عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۲۹ - وصف گلابی
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۳۱ - این رباعی را از منفای خود «بجنورد» گفته است
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶۲ - در محبس نظمیه
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در وصف باغچهٔ بهار و شرح حال او در خانه
موسم نوبهار خانهٔ من
هست از انبوه گل یکی گلشن
شده نه سال تا در این خانه
خوب یا بد گزیدهام لانه
هست یک میل دورتر ازشهر
لاجرم دارد از نظافت بهر
مگس آنجاکمست وآب فزون
تابش ماه و آفتاب فزون
غرش و هایهوی وهمهمه نیست
گرد و دود وخروشو دمدمهنیست
هرگل طرفهای که دیدستم
یا به نزدکسی شنیدستم
جابجا کشته و زده پیوند
به طریقی که ذوق کرده پسند
هرکجا بود میوهٔ خوشخوار
کشته درباغ وآمدست به بار
تخم گل خواسته ز راه دراز
کشته و هر طرف نشانده پیاز
طرحهایی نوا نو افکنده
هریکی را به لونی آکنده
گلبنان را نموده پیرایش
تاکها را بداده پرکاوش
زلف شمشاد را به شانه زده
رسته در رسته صاف و راست چده
چون در اسفند برکشد جمره
نفس آشکار سوم ره
مهرمه مبلغی هزینه کند
هر طرف نوگلی خزینه کند
پخش گردد خزبنهها در باغ
این بود شغل من زمان فراغ
ز اول مهر تا بن اسفند
تن سپارم به جهد و رنج وگزند
تا به فصل بهار و وقت فراغ
چند روزی کنم نظارهٔ باغ
چهر آن کودکان زببا را
بینم و نو کنم تماشا را
مردمان را هوس بسی به سر است
هوس من بدین دو مختصراست
که نشینم به باغ برلب آب
گه به گل بنگرم، گهی به کتاب
شاخ گل ساغر شراب منست
یار من دفتر وکتاب من است
لیکن امسال از پس شش ماه
حاصل رنج بنده گشت تباه
تا به امروز از آخر اسفند
هستم اینجا به خون دل پابند
هم نه پیدا که چند خواهم بود
تا به کی پایبند خواهم بود
من چنین بسته چند مانم چند؟
زار و دلخسته چند مانم چند!؟
هست از انبوه گل یکی گلشن
شده نه سال تا در این خانه
خوب یا بد گزیدهام لانه
هست یک میل دورتر ازشهر
لاجرم دارد از نظافت بهر
مگس آنجاکمست وآب فزون
تابش ماه و آفتاب فزون
غرش و هایهوی وهمهمه نیست
گرد و دود وخروشو دمدمهنیست
هرگل طرفهای که دیدستم
یا به نزدکسی شنیدستم
جابجا کشته و زده پیوند
به طریقی که ذوق کرده پسند
هرکجا بود میوهٔ خوشخوار
کشته درباغ وآمدست به بار
تخم گل خواسته ز راه دراز
کشته و هر طرف نشانده پیاز
طرحهایی نوا نو افکنده
هریکی را به لونی آکنده
گلبنان را نموده پیرایش
تاکها را بداده پرکاوش
زلف شمشاد را به شانه زده
رسته در رسته صاف و راست چده
چون در اسفند برکشد جمره
نفس آشکار سوم ره
مهرمه مبلغی هزینه کند
هر طرف نوگلی خزینه کند
پخش گردد خزبنهها در باغ
این بود شغل من زمان فراغ
ز اول مهر تا بن اسفند
تن سپارم به جهد و رنج وگزند
تا به فصل بهار و وقت فراغ
چند روزی کنم نظارهٔ باغ
چهر آن کودکان زببا را
بینم و نو کنم تماشا را
مردمان را هوس بسی به سر است
هوس من بدین دو مختصراست
که نشینم به باغ برلب آب
گه به گل بنگرم، گهی به کتاب
شاخ گل ساغر شراب منست
یار من دفتر وکتاب من است
لیکن امسال از پس شش ماه
حاصل رنج بنده گشت تباه
تا به امروز از آخر اسفند
هستم اینجا به خون دل پابند
هم نه پیدا که چند خواهم بود
تا به کی پایبند خواهم بود
من چنین بسته چند مانم چند؟
زار و دلخسته چند مانم چند!؟
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
سیل در اصفهان
در زمستان هوای اصفاهان
گشت چون زمهریر آفت جان
برفهایی دراوفتاد عظیم
شد در و دشتوکوه، معدن سیم
ماه دی جمله اینچنین بگذشت
ماه بهمن هوا ملایم گشت
بس که بارید از هوا باران
سر بسر نم کشید اصفاهان
پخت نانی فطیر ابر مطیر
خلق از آن نان شدند خانهخمیر
بس که باران به سقفها جاکرد
رویشان را به مردمان واکرد
هرزه گشتند و عیبدار شدند
بر سر مرد و زن هوار شدند
برفهای پیاپی دی ماه
در در و دشت آب شد ناگاه
سیلی آمد به زندهرود فرود
که کسی را به عمر یاد نبود
بست سیوسه چشمه را سیلاب
وز دو بازوی پل برون زد آب
سیل افتاد در خیابانها
پای دیوارها و ایوانها
از دو سو بسته شد طریق مجال
راه باغ ز رشک و طاق کمال
گوسفند و درخت و گاو ، بر آب
گردگردان چو گوی در طبطاب
هرچه دیوار بود بر لب رود
همه یکباره آمدند فرود
قصرها در میان آب روان
همچوکشتی شدند رقص کنان
وان عمارت که خود زپا ننشست
دارد اکنون عصا ز شمع بهدست
آب اگر یک وجب زدی بالا
میهمان میشدی به خانهٔ ما
پل خواجو مگو، صراط بگو
این سخن هم به احتیاط بگو
زان که بد پیش سیل غرنده
هفت دوزخ یکی کمین بنده
دوزخ ارچه دهانه میخایید
دهنش پیش سیل میچایید
جستی این سیل اگربه دوزخ راه
ننهادی اثر ز خشم اله
ور شدی جانب بهشت روان
محو کردی نشان باغ جنان
کندی از جا بهشت و دوزخ را
صاف کردی صراط و برزخ را
سیل را دیدم از پل خواجو
چین فکنده ز خشم بر ابرو
شترکها ز موجخیز، دوان
راست چون پشتههای ریگ روان
بر سر موجهاش چین و شکن
حلقه حلقه چو غیبهٔ جوشن
بود نر اژدری دمنده چو برق
تنش در خون بیگناهان غرق
