عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
آن مرغ که جز در چمن آرام ندارد
پیداست که مسکین خبر از دام ندارد
کافر نکند آنچه کند چشم تو با خلق
این ترک سپاهی مگر اسلام ندارد
آغاز مکن راه غم عشق که صد ره
من رفتم وباز آمدم انجام ندارد
خط آمد و کار از کف زلفش ستد ای دل
بگریز که نو سلسله فرجام ندارد
آن نیست که ارباب ریا باده ننوشند
هر ننگ که در صومعه شد نام ندارد
با روز وصالت ز شب هجر نترسم
این صبح بهشت است و ز پی شام ندارد
آنرا که چو جم دست دهد جام صبوحی
دارای عراق است اگر شام ندارد
محمود غلامی است اگر عشق نورزد
جمشید گدائی است اگر جام ندارد
باخاک درت فرقی اگر هست فلک را
این است که ماهی چو تو بر بام ندارد
ز آن روز که در گردش جام آمده یغما
دیگر غمی از گردش ایام ندارد
پیداست که مسکین خبر از دام ندارد
کافر نکند آنچه کند چشم تو با خلق
این ترک سپاهی مگر اسلام ندارد
آغاز مکن راه غم عشق که صد ره
من رفتم وباز آمدم انجام ندارد
خط آمد و کار از کف زلفش ستد ای دل
بگریز که نو سلسله فرجام ندارد
آن نیست که ارباب ریا باده ننوشند
هر ننگ که در صومعه شد نام ندارد
با روز وصالت ز شب هجر نترسم
این صبح بهشت است و ز پی شام ندارد
آنرا که چو جم دست دهد جام صبوحی
دارای عراق است اگر شام ندارد
محمود غلامی است اگر عشق نورزد
جمشید گدائی است اگر جام ندارد
باخاک درت فرقی اگر هست فلک را
این است که ماهی چو تو بر بام ندارد
ز آن روز که در گردش جام آمده یغما
دیگر غمی از گردش ایام ندارد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
ز زلف و خال داری لشکری چند
صفی بر بند و بگشا کشوری چند
به چوگان اندرش گویا فتاده است
به پای بادپای او سری چند
بر آن رخ خال ها بینم خطرهاست
به برج مه قران اختری چند
بد گردون مگو چون می توان ساخت
از این جام مرصع ساغری چند
عرق آب لطافت نوش گفتار
به یک جنت روان بین کوثری چند
در میخانه بگشا تا ببندد
خدا از فتنه بر عالم دری چند
طلسمی ساخت از خط چشمش افسوس
بماندم در خط از جادوگری چند
هوس شد درس سالوسم بیارید
ز تحقیقات مفتی دفتری چند
نمودم زاهدان را نکته عشق
نهادم بار عیسی بر خری چند
نشان مرغ دل جستم ز گلزار
به زیر خاربن دیدم پری چند
خدابینی ز خودبینان مجوئید
که ناید فربهی از لاغری چند
میان خرقه پوشان کیست یغما
مسلمانی اسیر کافری چند
صفی بر بند و بگشا کشوری چند
به چوگان اندرش گویا فتاده است
به پای بادپای او سری چند
بر آن رخ خال ها بینم خطرهاست
به برج مه قران اختری چند
بد گردون مگو چون می توان ساخت
از این جام مرصع ساغری چند
عرق آب لطافت نوش گفتار
به یک جنت روان بین کوثری چند
در میخانه بگشا تا ببندد
خدا از فتنه بر عالم دری چند
طلسمی ساخت از خط چشمش افسوس
بماندم در خط از جادوگری چند
هوس شد درس سالوسم بیارید
ز تحقیقات مفتی دفتری چند
نمودم زاهدان را نکته عشق
نهادم بار عیسی بر خری چند
نشان مرغ دل جستم ز گلزار
به زیر خاربن دیدم پری چند
خدابینی ز خودبینان مجوئید
که ناید فربهی از لاغری چند
میان خرقه پوشان کیست یغما
مسلمانی اسیر کافری چند
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
به جز به روی تو کآن طرهای سیاه برآید
کسی ندیده که عقرب به برج ماه برآید
جریده بر صف مژگان او چه میزنی ای دل
گمان مبر که سواری به یک سپاه برآید
متاع حسن ز کف رایگان مده که شود گم
هزار قافله تا یوسفی ز چاه برآید
سفیدچشمیِ مَهْ بین که با رخِ تو زند دم
مپوش طلعت روشن که روسیاه برآید
ز شِکوه تا نشوی رنجه کاش وقت تَظَلُّم
به جای ناله ز تن جان دادخواه برآید
زآه من حذر ای زاهدانِ خشک که ترسم
خدا نخواسته آتش ز خانقاه برآید
ز ظالمی است مرا چشم دادکش گه جولان
ز خاک تا سر زین خون بیگناه برآید
به شست غمزه و تردستی خدنگ تو نازم
کامان نداد که از چاک سینه آه برآید
