عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - شبی شبه سان
شبی چو زلف دلارام مشک فام و شبه سان
بسان خط بتان تار و جعد خوبان تاران
کشیده بودم از آسیب دهر پای به دامن
فکنده بودم از اندوه فکر سر به گریبان
ز دیده اشک روانم، روان به دامن صحرا
ز سینه آه درونم دوان به گنبد کیوان
ز هجر عارض جانان نه سینه، غیر گلخن
ز دوری رخ دلبر نه دیده،‌ خجلت عمان
هزار شعله آهم شدی ز سینه برانجم
هزار قطره اشکم، بدی ز دیده به دامان
که ناگهم ز در آمد بتی به طرّه سمن سای
که ناگهم به سر آمد مهی، به چهره خوی افشان
نمونه ایش ز قامت، طراز قامت طوبی
نشانه ایش ز طلعت، فضای روضه رضوان
فزوده حیرت خلقی ز چشمکان فتن زا
ربوده طاقت جمعی ز زلفکان پریشان
بلای خاطر قومی به یک کرشمه دلکش
هلاک جان گروهی به نیم غمزه فتان
هم از فسون، دو صدش دل، نگون در آتش عارض
هم از حیل دو صدش جان اسیر چاه زنخدان
ختن ختن همه مشک اندرش به دسته سنبل
یمن یمن همه لعل اندرش به حقه مرجان
به زلف بسته همی طبله طبله لادن و عنبر
به خال سوده همی توده، توده غالیه و بان
به تار طرّه مشکین دو صد تتارش مضمر
به چین زلف پریشان هزار چینش پنهان
کمر ببسته که در باغ نارون فتد از پای
دهان گشاده که در شهر انگبین شود ارزان
نشسته لشکر خطش به گرد صفحه عارض
که دیده مور همی حکمران ملک سلیمان
بدیدم آن رخ و چیدم هزار خرمن لاله
بدیدم آن خط و بردم هزار دامن ریحان
نمود چهره به سویم، مگر که تا بردم دل
گشود دیده به رویم، مگر که تا ستدم جان
چه دید، دید ضعیفی فتاده عاجز و مضطر
چه دید، دید حزینی نشسته واله و حیران
چه گفت، گفت که ای در بلا، سکندر آفاق
چه گفت، گفت که ای در ستم، تهمتن دوران
تویی که این همه بار جفا کشیده ز دلبر
تویی که این همه زهر عنا چشیده ز جانان
نهاده ای ز چه سر بر فراز بالش فرقت
فکنده ای ز چه تن در نشیب بستر حرمان
ز چیست نالی چون بلبلان واله و شیدا
ز چیست گریی چون عاشقان کلبه احزان
مگر به عشوه ای از کف، بتی ربوده تو را دل
مگر به غمزه ای از تن، مهی گرفته تو را جان
به ناله گفتمش ای شرم لاله ات رخ نسرین
به گریه گفتمش، ای رغم غنچه ات لب خندان
چو زخم، زخم تو باشد مرا چه حاجت مرهم
چو درد، درد تو باشد مرا چه منت درمان
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - ارمغان
آوخ که شد ز تیر غمت قامتم کمان
رحمی کن ای جوان به من زار ناتوان
آن دل که گم شد از من مسکین بکوی تو
نک یافتم به حلقه زلف تواش نشان
از دل خموش آتش عشقت نمی شود
گر صد هزار چشمه ز چشمم شود روان
سازم هدف به ناوک پیکان ناز تو
باشد اگر بهر سر مویم هزار جان
سرو چمن ز پا فتد از شرم قامتت
تو سرو قامت، ار گذری سوی بوستان
پیکان چشم مست تو از درع جان گذشت
بیمار کس شنیده در آفاق شق کمان
از روز وصل کوته و شام دراز هجر
گه بر لب است الحذرم، گاه الامان
دارای دهر مهدی قائم‌ که از نخست
روحی مجسم است ابر پیکر جهان
ای آنکه هر صباح و مسا از ره شرف
آیند بر طواف حریم تو قدسیان
ای آنکه مور کوی تو شیر سپهر را
بر گردن از مجرّه ای افکنده ریسمان
در پرده ای و پرده خلقی دریده ای
آوخ، اگر ز پرده کنی چهر خود عیان
هستی دوباره روی کند جانب عدم
بر وی اگر بناز شوی آستین فشان
پرگاروار نور جمالت گرفته است
ملک دو کون را چو یکی نقطه در میان
در طرف جویبار ریاض جلال تو
شب تاب کرمکی است بر این ماه آسمان
خلقت، اگرچه روی نبینند، نی عجب،
با جسم نیست قوه بینائی روان
در هر مکان که می نگرم بینمت کمین
با آنکه هست شخص تو را، لامکان، مکان
ای در نشیب کاخ جلال تو، عرش فرش