قصد صحرا نموده از کورنگ
ساخته جا به گاوخونی تنگ
زی ده و روستا شتابیده
خورده در راه هرچه را دیده
بانگ سخنش که گوش کر می کرد
از دو فرسنگ ره خبر می کرد
شهرداران به وقت برجستند
راه او را ز شارسان بستند
رخنههایی که بود جانب شهر
زود کردند سد ز جدول و نهر
ورنه اوضاع شهر بود خراب
پل ما مانده بود آنور آب
گشت چون زمهریر آفت جان
برفهایی دراوفتاد عظیم
شد در و دشتوکوه، معدن سیم
ماه دی جمله اینچنین بگذشت
ماه بهمن هوا ملایم گشت
بس که بارید از هوا باران
سر بسر نم کشید اصفاهان
پخت نانی فطیر ابر مطیر
خلق از آن نان شدند خانهخمیر
بس که باران به سقفها جاکرد
رویشان را به مردمان واکرد
هرزه گشتند و عیبدار شدند
بر سر مرد و زن هوار شدند
برفهای پیاپی دی ماه
در در و دشت آب شد ناگاه
سیلی آمد به زندهرود فرود
که کسی را به عمر یاد نبود
بست سیوسه چشمه را سیلاب
وز دو بازوی پل برون زد آب
سیل افتاد در خیابانها
پای دیوارها و ایوانها
از دو سو بسته شد طریق مجال
راه باغ ز رشک و طاق کمال
گوسفند و درخت و گاو ، بر آب
گردگردان چو گوی در طبطاب
هرچه دیوار بود بر لب رود
همه یکباره آمدند فرود
قصرها در میان آب روان
همچوکشتی شدند رقص کنان
وان عمارت که خود زپا ننشست
دارد اکنون عصا ز شمع بهدست
آب اگر یک وجب زدی بالا
میهمان میشدی به خانهٔ ما
پل خواجو مگو، صراط بگو
این سخن هم به احتیاط بگو
زان که بد پیش سیل غرنده
هفت دوزخ یکی کمین بنده
دوزخ ارچه دهانه میخایید
دهنش پیش سیل میچایید
جستی این سیل اگربه دوزخ راه
ننهادی اثر ز خشم اله
ور شدی جانب بهشت روان
محو کردی نشان باغ جنان
کندی از جا بهشت و دوزخ را
صاف کردی صراط و برزخ را
سیل را دیدم از پل خواجو
چین فکنده ز خشم بر ابرو
شترکها ز موجخیز، دوان
راست چون پشتههای ریگ روان
بر سر موجهاش چین و شکن
حلقه حلقه چو غیبهٔ جوشن
بود نر اژدری دمنده چو برق
تنش در خون بیگناهان غرق
قصد صحرا نموده از کورنگ
ساخته جا به گاوخونی تنگ
زی ده و روستا شتابیده
خورده در راه هرچه را دیده
بانگ سخنش که گوش کر می کرد
از دو فرسنگ ره خبر می کرد
شهرداران به وقت برجستند
راه او را ز شارسان بستند
رخنههایی که بود جانب شهر
زود کردند سد ز جدول و نهر
ورنه اوضاع شهر بود خراب
پل ما مانده بود آنور آب
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار هشتم بازگشت به تهران در اردیبهشت ۱۳۱۲
آمد اردیبهشت، ای ساقی
اصفهان شد بهشت، ای ساقی
آن بهشتی که گم شد از دنیا
هر به سالی مهی، شود پیدا
وان مه اردیبهشت باشد و بس
اصفهان چون بهشت باشد و بس
جنت عدن و روضهٔ رضوان
هست اردیبهشت اصفاهان
آفتابی لطیف و هر روزه
آسمانی چو طشت فیروزه
طاق و ایوان و گنبد و کاشی
شهر را کرده پر ز نقاشی
نقشهها هرچه خوب و دلکشتر
نقش اردیبهشت از آن خوشتر
گل شب بوش پُر پَر و پرپشت
یاسش انبوه و اطلسیش درشت
باز هم صحبت از گل آمد پیش
و اوفتادم به یاد گلشن خویش
شدهام این سفر من از جان سیر
لیک کی گردم از صفاهان سیر
دست از جان همی توان شستن
وز صفاهان نمیتوان شستن
گل آسایشم به بار آمد
تلگرافی ز شهریار آمد
خرقهٔ ژندهام رفو کردند
جرم ناکردهام عفو کردند
قاسم صور شرح حال مرا
کرد انهی به هیئت وزرا
شد فروغی شفیعم از سر مهر
سود برآستان خسروچهر
در نهان با «شکوه» شد همدست
بر خسرو شفاعتی پیوست
نامهٔ من به پیشگاه رسید
شرح حالم به عرض شاه رسید
خواستندم ز شهر اصفاهان
این چنین است عادت شاهان
گرچه دولت رضای من میجست
التزامی ز من گرفت نخست
که به ری انزوا کنم پیشه
نکنم در سیاست اندیشه
آنچه گفتند سربسر دادم
مهر و امضای خویش بنهادم
ره تهران گرفتم اندر پیش
تا شوم منزوی به خانهٔ خویش
اصفهان شد بهشت، ای ساقی
آن بهشتی که گم شد از دنیا
هر به سالی مهی، شود پیدا
وان مه اردیبهشت باشد و بس
اصفهان چون بهشت باشد و بس
جنت عدن و روضهٔ رضوان
هست اردیبهشت اصفاهان
آفتابی لطیف و هر روزه
آسمانی چو طشت فیروزه
طاق و ایوان و گنبد و کاشی
شهر را کرده پر ز نقاشی
نقشهها هرچه خوب و دلکشتر
نقش اردیبهشت از آن خوشتر
گل شب بوش پُر پَر و پرپشت
یاسش انبوه و اطلسیش درشت
باز هم صحبت از گل آمد پیش
و اوفتادم به یاد گلشن خویش
شدهام این سفر من از جان سیر
لیک کی گردم از صفاهان سیر
دست از جان همی توان شستن
وز صفاهان نمیتوان شستن
گل آسایشم به بار آمد
تلگرافی ز شهریار آمد
خرقهٔ ژندهام رفو کردند
جرم ناکردهام عفو کردند
قاسم صور شرح حال مرا
کرد انهی به هیئت وزرا
شد فروغی شفیعم از سر مهر
سود برآستان خسروچهر
در نهان با «شکوه» شد همدست
بر خسرو شفاعتی پیوست
نامهٔ من به پیشگاه رسید
شرح حالم به عرض شاه رسید
خواستندم ز شهر اصفاهان
این چنین است عادت شاهان
گرچه دولت رضای من میجست
التزامی ز من گرفت نخست
که به ری انزوا کنم پیشه
نکنم در سیاست اندیشه
آنچه گفتند سربسر دادم
مهر و امضای خویش بنهادم
ره تهران گرفتم اندر پیش
تا شوم منزوی به خانهٔ خویش
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در طبیعت زن