پس از وفات به این آه و سوز در عجبستم
همی ز تربت یغما اگر گیاه برآید
کسی ندیده که عقرب به برج ماه برآید
جریده بر صف مژگان او چه میزنی ای دل
گمان مبر که سواری به یک سپاه برآید
متاع حسن ز کف رایگان مده که شود گم
هزار قافله تا یوسفی ز چاه برآید
سفیدچشمیِ مَهْ بین که با رخِ تو زند دم
مپوش طلعت روشن که روسیاه برآید
ز شِکوه تا نشوی رنجه کاش وقت تَظَلُّم
به جای ناله ز تن جان دادخواه برآید
زآه من حذر ای زاهدانِ خشک که ترسم
خدا نخواسته آتش ز خانقاه برآید
ز ظالمی است مرا چشم دادکش گه جولان
ز خاک تا سر زین خون بیگناه برآید
به شست غمزه و تردستی خدنگ تو نازم
کامان نداد که از چاک سینه آه برآید
پس از وفات به این آه و سوز در عجبستم
همی ز تربت یغما اگر گیاه برآید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
جزع یمانش شد از شبه گهر آمود
دیده نم آرد چو گشت خانه پر از دود
گفتمش از خط جمال حسن بکاهد
روشنی ماه در سواد شب افزود
جام سفالینه هست و کنج خرابات
کاسهٔ زر گو مباش و کاخ زر اندود
جز ز خط جام و لوح جبههٔ ساقی
راه نبردم به گنجنامهٔ مقصود
سنت محمود چیست مهر غلامان
ما و به رسم فریضه سنت محمود
عشق غنیمت شمر که وصل نکویان
باغ خلیل است و عشق آتش نمرود
خون پدر خود ز شیر مام ندانی
مادر گیتی نپرورد چو تو مولود
تیرگیت موجب زوال من افتاد
نورک الله ای ستارهٔ مسعود
نرم شد از آتش دلم دل سختش
قطرهٔ خونی نمود معجز داود
عشرت یغماست با خیال دهانت
تنگ معیشت به هیچ شد ز تو خشنود
دیده نم آرد چو گشت خانه پر از دود
گفتمش از خط جمال حسن بکاهد
روشنی ماه در سواد شب افزود
جام سفالینه هست و کنج خرابات
کاسهٔ زر گو مباش و کاخ زر اندود
جز ز خط جام و لوح جبههٔ ساقی
راه نبردم به گنجنامهٔ مقصود
سنت محمود چیست مهر غلامان
ما و به رسم فریضه سنت محمود
عشق غنیمت شمر که وصل نکویان
باغ خلیل است و عشق آتش نمرود
خون پدر خود ز شیر مام ندانی
مادر گیتی نپرورد چو تو مولود
تیرگیت موجب زوال من افتاد
نورک الله ای ستارهٔ مسعود
نرم شد از آتش دلم دل سختش
قطرهٔ خونی نمود معجز داود
عشرت یغماست با خیال دهانت
تنگ معیشت به هیچ شد ز تو خشنود
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
هردم از عمر که بی شاهد و ساغر گذرد
آزمودیم به یک عمر برابر گذرد
آفتابی است رخت کز زنخ ابروی و زلف
همه بر سنبله و دلو و دو پیکر گذرد
حال دل با سپه غمزه چه محتاج بیان
فتنه پیداست بر آن رمز که لشکر گذرد
گذرد چشم و دلم بر لب و روی تو چنانک
تشنه بر دجله و مسکین به توانگر گذرد
منم و در رهت این اشک پیاپی وان نیز
تر نگردد کف پای تو گر از سر گذرد
خنجر از سینه گذشتن چو تو ضارب چه عجب
عجب آن است اگر سینه ز خنجر گذرد
چشم صیاد تو در چنبر زلف از پی دل
شاهبازی است که بر برج کبوتر گذرد
گشته دل بیخود و خواهد به رخش زد به خدای
مگذارید که دیوانه بر آذر گذرد
نگذرد از لب و رخسار تو یغما به مثل
گر جم از جام وز آئینه سکندر گذرد
آزمودیم به یک عمر برابر گذرد
آفتابی است رخت کز زنخ ابروی و زلف
همه بر سنبله و دلو و دو پیکر گذرد
حال دل با سپه غمزه چه محتاج بیان
فتنه پیداست بر آن رمز که لشکر گذرد
گذرد چشم و دلم بر لب و روی تو چنانک
تشنه بر دجله و مسکین به توانگر گذرد
منم و در رهت این اشک پیاپی وان نیز
تر نگردد کف پای تو گر از سر گذرد
خنجر از سینه گذشتن چو تو ضارب چه عجب
عجب آن است اگر سینه ز خنجر گذرد
چشم صیاد تو در چنبر زلف از پی دل
شاهبازی است که بر برج کبوتر گذرد
گشته دل بیخود و خواهد به رخش زد به خدای
مگذارید که دیوانه بر آذر گذرد
نگذرد از لب و رخسار تو یغما به مثل
گر جم از جام وز آئینه سکندر گذرد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
یوسف مصری اگر جمال تو بیند
خویش به بازار پیر زال تو بیند
ذوق خیال تو برده از دلم آرام