وی از کتاب فضل تو، یک حرف کن فکان
در کائنات اگر ز ره قهر بنگری
گردند منفصل همه اجزاء انس و جان
ای آنکه از سرای تو مور محقری
ارزاق خلق کون و مکان را بود ضمان
عزم ار کنی به آنکه شود آسمان زمین
میل ار کنی به آن که زمین گردد آسمان
گردون به خاکبوسی امرت شود دو تا
گیرد زمین به دست ز دور فلک عنان
احیا نمی شدی تنی از نفخه مسیح
فیض دمت نبودی اگر محییی روان
در اوج وصف تو نرسد فکر دوربین
چون پر زند به عرصه، جبریل ماکیان
با حکم محکم تو، قضا گشته هم رکاب
با امر آمر تو، قدر گشته همعنان
کی در حضیض پایه جاه تو پر زند
گر صد هزار سال بود طایر گمان
آتش به جان خلق جهان می زدم، اگر
ننهاده بود مهر توام، مهر بر دهان
تا بینمت جمال و کنم با تو شرح دل
سرتا به پای چشمم و پا تا به سر زبان
عید است و هر کسی ببرد هدیه ای به دوست
هین، مرمر است جان به کف از بهر ارمغان
تا هست در بسیط دو گیتی ز بسط نام
باشد ز فیض تا که بکون و مکان نشان
بادا، موافقان تو را انبساط قلب
باشد مخالفان تو را، انقباض جان
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - پیک صبا
ای صبا، ای نفست قافله فروردین
ای صبا، ای گذرت، ماشطه حورالعین
می شوی زینت اطفال چمن در نیسان
می کنی غارت افواج شجر در تشرین
نیستی ساغر و بس دور زنی در دوران
نیستی زائر و بس طوف کنی از دیرین
نیستی برق و عبورت همه دم بر خرمن
نیستی زین و گذارت همه دم بر فرزین
گاه از طرّه دلدار شوی گردافشان
گاه از‌ آینه نار شوی زاویه چین
گاه خیزد ز دمت رایحه عنبر تر
گاه بخشد نفست خاصیت نافه چین
وقت گردش اثرت موج فزای دریا
گاه جنبش، گذرت شعله فروز برزین
آفرین گوی نه من باشمت ای پیک صبا،
که سلیمان کند از جان به روانت تحسین
شاه هامون سپر دشت نوردی، آری
چون سکندر همه آفاق تو را زیر نگین
می زنی گاهی بر مغفر قیصر در روم
می روی گاهی در جوشن خاقان درچین
گاه در بلخی و گه مصر و گهی کالنجر
گه به ایرانی و گه هند و گهی قسطنطین
گاه در خانه دستور روی چون شاهان
گاه بر سینه عصفور زنی چون شاهین
هم سمومی به تن مار مثال شیطان
هم نسیمی ز دم بار خداوند مهین
شاه سیاره حشم احمد مرسل که به دوش
می کشد چاکر او غاشیه علیین
ای محیطی که ز جان قطره اکرام تو را
از ازل قلزم ایجاد رهی گشت و رهین
آسمان همچون زمین ساکن و بی جان ماند
لحظه ای گر نگری جنبش او را از کین
خردل مهر تو را هشت بهشت است بها
آری این بکر چنین می ستد از تو کابین
غیر تأثیر تولای تو اندر دل خلق
عقل نشنیده کسی با گل فخار عجین
نه همین ابر ز عشق تو برازد به بهار
که بود رعد ز شوق تو بولوال آیین
کار فرمان ده حکم تو نیاید ز سپهر
شیر بالین نکشد سلسله شیر عرین
سجده روی تو بر خلق چو فرض است و سنن
شرع امر تو چو در دهر شهور است و سنین
قدسیان جز که به ذکر تو دهان نگشایند
که نگوید سخنی ویسه به غیر از رامین
ابر و دریا همه از رشح عطایت موجود
ذات اشیاء همه با حمد ثنایت تضمین
خاک دربار تو و روح مجرد به مثل
جان پاکی است که با پیکر دون گشته قرین
چار مامند ز همتای تو چون هفت پدر
از ازل تا به ابد جمله عقیمند و عنین
چه عجب یاد تو و سینه احباب خراب
همه دانند که ویرانه بود جای دفین
سر که بی شور غم توست کلاه نیزه
تن که بی مهر رخ توست قبای سکین
از تو جان در بدن خصم و بود بدخواهت
سم شود در دهن مار، بلی ماء‌ معین
رشته مهر تو شد سلسله گردن خلق
سر از این رشته نپیچند که حبلی است متین
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - آیت حُسن
عید است و شاه دلبران در بزم دل باشد مکین
وز تن برون رفته روان دیگر به جسم آمد قرین