راست خواهی زنان معمایند
پیچ در پیچ و لای بر لایند
زن بود چون پیاز تو در تو
کس ندارد خبر ز باطن او
نیست زن پایبند هیچ اصول
بجز از اصل فاعل و مفعول
خویش را صد قلم بزک کردن
غایتش زادن است و پروردن
در طبیعت طبیعتی ثانی است
کارگاه نتاج انسانی است
زن بهمعنی طبیعتی دگر است
چون طبیعت عنود و کور و کر است
هنرش جلب مایه و زاد است
شغل او امتزاج و ایجاد است
آورد صنعتی که جان دارد
هرچه دارد برای آن دارد
شود از هر جدید و تازه کسل
جز از آن تازه کاو رباید دل
دل رباید که افتدش کاری
و افکند طرح جان جانداری
پیچ در پیچ و لای بر لایند
زن بود چون پیاز تو در تو
کس ندارد خبر ز باطن او
نیست زن پایبند هیچ اصول
بجز از اصل فاعل و مفعول
خویش را صد قلم بزک کردن
غایتش زادن است و پروردن
در طبیعت طبیعتی ثانی است
کارگاه نتاج انسانی است
زن بهمعنی طبیعتی دگر است
چون طبیعت عنود و کور و کر است
هنرش جلب مایه و زاد است
شغل او امتزاج و ایجاد است
آورد صنعتی که جان دارد
هرچه دارد برای آن دارد
شود از هر جدید و تازه کسل
جز از آن تازه کاو رباید دل
دل رباید که افتدش کاری
و افکند طرح جان جانداری
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گل و پروانه
بامدادان به ساحت گلزار
بنگر آن جلوهٔ گل پر بار
گویی آن رنگ و بو وسیلهٔ اوست
تا کشد جرعهای ز ساغر دوست
گل که پروانه را به خویش کشد
هم ز پروانه جرعه بیش کشد
هست پروانه قاصد جانان
به گل آرد خبر ز عالم جان
گرچه نوشد زشیرهٔ دل او
زی گل آرد خمیرهٔ دل او
هست بیشک خمیرمایهٔ گل
صنع استاد کارخانهٔ کل
چیست گل، کارگاه زیبایی
مایهٔ حیرت تماشایی
کیست پروانه، رهزن گلزار
غافل از این بنای پر اسرار
میرود پرزنان به سوی حبیب
میزند بوسهها به روی حبیب
چون زند بوسهای به وجه حسن
گل از آن بوسه گردد آبستن
ور تو پروانه را ببندی پر
مایه گیرد گل از طریق دگر
بامدادان نسیم برخیزد
با گل نازنین درآمیزد
زان وزنده نسیم نافه گشا
بارور گردد آن گل رعنا
چون که دوشیزگیش گشت تمام
مایه در تخمدان گرفت مقام
حاصل آید ازین میانه نتاج
وز سر سرخ گل بریزد تاج
گل خندان بپژمرد ناگاه
شود آن زیب و رنگ و بوی، تباه
این همه رنگ و بوی و جلوه و ناز
مستی و عاشقی و راز و نیاز
بهر آنست تا ز گلشن جان
نگسلد جلوهٔ رخ جانان
بنگر آن جلوهٔ گل پر بار
گویی آن رنگ و بو وسیلهٔ اوست
تا کشد جرعهای ز ساغر دوست
گل که پروانه را به خویش کشد
هم ز پروانه جرعه بیش کشد
هست پروانه قاصد جانان
به گل آرد خبر ز عالم جان
گرچه نوشد زشیرهٔ دل او
زی گل آرد خمیرهٔ دل او
هست بیشک خمیرمایهٔ گل
صنع استاد کارخانهٔ کل
چیست گل، کارگاه زیبایی
مایهٔ حیرت تماشایی
کیست پروانه، رهزن گلزار
غافل از این بنای پر اسرار
میرود پرزنان به سوی حبیب
میزند بوسهها به روی حبیب
چون زند بوسهای به وجه حسن
گل از آن بوسه گردد آبستن
ور تو پروانه را ببندی پر
مایه گیرد گل از طریق دگر
بامدادان نسیم برخیزد
با گل نازنین درآمیزد
زان وزنده نسیم نافه گشا
بارور گردد آن گل رعنا
چون که دوشیزگیش گشت تمام
مایه در تخمدان گرفت مقام
حاصل آید ازین میانه نتاج
وز سر سرخ گل بریزد تاج
گل خندان بپژمرد ناگاه
شود آن زیب و رنگ و بوی، تباه
این همه رنگ و بوی و جلوه و ناز
مستی و عاشقی و راز و نیاز
بهر آنست تا ز گلشن جان
نگسلد جلوهٔ رخ جانان
ملکالشعرای بهار : مذمت مگس (ذوبحرین)
ای مگس!
ای مگس، ای دشمن نوع بشر
ای همه از عقرب و افعی بتر
در ره و در خانه و صحرا و باغ
موجب دردسر و موی دماغ
قصهٔ پتیاره و مرگ سیاه
قصهٔ تست ای عدوی کینهخواه
تاخته ناگه ز سوی آسمان
آخته بر صحت و امن و امان
آمده بی رخصت و پوزش ز در
بر سر هر مسندی افشانده پر
در شده بیرقعهٔ دعوت بخوان
خورده و برخاسته پیش از کسان
وز ره نامردمی و کین و قهر
بر سر هر طعمهای افشانده زهر
رفته سوی مزبله و آلودهپای
آمده بر سفرهٔ خلق خدای
ریسته از پرخوری و کرده قی
کرده قی از بهر چه، ناخورده می
این همه پیش من و تو میکند
بر سر و ریش من تو میکند
ما و تو بگشوده بر این دیو، در
خانهٔ خود ساخته زیر و زبر
لیسد و بوسد لب فرزند ما
چهرهٔ نوباوهٔ دلبند ما
بر سر و دست و تن آن بیگناه
سالک و جوش آرد و زخم سیاه
حصبه و اسهال رهآورد او
هر دلی آزردهٔ یک درد او
فتنهٔ بیداری و کابوس خواب
زِر زِر او صیحهٔ دیو عذاب
دشمن اندیشه و خصم خیال
مایهٔ نکبت، سر وزر و وبال
ای همه از عقرب و افعی بتر
در ره و در خانه و صحرا و باغ
موجب دردسر و موی دماغ
قصهٔ پتیاره و مرگ سیاه
قصهٔ تست ای عدوی کینهخواه
تاخته ناگه ز سوی آسمان
آخته بر صحت و امن و امان
آمده بی رخصت و پوزش ز در
بر سر هر مسندی افشانده پر
در شده بیرقعهٔ دعوت بخوان
خورده و برخاسته پیش از کسان
وز ره نامردمی و کین و قهر
بر سر هر طعمهای افشانده زهر
رفته سوی مزبله و آلودهپای
آمده بر سفرهٔ خلق خدای
ریسته از پرخوری و کرده قی
کرده قی از بهر چه، ناخورده می
این همه پیش من و تو میکند
بر سر و ریش من تو میکند
ما و تو بگشوده بر این دیو، در