تا چه کند باز اگر جمال تو بیند
یوسفش آید به دیده گرگ زلیخا
دیده به خوابش اگر خیال تو بیند
سهل نگیرد خلاص مرغ دل من
در شکن طره هر که خال تو بیند
هیزم دوزخ کند ز سدره طوبی
خازن جنت اگر نهال تو بیند
خون که حرام است ریختن به همه کیش
گر همه صید حرم حلال تو بیند
هر که مه نو بر آفتاب ندیده است
گو به رخ ابروی چون هلال تو بیند
غنچه شود گل اگر تو رخ بگشائی
سرو خم آرد گر اعتدال تو بیند
نیست دریغ ار ز دست شد سریغما
منزلت این بس که پایمال تو بیند
خویش به بازار پیر زال تو بیند
ذوق خیال تو برده از دلم آرام
تا چه کند باز اگر جمال تو بیند
یوسفش آید به دیده گرگ زلیخا
دیده به خوابش اگر خیال تو بیند
سهل نگیرد خلاص مرغ دل من
در شکن طره هر که خال تو بیند
هیزم دوزخ کند ز سدره طوبی
خازن جنت اگر نهال تو بیند
خون که حرام است ریختن به همه کیش
گر همه صید حرم حلال تو بیند
هر که مه نو بر آفتاب ندیده است
گو به رخ ابروی چون هلال تو بیند
غنچه شود گل اگر تو رخ بگشائی
سرو خم آرد گر اعتدال تو بیند
نیست دریغ ار ز دست شد سریغما
منزلت این بس که پایمال تو بیند
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
ترک چشمت چو به خونریزی عشاق آید
نظری کاش نصیب دل مشتاق آید
همه شب سر شکند بر سر سودای جنون
بحث زلف تو چو در حلقه عشاق آید
رفتم از کعبه به بتخانه و حیرت زده ام
چون غریبی که سوی شهر ز رستاق آید
بت بلا فتنه چمن ماه ملک حور پری
هر چه گویم همه نسبت به تو اغراق آید
گفتی این سلسله بر پای تو از چیست بپرس
سر این نکته از آن طره که تا ساق آید
چمن روی تو چون باز کند دفتر حسن
گل مهیای بهم بستن اوراق آید
بر سر یوسف اگر نام غلامیت نهند
تا قیامت شرف دوده اسحاق آید
جز دو ابروی کجت راست به زیبائی و لطف
جفت هرگز نشنیده است کسی طاق آید
زاهد اندیشه ز دوزخ مکن این خرقه شید
دولتی باشد اگر در خور احراق آید
تو پری یا ملکی زانکه تصور نتوان
کآدمیزاد بدین صورت و اخلاق آید
پی آن گندم خال ار نفروشد یغما
به دو جو روضه رضوان به پدر عاق آید
نظری کاش نصیب دل مشتاق آید
همه شب سر شکند بر سر سودای جنون
بحث زلف تو چو در حلقه عشاق آید
رفتم از کعبه به بتخانه و حیرت زده ام
چون غریبی که سوی شهر ز رستاق آید
بت بلا فتنه چمن ماه ملک حور پری
هر چه گویم همه نسبت به تو اغراق آید
گفتی این سلسله بر پای تو از چیست بپرس
سر این نکته از آن طره که تا ساق آید
چمن روی تو چون باز کند دفتر حسن
گل مهیای بهم بستن اوراق آید
بر سر یوسف اگر نام غلامیت نهند
تا قیامت شرف دوده اسحاق آید
جز دو ابروی کجت راست به زیبائی و لطف
جفت هرگز نشنیده است کسی طاق آید
زاهد اندیشه ز دوزخ مکن این خرقه شید
دولتی باشد اگر در خور احراق آید
تو پری یا ملکی زانکه تصور نتوان
کآدمیزاد بدین صورت و اخلاق آید
پی آن گندم خال ار نفروشد یغما
به دو جو روضه رضوان به پدر عاق آید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
هر سرو که طوبیش ز قد منفعل آید
گر جلوه شمشاد تو بیند خجل آید
با لاله صد داغ خوشم از همه گل ها
زان روی که از نکهت او بوی دل آید
تا چند خورم غصه دل، دل شکنی کو
کاین خانه مخروبه به او منتقل آید
بی فاصله زلف و خطت اطراف بگیرند
این حلقه بدان سلسله چون متصل آید
کو خط تو تا سر خط آزادی عشاق
در دفتر انشای مشیت سجل آید
خون ریز و میندیش که خونی که تو ریزی
زان پیش که از تیغ تو ریزد بحل آید
هر شیفته دل را که بود خاتمه بر کفر
در بیعت آن طره پیمان گسل آید
یغما چه شد ار آمد و جان در قدمت کرد
هر سر که نه بر خاک تو غلطد به گل آید
گر جلوه شمشاد تو بیند خجل آید
با لاله صد داغ خوشم از همه گل ها
زان روی که از نکهت او بوی دل آید
تا چند خورم غصه دل، دل شکنی کو
کاین خانه مخروبه به او منتقل آید
بی فاصله زلف و خطت اطراف بگیرند
این حلقه بدان سلسله چون متصل آید