ای دل نهان شو در درون، کان ترک چشم ذوفنون
مانند شیادان کنون شد بهر دل ها در کمین
از تاب رخسار بتان وز پیچ زلف دلبران
دل در کمند افتاده هان، آتش به جان بگرفته هین
تخمی به دل می کاشتم، امید باران داشتم
لیک آنچه می پنداشتم، بُد در زمین دل ضمین
یعنی غم مه پیکری، مه پیکری غارتگری
غارتگری سیمین بری، سیمین بری رخ آتشین
خود غارت جان کرد او، تا لعل خندان کرد او
بنگر چه ارزان کرد او، آن حلقه درّ ثمین
هان بر نثار مقدمت جان و دلی آوردمت
آوردم ار تحفه کمت، دارم نه غیر از آن و این
رنجورم از مهجوریت، مهجورم از مستوریت
خون شد دلم از دوریت، ای دلربای دلنشین
ای عشق جمره زآتشت، حسن آیت روی خوشت
از روی و موی دلکشت پیدا بود اسرار دین
خاموش ای جان جهان، کز سرِّ آن نقطه دهان
افتاد در وهم و گمان دل های ارکان یقین
شد خشم داور پرده در، یا بر دفاع اهل شر
با صد عتاب آمد بدر دست خدا از آستین
ای کعبه روحانیان تا در زمین کردی مکان
زیبد که اهل آسمان سایند سر سوی زمین
ای نار عشق از خوی تو حربای بام کوی تو
کسب ار کند از روی تو ماهی شود مهرآفرین
چون در ظهور و در خفا، گوید تو را مدح و ثنا
شد حامل وحی خدا، از این سبب روح الامین
ای آگه از سرّ و علن، نزدیک تر از من به من
شد از ظهورت در زمن پیدا رخ حق مبین
جان صفّی در کالبد آمد چگونه خود بخود
یک ذره گر تابان نشد از مهر تو بر ماء و طین
از دست رادت دم بدم، بر ماسوا جاری نعم
وز فیض عامت در رحم، گیرد مدد هر دم جنین
ای برتر از عرش افسرت، نی نی غلط سفتم درت
از شوکت مور درت، بر پشت خنک عرش زین
ای پرده دار و پرده در، در وصف ای از وصف بر
شد مطلعی از نو دگر با طبع گوهرزا قرین
ای یاور دین مبین بر دین پیغمبر امین
وی عروة الوثقای دین، دین را توئی حبل المتین
خود محرم دیرینه شد بر سرّ حق گنجینه شد
ویرانه هر سینه شد،‌ گنج ولایت را دفین
ای جلوه ذات قدم، پیدا ز رویت دم بدم
موجود تو، عالم عدم، ای اصل و فرع آن و این
ای مظهر شمس ازل، مرآت ذات لم یزل
حق را توئی شبه و مثل، باقی است عبد مستکین
ای مهدی صاحب زمان، و ای ملجاء هر ناتوان
کوی تو بر درماندگان، آمد عجب حصنی حصین
تا قهر باشد در جهان، وز مهر تا نام و نشان
خصم تو را دوزخ مکان، یار تو در جنت مکین
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - نوبهار
اگر سری است با گلت به عارض نگار بین
وگر هواست سنبلت، شکنج زلف یار بین
مخواه نوبهار را، مجو بنفشه زار را
ز طرّه آن نگا را بنفشه در کنار بین
چه طرف باشد از گلت، چه آرزو به سنبلت
ز روی یار محفلت، فریب نوبهار بین
به عارضش عرق نگر، ستاره بر شفق نگر
گهر به گل ورق نگر، به مه در استوار بین
الا که می برد دلت به سوی سبزه و گلت
ز بوستان چه حاصلت، به بوستان عذار بین
به کوه لاله زارها، به دشت سبزه کارها
بهر چمن بهارها، از او به یادگار بین
گلی نگر بهشت رو، بهارکی بنفشه مو
فراز سرو قد او، گل و بنفشه بار بین
مبر به سوی سبزه ره، میار بر سخن نگه
به روی آن دو هفته مه، سمن به سبزه زار بین
ز طلعتش بهار جو، ز طرّه اش تتار جو
ز قامتش عرار جو، به نرگسش خمار بین
مگو که نوبهار شد، زمین بنفشه زار شد
اگر جهان نگار شد، تو طلعت نگار بین
رخیش جانفزا نگر، قدیش دلربا نگر
لبیش خنده زا نگر، خطیش مشکبار بین
فسون و ناز و غمزه اش، دلال و غنجو و عشوه اش
تعلل و کرشمه اش، فزون و بیشمار بین
ز جعد تابدار او، ز خط مشکبار او،
فراز لاله زار او، دمیده سبزه زار بین
بتی بجوی سیمتن، مهی همه دلال و فن
وز آن به کام خویشتن، مدار روزگار بین
ز لعل او یمن نگر، ز روی او چمن نگر
