهن دارد
گر از من سرگران دارد نگار گلرخم شاید
ز سوی زلف پرچین نسبتی با نسترن دارد
بناز ای کوه غم کز تیشه آهم سمر گشتی
که اینصیت و صدا را بیستون از کوهکن دارد
ندارد شهر سنگی در خور دیوانه عشقش
بطفلان گو دل شیدا سر دشت و دمن دارد
نه مرداست آنکه از دست غمت چون پیرزن نالد
که گر زخمی بدل دارد زشست تیر زن دارد
قدشرا باغبان گر نارون گفتم مرنج از من
که منتها بر این گر سرنهد بر نارون دارد
الا ای شوخ فرزانه مزن آنموی را شانه
که صد زنجیر دیوانه بهرچین و شکن دارد
دلا بکر سخن در گور کن کاینچارگان مادر
زنو زادن سترون گشت و هفت آباء عنن دارد
چو ققنس سوزد ار بر خود عجب نبود بسی نیر
وزین الحان گوناگون که در دل طبع من دارد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
همچو نی وصل تو هر دم که مرا یاد آید
تا نفس هست دل از درد بفریاد آید
همه عشاق ز بیداد بتان داد کشند
من همه داد کشم تا ز تو بیدار آید
ناز صیاد دلا چونتو بسی کشته بدام
تو همه ناله کن و باش که صیاد آید
بس غریب است که گردیش بدامن نرسد
اینهمه خانه که از زلف تو بر باد آید
دل که چندی شده و بران ز تبه کاری عمر
چشم دارم که بدست غمت آباد آید
من سر زلف تو گردم که کشد در سبدم
گر چه هر شده که گردد بسر آزاد آید
آنچه آید بسر من ز لب شیرینت
کوه بر سر کشد ار بر سر فرهاد آید
چه فتاده است در آنگو که همه عالم از او
با غم و درد رود گر همه دلشاد آید
مگرم روی جنونست که هر سونگرم
همه در چشم خیال تو پریزاد آید
برنگشتی فلک از کاوش آهم ز جفا
باش کز پی حشم ناله بامداد آید
غمت اربا دل من ناز فروشد چه عجب
نوعروسی است که بر حجلۀ داماد آید
پی در آبست خیال قدش از جانرود
نیر از دیدۀ همه گو شط بغداد آید
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
خون من جای می ار خورد لبش نوشش باد
لیک عهد لبش امید که در گوشش باد
خیره روئی که خطا بر قلم صنع گرفت
شرم از این چشم و لب و زلف و بنا گوشش باد
تا سپاه خط سبزش بدر آید بقصاص
لب من بر لب چون خون سیاووشش باد
گفتمش چیست میان دولبت گفت که هیچ
ای دلم برخی ابهام لب نوشش باد
زلف و خال و خط و مژگان زده در صف بر چشم
دیده خاک ره ترکان سیه پوشش باد
دی ز زلفش بدل و بوسه شکستیم جناغ
یا رب این کشمکش از یاد فراموشش باد
بخموشی لبش آتش زده بر خرمن من
جان فدای اثر آتش خاموشش باد
بو که تعبیر رود روز بر بیداری بخت
شاده وصل تو در خواب هم آغوشش باد
نیر این نکته سرائی که در اوصاف تو کرد
زلف پرچین تو تشریف بر و دوشش باد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
ساقی مجلس گشود زلف سمن سود
مجلسیان پر کنید دامن مقصود
حسن تو روز رخ ایاز سیه کرد
مژده برای باد صبحگاه بمعمود
چشم زلیخا گر اینجمال به بند
یوسف خود را دهد بدرهم معدود
دوست چو با ماست ساز عیش تمام است
بیهده مطرب مساز زمزمۀ عود
صحبت خوبان ز شیخ و شعفه نهان به
مایۀ غوغاست بانک نای و دف ورود
طرۀ مشگین بر آتش رخ گلگون
مجلس ما را بس است مجمرۀ عود
قرعۀ خال تو تا بنام من آمد
هیچ نخواهم دگر ز طالع مسعود
وصل تو از یاد برد وعدۀ فردا
قصۀ موجود به ز غصۀ مفقود
رشک بخواب آیدم که سر زده هر شب
تنک کشد در بر آندو چشم می آلود
وه که مرا آتش خلیل بسوزد
سرد شد ار بر خلیل آتش نمرود
داروی مرگم ده ایطبیب که دیگر
کار دل ناتوان گذشت ز بهبود
دیده ز خوبان بدوختیم و خطا بود