کو خط تو تا سر خط آزادی عشاق
در دفتر انشای مشیت سجل آید
خون ریز و میندیش که خونی که تو ریزی
زان پیش که از تیغ تو ریزد بحل آید
هر شیفته دل را که بود خاتمه بر کفر
در بیعت آن طره پیمان گسل آید
یغما چه شد ار آمد و جان در قدمت کرد
هر سر که نه بر خاک تو غلطد به گل آید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
گفتم آن چشم و مژه گفت نه بیمارانند
آن دو وین خِیْلِ سِیَهْجامه پرستارانند
بر کلاه حرم ایمن نِیَم ای کعبهٔ حُسن
زین دو هندو که بر اطرافِ تو طرّارانند
شب قدر است و در میکدهٔ رحمت باز
خنک آن قوم که در مسجد میخوارانند
دزد اگر خرقه صوفی ببرد مغبون است
صرفه با اوست که آسوده سبکبارانند
گر به کوثر نبرم مستی می حشر کناد
ایزدم در صف آن قوم که هشیارانند
خون خلقی به تَکَلُّف بخوری ای لبِ یار
گر تو ضَحّاکی و زلفینِ سِیَهْ مارانند
گردن طوعِ من و طوقِ خمِ زلفِ بتان
سگِ این سلسلهام گرچه ستمکارانند
هیچ کس را خبر از عالم آزادی نیست
مگر آنان که به دام تو گرفتارانند
مردم مدرسه را نیک شناسم یغما
کافرستم اگر این طایفه دیندارانند
آن دو وین خِیْلِ سِیَهْجامه پرستارانند
بر کلاه حرم ایمن نِیَم ای کعبهٔ حُسن
زین دو هندو که بر اطرافِ تو طرّارانند
شب قدر است و در میکدهٔ رحمت باز
خنک آن قوم که در مسجد میخوارانند
دزد اگر خرقه صوفی ببرد مغبون است
صرفه با اوست که آسوده سبکبارانند
گر به کوثر نبرم مستی می حشر کناد
ایزدم در صف آن قوم که هشیارانند
خون خلقی به تَکَلُّف بخوری ای لبِ یار
گر تو ضَحّاکی و زلفینِ سِیَهْ مارانند
گردن طوعِ من و طوقِ خمِ زلفِ بتان
سگِ این سلسلهام گرچه ستمکارانند
هیچ کس را خبر از عالم آزادی نیست
مگر آنان که به دام تو گرفتارانند
مردم مدرسه را نیک شناسم یغما
کافرستم اگر این طایفه دیندارانند
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
هدف تیر نظر چون دل اغیار کند
همه پیکان جهان بر دل من کار کند
گر از این دست دهد آن بت ترسابچه می
ای بسا صوف سفید اطلس گلنار کند
هم رود حرف به هشیاری مستان ریا
ایزد ار صومعه را خانه خمار کند
گشت نزدیک دو راه حرم و دیر ای کاش
خضر توفیق مرا قافله سالار کند
معنی عزت ما خاک نشینان دانی
بر سر کوی کسی عشقت اگر خوار کند
چه شد ار کرد به زنار بدل سبحه ما
آری آن زلف از این شعبده بسیار کند
خط کجا زلف کجا هر سپه آرا مردی
نشود رستم اگر خیمه زنگار کند
تا ز خود بی خبر افتم ز تماشا قدریم
پیشتر ز آمدن خویش خبردار کند
اتحادی است میان من و غیرت که خدنگ
بر تن او چو زنی بر دل من کار کند
من وبرگردن از آن چاه ذقن بیژن دل
رستم عهدم اگر جهد من این کار کند
هر که را خاتمه بر عافیت و آزادی است
بخت نیکش به کمند تو گرفتار کند
آن خداوند که از بندگی خاک درش
چرخ زیبد به خداوندیم اقرار کند
فهم اسرار دهانش مکن اندیشه که وهم
حل این نکته سربسته به پندار کند
به خدا مفتی اگر بنده خویشت خوانم
گر دو عالم به خداوندیت اقرار کند
چه عجب جو شدم ار خون دل از هربن موی
سیل چون گرد شود رخنه به دیوار کند
گویدم سجده اصنام مکن زاهد بین
که به بیدینی خود نزد من اقرار کند
هوشیاران شب آدینه به مستان نکنند
آنچه مستان تو با مردم هشیار کند
آنکه از ما به خداوندیت اقرار گرفت
چشم دارم که تو را بنده نگهدار کند
آه یغما نکند در دل سنگین تو کار
اگر آشت ز دل خاره پدیدار کند
همه پیکان جهان بر دل من کار کند
گر از این دست دهد آن بت ترسابچه می
ای بسا صوف سفید اطلس گلنار کند
هم رود حرف به هشیاری مستان ریا
ایزد ار صومعه را خانه خمار کند
گشت نزدیک دو راه حرم و دیر ای کاش
خضر توفیق مرا قافله سالار کند
معنی عزت ما خاک نشینان دانی
بر سر کوی کسی عشقت اگر خوار کند
چه شد ار کرد به زنار بدل سبحه ما
آری آن زلف از این شعبده بسیار کند
خط کجا زلف کجا هر سپه آرا مردی