به موی او ختن نگر، تتارها، به تار بین
به بیهده به هر طرف، مساز عمر را تلف
الا خلاف ما سلف، بخود زمانه یار بین
بجوی طرفه یارکی، بتی سمن عذارکی
بهشت وش نگارکی، وز آن به دل قرار بین
کرشمه و تطاولش، تکبر و تغافلش
تمسخر و تعللش، فزون و بیشمار بین
غزل سرای، بذله خوان، کنایه گوی طعنه ران
ادای فهم و نکته دان، بت کرشمه کار بین
جهان سروری نگر، سحاب برتری نگر
محیط داوری نگر، سپهر اقتدار بین
به صفّ بار او مهان، ستاره بین چو بندگان
به گاه رزم او یلان، چو طفل نی سوار بین
همین نه انجم و مهش بسوده رخ به درگهش
به درگه از که و مهش، هزار خاکسار بین
یلان همه به بند او، فتاده کمند او
اسیر و دردمند او، بگاه گیر و دار بین
نه خود کرانه تا کران گرفته حزم او جهان
که خصم را به دودمان، ز تیغ او شرار بین
منش که مدح گستری نمودم و سخنوری
بر انجمم ز برتری، کلاه افتخار بین
هماره تا که در چمن، دمد بنفشه و سمن
ورا بشادی و محن، مُحب و خصم یار بین
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - دیدار آفتاب
ای که اندر گلشن خوبی گلی نشکفته است
خرّم و سیراب الحق چون گل رخسار تو
نونهالی چون قدت نارسته در بستان دل
ای دل و جانم فدای قامت و رفتار تو
بوستان دلبری را سر بسر دیدم نبود
نرگسی در خواب همچون دیده خمّار تو
در گلستان جهان گشتم، بسی نایافتم
سنبلی سیراب تر از جعد عنبر بار تو
جان و دل ایثارت آوردم ولی گشتم خجل
کیستم من تا نمایم جان و دل ایثار تو
آفتاب آسا تجلی کرده ای در چشم خلق
خلق را طاقت نباشد دیدن دیدار تو
شامگاهانم چه حاجت پرتو قندیل و شمع
من که هر شب محفلم روشن بود ز انوار تو
با دل از سرّ دهانت هیچ ناگویم سخن
ز آن که هرکس را ندانم قابل اسرار تو
من که دل هرگز نمی دادم به دست عمر وزید
برد اینک دل ز دستم جادوی طرّار تو
فتنه دوران ضحاکم همی آمد به یاد
بر سر دوش تو دیدم تا دو مشکین مار تو
رشته های زلف پیرامون خالت بهر چیست؟
حبل سحری چند دارد هندوی سحار تو
دیگران بر فرق من گلها بیفشانند و من
دوست می دارم که بر چشمم نشیند خار تو
هرکسی از خوان احسان تو خورده است ای عجب
چون منی یارب نباشم از چه برخوردار تو
هر زمان کاندر سخن آیی، همی بینم به چشم
شکرین شهدی چکد از دلنشین گفتار تو
موسوی حسن تو بر الزام فرعونی خطت
معجز انگیزی کند از زلف ثعبان ثار تو
خود شنیداستم ز من رنجیده ای خاکم به سر
من که باشم تا نماید رنج من آزار تو
خصم اگر گفتا حدیثی در حق من غم مدار
کشکشان آرم ورا یک روز بر دربار تو
صدق و کذبش بی کم و بی کاستی سازم عیان
تا شود خرّم هم از من خاطر افکار تو
نیست قول خصم را درباره خصم اعتبار
و این معانی، نیک داند خاطر هشیار تو
خود وظیفه خصم من اندر حق من چیست، آنک
تهمتی گوید که آن باشد همی دشوار تو
من به رغم خصم، اگر نیکم اگر بد، لاجرم
خار یا گل، هرچه خوانی هستم از گلزار تو
باری ار بر من به میل خصم می خواهی جفا
این من و این تیغ و این میدان و این پیکار تو
قادری بر من، الا خود آنچه خواهی کن کنون
گر کشی ور بخشیم، من بنده کردار تو
استخوان سوزد مرا، هرگه به خاطر بگذرد
زآن جفاهایی که بر من رفته از اغیار تو
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - طاووس جنت
از زلف تا بدوش بتم پا نهاده ای
پای ادب ز قاعده بالا نهاده ای
بالا نهاده ای قدم از جای خویشتن
شرمت ز خویش باد که بیجا نهاده ای
شوخی بدین مثابه ندیدم ز هیچ تن
این رسم در زمانه تو تنها نهاده ای
شعری فزون نباشی و می بینمت همی
از رتبه پا به تارک شعرا نهاده ای
مانا توراست دعوی اعجاز موسوی