خانهٔ خود ساخته زیر و زبر
لیسد و بوسد لب فرزند ما
چهرهٔ نوباوهٔ دلبند ما
بر سر و دست و تن آن بیگناه
سالک و جوش آرد و زخم سیاه
حصبه و اسهال رهآورد او
هر دلی آزردهٔ یک درد او
فتنهٔ بیداری و کابوس خواب
زِر زِر او صیحهٔ دیو عذاب
دشمن اندیشه و خصم خیال
مایهٔ نکبت، سر وزر و وبال
ملکالشعرای بهار : دل مادر
وادی السباع
بیشهای بود در آن نزدیکی
شهره در موحشی و تاریکی
بود معروف به وادیّ سباع
واندر آن از دد و از دام انواع
وادیئی هول و خطرناک و مخوف
همچو دوزخ به مخافت معروف
آب در زیرو نیستان به زبر
درس ده خار بنانی کب دگر
آن نیستان که درو مرگ چونی
رسته و بسته کمر در ره وی
کردی ار غول در آن بیشه گذار
گم شدی در خم و پیچ نیزار
دیولاخی که در آن ورطه ز هول
دیو بر خویش دمیدی لاحول
باغوحشی نه که ملکی ز وحوش
هر طرف وحشیئی افکنده خروش
جنگلی پیرتر از دهر سپنج
چین به رخسارهاش از مار شکنج
چون فلک دامن پهناور او
دیدهٔ گرک به شب اختر او
هر طرف شیر نری نعرهزنان
نعرهاش زهره دَرِ پیل تنان
محضر قتل جوانان دلیر
جای مهرش اثر پنجهٔ شیر
فرش راهش ستخوانهای کهن
دنده و جمجمه و ساق و لگن
کرده بر خاربنش جوجه، غراب
آشیان بسته به تلهاش، عقاب
مرزش از صدمت دندان گراز
هر قدم کرده دهان گله باز
روی هر سنگ، ددی صدرنشین
پشت هر بوته، پلنگی به کمین
از هر اشکفتی و سمجی، پیدا
اژدری هائل و ماری شیدا
اژدهایش ز سر شاخ بلند
گشته برگردن زرّافه کمند
شیرکُپیش بجسته به نبرد
بزده یکتنه بر مرکب و مرد
ببر بشکسته گوزنان به شکار
میزبان گشته به یوز و کفتار
هر طرف جانوری در تک و تاز
کرده گردن ز پی طعمه دراز
روز، هریک به کناری رفته
هر ددی در بن خاری خفته
شب، برون آمده از بهر شکار
بسته بر راهروان راه گذار
شهره در موحشی و تاریکی
بود معروف به وادیّ سباع
واندر آن از دد و از دام انواع
وادیئی هول و خطرناک و مخوف
همچو دوزخ به مخافت معروف
آب در زیرو نیستان به زبر
درس ده خار بنانی کب دگر
آن نیستان که درو مرگ چونی
رسته و بسته کمر در ره وی
کردی ار غول در آن بیشه گذار
گم شدی در خم و پیچ نیزار
دیولاخی که در آن ورطه ز هول
دیو بر خویش دمیدی لاحول
باغوحشی نه که ملکی ز وحوش
هر طرف وحشیئی افکنده خروش
جنگلی پیرتر از دهر سپنج
چین به رخسارهاش از مار شکنج
چون فلک دامن پهناور او
دیدهٔ گرک به شب اختر او
هر طرف شیر نری نعرهزنان
نعرهاش زهره دَرِ پیل تنان
محضر قتل جوانان دلیر
جای مهرش اثر پنجهٔ شیر
فرش راهش ستخوانهای کهن
دنده و جمجمه و ساق و لگن
کرده بر خاربنش جوجه، غراب
آشیان بسته به تلهاش، عقاب
مرزش از صدمت دندان گراز
هر قدم کرده دهان گله باز
روی هر سنگ، ددی صدرنشین
پشت هر بوته، پلنگی به کمین
از هر اشکفتی و سمجی، پیدا
اژدری هائل و ماری شیدا
اژدهایش ز سر شاخ بلند
گشته برگردن زرّافه کمند
شیرکُپیش بجسته به نبرد
بزده یکتنه بر مرکب و مرد
ببر بشکسته گوزنان به شکار
میزبان گشته به یوز و کفتار
هر طرف جانوری در تک و تاز
کرده گردن ز پی طعمه دراز
روز، هریک به کناری رفته
هر ددی در بن خاری خفته
شب، برون آمده از بهر شکار
بسته بر راهروان راه گذار
ملکالشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
خطاب به زن
گوش کن ای بلبل شیرین سخن
ای گل خوش نکهت باغ وطن
ماجرای خویشتن
روزگار باستان خویش را
باستانی داستان خویش را
سر بسر بشنو ز من
این حکایت از کتاب و نامه نیست
وین سخنها از زبان خامه نیست
عشق می گوید سخن
دفتر راز طبیعت خوی تست
رمز هستی در سواد موی تست
روی گیتی سوی تست
مرد را تنها تویی یار قدیم
همیناهی، هم شریکی، هم ندیم
هم رفیق ممتحن
گر طبیعت پیکری گیرد همی
پیکری غیر ازتو نپذیرد همی
نقش تو گیرد همی
ای طبیعت را نمودار کمال
در تحول، در تغیر، در جمال
در قوانین و سنن
گه چو سطح آب صافی بیغبار
گاه چون اعماق مرموز بحار
مبهم و تاریک و تار
گاه چون آیینه اسرارت عیان
گه نهان چون شانه با سیصد زبان
در دو زلف پر شکن
گه به زنجیر شرافت پایبند
چون فرشته پاک و چون گردون بلند
چون ستاره ارجمند
گه ز شهوت اوفتاده در خلاب
گشته چون مار و وزغ در منجلاب
پای تا سر غوطهزن
گه گشاده بهر بلع خاص و عام
همچو آتشخانهٔ نمرود، کام
گه شده برد و سلام
گاه گفته بهر طفلی شیرخوار
ترک قوم وترک شهر و ترک یار
جسته در کوهی وطن
گاه موسیزاده، گاهی سامری
گاه کوبیده در جادوگری
گه در پیغمبری
گه بریده گردن یحیی بهزار
گه مسیحا پرورنده درکنار
اینت پر اسرار زن
گاه چون جفت اتابک شوی خواه
دست شسته بهر جفت از تاج وگاه
برده در کاشان پناه
گاه چون دخت اتابک بیوفا
کرده خود را در ره شهوت فنا
زشت نام و شوم تن
گاه «کلیوپاتره» و گاهی «همای»
گاه «استر» گشته دخت «مردخای»
گه شده زرتشت زای
گاه چون «کردیه» پوشیده زره
بر زره بربسته چون مردان گره
گشته مردی صفشکن
مختلف طبعی نهای بر یک نمط
داری از افراط تا تفریط خط
نیستی حد وسط
گاه خوب خوبی و گه زشت زشت
یا به چاه ویل، یا صدر بهشت
.................................