نشود رستم اگر خیمه زنگار کند
تا ز خود بی خبر افتم ز تماشا قدریم
پیشتر ز آمدن خویش خبردار کند
اتحادی است میان من و غیرت که خدنگ
بر تن او چو زنی بر دل من کار کند
من وبرگردن از آن چاه ذقن بیژن دل
رستم عهدم اگر جهد من این کار کند
هر که را خاتمه بر عافیت و آزادی است
بخت نیکش به کمند تو گرفتار کند
آن خداوند که از بندگی خاک درش
چرخ زیبد به خداوندیم اقرار کند
فهم اسرار دهانش مکن اندیشه که وهم
حل این نکته سربسته به پندار کند
به خدا مفتی اگر بنده خویشت خوانم
گر دو عالم به خداوندیت اقرار کند
چه عجب جو شدم ار خون دل از هربن موی
سیل چون گرد شود رخنه به دیوار کند
گویدم سجده اصنام مکن زاهد بین
که به بیدینی خود نزد من اقرار کند
هوشیاران شب آدینه به مستان نکنند
آنچه مستان تو با مردم هشیار کند
آنکه از ما به خداوندیت اقرار گرفت
چشم دارم که تو را بنده نگهدار کند
آه یغما نکند در دل سنگین تو کار
اگر آشت ز دل خاره پدیدار کند
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
بهل که روی تو از عنبرین نقاب برآید
که کس گمان نکند در شب آفتاب برآید
مگو به شیوه چو رخ زلف دلبری نتواند
که کار جلوه طاوس از این غراب برآید
ز رشک آنکه مبادا لبی زمین تو بوسد
سبیل خاک کنم تا زدیده آب بر آید
به می مرمت تن کن که حد جان نشناسم
عمارتی که از این خانمان خراب بر آید
هزار بار تفال زدم به الفت زاهد
ورق چو باز کنم آیه عذاب بر آید
گمان مبر که امید لبی و مقصد روئی
زخاکبوس در او به هیچ باب بر آید
کسی که دید زنخدان و زلف او عجب آرم
دگر زچاه تعلق به صد طناب بر آید
بیا و بوالعجبی ها در اشک ودیده من بین
که دجله از شمر و قلزم از حباب بر آید
رسد به کامی از آن چشمه دهان لب یغما
اگر تمنی لب تشنه از سراب برآید
که کس گمان نکند در شب آفتاب برآید
مگو به شیوه چو رخ زلف دلبری نتواند
که کار جلوه طاوس از این غراب برآید
ز رشک آنکه مبادا لبی زمین تو بوسد
سبیل خاک کنم تا زدیده آب بر آید
به می مرمت تن کن که حد جان نشناسم
عمارتی که از این خانمان خراب بر آید
هزار بار تفال زدم به الفت زاهد
ورق چو باز کنم آیه عذاب بر آید
گمان مبر که امید لبی و مقصد روئی
زخاکبوس در او به هیچ باب بر آید
کسی که دید زنخدان و زلف او عجب آرم
دگر زچاه تعلق به صد طناب بر آید
بیا و بوالعجبی ها در اشک ودیده من بین
که دجله از شمر و قلزم از حباب بر آید
رسد به کامی از آن چشمه دهان لب یغما
اگر تمنی لب تشنه از سراب برآید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
در بتکده گر خانه ای آباد توان کرد
از کعبه مسلمانم اگر یاد توان کرد
آهن دلش از ناله نشد نرم چه حاصل
کز سینه من کوره حداد توان کرد
انصاف که تا سینه توان کند به ناخن
در کیش وفا بحث به فرهاد توان کرد
هر مایه تنعم که ز گلزار شنیدیم
عیشی است که در خانه صیاد توان کرد
بس تجربه کردیم همان شام اجل بود
در هجر تو روزی که از اویاد توان کرد
خوش خواجگی عشق که صد بنده چو یوسف
شکرانه این بندگی آزاد توان کرد
گویند دلش نرم توان کرد به فریاد
آری بود ار قوت فریاد توان کرد
یغما ز چه آب و گلی آخر که ز خاکت
نه صومعه نه بتکده آباد توان کرد
از کعبه مسلمانم اگر یاد توان کرد
آهن دلش از ناله نشد نرم چه حاصل
کز سینه من کوره حداد توان کرد
انصاف که تا سینه توان کند به ناخن
در کیش وفا بحث به فرهاد توان کرد
هر مایه تنعم که ز گلزار شنیدیم
عیشی است که در خانه صیاد توان کرد
بس تجربه کردیم همان شام اجل بود
در هجر تو روزی که از اویاد توان کرد
خوش خواجگی عشق که صد بنده چو یوسف
شکرانه این بندگی آزاد توان کرد
گویند دلش نرم توان کرد به فریاد
آری بود ار قوت فریاد توان کرد
یغما ز چه آب و گلی آخر که ز خاکت
نه صومعه نه بتکده آباد توان کرد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