کاندر به آستین ید بیضا نهاده ای
آری کلیم وقتی و در طور عاشقی
رخ بر فروغ نار تجلی نهاده ای
یا نی خلیل عهدی و بر نار عشق یار
تن را به منجنیق تولا نهاده ای
یا عیسی زمانی و از فرط منزلت،
دل بر عروج طارم اعلی نهاده ای
یا چون رسول امّی معراج قرب را
صد پایه رخت هستی بالا نهاده ای
گاهی به دوش و گه به گریبان گهی به رخ
هر لحظه در مقامی مأوا نهاده ای
طاووس جنتی تو و همواره بال و پر
بر شاخسار دوحه طوبی نهاده ای
راهب صفت همی به کلیسای چهر دوست
رهبانیت به عادت ترسا نهاده ای
ترسا روش به سلسله دلهای خلق را
بر رسم اعتکاف مسیحا نهاده ای
قسیس وار برتن از آن حلقه حلقه ها
شکل صلیب و نقش چلیپا نهاده ای
از حلقه حلقه های خود ای باژگونه زلف،
بندی گران به گردن دلها نهاده ای
تو مشک سوده، چهر بتم سیم ساده است
کالای ضد برابر کالا نهاده ای
هر نافه کز ختا سوی آفاق می رود
در چین خویش جمله مهیا نهاده ای
ای کافر سیه دل، هندوی خیره سر
اندر سرم هزاران سودا نهاده ای
ای دزد اهرمن خو، طرّار فتنه جو
در کار عقل و دینم یغما نهاده ای
روی چو صبح روشن دلدار را همی
پنهان به شام تیره یلدا نهاده ای
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - نقش چلیپا
ای زلف تا به دوش بتم پا نهاده ای
پای ادب ز قاعده بالا نهاده ای
برتر نهاده ای قدم از جای خویشتن
شرمت ز خویش باد که بیجا نهاده ای
شوخی بدین مثابه ندیدم ز هیچ تن
این رسم در زمانه تو تنها نهاده ای
شعری فزون نباشی و می بینمت همی
از رتبه پا به تارک شعری نهاده ای
مانا توراست دعوی اعجاز موسوی
کاین سان به آستین ید بیضا نهاده ای
چونان کلیم عصری و در طور عاشقی
روی امید جانب سینا نهاده ای
یا چون خلیل عهدی و بر تار عشق یار
تن را به منجنیق تولّی نهاده ای
یا عیسی زمانی و از فرط منزلت
دل بر عروج طارم اعلی نهاده ای
گاهی به دوش و گه به گریبان، گهی به رخ
هر لحظه در مقامی مأوی نهاده ای
طاووس جنتی تو و همواره بال و پر
بر شاخسار دوحه طوبی نهاده ای
راهب صفت همی به کلیسای چهر دوست
ترک جهان به عادت ترسا نهاده ای
قسیس وار بر تن از آن حلقه حلقه ها
شکل صلیب و نقش چلیپا نهاده ای
هر نافه کز ختا سوی آفاق می رود
در چین خویش جمله مهیا نهاده ای
ای کافر سیه دل هندوی، خیره سر
اندر سرم هزاران سودا نهاده ای
ای دزد اهرمن خو، طرار فتنه جو
دامم براه دین پی یغما نهاده ای
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - بهار بی خزان
مرا کاین صبح روشن زا یک امشب در کنار استی
چه کارم ز این سپس با صبح و شام روزگار استی
به گونه طره افکندی و کردی تیره گون روزم
چگونه گونه نخراشم که اینم شام تار استی
تو را چشم و مرا دل هر دو بیمارند و این طرفه
دل بیمار من چشم تو را بیماردار استی
صف آرائی ز مژگان کرده چشمت از پی قتلم
همانا عادت ترکان همیشه کارزار استی
بود تا از گزند دیده نظارگان ایمن
به رویت خال مشکین چون سپند اندر شرار استی
عبور خسرو خط شد مگر در کشور حسنت
که از گرد سپاه وی به رخسارت غبار استی
چه ماه است این که تیغ ابروی او خون دل ریزد
چه نخل است این که از تیر و کمانش برگ و بار استی
از آن در زیر لب داری تو شیرین خنده ها هر دم
که ما را در غمت بس گریه های زارزار استی
شمیم مشک برخیزد ز زلفینت، همی جانا
مگر همخوابه زلفینت به آهوی تتار استی
تو را گر شمع رخساری فروزان است، ما را هم
دلی باشد که بر شمع رخت پروانه وار استی
اثر کی در تو خواهد کرد نالم گر هزار آسا
که چون من بر گل رویت هزار آسا هزار استی
قوام شرع پیغمبر مهیمن مظهر داور
امیرالمؤمنین حیدر ولی کردگار استی