ای گل خوش نکهت باغ وطن
ماجرای خویشتن
روزگار باستان خویش را
باستانی داستان خویش را
سر بسر بشنو ز من
این حکایت از کتاب و نامه نیست
وین سخنها از زبان خامه نیست
عشق می گوید سخن
دفتر راز طبیعت خوی تست
رمز هستی در سواد موی تست
روی گیتی سوی تست
مرد را تنها تویی یار قدیم
همیناهی، هم شریکی، هم ندیم
هم رفیق ممتحن
گر طبیعت پیکری گیرد همی
پیکری غیر ازتو نپذیرد همی
نقش تو گیرد همی
ای طبیعت را نمودار کمال
در تحول، در تغیر، در جمال
در قوانین و سنن
گه چو سطح آب صافی بیغبار
گاه چون اعماق مرموز بحار
مبهم و تاریک و تار
گاه چون آیینه اسرارت عیان
گه نهان چون شانه با سیصد زبان
در دو زلف پر شکن
گه به زنجیر شرافت پایبند
چون فرشته پاک و چون گردون بلند
چون ستاره ارجمند
گه ز شهوت اوفتاده در خلاب
گشته چون مار و وزغ در منجلاب
پای تا سر غوطهزن
گه گشاده بهر بلع خاص و عام
همچو آتشخانهٔ نمرود، کام
گه شده برد و سلام
گاه گفته بهر طفلی شیرخوار
ترک قوم وترک شهر و ترک یار
جسته در کوهی وطن
گاه موسیزاده، گاهی سامری
گاه کوبیده در جادوگری
گه در پیغمبری
گه بریده گردن یحیی بهزار
گه مسیحا پرورنده درکنار
اینت پر اسرار زن
گاه چون جفت اتابک شوی خواه
دست شسته بهر جفت از تاج وگاه
برده در کاشان پناه
گاه چون دخت اتابک بیوفا
کرده خود را در ره شهوت فنا
زشت نام و شوم تن
گاه «کلیوپاتره» و گاهی «همای»
گاه «استر» گشته دخت «مردخای»
گه شده زرتشت زای
گاه چون «کردیه» پوشیده زره
بر زره بربسته چون مردان گره
گشته مردی صفشکن
مختلف طبعی نهای بر یک نمط
داری از افراط تا تفریط خط
نیستی حد وسط
گاه خوب خوبی و گه زشت زشت
یا به چاه ویل، یا صدر بهشت
.................................
ملکالشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
در وصف کاخ پریبانو
...
...
...
...
...
بر در آن کاخ سیصد پاسدار
جمله برکف گرزهای گاوسار
کودکان ماهرو در پیش در
بهر خدمت تنگ بربسته کمر
با رخی چون گلستان
کرده بهر روشنی برگرد باغ
تعبیه ازگوهران شبچراغ
مجمری زرین به قندیلی بلور
هر طرف آوبخته بهر بخور
وز طلا زنجیر آن
کرده خرگاهی بپا از زر ناب
تافته از سیم و ابریشم طناب
پردهها آوبخته بر نقش چین
نقشها از دُرّ و یاقوت ثمین
با طراز بهرمان
هشته پیرامون خرگه تختها
روی آن از خزّ و دیبا رختها
متکاها از پرند شوشتر
باد بیزن از دُم طاوس نر
دستهاش گوهرنشان
بر فرازکاخ تختی لاجورد
از زر و لعل اندر آن گلهای زرد
نازبالشها لطیف و زرنگار
خوش ترنم قمریان مشکبار
از بر او پرفشان
از بر هرتخت سروی ساخته
وز زمرد برگها پرداخته
قمری زربن فشانده بر سریر
هردمی زان سرو بن مشک و عبیر
از پر و بال و دهان
ییشهر تختی یکی خوان ظریف
وندر آن گسترده دیبایی لطیف
جام و مینا و اوانی سر بسر
از بلور و زر و سیم پرگهر
باده از هر سو روان
-ناتمام-
...
...
...
...
بر در آن کاخ سیصد پاسدار
جمله برکف گرزهای گاوسار
کودکان ماهرو در پیش در
بهر خدمت تنگ بربسته کمر
با رخی چون گلستان
کرده بهر روشنی برگرد باغ
تعبیه ازگوهران شبچراغ
مجمری زرین به قندیلی بلور
هر طرف آوبخته بهر بخور
وز طلا زنجیر آن
کرده خرگاهی بپا از زر ناب
تافته از سیم و ابریشم طناب
پردهها آوبخته بر نقش چین
نقشها از دُرّ و یاقوت ثمین
با طراز بهرمان
هشته پیرامون خرگه تختها
روی آن از خزّ و دیبا رختها
متکاها از پرند شوشتر
باد بیزن از دُم طاوس نر
دستهاش گوهرنشان
بر فرازکاخ تختی لاجورد
از زر و لعل اندر آن گلهای زرد
نازبالشها لطیف و زرنگار
خوش ترنم قمریان مشکبار
از بر او پرفشان
از بر هرتخت سروی ساخته
وز زمرد برگها پرداخته
قمری زربن فشانده بر سریر
هردمی زان سرو بن مشک و عبیر
از پر و بال و دهان
ییشهر تختی یکی خوان ظریف
وندر آن گسترده دیبایی لطیف
جام و مینا و اوانی سر بسر
از بلور و زر و سیم پرگهر
باده از هر سو روان
-ناتمام-
ملکالشعرای بهار : اشعار محلی
شمارهٔ ۱ - بهشت خدا
اِمْشَوْ دَرِ بِهشتِ خُدا وٰایَهُ پِنْدَرِیٖ
ماهر عرس منن شو آرایه پندری
او زهره گَه مِگی خَطِرَیْ ماهِرَه مِخَهْ
وَاز مُوشْتِری بزهره خَطِرْ خوایَهْ پِنْدَری
ماه تِمُوم، یوسفَ وُ زهره کنج ابر
از پُوشتِ پرده چشم زلیخایَهْ پِنْدَرِی
چُخْدِ فِلک مثال بساط جواهری
پُوْر از جواهِرَه، ته دِریایَهْ پِنْدَرِی
یا وَخْتِ صُحْبِ، رویِ چمن واوُ نیمهوا
سیصد هزار نرگس شهلایَهْ پِنْدَرِی
اَیْ بُرِّ زر وِرَقْ که بِزِی چُخْدِ آسمون
چِسْبُنْدهاَنْ، بِرِی خَطِرِ مایَهْ پِنْدَرِی
چِسْبُنْدَه قُشْدِلی به کَغَذْباذِشْ آسمون
ور کهکشونش دُنْبَلَه پیدایَهْ پِنْدَرِی
سه خواهرون کشیده به پیشجدی قطار
سه چوچه دَنْبَلَهْ سرِ بابایَهْ پِنْدَرِی
گُسبَندِگر نِگا بفلک، چهره با گُذَل
میدون شاخ جنگی و دعوایَهْ پِنْدَرِی
جوزا گیریفته گورَنَه افتاده پوشت گو
بومب فلک مثال گورگایه پندری
خرچنـگ کرده خف که بچسبه بِگُند او
ایساخ که پوشت لمبر جوزایه پندری
اُو شیرِ گَز نگـا مِخَه گُندُم چرا کنه
نزدیک خوشه وِسْتَدَه، چار وایَهْ پِنْدَرِی
عقرب نشسته پوشت ترازوی ظالمی
یا چالدار و شاطر و نونوایه پندری
نیمسب، نِصب تَن اَدِمَهی تیرکمون بدست
نصب دیگش به عسب معینایهپندری
اُو بوزغَلَر نگا، مِزِنَه ور بپیش چا
ازتوشنگی و، دل بته چایه پندری
ماهی به بوز مِگَه که اگر اَو مِخَی بُدُم
بوزپوز مگردنه که اُوت لایه پندری
ای خیمگای شو بَزِیَ و ای عَرُسچههاش
حکم عرسچههای مقوایه پندری
اینا همش درغگنی و پوچ ای رفیق
از پوچ و از درغ چه تمنایه پندری
نزدیکاگر بری تو مبینی که هیچه نیست
اوکه ز دورگنبد مینایه پندهری
از بس شنیده گوش توکلپتره و جفنگ