تیر نظر بر درید جوشن داود
نیرّ از این طبع آبدار گهر ریز
بر در شه کن نثار گوهر منضود
میر عرب صاحب سریر ولایت
مهر سپهر وجود و سایۀ معبود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
رنجه مباش از دل از تو در گله باشد
مرغ گرفتار تنگ حوصله باشد
یکسره دل خون شود ز دیده بریزد
به که گرفتار یار ده دله باشد
از تو نرنجم گرم ز بوسه کشی سر
کشمکشی رسم هر معامله باشد
خال بزلفش چنان خزیده که گوئی
دزد شبی در کمین قافله باشد
سهل بود در قفا ملامت دشمن
چون نظر دوست در مقابله باشد
تنگ شکر بشکند ترانه نیرّ
گر لب شیرین دلبرش صله باشد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
هر صباحم که ره از خانۀ خمار افتد
خم و ساقی و صراحی همه از کار افتد
یار مهمان من است امشب و دانی ساقی
که چنین وقت در این بزم چه در کار افتد
مطربا پای فرو کوب و بزن چنگ بچنگ
شیخ را گو زحد کیک بشلوار افتد
دامن خیمه بچینید که از وجد سماع
آسمان چرخ زند بلکه ز رفتار افتد
بس کن ایغمزۀ مستانه ز صید دل خلق
ترسمش چشم بچشم آید و بیمار افتد
پای صدق اربخرابات نهد واعظ مست
غالب آنست که می نوشد و هشیار افتد
باز کن زلف چلیپا که سحر خیز انرا
سیحه درهم کسلد کار بزنار افتد
دلشد آسیمه ز چشمت بسوی زلف که خلق
کج کند ره چوبکی مست ببازار افتد
مهل آنزلف که بر دور زنخدان آید
ترسمش خم شده در چاه نگونسار افتد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
بتان چو زلف مسلسل بتاب میسازند
بگردن قمر از موطناب میسازند
چو از کنار جبین به کشند طرف کلاه
هلال بکشبه را آفتاب میسازند
صبا بگوی بمانی که نو خطان ختا
بیا به بین که چه نقش بر آب میسازند
بحیرتم که ز بهر چه گلگران قضا
عمارت دل ما را خراب میسازند
نگفتمت که مده دل بگلر خان نیرّ
که میبرند در آتش کباب میسازند
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
شانه هر دم که بر آنکاکل مشگین گذرد
وه چه گویم که چها بر دل خونین گذرد
کاش یکسر هم بر چشم من آید ز خطا
هر خدنگی که از آن ابروی پر چین گذرد
ایندل و این تو که دست از سر خود بردارد
شه چو در کلبۀ رستائی مسکین گذرد
منعم از عشق جوانان مکن ایناصح پیر
بس قبیح است که پیری کهن از دین گذرد
گه بکهسار گهی راز بصحرا گویم
بو که ویسی ز خدا بر سر رامین گذرد
دیر ماندی بدم ایصبح سعادی بگذار
دانۀ اشک من از خوشۀ پروین گذرد
تا نفس دارم از ایندرد بنالم حاشا
خنک آنروز که جانانه ببالین گذرد
حور عین گرگذرد بر سرم از کوی بهشت
نه من از دوست نه فرهاد ز شیرین گذرد
عاشق از حیرت وصلت سر و جان و دل و دین
همه در دست و نداند ز کدامین گذرد
چند گفتم بدل آنروز که او چشم گشود
بس کن از قهقهه ایکبک که شاهین گذرد
با چنین ساعد دلبند خصومت جهل است
بگذارید که خون تا ز سر زین گذرد
مگر آندل که بر او عشق ندارد نیرّ
سنگ باشد ز چنین لعبت سیمین گذرد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
این خودسری که زلف تو ایدلربا کند
با روزگار غمزدگان تا چها کند
زلف از کنار چاه زنخدان مگیر باز
بگذار دستگیری افتادها کند
گشتم اسیر غمزۀ طفلی که صید دل
هر لحظه دست گیردو بازش رها کند
مست است کرده ناوک مژگان بسینه راست
ایدل بهوش باش که ترسم خطا کند
افتاده زاهدان بهم از بخل یکدگر
ساقی کجاست کاو در میخانه وا کند
عاشق هزار جان بلب آرد ز انتظار