شهنشاهی که گر بینی به چشم غیب بر رویش
محمد، شاهد غیبش، شهود آئینه دار استی
شود چون ظاهر از دست تو افعال سرافیلی
خداوندا، اگر دستت نه دست کردگار استی
چنان وارسته ای از خود، چنان پیوسته ای با حق
که خود رخساره یزدان ز رویت آشکار استی
تجلی کرد تا روی تو در آئینه امکان
از این رو دلربا رخسار هر زیبا نگار استی
گهی از چهر لیلی شاهدی مجنون فریب استی
گهی از روی عذرا، آهوی وامق شکار استی
جنان از نفحه مهرت بهار بی خزان استی
جحیم از شعله قهرت خزانی بی بهار استی
ز گرد موکبت بر چهره انجم نقاب استی
ز نعل توسنت بر گوش گردون گوشوار استی
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - خسرو خوبان
مرا کی صبح روشن زا یک امشب در کنار استی
چه کارم ز این سپس با صبح و شام روزگار استی
چه طرف از بوستان و از بهارم هست از ایراک
تو سیمین تن به از هر بوستان و هر بهار استی
بنازم چشم مستت را، که از مستی و مخموری
بلای خاطر صاحبدلان هوشیار استی
مرا از آن خمارین چشم و میگون لعل و شیرین لب
شراب و شربتی درجام و چشمی پرخمار استی
بگونه طره افکندی و کردی تیره گون روزم
چگونه گونه نخراشم که اینم روزگار استی
تو را چشم و مرا دل، هر دو بیمارند و این طرفه
دل بیمار من‌، چشم تو را بیماردار استی
صف آرایی ز مژگان کرد چشمت از پی قتلم
بلی خود عادت ترکان همیشه کارزار استی
بود تا از گزند دیده نظارگان ایمن
به رویت خال مشکین چون سپند اندر شرار استی
عبور خسرو خط شد، مگر در کشور حسنت
که از گرد سپاه او به رخسارت غبار استی
از آن در زیر لب داری تو شیرین خنده ها هر دم
که ما را از غمت بس گریه های زار زار استی
شمیم مشک برخیزد ز زلفینت همی یا رب
مگر همخوابه زلفینت به آهوی تتار استی
تو را گر شمع رخساری فروزان است ما را هم
دلی باشد که بر شمع رخت پروانه وار استی
اثر کی در تو خواهد کرد گر نالم هزار آسا
که چون من بر گل رویت هزار آسا هزار استی
از آنم بسته ای زنجیر زلف حلقه دامت
که از دلبستگان مهر شاه کامکاراستی
مهین مهدی قائم،‌ سلیل عقل کل، آن کو
خرد بر درگه جاهش ذلیل و خاکسار استی
ز گرد موکبش بر چهره انجم نقاب استی
ز نعل توسنش در گوش گردون گوشوار استی
به روز رزم کز خون یلان و پیکر گردان
فضال دشت کین چون پشته از خون لاله زار استی
سواری هر طرف از نوک تیری بی ستور استی
ستوری هر کنف از خمّ خامی بی سوار استی
ز های و هوی و گیر و دار گردان پلنگ افکن
پلنگان شکاری را مکان در زیر غار استی
یکی را سر به خاک از خنجر مغفر شکاف استی
یکی را تن به خون از بیلک جوشن گذار استی
ز هر سو در کف شیر اوژنان پهنه هیجا
درخشان گر ز پولاد و درفش کاوه سار استی
یکی در پنجه خصمی غریب و بیکس و نالان
یکی در زیر تیغ دشمنی زار و نزار استی
سمندی پیل پیکر در نشیبش، کز سهیل آن
غریو تندر و غوغای ضیغم شرمسار استی
به هر جا رو کند او را قضا اندر یمین استی
به هر کس بگذرد او را قدر اندر یسار استی
چنان عدلش به ملک اندر لوای داد افرازد
که شیر چرخ با گاو زمین در یک قطار استی
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - طرحی نو
دوش اندر آمد از درم، خوش خوش نکو دلدارکی
عیارکی، مکّارکی، سحّارکی، طرّارکی
بالا و رخسار خوشش، گیسوی و جزع دلکشش
کشمیرکی، بغدادکی، تبریزکی، تاتارکی
از مشک بر رخ خالکش وز می دگرگون حالکش
افتاده بر دنبالکش، گیسوی عنبر بارکی
از خط به ماهش هاله ها، وز خوی گلش را ژاله ها
بگرفته چون قوّال ها در کف خروشان تارکی
پیوند بر، پیمان گسل، شمشاد قد پولاد دل
ماه ختن، شوخ چگل، جادویی افسونکارکی