بالای آسمون خنه شایه پندهری
هستک خدا مثال یکی پادشای پیر
آهرکش دمین عالم بامفه پندهری
بالایِ آسمون تو مِگی عَرشَه و خدا
بالای عرش یکتنه ور پایه پندری
تو پندری خدا بمثال فریشتهٔه
یا نه مثال مزدم دنیایه پندری
هرجاکه را مره آدماش با خدش مرن
دیوون ختش چو حیطه مصفایه پندری
شُو تا سحر مُخُسبَه و از صُحب تا بِه شُو
مشغول جنب وجوش وپقلابهپتذری
هر روز دِ مینِ حُولی بیرونیَه مِگی
هر شو دمین حولی سیوایه پندری
لاپرت بنده هاره بزش هر سعت مدن
لاپرتها دمین پکتهایه پندری
فمبرت هاژه هی مخنه هی حکم مده
حکمش د حق ما و تو مجرایه پندری
هرکس که مومنه به بهشتش متپثن
اونجه اجیل مجتهدا رایه پندری
هرکس که کافر بجهندم مره یقین
اونجه بری مو و تو درش وایه هپندری
یک بنده ر مکوشه یکی ر مزاینه
قِصّابَه العیاذم و ما مایَه پِندَرِی
آجاش دلش نسخته بذی مردم فقیر
او دشمنِ فقیر و مِقیرایَه پِندَرِی
رزق خلایقاره د صندق قیم منه
بخشیدنش بخلق به دلخوایه پندری
از عاقلا مِگیرَه مِبَخشه به جاهلا
از بیخ عدوی مردم دانایه پندری
دانا بِرِی دو پول دَرِ دِکّون مَعَطّلِه
احمق نشسته مین اتل، شایه پندهری
نون و دِراغ و هِندَوَنهٔ کَغ اگر نبود
درویش پیش زن بچه رسوایه پندری
اخکوک و نون کنجل وزردک اگررسید
کارگر دمین کرخنه آقای پندری
مردم بهعیدآلیش مکثن رخت ورخت ما
آلیش نرفته، پست تن مایه پندری
خرکس برو که یک بیک کار خرکسا
امروزشا نمونهٔ فردایه پندری
با کیسن خلی امدن ما بذی بساط
تنها بری نگا و تماشایه پندری
فرخ اگر جواب کنه ای قصیده ره
با ما هنز مثال قدیم وایه پندری
ما یک کِلیمه گفتم از اسرار و گپ تموم
کار خدا بهار معمایه پندری
ماهر عرس منن شو آرایه پندری
او زهره گَه مِگی خَطِرَیْ ماهِرَه مِخَهْ
وَاز مُوشْتِری بزهره خَطِرْ خوایَهْ پِنْدَری
ماه تِمُوم، یوسفَ وُ زهره کنج ابر
از پُوشتِ پرده چشم زلیخایَهْ پِنْدَرِی
چُخْدِ فِلک مثال بساط جواهری
پُوْر از جواهِرَه، ته دِریایَهْ پِنْدَرِی
یا وَخْتِ صُحْبِ، رویِ چمن واوُ نیمهوا
سیصد هزار نرگس شهلایَهْ پِنْدَرِی
اَیْ بُرِّ زر وِرَقْ که بِزِی چُخْدِ آسمون
چِسْبُنْدهاَنْ، بِرِی خَطِرِ مایَهْ پِنْدَرِی
چِسْبُنْدَه قُشْدِلی به کَغَذْباذِشْ آسمون
ور کهکشونش دُنْبَلَه پیدایَهْ پِنْدَرِی
سه خواهرون کشیده به پیشجدی قطار
سه چوچه دَنْبَلَهْ سرِ بابایَهْ پِنْدَرِی
گُسبَندِگر نِگا بفلک، چهره با گُذَل
میدون شاخ جنگی و دعوایَهْ پِنْدَرِی
جوزا گیریفته گورَنَه افتاده پوشت گو
بومب فلک مثال گورگایه پندری
خرچنـگ کرده خف که بچسبه بِگُند او
ایساخ که پوشت لمبر جوزایه پندری
اُو شیرِ گَز نگـا مِخَه گُندُم چرا کنه
نزدیک خوشه وِسْتَدَه، چار وایَهْ پِنْدَرِی
عقرب نشسته پوشت ترازوی ظالمی
یا چالدار و شاطر و نونوایه پندری
نیمسب، نِصب تَن اَدِمَهی تیرکمون بدست
نصب دیگش به عسب معینایهپندری
اُو بوزغَلَر نگا، مِزِنَه ور بپیش چا
ازتوشنگی و، دل بته چایه پندری
ماهی به بوز مِگَه که اگر اَو مِخَی بُدُم
بوزپوز مگردنه که اُوت لایه پندری
ای خیمگای شو بَزِیَ و ای عَرُسچههاش
حکم عرسچههای مقوایه پندری
اینا همش درغگنی و پوچ ای رفیق
از پوچ و از درغ چه تمنایه پندری
نزدیکاگر بری تو مبینی که هیچه نیست
اوکه ز دورگنبد مینایه پندهری
از بس شنیده گوش توکلپتره و جفنگ
بالای آسمون خنه شایه پندهری
هستک خدا مثال یکی پادشای پیر
آهرکش دمین عالم بامفه پندهری
بالایِ آسمون تو مِگی عَرشَه و خدا
بالای عرش یکتنه ور پایه پندری
تو پندری خدا بمثال فریشتهٔه
یا نه مثال مزدم دنیایه پندری
هرجاکه را مره آدماش با خدش مرن
دیوون ختش چو حیطه مصفایه پندری
شُو تا سحر مُخُسبَه و از صُحب تا بِه شُو
مشغول جنب وجوش وپقلابهپتذری
هر روز دِ مینِ حُولی بیرونیَه مِگی
هر شو دمین حولی سیوایه پندری
لاپرت بنده هاره بزش هر سعت مدن
لاپرتها دمین پکتهایه پندری
فمبرت هاژه هی مخنه هی حکم مده
حکمش د حق ما و تو مجرایه پندری
هرکس که مومنه به بهشتش متپثن
اونجه اجیل مجتهدا رایه پندری
هرکس که کافر بجهندم مره یقین
اونجه بری مو و تو درش وایه هپندری
یک بنده ر مکوشه یکی ر مزاینه
قِصّابَه العیاذم و ما مایَه پِندَرِی
آجاش دلش نسخته بذی مردم فقیر
او دشمنِ فقیر و مِقیرایَه پِندَرِی
رزق خلایقاره د صندق قیم منه
بخشیدنش بخلق به دلخوایه پندری
از عاقلا مِگیرَه مِبَخشه به جاهلا
از بیخ عدوی مردم دانایه پندری
دانا بِرِی دو پول دَرِ دِکّون مَعَطّلِه
احمق نشسته مین اتل، شایه پندهری
نون و دِراغ و هِندَوَنهٔ کَغ اگر نبود
درویش پیش زن بچه رسوایه پندری
اخکوک و نون کنجل وزردک اگررسید
کارگر دمین کرخنه آقای پندری
مردم بهعیدآلیش مکثن رخت ورخت ما
آلیش نرفته، پست تن مایه پندری
خرکس برو که یک بیک کار خرکسا
امروزشا نمونهٔ فردایه پندری
با کیسن خلی امدن ما بذی بساط
تنها بری نگا و تماشایه پندری
فرخ اگر جواب کنه ای قصیده ره
با ما هنز مثال قدیم وایه پندری
ما یک کِلیمه گفتم از اسرار و گپ تموم
کار خدا بهار معمایه پندری
ملکالشعرای بهار : تصنیفها
مرع سحر (در دستگاه ماهور)
بند اول
مرغ سحر ناله سرکن
داغ مرا تازهتر کن
زآه شرربار این قفس را
برشکن و زبر و زبر کن
بلبل پربسته زکنج قفس درآ
نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا
وزنفسی عرصه این خاک توده را
پرشرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحرکن
*
نوبهار است، گل به بار است
ابر چشمم ژالهبار است
این قفس چون دلم ننگ وتار است
شعله فکن درقفس ای آه آتشین
دست طبیعت گل عمر مرا مچین
جانبعاشق نگه، ایتازه گل! از این
بیشتر کن
مرغ بیدل، شرح هجران مختصر مختصر مختصر کن!