تا به خاطر مژه و ابروی توام بر گذرد
همه در دیده و دل دشنه و خنجر گذرد
هر که دید آن لب نوشین و دل سنگین گفت
آب خضر است که بر سد سکندر گذرد
چشم و مژگانش نگه کن که همی پنداری
شهسواری است که بر قلب دو لشکر گذرد
حسن مردانه ات ار بر شکند طرف کلاه
شاهد مصر ز بازار به معجر گذرد
آفتابش می و برجش خم و چرخش ساقی
ای خوش آن عمر که در گردش ساغر گذرد
در ره توسنش ار گرد بر آید زجهان
مشت خاکی است که در موکب صرصر گذرد
خط و کاکل بنما ای همه شاهانت گدا
تا گدا از نمد و شاه ز افسر گذرد
عدل شد جور رخ و زلف تو کاین فتنه عام
ماجرائی است که بر مسلم وکافر گذرد
خم به ابروی کمان ناورد آن مه ز غرور
تیر آهم چه تفاوت که ز اختر گذرد
مژه از اشک جدا زان لب و دندان یغما
نگسلد رابطه تا رشته به گوهر گذرد
همه در دیده و دل دشنه و خنجر گذرد
هر که دید آن لب نوشین و دل سنگین گفت
آب خضر است که بر سد سکندر گذرد
چشم و مژگانش نگه کن که همی پنداری
شهسواری است که بر قلب دو لشکر گذرد
حسن مردانه ات ار بر شکند طرف کلاه
شاهد مصر ز بازار به معجر گذرد
آفتابش می و برجش خم و چرخش ساقی
ای خوش آن عمر که در گردش ساغر گذرد
در ره توسنش ار گرد بر آید زجهان
مشت خاکی است که در موکب صرصر گذرد
خط و کاکل بنما ای همه شاهانت گدا
تا گدا از نمد و شاه ز افسر گذرد
عدل شد جور رخ و زلف تو کاین فتنه عام
ماجرائی است که بر مسلم وکافر گذرد
خم به ابروی کمان ناورد آن مه ز غرور
تیر آهم چه تفاوت که ز اختر گذرد
مژه از اشک جدا زان لب و دندان یغما
نگسلد رابطه تا رشته به گوهر گذرد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
آنچه با من سوز عشق وی کند
آتش سوزان کجا با نی کند
کرد با عقلم خیال لعل او
آنچه با مغز حریفان می کند
آنکه کار جمله از یک غمزه ساخت
فکر کار ما ندانم کی کند
گرد برخیزد ز واپس ماندگان
تا مه محمل نگاه از پی کند
راه لیلی بر سر مجنون فتاد
ساربان کو تا شتر را پی کند
کعبه نبود قبله عشاق کیست
تا رخ مجنون به سوی حی کند
کلک یغما با لب شیرین دوست
تنگ شکر را به ناخن نی کند
آتش سوزان کجا با نی کند
کرد با عقلم خیال لعل او
آنچه با مغز حریفان می کند
آنکه کار جمله از یک غمزه ساخت
فکر کار ما ندانم کی کند
گرد برخیزد ز واپس ماندگان
تا مه محمل نگاه از پی کند
راه لیلی بر سر مجنون فتاد
ساربان کو تا شتر را پی کند
کعبه نبود قبله عشاق کیست
تا رخ مجنون به سوی حی کند
کلک یغما با لب شیرین دوست
تنگ شکر را به ناخن نی کند
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
تا کنم چاک به کوی تو گریبانی چند
روزگاری زده ام دست به دامانی چند
جز دل من که خورد زخمه از آن کاکل و زلف
نشنیده است کسی گوئی و چوگانی چند
در لگدکوب بتان خاک دلم رفت بباد
چه کند یک ده ویرانه و سلطانی چند
در سیه سلسله دل های غریبش گوئی
شب قدر است و بهم جمع پریشانی چند
بود آرامگه گوهر پاک تو شود
دیده از قطره بر انگیخته عمانی چند
خط و چاه زنخ و لعل لبش دانی چیست
ظلماتی و در او چشمه حیوانی چند
نتوان برد دل از غمزه ترکان یغما
کز سپاه مژه دارند نگهبانی چند
روزگاری زده ام دست به دامانی چند
جز دل من که خورد زخمه از آن کاکل و زلف
نشنیده است کسی گوئی و چوگانی چند
در لگدکوب بتان خاک دلم رفت بباد
چه کند یک ده ویرانه و سلطانی چند
در سیه سلسله دل های غریبش گوئی
شب قدر است و بهم جمع پریشانی چند
بود آرامگه گوهر پاک تو شود
دیده از قطره بر انگیخته عمانی چند
خط و چاه زنخ و لعل لبش دانی چیست
ظلماتی و در او چشمه حیوانی چند
نتوان برد دل از غمزه ترکان یغما
کز سپاه مژه دارند نگهبانی چند
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
دل با صف غمزه ای در افتاد
صیدی به میان لشکر افتاد
ماهی بدمید کز طلوعش
از دیده مردم اختر افتاد
آن سوخته طایرم که بر گل
بالی نفشانده از پر افتاد