نش از کسی یک ره حذر، نش سوی مسکینی نظر
نش از خدا و دین خبر، یک سنگدل خونخوارکی
خوش خوش بیامد بر سرم، نرمک نشست اندر برم
نگریست کاندر بسترم، تن گشته چونان تارکی
مویه کنان، ویهک زنان، رخ برنجه کرد از ناخنان
گفتا چه افتادت که هان، با رنج و محنت یارکی
گلبرگ را خوشاب زد، مرجان به مشک ناب زد
بر یاسمین عناب زد، کاوخ بمیرم زارکی
شد کهربایت ارغوان، ژولیده گشتت ضیمران
وه از کدامین گلستان، برپا خلیدت خارکی
بنشسته خوی گرد گلت، پژمرده گشته سنبلت
جز من مگر برده دلت، عیارکی، مکّارکی
هان، این ترش روییت چه، اینگونه بدخوییت چه،
لب بسته ناگوییت چه، آخر نه با من یارکی
چند از اسف سایم دو کف، چندم ز کف بر مه کلف،
خیز و خلاف ما سلف،‌هان تازه کن دیدارکی
سویم نگر،‌ رویم ببین، کامم بجو، وصلم گزین
بوسم ستان، پیشم نشین، چندم به اندوه یارکی
لعبم نگر،‌بازیم بین، لاغ و طرب سازیم بین
شوخی و طنازیم بین، وه تا کیم غمخوارکی
زلف دلاویزم نگر، لعل شکرریزم نگر
بالای نو خیزم نگر، چندم چنین افکارکی
نظمی سرا، شعری بخوان، پایی بزن، دستی فشان
چند ای ادیب نکته دان، چون نرگسم بیمارکی
رسم کهن از یاد کن، طرحی ز نو بنیاد کن
در مدح یار انشاد کن نیکوترنی اشعارکی
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای لب لعل تو روح بخش مسیحا
وی به روان بخشی از مسیح معلاّ
زهر به جام ار کنی، تو با همه تلخی
خوب تر آید مرا ز شهد مصفا
خاک تو بر فرق، به که تاج به تارک
سر به سرای تو، به که پا به ثریا
مهر به من بنگرد به دیده حسرت
گر به تو باشد مرا نگاه چو حربا
رنج تو بر جان ما کم است و محقر
درد تو بر جان ما خوش است و مهنا
صبح وصال تو، بامداد همایون
روز فراق تو، شام تیره یلدا
از تو منور چراغ معنی هستی
وز تو مصوّر وجود صورت اشیا
دامن جاهت ز شرح و وصف منزه
پایه ذاتت ز چون و چند مبرّا
افسر و مدحت، زهی بزرگ جسارت
پشه و آنگاه، لاف عرصه عنقا
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
بیا که بی تو، مرا روزگار شد، یارا
چنان سیه، که نباشد به غیر شب ما را
بدین روش که دل اندر محیط خون شده غرق
عجب مدار، که آرم ز دیده دریا را
میان باغ به یک جلوه از خرامیدن
به گل نشان تو، صنوبر قدان رعنا را
مپوش ماه رخ و منع ما مکن ز نظر،
که ناگزیر ز مهر است دیده، حربا را
ز نقطه دهنش هیچ دم مزن، افسر
که جز لبش نگشاید کس این معما را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
برخیز و بزدای از دلم، ساقی غم ایام را
منشین که گردون خون کند، در گردش آور جام را
از یاسمن ای سیمتن، نازک ترت باشد بدن
حیف است اندر پیرهن، پنهان کنی اندام را
زهر و شکر توأم بهم، در کام ما ریز از کرم
یعنی روادار ای صنم، زآن لب به ما دشنام را
زلف و رخت روز است و شب، باور نداری ای عجب
آیینه ای بنما طلب، در صبح بنگر شام را
ای سرو قد مه جبین، زلف و رخت کفر است و دین
این طرفه یک جا جمع بین، هم کفر و هم اسلام را
تا زلف افشاندی به رو، ای سرو قد مشک مو
صبر و قرار از ما مجو، وز دل مخواه آرام را
با عجز برگو افسرا، با سنگدل صیاد ما
کاندر قفس کشتن چرا، مرغ اسیر دام را؟
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
در پیرهن ای ماه نهفتی بدنی را
و آکنده‌ای ای سرو به گل پیرهنی را
جز سیم بناگوش تو در زلف معنبر
پرورده مگر سایه سنبل سمنی را؟
نفروزد اگر پرتو روی تو به گلشن
گلشن ندهد رونقِ بیت‌الحزنی را
در باغ اگر بی تو کنم لاله به دامان
برقی است ز دوزخ که بسوزد کفنی را
بیچاره دلم در صف مژگان تو مجروح
گرد آمده در معرکه یک فوج تنی را