بند دوم
عمرحقیقت به سرشد
عهد و وفا بیسپر شد
نالهٔ عاشق، ناز معشوق
هردو دروغ و بیاثر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی وطن و دین بهانه شد
دیده تر شد
ظلم مالک، جور ارباب
زارع از غم گشته بیتاب
ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر ز خون جگر شد
*
ای دل تنگ ناله سرکن
از قوی دستان حذر کن
از مساوات صرف نظرکن
ساقی گلچهره بده آب آتشین
پردهٔ دلکش بزن ای یار دلنشین
ناله برآر از قفس ای بلبل حزین
کز غم تو، سینهٔ من، پر شرر شد
کز غم تو سینهٔ من پرشرر پرشرر پرشرر شد
مرغ سحر ناله سرکن
داغ مرا تازهتر کن
زآه شرربار این قفس را
برشکن و زبر و زبر کن
بلبل پربسته زکنج قفس درآ
نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا
وزنفسی عرصه این خاک توده را
پرشرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحرکن
*
نوبهار است، گل به بار است
ابر چشمم ژالهبار است
این قفس چون دلم ننگ وتار است
شعله فکن درقفس ای آه آتشین
دست طبیعت گل عمر مرا مچین
جانبعاشق نگه، ایتازه گل! از این
بیشتر کن
مرغ بیدل، شرح هجران مختصر مختصر مختصر کن!
بند دوم
عمرحقیقت به سرشد
عهد و وفا بیسپر شد
نالهٔ عاشق، ناز معشوق
هردو دروغ و بیاثر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی وطن و دین بهانه شد
دیده تر شد
ظلم مالک، جور ارباب
زارع از غم گشته بیتاب
ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر ز خون جگر شد
*
ای دل تنگ ناله سرکن
از قوی دستان حذر کن
از مساوات صرف نظرکن
ساقی گلچهره بده آب آتشین
پردهٔ دلکش بزن ای یار دلنشین
ناله برآر از قفس ای بلبل حزین
کز غم تو، سینهٔ من، پر شرر شد
کز غم تو سینهٔ من پرشرر پرشرر پرشرر شد
ملکالشعرای بهار : تصنیفها
در ابوعطا
نسیم سحر بر چمن گذر کن
زمن بلبل خسته را خبرکن
بگو آشیان را ز دیده ترکن
ز بیداد گل آه و ناله سرکن
شبی سحرکن - شبی سحرکن
سکوت شب و نوای بلبل
شکرخنده زد به چهرهٔ گل
کنار بستان -به یاد مستان -بنوش می
یار من گلزار من تویی تو
دلدار من تویی تو
همهجا همراه من تویی
دلخواه من تویی تو
روزی آهم گیرد دامنت -سوزد با منت
گر شود دلم کوه درد و غم
چارهاش به یک جام می کنم
همچو فرهادش از ریشه برکنم
من همان مرغ بیبال وپر
شاخ بیبرگ و بر
دل آزردهام
من همان مرغ بی بال و پر
شاخ بی برگ و بر
دل آزردهام
زمن بلبل خسته را خبرکن
بگو آشیان را ز دیده ترکن
ز بیداد گل آه و ناله سرکن
شبی سحرکن - شبی سحرکن
سکوت شب و نوای بلبل
شکرخنده زد به چهرهٔ گل
کنار بستان -به یاد مستان -بنوش می
یار من گلزار من تویی تو
دلدار من تویی تو
همهجا همراه من تویی
دلخواه من تویی تو
روزی آهم گیرد دامنت -سوزد با منت
گر شود دلم کوه درد و غم
چارهاش به یک جام می کنم
همچو فرهادش از ریشه برکنم
من همان مرغ بیبال وپر
شاخ بیبرگ و بر
دل آزردهام
من همان مرغ بی بال و پر
شاخ بی برگ و بر
دل آزردهام
ملکالشعرای بهار : تصنیفها
در مرگ پروانه (خواننده)
پروانه ای موجود ظریف
پروانه ای مخلوق شریف
ای صاحب پرهای لطیف
چون شد که از دشمن تو پروا نکنی
جز جانب آتش تو پروا نکنی
رسم فداکاری خوش آموختهای
خود را برای دیگران سوختهای
جز عاشقی چیزی نیاموختهای
باید دلا تقلید پروانه کنی
جان را فدای روی جانانه کنی
مُردی توای پروانه و مُرد هنر
موسیقی و حسن و کمالات دگر
ای شمع خائن، شو ز غم زیر و زبر
پروانه را کشتی و حاشا نکنی
ای شمع بیپروای دنی
پروانه را کشتی علنی
یارب که امشب را تو فردا نکنی
یارب که امشب را، که امشب را تو فردا نکنی
ای روح پروانه تو در بهشت برین
یادی از ما نکنی
* * *
آن خوشنوا مرغ سحری
رنجیده از خوی بشری
شد، تا به فردوس برین ناله کند
گلبانک آزادی در آن صفحه، در آن صفحه زند
چشم قضا زد ره به شیرین سخنش
قفل خموشی زد اجل بر دهنش
کنج قفس را کرد بیتالحزنش
غافل که این بلبل قفس میشکند
پروانه ای مرغ سحرم
ز مردنت خون شد جگرم
دیگر به موسیقی تو غوغا نکنی
شوری و شهنازی، و شهنازی تو برپا نکنی
ای روح پروانه
چرا عزیز من
یادی تو از ما نکنی
پروانه ای مخلوق شریف
ای صاحب پرهای لطیف
چون شد که از دشمن تو پروا نکنی
جز جانب آتش تو پروا نکنی
رسم فداکاری خوش آموختهای
خود را برای دیگران سوختهای
جز عاشقی چیزی نیاموختهای
باید دلا تقلید پروانه کنی
جان را فدای روی جانانه کنی
مُردی توای پروانه و مُرد هنر
موسیقی و حسن و کمالات دگر
ای شمع خائن، شو ز غم زیر و زبر
پروانه را کشتی و حاشا نکنی
ای شمع بیپروای دنی