در پنجه طره تو دل کیست
مسلم که به دست کافر افتاد
از عیش ز ما نشان مجوئید
کاین قرعه بنام دیگر افتاد
از لعل تو با مسیح گفتم
تب کرد و به روی بستر افتاد
مستم ز مئی که هر که جامی
زان خورد ز پا نه کز سر افتاد
رندی که به دورها نشد مست
بنگر که به نیم ساغر افتاد
یغما به ره سمند او کیست
خاکی که به دست صرصر افتاد
صیدی به میان لشکر افتاد
ماهی بدمید کز طلوعش
از دیده مردم اختر افتاد
آن سوخته طایرم که بر گل
بالی نفشانده از پر افتاد
در پنجه طره تو دل کیست
مسلم که به دست کافر افتاد
از عیش ز ما نشان مجوئید
کاین قرعه بنام دیگر افتاد
از لعل تو با مسیح گفتم
تب کرد و به روی بستر افتاد
مستم ز مئی که هر که جامی
زان خورد ز پا نه کز سر افتاد
رندی که به دورها نشد مست
بنگر که به نیم ساغر افتاد
یغما به ره سمند او کیست
خاکی که به دست صرصر افتاد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
تا یار شکر خنده ز در بند نیاید
از مصر به ری قافله قند نیاید
شیرین نشود کام من از تلخی هجران
تا بوسی از آن لعل شکر خند نیاید
گفتی که ز شیرین دهنش دیده فرودوز
خاموش که در گوش من این پند نیاید
گر پیر فلک تازه کند عهد جوانی
از مادر گیتی چو تو فرزند نیاید
خرسندی وغم هر که زهم باز شناسد
الا به غم عشق تو خرسند نیاید
آب رخت از دامن البرز نخیزد
کار دلت از قله الوند نیاید
همچون زنخ و غبغب تو سیب و ترنجی
یک بار ز ساری و دماوند نیاید
شمشاد و سمن با همه زیبائی و کشی
با طلعت و بالای تو مانند نیاید
ترکی چو تو دلبند ودلاویز و دلارام
ز ایران چه که از خلخ و خوقند نیاید
نقاش که یا نقش چه کاین صورت مطبوع
غیر از قلم صنع خداوند نیاید
تا پسته نوشین تو را قند ثمر شد
در هیچ دهن نام سمرقند نیاید
بیم است که مجنون صفت آفاق بگردم
زان طره به پای دلم ار بند نیاید
طاقی به هنر از همه خوبان و ترا جفت
صد دور بدین شیوه هنرمند نیاید
یغما به دهن خاکت اگر زین غزل ازیار
جز بوسه همت جایزه ای چند نیاید
از مصر به ری قافله قند نیاید
شیرین نشود کام من از تلخی هجران
تا بوسی از آن لعل شکر خند نیاید
گفتی که ز شیرین دهنش دیده فرودوز
خاموش که در گوش من این پند نیاید
گر پیر فلک تازه کند عهد جوانی
از مادر گیتی چو تو فرزند نیاید
خرسندی وغم هر که زهم باز شناسد
الا به غم عشق تو خرسند نیاید
آب رخت از دامن البرز نخیزد
کار دلت از قله الوند نیاید
همچون زنخ و غبغب تو سیب و ترنجی
یک بار ز ساری و دماوند نیاید
شمشاد و سمن با همه زیبائی و کشی
با طلعت و بالای تو مانند نیاید
ترکی چو تو دلبند ودلاویز و دلارام
ز ایران چه که از خلخ و خوقند نیاید
نقاش که یا نقش چه کاین صورت مطبوع
غیر از قلم صنع خداوند نیاید
تا پسته نوشین تو را قند ثمر شد
در هیچ دهن نام سمرقند نیاید
بیم است که مجنون صفت آفاق بگردم
زان طره به پای دلم ار بند نیاید
طاقی به هنر از همه خوبان و ترا جفت
صد دور بدین شیوه هنرمند نیاید
یغما به دهن خاکت اگر زین غزل ازیار
جز بوسه همت جایزه ای چند نیاید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
فرق است زنخشب که مه از چاه بر آید
با خلخ رویت که چه از ماه بر آید
هرگز نکند آنکه کند ناوک مژگان
آه سحری کز دل آگاه بر آید
گر روز قیامت به سر زلف تو بندند
با طول شب هجر تو کوتاه بر آید
کاهیده تنم دید و به سنگین دلش افزود
خود کوه ندیدیم که از کاه بر آید
با گندم خالت که دو کونش به جوی نیست
صد خرمن پرهیز به یک کاه بر آید
با شیر فلک پنجه زنم گر زلب دوست
باریم خطاب سگ در گاه بر آید
آهن دلئی بایدت ای سینه ز تیرش
باشد که تمنای تو دل خواه بر آید
زاهد چه عجب گربه حیل دست ز ما برد
از شیر کجا شیوه روباه بر آید
گر سایه خان ظل هما نیست سبب چیست
کافتاد اگر خود به گدا شاه بر آید
بدر امرا شحنه که از رشک ضمیرش
هر صبحدم از سینه مهر آه بر آید