کی زندهٔ جاوید شود از کف آبی،
گر خضر ببوسد لب شیرین‌دهنی را
جز خال سیاهی نبود بر دل گردون،
گر ماه ببیند، رخ سیمین‌بدنی را
داند که چرا پاره کنم پیرهن از درد
دستی که دریده‌ست ز غم پیرهنی را
آن گوش که از صحبت دلدار بود کر،
گوشی است که نشنیده ز افسر سخنی را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
ای که داری هوس لعل لب جانان را
تا لبش را به لب آری، به لب آری جان را
زهر پیماید اگر خواهم از او آب حیات
درد افزاید اگر خواهم از او درمان را
دل ویران من آباد شد از دست غمش
خواجه تعمیر کند خانقه ویران را
حسن را طرفه غروری است، که پور یعقوب،
داد رجحان به زلیخا، ستم زندان را
دل ما را مشکن ای صنم سنگین دل
شیشه دانی تو که پهلو نزند سندان را
دل اگر منزل دلبر نبود، دل نبود
گو مپرور به درون جلوه گه شیطان را
چه توان کرد، که آن خسرو پیمان شکنان،
شکند طرّه، که این سان شکنم پیمان را
افسر ار سجده به دربار وی آرد شاید
می‌برد سجده گدا بارگه سلطان را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
به غم دوست فکندیم دل خرّم را
خرّم آن دل، که گزیده است غم عالم را
خنک آن دم که زند بردل ریشم خنجر
زخم اگر دوست زند خود چه کنم مرهم را
من دیوانه پری زاده بسی دیدم لیک،
نیست این حسن و بها، هیچ بنی آدم را
ما سیه روز و رخت مهر و دمت عیسی صبح
رو به ما کن که غنیمت شمریم این دم را
تا پریشان نکنی خاطر ما شیفتگان،
هر دم آشفته مکن طرّه خم در خم را
قطره خون دلم شبنم و رویت خورشید
پرتو مهر فروزان چه کند شبنم را؟
دهنت قطره و در سینه دلم قلزم خون
عجب این است که این قطره نجوید یم را
شادمان زیسته ام با غم عالم عمری
تا مگر خاطر دلدار نبیند غم را
عشق یک روزه اگر کارگر آید، افسر
کمتر از کودک یک ساله کند رستم را
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
در بزم چمان آمده سرو چمن ما
امشب همه رشک چمن است انجمن ما
ماه است که در بزم برافروخته طلعت،
یا شمع رخ مهوش سیمین بدن ما؟
خوب است که در بزم من آید به تماشا،
دهقان، که نپرورده چو سرو چمن ما
در باغ ز حسرت همه چشم آمده نرگس
از بهر تماشای گل انجمن ما
یار است گل انجمن و ما همه بلبل
مرغ قفس گلشن او، جان و تن ما
تا غیرت گلشن شود این انجمن امشب،
پیداست گل ناربن از نارون ما
مانند گلستان شده، افسر، مگر امشب،
آن شوخ گذر کرده به بیت الحزن ما؟
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
از دیده چکد قطره خون جگر ما
خون جگر آویزه چشمان تر ما
عزم سفر کوی تو داریم و نباشد
جز لخت جگر توشه راه سفر ما
ماییم همان نخل که در دامن اطفال،
با سنگ فرو ریخته باشد ثمر ما
رمزی بود از آب حیات و دل ظلمت
در تیره شبان گر نگری چشم تر ما
با آن که بلند است تو را کوکب مسعود،
اندیشه کن از شعله آه سحر ما
این گونه که عشقم ز خودی خانه بپرداخت
روزی تو درآیی که نباشد اثر ما
افسر، به حریم در آن دوست رسیدیم
بد خضر در این راه همی راهبر ما
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
بر فرق کوه اگر بزنم برق آه را
سوزد چنانکه آتش سوزنده کاه را
بر اشک و آه من به غلط طعنه ها مزن
بنگر چها اثر بود این اشک و آه را
این اشک دجله ای است که ویران کند جهان
و این آه شعله است که سوزد گیاه را
با سنگدل بتی سر و کارم فتاده است
کو از ثواب فرق نیارد گناه را
جای زنخ بداده به پیرامن عذار
ز افسونگری به ماه رسانیده جاه را
ای کاش همچو دامنش افتادمی به پای
تا بوسه اش همی زدمی خاک راه را
افسر بنال خوش که کسی منع عاشقان
نتوان نمود، ناله بیگاه و گاه را