پروانه را کشتی علنی
یارب که امشب را تو فردا نکنی
یارب که امشب را، که امشب را تو فردا نکنی
ای روح پروانه تو در بهشت برین
یادی از ما نکنی
* * *
آن خوشنوا مرغ سحری
رنجیده از خوی بشری
شد، تا به فردوس برین ناله کند
گلبانک آزادی در آن صفحه، در آن صفحه زند
چشم قضا زد ره به شیرین سخنش
قفل خموشی زد اجل بر دهنش
کنج قفس را کرد بیتالحزنش
غافل که این بلبل قفس میشکند
پروانه ای مرغ سحرم
ز مردنت خون شد جگرم
دیگر به موسیقی تو غوغا نکنی
شوری و شهنازی، و شهنازی تو برپا نکنی
ای روح پروانه
چرا عزیز من
یادی تو از ما نکنی
ملکالشعرای بهار : تصنیفها
باد خزان (در افشاری)
باد خزان وزان شد
چهرهٔ گل خزان شد
طلایه لشکر خزان از دو طرف عیان شد
چو ابر بهمن ز چشم من چشمهٔ خون روان شد
ناله، بس مرغ سحر در غم آشیان زد
آشیان سوخته بین مشعله در جهان زد
عزیز من - مشعله در جهان زد
خدا خدا داد ز دست استاد
که بسته رخ شاهد مهلقا را
فغان و فریاد ز جور گردون
که داده فتوای فنای ما را
کشور خراب، فغان و زاری
پیچه و نقاب سیاه و تاری
وه چه کنم از غم بیقراری
تا به کی کشیم ذلت و بیماری
بیا مه من رویم از ورطهٔ جانسپاری
چهرهٔ گل خزان شد
طلایه لشکر خزان از دو طرف عیان شد
چو ابر بهمن ز چشم من چشمهٔ خون روان شد
ناله، بس مرغ سحر در غم آشیان زد
آشیان سوخته بین مشعله در جهان زد
عزیز من - مشعله در جهان زد
خدا خدا داد ز دست استاد
که بسته رخ شاهد مهلقا را
فغان و فریاد ز جور گردون
که داده فتوای فنای ما را
کشور خراب، فغان و زاری
پیچه و نقاب سیاه و تاری
وه چه کنم از غم بیقراری
تا به کی کشیم ذلت و بیماری
بیا مه من رویم از ورطهٔ جانسپاری
ملکالشعرای بهار : تصنیفها
در دستگاه ماهور
۱
ز فروردین شد شکفته چمن
گل نوشد زیب دشت و دمن
کجایی ای نازنین گل من
بهار آمد با گل و سنبل
ز بیداد گل نعره زد بلبل
دل بلبل نازک است ای گل
دل او را از جفا مشکن
بهار از گل سایبان دارد
دربغا کز پی خزان دارد
خوش آن کس کاو یاری جوان دارد
بتی تازه با شراب کهن
دلم گشت از چرخ بوقلمون
چو جام می لب به لب پرخون
غم عشقت شد برغمم افزون
شد از ستمت
ز دست غمت
غرق خون دل من
مجنون دل من
محزون دل من
پر ز خون دل من
۲
نگارا رحمی نما به چشم ترم
که من از زلفت بتا شکسته ترم
اگر بردم جان از غم دوران
ز درد فراق تو جان نبرم
عزیز دلم بت چگلم آبروی چمن
بهار مرا خزان منما نازنین گل من
ز فروردین شد شکفته چمن
گل نوشد زیب دشت و دمن
کجایی ای نازنین گل من
بهار آمد با گل و سنبل
ز بیداد گل نعره زد بلبل
دل بلبل نازک است ای گل
دل او را از جفا مشکن
بهار از گل سایبان دارد
دربغا کز پی خزان دارد
خوش آن کس کاو یاری جوان دارد
بتی تازه با شراب کهن
دلم گشت از چرخ بوقلمون
چو جام می لب به لب پرخون
غم عشقت شد برغمم افزون
شد از ستمت
ز دست غمت
غرق خون دل من
مجنون دل من
محزون دل من
پر ز خون دل من
۲
نگارا رحمی نما به چشم ترم
که من از زلفت بتا شکسته ترم
اگر بردم جان از غم دوران
ز درد فراق تو جان نبرم
عزیز دلم بت چگلم آبروی چمن
بهار مرا خزان منما نازنین گل من
ملکالشعرای بهار : تصنیفها
بیات اصفهان
این تصنیف را بهار در منفای خود در سال ۱۳۱۲ ساخته و به به اهالی اصفهان اهدا کرده است.
به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی
به زندهرودش سلامی ز چشم ما رسانی
ببر از وفا کنار جلفا به گل چهرگان سلام ما را
شهر با شکوه
قصر چلستون
کن گذر به چار باغش
گر شد از کفت
یار بیوفا
کن کنار پل سراغش
بنشین درکریاس یاد شاه عباس بستان از دلبر می
بستان از دست وی می پی در پی تاکی تا بتوانی
جز شادی در دهر کدامست
غیر از می هرچیز حرام است
ساعتی در جهان خرم بودن بیغم بودن بیغم بودن
با بتی دلستان محرم بودن با هم بودن همدم بودن
ای بت اصفهان زآن شراب جلفا ساغری در ده ما را
ما غریبیم ای مه - بر غریبان رحمی کن خدا را
به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی
به زندهرودش سلامی ز چشم ما رسانی
ببر از وفا کنار جلفا به گل چهرگان سلام ما را
شهر با شکوه
قصر چلستون
کن گذر به چار باغش
گر شد از کفت
یار بیوفا
کن کنار پل سراغش
بنشین درکریاس یاد شاه عباس بستان از دلبر می
بستان از دست وی می پی در پی تاکی تا بتوانی
جز شادی در دهر کدامست
غیر از می هرچیز حرام است
ساعتی در جهان خرم بودن بیغم بودن بیغم بودن
با بتی دلستان محرم بودن با هم بودن همدم بودن
ای بت اصفهان زآن شراب جلفا ساغری در ده ما را
ما غریبیم ای مه - بر غریبان رحمی کن خدا را