عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۶۴
فکر زلفت، دود دل را دسته سنبل کند
حرف رخسارت، نفس را رشک شاخ گل کند
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۷۰
به پیش لعل لبت، وصف جان به شیرینی
چنان بود که گیا را نبات میگویند!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۷۱
آب میگردد بدور لعل او از دود خط
یاد آن روزی که حلوای لبش بی دود بود؟!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۷۶
بی تو، دانی روز من در کنج غم چون میرود؟
خنده میآید بحالم، گریه بیرون میرود!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۷۹
ز گرم رویی حسن تو، سخت میترسم
که رفته رفته جمال تو آفتاب شود
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۸۰
نظر، ز سیر رخت، چشمه حیات شود
دل، از خیال لبت، شیشه نبات شود
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۸۲
از غمش دود نفسها، دسته سنبل شود
از رخش مد نظرها، رشک شاخ گل شود!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۸۵
ز رخ چو بند نقابی ترا گشاده شود
ز رنگ شرم تو آیینه جام باده شود
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۸۹
همین از نعمت وصلت نصیب سینه چاکان بس
که گاهی دامن زلفت به دست شانه می‌آید
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۹۰
روزگاری که منش سر بقدم میسودم
زلف او در عدم آباد کمر میگردید
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱۰
شبی بر ما اسیران بگذرد بی روی چون ماهش
که از چشم سفید عاشقان باشد سحر گاهش
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱۱
ز آتشپاره خود گرمیی تا وا کشم، هردم
چو اشک شمع در هر گام میگیرم سر راهش
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱۶
یاد آن روز که چشم نگران دانستم
آه سرد و مژه اشک فشان دانستم
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱۸
دهد جدایی یاران رفته بر بادم
اگر نه یاد سخنشان رسد بفریادم
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۲۰
دوید چشم، ز بس حسرت نگاه کشیدم
رسید مشق جنون، بسکه مد آه کشیدم
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۲۲
شعله بیرون نتواند شدن از جاده شمع
من دل از قامت رعنای تو چون بردارم؟!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۲۳
بیاد طره اش، از آه خود دودی بسر دارم
بجای زلف او، زنجیر اشکی در نظر دارم
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۲۵
ضعیف و ناتوان کرده است از بس دوری یارم
چو مغز استخوان در نی بماند تا ناله زارم
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۲۸
پا بسته جهانی، دلخوش که سالکم من
پایت چو سرو در گل، خرم که من روانم!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۳۵
گر بیاد شعله خوی تو افغان سرکنیم
هر کجا چون شعله بنشینیم، خاکستر کنیم