یغما و فرو رفته روانی ز غم آن نیز
بس بی رمقی گاه نه و گاه بر آید
با خلخ رویت که چه از ماه بر آید
هرگز نکند آنکه کند ناوک مژگان
آه سحری کز دل آگاه بر آید
گر روز قیامت به سر زلف تو بندند
با طول شب هجر تو کوتاه بر آید
کاهیده تنم دید و به سنگین دلش افزود
خود کوه ندیدیم که از کاه بر آید
با گندم خالت که دو کونش به جوی نیست
صد خرمن پرهیز به یک کاه بر آید
با شیر فلک پنجه زنم گر زلب دوست
باریم خطاب سگ در گاه بر آید
آهن دلئی بایدت ای سینه ز تیرش
باشد که تمنای تو دل خواه بر آید
زاهد چه عجب گربه حیل دست ز ما برد
از شیر کجا شیوه روباه بر آید
گر سایه خان ظل هما نیست سبب چیست
کافتاد اگر خود به گدا شاه بر آید
بدر امرا شحنه که از رشک ضمیرش
هر صبحدم از سینه مهر آه بر آید
یغما و فرو رفته روانی ز غم آن نیز
بس بی رمقی گاه نه و گاه بر آید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
جز آفتاب تو و آن غنچه شراب آلود
که دیده باده بی درد و آتش بی دود
فراز سرو تو یک نیزه آفتاب جمال
هزار کوکب بخت است و کوکب مسعود
سخن ز یوسف گل ران و داستان هزار
چه جای بزم سلیمان و نغمه داود
بیار منطق شیرین بتاب نافه زلف
بساز پرده بربط، بسوز مجمر عود
ترا میان و دهان هم نهفته هم پیداست
زهی شگفت که با هم شنید غیب و شهود
سر قدح بگشا در ببند بر مه و مهر
مخواه خوشتر از این از ستاره بست و گشود
بساط باغ شود دیده ای که روی تو دید
نشاط باده فزاید لبی که لعل تو سود
سوای سرخ گلت از فزایش خط سبز
به عمر در نشنیدم زیان فزاید سود
نه زان میان ودهان من شدم بباد که ریخت
به خاک این دو عدم خون صد هزار وجود
به خاکپای غلامانت ساید ار رخ زلف
سر ایاز ببرم به دامن محمود
جز آن دهان و دل و اشک چشم والیه نیست
ز لاله گر بدمد سنگ و قطره زاید رود
که دیده باده بی درد و آتش بی دود
فراز سرو تو یک نیزه آفتاب جمال
هزار کوکب بخت است و کوکب مسعود
سخن ز یوسف گل ران و داستان هزار
چه جای بزم سلیمان و نغمه داود
بیار منطق شیرین بتاب نافه زلف
بساز پرده بربط، بسوز مجمر عود
ترا میان و دهان هم نهفته هم پیداست
زهی شگفت که با هم شنید غیب و شهود
سر قدح بگشا در ببند بر مه و مهر
مخواه خوشتر از این از ستاره بست و گشود
بساط باغ شود دیده ای که روی تو دید
نشاط باده فزاید لبی که لعل تو سود
سوای سرخ گلت از فزایش خط سبز
به عمر در نشنیدم زیان فزاید سود
نه زان میان ودهان من شدم بباد که ریخت
به خاک این دو عدم خون صد هزار وجود
به خاکپای غلامانت ساید ار رخ زلف
سر ایاز ببرم به دامن محمود
جز آن دهان و دل و اشک چشم والیه نیست
ز لاله گر بدمد سنگ و قطره زاید رود
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
آنکه در پرده دل خلق جهانی بر باید
چه قیامت شود آن لحظه که از پرده بر آید
بر فلک آن نه هلال است که انگشت تماشا
مه برآورده که ابروی تو بر خلق نماید
گر چنین طره پریشان گذری جانب بستان
تا قیامت نفس باد صبا غالیه ساید
بگشا ناوک مژگان و به خون کش پر و بالم
تا نگویند که بر صید حرم تیغ نشاید
اشک گلرنگ می و زمزمه ناله سرودم
ساقیم گو ندهد ساغر و مطرب نسراید
آسمان سفله نهاده است ملامت نکنیمش
چه کند سفله نهاد ار طرف سفله نیاید
حاجت شرح ندارد صفت گریه یغما
بحر مستغنی از آن شد که کس او را بستاید
چه قیامت شود آن لحظه که از پرده بر آید
بر فلک آن نه هلال است که انگشت تماشا
مه برآورده که ابروی تو بر خلق نماید
گر چنین طره پریشان گذری جانب بستان
تا قیامت نفس باد صبا غالیه ساید
بگشا ناوک مژگان و به خون کش پر و بالم
تا نگویند که بر صید حرم تیغ نشاید
اشک گلرنگ می و زمزمه ناله سرودم
ساقیم گو ندهد ساغر و مطرب نسراید
آسمان سفله نهاده است ملامت نکنیمش
چه کند سفله نهاد ار طرف سفله نیاید
حاجت شرح ندارد صفت گریه یغما
بحر مستغنی از آن شد که کس او را بستاید