تا لعل دلکش تو بعهدی وفا کند
من جانسپار و غمزۀ شوخ تو جانستان
ناصح در اینمیانه فضولی چرا کند
نیرّ تطاولی که به بیگانه کس نکرد
چشمان مست او همه با آشنا کند
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
ایجوان کاینهمه آتش زنیم بر دل و ریش
سینه از آه به تنگ است بیندیش ز خویش
نظری کار مرا ساخت مرنجان بازو
ایکماندار که بر دل زنیم اینهمه نیش
گله از بخت ندارم چو تو محبوب منی
برتر از سلطنت از بخت چه خواهد درویش
عشق با عقل من آن کرد که بادی بغبار
هجر با جان من آنکرد که سیلی بحشیش
ترک چشمت کشد ار تیغ برویت چه عجب
مست چون تیغ بر آهیخت چه بیگانه چه خویش
سرکوئی که شتر گم شود آنجا بقطار
من دلی گمشده میجویم از آنزلف پریش
خون بدست آر که کار دلم از کار گذشت
همه با ناز و تعلل نرود کار ز پیش
چند کارم همه از دور بایما گذرد
دل حسرت زده کم زوی ترا حوصله پیش
نیرّا دل بیکی بند ز باقی بکسل
پای زن بر سر افسانۀ هفتاد و دو کیش
وارث تاج ولایت که پس از احمد پاک
اوست ناموس جهان داور و باقی همه میش
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
گه به مسجد کشدم گه به کلیسای کشیش
بستۀ موی بتانست مرا تختۀ کیش
زاهد و طرۀ دستار من و زلف نگار
هر کسی را هوسی در سرو کاری در پیش
صبر دیوانه مگر تا بچه پایان باشد
خنک آنروز کزین سلسله گیرم سر خویش
نظری بر و تو صد بار نگه بر چپ و راست
تا نیایند رقیبان توام از پس و پیش
چکنم گر ننهم سر به بیایان جنون
پنجۀ عشق قوی لقمه ام از حوصله پیش
اینمنم کافعی زلف تو بجان میطلبم
ورنه کس دشمن جانی ندهد راه بخویش
پارسائی بتغافل ز تو فکریست محال
عشق و مستوری پیوند نگیرد بسریش
حلقۀ زلف تو از دست دهم من هیهات
تا نگیرد ز طلب دست ندارد درویش
رند میخانه بکنجی خمش از آتش می
سر صوفی بفلک میرود از دود حشیش
بوی خون اید از این چشم سیه دل که تراست
دلبرا دست من و دامن آنزلف پریش
جای عذر است چرا خنده برندان نکنند
زاهد صومعه را کاینهمه خندند بریش
چند گفتم که مبو کاکل مشگین بتان
عاقلان پند من افسانه شمرد ایندل ریش
نیرّا باش که تا خیمه زنم بر در شاه
چرخ اگر تیر جفا پاک بپرداخت ز کیش
شه اورنگ ولایت که در اقلیم وجود
جز بتدبیر یمینش نرود کاراز پیش
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
کجا بگوش رسد ناله های زار منش
هزار بلبل دستانسراست در چمنش
ضرورتست مرا بی تو رو بصحرا کرد
که بوی موی تو آید ز سنبل و سمنش
مگر که پای توبست ای نسیم گلشن مصر
نه یوسفی نه بشیری نه موی پیرهنش
کس التفات ندارد بخویش از او چه عجب
گر التفات نباشد بکس ز خویشتنش
هزار خار ز مژگان بدیده رفت مرا
گلی نچیده هنوز از نهال نسترنش
تبارک الله از این گلشن بهشت مثال
که بارنی شکر آرد درخت نارونش
چنان گرفته بمن کار تنگ چشم رقیب
که اختیار ندارم ببوسه از دهنش
کمال حسن و لطافت نگر که چشم دقیق
بجهد فرق نیارد میان جان و تنش
قیاس روی تو سهو است جز بباغ بهشت
که دیده سیر کند ارغوان و یاسمنش
من ارزو جد کنم پیرهن قبا چه عجب
قرین روی تو تنگست پوست بر بدنش
خوشا نواحی بغداد خاصه فصل بهار
که مرده در طرب آید زو جد در کفنش
کنار دجله و بوی بهار و روی نگار
ولی دریغ که نگذاشت آسمان بمنش
مرا هوای وطن جز صداع غم نفزود
اگر دل همه عالم خوشست با وطنش
کمال صورت منظور عاشقان نیر
توان قیاس گرفت از حلاوت و سخنش